اي مهربان مرد مدينه شرمسارم
چيزي ي ندارم تا به درگاهت بيارم
مظلوميت را حق به تقديرت سرشته
تاريخ را گشتم نوشته نا نوشته
از لطف باران سخايت خيس خيسم
جرآت بده تا با قلم چيزي نويسم
مي خواهم از چشمت بگويم ياريم ده
از لحظه هاي درد و غم دلداريم ده
من شاعرم اما چرا قدري نفس نيست
صد ها هزاران واژه دارم ليک بس نيست
سردار مظلوم مدينه صبر تا کي؟
سيراب گشته دشمن تو ابر تا کي؟
تا کي دو چشم خسته ات از غم ببارد
باران رحمت دشمنت رحمي ندارد
بايد کدامين چشم را شاهد بيارم
از گفتن ظلمي که شد من شرم دارم
وقتي که طعنه از زبانش گشت جاري
در پيش چشمت نا سزا مي گفت آري
با چشم پر غم سر به ديواري نهادي
بغضت فرو بردي جوابش را ندادي
نه اينکه تو فرزند شير خيبر هستي
نه اينکه از نسل رسول اطهر هستي
هر چه ميان خاطرات خود دويدم
مظلوم تر از تو قسم هرگز نديدم
دورو برت پر بود از ياران نامرد
يک مشت اهل مال دنياخلق بي درد
غم ها درون سينه ي تو جا نمي شد
در خانه ات هم همدمي پيدا نمي شد
از مردم دورو برت طعنه شنفتي
آب دهان انداختن ،چيزي نگفتي
سخت است مولا ماجرايت را شنيدن
خواندم تو را از منبرت پايين کشيدن
قفل دهان خویش را آزاد کردند
با ناسزا پیشت ز حیدر یاد کردند
لعن پدر گفتند و تو خاموش بودي
خون در دلت کردندو تنها گوش بودي
وقتي تورا مشغول سوز و ساز ديدند
سجاده را از زير پاي تو کشيدند
مرد کريم شهر قلبت را شکستند؟
با حيله و نيرنگ دستان تو بستند؟
غصه نخور آقا نگاه آب با توست
مانند بابايت گمانم چاه با توست
ای سفره دار شهر بد کردند با تو
ای در کرامت بحر بد کردند با تو
دستان سبزت را کسي حس کرد،هرگز
اشک تو را مولا کسي حس کرد هرگز
زهر هلاهل بود افطاریت آقا
میداد هر دم غصه دلداریت آقا
(سید امیر حسین میرحسینی)
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|