نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 02-17-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

كهزاد دستش را تندي كشيد بيرون. تو كيف بود و با لذت كش‌داري هرم تب‌دار تن او را بالا مي‌كشيد. بو عرق و دود مانده سرگين و پيه كه از زير لحاف بالا مي‌زد هورت مي‌كشيد. باز دستش را برد زير لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزيد. داغ شد.

تكمه‌ي درشت پستانش را ميان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پايين و روي شكمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نيشكان بگيرد. هميشه آنجا را نيشكان مي‌گرفت. اما آنجا كهنه پيچ شده بود. زير دستش يك قلنبه كهنه بالا زده بود

. آهسته خنديد. دلش تو غنج بود. كيفش كشيد لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زير. پشش داغ شده بود و مي‌لرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زيور زور داد. دلش مي‌خواست آب بشود بريزد تو قالب زيور. آهسته به زيور گفت:
«امروز ظهر؟»

زيور گفت: «ها»
كهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسيد:

«مي‌شه؟»
زيور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچ‌پچ كرد.
«مگه ديوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت اين كاراس؟»
برق كش‌دار سمجي اتاق را مهتابي كرد. نورش مثل دنداني كه تير بكشد زق‌ز
ق مي‌كرد. زيور رك به سقف اطاق نگاه مي‌كرد. كهزاد چشمش توي انبوه موهاي وزكرده‌ي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دريا و آسمان هوا را مانند جيوه سنگين كرده بود.

كهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تكمه‌ي پستان او قل مي‌داد و تمام تنش با آن نوسان تكان مي‌خورد. دلش هواي عرق كرده بود. با بي‌حوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زيور و آهسته و سمج تو گوشش گفت:
»مي‌خوام.

زيور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت:
«مگه ديوونه شدي. مثه دريا ازم خون مي‌ره.»

آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچه‌اش فكر مي‌كرد. پيش خودش خيال كرد:
«چرا مثه دريا ازش خون مي‌ره؟»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید