مولانا : خاموش پرگفتار ، اشعار مولانا ، اشعار حضرت مولوی
مولانا : خاموش پرگفتار http://www.seemorgh.com/desktopmodul...iles/13520.jpg اگر کسی به شما از سخن اصلیمولانا گفت باور نکنید، مولانا یک سخن اصلی ندارد، هزاران سخن اصلی دارد. حرفها و نکتهها و... ذر این بخش اشعار گرانقدر مولانا قرار گذاشته می شه. ... |
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
این شعر از زیبا ترین اشعارمو لاناست که شهرام ناظری هم با صدای گرمش اونو خونده:
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فر آوانم آرزوست ای آفتاب حسن ٬ برون آ ٬ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تا بانم آرزوست بشنيدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست گفتی ز ناز : بيش مرانجان مرا ٬ برو! آن گفتنت که بيش مرانجانم آرزوست وان دفع گفتنت که برو ٬ شه به خانه نيست وان ناز و باز و تندی در بانم آرزوست اين نان و آب چرخ چو سيل است بی وفا من ماهيم ٬ نهنگم ٫ عمانم آرزوست يعقوب وار وا اسف ها همی زنم ديدار خوب يوسف کنعانم آرزوست والله که شهر بی تو مرا حبس می شود آوراگی کوه و بيابانم آرزوست زين همرهان سست عناصر دلم گرفت شير خدا و رستم دستانم آرزوست جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول آن های و هوی و ٫ نعره مستانم آرزوست گويا ترم ز بلبل ٫ اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و ٫ افغانم آرزوست دی شيخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز ديو و دد ملولم و ٫ انسانم آرزوست گفتند يافت می نشود ٫ جسته ايم ما گفت آن که يافت می نشود ٫ آنم آرزوست هر چند مفلسم ٫ نپذيرم عقيق خرد کان عقيق نادر ارزانم آرزوست پنهان ز ديده ها و ٫ همه ديده ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست خود ٫ کار من گذشت ز هر آرزو و آز از از کا و از مکان ٫ پی ارکانم آرزوست يک دست جام باده و يک دست جعد يار رقصی چنين ميانه ی ميدانم آرزوست من رباب عشقم و ٫ عشقم ربابی است وان لطف های زخمه رحمانم آرزوست بنمای شمس مفخر تبريز ٬ روز شرق من هدهدم ٬ حضور سليمانم آرزوست ------------------------------------------ مولانا |
سر آغاز
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند کز نیستان تا مرا ببریدهاند در نفیرم مرد و زن نالیدهاند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من سر من از نالهی من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست آتشست این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشقست کاندر نی فتاد جوشش عشقست کاندر می فتاد نی حریف هرکه از یاری برید پردههااش پردههای ما درید همچو نی زهری و تریاقی که دید همچو نی دمساز و مشتاقی که دید نی حدیث راه پر خون میکند قصههای عشق مجنون میکند محرم این هوش جز بیهوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر گر بریزی بحر را در کوزهای چند گنجد قسمت یک روزهای کوزهی چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از همزبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا چونک گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوقست و عاشق پردهای زنده معشوقست و عاشق مردهای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بیپر وای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود آینت دانی چرا غماز نیست زانک زنگار از رخش ممتاز نیست |
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما اتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما |
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم در هوس خیال او همچو خیال گشتهام وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم |
شد ز غمت خانه سودا دلم
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم در طلب زهره رخ ماه رو می نگرد جانب بالا دلم فرش غمش گشتم و آخر ز بخت رفت بر این سقف مصفا دلم آه که امروز دلم را چه شد دوش چه گفته است کسی با دلم از طلب گوهر گویای عشق موج زند موج چو دریا دلم روز شد و چادر شب می درد در پی آن عیش و تماشا دلم از دل تو در دل من نکتههاست آه چه ره است از دل تو تا دلم گر نکنی بر دل من رحمتی وای دلم وای دلم وا دلم ای تبریز از هوس شمس دین چند رود سوی ثریا دلم |
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن مجنون شدهام از بهر خدا زان زلف خوشت یک سلسله کن سی پاره به کف در چله شدی سی پاره منم ترک چله کن مجهول مرو با غول مرو زنهار سفر با قافله کن ای مطرب دل زان نغمه خوش این مغز مرا پرمشغله کن ای زهره و مه زان شعله رو دو چشم مرا دو مشعله کن ای موسی جان شبان شدهای بر طور برو ترک گله کن نعلین ز دو پا بیرون کن و رو در دست طوی پا آبله کن تکیه گه تو حق شد نه عصا انداز عصا و آن را یله کن فرعون هوا چون شد حیوان در گردن او رو زنگله کن |
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من |
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود خمر من و خمار من باغ من و بهار من خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود |
میخواستم با من صنما رو بذارم که قبلا گذاشته شده بود تصنیفشو استاد شجریان زیبا میخونه
اونو براتون میذارم شعر زیبایی از مولانا برای دانلود: تصنيف با من صنما [.ra] با صداي محمدرضا و همايون شجريان، نوا، حسين عليزاده، بر روی کلامي از مولانا ای هم اجرایی از شهرام ناظری که خودم هنوز نشنیده ام http://www.yehmahal.com/g.htm?id=26660 با من صنما دل یک دله کن گر سر ننهم آنگه گله کن مجنون شدهام از بهر خدا زان زار تو مرا یک سلسله کن آخر تو شبی رحمی نکنی بر رنگ و رخ همچون زر من تو سرو و گل و من سایه تو من کشته تو تو حیدر من تازه شد از او باغ و بر من شاخ گل من نیلوفر من رحمی نکند چشم خوش تو بر نوحه و این چشم تر من روي خوش تو دين و دل من بوي خوش تو پيغمبر من باده نخورم ور زآن که خورم بوسه دهد او بر ساغر من آن کس که منم پابسته او میگردد او گرد سر من |
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد آن را که منم منصب معزول کجا گردد آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد از اشک شود ساقی این دیده من لیکن بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد بیمار شود عاشق اما بنمی میرد ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد |
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم ما از آن جا و از این جا نیستیم ما ز بیجاییم و بیجا می رویم لااله اندر پی الالله است همچو لا ما هم به الا می رویم قل تعالوا آیتیست از جذب حق ما به جذبه حق تعالی می رویم کشتی نوحیم در طوفان روح لاجرم بیدست و بیپا می رویم همچو موج از خود برآوردیم سر باز هم در خود تماشا می رویم راه حق تنگ است چون سم الخیاط ما مثال رشته یکتا می رویم هین ز همراهان و منزل یاد کن پس بدانک هر دمی ما می رویم خواندهای انا الیه راجعون تا بدانی که کجاها می رویم اختر ما نیست در دور قمر لاجرم فوق ثریا می رویم همت عالی است در سرهای ما از علی تا رب اعلا می رویم رو ز خرمنگاه ما ای کورموش گر نه کوری بین که بینا می رویم ای سخن خاموش کن با ما میا بین که ما از رشک بیما می رویم ای که هستی ما ره را مبند ما به کوه قاف و عنقا می رویم |
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی اندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان من مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا بیتو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من |
مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم ديدهء سيرست مرا ، جان دليرست مرا زهرهء شيرست مرا ، زهره تابنده شدم گفــت که ديوانه نه ئی ، لايق اين خانه نه ئی رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم گفــت که سرمست نه ئی ، رو که از اين دست نه ئی رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم گفــت که تو کشته نه ئی ، در طرب آغشته نه ئی پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم گفــت که تو زير ککی ، مست خيالی و شکی گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم گفــت که تو شمع شدی ، قبلهء اين جمع شدی جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراکنده شدم گفــت که شيخی و سری ، پيش رو و راه بری شيخ نيم ، پيش نيم ، امر ترا بنده شدم گفــت که با بال و پری ، من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم چشمه خورشيد توئی ، سايه گه بيد منم چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم کز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم شکر کند عارف حق کز همه برديم سبق بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم از تو ام ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر کز اثر خندهء تو گلشن خندنده شدم باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم |
ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم وی مطربان , وی مطربان دف شما پر زر کنم باز آمدم , باز آمدم , از پيش آن يار آمدم در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم شاد آمدم , شاد آمدم , از جمله آزاد آمدم چندين هزاران سال شد تا من بگفتار آمدم آنجا روم , آنجا روم , بالا بدم بالا روم بازم رهان , بازم رهان کاينجا بزنهار آمدم من مرغ لاهوتی بدم , ديدی که ناسوتی شدم دامش نديدم ناگهان در وی گرفتار آمدم من نور پاکم ای پسر , نه مشت خاکم مختصر آخر صدف من نيستم , من در شهوار آمدم ما را بچشم سر مبين , ما را بچشم سر ببين آنجا بيا , ما را ببين کاينجا سبکسار آمدم از چار مادر برترم وز هفت آبا نيز هم من گوهر کانی بدم کاينجا بديدار آمدم يارم به بازار آمدست , چالاک و هشيار آمدست ورنه ببازارم چه کار ويرا طلب کار آمدم ای شمس تبريزی , نظر در کل عالم کی کنی کاندر بيابان فنا جان و دل افکار آمدم |
این هم یک قطعه از کتاب شریف مثنوی معنوی جناب مولانا که به نظر بنده بهترین تعبیر و تفسیر از عشقه ... عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن گرچه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بیزبان روشنترست چون قلم اندر نوشتن میشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب |
من شعر قبلی خودم رو پاک کردم و از دوستان معذرت میخوام جاش اینجا نبود.
