ايوان تهي است و باغ
از ياد مسافر سرشار
دردره آفتاب سر بر گرفته اي
كنار بالش تو بيد سايه فكن
از پادرآمده است
دوري تو از آن سوي شقايق دوري
در
خيرگي بوته ها كو سايه لبخندي كه گذر كند ؟
از كشاف انديشه كو نسيمي كه درون آيد ؟
سنگريزه رود بر گونه تو مي لغزد
شبنم جنگل دور سيماي ترا مي ربايد
ترا از تو ربوده اند و اين تنها ژرف است
مي گريي و در بيراهه
زمزمه اي سرگردان مي شوي
...
...
.