باز كهزاد فكر كرد:
«بچيه خود منه. زيور خودش گفته يه ساله كسي پيشش نرفته. يه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زيور بمن دوروغ نميگه. قربونش برم، هر وخت دس ميزارم رو دلش زير دسم تكون ميخوره.»
رگبار تندتر شده بود. رگههايش مثل تركه ميسوزاند. تند و باشتاب راه ميرفت. زير چهارطاقي «اميريه» ايستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دريا بود. از صداي رعد چهارطاقي ميلرزيد. بعد برگشت نزديك ناوداني كه مثل دم اسب آب ازش ميريخت و دستش را گرفت زير آن و آب زد صورتش. مزهي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ريش سنبادهايش زير دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت:
«اگه اينجوري ببيندم زهره ترك ميشه. كاشكي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم ميرسه.»
ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از يادش رفته بود. رسيده بود. نزديك بود. ميرفت زيور را ميگرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ ميكرد و دماغش ميگذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو ميكشيد و نرمهي گوشش را ليس ميزد و يواش زير گوشش ميگفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز ميخواند و او هم جوابش ميداد و بغلش ميخوابيد و مثل عروسك بلندش ميكرد
ميگذاشتش رو خودش و دراز ميخوابانيدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش ميماليد وميآورد روي قلنبههاي سرينش و با آنجاش بازي ميكرد و بعد او زودتر ميشد و خودش ديرتر ميشد. رو پاهاش بند نبود. رو زمين ميجهيد. دنيايش زيور بود و چشمش به در كوچه سياه چركين خانهي او دوخته بود و آنجا بهشتش بود.
***
مرجان با صورت خفهي خوابآلودش در را روي او باز كرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از ديدن او يكه خورد. از كهزاد ترسيد. هيكل گنده و زمخت و خرسكي كهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رويش را برگرداند.
باد سوزندهي سردي توي پهلو و پشت مرجان خليد و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پفآلود بود، چشمان ريزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اينكه رو كوزهي آبخوري با زغال چشم و ابرو كشيده بودند. تا كهزاد را ديد خود به خود گفت:
«كجا بيدي كه ايجوري ترتليس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ايقده دير اومدي؟ زبون بسيه دختركو بسكي نوم تو برد سر زبونش مين درآورد. وختي ري خشت بيد عوضي كه نوم دوازده ايموم بگه همش نوم تو تو دهنش بيد.»
بعد يك خندهي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت: «برو بالا تو بالاخونه توبغل زيور گرم بشو.»
باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود.
كهزاد هيچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پيش خودش ميگفت:
«پيره كفتار حالا ايجور حرف بزن. همچي ببرمت شيراز سرت زير آب كنم كه تو جهنم سر در بياري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلُت ميدم مياندازمت تو دره تا سگ بخورت. زيور ديگه جاكش نميخواد. ديگه تموم شد.»