پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   کارگاه داستان نویسی (بیاید داستانهای کوتاه بنویسیم) (http://p30city.net/showthread.php?t=5150)

amir biz 08-02-2008 04:21 AM

کارگاه داستان نویسی (بیاید داستانهای کوتاه بنویسیم)
 
موافقید داستانهای کوتاه خودمون رو اینجا بگذاریم
=========================
ویرایش توسط ادمین :
در این تاپیک بیایید سعی کنیم خیلی راحت و بدور از دغدغه و فارق از اینکه نویسنده نیستیم و حتی تا به الان یک خط هم داستان ننوشته ایم شروع کنیم به نوشتن و بگذاریم که دیگران هم نوشته های اولیه ما رو ببینن و نظر بدن مطمئنا
خوشحال خواهیم شد و تشویق میشیم
ترسمون هم میریزه

amir biz 08-02-2008 04:24 AM

خداحافظی های سرگردان
 
خداحافظی های سرگردان

توی ایستگاه اتوبوس دو تامون نشسته بودیم ،یکیمون وایساده بود.من بودم و یک و دو.ماه تو آسمون بود و ستاره ها هم مثل همیشه چشمک میزدن .خسته بودم از بس خاموش روشن شدن ستاره ها رومی دیدم .خیابونا خلوتِ خلوت بود ،گاهگداری یه ماشین میاومد و به سرعت از ما دور میشد. دو تند تند قدم میزد و نفس نفس زدنش کم کم داشت منو بهم میریخت .دور و اطرافمون خونه نبود . فقط یه چراغ اون دور دورا بود که فکر کنم رستوران بود . البته شهر هم پیدا بود اما خیلی دور بود .دو ساعتی بود که منتظر نشسته بودیم .اما هنوز خبری از دوستِ مشترکمون نشده .پیش خودم میگم نکنه نیاد ؟ اما خودش گفت حتما میام .یک با کت و شلوار آبی و کراوات سورمه ای همچین منتظر نشسته بود که انگار رییس جمهور میخواد بیاد.مستقیم جلو رو نگاه میکرد ،عینکش دقیقا آدم رو یاد روشنفکر ها میندازه .چقدر ساکتِ .
اه کشیدم ،کاش میشد فهمید این دوست مشترکمون کجاست .حتما مشکلی براش پیش اومده . اینا هم که یک کلمه حرف نمیزنن ،نمیدونم چرا به شکل وحشتناک و عجیبی ساکتیم .اگر حرف میزدیم حتما گذر وقت کمتر اذیتمون میکرد .این نفس نفس زدن دو دیگه داره کفریم میکنه .
هنوز راحتم نمیذارن ، هنوز اذیتم میکنن ،نمیدونم کی میخوان از رو برن ،یکی یکی میان بالا ،بس کنین دیگه لا اقل الان بس کنین ، من دیگه با شما کار ندارم میخوام همه شما رو بذارم و برم،فقط تو رو خدا اونجا با من نباشید .
دیگه ماشین نمیآد ،اگه صبح بشه خیلی بدِ ،من همینجا میمونم ،آخه با همه خدا حافظی کردم ،اونم چه خدا حافظی گرمی ، حالا برگردم خیلی بدِ.
بهتره به دو بگم بشینه ،شاید اونجوری کمتر نفس نفس بزنه .
آقا میشه لطفا بشینید.
یه جوری گفتم که انگار خیلی از اون بالا ترم حتما الان موضع میگیره، لبخند زد و نشست .
گفتم : ممنونم دوست عزیز گفت :خواهش میکنم
دوباره گفتم :ببخشید ،شما سیگار دارید
دست کرد تو جیبش گفت : بیا پسرم
مگه چند سال از من بزرگتره که به من میگه پسرم .بابای من خیلی از این پیر تره . سیگار الان چه لذتی داره .
یک حتی نگاهمونم نمیکنه .فقط به جلو خیره شده . شاید ترسیده بنده خدا .حقم داره،هر آدمی میترسه. منم یه کم میترسم ولی سعی میکنم به روی خودم نیارم. اینجوری بهتره.
اگه نیاد خیلی بد میشه . خدا حافظیا .
دو دیگه بلند نفس نفس نمیزنه . بد شد .اون موقع یه موضوع برا فکر کردن داشتم حالا چی . اقلا اعصابم رو میریخت به هم .چه قیافه خنده رویی داره با این سن و سالش . الکی لبخند رو لباشه ،نگاش که میکنی بیشترش میکنه ،نمیدونم چرا ؟ حتما خوبه دیگه که این یارو با این موهای جو گندمیش این کار رو انجام میده .
جالبه روز ثبت نام 13 نفر بودیم ،حالا 3 نفریم .بقیه نیومدن .پول هم دادن و نیومدن ،خیلی جالبه .
من شاید اگه پول نمیدادم نمیاومدم و پشیمون میشدم اما حالا باید از پولم درست استفاده کنم. یه عمر براش زحمت کشیدم .
به دو گفتم :دیر کرده دوستمون . دو گفت :همیشه دیر میاد .تعجب کردم پرسیدم : ببخشید مگه شما قبلا هم اومدید اینجا ؟ گفت : این یازدهمین باره که اومدم ولی این دفعه تصمیم خودم رو گرفتم. گفتم : یازده بار اومدین ،چی شده که پشیمون شدین ؟ گفت : نمیدونم . گفتم : یعنی واقعا میومدید و بر میگشتین ؟ گفت : آره گفتم : خدا حافظی هم میکردین ؟ گفت : با همه . گفتم : روتون میشد برگردین خونه اونم بعد از خداحافظیا .گفت : آره مشکلی نبود همه عادت داشتن اولا خوشحال میشدن ، ناراحت میشدن ، اما حالا براشون طبیعی شده ، منم میخوام ایندفعه غافلگیرشون کنم.
چه آدم جالبی .چه دلایل احمقانه ای داره درست مثل من.
گفت:شما چی بار اولِ ؟ گفتم :بله باره اوله و آخر.گفت: خوبه امیدوارم اینطور باشه . گفتم:ولی داره دیر میشه ها .
دیگه داشت صبح میشد . داشتم میترسیدم . یه چراغ ماشین از دور پیدا شد.داشت میاومد جلو.حتما خودش بود.امیدوارم خودش باشه.آره حتما خودشه.دو دومرتبه بلند شد،شروع کرد به قدم زدن و نفس نفس زدن . بذاز بزنه.دیگه آخرین باره که اعصابم داره خورد میشه.ماشین رسید ،خودشه ،دوستمون ،اومد پایین.با یه بارونی مشکی ،اما هوا که خوبه چرا بارونی پوشیده؟ سلام کردم ،با هم دست دادیم ،با یک و دو هم دست داد. گفت :آماده اید گفتم :بله من آماده ام . اما یهوترسیدم ،یه جور ترس غریب.همه خاطرات زندگیم اومد تو ذهنم ،چقدر زندگی خوب بود،حتی بدیهاشم الان که نگاه میکنم قشنگ بودن.چقدرهوس کردم زندگی کنم . گفت :برید تو ماشین .دو نفس نفساش چند برابر شده بود .رنگشم عین گچ سفید شده بود و هیچی نمیگفت.یک بلند شد رفت نشست تو ماشین .چه دل و جرأتی داره مردیکه یبس . ما با این همه دبدبمون کم آوردیم،وای خداحافظیا رو چه کار کنم. اما می ترسم برم.یه جور ترس عجیبه،اصلا نمی رم ،مثل دو که یازده بار اومده یه دفعه دیگه میآم .حالا پولشم جهنم .صدقه سرمون باشه.خداحافظیا رو هم با یه سلام حل میکنم. گفت:شما نمیآید گفتم : نه من که نمیآم گفت: پشیمون شدی؟گفتم : نه ترسیدم گفت : باشه ما رفتیم .
یک همینطور داشت جلو رو نگاه میکرد اصلا نمیترسید.رفتن . دور شدن. ما موندیم. به دو گفتم:دفعه بعد من حتما میرم.گفت :منم دفعه اول همین رو گفتم. گفتم : من ولی حرفم حرف ،میبینی حالا.گفت: باشه ،من برم
یه هو صدای شلیک گلوله اومد.یک به هدفش رسید.خوشبحالش.راحت شد.منم دفعه بعدراحت میشم .دو داشت میرفت.صداش کردم .گفتم:خودکشی خونه جای دیگه سراغ ندارید که آدموبیرون شهر نیاره . یه لبخند زد و گفت : نه من فقط همین جارو بلدم.تشکر کردم.رفتم به سمت شهر.



و من ا... توفیق

دانه کولانه 08-02-2008 10:47 AM

سلام خوش اومدید به جمع ما
ایده تاپیک خیلی خوبه ادامه بدید امیدوارم دیگران هم نوشته ای داشته باشند که اضافه کنند
داستانتونم خوندم صلاحیت نظر دادن فنی ندارم اما به عنوان یه خواننده آماتور عرض میکنم
جز سناریو که به مذاق من کم خوش اومد داستان پردازیتون خیلی خوبه جملات و توصیفاتتونم خیلی خوبه
نمیدونم .... داستان داره میگه دنیا سیاهه بیایید بریم خودکشی (نهلیسم) یا میگه دنیا سیاهه بیاید کاری کنیم ؟ (اسم ویژه ای داره یادم نیست) اگر این آخری باشه منطقی تر و بهتره از نظر من مخصوصا که بعد از اینکه دوست بارانی پوش میگه حاظرید گوینده به یاد خاطرات خوش زندگیش میفته و حس زندگی کردن در وجودش زنده میشه
دقیقا مثل اون شخص ثروتمندی که در فیلم سفید کیشلوفسکی مدتها از کاراکتر اصلی فیلم میخواد که در قبال دریافت پول زیادی به زندگی اون خاتمه بده
و آرایشگره(شخصیت اول) روز موعود پول رو میگیره و اونرو در جای خلوت و ساکتی از یک متروی زیر زمینی اون رو میکشه حتی صدای گلوگه هم میاد اما بعد معلوم میشه که تیر مشقی بوده و اون دوباره بهش فرصت زندگی کردن میده همونجا ازش میپرسه که حالا حاظری دوباره جدی بکشمت ؟ و اون مرد جریان زندگی دوباره در وجودش جاری میشه و در سکانسای بعدی نشون میده که دو نفر که یکی تا چند لحظه پیش قصد خودکشی داشت (برای چندین سال) و دیگری که حتی 1 قروش(!) توی جیبش نبود میرن روی برفها سر میخورن و برف بازی میکنن و در ادامه حتی یه شرکت بزرگ رو راه اندازی میکنند.....
توی اون داستان مشقی بودن تیر واقعا ایده جالب و خواننده پسندی بود
حسی که در قسمتهایی از این داستان شما هم به چشم میخورد فقط میگم که آخر داستان برای من معلوم نشد که قراره در سیاهیای دنیا شمعی روشن کنیم یا چشمامونو ببندیم چیزی نبینیم چون مینویسید که "1 راحت شد به آرزوش رسید خوشبه حالش منم دفعه بعد..."
البته این طبیعیه که حتی اگر داستان پایان خوبی هم داشته باشه این شخص همچنین حرفی رو بزنه ....
موفق باشید

amir biz 08-02-2008 03:46 PM

ممنون از نگاه شما به این داستان.حتما سعی میکنم این کار رو ادامه بدم.البته با کمک شما.
در مورد داستان خدمتتون عرض کنم که منظور از موقعیت این سه نفر دقیقا جهان امروز که آدمها دقیقا نمیدونن زنده هستن یا میخوان بمیرن .در حقیقت در یک برزخ به زندگیشون ادامه میدن .نه با زندگی ارتباط خوبی دارن و نه جرات دارن که بمیرن در نتیجه فقط خودشون رو با چیزای بیخود سرگرم میکنن.در حقیقت این داستان نگاه نیهیلیستی و ابزرد داره(البته شخصا آدم امید وار و مثبتی هستم:p)باز هم ممنون از نظرتون.

amir biz 08-05-2008 11:55 PM

از دوستای عزیز خواهش میکنم اگه میتونن داستانهای خودشون رو اینجا بنویسن.
متاسفانه ما تو ایران این فرهنگ رو نداریم .اما نوشتن قصه و داستان آروم آروم میتونه به یک کار جذاب و دوست داشتنی تبدیل بشه .
این قصه ها میتونه خاطره امروزتون یا دیروز تون باشه فرقی نمیکنه .مهم فرهنگ نوشتنه.
بهتون قول میدم اگه شروع به نوشتن کنید خودم همینجا قصه های خوبتون رو که به درد تبدیل شدن به فیلمنامه بخوره با قیمت باور نکردنی بخرم.

دانه کولانه 08-06-2008 12:40 AM

اول میخواستم بگم که شما ناراحت نشین و ادامه بدین و انتظار نداشته باشید فعلا کسی اینجا پستی بزنه چون همه نویسنده نیستند و باید مدتی بگذره تا کسانی جذب این تاپیک بشن
اما بعد به کمک نوشته خودتون نظرم تغییر کرد بهتره این تاپیک رو تبدیل کنیم به جایی برای نوشتن داستانهای کوچکی که بقیه هم بخونن و نظر بدن فارغ از اینکه اصلا نویسنده نباشیم و تا حالا حتی یک نوشته هم نداشته باشیم.... میشه به یه تاپیک پرطرفدار تبدیل بشه
چراغ اولشو خودم روشن میکنم سعی میکنم تا فردا (بعد از کلاس دانشگاه) یه داستان برای شروع بذارم (هرچند دوران کودکی داستان میگفتم ! ) اما همه بیایم از اول شروع کنیم و طبع آزمایی داشته باشیم
از امیر عزیز هم تشکر میکنم بابت این ایده خوبشون امیدوارم کار سر بگیره
(پست اول رو ویرایش کردم و نکاتی رو اضافه کردم
نام تاپیک رو با توجه به هدف جدیدش تغییر دادم و تاپیک رو مهم کردم)

amir biz 08-07-2008 04:29 PM

نویسندگان
 
ممنونم از شما ادمین عزیز و ویرایش زیباتون .من مطمئنم آروم آروم اینجا پر از نویسنده میشه.;)

دانه کولانه 08-07-2008 08:22 PM

سلام خواهش میکنم
ان شا الله
امروز فردا انتخاب رشته کنم برای کنکور 1-2 روز دیگه حتما داستانمو مینویسم
ولی بیکار نبودم روی طرح اولیه ش فکر کردم و تا حدودی رو هم نوشتم.... بدک نیست

امیر عباس انصاری 11-18-2008 06:52 PM

کارگاه داستان نویسی (بیاید داستانهای کوتاه بنویسیم)
 
سلام و عرض ادب
به شما دوست عزیز خیلی خیلی خوش آمد می گم (همنام هم هستیم):53:;)
و کوروش نعلینی عزیز:53::53:
چرا اینجا رو تاسیس کردین بعد ولش کردین؟؟:confused:
تاپیکی که تاسیس میشه و هدفی داره نباید به حال خودش رها بشه
الان نه ادمین به وعده خودش مبنی بر گذاردن داستان ادامه داده نه این دوستمون نوشتن داستانها رو ادامه داده
اما من مطمئنا در صورت نوشتن داستانهای کوتاه به اینجا سر میزنم:53::53:

ضمنا اینجا رو هم تاسیس کردم (
بیایید داستان کوتاه بنویسیم (زیر 100 کلمه)) که از اینجا سبکتره و کار کردن توش راحت تره البته منافاتی با این تاپیک نداره و موازی هم هستند
تو این تاپیک داستان زیر صدکلمه ذهن یکدفعه حجم زیادی داستان و پیگیری رو به آدم ارائه میکنه اما قانون زیر صدکلمه باعث میشه که مجبور بشیم کمی ادیتور بشیم و اول و وسط و پایان داستان رو تعیین کنیم

ضمنا اون تاپیک (
بیایید داستان کوتاه بنویسیم (زیر 100 کلمه))با کمی آموزش شروع شده و در حد شروع... خوب و موفق عمل کرده از نظر این حقیر البته:o
ولی اینجا با وجود تازه تاسیس شدن و نداشتن پیش زمینه ای میبینم آموزشی نداره:confused::confused:
آموزش و دادن ایده و الهام جهت داستان نویسی اولین اصل شروع همچین حرکتهاییه اینو یادتون نره;)
اگه امیر آقا دوباره اومدن اینجا لطفا یه آموزش درج کنند:53:
یا چندتا راهکار و راهبرد جهت دادن ایده بهتر به افرادی که خواهان کارکردن در این تاپیک هستند
متشکرم

ارادتمند... امیر عباس... بچه تهرانپارس:53::53:

دانه کولانه 11-18-2008 09:04 PM

وجود هردوش خوبه ایشلا کاربرا در هر دوش خواهند نوشت من 3 صفحه از داستانمو نوشتم هنوزم هستش فقط وقت نکردم کاملش کنم
میام تو تاپیک توم 50 کلمه داستان مینویسم بقیه شو میذارم بعد D: وقت شد کاملش میکنم میام مینویسم این تاپیک مال وقتیه که چند روز بعد سایت به خاطر انتقال سرور مدت زیادی نیمه تعطیل شد


اکنون ساعت 03:04 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)