نمایش پست تنها
  #34  
قدیمی 04-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/4

دكتر از او خواسته بود از واقعیتی صحبت كند كه خودش هم به حقیقت آن شك داشت به حقیقت آن همه رذالت و بارها از خودش پرسیده بود آیا آن حوادث به راستی واقع شده یا او آن زمان در كابوسی به دور از واقعیت دست و پا زده و وقتی تیتر روزنامه ای را دال بر واقع شدن رذالتی دیگر می خواند به ذره ذره وجودش تلخی و زشتی روزهای گذشته را لمس می كرد. به یاد خواهشها و التماسهای كودكانه اش افتاد، به یاد آن همه پستی ... فرمان را محكمتر در دستش فشرد، در طول جاده هیچ نمی دید جز آن تصاویر گنگ و نامفهوم و بعد، از پس آن چهره ها، آن نگاههای زشت و نكبت بار، آن لجنزار، چهره مادرش بیرون كشیده شد. صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح جاده و ترمزی شدید. خودش هم علت آن ترمز ناگهانی را نفهمید. ماشین را به كنار جاده كشید و برای نفس كشیدن به سرعت از ماشین پیاده شد. دستش به داخل جیب كتش خزید با انگشتان لرزان قوطی كوچك قرص را خارج كرد و قرص كوچك اما اثربخش را بدون آب فرو داد. نفسهای به شماره افتاده اش ریتم عادی خود را گرفت. با وزش بادی ملایم و مرطوب، بدن گر گرفته اش احساس سرما كرد، به داخل ماشین برگشت. تا كی می توانست آن اتفاقات تلخ را در درونش پنهان سازد و در ذهن مرور كند؟ با درماندگی سرش را روی فرمان ماشین قرار داد و چشمانش را بست این بار به جای آن تصاویر زشت، چهره لیلا با آن چشمان اشك آلود در ذهنش نقش بست، زیر لب زمزمه كرد:
(( لیلای من گریه نكن. ))

***
خدمتكار جوان بعد از یك مكالمه كوتاه گوشی را به سمت حسام برد و گفت:
- آقای گیلانی دكتر هرندی با شما كار دارند.
حسام كه تازه از مكالمه با یاشار فارغ شده بود گوشی را از خدمتكارش گرفت و در حالی كه از جابرمی خاست گفت:
- سلام دكتر جان.
صدای دكتر در گوشی پیچید:
- سلام حسام، چند باری شماره ات رو گرفتم. با یاشار صحبت می كردی؟
حسام قدم زنان به سمت پنجره رفت پرده را كنار زد و گفت:
- بالاخره تماس گرفت.
دكتر هرندی گفت:
- یه سر اومده بود پیش من.
حسام پرده را رها كرد و با دل نگرانی و تشویش پرسید:
- مشكلی برایش پیش اومده؟
دكتر هرندی گفت:
- نه، فكر می كنم داروهای جدیدش اثربخش بوده.
حسام تكیه اش را به دیوار داد و در اوج اندوه پرسید:
- فكر می كنی امیدی هست؟
دكتر هرندی گفت:
- حرفهای تازه ای می زد. می خواست بدونه با ازدواج روند بهبودیش تسریع می شه یا نه.
حسام فورا تكیه اش را از دیوار گرفت و گفت:
- ازدواج؟ واقعا خودش این سوال را پرسید؟
دكتر هرندی گفت:
- بله و من فكر می كردم منظورش ویداست.
حسام گفت:
- منظورت از این كه می گی فكر می كردی هدفش ویداست چیه؟
دكتر هرندی گفت:
- عجولانه برخورد كردم فورا اسم ویدا را به میان آوردم. این كار من باعث شد به یاد بیاره برای ازدواج، ویدایی هم وجود داره و از ادامه صحبتهایش منصرف شد و طفره رفت. حسام یكی دیگه است؛ یكی دیگه غیر از ویدا!
حسام با سردرگمی به سمت مبلی رفت روی آن نشست و گفت:
- حالا باید چه كار كرد؟
دكتر گفت:
- هیچی باید منتظر بمونیم، این كه اون تصمیم ازدواج گرفته نشانه خوبیه، فقط باید اون دختر رو شناسایی كنیم، باید مشكل یاشار رو با اون درمیون بذاریم.
حسام با تغیر گفت:
- نه دكتر ... نه، من اجازه نمی دهم مشكل یاشار سر هر كوی و برزنی جار زده بشه.
دكتر گفت:
- اشتباه دفعه قبل رو تكرار نكن حسام، یاشار قصد ازدواج با هركس رو كه داشته باشه باید طرف مقابلش رو از مشكل خودش باخبر كنه، اون دختر حق داره بدونه همسر آینده اش یك فرد كامل نیست.
حسام با عصبانیت گفت:
- بس كن دكتر، بس كن، یاشار درمان می شه مشكل اون برمی گرده به مشكلات روحی و روانیش، اینو خودت بارها گفتی، گفتی كه درمان پذیره احتیاجی هم نیست كس دیگه ای غیر از ویدا از مشكل اون باخبر بشه.
دكتر هرندی با قاطعیت پاسخ داد:
- اما این احتیاج بوجود اومده چون پسر شما داره دلباخته می شه، دلباخته یكی دیگه غیر از ویدا و من اینو امروز فهمیدم. باید قبول كنی.
حسام گفت:
- اما این بی انصافیه! ویدا بهترین سالهای عمرش رو وقف سلامتی یاشار كرده.
دكتر هرندی گفت:
- من با حقی كه در این بین ممكنه ضایع بشه كاری ندارم فقط وظیفه خودم دونستم به عنوان پزشك یاشار، شما رو در جریان قرار بدهم.
حسام كمی فكر كرد و بعد با تبسم گفت:
- باید چه كار كنم؟
دكتر هرندی گفت:
- لازم نیست كاری انجام بدی به این موضوع كوچكترین اشاره ای هم نكن با علاقه ای كه یاشار نسبت به تو داره اولین نفری رو كه در جریان قرار می ده تو هستی. سعی كن خودت رو آماده كنی و با این موضوع خیلی منطقی برخورد كنی.
حسام با تردید پرسید:
- شما مطمئن هستید كه منظور یاشار ویدا نبود؟
دكتر هرندی با لحنی سرزنش آمیز گفت:
- تو چت شده حسام؟ فكر می كردم شنیدن این خبر اینقدر خوشحال و ذوق زده ات می كنه كه به باقی مسائل فكر نكنی.
حسام گفت:
- باقی مسائل؟ باقی مسائل یعنی ویدا و آینده ویدا، این موضوع هم به اندازه سلامتی یاشار برام مهمه.
دكتر هرندی پرسید:
- واقعا به همون اندازه برات مهمه؟
حسام گفت:
- دكتر من حكم پدرش رو دارم.
دكتر هرندی گفت:
- من نمی خوام از كسی جانبداری كنم اما در طی این سالها این خود ویدا بود كه خواست مثل یه پرستار از یاشار مراقبت كنه. كسی بهش تحمیل نكرده بود.
حسام گفت:
- مثل یك پرستار نه دكتر، بالاتر از اون.
دكتر هرندی گفت:
- به هرحال این موضوع دیگه خانوادگیه و به من ربطی نداره اما اگر حدس من درست باشه كه امیدوارم با صحبتهای پیش اومده این طور نباشه، اون وقت شما سر دوراهی قرار می گیرید. من از شما می خوام واقع بین باشید. حسام، یاشار تنها فرزند توئه، درسته برای ویدا حكم پدر رو داری اما فراموش نكن سلامتی یاشار از همه چیز مهمتره. یك وضعیت بحرانی دیگه، روح و روانش رو نابود می كنه، اینو ویدا هم می دونه.
پس از خداحافظی، حسام دكمه قطع تماس را فشرد و هجوم افكار را با فشار دست به گوشی تلفن منتقل نمود و زیر لب زمزمه كرد:
( ویدا سالهاست كه برای بهبودی یاشار سعی و تلاش كرده به خاطر اون، بهترین سالهای زندگیش رو از دست داده و فرصتهای خوبی رو نادیده گرفته و حالا ... حالا من به خاطر سلامتی پسرم باید چشم به روی احساسات پاك اون ببندم، چشمهام رو ببندم و بگم خداحافظ ویدا! غیرمنصفانه است.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید