پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان عشق ممنوعه به همراه دانلود کل رمان (http://p30city.net/showthread.php?t=29069)

ابریشم 10-12-2010 05:03 PM

رمان عشق ممنوعه به همراه دانلود کل رمان
 
تو سالن انتظار فرودگاه مهر آباد، عين آدم هاي گيج و مسخ شده چمدان به دست ايستاده بودم و به مردمي كه همه با شور و شوق به كارهايشان براي پرواز رسيدگي مي كردند نگاه مي كردم كه مامان گل پري با دست به شانه ام نواخت و مرا از عالم هپروت بيرون كشيد. با نگاهي گيج نگاهش كردم كه گفت: چيه ژينا؟ تا كي مي خواي اين جا وايستي زود باش دير مي شه.
مامان بهنوش به جاي جواب داد: كه اي بابا مامان گل پري بچه ام، طفلكي هنوزم گيجه، نمي دونه چي به سرش اومده، حق داره ، تو پاريس هم دست شما سپرده، جون جون ژينا. تورو به خدا نذاريد بهش سخت بگذره. بچه ام تا حالا از ما جدا نبوده. اين مسئله هم شوك بزرگي بهش وارد كرده. شما را به خدا مواظبش باشيد. دچار افسرگي نشه.
بابا وسط حرف مامان پريد و گفت: بهنوش. ما كه تمام اين سفارش ها را تو خونه به مامان كرديم ديگه نگران نباش. ژينا هم براي خودش بزرگ شده. توي ذهن من مشغولم پيدايش كردم. درست بود. من دچار شوك بودم. نمي دونستم دارم چي كار مي كنم و كجا مي رم. دلم مي خواست داد بزنم و بگم: من اينجا چي كار مي كنم و كجا مي رم. اين اون چيزي نبود كه من مي خواستم.
كه مامان گل پري متوجه حال خرابم بود دستم را محكم فشار داد و گفت: بسه ديگه. حالا ببينم مي توانيد اين دم آخري اشك و آه همه را در بياوريد يا نه. سفر قندهار كه نمي ريم. يك سال مي ريم پاريس. آرزوي همه است مگه نه ژينا؟
دلم مي خواست مي توانستم جوابي بدم ولي وقتي چشمم به اشك هاي روي صورت مامان و حلقه ي اشك توي چشم بابا افتاد بغض بسته شده ي گلويم تركيد و خودم را در آغوششان انداختم و هاي هاي گريه كردم. مامان بهنوش منو به خودش فشرد و گفت: ژينا جان مامان هنوزم اگه راضي نيستي به اين سفر نرو. تو مجبور نيستي به خاطر بقيه قرباني بشي. همين فردا بابات ترتيب همه چيز را ميده مگه نه پرويز؟ بابا سختر از مامان بغلم كرد و گفت: بابا قربون چشم هاي آبي ات بره. گريه نكن. تو اگه قبول نمي كردي هيچ كس تو را مجبور نمي كرد حالا هم دير نشده است. من يك تار موهاي زيتوني ات را با دنيا عوض نمي كنم. هرچي بخواد پيش بياد من فقط پشت توام. بغضم را فرو دادم و توي چشم هاي سياهش نگاه كردم و گفتم: نه بابا، گريه من از دلتنگي شماهاست ولي با حرف هاي شما و مامان آرام شدم و حالا فكر كردم هر جاي دنيا هم كه باشم شما مثل شير پشتم هستيد.
مامان گل پري گفت: پس اين پير زن بادي گارد به چه دردي مي خوره؟
اشك هايم را پاك و گفتم : شما همه دلخوشي من هستيد ماماني.
مامان دوباره بغلم كرد و بوسيد و سفارش هاي لازم را دوباره چند باره تكرار كرد و گفت: هر وقت احساس كردي كه با ما نياز داري فورأ تلفن كن تا ما پيش تو بيائيم يا تو به ايران برگردي.
گفتم چشم و دوباره هر دويشان را بوسيدم و خداحافظي كردم و چمدان را برداشتم و به سمت در شيشه اي حركت كردم.
از لحظه ي تحويل بليط و پاسپورت تا سوار شدن به پله برقي تمام مدت نگاهم به پشت سر بود و به مامان و بابا كه از پشت شيشه دست تكان مي دادند نگاه می كردم و آخر سر بالاي پله برق نگاهم را با تمام وجود بهشان دوختم و دستم را تكان دادم و دست مامان گل پري را گرفتم و به سمت سرنوشت نامعلوم حركت كردم. داخل هواپيما وقتي كمربند ها را بستيم و با اعلام مهماندار مبني بر شروع پرواز پس از تكان هاي بسته شدن چرخ هاي هواپيما و بلند شدنش از زمين از پنجره به پايين نگاه كردم و تهران را با چراغ هاي خاموش و روشنش در اين شب تابستاني نظاره گر شدم. مامان گل پري به بازويم زد و گفت: ژينا جان ، نوشيدني چي ميخوري دست خانوم مهماندار خسته شد.
با شرمندگي به مهماندار نگاه كردم و گفتم : ببخشيد من فقط شير كاكائو مي خورم.
وقتي ليوان شير را نوشيدم به مامان گل پري گفتم: دلم مي خواد تا پاريس بخوابم.
مامان گل پري هم روي دستم زد و گفت: بخواب عزيزم كه روزهاي سختي در پيش داريم.
چشم هايم را روي هم گذاشتم تا مامان گل پري فكر كند كه خوابيده ام ولي در اصل فقط مي خواستم قبل از رسيدن به پاريس حوادث اين چند وقت را از روزهاي آخر خرداد مرور كنم كه ببينم كجاي كارم.

همه چي از آن روزي شروع شد كه كامران پس از پنج سال كه از آخرين سفرش به ايران مي گذشت از پاريس به ايران برگشت. آن روز خانه ي ويلايي ما تو فرمانيه پر از جنب و جوش بود. مشت رجب تمام حياط رو كه به نوعي باغچه محسوب مي شد تميز و مرتب كرده بود و فوارهاي استخر و حوضچه ها را باز كرده بود.
تو خونه كه برو بيايي بود. هر يك از خدمتكار ها كاري مي كردند. خاتون، زن مشت رجب كه به نوعي، از بچگي وردست مامان گل پري بود به همه دستور مي داد و به ميز سلف سرويس شام سرك مي كشيد كه همه ي وسايل آن مرتب باشد.
مامان گل پري كه لباس آبي زيبايي پوشيده بود با صلابت هميشگي اش از پله هاي سمت راست طبقه بالا پائين مي آمد كه چشمش به من افتاد كه پشت پيانو نشسته بودم و با نت هاي پائيز طلايي، فريبرز لاچيني، درگير بودم و يادش آمد كه من مثل هميشه، براي مهماني آماده نيستم و مرا صدا زد و گفت: ژينا، دختر مگر تو نمي خواهي حاضر شوي، الان است كه عمو پدرام و كامران سر برسند.
بابات زنگ زد و گفت: كه نزديك خانه هستند. آن وقت تو اين جا نشستي و تمرين پيانو مي كني؟
من كه مي دانستم همه ي اين مهماني و سر صداها و مهماني هاي امشب به خاطر ورود عمو به خصوص كامران است و مامان گل پري دل تو دلش نيست قيافه ام را مظلومانه كردم و سرم رو به سمت راست كج كردم و گفتم: آخه ماماني، خودت كه مي دوني، امسال سال آخر مدرسه است و من با اين همه نقاشي و درس و كتاب، به تمرين پيانو نمي رسم. خب الان حاضر مي شم ديگه.
خاتون كه نظاره گر ما بود، گفت: عوضش بيا ببين تينا و مريم و مهوش كه دارند وارد خانه مي شوند چه جوري به خودشان رسيدند كه قاپ كامران خان را بدزدند مطمئنم كه امشب از دوروبر كامران خان تكان نمي خورند.
مامان گل پري اخمي به خاتون كردو گفت:خب، آن ها مي خواهد شانسشان را امتحان كنند ولي ژينا مطمئن است كه هيچ وقت با كامران عروسي نمي كند برايش مهم نيست ولي اين دليل نمي شه كه براي مهماني مرتب نباشه. زود باش دختر كه دير شد. چشم بلندي گفتم و دست ها را به علامت تسليم بالا بردم و از پله ها بالا رفتم. وارد اتاقم شدم. نگاهي به خودم در آيينه انداختم و با خود فكر كردم كه موهايم را پشت سرم جمع كنم يا روي شانه هايم بريزم كه صداي خنده ي عده اي از مهمان ها را كه بعد از خانواده ي عمه پريوش و عمه پرستو وارد شده بودند را شنيدم وبا خودم فكر كردم كه از دو سال پيش كه پدر بزرگ فوت كرده بود، مهماني با اين بزرگي تو ويلا برگزار نشده بود.
مامان كه هميشه سرش به دانشگاه و دانشجوهاي تاريخش بود و سمينارهاي تاريخ گرم بوده و بابا هم كه يا مرتب تو مطب چشم پزشكي اش و يا در بيمارستان و در حال جراحي بوده است.
اين وسط ها هر فرصت خالي اي هم كه پيدا مي شده، ازش براي با هم بودن استفاده مي شده است. تا اين خانواده ي سه نفري ما به اضافه ي مامان گل پري ساعت ها يي را با هم به سر ببرند و مهماني هاي خانوادگي هم در اين بين گنجانده مي شد.
در حين فكر كردن، كمد لباس هايم را باز كردم و لباس هايم را بررسي كردم. اول لباس زيتوني ام را در آوردم و جلوام نگه داشتم و تو آيينه خودم را نگاه كردم. نه، اين لباس بالايش خيلي باز بود و من راحت نبودم.
رفتم سراغ لباس آبي هندي ام كه بازار وكيل شيراز خريده بودم و سر بند حرير آبي پولك دوزي شده اش را برداشتم. با اين لباس هم راحت بودم و هم مي توانستم موهايم را بدون درست كردن روي شانه هايم بريزم و با سربند حرير تزئينش كنم. وقتي كه لباس را پوشيدم و حرير را به سرم بستم به خودم توي آيينه نگاه كردم و به خالق خوشگلي ام احسنت گفتم و خدا را به خاطر تك تك زيبايي و سلامتي ام شكر كردم.
خودم مي دانستم كه چشمان آبي ام امشب با اين لباس بيشتر از هميشه جلوه گر خواهد شد. آرايش ملايمي كردم و روي تختم نشستم و با خودم گفتم ، اگه پايين بروم دوباره مهوش و مريم شروع به زدن حرف هاي تكراري مي كنند كه اره، ژينا درست عين مامان گل پري است.
چشماشو ببين، بيني اش را موهايش را مهوش طبق عادت هميشگي اش نيشخندي هم اضافه خواهد كرد و خواهد گفت: حالا چون شبيه مامان گل پري است مثل او هم لباس مي پوشد و مي خواد مثل مامان گل پري هم رفتار كند.
بابا بسه اين كارها، با اين چيزها ديگه مي خواهي چه قدر عزيز شوي. همه كه مي دونند تو و كامران نور چشمي هستيد احتياجي به اين كارها نداري. و من هم طبق معمول شانه اي بالا مي اندازم و بايد با تينا سر به سرشان بگذارم.
صداي خاتون مرا از افكار بيرون آورد كه با صداي بلند مي گفت كه اسپند را حاضر كنيد كه الان مي رسند. نگاهي به اينه انداختم و بعد از اتاق خاج شدم.
نمي خواستم دوباره به بي توجهي متهمم كنند. وارد سالن كه شدم ديدم همه براي استقبال به حياط رفتنه اند. با مالش رفتن دلم يادم افتاد كه خيلي وقته چيزي نخوردم. با خودم گفتم بهتره تا قبل از ورود بقيه سري به آشپز خانه بزنم و ناخنكي به سالاد الويه بزنم. وقتي وارد آشپزخانه شدم چشمم به ليلا خواهر زاده ي مشت رجب كه براي كمك به خاتون و كار آمده بود افتاد كه بي حال روي زمين افتاده بود رنگ به چهره نداشت. با ديدن او فريادي كشيدم و خاتون را صدا زدم و بالاي سرش نشستم و به صورتش زدم و صدايش كردم ناله ي ضعيفي كرد و خواست كه چشم هايش را باز كند ولي نتوانست. بلند شدم و سريع ليواني پر از قند كردمو هم زدم و سرم را از پنجره بيرون كردم و داد زدم خاتون تو را خدا كمك كنيد. ليلا بيهوش شده و سريع برگشتم و ليوان آب قند را به دهان ليلا نزديك كردم.
قلبم تو سينه مي تپيد و دست و پايم مي لرزيد. وقتي كه چند بار ليلا را صدا زدم و جواب نداد اشكم بي اختيار سرازير شد. صداي خاتون و بعد بابا رو شنيدم كه مي پرسيدند چي شده و من در جواب با بغضي كه از ترس مردن ليلا بود با لكنت گفتم كه... ليلا... داره... مي ميره.
كه بابا من را كناري هل داد و خاتون به سرش كوبيد و داد زد اي خدا بدبخت شديم. مشت رجب بدو بيا كه بيچاره شديم.
بابا كه نبض ليلا را گرفته بود گفت: فشارش احتمالأ خيلي پايين است و نبضش كند مي زند. سريع بايد به بيمارستان برسانيمش عجله كنيد. من كه دست و پايم را گم كرده بودم با بغض گفتم: بابايي منم بيام.
بابا با كمك خاتون ليلارو از زمين بلند كردند و منهم جلو راه افتادم كه ناگهان سينه به سينه كامران شدم.
براي لحظه اي بوي ادكلن پورانوم فرانسوي اش كه با بوي سيگار مخلوط شده بود گيجم كرد و براي ثانيه اي در جا خشكم زد و تازه يادم افتاد كه عمو و كامران آمده اند.
با صداي كامران كه پرسيد: عمو چي شده.
سرم را بالا كردم و به او كه يك سر و گردن از من بلندتر بود چشم هاي اشكي ام را دوختم. نمي دانم ثانيه ها تبديل به دقيقه شد يا زمان براي من ايستاده بود. تپش قلبم تند شده بود. براي لحظه اي گيج نگاه سوزانش را كه به روي صورتم خيره مانده بود تحمل كردم و بعد سعي كردم با نهيبي خودم را جمع و جور كنم. نمي دانم چند ثانيه بود ولي هر چه بود كم بود چون بابا فقط با اعتراض به من و كامران گفت: بچه ها چرا خشكتان زده؟ مگه دفعه اول است كه همديگر را مي بينيد زود باشيد بريد كنار مگه نمي بينيد حال ليلا خوب نيست؟ با صداي بابا تازه به خودم آمدم و با صداي كه انگار از ته چاه در مي آمد سلامي كردم و خواستم به سرعت از كنارش رد شوم كه گفت : عليك سلام. عمو چي شده؟ بابا گفت: نمي دانم بريد كنار كه حال اين دختر خوب نيست.
من مانتو روسري ام را برداشتم و سريع به حياط رفتم و در برابر سوءال اطرافيان و مهمان ها كه مي پرسيدند چي شده، مي گفتم كه حال خواهر زاده مشت رجب بهم خورده.
نمي دانم چه طور از ان همه هياهو خارج شد و سوار ماشين شدم. پدر پشت فرمان نشست مشت رجب هم جلو در كنار او و من خاتون هم ليلا را در وسطمان قرار داديم و سعي كرديم با ماليدن شانه هايش او را به حال بياوريم
ليلا براي لحظه اي چشمش را باز كرد و ناله كرد: بچم و دوباره از حال رفت من كه شوكه شده بودم به خاتون نگاه كردم و گفتم: خاتون مگه ليلا حامله است؟
خاتون گفت: بايد سه يا چهار ماهش باشه.
گفتم: پس با اين وضع چرا آمده كار كنه؟ كه خاتون گفت: دست رو دلم نزار مادر.
بابا با شنيدن حرف هاي ما گفت: پس با اين حساب اوضاعش حسابي خراب است. هر چه سريع تر بايد بستري شود تا علت ازحال رفتنش معلوم شود.
مدام دلم شور مي زد و بابا از كوچه پس كوچه ها هر چه سريع تر خودش را به بيمارستان رساند و چون خودش در آن جا كار مي كرد سريع پذيرش گرفت و ليلا رو بستري كرد. سرمي به دستش وصل كردند و آزمايش هاي مربوطه را دكتر امنيتي دوست بابا نوشت و پرسيد: كه همسرش كجاست؟ كه با نگاه پرسشگر بابا به مشت رجب و خاتون، خاتون با بغض گفت: دست رو دلم نزار پسرم. همسر كجا بود. بدبخت دو ماه و نيم پيش شب
که از سر کارش توی ساختمانی که کار می کرده ، می خواسته برگرده خانه، یک راننده ی از همه جا بی خبر ، با ماشینش بهش می زنه و فرار می کند. اون بدبخت هم از سر خون ریزی تلف می شود و این دختر بیچاره بیوه و بچه ی تو شکمش هم یتیم می شود »
با شنیدن این حرف ها و دیدن حال و روز لیلا ، من که همیشه فشارم پایین بود . پایین تر افتاد و چشم هایم سیاهی رفت. دستم را به تخت گرفتم که نیفتم که بابا متوجه حالم شد و سریع زیر بغلم را گرفت و من را روی صندلی نشاند و لیوان آب قندی برایم تهیه کرد .
بعد از خوردن آب قند کمی حالم بهتر شد و بابا رو به خاتون و مشت رجب کرد و گفت : « من تمام سفارشات را کردم خاتون شما بهتر است همین جا بالای سرش مراقب باشید و مشت رجب هم پایین در سالن انتظار بنشیند که اگر احیانا کاری بود با ما تملاس بگیرید.
من و ژینا هم بهتر است هر چه سریع تر به ویلا برگردیم که همه منتظرند . مهمانی با این مسئله تقریبا بهم ریخت . ژینا هنوز نتوانسته عمویش و کامران را ببیند .»
مشت رجب با ناراحتی گفت : « آقا ، تو رو خدا ببخشید به خانم بزرگ هم بگید ما را ببخشد که باعث بهم خوردن مراسمشان شدیم »
بابا گفت: « این حرفا چیه ؟ بیماری که خبر نمی کنه . خوبه ما پزشکیم و با این چیزها زیاد سر و کار داریم.»
فصل 3
همراه بابا به سمت خانه به راه افتادیم . توی ماشین از بابا سؤال کردم که بابا چرا لیلا این طوری شده؟
بابا گفت :« به خاطر حاملگی ضعف کرده و فشارش خیلی پایین آمده، احتیاج به مراقبت و استراحت بیشتری دارد. راستی تو عمو را ندیدی، نه؟»
گفتم :« نه بابا با این وضعی که پیش آمده فرصت نکردم »
بابا گفت :« ولی کامران را که دم در آشپزخانه دیدی. خیلی عوض شده . صورتش مردانه تر شده و کمی هم چاق تر از چند سال قبل شده . فکر کنم از دیدن تو و بزرگ شدنت تعجب کرده بود آخه اون وقتی که دفعه ی پیش رفت تو تازه سیزده سالت بود و هنوز قدت بلند نشده بود ، احتمالا فکر می کرده تو هنوز یک دختر کوچولویی»
با شنیدن حرف های بابا و با یادآوری اون لحظه ی برخوردمان دوباره حسی داغ تو رگ های بدنم ریخت و گر گرفتم.
حس کردم با یادآوری اش صورتم گل انداخته . شیشه ماشین را پایین دادم تا بابا متوجه سرخی اش نشود و رویم را به طرف خیابان کردم . با رسیدن به ویلا ، مورد هجوم سؤال های مختلف قرار گرفتیم .
تینا دختر عمه پرستو تنها دوست صمیمی من در فامیل ، راه خودش رو از میان مهمان ها باز کرد و خودش رو به من رساند و پرسید:« ژینا چی شده ؟»
همان طور که مانتو و روسری ام را به جالباسی آویزان می کردم گفتم:« فعلا همین قدر می دانم که لیلا حامله است و شوهرش هم دو ماه پیش مرده است .»
تینا با وحشت پرسید:« راست می گی؟» گفتم:« دروغم چیه؟»
تینا:« بیچاره، مگه چند سالشه؟» گفتم:« فکر کنم دو سالی از من کوچکتر است .» تینا:« یعنی فقط شانزده سال؟» گفتم :« خب آره.»
تینا سرش را با افسوس تکان داد و گفت :« حالا فعلا از این بحث بیرون بیاییم که باید بهت بگم وقتی روسری ات را روی سربندت بستی و دویدی قیافه ات با این پولک ها و روسری رویش خیلی جالب شده بود .
کامران که همین طور با تعجب تو رو نگاه می کرد . راستی راستی که امشب خیلی خوشگل شدی.
مهوش و مریم مطمئنا از حسادت می ترکند . چه برسه به دخترهای دیگر . نمی دانی ژینا چه خبر است . تو این فاصله ای که شما نبودید هر کدام از دخترها سعی می کنند یک جوری خودشان را به کامران برسانند و خوش نماگیری کنند.»
یکهو دستی روی چشمانم قرار گرفت و با خنده گفت :« این دو تا دختر خوشگل ، پشت سر کی حرف می زنند؟»
با شندین صدای عمو پدرام دست هایش را از روی چشم هایم برداشتم و به طرفش برگشتم و خودم را در آغوشش انداختم و گفتم :« سلام عمو جون دلم براتون خیلی تنگ شده بود .»
عمو صورتم را بوسید و گفت :« معلومه ، الان نزدیک دو ساعت است که ما رسیدیم و خانوم خوشگله را ندیدیم.»
خودم را لوس کردم و گفتم :« عمو جون ، شما که می دونید من چه قدر دوستتان دارم . خب یکدفعه پیش آمد . منم دست و پایم را گم کرده بودم.»
عمو خندید و گفت :« باز جای شکرش باقی است که مثل پدرت رشته ی پزشکی را انتخاب نکردی و رفتی سراغ هنر وگرنه معلوم نبود هر مریضی را که می دیدی چند وقت خانواده ی بیچاره ات را فراموش می کردی؟»
با حالت قهر سرم را برگرداندم و گفتم :« بازم شروع کردید عمو جون.»
خنده ای کرد و با دستش بر بازویم زد و گفت :؟« شوخی کردم عمو ، راستی تینا تو چرا از کامران دوری می کنی؟ ژینا که محلش نگذاشت و رفت تو هم که خودت رو قایم می کنی؟» تینا گفت :« دایی جان مگه لولو است که خودم را قایم کنم . راستش آن قدر دخترهای بزرگتر از من دورش رو گرفتند و سؤال پیچش کردند که نوبت به من و ژینا نمی رسد.»
عمو خندید و گفت :« خب این رسمه که مهمون از راه رسیده را که چند سالی هم نبوده دور و برش را بگیرند . شماها کمرویی می کنید ، البته تقصیر هم ندارید ، سالی که کامران رفت شما هنوز خیلی کم سن و سال بودید و مثل حالا خانمی نشده بودید.» کامران با دیدن هردوتایتان تعجب کرده بود و گفت:« من اصلا فکر نمی کردم ژینا و تینا این قدر بزرگ شده باشند ، فکر کنم براتون سوغاتی عروسک آورده .» و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد من هم خندیدم و گفتم :« خیلی خب پس من هم بهش تفنگ زوروام را هدیه می دهم که فکر نکنه خیلی بزرگ شده و ما رو بچه ببینه .» چشمم به ابروهای تینا افتاد که بالا می انداخت به این معنا که حرف نزن . تا آمدم دلیل کار تینا را بفهمم صدای کامران را از پشت سرم شنیدم که گفت :« کی شما را بچه دیده خانم بزرگ ها؟»
سریع به طرفش برگشتم و از دیدنش سرخ شدم و گفتم :« هیچی » خندید و گفت :« هیچی یا هیچ کس دختر عموی قشنگم .»
عمو که دید من بدجوری ضایع شده ام وسط حرف را گرفت و گفت :« داشتم به بچه ها می گفتم ، که تو از بزرگ شدنشان تعجب کردی ، همین.»
در همین حین مامان گل پری عمو را صدا کرد و عمو ما را تنها گذاشت و رفت . با تمام این که تینا در کنارم بود از نگاه کردن دوباره به چشم های کامران وحشت داشتم . می ترسیدم دوباره اون داغی رو تو بدنم حس کنم .
که کامران با خنده گفت :« تو که خجالتی نبودی وقتی من می رفتم حالا چی شده سرت را پائین انداختی ؟» با ناراحتی رو به تینا کردم و گفتم :« بیا بریم تینا . یک خورده دیگه وایستیم معلوم نیست دیگه چه نسبتی به ما می دهد.»
کامران گفت :« من که نگفتم شما گفتم تو . چون تینا که سرش را پائین نینداخته . در هر صورت ادب حکم می کند اگر من باعث ناراحتی ام ، رفع زحمت کنم . ولی قبل از رفتن منو نگاه کن.»
نگاهش کردم و او با لبخندی گفت :« خواستم بهت بگم که تو با این لباس زیبای آبی و چشم های آبی تر از آن خوشگل ترین دختر این مهمانی هستی.»
وقتی این حرف را می زد آن چنان به صورتم خیره شده بود که احساس کردم الان است که زیر این نگاه چشم های وحشی اش ذوب شم.
به خاطر همین برای اینکه پی به احساسم نبرد با سرتقی تمام سرم را بالا گرفتم و گفتم :« اگه تو هم نمی گفتی ، خودم می دونستم که تو این جمع فقط خوشگل تر از من ، مامان گل پریست.»
تینا که از جوابم حسابی کیف کرده بود بلافاصله رو به کامران گفت :« چیه ، کامران خان از خودت پرروتر ، ندیه بودی؟»
کامران دستی به موهای پر پشت مشکی اش کشید و گفت :« والله چه عرض کنم ، بچه که بودید که خیلی پرروتر بودید ولی گفتم شاید بزرگتر که شدید خانم تر شده باشید .»
با حالت تدافعی دستم را به کمر زدم و گفتم :« منظورت چی بود؟ نه به تعریف دو ثانیه قبلت نه ، به متلک حالات!»
با لبخند قشنگی سرش را پائین تر آورد و دم گوشم زمزمه کرد شوخی کردم خانوم خوشگله ، عصبانی نشو ، که خواستنی تر می شی و با نگاهی که برق شیطنت ازش می بارید ، گفت:« حالا با اجازتون من به بقیه هم سری بزنم .» و روی یک پا گردش کرد و با لبخند از ما دور شد .
تینا که حال و روزم را دیده بود پرسید :« مگه چی بهت گفت که این طوری شدی ؟هان ؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :« هیچی »
و هر دو خندیدم و به سمت بقیه مهمان ها رفتیم و سلام و احوالپرسی و خوش و بش کردیم .
مانی پسر بزرگ عمه پریوش به سمت ما آمد و گفت :« دو قلوها ، شما خسته نمی شید که این قدر به هم می چسبید؟»
تینا زبانش را درآورد و شکلکی هم نثارش کرد و گفت :« شما هم خسته نمی شید از بس فضولی می کنید؟»
مانی خندید و دستم را کشید به طرف خودش و گفت :« خب من چند دقیقه با این دختر دائی ام کار دارم ولی تو دختر خاله ی فضول همیشه عینه کنه بهش چسبیدی.»
تینا هم دست دیگرم را کشید و گفت :« یک کنه ای نشانت دهم که حظ کنی آقا پسر.»
با خنده گفتم :« شماها که منو شقه کردید ولم کنید دیگه .»
که هر دو یک دفعه با هم دستانم را ول کردند و من که یکهو تعادلم را از دست داده بودم به عقب رفتم و از سه پله ی کناری سالن پایم لیز خورد و پیچید و با تمام هیکل نقش زمین شدم .
درد شدیدی در مچ پایم احساس کردم و با ناله گفتم :«آخ پام »
تینا و مانی خواستند کمک کنند تا از جایم بلند شم که با تیر شدید پایم ناله ام به هوا رفت بابا و مامان خودشان را سریع بالای سرم رساندند و با اضطراب دوتایی با هم پرسیدند که:« باز چی شده ژینا؟ چی کار کردی؟»
که تینا با لحن حق به جانبی گفت :« هیچی نشده فقط مانی ، ژینا را هل داده و پای ژینا هم فکر کنم شکسته .»
مامان ای وای کنان روی زمین نشست و پایم را که مالش می دادم توی دستش گرفت و گفت :« دست نزن دختر ، صبر کن ببینم چی شده.»
اومدم بگم که چیزی نیست و پیچ خورده که کامران که پشت بابا ایستاده بود با خنده گفت :« هیچی زن عمو ، مطمئن باش سالمه سالمه ، فقط امشب با این کارها می خواد که بهانه ای داشته باشد و امشب رقص هنرمندانه ای به افتخار پسر عموی از راه رسیده اش نکنه.»
حرصم گرفته بود و از درد هم به خودم می پیچیدم ولی اگر جوابش را نمی دادم خفه می شدم.
برای همین سرم را بالا گرفتم و در حالی که از درد اشک توی چشمام جمع شده بود ، گفتم :« کی گفته که من به افتخار شما قراره برقصم ، فکر کردی منم از اون شازده های دوروبریت هستم که به افتخارت برقصم.»
مامان با گفتن بسه ژینا خجالت بکش . این چه طرز حرف زدنه مرا به سکوت دعوت کرد و تا من خواستم اعتراضی کنم گفت:« کافیه، من نمی دونم تو امشب چته ؟ پرویز بهتر است به ژینا کمک کنی تا به اتاقش برود و پایش را پماد بزن و ببند که فکر کنم فقط پیچ خوردگی است . منم بهتر است که بگم شام را آماده کنند.»
مانی سرش را پائین آورد و پرسید :« خیلی درد می کنه ؟» گفتم :« ای همچین.» مانی:« متأسفم نمی خواستم این طوری بشه . » گفتم :« می دونم تقصیر شماها که نیست یکهو تعادلم را از دست دادم . حالا هم برو به مهمان ها برس و یک موزیک شاد بگذار . که حادثه برای امشب دیگه بسه.»
بابا زیر بغلم را گرفت و کمک کرد که از پله ها بالا بروم . وقتی داخل اتاق شدیم بابا پایم را کمی با آب گرم ماساژ داد و پماد مالید و پایم را با باند بست صدای موزیک از طبقه ی پائین می آمد و فهمیدم که مانی همه را سرگرم کرده . با حسرت به پایم نگاه کردم که بابا گفت :« بهتره از این به بعد بیشتر مواظب خودت باشی ...» دستی به پایم کشیدم و گفتم :« بابایی خیلی درد می کنه ، نکنه شکسته باشه .»
بابا خندید و گفت :« دختر لوس من ، خودتم خوب می دونی که فقط یک ضربدیدگی ساده است که با استراحت خوب می شه . حالا هم بهتره که زودتر بریم پائین تا به شام برسیم .»
در همین حین در اتاقم زده شد و با گفتن بفرمایید بابا عمو و کامران داخل شدند و پشت سرشان هم تینا و مانی.
عمو پرسید :« بهتر شدی عمو جان؟»
گفتم :« نه عمو جان ، پایم ذق ذق می کنه .»
کامران دست در جیبش کرد و بسته ای قرص درآورد و به طرفم گرفت و گفت :« بخور این مسکن فرانسویست سریع دردت را خوب می کند. »
مخصوصا دستش را پس زدم و گفتم :« نمی خورم من از کجا بدانم که قرص اکس یا چیز دیگه ای نیست.»
که صورتش ناگهان قرمز شد و گفت :« دستت درد نکنه حالا ما دیگه اکسی شدیم.»
بابا قرص را باز کرد و به دستم داد و گفت :« ژینا این قدر اذیت نکن . تو دیگه بزرگ شدی، بچه نیستی که مثل گذشته ها با کامران جر و بحث کنی.»
با گفتن حرف بابا قرص را خوردم و به یاد بچگی ام و یکی به دوهایم با کامران و بقیه افتادم و لبخند زدم . کامران هم خندید و گفت :« چیه قرص به همین زودی اثر کرد»
خندید و گفتم :« نه یاد بلاهایی که به سر بقیه آوردم افتادم » و بعد با کمک تینا و بابا برای شام به پائین رفتیم .
مهمانی آن شب بدون حادثه ی خاص دیگری رو به اتمام بود که من رو به تینا گفتم :« که می خوام برم بخوابم ، فکر کنم این قرصه خواب آور است .»
تینا گفت :« شاید ولی تو از عصری تا حالا همش درگیر بودی و درد پایت هم که اضافه شده بهتر است بری استراحت کنی . منم تمام اتفاقات را برایت فردا تعریف می کنم.»
گفتم :« راستی فردا باید یک سری به لیلا هم بزنم .» تینا:« باشه برو بخواب.» آروم بدون اینکه از کسی خداحافظی کنم از پله ها بالا رفتم و بعد از تعویض لباسم روی تخت ولو شدم . از زور خستکی با تمام سر و صدایی که از پائین می آمد خوابم برد