|
اندک اندک جمع مستان می رسنـــد اندک اندک می پرستان می رسنـــد دلنوازان ناز نازان در رهند گلعذاران از گلستان می رسنـــد اندک اندک زين جهان هست و نيست نيستان رفتند و هستان می رسنـــد جمله دامنهای پر زر همچو کان از برای تنگ دستان می رسنـــد لاغران خسته از مرعای عشــق فربهان و تندرستان می رسنـــد جان پاکان چون شعاع آفتــاب از چنان بالا به پستان می رسنـــد خرم آن باغی که بهر مريــمان ميوه های نو زمستان می رسنـــد اصلشان لطفست و هم واگشت لطف هم ز بستان سوی بستان می رسنـــد |
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد خردم گفت برپر ز مسافران گردون چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد |
در دل و جان خانه کردی عاقبت هر دو را دیوانه کردی عاقبت آمدی کاتش در این عالم زنی وانگشتی تا نکردی عاقبت ای ز عشقت عالمی ویران شده قصد این ویرانه کردی عاقبت من تو را مشهور میکردم دلا یاد آن افسانه کردی عاقبت عشق را بیخویش بردی در حرم عقل را بیگانه کردی عاقبت یا رسول الله ستون صبر را استن حنانه کردی عاقبت شمع عالم بود عقل چارهگر شمع را پروانه کردی عاقبت یک سرم این سو و یک سر سوی تو دو سرم چون شانه کردی عاقبت دانهای بیچاره بودم زیر خاک دانه را دردانه کردی عاقبت دانه را هم باغ و بستان ساختی خاک را کاشانه کردی عاقبت ای دل مجنون و از مجنون بتر مردی مردانه کردی عاقبت کاسهء سر از تو پر بود و تهی کاسه را پیمانه کردی عاقبت جان جانداران سرکش را به علم عاشق جانانه کردی عاقبت شمس تبریزی که مر هر ذره را روشن و فرزانه کردی عاقبت |
اين بار من يكبارگی در عاشقی پيچيده ام اين بار من يكبارگی از عافيت ببريده ام دل را ز خود بركنده ام با چيز ديگر زنده ام عقل و دل و انديشه را از بيخ و بن سوزيده ام ای مردمان ای مردمان از من نيايد مردمی ديوانه هم ننديشد آن كاندر دل انديشيده ام ديوانه كوكب ريخته از شور من بگريخته من با اجل آميخته در نيستی پريده ام امروز عقل من ز من يكبارگی بيزار شد خواهد كه ترساند مرا پنداشت من ناديده ام من خود كجا ترسم ازو شكلی بكردم بهر او من گيج كی باشم ولی قاصد چنين گيجيده ام از كاسهء استارگان وز خون گردون فارغم بهر گدارويان بسی من كاسه ها ليسيده ام من از برای مصلحت در حبس دنيا مانده ام حبس از كجا من از كجا مال كه را دزديده ام در حبس تن غرقم به خون وز اشك چشم هر حرون دامان خون آلود را در خاك می ماليده ام مانند طفلی در شكم من پرورش دارم ز خون يكبار زايد آدمی من بارها زاييده ام چندانك خواهی در نگر در من كه نشناسی مرا زيرا از آن كم ديده ای من صد صفت گرديده ام در ديدۀ من اندرآ وز چشم من بنگر مرا زيرا برون از ديده ها منزلگهی بگزيده ام تو مست مست سرخوشی من مست بی سر سرخوشم تو عاشق خندان لبی من بی دهان خنديده ام من طرفه مرغم كز چمن با اشتهای خويشتن بی دام و بی گيرنده ای اندر قفس خيزيده ام زيرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان بهر رضای يوسفان در چاه آراميده ام در زخم او زاری مكن دعوی بيماری مكن صد جان شيرين داده ام تا اين بلا بخريده ام چون كرم پيله در بلا در اطلس و خز می روی بشنو ز كرم پيله هم كاندر قبا پوسيده ام پوسيده ای در گور تن رو پيش اسرافيل من كز بهر من در صور دم كز گور تن ريزيده ام نی نی چو باز ممتحن بر دوز چشم از خويشتن مانند طاووسی نكو من ديبها پوشيده ام پيش طبيبش سر بنه يعنی مرا ترياق ده زيرا درين دام نزه من زهرها نوشيده ام تو پيش حلوايی جان شيرين و شيرين جان شوی زيرا من از حلوای جان چون نيشكر باليده ام عين ترا حلوا كند به زانك صد حلوا دهد من لذت حلوای جان جز از لبش نشنيده ام خاموش كن كاندر سخن حلوا بيفتد از دهن بی گفت مردم بو برد زانسان كه من بوييده ام هر غوره ای نالان شده كای شمس تبريزی بيا كز خامی و بی لذتی در خويشتن چغريده ام |
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه ای لولی بربط زن تو مست تری یا من ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه من بیدل و دستارم در خانهء خمارم یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه در حلقهء لنگانی میباید لنگیدن این پند ننوشیدی از خواجهء علیانه سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی برخاست فغان آخر از استن حنانه شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی اکنون که درافکندی صد فتنهء فتانه |
بی تو بسر نمی شود
بی همگان بسر شود
بی تو بسر نمی شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی شود جان ز تو نوش می کند دل ز تو جوش می کند عقل خروش می کند بی تو بسر نمی شود جاه و جلال من توئی ملکت و مال من توئی آب زلال من توئی بی تو بسر نمی شود گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود |
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی صد هزاران خانه هستی به آتش درزده تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی ما دوسر چون شانهایم ایرا همیزیبد به عشق در سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی در چنین شمعی نمیبینی که از سلطان عشق دم به دم در میرسد پروانه دیوانگی پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو کون تا شنیدند از خرد افسانه دیوانگی کفشهای آهنین جان پاره کرد اندر رهش چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی عقل آمد با کلید آتشین آن جا ولیک جز کلید او نبد دندانه دیوانگی چونک عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی |
تلخی نکند شیرین ذقنم خالی نکند از می دهنم عریان کندم هر صبحدمی گوید که بیا من جامه کنم در خانه جهد مهلت ندهد او بس نکند پس من چه کنم از ساغر او گیج است سرم از دیدن او جان است تنم تنگ است بر او هر هفت فلک چون می رود او در پیرهنم از شیره او من شیردلم در عربدهاش شیرین سخنم می گفت که تو در چنگ منی من ساختمت چونت نزنم من چنگ توام بر هر رگ من تو زخمه زنی من تن تننم حاصل تو ز من دل برنکنی دل نیست مرا من خود چه کنم مولوی- دیوان شمس |
مستانه شد حديثش پيچيده شد زبانش سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش آنكس كه مست گردد خود اين بود نشانش گه مي فتد ازين سو گه مي فتد از آن سو من مستم و نترسم از چوب شحنگانش چشمش بلاي مستان ما را ازو مترسان برجه بگير زلفش دركش درين ميانش اي عشق الله الله سرمست شد شهنشه جان بر سرش فشانم پر زر كنم دهانش انديشه اي كه آيد در دل ز يار گويد وان شيوه هاش يا رب تا با كيست آنش آن روي گلستانش وان بلبل بيانش بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش اين صورتش بهانه ست او نور آسمانست پس اين جهان مرده زنده ست از آن جهانش دي را بهار بخشد شب را نهار بخشد دیوان شمس |
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم چون من خراب و مست را در خانة خود ره دهی پس تو ندانی اینقدر کین بشکنم، آن بشکنم گر پاسبان گوید که «هی!» بر وی بریزم جام می دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم خوان کرم گستردهای، مهمان خویشم بردهای گوشم چرا مالی اگر من گوشة نان بشکنم نی نی، منم سرخوان تو، سرخیل مهمانان تو جامی دو بر مهمان کنم، تا شرم مهمان بشکنم .. |
ما زبان را ننگريم و قال را ما درون را بنگريم و حال را ناظر قلبيم اگر خاشع بُوَد گر چه گفت لفظ ناخاضع رَوَد زانکه دل جوهر بُوَد، گفتن عَرض پس طفيل آمد عَرَض ، جوهر غَرَض ملت عشق از همه دينها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست لعل را گر مهر نبود، باک نيست عشق در دريای غم، غمناک نيست ... .. . آري مذهب عشق بالاتر از همه مذهب هاست... |
دیوان شمس یا دیوان کبیر
دلی را کز آسمان ودایره افلاک بزرگتر است وفراخ تر ولطیف تر وروشن تر بدان اندیشه ووسوسه چرا باید تنگ داشتن وعالم خوش را برخود چون زندان،تنگ کردن؟ چگونه روا باشد عالم چون بوستان را برخود چو زندان کردن ؟ همچو کرم پیله ،لعاب اندیشه ووسوسه وخیالات مذموم برگرد نهاد خود تنیدن ودر میان زندان شدن وخفه شدن ما آنیم که زندان را برخود بوستان گردانیم . شمس تبریزی -مقالات شمس ص610 http://ronpenndorf.com/images/rkav.jpg اگر آدمی از انقباض وتنگ نظری به در آید ونگاه خود را نسبت به دیگران مثبت وزیبا گرداند باب رحمت خداوند براو گشوده می شود ودل وروان وروح او سرشار از زیبای وطراوت می شود چرا که دوست داشتن دیگران ونگرش مثبت به زندگی موجب میشود که روابط انسان ها در مدار مهر ومحبت توسعه یابد در اثر این گشایش وسعه ی صدر ومهربانی زندگی فردی واجتماعی بدون تنش ودر گیری در مسیری روان وآسان جریان می یابد... .. .. . |
گفتا كه كيست بر در؟ گفتم: كمين غلامت
گفتا كه كيست بر در؟ گفتم: كمين غلامت گفتا: چه كار داري؟ گفتم: مها سلامت گفتا كه: چند راني؟ گفتم: كه تا بخواني گفتا كه: چند جوشي؟ گفتم كه: تا قيامت دعوي عشق كردم سوگندها بخوردم كز عشق ياوه كردم من ملكت و شهامت گفتا: براي دعوي قاضي گواه خواهد گفتم: گواه اشكم زردي رخ علامت گفتا: گواه جرحست تر دامنست چشمت گفتم: به فر عدلت عدلند و بي غرامت گفتا: كه بود همره؟ گفتم خيالتاي شه گفتا: كه خواندت اينجا؟ گفتم كه: بوي جامت گفتا: چه عزم داري؟ گفتم: وفا و ياري گفتا: زمن چه خواهي؟ گفتم: كه لطف عامت گفتا: كجاست خوشتر؟ گفتم: كه قصر قيصر گفتا: چه ديدي آنجا؟ گفتم: كه صد كرامت گفتا: چرا خاليست؟ گفتم: ز بيم رهزن گفتا: كه كيست رهزن؟ گفتم: كه اين ملامت گفتا: كجاست ايمن؟ گفتم: كه زهد وتقوي گفتا: كه زهد چه بود؟ گفتم: رو سلامت گفتا: كجاست ايمن؟ گفتم: به كوي عشقت گفتا: كه چوني آنجا؟ گفتم: در استقامت خامش كه گر بگويم من نكتههاي او را از خويشتن بر آيي ني در بود نه بامت .... |
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی منتها ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا درسینه ها برخاسته اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا ای روح بخش بی بدل وی لذت علم و عمل باقی بهانه ست و دغل کین علت آمد وان دوا ما زان دغل کژبین شده با بی گنه در کین شده گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا تدبیر صد رنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی وندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لایری می مال پنهان گوش جان می نه بهانه بر کسان جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا ..... |
دیوان شمس
دیوان شمس یا دیوان کبیر شامل غزلیّات شورانگیزی است که از طبع فیّاض شاعر عارف و بلند پایهٔ قرن هفتم، مولانا جلالالدّین محمّد بلخی (رومی) تراویدهاست.. دیوان بلندنام غزلیّات شمس را دریایی دانستهاند لبریز از حرکت و هیجان که در زیر ظاهری زیبا و آرامشزا سرشار است از شور همیشگی حیات و تلاش تمامناشدنی زندگی... از آنجا که وی به خاطر ارادت به مرادش شمس تبریزی در بسیاری از غزلیاتش شمس تخلص کردهاست دیوان اشعارش را دیوان شمس مینامند. روزی اتابک ابی بکر بن سعد زنگی از سعدی میپرسید: «بهترین و عالیترین غزل زبان فارسی کدام است؟»، سعدی در جواب یکی از غزلهای جلال الدین محمد بلخی (مولوی) را میخواند که مطلعش این است. هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست ما بفلک میرویم عزم تماشا کراست ... |
چــشــم تـو خــواب مـیـرود یـا كـه تو ناز میكنی نـی بـه خــدا كــه از دغــل چشـم فراز میكنی چــشـم ببســته ای كه تا خواب كـنی حریف را چونـكــه بـخـفـت بــر زرش دســت دراز مـیكنی سـلســله ی گــشـــاده ی دام ابد نــهـاده ای بـنـد كــه سـخـت مـیـكـنـی بـنـد كه باز میكنی عاشــق بی گـــنـاه را بـهـر ثــواب می كــشی بر ســر كـــوی كـشتــگان بانـگ نماز می كنی گـــه بـه مـثــال ساقـیان عـقـل ز مغز می بری گــه به مـثـال مـطـربان نـغـنـغـه ساز می كنی طـــبـــل فـــراق مـی زنـی نـای عــراق مـیـزنی پـرده بــوسـلـیـك را جـفـت حــجــاز مـی كــنی عشق منی و عشق را صورت و شكل كی بود ایـنـكــه بـصــورتی شـدی ایـن به مـجـاز میكنی ... |
مولانا : خاموش پرگفتار
مولانا : خاموش پرگفتار http://www.seemorgh.com/desktopmodul...iles/13520.jpg اگر کسی به شما از سخن اصلیمولانا گفت باور نکنید، مولانا یک سخن اصلی ندارد، هزاران سخن اصلی دارد. حرفها و نکتهها و... عبدالکریم سروش در باب این بزرگوار باید سخن گفت امّا نه از همه ابعاد او. اگر کسی به شما از سخن اصلیمولانا گفت باور نکنید، مولانا یک سخن اصلی ندارد، هزاران سخن اصلی دارد. حرفها و نکتهها و معارف بسیار است در این دریایی که از او برای ما به جا مانده و لذا هر کسی ازساحلی و از کرانهای به او نزدیک میشود، سهم ما هم گرفتن جرعهای از این دریای موّاجاست. عنوان سخنرانی من «خاموش پُر گفتار» است، میخواهم در این باب قدری توضیح بدهم کهاین بزرگوار که حلّه گفتار به تعبیر خودش چاک میکرد و حرفهای بسیاری برای گفتن داشت باهمه این احوال خموشی را ترجیح میداد و حتّی بنابر بعضی از اقوال، خاموش یا خموش تخلّص شعری او بود. غزلهای بسیار از مولانا به دست ما رسیده است که در بیت پایانی آنها کلمه خاموش آمده است و تکرار این لفظ آن قدر هست که پارهای از متتبعان آثار او را بر آنداشته است که بگویند در به کار بردن این لفظ عنایت ویژهای داشته است و مولانا این تخلّصشعری را برای خود برگزیده است، برخلاف آنچه که بعضی شمس را تخلّص شعری اودانستهاند و گفتهاند: همگان را بچشاند، بچشاند، بچشاند هله خاموش که شمس الحق تبریز از این می به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالی این کلمه خاموش در کثیری از اشعار او دیده میشود و لذا تعبیر خاموش در آثار این بزرگوار، تعبیر آشنایی است. از یک طرف نطق میخواست که پوست را بشکافد و حرفهای ناگفتنی رادر میان بگذارد و از سوی دیگر البتّه خود را خموش میخواست و خموشی را میپسندید و بلکه با این همه گفتار به ما میگفت که در حقیقت خاموشی او بیش از گفتن اوست. اینخاموشی چه بوده است؟ سرّ فضیلت خاموشی بر سخن گفتن نزد این بزرگوار چیست؟ ازخموشی او چه بهره میتوان برد حالا که از گفتههای او این همه بهره میبریم برسر این خوانیغما و این سفره سعادتمندانه و کریمانه نشستهایم و قرنهاست که بهره میجوییم و آیندگان همسهم خود را میبرند. غزل بسیار مشهور مولانا که همه ابیاتی از آن را شنیدهایم من پارهای از آن را میخوانم. مفتعلن، مفتعلن، مفتعلن، کشت مرا پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر و بعد این بیت که کمتر خوانده میشود به دنبال آن میآید: کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی همه نکته در اینجاست: کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی کسانی که با خزانه بیپایان تصاویری که در اشعارمولانا چه در حدّ تعلیمی او یعنی مثنوی و چه در مدح بسیار شاعرانه او یعنی غزلهای او آشناهستند میدانند که هرگز کسانی چون سعدی یا حافظ در این میدان با او همتاز نیستند و به پایاو نمیرسند، با این همه چنین مردی با این توانائی عجیب حیرتانگیز اظهار میکند که زبانکافی نیست، اندیشههایی دارد، که زبان به او مجال گفتن آنها را نمیدهد. دیگران هم اینسخن را داشتهاند، این حرف را بسیاری از ما، از عارفانمان شنیدهایم که زبان را برای اظهارآنچه که میدانند و دریافتهاند و تجربه کردهاند، نخواستهاند. جامهای است که بر قامتاندیشهها نارساست. هزار جامه معنا که من بپردازم و این تعبیر سعدیزبان حال همه بزرگان ماست. مولانا تمثیل زیباتری دارد. نیزه بازان را همی آرد به تنگ نیزه بازی اندر این گوهای تنگ نیزه بازی میکند امّا فضاو مجال چندان وسیع نیست که بتواند توانایی و مهارت خود راآنچنان که باید نشان بدهد. گله از تنگی زبان، گله عامی است، اما وقتی از مولوی این گله را میشنویم البتّه معنای مضاعفی پیدا میکند. کسی با چنان درجه از مهارت و توانایی این قدراظهار عجز بکند. آن هم شنیدنی و آموختنی است ولی از طرف دیگر مولوی اظهار میکند کهمن حرف برای زدن بسیار دارم. من زبسیاری گفتارم خموش من ز شیرینی نشستم روترش من چو لا گویم مراد الاّ بود من چو لب گویم لب دریا بود میگوید به اشاره سخن میگویم، حرفهای من آنقدر انبوه است، آن قدر پرمغز است که شما به عبارت نباید نظر کنید به اشارت باید نظر کنید از لب به لب دریا پی ببرید از لا، از نفس، شمااثبات را بجوئید و در او این معنا را بخوانید، همواره ما را به این نکته آگاهی میدهد و هشدارمیدهد که لزوماً به دنبال عبارت نروید بلکه اشارت را هم دریابید. دریا سخن نمیگوید، شأن او، پیشه او خاموشی است، امّا اشارت میکند و از اشارتهای دریا باید درس آموخت باید نکته آموخت در حقیقت، خود مولانا همان دریایی بود که سخنان او راباید اشارتهای دریا دانست و به دنبال این اشارتها روان شد و معانی بکر و عمیق را در آنها دید. {پپوله} |
