رمان لیلای من - فصل 6/2
مریم در حالی كه هنوز می گریست به كمك مادرش بدن نیمه جان لیلا را روی رختخواب قرار داد و پتویی رویش كشید، خودش هم بالا سر لیلا نشست و در حالی كه سرش را نوازش می كرد و می گریست گفت:
- الهی بمیرم ... الهی لال بشم كه انداختمت توی هچل.
مادر مریم وارد سالن شد و رو به شوهرش نمود و گفت:
- بلند شو مرد ... بلند شو برو دنبال یك دكتر ... این طفل معصوم حالش خیلی خرابه، بی انصاف داغونش كرده.
اوس عباس از جا برخاست و از منزل بیرون رفت مادر مریم بار دیگر وارد اتاق شد و با جدیت به مریم گفت:
- د ... بس كن دیگه، بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادید.
مریم در حالی كه چشم از صورت كبود و زخمی لیلا برنمی داشت گفت: - آخه كدوم دسته گل تاوونش اینه؟!
مادر مریم گفت:
- هیچ دسته گلی، حالا كه خیالت راحت شد حرف بزن بگو ببینم چه اتفاقی افتاده. ناصرخان حرفهای نامربوطی از تو به بابات گفته اینقدر عصبانیه كه كاردش بزنی خونش درنمی آد، می خواد بدونه جریان چی بوده.
مریم نگاهش را از لیلا كه ناله می كرد گرفت، اشكهایش را پاك كرد و گفت:
- ناصرخان بی خود كرده.
و تمام جریان را برای مادرش تعریف كرد. مادر بعد از مكث كوتاهی گفت:
- نمی تونستی زودتر بگی، قبل از این كه این دسته گل رو به آب بدی؟ می خواستی مثلا واسه من كلانتری كنی و خودت كارها رو راست و ریست كنی؟ نمی تونستی یك كلمه به من بگی تا به بابات بگم و بفرستمش سروقتش؟
مریم گفت:
- به خدا مامان به عقلم نرسید، خاك توی سرم بشه كه فقط واسه خرابكاری خوبم.
مادرش از جا برخاست و گفت:
- حالا كاریه كه شده تو هم به جای گریه و زاری بلند شو بیا تا چیزی واسه این طفل معصوم درست كنیم.
|