ابریشم 10-12-2010 05:06 PM

صبح با صدای پرنده ها از خواب بیدار شدم و خواستم مثل همیشه با سرعت از جایم بلند شوم و به مدرسه بروم که درد پایم یاد آور وقایع شب قبل شد و یادم آمد که امروز جمعه است و به احتمال قوی مهمان هایی که مانده اند و اهالی خانه همه خوابند.
آروم پا شدم و به حمام داخل اتاقم رفتم و با آب گرم بدنم را نیرویی تازه دادم و بعد از ماساژ پایام، دوباره بستمش. بلوز زیتونی و شلوار جین آبی ام را پوشیدم و موهایم را بدون این که خشک کنم وری شانه هایم ریختم و آروم و بی صدا به پایین و بعد به حیاط رفتم. درد پایم کمتر شده بود ولی همچنان آزار خودش را می رساند. خودم را به تاب رساندم و رویش نشستم و شروع به تاب خوردن کردم.
هوای خرداد ماه لطیف و دل انگیز بود. با یک نفس عمیق هوا را بلعیدم و توی ریه هایم حبس کردم. با تکان خوردن آرام تاب یواش یواش غرق رویا شدم و به یاد حرف های دیشب کامران افتادم.
از یادآوری نفس هایش دوباره تنم داغ شد و با خودم گفتم: " هی دختر چرا این طوری شدی؟ مگه تا حالا پسر دوروبرت کم بوده که با یک نگاه و حرف این طوری بهم ریختی. خوبه که تو نه جواب مانی، نه آرش (پسر خاله بهناز) نه جواب کیارش پسر عمو حمید دوست بابا را نمی دی.
همه می دونند که این ها خاطر خواهتند ولی تو برای هیچ کدامشان اهمیتی قائل نیستی، حالا با حرف ها و نگاه کسی که می دانی هیچ وقت نمی توانی عاشقش باشی این طور بهم ریختی وقلبت مثل قلب گنجشک داخل سینه ات با یاد آوری حرف و نگاهش می تپید. خجالت بکش دختر. تو باز عین ماهی آزاد شروع به سربالایی رفتن داخل رودخانه کردی.
مواظب باش اگه تا حالا عاشق نشدی تا حالا ولی تو کتاب ها زیاد خوندی که همه ی عشق ها با همین تپش های قلب ها شروع شد. پس بهتره تا اتفاق دیگه ای برای قلبت نیفتاده درش را محکم قفل کنی و فقط به فکر امتحانات و کنکور باشی."
همه ی این حرف ها را عقلم می زد ولی دلم در جوابش می گفت: " خب پس من با این حال خوبی که تو روحم ایجاد شده چه کنم."
عقلم می گفت: "هیچی همین جا همه چیز را زیر پای درخت نارون چال کن و برو مثل بچه آدم به زندگیت برس. این کار مثل بازی کردن بچه ی نادان با کبریت است.
آخرش تمام وجودت را به آتش می کشد عشق و عاشقی یعنی همین چه برسد به عشقی که تو می خواهی تو قلبت بگذاری جوانه بزنه یک عشق ممنوعه."
با یادآوری این حرف عقل، به یاد مامان گل پری افتادم که بارها گفته بود به دلیل عقاید بابا و عمو که به خاطر مخالفت با حرف های پدر بزرگ بوده، ازدواج دختر عمو و پسر عمو یک اشتباه بزرگ است و به همین خاطر با دختر عموهایشان ازدواج نکرده اند و همیشه حتی دیشب هم یادآوری کرد که من هیچ وقت نمی توانم با کامران عروسی کنم، پس چرا خودم را در گیر عشقی کنم که سر انجام ندارد."
نمی دانم کی خوابم برده بود که با تکان شدید تاب، یکهو از خواب پریدم و بابک برادر بزرگ تینا را دیدم که به قیافه ی وحشت زده ی من می خندید.
با عصبانیت گفتم: " هی، آقای دکتر بعد از این، مگه مرض داری."
خندید و گفت: " نمی دونستی دکترا مرض تمام مریض هایشان را می گیرند."
پایم را به زمین کشیدم تا تاب را نگه دارم که یکهو درد پایم بر اثر برخورد با زمین زیاد شد و ناله ام به هوا رفت.
بابک سریع تاب را نگه داشت و پرسید: " چی شد دختر؟"
با ناله گفتم:" هیچی دیشب پایم پیچ خورد و درد می کنه."
بابک: " چرا؟"
گفتم: " مانی و تینا دستم را کشیدند و بعد هم تعادلم را از دست دادم و به زمین خوردم."
بابک: " این مانی هم فکر می کنه هنوز بچه است. خب راستی، دیشب چه خبر بود؟ این پسر دایی تازه رسیده ی ما چند تا کشته و مرده به جا گذاشت؟"
گفتم: " مگه تحفه است که کسی برایش بمیره."
بابک: " تحفه که نه، یک چیزی تو همین مایه ها."
خندیدم و گفتم: " تو چرا دیشب نیامده بودی؟"
بابک: " کشیک داشتم. مگه تینا نگفت؟"
گفتم: " والله دیشب این قدر اتفاقات پشت سرهم پیش آمد که نشد در این باره صحبت کنیم. تازه غیبتت همچین محسوس نبود."
خودش را روی تاپ ولو کرد و گفت: " دست شما درد نکنه از اظهار لطفتان ممنون. حالا تعریف کن ببینم چه خبر بوده؟" اتفاقات دیشب را برایش به استثناء اتفاقات دلم برایش تعریف کردم که با آمدن تینا به حیاط جمع سه نفرمان برای غیبت کردن کامل شد.
تینا با خنده گفت:" به به. بابک خان، صبح به این زودی تشریف آوردید."
بابک هم گفت: " کلید خانه را همراهم نبرده بودم. مجبور شدم بیایم این جا. آخه می دونی که، ما مثل ژینا خانوم اینا، پول دار نیستیم که خدمتکار داشته باشیم و پشت در نمانیم."
گفتم:" دوباره شروع کردی بابک؟"
بابک: " مگه دروغ می گم. خانه چند هزار متری تو فرمانیه، ویلای شخصی، ماشین های رنگ و وارنگ، کارخانه نساجی تو پاریس ... ."
با ناراحتی از جایم بلند شدم و گفتم: " بسه دیگه، هر کی ندونه فکر می کنه بابای من اوناسیس است و شما هم گدا. خوبه این ثروت همش مال بابا بزرگه و مامان گل پری. چیزهای دیگه هم دست رنج کار پزشکی بابا و زحمت های مامان تو دانشگاه است.خوبه که شماها از عمه ی تنی من هستید. حالا عمه پریوش اینا هرچی بگن آدم می گه بالاخره ناتنی اند و احساس می کند که در حقشان ظلم شده. اون هم خودت می دونی که این طوری نیست و بابابزرگ تو زنده داریش تا می تونسته به دخترهایش کمک کرده و سهمشان را داده. حالا بابای تو، یا بابای مانی پول ها را حیف و میل کردند که نباید متلکش را من بشنوم."
تینا دستش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و گفت: " ژینا ناراحت نشو، بابک شوخی می کرد. مگه نه بابک؟"
بابک سرش را تکان داد و گفت: " آره بابا، تو چرا جوش میاری دختر؟ من خواستم ادای بابا و عمو مسعود (شوهر عمه پریوش)، را در آورم."
بادلخوری گفتم: " تو که می دونی من، تو و تینا را مثل خواهر و برادرم دوست دارم ولی طاقت این شوخی ها را ندارم. خسته شدم از بس هی مهوش و مریم بهم می گن که خودم را لوس می کنم تا مامان گل پری هوایم را داشته باشد یا همین چند روز پیش عمو مسعود می گفت: تو نمی خوای هجده ساله شوی تا وصیت شاهرخ خان، خوانده شود و ما از این بلاتکلیفی در بیائیم."
بابک دستی به شانه ام زد وگفت: " خودت را ناراحت نکن. این چیزها توی فامیل طبیعی است. منتها من هم نمی دانم چرا بابا بزرگ، خواندن وصیتش را موکول به بعد از هجده سالگی تو کرده. حکمت این کارها را فقط مامان گل پری می دونه که او هم چیزی به کسی نمی گوید."
تینا گفت: " شاید هم به خاطر این که ژینا تو همه نوه ها حتی از من هم چند ماهی کوچک تر است و خواسته همه به سن قانونی رسیده باشیم."
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " مگه قراره ارث و میراث به ما نوه ها برسد نه این طوری هم نباید باشد."
بابک گفت: " راستی خاله پریوش هم بعد از شکست تو ازدواج اولش، به این عمو مسعود خیلی پر و بال داده، برای همین این جور ولخرجی می کنه و هر کاری دلش می خواهد با اموال خاله پریوش می کند."
تینا گفت: " برای همینه که دائی پرویز و دایی پدرام با ازدواج دختر عمو و پسر عمو مخالفند دیگه، مامان می گه بعد از این که خاله پریوش با پسر عمویش ازدواج می کنه او هم با نامردی تمام یواشکی با یک دختر رقاصه ازدواج می کنه، خاله پریوش هم دست به خودکشی می زنه و بعد از این که نجاتش می دهند بابابزرگ به برادر زاده اش می گوید که طلاق خاله پریوش را بدهد او هم در ازای گرفتن پول زیادی حاضر به طلاق می شود. برای همین وقتی عمو مسعود که خواهر زاده اش بوده را برای همسری خاله، انتخاب می کند، بهش می گوید هر کاری می کنی بکن، ولی به دخترم بی توجهی و خیانت نکن. عمو مسعود هم برای بچه هایش و زنش مرد خوبی بوده ولی پول نگهدار نیست."
بابک با خنده گفت: " نه که حالا بابا فوق لیسانس ریاضی ما، پول جمع کن است، اونم سرش همیشه فقط تو فرمول های ریاضی است و اگه مامان نبود که معلوم نبود زندگی ما چی می شد؟"
دست هایم را در هم قلاب کردم و کشاله ای آمدم و گفتم:" ولی من از این موضوع زندگی عمه پریوش خبر نداشتم. هر وقت هم از مامان گل پری پرسیدم که چرا بابا و عمو این قدر به ازدواج دختر عمو و پسر عمو حساسند منو از سرش وا می کرد و جوابم را نمی داد."
تینا خندید و گفت:" خب اگر می پرسیدی من برایت می گفتم ولی چیزی را که هیچ کدام نمی دانیم جریان ازدواج گل پری و بابابزرگ با بیست سال اختلاف سنی است و این که بابا بزرگی که همه از غدُی و یکدنگی اش صحبت می کنند چطور بره ی مطیع همسر دوم بیست سال از خودش کوچکتر شده بود."
خواستم جوابی بدهم که یکهو دست مامان گل پری روی شانه ی من و تینا فرود آمد و با خنده گفت: " باید برای دانستن هر چیزی صبر داشت. این جریان را هم یک روزی می فهمید."
با شرمندگی سرهایمان را پائین انداختیم و گفتیم: " ببخشید مامان گل پری ..."
مامان گل پری: "چیزی نشده که بخوام شما را ببخشم عزیزان دلم این که شما بخواهید گذشته ی خونوادتون را بدانید هیچ عیبی نداره ولی یک روزی به وقتش برایتان تعریف می کنم."
سه تایی همزمان گفتیم:" راست می گید؟"
مامان گل پری: " چرا باید دروغ بگم. حالا هم بهتره برید تو تا صبحانتان را بخورید که همه بیدار شده اند."
چهارتایی با هم به داخل سالن رفتیم و به همگی سلام و صبح بخیر گفتیم.
بابک هم به سمت کامران رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند.
سر میز صبحانه فقط ما سه تا بودیم و بقیه قبلا صبحانه خورده بودند.
بعد از صبحانه به داخل آشپزخانه رفتم و یک فنجان بزرگ چای برای خودم ریختم.
که صدای کامران پشت سرم آمد که: " مگه خدمتکارها نیستند که تو با پای لنگت چایی می ریزی؟"
به طرفش برگشتم و گفتم:" اولا لنگ خودتی، ثانیا من عادت دارم بیشتر کارهای شخصی ام را خودم بکنم."
با تعجب ابروهایش را بالا داد و پرسید: " چرا؟"
گفتم: " برای این که مامانم می گه آدم باید رو پاهای خودش وایسته تا اگر روزی کسی دور و برش نبود لنگ نماند."
خندید و گفت: " آهان از این جهت! حالا می شه لطف کنی یک کبریت به من بدهی چون فندکم را نمی دونم دیشب کجا گذاشته ام."
کبریت را به طرفش گرفتم که دستش را جلو آورد و همزمان با گرفتن کبریت دستم را فشار داد.
یکهو حالم بد شد و حس کردم رنگ از رویم رفته است.
با نگرانی چشمش را به صورتم و گفت: " چرا رنگت پریده؟ حالت خوب نیست؟"
احساس کردم دستانم یخ زده و قادر به کنترل فنجان چای نیستم. خدایا این چه حال بدی است که من در هر موقع حساسی فشارم پائین می آید.
صندلی میز ناهار خوری را سریع عقب کشید و کمک کرد که روی آن بنشینم و پرسید: " تو حالت خوبه؟ چرا یکدفعه این طوری شدی؟ نکنه از مسکن ها زیادی استفاده کردی؟"
با سر به علامت نه اشاره کردم و گفتم: " فشارم پائین اومده."
دستی داخل موهایش کشید و گفت: " الان برایت قند می آورم داخل چایی بریز و بخور."
وقتی قندها را داخل چایی ریختم لیوان را از دستم گرفت و با قاشق شروع به هم زدن کرد و در همین حین به صورتم زل زده بود و با لبخند نگاهم می کرد.
دلم می خواست سریع خودم را از دست نگاه هایش خلاص کنم و فرار کنم ولی قدرت راه رفتن نداشتم. لیوان را به طرفم گرفت و گفت: " بخور، حالت بهتر می شه."
زیر نگاه نافذش لیوان را تا ته سرکشیدم که با آمدن مهوش به آشپزخانه و گفتن شماها این جائید نگاهش را از من گرفت و به مهوش چرخید و گفت: " آره بابا، آمدم آشپزخانه چایی بخورم که دیدم رنگ از روی ژینا رفته و فشارش افتاده."
مهوش گفت: " دیشب تا حالا چه قدر بلا به سر تو میاد ژینا."
گفتم: «از قدم کامران خان است دیگه. »کامران خواست چیزی بگه که مهوش گفت:« خوبه حالا نگفتی به خاطر روی ماه کامران است که حالم بد شده.»
چای شیرین به گلویم پرید و به سرفه افتادم و با سرفه گفتم: «به هم می رسیم حالا.»
کامران هم با شیطنت خندید و گفت: «حالام از کجا معلومه که حرف مهوش درست نباشه.»
آمدم جوابش را بدهم که مهوش قری به سر و گردنش داد و گفت: «نه بابا، شوخی کردم. همه می دونند که ژینا مثل برادرش می تونه تو رو دوست داشته باشه.»
کامران چینی به پیشانی اش انداخت و پرسید: «چرا؟»
مهوش هم با قیافه ی حق به جانبی گفت: «به خاطره اون عهدنامه ی امضا نشده ی بین دایی پرویز و پدرام. »نگاه پرسش گرش را به من کرد و من در جواب گفتم: منظورش ممنوع بودن ازدواج دختر عمو، پسر عمو از نظر بابا اینهاست و به سرعت از سر جایم بلند شدم و لنگان به سمت سالن به راه افتادم نمی خواستم بیشتر از این ، انجا بمانم و در این باره بحث کنم.با گیر کردن گوشه ی لباسم به صندلی، مهوش گفت:« چه خبره بابا ، یواش تر.»
لباسم را از صندلی جدا کردم و با عجله به سمت پله ها رفتم و تینا هم که داخل سالن بود با عجله به دنبالم آمد. به اتاقم که رسیدم در را محکم به هم کوبیدم و تمام حرصم را برسر دربیچاره خالی کردم.
تینا پشت سرم در را باز کرد و گفت:« چیه ژینا چرا این طوری از آشپزخانه آمدی؟ چیزی شده؟» با حرص روی تخت ولو شدم و حرف های مهوش را برایش تعریف کردم.
تینا گفت: «چرا ناراحت می شی خب درسته که مهوش اخلاق های بدی داره ولی در این مورد حرف بدی نزده. حالا نمی دانم چطور کامران خودش را به آن راه زده و اظهار بی اطلاعی کرده. ولی همه نظر دایی ها را درمورد این مسئله می دانند.»
با ناراحتی سر جایم نشستم و گفتم:« چرا؟»
تینا گفت: «چی رو چرا؟»
بدون این که فکر کنم چی دارم می گم با حرص گفتم: «این که من باید چه کسی رو دوست داشته باشم یا نداشته باشم. این که به دیگران چه مربوطه؟»
با دیدن قیافه ی تعجب کرده ی تینا ، فهمیدم که حرفی را که نباید می زدم زدم .ولی دیگر برای درست کردن خراب کاری ام کمی دیر شده بود. تینا کنارم نشست و موهایم را نوازش کرد و گفت: «بگذار ببینمت نکنه، ژینای مغرور و لجباز ما، در دام این سیاه چشم گرفتار شده؟ هان راستشو بگو.»
دستش را پس زدم و گفتم:« نه بابا توهم، فقط از این که این مسئله را هی مثل درس برایم تکرار کنند عصبانی شدم.
یک بار گفتند من هم شنیدم.چشم من تمام در های قلبم رو به روی جناب اقای کامران کیانی بسته ام و تمام کلید هایش را هم محض احتیاط برداشته ام.»
تینا بغلم کرد و گفت:«به خواهرت که نمی تونی دروغ بگی. من تو را می شناسم. تویی که برای هیچ پسری هم تره خرد نمی کنی. دیشب با حرف های کامران حالت عوض شده بود؟ دروغ می گم ژینا.»
بی اختیار بغض گلویم شکست با گریه گفتم:«خودم هم نمی دونم چم شده تینا. یک حال عجیبی دارم. یه حال بد. نمی دونم. چرا این طوری شدم.»
تینا با خنده گفت:«بازم که می گی حال بدی شدم.نه دختر خوب. این حال بد نیست. یه حاله خوبه که اسمش هم عشقه.»

ابریشم 10-12-2010 05:15 PM

دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:«نگو، که من از همینش می ترسم».
دستم را برداشت و گفت:« آخه چرا؟ همه دوست دارند عاشق بشوند.»
گفتم: «شاید ولی از کجا معلوم که این حالت اسمش عشق باشه. منو تو که قبلا عاشق نشدیم. تازه من وقتی که کامران از ایران می رفت هیچ وقت همچین حسی بهش نداشتم.فقط مثل یک برادر بزرگ تر برایم بود که تمام خواسته های من و تو را براورده می کرد وما هم دوستش داشتیم.»
تینا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «خوبه خودت می گی وقتی که رفت یک نگاه تو اینه به خودت بکن. قد وقواره ات راببین. با پنج سال پیش چقدر فرق کردی.
اون زمان کامران هم مثل بچه ها به ما نگاه می کرد.تازه خودش هم بیست و سه سال داشت. ولی حالا اون یک مرده بیست و هشت ساله جا افتاده شده که تو این پنج سال با خانم های پاریسی حشر و نشر داشته و من و توهم خانم های هجده ساله ای شدیم که خواستگار هم برایمان می اید.»
با یادآوری ده سال بزرگ تر بودن کامران آه از نهادم در امد و گفتم:«بیا، همین یک مشکل دیگر.اولا: من یک بچه ام در برابرش و او مثل دختر بچه ها به من نگاه می کند.
ثانیا: خودت خوب می دونی که ازدواج ما تقریبا غیرممکنه. چون بابا و عمو پدرام به این مسئله راضی نمی شن چه برسد با این تفاوت سنی بین ما.
ثالثا: از کجا معلوم که اون هم از من خوشش آمده باشد؟ من که می دونم این عشق اخر و عاقبت نداره باید همین جا پیش پای خودم و خودت خاکش کنم.»
تینا خندید و گفت:« من که اینجا خاکی نمی بینم که تو بخوای این نهال تازه روییده ی عشق را در اون مدفون کنی. بعدش یواش برو با هم بریم اون از خداشه که دختری به قشنگی و ملاحت تو را به دست بیاره.اگه این طور نبود دیشب آن حرف ها را بهت نمی زد.»
وسط حرفش پریدم و گفتم:«این که چیز تازه ای نیست. همه ی پسرها حتی دخترها به خاطر زیبایی خدادادی ام از من تعریف می کنند.»
تینا گفت: «پسرهایی که تو ازشون حرف می زنی نهایتا 22 سال دارند نه یک مرد بیست و هشت ساله که حداقل پنج سال است که یکی از بزرگترین کارخانجات فرانسه را می چرخاند ودم دستش صد تا دختر اروپایی ریخته است. در ضمن دیشب تو، توی تمام مهمانی نبودی وسطش آمدی و رفتی. ولی من از اول مهمانی بر حسب کنجکاوی که می خواستم بدانم تور کدام یک از دختران مهمانی کامران را به دام می اندازد مرتب حواسم بهش بود.»
تمام دختر ها همه ی قر وقمیش هایی را که می توانستند آمدند و حتی موقع رقص سعی کردند هر کدام به نحوی خودشان را بهش نزدیک کنند ولی او با همه یک برخورد معمولی داشت. فقط به تو یک نگاه دیگه داشت و در مورد رقص هم آن حرف ها را بهت زد.
تو که از پله بالا رفتی، بخوابی، به ستون تکیه داده بودو سیگارمی کشید و تمام حواسش به تو بود. طوری که وقتی مامانم صدایش کرد نشنید و مامان با زدن به شانه اش گفت:«حواست کجاست پسر؟»
و او هم گفت:« هیج جا ،داشتم فکر می کردم الان تو کارخانه چه خبر است.» ولی من نگاهش را دیده بودم فهمیدم منظورش کارخانه ی قلبش است.
صبح هم آمدم حیاط که همین چیزها را بهت بگویم وبگم خدا آخر و عاقبت این عشق را به خیر کنه که حالا فهمیدم انگار تو هم گرفتاری.»
موهایش را کشیدم و گفتم: «خوب واسه خودت می بری و می دوزی ها»
خندید و گفت:«حالا خیاط خوبی بودم؟»
با ناراحتی گفتم: «ولی من می ترسم تینا. هم از شروع این احساس هم ازاخرش. باید سعی کنم این حس را از خودم دور کنم.»
تینا گفت:«اگه تو نستی این کارو بکن. ولی در ضمن مواظب مهوش هم باش که بدجوری تو نخ کامرانه.»
خندیدم و گفتم:«اتفاقا خوب به هم می آیند.»
تینا شکلکی در آورد و گفت:« خدا از دلت بشنوه. راستی کی می ری پیش لیلا.»
گفتم:« آخ دیدی یادم رفت. پاشو زود حاضر شیم و بریم که برایش ناهار هم بگیریم.»
تینا:« آخه ، اجازه می دهند ما پیشش برویم و بمانیم؟»
گفتم:« باید با بابا برویم. شاید هم مرخصش کردند وآمدیم خانه. نمی دونی دیشب تا حالا دل تو دلم نیست که بدونم چی به سر لیلا اومده.»
تینا:« من هم همین طور. زود باش دیگه.»
حاضر شدیم و به سراغ بابا رفتیم و گفتیم:« که می خواهیم پیش لیلا برویم.» بابا هم مارا به بیمارستان رساند و پیش دکتر امینی رفت و حالش را جویا شد.
دکتر گفت:« که به خاطر کم غذایی و کار زیاد و استرس دچار کم خونی شده.»و بهش خون تزریق کرده اند.
وحالا هم باید تحت مراقبت قرار بگیرد و تقویت شود. بعد از آن که سراغ لیلا و خاتون رفتیم و بهش گفتیم که مرخص شده است . با شرمندگی گفت:«چقدر توی دردسر افتادید. تورو به خدا ببخشید.»
صورتش را بوسیدم و گفتم:«این چه حرفیه. آخه چرا ناراحتی تو از ما پنهان کردی؟ حالاهم پاشو که باید بریم خانه و با هم صحبت کنیم تا ببینیم این چند وقته چی به سر تو آمده.»
با کمک خاتون لباس هایش را پوشید و بعد از گرفتن دستورهای لازم از پرستار راهی خانه شدیم. مشت رجب مرتب از بابا تشکر می کرد و خاتون می پرسید که آیا واقعا اشکالی نداره که تو این مدت لیلا پیش آنها بماند و بابا هم مطمئنشان کرد که هیچ موردی ندارد.
وقتی به ویلا رسیدیم با لیلا به خانه ی کوچک مشت رجب که گوشه ی حیاط قرار داشت رفتیم. خاتون رختخوابی پهن کردو به لیلا گفت:« که اینجا استراحت کند.»
لیلا هم گفت:« که احتیاجی به استراحت ندارد و حالش خوب است.»
من و تینا وادارش کردیم که بخوابد او هم گفت:« که ای وای خانوم جان من خجالت می کشم که بخوابم شما ها نشسته باشید.»
خندیدم و گفتم:« خب ما که حامله نیستیم. در ضمن هی به ما نگو خانوم جان. می تونی اسم مارا صدا کنی. من و تینا 2 سال از تو بزرگ تریم. ولی تو انگار تو زندگی از ما عجول تر بودی.»
اشک توی چشمهای قهوه ایش جمع شد و گفت:«شما ها خیلی مهربونید ژینا خانم، من هیچ وقت فکر نمی کردم آدمهای پولداری مثل شما اهمیتی به آدم های زیر دستشان بدهند. حتی آن روز که دایی رجب و زن دایی گفتند چند روزی را اینجا بمانم و به عنوان کمک زندایی کار کنم فکر می کردم اگر خانوم بزرگ بفهمند حامله هستم مرا بیرون می کنند.
دستش را توی دستم گرفتم و گفتم:«اولا آدم خوب و بد توی هر قشری پیدا می شه. ثانیا مگه حاملگی جرمه. برعکس یک نعمت الهی است که با ورود هر بچه ای به آن خانه روشنی و برکت میاره. بچه ی تو حتما صدای شادی را با خودش به این خانه میاره. حالا بگو برای ناهار چی دوست داری تا بگم برایت بیاورند که بعد از ناهار می خواهیم بدانیم چرا زندگیت به اینجا کشیده.
البته خاتون یک چیزهایی گفته ولی دلم می خواهد که خودت برامون بگی.»
صورت گندمی اش سرخ شد و گفت:« خانم منو چه به این حرفا. من اگه یک نون پنیر هم گیرم بیاد که سیر شم و مجبور نباشم توی خیابان ها بمانم خدا را شکر میکنم.»
تینا گفت:« این چه حرفیه. مگه می شه ما بگذاریم تو توی خیابان بمانی.»
صورتش را بوسیدم و گفتم:« دیگه دوست ندارم این حرف ها را بزنی. تو هم مثل دوست و خواهر من می مانی. این کوچولو هم که توی شکمت داره رشد می کنه، من می خوام که خاله اش باشم. پس هر چی که من می گم باید گوش کنی و بخوری. ولی چون می گن زن حامله یک چیزهایی رو دوست نداره خودت باید بگی که چی می خوری.»
صورتش گل انداخت و گفت:«خدا هر چی که می خواهید انشاالله بهتان بدهد.»
تینا گفت:« بگو دیگه دختر چی می خوری که ما هم گشنه ایم.» با خنده گفت:« راستش خیلی وقته دلم قرمه سبزی می خواهد.» گوشی ام را برداشتم و اول به مامان زنگ زدم و پرسیدم که ناهار چی دارند؟ که با جواب مامان مطمئن شدم که ناهار را از خانه نمی توانیم تهیه کنیم. به مامانم گفتم: « که ما پیش لیلا هستیم و نگران ما نباشید.»
مامان گفت: « باشد فقط به خاتون بگو استراحت که کرد بیاید که کارها را نظم وترتیبی بدهند.»
پیغام مامان را رساندم وبعد به رستوران سر کوچه زنگ زدم چند پرس قرمه سبزی سفارش دادم.
خاتون برایمان چای ریخت و تینا یواشکی به من گفت:« خانه شان همین یک اتاق و حمام دستشوئی است. پس آشپزخانه شان چی؟ فقط همین یک گاز و کابینت و سماور است.»
گفتم:« آره ولی خب اونا فقط شب ها اینجا هستند. از صبح تا شب برای غذا و همه چی توی ساختمان با ما هستند. ولی با بودن لیلا و بچه اش این جا برایشان سخت می شود. باید فکر یک جایی برایشان باشم.»
5
بعد از خوردن غذا که فکر می کنم به لیلاخیلی چسبید چون با اشتها می خورد به خاتون گفتم:«اگه می شه به آشپزخانه بروید و برایمان میوه و شیرینی بیاورید.»
بعد از امدن خاتون رو به لیلا کردم وگفتم:« اگه خسته نیستی و خوابت نمیاد دلمون می خواد که سرگذشتت را بشنویم. از بچگی ات خیلی دوست دارم بدانم کجا بودی و چه کارها می کردی.»
با یاد آوری گذشته هاله ای اندوه برصورتش نشست وآهی کشید و گفت:« نمیدونم می دونید که من بچه ی زلزله زده هستم یا نه؟ سرمان را به علامت تایید تکان دادیم چون از خاتون شنیده بودیم.»
لیلا چینی به پیشانی اش انداخت و با حسرت گفت:« اگه اون زلزله ی لعنتی نمی امد منم الان سرنوشتم این نبود. درسته که ما توی ده کوچکی در رودبار زندگی می کردیم ولی پدر و مادرم با همان در امد کم کشاورزی سعی می کردند که زندگی خوبی را برای من و برادرم درست کنند.حامد برادرم سه سال از من بزرگتره والان هم سربازه. چه روزگار خوب داشتیم آن روزها از صبح تا شب توی حیاط سر سبزمان دنبال همدیگر می کردیم و پشت پرچین های حیاط قایم موشک بازی می کردیم.
هر وقتم که گرسنه مان می شد به سراغ مادرم می رفتیم و او هم نان های خوشمزه ای را که درست کرده بود با پنیر و خیار و گوجه بهمان می داد. سر سفره ی غذا مادرم همیشه اول برای ما غذا می کشید و بعد برای پدرم و خودش.»
پدرم می گفت:« هر چی امروز سختی می کشم به خاطر این است که یک روزی شماها برای خودتان کسی شوید.» وحامد می گفت:« بابا من اگه چه کاره شوم شما خوشحال می شوید.»
پدرم هم لبخندی میزد و دستی به سر هردویمان می کشید و می گفت:« فرقی نمی کنه . فقط دلم می خواهد برای خودتان سری توی سرها درآرورید.»
شب های زمستان زیر کرسی می نشستیم و مادر برایمان قصه هایی را که از مادربزرگش شنیده بود برایمان تعریف می کرد. مادر فقط یک برادر داشت که همین دایی رجب است و سالیان سال است که با خانواده ی شما زندگی می کند.
آن روزها شاید دو دفعه به دیدن ما امده بود وکلی هم از تهران برای ما سوغاتی آورده بود. زن دایی هم با تمام این که خودشان بچه دار نمی شدند ما را خیلی دوست داشت. هر وقت یاد ان روزها می افتم غم روی دلم سنگینی می کنه و به خدا می گم خب تو که آن روز پدر و مادر ما را از ما گرفتی چرا مارا زنده گذاشتی که این همه در به در شدیم.
با یاد آوری مرگ پدر و مادرش اشک هایش روی صورتش سرازیر شدند. سریع از جایم بلند شدم و لیوانی اب برایش آوردم و گفتم:«لیلا ما نمی خواستیم ناراحتت کنیم. اصلا دیگه نمی خواد چیزی برای ما بگی...»
کمی آب خورد و اشک هایش را پاک کرد و گفت:«من خودم دلم میخواد حرف بزنم و بایکی درد و دل کنم تا کمی سبک شوم.تمام این سال ها مثل کوه غمی توی دلم مونده حالا که این زخم چرکی سرباز کرده بگذار بیرون بریزه.»
گفتم:«اگه ناراحت نمیشی ما میشنویم»
آهی کشید و گفت:«وقتی که من و حامد را از زیر آوار ها بیرون کشیدند حسابی زخمی شده بودیم ولی پدر و مادرم هردو مرده بودند.ما که با واژه غم بیگانه بودیم.چه شیون و زاری هی که نکردیم ،از طرف هلال احمر مارو به تهران منتقل کردند و ما حتی نفهمیدیم که پدر و مادرمان راکجا به خاک سپردند.
یک پسر هفت ساله و یک دختر چهار ساله.برای چند ماهی در شیرخوارگاه آمنه زندگی کردیم آن جا غیر از ما کلی بچه ی زلزله زده ی دیگر هم بود که به بچه های خود شیرخوارگاه اضافه شده بودیم.ولی با تمام این ها تنها روزهای خوب بعد از مرگ عزیزمان همان چند ماه بود.
دایی رجب که به دنبال ما میگشت مارو پیدا کرده بود و ما هم از خوشحالی پردرآورده بودیم.اگر یادتان باشد برای مدت کمی ما به این جا آمدیم اون موقع شما تازه به مدرسه میرفتید و بعضی روز ها برای بازی کردن به پیش من می آمدید.
خاتون میگفت:«این دختر مثل بچه های هم طبقه ی خودش نیست و دل خیلی مهربونی داره.بچه های پریوش خانوم آن چنان دستور میدهند که انگار شاهزاده اند.ولی ژینا با تمام این که یکی یدونست و عزیز دردونه ی شاهرخ خان و خانم بزرگه،هرچیزی که میخواد اول خواهش میکنه و هیچ وقت مثل بچه های لوس نمیمونه.
یادمه یک روز که من و حامد تو انتهای حیاط برای خودمان با توپی که شما به ما داده بودید بازی میکردیم که یهو سرو کله ی بچه های پریوش خانوم پیدا شد و به بهانه ی این که ما توپ را دزدیده ایم سه تایی شروع به کتک زدن ما کردند.
همان موقع شما و شاهرخ خان که از بیرون آمده بودید و سر و صدای مارا شنیده بودید به سمت ما دویدید.با تمام این که حامد سعی کرده بود خودش را سپر من کند یکی از دختر ها که نمیدونم اسمش چیه صورتم را خراشیده بود و خون می آمد.
با صدای شاهرخ خان که سر بچه ها داد میکشید و میگفت:«معلومه شما این جا چه غلطی می کنید.»
خودشان را جمع و جور کردند و هر سه باهم گفتند که:«بابابزرگ این بچه گداها توپ ژینا را دزدیدند.ما هم زدیمشان و شما هم به سمت آن ها حمله کردید و موهای دخترارو کشیدید و با مشت توی دماغ پسره زدید.»
و گفتید:«بدجنس های بی شعور . من خودم توپ را بهشان دادم و وقتی صورت خونی مرا دیدید دستمالی از جیبتان درآوردید و صورتم را پاک کردید و با بغض گفتید غصه نخور خوب میشی.الان برات عروسک میارم تا این فضول های بدجنس از غصه بترکند.»
و بعد با گریه به سمت شاهرخ خان دویدید و گفتید:«بابا بزرگ، میبینی این ها چه بچه های بدی اند و دوست های منو اذیت کردند .منم میخوام عروسک و ماشین به دوستام بدم تا غصه نخورند.»
شاهرخ خان هم شمارا بغل کرد و بوسید و گفت:«خوب کاری میکنی دخترم برای همین دل مهربونته که من تورو این همه دوست دارم.بعد از اون هم،آن هارا دعوا کرد و به همراه خودش برد و تاکید کرد که حق ندارند به این قسمت حیاط بیایند.»
وقتی زن دایی صورت مرا دید زیر لب بر بخت آدم های فقیر لعنت می فرستاد و صورتم را چرب می کرد .وقتی شما در را باز کردید و با یک عروسک موطلایی چشم آبی و یک ماشین قرمز وارد شدید خاتون گفت:«ژینا جان برای چی این جا آمدی؟»
و شما جواب دادید:«آمدم عروسک و ماشینم را به لیلا و حامد کادو بدهم تا کمتر غصه بخورند.»
ما که از خوشحالی پر درآورده بودیم و به سمت شما دویدیم که خاتون مانع شد و گفت:«این کار درستی نیست اگه خانوم بفهمند دعوایتان می کنند.میدونید چه قدر پول بابت این وسایل دادند؟»
و شما با خوشحالی گفتید:«نه دعوایم نمی کنند خود بابا بزرگ میدونه و گفته اشکال نداره به دوستات کادو بدهی .گفته آدم باید به دوست های مهربونش کمک کنه ولی با دوست های بدش بازی نکند و دوستشون نداشته باشه.»
آخ که نمیدونید ژینا خانوم حال اون روز من و حامد را بفهمید .بعد از رفتن شما عروسک را در بغلم فشار میدادم و حامد روی زمین ماشینش را می چرخاند و هردو از خوشحالی بال درآورده بودیم و دایی رجب با دیدن حال ما میگفت:«خدایا بنازم حکمتت رو .یکی با این همه دل مهربون و یکی هم اینقدر سنگدل.»

ابریشم 10-12-2010 05:16 PM

خلاصه روزهای قشنگ ما اینجا ادامه داشت تا این که ابر سیاه غم دوباره روی دل ما نشست.
اون روز داشتیم نهار میخوردیم که آقام یعنی پدر پدرم همراه دایی وارد شد شدند.آقام اخلاق خوبی نداشت برای همین هم وقتی پدر و مادرم زنده بودند سعی می کردند کمتر به خانشان که در بندر انزلی بود بروند در عرض چند ساعت دوباره زندگی ما زیر و رو شده بود .دایی که میخواست آقام را از حال و احوال ما با خبر سازد و اورا از نگرانی دربیاورد با او تماس گرفته بود و گفته بود که ما زنده ایم و پیش او زندگی میکنیم.
حالا بعد از چند وقت تصمیم گرفته بود که به تهران بیاید و مارو به همراه خودش ببرد.
دایی رجب هرچه قدر التماسش کرد فایده ای نداشت و گفت:«طبق قانون سرپرستی بچه های پسرش به او که پدرش است میرسد.» و بعد از کلی مشاجره در میان اشک و آه ما را از دایی و زن دایی جدا کرد و به همراه خودش به بندر انزلی برد.
خاتون چند دست لباس های شمارا که مال سال ها قبل بود و خانوم بهش داده بود همراه من کرده بود و برای حامد هم دو سه دست لباسی که خریده بودند را گذاشته بود.
توی راه خیلی گریه کردم ولی حامد گفت:«اشکالی ندارد.عوضش پیش مادربزرگ و عمو و عمه ها میرویم.حتما آن جا هم خوش میگذرد.»
و چه خوشی گذشت این سال ها به ما،از لحظه ای که آواره شدیم انگار آدم های طاعون زده بودیم و همه از ما دوری میکردند وقتی به سمت مادربزرگ رفتیم تا از طرف او محبتی ببینیم همین طور که دستان بزرگش را با پیش بندش خشک میکرد.
در جواب ما که با ذوق و شوق به سمتش دویده بودیم و مادربزرگ صدایش کرده بودیم با تندی گفت:«همهن جا سر جایتان بایستید.اولا من مادربزرگ شمانیستم چون پدرتان پسر من نبود .دوما بهتره با اکرم به اتاقتان بروید و خودتان را آماده کنید که فردا خیلی کار داریم.»
ما که خشکمان زده بود به سمت آقام نگاه کردیم که در جواب گفت:«مگه پدرتون نگفته بود که فتنه خانم ،مادرش نیست و همسر دوم من است؟»
سرمان را به علامت نه تکان دادیم.اقام خیلی جدی و با لحن خشکی گفت«حمید و اکرم بچه های زن اول من بودند و بعد از مادرشان من با فتنه ازدواج کردم .آرزو و امید و سعید هم بچه های فتنه هستند.
پس فتنه مادربزرگ شما نیست و باید از این به بعد او را فتنه خانم صدا کنید و هرچی گفت و هر دستوری داد میگید چشم و اطاعت میکنید.دوست ندارم آسایش زندگیم را بهم بزنید.»
حالا هم زود همراه اکرم بالا بروید و وسایلتان را توی اتاق اکرم بگذارید ما که با همه بچگی فهمیده بودیم که کسی در این خانه مارو دوست نداره با یه دنیا غم در زیر نگاه عمه و عموها به همراه عمه اکرم به بالا رفتیم.خانه ی آقام وسط حیاط بزرگی بود و خانه ای قدیمی محسوب میشد با آجر های قرمز و شیروانی.سالن و آشپزخانه و دو اتاق در طبقه ی اول و دو اتاق و حمام و راهرو در طبقه دوم بود.ولی ما به همراه عمه اکرم به طبقه سوم که یک اتاق زیر شیروانی بود و در اکثر این جور خانه ها به عنوان انباری استفاده میشد رفتیم.
عمه مارو به داخل اتاق برد و بعد از بستن در ناگهان هردوی مار رو در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد و مرتب صورتمان را می بوسید ما که از برخورد اولیه و حالا این رفتار مهربان هاج و واج مونده بودیم همین طور فقط نگاه می***دیم.
بعد از چند لحظه روی زمین ولو شد و ما رو هم کنارش نشاند و گفت«نمیدونید از فکر این که شماهارو از دست دادم چقدر ناراحت بودم و غصه خوردم.تا اینکه مشت رجب با آقام تماس گرفت و گفت که شماها رو پیدا کرده .از خوشحالی گریه میکردم ولی بعد از این که اقام گفت:«می خواد شماهارو به اینجا بیاره ، تا مردم پشت سرش حرف نزنند. که بچه های پسرش توی خانه ی مردم زندگی می کنند.انگار آواری روی سرم خراب شد.»
حامد پرسید:«آخه چرا؟مگه شماهم مارو دوست ندارید؟»
عمه گفت:«چرا عزیز دلم.ولی تو این خونه هیچ وقت منو حمید رو دوست نداشتند و با ما مثل دشمن رفتار میکردند چه برسد به شماها . چه روز هاییکه من از دست فتنه کتک نخوردم و آقام به روی خودش که نیاورد هیچ اگر هم من شکایت میکردم خودش هم با من دعوا میکرد که از بس که سر به هوایی و دست و پا چلفتی هستی.»
زمانی که حمید با مادرتان ازدواج کرد و از این جا رفت خیلی سعی کرد که مرا هم همراه خودش ببرد و به آقام گفت:«شما که علاقه به ما ندارید پس بگذارید من اکرم را با خودم ببرم.ولی فتنه که میدونست اگر من بروم دیگه کسی نیست که کارهای خانه اش را انجام دهد و تازه دق و دلی هایش را هم سرش در بیاره نگذاشت که من همراه حمید و مادرتان زندگی کنم.»
روزی هم که اقام گفت میخواد شما رو به این جا بیاره،فتنه غوغایی به پا کرد و گفت:«ای کاش اون وروجک ها همراه پدر و مادرشان مرده بودند.مگر من یتیم خونه دارم که اول بابا و عمه شون رو بزرگ کنم و حالا این دوتا بچه ی مزاحم رو.»
ولی اقام میگفت:«اگه یه روزی مردم بفهمند که بچه های حمید زنده و تو خونه ی مردم زندگی میکنند دیگه ابرویی برای من نمیمونه و میگن جمال صیاد نتونست نون دوتا بچه یتیم رو بده.»
فتنه هم با اقام شرط کرد که من فقط سر صدقه بچه هام اونا رو نگه می دارم و هرجور دلم بخواد باهاشون رفتار می کنم و تو هم حق هیچ اعتراضی رو نداری و آقام هم قبول کرد.
حالا میفهمید برای چی وقتی فهمیدم شماهاهم قراره توی این خونه که نه توی این زندون زندگی کنید آواری روی سرم خراب شد.حامد سرش رو با ناراحتی تکان دادو من هم با همه ی بچگی ام فهمیدم که روزهای سخت زندگی تازه شروع شده است.
خلاصه دردسرتان ندهم که اگر بخوام از غم و غصه های زندگی ما تواون خونه حرف بزنم مثنوی هفتاد من میشه.فقط همینو بگم که تو اون خونه فتنه با ما عین دوتا برده ی زرخرید رفتار میکرد و ساعت ها مارو مجبور میکرد که لب دریا منتظر آقام و عموهام بمونیم و وقتی از ماهیگیری بر میگشتند باید ماهی هارو تمیز میکردیم و از هم سوا میکردیم و داخل زنبیل ها میریختیم.
تو زمانی که همه ی بچه ها به مدرسه میرفتند و درس میخواندند ما یا لب دریا مشغول کار بودیم و یا در خانه و حیاط و کارخانه در حال سبزی خرد کردن بودیم.عمه اکرم که بنده ی خدا تمام مدت توی آشپزخانه میپخت و می شست و و به کار های خانه رسیدگی میکرد و فتنه هم با آرزو مرتب به نیش زدن به ما و عمه مشغول بودند و در مواقع دیگر هم یا خواب بودند و یا به مهمانی میرفتند و مهمانی میدادند.
عمو امید و سعید هم سرشان به کار خودشان گرم بود انگار نه انگار ما بچه ب برادرشان هستیم.آقام که ماهی یکبار یادش می آمد و حال مارو میپرسید.
موقع صبحانه که میشد بعد از خوردن صبحانه بقیه،من و حامد به آشپزخانه میرفتیم و عمه یواشکی کمی از مربا و کره ای که از صبحانه ی آن ها قایم کرده بود به ما میداد چون فتنه یکدفعه که دیده بود عمه صبحانه ای را که آنها میخوردن به ما داده آن چنان بلوایی به پا کرده بود و چند تا سیلی به صورت عمه زده بود که مگه من این جا پول مفت دارم که به این وروجک ها کره مربا میدهی و از آن به بعدعمه را هم از خوردن غذا همراه خودشان منع کرده بود و میگفت:«وقتی شما هارو میبینم اشتهایم کور میشود.»
حساب و کتاب همه چیز را داشت تا مبادا عمه غذای زیادی برای ما و خودش کنار بگذارد ولی خب عمه هم در زمان نبودش هر طوری میتونست یه چیزی زیر پیشبندش قایم میکرد و برای ما می آورد تنها دلخوشی ما شب ها بود که سه تایی تو اتاق زیر شیروانی که تابستان ها گرم بود و زمستان ها از سرما توش میلرزیدیم باهم جمع شویم و ما سرمان را روی پاهای خسته عمه بگذاریم و او موهایمان را نوازش کند و به ما بگوید غصه نخوریم که دنیا همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد و ما هم روزی بزرگ میشویم و برای خودمان کسی میشویم.
یک شب بعد از حرف های عمه حامد گفت:«آخه عمه وقتی ما حتی مدرسه نمیریم و سواد نداریم چطور می تونیم که روزی به جایی برسیم؟»
عمه که خودش هم زیر ستم ها ی فتنه بود و حتی فتنه تمام خواستگار هایش را رد میکرد تا در ان خانه برایش کار کند به خاطر ما دلش را به دریا زد و باعمو سعید که دل رحم تر بود صحبت کرده بود و ازش خواسته بود که حالا که آقام مارو به مدرسه نمی فرستاد حداقل او برای ما دفتر و مداد تهیه کند تا عمه شب ها خودش به ما خواندن و نوشتن را یاد دهد و او هم به شرط این که فتنه چیزی نفهمد قبول کرده بود.
عمه خودش تا سوم راهنمایی درس خوانده بودو بعد از آن دیگر نگذاشته بودند به مدرسه برود ولی حالا یک معلم خوب برای ما بود روزهای سخت رو به امید شبها سر میکردیم و وقتی با تن خسته از کار به اتاقمان میرفتیم تازه شروع به یادگیری میکردیم.
عمو سعید ماهی یکبار یواشکی برایمان دفتر و مداد میآورد وعمه شب ها دفتر های نوشته را یواشکی با زباله ها خارج میکرد که مبادا چشم فتنه بهشان بیفتد و شر به پا شود.
من تقریبا ده ساله بودم که یه روز فتنه مارو صدا کرد و گفت:«که یه خانواده تهرانی که به خاطر کار شوهر خانواده که مهندس شیلات بود به محلشان آمدند و خانم خانه هم که معلم است و غیر از دختر و پسر دبستانیش صاحب دو پسر دوقلو شده احتیاج به یک خدمتکار برای خانه شان دارد و حقوق خوبی هم میدهند و تو از فردا باید به آن جا بروی و کار کنی.حامد هم از این به بعد باید همراه عمو ها به دریا برود و ماهی بگیرد و این را اضافه کرد که من دیگه نون مفت ندارم که به شما مفت خور ها بدهم.»
اقام که اصلا به روی خودش نیاورد و عمه هم که تا خواست اعتراضی کند و بگوید من سنم برای این کارکم است فتنه محکم با پشت دست تو دهنش زد و گفت:«خفه شو دختره ی پرو.همین تو یکی نون خور اضافه بسی دیگه نمیخواد سنگ این ورپریده ها رو به سینه بزنی.»
شب عمه که لبش ورم کرده بود با خنده به من گفت:لاقل آنجا گرسنگی نمیکشی و فقط شب ها مجبوری گرسنه بمونی.»
حامد هم میگفت:مگه حالا هم این جا با خدمتکار فرقی داریم؟!»
فردای آن روز به خانه ی آقای مجد رفتم و عمه مرا به خانم مجد سپرد و جریان زندگی ما رو براش تعریف کرد و خانم مجد با مهربانی گفت:«من خدمتکار نمی خوام فقط میخوام بچه هام رو به دست آدم مطمئنی بسپرم.ولی این دختر هنوز خودش یه بچه است.چطور میخواد از بچه های من نگهداری کنه؟»عمه گفت:«منم میدونم این کار سختی است ولی نامادریم این طور گفته که با شما صحبت کرده.»
خانم مجد گفت:«درسته به من گفتند که لیلا میتونه از بچه ها نگه داری کند ولی این دختر با این سن کم چطور میخواد از پس دوقلو ها بربیاد؟»
بعد از کمی صحبت به خانه برگشتیم و عمه گفت که خانم مجد گفته که به دردشان نمیخورم.
چشمان فتنه را انگار خون گرفته بود و به خاطر پولی که قرار بود به دستش بیاد و از دست داده بود مثل ببر خشمگین به طرف ما حمله کرد وبه عمه گفت:«آخر کار خودتو کردی و رفتی گفتی این بچه بدرد نمیخوره تا این تن پرور مبادا کار کند؟آره حالا یه درسی به هردوتان بدهم که حظ کنید.»
و بعد با یک چوب بزرک که مال دسته ی طی آشپزخانه بود به جون من و عمه افتاد و تا میتوانست مارو کتک زد.
وقتی ضربات چوب به سر و بدنم فرود می آمد در حال گریه میگفتم«فتنه خانم به خدا این جوری نبود»
و اوهم میگفت:«پس چطوری بود؟حالا که خدا شماهارو نکشته خودم می کشمتان تا راحت شوم»
دیگه جون و رمقی برایم نمانده بود و به عمه نگاه میکردم که خون تمام صورتش را پوشانده به روی زمین افتاده بود و ناله می زد و گفت:«بی رحم ولش کن کشتیش»
با صدای جیغ و داد ما آرزو که از اتاقش بیرون آمده بود و این صحنه را دیده بود به زور چوب را از دست فتنه بیرون کشید و گفت:«چی کار میکنی مامان؟تو که اینارو کشتی» و وقتی آقام و عمو ها و حامد به خانه آمدند ما رو به درمانگاه بردند
فصل 6
يازده سالم تمام شده بود و وارد دوازده سالگي شده بودم و جون قد و هيكلم درشت بود مثل دخترهاي چهارده ساله مي ماندم كه همين باعث شد يك روز كه در خانه اي كار مي كردم كه داخل آن را تعميرات انجام مي دادند يكي از كارگرها كه كاشي كار بود از من خوشش بيايد و دنبالم راه بيفتد.
وقتي كه من وارد خانه شده بودم خانه را يادگرفته بود و بعد از چند روز به در خانه آمده بود و با فتنه درباره من صحبت كرده بود و گفته بود كارگر ساختماني است و با خانواده اش زندگي مي كند و بيست سال دارد و اگر اجازه بدهند به خواستگاري ام بيايد.فتنه اول قبول نكرده بود بخاطر اينكه باعث مي شد اون پولي رو كه من ماهيانه برايش كار مي كردم از دست بدهد.ولي بعد از اينكه محسن يعني همان كارگر با آقام صحبت مي كند آقام هم به عمه اكرم مي گه، فكر مي كنم اين روزها حالم زياد خوب نيست و منم ديگه آفتاب لب بومم بايد هرچه زودتر هم تو و هم اين ليلا رو شوهر بدم تا بعد از مرگم اين فتنه شماها رو نكشه.
اين اولين باري بود كه به قول عمه مي ديديم كه سرنوشت ما براي آقام مهم شده.مثل اينكه بهش الهام شده بود كه زياد زنده نمي مونه.چون بعد از يك هفته يك روز با يكي از ماهيگيرها به خانه آمد.
مردي تقريباً سي و پنج ساله و گفت كه قراره اين علي آقا،همسر عمه ليلا شود.هرچي فتنه مخالفت كرد فايده اي نداشت و بعد از آن هم به سراغ محسن رفته بود و گفته بود كه اگه منو مي خواد بايد خيلي سريع با خانواده اش در همين هفته كار رو تمام كند و او هم از خدا خواسته با پدر و مادرش به خانه ي آقام آمدند.آقام گفت:«كه من دوازده سال بيشتر ندارم و فقط به خاطر اينكه احساس مي كند حالش خوب نيست و ممكن است من بعد از مرگش آوراه شوم مرا شوهر مي دهد تا خيالش راحت باشد و از محسن قول گرفت كه مراقب باشد و گفت كه اين بچه كه پدر و مادر به خودش نديده در خانه من هم جز سختي چيزي نكشيده.خودم مي دونم كه مقصرش هم من بودم و حالا هم مي خوام كه منو ببخشد ولي من حريف فتنه نبودم خودم هم يك عمر عذاب كشيدم ولي از تو مي خوام كه ازش خوب نگهداري كني.»او هم قول داد.
همان روز بين ما صيغه محرميت خواندند و قرار شد همزمان با روز جمعه كه مراسم عروسي عمه اكرم بود ماهم عروسي كنيم.حامد به دست و پاي آقام افتاد كه ليلا بچه است.ولي آقام گفت:«من تو چشم هاي محسن عشق رو ديدم.او خوشبختش مي كند ولي بعد از من تو اين خونه بدبخت تر از ايني كه هست ميشه.بگذار راحت بميرم.»
خريد عروسي ما يك حلقه و چادر سفيد و يك جفت النگو بود.وقتي كه محسن نگاهم مي كرد و دستم را مي گرفت،غرق شادي مي شدم و مي گفتم:«خدايا شكرت كه باز در خوشبختي را به رويم باز كردي.»محسن پسر خيلي خوبي بود فقط روز عروسي كه شد محضردار گفت:«به خاطر سن كم من قانونً نمي توانند در شناسنامه ام عقد را ثبت كنند و بايد تا پانزده سالگي ام صبر كنند.»
آقام گفت:«اشكالي نداره فقط شما يك صيغه محضري برايشان بنويسيد تا اون موقع خودشان سند رسمي بگيرند.»اون روز اين كار موكول به پانزده سالگي ام شد و امروز باعث آوارگي ام.
از جايم بلند شد و چايي براي هر سه نفرمان ريختم و گفتم:«ليلا اگه خسته شدي بگذار براي يه روز ديگه!»چايي اش را سركشيد و گفت:« اين منم كه شما را خسته كردم.» تينا گفت:« نه بابا تازه داشتي به جاهاي خوب خوبش مي رسيدي.پس اين آقا محسن مرد خوبي بود؟راستي حامد چي شد؟»گفتم:«تينا بگذار بنده خدا يه نفسي تازه كنه.»تينا سرش را نزديك گوشم آورد و گفت:«عجله دارم زودتر داستان رو بدونم چون مي خوام برم تو ويلا تا ببينم دلسپرده ي شما چي برامون سوغاتي آورده.از صبح تا حالا خبري ازش نداريم.» موهايش را كشيدم و گفتم:«بسه ديگه تو هم.مگه قرار نشد بهش فكر نكنم پس منو هوايي نكن وگرنه...» شكلكي درآورد و گفت:«وگرنه چي؟منو مي خوري؟» ليلا ببخشيدي گفت و كمي دراز كشيد و گفت:«مثل اينكه كار داريد و من مزاحمتان هستم.» گفتم:«نه ليلا من مي خوام تا آخر ماجرا رو بدونم وگرنه امشب خوابم نمي بره.پس زودباش بقيه اش رو بگو.»
براي اولين بار برق شادي در نگاهش نشست و گفت:«بعد از عروسي به اتاق محسن كه داخل خانه پدرش بود رفتم و با وسائل كمي كه داشتيم زندگيمان را شروع كرديم.من سعي مي كردم كه خانواده محسن ازم راضي باشند.تمام كارهاي خانه را مي كردم و آشپزي هم مي كردم.يك خواهر محسن ازدواج كرده بود و يك خواهر و برادر ديگرش هم درس مي خواندند.من هم شده بودم كمك دست مادرشوهرم. پدرشوهرم كه در اثر كار زياد كمرش ناراحت بود و خانه نشين تمام خرج خانه به دوش محسن بود ولي او هم پسر زرنگي بود و با كار زيادي مي توانست شكم همه را سير كند. شب ها وقتي خسته پاهايش را دراز مي كرد پاهايش را مي ماليدم ومي گفتم:خسته نمي شي از اين همه كار.صورتم را مي بوسيد و موهايم را نوازش مي كرد و مي گفت:«نه، عشق تو به من قدرت كاركردن بيشتر رو داده.همين كه تو رو دارم خيلي خوشبختم.
وقتي سرم را روي شانه اش مي گذاشتم تمام سختي هايي رو كه كشيده بودم از ياد مي بردم و فقط مي دونستم كه محسن باعث شد من از اون زندگي لعنتي بيرو بيام. حامد بعضي شب ها به ما سر مي زد و از اينكه از زندگيم راضي بودم خوشحال بود و مي گفت كه حال آقام روز به روز بدتر مي شه و فتنه هم تمام وقتش صرف پرستاري از آقام مي شه و ديگه فرصتي براي اذيت و آزار من ندارد.
يه روز صبح زود حامد به در خانمان آمد و گفت كه سريع همراهش برم چون آقام مي خواد من و عمه اكرم را ببيند.سريع حاضر شدم و همراهش رفتم.وقتي به بالاي سر آقام رسيدم ديدم كه تمام صورتش زرد شده و چشمانش به گودي نشسته.گفتم:آخه ، آقا چرا اين جوري شديد؟ دستم را در دستش گرفت و گفت: هركسي يه روزي بايد از اين دنيا بره و من هم ديگه رفتني هستم.خواستم اينجا بياي تا ازت حلاليت بخوام.من به شماها بد كردم.هم به حميد و اكرم،هم به تو و حامد.خدا از سر تقصيراتم بگذره.ولي مي دونم تا شماها منو نبخشيد خدا هم منو نمي بخشه.من نبايد شماها رو از خونه دائي تون به اينجا مي آوردم.حالا تو ديگه شوهر داري و شكر خدا محسن هم پسر خوبي است ولي با همه اينها من آدرس دائي ات را به حامد داده ام كه اگر روزي خواستيد پيشش بريد سرگردان نباشيد.اين برگه محضري را هم بگيريد كه صيغه نامه تو و محسن است.پيش خودت باشه بهتره.حالا فقط مي خوام كه منو ببخشي و حلالم كني.
خم شدم و صورت زرد و نحيفش را بوسيدم و گفتم:من از شما ناراحت نيستم و دلخوري هم ندارم.حالا من با محسن زندگي مي كنم خوشبختم و باعث آن هم شما شديد.دستم را فشار داد و گفت:حلالم كردي. گفتم:حلال كردم آقاجون. گفت:منم دعاي خيرم را بدرقه راهتان مي كنم.حامد بهتره زودتر خواهرت را ببري و عمه ات را بياوري.
با تمام اينكه در اين سالها محبتي از آقام نديده بودم ولي با فكر اينكه قرار به زودي از اين دنيا بره اشك هايم سرازير شد و در ميان اشك و آه،از اينكه دنيا بار ديگر يكي از نزديكانم را از من جدا خواهد كرد از اتاق بيرون آمدم.
فتنه دم در ايستاده بود و با خشم به ما نگاه مي كرد.بدون اين كه نگاهش كنم به همراه حامد بيرون آمدم.چند روز بعد آقام هم راهي دنياي ديگر شد و حامد هم براي هميشه از آن خانه بيرون آمد.محسن، حامد را همراه خودش به سركار مي برد.كاشي كاري مي كردند و اتاقي هم اجاره كرده بود و در آن زندگي مي كرد.بعضي شب ها هم به خانه ما مي آمد و گاهي هم هرسه پيش عمه اكرم مي رفتيم.عمه تازه صاحب پسري شده بود و اسمش را حميد گذاشته بود.توي يكي از همين شبها عمه گفت كه به خاطر كاري كه دوست علي آقا برايش در بوشهر پيدا كرده قراره كه به زودي از پيش ما بروند.زير پايم انگار خالي شد.انگارداشتم يكي يكي، اطرافيانم را به نوعي از دست مي دادم.عمه دستي به سرم كشيد و گفت:ناراحت نباش.ما براي هميشه كه نمي رويم.هروقت هم كه علي آقا مرخصي داشت به ديدنتان مي آئيم.شماها هم هروقت توانستيد با حامد پيش ما مي آئيد.
چند وقت عمه هم رفت و من و حامد تنها شديم.سال پيش بود كه حامد گفت مي خواد به سربازي بره و بعد هم اگه بشه شبانه درس بخواند تا بعد از آن دنبال كار بگردد. محسن هم موافق بود و مي گفت:من به خاطر اينكه زود به سربازي رفتم توانستم با ليلا ازدواج كنم و حالا صاحب زندگي باشم.
حامد هم بعد از گذراندن دوره آموزشي در موقع تقسيم شدم نيروها به پادگان نيروي هوايي تهران منتقل شد.
يه شب محسن بعد از شام موهايم را نوازش كرد و گفت:ليلا تا حالا سنت خيلي كم بود ولي فكر كنم حالا ديگه ميشه كه ما هم بچه دار بشيم و يه كوچولوي خوشگل تپل مپل داشته باشيم.
من كه عاشق بچه بودم گفتم:راست مي گي.خودم هم تو اين فكر بودم كه دكتر برم و ببينم داروي لازم دارم يا نه؟
فرداي آن روز به دكتر رفتيم و چند ويتامين به من داد و گفت: تو اين سن ، ما باروري را تجويز نمي كنيم.بايد خيلي مراقب باشيد.
توي دلم خنديدم و گفتم: من چه كارم شبيه ديگران بوده ، كه اين يكي باشه.
دوماه بعد بود كه حس كردم حال و روزم فرق كرده و صبح كه از خواب پا شدم با حال تهوع به دستشويي دويدم.وقتي بي حال به اتاق برگشتم محسن پرسيد: چي شده؟ گفتم:نمي دونم.شايد غذاي ديشب بهم نساخته. ولي ته دلم احساس مي كردم كه مسافري دارم .بعد از رفتم محسن به آزمايشگاه رفتم و همان جا ماندم تا بعدازظهر جواب مثبت حاملگي ام را گرفتم. سر راه شيريني خريدم و به خانه رفتم.محسن زودتر از من آمده بود و با ديدن من پرسيد: كه كجا بودی؟ شيريني را جلويش گذاشتم و جواب آزمايش را به دستش دادم و با خوشحالي گفتم:نوش جان كنيد پدرجان. نگاهي به آزمايش كرد و پريد و صورتم را بوسيد و خواست كه بغلم كند و فشارم دهد كه گفتم:آهاي مواظب كوچولوم باش. كه خودش را عقب كشيد و بوسه اي به شكمم زد و گفت:من فداي اين كوچولو و مادرش بشم.بعد با خوشحالي به پيش خانواده اش رفت و خبر حاملگي ام را جار زد.
روزهاي خوب زندگي لبخند مي زد و يك روز محسن با خوشحالي به خانه آمد و گفت:باورت نميشه ليلا از پاقدم اين بچه، توي قرعه كشي بانك صاحب يك پرايد شده ايم.
از خوشحالي پر درآوردم و گفتم:راست ميگي.حالا مي خواي چكار كني تو كه گواهينامه نداري. گفت:مي خوام تحويل دادند بفروشمش و يك خانه ي سوا براي خودمان بگيرم تا هم تو راحت باشي و هم اين كوچولو اتاق سوا داشته باشد.
آن شب هزار تا رويا براي خودمان بافتيم.محسن مي گفت:بچمون اگه دختر بود اسمش را هستي و اگه پسر بود سينا مي گذاريم.و گفت: ترجيح مي دهم بچمون دختر باشه و شيرين زبان.
پدر و مادرش از تصميم محسن براي جدايي ما راضي نبودند و مي گفتند بهتره ماشين را به مرتضي برادر كوچكتر محسن بدهد تا هم پولي به محسن بدهد و هم كمك خرج خانه باشد. محسن هم مي گفت: الان چندسال است كه من زندگيم را وقف اينا كردم.حالا مي خوام كمي هم به زن و بچه ام برسم.جدا شدن ما دليل اين نيست كه ديگر خرجشان را نمي دهم.
من هم دخالتي نمي كردم.دو روز مانده به تحويل ماشين بود كه شب،ساعت از 9 شب گذشت و محسن نيامد. وقتي مرتضي به دنبالش مي رود نزديك ساختماني كه كار مي كرده جسد محسن را مي بيند كه ماشيني بهش زده و فرار كرده بود و مردمي هم كه درآنجا بودند به پليس زنگ زده بودند و منتظر آمبولانس بودند.
چه شبی بود آن شب . وقتی این خبر رو به من دادند از حال رفتم و باور کردنش غیر ممکن بود . ما تا رسیدن به آرزوهایمان دو روز فاصله داشتیم و حالابه من می گفتند محسن مرده و دیگه بر نمی گرده . کسی که تو این سه سال روح وجان من شده بود .
همش به خودم می گفتم این یه کابوسه ، صبح که از خواب پاشی همه چی تموم می شه . ولی متأسفانه این هم مثل اون زلزله لعنتی و مرگ پدرو مادرم کابوس نبود . بلکه یه روز زلزله همه چیزم را گرفته بود و حالا یه ماشین که معلوم نبود راننده اش زن بوده یا مرد .
وقتی محسن را به خاک سپردند از خانواده ی من هیچ کس نبود و من و طفل تو شکمم به تنهایی سوگواری کردیم .
خانواده ی شوهرم یکهو اخلاقشان زیر و رو شده بود و به من اهمیتی نمی دادند . انگار نه انگار که اون کسی که مرده شوهر من و پدر بچه ام بوده . حتی از یه دلداری دادن خشک و خالی هم دریغ کردند . من که تو غم و غصه ی خودم غرق شده بودم ولی دلیل رفتار آن ها را نمی فهمیدم .
تا این که بعد از روز سوم پدر شوهر و مادر شوهرم به اتاقم آمدند و خیلی صریح به من گفتند که باید از آن خانه بروم .
اول شوکه نگاهشان کردم و بعد از آن پرسیدم : « چرا ؟ مگه من عروسشان نیستم و این بچه نوه شان نیست . چرا باید بروم . کجا برم . » خیلی خونسرد جواب دادند : « که من قانوناً همسر پسرشان نیستم و هیچ مدرکی ندارم . بچه ی صیغه ای هم هیچ چیزی بهش تعلق نداره که تو این جا باشی . »
آه از نهادم در آمد . تازه فهمیدم علت رفتار سه روزشان چی بود . آن ها به خاطر ماشینی که محسن برده بود و می خواستند برای خودشان بردارند و مقدار کمی که پس انداز کرده بودیم منکر وجود من وبچه ام شده بودند . چون اگر قبول می کردند که من همسر محسن هستم پول زیادی گیرشان نمی آمد . با یاد آوری کمک هایی که تو این سال ها محسن به خانواده اش کرده بود و دیدن نگاه های سنگ دلانه ی آن ها از تو شکستم و به آن ها گفتم : « ولی شما خودتان می دانید که امسال قرار بود سند ازدواج ما رسمی شود . آخه من با این بچه ی بی پدر بدون شناسنامه و سند ازدواج کجا برم . به خاطر محسن هم که شده رحم داشته باشید . من که جایی را ندارم برم . »
پدر شوهرم گفت : « این ها که می گی به ما ربطی نداره . فقط فردا صبح نمی خوام دیگه تو این خانه باشی . فقط می تونی لباسها وطلاهایت را ببری » و از در خارج شدند . دنیا رو سرم خراب شده بود . از این همه ظلم حالم بهم می خورد ولی چاره ای نداشتم . این هم قسمت من از زندگی بود که همیشه در به در باشم و کسی هم منو نخواد . حالا به من این طفل معصوم هم اضافه شده بود .
یک لحظه تصمیم گرفتم به خیابان برم و خودم را جلوی یک کامیون بیاندازم و خودم را بکشم تا راحت بشم . ولی با نگاه کردن به عکس محسن که رو به رویم لبخندی می زد و یادآوری حرف هایش که چه قدر دلش می خواست بچه اش را ببیند و بزرگ کند با خودم گفتم : « به خاطر محسن هم که شده باید بچه ام را به دنیا بیاورم و بزرگ کنم . »
فردا صبح عکس محسن و خودم و یکی از لباسهای محسن را که هنوز بوی تنش را می داد برداشتم و نگاهم به خرس پشمالویی که محسن برای بچه خریده بود افتاد و آن را هم در ساک قرار دادم . مقدار کمی پول توی کیفم بود به دستانم نگاه کردم و حلقه و دو تا النگو و یک گردنبند یادگاری محسن بود . شناسنامه وصیغه نامه ام را با خودم برداشتم شناسنامه محسن هم که دست پدر ومادرش بود و مطمئن بودم که به من نمی دهند . وقتی از در خانه بیرون آمدم هیچ سری حتی از داخل اتاق ها بیرون نیامد . تا شاهد رفتن من وبچه ام باشند .
هر چی فکر کردم دیدم با این حالم پیش عمه که نمی تونم برم . راه دوری بود . گفتم به تهران می آیم و بالاخره پادگان حامد را پیدا می کنم و با آدرسی که دارم خودم را به دائی می رسانم .
بلیط اتوبوسی تهیه کردم وبعد از ظهر به تهران رسیدم . با دیدن میدان آزادی و تاریک شدن هوا نمی دانستم کجا برم . هاج و واج نگاه می کردم که یه مردی بهم نزدیک شد و گفت : « کجا می ری خانم و به ماشین اشاره کرد که مسافرکش است . »
من ساده هم گفتم : « می خوام به یه مسافرخانه برم . این جا غریبم . »
دستی به سبیلش کشید وگفت : « بفرما خودم می رسونمت . » من هم ساکم را داخل ماشین گذاشتم ونشستم .
وقتی شروع به حرکت کرد هوا تاریک بود . من که جایی رو بلد نبودم ولی کم کم احساس می کردم که مسیرها خلوت تر می شه .
یکهو ترس برم داشت و گفتم : « آقا پس چرا نمی رسیم . خیلی دوره . »
خنده ی چندش آوری کرد و گفت : « عجله نکن دختر . فراری هستی یا تازه کاری . »
با عصبانیت گفتم : « این حرف ها چیه آقا . همین جا نگه دار من پیاده می شم . »
قهقه ای سر داد و گفت : « نترس دختر . ما هم این کاره ایم . الان می برمت جایی که دست مأمورها بهت نرسه . خیالت جمع . »
گفتم : « بتو گفتم نگه دار » و خواستم در را باز کنم دیدم که باز نمی شه . شروع به جیغ زدن کردم که ناگهان با دیدن یک ماشین گشت پلیس ، فکری در ذهنم جرقه زد .
بلا فاصله روسری ام را در آوردم و شروع به کوبیدن به شیشه در کردم که دستگیره نداشت و جیغ می کشیدم . راننده هم سعی می کرد یک جوری مرا نگه دارد با یک دست رانندگی می کرد که مأمورها چشمشان به ما افتاد و ماشین را متوقف کردند .
یکی از مأمورها سریع در را باز کرد و به من گفت : « این چه وضعیه . چرا روسری نداری » که خودم را از ماشین به پائین پرت کردم و چکمه هایش را گرفتم و گفتم : « سرکار تو رو خدا کمکم کنید . این مرد می خواست منو بدزده . منم روسریم را در آوردم تا شما ببینید . » بلندم کرد و روسری ام را از تو ماشین به دستم داد .
وقتی دستبند به دست راننده می زدند مرتب می گفت : « جناب سروان دروغ می گه . این زن دیوانه است . به من گفته مستقیم و من سوارش کردم و یکهو توی ماشین دیوونه شد و روسری اش را در آورد . » هر دویمان را به کلانتری بردند و بعد از صحبت با من و علت آن جا بودنم یک خانم که در کلانتری مشاور بود پیشم آمد و بعد از کمی صحبت به من گفت : « که بهتره شب را در بهزیستی به سر ببرم تا فردا با مددکاران آن جا به دنبال برادرم بگردم . چون در این شهر غریب نمی توانم به تنهایی با وضعیتی که دارم به سر کنم . »
با کمک اون خانم به بهزیستی رفتم و با کمک مددکار توانستم پادگان حامد را پیدا کنم . وبعد به اتفاق حامد که یکبار قبلاً به دائی سر زده بود به این جا آمدیم و دائی و خاتون با روی باز از ما استقبال کردند و از خانم بزرگ اجازه گرفتند که من این جا بمانم .
این چند روزه را برای مهمانی به خاتون کمک می کردم که دیروز یکهو حالم بد شد و بقیه اتفاقات رو هم که خودتان می دانید . نفس عمیقی کشید و گفت : « می بخشید که ناراحتتان کردم . »
یه نگاهی به تینا که غنبرک زده بود انداختم و سعی کردم غمی رو که از سرگذشت لیلا تو دلم نشسته بود دور کنم و محیط را کمی شاد کنم .
برای همین رو به تینا کردم وگفتم : « خب ، حالا شما بگید خانم مارپل ؟ چه خبر از سیستم جاسوسی شما ؟ » تینا با اخم رو به من کرد و گفت : « تو هم حوصله داری ها . یه موقع به خاطر خون روی صورت لیلا کتک کاری راه می اندازی و گریه می کنی و حالا با این همه قصه ی غم ناراحت نشدی . »
از جایم بلند شدم و کنار لیلا نشستم و دستی به شکمش کشیدم و گفتم : « می دونی منم خیلی ناراحت شدم ولی به قول بابابزرگ آدم باید به دوست هایش کمک کند . تو این شرایط هم برای روزهایی که گذشته کاری نمی شه کرد ولی برای آینده چرا. حالا هم ما باید به فکر این کوچولو باشیم که سختی هائی رو که لیلا کشیده اون نکشه . باید خوب فکر کنیم و ببینیم چه کاری می شه کرد . تو هم لیلا سعی کن بهتر غذا بخوری و استراحت کنی و به چیزهای خوب فکر کنی . حالا تو دیگه یه مادری . مطمئن باش همیشه می تونی روی دوستی من حساب کنی . در ضمن ، من می خوام خاله ی این کوچولو باشم . »
لیلا خندید وگفت : « پس حتماً بچه ی خوشبختی است که خاله ای مثل شما داره . » شیرینی رو جلوی لیلا گرفتم و گفتم : « بردار و بخور . ما هم باید بریم تو ویلا تا ببینیم چه خبره . تو هم خوب استراحت کن . می گم خاتون شامت رو بیاره این جا . »
لیلا گفت : « نمی دونم چه جوری از شما ها تشکر کنم . » گفتم : « حرفش را هم نزن . فعلاً خدا حافظ »

7

به همراه تینا از اتاق مش رجب بیرون آمدیم و به سمت ویلا حرکت کردیم . وقتی به کنار استخر رسیدیم ، روی سنگ کنار استخر نشستم و شلوارم را کمی بالا زدم و پایم را در آب استخر فرو بردم . خنکی آب حس خوبی بهم داد ولی با تمام این ها از داغی مغزم چیزی کم نکرد و تازه بغضی که در گلویم لانه کرده بود سرباز کرد و با صدای بلند شروع به هق هق کردم .
تینا که از کار من سر در نمی آورد و شانه هایم را تکان داد و گفت : « معلومه چته ؟ چرا گریه می کنی ؟ »
گفتم : « آخه تمام مدت تو اون اتاق خودم را کنترل می کردم که مبادا با گریه ام این زن حامله حالش بدتر بشه ولی دلم از این همه بدبختی و ظلم داره می ترکه . »
تینا گفت : « ولی به قول خودت ما که نمی تونستیم کاری بکنیم و... »
حرف تینا تموم نشده بود که یکهو فریادش بلند شد و تعادلش را از دست داد و با سر به داخل استخر پرتاب شد . با دهان باز و چشمان اشکی به پشت سرم نگاه کردم دیدم کامران و بابک و مانی در حال خندیدن هستند و تینا در حال داد زدن و فحش دادن بود که با عصبانیت از جایم بلند شدم و چون مانی نزدیک تر ایستاده بود فکر کردم مانی تینا را هل داده ، برای همین با یک هل محکم مانی را داخل آب پرت کردم و گفتم : « پسره ی بی شعور ، شورش رو در آورده . »
تینا که داشت از آب خودش را بالا می کشید گفت : « مانی نبود ، که ، بابک بود . »
با خشم گفتم : « سگ زرد برادر شغاله . »
با این حرف بابک و کامران با خنده به عقب می رفتند که دست تینا را گرفتم و گفتم : « بیا بریم »
وقتی وارد خانه شدیم مامان با دیدن تینا که آب از لباس هایش می چکید گفت : « ای وای تینا تو خیسی ؟ مگه پیش لیلا نبودید ؟ » با حرص به جای تینا که به سمت اتاق من می رفت گفتم : « چرا بودیم ولی وقتی کنار استخر بودیم سه کله پوک احمق ، هوس خندیدن کردند و تینا را داخل آب انداختند . »
همان موقع مانی هم که خیس آب بود با کامران و بابک وارد شدند و کامران هم خندید و گفت : « و بگو که شما هم یکی را در آب انداختید و یکی را سگ زرد برادر شغاله خطاب کردید فقط معلوم نشد من چی بودم . »
با حرص به قیافه خندانش نگاه کردم و گفتم : « تو یکی هم لابد روباه مکاری شایدم گرگ باشی در لباس بره » مامان با عصبانیت گفت : « این چه طرز حرف زدنه با بزرگتر ، ژینا اصلاً معلوم هست تو چرا این قدر عوض شدی ؟ تو که بی ادب نبودی ؟ »
رو به مامان گفتم : « حالا هم بی ادب نیستم . فقط دوست ندارم وقتی آدم تو غم کس دیگه ای ناراحت است دیگران هر کاری دلشان می خواد بکنند و به آدم هم بخندند. »
دیدم که مامان رو به بابا کرده و بابا هم شانه هایش را بالا انداخت یعنی که من هم نمی دونم چی می گه .
نمی دونم احساسی که به کامران پیدا کرده بودم یا حس غم زندگی لیلا اعصابم را تحریک کرده بود که این طور شده بودم .
در هر صورت به اتاقم رفتم و به تینا از لباس هایم دادم تا بپوشد و بعد روی تخت خوابیدم . تینا هم کنارم دراز کشید و هر دو در سکوت به فکر فرو رفتیم .
با ضربه ای که به در خورد هر دو نیم خیز شدیم گفتم : « بفرمایید. » عمو پدرام بود که سرش را از لای در تو آورد و گفت : « انگار شام حاضر است . خاتون صداتون می کنه ولی شما ها حواستون نیست . » گفتم : « آره ، نشنیدیم . الان می آئیم . » یه نگاهی تو آئینه به خودم انداختم و دیدم رنگ ورویم پریده . توی سرم هم احساس سنگینی داشتم که شروع یک سردرد میگرنی بود هر وقت ناراحت یا عصبی می شدم این سردرد لعنتی به سراغم می آمد . با این حال به سراغ کمد لباس ها رفتم و شلوار جین آبی با تی شرت زرشکی یقه هفت پوشیدم و سریع آرایش کمی کردم و به همراه تینا که جلوی آئینه موهایش را می بست به پائین رفتیم .
بزرگترها سر یک میز و جوان ها هم سر میز دیگه نشسته بودند و مشغول شده بودند .
نگاهی به غذاها کردم و به خاتون گفتم : « خاتون از همه ی غذاها برای لیلا ببر ، تا از هر کدام که دلش خواست بخورد » و سر میز نشستم .
تو افکار خودم غرق بودم که با صدای دعوای مهوش و بابک که طبق معمول به جون هم افتاده بودند سرم را بالا گرفتم که یکهو چشمم به کامران افتاد که دستش را زیر چانه در هم قلاب کرده بود و با لبخند و نگاهی شوخ به من زل زده بود .
قاشق وچنگالم را روی میز گذاشتم و گفتم : « میشه بگی من شاخ دارم یا دم که این طوری به من نگاه می کنی .»
با این حرف من بابک ومهوش ساکت شدند و به ما نگاه کردند .
خیلی خونسرد وبا لبخند جواب داد : « نه شاخ ، نه دم ، فقط اگه بتونی افکار درهم اون مغز کوچولویت را جمع وجور کنی و در حین فکر کردن این قدر ابروهایت در هم نرود و باز شود و رنگ صورتت تغییر نکند برای منم جالب نمیشه که بدونم تو چه مشکلی داری که این طوری بهم ریختی . »
از اینکه افکارم روی صورتم منعکس شده بود خجالت کشیدم و برای این که کم نیاورم با عصبانیت از جایم بلند شدم و بشقابم را روی میز کوبیدم و گفتم : « مگه جنابعالی فضول تشریف دارید . جناب پوآرو؟ »
با عصبانیت صندلی را کنار زدم و خواستم به اتاقم پناه ببرم که دیدم تمام اهل خانه ساکت شدند و به من نگاه می کنند.
خواستم چیز دیگری بگویم که بابا به طرفم آمد و با انگشت اشاره اش رو روی لبم گذاشت وگفت : « هیچی نگو بابا . می دونم دیشب تا حالا ، به خاطر لیلا ، فشار روحی زیادی رو تحمل کردی . »
خودم را در بغل بابا انداختم و با گریه گفتم : « آخه بابایی ، شما نمی دونید که لیلا چه بدبختی هایی که کشیده . همش تقصیر شماهاست. نباید اجازه می دادید پدر بزرگش اون ها رو با خودش ببره . » بابا محکم فشارم داد و گفت : « دخترک نازک دل من . قانون به ما اجازه ی همچین کاری رو نمی داد . در ضمن امثال لیلا تو این جامعه کم نیستند . بالاخره هر کسی زندگی خاص خودش رو داره و کس دیگری مقصر نیست . حالا تو هم به جای پریدن به این وآن بهتره کمکش کنی و هر چی هم که خواستی به من بگو . باشه بابا؟... »
گفتم : « باشه . »
مانی با خنده گفت : « حالا اگه این فیلم هندی پدر و دختر تموم شده . اجازه بدید ما هم سوغاتی هایمان را از دائی جان و پسر دائی جانمان بگیریم و رفع زحمت کنیم که فردا کلی کار داریم . »
با این حرف در حالی که از خجالت قرمز شده بودم از بغل بابا بیرون آمدم و اشک هایم را پاک کردم و دیدم عمو با سه تا چمدان جلوی رویش روی مبل نشسته و منتظر ماست و گفت : « خب ، حالا بهتره اون چمدان مرا باز کنیم . »
عمو برای هر کدام از اعضای خانواده ، به اقتضای سن وسالشان لباس یا کیف وکفش آورده بود . برای من و تینا هم دو تا لباس شب مشکی حریر ، و کیف های مشکی یک شکل آورده بود .
نو بت به سوغاتی های کامران که رسید تینا گفت : « سوغاتی من و ژینا که عروسک است . »
کامران پرسید : « کی گفته ؟ »
تینا گفت : « دائی جون »
کامران سری تکان داد وبابک گفت : « زود باش دیگه پسر . » کامران هم کادوی همه را داد و گفت : « حالا می رسیم به کوچولوهای خانواده و از داخل چمدان دو تا عطر کریستند یور یاس در آورد و رو به ما گرفت و گفت این هم عطر مورد علاقه خانم های پاریسی برای شماها. »
از دیدن عطر از خوشحالی قند ، توی دلم آب شد ولی برای این که متوجه نشود گفتم : « لازم نبود برای این که بگی یادت بوده ما بزرگ شدیم
عطرهایی رو که برای دوست دخترهات گرفتی به ما بدی. ما به همان عروسک ها قانع بودیم.»
به طرف جلو خم شد و با نگاه سرزنش باری گفت: « الحق، که پررویی»
و بعد دو تا جعبه ی بزرگ به دست تینا داد و گفت: « این هم مال شماهاست. برای این که بدونید من حتی رشته درسی شما دوتا فسقلی رو می دونم. خانم های گرافیک دان تینا در جعبه رو باز کرد و با دیدن ست کامل رنگ روغن های وینزور و قلموهایش و پاستل و مداد رنگی های رامبراند، هر دو از خوشحالی بالا پریدیم»
و عمه پرستو با دیدن این کار ما گفت: « همچین ذوق می کنید که انگار سالی چند تا از این ها رو نمی خرید و ما رو خونه خراب نکردید.»
خندیدم و گفتم: «نه عمه جون ، به خاطر این ذوق کردیم که یک نفر بالاخره تو این خانواده به رشته ی ما علاقه نشان داده و بدون این که ازش چیزی خواسته باشیم وسائل مورد علاقه ی ما رو گرفته وگرنه از نظر شماها، رشته فقط، دکتری و مهندسی است و نقاشی و گرافیک بچه بازیست.»
عمه با اخم سر تکون داد و گفت: «مگه نیست. ببینم کامران تو دیگه چرا قاطی بچه بازی این ها شدی. والله یه دختر داشتیم دلمون خوش بود واسه خودش خانم دکتری می شه مثل بابک، اما چی بگم، اونم دنبال ژینا راه افتاده و رفته گرافیک می خونه.»
کامران گفت: «عمه جون اینا که شکر خدا نیاز مالی هم ندارند. پس بگذارید هر کاری دوست دارند بکنند.»
از طرفداری اش این قدر خوشحال شدم که دلم می خواست بپرم و صورتش را ببوسم ولی جلوی خودم را گرفتم و فقط گفتم: «خیلی ممنون که طرفداری ما رو کردی.»
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «خواهش می کنم. اگه شما همیشه خوش اخلاق باشید ما همیشه طرفداریتان رو می کنیم.»
به تینا نگاه کردم و از نگاه معنی دار تینا که سرش رو تکان می داد هر دو خندیدیم. شب بدون حادثه ی خاص دیگری با حرف ها و تعریف ها گذشت.
صبح که با صدای زنگ ساعت از خواب پا شدم، سرم رو از شدت درد نمی تونستم بلند کنم. نگاهی به ساعت کردم شش صبح بود. آن روز امتحان طراحی داشتیم و فردایش هم کامپیوتر و دیگه خلاص و خداحافظ مدرسه.
ولی مسئله این بود که با این سردرد چطور می خواستم به مدرسه بروم و امتحان دهم. با زور از جایم بلند شدم و دوش گرفتم و مانتو و مقنعه مدرسه ام را که سرمه ای بود پوشیدم و وسائل نقاشی ام را برداشتم و به پایین رفتم.
خانه ساکت و آروم بود فقط صدای جیرجیرکها و گنجشک ها از حیاط می آمد. بابا که دیشب گفته بود صبح با عمو می روند دنبال یه سری از کارهایشان. مامان هم که ساعت ده کلاس داشت و حتماً خوابیده بود. ای کاش بابا یه راننده استخدام می کرد و در این مواقع که خودشان نمی توانستند مرا ببرند، مرا می رساند.

ابریشم 10-13-2010 11:21 PM

با یادآوری زندگی لیلا و بقیه آدم ها، از فکرم خنده ام گرفت و به خودم گفتم تنبل خانم چند ماه دیگر گواهینامه ات را می گیری و راحت می شی. حالا هم بهتره یک قهوه برای خودت دم کنی و یک صبحانه مشتی بخوری تا سرحال بیایی و امتحانت را خوب بدی.
با این فکر به آشپزخانه رفتم و قهوه را دم کردم و برای خودم میز صبحانه مفصلی چیدم و خواستم شروع به خوردن کنم که چشمم به کامران افتاد که آرنج هایش را روی سنگ اُپن آشپزخانه قرار داده و به جلو خم شده و مرا نگاه می کند.
وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم گفت: «علیک سلام. این همه صبحانه را تنهایی می خواهی بخوری؟»
گفتم: «سلام. می شه بگی صبح به این زودی حاضر و آماده این جا چه کار می کنی؟»
سنگ را دور زد و وارد آشپزخانه شد و گفت: «اگه یه قهوه به منم بدی بهت می گم.»
از جایم بلند شدم تا برایش قهوه بریزم که رفت روی صندلی من نشست قهوه را جلویش گذاشتم و صندلی دیگری را عقب کشیدم و گفتم: «قهوه می خواستی یا جای منو؟»
در حالی که کره و مربا را روی نان می مالید با خنده گفت: «هر دو رو، آخه نمی دونی چه کیفی داره آدم جای یه دختر خوشگل و سرتق بشینه...»
خیلی پررو بود. باید خیلی تمرین می کردم تا ازش کم نیارم. بچه که بودم همیشه لوسم می کرد و هرچی که می خواستم انجام می داد. ولی حالا نمی دونستم چطوری باید باهاش برخورد کنم.
کامران گفت: «هی حواست کجاست؟ مگه تا حالا کسی از خوشگلیت تعریف نکرده بود که ماتت برده؟»
واقعاً دیگه نمی دونستم چی بگم برای همین با عصبانیت گفتم: «گمشو، پسره ی پررو. صبح اول صبح پا شدی منو اذیت کنی. اصلاً کی گفته که تو این جا بیایی و آرامش منو بهم بزنی؟»
خنده ی بلندی کرد و گفت: «اگه منظورت از این جا، این خانه است که باید به عرضتون برسونم که این جا خونه مادربزرگ من است و برای آمدن احتیاجی به اجازه ی یه دختر کوچولو ندارم و اگه منظورت توی آشپزخانه و حالا است باید بگم که دیشب، وقتی رفتی بخوابی عمو گفت، که صبح امتحان داری و حالت هم انگار خوب نیست و چون قرار بود که با، بابا صبح بیرون بروند سوئیچ ماشین را به من داد و گفت، که صبح ساعت 7 تو رو به مدرسه ات برسونم و برگردونم.»
با یادآوری این که بابا حواسش به همه چیز هست لبخندی روی لبم نقش بست که کامران قهوه ام را جلوی صورتم گرفت و گفت: «بخور سرد شد.»
قهوه را یک جا سر کشیدم و دیدم لقمه ای برایم گرفت و به طرفم دراز کرده.
خواستم دستش را پس بزنم که با خنده گفت: « بخور دیگه، الان دیرت می شه.» بعد از خوردن صبحانه، به حیاط رفتیم و سوار ماشین شدیم و به سمت مدرسه راه افتادیم.
در حال تنظیم آئینه گفت: «کجا باید بریم؟»
- برو خیابان مژده.
- تا اون جایی که من خبر دارم آن جا هنرستانی نبود درسته؟
- درسته فقط می خواستم از نانوایی تافتونی نون بگیرم و همان نزدیکی هم حلیم فروشی خوبی داره بگیرم و ببرم مدرسه به تینا و چند تا از بچه ها قول دادم.
همین طور که دنده را عوض می کرد، خندید و گفت: «من نمی دونم شما با این پرخوری هایتان چطور چاق نمی شید؟»
گفتم: « برای این که مرتب ورزش می کنیم.»
-هنوزم شنا می ری؟
- نه، دیگه چون تو تابستان ها از استخر خودمون استفاده می کنم، بیشتر مواقع هم اسکیت و دوچرخه سواری می کنم.
- خوبه. همه ی این ها در حیاط خانه قابل انجامه و خرجی هم نداره.
- شاید ولی بیشتر به خاطر اینه که به کارهای مدرسه ام باید برسم و پیانو و نقاشی هم وقت زیادی ازم می گیره. ترجیحاً بقیه وقتم رو هم یا با مامان اینا یا با دوستام می گذرونم.
وقتی به نانوایی رسیدیم کامران نان رو گرفت و بعد هم حلیم رو حساب کرد و بعد مرا به مدرسه رساند. سارا و مهتاب و گیتا و مژده جلو درایستاده بودند.
از ماشین که پیاده شدم کامران هم پیاده شد و کمک کرد تا وسایل و نون و حلیم رو به دم در ببرم. بچه ها که با نگاه های تحسین آمیز به کامران نگاه می کردند با خنده گفتند: «دیر کردی گفتیم یادت رفته صبحانه بگیری.»
گفتم: «نه، یک کمی طول کشید.» و در حالی که بچه ها وسائل را برمی داشتند پرسیدم: «تینا هنوز نیومده.»
سارا: «نه. اونم دیر کرده.»
سرم را تکان دادم و همین طور وارد مدرسه شدم که با صدای کامران که می گفت: «ژینا»، یادم افتاد که با کامران خداحافظی نکردم و برگشتم و گفتم: «ببخشید یادم رفت خداحافظی کنم. در ضمن ممنونم.» سرش را تکان داد و گفت: «خوبه چه راحت آدمو یادت می ره؟ خواستم ببینم کی باید دنبالت بیام.»
اول می خواستم بگم خودم با تینا می آئیم که بعد با یاد درد پام که هنوز کامل خوب نشده بود گفتم: «معلوم نیست شاید، نه و نیم، شایدم ده. بستگی به طرحم داره که چه قدر کار داشته باشد.»
گفت: «پس تا ساعت ده و رفت.»
تا از جلوی در دور شد بچه ها روی سرم ریختند و گفتند: «ژینا، تو هم به؟ داشتیم از ما قایمش کنی؟»
خودم را از وسطشان نجات دادم و گفتم: «کی رو قایم کنم؟»
مژده گفت: «همون آقا، خوشتیپ رو، داشتیم؟»
مقنعه ام رو درست کردم و گفتم: «چیه، فکر کردید روزهای آخر این قدر پررو شدم که با دوست پسرم بیام مدرسه و از خانم ناظم هم نترسم. ایشون رو که دیدید پسر عموی بنده هستند که گفته بودم فرانسه است و کارخانه ی بابابزرگم رو اداره می کنه. پریشب برگشته.»
گیتا گفت: «آخ که من قربونش برم. چه پسرعموی نازی.»
گفتم: «حلیم سرد شد. تینا هم که نیامد. الان امتحان شروع می شه.» که سروکله ی تینا از دور پیدا شد. گفتم: «بدو بیا که تموم شد.»
با عجله حلیم رو خوردیم و به سر جلسه امتحان رفتیم. موقع طراحی کردن تمام مدت حواسم یا پیش لیلا بود یا کامران ولی خب بازم طراحی خوب شد.
وقتی از سر جلسه بیرون آمدم تینا را دیدم که داشت با آب و تاب جریان های مهمانی و لیلا را تعریف می کرد.
با دیدن من گفتند: «باز که شاگرد اول بازی درآوردی و تا آخر جلسه نشستی.»
مقنعه تینا رو کشیدم و گفتم: «تو حرف توی دلت نمی مونه باید همه چی رو، همه جا، جار بزنی.»
چشمکی زد و گفت: «چیزهای خوب خوبشه نگفتم. تو ناراحت نباش راستی چرا نگفتی صبح با کامران اومدی.»
گفتم: «فرصت نشد. فکر کنم الان جلو در ایستاده است. بیا بریم.»
مهتاب گفت: «شما هم این روزهای آخری، زود میرین که چی بشه.»
تینا گفت: «مگه قراره دیگه همدیگر رو نبینیم. آخه می دونید الان آژانس جلو در منتظرمونه. کرایه اش زیاد می شه.» سارا گفت: «مگه چه قدر می شه. صبر کنید دیگه.»
تینا گفت: «بگذار حساب کنم. چون اتومرسی ، حساب می شه، فکر کنم ژینا به ازای هر دقیقه تأخیر باید دو بوسه به طرف بده.»
گفتم: «تینا خفه می شی یا خفه ات کنم. الان اینا چی فکر می کنند.»
شانه اش را بالا انداخت و در حالی که به سمت در مدرسه می رفت گفت: «مهم نیست اینا چی فکر می کنند. مهم اینه که اونی که بیرونه چی فکر می کند.» و برگشت و گفت: «بای بای بچه ها. تا فردا» و از در بیرون رفت.
رو به بچه ها کردم و گفتم: «می دونید که تینا چرت و پرت زیادی می گه. فعلاً خداحافظ» و از بچه ها جدا شدم و بیرون آمدم. تینا را دیدم که در عقب ماشین رو باز کرد و نشست. منم در جلو را باز کردم و نشستم و گفتم: «سلام.»
کامران گفت: «سلام خسته نباشید. امتحان خوب برگزار شد.»
گفتم: «آره خوب بود.» تینا هم گفت: «ای بد نبود.»
کامران پرسید: «حالا کجا بریم.»
تینا گفت: «من که مامانم گفته برم خونه ی خاله پریوش، بابک که بیمارستان است و مامان هم از امروز رفته خونه ی خاله تا با هم ترتیب مهمانی فردا شب را بدهند. منم کتابم رو آوردم تا برم همانجا درس بخونم.»
کامران گفت: «مگه قرار مامانت آشپزی کنه؟»
تینا: «نه، ولی با خاله پریوش می خواستند بروند خرید لباس و شاید تا دیروقت طول بکشد. برای همین گفته منم برم آن جا.»
گفتم: «خب چرا نمیای بریم خونه ی ما.» گفت: «برای این که خاله می گه تو همیشه با ژینایی و پیش ما نمیای.»
وقتی تینا رو در خونه ی عمه پریوش پیاده کردیم
کامران گفت: «کجا بریم؟»
گفتم: «خونه سرم درد می کنه» و چشمهایم را بستم و سرم را به عقب تکیه دادم به خانه که رسیدیم خاتون گفت: «که بابا و عمو ناهار نمی آیند و مامان گل پری هم به خانه عمه پریوش رفته است.»
مامان هم که دانشگاه بود و می موندیم من و کامران.
خاتون گفت: «غذا از شب قبل توی یخچال است، همان را می خورید یا درست کنم؟» گفتم: «نه، هرچی باشه می خوریم.»
گفت: «اگه کاری ندارید، من برم پیش لیلا.»
گفتم: «پس غذا هم ببرید که احتمالاً لیلا کم کم گرسنه اش می شه و به ساعت اشاره کردم که یازده و ربع بود.»
خاتون به آشپزخانه رفت و من هم به اتاقم رفتم. لباسم رو عوض کردم و شلوار کرم و بلوز زیتونی پوشیدم و موهایم رو پشت سرم جمع کردم و با گل سر بستم.
وقتی به پائین رفتم دیدم کامران تی شرت سرمه ای چسبانی پوشیده، که بازو و سر و سینه اش را کاملاً برجسته نشان می دهد و در آشپزخانه به دنبال چیزی می گردد.
بابا راست می گفت که کامران از زمان رفتنش چاق تر شده بود ولی این جوری خوش هیکل تر شده بود. وارد آشپزخانه شدم و پرسیدم: «چیزی می خواستی؟»
- دنبال قهوه می گشتم. می دونی بدجوری بهش عادت کردم.
- دیگه به چی عادت کردی؟ مشروب، حشیش یا....
دستش را تکان داد و گفت: «به هیچ کدام. نمی گم لب به مشروب نزدم ولی شاید چند باری تو مهمانی های خاص، می دونم که می خوای بگی همین هم خیلی بد، قبول دارم و معذرت می خوام. حالا می شه ازت خواهش کنم یه فنجان قهوه مهمانم کنی؟»
- آره که می شه. چیز دیگه ای نمی خوای؟
با نگاهی خندان گفت: «نمی دونم؟!»
از نگاهش و حرفش خجالت کشیدم و پشتم رو بهش کردم وشروع کردم به درست کردن قهوه و این طور وانمود کردم که منظورش رو نفهمیدم.
در یخچال رو باز کرد و نگاهی کرد و گفت: «چرا گفتی خاتون غذا درست نکنه، من عادت به غذای مونده ندارم.»
در حالی که فنجان را روی میز می گذاشتم گفتم: «خب چی دوست داری برایت درست کنم؟»
پشت میز نشست و گفت: «تو می خوای درست کنی؟ مگه بلدی؟»
گفتم: «هرچی که دلت بخواد.»
همین طور که با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود گفت: «من فسنجون دوست دارم. این یکی دیگه کار هر آشپز تازه کاری نیست.»
گفتم: «جلوی خودت درست می کنم تا دیگه حرف بی خود نزنی»
- و اگه خوب نشد؟
- ناهار بیرون مهمون من و اگه خوب شد چی؟
- خب شام هرجا که تو بگی مهمون من.
- باشه قبوله.
سریع گردو و مرغ و رب انار را حاضر کردم و زیر ذره بین نگاهش شروع به کار کردم برای این که کمتر نگاهم کنه گفتم: «می شه بری یک اهنگی بگذاری گوش کنیم. من به سکوت عادت ندارم.»
چَشم گفت و رفت. وقتی صدای موزیک بلند شد به آشپزخانه برگشت و گفت: «برنج نمی گذاری.»
گفتم: «چرا اول خورشت رو می گذارم چون باید جا بیفته. بعد برنج هم دم می کنم.»
پاهایش را روی صندلی جلویی گذاشت و پرسید: «می شه بگی جریان لیلا چی بود که این طور دیروز بهم ریخته بودی؟»
پرسیدم: «می خوای بدونی؟»
سرش را تکان داد. گفتم: «ناراحت نمی شی.» گفت: «اگه چیز ناراحت کننده ای باشد، که حتماً هست چون تورو ناراحت کرده ، منم می شم ولی می خوام بدونم.»
در حالی که غذا رو درست می کردم جریان زندگی لیلا رو اون طور که خودش تعریف کرده بود، برایش گفتم.
در موقع تعریف بعضی از قسمت ها، اشکم سرازیر شدند که کامران لیوان آبی برایم ریخت و به دستم داد. تمام مدتی که من حرف می زدم ساکت و با چهره ای ناراحت نگاهم می کرد وقتی از مرگ محسن و بلای که به سر لیلا آمد گفتم، دیدم که چشم های سیاهش پر از اشک شده وقتی همه ی ماجرا رو گفتم آه عمیقی از سینه کشید و گفت: «پس حق داشتی که این طور ناراحت بشی. حالا می خواهی چکار برایش بکنی.»
گفتم: «هنوز نمی دونم. ولی اولین کاری که باید بکنم اینه که به بابا بگم کنار اتاق مشت رجب یک سوئیت کامل برای لیلا و بچه اش بسازد که به اتاق خاتون اینا هم راه داشته باشد.»
- خب بعدش چی؟ حتماً همین جا کار کنه؟
- این جا که می تونه کار کنه، کارم نکنه مطمئنم بابا خرجشان را می دهد ولی دلم می خواهد کمکش کنم به مدرسه ی شبانه بره و درسش رو

ادامه بده. اگه بشه حامد هم بعد از سربازی اش همین جا بیاید و کنار لیلا و بچه اش باشد . در ضمن اگه بتونه یک حرفه ای هم یاد بگیره خیلی خوبه .یادمه چند ساله پیش همراه بابابزرگ تو ماه رمضان به کمیته امداد رفتیم و بابابزرگ که سالانه مبلغی رو برای بچه های یتیم به ان جا می برد به من گفت یادت باشه ، که این ثروت و دارایی موقعی خوشبختی میاره که در کنارش به فکر مستمندان هم باشی.
تو رو من امروز با خودم این جا اوردم تا ببینی و یاد بگیری تا بعد از من و مامان گل پری هم کسی تو این خونواده به فکر بچه های یتیم باشه . تو رو اوردم چون تو از همه ی نوه های من دلرحم تر هستی . من شاید تو جوانی ام خطاهایی کردم که پیش خدا توبه کردم ولی مامان گل پری ات با مهربونی اش به من خیلی چیز ها یاد داد . تو هم اخلاقت بیشتر شبیه اونه .
دلم میخواد وقتی به اون دنیا میریم تو روح ما رو شاد کنی . ولی یادت باشه که همیشه ماهی دادن و سیر کردن شکم ها ، کمک نیست بلکه اگه بتونی ماهیگیری یاد کسی بدی برای همیشه از گرسنگی نجاتش دادی . برای همینه که این جا بعد از یه سنی به بچه های تحت پوشش حرفه ای یاد می دهند تا دیگر محتاج نباشند . بعد از ان روز همیشه سعی کردم تا جایی که میشه به دیگران کمک کنم .
نمی دونی وقتی بابابزرگ فوت کرد چه قدر بچه از بهزیستی به ختمش امدند که بابابزرگ حامی شان بود . حالا هم این کارو مامان گل پری می کند . منم اگه بشه همین طوری به لیلا کمک می کنم.
خنده ای کرد و گفت : (( نه بابا ، پس تو این چند سالی که ندیدمت حسابی بزرگ شدی و دیگه اون دختر کوچولوی ناز نازی نیستی .)) در حالی که به غذا سرک می کشیدم تا ببینم حاضر است یا نه ، گفتم :((چرا هنوزم نازنازی هستم . ولی به قول مامان خوبه ادم در عین نازنازی بودن ، واقع گرا هم باشد که اگه زندگی رو یک پاشنه نچرخید بتونه گلیم خودش رو از اب بیرون بکشد . برای همینم منو مرتب به کلاس های زبان انگلیسی و فرانسه و المانی فرستاده و حالا دیپلم هر سه شان را گرفتم .))
_ خوبه خیلی خوبه دیگه چه کارهایی یادت دادند ؟
_ تابلو فرش هم بلدم ببافم .اون تابلویی هم که به دیوار پذیرایی پشتی است و عکس یک دختر محلی است هم طرحش مال خودمه هم کار بافتش .
سوتی کشید و گفت : (( باورم نمیشه . اصلا بهت نمیاد اهل این کار ها باشی .))
گفتم :(( من کارهای هنری رو خیلی دوست دارم .))
مامان همیشه میگه من عاشق درس دادن بودم و به کارهای هنری جز اشپزی علاقه ای نداشتم حالا که تو روح هنری داری هر کاری که دلت میخواد انجام بده به شرطی که تا اخرش بروی . راستی تو از زندگی تو فرانسه راضی هستی؟
چانه ای بالا انداخت و گفت :(( نه زیاد . ولی به خاطر کارخانه مجبور شدم بمونم . این جا که مهندسی نساجی ام را گرفتم و راهی شدم توی کارخانه احساس کردم به غیر از اون باید مدیریت بهتری هم داشته باشم برای همین رشته ی مدیریت رو شروع به خواندن کردم و حالا هم احساس می کنم با این مدرکم بهتر از پس اداره ی کارخانه بر می ایم اخه نحوه ی مدیریت بابابزرگ و بابا یواش یواش قدیمی شدند و جوابدهی لازم را برای سود بیشتر نداشتند. بابا میگه با تغییراتی که من به وجود اوردم اوضاع خیلی بهتر شده ولی از سودی که به این جا می رسه خبری ندارم .))
در حالیکه غذا را توی ظرف ها می کشیدم و روی میز می گذاشتم گفتم :((اقای کریمی وکیل بابابزرگ با مامان گل پری همه ی سود ها را صرف خرید زمین و ساختمان می کنند . این طور که من شنیدم مامان گل پری به سهم دختر و پسری این کارو می کنه ولی دقیق اش نمی دونم .))
پشت میز نشستم و گفتم :(( اگه نمی ترسی مسموم بشی بهتره تا غذا سرد نشده و از دهن نیفتاده بخوری .))
نگاهی به غذا کرد و گفت :((ظاهرش که خیلی خوبه و بشقابش رو پر از غذا کرد .))
قبل از این که قاشق ام رو به دهان ببرم منتظر شدم تا عکس العملش رو ببینم . خیلی جدی شروع به خوردن کرد و بعد از چند قاشق نگاهی به من که منتظر ، نگاهش می کردم کرد و گفت :(( پس چرا نمی خوری ؟))
گفتم :(( می خواستم ببینم خوشت امده یا نه ؟))
قاشق اش را روی میز گذاشت و گفت :(( خوشم اومده ؟ این چه حرفیه . این عالیه حرف نداره .))
پرسیدم :(( پس چرا خوردی و هیچی نگفتی .))
با خنده گفت :(( برای اینکه ترسیدم اگه زود تعریفت رو بکنم زود تر از من خودت غذاهارو بخوری و من گرسنه بمونم . مگه ندیدی بشقابم رو از ترس گشنگی پر کردم ؟)) نمکدون رو به طرفش پرت کردم که جا خالی داد و به دیوار خورد و گفتم :(( خیلی بی مزه ای . یعنی من اینقدر شکمو ام.))
خندید و گفت :(( من تا یه دل سیر از این غذا نخوردم وارد هیچ بحث دیگری نمی شم . بخور که منم خیلی گرسنه ام.))
بعد از تمام شدن غذا گفت :(( می شه بگی این غذا رو از کی یاد گرفتی ؟))
گفتم :((مامان گل پری . در ضمن رب انارش هم مخصوص است و برایمان خاله بهناز هر وقت که به شیراز می رود می اورد و طعمش فرق می کند .))
_ بقیه غذا ها رو هم این جوری درست می کنی یا نه ؟
_ چه جوری ؟
_ این طور خوشمزه .
_ نمی دونم . ولی مامان گل پری می گه شاگرد خوبی برای مامان گل پری بوده ام .
_ راستی ، بقیه دختر های فامیل هم ، مثل تو اشپزی می کنند ؟
_ اگه منظورت تینا است کمی تا قسمتی بله ولی مهوش و مریم در حدنیمرو و املت .
_ چرا؟
_ برای این که می گویند تا ادم اشپز داره نباید به خودش زحمت بده .
_ و تو چرا این طوری فکر نمی کنی ؟
به خاطر این که مامانم می گه شاید یه روزی بیاد که ادم اشپز نداشته باشه و خدمتکاری در کاری نباشه . مثل همین حوادث طبیعی ، زلزله ، سیل ، یا هر چیزی که حساب و کتابش دست ما نیست وقتی که رفاه نبود ادم هایی توان زندگی کردن رو دارند که بتوانند روی پاهای خودشان بایستند با این حرف محکم پاهایم را روی زمین کوبیدم .
کامران از جایش بلند شد و گفت :(( اجازه می دی ظرف ها رو من بشورم .))
گفتم :(( نه ، احتیاجی نیست . تو بهتره چایی بریزی و من هم ظرف ها رو در ماشین ظرف شویی می گذارم .))
_ راستی دو تا خدمتکارا کجا هستند ؟
_ مامان گل پری فرستادشان خونه ی عمه پریوش برای کمک . _ چه قدر خوبه که امروز من و تو تنهاییم.
_ چرا ؟
_ برای این که این طوری می تونیم بهتر و راحت تر صحبت کنیم . اخه می دونی وقتی من رفتم تو یه دختر کوچولوی سیزده ساله بودی و من فقط بچگی ها و شیطنت هایت را می دیدم ولی حالا می تونم روی تو به عنوان یک دختر عموی بزرگ و خانم حساب کنم . دلم میخواد بهتر بشناسمت .
_ تو بزرگ بودی که رفتی ولی برای من خیلی فرق کردی . اون موقع برام خیلی مهربون بودی و هر کاری می خواستم برام می کردی ولی حالا عوض شدی .
_ چطور ، بد شدم ؟
_ نه ، ولی نمی دونم چرا دیگه خوب نمی شناسمت .
_ خب طبیعیه . وقتی چند وقت بمونم با هم اشنا تر میشیم و راحت تر مثل گذشته ها .
_ شاید.
_ چایی رو کجا بخوریم .
نگاهی به ساعت کردم که سه بعد از ظهر را نشان می داد و گفتم :(( تو حیاط احتمالا روی صندلی ها سایه افتاده بریم ان جا.))
از قهوه جوش ، دو تا قهوه هم ریخت و به دنبال من به حیاط امد وقتی قهوه را روی میز گذاشت گفت :(( بخور ، این قدر حواست پرت شد که یادت رفت سرت درد می کنه اینو بخور بعد نیت کن برایت فال بگیرم .))
خندیدم و گفتم :(( سرم بهتر شده . تو از کی فالگیر شدی ؟))
گفت :(( نمی دونم می دونی یا نه ؟ فرانسوی ها ادم های خرافاتی زیاد دارند و به این چیز ها هم زیاد اعتقاد دارند . منم در کنار دوست هایم یه چیز هایی یاد گرفتم .))
در حالی که ته دلم احساس حسادت می کردم پرسیدم :(( دوست های دخترت یا پسرت ؟))
خنده ی معنی داری کرد و گفت : ((چیه حسود خانم . ان جا روابط دوستی بین دختر و پسر ها عادی است ولی برای این که خیالت را راحت کنم می گم که این دوست من پسر است و معاون کارخانه هم هست.))
با قیافه ی درهمی گفتم : (( به من چه که حسودی کنم . مگه من دوست دخترتم یا نامزدت فقط از روی کنجکاوی پرسیدم .))
دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت : (( می دونی بینی ات عین پینوکیو داره دراز می شه .))
نفسم از این همه اعتماد به نفسش تو سینه حبس شده بود و خواستم هر چی دلم می خواد بهش بگم که خندید و گفت : (( اگه باور نمی کنی ائینه بهت بدم .))
گفتم : (( خیلی بی شعوری کامی . ))
بلند شدم وبا عصبانیت خواستم برم که گفت : (( از پریشب تا حالا که برگشتم دیگه منو مثل قدیم ها کامی صدا نکرده بودی .))
خیلی پر رو بود . پوزخندی زدم و گفتم : (( خب که چی ؟ کامی دوست بچگی های من بود ولی حالا کامران انگار پدر کشتگی با من داره .))
از جایش بلند شد و با فشار دستهایش وادارم کرد که روی صندلی بنشینم و گفت : (( دختر جون ، جنایی اش دیگه نکن و با قهرم روز خوبی رو که دو تایی شروع کردیم خراب نکن . من اگه چیزی می گم فقط قصدم شوخی است و میخوام مثل قدیم ها دوباره با هم صمیمی بشیم . از پریشب تا حالا همش احساس می کنم با من راحت نیستی و دیگه ژینا کوچولوی من نیستی .
همش سعی می کنی خودتو از من دور کنی . انگار که من غریبه ام و دیگه برایت کامی نیستم .))
اخمی کردم و گفتم : (( خب معلومه که نیستی .))
پرسید : (( چرا ؟ ))
گفتم : (( برای این که بدی.))
با خنده گفت : (( چرا بدم ؟))
گفتم : (( برای این که حالا هم داری زورت رو به رخم می کشی ؟))
خندید و سر جایش نشست و گفت : (( زور همه ی مرد ها زیاده . تا حالا باهاشون در نیفتادی . حالا هم اگه لطف کنی و یه چایی بریزی ممنون می شم .))
گفتم : (( باشه . تو هم تا من چایی می ریزم و قهوه ام را برمی گردونم از تو یخچال کیک شکلاتی بیار تا بخوریم که فکر کنم دوباره داره قند خونم پائین میاد .))
وقتی به داخل خونه رفت خواستم از حس دوست داشتنش فرار کنم که ته قلبم یه کسی گفت : (( خودت رو گول نزن تو داری قلبت رو از دست می دی . اگه یه کم دیگه کوتاه بیایی ، صدای شکستن قلبت رو می شنوی و باید با جارو و خاک انداز جمعش کنی . تو که می دونی بابا هیچ وقت اجازه نمی ده تو با کامران ازدواج کنی برای چی خودت رو می خوای پای بندش کنی .))
تو همین افکار بودم که کامران گفت : (( تو که هنوز نه چایی ریختی ، نه قهوه ات رو خوردی !))
به دروغ گفتم : (( حواسم پیش لیلا بود . کیک اوردی .))
گفت : (( اره )) و تکه ای از کیک را که به سر چنگال زده بود به طرفم گرفت و گفت : (( بخور تا حالت بد نشه . ))
از دستش گرفتم و قهوه را هم خوردم و روی نعلبکی برگرداندم و جلویش گذاشتم و شروع به خوردن کیک و چایی کردم .
در حالی که کیک را می خورد داخل فنجانم را نگاه کرد و گفت : (( لباس عروسی برایت افتاده .))
با تعجب نگاهش کردم که گفت : (( این می گه صاحب فال به زودی ، سفر خارج از کشور میره . دختر دل نازکیه و دوست داره به دیگران کمک کنه . خاطر خاهم زیاد داره ولی به تازگی دل یه پسری رو تو راه دور برده که خیلی زمین خورده اش شده . قراره به زودی هم یه کادوی خوب بگیره و پول زیادی هم به دستش می رسه . می گه اگه قلب اون پسری رو که دوسش داره قبول کنه ، حتما خوشبخت میشه . صاحب دو تا دختر و یک پسر قشنگ و ناز هم می شه ...
فنجان رو از دستش گرفتم و گفتم : (( بسه کامران . این قدر چرت و پرت نگو منم باید برم یه نگاهی به کتابم بیندازم که فردا امتحان دارم و از جایم بلند شدم .))
بلافاصله از صندلی اش بلند شد و گفت : (( پس قرار شام امشب چی می شه ؟ ))
گفتم : (( حالا کی شکمو است من یا تو . که هنوز چیزی از وقت ناهار نگذشته فکر شامی . در ضمن شام مامان و بابااینا می ایند . ))
شانه اش را بالا انداخت و گفت : (( خب بیایند من به دختر عمویم یه شام باختم باختم و باید بدهی ام را بدهم . فکر نکنم از نظر کسی ایرادی داشته باشه .))
گفتم : (( این پسر عمو باید صبر کند تا من اول سری به لیلا بزنم و بعد هم کمی کتابم را دوره کنم و بعد برای ساعت هفت و نیم شاید وقتم ازاد باشه . ))
گفت : (( پس من منتظرم و به داخل رفت .))
منم پیش لیلا رفتم و حالش را پرسیدم و چیزهایی را که توی فکرم بود رو بهش گفتم خیلی خوشحال شد و گفت اگه اشکالی نداشته باشه دلش میخواد خیاطی یاد بگیره و کار کند . چون با این کار می تونه همیشه کنار بچه اش باشد.
گفتم : (( فکر خوبیه می تونی همین جا کار کنی و دوست ها و اشنایان ما هم مشتری ات می شوند .)) از خوشحالی لیلا شاد شدم و به خانه برگشتم و با خودم گفتم : (( در اولین فرصت با مامان اینا در این باره صحبت می کنم . ))
وارد سالن که شدم تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم . مامان گل پری بود پرسید : (( که کامران خانه است یا نه ؟ )) و من گفتم : (( که بله .))
گفت : (( بهش بگو اگه می تونه سری به خونه ی عمه پریوش بزنه .))
گفتم : (( چرا به موبایلش زنگ نمی زنید .)) که گفت خاموش کرده .
گفتم : (( بهش می گم که باهاتون تماس بگیره و خداحافظی کردم .))
به در اتاقش رفتم و در زدم گفت : (( بفرمایید .))

ابریشم 10-13-2010 11:22 PM

وارد شدم و دیدم کنار تخت با یک بلوز چسبان مشکی نشسته و سیگار می کشد . بوی اتکلن و سیگارش اتاق را پر کرده بود . از جایش بلند شد و به سمتم امد و گفت : (( چیزی شده ؟ ))
من که حواسم پرت شده بود که چی می خواستم بگم ، گفتم : (( نه ))
گفت : (( پس چرا این طوری منو نگاه می کنی ؟ ))
_ اخه نمی دونستم زیبایی اندام کار می کنی و بدنت رو ورزشکاری کردی . و بعد پیغام مامان گل پری را بهش رساندم و خواستم از در بیرون برم که دستش را روی در گذاشت و گفت : (( یه دقیقه صبر کن . ))
و به سمت کمدش رفت و جعبه ی کوچکی را در اورد و به سمتم گرفت و گفت : (( این یه هدیه مخصوصه وقتی به ایتالیا رفته بودم برایت گرفتم . نمی خواستم جلوی بقیه بچه ها بهت بدم گفتم شاید حسودی کنند.))
در جعبه را باز کردم و از دیدن سرویس جواهر زمرد نشان داخلش که کار ظریف و زیبای جواهر سازان ایتالیا بود چشم هایم برقی زد و بلافاصله به طرفش گرفتم و گفتم : (( من اینو نمی تونم قبول کنم .))
در حالی که گردنبند رو در می اورد گفت : (( اینو از طرف مامان گل پری برایت گرفتم . ))
همان روزهایی که عکس و فیلم هایت را برایم می فرستاد گفت : ((که عاشق زمردی و اگه به ایتالیا رفتم برایت سرویس قشنگی بگیرم . ))
با تعجب گفتم : (( برای چی مامان گل پری عکس هایم را می فرستاد ؟ ))
گردنبند را نزدیک گردنم را گرفت و در حالی که چفت ان را پشت گردنم محکم می کرد با لحن خاصی گفت : ((نمی دونم شاید برای این که دل و دین منو ببره ))
نگاه تحسین بر انگیزی بهم کرد و گفت : (( واقعا که دختر های فامیل حق دارن بهت حسادت کنند ، تو روز به روز بیشتر شبیه مامان گل پری میشی و خوشگل تر ، حتی رنگ و مدل موهایت . ))
سریع از اتاق بیرون رفتم . مرتب به خودم فحش دادم تا به اتاقم رسیدم ، نمی دونم چرا عین عروسک وایستاده بودم و گذاشته بودم هر جور که دلش می خواست منو نگاه کنه و بهم بگه که موهایم چه جوری بهتره . چرا بهش همچین اجازه ای رو می دادم .
دوباره قلبم گفت : (( برای این که خودت دوست داری که این نگاه ها رو ببینی و نظرش رو جلب کنی . ))
بعد از کمی که سعی کردم افکارم را متمرکز کنم کتابم را برداشتم و شروع به مرور کردن کردم . خوشبختانه چون همیشه بچه زرنگ کلاس بودم و درس هایم را حفظ بودم زود تمام شد و با امتحان عملی هم که مشکلی نداشتم .
بعد از بستن کتاب به ساعت نگاهی کردم و دیدم از هفت و نیم هم گذشته.
تو آينه نگاهي به خودم کردم و ديدم صورتم حسابي خسته نشان مي دهد.از اتاق که بيرون آمدم صداي عمو و مامان بابا رو شنيدم که مشغول صحبت و خنديدن بودند.
از پله ها آروم پايين رفتم ومي خواستم که نفهمه من پائين اومدم و بترسونمش که سريع برگشت و گفت:
«اومدي ژينا؟»
نقشم نگرفته بود و با ناراحتي گفتم:«اِ خيلي بدي!»
سرش رو به عقب برگردوند و با نگاه قشنگي گفت:«چرا؟چون چند ساعته اين جا منتظرم تا سرکار خانم تشريف بياريد و اين غم تنهايي رو از بين ببريد.»
با خونسردي بهش نگاه کردم و پرسيدم:«مگه بيرون نرفته بودي؟»
پوزخندي زد و گفت:«اگه رفته بودم که الان اينجا نبودم.يعني نمي گذاشتند که برگردم.»
نگاهي به مامان اينا کردم که مشغول خوردن ميوه بودند و جلو رفتم و گفتم:«سلام بر ماماني و بابايي و عمويي،که يادي از ما نمي کنند.»
جواب سلامم را دادند و مامان گفت:«چرا اين قدر صورتت درهم و خسته است .»با خنده گفتم:«براي اينکه امروز اين پسرعموي بد ما از من بيگاري کشيده و مجبورم کرده تا کلي از ظهر رفته برايش غذا بپزم و چايي و قهوه دم کنم.بعد هم که درس خواندم خب از خستگي مُردم.»
عمو رو به کامران گفت:«آره بابا. نگفتي ژينا امتحان داره؟»
کامران که از جايش بلند شده و از روي ميز سيبي برداشته و در حال گاز زدن بود .گفت:«مگه عيبي داره،خواستم بدونم دخترعمو کوچولوم،چه قدر مهمانداري اش خوب است و آشپزي اش چطوره.از قراره معلوم بقيه دختراي خانواده ي کياني رو که بايد ترشي بيندازيد چون از هنر خانه داري چيزي بلد نيستند ولي حالا شايد بشه براي اين يکي يه شوهري ،نوکري،چيزي ،
پيدا کنيم و رو دستمون نمونه و قاه قاه شروع به خنديدن کرد.»
جيغم به آسمون رفت و گفتم:«خيلي مزخرفي.کوفتت بشه فسنجوني که خوردي.»
خنديد و گفت:«بابا تو چه قدر کم ظرفيتي دختر.شوخي کردم .آخه بابا نمي دوني که ظهر چه قدر هوس فسنجون کرده بودم وقتي ژينا گفت هر چي بخوام درست مي کنه منم تعارف نکردم ديگه.جاتون خالي که چه قدر هم چسبيد.باورم نمي شد که بتونه همچين غذايي رو درست کنه.»
مامانم خنديد و گفت:«دختر مارو دست کم گرفتي کامران ،دختر من با نازک نارنجي هاي ديگه،فرق هايي هم داره.يه پا هنرمنده.تو هر کاري که بگي.»
بابا و عمو گفتند:«پس شام هم که داريم.»
کامران گفت:«شما بله.چون ظهر کلي اضافه آمده ولي من چون با ژينا شرط بسته بوديم که اگه غذا خوب بشه من شام مهمون کنم و اگه بد بشه برعکس.حالا بايد در خدمت خانم خانوما باشم و هر کجا که دستور دادند مهمانش کنم.»که عمو خنديد و گفت:«که اين طور.پس براي
خودتان برنامه چيديد و لابد ما پير و پاتال ها هم مزاحميم.»
سريع گفتم:«اين چه حرفيه عمو جون .خب با هم مي ريم .»که بابا گفت:«نه بابا جان،ما هم حسابي خسته ايم.شماها بريد و خوش باشيد.راستي تو فردا امتحانات تمام مي شه.»
گفتم:«آره.ديگه از دست مدرسه خلاص مي شم.»
مامان گفت:«همچين حرف مي زنه ،انگار شاگرد تنبلي بوده که حالا داره راحت مي شه.»
گفتم:«حالا ديگه همين که آدم از مدرسه بيرون مياد حس مي کنه قاطي بزرگترها شده و خودش کيفي داره.راستي مامان يادم رفت بگم کامران از طرف مامان گل پري برايم سرويس زمرد آورده که معرکه است.»
مامان:«راستي؟خب کو؟»
_بالاست.ميارم ببينيش.
کامران گفت:«ژينا من که حاضرم تو نمي خواي حاضر بشي بريم.»
_چرا الان حاضر مي شم.
و به اتاقم رفتم کمي آرايش کردم و مانتوي سفيد و شال زيتوني پوشيدم و سرويس جواهر را هم با خودم پائين بردم و به مامان اينا نشان دادم که کلي تعريف کردند و بعد کيف زيتوني ام را برداشتم و کتاني سفيد پوشيدم و گفتم:«من حاضرم و از بقيه خداحافظي کردم و همراه کامران سوار ماشين شدم و به راه افتاديم.»
***
کامران پرسيد:«کجا بريم؟»
_دربند
_چشم.
و به سمت دربند بالا رفتيم.هواي مطبوع و خنک را در ريه هايم فرو دادم و گفتم:«نمي دونم چرا اين قدر اينجا رو دوست دارم.»نگاهي به صورتم کرد و گفت:«شايد
خاطره ي خوشي از کسي اينجا داري.»
_خاطره که اين جا زياد دارم.چه با مامان چه با دوستانم.ولي بيشتر به خاطر صداي رودخانه و آب است که لذت مي برم.
در حالي که ماشين رو سربند پارک مي کرد گفت:«خوبه شنبه بود و شلوغ نبود وگرنه مجبور بودي کلي پياده بيايي.»
اشاره به کتاني هايم کردم و گفتم:«من مجهز آمده ام و ترسي از راه رفتن هم ندارم،از دختر هايي هم که اين جور جاها با کفش هاي هفت سانتي می آیند و آخ و واخ می کنند بدم میاد.چون هر چیزی جایی داره.کوه هم کفش ورزشی می خواد.
خندید و گفت:خوبه،فکر همه جاش رو کردی.پس بزن بریم.
وقتی به رستوران همیشگی رسیدیم روی تختی که نزدیک آب بود نشستیم و کامران گفت:خب چی سفارش بدیم؟
-من که کباب می خورم.
-خب منم جوجه می خورم و با هم شریک میشیم چطوره؟
-موافقم.غذا را سفارش دادیم که خیلی زود اوردند و مشغول خوردن شدیم که تلفنش زنگ زد و نگاهی کرد و جواب نداد.
پرسیدم:کی بود؟
-عمه پریوش
-چرا جواب ندادی؟
-برای اینکه دلم نمی خواد اون لحظات خوب رو با سوال و جوابهاش خراب کنه وتکه ای از جوجه را به طرفم گرفت که گفتم:من با استخوانش رو می خورم.
و از توی بشقابش برداشتم و به دندان کشیدم و گفتم:این جوری بهتره
خنده ی بلندی کرد و گفت:خیلی باحالی دختر.خوشم میاد که با تمام باکلاسی بی خیال هر چی کلاس گذاشتنی.
-هر کاری در حد خودش خوبه.
راستی اگه تینا فردا بفهمه که ما امشب بدون اون اومدیم اینجا ناراحت میشه
-تقصیر خودشه می خواست نره تو لونه زنبور تا بتونیم خبرش کنیم.
از مثالی که درباره ی خانه ی عمه زد خنده ام گرفت و به تلفنش اشاره کردم که زنگ میزد.
خاموشش کرد و گفت:«امشب مي خوام براي همه به جز تو ،در دسترس نباشم.»از اين حرفش حس خوبي بهم دست داد و بعد از خوردن شام گفتم:«خب ،حالا که شام خورديم بهتره برگرديم خونه.»
سرش رو تکان داد و گفت:«مگه ديوونه ام که بعد از کلي انتظار کشيدن ،حالا که يه خانوم خوشگله تو اين هوا و شب خوب کنارمه ،برگردم خونه.»
خودم رو لوس کردم و گفتم:«آخه فردا امتحان دارم.»
پوزخندي زد و گفت:«داشته باش،منو نمي توني با اين بهونه ها از سرت وا کني تازه مي خوام سفارش چاي و قليان بدهم .همين جا باش تا برگردم.»
به پشتي تکيه دادم و آهي کشيدم و با خودم گفتم:«اي خداي مهربون،يا اين عشق رو از دلم بيرون کن ،يا خودت کاري کن که اون مال من باشه.»
بعد به خودم نهيب زدم و گفتم:«بدبخت مگه پسرنديده اي که اين طور دلتو باختي؟»
وقتي نگاهم بهش افتاد که با يک ظرف پر از آلو جنگلي به سمتم مي آمد با خودم گفتم:«آخه اون مهربوني هايش مردونه است .نه مثل اين جوون ژيگولوها که فقط فکر مد و اين
جور چيزها هستند.وقتي موقع اومدن ديد که به آلو جنگلي ها نگاه ميکنم رفته برام گرفته مثل باباهاي مهربون.»
وقتي نشست و ظرف آلو رو جلوم گذاشت و گفت:«بخور.تا چاي و قليان را هم بيارند.»گفتم:«چطور يکهو رفتي آلو گرفتي؟»در حالي که يکي در دهانش مي گذاشت
گفت:«براي اين که موقع اومدن ديدم چشمت دنبالش بود.»خنديدم و گفتم:«شايد من چشمم دنبال خيلي چيزها باشه.»
سرش رو جلو آورد و گفت:«هر چي باشه برات جور ميکنم.»براي اينکه حس واقعي اش رو بدونم گفتم:«حتي اگه ازت بخوام که واسطه بشي تا من با يکي از اون پسرهاي خوش تيپ که روي تخت اولي نشستند دوست بشم.»
اخم شيريني کرد و آروم پشت دستم زد و گفت:«ميشه خواهش کنم ازت که محبتم رو پاي حماقتم نگذاري؟»پشت چشمي نازک کردم و گفتم:«همين طوري مي خواستي برام شوهر
جور کني که ترشيده نشم.»
قليان و چايي رو آورده بودند که پک محکمي زد و گفت:«هنوزم رو حرفم هستم شوهري برات جور ميکنم که دهن تمام فاميل وا بمونه.حالا تو يه چايي بريز و کمي قليان بکش.فقط
کم بکش که فشارت نيفته و خرما هم بخور.»
چند تا پک که به قليان زدم گفت:«راستي ،مي خواستم بپرسم که واقعا توي زندگيت پاي پسري در ميون نيست؟»
خنديدم و گفتم:«چيه،فکر کردي با يه قليان مي توني حواسم رو پرت کني و زير زبانم رو بکشي.»
با چشمان سياهش عميق نگاهم کرد و گفت:«نه ،مي پرسم چون مي خوام تکليف خودم رو بدونم.»_که چی بشه؟_این که بدونم کارم آسونه یا سخت و باید کسی رو هم از قلبت بیرون کنم.
خودم رو به نفهمی زدم و گفتم:«برای چی باید کسی رو از قلبم بیرون کنی.»
نگاهی بهم کرد که تا ته قلبم را آتش زد و آهی کشید و گفت:«یعنی می خوای بگی نمی دونی که چطوری دل و دینم رو بردی؟با این که چه طوری بی قرارت شدم و جلوی خودم رو می گیرم
که داد نزنم و از این عشق با همه وجودم فریاد نکشم.نگو که نمی دونی که باور نمی کنم .شما دخترها تیزتر از اونی هستید که نفهمید با دل بیچاره ی پسرها چه کردید.»
و با این حرف دست هایش رو در موهایش فرو برد و گفت:«ژینا ،نگو که نمی دونی دیوونه ام کردی.»
از این اعتراف صریح قلبم توی گلویم شروع به تپیدن کرد و فشارم سقوط آزاد.زبانم سنگین شده بود و نمی دونستم چی باید بگم.فکر نمی کردم با توجه به مسئله ی مخالفت پدرهایمان با ازدواج دختر عمو و پسرعمو با این صراحت و به این زودی بخواد سدی بین خودش و من درست کنه.چون اگر چیزی نمی گفت شاید می تونستیم علاقمون رو توی دل هامون مخفی کنیم ولی نمی دونستم با این اعتراف چرا می خواست همه چیز رو خراب کنه؟
وقتی سکوتم را دید پرسید:«تو حالت خوبه؟»با سر اشاره کردم که نه.
با اخم شیرینی گفت :«گفتم که زیاد نکش ،زود باش این قند و خرما را بخور وگرنه یه میت روی دستم می مونه.»
به زور قند و خرما رو خوردم و گفتم:«فعلا یخچال فریزرم.اگه افتادم میت می شم.»
خنده ای کرد و گفت:« خیلی پررویی.»
نگاه سرزنش باری بهش کردم و گفتم:«من پررویم یا تو که یه شام بهم دادی و این چرت و پرت ها رو می گی .فکر کردی من بچه ام و میخوای با این حرف ها تو بغلت غش کنم.نه پسرعمو جان من از این دخترها نیستم که به خاطر پول و تیپ و یک کمی حرف های عاشقانه،گول کسی رو بخورم و دلم رو از دست بدم .تازه ،انگار یادت رفته که حتی اگه به قول قدیمی ها عقد پسرعمو ،دخترعمو تو آسمون ها بسته شده باشه،ولی برای من و تو این مسئله صدق نمی کنه و همیشه گفتند که ازدواج ما هیچ وقت امکان پذیر نیست .یادت رفته همین دیروز مهوش بهت گوشزد کرد.»
مشتش رو محکم روی تخت کوبید و گفت:«گور بابای مهوش و هر کسی رو که بخواد این حرف رو بزنه .
مهم اینه که من دوستت دارم ژینا ،می فهمی.
توی همه ی این سالها که توی ایران بودم و بدش تو فرانسه با این همه دخترای جورواجور که هر کدام می خواستند یه جوری خودشان رو تو دلم جا کنند هیچ وقت دلم به تپش نیفتاد و لرزشی تو قلبم حس نکردم .
ولی پریشب تو دختر کوچولوی چشم آبی وقتی دم آشپزخونه سینه و سینه ام شدی و چشم های آبی ات رو که اشک آلود بود به صورتم دوختی قلبم داشت تو سینه ام از کار می افتاد.
هر چی خواستم خودمو کنترل کنم و حرفی نزنم نشد .من آدمی نبودم که دلم رو به این راحتی ها از دست بدم.
حتی وقتی مامان گل پری عکس های تو و بقیه رو می فرستاد این حال رو نداشتم ولی نمی دونم چی به سرم اومد.فقط می دونم که با داشتن تو آروم می گیرم.حالا اگه قرار باشه بخاطرش با هر کس هم بجنگم برام مهم نیست فهمیدی؟»
در حالی که از حرف هایش پر در آورده بودم و می خواستم داد بزنم و بگم که به خدا حال منم از تو بدتر است و همان موقع تا حالا رنگ چشم هاو بوی تنت نفس های گرمت منو دیوونه کرده و منم تو رو دوست دارم،ولی با فکر این که من بابا و عمو رو خیلی دوست دارم و نمی خوام با این اعتراف رو در روی اونا قرار بگیرم و اونا رو از خودم ناامید کنم و شاید هم واقعا دلیل اونا برای این مخالفت منطقی باشه سعی کردم تلاطم درونم رو پنهان کنم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«حتی اگه اون شخص من باشم و باهات مخالفت کنم؟»
سرش رو با ناباوری تکان داد و گفت:«نه ،این غیر ممکنه .نگو که چشمات به من دروغ گفته و من اشتباه کردم که تو هم به درد من مبتلا شدی.»
در حالی که از ناراحتی بغض کرده بودم و مثل یه غده توی گلویم گیر کرده بود به خدا می گفتم:«خدایا عاشق نشدیم ،نشدیم،حالا هم که شدیم و طرف مقابل هم همه جور،خوبه و عاشق،ولی باید به خاطر خانواده ام پا روی دلم بگذارم.آخه این دیگه چه جورشه .همه ی خانواده ها از خداشونه که بچه هاشون با فامیل و آدم شناخته شده ازدواج کنند اون وقت به ما که می رسه ،دنیا چپکی می شه .ولی با همه ی این ها نباید آتش به این خرمن بزنم که
دودش تو چشم جفتمون می ره.»
وقتی که با دست هایش شانه ام را تکان داد و گفت:«ژینا ،با توام،به من دروغ نگو.من پسر هیجده ساله نیستم که بتوانی رنگم کنی تو چشم های من نگاه کن و بگو که دوستم نداری.»نگاهم رو ازش دزدیدم که مستقیم به چشمانم نگاه نکنم و گفت:«منو نگاه کن.»
وقتی به چشم هایش نگاه کردم اشک هایی که حاصل شکستن بغض گلویم بود سرازیر شدند و گفتم:«اروپا رفتن بهت یاد داده که به این سرعت عاشق بشی و به همین سرعت هم اعتراف کنی و انتظار جواب مثبت هم داشته باشی .من هیچ شناختی از تو ندارم .نمی خوام که رو در روی خانواده ام قرار بگیرم به خاطر تویی که حتی نمی دونم چند تا زن توی زندگی ات بوده.»
انگشتش را با تهدید تکان داد و گفت:«هیچی نگو ،من نمی گم که با هیچ دختری دوست نبودم ولی فقط دوستی عادی که بین دختر پسرهای آنجا وجود داره و هیچ رابطه ی عاشقانه ای با هیچ کدامشان نداشتم.
به خاطره اینکه همیشه با یاد آوری دعواهای مامان و بابام قبل از مردن مامان و دادهایی که سر هم میکشیدند و همدیگرو متهم میکردند، با یاد لحظه هایی که مامان پای میز قمار با دوستهایش مینشست و مواد مصرف میکرد و یادش میرفت که پسر بچه ای هم وجود داره که که اون مامان میگه و ازش طلب محبت میکنه، با یاد لحظه هایی که با بابا دنبالش میگشتیم و مستو خراب، تو گوشهٔ سالنهای قمار پیدایش میکردیم، و یا شبهایی که مادر داشتم و بابا منو در آغوش میگرفت و برام لالایی میخوند تا خوابم ببره و یا روزهای آخری که با، بابا دعوا میکرد و میگفت، اگه اون پیر سگ، یعنی بابا بزرگ خدا بیامرز، خسیسی در نیاره و پول مهرش را یک جا بهش بدهد میره و برای همیشه از زندگی ما خارج میشه.
چون از اولش هم بخاطر پول بابا بزرگ، زن بابام شده و هیچکس برایش مهم نیست و فقط پولش را میخواد و منو بابا هم بریم به جهنم. چه اشکها اون روزها نریختیم.
بچه بودم و هر چه که بود مادرم بود و دوستش داشتم. بابا هم دوستش داشت ولی دیگه شکسته بود. روزی که خبر تصادفش رو بهم دادند و گفتند حتی جسدش هم پیدا نشد ساعتها ساکت نشستم و با خودم گفتم، اگه نمی مرد هم، باز هم از پیش ما میرفت و میگفت که ما هم به جهنم بریم. برای همین اگر در تنهایی هم گریه کردم ولی به خاطره این که بابا بیشتر ناراحت نشه سعی کردم برای همیشه فراموشش کنم.
برای همین هم تا حالا به هیچ دختری دل نبستم و خواستم با کسی ازدواج کنم که مثل مادرم غریبه نباشه و بخاطر پول باهم ازدواج نکنه ولی هیچ وقت هم فکر نمیکردم که عاشق بشم اونم عاشق تو وروجک. ولی انگار اختیار دل آدم دست خودش نیست.
حالا هم هرچی دلت میخواد بگو ولی من باز هم میگم دوستت دارم، دیوونتم، عاشقتم و پای همه چی هم ایستادم.
اگه هم فکر میکنی با این حرفها و چرندیات هم میتونی منو از سر خودت وا کنی کور خندی.
تمام عمرم دنبال یه حس قشنگ توی وجودم بودم که خلع، زندگیم رو پر کنه حالا با درس منطق تو فسقلی از میدون به در نمیرم.
حالم بد بود و کامران پرسید:((میخوای یه چای دیگه سفارش بدم؟))
که گفتم:((نه کامی، حالم خوب نیست و فردا هم امتحان دارم، خواهش میکنم زودتر بریم.))با فشار پایین و استرس زیادی که که به خاطره اعترافات بهم دست داده بود به سمت ماشین رفتم.
وقتی به ماشین رسیدیم در رو برام باز کرد تا سوار شوم. بعد خودش هم سوار شد و روی به من گفت:((خوبی؟))
نگاهش کردم چه قدر داغون بود.
با لبخند زورکی گفتم: ((هیچ میدونستی شب قشنگی رو که میتونستیم داشته باشیم با گفتن این چرندیات خرابش کردی و نگذاشتی از شام و صدای آب لذت ببرم. اگه میدونستم این کار رو میکنی نه بهت ناهار میدادم نه باهات بیرون میومدم.))صورتش را نزدیک صورتم آورد و نفس داغش به صورتم خورد. فکر کردم که صورتم را میخواد ببوسه و از ترس سرم رو عقب کشیدم که محکم به شیشهٔ پنجره خوردم و اخم در اومد.
در حالی که قاه قاه میخندید گفت:((چیه کوچولو ترسیدی. نترس کاریت ندارم. فقط میخواستم وقتی دروغ میگی خوب چشمهاتو نگاه کنم تا ببینم چه شکلی میشه و بعدها بتونم مچت رو بگیرم.
چشمهایم را روی هم گذشتم تا حرکت کند. ماشین رو روشن کرد و سرازیر شدیم. وقتی به میدان ماشینو نگاه داشت و پیاده شد چشمهایم را باز کردم و دیدم بستنی گرفته و داره میاد.
دوباره چشمهایم را بستم وقتی سوار ماشین شد آرام صدایم زد و گفت:((خواهش میکنم چشمهایت رو باز کن. با من قهر نکن دیگه. نمی خواستم ناراحتت کنم. حالا این بستنی رو بخور تا حالت بهتر بشه که با این رنگ و رو بریم خونه فکر میکنند چه اتفاقی افتاده.))
نگاهش کردم و گفتم:((مگه نیفتاده؟فقط به شرطی این بستنی رو میخورم که بهم اطمینان بدی تمام حرف هایو که زدی روی شوخی بود یا من فرض میکنم شاید مست بودی حالت عادی نداشتی و منم نشنیدم و هیچ اتفاقی امشب اینجا نیفتاده.
بستنی رو به طرفم گرفت و گفت:((خیلی سنگ دلی، با من اینجوری یا با همه؟))در حالی که بستنی میخوردم گفتم:((با همه، چون شما پسرا وقتی که موقعش برسه از سنگ هم سنگ ترید. جوابم رو ندادی.))
سرش رو روی فرمان گذشت و بعد از چند لحظه به طرفم برگشت و گفت:((اگه تو اینطوری راحت تری باشه. ولی با این کارت نمیتونی حتی ذره ای از عشقم نسبت به خودت کم کنی. تو خانم کوچولی خونه خودم میشی آخرش.بیبین اینو چه شب و کجا بهت گفتم.))
سرم رو خم کردم:((کامی، خواهش میکنم بس کن. با این حرفها اگه من فردا سر امتحان حواسم پرت بشه و امتحانم رو خراب کنم باور کن نمیبخشمت. بریم خونه.))
چشم بلندی گفت و حرکت کرد نزدیک خونه که شدیم گفت:((حالت بهتر شد؟)) سرم رو تکان دادم.گفت:((هنوز، قهری؟نمیخوای باهم حرف بزنی؟))گفتم:((فقط خسته ام و خوابم میاد.))
وقتی وارد خانه شدیم ساعت از ۱۲ گذشته بود و مامان مشغول تصیح ورقه بود و بابا و عمو هم تخت بازی میکردند و برای هم رجز میخوندند.
مامان بدون اینکه سرش رو از روی ورقه بلند کنه پرسید:((خوش گذشت؟))
گفتم:((بله خیلی خوب بود جای شما خالی.))
بابا هم گفت:((بابا بیا اینجا ببین چطور عموت رو میبرم.))
بدون اینکه به سمتشان برم گفتم:((خیلی خستم بابایی، فردا هم باید زود بلند بشم برای امتحان برم. شب همگی بخیر.))
و به اتاقم رفتم. حتی برنگشتم به کامران نگاه کنم چون این همه اتفاق برای این چند روز خیلی زیاد بود و از پا درم آورده بود. وقتی روی تخت خوابیدم بعد از چند ثانیه از خستگی خوابم برد.

ابریشم 10-13-2010 11:23 PM

صبح وقتی با تکان دستی نه آشنا چشمانم را باز کردم و حیران، کامران را که بالای سرم بود و میگفت:((زود باش دختر، که دیرت شد.))را دیدم یک لحظه به قول بچه ها مغزم هنگ کرده بود و نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده که کامران تو اتاق من است و میگه زود باش.
یک هو گفت:((ژینا، امتحانت دیر شد خواب موندی))با این حرفش تازه یادم افتاد که دیشب از زور خستگی و پریشانی افکارم یادم رفته که ساعت را کوک کنم و خواب موندم. وقتی نگاهم به ساعت افتاد که ۷:۳۰ را نشان میدهد مثل فنر از جا پریدم و گفتم:((وای خدا من دیرم شد چیکار کنم.))
-هیچی زود باش حاضر شو و لباسهات رو بپوش و وسایلت رو بردار تا من ماشین رو روشن کنم.
با عجله حاضر شدم و پله ها رو دو تا یکی پائین رفتم که منجرب شد دوباره درد پیام شروع شود. وقتی سوار ماشین شدم با عجله حرکت کردو بعد ساندیس و نون و پنیری که روی داشبرت قرار داشت اشاره کرد و گفت:((بخر با عجله درست کردم که گرسنه سر جلسه امتحان نری.))
در حالی که ساندیس را باز میکردم گفتم:((نمیدونم چی شد یادم رفت ساعت رو کوک کنم. اگه بیدارم نکرده بودی بد بخت میشدم ولی تو چطوری فهمیدی که من خواب موندم؟))
خنده ای کرد و گفت:((از اثرات بی خوابی دیشب بود که هر کاری کردم خوابم نرفت و توی سالن روی مبل دراز کشیده بودم که یک هو با دیدن ساعت متوجه شدم که تو از خواب بلند نشدی، یک هو به یاد حال دیشبت گفتم نکنه حالت بد شده و از امتحان جا بمونی. برای همین به اتاقت آمدم و دیدم که خوابی.))گفتم:((ممنون که به موقع بیدارم کردی اگه تو نبودی به خاطر این سهل انگاریام بیچاره میشدم.))
گفت:((تقصیر من بود که دیشب با حرفم منجرب ناراحتیت شدم. ولی حالا فقط به امتحانت فکر کن.))
به مدرسه که رسیدیم خداحافظی کردم و سریع وارد مدرسه شدم که با دیدن تینا که منتظرم بود و گفت:((چقدر دیر کردی بدو.))دستش را کشیدم و همراه هم وارد سالن شدیم. وقتی که از سر جلسه بیرون آمدم دیدم تینا زودتر بیرون ایستاده و منتظر من و بقیه است. دستش را کشیدم و گفتم:((بیا بریم.))
تینا گفت:((یعنی چی بریم؟.))گفتم:((بیا تا برات تعریف کنم که دیروز چه اتفاقهایی افتاده زود باش.))
و در همین موقع گیتا از سالن بیرون آمد و بعد مهتاب و سارا، کمی خوش و بش کردیم و برای چند روز بعد قرار شد با هم قرار بذاریم که همدیگر رو ببینیم.
وقتی از مدرسه بیرون آمدیم با دیدن کامران که به ستون برق تکیه داده بود و دست به سینه ایستاده بود تعجب کردیم و گفتم:((تو خونه نرفتی؟))
با سر علامت نه اشاره کرد و گفت:(( سوار شوید تا بریم خونه.))
هر سه سوار شدیم و کامران رو به تینا گفت:((کجا میری؟))
بجای تینا گفتم:((خونه خودمون.))تینا هم حرفی نزد هر سه در راه ساکت بودیم. وقتی رسیدیم ازش تشکر کردیم و همراه تینا بالا رفتم.
بعد از تعویض لباس به آشپزخانه رفتیم و صبحانه خوردیم و بعد به لبه استخر رفتیم تا دور از چشم بقیه صحبت کنیم. در حالی که پاهایمان را در آب کرده بودیم تمام اتفاقات دیروز را برای تینا تعریف کردم و منتظر ماندم تا حرفی بزند که خیره خیره نگاهم کرد و گفت:((من هیچ دختر خری مثل تو رو توی عمرم ندیدم. آخه آدم ابله، پسر به این قشنگی و راحتی به عشقش اعتراف میکنه اون وقت تو با حرفهای فلسفی و منطقی به قول خودت، بهش میگی فرض میکنی تو مستی حرف زده.آخه من به تو چی بگم، تمام دخترهای فامیل و آشنا تو حسرت یه نگاه کامران دارند میسوزند و هزار تا آرزو و فکر رو خیال برای خودشان توی ذهنشان درست کردند ولی اون بخت برگشته، زده و دلش پیش تو دختر بی فکر، باخته. اصلا تو چی فکر کردی، فکر کردی دختر چشم آبی مو طلایی تو فرانسه کم دورو برش ریخته، که تو بخوای براش ناز کن. تو که خودت دلت رو باختی، واسه چی این حرفهای احمقانه رو میزنی؟))
یک مشت آب برداشتم و به صورتش پاشیدم و گفتم:((تو انگار خوابی، هر کس، حتی خودتو، به جز من، میتونه با کامران فکر کنه و ازدواج کنه ولی من که مرتب میشنوم بابا و عمو با این کار مخالفند چطور میتونم خودم رو بیشتر از این اسیر این احساس کنم. به خدا اگه بدونی وقتی اون حرف هارو بهم زد چه حالی بودم.
دلم میخواست توی جواب دوستت دارم هاش منم بگم بخدا منم عاشقتم ولی با این موقعیتی که خانواده هامون دارند جز این که مساله منجرب دلخوری بابا و عمو بشه و دستاویزی برای خندیه عمه پریوش و دختراش بشیم هیچ چیز دیگه ای نداره. من باید این عشقم، نمیگم باید فراموشش کنم، چون اگه بگم هم دروغ گفتم و نمیتونم، فقط بآید تو دلم پنهانش کنم و از این عشق فقط من و تو با خبر باشیم. قول میدی که در این باره هیچ حرفی با کامران نزنی. نمیخوام وقتی که با مخالفت بزرگترها روبرو شویم خورد شدن خودم و کامی رو ببینم.))
سرش رو تکان داد و گفت:((چون تو میخوای باشه. ولی این کار درستی نیست. از من گفتن بود و از تو نشنیدن.))
گفتم:((امروز قرار لیلا رو ببرم سونگرافی،تو هم میای؟))
خندید و گفت:((چیه؟قراره خودمونو بزنیم به کوچهٔ علی چپ؟))
خندیدم و گفتم:((نه بابا، از قبل دکتر امینی گفت بود باید بره تا دقیقا معلوم بش که چند ماهشه آخه، خودش میگه ۴ یا ۵ ماه ولی دکتر میگه باید دقیقا معلوم بشه.))
گفت:((پس منم میام.))وقتی داخل ساختمان شدیم پیش مامان رفتم و کم و بیش فکرهایی رو که برای لیلا کرده بودم گفتم. مامان هم موافق بود و گفت:((فقط برای ساخت سویت باید اجازش رو از مامان گل پری بگیری، چون هرچی باشه مالک واقعی ویلا اونه.))
گفتم:((مامان گول پری ۱۰۰% اجازه میدهد. حالا هم باید بریم سونگرافی.))
تینا هم رو به مامان گفت:((وای زن دایی میدونی چه قدر خوب میشه یه بچه کوچولو، اینجا دنیا بیاد و همهٔ ماها خوشحال میشیم.))
مامان دستی به سر هر دوی ما کشید و گفت:((مخصوصاً شما دوتا. حالا پاشید بروید که برای شب باید بریم خونه پریوش منم میخوام برم آرایشگاه سر راهم شماها رو میرسونم و خودتون با آژانس برگردید.))
تینا گفت:((راستی کامران کجاست؟))
مامان گفت:((همین نیم ساعت پیش ماشین رو برداشت و رفت.))
خندیدم و گفتم:(( خوب نیومده صاحب ماشین شده، بذار گواهینامهٔ ام را بگیرم میگم بابا یک ماشین توپ برام بخره.))
مامان گفت:((انگار یادت رفته، بیشتر سرمایه ای که به این فامیل میرسه بخاطر کامران و عموت که تو غربت مواظب کارخانه هستند و همهٔ کارها رو انجام میدهند وگرنه بابات که اینجا فرصت سر خاراندن هم ندارد چه برسه به سر کشی به کارخانه، عمه ه یت هم که هیچ کدام به هیچ کاری کار ندارند و فقط سهمشان را از مامان گل پری میگیرند. پس انصافا اونا هستند که دارند همهٔ زحمتها رو میکشند و تو هم بهتره، بیشتر احترام کامران رو داشته باشی. حالا زود حاضر بشید که بریم.))
مامان منو تینا و لیلا رو دم بیمارستان پیاده کرد و بعد از سفارشات لازم رفت. لیلا که دل تو دلش نبود و مدام میپرسید:((یعنی سالمه؟))
تینا هم میگفت:((هم سالمه، هم یه پسر تپل مپل.)) منم میگفتم:((نه دختر.))
وقتی دکتر میخواست سونوگرافی رو انجام بده از دکتر امینی اجازه گرفتیم و ما هم کنار لیلا موندیم. وقتی دکتر با خوشحالی گفت که بچه سالم است و یه دختر کوچولو، ولی لیلا ماه حاملگی اش رو اشتباه کرده است، و حدود ۶ ماه و نیم است، کلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم و بعد برای دکتر جریان لیلا و این که پدر شوهرش گفت برای بچه شناسنامه نمیگیرند رو تعریف کردم که دکتر گفت بعد از به دنیا آمدن بچه و آزمایش ژنتیک قانون مجبورشان میکنه که به نامه پدرش براش شناسنامه بگیرند، دکتر سفارشات لازم رو به لیلا کرد و خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون آمدیم. حس خیلی قشنگی داشتیم انگار که واقعا خودم میخواستم خاله بشم. با آژانس به خانه برگشتیم و به خاتون حسابی سفارش لیلا رو کردم و گفتم که دکتر گفت وزنش به اندازهٔ کافی نیست و باید تغذیه بهتری داشته باشد و از شیر و لبنیات هم بیشتر مصرف کند تا بًچش ا وزن طبیعی به دنیا بیاد.
خاتون صورتم را بوسید و گفت:((شاهرخ خان، خدا بیامرز همیشه میگفت:((این بچه با بقیه نوه هام تومانی صنار فرق میکنه و دلش از شیشست. خدا هرچی میخوای بهت بده که دل این دختر بیچار رو شاد میکنی. ما که خودمون بچه نداشتیم حالا انشالله با آمدن بچه لیلا ما هم طعم پدر بزرگ مادر بزرگ شدن رو بچشیم.))گفتم:((من که خیلی عجله دارم که زودتر این کوچولو رو که اصلا تا چند روز پیش تو زندگی ما وجود نداشت رو ببینم.))
وقتی به ساختمان برگشتیم موقع ناهار بود. فقط من و تینا بودیم عمو هم ناهار خورده بود. تینا بعد از ناهار به خانه یشان برگشت تا برای مهمانی شب آماده شود. من هم که حسابی خسته بودم، خوابیدم. اولین خواب بعد از ظهری که دیگه هیچ وقت فردایش مدرسه وجود نداشت. همیشه فکر میکردم اگه مدرسه تمام بشه و قاطیه بزرگها بشم خوبه ولی با این اتفاقت انگار اصلا بزرگ شدن چیز خوبی نبود. وقتی از خواب بیدار شدم دوش گرفتم و موهام رو خشک کردم. دامن سفید و بلوز سفید مشکی پوشیدم و به پایین رفتم.
مامان با دیدن من گفت:((خوب خوابیدی؟اومدم اوتاقت دیدم، خواب عمیقی رفتی.))
گفتم:((آره، این چند وقت، خیلی خسته شدم.))
-مگه تو نمیخوای حاضر بشی؟
-اگه اجازه بدید امشب من این مهمونی نیام اصلا حال و حوصلش رو ندارم.
مامان گفت:((مگه میشه؟اون وقت عمّت فکر میکنه خواستی بهشون بی احترامی کنی.))
سرم را خم کردم و گفتم:((خوب مامانی، من دلم نمیخواد بیام.))مامان که حاضر شده بود با جدیت گفت:((بابات ناراحت میشه، عمو و کامران رفته اند منم منتظر تو هستم.))چاره ای نبود باید میرفتم.
وقتی در کمد لباسیهایم را باز کردم اول خواستم لباس ساده ای بپوشم ولی بعد با فکر این که امشب مهوش و بقیه همه لباسهای آنچنانی تنشان میکنند، از این که جلوی کامران به چشم نیام لجم گرفت، و خواستم یه لباس شب باز بپوشم.
بعد دوباره با فکر این که خودم با این لباسها راحت نیستم، کت و شلوار یشمیم را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و موهایم را با گول سر تور در پشت سرم جمع کردم.
خواستم به پایین برم که به یاد سرویس جواهری که کامران آورده افتادم و سریع به گردنم بستم و گوشور و دستبند را هم بستم و خودم رو
تو آیینه نگاه کردم برق سنگها واقعا با چشم هایم زیباتر میشدند میدونستم که این سرویس یک لباس شب میخواهد ولی من بعضی مواقع متفاوت بودن را ترجیح میدادم دلم میخواست امشب مهوش و بقیه از دیدنش از حسادت بترکند هیچ دلم نمیخواست مهوش یا دیگری توجه کامران را جلب کنند جالب بود من مثل آدم های خودخواه نه خودم میخواستم به کامران توجه کنم نه تحمل این رو داشتم که کس دیگری مورد توجه اش قرار بگیرد
با صدای مامان که از پایین میگفت زود باش دیگه ژینا به خودم آمدم و مانتو و روسری ام رو برداشتم و به پایین رفتم
مامان با دیدنم لبخند زد و گفت خوشگل کردی این جواهرات خیلی بهت میاد ولی با لباس شب بیشتر به چشم می آمد
گفتم میدونم ولی امشب حوصله ندارم ولی نتونستم از برق حسادت تو چشم های مهوش و مریم بگذرم
درحالی که از خونه بیرون میرفتیم گفت تو که این طوری اهل رقابت و حسادت نبودی
این یک مورد فرق میکنه و تو دلم گفتم آخه شما نمیدونید حالا شخصی برای رقابت و حسادت بین ماها قرار داره
وقتی به خانه ی عمه در اقدسیه رسیدیم خانه حسابی شلوغ بود
وارد که شدیم عمه به استقبالمان آمد و گفت پرویز هم تازه رسیده ولی شماها یکم دیر کردید
مامان هم گفت امروز روز شلوغی برای ژینا بود تا حاضر شه کلی طول کشید
بعد از اینکه مانتوام رو در آوردم عمه نگاهی به کت وشلوارم کرد و خواست حرفی بزند که چشمش به گردنبند افتاد و گفت به به چه سرویسی حتما بابات برای فارغ التحصیلی برات خریده درسته
با خونسردی تمام در حالی که نزدیک مهوش میشدم تا روبوسی کنم گفتم نه عمه جون کامران از ایتالیا برام کادو آورده
حال عمه و مهوش در آن لحظه دیدنی بود انگار که یه سطل آب یخ رویشان ریخته باشند
بدون توجه به سقلمه ای که مامان به پهلویم زد و گفت چرا نگفتی هدیه مامان گل پریست
به سمت بقیه مهمان ها رفتم و خوش وبش کردم نمیدونم چرا میخواستم مورد توجه همه قرار بگیرم از قدیم گفتن اختیار نه دل نه عقل آدم عاشق دست خودش نیست
وقتی چشمم به کامران افتاد که با مانی و بابک صحبت میکردند بدون اینکه به طرفشان برم راهم رو کج کردم و به سمت عمه خانوم که عمه بابام میشد رفتم و روبوسی کردم
عمه خانوم رو به فرنگیس نوه اش که بیست و پنج سالی داشت کرد و گفت میبینی فری جان ژینا مثل گل پری روز به روز خوشگل تر میشه بهتره تا خواستگارها از چنگمون درش نیاوردند زودتر برای فرزین خواستگاریش کنیم
فرنگیس هم درحالی که تعریف خوشگلی ام و سرویس جواهر زیبایم را میکرد حرف مادربزرگش را تصدیق کرد و گفت باید زودتر فرزین رو پیدا کنم
در حالی که گیر افتاده بودم به عمه خانوم گفتم ولی عمه جان من هنوز بچه ام و قصد ازدواج هم ندارم دخترهای بزرگتر از من تو فامیل ازدواج نکردند
عمه هم خندید و گفت آخه اونا خوشگلی تو رو نداشتند
در همین حین کامران از همان لحظه ورود زیر چشمی نگاهم میکرد به طرفمان آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت ژینا تینا دربه در دنبالت میگرده
به عمه خانم گفتم ببخشید وهمراهش شدم و آروم سلام کردم خندید وگفت خوبه یادت اومد سلام کنی حالا دیگه مارو نمیبینی راهت رو عوض میکنی
تمام شیطنتم رو که تو وجودم بود تو چشمهایم ریختم و با لحن طعنه داری گفتم وقتی این همه ماه پری دورت ریخته نخواستم مزاحمت بشم منو که همیشه تو خونه میتونی ببینی گفتم برات تکراری نباشم
لبخندی زد وگفت هرچی دلت میخواد بگو ولی منم هرکاری دلم بخواد انجام میدم تو اگه نمیخوای جلو چشم من باشی پس واسه چی این سرویس رو انداختی تا رنگ چشم هایت دو برابر خوشگل بشه و منو دیوونه کنه
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم مگه تو این جمع پسرهای دیگه نیستن که بخوام فقط تو رو دیوونه کنم
که در همین لحظه شاهد از غیب رسید و فرزین به همراه فرنگیس رسیدند و فرنگیس رو به فرزین گفت اینم خانم خوشگله ما
سلامی کردم که با لبخند معنا داری جوابم داد و گفت خوش به حال کامران خان که میتونند کنار شما و نزدیک شما زندگی کنند
خودم رو به اون راه زدم و گفتم ولی کامران اصلا خوشحال نیست که توی یک خونه با من است واز دست کارهای من دیوونه شده
فرزین خندید و گفت دیوونگی هم عالمی داره مگه نه کامران ؟
کامران با حرص سرش رو تکون داد فرنگیس گفت موزیک رو روشن کردند ژینا جون میای بریم یک کمی برقصیم و فرزین هم تاکید کرد که کامران دستم رو کشید وگفت ژینا جون پایش درد میکند و ناراحت است بهتره نرقصه تا دوباره لنگ نزنه
از حسادتش خنده ام گرفته بود حرفش رو تصدیق کردم که فرزین گفت اوه چه بد
به همراه کامران که دستم رو میکشید به کناری رفتیم و دیدم که تینا داره با خنده به طرفمون میاد
وقتی رسید در حالی که دستش رو روی دلش گذاشته بود گفت خدا خفه ات نکند دختر همه جا صحبت سرویس جواهریست که کامران بهت هدیه داده و هرکس یه نظری میده اگه بدونی مهوش و خاله اینا دارن از حسادت خفه میشوند
کامران نگاه پرسشگرانه ای رو به تینا دوخت که تینا با خنده گفت
خانوم خانوما رفته به مهوش اینا گفته که سرویسش رو تو براش کادو آوردی نگفته کادوی مامان گل پریست
کامران خندید و گفت پس امشب آتیش روشن کردی
در حالی که مامان گل پری به طرفمان می آمد گفتم اونم چه آتیشی
و بعد خودم رو تو بغل مامان گل پری انداختم و گفتم مامانی بابت این سرویس ممنونم
دستی به موهایم کشید و خندید وگفت ولی انگار کامران خودش برات کادو گرفته
گفتم مامانی برای این که دل بعضی ها رو بسوزونم گفتم تو رو خدا ناراحت نشیدها
نه عزیزم حتما دلیلی داشته که اینو گفتی
جوون ها برای خودشان فکرهایی دارند که ما بزرگترها ازش سر در نمیاریم و بعد رو به کامران گفت عمه پریوش کارت داره
کامران هم سری به خنده تکان داد و گفت خدایا خودت رحم کن و رفت
با تینا مشغول صحبت بودیم که مانی و بابک آمدند
ماني رو به تينا گفت:من مي گم تو باعث مي شي من و ژينا رو از هم دور كني براي همينه ديگه
تينا:براي چي؟
ماني:همين كه نمي گذاري من دو كلمه با دختر دايي ام حرف بزنم و اون وقت يكي مثل كامران پيدا مي شه و براش سرويس چند ميليوني ميگيره حالا تو بگو من فقير بيچاره چه كار كنم كه خودمو تو چشم بيارم؟
تينا: آخه بدبخت تو اگه سرويس چند ميليوني هم بگيري به چشم من هم نمياي چه برسد به چشم ژينا
ماني كه از اين حرف عصباني شده بود به سمت تينا حركت كرد و گفت:الان همچين حالي ازت بگيرم كه ديگه از اين حرفا نزني و خواست تينا رو بگيره كه يه پشت پا برايش گرفتم كه با تمام هيكل روي زمين ولو شد و با چشماني از حدقه درآمده برگشت منو نگاه كرد كه گفتم :يادت نره اگه با تينا كار داشته باشي بايد اول با من طرف بشي
چند نفري از اطرافيان به ماني كه زمين خورده بود نگاه كردند كه سريع از زمين پا شد و ماني هم خنده اش گرفت و گفت:راست مي گن هر چي عوض داره گله نداره
بابك هم سرش رو نزديك آورد و گفت:اين جناب فرزين خان هم بدجوري امشب بهت نگاه مي كنه
تينا گفت:غلط كرده پسره ي پررو
بابك :چيه تينا تو همچين رفتار مي كني انگار كه شوهر يا نامزد ژينايي آخه تو چرا هركي مي خواد به ژينا توجه كنه جبهه مي گيري نكنه داري حسودي مي كني خواهر كوچولو
به جاي تينا جواب دادم : اين چه حرفيه بابك براي اينكه تينا اين قدر به من نزديكه كه احساس منو نسبت به تمام اطرافيانم مي دونه
بابك شانه اي بالا انداخت و گفت: عجب پس خواهر كوچولو مي شه بگي نظر ژينا نسبت به من چيه ؟
تينا:هيچي همون حسي كه من به تو دارم حس يه خواهر به برادرش كافيه
بابك دستهايش را به علامت تسليم بالا برد و گفت :بله بله كافيه
مامان و عمه پرستو در حال صحبت بودند و هر از گاهي به كامران كه در محاصره ي حلقه ي عمه پريوش و مهوش و آقا و خانوم حيدري دوست خانوادگي عمو اينا قرار داشت نگاه مي كردند كه تينا به پهلويم سقلمه اي زد و گفت: نگاه كن عشوه هاي مهوش و مريم كم بود كه حالا گيسو دختر حيدري هم داره به جمعشون اضافه مي شه
گفتم :بسه پاشو بريم تو حياط كمي هوا بخوريم
تو حياط نفس عميقي كشيدم و گفتم : چرا امشب اين قدر طول كشيده دلم مي خواد زودتر بريم خونه
تينا آروم زمزمه كرد كه :كجايي اي همخونه كه باهم بريم خونه
گفتم : لوس نشو ديگه قرار نشد من هر حرفي بزنم تو يه چيزي بارم كني
دستم رو گرفت و گفت: من قصد اذيت كردنت رو ندارم فقط دارم همدردي مي كنم گفتم :اگه همدرديت اينه خدا رحم كنه كه دشمنيت چيه
روي صندلي نشستم و گفتم :خيلي دلم مي خواد بريم شمال
- منم همينطور ولي تا كنكور اسيريم
- كو تا كنكور
- بله خانوم بچه زرنگ تشريف دارند براشون مهم نيست
- نه جدي ميگم كنكور دانشگاه آزاد براي هنر هفته ي اول مرداد ماه است كلي وقت داريم من كه اگه تو هم نخوايي بيايي تنهايي مي رم شمال
كامران كه به آخر حمن رسيده بود با خنده گفت: چرا تنهايي خودم دربست در خدمتتم
دوتايي به سمتش چرخيديم و ديديم كه تنهاست
گفتم :اگه از تنهايي هم دق كنم با تو يكي همسفر نمي شم
سرش رو پايين آورد و گفت: ميشه بپرسم چرا؟ با تبسمي گفتم: همون ديروز كه باهات همسفر شدم براي هفت پشتم كافيه
ابروهايش رو بالا كشيد و گفت: واقعا ؟
پشتم رو به طرفش كردم و گفتم : معلومه همين امروز نزديك بود از امتحانم محروم بشم راستي جنابعالي اينجا چيكار مي كني؟ مگه مهموني به افتخار حضرت آقا نيست؟ دختر خانوماي محترم تو سالن منتظرتون هستند
با طعنه جوابم رو داد و گفت: اقا پسرها هم منتظر شماها هستند
گفتم :پسرا وظيفشونه منتظر بمونند ولي خانوم ها گناه دارند
خواست چيزي بگويد كه تينا گفت: بس كنيد شما دو تا خوب چرا اومدي بيرون كامران ؟
- براي اينكه ديدم شما دو تا غيبتون زده اومدم ببينم عليه كي توطئه مي كنيد ؟
تا خواستم اعتراض كنم گفت: شوخي كردم راستش از دست عمه و دخترا فرار كردم
تينا گفت:راستي گيسو هم دختر خوبي است فكر كنم يك سالي با هم تفاوت سن بيشتر نداشته باشيد خوب مي تونه شركت كنه
آهي كشيد و گفت: تينا داشتيم تو هم كه رفتي تو جبهه ي ژينا خودت خوب مي دوني يكي مي تونه منو درك كنه كه نمي خواد
تينا شانه اي بالا انداخت و گفت:من كه چيزي نمي دونم
خنديدم و گفتم:خوشم اومد تينا جون پاشو بريم تو كه حالا منو متهم مي كنند كه اين جا هم دست از سر كامران بر نمي دارم دستش رو كشيدم و به داخل ساختمان رفتيم
موقع شام بود عمه دنبال كامران مي گشت كه تينا گفت :تو حياطه
وقتي كه شام كشيديم مامان گل پري كنارمون اومد و گفت: ژينا جان عمه خانوم براي فرزين تو را از من خواستگاري كرده خواستم بپرسم نظرت چيه؟
بدون اينكه حتي فكر كنم سريع گفتم :اصلا ازش خوشم نمي ياد
مامان گل پري گفت :پس بگم نه ؟
گفتم :آره ماماني بگو نه گفت: حتي نمي خواي فكر كني؟
گفتم :نه
گفت:خيلي خب مي گم ژينا فعلا قصد ازدواج نداره
- باشه هر طور شما صلاح بدانيد شام رو كه خورديم ديديم مهوش عين سيريش چسبيده به كامران و مرتب براش عشوه مي ريزه كامران نگاهش به من افتاد از دست مهوش خودش را نجات داد و به سمتم آمد و گفت: چيه چرا تو فكري؟
گفتم :داشتم در مورد خواستگارم فكر مي كردم
با تعجب نگاهم كرد و گفت:چطور تصميم گرفتي در مورد حرفهايم فكر كني؟
خنديدم و گفتم :زياد خودتو تحويل نگير منظورم فرزين بود كه عمه خانوم به مامان گل پري گفته كه نظر من رو درباره اش بپرسد
با نگاه بي قراري پرسيد: خب
- خب كه چي؟
- منظورم نظرته؟
با موذيگري جواب دادم:دارم درباره اش فكر مي كنم
اخم هايش درهم رفت و گفت:باشه خوب فكر هايت را بكن وچرخي زد ورفت
بابا كه همراه عمو بود پيشم آمد وگفت: چرا تنها نشستي بابا . گفتم: خسته شدم، اين جا نشستم تا خستگيم در بره.
عمو دستم را گرفت و گفت: پاشو مگه پيرزني كه مي گي خستگي ام در بره و منو همراه خودش به سمت جمعي كه دختر ها و پسر ها تشكيل داده بودند برد.
ماني با ديدن ما گفت: عجب مارو قابل دونستيد خانوم.
عمو گفت: مواظب حرف زدنت باش كه ميدوني اين عزيز دردونه ي من يدونه برادر زاده است.
بابك خنديد وگفت: يعني ما خواهرزاده ها بريم غاز بچرونيم ديگه.
عمو گفت: نه دايي جون،ولي بالاخره شماها چند تا هستيد ولي اين يدونست و خيلي عزيزه.

ابریشم 10-13-2010 11:25 PM

نازي دختر،دختر عموي بابا. نسرين انوم كه به تازگي تو بيست وشش سالگي ليسانس زبان گرفته بود وعادت داشت تو حرف هايش كلمه هاي انگليسي بپراند با ناز و عشوء گفت: پدرام خان ،با اين حساب لابد، عروستون هم هستند.
عمو گفت: اين ها چه ربطي به هم دارند. بي خود براي ژينا حرف درست نكنيد. به كامران نگاه كردم كه رنگ و رويش رفته بود با لبخندي بهش فهماندم كه ديدي من راست مي گم.
كامران از جايش بلند شد و دستم را گرفت بجايش نشاند و گفت:تو اين جا بشين تا من هم بگم كه اگه من مردم بدونيد وارث و جانشين من دختر عمومه
با اين حرف من و همگي به سمتش برگشتيم و گفتم:واي خدا نگنه كامي اين چه حرفيه
با خونسردي گفت :خب آدميزاده منم كه وارث مستقيم ندارم براي همين تصميم گرفتم وصيت كنم كه ثروتم به تو برسه
فرنگيس بدون فكر يكهو گفت:خوش به حالت ژينا جون
با عصبانيت به سمتش برگشتم و گفتم :يعني چي خوش به حالم مگه من لاشخورم كه بخوام ارث پسر عموم رو بخورم
فرنگيس كه خودش متوجه شده بود كه حرف بدي زده به تته پته افتاد و گفت:ببخشيد ژينا جون من منظورم اين نبود
مريم كه نزديك كامران ایستاده بود دست كامران رو گرفت و گفت:همش تقصير كامرانه كه اين حرفا رو مي زنه چرا مي خوايي با اين حرفا شبمون رو خراب كني؟
كامران دستش رو بيرون كشيد و گفت :خوب بگذريم از اين حرفا بابك تو از دكتري و بيمارستان بگو
بابك خنديد و گفت:به قول بعضي ها ما دكتر بعد از اينيم ولي با همه ي اينها كلي دختر ترشيده هستند كه دنبالمون باشند و بخوان خونه و ماشين به ناممون كنند
با اين حرف جيغ تمام دخترا به آسمون رفت و هر چي دلشون خواست به بابك گفتند كه به علامت تسليم دستهايش رو بالا برد و خنديد و گفت:باشه ترورم نكنيد من حرفم رو پس مي گيرم
تينا گفت: داداش جونم انگار، خيلي باورت شده كسي هستي چيزي كه تو خيابونا و پشت تاكسي ها و آژانس ريخته همين دكتر مهندس هاي بيكاره
كامران با تاسف سرش را تكان داد و گفت:براي اينه كه همه به يك سري رشته ها رو ميارن و كلي تخصصي كه جامعه نياز داره ناديده مي گيرند
گفتم:حالا با اين هنرستانها بچه ها دارند رشته هاي مختلف رو مي خوانند ولي هنوزم بعضي ها مي گويند كه رشته هاي فني به درد نمي خورند
تينا گفت: همين مامان من مي گه بابك دكتر ميشه ولي تو چي؟
نازي گفت:آخه تو كشور ما رشته هاي هنري رو زياد جدي نمي گيرند
كامران هم گفت: خوب اين نظر شماست
فرنگيس گفت:ولي خوش به حال شما كامران خان كه تو اروپا زندگي مي كنيد من خيلي دوست دارم برم اونور آب ولي بابا ميگه تا ازدواج نكنم نمي گذارد بروم
كامران هم خيلي جدي گفت: خب مي تونم براتون يك شوهر آنجايي پيدا كنم تا عقدتان كند و برويد
فرنگيس با ذوق و شوق پرسيد راست ميگيد كامران خان ؟
كامران سرش رو تكون داد و گفت: ولي اينكه بتونيد با هم زندگي كنيد و يا نه رو نمي تونم تضمين كنم
فرنگيس :اوه چه بد
نازي گفت: ولي به نظر من مردهايي كه اروپا يا آمريكا زندگي مي كنند خيلي با شخصيت ترند
ماني:دست شما درد نكنه نازي خانوم
كامران : اگه يه مدت اونجا زندگي كني ديگه اين طور فكر نمي كني همانطور كه به نظر من دختر هاي اروپايي بدرد ما مردهاي ايراني نمي خورند و همه سعي مي كنند كه با يك دختر خوب ايراني ازدواج كنند و با اين حرف نگاهش رو به صورتم دوخت
منم گفتم: از بس كه اين مردا پررو تشريف دارند هر كاري دلش بخواهد تو اروپا مي كنند و بعد هم ميايند ايران و به ماماناشون مي گن يه دختر آفتاب مهتاب نديده كم سن و سال برامون پيدا كنيد كه هر جور دلمون مي خواد رفتار كنه و با همه چي ما هم بسازه
كامران ابروهايش رو در هم كشيد و گفت: منظورت كه من نيستم
شانه اي بالا انداختم و گفتم :منظورم شخص خاصي نبود بلكه كلي مي گم مثلا براي يكي از دوستانم يه خواستگار اومده بود كه مي گفت تو مونيخ رستوران داره و چنين و چنان ولي وقتي دايي دختره كه اتفاقي همون جا درس مي خونده براي تحقيق مي ره مي بينه آقا تو رستوران ظرف شويي مي كند و توي يك اتاق اجاره اي زندگي مي كنه ولي مي خواسته دختر مردم رو ببره اونجا و بعد هم بگه همينه كه هست حالا كه نمي خواي طلاق بگير
كامران : خوب از اين مورد ها كه هست ولي تو همين ايران هم كم نيستند ادم هاي دروغ گو و دغل باز
تينا: درسته ولي اينجا امكانات تحقيق بيشتره مهوش كه تا آن لحظه ساكت گوش مي داد گفت: ولي كامي ما كه همه جوره مهر استاندارد داره
با اين حرف همه خنديدند كه من گفتم :بر منكرش لعنت
با صداي عمه كه مي گفت: كامران جان بيا اينجا عمو مسعود كارت داره كامران از جمع جدا شد و رفت
ماني كنارم نشست و گفت :اين كامران هم انگار خيلي دوستت داره اون از كادوي گرانقيمتش اين هم از ارث و ميراثش كه بهت بخشيدن
گفتم :قضيه رو جدي نگير فقط يه شوخي بود كامران زياد شوخي مي كنه
فرزين هم كه تا اون موقع در جمع ما نبود به ما پيوست و بعد از بلند شدن ماني سريع خودش رو به من رسوند و گفت:مي شه بپرسم چرا به درخواست ازدواجم جواب رد داديد ؟ من شرايط يك مرد ايده آل رو براي زندگي دارم و مي تونم هر طور بخواييد براتون امكانات فراهم كنم در ضمن اين كه به شما علاقمندم
از روي مبل بلند شدم و گفتم :اين كه شما مي تونيد مرد ايده آلي براي دختر ها باشيد شكي نيست ولي من فعلا قصد ازدواج ندارم و فكر هاي ديگه اي دارم
روبه رويم ايستاد و پرسيد :پس اگر زماني قصد ازدوج داشتيد مي تونم اميد وار باشم كه روي پيشنهادم فكر كنيد؟
با بي حوصلگي گفتم:نمي دونم حالا تا چي پيش بياد ببخشيد من بايد برم و بدون اينكه منتظر پاسخش بشم ازش دور شدم و پيش بابا رفتم و گفتم: بابايي نمي خواييم بريم من كه خسته شدم
بابا گفت: نه عزيزم هنوز زوده مهمانها نرفتند اگه خسته اي برو استراحت كن
نگاهم به كامران افتادكه همراه عمو مسعود و چند تا از آقايان مشغول صحبت بود دنبال تينا گشتم كه ديدم روي مبلي نشسته و در حال خميازه كشيدنه پیشش رفتم و گفتم: تينا بيا بريم تو حياط كمي هوا بخوريم
با بي حوصلگي گفت :من خوابم مياد ترجيح ميدم تا مهماني تمام شود همين جا چرت بزنم تو اگه مي خوايي برو
گفتم: باشه و به تنهايي به حياط رفتم كمي قدم زدم و بعد روي صندلي نشستم و به فكر فرو رفتم اين كه رفتارم با كامي درست بود يا نه در حال حلاجي كردن مسائل بودم كه خوابم برد با سنگيني چيزي كه رويم قرار گرفت چشم هايم رو باز كردم و ديدم كامران است كه كتش را رويم انداخته بوي بدنش با ادكلن و بوي سيگار همه در كتش در آميخته بود نفس عميقي كشيدم و بوي تنش را به خوبي احساس كردم
كامران كه ديد چشم هايم را باز كرده ام به نرمي گفت: نمي خواستم بيدارت كنم دنبالت گشتم ديدم نيستي اين جا پيدايت كردم گفتم سردت نشه
گفتم:تموم نشد؟
- چي؟
- مهموني ديگه
- خسته اي؟
- خيلي
- مهمانها در حال رفتن هستند تا يك كمي چرت بزني رفتيم
چشم هايم رو دوباره بستم و بعد با صداي بابا كه مي گفت: ژينا بابا پاشو مي خواهيم بريم از خواب پا شدم و كت كامران رو به دستم گرفتم و وارد ساختمان شدم اكثر مهمان ها رفته بودند .كت كامران را بهش دادم و گفتم:مرسي
نگاه سنگين عمه پريوش رو وقتي كت كامران رو مي دادم هر دو ديديم
کامران گفت:"ژینا تو حیاط خوابیده بود دیدم سردش میشه کتم رو رویش انداختم" مهوش با حالتی که حسادت در ش معلوم بود گفت:"ای کاش ما هم خوابمون می برد."عمه گفت:"خوب ژینا جان می رفتی تو اتاق می خوابیدی" عمه پرستو گفت:"امروز ان ها خیلی خسته شدند مگه تینا رو نمی بینی روی مبل خوابش برده"به هر صورت از همگی خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.من و مامان و بابا با یک ماشین و عمو و کامی و مامان گل پری هم با یک ماشین دیگه آمدند. وقتی به خانه رسیدیم از خستگی سریع خوابیدم.صبح که نور از پنجره تابید چشمام رو باز کردم و با یادآوری اینکه دیگه مدرسه ندارم دوباره به خواب رفتم.با تکان های دست مامان گل پری از خواب بیدار شدم و سلام کردم که گفت:"سلام به روی ماهت,نمی خوای پاشی,ساعت دوازده و نیم است."
لبخندی زدم و گفتم:"خواب بعد از مدرسه خیلی چسبید" موهایم رو نوازش کرد و گفت:"ولی یه روزی میرسه که آدم حسرت روزای مدرسه رو میخوره و می گه ای کاش بزرگ نمی شدم راستی مامانت درباره ی ساختن سوئیت برای لیلا بهم گفته.خواستم بگم هیچ اشکالی نداره. تمام خرجش هم با خودم.هرجور که می خوای درستش کن.امیدوارم حضور لیلا و بچه اش خیر و برکت بیشتری به زندگیمون بده"
خودم رو لوس کردم و گفتم:"مامانی من میخوام برای هستی ,لباس و وسایل بچه بگیرم بهم پولش رو میدید,نمی خوام از بابا بگیرم" با تعجب پرسید:"هستی".گفتم :"آره دختر لیلاست.باباش قبل از مرگ گفته اگه دختر شه اسمشوهستی بذاریم."سرش رو تکان داد و گفت:باشه,می تونی کارت اعتباری منو ببری و خرید کنی .ولی اول بگو ببینم تو کارت اعتباریت مگه پول نیست؟" چرا ولی خوب خرید وسایل بچه گران میشه نمی خوام کم بیارم. در ضمن میخوام لیلا را به کلاس خیاطی بفرستم که این روزا کمتر فکر کنه. لبخندی زد و گفت:"کار خوبی می کنی .ببین چقدر خرجش میشه که برات چکش را بنویسم.ولی بهتره اول به کامران بگم چند نفر رو پیدا کنند کار بنایی رو شروع کنند وقتی همه چیز آماده شد بعد وسایل رو بخرید. چرا به کامران بگید؟
برای اینکه بابات و عموت کار دارند ولی کامران فعلا کاری جز گشت و گذار نداره در ضمن نمیشه همه ی کارها رو تو انجام بدی بالاخره اونم پسر خانواده ی کیانی است.حالا هم پاشو یه دوش بگیر که حسابی قیافت پف کرده و بیا پایین که کم کم باید نهار بخوریم. چشمی گفتم و رفتم دوش گرفتم.سرحال شدم و دامن زرشکی و بلوز سفید پوشیدم و پایین رفتم وبه مامان گفتم :"صبح بخیر" مامان خندید و گفت:"ظهر شما بخیر خانم خوشخواب,چایی می خوری یا نهار بخوریم"
روی صندلی نشستم و گفتم:"فکر کنم نهار بخوریم بهتره,راستی عمو و کامران خونه نیستن" عمو نه ولی کامران تو اتاقشه,تا زری خانم همراه خاتون غذا رو می کشند تو هم برو کامران رو صدا بزن بیاد نهار بخوره.توی آشپزخانه را نگاه کردم دیدم خاتون ظرف قرمه سبزی رو پر کرده و روی میز گذاشته. گفتم:"آخ جون دستت درد نکنه که هوس قرمه سبزی کرده بودم.راستی برای لیلا هم بردید."دستش را با پیشبندش خشک کرد و گفت:"نه هنوز ,وقتی غذای شما را کشیدم می برم" گفتم:"پس مش رجب کو" گفت:"توی خونه داره کنار لیلا استراحت می کنه و با این حرف خندید" آهسته و بی صدا به اتاق کامران که پشت سالن نشیمن قرار داشت و رو به حیاط بود رفتم و آروم گوشم رو به در چسبوندم ببینم صدایی میاد یا نه؟ که هیچی نشنیدم . آهسته به در زدم که گفت :بفرمایید در را باز کردم دیدم روی تخت دراز کشیده و تی شرت کرمی با شلوارک مشکی پوشیده و مشغول کتاب خواندن است.سلام کردم که از جاش بلند شد و گفت:"سلام به روی ماهت .چی شده؟اینجا اومدی " کتاب رو از دستش گرفتم و گفتم :"ببینم چی می خونی؟دزیره,کتاب خیلی قشنگیه" گفت:"آره من دو سه بار خواندم اما بازم دوست دارم بخونم." گفتم:"مامان گفته بیای نهار,حاضره.ولی می خواستم بگم که دیشب مهوش بدجوری بهت نگاه می کرد" خندید و گفت:"خوب تقصیر توئه,نمی گفتی گردنبند رو من خریدم که اون قدر عمه اینا حساس نمی شدند"
پرسیدم:"ناراحتی؟"
در حالیکه در اتاق را باز می کردیم که خارج شویم گفت:"چرا باید ناراحت باشم.تازه کلی هم کیف کردم" گفتم:"خوشحالم"و بعد به سالن رفتیم که مامان و مامان گل پری پشت میز منتظرمان بودند.وقتی چشمش به غذا افتاد گفت:"آخ جون قرمه سبزی.می دونی زن عمو تو فرانسه با تمام اینکه خدمتکارا وآشپزم ایرانی اند ولی هیچ بوی ایران رو نمی ده حتی طعم غذاهایی که درست می کنند"وبا این حرف بشقاب غذا پر کرد . مامان گفت:"می دونم اون دو سالی رو که به خاطر تخصص پرویز مجبور بودم تو پاریس بمونم خیلی بهم سخت گذشت.حالت رو می فهمم" کامران با خنده گفت:"خوبه دیگه,من باید تو تنهایی غربت بسوزم و بسازم اون وقت شماها اینجا همگی دور هم خوش بگذرانید" مامان گل پری گفت:"الهی بمیرم برات مادر,چقدر به این شاهرخ گفتم که شهرام خان,کارخانه را آنجا بنا کرده دلیلی نداره تو هم ادامه اش بدی,گوش نکرد.وگرنه بابات هم تو غربت زنش رو از دست نمی داد,تو هم الان مادر بالای سرت نبود" کامران با خونسردی تمام گفت:"همون موقع که زنده بود بالای سرم نبود و می خواست از بابا جدا بشه.اون اگه تو ایرانم بود بازم با ما زندگی نمی کرد,اون فقط و فقط پول رو می شناخت" مامان از اینکه کامران به این راحتی درباره مامانش حرف می زد با تعجب نگاهش کردکه گفت:"شما نمی تونید بفهمید چون همیشه و در همه حال برای ژینا مادری کردید.ولی من هیچ وقت طعم مادر داشتن را نچشیدم.حالا هم خودتان را ناراحت نکنید و غذاتون رو بخورید." مامان برای اینکه جو را عوض کنه گفت:"راستی دیشب,نظرت درباره دختر عمه هات و بقیه دخترها چی بود؟" شانه ای بالا انداخت و گفت:"یه مشت دختر لوس و ننر.که عاشق اروپا رفتن هستن و پول براشون عزیزترین چیزه"
خواستم که اعتراض کنم که گفت:"چیه بازم جبهه گرفتی تو رو که نگفتم.نمی دونم این ژینا وقتی این ها رو قبول نداره,چرا ازشون دفاع می کند" گفتم:"برای اینکه هر چقدر هم بد باشند باز هم از شما پسرها بهتر هستند."
مامان گل پری گفت:"ژینا فرزین آخر شب چی بهت می گفت" گفتم:"هیچی یه مشت چرندیات" کامران گفت:"هنوز داری درباره اش فکر می کنی؟" مامان گل پری گفت:"چه فکری ,این که همون دیشب,بلافاصله جواب رد داد و لحظه ای هم مکث نکرد." کامران نگاه پیروزمندانه ای بهم کرد و گفت:"که اینطور" به مامان گل پری گفتم:"نمی خواهید به کامران دستور کارهایش را بدهید تا انقدر فضولی نکند" مامان گل پری هم به کامران جریان ساخت سوئیت رو توضیح داد و گفت:"که به دنبال کارش باشد" در حالی که لیوان آبش را سر می کشید گفت:"چشم ,همین الان بعد از اینکه یه چایی بخورم میرم دنبالش "گفتم:"دستت درد نکنه منم الان برات چایی میریزم"وبه سمت آشپزخانه رفتم. زری خانم پرسید:"چیزی لازم دارید؟" گفتم:"نه می خواستم یه چایی بریزم" خواست برایم بریزد که گفتم:"خودم میریزم" چون مامان اینا عادت به چایی نداشتند دو فنجان چای ریختم و به سالن برگشتم.روی مبل نشسته بود.کنارش نشستم و چای را روی میز گذاشتم و گفتم:"بخور که زودتر بری" خندید و گفت:"چقدر هم عجله داره.ای کاش برای با من بودن هم عجله داشتی"
گفتم:"خواهشا لوس نشو.یه کاری حالا ازت خواستم." در حالیکه چایش را می خورد گفت:"تو جون بخواه ,کیه که دریغ کنه." گفتم:"جون پیشکش.این یه کارو بکن تا بعد"گفت:"باشه تا بعدش رو هم ببینیم"و گفت:"فعلا خداحافظ" بعد از رفتنش تلفن زنگ زد تینا بود و کلی درباره مهمانی دیشب حرف زدیم و خندیدیم.از تینا پرسیدم برای این چند روزه برنامه ای نداره که گفت :نه چطور مگه؟ گفتم:"چند روزی میخوام برم خانه خاله بهناز و آنجا باشم.اگه کاری داشتی به موبایلم زنگ بزن"خندید و گفت:"چیه,داری از دست سوژه مورد نظر فرار می کنی و میخوای در دسترس نباشی" گفتم :"نه بابا,تو که می دونی من همیشه بعد از امتحانا یه چند روزی میرم خونه خاله اینا"
گفت:"خوش به حالت که با خاله ات صمیمی هستی و با پسر خاله هاتم رفیق" گفتم:"آخه خاله چون دختر نداره و سه پسر به قول خودش زلزله داره,هم خودش و هم عمو بهرام منو خیلی دوست دارند." با حسرت آهی کشید و گفت:"خوش بگذره اگه مهتاب اینا زنگ زدند حتما خبرت می کنم که با هم بریم بیرون" خداحافظی کردم و پیش مامان رفتم و گفتم:"مامان,من میخوام چند روزی برم خونه خاله اینا"در حالیکه تلویزیون تماشا می کرد گفت:"مگه خاله اینا از شیراز آمدند؟"گفتم :"آره,آرش گفته بود دیروز برمی گردند". –خوب به بهناز زنگ بزن ببین خانه هستند یا نه؟ -باشه به خاله تلفن کردم و گفتم:"امشب میرم خانه شان که گفت:قدمت روی چشم عزیزم,می گم آرش سر راه دانشگاه بیاد دنبالت"سیاوش که یک سال از من کوچکتر بود سفارش چند تا کتاب داد که گفت برایش ببرم.به اتاقم رفتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را برداشتم و بعد از برداشتن سفارشات سیاوش برای کیارش هم که امسال راهنمایی را تمام می کرد چند تا از کتاب های پلیسی ام را برداشتم و شلوار جین و بلوز مشکی پوشیدم و مانتو روسری ام رو برداشتم و وسایل رو توی حیاط روی صندلی گذاشتم. مامان گفت:"داری میری"با سر اشاره کردم آره .گفت :"به آژانس زنگ زدی" گفتم:"نه آرش میاد دنبالم" گفت:"با سیاوش و کیارش آتیش نسوزونید و خاله ات را اذیت نکنید" خندیدم و گفتم:"من اگه خونه خاله رو به آتش هم بکشم خاله و عمو بهرام هیچ اعتراضی ندارند,مگه نشنیدی میگن خونه خالته که هر کاری که دلت می خواد می کنی" مامان گل پری که پشت سر مامان به حیاط آمده بود با شنیدن حرف هایم خندید و گفت:"بچه ام راست میگه دیگه,فقط قبل از رفتنت به کامران که پایین داره دستورات کار را می دهد هر سفارشی داری بکن" گفتم:"مگه کامران اومده؟" گفت:"آره با چند تا کارگر و یکی از مهندسایی که دوست بابات هستند پایین دارن صحبت می کنند" به پایین حیاط رفتم و کامران را صدا زدم.از بقیه جدا شد و به سمتم آمد.سلام کردم و گفتم:"من دارم میرم خونه خاله ام,خواستم بگم حالا که داری زحمت می کشی بگو یه واحد دو خوابه اش کنند که بچه بزرگتر میشه مزاحم کار کردن لیلا نباشه.در ضمن یه جوری باشه که از داخل به اتاق مش رجب اینا هم ارتباط داشته باشد که بچه رو تو سرما بیرون نیارند و از داخل رفت و آمد کنند" خندید و گفت:"امر دیگه ای ندارید سرکار خانم,تا کجاهاش رو فکر کرده" گفتم:"راستی نورگیر خانه هم خوب باشد.خلاصه همه چیز رو به خودت سپردم.کی کار رو شروع می کنند" گفت:"مهندس داره گچ نقشه رو میریزه.از فردا شروع به کار می کنند.الان سفارشات جنابعالی رو به مهندس میگم.ولی خودمونیم خوب همه ی کارها رو داری میندازی روی دوش من و در میری ها" خودم را لوس کردم گفتم:"آخه می دونی من سلیقه ات را قبول دارم.برای همینه که خیالم جمع است که من نباشم همه چیز رو مرتب می کنی" با خنده نگاهم کرد و گفت:"خوب بلدی آدم خر خودت کنی.راستی چرا برای شب مهمانی بهناز خانم اینا نیومدند؟" -برای چند روزی رفته بودند شیراز,پیش فامیل های عمو بهرام اینا,دیروز آمدند. –که اینطور,حالا چند روزی میری؟ - نمی دونم,بستگی داره,شاید دو سه روز شایدم بیشتر در همین موقع مامان صدایم کرد که بیا آرش آمده,کامران که همراهم به سمت خانه می آمد با دیدن آرش بهم گفت:"آرش هم برای خودش مردی شده,چقدر شبیه بهرام خان شده" گفتم:"آمده شبیه شیرازی ها شده,دل و دین دخترا رو می بره"و با این حرف نگاهش کردم که عکس العملش رو ببینم و به خاطر اینکه قدش یه سر و گردن از من بلنتر بود مجبور بودم سرم را بالاتر بگیرم که با خنده گفت:"یادت باشه اگه دل و دینت را پیش این پسر شیرازی از دست بدی خودم مجبورت می کنم که پس بگیریش.من هر چیزی رو که بخوام به دستش میارم" از پررویی اش خنده ام گرفت و با سرتقی گفتم:"منم اگه چیزی یا کسی را نخوام هیچ کس نمی تونه کاری بکنه"
سرش را نزدیک گوشم آورد و با نفس داغش زمزمه کرد خدا از ته دلت بشنوه که کی رو دوست داری.من بعد از یه عمر گدایی شب جمعه ها رو خوب بلدم .تو داری برایم می میری بعد سرش رو عقب برد و خنده بلندی سر داد. نمی دونستم با اینهمه اعتماد به نفسش باید چه کار کنم ولی برای اینکه کم نیارم پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم:"خیلی از خود راضی و بی شعوری.اصلا میرم و تا تو اینجا باشی برنمی گردم.نمی خوام قیافه ات را ببینم" و به حالت دو به سمت آرش دویدم. وقتی رسیدم سلام کردم و گفتم :"بریم من حاضرم "و مانتو و روسری ام را برداشتم. آرش گفت:"علیک سلام,صبر کن من با کامران سلام و علیکی کنم بعد بریم"با حرص مانتویم را پوشیدم و شاهد احوالپرسی کامران و آرش شدم. کامران تعارف کرد و گفت:"چرا به این زودی می خواهید بروید" آرش گفت:"فردا امتحان دارم و می خوام کمی درس بخوانم" کامران پرسید:"چی می خونی؟" آرش:"سال آخر الکترونیک هستم اگه خدا بخواد ترم بهمن درسم تموم میشه" من که عجله داشتم زودتر بریم به آرش گفتم:"آرش بریم دیگه ,خاله منتظره و از بیرون بلند با مامان اینا خداحافظی کردم"و بدون اینکه نگاهی به کامران بیندازم به سمت در حیاط راه افتادم و گفتم:"آرش چرا ماشین را تو نیاوردی؟نمی دونی چقدر باید تو این حیاط بزرگ راه رفت؟" خندید و گفت:"خوب پولداری هم دردسرهای خودش را داره دیگه" و به دنبالم راه افتاد.

