پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   ادبیات طنز (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=54)
-   -   طنز خواستگاری، طنز ازدواج،دنیای زن و شوهرها از دیدگاه طنز (http://p30city.net/showthread.php?t=1056)

Hiwa 07-28-2009 11:42 AM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط PARVA-Xx (پست 51106)
زحمت کشیده. بگرده تو نوشته هاش ببینه خدای نکرده. چیزی از قلم ننداخته:24:

لطف كرده!
من كه فكر نكنم.بنده خدا همه جوره داره به دختراي دم بخت حال ميده.
روحيه شو با اين حرفا خراب نكنين.
از قديم گفتن:
آرزو بر جوانان عيب نيست

SonBol 08-01-2009 12:06 PM

موضوع انشا: «ازدواج را توصیف كنید»
 
موضوع انشا: «ازدواج را توصیف كنید»
ارژنگ حاتمی
پیش بابایی می روم و از او می پرسم: «ازدواج چیست؟»، بابایی هم گوشم را محكم می پیچاند و می گوید: «این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی كنی، ورپریده!»، متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد: «خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!»، در حالی كه در چشمهایم اشك جمع شده است می گویم: «بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بكشید؟!»، بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید: «نخیر! از اونجایی كه من سلطان خانه هستم و توی یكی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین كار رو می كرد و ابتدا می كشید و سپس تحقیقات می كرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ...» بابایی همانطور كه داشت حرف می زد یك دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاقه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاقه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت كرد كه با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت: «در مورد چی صحبت می كردین كه باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!»، و من جواب دادم: «در مورد ازدواج»، مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی كه كم كم داشت بهوش می یومد قدم برداشت، مامانی همونطور كه به سمت بابایی می یومد گفت: «حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می كنی كه یه دونه مامان كافی نیست؟! می دونم چكارت كنم!»، مامانی این جمله رو گفت و محكم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست كل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم كه موضوع انشا این هفته مون اینه كه «ازدواج را توصیف كنید.»، بابایی كه تازه بهوش اومده بود گفت: «خب خانم! اول تحقیق كن، بعد مجازات كن! كله ام داغون شد!»، و مامانی هم گفت: «منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می كنم، عیبی داره؟!»، بابایی به ماهیتابه كه هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی كرد و گفت: «نه! حق با شماست!»، مامانی گفت: «توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه كرباس هستند!»
بابابزرگ كه گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با كانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبكه عوض می كرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: «نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!»، مامانی هم گفت: «آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی كه داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!»
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: «ازواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج كند ... راستی خانم معلمتون ازدواج كرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ...»، بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود كه این بار ملاقه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاقه به سر من اصابت كرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می كنم و پیش خواهر می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشا در چشمانم خواهرم اشك جمع می شود، و وقتی دلیل اشك های خواهر رو می پرسم می گوید: «كمی خس و خاشاك رفت توی چشمم!»، البته من هر چی دور و برم رو نگاه می كنم نشانی از گرد و خاك نمی بینم، به خواهر می گویم: «تو در مورد ازدواج چی می دونی؟» و خواهرم باز اشك می ریزد.
ما از این انشا نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناك است زیرا امكان دارد ملاقه یا ماهیتابه به سرمان اصابت كند، این بود انشای من، با تشكر از اهالی خانه كه در نوشتن این انشا به من كمك كردند!


SonBol 08-05-2009 11:59 AM

اجي مجي لا ترجي
 

اجي مجي لا ترجي



يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...mileys2/07.gif

ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.
http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...mileys2/14.gif

خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.
http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...mileys2/05.gif

پري چوب جادووييش رو تكون داد و
اجي مجي لا ترجي
http://www.gretastyle.altervista.org...0%28161%29.gif
دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيك QM2در دستش ظاهر شد.
http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...mileys2/50.gif


حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد
http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...mileys2/33.gif و گفت:

خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.


خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!
http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...mileys2/05.gif

پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
اجي مجي لا ترجي
http://www.gretastyle.altervista.org...0%28161%29.gif

و آقا 92 ساله شد!
http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...mileys2/04.gif
-
-
-

-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
پيام اخلاقي اين داستان
مردها شايد موجودات ناسپاسي باشن ،ولي پريها.................مونث هستن
http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...mileys2/04.gifhttp://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...mileys2/09.gif

دانه کولانه 08-05-2009 12:11 PM

:24:
منمن میخوام آدرس این رستورانه کجاست ؟

Hiwa 08-05-2009 03:07 PM

بي زحمت مشخصات پري اين رستورانه رو هم به من بده.
عرض كوچيكي داشتم خدمتشون...

Hiwa 08-05-2009 03:09 PM

ياد جمله اي از فرانكلين افتادم كه گفته :
ازدواج مثل شهري ميمونه كه ديوارهاش خيلي بلنده.كسايي كه داخل هستن سعي ميكنن بيان بيرون و كسايي كه بيرونش هستن سعي ميكنن داخل بشن...

دانه کولانه 08-05-2009 03:12 PM

من همیشه به خودم میگفتم بچه تر که بودم که این معتادا مگه تلویزیون ندارن ؟ مگه اطرافشون معتادا رو نمیبینن چطور راه میرن چطور حرف میزنن پس چرا اونا هم میرن معتاد میشن...
ولی وضعیت بدتر از این حرفاست اینایی که میرن ازدواج میکنن که دیگه نه معتادن نه فرزند طلاقند نه عقلشون دست خودشون نیست با این همه جملات زیبا و کلام بزرگانی که هست چرا باز میرن از اون دیواره رد شن و وارد شهره بشن :21:بابا بیاین پی سی سیتی
مطالب ما رو بخونین بلکم کمی اگاه و متنبه شدین....

ساقي 08-05-2009 03:54 PM

عجدباج يک معزل اجنماهي است :D تا حالا هندوونه خريدي !! ديگه نخريا !!:):p;)







{جشن پتو}

Hiwa 08-05-2009 04:17 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط دانه کولانه (پست 52072)
من همیشه به خودم میگفتم بچه تر که بودم که این معتادا مگه تلویزیون ندارن ؟ مگه اطرافشون معتادا رو نمیبینن چطور راه میرن چطور حرف میزنن پس چرا اونا هم میرن معتاد میشن...
ولی وضعیت بدتر از این حرفاست اینایی که میرن ازدواج میکنن که دیگه نه معتادن نه فرزند طلاقند نه عقلشون دست خودشون نیست با این همه جملات زیبا و کلام بزرگانی که هست چرا باز میرن از اون دیواره رد شن و وارد شهره بشن :21:بابا بیاین پی سی سیتی
مطالب ما رو بخونین بلکم کمی اگاه و متنبه شدین....

تكليف كسايي كه دير به اينجا اومدن چيه؟
بنده متنبه شدم، ولي به نظرتون دير نيست؟(ولي جلوي ضرر و از هر جا كه بگيري منفعته!)
خداييش اين حرفا جايي درز پيدا نكنه و الا حسابم با كرام الكاتبينه...

نقل قول:

نوشته اصلی توسط ساقي (پست 52075)
عجدباج يک معزل اجنماهي است :D تا حالا هندوونه خريدي !! ديگه نخريا !!:):p;)







{جشن پتو}

اجتماع چيه؟ دنيوي و اُخرويه!!!
ما كه خريديم، خدا كنه شما هم يه روز بخرين...{شیت شدن}

Farhad.S 08-16-2009 05:20 PM

سلام
خیلی خیلی عالی بود
حسابی کیف کردم.:24:


اکنون ساعت 06:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)