كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشهي لب زيور و مثل شيشه بادكش هواي آنجا را مكيد. بعد سرش را آورد پايينتر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زيور خوابيد بيرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود.
فتيلهي چراغ پايين رفته بود و مثل آدمي كه چانه ميانداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بيرون زد و پك پك كرد و مرد.
كهزاد زير گوشش ميگفت:
«جون دل، دلت مياد به من اين حرفا بزني؟ زن شيرازي سگ كيه؟ يه مو گنديديه ناز تو رو نميدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنيا را به يه لنگه كفش كهنهي تو نميدم.»
ته دلش شور ميزد. داغي زيور ميسوزاندش. دوباره دنبالهي حرفش را گرفت:
«بواي بوام چه تب تندي داري. الهي كه تبت بياد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من اين موقع شب شش فرسخ راه ميوميدم كه تو لجناي مشيله گير كنم؟ ميخواسم زودتر بيام رختكهات بيارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا ميدوم تو اين جادهي خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ ميرفتم جاده صالحآباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ريگ بيابون. يه ده تني قسطي ميخريدم منت ارباب جاكش نميكشيدم. حالا عوضي كه بهم بگي كه زوئيدي بام دعوا ميكني. جون من بگو كي زوئيدي؟»
زيور آهسته و با ناز گفت: « ظهري.»
كهزاد دستش را گذاشت رو دل زيور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرمتر شده بود. مثل خمير زير دستش فروكش ميكرد. زير دستش دل زيور تاپ تاپ ميزد. از تپيدن دل او خوشش ميآمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت:
«ميدوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشين كار ميكنه.»
آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از هميشه سفتتر بودند. رگ كرده بودند. خيال كرد كوچكتر شدهاند. پرسيد:
«حالا شير دارن؟»
زيور آهسته پچپچ كرد: «درد ميكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.»