پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   یک قطعه ادبی به مادر عزیز خودتان تقدیم کنید (http://p30city.net/showthread.php?t=9900)

سادات 09-06-2009 08:45 PM

مادرنمیرتابمیرم

Omid7 11-06-2009 11:42 AM

مادر؛ تلاقی آفتاب و دریا، بی‏کرانه و گرم، لبریز از حرارت همیشه متلاطم عشق، آبی‏تر از آسمانِ دریانشانِ محبّت.
دستان تو بر سرم، تاج عزتی‏ست که هیچ‏گاه با هیچ هجومی از کف نخواهد رفت.
دستان نوازشت روی سرم تعبیر جاودانی و رسایی از خوشبختی‏ست.
نگاه می‏کنم در چشمان روشنت تا تعریف کنم واژه‏ای را که هیچ کلمه‏ای، تاب خلاصه کردنش را ندارد.
تو ماورای تصوری؛ آن‏چنان که خورشید را هیچ چشمی نمی‏تواند به نظاره بنشیند.
تو نیز در چارچوب محدود و حقیر واژگان جای نمی‏گیری؛ آن‏چنان که خورشید را نمی‏توان در چارچوب مستأصل پنجره‏ای جای داد.
تو در زندگی جریان داری و مرگ را به سخره گرفتند دستان همیشه مهربانت.
تو نامیرایی.
تو تا همیشه زنده‏ای؛ چون «بودن»، سایه‏ای از پلک‏های بلند توست و زندگی همسایه دیوار به دیوار لبخندهای لبریز عطر یاست.
تو امتداد نام کسی هستی که در زمان جریان دارد ردّ معصوم نگاهش؛ کسی که طنین تُرد قدم‏هایش هنوز در گوش خاطرات دور و نزدیکِ مهربانی تکرار می‏شود.
تو امتداد فاطمه‏ای؛ فاطمه‏ای که مادرانه‏ترین واژه‏ها را جان داد تبسم‏های بی‏ریایش.
در دستان او به تلاطم در آمدند کلماتی که روح خدایشان به تکاپو وا داشته بودشان در عرصه عشق،
مادر! تو تصویری از مهربانی فاطمه‏ای که خود، مادر پدر خویش بود و مادر عزت و افتخار و عفت،
مادر! تو امتداد فاطمه‏ای...

Omid7 11-17-2009 09:59 PM

كودكي كه آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسيد:«مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟»

خداوند پاسخ داد: « از ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او از تو نگهداري خواهد كرد.»اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه :«اما اينجا در بهشت، من هيچ كار جز خندين و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.»

خداوند لبخند زد «فرشته تو برايت آواز مي خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.»

كودك ادامه داد: «من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟»

خداوند او را نوازش كرد و گفت: «فرشته تو ، زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.»

كودك با ناراحتي گفت: «وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم ، چه كنم؟»

اما خدا وندبراي اين سئوال هم پاسخي داشت: «فرشته ات، دستهايت را دركنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعاكني.»

كودك سرش رابرگرداند وپرسيد: «شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟ »

- «فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي به قيمت جانش تمام شود.»

كودك با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما راببينم ، ناراحت خواهم بود.»

خدواند لبخند زد و گفت: «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهدكرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من هميشه دركنار تو خواهم بود.»

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند.

او به آرامي يك سئوال ديگر از خداوند پرسيد: «خدايا ! اگر من بايد همين حالا بروم لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد.»

خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد:

«نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي او رامي تواني مادر صدا کني .»

Omid7 11-17-2009 10:01 PM

نباشد اگر سايه ات بر سرم
بگو مادرا بر که رو آورم
ره زندگی از تو آموختم
نباشد کسی غير از تو رهبرم
زعطر دلاوبز مهرت هنوز
دهد بوی گل بالش و بسترم
کنم کی فراموش مهر تو را
که تنها تو بودی بهين باورم
به مهر و به قهر و به صلح وستيز
تو پروردیم،گر که بار آورم
مرا تا تو باشی نظرگاه عشق
نباشد نظر جانب ديگرم
تو را مهر،آئين و کيش من است
مسلمان بخوانند يا کافرم
گرفته زتو طبع من بار شعر
نشانش همين شعر جان پرورم
شود زندگی تلخ در کام من
نباشی تو روزی اگر در برم
نباشد اگر سايه ات بر سرم
بگو مادرم بر که رو آورم

ساقي 11-23-2009 09:29 PM

کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین؛ پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه ی مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

http://parsplanet.com/community/kort/g-gol.jpg



تقديم به تو مادر...

...

.


amir ahmadi 11-23-2009 09:39 PM

مادرم سلام کاش بودی و صدای سلامم را پاسخی می گفتی باور کن هنوز عطر دامن پر مهرت مایه ارامش من است کاش بودی که با تو بگویم چقدر برای یک بار دیگر دیدنت ارزومندم سلام مادرم

Omid7 11-25-2009 09:22 AM

وای مادرم

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد بجستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا بداد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمیشود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، بامید دیگران
یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر بغرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بیمادری من
ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
میآمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
میآمد و بمغز من آهسته میخلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم

شعر مادر(اثر استاد شهریار)

گلادیاتور 11-25-2009 09:31 AM

گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره ی من بیدار نشست و خفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم وهست دارمش دوست


آريانا 02-16-2010 06:13 PM

چون پدر و مادر عقلست و روح
هر دو تویی چون شوم ای دوست عاق

روم چو در مهر تو آهی کنند
دود رسد جانب شام و عراق

در تتق سینه عشاق تو
ماه رخان قندلبان سیم ساق

رقص کنان در خضر لطف تو
نوش کنان ساغر صدق و وفاق

دست زنان جمله و گویان بلاغ
طاق و طرنبین و طرنبین و طاق

جان و سر تو که بگو باقیش
که دهنم بسته شد از اشتیاق

Omid7 02-20-2010 03:37 PM

بی قراریهایم همه تن ، بی خوابی توست،
بی قراریهایم همه پریشانی آن نگاه معصومانه توست
چه بگویم كه تو تمنای وجودی و من بی قرار بی قراریهایت
تو كه ازماه آسمان و خدای مهربان به دلم نزدیك تری ،
تو كه از كوچه های وفا مهربانتر از هر عابر تنها می گذری
تو نمی دانی كه چقدر بی قرارم ، بی قرار اشكهایی كه در خفای این تنهایی ها در پشت این شبهای بیداریت می ریزی
من دزدانه شبی دیدم كه تو سر سجاده دست به اسمان چه بی قرار می گریستی
من دردانه توام مادرم ، همان بی قرار تنهایهایت ، بی قرار سكوت های بی خوابت، مادرم
تو گیسوی كمند این كلك خیال انگیز زندگی را می بافی كه رخساری از سرخی سیلی هایش ننوازد گوش كودكانت را
تو دستانت تاول بسته درد است ، دردی كه رنجی بود از سوی آدم و حوا بر زمین و زمینان به واسطه خوردن سیب سرخ هوس
مادرم من بی قرار بودنهایت هستم، بی قرار اشكهایت، بی قرار سجده های طولانی و شب بیداری های اندوهت
بی قرارم ، كه بدون تو قراری برای این دنیای خویش نمی جویم
بی قرار بی قرار از تار مویت
بی قرار مهربان نگاهی از نگاهت كه نكند كه روزی پریشان شود
اكنده در غم و در می گساری غمها تنها و نالان شود
بی قرار م ، مثل همیشه، می دانم كه زندگی ات سازش ناكوك و بد آهنگ است ، می دانم كه ترنم این لبهای توست كه اینگونه تمنای وجود است
دوستت دارم همیشه بی قرار بی قراریها


اکنون ساعت 04:41 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)