پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار پاییزی (http://p30city.net/showthread.php?t=13848)

soha_yt 09-21-2009 07:22 AM

اشعار پاییزی
 
دوستان عزیز
سلام
فردا اولین روز پاییزه اگرچه چند روزه نشانه هاشو داریم می بینیم :53:
من می خوام پیشنهاد کنم در این تایپیک شعر های خودمون و شاعران دیگر رو از پاییز قرار بدیم...
نظرتون چیه؟
;)

soha_yt 09-21-2009 07:24 AM

باغ من
 
پادشاه فصل ها

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نو میدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی
که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای
اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی است اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز





مهدی اخوان ثالث

soha_yt 09-21-2009 07:25 AM

در میان برگ های زرد
 
در میان برگ های زرد
تاب مي خورم
تاب مي خورم
مي روم به سوي مهر
مي روم به سوي ماه
در كجا به دست كيست
بند گاهواره ام ؟
برگهاي زرد
برگهاي زرد
روي راهي از ازل كشيده تا ابد
مثل چشم هاي منتظر نگاه ميكنند
در نگاهشان چگونه بنگرم
چگونه ننگرم ؟
از ميانشان چگونه بگذرم
چگونه نگذرم ؟
بسته راه چاره ام
از درون آينه
چهرهاي شكسته خسته
بانگ مي زند كه
وقت
رفتن است
چهره اي شكسته خسته
از برون جواب مي دهد
نوبت من است؟
من در انتظار يك شاياره ام
حرفهاي خويش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثل قصه شنيده آه
نشنود كسي دوباره ام
اي كه بعد من درون گاهواره ات
سالهاي سال
مي روي به سوي مهر
مي روي به سوي ماه
يك درنگ
يك نگاه
روي راهي از ازل كشيده تا ابد
در ميان برگهاي زرد
مي تپد به ياد تو هنوز
قلب پاره پاره ام
فریدون مشیری

abadani 09-21-2009 07:39 AM

با تشكر از سوها بابت پست عالي شان در اينجا معروفترين خزانيه تاريخ ادبيات گرانقدر فارسي متعلق به منوچهري دامغاني را مي گذارم كه پس از بيست و اندي سال آشنايي با آن هنوز برايم خواندني و لذت بخش است به شما تقديمش مي دارم
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست

باد خنک از جانب خوارزم وزانست

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست

گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست


دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار

طاووس بهاری را، دنبال بکندند

پرش ببریدند و به کنجی بفکندند


خسته به میان باغ به زاریش پسندند

با او ننشینند و نگویند و نخندند


وین پر نگارینش بر او باز نبندند
تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار

شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست

کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست


دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست

گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست


بویش همه بوی سمن و مشک ببردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار

بنگر به ترنج ای عجبی‌دار که چونست

پستانی سختست و درازست و نگونست


زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست

زردیش برونست و سپیدیش درونست


چون سیم درونست و چو دینار برونست
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار

نارنج چو دو کفه‌ی سیمین ترازو

هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو


آکنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ

وانگاه یکی زرگر زیرک‌دل جادو


با راز به هم باز نهاده لب هر دو
رویش به سر سوزن بر آژده هموار

آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته

چون جوژگکان از تن او موی برسته


مادرش بجسته سرش از تن بگسسته

نیکو و باندام جراحتش ببسته


یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار

وان نار بکردار یکی حقه‌ی ساده

بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده


لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده

توتو سلب زرد بر آن روی فتاده


بر سرش یکی غالیه‌دانی بگشاده
واکنده در آن غالیه دان سونش دینار

وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد

در معصفری آب زده باری سیصد


بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد

وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد


واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه‌ای خفته به هر یک در، چون قار

دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید

نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید


نزدیک رز آید، در رز را بگشاید

تا دختر رز را چه به کارست و چه باید


یک دختر دوشیزه بدو رخ نماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار

گوید که شما دخترکان را چه رسیده‌ست؟

رخسار شما پردگیان را بدیده‌ست؟


وز خانه شما پردگیان را که کشیده‌ست؟

وین پرده‌ی ایزد به شما بر که دریده‌ست؟


تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیده‌ست؟
گردید به کردار و بکوشید به گفتار

تا مادرتان گفت که من بچه بزادم

از بهر شما من به نگهداشت فتادم


قفلی به در باغ شما بر بنهادم

درهای شما هفته به هفته نگشادم


کس را به مثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار

امروز همی بینمتان «بارگرفته»

وز بار گران جرم تن آزار گرفته


رخسارکتان گونه‌ی دینار گرفته

زهدانکتان بچه‌ی بسیار گرفته


پستانکتان شیر به خروار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار

من نیز مکافات شما باز نمایم

+اندام شما یک به یک از هم بگشایم


از باغ به زندان برم و دیر بیایم

چون آمدمی نزد شما دیر نپایم


اندام شما زیر لگد خرد بسایم
زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار

دهقان به درآید و فراوان نگردشان

تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان


وانگه به تبنگویکش اندر سپردشان

ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان


بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار

آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان

برپشت لگد بیست هزاران بزندشان


رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان

پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان


از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک، بیکبار

آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان

جایی فکند دور و نگردد به کرانشان


خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان

وندر فکند باز به زندان گرانشان


سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار

یک روز سبک خیزد، شاد و خوش و خندان

پیش آید و بردارد مهر از در و بندان


چون در نگرد باز به زندانی و زندان

صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان


گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده‌ست و سمن‌زار

گوید که شما را به چسان حال بکشتم

اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم


از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم

کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم


بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار

امروز به خم اندر نیکوتر از آنید

نیکوتر از آنید و بی‌آهوتر از آنید


زنده‌تر از آنید و بنیروتر از آنید

والاتر از آنید و نکو خوتر از آنید


حقا که بسی تازه‌تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس ننمایمتان آزار

از مجلستان هرگز بیرون نگذارم

وز جان و دل ودیده گرامیتر دارم


بر فرق شما آب گل سوری بارم

با جام چو آبی به هم اندر بگسارم


من خوب مکافات شما باز گزارم
من حق شما باز گزارم به بتاوار

آنگاه یکی ساتگنی باده بر آرد

دهقان و زمانی به کف دست بدارد


بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد

عود و بلسان بویش در مغز بکارد


گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل مختار

سلطان معظم ملک عادل مسعود

کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود


از گوهر محمود و به از گوهر محمود

چونانکه به از عود بود نایره‌ی عود


داده‌ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار

شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده‌ست

گیتی بگرفته‌ست و بخورده‌ست و بداده‌ست


ملک همه آفاق بدو روی نهاده‌ست

هرچ آن پدرش می‌نگشاد او بگشاده‌ست


هرگز به تن خود به غلط در نفتاده‌ست
مغرور نگشته‌ست به گفتار و به کردار

شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد

شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد


یک نیمه‌ی گیتی ستد و سیر نباشد

تا نیمه‌ی دیگر بگرد دیر نباشد


این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار

امسال که جنبش کند این خسرو چالاک

روی همه گیتی کند از خارجیان پاک


تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک

صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک


چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد، تیزی نکند خار

شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد

نی‌نی که تهیدست خود او شیر بگیرد


اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد

آنگه که بگیرد ، زبر و زیر بگیرد


گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ، همه وادی و کهسار

آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد

از جوشن او موی تنش بیرون جوشد


چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد

بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد


دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار

ای شاه! تویی شاه جهان گذران را

ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را


بردار تو از روی زمین قیصر و خان را

یک شاه بسنده بود این مایه جهان را


با ملک چکارست فلان را و فلان را
خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار

هر کو بجز از تو به جهانداری بنشست

بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست


دادار جهان ملک وقف تو کردست

بر وقف خدا هیچکسی را نبود دست


از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته‌ست «النار ولا العار»

جدان تو از مادر از بهر تو زادند

از دهر بدین ملک ز بهر تو فتادند


این ملک به شمشیر برای تو گشادند

خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند


زین دست بدان دست، به میراث تو دادند
از دهر بد این شه را، این ملکت بسیار

تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی

کس را نبود با تو درین باب سپاسی


زین، دادگری باشی و زین حق بشناسی

پاکیزه‌دلی، پاک تنی، پاک حواسی


کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی
وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار

ای بار خدای و ملک بار خدایان

ای نیزه ربای به سر نیزه ربایان


ای راهنمای به سر راهنمایان

ای بسته گشای در هربسته گشایان


ای ملک زداینده‌ی هر ملک‌زدایان
ای چاره‌ی بیچاره و ای مفرغ زوار

ای بار خدای همه احرار زمانه

کز دل بزداید لطفت بار زمانه


کردار تو ضد همه کردار زمانه

در پشت عدویت تو کنی بار زمانه


از پای افاضل تو کنی خار زمانه
وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار

تو زانچه بگفتند بسی بهتر بودی

برجان و روان پدرانت بفزودی


چندانکه توانستی رحمت بنمودی

چندانکه توانستی ملکت بزدودی


کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار

بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی

پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی


همواره همیدون به سلامت بزیادی

با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی


وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار

دانه کولانه 09-21-2009 07:52 AM

تشکر
نمیدونم چرا من هیچوقت از این پاییز اخوان خوشم نیومده برام زیبا نبوده اما
مال مشیریه بهتره
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست

باد خنک از جانب خوارزم وزانست
رو بنویسم...
ببینین چه واج آرایی قشنگی داره..
.صدای خش خش پاییزو توش میشه شنید با این همه ز و خ که داره...

soha_yt 09-21-2009 08:04 AM

در اقلیم پاییز

آن بلوط کهن آنجا بنگر
نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش
با زحمت
رفته ست و از آنجا دیگر
نتوانسته بالا برود


شفیعی کدکنی

ساقي 09-21-2009 02:01 PM


غم پاییزی



بیایید و ببینیدم
های مردم با شما هستم
صدای زوزه ی باد و صدای خش خش برگم
که من همسایه ی مرگم، نه بی رنگم
پر از نارنجی و زردم
که من عریانی اشجار تابستان
منم من این خزانستان
منم پاییز افسرده، دل آزرده، تمام شوق پژمرده
و گورستان صد ها آرزو سینه
و شاید هم دلم مرده
بیایید و ببینیدم
خزانم من خزانستان
جفای مهر شوریده
و گل های پلاسیده
و رقص برگ در بادم
تمام گرمی رنگم
وجود روشن پاییزی نامم نه از ننگم
تمام ماضی و آینده را پاییز می بینم
تمام روز و شب ها را غم انگیز و ملال انگیز می بینم
نمی دارد کسی هم دوستم ای دل
چرا دلخوش به پاییزی کند مردم؟
برای برگ ریزانش؟ برای لختی سبزان پا بر خاک؟ برای چه؟
ولی می گویم ای مردم بیایید و ببینیدم
خزانم من خزانستان و شاید لذت باران
چه می داند کسی شاید
مبارک باد میلادم
رفیق آشنایی ها نه زجر این جدایی ها
چه می داند کسی شاید......




...
..
.





soha_yt 09-21-2009 07:11 PM

پاييز مهربان!

آوازهای رنگی خود را ز سر بخوان !
با برگهای قهوه ای و سرخ و زرد خويش
نقش هزار پرده ای از يادها بکش .....
لختی درنگ کن!
از سطر سطر دفتر يادم عبورکن!
با من کتاب خاطره ها را مرور کن!
تو يادگار عمر به تاراج رفته ای
در روزهای خاطره انگيزت
پيچيده عطر کودکی و نو جوانی ام
من دکمه های لباسم را
با دستهای مهر تو می بندم
در کوچه های خاطره انگيزت
دنبال عمر گمشده می گردم
گلدان شمعدانی و ياسم را
با قطره های مهر تو
آب می دهم
با من بمان!
با من بخوان!
همراه من کتاب زمان را ورق بزن :
زنگ دبستان را زدند...
احمد دوباره کنج حياط ايستاده است
خورشيد کم کمک به نوک کوههای غرب
نزديک می شود ....
اما هنوز از حسنک نيست يک خبر
معلوم نيست باز چرا دير کرده است!
فرياد اعتراض حيوانها می رسد به گوش :
بع بع .... مع مع
کبری هنوز پشيمان است
امسال هم دوباره کتابش را
زير درخت خانه اشان جا گذاشته
چوپان هنوز هم
دست از دروغ گويی خود برنداشته
با اينکه بره های قشنگش را
همين پارسال گرگ
از هم دريد و خورد .....
پاييز مهربان!
با من بساز!
با من برای کوچ پرستو غزل بساز!
من هم کتاب عمرو جوانی را
زير درخت سبز زمان جا گذاشتم
آموختم دروغ نگويم اما
اين گرگ نا بکار
يوسف من را
از هم دريد .....
............
دارد قطار حادثه از راه می رسد
پيراهنم کجاست‌ ؟؟
فانوس هم که نفت ندارد
کو ماه ؟؟ کو سوار ؟؟
باران حادثه است که می بارد
آن مرد در باران می رود
سد هم شکسته است
پطرس کجاست ؟؟
تاب و توان من هم از دست رفته است
بازی تمام شد!
اين دست آخر است ....
تقدير برد و من
ناباورانه باختم !
اما چقدر خوب
من گرگهای گله خود را شناختم .......

ساقي 09-23-2009 04:30 PM

آخرين برگ
به آخرين برگ سپيداري كه در
يك پائيز در مقابل باد مقاومت مي كرد
ريشه دارم در خاك كهنم
پرچم عشق است حرفم
سخنم
جنس آتش دارد پيرهنم
باد مي آيد باد
مي فزايد برافروختنم
باد مي آيد باد
مي نوازد او موسيقي پائيزي را
برگها را مي رقصاند، مي لرزاند
باد مي تازد با موسيقي خشم
مي زند شلاق بر جان و تنم
من نمي ريزم ليك
من نمي افتم ليك
بسته بر عشق دل خويشتنم
هم اگر بايد ريخت
هم اگر بايد رفت
هم اگر مي روبد باد از وطنم
آخرين تن به خزان داده باغ
آخرين سبز درافتاده به مرگ
آخرين برگ
منم.





...

آیـدا 09-29-2009 06:28 AM

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ، شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم


فروغ


اکنون ساعت 04:03 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)