او نه آدم آدم بود و نه ميمون ميمون. موجودي بود ميان اين دو تا که مسخ شده بود. از بسياري نشست و برخاست با آدمها از آنها شده بود، اما در در دنياي آنها راه نداشت. آدمها را خوب شناخته بود. غريزهاش به او ميگفت که تبردارها براي نابودي او آمدهاند.
باز به مردهی سرد و وارفتهی لوطياش نگريست. و بعد دستش را دراز کرد و دامن او را گرفت و کشيد.
از او ياري ميخواست. هرچه تبردارها به او نزديکتر ميشدند ترس و بيچارگي و درماندگي او بالاتر ميرفت. زغال کشها زمخت و ژوليده و سياه و سنگدل و بياعتنا بودند، و بلند بلند ميخنديدند.
تبردارها نزديک ميشدند و تبرهايشان تو آفتاب برق ميزد. براي مخمل جاي درنگ نبود. آنجا هم جايش نبود. آنجا را هم سوزن کاشته بودند. آنجا هم تابهی گداخته بود و روي آن درنگ ممکن نبود. شتابزده پا شد فرار کند. ميخواست از مردهی لوطياش و تبردارهايي که تو قالب او رفته بودند فرار کند. اما کشش و سنگيني و زنجير نيرويش را گرفت و با نهيب مرگباري سرجايش ميخکوبش کرد. گويي ميخ طويلهاش به زمين کوفته شده بود.
به نظرش رسيد که لوطياش دارد با قلوه سنگ آنرا توي زمين ميکوبد. گويي هيچگاه اين ميخ طويله از زمين کنده نشده بود. هر قدر با دست و گردن زنجيرش را کشيد، زنجير کنده نشد. حلقهی ميخ طويلهاش پشت ريشهی استخواني سمج بلوط گير کرده بود و تکان نميخورد.
عاصي شد. ديوانهوار خم شد و زنجيرش را گاز گرفت و آنرا با خشم تلخي جويد. حلقههاي آن زير دندانش صدا ميکرد و دندانهايش راخرد ميکرد.
از زور خشم چشمش گرد و گشاد شده بود. درد آروارهها را از ياد برده بود و زنجير را ديوانهوار ميجويد. خون و ريزههاي دندان از دهنش با کف بيرون زده بود. ناله ميکرد و به هوا ميجست و صداهاي دردناک خام تو حلقش غرغره ميشد.
از همه جاي دشت ستونهاي دود بالا ميرفت. اما آتشي پيدا نبود و آدمهايي سايهوار پاي اين دودها در کندوکاو بودند و تبردارها نزديک مي شدند وتيغهی تبرشان تو خورشيد ميدرخشيد، و بلند بلند ميخنديدند.