جهنم سرگردان
شب را نوشيدهام .
وبر اين شاخههاي شكسته ميگريم.
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر كنم.
مگذار از بالش تاريك تنهايي سربردارم
و به دامن بي تار و پود رؤياها بياويزم.
سپيديهاي فريب
روي ستونهاي بي سايه رجز ميخوانند.
طلسم شكسته خوابم را بنگر
بيهوده به زنجير مرواريد چشمم آويخته.
او را بگو
تپش جهنمي مست!
او را بگو: نسيم سياه چشمانت را نوشيدهام.
نوشيدهام كه پيوسته بي آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار
باغي در صدا
در باغي رها شده بودم .
نوري بيرنگ و سبك بر من ميوزيد .
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من ميگذشت
و شاخ و برگش در وجودم ميلغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظهاي بر مرداب زندگي خم شده بود؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد ،
صدايي كه به هيچ شباهت داشت.
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا ميكرد .
هميشه از روزنهاي ناپيدا
اين صدا در تاريكي زندگيام رها شده بود .
سرچشمه صدا گم بود :
من ناگاه آمده بودم
خستگي در من نبود :
راهي پيموده نشد .
آيا پيش از اين زندگيام فضايي ديگر داشت ؟
ناگهان رنگي دميد :
پيكري روي علفها افتاده بود
انساني كه شباهت دوري با خود داشت .
باغ در ته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپشهايش.
زندگياش آهسته بود .
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود .
وزشي برخاست .
دريچهاي بر خيرگيام گشود :
روشني تندي به باغ آمد ،
باغ ميپژمرد
و من به درون دريچه رها ميشدم.