«اينا ديگه چيه ميخوري؟ يبسي خودمون كم نيس كه بلوطم بخوريم. قربون دسات آتيشا رو ويليون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.»
اكبر تنباكوي توي دهنش را يواش يواش مك ميزد و آبش را قورت ميداد. بوي ترشاك پهن مانند آن تو سر و كلهاش دويده بود. مزهي دبش و برندهاش را تو دهنش مزه مزه ميكرد. عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت:
« آدم از كار اين آدم سر در نمياره. نميدونم چش بود كه دايم ميخواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشين مردمو تو بيابون زير برف و بارون بزاري پاي پياده بزني بمشيله بري بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودي فردا هم صب ميكردي آفتاب ميشد زنجير ميبسيم رد ميشديم. اين بيچيز نبود. يه چيزيش بود. حواس درسي نداشت. مثه دل و ديوونه ها شده بود. ديدي چهجور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همين چمدونش بود. تو چي گمون مي كني؟»
اكبر با دلچركي و اخم، لبهاي بهم كشيده، گفت:
«هيچكه مثل من اين كهزاد رو نميشناسه. من ديگه كهنَش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردي آدم از اين ناتوتر و اروزنتر پيدا نميكني. تو او رو خوب نميشناسيش. اين همون آدمي بود كه سه سال ياغي دولت بود. تفنگ امنيه رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چي كردن نتونسن بگيرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادي دلهدزي. رييس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بست به تخمش. ميخواس بكشتش. اما نميدونم كهزاد چجوري زير سبيلش چرب كرد و ول شد.
اينجوري نبينش. حالا به حساب پشماش ريخته. اين آدم دزديها كرده، آدمها كشته. براي شوفرا ديگه آبرو نگذوشته. گمون ميكني تو چمدونش چه بود. من كه ازش نميترسم. ترياك بود. قاچاق ترياك ميكنه. حالا فهميدي؟
«سياه خيره و اخمو به فتيلهي چراغ بادي نگاه ميكرد. به دود فتيله كه گاهي صاف وراست و گاهي لرزان و پخش هوا ميرفت نگاه ميكرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نميآمد. دلش ميخواست صبح بشود باز همهشان بروند زير ماشين گلروبي كنند و تمامش از ماشين حرف بزنند. از كهزاد بد نگويند. از اكبر بيشتر دلخور بود. عباس لبهايش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك ميزد. اما دود بيرون نميداد. هولكي و پراشتها مك ميزد. تمام نيرويش را براي مكيدن بكار ميبرد. گويي بيرون زندگي ايستاده بود و زندگيش را چكه چكه از توي ني ميمكيد. از حرفهاي اكبر تعجب نكرد. سخنان او ميرفت تو گوشش و در آنجا پخش ميشد و همانجا گم ميشد. فكرش پيش كار خودش بود.
در زندگيش تنها يك چيز برايش جدي بود ومعني داشت: ترياك بكشد و گيج بشود. همين. گونههايش مثل بادكنك پر و خالي ميشد. با حوصله تمام مانند اينكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه ماليد و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از ميان لبهايش بيرون داد. دود را با گرفتهگيري و گداگيري مثل اينكه به زور بخواهد چيز پربهايي را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گويي او را تازه ديده بود. بعد به او گفت: « نگو كه با خودش ترياك داشت و بروز نميداد.»
اكبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف كرد و گفت:
«حالايه وخت نميخواد تو روش بياري. مردكيه خيلي زبون نفهميه. من نميخوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شيراز تا اينجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. اين هميشه با خودش از شيراز و آباده ترياك مياره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي و بحريني ازش ميخرن. يا بهش ليره ميدن يا رنگ. همونجور كه رنگ پيش ما قيمت داره ترياكم پيش اونا قيمت داره.
تو عربسون براي يه نخودش جون ميدن. اما ما نميتونيم. او ازش مياد. هميه گمرگچيا و قاچاقچيا رو ميشناسه و پاش بيفته براشون هفتتيرم ميكشه. اما يه وخت خيال نكني من حسوديش ميكنم. من دلم واسش ميسوزه. او آدم نيس. به همين سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. ديدي از شيراز تا اينجا هم كلومش نشدم.»