اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پيدا كرده بود. ميخواست بيچارهاش كند. دوباره تنباكو زير لبش گذاشت و با صداي آزاردهندهاي گفت:
«اما خوشم مياد كه مرجون تا ميتونه ميدوشدش. هرچي كهزاد كلاه كلاه ميكنه ميبره ميريزه تو دس مرجون كه به خيال خودش خرج زيور بكنه. هر چي قاچاق ميكنه و از هر جا كه حلال حروم ميكنه ميده واسيه زلف يار.»
سپس لبهايش را با كيف بهم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباكوي زير لبش. بعد آنرا دوباره پس مكيد و بويش را تو سروكلهاش ول داد. كمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي كه زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت.
«سياه خان تو چن ساله زيور ميشناسيش؟ از وختيكه تو خونيه با سيدوني نشسن ديگه؟ فايده نداره. تو بايد زيور رو اونوختيكه من ديدمش ميديديش. اونوخت زيور زيور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پيش يه وكيل باشي امنيهاي بود اسمش ميرآقا بود. اين زيور را كه ميبينيش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود ميرآقا پيش پيش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد.
واسيه همين بود كه عربها نخريدنش. اونا كارشون خريدن دختره. بيوه نميخرن. چه دردسرت بدم، زيور تو دست ميرآقا انگشتر پا شد و واسيه خودش ميپلكيد. بعد دس به دس گشت. اول رئيس امنيه دشتي خدمتش رسيد. بعد همه. اين مرجون با ميرآقا رفيق جونجوني بود. براي اينكه ميرآقا هرچي قاچاق ميآورد بوشهر بدست همين مرجون تو بازار آبشون ميكرد. تو مرجون رو خوب نميشناسيش. از او زنهايه كه سوار و پياده ميكنه. خلاصه ميرآقايي ماموريت بندرلنگه پيدا ميكنه. وختيكه ميخواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه اين زيور رو كشيد رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بي اجازهي مرجون.
مرجونم يواشكي چند ماهي تو خونيه خودش تو محله بهبهونيها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركيا بود. تا زد و زيور عاشق ميرمهنا شد و ترياك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفيه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان ديدمش.»
سياه اكنون ديگر صداي اكبر را از خيلي دور ميشنيد. مثل اينكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش ميخوردند و فرار ميكردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا ميپريد. دهنش باز بود و تندتند نفس ميكشيد. چشمانش هم بود. آهسته خورخور ميكرد