لبخندی به لب داشت
عادت داشت این گونه باشد
لبخند می زد
به هر چه می دید
فرق نداشت
انسان، حیوان، گیاه، ...
در آینه لبخند می زد
به لبخندش می خندید
کسی او را بدون لبخند ندیده بود
از زمانی که چشم به دنیا باز کرده بود
با لبخندی به دنیا سلام کرد...
از او پرسیده بودند
به چه چیز می خندی؟
در جواب لبخند می زد
تکرار می کردند
می گفت به دنیا می خندم
به چیزهای بی شماری که ندارد
دیگران به او می خندیدند
او هم در جواب می خندید...
به زندگی فکر می کرد
به دنیا هم همین طور
به دنیای دیگران هم فکر می کرد
اینها او را به خنده می انداخت
هیچ گاه جلوی خود را نگرفته بود
هیچ گاه نخواسته بود این کار را بکند
دلیلی برای این کار نداشت
و باز می خندید
خنده اش با دیگران فرق داشت
لبخندی شیرین
لبخندی که نوزادی به مادرش هدیه می دهد
بزرگ که می شد لبخندش از یاد نرفت
کودکی اش از یاد نرفت
مثل بقیه نبود
احساس بزرگی نکرد
او را به لبخندش می شناختند
گویا برای خودش کسی شده بود
کسی که با دیگران فرق می کرد
امّا او به اینها فکر نمی کرد
فرقش را حس هم نمی کرد
او فقط لبخند می زد
بدون هیچ منظوری
لبخند و لبخند و لبخند...
در جواب هستی و دنیا
لبخند می زد...
تنها همین را یاد گرفته بود
از همان بدو تولد
شاید قبل از آن...
او با لبخند به دنیا آمد
با لبخند زندگی می کند
با لبخند می میرد؟!
به این فکر نکرده بود
دلیلی هم نداشت فکر کند...
بزرگ تر می شد
و شاید در نظر دیگران این طور بود،
به ظاهر بزرگ می شد
امّا چه اهمیتی می داشت
او به اینها فکر نمی کرد
دنیا را طور دیگری می دید
او فقط لبخند می زد...
دوستی نداشت
تنها بود
مثل دیگران احساس تنهایی هم نمی کرد
دیگران کم کم از او دور می شدند
امّا او، امّا او متوجه نمی شد
حرفی برای دیگران نداشت
با دیگران نبود
حقیقت این بود، دیگران با اون نبودند...
امّا چه اهمیتی داشت
او که به اینها فکر نمی کرد
از همان بدو تولد اینگونه بود
او چیزی نمی دید
در اصل نابینا به دنیا آمده بود
فقط لبخندی به لب داشت
شاید چیز دیگری می دید...
حامد! بعداز ظهر 1388/9/12 سالن مطالعه دانشکده