نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 04-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/4

ملاقات با روانپزشك در منزل راحت تر از وزیت شدن در مطب بود. هرگاه به مطب خلوت او پا می گذاشت احساسی ناخوشایند به او دست می داد. تعداد كم مراجعین این واقعیت را دربرداشت كه بیشتر مردم همانند لیلا یك بیمار روحی روانی را فردی دیوانه و زنجیری قلمداد می كنند و این تصور غلط باعث فراری شدن افراد مشكل دار از روان پزشكها و مطبهایشان بود. با ورود دكتر هرندی از جابرخاست و گفت: - سلام دكتر. سال نو مبارك.
دكتر هرندی لبخندزنان به سمت او رفت دستش را به گرمی در دست فشرد و گفت:
- سلام، سال نوی شما هم مبارك.
و در حالی كه به مبل اشاره می كرد گفت:
- بفرمائید.


هر دو همزمان روی مبلها مقابل هم نشستند. یاشار بلافاصله گفت: - فكر نمی كردم بتونم شما رو این موقع ملاقات كنم.
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
- هوای فروردین ماه هنوز برای ما افراد مسن سرد و گزنده است و اجازه مسافرت و تفریحات نوروزی رو از ما می گیره، شما جوونا ...
و بعد انگار تازه به یاد حضور یاشار به عنوان یكی از بیمارانش افتاده باشد با دل نگرانی پرسید:
- مشكلی كه برات پیش نیومده؟
یاشار گفت:
- مشكل ... نه ... نه دكتر.
دكتر هرندی گفت:
- پس خدا رو باید شكر كنم و تشكر كنم از تو كه به عید دیدنی ام اومدی، درسته؟
یاشار گفت:
- زودتر باید مزاحمتون می شدم.
خدمتكار دكتر وارد سالن و مشغول پذیرایی از آنها شد. پذیرایی خدمتكار فرصتی بود تا دكتر بیشتر در چهره یاشار كنكاش كند. بعد از خروج خدمتكار با كمی مكث گفت:
- چی شده یاشار؟ داروهای جدید اثربخش نبوده؟
یاشار نگاهش را از دكتر دزدید و گفت:
- نه ... فقط یه سوالی از شما داشتم؛ می خواستم بدونم ازدواج چقدر می تونه در روند بهبودی من تاثیر بگذاره، اصلا درسته قبل از درمان قطعی ازدواج كنم؟
دكتر ناباورانه به یاشار نگاه كرد و بعد با خنده گفت:
- پس بالاخره مغلوبت كرد، می دونستم، بالاخره زمانی دانشجوی خودم بود، می تونیم امیدوار باشیم كه به زودی یك زندگی عادی رو شروع می كنی.
یاشار با سردرگمی گفت:
- منظورتون كیه دكتر؟
دكتر هرندی با كمی تردید گفت:
- ویدا ... دختر عمه تون.
فراموش شده ای از لا به لا و پیچ و خمهای ذهنش بیرون دوید، ویدا ... كسی كه در طی این سالها نقش یك پرستار را برای او به عهده داشت كسی كه همواره سعی داشت او را به سوی عشق و زندگی سوق دهد. با دستپاچگی گفت:
- بله ... بله ... ویدا ... اما من فقط می خواستم بدونم كه ...
چیزی نداشت كه تحویل چشمان و نگاه منتظر دكتر هرندی دهد و دكتر دریافت با قضاوت عجولانه اش فرصت بیان حقایق را از او گرفته، اما باز هم عجولانه رفتار كرد و پرسید:
- پس شخص دیگه ی غیر از ویدا ... اون از مشكل تو باخبره؟
یاشار گفت:
- نه دكتر فقط می خواستم هر چه زودتر از شر این قرصها نجات پیدا كنم.
دكتر گفت:
- ببین یاشار تو باید قبول كنی كه نمی تونی یك ازدواج عادی داشته باشی. قبل از هر اتفاق و اقدامی طرف مقابلت رو از مشكلت باخبر كن. دفعه قبل ضربه روحی شدیدی بهت وارد شد و مشكلت رو حادتر كرد. می فهمی كه ...
یاشار گفت:
- بله می فهمم اما صحبت من سر این قرصهاست.
دكتر گفت:
- نمی خوام با نزدیك شدن تابستون مثل سالهای گذشته تشنجات روحیت بیشتر بشه. قرصها عوارضی داشته؟
یاشار گفت:
- نه اما با مصرفشون دائم چرت می زنم مثل معتادها، احساس می كنم توی هوا معلقم.
دكتر كمی فكر كرد و سوالی را كه بارها از یاشار پرسیده بود، تكرار كرد:
- یاشار چه اتفاقی برات افتاده بود؟ منظورم سالها قبله. چی باعث می شه اوایل تابستون اینقدر آشفته بشی، روح و روانت بهم بریزه و ...

یاشار گفت:
- و دیوونه بشم؟ یك زنجیری واقعی؟
دكتر مكثی كرد و گفت:
- پس به حالات روحی خودت كاملا واقفی و مطمئنا علتش رو می دونی و به یاد می آری.
یاشار با انزجار نهفته در درون و با كمی تغیر گفت:
- چیزی به یاد ندارم، فكر می كنید دلم می خود دائم قرص مصرف كنم، اون هم قرصهایی كه عدم مصرفشون منو راهی تیمارستان می كنه، فكر می كنید دلم می خواهد از اجتماع گریزون باشم و از عشق فراری چون ... چون ...
دكتر گفت:
- نه ... نه ... اما شاید گفتن و بیان اون اتفاقات برات تلخ تر از كشیدن این همه درد و رنجه، برای همین نمی خواهی بازگو كنی، اما واقعیت اینه كه اتفاقاتی كه برای ما می افته انقدرها هم كه در تصوارتمان نقش می بنده بد و وحشتناك نیست.
یاشار از جا برخاست و گفت:
- من باید برگردم.
دكتر همزمان با او برخاست. بحث را بی نتیجه می دانست پس پرسید:
- كجا می شه پیدات كرد؟ همراهت كه دائم می گه در دسترس نیست.
یاشار گفت:
- به پدرم بگوئید به اندازه كافی از من مراقبت می كنه اینقدر نگران حالم نباشه، معنای این همه سفارشش چیه؟
دكتر گفت:
- اون یك پدره یاشار، پس بهش حق بده كه نگرانت باشه.
یاشار گفت:
- بهش حق می دهم كه اجازه دادم وفا رو برای مراقبت از من راهی كنه.
دكتر گفت:
- سعی داره به عنوان یك پدر وظیفه اش رو انجام بده.
یاشار گفت:
- دركش می كنم، فقط بهش اطمینان بدهید كه حالم بهتر از همیشه است.
دكتر گفت:
- قصد نداری سری به اون بزنی؟
یاشار گفت:
- باهاش تماس می گیرم. عجله دارم باید برگردم نمی خواهم وفا رو هم نگران حالم كنم.
دكتر تا جلوی در همراه یاشار رفت و گفت:
- مطمئن باشم كه قرصهات رو مصرف می كنی؟
یاشار گفت:
- می شه مقدارش رو كم كنم؟
دكتر گفت:
- نه به هیچ وجه، اجازه بده دوره درمانت كامل بشه.
یاشار به سمت دكتر چرخید و پرسید:
- فقط می خوام به من اطمینان بدهید. تجویز این همه دارو، نتیجه بخش هم هست؟
دكتر گفت:
- این دیگه به خودت بستگی داره.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید