موضوع: صادق هدايت
نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی
بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی
بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد - چون فهميدم که يکنفر
همدرد قديمی داشته ام - آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی
اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود
همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟


تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم
ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ، آن خانه ها و
آبادی های ويران ، که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی
زندگی می کردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات
قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نيلوفر کبود زندگی ميکرد -


ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ، يکنفر نقاش نفرين شده ،
شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ، درست
مثل من - و حالا پی بردم ، فقط می توانستم بفهمم که او هم
در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته - درست مثل
من - همين بمن دلداری ميداد .


بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ، بعد رفتم
منقل مخصوص خودم را درست کردم ، آتش که گل انداخت
آوردم جلوی نقاشيها گذاشتم - چند پک وافور کشيدم و در عالم
خلسه بعکسها خيره شدم ، چون ميخواستم افکار خودم را
جمع کنم و فقط دود اثيری ترياک بود که ميتوانست افکار مرا
جمع کند و استراحت فکری برايم توليد بکند .


هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات
و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ، اين همه يادگارهای
دوردست و بيش از انتظار بود : کم کم افکارم ، دقيق
بزرگ و افسون آميز شد ، در يک حالت نيمه خواب و
نيمه اغما فرورفتم .


بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سينه ام برداشته
شد . مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و
آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطيف و مو شکاف شده
بود پرواز می کردم - يک جور کيف عميق و ناگفتنی
سرتاپايم را فراگرفت . از قيد بار تنم آزاد شده بودم .


يک دنيای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا -
بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل
ميشد - در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای
اثيری بود . صدای قلبم را ميشنيدم ، حرکت شريانم
را حس ميکردم . اين حالت برای من پر از معنی و کيف
بود.


از ته دل ميخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسليم خواب
فراموشی بکنم . اگر اين فراموشی ممکن ميشد ، اگر
ميتوانست دوام داشته باشد ، اگر چشمهایم که بهم ميرفت
در وراء خواب آهسته در عدم صرف ميرفت و هستی خودم
را احساس نمي کردم ، اگر ممکن بود در يک لکه مرکب ،


در يک آهنگ موسيقی با شعاع رنگين تمام هستی م ممزوج
ميشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد
که بکلی محو و ناپديد ميشد بآرزوی خود رسيده بودم .
کم کم حالت خمودی و کرختی بمن دست داد ، مثل يکنوع
خستگی گوارا ويا امواج لطيفی بود که از تنم به بيرون تراوش ميکرد-


بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا ميرفت . متدرجا
حالات و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده ، فراموش شده
زمان بچگی خودم را ميديدم - نه تنها ميديدم بلکه
در اين گيرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم ،
لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم
محو و تاريک شد ، بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگل
باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکی آويزان بودم.




...
..
.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید