مدتی هست که من در طلبش حیرانم
میهمان غم وجانسوخته هجرانم
از گدایی درش تا که چنین مستور است
چاره ای نیست اگر پادشه دورانم
گفته بودی که تویی عاشق بیغم ، شادی
هر چه آنماه بگوید به خلافش آنم
جان چه باشد که از آن در نظرت یاد کنم
تا تو از جان سخن آورده برون از جانم
آفتاب غم واندوه اگر سوخت مرا
سایه هستی معشوق کند تابانم
اگر از عشق تو غمناک شوم در خاکم
وگر از بند تو آزاد شوم زندانم
تا مگر بخت وصالش دهدم دست هنوز
می کنم ناله وبا اشک دعا می خوانم
یا ر رفت ودگر از سوختگان یاد نکرد
این هم ازبندگی "سعمن " بیدل دانم