پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   • دست نوشته هایی به نام بهارانه • (http://p30city.net/showthread.php?t=32560)

GhaZaL.Mr 06-16-2011 10:10 PM

• دست نوشته هایی به نام بهارانه •
 
بی تعارف بچه ها اگه اهل دل نيستيد نخونيد...

اينی كه براتون ميذارمو سال پیش توو يه وبلاگ (که الان یادم نیس )خونده بودم.يه سری دست نوشته كه انگار كسی اونو
تووی
كارتن ِچنتا از كتابای فروغ پيدا كرده. دست نوشته هايی كه قصه ی كوچ پرستوها و رفتن تلخ بهارو روايت ميكنه.
دست نوشته هايی كه واقعی به نظر می رسه.
سير اين دست نوشته ها برام جالب شد و با اشتياق ِ تمام تا آخر خوندمش.برا شمام قسمت به قسمت ميذارم .
شايد
شمام از رفتن بهار دلتون بگيره و اونقد دلتنگش شيد كه يادتون بره دوستی كنارتونه كه بيشتر از بهار شما رو
ميفهمه و بيشتر از بهار نگرانتون ميشه. يار در خانه و ما
...


غزل

GhaZaL.Mr 06-16-2011 10:13 PM

همينكه جنگها و بارانها به زندگی مجال ميداد، كتابهای آفتابسوختهء كتابفروشيهای "پل باغ عمومی” شهر كابل بار ديگر بر روی خاكها زير
آفتاب چيده ميشدندبسياری از كتابفروشها، بدون اينكه نام مشتريها شان را بدانند، ذوق شان را خوب ميدانستند. شايد از همين رو، شماری از
كتابها بر سر ديوارها، چارپاييها و روی زمين گذاشته نميشدند.
كتابفروش به كارتن كوچكی اشاره كرد و گفت: "به ذوق خودت است" و آن را كشود. در روپوش چند كتاب نام يا تصوير فروغ فرخزاد را ديدم.
كتابها را يكی يكی بلند كردم . در زير كارتن، ورقهای پراكنده‌ يی به چشم ميخوردند.آنها را نيز برداشتم . نوشته‌ ها به نظرم زياد آشنا بودند.او
گفت: "كتابچهء خاطرات است، اما نامكمل. تصادفاً از بين همين كتابها پيدا شده ..."
ورقها شماره گذاری نشده بودند؛ ولی يافتن زنجيرهء خاطره ها كار دشواری نبود.

كابل، بهار ١٣٧٣

GhaZaL.Mr 06-16-2011 10:16 PM

دست نوشته هایی به نام بهارانه
 
يكشنبه – ١٨ ميزان ١٣٦٩

امروز "بهار" را در كانون شعر دانشگاه كابل ديدم. شعر غم‌ انگيزی از فروغ فرخزاد را خواند و خاموش نشست.
خموشيهايش او را به شعر ناسروده ‌يی مانند ميكرد.هنگامی كه نوبت من رسيد، به جای سروده‌ های تازهء خودم، اين شعر را خواندم
:


"من به راز شنفته ميمانم
تو به شعر نگفته ميمانی"

ادامه دارد .....

GhaZaL.Mr 06-17-2011 12:09 AM

سه شنبه – ٥ عقرب ١٣٦٩

در سرآغاز آشنايی، بهار برايم يك شاخ پر شكوفه بود. بعدها كه دنيای شعر و افسانه ما را نزديك و نزديكتر ساخت،
دريافتم كه او با همه دلتنگيهايش بيشتر به يك دشت لاله ميماند.بهار تا چشم كار ميكند زيبايی، شكوفايی و غرور است.
در باره خودش كمتر حرف ميزند؛ از پرسش و پاسخ چندان خوشـش نمی ‌آيد. گهگاهی در دلم ميگـرددكه بهــار و من سـرگذشت مشـتركی راپشت سر گذاشته ‌ايمو سرنوشت همسانی در پيشرو خواهيم‌ داشت.



GhaZaL.Mr 06-27-2011 11:36 AM

دست نوشته هایی به نام بهارانه
 
دو شنبه – ۲۹ حوت١٣٦٩

به ديدار دوستی كه در روزهای دشوار به يادش می افتم،رفتم و گفتم: "امروز به خاطر يك پستكارت دشت پر از لاله،
تمام شهر را زير و رو كردم، ولی نيافتم. ميخواستم بهترين كارت تبريكی سال نو را به كسی بدهم ." دوست گفت :
"مگر بدون پستكارت نميشود به كسی بگوييم سال نو مبارك؟"چيزی برای گفتن نداشتم. گرمای شرم را در سراپايم
احساس كردم. شايد او به رازی پی برده بود كه در ميان خندههايش ادامه داد:
"شوخی بود. تو ميتوانی لالهء زيبايی را در كنج ورق رسم كنی و در كنارش بنويسی..."
برای آن كه به حالتم تغييری داده باشم ، در ميان سخنش دويدم و گفتم :" گپ بر سر يك گل لاله نيست ، هدف من
دشت پر از لاله بود." و او بی هيچ درنگی گفت : "لازم نيست دشت لاله به كوچكی مساحت يك پستكارت باشد!"

بار ديگر بی سخن ماندم و سوزشی را در سراپايم احساس كردم...

GhaZaL.Mr 07-28-2011 02:06 PM

سه شنبه اول حمل ١٣٧٠
هرگز نميدانسـتم كه پيام تبريكی سـال نو، با لالهء تنهايی كه در كنار آن رسـم كرده بودم، نخسـتين نامهام به بهار خواهد شد.
هنگامی كه نامه رابرايش ميدادم،گفتم:"تا امروز نامی به اين زيبايی نشنيده ام."اوغمگينانه گفت:"اي كاش نامم پرستو مي بود."
بسيار زياد دلم ميخواهد بدانم چرا او چنين آرزويی دارد. نميتوانم بپرسم. ميدانم از چون و چرا خوشش نمی آيد.

GhaZaL.Mr 07-28-2011 02:07 PM

شنبه - ١١ جوزا ١٣٧٠
بهار هميشه به وعده اش دير می آيد. عادتش است . نميتوانم دير آمدنش را به رخش بكشم . ميترسم آزرده شود و ديگر هرگز نيايد.
وقتی دلتنگ باشد،ديرتر می آيد وميگويد:"برايم شعر بخوان."به خاطر ذوق بهار،بسياری ازسرودههای فروغ را به حافظه سپردهام.
برای جلب توجه او همواره وانمود ميكنم كه شعرهای فروغ را از گذشته ها دوست داشتم.

GhaZaL.Mr 07-31-2011 03:38 PM

پنجشنبه ٢ سرطان ١٣٧٠

بهاربه وعده اش ديرتر آمد و گفت:‌"امروز دلم بسيار گرفته است."و خواهش كرد شعری برايش بخوانم.به جای شعر فروغ فرخزاد،
غزلی را كه تازه سروده بودم، خواندم:
دل من پيشتر از پيش پر از تو گشته/همچو باغی كه پر از شعر پرستو گشته
بهارگفت:"زندگی بسيارعجيب است."گمان بردم كه در ادامه اش توضيح خواهد داد زندگی مثلاً چگونه عجيب است. او خاموش شد.
نمي دانم چرا به ذهنم آمد كه امروز او ميخواهد رازی را به من بگويد. گفتم : " هان! به راسـتی هم كه زندگی بسـيار عجيب است . "
و گذاشــتم كه او ادامه بدهد. بهــار گفت: "اي كاش ميشد نام پرستو را بدزدم." و با خود زمزمه كرد:
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر ميكرديم
از بهاری به بهار ديگر
شتابزده گفتم:‌"بهار ديگر وجود ندارد." او گفت:"چرا ندارد؟وقتی پاييز ديگرو زمستان ديگرباشد، بهارديگرناممكن نيست."
و من كه ناممكن را به چشم مي ديدم ،‌چيزی نگفتم.بهار خاموش ماند و من از خموشی او پرواز هزاران پرستو را شنيدم.

GhaZaL.Mr 07-31-2011 03:39 PM

چهار شنبه - ١٣ اسد ١٣٧٠

نخستين بار بود كه بهار را شاد و شگفته يافتم. همينكه مرا ديد، گفت: "فردا پرستو در اديتوريم دانشگاه كنسرت ميدهد."
حدس زدم كه به دومين راز بهار دست يافتهام. ای وای! او شيفتهء آهنگهای پرستو بود، و من اين را نميدانستم.


GhaZaL.Mr 09-15-2011 02:30 PM

پنجشنبه ١٤ اسدد ١٣٧٠

با هم به كنسرت رفتيم.او مانند اينكه روانش را به پرستو داده باشد،
محو آهنگها شده بود،و من كه تمام هستيم را بهاربه گروگان گرفته بود،
نميخواستم بدانم كه پرستو چه ميخواند.دلم ميشد سكوت بهار را بخوانم و بدانم كه او درين خموشيهای مرموز به چه می انديشد
و چرا آرام آرام اشك ميريزد.


اکنون ساعت 02:55 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)