اما همانوقت اين صورتك بيآنكه داغمهي لبهايش از هم باز بشود دگرگون شد وگونههايش و پرههاي بينيش و پيشانيش و چشمانش و چالهاي گوشه لبش و چاه چانهاش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشيده شد؛
مثل نيمه سيب ترشي كه گردي نمك رويش پاشيده باشند. بعد لبهايش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفتهاي از تو گلوش بيرون آمد:
«تو كي اومدي؟»
كهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زيور خم شد و با چشمان دريدهاش پرسيد:
«بچه كو؟»
زيور ازش ترسيد. كهزاد هنوز خيس بود. موهاي بهم چسبيدهي تر و روغنيش تو پيشانيش ريخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت كه نقاش از روي سر دلسيري و پسي طرحش را ريخته بود و هنوز خودش نميدانست چه از آب در خواهد آمد.
زيور تكاني خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پايين تنهاش درد ميكرد. تويش زقزق ميكرد. گويي وزنهاي سنگين به كمرش بسته بودند. از آن وقتيكه آبستن بود سنگينتر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نيرويي را كه براي بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بيحال افتاد. بعد با ناله پرسيد:
«تو كه بند دلم پاره كردي. مگه مرجون بهت نگفت؟ اينجا صداي دريا ميومد. ننه گفت بچه تو اتاق پايين باشه بي سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره ميسوزد. كاش خدا جونم ميگرفت آسودم ميكرد. ببين چجوري مياد بالاي سرم. مثه حرمله.»
كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگراني داشت ازش گريخت. اما باز با همان خشني گفت:
«مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همين حالا ميرم ميارمش بالا»
زيور با ضعف و زبوني گفت:
«تو را بخدا بزار به درد خودم بميرم. چرا سر بسرم ميذاري؟ خيال نكن. من از تو بيشتر تو فكرم. خودمم اينجا با اين سروصداي تيفون و دريا نميتونم بمونم. اما نميتونم از جام پاشم. يخورده حالم جا بياد ميريم پايين. اين عوض چش روشنيته كه مثه حارث اومدي رو سرم.»
كهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زيور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسيد:
«چيه؟»