موضوع: صادق هدايت
نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد- از زور خنده شانه هايش
می لرزيد ، من کوزه را بردشتم و دنبال هيکل قوز کرده پيرمرد راه افتادم .
سرپيچ جاده يک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سياه لاغر ايستاده بود
- پيرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشيمن نشست و من هم رفتم
درون کالسکه ميان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز
کشيدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ، برای اينکه اطرافم را بتوانم
ببينم کوزه را روی سينه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم .


شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند. خيزهای
بلند و ملايم برمی داشتند. پاهای آنها آهسته و بی صدا روی
زمين گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای
مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود - از پشت ابر ستاره ها
مثل حدقه چشمهای براقی که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون
آمده باشند روی زمين را نگاه می کردند - آسايش گوارايی
سرتاپايم را فراگرفت ، فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای


روی سينه مرا می فشرد - درختهای پيچ در پيچ با شاخه ها ی
کج و کوله مثل اين بود که در تاريکی از ترس اينکه مبادا بلغزند
و زمين بخورند ، دست يکديگر را گرفته بودند . خانه های
عجيب و غريب به شکلهای بريده بريده هندسی با پنجره های
متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند. ولی بدنه ديوار
اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی از خود


متصاعد می کرد ، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته ، رديف رديف ،
می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه
نيلوفرها توی پای آنها می پيچند و زمين می خورند .
بوی مرده ، بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته
بود گويا بوی مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم
من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يکنفر پيرمرد قوزی که
صورتش را نمی ديدم مرا ميان مه و سايه های گذرنده می گرداند.



کالسکه نعش کش ايستاد ، من کوزه را برداشتم و از کالسکه
پايين جستم . جلو در خانه ام بودم ، بتعجيل وارد اتاقم شدم ،
کوزه را روی ميز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ، همان قوطی حلبی
که غلکم بود و در پستوی اطاقم قايم کرده بودم برداشتم آمدم دم
در که بجای مزد قوطی را به پيرمرد کالسکه چی بدهم ، ولی او
غيبش زد ه بود ، اثری از آثار او کالسکه اش ديده نمی شد -


دوباره مايوس باطاقم برگشتم ، چراغ را روشن کردم ، کوزه
را از ميان دستمال بيرون آوردم ، خاک روی آن را با آستينم
پاک کردم ، کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ
زنبور طلايی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل
لوزی حاشيه ای از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميان آن ...
ميان حاشيه لوزی صورت او ... صورت زنی کشيده
شده بود که چشم هايش سياه درشت ، درشت تر از معمول ،
چشمهای سرزنش دهنده داشت ، مثل اينکه از من گناه های
پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم .


چشمهای افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ،
تهديد کننده و وعده دهنده بود . اين چشمها می ترسيد
و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مست کننده در
ته آن می درخشيد . گونه های برجسته ، پيشانی بلند ،
ابروهای باريک بهم پيوسته ، لبهای گوشتالوی نيمه باز و
موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقيقه هايش چسبيده بود .
تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی
بيرون آوردم ، مقابله کردم ، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت ،


مثل اينکه عکس يکديگر بودند - هر دو آنها يکی و اصلا کار
يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود - شايد روح نقاش کوزه
در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او
درآمده بود . آنها را نمی شد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من
روی کاغذ بود ، در صورتيکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف
قديمی داشت که روح مرموز ، يک روح غريب غير معمولی با اين
تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشيد -
نه ، باورکردنی نبود ، همان چشمهای درشت بيفکر ، همان قيافه تودار
و در عين حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد.
می خواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود ؟


تمام بدبختيهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد - آيا
فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود ؟ حالا دونفر با همان
چشمها ، چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه ،
قطعا تحمل ناپذير بود - چشمی که خودش آنجا نزديک کوه
کنار تنه درخت سرو ، پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده
شده بود . زير گلهای نيلوفر کبود ، در ميان خون غليظ ،
درميان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند
و ريشه گياهان بزودی در حدقه آن فرو ميرفت که شيره اش را بمکد حالا
بازندگی قوی سرشار بمن نگاه ميکرد.........





....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید