پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید (http://p30city.net/showthread.php?t=1187)

امیر عباس انصاری 11-23-2007 08:49 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
سلام و عرض ادب:53::53:
نمی دونم چند نفر از بازدیدکنندگان این تاپیک کارو را می شناسند یا اشعار و نوشته هایش را خوانده اند
تنها عکسی که از کارو گیر آوردم... البته فعلا;)
http://ax.tirip.com/res/l/5284997.jpg

منتها بد ندیدم همونطوری که احمد شاملوی بی همتا و دیگر زیبا نویسان معروف هستند:53:
کارو هم کمی معرفی بشه:53::53:
کارو شاعر و متن نامه و نویسنده ای بود متفاوت با دیگران در زمان حیات خود
او ضمنا برادر ویگن خواننده و ترانه سرا و بازگیر مشهور و فقید ایرانی نیز بود:53:
من خودم از کارو فقط یک کتاب خوندم که البته بهترین مجموعه اون بوده و نامش "شکست سکوت: هست و البته سازمان نشر مرجان مجوز چاپ مجددشو گرفته و من بارها نسخ جاپ شده و مجوز دارش رو دیدم و خوندم:53:
اینو واسه توجیه کار خودم نمینویسم
واسه این نوشتم اگه کسی یهو متون و اشعار رو خوند و یه کم بد برداشت کرد یادش باشه که این یه شعره و حتی دولت ایران هم بهش مجوز داده و این آثار ادبی و فلسفی هستند و لاغیر:53:
تقریبا اکثر آثار چیزی شبیه تلخ نامه های سیاه هستند
فعلا از همون شکست سکوت شروع می کنم تا بعد:
سرشک

پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست ؟
نالید و گفت : سر کجا و چشمه از کجاست ؟
لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست


آهنگی در سکوت

بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت
بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم
پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را
بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را
با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کاررا
سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمتکش
به دست پینه بسته ، میفزارم پرچم پرافتخار آرمانم را

سوز و ساز

یک بحر ... سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر می شدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز


امیر عباس انصاری 11-23-2007 09:00 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
این شعر را حتما در سکوت و با تفکر بخونید... کاملا جدی میگم
و ببینید که این شاعر تلخ نویس و واقعیت گرا چه زیبا نکات ریز خلقیات و روحیات و البته نگاره های روح بشر را به قالب متن و شعر می کشد
چقدر من موقع خوندن این گریه می کردم بارها و بارها
هنوز هم عمیقا تو جلد و روح من نفوذ میکنه و وقتی اشک از چشمان سرازیر میشه یادم میاد که هنوز انسانم و هنوز زندگی من به فلاکت کشیده نشده ( خدارا شکر:53: )
حتما بخونیدش:

http://www.fotosearch.com/comp/IDX/IDX066/954480.jpg

هذیان یک مسلول

همره باد از نشیب و فراز کوهساران
از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در
باز کن در باز کن ... تا ببینمت یکبار دیگر

چرخ گردون از آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
تارغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم

باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر

آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم

درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد ،‌ در به در خکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم
هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
از آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم
گر که شر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را

گویمش مادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم
عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته
کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم

تالباس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
********
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در
باز کن، ازپا فتادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر

دانه کولانه 11-23-2007 09:57 AM

یه کارو شناس خوب توی سایت داریم منتظر باش بیاد D:

shabhaye_mahtabi 11-23-2007 06:25 PM

مرگ و زندگی
 
هنوز كاملا در قبر زندگي جابجا نشده بودم كه يكباره احساس كردم
دستي آشنا و مضطرب سنگ قبرم را مي كوبد
لحظه اي بعد روح سرگردانم با ديدگان اشك آلود از لابلاي خاك قبرم
به كنارم آمد
بدون هيچ گفتگو دستم را گرفت و از زيذ خاك بيرونم كشيد.
نگاهي به سنگ قبرم كرد و گفت:
ببين....اين بشر دروغگو...حتي پس از مرگ تو هم... به حقيقت و آنچه
را كه مربوط به توست پشت پا زده.
راست مي گفت.
بروي سنگ قبرم نوشته بودند:
در سال هزار و سيصد و شصت و يك متولد و در سال هزار و سيصد و
هشتاد و سه مرد.
دروغ بود.
سال شصت و يك سالي بود كه من مردم و زندگي من پس از سالها
مرگ تحميلي در سال هشتاد و سه شروع شد.
سنگ قبرم را وارونه كردم تا حقيقت را بنويسم.
روحم اين بار با خنده گفت:
فراموش كن اين مسخره بازيها را.
به كسي چه مربوط كه تو كي آمدي و كي رفتي...برو بخواب.
راست مي گفت.
من هم خنده كنان رفتم و خوابيدم.
چه خوابي...چه خواب خوبي.
كاش همه مي فهميدند.
كاش همه مي فهميدند
( كارو )

با تشکر فریبا

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:16 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
قبل از شروع به کار و بارگذاری مطالب و اشعار و متون جدید از کارو همین اول از شما دو عزیز و دیگر دوستانی که به این تاپیک سرکشی کردند و پست زدند متشکرم :53:
ضمنا از سایت آوای آزاد هم متشکرم بابت همکاری و کمک در لینک اشعار شکست سکوت::53:

گل سرخ و گل زرد

گل سرخی به او دادم ، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟
گفت : نه باور کن ،نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمی خواهم
پس از آنکه کام از من گرفتی ، برای پیدا کردن گل زرد ، زحمتی
به خود هموار کنی :53:

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:18 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
توفان زندگی

هشت سال پیش از این بود
که از اعماق تیرگی
از تیرگی اعماق و نظامی که می رفت
تا بخوابد خاموش ، و بمیرد آرام
ناله ها برخاست
از اعماق تیرگی
آنجا که خون انسانها ، پشتوانه ی طلاست
وز جمجمه ی سر آنها مناره ها برپاست
ناله ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمایه ،‌خون می خواست
مپرسید چرا ، گوش کنید مردم
علتش این بود ... علتش این است
و این نه تنها مربوط به هند و چین است
بلکه از خانه های بی نام ، تا سفره های بی شام
از شکستگی سر جوبه ی دار خون آلود ، تا کنج زندان
از دیروز مرده ،‌تا امروز خونین
تا فردای خندان
از آسیای رمیده ، تا افریقای اسیر
حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه
زنجیر به زنجیر
بر پا می شود توفان زندگی
توفان زندگی ، کینه ور و خشمگین
بر پا می شود
پاره می کند ، زنجیر بندگی
تا انسان ستمکش ، بشکند
بشکافد از هم ، سینه ی تابوت
خراب کند یکسره ، دنیای کهن را ، بر سر قبرستان
قبرستان فقر ، قبرستان پول
و بندگی استعمار ، بیش از این دیگر
نکند قبول ! نکند قبول
می لرزد آسمان ... می ترسد آسمان
و زمان ... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلوده ی زمان ، تندتر می شود تند ، تر دم به دم
و روز آزادی انسان ستمکش
نزدیکتر می شود قدم به قدم

زنده باد گاندی..:41::41:... رهبری از جنس فقر مردم ( امیرعباس انصاری :53::53:)


امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:21 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
بر سنگ مزار

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم

چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک فکم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم

همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم :53::53: :41::41:

ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی

نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی :53::53::53::53::53:


امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:22 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
نــــــــاز...

گفتم که ای غزال ! چرا ناز می کنی ؟
هر دم نوای مختلفی ساز می کنی ؟
گفتا : به درب خانه ات از کس نکوفت مشت
روی سکوت محض تو در باز می کنی ؟؟؟

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:23 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
اشک عجز : قاتل عشق

آمد ، به طعنه کرد سلامی و گفت : مرد
گفتم : که ؟ گفت : آنکه دلت را به من سپرد
وانگه گشود سینه و دیدم که اشک عجز
تابوت عشق من ، به کف نور ، می سپرد !!


امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:25 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
شکوه ی ناتمام

ای آسمان ! باور مکن ، کاین پیکره محزون منم
من نیستم ! من نیستم
رفت عمر من ، از دست من
این عمر مست و پست من
یک عمر با بخت بدش بگریستم ، بگریستم
لیک عمر پای اندرگلم
باری نپرسید از دلم
من چیستم ؟ من کیستم؟

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:26 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
زبان سکوت

یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو....!!

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:27 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
پریشانی

از بس کف دست بر جبین کوبیدم
تا بگذر ازسرم ، پریشانی من
نقش کف دست من! محو شد ، ریخت به هم
شد چین و شکن ، به روی پیشانی من....!!

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:28 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
شیشه و سنگ

او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ
لرزید دلش ، شکست و نالید که : آخ ....
ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ ؟

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:30 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
آثار شب زفاف

من زاده ی شهوت شبی چرکینم ...
در مذهب عشق ، کافری بی دینم ...
آثار شب زفاف کامی است پلید ...
خونی که فسرده در دل خونینم...!!

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:31 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
نام شب

من اشک سکوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم ؟

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:32 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
باران

ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن دلم تنگه ... دلم تنگه
بخواب ، ای دختر نازم بروی سینه ی بازم
که همچون سینه ی سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه
نشسته برف بر مویم شکسته صفحه ی رویم
خدایا ! با چه کس گویم که سر تا پای این دنیا
همه ش ننگه ... همه ش رنگه:53::53:

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:34 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
آرامگاه عشق

شب سیاه ، همانسان که مرگ هست
قلب امید در بدرومات من شکست
سر گشته و برهنه و بی خانمان ، چو باد
آن شب ،‌رمید قلب من ، از سینه و فتاد
زار و علیل و کور
بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف
در بیکران دور
افتاده بود ،‌سکت و خاموش ، روی کور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
در سایه ی سکوت رزی ، پیر و سوگوار
بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار
گفتم که ای تو را به خدا ،‌سایبان پیر
با من بگو ، بگو ! که خفته در این گور مرگبار ؟

کز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار کشت ؟
پیر خمیده پشت ؟
جانم به لب رسید ، بگو قبر کیست این ؟
یک قطره خون چکید ، به دامانم از درخت
چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست

فریاد بر کشید : که ای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بیکران دور
با جوهر سرشک
دستی نوشته بود
آرامگاه عشق....!!

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:35 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
برای مردن

تا روح بشر به چنگ زر ، زندانیست :53:
شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است :41:
جان از ته دل ،‌ طالب مرگ است ... دریغ
درهیچ کجا ‌برای مردن جا نیست ؟

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:37 AM

گــفـتگــــو

گفتم :‌ای پیر جهان دیده بگو
از چه تا گشته ، بدینسان کمرت؟
مادرت زاد ، به این صورت زشت ؟
یا که ارثی است تو را از پدرت ؟
ناله سر داد : که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم ،‌که چه سان
کمرم تا شد و تا خورده شکست
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسم دیدم
فقر و بدبختی خود ،‌ در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده در قبر سکوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم یک عمر تباه ...
واقعیات ، به من لج کردند ...
تا ره چاره بجویم ز زمین ...
کمرم را به زمین کج کردند...!!

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:38 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
حدود جوانی

از شمال محدود است ، به اینده ای که نیست
به اضافه ی عم پیری و سایه ی مخوف ممات
از جنوب به گذشته ی پوچی پر از خاطرات تلخ
گاهی اوقات شیرین
مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ
شروع جنگ حیات
مغرب ، فرسنگها از حیات دور ، آغوش تنگ گور
غروب عشق دیرین
این چه حدودیست ! ایا شنیده ای و میدانی ؟
حدود دنیای متزلزلی است موسوم به : جوانی:53:

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:40 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
افسانه ی من

گفتم که بیا کنون که من مستم ، مست
ای دختر شوریده دل مست پرست
گفتا که تو باده خوردی و مست شدی
من مست باده می خواهم ، پست
یک شاخه ی خشک ، زار و غمنک ، شکست !
آهسته فروفتاد و بر خک نشست
آن شاخه ی خشک ، عشق من بود که مرد
وان خاک ، دلم ... که طرفی از عشق نیست
جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگی ، جهانی انداخته دست

ای کاش که در دل طبیعت می مرد
این طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار

من غره از اینکه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنکه ،‌گول خوردم صد بار

افسوس که گشت زیر و رو خانه ی من
مرگ آمد و پرگشود در لانه ی من
من مردم و زنده هست افسانه ی عشق
تا زنده نگاه دارد افسانه ی من
افسانه ی من تو بودی ای افسانه ...
جان از کف من ربودی ، ای افسانه ...
صد بار شکار رفتم دل خونین ...
نشناختمت چه هستی ای افسانه...!!

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:41 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
هست و نیست

از باده ی نیست سر خوشم ، سرخوش و مست
بیزارم و دلشکسته ،‌ازهر چه که هست
من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست
در حسرت هست پشت من پاک شکست....!!

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:44 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
سکوت

گفتم که سکوت ...!! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش
فریاد زمان ، ‌رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ،‌ مردم کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست

دل زنده کنید تا بمیرد ناکام :53:
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام :53:

برسر نکشد ، خزیده از بام به بام :53:
خون دل پا برهنگان ، جام به جام :41::53::53::41:

نابود کنید . یأس را در دل خویش :53:
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش :53:

محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی :41:
شب خاک بسر زند ، چو روز آید پیش :41:

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:45 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
سرشک بخت

دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟؟؟؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من....

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:46 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
شراب آب

گفتم: که چیست فرق میان شراب و آب ؟؟
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب !!

گفتا: که آب خنده ی عشق است درسرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب...

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:48 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
درد

من اگردیوانه ام ...
با زندگی بیگانه ام ...
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خودرا
بر سرشک ساده ی رنج فلکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم
درد دارم......

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:50 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
نه... من دیگر نمی خندم

نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم :53:
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،‌کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ،‌ تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید :41:
می بینم که می لرزید و می ترسید :41::53::53::41:

از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و سکت و فانی
خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی

و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،‌در بندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم :53::53::53::53::53:

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:52 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
خــــــــــــــــــــــــدا

یک روز که مرده بودم اندر خود زیست ...
گفتم به خدا ، که این خدا ، در خود کیست ؟؟؟
گفتا که در آن خود ی که سرمایه ی هست ،
در سنگر عشق ، جوید اندر خود نیست....

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:53 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
احتیاج

گفتم : بگو به من ، ای فاحشه ! که داد به باد ؟؟
شرافت و غرور تو را ؟ ناله از دلش سر داد ...
کای احتیاج زاده ی زر ، مادر فساد ...
لعنت به روح مادر معروفه ی تو باد...

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:54 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
غریب

هنگام پاییز
زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یک درخت

گورستان ... قلب من شد :53::53::53::53:

امیر عباس انصاری 12-02-2007 03:57 AM

مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید
 
خوب تقریبا تمام اشعار کتاب شکست سکوت کارو رو پیدا کردم و براتون گذاشتم:53::53:
منتها مطالبش رو نتونستم پیدا کنم:confused:
مثلا لائورا... و همچنین تصاویر و نقاشیهای هنری اش را:2:
اما اگه مطلبی و قطعه یا نوشته و نگاره ای از کارو این حقیقت نویس راستگو تو این تاپیک درج کردین هم من خیلی متشکر میشم و هم خیلی نفرات دیگه:53:
موفق باشین... یا حق:53:
ارادتمند... امیرعباس... بچه تهرانپارس!!:53::53::53::53:

دانه کولانه 12-02-2007 09:12 PM

میتونم بهت تبریک و خسته نباشید بگم
دستت درد نکنه

farzan_pirnia 12-11-2007 02:34 AM

ویرانه
 
شبي مست ومستانه مي گذشتم از ويرانه اي...!!
در سياهي چشم مستم خيره شد بر خانه اي
نرم نرمک رفتم تا لب پنجره اي
صحنه اي ديدم دلم سوخت چون پر پروانه اي ...
پدري کور و فلج افتاده اندر گوشه اي
مادري مات وپريشان همچون ديوانه اي!...
پسرک از سوز سرما دندان به هم ميفشارد
دختري مشغول عيش با مرد بيگانه اي
چون به شد فارغ از عيش ونوش آن مرد پليد...
دست اندر جيب برد وداد از ان همه پول درشت چند دانه اي
با خود خوردم قسم تا به بعد ازاين
نروم مست مستانه سوي هر ويرانه اي
که در اين خانه دختري مي فروشد
عفتش را بهر نان خانه اي

farzan_pirnia 12-11-2007 02:36 AM

شب زفاف
 
من زاده ی شهوت شبی چرکینم http://i5.tinypic.com/4h7hmdi.jpg

در مکتب عشق کافری بی دینم

آثار شب زفاف کامی است پلید

خونی که فسرده در دل خونینم…

تا روح بشر به چنگ شهوت زندانیست

شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است

جان از ته دل طالب مرگ است… دریغ!

در هیچ کجا برای "مُردن" جا نیست….

farzan_pirnia 12-11-2007 02:38 AM

در زمینی که مردمانش عصا از کور می دزدن
من از خوش باوری در آن جا محبت جستجو می کردم
(کارو)

farzan_pirnia 12-11-2007 02:40 AM

آخرين نامه:
 
شش ماه تمام است كه در كوچه پس كوچه ها ويلانم.
اين انعكاس واپسين طپش قلب محنتبار يكي از هزاران زن بي گناهي است كه اجتماع در ظلمت شب ,كلمه شرافت را از قاموس زندگيش ربوده است.
اين نامه آخرين نامه يك فاحشه است.
كاش نامه رسان هرگز اين نامه را به مادر اين زن تيره بخت نمي رساند....
مادر جان! اين نامه آخرين نامه ايست كه از يك وجبي گور زندگي واژگون بخت خود براي تو مي نويسم...
فاصله من-فاصله پيكر در هم شكسته من-با گور بي نام و نشاني كه در انتظار من است يك وجب بيش نيست....
اين نامه هذيان سرسام آور روياي وحشتناكي است كه در قاموس خانواده هاي بدبخت نام مستعارش زندگيست...
مادر جان !شايد آخرين كلمه اين نامه ,به منزله نقطه سياهي باشد بر آخرين جمله داستان غم انگيز زندگي از ياد رفته دخترت...
خدا مي داند در واپسين لحظات عمر چقدر دلم مي خواست كه پيش تو باشم...وپس از سه سال جان كندن تدريجي هم آغوش با سوداگران ور شكسته شهوت در بستر خون آلود هوسهاي مست و تك نفسهاي تنگ و بدنامي و فراموشي جام زهرآلودم را در آغوش پر محنت تو با دست تو به مرگ مي سپردم...
افسوس كه تو اينجا نيستي ...نه تنها تو هيچ كس اينجا نيست...جز اين پيكر در هم شكسته ام وپيرمردي رنجور كه با دريافت بيست ريال (بيست ريالي كه كارمزد آخرين هم آغوشي من است)نامه اي را كه اكنون مي خواني بجاي من براي تو بنويسد...
مادر جان ميدانم كه با خواندن اين نامه بخاطر بخت سياهي كه دخترت داشت تا دم جنون خواهي گريست...
گريه كن مادر!...بگذار اشكهاي تو سيل بنيان كن بناي شرافت كاذبي باشد كه در اين دنياي دون,منهاي پول پشتوانه زندگي هيچ تيره بختي نيست...
دختر تو مادر,دارد همين حالا پاي ديواري سينه شكسته در كمال ناكامي و بد نامي مي مرد...اي كاش دختر در به در تو كه من بدبخت باشم مي توانست با مرگ خود انتقام شير حلالت را از زندگي حرامي كه داشت بگيرد...
مادر جان خواهش مي كنم اجازه بدهي قبل از مرگ هرچه درد بيدرمان در پهنه اين دل ماتمزده ام دارم به صورت قطره هاي سرگردان مشتي سرشك ديده گم كرده به دامان محبت بار تو بسپارم...
ميدانم هرگز باور نمي كردي اينچنين نامه اي به دست تو برسد ,تو بر حسب نامه هاي گذشته من دخترت را زني نجيب مي دانستي كه شرافتوندانه دور از خانه و كاشانه نان مادرستمديده و خواهر يتيمش را به دست مي آورد...چگونه بگويم مادر؟!...كه از بخت من بدبخت در عصري به دنيا آمدهام كه "شرافت"به طور رقت انگيزي بازارش كساد است...
مي داني يعني چه؟ مادر همه هر چه تاكنون بتو نوشته ام دروغ محض بوده است...دروغ محض...اما اجتناب ناپذير.
خدا مي داند هيچ دلم نمي خواست دل شكسته ات را بار ديگر بشكنم ...همه آن نامه ها را ده روز ديگر كه مصادف با بيست و چهارمين سال تولد من كه در حقيقت بيست و چهارمين سال تولد يك بدبختي بيزوال است,بسوزان...
و خاكستر سردشان را لا بلاي بستر پاره پاره من كه مات و دست نخورده و بي صاحب در كنج كلبه ي فقيرمان افتاده است,دفن كن...بگذار خاكستر آن نامه ها لاشه افتخار من باشد...افتخار اينكه حداقل آنقدر تو را عزيز مي داشتم كه تا واپسين لحظات هرگز نگذاشتم حتي تصوير بيچارگي من ,شريك باشي...
مادر جاندر تمام مدت اين سه سالي كه مرا با اين قبرستان بي سرپوش آرزوها و آمال انساني ,اين آخرين ايستگاه اميد بيكاران خانه بدوش شهرستاني ,اين تهران خراب شده,روانه كردي برحسب راه نكبت باري كه كه اين اجتماع هرزه پيش پاي زندگي غريب من گذاشت من يكي از بي پناه ترين گناهكاران روزگاربودم....
افسوس!...هزاران افسوس كه ضربان نا مرتب قلبم فرصتي نمي دهد.تا آنجا كه مي خواستم جزئيات گذشته و اندوهبارم را برايت شرح دهم...
همانقدر بايد بگويم كه زندگي بسر نوشتي اينقدر دردناك دچارم كرد ,سه سال تمام شب و روز كار من پاسخ دادن به تمناي هرزه مشتي نامرد بود كه در ازاي پولي ناچيز همه مستي ها-پستي ها-رذالتها ي خود را وحشيانه در لذت زائيده از پيكر خسته و تب آلود من خلاضه كردند.
آه خداوندا!چه سرنوشت وحشتناكي!
در عرض اين سه سال سرتا سر آرزوهاي من اشكها – اشكهاي پنهان من,بازيچه خنده ها,محبتها و پايكوبي هاي ساختگي بود...
در عرض اين مدت هرگز فرصت اينكه چند دقيقه اي از ته دل به خاطر سيه روزي خودم اشك بريزم ,نداشتم...
تنها يكبار تقريبا شش ماه پيش بود كه در كشمكش يك درد جانگاه صميمانه خنديدم...اما بخدا,مادر اگر بداني اين خنده تصادفي را چقدر وحشيانه در لرزش لبانم شكستند...آخ اگر بداني...
آري مادر جان شش ماه پيش در همان خانه اي كه آشيانه حراج تدريجي ناموس محتاج من بود,صاحب فرزندي شدم...
از چه پدري؟از چند پدر؟اينها را هيچ نمي دانم...اما آنچه مسلم بود,خدا براي نخستين بار بزرگترين نعمتها را-نعمت مادر بودن را به من ارزاني كرد...
شبي كه دخترم به دنيا آمد تا صبح از خوشحالي خوابم نبرد...براي چند ساعت همه دردها ,گرفتاريها را فراموش كرده بودم...
احساس مي كردم زني نجيبم و در خانه اي محقر و آبرومند براي شوهر مهربانم طفلي زيبا به دنيا آورده ام...و فردا صبح پدرش از ديدن او...
آخ مادر...چه مي گويم؟چه مي خواهم بگويم؟!
آه,اي آرزوهاي خام...اي آرزوهاي ناكام!...
مادر جان اگر بداني فرداي آنشب چه برسرم آوردند؟!
رئيس آن خانه نفرين شده بچه ام را ازدستم گرفت...به زور گرفت...قدرت اينكه از جا تكان بخورم نداشتم ...هرچه فرياد كردم ماما!ماما!فريادم در دل سنگش موثر واقع نشد.
آخ مادر ...ببين سرنوشت كار انسان را به كجا ميكشاند...كه در خانه اي چنين رسوا,به زني كه رئيس خانه است بايد"ماما"گفت...آخ بيچاره مادرم...اري بچه ام را از آغوشم بيرون كشيدند...بردند...هنگامي كه براي آخرين بار نگاهم به قيافه معصوم طفل بيگناه افتاد,مثل اينكه با يك نگاه سرگردان از من پرسيد:چرا؟؟؟
دخترم را بردند و بر حسب قوانين حاكم بر اينچنين خانه ها او را در خلوت محض به خاك سپردند.
چه مي دانم شايد اين حكمت خدا بود...شايد خدا فكر كرده بود كه مردنش بهتر از ماندنش است.دنيائي كه سرنوشت دختر زن نجيبي چون تو را به اينجا مي كشاند چه سر نوشتي مي توانست نصيب دختر يك فاحشه بدبخت كند؟!
پس از دخترم مرا هم از خانه بيرون كردند...از كار افتاده بودم .درد فقدان بچه كمر هستي مرا شكسته بود.
مادر جان ...تصادفي نيست كه شش ماه در آمدم حتي آنقدر نبود كه يك شب با شكم سير بخواب روم...
چه خواب؟چه شكم؟چه بدبختي؟شش ماه تمام است كه در كوچه و پس كوچه ها ويلانم...در عرض اين شش ماه به صد جور مرض استخوان سوز گرفتار شدم...
ديگر نمي توانم حرف بزنم,بغض دارد خفه ام مي كند,بغض نيست,مرگ است!مرگ در كار تحويل گرفتن پس مانده ي جان من است!
خداحافظ مادر
شيرت را حلال كن,به خواهر كوچكم هرگز نگو كه خواهر نگون بختش چطور زندگي كرده و چطور مرد.
نه-مادر نگو.
(خدانگهدارتان)

farzan_pirnia 12-11-2007 02:41 AM

سکوت
 
سكوت
گفتم كه سكوت ... ! از چه رو لالي و كور ؟
فرياد بكش ،‌كه زندگي رفت به گور
گفتا كه خموش ! تا كه زنداني زور
بهتر شنود ، نداي تاريخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
ديدم كه ز بيكران ،‌دردي خاموش
فرياد زمان ،‌رميده در قلب سروش
كاي ژنده بتن ،‌ مردن كاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بي مسلك پست
در دامن اين تيره شب مرده پرست
با فقر سياه.... طفل سرمايه ي مست
قلب نفس بيكستان ، كشت ... شكست
دل زنده كنيد تا بميرد ناكام
اين نظم سياه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نكشد ، خزيده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود كنيد . يأس را در دل خويش
كاين ظلمت دردگستر ، زار پريش
محكوم به مرگ جاوداني است ... بلي
شب خاك بسر زند ، چو روز آيد پيش

farzan_pirnia 12-11-2007 02:41 AM

بر سنگ مزار
الا ، اي رهگذر ! منگر ! چنين بيگانه بر گورم
چه مي خواهي ؟ چه مي جويي ، در اين كاشانه ي عورم ؟
چه سان گويم ؟ چه سان گريم؟ حديث قلب رنجورم ؟
از اين خوابيدن در زير سنگ و خاك و خون خوردن
نمي داني ! چه مي داني ، كه آخر چيست منظورم
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم
كجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت كرد مجبورم
چه شبها تا سحر عريان ، بسوز فقر لرزيدم
چه ساعتها كه سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم
از اين دوران آفت زا ، چه آفتها كه من ديدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاك ، پوسيدم
ز بسكه با لب مخنت ،‌زمين فقر بوسيدم
كنون كز خاك فم پر گشته اين صد پاره دامانم
چه مي پرسي كه چون مردم ؟ چه سان پاشيده شد جانم ؟
چرا بيهوده اين افسانه هاي كهنه بر خوانم ؟
ببين پايان كارم را و بستان دادم از دهرم
كه خون ديده ، آبم كرد و خاك مرده ها ، نانم
همان دهري كه بايستي بسندان كوفت دندانم
به جرم اينكه انسان بودم و مي گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بد مستي
وجودم حرف بيجايي شد اندر مكتب هستي
شكست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستي
كنون ... اي رهگذر ! در قلب اين سرماي سر گردان
به جاي گريه : بر قبرم ، بكش با خون دل دستي
كه تنها قسمتش زنجير بود ، از عالم هستي
نه غمخواري ، نه دلداري ، نه كس بودم در اين دنيا
در عمق سينه ي زحمت ، نفس بودم در اين دنيا
همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا
پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
به شب هاي سكوت كاروان تيره بختيها
سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا
به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي

farzan_pirnia 12-11-2007 02:43 AM

نامه یک دختر زشت به خدا
 
نامه یک دختر زشت به خدا
پروردگارا!این نامه را از بنده ای از بندگان تو به تو می نویسد که بدبختی بمفهوم وسیع کلمه-در زندگی بی پناهش بیداد می کند..
بعظمت تردید ناپذیرت سوگند همین حالا که این نامه را بتو می نویسم آنقدر احساس بدبختی می کنم که تصورش –حتی برای تو که پناهگاه تیره بختانی –امکان پذیر نیست..........
میدانی خدا سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زاییده یک امر تصادفی است...
مگر زندگی جز ترادف تصادفات چیز دیگری هم هست؟... نه خدا...به خدا نیست!...
بیست و هشت سال پیش از این دختری زشت روی و ترشیده با پولی که از پدرش به ارث برده بود.جوانی را خرید...نتیجه این معامله وحشتناک من بودم!...بخت سیاه من حتی آنقدر به من یاری نکرده بود که وجودم تجلی دهنده زیبائی پدرم باشد....هنگامیکه در نه سالگی برای نخستین بار به آینه نگاه کردم بچشم خود دیدم که چهرهام چرکنویس از یاد رفته ایست از چهره وحشت انگیز مادرم!...
سیزده ساله بودم که یک ورشکستگی همگانی همراه با دارائی خیلی از ثروتمندان ثروت مادرم را هم برد. همراه با ثروت مادرم پدرم را.
تا آنزمان علی رغم چهره زشتی که داشتم زرق و برق ثروت هرگز نگذاشته بود که من در مقابل دخترانی که تو زیبا آفریده بودی احساس تحقیر کنم...تنها هنگامیکه فقر سایه نامیمون خود را بر چهره زشتم افکند برای نخستین بار احساس کردم که تا چه پایه محرومم!!!...
در دوران تحصیلی همیشه شاگرد اول بودم...چه شاگرد اول بدبختی !شب و روز سر کارم باکتاب بود...همه تلاشم این بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن جبران کنم...زهی تلاش بیهوده!
دوران بلوغم بود...همه سلولهای بدن درمانده از من و احساسات من "من"و"احساسات"متقابلی می خواستند....
دلم وحشیانه آرزو می کرد که بخاطر عشق یک جوان هر چند هم وامانده بطپد...!
نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه ای بود که با تصادم آن در زیر دلم یک لرزش خفیف و سکر آور وجودم را برقص آورد...
می خواستم و از صمیم قلب آرزو می کردم-که هر یک طپشهای قلبم انعکاس ناله ی شبانه عاشقی باشد که کمال سعادتش تعقیب سایه عشق من می بود.
دلم می خواست از ماورا نفرت اجتناب پذیری که زائیده چهره نفرت انگیز من بود جوانی از جوانان روزگار دلم را میدید ...و می دید که دلم تا چه حد دوست داشتنی است...تا چه پایه می توانددوست بدارد.
در اینجا !در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست دل صاحبدلان را آشنایی نیست...
به رغم آرزویی که داشتم هرگز نه جوانی سراغ مطرودم را گرفت نه دلی بخاطر تنهائی دلم گریست...
تنها بستر تک افتاده ام می داندکه شبها بخاطر آرامش دلم چقدر دلم را گول زدم...همه شب...هر شب به او –به دلم بی کسم قول می دادم که فردا ...مونسی برایش خواهم یافت...
و هر روز-همه روز به امید پیدا کردن قلبی آشنا نگاهم نگران صدها نگاه ناشناس بود...
آه!ای سرنوشت المبار!...ای زندگی مطرود!....در جستجوی دلی آشنا هر وقت هر کجا رفتم هر کجا بودم این زمزمه خانمانسوز بگوشم رسید:دختر خوبی است...بی نهایت خوب...اما...افسوس که...زیبا نیست...هیچ زیبا نیست.
تنها تو می دانی خدا که شنیدن اینچنین زمزمه ی اندوهبار برای دختری که از زیبایی محروم است چقدر تحمل ناپذیر و شکننده است!
و این پروردگارا :به عدالتت سوگند که شوخی نیست شعر نیست تراژدی خلقت است!تراژدی زندگیست!
خداوندگارا!اشتباه می کنم!اینطور نیست!؟
هجده ساله بودم که تحصیلاتم بپایان رسید...بیشتر از آن نمی توانستم به تحصیلاتم ادامه دهم و نه میل داشتم اینکار را بکنم...مادرم میل داشت اینکار را بکنم...میل داشت تکلیف آینده من هرچه زودتر تعیین شود!چه آینده ای!مشتی موی کز کرده یک جفت دست کج و معوج نازک یک بینی پهن تو سری خورده با دو دیده ی لوچ و قلبی گرسنه در سینه مطرود و تهی و یک زندگی هیچ و یک زندگی پوچ چه آینده ای می توانست داشته با شد؟جز حسرت سینه سوز...عزلت شباب شکن...اشک ...اشک پنهانی...
نگاه های نگران و ترحم آمیز مادرم بدتر از همه چیز استخوانهایم را آب می کرد...دلم هیچ نمی خواست قابل ترحم باشم...اما...مگر با خواستن دلم بود؟...قابل ترحم بودم...علتش هم خیلی سادهبود...نه ثروتی داشتم که بتقلید از مادرم مردی را بخرم...و نه ...آه!خداوندا!در باره ی زیبایی دیگر چه بگویم؟!
با خاطری نگران خاطری بینهایت نگران و آشفته برای تسلی دل تسلی ناپذیرم بشعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم...چه شبها که در دوزخ دانته هاج و واج ماندم و سوختم... و در عزای مرگ جانخراش"گوریو"ی واژگون بخت چه فلسفه های وحشتناک که درباره ی کمدی زندگی و طمع بی پایان زندگانی از"چرم ساغری"بالزاک اندوختم....
با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته هم پیاله شدم...
در اتاق ماتمزده ام چه ساعتها که بخاطر قهرمان"اتاق شماره6"چخوف گریستم...مدتها"دیکنز"دوش به دوش"داستایوسکی"دل در هم شکسته ام را با آتش آشیان سوز قهرمان تیره سوزشان کباب کردند و پهلوانان یاس آفرین"کافکا"آخرین ستون امیدم را بسر زندگی نومیدم خراب کردند...خداوندا!دیگر چه بگویمکه چند سال متوالی برای تسلی دلم از یک طرف و پیدا کردن راه حلی برای مشکلی که داشتم جز خداوندان زمین مونسی نداشتم ...تا اینکه....
یکبار احساس استخوان شکنی سراپای زندگیم را تکان داد...یکوقت عملا دیدم که دارم پیر میشوم و هنوز جای پای هیچ مردی در بیکران زندگی بی آب و علف زندگی سر سام گرفته ام پیدا نیست!
تنفر شدیدی نسبت به هر چه شاعر است و نویسنده است در من به وجود آمد...چون یکباره بخاطرم آمد که ایم انسانهای معروف که ظاهراخدای معنویات هستند هرگز صمیمانه در باره تیره بختانی چون من که تنها گناهشان فقدان زیبایی ظاهر است نگریسته اند!هرگز نخواندم که یکی از آنها عاشق دختری زشت روی چون من شده باشند و اگر تصادفا هم چنین کاری کرده اند پایه اش ترحم بوده نه محبت!...ترحم....ترحم...!
آری خداوندا!قلب هیچ کس نباید به خاطر من – به خاطر قلب من بطپد-برای اینکه اصلا نیستم!نه خدا !خدا منهای زیبایی؟!مفهوم زن چیست؟من چیستم؟در حیرتم پروردگارا!مگر هنگام آمدن من این حقیقت برای تو آشکار نبود؟!
مرا چرا آفریدی؟برای چه؟برای که آفریدی؟برای نشان دادن عظمت و قدرت زیبایی؟برای این کار وسیله دیگری جز <<زشتی>>-این منبع تیره بختی زندگی تیره بخت من نداشتی؟
پروردگارا!من متاسفم که تحمل زندگی با اینهمه خفت از توان من خارج است.
من همین امشب به آستان تو بر می گردم...تا در ساختمانم تجدید نظری کنی!این سینه خشک به درد من نمی خورد !من پستان لازم دارم...یک جفت سپیدو برجسته که شکافشان بستر شهوت شبانه جوانان هوسران این دوران باشد...جوانانیکه عظمت عشق را –برغم صفای دل –دربرجستگی پستانها جستجو می کنند...!
من موی سر کش و پریشان می خواهم تا هر یک از تارهایشان را زنجیر بندگی صد دل هرزه پرست سازم!این فکر عمیق به درد من نمی خورد به چه دردم می خورد؟...من فکر بچگانه می خواهم که با یک اشاره بخاطر هوسی موهم دل به هر کس و ناکس ببازم!
پروردگارا!من امشب رهسپار بارگاه تو هستم...و این گناه من نیست...مرا بخاطر گناهی که نکردم ببخش.......................پایان.....

farzan_pirnia 12-11-2007 02:44 AM

نامه يك حروفچين به مدير يك مجله
 
نامه يك حروفچين به مدير يك مجله
آقاي مدير !
ظاهرا من اين اجازه را نبايد به خود بدهم كه چند كلامي بي پرده با شما گفتگو كنم . خوشبختانه اين اجازه را بخود نداده ام چون ... اينكه با شما حرف ميزند من نيستم ! تكه سرب سرپا ايستاده ناطقي است كه سلولهاي بدنش را حروف سربي صامت چاپخانه ها تشكيل ميدهند ...
تا آنجا كه به ياد دارم تا كنون هر وقت هر مطلبي كه به چاپخانه فرستاده ايد ، برحسب وظيفه بي كم و كاست حروفش را چيده ام ...
دريغا ! كه سرتاسر اين مدت در هيچيك از مطالب ارسالي شما درباره گرفتاريهاي بي سر و سامان من نكته اي هر چند مختصر و ناچيز هم نديده ام !
عرض كردم كه تا كنون هر وقت هر چه مطلب فرستاده ايد ، من حروفش را چيده ام ... چه ميشود كرد ؟ يكبار هم هوس كرده ام مطلبي براي شما بفرستم ... مطلبي كه ميدانم هرگز حروفش چيده نخواهد شد !
آقاي مدير ! انگيزه نوشتن اين نامه ؛ خبر وحشتناكي است كه ديروز در بيمارستان بيمه اجتماعي بمن دادند ! خبر ، خيلي مختصر بود ... خيلي ساده : من ... مسلول شده ام ؛ هواي رطوبت زده و سرب آلوده چاپخانه ريه هاي گرسنه مرا به خاك سياه نشانده !
از شما چه پنهان ! من از سالها پيش احساس ميكردم كه مضمون اين مطالب كه من مجبور به چيدن حروفشان هستم ، بالاخره يك روز سرگذشت درد آفريده زندگي سرگردانم را بسرنوشتي اينچنين اندوه بار و سينه فرسا ، دچار خواهد كرد ...
ميدانيد ، ديروز در بيمارستان بيمه هاي اجتماعي بمن خبر دادند كه مسلول شده ام .
شما آقاي مدير گرفتارتر از آنيد كه همه مطالبي را كه خوراك امروز مطبوعات ماست در آن واحد به ياد بياوريد ... اما در مورد من قضيه اينطور نيست ... و بنابراين پاره از مطالب را همانطور ساده طي اين نامه برايتان شرح ميدهم تا شما بدانيد كه منبع موسيقي اين تك سرفه هاي خونين را در كجا ميشود جستجو كرد ... تصورش را نكنيد . من حروفچينم ... و بايد هر مطلبي به من دادند ، حرف به حرف ، خط به خط بچينم ... خيلي خوب .
من سپيده دم يكي از شبهاي ماتم زده بسركار آمده ام ؛ سپيده دم شب حسرت باري كه ظلمت آواره اش دامن پاره پاره اي براي اشك تمناي دختر شش ماهه من بوده است ... اشك تمنا در مقابل دو پستان بي شير يك مادر .
طبعا آرزو ميكنم با مطلبي روبرو شوم كه تسكين دهنده درد دل غمزده ام باشد ... در مقابل آرزوئي آنقدر زير پا افتاده ، فكرش را بكنيد كه مجبور به چيدن چه مطالبي ميشوم :
صفحاتي را كه فرستاده ايد باز ميكنم . در وحله اول به دو رقم بر ميخوريم ؛ يك ۳ و ... يك ۹ ! ... اين رقم را بانام كتاب هوگو موسوم به (۹۳) اشتباه نگيريد ... نه ! موضوع خيلي مهمتر از اينهاست ... اين رقمي است كه كم و زياد آن يك قسمت از سرنوشت ما را تعيين ميكند ... عدد ۹۳ كه من بايد با يك صفحه وصف الحال بچينم ، اندازه پستانهاي بريژيت باردو ست !
هنگام چيدن اين مطلب به ياد دخترم مي افتم ... كه كمبود غذائي ، شير را داخل پستان مادرش خشك كرده ... دلم در التهاب فريادي خاموش آتش ميگيرد ... و قطره اشكي تلخ در چاله يكي از گونه هاي سل زده ام بي سروصدا ميميرد ...
براي تغيير دادن مسير افكارم بچيدن حروف مطالب ديگر ميپردازم ! خداوندا چه دوران وحشتناكي ! ميدانيد آقاي مدير ! بلافاصله پس از اندازه قطر پستانهاي « گربه فرانسه » به يك رقم وحشتناك بر ميخورم ؛ ۳۶۰ ! اين ... تعداد نفراتي است كه پس از يك شبيخون وحشيانه سربازان فرانسوي ، بسلامتي پستانهاي (ب . ب) ، از ملٌيٌون الجزيره بخاك و خون كشيده شده اند ...
بنام يك مسلمان ، فاجعه اين خبر شوم ، شوري در بيكران روح آفت زده ام ، بر ميانگيزد ... و قلبم ... تمام قلبم با فريادي صامت ، به كف سينه مسلولم فرو ميريزد .
از آنجا كه بر حسب خاطرات گذشته ، تا مغز استخوانهاي بي قواره ام از هر چه فلسفه و سياست است بيزارم .
اين صفحات را از پيش چشمم بر مي دارم ... سراغ صفحه هنرمندان را ميگيرم :
هنرمندان معروف قرن محكوميت هنر اصيل !
هر چه به مطلب نگاه ميكنم از هيچ يك از هنرمندان مسلم كشور هنر پرورمان ، نامي نشاني نمي يابم ...
مدتهاست ... سالهاست نمي بيني ... مثلا استاد صبا ... تنها پس از مرگ جبران ناپذيرش بود كه مطبوعات به يادش افتادند و هر يك چند جمله فرموله شده ، توشه راه اين انسان بزرگوار كردند ...
استاد بهزاد ... آه چه ميگويم ، سالهاست هيچ يك از خوانندگان مطبوعات نميدانند كجاست ! چه ميكند ! زنده است ! تا چه پايه زنده است ؟ نه ! از استاد بهزاد نامي نميتوان برد ... چون هنوز زنده است !
آنچه از لحاظ هنر حياتي است ، آشتي ها و قهر ها ي فلان آوازه خوان تازه بدوران رسيده يا بهجت اثر خوابي است كه در يك تصادف نيمه شب ، از سر فلان دخترك بي هنر پريده است ...
با خواندن اين خبرها حالت تهوع بمن دست ميدهد ! از سبك سريها ، شهرت پروريها و آرتيست بازي هاي همه اين هنرمندان تا سر حد جنون احساس تنفر ميكنم ... و آنوقت تازه ميفهمم كه چرا صادق هدايت خودكشي ميكند ...
تصورش را بكنيد ، آقاي مدير ! در صفحه ادبيات و انتقاد كتابها ، من بايد چهار ستون درباره كتاب چرند اندر چرند سلام بر غم يك دختر فرانسوي ، حروف بچينم ، و در گوشه پرتي از همان صفحه با كمال ناراحتي اين حرف را اضافه كنم كه صادق هدايت وقتي مرد ، روزنامه هاي فرانسه نوشتند كه يك ايراني به نام فلاني ... در فلان جا با گاز بحيات خويش پايان داد !
« صادق هدايت » هاي ما ، در ديار غربت ، تنها به نام يك ايراني شناخته ميشوند ... و جز دو پروفسور ايرانشناس ، از اين نويسنده بزرگ آنچنانكه شايسته او بود ، ياد نميكنند ... اما ... بسلامتي سر مطبوعات ما ، از هر حمالي كه بپرسيد فرانسواز ساگان كيست ... ميگويد هيكلش تكه !
باري ! مطلب مربوط به « هنرمندان » را با اشك آميخته با خنده تا سحر ، ميچينم ... و سراغ ساير مطالب ميروم ... چه بنويسم ... مشتي داستان مكرر از مشتي عشقهاي آسماني ... محكوميت باعدام يك جاني ... كه با دست خود نه ، با دست خانمان سوز جهل و ناداني ، سر دو رفيقش را بخاطر ۱۸۰ تومان ناقابل گوش تا گوش بريده است ... داستان مرد جنايتكاري كه زندگي يك افسر شريف را بقيمت يك جنون تصنعي نامردانه با ضربت و كارد پي در پي خريده است ... و صدها مطلب ... صدها مطلب از اين نوع و ديگر ... هيچ !
و حالا كه سرنوشتم بازيچه تك سرفه هاي سل گرديده ، ميخواهم به شما اطلاع بدهم كه ... آقاي مدير ... من هرچند كارم حروفچيني است و هر چند حروفچينم ... اما به جراحات ريه هاي مسلولم سوگند ... من ديگر اين مطالب را كه هيچ چيزشان به درد من مربوط نيست نميچينم !
فهميديد آقاي مدير ... نميچينم


اکنون ساعت 12:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)