آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان
ناگهان دیدم که دورافتاده ام از همرهانم
منانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خکش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟
سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بند استخوانم
می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خکی روی زخم خونفشانم می فشانم
خیره بر خکم که می بینم زکرت زخمهایم
می کشوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خک و بدینسان
می شود آغز فصل دیگری از داستانم
|