پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   شهرزاد و قصه ای از هزارو یک شب (http://p30city.net/showthread.php?t=19767)

amir ahmadi 01-14-2010 10:40 AM

شهرزاد و قصه ای از هزارو یک شب
 
و اما ای ملک جوان در دوران دور و سالیان گذشته در سرزمین چین پادشاهی دلقکی داشت با قامتی خمیده و قدی کوتاه و قیافه ای مضحک که حرکات ساده لوحانه و رفتار کودکانه اش عبوس ترین ادمها را به خنده وا می داشت و خشمگین ترین چهره ها را به متانت و ارامش سوق می داد .بخصوص وقتی که دلقک سر حال بود صداهای عجیب و غریبی هم از خود در می اورد و در برابر سوالاتی که از او می شد جواب های سربالا و بی سر و تهی هم می داد .بخصوص ان زمانی که سر به سر اطرافیان پادشاه می گذاشت و ادای انها را در می اورد و شاه را می خنداند بیشتر عزیز می شد و مورد توجه فراوان تر سلطان قرار می گرفت.

amir ahmadi 01-14-2010 10:50 AM

تا اینکه یک بار اختیار از دست کوتوله دلقک بیچاره در رفت و پشتش را به سلطان کرد و رفتاری نمود و صدایی غیر از مجرای دهان از وی خارج شد .ناگهان سلطانی که در حال قهقههزدن بود از کوره در رفت فریاد کشید این احمق را از جلوی چشم من دور کنید اصلا او را از دربار من بیرون بیندازید که دیگر از دیدن ریختش حالم به هم می خورد .درباریان و اطرافیان همواره نیش زبان خورده منطزر چنین دستور کوتوله دلقک بیچاره را کتک مفصلی زدند و از دربار بیرون کردند .دلقک بد بخت کتک خورده در گوشه کوچه ای نشسته و زار زار گریه می کرد .اخر گریه کردن دلقک کوتوله هم به نوعی مخصوص خود بود و هر کس ان گونه گریه کردن را می دید محال بود که خنده اش نگیرد .

amir ahmadi 01-14-2010 11:27 AM

اما ای حضرت سلطان بشنوید از مرد خیاطی که در همان شهر زندگی می کرد و چون خیاط مخصوص دربار بود روزگار خوشی و زندگی مرفهی هم داشت .از قضا در همان روز مردخیاط و همسرش به قصد تفریح و همچنین خرید مایحتاج از خانه خارج شده و از دکان طباخی شهر ماهی سرخ کرده ای خریده و در حال برگشت به خانه بودندکه چشم زن خیاط به مرد کوتوله افتاد و بنای خندیدن را گذاشت و از رفتن باز ایستاد و به قول معروف در جای خود میخکوب شد .شوهر همسرش را صدا زد و علت ایستادنش را پرسید که پاسخ شنید اگر می خواهی به دنبالت بیایم باید اجازه دهی که من این کوتوله مضحک را هم با خود به خانه بیاورم .بالاخره پافشاریهای زن در مرد خیاط موثر افتاد و شوهر از کوتوله پرسید :ایا حاضری که همراه ما به خانه مان بیایی ؟که کوتوله دلقک از خدا خواسته با سر جواب مساعد داد و شادمانه از اینکه در ان شب سرد زمستانی سقفی برای خوابیدن پیدا کرده به دنبال مرد خیاط و همسرش روان شد و برای اینکه تشکر خود را ابراز کند صداهایی از دهان خود دراورد و حرکاتی را انجام داد که زن و شوهر از خنده روده بر شدند...

amir ahmadi 01-14-2010 11:37 AM

چون انها به خانه رسیدند سفره ای پهن کردند و ماهی خریداری شده بریان را با نان و لیمو ترش در وسط ان نهادند و قبل از انکه خود شروع به خوردن کنند زن تکه ای بزرگ از ماهی را با تیغ و استخوان برید و ان را به دست کوتوله دلقک داد و گفن :این تکه مال تو اما شرطش این است که ان را یک نفس نخائیده و نجویده فرو دهی که دلقک ان تکه ماهی بزرگ را گرفت و به دهان برد .همسر مرد خیاط برای انکه مباد دلقک تکه ماهی تیغ دار را از دهان خود بیرون بیندازد و یا انکه ان را بجود و فرو دهد یک دست بر پشت کوتوله نهاد و با دست دیگر جلو دهانش را گرفت و او را ناگزیر از فرو دادن یکبارا کرد...

amir ahmadi 01-19-2010 10:06 AM

که ان لقمه بزرگ تیغ دار در گلوی کوتوله دلقک گیر کرد و او را خفه کرد .چون انها دیدند که دلقک بخت برگشته قالب تهی کرد و مرد .مرد خیاط رنگ از رخسارش پرید و فریاد کشان گفت :زن بیچاره شدیم که این مردک نزد ما در این خانه جان داد و تصور هم نمی کنم بی صاحب باشد .وای بر ما اگر وی همان دلقک معروف دربار باشد....

amir ahmadi 01-19-2010 12:01 PM

زن چون ان وضع را دید و ان سخنان را از شوهرش شنید از ترس چون بید لرزید و ناله کنان به شوهرش گفت:پس چرا تعلل می کنی زودتر دست به کار شو و وقت را از دست مده .مرد خیاط فریاد کشید :به جای غر زدن بگو تا چه کنم .زن فوری گفت برو یک چادر شب بیاور و او را در چادر شب بپیچ که من ان را در بغل گرفته و تو هم راه خانه طبیب را در پیش گیرو هر کس در طول راه از تو سوالی کرد بگو فرزندمان حالش بد است نزد طبیب شهر می رویم .

amir ahmadi 01-19-2010 12:38 PM

مرد درمانده برخاست و چادر شبی اورد و کوتوله مرده را در ان پیچید و زیر بغل زن نهاد و دوتایی از خانه بیرون شدند و شتابان رو به خانه طبیب شدند .شحنه هایی که در ان موقع شب انها را دیدنداز خیاط پرسیدند :درون بسته تان چیست و قصد و مقصدتان کجاست زن و مرد هر دو هم صدا گفتند کودکما ن از شدت تب بی هوش شده و او را به خانه طبیب شهر می بریم.

amir ahmadi 01-19-2010 12:47 PM

بالاخره مرد خیاط و زنش به در خانه طبیب رسیدند دق الباب کردند .کنیزکی سیاه در را باز کرد و پرسید چه پیش امده که این موقع شب به سراغ طبیب امده اید ؟زن گفت بچه ام تب کرده و بی هوش شده برای انکه سرما نخورد او را لای چادر شب پیچیده ام .این دو سکه زر را از ما بگیر ئ با عذرخواهی تمام به اقای طبیب بده و از او خواهش کن که جهت معالجه این کودک بی گناه از بستر برخیزد منا این سکه هم از ان خودت.

amir ahmadi 01-19-2010 12:54 PM

چون کنیزک برای بیدار کردن طبیب به درون خانه رفت زن کوتوله بی جان را در حالت نشسته به دیوار خانه تکیه داد و چادر شب را بر سرش افکند و به شوهرش گفت :عجله کن که باید هر چه زودتر از اینجا دور شویم زیرا اگر این دلقک همان طور که حدس زدی کوتوله معروف دربار باشد ایستادن همان و زیر تیغ جلاد دربار جان دادن همان .بعد از گفتن ان عبارت زن و مرد شتابان در تاریکی کوچه ناپدید شدند.

amir ahmadi 01-19-2010 01:02 PM

هنوز دقیقه ای نگذشته بود که مرد طبیب دو سکه زر گرفته بدون انکه فانوسی روشن کند شتابان به سوی هشتی خانه با چشمان خواب الود را افتاد و او که چشمان خود را به در خانه دوخته بود و با سرعت هم قدم بر می داشت و جلو پایش را نگاه نمی کرد .ناگهان پایش به چادر شب گیر کرد پیچید و در همان هشتی خانه بر زمین افتاد ودر حالی که جنازه دلقک هم زیر تنش بود طبیب که مرد بسیار فربه و چاقی بود و قدی نسبتا کوتاه داشت خود را عجیب باخت و هر چه کردنتوانست خودش را جمع و جور کرده و از زمین بلند کند.


اکنون ساعت 01:02 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)