موضوع: صادق هدايت
نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم
تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد-در آن حوالی
دیاری دیده نمی شد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود
پیرمردی قوزی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را


که با شال گردن پهنی پیچیده بود دیده نمی شد - آهسته نزدیک او رفتم
هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خندهء دورگهء خشک و زننده ای کرد بطوریکه
موهای تنم راست شد و گفت :


«-اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان- یه کالسکهء نعش کش هم
دارم - من هر روز مرده ها رو می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ، من
تابوت هم میسازم ، باندازهء هرکسی تابوت دارم بطوریکه مو نمیزنه، من
خودم حاضرم ، همین الان!...

قهقه خندید بطوریکه شانه هایش میلرزید. من با دست اشاره بسمت خانه ام
کردم ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت :
«- لازم نیس، من خونهء تو رو بلدم، همین الآن ها..


از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان
مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم
در است که بآن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود - پیرمرد
قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت،


ولی اصلا برنگشت بطرف من نگاه بکند - من چمدان را بزحمت در درون
کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم
رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا
بتوانم اطراف را ببینم - بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم
محکم نگهداشتم.


شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، از بینی آنها بخار
نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و
ملایم بر می داشتند - دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش
را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی
زمین گذاشته می شد - صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب
بآهنگ مخصوصی مترنم بود - یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای
مرا گرفته بود، بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان
نمیخورد - فقط سنگینی چمدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم.-


مردهء او، نعش او ، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینهء مرا فشار
می داده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسگه با سرعت و راحتی
مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت، اطراف من یک چشم انداز
جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.


کوههای بریده بریده ، درخت های عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین -
زده از دو جانب جاده پیدا که از لابلای آن خانه های خاکستری رنگ
باشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون
شییه دیده می شد - این پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته


باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت
را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده
نمی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد، شاید برای سایهء موجودات
اثیری این خانه ها درست شده بود..........





........
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید