04-29-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قوم و خویشهای دور
قوم و خویشهای دور
اورهان پاموک
برگردان: دنا فرهنگ
ماجراها و پیشآمدهایی پیدرپی که زندگی من را به کلی زیرورو کردند از ۲۷ آپریل ۱۹۷۵ شروع شدند؛ وقتی که توی خیابان ولیکوناگی راه میرفتیم و از هوای خنک سرشب بهار لذت می بردیم که سیبل اتفاقی توی ویترین مغازهای چشمش به کیف دستی که جنی کولون معروف طراحی کرده بود افتاد. تا نامزدی رسمی مان چندان وقتی نمانده بود کلمهمان کمی گرم بود و خوش بودیم. قبل از آن توی فایه، رستوران باکلاسی که تازه توی نیسانتاسی باز شده بود، شام خورده بودیم وسرشام با پدر و مادرم مفصل درباره تمام تدارکات مراسم نامزدی حرف زده بودیم. قرار بود نامزدی اواسط ماه جون باشد تا نوریسیهان، دوست سیبل از دورانی که توی لایجی نتردام دو سیون در پاریس درس میخواند، هم از فرانسه برای شرکت در مراسم بیاید. سیبل از مدتها قبل لباس نامزدیاش را به سیلکی عصمت که آن روزها گران ترین و پرطرفدارترین خیاط استانبول بود سفارش داده بود. آن شب مادرم و سیبل درباره این که مرواریدهایی را که مادرم برای آن لباس به سیبل داده بود چه طور روی آن بدوزند صحبت کردند. پدر زن آیندهام آرزو داشت که نامزدی تنها دخترش به مفصلی و ریخت و پاش عروسی باشد واز وقتی که این خواستهاش را به زبان آورد مادرم با خوشحالی کمک می کرد که این آرزو تمام و کمال برآورده شود. تا جایی که به پدرم مربوط بود، او در هر حال به اندازه کافی به عروس آیندهاش که "سوربون درس خوانده بود" افتخار می کرد - آن روزها درباره هر دختری که برای هر نوع تحصیلاتی به فرانسه رفته بود میگفتند سوربن درس خوانده است. آن شب وقتی داشتم سیبل را به خانهاش می رساندم، بازویم را عاشقانه دور شانههای محکم او حلقه کرده بودم و با غرور فکر می کردم که من چقدر خوش بخت و خوش شانس هستم که او گفت: وای چه کیف قشنگی.
با وجود این که به خاطر شرابی که نوشیده بودم کمی گیج بودم اما کیف و مغازه را به خاطر سپردم و روز بعد همان جا برگشتم. در واقع من هیچ وقت از آن پسرهای با ذوق و احساساتی نبودم که به هر بهانه ای برای دخترها هدیه میخرند یا گل میفرستند، هرچند شاید دوست داشتم این طور باشم.
آن روزها زنهای مرفه خانه دار غرب زده محله های سیسیلی و نیسانتاسی و ببک از سر بیکاری، گالری هنری باز نمیکردند، کاری که بعدها مرسوم شد. بلکه مغازه باز می کردند و آن را با اجناس قاچاقی که توی چمدانهاشان جاسازی میکردند و از اروپا میآوردند و لباسهای "آخرین مدل" از روی مجلههایی خارجی مثل اله و وگ پر میکردند و این اجناس را با قیمت های بالای احمقانهای به بقیه زنهای پولدار که اندازه خود آنها حوصله شان از زندگی سر رفته بود میفروختند.
صاحب مغازه سنزلیز( که اسمش ترکی شده خیابان معروف پاریس بود ) سنای هنیم قوم و خویش دور من از طرف مادرم بود، اما وقتی من حدود ساعت ۱۲ وارد مغازه شدم و زنگ شتر کوچک برنزی بالای در دلنگی کرد، صدایی که هنوز میتواند ضربان قلب من را بالا ببرد، آن جا نبود. روز گرمی بود. اما توی مغازه خنک و تاریک بود. اول فکر کردم هیچ کس آن جا نیست چشمهایم هنوزاز روشنایی ظهر بیرون به تاریکی داخل مغازه عادت نکرده بود.
بعد احساس کردم قلبم با نیرویی به قدرت موجی قوی که نزدیک است به ساحل بخورد توی گلویم آمد.
از دیدن او گیج بودم. به سختی توانستم بگویم: می خواستم آن کیف دستی دست مانکن توی ویترین را بخرم.
- منظورتون آن جنی کولون کرم رنگ است؟
وقتی که چشمم توی چشمش افتاد بلافاصله به یاد آوردمش.
انگار توی رویا حرف میزدم: کیف دستی که دست مانکن است.
گفت: آهان بله.