مولانا : خاموش پرگفتار
مثنوی با چه کلمهای شروع میشود. میخواهم یک مقایسهای بکنم و بعد ادامه بدهم با کلمهبشنو شروع میشود. قرآن با چه کلمهای شروع میشود، با کلمه اقرأ: بخوان، بگو. مولاناشأنش این نبود که بگوید بگو! به آن درجه نرسیده بود، خاموشی را تلقین میکرد، حرف نزنبشنو، گوشدار تا برای تو بگویم آنچه نامد در زبان و در بیان دم مزن تا بشنوی از دم زنان آشنا بگذار در کشتی نوح دم مزن تا دم زند بهر تو روح از بشنو آغاز میکرد. مولانا البتّه گوش کرد، بعدها گفت که: تا که قرنی بعد ما آبی رسد ین بگو که ناطقه جو میکند لیک گفت سالکان یاری بود گر چه هر قرنی سخن آری بود بعدها این را گفت امّا از بشنو شروع کرد، از بگو شروع نکرد. از انصتوا را گوش کن خاموش باش/ چون زبان حق نکشتی گوش باش. از اینجا آغاز کرد، درس سکوت، درس خاموشی، درسهنر شنیدن را به ما داد. شکایتی را هم که در آنجا مولانا میگوید، واقعاً شکایت نیست اینبیت باید این جور خوانده شود، من در کلام بعضی از بزرگان دیدم که گویا معنای دیگری رااراده و افاده میکردند. در پرانتز میخواهم عرض کنم در واقع این بیت یک نوع، ترقی است بهقول عرفا، بشنو این نی چون شکایت میکند نه، شکایت نمیکند بلکه از جدایی حکایتمیکند، مولانا اهل شکایت نبود. به دلیل شادمانی جاودانهای که در خاطر او بود و این بیتقرینهای دارد که در دفتر اول میگوید. من نیم شاکی روایت میکنم من زجان جان شکایت میکنم در ابتدای دفتر دوم همهمین نوید را دارد که مهلتی باید، مولوی خموشی گزید به خاطر اینکه حرفش تمام شده بود،کوششی که ابتدا داشت آن کوشش را دیگر نداشت. این خاموشی این سکوت موقت بر اوتحمیل شد. بعدها بود که مولوی فهمید که سرّ پرگفتار بودن چیست؟ چگونه میشود که آدمیبگوید و بسیار بگوید، امّا یاوه نگوید، بگوید و بسیار و بسیار بگوید، امّا کم نیاورد آنجا بود کهفهمید و آنجاست که در دفتر پنجم این اشارت را به ما میدهد، میگوید که: خویش را بدخو و خالی میکنی تا کنی مر غیر را حبر و سنی هین بگو مَهْراس از خالی شدن متصل چون شد دلت با آن عدن کم نخواهد شد بگو دریاست این امرقل زین آمدش کاین راستین در واقع مولوی در اینجا، کمکم به حوزه تجربه نبوی نزدیک میشود. چگونه بود که پیامبر باقُل شروع میکرد. ولی من با بشنو شروع کردم، چرا من گفتم بنشین و ساکت باش و گوش بدهامّا پیامبر میگفت بگو و به او میگفتند که تفاوت در کجاست؟ چرا من کم آوردم،خموشی بر من تحمیل شد. سکوت موقتی را میبایست تجربه میکردم، جوشش طبعافسرده شد. آب شعر از چاه طبع صافی بیرون نمیآمد. تفاوت من با آن دیگران چیست؟ کهتفاوت را حالا برای ما بیان میکند: هین بگو مَهْراس از خالی شدن کم نخواهد شد بگو دریاست این متصل چون شد دلت با آن عدن امر قل زین آمدش کاین راستین امّا برویم به سطحبالاتری که مولانا در آن سطح سیر میکرد تا اینجا محدودیتهایی بود که از بیرون بر این مردبزرگ تحمیل میشد، سخنی داشت که گفتنی نبود، با همه در میان گذاشتنی نبود، نامحرمان وترش رویان و عبوسان و عشق ناشناسان و راز ناشناسانی در اطراف او بودند که مجال سخنگفتن را به او نمیدادند. اگر سخنگویی باشد که از خود شما بهتر بگوید، شما در حضور اوباشید آن موقع چطور؟ بازهم حرف میزنید، ولو اینکه هزار زبان داشته باشید، آیا آنجا ساکتمینشینید؟ آنجا که هزار زبان دارید، هزار منبع و مخزن دانش دارید، امّا کسی آنجا نشسته کهشما پیش او قطرهای هم نیستید باید اینجا چه کار بکنید. خاموشی پیشه بکنید یا اینکه بازهمهمین متاع اندک خودت را به نمایش بگذارید؟ حضور پرهیبت هستی و خدای هستیخاموشی را به این بزرگان تحمیل میکند. اندر آن حلقه مکن خود را نگین چون به صاحب دل رسی خاموش نشین با شهنشاهان تو مسکین وارگو ور بگویی شکل استفسار گو وقتی به کسی بزرگتر از خودت میرسی وقتی که در جایی هستی که کسی سخنان شنیدنیتریاز تو دارد. وقتی که اصلاً تو بازگویش باشی، چون حرفهای اصلی آنجا زده میشود، به تو چهجای سخن گفتن. آن خاموشی در آن رفیعترین سطح آن وقتی است که آدمی صدای هستی رامیشنود آن موقع حس میکند که بهتر است من خاموش باشم ما همه لاشیم باچندین تراش هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش این دیگر آن نهایت درجه است آن سخن که از آگوستین نقل میکنند که میگفت تضرعمیکردم به درگاه خدا در اعترافاتش گفته و دارد که فریاد میکردم جزع میکردم، گویی که درضمیر من الهام کردند که ما به این داد و فریاد تو احتیاجی نداریم، اگر هم مرادی و مطلبیداریکه میدانیم و میشنویم، ولی تو احتیاجداری که صدای ما را بشنوی و صدای ما را در سکوتخواهی شنید آن قدر داد و قال نکن، صدای ما را در سکوت خواهی شنید. ما همه احتیاجداریم آن صدا را بشنویم و آن صدا را در خموشی خواهیم شنید در سکوت خواهیم شنید. {پپوله} |
دزديده چون جان ميروي اندر ميان جان من سرو خرامان مني اي رونق بستان من چون ميروي بي من مرو اي جان جان بيتن مرو وز چشم من بيرون مشو اي شعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دريا بگذرم چون دلبرانه بنگري در جان سر گردان من تا آمدي اندر برم شد كفر و ايمان چاكرم اي ديدن تو دين من وي روي تو ايمان من بي پا و سر كردي مرا بيخواب و خور كردي مرا سرمست و خندان اندر آ اي يوسف كنعان من از لطف تو چون جان شدم وز خويشتن پنهان شدم اي هست تو پنهان شده در هستي پنهان من گل جامه در از دست تو اي چشم نرگس مست تو اي شاخها آبست تو اي باغ بي پايان من يك لحظه داغم مي كشي يك دم به باغم مي كشي پيش چراغم مي كشي تا وا شود چشمان من اي جان پيش از جانها وي كان پيش از كانها اي آن پيش از آنها اي آن من اي آن من منزلگه ما خاك ني گر تن بريزد باك ني انديشهام افلاك ني اي وصل تو كيوان من مر اهل كشتي را لحد در بحر باشد تا ابد در آب حيوان مرگ كو اي بحر من عمان من اي بوي تو در آه من وي آه تو همراه من بر بوي شاهنشاه من شد رنگ و بو حيران من جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلي جدا بي تو چرا باشد چرا اي اصل چاراركان من اي شه صلاح الدين من ره دان من ره بين من اي فارغ از تمكين من اي برتر از امكان من مولانا |
ای دل ساده بکش درد که حقت این است از زمانه بشو دل سرد که حقت این است هر چه گفتم مشو عاشق نشنیدی حالا شنو همچو پاییز بشو زرد که حقت این است دیدی آخر دم مردانه به جز لاف نبود بکش از مردم نامرد که حقت این است آن چه بر عاشق دل خسته روا دانستی فلک آخر سرت آورد که حقت این است |
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد برای من مگری و مگو دریغ دریغ به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پرده جمعیت جنان باشد فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد تو را غروب نماید ولی شروق بود لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد کدام دانه فرورفت در زمین که نرست چرا به دانه انسانت این گمان باشد کدام دلو فرورفت و پر برون نامد ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا که های هوی تو در جو لامکان باشد |
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته من با اجل آمیخته در نیستی پریدهام امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیدهام من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیدهام از کاسهی استارگان وز خون گردون فارغم بهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیدهام در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون یک بار زاید آدمی من بارها زاییدهام چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن بیدام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیدهام پوسیدهای در گور تن رو پیش اسرافیل من کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیدهام نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن مانند طاووسی نکو من دیبهها پوشیدهام پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیدهام تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییدهام هر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیا کز خامی و بیلذتی در خویشتن چغزیدهام |
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر نطق زبان را ترک کن بیچانه شو بیچانه شو |
اکنون ساعت 06:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)