نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 04-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/5

با تاسف سری تكان داد و در حالی كه از پله ها بالا می رفت كوله وفا را برداشت، پشت در اتاق او ایستاد چند ضربه به در اتاق نواخت و با مكثی كوتاه وارد شد وفا روی تخت خوابش دراز كشیده بود، سیمین كوله را روی میز گذاشت و لبه تخت نشست و پرسید: - چی شده وفا؟
وفا چشمانش را بست و گفت:
- چیزی نیست فقط از اون جنگل خسته شدم.
سیمین پوزخندی زد و گفت:
- از جنگل یا از لَلِه بچه خواهرت بودن؟
وفا گفت:
- یاشار دایی زاده ماست همین و بس.


سیمین گفت: - قرار هم نیست چیزی بیشتر از این باشه.
وفا فورا چشمهایش را باز كرد و گفت:
- یعنی ویدا این همه سال داشته وظایف عمه زاده بودن رو انجام می داده؟
سیمین مكثی كرد و گفت:
- پس موضوع اینه؟ خب مگه شما توی كلبه شكار نبودید؟
وفا گفت:
- چرا بودیم.
سیمین گفت:
- پس اون كسی كه موقعیت خواهرت رو داره به خطر می اندازه چه جوری سر از اونجا درآورده؟
وفا با تعجب با مادرش نگاه كرد و پرسید:
- منظورتون كیه؟
سیمین پوزخندی زد و گفت:
- منظورم همون دختره است.
وفا گفت:
- شما از كجا فهمیدید؟!
سیمین گفت:
- از جار و جنجالی كه بپا كردی.
و جمله وفا را تكرار كرد:
- بچه ای رو كه دست من سپردی دیگه بزرگ شده. خب؟!
وفا از جا برخاست روی تخت نشست و با غضب گفت:
- مامان اگه اتفاقی واسه ویدا بیافته اونو می كشم به روح بابا قسم می كشمش.
سیمین گفت:
- تو غلط كردی! یك جوری حرف می زنه انگار كه تا حالا ده تا آدم كشته، می كشمش ... می كشمش! حالا از اون دختره بگو.
وفا با بی میلی گفت:
- زیاد مطمئن نیستم اما زیاد دور و بر یاشار می بینمش.
سیمین گفت:
- یاشار رو دور و بر اون می بینی یا اونو دور و بر یاشار؟!
وفا گفت:
- چه فرقی می كنه؟
سیمین گفت:
- دختره كی هست؟
وفا گفت:
- نوه یكی از جنگلبانهاست، بهش می گن عمو صالح.
سیمین لبخندی زد و گفت:
- به دختره؟
وفا كه هنوز بی حوصله بود گفت:
- نه بابا، اسمش ... لیلاست واسه تعطیلات اومده؟
سیمین كمی فكر كرد و بعد گفت:
- از كجا مطمئنی كه این آشنایی تازه صورت گرفته و مربوط به سالها قبل نیست؟
وفا گفت:
- مطمئنم چون گلی می گفت تازه اولین ساله كه اومده اینجا.
سیمین یك ابرویش را بالا انداخت و پرسش آمیز گفت:
- گلی؟!
وفا گفت:
- نوه یكی دیگه از جنگلبانهاست.
سیمین لبخندی زد و گفت:
- خوبه ... خوبه ... پس اونجا حسابی خبرهاییه، لیلا ... گلی ... سحر ... وفا ... تو هم سرگرم بودی؟
وفا با بی حوصلگی گفت:
- بس كن مامان موضوع واسه من انقدر جدی و مهمه كه این شوخیهای شما نمی تونه حالم رو جا بیاره.
سیمین قیافه ای جدی به خود گرفت و گفت:
- پس حالا كه موضوع تا این حد جدیه بین من و خودت می مونه.نمی خوام ویدا چیزی بفهمه.
وفا گفت:
- مگه بچه ام كه بهش خبر بدهم.
سیمین گفت:
- همین طور مادربزرگت، چون اون همیشه فكر می كنه با پول و قدرت می شه هر مشكلی رو حل كرد و همیشه هم با تدابیرش كارها رو خراب تر می كنه، اما در مورد دایی حسام، خودم باهاش صحبت می كنم همین امروز.
و بعد از جا برخاست جلوی در اتاق مكثی كرد و به طرف وفا چرخید و گفت:
- گفتی اسمش چیه؟
وفا گفت:
- لیلا، بچه تهرانه.
سیمین زیر لب زمزمه كرد:
- لیلا ... لیلا ...
و از اتاق خارج شد. ویدا كه از گفتگوی خصوصی مادرش با وفا و خروج ناگهانی اش از منزل برای دیدن حسام دچار تشویش و دل نگرانی شده بود سعی كرد بفهمد كه آیا تفاق ناگواری برای یاشار افتاده است، اما مادرش در كمال خونسردی فقط از او خواسته بود كه سرغ وفا نرود و سر به سر او نگذارد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید