01-14-2010
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267
508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اما ای حضرت سلطان بشنوید از مرد خیاطی که در همان شهر زندگی می کرد و چون خیاط مخصوص دربار بود روزگار خوشی و زندگی مرفهی هم داشت .از قضا در همان روز مردخیاط و همسرش به قصد تفریح و همچنین خرید مایحتاج از خانه خارج شده و از دکان طباخی شهر ماهی سرخ کرده ای خریده و در حال برگشت به خانه بودندکه چشم زن خیاط به مرد کوتوله افتاد و بنای خندیدن را گذاشت و از رفتن باز ایستاد و به قول معروف در جای خود میخکوب شد .شوهر همسرش را صدا زد و علت ایستادنش را پرسید که پاسخ شنید اگر می خواهی به دنبالت بیایم باید اجازه دهی که من این کوتوله مضحک را هم با خود به خانه بیاورم .بالاخره پافشاریهای زن در مرد خیاط موثر افتاد و شوهر از کوتوله پرسید :ایا حاضری که همراه ما به خانه مان بیایی ؟که کوتوله دلقک از خدا خواسته با سر جواب مساعد داد و شادمانه از اینکه در ان شب سرد زمستانی سقفی برای خوابیدن پیدا کرده به دنبال مرد خیاط و همسرش روان شد و برای اینکه تشکر خود را ابراز کند صداهایی از دهان خود دراورد و حرکاتی را انجام داد که زن و شوهر از خنده روده بر شدند...
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|