نمایش پست تنها
  #494  
قدیمی 05-03-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض گلِ خوش خنده


گلِ خوش خنده


عليرضا ذيحق

قصه هاي عاميانه ي آذربايجان


يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پادشاهي بود كه يك دختر داشت .دختره مي مرد براي پسرِ باغبان .تاكه روزي دختره به پسره مي گويد : " چه نشستي كه ديگه وقتشه . مادرت رو بفرست خواستگاري!" پسر باغبان قضيه را به مادرش مي گويد ومادر كه يك پارچه آتش شده بود با عصبانيت مي گويد : " مث اينكه عقلت پاره سنگ ورمي داره و نفهميده يه چيزايي ميگي كه شدني نيس. راستا حسيني ما كجا و دختر شاه كجا ؟ " مادره حريف پسره نمي شود و ومي رود دم قصر ومي نشيند رو "سنگ ايلچي ". خدمه ها تا او را مي بينند مي برندش پيش پادشاه . پادشاه هم مي خندد ومي گويد : " خدا ارواح د يوونه هارو شاد كنه و شما يكي رو هم روش ."
دختره شصتش خبردار مي شود و آنقدر آبغوره مي گير د كه پدره مي بيند دختره بد جوري آتشش تنده و دستور مي دهد كه پسره را به قصر بياورند . پادشاه با اين خيال كه پسر ه را از سر وا كند مي گويد : " همين ريختي كه نميشه . يه شرط وشروطي هس كه باس انجام بدي . يكيش اينه كه بري بگردي و " گل خوش خنده" رو گير بياري و بعدكه ا ومدي شر ط آخري روهم بِهِت مي گم ." پسره از اول تا آخرش را خواند و فهميد كه قضيه ي نخود سياهه . " گل خوش خنده " مال قصه ها بود و معروف بود كه تو دنيا فقط يك دانه است و آن هم تو باغي طلسم شده . پسر ه روزي از سر دلتنگي به كنجي نشسته و داشت با خودش حرف مي زد كه ا سبش درد او را مي فهمد . نگو كه اسبه اسب جادوست و زبان آدميزاد را خوب خالي يه . اسبه مي گويد : " سوار شو بريم كه مي بينم نصفه جون شده اي . من تورو تا دم باغ مي برم ."پسر ه خوشحال مي پرد رو زين اسب و بعد از كلي راه ، مي رسند به يك باغ درند شتي كه توش پر از گل هاي زيبا بود و همه نيز به يك رنگ و قواره . اسبه مي گويد : " تا طلسم باغ نشكسته من نمي تونم داخل بشم و بقيه ي كار و خودت بايد تمومش كني . يادت باشه تا پاتو بذاري توباغ ، گلها همه زبون باز مي كنن و مي گن " گل خوش خنده منم " . گوش نمي دي و صاف ميري وسط باغ . " گل خوش خنده " رو از ريشه مي كَني وپا ميذاري به دو كه آدماي سنگ شده جون مي گيرن و دنبالت مي كنن ." پسره هم همين كار را مي كند و اما تا " گل خوش خنده " را از خاك در مي آوَرد همه جا سياه شده و گرد وخاكي بلند مي شود كه نگو . پسره تا مي جنبد مي بيند كه كلي آدم دنبالشند و هوارشان بلند كه " نذارين در بره كه گل خوش خنده رو مي بره !" اسبه كه مي بيند پسره تو هچل افتاده جلد وسريع خودش را به او مي رساند و مثل باد دور مي شوند .مي رسند به قصر پادشاه و شاه كه از خوشحالي سر از پا نمي شناسد مي گويد : " خوش خنده بخند ." كه گل مي زند زير خنده و با قهقهه ي او هر چه مرغ غزلخوان است تو باغ جمع مي شود .
پادشاه مي بيند پسره اگر جنسش شيره هم بوده حالا عسل از آب در آمده و مي گويد : " يه شرط بيشتر ندارم و اونم اينكه بري بگردي وبرام " ماهي سخنگو " رو هم بياري كه هم من حوصله م سر نره و هم اينكه ماهي هاي تو استخر هم بعضي وقتا با قصه هاي او خوش باشند . " پسره كه مي بيند دوباره دستش از هرجا بريده مي رود پيش اسبه و قضيه را حاليش مي كند . اسبه مي گويد : " سوار شو بريم كه هرچه پپيش آيد خوش آيد . " مي رسند بالاي كوهي كه اونجا يك باغ هست عينهوبهشت و از زير هر سنگي چشمه اي روان و تاچشم كار مي كند باغ پر از استخر هاي بلور است و ماهي هاي طلا يي. اسبه مي گويد : " وارد باغ كه بشي همه ي ماهي ها تورو به اسم صدا خواهند زد،مبادا كه گولشو نو بخوري . تا بري جلو سنگ شدي . مي ري ته با غ . اونجا استخريست كه توش يه ماهيست و همون " ماهي سخنگو " يي يه كه شاه ازت خواسته . تور ميندازي و ماهي رو كه گرفتي به سرعت دور مي شي . نجنبي ديگه بد آوردي . " پسره حرفهاي اسبه را آويزه ي گوشش كرده و مي رود تو باغ . تا " ماهي سخنگو " را مي گيرد رعد وبرقي او را به وحشت انداخته و ميان گرد و خاك و تاريكي دور مي شود كه يكهو دنيا به چشمش روشن شده و مي بيند آدمهاي سنگ شده هركدام از گوشه اي جان گرفته و افتاده اند دنبال او كه " ماهي سخنگو " را از دستش بگيرند .اسبه مي جنبد و پسره را از ميان خوف وخطر نجات داده و در يك چشم به هم زدن مي رساند ش به قصر ."
پادشاه را خبر مي كنند كه پسره با " ماهي سخنگو " آمده و او هم تا مي بيند كه راست مي گويند به قولش عمل كرده و دخترش را مي دهد به او . تو همه ي مملكت جشن مفصلي مي گيرند و براي مدتي ، صداي دهل و ني لبك گوش فلك را كر مي كند . آسمان هم تَرَك برداشته و سه تا سيب مي افتد . يكي مال من ، يكي مال قصه گو ، يكي هم ما ل تو .



راوي : مادر مرحومم " علويه خانم " ، تاريخ روايت : 27 /9/ 54 – خوي / اصل قصه به زبا ن تركي آذربايجاني است كه باز نويسي تركي و ترجمه ي آن به فارسي توسط نگارنده صورت گرفته است . متن صوتي قصه با صداي راوي مو جود است .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید