تاج از فرق فلک برداشتن جاودان آن تاج بر سرداشتن در بهشت آرزو ره یافتن هر نفس شهدی به ساغر داشتن روز در انواع نعمت ها و ناز شب بتی چون ماه در بر داشتن صبح از بام جهان چون آفتاب روی گیتی را منور داشتن شامگه چون ماه رویا آفرین ناز بر افلاک اختر داشتن چون صبا در مزرع سبز فلک بال در بال کبوتر داشتن حشمت و جاه سلیمانی یافتن شوکت و فر سکندر داشتن تا ابد در اوج قدرت زیستن ملک هستی را مسخر داشتن برتو ارزانی که ما را خوش تر است لذت یک لحظه "مادر" داشتن ! |
این شعر رو توی صفحه اول پایان نامه ام نوشتم خیلی زیبا و قشنگه ... هر وقت می خونم گریه ام میگیره از تو می پرسم ای اهورا میتوان در جهان جاودان زیست؟ (میرسد پاسخ از آسمانها) : - هر که را نام نیکو بماند جاودانی است! از تو میپرسم ای اهورا تا به دست آورم نام نیکو بهترین کار در جهان چیست؟ (میرسد پاسخ از آسمانها) : - دل به فرمان یزدان سپردن مشعل پر فروغ خرد را سوی جانهای تاریک بردن. از تو میپرسم ای اهورا چیست سرمایه ی رستگاری؟ (میرسد پاسخ از آسمانها) : - دل به مهر پدرآشنا کن دین خود را به مادر ادا کن! ایپدر ... ای گرانمایه مادر جان فدای صفای شما باد با شما از سر و زر چه گویم هستی من فدای شما باد! با شما صحبت از "من" خطا رفت من که باشم؟ بقای شما باد! ای اهورا من که امروز در باغ گیتی چون درختی همه برگ و بارم رنجهای گران پدر را با کدامین زبان پاس دارم سر به پای پدر میگذارم جان به راه پدر میسپارم یاد جان سوختنهای مادر لحظهای از وجودم جدا نیست پیش پایش چه ریزم؟ که جان را قدر یک موی مادر بها نیست او خدا نیست ... اما وفایش کمتر از لطف و مهرخدا نیست.... |
مادر
http://sphotos.ak.fbcdn.net/hphotos-..._3857523_n.jpg زيباترين سخني كه شنيدم سكوت دوست داشتني توبود زيباترين احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود زيباترين انتظار زندگيم حسرت ديدار توبود زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بودن بود زيباترين هديه عمرم محبت توبود زيباترين تنهاييم گريه براي توبود زيباترين اعترافم عشق تو بود مادر :53:{پپوله}:53: |
نقل قول:
واسه سلامتی همه ی مادرای دنیا دعا کنیم............ |
چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس |
ما در ای والاترین رویا ی عشق ما در ای دلوا پس فردای عشق ما در ای غمخوار بی همتا ی من اولین و آخرین معنای عشق زندگی بی تو سراسر محنت است زیر پای توست تنها جای عشق ما در ای چشم و چراغ زندگی قلب رنجور تو شد دریای زندگی تکیه گا ه خستگی ها یم توئی ما در ای تنها نرین ما وای عشق یا د تو آرام می سا زد مرا از تو آهنگی گرفته نا ی عشق صوت لالائی تو اعجا ز کرد ما در ای " پیغمبر زیبای عشق " ما ه من پشت و پنا ه من توئی جا ن من ای گوهر یکتا ی عشق دوستت دارم تو را دیوانه وار از تو احیاء شد چنین دنیا ی عشق ای ا نیس لحظه های بی کسی در دلم برپا شده غوغای عشق تشنه آغوش گرم تومنم من که مجنونم توئی لیلای عشق |
مادرم
ای عزیزتر از جانم تو را سپاس که پا به پای من می آیی تا به قله های دور ! تا جایی که فقط خدا میداند و بس...! دلبندم تو را سپاس که زیباترین افسانه ی شب های تنهایی منی! تو را سپاس که با منی! من همیشه با تو خواهم بود حتی آن هنگام که جان در بدن و نفسی در نگاهم نیست ! من با تو خواهم بود! تو را سپاس ... . |
تقدیم به مادر پهلو شکسته ام «تا ابد در غم تو گریانم» وقتی زبان گناهکار من پاکی تو را نمی فهمدتا ابد در غم تو گریانم به سوی قبر پنهان هر دم من دوانم ای مادر پهلو شکسته ی من... ای بهار کوتاه من... چگونه و چسان... به چه جراتی زمین تو را در خود پنهان کرد؟!! ... می دانم! می دانم مرا کفایتی نبود تا گدای کویت باشم تا گرد خاک پایت گردم چنان در گناهان غرقم که شکوه والای تو را درکی نیست غم های تو را برای من فهمی نیست ای مادر پهلو شکسته ی من ای مادرم پس از تو دل تتنگ تنگ است پس از تو بهار برایم بی رنگ است و چه اندازه من گریانم... و چه اندازه من گریانم... مادر پهلو شکسته... ای سنگ ها از غمت خسته ای رود ها در غمت گریان ای بهترین بانوی جهان مادرم پس از تو پدر چه اندوهگین است قدم های سایه اش را ببین این گام ها چه سنگین است در خانمان ز خون دلت رنگین است آه اگر پدرم باز ببیند... آه...!اگر پدرم باز ببیند! ... نگهش بر در بشکسته است! نگهش سوخته است! نگهش خونین است! ز وقتی که رفته ای آتش دلش به سینه رسیده است خورشید دلش دیگر ندمیده است ز وقتی که رفته ای اه سینه اش سوزان است موج ها در غمش خروشان است آه مادرم پدر غمگین است مادرم همسایه را دعا می کنم همه شب خدا خدا میکنم مادرم سوی من نظری کن به خرابه ی من هم سفری کن مادرم من خجلت زده از پهلوی شکسته من شرمسار از روی نیلی توام چسان گویم...؟چسان گویم؟ می دانم هر شب دعایم می کنی مادرم امشب سوی خدا می رود...!)چاره ی غم های را از خدایم می کنی می دانم در وقت گناه دلتنگ منی می دانم در پی این دل سنگ منی (مادرم امشب به کجا می رود...؟ آه مادرم... دست هایم در غم تو نالان است قلم از احساس دلم حیران است مادرم این دل دیوانه نگه کن تا ابد در غم تو گریان است raha |
تقدیم به تک تک مادران دنیا
مادرم ای عزیز تر از جانم ای کسی که ایمان من از دست های تو نقش بست و گام های من از چشم های تو مادرم ای بهترین روزت مبارک هزاران بار مبارک تر از هر لبخند گرچه امروز اکنون از تو دورم ولی تویی در نگاه من در صدای من نوشته هایم لبریز از یاد تو زیبا ترین من ای آه تو مرگ من نامده باد روزی که نباشی در هم شکسته باد دلی که تو در آن نباشی مادرم من هنوز همان رهای کوچک توام هنوز برای رفتن نگاهم منتظر دست های توست هنوز وقتی زانوانم به زمین می رسد به انتظار تو می مانم ولی امروز ای عزیز تر از جان می دانم که می دانی سرگشته ام می دانم که می دانی گمشده ای دارم می دانم که نگران از دوری منی امید است که مرا ببخشی؛مرا ببخش که نگرانت کرده ام که نگاهت را به در دوخته ام ... من با توام تا جانی در بدن و نفسی در نگاهم خواهد بود! قشنگ من! نادانی ام را عفو کن! جسارتم را ببخش به دل نگیر «تو »هایی را که باید شما می نوشتم! من هنوز همان رهای سر به هوای کوچک شما هستم.هنوز هم برای رفتن دست هایم منتظر نگاه پر مهر شماست. دست هایتان بوسه باران دنیا به کامتان مادران من مبارک روزتان رها دختر کوچک سر به هوا در آرزوی لبخند تمام مادران دنیا |
مادر
{پپوله} مادر روزت فرخنده و پر شگون {پپوله} مادر مادر من نور چشمم هستی من ساغر خوشبختی من مستی من مادر من امیدم بی تو سرابه یه حباب روی آبه زندگیم بی تو خرابه تو به رسم قصه ی عشق تو گوش من صدا کردی دلم رو با رموز مهر آشنا کردی تو می گفتی تو این دنیا فقط خوبیست که می مونه با خوبی هات دلامونو با صفا کردی چه شب هایی نخوابیدی برام تا صبح دعا کردی واسه خوابم توی ای مادر لا لا لا لا لا کردی واسه فردام دعا کردی حضور خوب تو به خونمون صفا میده صدات وقتی که می پیچه به قلبامون جلا میده اگه روزی همه گل ها یاسمن باشه دلم می خود تمومش به پای یار من باشه مادر من |
زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد زنی را با تار تنهایی لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر جنینی در شکم دارد زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است سراغش را که می گیرد نمی دانم؟ شبی در بستری کوچک زنی آهسته می میرد زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد .... زنی را می شناسم من |
ای مهربانترین عاشق تنها تو هستی که دستهای لبریز از مهرت را در دستان تشنهً محبت من می گذاری فقط تو دردهای کهنه و سر باز زدهً تنهای ام را التیام می بخشی ای همنوا با صبح می دانی که من در مکتب تو عشق را آموختم وبا وجود گرم تو معنای لطیف آفرینش را لمس کردم این تو بودی که دم مسیحای خود را در کالبد یخ بسته و کرخ من دمیدی وزندگانی را متولد کردی وهستی رویاندی خودت خوب می دانی که دوست داشتنی ترین موجود این زمانه و هر زمان دیگری ای مـــــــــــــــــا د ر... |
|
|
باران شدی و باز هوا ابری ات شده این باد سرد باعث بی صبری ات شده چتر محبت تو شده سر پناه من باران شدی ببار به دشت نگاه من موسیقی ترنم باران ، صدای عشق شاعر شدم که پیش روم پابه پای عشق مادر ببین به عشق تو تصنیف خوان شدم تو آن الهه ای که برایت بنان شدم با اشک خود به زندگی ام شور داده ای بر مثنوی تو جلوه ماهور داده ای عشق شما خدای نکرده اگر نبود اصلاً غزل نبود ، سرودن هنر نبود هر شب سیاه مشق نوشتم برای تو مانده میان هر غزلم ردّ پای تو در عکس های کودکی ام پرسه می زنم تا بشنوم به گوش دلم ، لای لای تو " خیر از جوانی ات " غزل هر شب تو بود یادش به خیر، خیر جوانی ، دعای تو در آخر غزل به خدا می سپارمت مثل همیشه از ته دل دوست دارمت |
جمالت آفتاب هر نظر باد ز خوبی روی خوبت خوبتر باد همای زلف شاهین شهپرت را دل شاهان عالم زیر پر باد دلی کو عاشق زلفت نباشد چو زلفت در هم و زیر و زبر باد |
.گويند مرا چو زاد مادر
پاكيزه چو شبنم سحر زاد پاكيزه بزاد و پاك پرورد رحمت به روان مادرم باد لبخند نهاد بر لب من يعني كه به خلق مهربان باش دستم بگرفت و پا به پا برد يعني كه براه حق روان باش يك حرف و دو حرف بر زبانم بنهاد كه نغمه ساز باشم شاعر شوم و چو نغنه خويش افسونگر و دلنواز باشم شب ها بر گاهواره من بنشست و زخواب خوش حذر كرد يعني كه براي خاطر دوست هز راحت خود توان گذر كرد او رفت و كنون به هستي من هر نقش نكو كه هست از اوست افسوس كه تيست تا بگويم تا هستم و هست دارمش دوست :53: |
مادر يعني واژه سبز بهار
مادر يعني سوختن پروانه وار مادر يعني دردكشيدن ها به دوش مادر يعني كوه درد اما خموش (واران) |
آسمان
را گفتم می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی صاحب رفعت دیگر گردی گفت نی نی هرگز من برای این کار کهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم |
تاج از فرق فلک برداشتن ، جاودان آن تاج بر سرداشتن : در بهشت آرزو ره یافتن، هر نفس شهدی به ساغر داشتن، روز در انواع نعمت ها و ناز، شب بتی چون ماه در بر داشتن ، صبح از بام جهان چون آفتاب ، روی گیتی را منور داشتن ، شامگه چون ماه رویا آفرین، ناز بر افلاک اختر داشتن، چون صبا در مزرع سبز فلک، بال در بال کبوتر داشتن، حشمت و جاه سلیمانی یافتن، شوکت و فر سکندر داشتن ، تا ابد در اوج قدرت زیستن، ملک هستی را مسخر داشتن، برتو ارزانی که ما را خوش تر است : لذت یک لحظه "مادر" داشتن ! |
مادر ترا ستایش میکنم بخاطر آن قلب پر احساست که صفای آسمان بهار دارد. بخاطر آن روح پاک وآسمانیت که شکوه دریای بیکران را بیاد میاورد. بخاطر فروغ جاویدان مهرت که آفاق زندگانیم را روشنی دل افروزی می بخشد. تویی که دفتر زندگی را با نقش محبت پر میکنی،تویی که گرایش عاشقانه ای بفرزندانت داری. صدای تو معنی کامل عاطفه است وزیباترین تجلیات عشق پاک را میتوان در قلب تو جستجو کرد. آنچه در دیدگانت دیده میشود جلوه شکوه مبهمی از یک روح مقدس آسمانی است وآنچه در آفاق زندگانی فرزندانت میدرخشد ستاره های مهرت است. ترا که قلب داغت،سینه بی کینه است،آغوش گرمت،دستهای نوازشگرت، دیدگان خواب نادیده ات،قصه های شیرینت و سرود لالا ئیت پاسبان ونگهدارم بود. امید وتکیه گاهم بود وچراغ سعادتم بود می ستایم. همیشه قلب پر از مهرت ای مادر بهشت جاوید من است. من این بهشت را دوست دارم زیرا از همه جای آن بوی مهر میاید،صدای وفا بگوش میرسد ،باران محبت میبارد،لاله عشق میدهد،ژاله حسن می چکد،آنجا معبد پرستش من است. |
جهان بر آب نهادست و زندگي بر باد غلام همت آنم که دل بر او ننهاد جهان نماند و خرم روان آدميي که بازماند ازو در جهان به نيکي ياد سراي دولت باقي نعيم آخرت است زمين سخت نگه کن چو مينهي بنياد کدام عيش درين بوستان که باد اجل همي برآورد از بيخ قامت شمشاد وجود عاريتي خانهايست بر ره سيل چراغ عمر نهادست بر دريچهي باد بهارگاه و خزان باشد و دي و مرداد پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد بسي برآيد و بيما فرو رود خورشيد ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد برين چه ميگذرد دل منه که دجله بسي سپهر مجد و معالي جهان دانش و داد گرت ز دست برآيد، چو نخل باش کريم خدات در نفس آخرين بيامرزاد نگويمت به تکلف فلان دولت و دين به سالها چو تو فرزند نيکبخت نزاد يکي دعا کنمت بيرعونت از سر صدق به يمن تو در اقبال بر جهان بگشاد تو آن برادر صاحبدلي که مادر دهر بسست خلق جهان را که از تو نيک افتاد به روزگار تو ايام دست فتنه ببست کسي که برگ قيامت ز پيش نفرستاد دليل آنکه تو را از خداي نيک افتد که دانم از پس مرگم کني به نيکي ياد بسي به ديدهي حسرت ز پس نگاه کند ببرد گوي سعادت که صرف کرد و بداد همين نصيحت من پيش گير و نيکي کن |
نیست ، که اگر می بود ، همه ی هستیم با وی بود .
|
http://www.parand.se/ax/Iraj-mirza.jpg «قلب مادر» داد معشوقه به عاشق پیغام که کُند مادرِ تو با من جنگ هر کُجا بیندم از دور کُند چهره پر چین و جبین پُر آژنگ با نگاهِ غضب آلود زند بر دلِ نازکِ من تیرِ خدنگ مادرِ سنگدلت تا زندهست شهد در کامِ من و توست شَرنگ نشوم یکدل و یکرنگ تو را تا نسازی دلِ او از خون رنگ گر تو خواهی به وصالم برسی باید این ساعت بیخوف و درنگ روی و سینۀ تنگش بدری دل برون آری از آن سینۀ تنگ گرم و خونین به منش باز آری تا بَرد ز آینۀ قلبم زنگ عاشقِ بیخرد ناهنجار نه، بل آن فاسقِ بیعصمت و ننگ حُرمتِ مادری از یاد ببُرد خیره از باده و دیوانه ز بنگ رفت و مادر را افکند به خاک سینه بدرید و دل آورد به چنگ قصدِ سرمنزلِ معشوق نمود دلِ مادر به کفش چون نارنگ از قضا خورد دمِ در به زمین و اندکی سُوده شد او را آرنگ وان دل گرم که جان داشت هنوز اوفتاد از کف آن بیفرهنگ از زمین باز چو برخاست نمود پی برداشتن آن آهنگ دید کز آن دل آغشته به خون آید آهسته برون این آهنگ: «آه دست پسرم یافت خراش آه پای پسرم خورد به سنگ» این قطعه از سرودههای «ایرح میرزا» را کمتر کسی است که نشنیده یا نخوانده باشد. ولی شاید عدهای ندانند پیشینۀ سرودن این قطعه چیست و اصل آن چه بوده و از کجاست؟ زندهیاد دکتر محمدجعفر محجوب در کتاب «دیوان کامل ایرج میرزا» در توضیح این شعر مینویسد: این قطعه را ایرج بهمنظور شرکت در مسابقهیی که مجلۀ ایرانشهر (چاپ برلین) در شمارۀ چهارم از سال دوم انتشار خود [سال 1302 شمسی] مطرح کرده بود سروده است. در این مجله قطعهای از زبان آلمانی ترجمه شده و از شاعران ایران خواسته بود که آن را به شعر فارسی در آورند. این قطعه «دل مادر» نام داشت و این است عین ترجمۀ فارسی آن: «شب مهتاب بود. عاشق و معشوق در کنار جویی نشسته مشغول راز و نیاز بودند. دختر از غرور حُسن مست و جوان از آتش عشق در سوز و گذاز بود. جوان گفت: ای محبوب من، آیا هنوز در صافی محبت و خلوص عشق من شُبههای داری؟ من که همه چیزِ خود حتی گرانبهاترین دارایی خویش یعنی قلبِ خود را نثار راه عشق تو کردهام. دختر جواب داد: دل در راه عشق باختن نخستین قدم است. تو دارای یک گوهر قیمتداری هستی که گرانبهاتر از قلب توست و تنها آن گوهر نشان صدق تو میتواند بشود. من آن گوهر را از تو میخواهم و آن دل مادر توست. اگر دلِ مادرت را کنده بر من آوری من به صدقِ عشقِ تو یقین حاصل خواهم کرد و خود را پایبند مهرِ تو خواهم ساخت. این حرف در ته روح و قلب جوان دلباخته طوفانی برپا کرد؛ ولی قوتِ عشق بر مهرِ مادر غالب آمده از جا برخاست و در آن حالِ جنون رفته قلبِ مادر خود را کنده راه معشوق پیش گرفت. با آن شتاب که راه میپیمود ناگاه پایش لغزیده به زمین افتاد؛ دلِ مادر از دستش رها شده روی خاک غلتید و در آنحال صدایی از آن دل برخاست که میگفت: پسر جان؛ آیا صدمهای برایت رسیده!؟». در این مسابقه نیز ایرج میرزا از دیگر شاعران بهتر سرود و قطعۀ «قلبِ مادر» وی چندان شهرت یافت که در صفحات گرامافون ضبط شد و جزء شاهکارهای ادبی در آمد و هنوز هم در غالب جشنهای فرهنگی و تربیتی که در دبیرستانها و دبستانها منعقد میشود، یکی از مهیجترین و جالب توجهترین قسمتهای آن این قطعه است که معمولا بهصورت «دکلاماسیون» خوانده میشود. [ 1 ] |
امشب انگار، دگر زندگی ام باور نیست / کس به جز غصه در این خانه مرا یاور نیست |
حکایت سپیده مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت . قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعردر ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید باد |
تقدیم به دو عشق پاک زندگی ام:پدر و مادرم
تقدیم به دو عشق پاک زندگی ام:پدر و مادرم سوگند به شبنم هایی که پیش از بیدار شدن خورشید به دنیا می آیند و به گلهایی که خوشبوتر از همه خاطره های زمین هستند. |
« باران عشق »
« باران عشق »
|
تو راز آفرینش ، تو پرتو خدائی تو قحطی محبت تو یار باوفائی تو از دیار عشقی تو مالک بهشتی تو این همه دوروئی تو پاک ترین سرشتی تو آیه نجابت تو سوره امیدی تو روح سبز عشق و به جان من دمیدی تو پادشاه خوبان ، تو مهر بی زوالی تو روزای شکستن شکوفه بهاری گرمی قلب پاکم ، نثار عشق نابت روشنی و می بینم تو چشمون سیاهت وقتی واسم می خندی دنیا با من می خنده شور و نشاط و شادی راه غم و می بنده |
|
ایمان به مادر دلبرم سرو روانم به توایمان دارم نعمتِ پاکِ خدایی وَ خدا می داند کوثرِ جان وجهانم ، به تو ایمان دارم تحتِ اَقدامِ تو جنّاتِ نعیم است آری، باتوهرلحظه جوانم به تو ایمان دارم شک ندارم که بهشتِ دوجهانی ، داری خوش گمانم ، خوش گمانم، به تو ایمان دارم بی توعطرِگلِ جان را اَثری دربَرنیست نافه ی مُشک فشانم به تو ایمان دارم مادرم تا به ابد در دلِ من جاداری هرزمان نامِ توآرَم ، به تو ایمان دارم باتو کاشانه ی ما غرقِ گل ونسرین است ای گلستانِ روانم به تو ایمان دارم |
مادرم
مادرم وقتی تو غربت یاد یاران میکنم عکس ماهت رو همیشه بوسه باران میکنم |
آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه او مرده است و باز پرستار حال ماست در زندگی ما همه جا وول میخورد هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست در ختم خویش هم بسر کار خویش بود بیچاره مادرم هر روز میگذشت از این زیر پله ها آهسته تا بهم نزند خواب ناز من امروز هم گذشت در باز و بسته شد با پشت خم از این بغل کوچه میرود چادر نماز فلفلی انداخته بسر کفش چروک خورده و جوراب وصله دار او فکر بچه هاست هرجا شده هویج هم امروز میخرد بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش آمد بجستجوی من و سرنوشت من آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال هر شب در آید از در یک خانه فقیر روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان او را گذشته ایست ، سزاوار احترام : تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است اینجا بداد ناله مظلوم میرسند اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق در ، باز و سفره ، پهن بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه او مادر من است انصاف میدهم که پدر رادمرد بود با آنهمه درآمد سرشارش از حلال روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت اما قطارهای پر از زاد آخرت وز پی هنوز قافله های دعای خیر این مادر از چنان پدری یادگار بود تنها نه مادر من و درماندگان خیل او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود خاموش شد دریغ نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او با بچه ها هنوز سر و کله میزند ناهید ، لال شو بیژن ، برو کنار کفگیر بی صدا دارد برای ناخوش خود آش میپزد او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت اقوامش آمدند پی سر سلامتی یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند لطف شما زیاد اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت : این حرفها برای تو مادر نمیشود . پس این که بود ؟ دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید لیوان آب از بغل من کنار زد ، در نصفه های شب . یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب نزدیکهای صبح او زیر پای من اینجا نشسته بود آهسته با خدا ، راز و نیاز داشت نه ، او نمرده است . نه او نمرده است که من زنده ام هنوز او زنده است در غم و شعر و خیال من میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست کانون مهر و ماه مگر میشود خموش آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق او با ترانه های محلی که میسرود با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت از عهد گاهواره که بندش کشید و بست اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز تا ساختم برای خود از عشق عالمی او پنجسال کرد پرستاری مریض در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ تنها مریضخانه ، بامید دیگران یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد . در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین دریاچه هم بحال من از دور میگریست تنها طواف دور ضریح و یکی نماز یک اشک هم بسوره یاسین چکید مادر بخاک رفت . آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد او هم جواب داد یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه معلوم شد که مادره از دست رفتنی است اما پدر بغرفه باغی نشسته بود شاید که جان او بجهان بلند برد آنجا که زندگی ، ستم و درد و رنج نیست این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او اما خلاص میشود از سرنوشت من مادر بخواب ، خوش منزل مبارکت . آینده بود و قصه بیمادری من ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ من میدویدم از وسط قبرها برون او بود و سر بناله برآورده از مغاک خود را بضعف از پی من باز میکشید دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش چشمان نیمه باز : از من جدا مشو میآمدیم و کله من گیج و منگ بود انگار جیوه در دل من آب میکنند پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم خاموش و خوفناک همه میگریختند میگشت آسمان که بکوبد بمغز من دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان میآمد و بمغز من آهسته میخلید : تنها شدی پسر . باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض پیراهن پلید مرا باز شسته بود انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود : بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟ تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه اما خیال بود ای وای مادرم |
همیشه در تنهایی هایم پدرم از تو برایم میگوید
از تویی که دست روزگار دیدنت را از من دریغ کرد از تویی که دیدن رویت برایم به رویایی شبانه تبدیل گشت رویاهایی که هر شب چون یک فیلم سینمایی برای خود کارگردانی کردم و تو هم بازیگر نقش اولش قرار دادم اما همیشه دلم میخواست بجای کارگردانی این فیلم نقش روبروی تو را به من می دادند تا بیش از پیش احساست کنم اما انگار نویسنده این فیلم سینمایی قلمش را مرز جدایی من و تو قرار داده بود . و من به خوبی میدانم مثل همیشه راهی جز تسلیم نیست . . . |
باورم نمي شه...
باورم نمی شه برای همیشه چشمهاتو بسته باشي... باورم نمي شه يه روزي بخوای همرنگ خاك بشي... باورم نمي شه ديگه دعاي خيرت پشت سرم نباشه... باورم نمي شه كه بخواي بري... هميشه انقدر مهربون بودي كه هيچوقت منتظر رفتنت نبودم... ولي حالا يه جوري چشماتو بستي كه انگار ديگه خودت هم نمي خواي بيدار شي... باورم نمي شه براي هميشه خوابيده باشي... اي كاش فردا صبح كه چشمهامو باز مي كنم تو هم چشمهاتو باز كني... اي كاش من پلك چشمات بودم.. نمي ذاشتم بسته بشن... اي كاش خداي مهربون فرصت بده يه بار ديگه تورو توي كنج اتاق ببينم.. اي كاش مي شد يه بار ديگه برام قصه بگي... يه بار ديگه برام لالايي بخوني... لا...لالايي گل شبنم... اشكت مي باره نم نم...خوابت مي بره كم كم...لالايي... |
ما نه آنیم که در بازی تکراری این چرخ فلک
هر که از دیده مان رفت ز خاطر ببریم یا که چون فصل خزان آمد وگل رفت به خواب دل به عشق دگری داده ز آنجا برویم وسعت دیده ما خاک قدمهای تو بود خاک زیر قدمت را به دو دنیا بخریم … |
شعر بلد نیستم
حیف هم میاد برم از یه جایی وردارم کپی کنم اما از ته دلم دوسش دارم خدا کنه هیچوقت شرمنده اش نشم و نا امیدش نکنم اینو برای همه خونواده ام میخام اما مادر یه جایگاه دیگه داره الآنم شرایط افتضاحی دارم حس می کنم کار خیلی بدی کردم که اصلا منظورم نبوده پس از ته دل همینجا از خدا می خوام منو شرمنده مامانم نکنه و کاری نکنه که بدی من باعث شده خوبی های مامانمو نبینن الهی آمین |
"برای مادرم و تمام مادرها! " :53::53::53: -----------------------------> واما تو ! ای مادر ! ای مادر هوا ، همان چیزی ست که به دور سرت میچرخد وهنگامی که میخندی ، صاف تر میشود... ------------------------------> حسین پناهی عزیز :53: |
تقدیم به مادر عزیزم و همه مادران دنیا:
هزار آیینه می روید ، به هرجا می نهی پا را همین قدر از تو می دانم،هوایی کرده ای ما را سحر می لغزد از سرشانه هایت تا بیاویزد به گرد بازوانت باز، بازوبند دریا را میان چشمهایت دیده ام ، قد می کشد باران و اندوهی که وسعت می دهد بی تابی ما را شمردم بارها انگشتهایم را بگو آیا از اول بشمرم بر روی چشمم می نهی پا را؟؟؟؟؟؟؟؟ من از طعم دوبیتی های باران خورده لبریزم کنار اشکهایم می شود آویخت دریا را شب وآشفتگی با دستهایت می خورد پیوند زمین گم می کند در شیب سرگردانی ات ما را تمام راه پر می گردد از آوای سرشارت وباران می تکاند اشتیاق اطلسیها را |
|
اکنون ساعت 07:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)