خش خش پا
ای گوش دل من به گل آهنگ صدایت
وی نای وجودم به تمنای نوایت
چون بانگ پرندین تو از دور بر اید
مستانه دود در رگ من خون صدایت
با قافله ی صبح بیا همره خورشید
تا جان بدمد در تن ما بانگ درابت
بر چشمه ی مهتاب زده هاله ی ابرست
با ریخته بر مرمر تو زلف رهایت
گر مژده ی دامم بدهی دانه نخواهم
پرواز کنم همچو کبوتر به هوایت
طرحی ز سر زلف تو بر شانه ی من بود
هر نسترنی ریخت به دیوار سرایت
چون برگ درختان ز نسیمی بخروشد
در گوش من اید به گمان خش خش پایت
دارم همه شب دست دعا سوی سماوات
کز چشم حسودان بسپارم به خدایت
ما را به سحر یاد کن ای همسفر شب
جان و دل یک قافله محتاج دعایت
چشمم به در و سینه ی من خانه ی مهرت
گوش دل من هم به گل آهنگ صدایت
در شام سیه از مه و پروین خبری نیست
ای شلمت شب دیده ی من سوی سهایت
ای عمر گرانمایه تو را قدر شناسم باک لحظه نپوشم نظر از ثانیه هایت
گر در پی نامی به هنر دست برآور
خود دشمن حاسد کند انگشت نمایت