و به طرف ویترین رفت. در یک چشم به هم زدن یک لنگه از کفش پاشنه بلندش را در آورد و پای برهنه اش را که ناخن هایش را به دقت لاک قرمز زده بود، توی ویترین گذاشت و دستش را به طرف مانکن دراز کرد. نگاه من از کفش خالی او به پاهای بلند برهنهاش کشیده شد. هنوز ماه می هم نشده بود اما پاهای او برنزه بودند.
بلندی پاهایش دامن زرد توریش را کوتاهترنشان میداد. کیف در دست پشت پیشخوان برگشت و با انگشتهای باریک و بلندش گلولههای کاغذ مچاله شده را از توی کیف درآورد و داخل جیبهای زیپدار کیف را به من نشان داد و دوتا جیب کوچک تر (هر دو خالی) و یک جیب مخفی دیگر که از توی آن کارتی در آورد که رویش اسم جنی کولن حک شده بود. حرکات و حالتش طوری بود که انگار کاری اسرار آمیز و جدی انجام میدهد و چیزی بسیار شخصی را به من نشان می دهد.
گفتم: سلام فسون. چقدر بزرگ شدهای. لابد من را نشناختی.
- معلومه شناختم آقا. کمال. همان اول شناختم اما وقتی دیدم که شما من را یادتون نیست فکر کردم بهتر است مزاحم نشوم.
بعد سکوت کرد. دوباره به یکی از جیبهای کیف که به من نشان داده بود نگاه کردم. زیبایی او یا دامنش که در واقع خیلی کوتاه بود یا شاید هم چیز دیگری در مجموع دستپاچهام کرده بود ونمی توانستم طبیعی رفتار کنم.
- خوب این روزها چی کار می کنی؟
- دارم برای امتحان ورودی دانشگاه درس می خوانم. هر روز هم میام این جا. این جا توی مغازه با خیلی آدمهای تازه آشنا میشوم.
- خیلی خوبه. خوب بگو ببینم این کیف چنده؟
گرهای به ابروهایش انداخت و به قیمت که با خودکارروی برچسبی کف کیف نوشته شده بود زل زد: هزار و پانصد لیر. ( آن موقع این مبلغ معادل شش ماه حقوق یک کارمند معمولی دولت بود.) اما من مطمئنم که سنای هنیم به شما تخفیف ویژه می دهند. برای ناهار رفتند خانه و احتمالا الان خواب هستند. برای همین نمیتوانم بهشان تلفن کنم، اما اگر بتوانید بعد از ظهر بیاید...
گفتم:مهم نیست.
و کیفم را درآوردم و با ادایی ناشیانه که فسون بعد ها آن را مسخره میکرد اسکناس های نمناک را شمردم. فسون با دقت اما به وضوح با خام دستی کیف را لای کاغذ پیچید و بعد آن را توی کیسه پلاستیک گذاشت. تمام این مدت میدانست که من دارم بازوهای برنزه و حرکات سریع و متشخص او را تحسین میکنم. وقتی مودبانه کیسه خرید را به من داد از او تشکر کردم. گفتم: لطفا به خاله نسیبه و پدرتون سلام برسانید.
اسم پدرش آن موقع یادم نیامد. بعد یک لحظه صبر کردم، روحم پرواز کرده بود و جایی در گوشه بهشت فسون را در آغوش گرفته بود و می بوسید. به سرعت به طرف در رفتم، زنگ در صدایی کرد و قناری چهچهه زد. توی خیابان گرمای هوا میچسبید. از خریدم راضی بودم. خیلی عاشق سیبل بودم و تصمیم گرفتم که آن مغازه و فسون را فراموش کنم.
با این حال آن شب به مادرم گفتم که وقتی رفته بودم برای سیبل کیفی بخرم قوم و خویش دورمان فسون را دیدهام.
مادرم گفت:آه، آره دختر نسیبه توی مغازه سنای کار میکند، خجالت آوره! دیگر حتا موقع تعطیلات هم نمی آیند به ما سر بزنند. با آن مسابقه زیبایی خودشون را مسخره کردند. من هرروز از جلو مغازه رد می شوم اما هرکاری میکنم دلم راضی نمیشود که بروم تو و با دختر بیچاره سلام و علیک کنم. راستش حتا فکرش را هم نمی کنم. اما بچه که بود دوستش داشتم. وقتی نسیبه میآمد برای خیاطی، من اسباب بازیهای تو را از توی کمد در میآوردم و همانطور که مامانش خیاطی می کرد او آرام با اسباب بازی ها بازی می کرد. مادر نسیبه خاله مهریور، خدا بیامرزدش، خیلی آدم خوبی بود.
- دقیقا چه نسبتی باهاشون داریم؟
چون پدرم گوش نمی کرد مادرم داستان مفصلی درباره پدرش گفت که با آتاتورک در یک سال دنیا آمده بود و او هم مثل موسس جمهوری ترکیه در مدرسه سمسی افندی درس خوانده بود. ظاهرا مدتها قبل از آن که پدربزرگم اثم کمال با مادربزرگم ازدواج کند خیلی عجولانه، در سن بیست و سه سالگی، با مادر مادربزرگ فسون که بوسنیایی الاصل بوده و بعدها در جنگ های بالکان موقع تخلیه ادرین کشته شده بود، ازدواج کرده بوده است. با وجود این که زن نگون بخت برای اثم کمال بچه ای به دنیا نیاورده بوده اما وقتی خیلی جوان بوده زن شیخ فقیری شده بوده و از آن ازدواج دختری داشته است. بنابراین خاله مهریور ( مادربزرگ فسون که افراد جورواجوری بزرگش کرده بودند) و دخترش نسیبه هنیم (مادر فسون) اگر بخواهیم دقیق باشیم خویشاوند خونی ما نبودند بلکه در واقع قوم و خویش سببی بودند و با این که مادرم همیشه این موضوع را مهم میدانست اما با این حال گفته بود که زنهای این شاخه از خانواده را خاله صدا کنیم. آخرین باری که موقع تعطیلات دیدن ما آمده بودند مادرم بر عکس همیشه خیلی سرد از این قوم و خویشهای فقیر (که توی خیابان های فرعی تسویکی زندگی می کردند) پذیرایی کرده بود. آنها هم بهشان برخورده بود. دوسال قبل از آن خاله نسیبه بدون این که اعتراضی کند اجازه داده بود که دختر شانزده سالش که آن موقع شاگرد مدرسه دخترانه نیسانتاسی لایسی بود، توی مسابقه زیبایی شرکت کند. مادرم وقتی فهمید که خاله نسیبه در واقع دخترش را تشویق کرده و از این که انتخاب شده سربلند هم است، کاری که در واقع باید باعث شرمشاریش می شد، از خاله نسیبه دل چرکین شده بود. درحالی که زمانی خیلی دوستش داشت و از او حمایت می کرد.
خاله نسیبه به سهم خودش همیشه به مادرم که بیست سال از خودش بزرگتر بود احترام میگذاشت؛ وقتی زن جوانی بود و دنبال کار خیاطی توی محله های استانبول از این خانه به آن خانه می رفت مادرم از او پشتیبانی میکرد.
مادرم گفت: وضع مالیشون خیلی خراب بود.
و بعد از ترس این که اغراق کرده باشد اضافه کرد: هر چند فقط آنها نبودند آنروزها همه ترکیه فقیر بودند.
مادرم سفارش خاله نسیبه را به همه دوست هاش کرده بود و خودش هم سالی یک بار(بعضی وقت ها هم دوبار) او را خبر می کرد که بیاید و توی خانهمان لباسی برای مهمانی یا عروسی برایش بدوزد.
چون این قرارهای خیاطی معمولا موقع ساعت مدرسه بود من او را چندان ندیده بودم. اما سال ۱۹۵۷، آخرهای آگوست مادرم خیلی فوری لباسی برای عروسی لازم داشت و از نسیبه خواست که به ویلای تابستانی ما در سودیه بیاید. او و نسیبه به اتاق عقبی خانه که رو به دریا بود رفتند و کنار پنجره برای خودشان مستقر شدند. از آنجا میتوانستند از بین شاخ و برگ های نخل، قایق های پارویی و موتوری و پسرهایی را که از روی اسکله توی آب می پریدند ببینند. نسیبه جعبه خیاطیاش را که روی آن طرحی از استانبول داشت باز کرد و وسط قیچیها، سوزنها، متر خیاطی، انگشتانه و تکه های تور و پارچه های جورواجور خلوت کردند و زیر فشار کار و گرما و نیش پشه مثل دو تا خواهر با شوخی و خنده تا نصفه شب با چرخ خیاطی مادرم مشغول کار شدند. یادم میآید بکری آشپزمان لیوان پشت لیوان برایشان لیموناد میبرد. هوای گرم اتاق پر از غباری از مخمل شده بود. نسیبه که آن موقع بیست سالش بود، حامله بود و ویار داشت. وقتی که همه سر ناهار نشستیم، مادرم نیمه شوخی به بکری گفت: زن حامله هر چی بخواهد باید براش بیاری وگرنه بچهاش زشت می شود.
یادم میآید که با این حرف به شکم کمی برآمده نسیبه با علاقه خاصی نگاه کردم. این احتمالا اولین بار بود که فهمیدم فسون وجود دارد، هرچند هیچ کس هنوز نمیدانست که بچه دختر است یا پسر.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|