وقتيكه كهزاد رسيد بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گردهاش پايين ميآمد. لندلند كشدار و دندان غرچههاي رعد از تو هوا بيرون نميرفت. هوا دودهاي بود. رعد چنان تو دل خالي كن بود كه گويي زير گوش آدم ميتركيد.
رشتههاي كلفت و پيوستهي باران مانند سيمهاي پولادين اريف از آسمان به زمين كشيده شده بود. توفان دل و رودهي دريا را زير و رو كرده بود. موجهاي گنده پركف مانند كوه از دريا برميخاست و به ديوار بلند ساحل ميخورد و توي خيابان ولو ميشد.
كهزاد از پيچ آب انبار قوام پيچيد و نزديك كنسولگري انگليس رسيد. يك چمدان كوچك خيس گلآلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پايين جلو پايش نگاه ميكرد. سر و رويش خيس و لجنمال شده بود. رختهايش گلي بود. خيس خيس بود. هر دو پايش برهنه بود. توي لالههاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خيس خورده بود. مثل اين كه لجن از سرش گذشته بود.
برابر كنسولگري كه رسيد دلش تند و تند زد. آهسته تو تاريكي به خودش گفت «رسيدم». بعد خنديد. آنوقت سرش را بالا كرد و به بيرق «كوتي» نگاه كرد.
دکل بيرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پايين. اما در همان نگاه كوتاه و بريده فانوسهاي سرخ دريايي را توي كمر كش بيرق ديد. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دکل بيرق جا داشت. نور فانوسها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از ديدن فانوسها دلش خوش شد. از اين چراغها تا خانهي زيور راهي نبود. پيش خودش خيال ميكرد:
«ببين اينا وختيكه بالاي دکل هسن چقده كوچكن. وختيكه ميارنشون پايين نفتشون كنن هر يكيشون قد يه بچهي هف هش سالن. حالا مثه آتش سيگار ميمونن. نه از اينجا مثه آتش سيگار نميمونن. از تو دريا، از تو «غاوي» مثه آتش سيگار ميمونن. مگه يادت رفته وختيكه از بصره ميومدي شب بود اينا مثه آتش سيگار ميموندن. وختيكه ميارنشون پايين قد يه بچهي هف هش سالن. حالا ديگه حتم زاييده. شنبه و يكشنبه باد ميخورد. دو روز تو مشيله خوابيدم. شد چن روز؟ نميدونم. حالا حتم زاييد. ميريم شيراز. با بچم ميريم شيراز. بچهي خود من كه مثه يه دونه گردو انداختم تو دل زيور. مرجونم ميبريمش شيراز.
بي او مزه نداره. بايد بياد شيراز با من تا اونجا سر به نيسش كنم. يكجوري سرش بكنم زير آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرين. حالا ديگه وختشه. ديگه زيور جاكش نميخواد. خيلي آسونه. ميشه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با اين زن صاف نميشم.»
باز هم يواش و از خود راضي خنديد.
برق كج و كولهاي تو آسمان بالاي دريا پريد. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قير آب شده در كش و قوس بود. حبابهاي باران روي كف زمين جوش ميخورد. رو دريا كشتي نبود. بلمهاي خالي كه كنار دريا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پايين ميرفتند.
بوي خزههاي ترشيده دريايي تو هوا پر بود. ميان دريا فانوسهاي شناور دريايي با موجها زير و رو ميشدند و تا نور سرخشان سوسو ميزدند