نقل قول:
نوشته اصلی توسط تاري
خدايا
خداوندا ايا ميشود روزي روزگاري سيرت و صورت مردم يكرنگ باشد ،خدايا ميشود روزي ديگر گرسنه اي ، بي سرپناهي و انسان رنجوري نباشد ، خداوندا ميشود روزي ديگر هيچ كودكي لابلاي گذر مردم نگويد " اقا تو رو خدا اينو از من بخر" خدايا ميشود روزي همه كودكان كودكي كنند و همه بزرگان بزرگي ، خداوندا ميشود روزي برسد كه هيچ بنده اي دلش نگيرد و اي كاش نگويد ،خداوندا ميشود روزي بيايد كه گريستن در روياي مردم نيز نگنجد و هيچ كس نخنديدن را بلد نباشد .
آري روزي خواهد رسيد
اندكي صبر سحر نزديك است
|
صبح که از خواب بلند میشم باز من و اتاقی که رفیق تنهایی هامه. باز روزی که مثل دیروز و مثل فردا است.
مادرم پیر شده، پدرم در انتظار مرگشه و من مالامال از رنج؛ نه .... من خود از جنس رنجم
بارون که میگیره حتی اتاقم هم از وجود من خسته میشه... میزنم بیرون بدون چتر و بدون دوستانی که از نگاهم تنها دو مردمک قهوه ای می بینند. راستی دو مردمک قهوه ای چه معنی می تونند داشته باشند؟؟
این روزا حتی نم نم بارون و آسمون تلخ آرومم نمی کنند انگار سنگفرشهای خیابون هم چشم دارند و با چشمای خیسشون زل زدند به مردمکهام، ولی اونا هم نمی دونند مردمکهای قهوه ای چه معنی دارند.
این روزا حتی به مرگ هم نمی اندیشم...همه چیز به نظرم بی معنی شده
روانشناسان میگن افسردگی، ادیبان میگن پوچی یه چیزی تو مایه های صادق هدایت
حتی قلمم هم نمی تونه با من حرف بزنه، قلمی که آشنای پیدا و ناپیدای منه.....
احساس میکنم که خدا هم دیگر ما رو فراموش کرده....
ولی
به پاس لبخند کودکی ادامه می دهیم جهانرا...