ابریشم 10-15-2010 11:57 AM

توی راه به سمت خانه خاله که در قلهک قرار داشت، کلی خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم.
آرش می گفت که روز به روز به تعداد شاگردهای قالی بافی خاله اضافه می شد و دخترهایی که رفتوآمد می کنند هر کدام بیشتر می خوان دل خاله رو ببرند تا عروسش بشن و منم گفتم:«زیادی خودت رو تحویل می گیری.» وقتی رسیدیم جلوی در خانه چند تا دختر را دیدیم که از خانه بیرون می آمدند.
خانه ی خاله اینا دوبلکس ویلایی بود که شاید حدوداً یک پنجم خانه ی ما می شد ولی من خیلی آن جا را دوست داشتم. بارها قصه ی عاشقی خاله و عمو بهرام را از مامان شنیده بودم.
خاله که از بچگی علاقه ی زیادی به بافتن فرش داشته توی این کار خبره می شه و هر چند وقت یکبار با دوستانش نمایشگاه تابلو فرش برپا می کردند که عمو بهرام هم که یکی از تاجرهای فرش شیراز بوده در یکی از مسافرت هایش به تهران که برای کار بوده و پیش دوستش فرزاد تیموری آمده بوده است به پیشنهاد او برای دیدن تابلو فرش ها به نمایشگاهی که خاله اینا برپا کرده بودند می رود و در همان دید اول یه دل نه، صد دل عاشق خاله می شود و همان جا به خاله پیشنهاد ازدواج می دهد و بعد به همراه فرزاد خان به خواستگاری خاله می رود که با مخالفت پدربزرگ و مادر بزرگم مواجه می شود که دلیلشان هم این بود که دختر بزرگشان را نمی توانند به شهر دور بدهند و اختلاف قومی و طرز تفکرها را بهانه می کنند ولی عمو بهرام دفعه بعد موقعی به خواستگاری به همراه خانواده اش می آید که تمام زندگی و فرش فروشی اش را به تهران منتقل کرده بود و آن قدر به همراه خانواده اش اصرار و پافشاری می کند تا خاله هم به کمکش می آید و به پدر و مادرش می گوید که بهرام را دوست دارد و عاشقش است و بلاخره بعد از کلی کشمکش با هم عروسی می کنند و آرش هم اولین نوه ی خانواده می شود و بعد از یک سال و نیم هم که مامان و بابای من با هم ازدواج می کنند و من دومین نوه می شم.
دائی بهروز هم که سالیان سال است که پس از گرفتن مدرک جراحی عمومی اش به نوشهر رفته و آن جا کار می کنه و دلیلش هم این بوده که در شهرهای بزرگ، پر از جراح و دکتر است ولی در شهرهای کوچک مخصوصاً شهرهای شمالی که، روستاها نزدیک به هم و جمعیت زیاد است مردم دسترسی کمتری به دکتر دارند.
بعد از فوت پدربزرگ و مادربزرگ هم که به فاصله دو سال اتفاق افتاد، مامان و خاله هر چی اصرار کردند که ازدواج کند، حریفش نشدند و همیشه گفته هر وقت جفت مناسبم رو پیدا کردم، خبرتان می کنم.
خاله هم در این سال ها قسمتی از حیاط رو به صورت کلاس آموزشی درست کرده و به دخترهای جوون بافتن تابلو فرش را آموزش می دهد. من هم یکی از شاگردهایش بودم که حالا به تنهایی هم می تونم کار کنم.
وقتی وارد خانه شدیم کیارش و سیاوش به استقبالم آمدند و طبق معمول شروع کردیم به تو سر و کله ی همدیگه زدن.
سیاوش می گفت:«مردم دیگه درسشون تموم شده، واسه ما کلاس می گذارن و تحویل نمی گیرن. کیارش هم که قد و قواره اش هنوز کوچک بود و به قد من نمی رسید، مدام روی پنجه ی پاهایش بلند می شد و می گفت:«دیگه چیزی نمونده، هم قدت بشم و منم می گفتم به همین خیال باش.» با آمدن خاله به سمتش رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش.
خاله بعد از بوسیدنم نگاهی بهم کرد و گفت:«ماشاالله، روز به روز خوشگل تر می شی، خاله جان.»
خندیدم و گفتم:«خاله دو هفته نیست که منو دیدی، باز هم هندونه زیر بغلم بگذار.» گفت:«جدی می گم. خوش به حال کسی که تو زنش بشی.»
سیاوش گفت:«وای به حالش، که این دختر خاله ی ما خونش رو توی شیشه
می کند.»
خاله گفت:«وا، خیلی هم دلش بخواد.» گفتم:«حالا که این طور شد سیاوش خان روزی که بخوای بری خواستگاری، من هم به دختره می گم که تو چه جانوری هستی تا حساب کار دستش بیاد.»
دست هایش را بهم وصل کرد و گفت:«نه، تو رو به خدا، این کار رو با من نکن که من تحمل بی همسر بودن را ندارم. همون دائی مون بدون سر و همسر زندگی می کنه بسه.»
خندیدم و گفتم:«پس مواظب حرف زدنت باش.»
آرش بعد از چند دقیقه از اتاقش بیرون امد و گفت:«منو برای چند ساعتی ببخشید که نمی تونم در جمع عزیزان باشم که باید امتحان فردا را حاضر کنم.»
گفتم:«مسئله ای نیست تو راحت باش.»
من و سیاوش و کیارش هم مشغول صحبت و خنده بودیم که عمو بهرام از راه رسیده و از دیدنم کلی خوشحال شد و گفت:«عجب، یاد ما کردی ژینا.»
گفتم:«عمو بهرام می دونی، که تعارف اومد نیومد داره یکهو دیدید اومدم هفت روز هفته، همین جا موندگار شدم.»
گفت:«کی رو از مهمان می ترسانی، بهرام شیرازی رو؟ همه می دونن که شیرازی ها چه قدر مهمان نوازند. قدم تو برای همیشه روی چشمهایم جا داره. می دونی که، تو جای دختر نداشته ام رو همیشه برای ما پر کردی.»
خاله به سالن امد و گفت:«بچه ها بهتره بیائید چای و کیک بخوریدکه حاضر کرده ام.» خاله آشپز ماهری بود و همیشه خودش آشپزی می کرد،به جز در مهمانی های بزرگ.
بعد از شام اتفاقات این چند روزه و ماجراهای لیلا رو برای خاله اینا تعریف کردم. همه از شنیدنش ناراحت شدند و خاله پیشنهاد داد که اگه کمکی در رابطه با خرید وسائل برای لیلا ازش برمیاد، انجام بده.
عمو بهرام سراغ کامران رو گرفت و گفت:«مدت هاست که ندیدمش، حتماً یه شب باید دعوتش کنیم.»
خندیدم و گفتم:«فعلاً که مشغول کارگری است و اگه هم وقتی داشته باشد، مرتب برایش مهمانی می گیرند تا دختری رو به همسری اش در بیاورند.»
عمو بهرام گفت:«خیلی ها با امتیازاتی که کامران داره، آرزو دارند که دامادشان شود.»
گفتم:«اولین کاندیدها هم، دخترهای عمه پریوش هستند.»
خاله پرسید:«خب نظر کامران چیه؟» گفتم:«می گه همشون لوس و ننر هستند.»
آرش که تا آن لحظه ساکت بود پرسید:«خودش کسی رو در نظر نداره؟»
شانه ام را بالا انداختم و گفتم»«من چه می دونم.» و تو دلم به حرف خودم خندیدم.
کیارش رو به من گفت:«ژینا، پاشو بیا بریم یک کمی بیلیارد بازی کنیم.
بابا یک میز کوچک برایمان خریده که گوشه ی سالن بالا گذاشتیم.» گفتم:«باشه میام.»
بعد از کلی بازی، خاله به سراغمون آمد و گفت:«دیروقته، نمی خواهید بخوابید.»
آرش که گفت:«من که چرا، چون صبح زود باید پاشم. ولی بچه ها رو نمی دونم.» کیارش و سیاوش هنوز می خواستند بازی کنند ولی من احساس خستگی
می کردم و گفتم که خوابم میادو خاله اتاق مهمان را برایم حاضر کرده بود و بعد از شب به خیر گفتن، توی تخت دراز کشیدم. ولی خوابم نمی برد، ته دلم برای کامران تنگ شده بود. خودم می دونستم که با آمدن به خانه ی خاله می خواستم احساس خودم و او را بیشتر محک بزنم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم از دوازده گذشته، تلفنم که زنگ زد با عجله برداشتم و بله گفتم. صدای گرم کامران رو شنیدم احساس آرامش خاصی کردم. با گرمی و آرام پرسید:«خواب که نبودی؟»
گفتم:«نه، می خواستم بخوابم.» گفت:«زنگ زدم بگم که خیلی بی معرفتی، حالا دیگه خداحافظی نکرده می زاری و می ری.»
گفتم:«تا تو باشی که هی برای من قلدر بازی در نیاری.»
با لحنی که بوی التماس می داد گفت:«ژینا، می شه این قدر منو اذیت نکنی. باور کن از عصر تا حالا که از خانه رفتی، دلم آروم و قرار نداره. حالا هم هر کاری کردم خوابم نبرد، می خواستم ببینم تو خوابیدی یا نه؟»
گفتم:«منم خوابم نبرده»، با هیجان پرسید:«راست می گی؟»
گفتم:«آره، آخه من هر وقت جایم عوض می شود خوابم نمی بره.»
با حرص گفت:«من احمقو باش که چی فکر می کردم. الحق که سرتقی.»
با عشوه گفتم:«بدت میاد عشقت سرتق باشه.»
با خنده گفت:«چرا بدم بیاد. من فدای اون عشقم بشم. خوب بخوابی عزیز دلم.»
به آرامی گفتم:«تو هم همین طور و خداحافظی کردم.» با حرف زدن باهاش آروم گرفته بودم و چشمهایم را راحت رو ی هم گذاشتم و خوابیدم.
صبح با صدای کیارش که می گفت:«ژینا پاشو، صبحانه بخوریم.» از خواب بیدار شدم و بعد از صبحانه همراه خاله به بیرون رفتیم. خاله می خواست کمی لباس بخرد که منم همراهی اش کردم. آن روز بعدازظهر با پسرها به سینما رفتیم و کلی خوش گذشت. شب هم با داستان های عمو بهرام که از ماجراهای جوانی اش تعریف می کرد گذشت. شب قبل از این که بخوابم به مامان تلفن زدم و حال همگی رو پرسیدم و بعد تلفنم را خاموش کردم تا دوباره کامران تماس نگیرد. دلم می خواست بی قرارش کنم. از این حس که در انتظارم بی قرار است خوشحال می شدم. دو روز بعد را هم به گشت و گذار گذراندم و تلفنم را همچنان خاموش کرده بودم. آرش هم سرش به امتحان ها گرم بود ولی حواسش به ما سه تا هم بود و با ما همپایه می شد. مامان به خاله تلفن کرده بود و گفته بود. مگه ژینا نمی خواد به خانه بیاد که خاله هم گفته بود چکارش داری؟ با بچه ها راحت است.
مامان گفته بود:«مگه نمی خواد برای کنکورش درس بخواند؟» که خاله گفته بود:«ژینا هم مثل آرش است. مطمئن باش این قدر تو این سال ها درس خونده که شب کنکور نخواد درس یخواند.» عصر همان روز با آرش بیرون رفتم و با هم سری به نمایشگاه نقاشی زدیم.
تو راه برگشت، خیلی رک و صریح ازم پرسید که:«آیا کامران به تو علاقه داره؟»
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:«برای چی اینو می پرسی؟» ماشین رو کنار خیابان زد و زیر درختی پارک کردو گفت:«برای این که چند روز پیش که دنبالت آمدم دیدم کامران جور خاصی نگاهت می کند، تو هم از زیر نگاهش در رفتی.»
گفتم:«خب منظورت از این حرف ها چیه؟»
گفت:«تو خودت خوب می دونی که من به کی علاقه دارم.»
خواستم حرف بزنم که گفت:«نه، صبر کن، بگذار اول من حرف بزنم. می دونم می خوای بگی تو هم به من علاقه داری ولی علاقه ی دختر خاله، به پسر خاله. ولی من شاید به قلبم اجازه داده ام که بیشتر از اون حس به تو علاقه داشته باشم.
می دونم که باید علاقه دو طرفه باشه، برای همین همیشه سعی کرده ام با این موضوع منطقی برخورد کنم. ولی حرف الان من در رابطه با خودم نیست. من چیزی رو توی چشم های کامران دیدم که اسمش علاقه نیسست بلکه بهش میشه گفت، عشق. و این برق عشق رو تو نگاه تو هم دیدم. نمی دونم چطور خاله اینا تا حالا متوجه این موضوع نشدند. شاید هم من چون به خاطر علاقه ی زیادم به تو، خیلی به تو و اطرافت توجه می کنم، متوجه شده ام.»
حرفش رو قطع کردم و گفتم:«ببین آرش، من نمی دونم چه منظوری داری؟ ولی خوب اینو می دونم که من و کامران به خاطر عقاید پدرانمان نمی توانیم با هم ازدواج کنیم. اینو تو و دیگران هم می دونید. حالا نمی دونم چی می خوای بگی؟»
دستش رو روی فرمان گذاشت و به سمت من چرخید و گفت:«من هم به خاطر همین می گم. که اگه بخوای دلت رو درگیر احساسی کنی که سرانجام نداره خودت ضربه اش رو می خوری. من خودم تو رو بیشتر از یه دختر خاله دوست دارم ولی با توجه به این که فهمیدم تو حس منو نداری، با خودم کنار آمدم و نخواستم با بیان کردن احساسم به بزرگترها ناراحتی و دلخوری پیش بیاد. حالا هم به عنوان، یه برادر بزرگتر می خوام بهت بگم یا باید پای تمام مخالفت ها و ناراحتی هایش بایستی یا از همین حالا پا روی دلت بذاری و تا دیگران مثل من متوجه این قضیه نشده اند و به قول خودت دختر عمه هایت که دوست دارند سوژه ای داشته باشند تا خرد شدنت را ببینند از این موضوع با اطلاع نشده اند،کاری کنی که رفتارتان تابلو نشود.»
آه عمیقی کشیدم و گفتم:«آرش، تو همیشه به من محبت داشتی، من همیشه به تو، به چشم یه برادر نگاه کرده ام برای همینه که نمی تونم حس عاشقانه نسبت بهت داشته باشم. ولی نمی دونم این عشق یکهو سر و کله اش از کجا توی زندگی من پیدا شده. اول هم تینا به این قضیه اشاره کرد و خواست منو متوجه کند که عاشق شده ام. خیلی با خودم جنگیدم ولی فایده ای نداره. حتی آمدن به خانه ی شما را بهانه کردم تا شاید با دور شدن ازش دلم بگیره ولی نشد.»
آرش پرسید:«بهت گفته که دوست داره؟»
با سر اشاره کردم که آره
پرسید:«و تو چی؟» گفتم:«نه، برای این که از عاقبتش می ترسم. نمی خوام به قول تو جلوی فامیل خرد شوم و برایم دست بگیرند.»
سری تکان داد و گفت:«نمی دونم. اگه مخالفت پدرانتان نبود این بهترین موقعیت بود. چون کامران شناخته شده بود و همدیگر رو دوست داشتید. ولی علت مخالفت آن ها را نمی فهمم.»
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:«فقط می دونم مربوط به قضیه ازدواج اول عمه پریوش با پسر عمویش است. برای همین هم، عمو و بابا حاضر نشدند با دختر عموهایشان ازدواج کنند.
در هر صورت ازت خواهش می کنم از این موضوع با کسی حرف نزنی و پیش خودت بمونه.»
گفت:«باشه. خیالت راحت باشه. حالا منم می خوام یه اعترافی بکنم.»
گفتم:«چه اعترافی؟»
سرش رو پائین انداخت و گفت:«اگه بگم ناراحت نمی شی؟»
گفتم:«برای چی ناراحت بشم؟» آروم گفت:«من مدتیه احساس می کنم به تینا علاقه پیدا کرده ام.»
با خوشحالی دست هایم رو بهم کوبیدم و گفتم:«این که خیلی عالیه. به خودش هم گفتی.»
سرش رو تکان داد و گفت:«نه اگه گفته بودم که حتماً به تو می گفت. تازه من می خواستم اول به تو بگم.گفتم شاید ناراحت بشی و احساس کنی من تو رفتارم با تو صادق نبودم.»
گفتم:« این چه حرفیه. من همیشه می دونستم تو منو دوست داری ولی منم بهت گفته بودم که تو رو مثل برادرم دوست دارم. در ضمن تینا هم مثل خواهرم می مونه. من از همه بیشتر خوشحال می شم که شما دو تا با هم ازدواج کنید چون این جوری به خاطر یه آدم غریبه که نمی دونم از من خوشش میاد یا نه مجبور نیستم هیچ کدامتان را از دست بدم.»
خندید و گفت:«ای بلا، پس بگو فکر خودت هستی.»
گفتم:«نه، برای شما ها هم خوشحالم. حالا خودت می خوای بهش بگی یا من باید بگم.»
گفت:«تو چی می گی؟» فکری کردم و گفتم:«خب اگه، خودت بهش بگی، خیلی بهتره. ولی مامان، بابات چی؟»
گفت:«اونا، من هر کسی رو انتخاب کنم اگه دختر خوبی باشه حرفی ندارند. فقط نمی دونم تینا هم قبول می کنه یا نه؟» گفتم:«باید یه قراری بگذاریم تا بتونی به تنهائی باهاش صحبت کنی و حرف هایت رو بزنی. خودم جورش می کنم.»
با لبخندی ازم تشکر کرد و گفت:«ای کاش منم بتونم برای تو کاری بکنم.»
گفتم:«برای من، فقط خدا است، که می تونه کاری بکند و منم مثل همیشه امیدم به خداست.» و بعد از این حرف به سمت خانه ی خاله برگشتیم.
تمام شب من و آرش راجع به تینا پچ پچ می کردیم که عمو گفت:«چیه، شما دو تا، این قدر پچ پچ می کنید؟»
خندیدم و گفتم:«تا اطلاع ثانوی، از پخش اخبار معذوریم.»
و عمو گفت:«باشه حالا با ما هم بله؟»
آرش گفت:«هیچی نیست بابا. داشتیم یاد گذشته ها رو زنده می کردیم.»
از جایم بلند شدم و به طبقه ی بالا رفتم و موبایلم رو روشن کردم و بعد از چند روز با تینا تماس گرفتم. تا گوشی را برداشت، هر چی از دهنش
درآمد، گفت و بعد هم با دلخوری گفت: خوب واسه خودت رفتی خوش می گذرونی و یاد منم نمی کنی. تلفنت را خاموش کردی این پسر عموی احمقت رو بچزونی. قبول، چرا به من زنگ نمی زنی خسته شدم اینقدر شنیدم تلفنت خاموش است.
خندیدم و گفتم: من تسلیمم، حق با توئه. ولی اگر کاری داشتی می تونستی با خونه خاله ام تماس بگیری. من اگر تماس نگرفتم می خواستم از هر چیزی که منو یاد کامران می اندازه، خودم رو چند روزی دور کنم تا ببینم بازم احساسم همان طوری است یا نه؟
خندید و گفت: دختره ی احمق. حالا به چه نتیجه ای رسیدی؟
گفتم: هیچی، همان طوری که بود.
صدای خنده اش بلند شد و گفت: انصافا که هر دوتون دیوانه اید. این یکی که منو کچل کرده از بس که زنگ زده و خواسته که به تو بگم به خونه برگردی. هی میگه دلم داره می ترکه. طاقت دوری اش رو ندارم.
منم بهش گفتم: چطور پنج سال تو پاریس بودی دلت تنگ نمی شد؟
که گفت: آخه، دختر، اون موقع که من عاشق نشده بودم.
به تینا گفتم: نکنه تو بهش گفتی منم می خوامش؟
گفت: بچه شدی. خودش به من گفت که دلش پیش تو رفته و به خودتم گفته و مطمئنه که منم توی جریانم. چون ما دو تا چیزی رو از هم قائم نمی کنیم. منم بهش گفتم که تو از روزی که به خونه خاله ات رفتی با من تماس نگرفتی.
باور نکرد و گفت: بهت بگم اندازه تمام ستاره های شب دلش برات تنگ شده. و منم گفتم: اگه تونستم باهاش حرف بزنم بهش می گم. حالا که می خوای بیای خونه؟
گفتم: خاله برای فردا شب مامان اینا و کامران اینا رو دعوت کرده، تو هم بیا.
گفت: باشه. پس من میام خونه شما و از اونجا با دایی اینا میام.
گفتم: دلم برات تنگ شده.
گفت: منم همین طور و خداحافظی کردیم. به پایین رفتم و یواشکی به آرش گفتم، که فردا شب تینا هم میاد. گفت: چیزی بهش نگفتی؟
گفتم: نه، این کار دست خودت رو می بوسه.
سیاوش گفت: شماها یواشکی چی می گید؟
گفتم: هیچی بابا، برای فردا شب تینا رو هم گفتم که بیاد این جا. من بین شما پسرها که کامران هم بهتان اضافه می شه تنها نمونم.
سیاوش خندید و گفت: بمیرم که تو چه قدر هم تنهایی.
خاله که حرف هایم را شنیده بود گفت: خوب کاری کردی خاله، می خواستی به خاله ات هم بگی همگی بیایند.
گفتم: من خودم مهمونم. حالا یه نفر دعوت کردم زیادیه، چه برسه همگی رو.
خاله با گفتن این چه حرفیه، به سمت تلفن رفت و با عمه تماس گرفت و همگی را دعوت کرد . بعد هم با گفتن این که، حالا که اینطور شد پس به پریوش هم زنگ بزنم، عمه پریوش اینا رو هم دعوت کنم. به آرش گفتم: کارمان درآمد. حالا باید فردا، بشینیم و ناز و عشوه های مهوش رو که برای کامران غش می کند، ببینم.
خندید و گفت: تو که می دونی، اون تو رو دوست داره، پس چرا حرص می خوری؟
گفتم: شنیدی حسادت زنانه یعنی چی؟

خندید و گفت: هم شنیدم و هم از آتشی که روشن می کنه، کتابها خونده ام.
گفتم: پس دیگه چیزی نگو.
آن شب و فردا شب هم، همگی به خاله کمک کردیم.
قرار شد شام را از بیرون بیاوردند و دوتا خدمتکار هم که هفته ای یکبار برای تمیز کردن خانه خاله می آمدند، برای پذیرایی آمدند. ساعت پنج که شد دوش گرفتم و سارافون مشکی با بلوز بنفش آستین کوتاهه پوشیدم و تل بنفشی هم به موهایم زدم و آرایش کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم آرش با کت و شلوار سفید و بلوز آجری روشن جلوی ایینه موهایش را مرتب می کرد.
نزدیکش رفتم و گفتم: تیپ زدی.
- می خوام امشب تو چشم تینا بهتر جلوه کنم. تو هم خوشگل شدی. هرچند ساده پوشیدی.
- آخه، من که از خانه نیامدم. دیگه بهتر از این همراهم نبود.
- خب می گفتی خاله برات بیاره.
- مهم نیست، من که خودمو تو دل طرف جا کردم. تو برو به فکر خودت باش.
و با خنده از پله ها پایین آمدم. نزدیکی های ساعت هفت بود که مهمان ها یواش یواش آمدند و با دیدن مامان و مامان گل پری خودم را توی بغلشان انداختم و بوسیدمشان. دلم خیلی براشون تنگ شده بود. پرسیدم: پس بابا و عمو چرا نیامدند؟
مامان گفت: کامران بالا سر کارگرها بود و داشتند کار می کردند، تازه رفته بود حمام، برای همین ما زودتر آمدیم تا انها با هم بیایند.
خاله جلو آمد و مامان اینا رو تعارف کرد که به سالن بروند و خانواده عمه پرستو و پریوش هر دو با هم وارد شدند و بعد از سلام و احوالپرسی همگی در سالن جمع شدیم. مهوش و مریم هر دو لباس باز و کوتاه پوشیده بودند. تینا هم کت و دامن سرمه ای پوشیده بود.
همه مشغول صحبت بودند که تینا به طرفم آمد و گفت: نمی دونم کامران با این همه دلتنگی اش چطور دیر کرده.
گفتم: مردها فقط لاف عاشقی می زنند.
بعد با دیدن آرش که گوشه ای ایستاده بود و با چشم و ابرو از من می خواست که موقعیتی رو برای حرف زدن با تینا برایش جور کنم، حرفم را عوض کردم و گفتم: البته همه مردها که نه، ولی به همشون نمی شه اعتماد کرد. راستی، به نظر تو، آرش امشب خوش تیپ تر نشده؟
تینا نگاهی به آرش کرد و گفت:
چرا، انگار به خودش رسیده، نکنه خبریه هان؟ لبخند موذیانه ای زدم و گفتم: چه جورم، خبر پشت خبر.
تینا با هیجان گفت: راست می گی؟ خب طرف کی هست؟ خوشگله، چند سالشه؟
متفکرانه نگاهش کردم و گفتم: طرف چشم و ابرو مشکی داره، خوشگله، پوست مهتابی داره، بینی و دهان کوچک و خوش فرم، موهای مشکی حالت دار بلند، قد و بالای کشیده، خلاصه اش کنم، یه دختر هیجده ساله ی قشنگ.
خندید و گفت: پس حسابی خوش بحالش شده نه؟
گفتم: اون که آره. ولی آرش هم پسر خوشگل و خوش تیپی است. یه پسر شیرازی به تمام معناست. همین حالا هم کلی کشته و مرده داره.
تینا گفت: جای کامران خالیه، ببینه چه تعریفی داری از پسر خاله ات می کنی، تا رگ حسادتش گل کنه.
گفتمک هیس، یواش تر حرف بزن. مگه نمی دونی دیوار موش داره، موشم گوش داره.
و به مریم که به سمتمان می آمد، اشاره کردم و از جا بلند شدم و به سمت آرش رفتم و بهش گفتم: من یه کم مقدمه چینی کردم ولی بقیه اش رو خودت باید جور کنی.
با اضطراب گفت: یعنی بهش گفتی که من می خوامش؟
گفتم: نه بابا، گفتم تو یه دختری رو با این مشخصات پسندیدی و کلی هم براش کلاس گذاشتم.
آرش سرش را پایین انداخت و گفت: جبران می کنم.
در همین حین نگاهم به کامران که با سبد گلی در استانه در با خاله و عمو احوالپرسی می کرد، افتاد و دوباره با دیدنش قلبم به تپش افتاد. تازه فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود و منتظر دیدارش بودم.
همین طور که به همراه بابا و عمو با بقیه احوالپرسی می کرد و به سمتم آمد و آروم گفت:
باشه، تا بعد به خدمتت برسم . و از کنارم دور شد.
منم با عمو اینا احوالپرسی کردم که عمو گفت: قدم ما سنگین بود که گذاشتی از خونه رفتی یا از ما بدی دیدی؟
خندیدم و گفتم: نه عمو جون. من هر سال بعد از امتحانها برای یه مدت پیش خاله و بچه ها میام تا روحیه ام عوض بشه.
گونه ام را بوسید و گفت: انشالله که همیشه روحیه ات شاد باشه.
بابک رو به آرش گفت: فکر نمی کنی موزیک خیلی غمگین است. یه کمی شادش کن.
آرش موزیک رو عوض کرد و رو به من گفت: ژینا میایی بریم حیاط یه کمی قدم بزنیم.
نگاهی به کامران کردم که مهوش و مریم کنارش روی مبل نشسته بودند و مشغول صحبت بودند.
به تینا گفتم: تینا پاشو بریم تو حیاط.
و همراه هم وارد حیاط شدیم. کمی از این در و آن در صحبت کردیم و درباره دانشگاه و رشته ها و بعد یکدفعه از آرش پرسیدم: راستی به نظرت، همسر آینده ات یه کم شبیه تینا نیست؟
تینا که جا خورده بود: جدی، شبیه منه؟
آرش که منظورم رو فهمیده بود. گفت: آره خیلی هم شبیه.
و نگاهی خریدارانه به تینا کرد که صورتش سرخ شد پس خوش سلیقه هستید.
آرش گفت: من که سلیقه ام خیلی خوبه؟ فقط نمی دونم اونم می پسنده یا نه؟
تینا گفت: خب تو هم پسر خوبی هستی. اگه دلش جایی نباشه، حتما باید ازت خوشش بیاد.
آرش گفت: خب، می تونم بپرسم تو دلت جایی بند هست یا نه؟
تینا که منظور آرش رو فهمیده بود، گفت: می شه بپرسم به جنابعالی چه مربوطه؟
آرش گفت: برای اینکه می خوام بدونم اگه دلت جایی بند نیست، می تونی منو دوست داشته باشی یا نه؟
تینا که تا حالا منظور من و آرش را فهمیده بود، با عصبانیت رو به من کرد و گفت: تو می دونستی ژینا و اون وقت منو آوردی اینجا؟
گفتم: من فقط دیشب فهمیدم که آرش به تو علاقه داره، حالاهم اینجا تنهاتون می ذارم. تا با هم حرفهایتان را بزنید. بقیه اش به من ارتباطی نداره. با اجازه تون.
و دور زدم و برگشتم. تینا خواست به دنبالم بیاد که آرش دستش را گرفت و گفت: تینا ، فقط چند دقیقه به حرف هایم گوش کن، خواهش می کنم.
من دیگه صبر نکردم و وارد ساختمان شدم. همه سرشان به خنده گرم بود. عمو برزو بابای تینا، با عمو بهرام در حال شطرنج بازی می کردند و برای هم خط و نشان می کشیدند. عمو مسعود و بابا و عمو پدرام هم با همدیگه مشغول بودند و خانم ها در یک سمت مشغول صحبت وقایع اتفاق افتاده در فامیل بودند. از دیدن مهوش و مریم که همچنان به کامران چسبیده بودند لجم گرفت و به سمت بابک که به همراه سیاوش و کیارش مشغول دیدن فوتبال بودند رفتم.
کیارش ظرف تخمه را بهم تعارف کرد و گفت: دیر اومدی، نبودی ببینی پرسپولیس چه گلی به استقلال زد. حال کردم.
گفتم: خب تیم مورد علاقه من همیشه باحاله.
بابک و سیاوش که استقلالی بودند گفتند: حالا هنوز یک ربع مونده، دقیقه نود معلوم می شه.
کامران که آرام آمده بود و پشت سر ما ایستاده بود گفت: ولی دقیقه نود هم پرسپولیس می بره.
به طرفش برگشتم و گفتم: تو هم قرمزی؟
سرش را پایین آورد و دم گوشم گفت: من به خاطر تو رنگین کمان هم می شم چه برسد به قرمز.
با خنده نگاهش کردم و به سمت تلویزیون برگشتم و مسابقه را تماشا کردم. آهسته کنارم نشست و گفت: دلم برات یه ذره شده بود، بی معرفت چرا تلفنت را خاموش کردی؟
گفتم: چون دلم نمی خواست یکی هی مزاحمم بشه.
گفت: حالا من شدم مزاحم دیگه.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: از اولش هم بودی، خودت خبر نداشتی.
با سوت پایان بازی من و کیارش به هوا پریدیم و دست هایمان را به هم کوبیدیم و شروع به شکلک درآوردن به بابک و سیاوش کردیم.
کامران هم که به رفتار ما خنده اش گرفته بود گفت: یعنی حالا باید من هم مثل بچه ها بالا و پایین بپرم.
خندیدم و گفتم: اختیار دارید، شما نوه بزرگ خاندان کیانی هستید، چه ربطی داره به نوه ی کوچک خانواده. این کیارش رو هم که می بینی نوه آخر خانواده مهرورزی است.
در همین حین مهوش و مریم هم که از سر و صدای ما به طرف ما آمده بودند با لحن خاصی هر دو گفتند: وای بازم فوتبال. تو دیگه چرا ژینا؟!
گفتم: خوب منم فوتبال دوست دارم.
کامران که از جایش بلند می شد زیر لب گفت: ای کاش چیزهای دیگه رو هم دوست داشتی.
بابک که تازه متوجه شده بود آرش در بین ما نیست. پرسید: پس این مهندس کجاست؟
گفتم: فکر کنم یکی از دوستاش دم در آمده بود و داشتند حرف می زدند.
بابک سری تکان داد و به جمع بزرگترها پیوست.
از مهوش پرسیدم: مانی کجاست؟ چرا نیامد؟
مهوش گفت: با دوستاش رفته شمال.
گفتم: خوش بحالش. چقدر دلم می خواست الان شمال بودیم و کنار دریا روی سنگ های ساحل می خوابیدیم.
مهوش گفت: ولی من که اصلا حوصله رطوبت شمال رو ندارم. و قری به سر و گردنش داد و رفت.
کامران به کنارم آمد و گفت: فکر نکن منم مثل بابک هالو تشریف دارم.
با تعجب نگاهش کردم که گفت: منظورم دوست آرش است. از کی تا حالا تینا با آرش دوست شده؟
گفتم: هیس. به تو چه، الان همه شهر رو خبر می کنی.
با خنده گفت: مگه خبریه؟
با درماندگی به آن طرف که بابک سراغ تینا رو می گرفت نگاه کردم و گفتم: میشه، با من به حیاط بیایی؟
با پوزخندی گفت: چیه؟ کارت گیر کرده؟
گفتم: نمی دونم. چرا اینقدر طولش داده. حالا بیا بریم.
و دوتایی وارد حیاط شدیم. پشت ساختمان که رسیدیم دیدیم آرش و تینا روی سکویی نشسته اند و آن چنان غرق صحبت هستند که حتی متوجه حضور ما نشدند. به نزدیکشان که رسیدیم کامران یکهو گفت: معلومه شما دو تا اینجا چی کار می کنید؟
تینا و آرش که هر دو از جایشان پریده بودند دستپاچه گفتند: هیچی. همین جا نشسته بودیم.
کامران گفت: آره. من بچه ام که باور کنم.
تینا رو به من کرد و گفت ژینا تو چیزی گفتی؟
کامران به جای من جواب داد: نه بابا، این بنده خدا، منو دنبال خودش اورده، که کسی نفهمه شما دو تا با هم غیب شدید. مخصوصا عمو برزو و بابک.
تینا مثل مجرم ها و پشت سر من ایستاد و گفت: همه اش تقصیر توئه. حالا خودت درستش کن. ما که کاری نکردیم. فقط با همدیگه حرف زدیم.
کامران صدای خنده اش بلند شد و گفت: حالا چرا ترسیدی. از تو زبون دراز بعیده. من که چیزی نگفتم تو هول کردی، فقط بابک داشت سراغ آرش رو می گرفت ژینا هم برای اینکه کسی چیزی نفهمد مرا همراه خودش آورد تا قضیه ماست مالی کنه.
گفتم: حالا ببینم آرش خان شیری یا روباه؟
آرش لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: شیر شیرم.
نگاهی به تینا که چشمهایش برق می زد انداختم و گفتم: پس بالاخره، خیاط تو کوزه افتاد، داشتی برای من می بریدی و می دوختی. حالا دیدی من زودتر لباس رو برایت پرو کردم.
خنده هر سه شان بلند شد و کامران رو به ارش گفت: خوش به حالت، که با یه بار حرف زدن به مراد دلت رسیدی. ولی یار ما از سنگ خارا هم دلش سنگ تره و به رحم نمیاد.
آرش دستی به پشت کامران زد و گفت: منم دعات می کنم تو هم به یارت برسی هر چند که مشکلاتت زیاده. و رو به من سرش را تکان داد.
گفتم: بهتره برگردیم داخل که حتما موقع شام است. فقط بگید ببینم می خواهید با خانوده تان صحبت کنید یا بعدا این کار رو می کنید.
آرش گفت: نمی دونم.
تینا گفت: وای نه. زوده.
کامران گفت: به نظر من بهتره تینا بیاد خونه ما و ارش هم بیاد با هم چند باری بیرون بریم تا این دوتا سنگ هایشان را با هم وا بکنند و بعد به خانواده ها بگویند.
سرم را تکان دادم و گفتم: نه، شازده پسر، این جا ایرانه، به نظر من اگه هر دویشان با این ازدواج موافقند بهتره، خانواده ها بدونند و بعدا تو فامیل حرف و حدیثی پیش نیاد. عمه اینا رو که می شناسی. فردا فکر می کنند ما توطئه کردیم.
آرش خندید و گفت : نه که، نکردیم. ولی تو راست میگی. نمی خوام فردا فکر کنند از اعتمادشون سواستفاده کردم.
تینا گفت: من هم موافقم. ولی چطور بگیم.
گفتم: یعنی تو هم کاملا ارش رو دوست داری؟
خندید و گفت: حالا شاید بعدا دوستش داشته باشم.
آرش با لحن شوخی گفت: "باشه، داشتیم؟"
گفتم: "خوب، پس همه چیز رو می سپریم دست بزرگ خانواده، جناب کامران خان."
کامران با اعتراض گفت: "چرا من؟" خودم را لوس کردم و گفتم: " تو که میگفتی به خاطر من رنگین کمان هم میشی پس چی شد؟"
ابروهایش را بالا انداخت و با خنده گفت: "در عوض چی گیر من مییاد؟"
فکری کردم و گفتم: "خوب، یه شام با همدیگه میریم بیرون. خوبه؟"
سرش را تکان داد و گفت: "نه، بهتره که همگی با هم بریم شمال و کنار دریا، چطوره؟" با خوشحالی دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم: "من که خیلی هوای شمال به سرم زده، تو چطور تینا؟"
تینا هم گفت: "من هم همینطور."
آرش گفت: "شما دو تا هم که بی خیال کنکور شدید."
گفتم: "اگه ما قبول نشدیم اون وقت حرف بزن."
گفت: "باشه."
کامران گفت: "پس امشب خودتان را برای بعد شام آماده کنید." و به راه افتاد.
ما هم به دنبالش وارد ساختمان شدیم که دیدیم میز غذا آماده است و خاله میگه پس این بچه ها کجان؟ که با دیدن ما گفت: "زود باشید شام یخ کرد."
شام رو که در کمال آرامش خوردیم و بعد از اینکه همگی در حال صرف چای بودند کامران به ما اشاره کرد که الان وقتش است و در کنار من و تینا نشست. آرش هم در دو قدمی ما صندلی اش را گذاشت همه مشغول صحبت بودند که کامران با گفتن از همگی معذرت میخوام که صحبتتان را قطع میکنم، همه را متوجه خودش کرد.
کامران ادامه داد و گفت: "می دونم چیزی که میخوام بگم درست نیست از طرف من عنوان بشه ولی من به رسم اروپائیها خیلی بی مقدمه میخوام برم سر اصل مطلب و با اجازه بهناز خانوم و بهرام خان، از طرف آرش، تینا رو از عمه پرستو و عمو برزو خواستگاری کنم. حالا میمونه جواب عمه و عمو." بعد اش هم خیلی راحت به مبل تکیه زد و به جمعی که از حرف بی مقدمه اش مبهوت و ساکت نشسته بودند نگاه کرد و گفت: "چیه، چرا ماتتان برده، حتما باید برای خواستگاری گل و شیرینی گرفت و از قبل وقت تعیین کرد؟"
بابا که زودتر از همه به خودش آمده بود گفت: "به به چه وصلت خوبی پرستو، برزو، نظر شما چیه؟"
عمه پرستو سرش رو تکان داد و گفت: "والله چی بگم. من که غافلگیر شدم. اخه تینا هنوز بچه است. در ضمن نظر خود تینا هم مهمه، نه برزو؟"
عمو برزو خندهای سر داد و گفت: "تو چه ساده ای خانوم. اگه نظر تینا مثبت نبود که کامران بغلش نمینشست و داد سخن نمیداد، نه تینا؟"
تینا که از حرف باباش سرخ شده بود گفت: "اون طوری هم که شما میگید نیست بابا، من نظر شماها برام خیلی مهمه."
عمو رو به عمه کرد و گفت: "به نظر من که آرش پسر خیلی خوبیه، خانواده اش رو هم که خیلی خوب میشناسیم من که حرفی ندارم، تو چطور خانوم؟"
عمه گفت: "اگه خود تینا راضی باشه منم حرفی ندارم."
بابا گفت: "پس مبارکه." و شروع به دست زدن کرد و بقیه هم به دنبالش دست زدند و خاله از جایش پا شد و با خوشرویی انگشترش رو از دستش در آورده و به دست تینا کرد و صورتش را بوسید و گفت: "راستش من هم غافلگیر شدم. آرش چیزی در این مورد به من نگفته بود. ما باید رسما خواستگاری میآمدیم ولی حالا این انگشتر از طرف من به دستت باشه تا حلقه نامزدی برایتان بگیریم."
بعد رو به من کرد و گفت: "پس پچ پچهای تو و آرش واسه همین بود درسته؟"
خندیدم و گفتم: "درسته خاله جون، حالا از دستم ناراحتید؟"
خاله صورتم رو بوسید و گفت: "چرا باید ناراحت باشم؟ عروس به این خوبی از کجا میتونستم گیر بیارم. همه اش نگران آینده آرش بودم. میترسیدم خدای نکرده یک موقع تصمیم غلطی بگیره و بعد صورت آرش رو هم بوسید."
همگی به آرش و تینا تبریک گفتند و مامان گل پری گفت: "حالا که این طور شده بهتره یک مراسم نامزدی مفصل هم برایشان بگیریم و رسما به فامیل معرفی کنیم."

ابریشم 10-15-2010 11:58 AM

عمو بهرام گفت: "خوب مراسم رو خانه ما بگیریم یا خانه برزو خان؟"
بابا گفت: "خانه ما از همه جا بهتره. چون به اندازه کافی بزرگ است و همه مهمانها را میتوانید دعوت کنید." با توافق همگی قرار شد که برای سه روز دیگه که جمعه بود مراسم رو برگزار کنیم و در این دو روزه هم من و تینا و آرش خریدهای لازم رو انجام بدیم. همگی خوشحال و خندان بودند. به جز مهوش و مریم که هر چقدر هم سعی میکردند لبخند مصنوعی را روی صورتشان بگذارند ولی مشخص بود که از این که تینا زودتر از آنها ازدواج میکند ناراحت هستند.
آخر شب همگی خداحافظی کردیم و مامان گل پری با ماشین ما آمد و عمو و کامران هم به تنهائی آمدند. توی ماشین مامان گفت: "ژینا کار خوبی نکردی که موضوع به این مهمی رو از خاله ت پنهان کردی."
گفتم: "من خودم دیشب تازه فهمیدم و امشب هم آرش به تینا گفت و کامران هم قرار شد ماجرا رو درست کنه."
بابا با خنده گفت: "خیلی هم خوب شد، آرش پسر خوبی و به درد تینا میخوره ما هم که فامیل در فامیل میشیم."
به در خانه که رسیدیم ساکم رو به اتاقم بردم و روی تخت دراز کشیدم. هیچ کجا خانه آدم به خصوص اتاق آدم نمیشه. از خستگی با همان لباسها خوابم برد.

فصل ۱۱

صبح مامان صدایم زد و گفت: "آرش گفته مییاد دنبالت که برین دنبال تینا برای خرید." خواب آلود بودم، دوشی گرفتم و سر حال شدم و حاضر شدم. سر و صدای کارگرها از انتهای حیاط به صورت نامفهوم میآمد.
در ترانس رو باز کردم و روی ترانس رفتم و به بیرون نگاه کردم. کامران را دیدم که از انتهای باغ به سمت خانه میآمد. برایم دستی تکان داد که سرم را تکان دادم. به داخل رفتم و پائین رفتم. کامران مشغول صبحانه خوردن بود. سلامی کردم و نشستم.
با لبخند گفت: "سلام خانوم خانوما، حال و احوالتان کوک هست یا نه؟"
گفتم: "مگه فرقی میکنه؟"
"چرا فرقی نمیکنه. اگه خوب باشی شاید امیدوار بشم امروز به من هم لطفی داشته باشی وگرنه فقط بی مهری ت نصیبم میشه."
چائی ام را داغ سر کشیدم و سوختم و گفتم: "آخ سوختم."
گفت: "مگه هولی که اینطور چائی رو داغ میخوری."
گفتم: "اخه قراره آرش بیاد دنبالم بریم دنبال تینا و خرید کنیم."
گفت: "کار دیگه ای نداری؟" گفتم: "چرا، قبلش هم باید یک سری به لیلا بزنم و در ضمن ببینم ساخت خونه اش در چه حالی است؟" و از جایم بلند شدم و به اطراف نگاه کردم و گفتم: "مامان اینا کجا هستند؟"
"توی حیاط دارند چائی میخورند." به سمت حیاط رفتم و بعد از حال و احوال با مامان اینا به پیش لیلا رفتم. به نظر شکمش برجسته تر میآمد. سرم را روی شکمش گذاشتم و گفتم: "هستی کوچولو، منم خاله، خوبی؟"
لیلا خندید و گفت: "وای ژینا خانوم شما رو که توی زحمت انداختم. حالا کامران خان هم اسیر شده و مرتب سر ساختمان است."
گفتم: "انگار سقفش را هم زده اند. دیگه کاری نداره." با لیلا بیرون آمدیم و به کارگرهای مشغول کار که تعدادشان زیاد بود نگاه کردیم.
کامران گفت: "به خاتون بگید اثاثیه اتاق را جمع کنند که دیوار را کمی خراب کنیم و در مابین را کار بگزاریم."
پرسیدم: "خیلی دیگه کار داره؟"
گفت: "نه، داخل را هم سفید کرده ام. در و پنجره ها هم دو سه روزی فکر کنم کار داشته باشه. راستی کف را سرامیک میکنید؟"
گفتم: "نه، برای بچه موکت بهتره که جای خالی هم نباشه که از روی فرش به زمین بیفتد. چقدر کارگر اینجاست، اگه تا جمعه کار تمام نشود بد میشود."
خندید و گفت: "اگه اینهمه کارگر نبودند که کار به این زودی تمام نمیشد. حداقل سه برابر کار شده، خیالتم جمع باشه، اگه تا نیمه شب هم نگهشان دارم و حقوق دو برابر بدم، کارت پنجشنبه تمام میشود."
گفتم: "خیلی ممنون. دستت هم درد نکنه." گفت: "خواهش میکنم. اگه هر کاری که تو رو خوشحال کند به من بگی، من با کمال میل انجام میدهم." لیلا گفت: "پس من برم به خاتون خبر بدم."
گفتم: "امروز به ویلا برو تا کارگرها کارهاشان را تمام کنند." و رو به کامران کردم و گفتم: "من دیگه باید برم الان است که آرش سر برسد. تو با ما نمیای؟"
دستی به صورتش کشید و گفت: "اگه من بیام کی این کارها رو انجام بده، برید خوش باشید. فقط به یاد این کارگر بیچاره هم باش."
گفتم: "هیچ میدونی کارگر خوشگلی هستی؟"
تمام صورتش پر از خنده شد و گفت: "پس معلومه امروز حالت خوبه، خوش به حال آن دو که همراهت هستند."
جوابش رو ندادم و به سمت خانه رفتم و حاضر شدم. بعد از آمدن آرش به دنبال تینا رفتیم و مرتب به مراکز خرید مختلف سر زدیم. تمام مدت با تینا سر به سر آرش گذاشتیم و کلی خرید کردیم.
آرش میگفت: "ژینا تو خیلی ماهی، باورم نمیشه که به این سرعت کارها درست شده باشه."
تینا هم مراتب ورد زبانش کامران بود و میگفت: "این بدبخت داره از غصه دق میکنه، یک فکری بکن." و من که همچنان میدانستم عمو و بابا راضی نمیشوند میگفتم: "وقتی کاری نمیشه، چرا خودم رو تو دهان مهوش و مریم اینا بیندازم که تا آخر عمر سوژهٔ مسخره کردن منو داشته باشند. ماجرای شما که به این خوبی و سرعت انجام شد، دیشب داشتند از حسادت میترکیدند. اگه میتوانستند دیشب کله کامران و تو را با هم از جا میکندند. شماها فکر میکنید آسونه آدم چشماش رو به روی این همه محبت ببندد. من نمیخوام اذیت اش کنم فقط راه چاره ای ندارم. این هم شانس من بدبخت است که عاشق نشدم، نشدم، عاشق کسی شدم که هم پدرش هم پدرم با این موضوع مخالف هستند. دیشب وقتی بابا اون طوری برای شما دو تا ذوق میکرد، مجسم کردم که اگه همین حرف رو کامران درباره من میزد چه ول وله ای به پا میشد."
تینا دستهایم را که از ناراحتی یخ کرده بود در دستهایش گرفت و گفت: "خدا را چه دیدی؟ شاید آنها هم راضی شدند، حالا غصه نخور که من هم غصه دار میشم."
به هر صورت دیر وقت بود که به خانه برگشتم، وقتی وارد شدم همه در سالن جلوی مشغول تلویزیون نگاه کردن بودند، سلام کردم و نشستم. از خستگی پایم ذوق ذوق میکرد.
مامان گل پری پرسید چه کارها کرده ایم و من هم توضیح دادم، کامران هم گفت: "بهتره بری پاهایت را در آب گرم مالش دهی که فردا پس فردا هم مرتب به این پاها احتیاج داری."
عمو گفت: "من و پرویز هم وسایل جشن را سفارش داده ایم صبح جمعه بیارند ولی کیک را باید فردا شماها سفارش بدید."
به کامران گفتم: "خونه لیلا چی شد؟"
لبخندی زد و گفت: "نگران نباش، فردا خرده ریزهایش هم درست میشود."
پرسیدم: "تو هم فردا با ما میائی؟"
گفت: "نه، باید بالا سر کارگرها باشم."
عمو گفت: "نه بابا، من میمونم و کارها رو درست میکنم. تو هم این چند وقت خسته شدی و جائی هم نرفتی، با بچه ها برو." خوشحال از آمدن کامران به اتاقم رفتم و خوابیدم. صبح با صدای کامران که بالای سرم ایستاده بود و میگفت: "پاشو تنبل خانوم، از خواب بلند شدم."
وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم شلوار کرم با بلوز آستین کوتاه لیموی پوشیده است و اصلاح کرده و ادکلن زده، بالای سر من ایستاده.
خمیازهای کشیدم و گفتم: "کی گفته صبح به این زودی، در نزده وارد اتاق من بشی."
خندید و گفت: "اولا ساعت ۹ صبح است و تینا و آرش هم پائین منتظر تو هستند. دوما، تینا هر چقدر صدایت کرد پا نشدی من رو جلو انداخت گفت شاید با صدای تو پاشه."
گفتم: "تینا غلط کرد."
لب تخت نشست و گفت: "چیه، ملوسک من خیلی خسته شده؟ میخوای بگم نمییای."
از روی تخت با عجله بلند شدم و گفتم: "نه، نه، الان یه دوش سریع میگیرم و سر حال میشم. تو هم برو بگو الان مییام."
نگاهی حسرت بار به اتاق انداخت و آروم گفت: "کی میشه هر روز صبح خودم این دختر ناز نازی رو از خواب بیدار کنم و اون چشمها قبل از این که به چیز دیگه ای نگاه کند به صورت من نگاه کند."
با خنده به طرف در هلش دادم و گفتم: "هیچ وقت، زود باش برو پایین تا حاضر بشم."
نیم ساعتی طول کشید و تینا مرتب نق میزد و میگفت: "زود باش."
پایین که آمدم کامران لیوان شیر کاکائو را با یه تکه کیک به دستم داد و خواستیم حرکت کنیم که بابک به همراه عمه اینها سر رسیدند. عمه اینها هم برای کمک به مامان گل پری آمده بودند تا مقدمات جشن فردا را آماده کنند.
مامان هم که برای ردّ کردن نمرهها به دانشگاه رفته بود و خدا را شکر تابستانها کلاس نمیگرفت.
به بابک گفتم: "تو همراه ما نمیای؟"
بابک دو دل بود که عمه گفت: "کلی کار هست که باید راست و ریستش کند. الان بهناز و بهرام خان هم میآیند. اگه سرش خلوت بود باهاتون تماس میگیره و میاد." قرار شد با ماشین آرش بریم. من و کامران هم عقب نشستیم. موقع خرید لباس آرش کت و شلوار کرم برداشت و تینا هم لباس سفید ساتن که تماماً روش کار شده بود. نیم تاج قشنگی هم برداشت که با لباسش هماهنگ بود.
کامران گفت: "تو نمیخوای لباس بخری؟"
گفتم: "من اینقدر لباس نپوشیده دارم که لازم ندارم."
گفت: "ولی امروز دلم میخواد با من لباس بخری و خودم لباست رو انتخاب کنم."
وقتی نگاه مشتاقش رو دیدم قبول کردم و پشت ویترینها رو نگاه کردم. بعد از نشان دادن چند لباس، بالاخره لباس زرشکی بلندی رو که روی سینه و پشتش و بازوها گیپور کار شده بود را انتخاب کردیم. وقتی تو اتاق پرو پوشیدم دیدم خیلی بهم میاد. کمرم رو حسابی باریک نشان میداد و قدم را بلندتر. صدایش زدم و وقتی مرا در لباس دید سوتی زد و گفت: "خیلی ماه شدی، همین رو میخریم." بعد از خرید لباس به سراغ حلقه ها رفتیم. مشغول انتخاب بودند که بابک تماس گرفت و گفت نزدیک ما شده و آدرس گرفت. با رسیدن بابک، شوخی ها و خنده ها شروع شد.
بابک به آرش میگفت: "سرت کلاه رفت. نمیدونی خواهر زبون دراز من با این ژینا چه بلأیی به سرت مییارن."
و آرش هم میگفت: "خودت سرت بی کلاه مونده، ناراحتی؟"
پشت ویترین جواهر فروشی ها، کامران زیر گوشم گفت: "نمی خوای تو هم یک انگشتر انتخاب کنی."
نگاهش کردم و خندیدم و گفتم :« چیه ، مگه قراره من نامزد کنم » با حسرت گفت:« نه ، اگه قرار بود تو نامزد کنی که ، بهترین حلقه رو برایت می گرفتم که گران تر از اون وجود نداشته باشه.»
ابروهایم را بالا کشیدم و گفتم :« کی گفته من قرار با تو نامزد کنم که تو برایم حلقه بخری.»
خیلی خونسرد گفت :« من می گم . اگه با هر کس دیگه ای هم بخوای ازدواج کنی خودم یه بلایی به سرش میارم که هفت پشتش رو یاد کنه .»
گفتم :« آخ نگو ، که ترسیدم.»
بابک به شانه کامران زد و گفت:« فکر کنم بالاخره پسندیدند.»
بعد از خرید حلقه ، دنبال لوازم آرایش بودند که چشمم به لباس بچه ها و عروسک ها افتاد . با ذوق دست کامران را کشیدم و گفتم :« بیا این جا بریم برای هستی یک کم خرید کنیم.»
خوشحال شد و گفت :« تو خیلی بچه دوست داری. دارم مجسم می کنم وقتی خودت بچه دار بشی چکار می کنی؟»
از حرفش خجالت کشیدم و گفتم :« آخه من همیشه تنها بودم . هیچ وقت دوست ندارم یه دونه بچه داشته باشم . خواهر یا برادر نعمتیه که نه تو داری ، نه من .»
خندید و گفت :« ولی اگه من خواهر یا برادری داشتم اون هم از دست مامانم غصه می خورد ولی قضیه تو فرق می کرد .» وارد مغازه ها می شدیم و از هرکدام لباس یا عروسکی می خریدیم . وقتی به بچه ها پیوستیم دست هایمان پر از کیسه بود .
آرش خندید و گفت :« آمدید خرید عروسی یا سیسمونی؟» گفتم :« سیسمونی که کلی وسیله داره . حالا این ها رو برای دلخوشی لیلا خریدیم.»
کامران به ذوق و شوق من نگاه می کرد و می خندید و مدام زیر گوشم ابراز محبت می کرد . من هم برای اینکه روزش را خراب نکنم با تبسم و لبخند جوابش را می دادم . ناهار رو تو خیابان ولیعصر خوردیم ، و عصر بود که به خانه برگشتیم.
رفت و آمد خدمتکارها و خاله و عمه و عمو و همگی خانه را پر از هیاهو کرده بود . خاله به تینا گفت :« برای فردا از یک آرایشگر خوب وقت گرفته و گفت که بهتره ماها استراحت کنیم .»
به کامران گفتم :« وسائل هستی رو به خانه ی مشت رجب ببریم .» دوتایی به پائین باغ رفتیم و از دیدن خانه که رویش را هم کنتکس سفید کرده بودند خوشحال شدم . درش را باز کردم و سوئیت قشنگی رو دیدیم.
گفتم :« بعد از جشن باید داخلش را تمیز کنند و موکت کنیم تا کمی هم وسیله ی زندگی بخریم.»
کامران گفت :« خیلی چیزها لازم دارد. از فرش و وسائل آشپزخونه تا چیزهای دیگر.»
گفتم :« اون ها رو مامان گل پری ترتیبش رو می ده . » پیش لیلا رفتیم و وسائل رو که باز می کردیم اون هم پا به پای من ذوق می کرد و لباس ها و عروسک ها را بغل می کرد . اشک توی چشماهایش حلقه زد و گفت :« نمی دونم چطوری از محبت هایت تشکر کنم . ای کاش ، محسن زنده بود و این کارها رو خودش می کرد.»
کامران با خونسردی گفت :« با سرنوشت نمی شه جنگید، شما فقط به فکر هستی باشید که غصه نخوره .»وسائل رو گوشه ای گذاشتیم و گفتم از شنبه به بعد کار خانه را تکمیل می کنیم . تو هم بهتره به خودت برسی و مواظب بچه باشی . فردا شب هم اگر سروصدا اذیتت نمی کنه به ویلا بیا تا کمی دلت باز بشه . گفت :« حتما و باز هم تشکر کرد » بیرون آمدیم و به کنار استخر رفتیم و نشستیم و پاهایمان را در آب فرو کردیم تا خنک شود .
به کامران گفتم :« نمی دانم چرا خدا به یکی این قدر مال و ثروت می دهد و به یکی هیچی .وقتی لیلا ازم تشکر می کنه از خودم خجالت می کشم و ناراحت می شم که چرا این قدر بین ما باید فرق باشه و این طوری زندگی کنه.»
کامران با تفکر گفت :« خدا به آدم ثروت می دهد تا امتحانش کند . اگه به فکر بنده های دیگر هم بودی که از امتحان سرافراز بیرون آمدی و گرنه روز حساب راه فراری نداری. ولی بابا بزرگ راست می گفته که تو از همه ی نوه هایش دلسوزتری.»
گفتم :« نمی دونم شاید، ولی من نمی تونم نسبت به درد و رنج اطرافیانم بی خیال باشم . می دونی همیشه دوست داشتم خودم این قدر پول داشتم که بتونم چند تا بچه ی بی سرپرست رو توی یک خانه ی خوب نگهداری کنم و برایشان امکانات خوب بگذارم و به جاهای بالا برسانمشان .» خندید و گفت :« اگه تو بخوای من حاضرم برایت این پول رو خرج کنم.»
گفتم :« ممنون ولی دلم می خواد مال خودم باشه.»
با لحن شوخی گفت :« تو اگه به من بله بگی ، تمام اموال من مال خودت می شه.» دستم رو به لبه ی استخر فشار دادم و گفتم :« بس کن کامران .» و از جایم بلند شدم.
یه مشت آب به طرفم پاشید و با خنده گفت :« فرار کردن راه چاره نیست عزیز دلم . باید یه کم شجاع باشی و مبارزه کنی .»
زبونم رو برایش درآوردم و فرار کردم و گفتم :« نکنه ، تو هم مثل پاریس ، پسرپریام و هکوب ، که عامل اصلی جنگ تروا شد می خوای باعث جنگ خاندان کیانی بشی.»
یکی از گل های سرخ را کند و به سمتم آمد و یکی از زانوهایش را روی زمین گذاشت و گل را دو دستی به طرفم گرفت و گفت :« تو اگه بخوای پاریس می شم ، اگه بخوای مارس خدای جنگ می شم .» و با لحن ملتمسانه ای گفت :« تو فقط منو بخواه.»
با نگاه به چشم های سیاه ملتمسش تمام دلم لرزید و آروم گفتم :« تو مثل اروس می مانی که تیر و کمانی به دست گرفتی و می خوای قلب منو هدف بگیری و عاشق کنی . پاشو از زمین که اگه کسی ببینه بد می شه.»
بلند شد و گفت :« آره من خدای عشقم ولی باید عاجزانه از خدای خودم بخوام که منو به تو برسونه ، آفرودیت من .» خندیدم و گفتم :« بسه دیگه ،هر کی این جا باشه فکر می کنه تو نمایشنامه ی هومر گیر افتاده.» گل را به طرفم گرفت و گفت:« بگیرش ، مال توئه.»
گل را گرفتم و بوئیدم و گفتم :« همه ی گلهای خدا قشنگند و زیبا .»
آروم زمزمه کرد :« مثل تو »
صدای کیارش که منو صدا می زد ما رو به سمت خانه کشاند.
کیارش با ذوق و شوق گفت :« بیا ببین بابا چی می گه.»
گفتم :« چی می گه؟»
- می گه بهتره یه صیغه ی محرمیت امشب بین آرش و تینا خوانده شود تا بعدا عقد و عروسی را یک شب بگیریم.
گفتم :« خب؟»
- حالا فرستاده دنبال یه عاقد تا بیاید .
کامران گفت :« پس امشب شام عقد کنان داریم و وارد ساختمان شدیم.»
به مامان گل پری گفتم :« تینا کجاست؟»
گفت:« رفته حمام اتاق تو، شما دو تا کجا بودید؟»
گفتم :« پیش لیلا» خندید و گفت :« بقیه اش رو کجا بودید؟ زیر درخت ها؟» و بعد به سمت خاله بهناز رفت.
مامان گل پری همیشه تیزبین بود . به اتاقم رفتم و تینا رو دیدیم که مشغول خشک کردن موهایش بود . گفتم :« تینا الکی الکی امشب داری شوهر می کنی ، می فهمی؟»
خنده ی ریزی کرد و گفت:« ازدواج به همین آسونی است ، تو خیلی همه چی رو سخت گرفتی.» گفتم :« نمی خوای گیتاو مهتاب و سارا رو دعوت کنی؟»
گفت:« ای وای این قدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که یادم رفت تو این کار را بکن . مامان گل پری هم تازه به خاله پریوش خبر داده که برای امشب بیایند.»
یکهو از جایش بلند شد و دستهایم رو گرفت و گفت :« ژینا ، من می ترسم . همه اش مثل خواب و خیاله، من اصلا تصمیم ازدواج نداشتم . حالا می گن امشب باید عقد کنم. نمی دونم کار درستی می کنم یا نه؟»
دستهایش را فشار دادم و گفتم :« به قلبت گوش کن ببین دوستش داری یا نه ؟ چون بقیه ی موارد تأیید شده است.»
لبخندی زد و گفت :« قبلا هیچ وقت در موردش فکر نکرده بودم ولی وقتی اون شب بهم ابراز علاقه کرد دیدم منم بهش علاقه دارم.» خندیدم و گفتم :« پس فکرش رو نکن و بگذار کمکت کنم موهایت رو درست کنی که عاقد پیدایش می شود .»
وقتی تینا حاضر شد من هم کمی آرایش کردم و کت و شلوار شکلاتی پوشیدم و به همراه تینا پائین رفتم . آرش به وسط پله ها آمد و دست تینا رو گرفت و با هم پائین رفتند . عمه پریوش اینا هم آمده بودند . بعد از آمدن عاقد صیغه ی محرمیت بینشان خوانده شد . صورتش را بوسیدم و برایشان آرزوی خوشبختی کردم . مجلس شاد و گرم بود.
بابک به افتخار عروس و داماد یک رقص حسابی با سیاوش و کیارش کرد و بعد هم من عروس و داماد رو بلند کردم و همگی به دورشان حلقه زدیم و به پایکوبی پرداختیم. مامان گل پری به هردویشان سکه داد و بابا و عمو هم کلی شاباش دادند . شام که حاضر شد همگی حسابی خسته و گرسنه بودند . کامران که از هر فرصتی استفاده می کرد و دم گوش من زمزمه می کرد که من و تو هم باید این جور باشیم و این طوری جشن کوچک و بزرگ بگیریم.
آخر شب همگی که خسته بودند به جز تینا و عمه پرستو و آرش به خانه هاشان برگشتند . صبح جمعه همه در تکاپو بودند و خانه را پر از صندلی و میز کرده بودند . تینا از ساعت یازده به آرایشگاه رفت و من گفتم بعدا پیشت میام . کامران و بابک حسابی بدو بدو می کردند .
با وجود آن همه خدمتکار چند نفر هم باید مرتبا به کارها رسیدگی می کردند.
خیلی از اقوام و آشنایان را دعوت کرده بودند . حتی خاله نسرین خاله ی عمه پریوش هم دعوت بود . خاله گلناز خاله ی بابا هم با پسر و دخترهایش دعوت بودند.
ساعت سه بود که به کامران گفتم، منو به آرایشگاه ببره، توی راه گفت :« می دونی ژینا یه عروسی برات می گیرم که تو فامیل زبانزد باشه، لباس و تمام وسائلت را هم از پاریس می گیریم. چطوره؟»
خندیدم و گفتم :« می خوای وسوسه ام کنی. من هنوزم حرفم یکی است و دو تا نشده . من می خوام مثل تینا و آرش با موافقت خانواده ها ازدواج کنم. »
اخم هایش در هم رفت و گفت :« مگه من می خوام بدزدمت که این جوری می گی. ولی برای موافقت بابا و عمو اول تو باید منو مطمئن کنی.»
پوزخندی زدم و گفتم :« من اگه می تونستم خودم را متقاعد کنم که خوب بود و رویم را به طرف خیابان کردم »
وقتی رسیدیم گفت:« کی بیام دنبالت .»
گفتم:« زحمت نکش ، آرش میاد» و خداحافظی کردم. وقتی وارد شدم تینا رو که دیدم خیلی ناز شده بود . ولی آرایشگر با دیدن من گفت :« وای خدای من ، پس امشب دو تا عروس داریم ، این دختر دائی تون تینا خانوم یه تیکه ماهه.»
گفتم:« ممنون از تعارفتون ولی امشب ، فقط تینا از همه خوشگل تر خواهد بود.»
حاضر که شدیم آرش به دنبالمان آمد آرش مرتب تینا رو نگاه می کرد و لبخند می زد.
تینا رو به آرش گفت:« می بینی ژینا چه ماه شده، حالا لباس زرشکی اش رو هم که بپوشد دیگه کامران امشب ، هر کسی به ژینا نگاه کند ، سکته می کند.»
آرش گفت :« امشب هی با این و اون گرم نگیری بیچاره رو دق مرگ کنی ، مثل این می مونه اگه کسی بخواد به تینا نگاه کنه که من می میرم.»
تینا پشت دست آرش زد و گفت:« یعنی چی ؟ می خوای بگی حسود تشریف داری؟»
آرش گفت :« نه بابا ، منظورم کامران بود.» به خانه که رسیدیم کلی از فامیل آمده بودند. خاتون اسپند دود می کرد و زیر لب دعا می خواند . همه تبریک می گفتند. من به اتاقم رفتم و سریع لباسم رو پوشیدیم و سرویس جواهر زمرد را انداختم و به پائین برگشتم.
هنوز به وسط پله ها نرسیده بودم که کامران با کت و شلوار مشکی و بلوز شیری و کراوات زرشکی جلویم سبز شد . ادکلن را روی خودش خالی کرده بود و موهای خوش حالتش را کمی روی پیشانی ریخته بود. کنارم قرار گرفت و صورتش را نزدیک گوشم کرد و آروم زمزمه کرد: خیلی ماه شدی ژینا، به خدا امشب هرکی بخواد به تو نگاه کنه،من از حسادت خفه می شم و می میرم.نگاهم به عمه پریوش افتاد که با اخم و موشکافانه به من و کامران خیره شده بود و سری تکان داد و به سمت بابا رفت.
با عصبانیت رو به کامران گفتم :« تو آدم نمی شی، دیدی عمه پریوش چه نگاهی به ما کرد ، معلوم نیست داره الان به بابا چی می گه؟»
کامران گفت:« بذار هر چی دلش می خواد بگه ، مهم نیست.» و با خنده ازم دور شد.
وقتی وارد سالن شدم تعداد مهمان ها خیلی زیاد شده بود و به سختی به سمت تینا و آرش رفتم . تینا پرسید:« معلومه کجایی؟ چه قدر هم ماه شدی؟»
با حرص گفتم :« تو دیگه شروع نکن ، همین ماه شدن نزدیک بود کار دستم بده.»
برایش جریان رو تعریف کردم که خنده اش بلند شد و گفت :« بیچاره کامران.»
آرش که نزدیکمان شده بود گفت:« چرا کامران بیچاره شده؟» تینا آروم جریان رو تعریف کرد که آرش با قیافه ی متفکرانه ای گفت:« به نظر من تو باید امشب از بغل ما تکان نخوری که می ترسم با این حال و روز کامران ، اگه هرکسی بخواد با تو گرم بگیره ، طرف رو بزنه و ناکار کنه.»
گفتم:« لوس نشو، آرش»
بابا به سمتمان می آمد صدایم زد و گفت :« بیا خاله گلناز دنبالت می گرده.»
و در همین حین خاله گلناز که برعکس مامان گل پری تیپ سبزه و مشکی داشت به سمتم آمد و صورتم رو بوسید و گفت :« ماشاءالله روز به روز بیشتر شبیه گل پری می شی، خیلی خانوم شدی عزیزم.» تشکر کردم و حال مینو و مرجان و خسرو ، بچه هایش رو پرسیدم.
با خنده گفت :« همگی خوبند و این جا هستند ، نوه هایم هم آمدند . راستی پرویز ، بیژن هم امشب با ما آمده.»
بابا پرسیده :« مگه بیژن آمده.»
خاله گلناز گفت:« آره ، پریشب آمده خانه ی ما و من امشب با خودم آوردمش.»
به بابا نگاه کردم که با خنده گفت :« ژینا، بیژن رو نمی شناسه، هر چند من خودم هم الان دیگه نمی شناسمش . بچه که بود به آلمان رفتند.» و رو به من گفت:« بیژن ، پسر فتانه ، دختر خاله ترگل ، که تو آلمان زندگی می کنند ، است.»
سرم را به علامت این که فهمیدم تکان دادم و گفتم :« یعنی خاله ترگل هم آمده؟»
خاله گلناز گفت :« نه ، عزیزم. ترگل همیشه برعکس من و گل پری ، زندگی در اروپا رو ترجیح داده . بیژن هم دندان پزشک شده و حالا هم برای دیدن اقوام و دوستانش به ایران آمده. قراره ترگل و فتانه هم تو همین ماه یه سری بیایند . خیلی سال می شه که ندیدمشان، بیژن دیشب که شنید کامران هم آمده خیلی خوشحال شد.»
آرش به سمتمان آمد و بعد از عذرخواهی گفت:« ژینا ، بیا تینا رو بلند کن کمی برقصد . هر چی من می گم پا نمی شه.»
از بابا این ها جدا شدم و تینا رو بلند کردم و به همراه آرش به وسط فرستادمش جوانترها همگی حلقه به دورشان زدند و آهنگ مبارک باد رو ارکست پخش کرد و همه مشغول پای کوبی شدند . کیارش دستم رو کشید و به وسط برد.
از خوشحالی آرش و تینا من هم شاد بودم.
در همین حین نگاه سنگین یک مرد چشم و ابرو مشکی و قد بلند و چهارشانه رو به روی خودم حس کردم.
هر بار که می خواستم از زیر نگاهش دربرم باز هم می دیدم که به من خیره شده. از آرش پرسیدم که اونو می شناسه که با سر اشاره کرد که ، نه.
وقتی کامران به جمعمان اضافه شد رو به آرش گفت:« امیدوارم همیشه شاد باشید و کلی شاباش به من و آرش و تینا داد.»
با این کارا ، همگی به آرش و تینا شاباش فراوان دادند و صدای موزیک لحظه به لحظه زیادتر می شد.
من که خسته شده بودم آروم به گوشه ای رفتم تا روی صندلی بنشینم و خستگی در کنم.
داشتم به مهوش که حسابی خودش رو به کامران چسبانده بود نگاه می کردم که همان مرد چشم و ابرو مشکی در حالی که دو تا لیوان شربت دستش بود به سمتم آمد و کنارم نشست و بی مقدمه لیوان رو به طرفم گرفت و گفت :« خسته شدید. بخورید که تو این شرایط بدن به نوشیدنی نیاز بیشتری دارد .»
لیوان را از دستش گرفتم و گفتم :« ببخشید، من شما رو قبلا ندیدم.» دستش رو با حالتی خاص بر پیشانی اش زد و گفت :« منو ببخشید ، یادم رفت خودم رو معرفی کنم ، من بیژن فرجاد نوه ی خاله ی پدرتان هستم.»
لبخندی زدم و گفتم:
-از آشنایی با شما خوشبختم همین امشب تازه اسم شما رو از بابام و خاله گلناز شنیدم.
خندید و گفت:
-یکی از عیب های توی غربت زندگی کرد همینه که فامیل هم آدم رو فراموش می کنه من هم اگر شباهت فوق العاده شما با خاله گل پری نبود متوجه نمی شدم که شما ژینا خانم هستید.
پرسیدم:
-شما بچگی منو دیده بودید.
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
-حدود دوازده سال پیش که به ایران آمده بودم شما تازه مدرسه می رفتید.
خندیدم و گفتم:
-اون وقت شما چند ساله بودید.
گفت:
-من هیجده ساله بودم و حالا هم سی ساله ام.
گفتم:
-پس شما دو سالی از کامران بزرگترید.
کامران که با دیدن ما به سمتمان آمده بود با خنده گفت:
-نه بابا این بیژن همسن بابای منه
و به پشت بیژن کوبید.
بیژن هم از جایش بلند شد و با هم روبوسی کردند.
من هم که نگاهم به مهتاب و سارا و گیتا افتاد که وارد سالن شده بودند ببخشیدی گفتم و به سمت آنها رفتم.سارا خنده کنان سوتی کشید و گفت:
-وای دختر معرکه شدی امشب با این خوشگلی تو دیگه هیچ کس به ماها نگاه نمی کنه ما رو باش که فکر می کردیم شاید امشب بخت ما هم باز بشه.
گفتم:
-لوس نکن خودتو خیلی خوش آمدید تینا و آرش هم وسط مجلس هستند بیایید این جا تا یک کم پذیرایی شوید.
با بچه ها مدتی خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم تا این که مانی و بابک به طرف ما آمدند و با بچه ها آشنا شدند و بعد مانی گفت:
-با بیژن آشنا شدی؟
گفتم:
-آره
گفت:
-به نظرت خیلی با جذبه نیست؟
گفتم:
-چرا به خاطر ابروهای پر پشت و سیاهش است و نگاهش هم خیلی با جذبه است.
بابک گفت:
-انگار تو فرانسه پیش کامران رفته بود چون با هم خوب قاطی هستند.
گفتم:
-آره می بینم.
با دست زدن همگی کیک را آوردند و ما هم به تینا و آرش نزدیک شدیم وقتی کیک را بریدند حلقه ها را در دست هم کردند.
موقع شام کامران برایم غذا کشید و با بابک و مانی سر یک میز نشستیم.آرش و تینا هم به اتاق کامران رفتند تا راحت شام بخورند.وسط های غذا بود که مریم و مهوش هم به جمع ما پیوستند.
مانی رو به مهوش و مریم گفت:
-بهتره اخلاقتون رو خوب کنید تا امشب یه شوهری هم شماها پیدا کنید می ترسم ژینا هم شوهر کنه و شما دوتا رو دست من بمونید.
و شروع به خندیدن کرد.
مریم و مهوش هر دو موهایش را کشیدند که گفت:
-آی آی اگه ول نکنید الان داد می زنم به همه می گم شما دو تا چه عفریته هایی هستید.
مهوش گفت:
-شب که رفتیم خونه به بابا می گم خدمتت برسه
و خواست از سر میز برود که دستش را کشیدم و گفتم:
-بشین شامت رو بخور مانی رو همه می شناسند.
مانی گفت:
-دستت درد نکنه ژینا.
با لبخند گفتم:
-خواهش می کنم.
بعد از شام با گیتا و سارا مشغول صحبت بودیم که سارا یک دفعه گفت:
-ببینم این کامران نامزد کرده؟
گفتم:
نه چطور مگه
گفت:
-آخه یه دختره بدجوری بهش آویزون شده.
خندیدم و گفتم:
-حتما مهوش را می گی.
سرش را تکان داد و گفت:
-نه بابا مهوش رو که می شناسم این دختره ی مو شرابی رو می گم.
مثل فنر از جا پریدم و به سمتی که سارا اشاره می کرد نگاه کردم یه دختر با لباس شب مشکی که فوق العاده باز و جلف بود و موهایش را هم شرابی کرده بود و هرکدام از قسمت های موهایش مثل برق گرفته ها از یک طرف بیرون شده بود و به قول معروف مد روز درست کرده بود.
تا حالا ندیده بودمش.همچنین به بازوی کامران چسبیده بود که انگار زنش بود با عصبانیت به سمت کامران رفتم تمام بدنم از خشم می لرزید پسره ی بی حیا همین چند ساعت پیش برای من ادای عاشق ها رو در میاورد و حالا دوست دخترش رو تو خونه ی ما دعوت کرده وقتی به کنارش رسیدم صورتم از خشم سرخ بود.
کامران که نزدیک شدن منو دیده بود سعی می کرد دختره رو از بازویش جدا کند.نگاهش که به من افتاد گفت:
-نازی دختر آقای صفوی دوست بابا هستند.ایشون هم ژینا دختر عموی من هستند.
نگاهی پر از خشم به صورت این نازی خانوم انداختم که قدش متوسط بود و به زور کفش های پاشنه بلندش باز هم به قد من نمی رسید صورت سبزه که با زور کرم پودر فراوان باز هم تیرگیش مشخص بود.بینی عمل کرده که خط عملش روی کنار بینی اش باقی بود و لب های درشتش که با رژ تیره درشت ترش نشان می داد و چشم های قهوه ای سیر که نگاه مشتاقش رو به صورت کامران دوخته بود کامران بالاخره موفق شد بازویش را رها کند و نازی با عشوه گفت:
-وای کامران نگفته بودی دختر عموی به این خوشگلی داری.
کامران که خوب علت سرخ شدن صورت منو می دونست دستپاچه گفت:
-ژینا جان نازی و پرد و مادرش دوباری به پاریس امدند و آن جا با هم آشنا شدیم قراره بابا با آقای صفوی تو ایران هم یک کار شراکتی انجام بدهند.چون ایشون تاجر پارچه هستند.
من که همچنان با خشم به کامران نگاه می کردم گفتم:
-خیلی از دیدنشون خوش حال شدم خوب شد که خیلی زود باهاشون آشنا شدم
و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشم به سرعت از آنها درو شدم.بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد چه قدر راحت دختره ی پررو بهش چسبیده بود و به من معرفی اش می کرد.
خیلی دلم می خواست همان جا سیلی ای توی صورتش بزنم و خودم را راحت کنم.
به من می گه اگه هر کس دیگه ای بخواد تو دلت باشه خودم خدمتش می رسم و حالا خیلی راحت با نازی جونش گرم می گیره.
از زور عصبانیت فرزین رو ندیدم و محکم بهش برخورد کردم.
هر دو خجالت کشیدیم و ببخشید گفتم آرش که متوجه تغییر حالت من شده بود پرسید:
-چی شده ژینا چرا بهم ریختی.
با بغض گفتم:
-هیچی یه نگاه به کامران و دوست عزیزش بیندازی می فهمی چی شده.
آرش با آرامش گفت:
-بعد از شام فهمیدم دختره مثل کنه بهش چسبیده ولی نفهمیدم کیه.
با حرص گفتم:
-به ظاهر دختر دوست باباش ولی در باطن که می بینی جقدر با هم صمیمی هستند.
آرش خندید و گفت:
-حسود خانم کاملا مشخصه که دختره داره به زور خودش رو می چسبونه این قدر عصبانی نباش شب نامزدی من و تینا است بیا بریم پیش تینا که رفته پیش دوستانتان و گرم گرفته است.
همین موقع کامران خودش را به ما رساند و گفت:
-ژینا صبر کن کارت دارم.
با تندی بهش گفتم:
-من با تو کاری ندارم می خوام برم پیش دوستانم تو هم برو با نازی جونت سرگرم باش.
با حالت عصبی گفت:
-این چه حرفیه تو داری اشتباه می کنی.
با بغض گفتم:
-برو دست از سرم بردار نمی خوام ببینمت.
آرش که شاهد بگو مگوی ما بود رو به کامران گفت:
-فعلا تنهایش بذار.
و جلوی کامران را که می خواست مانع رفتن من شود گرفت به کنار تینا که رسیدم با ناراحتی خودم را روی صندلی انداختم و تینا پرسید:
-چته ژینا چرا ماتم گرفتی؟
سارا آرام گفت:
-انگار با کامران دعواش شده.
تینا با تعجب پرسید:
-چرا؟
با ناراحتی گفتم:
-پسره ی پرو دوست دخترش رو آورده اینجا خیلی راحت به من می گه که دوبار هم به فرانسه رفته و آن جا بوده.
گیتا با دست به پشتم زد و گفت:
ژینا خودت می دونی آن جا روابط دختر و پسرها مثل اینجا نیست و خیلی آزادند.
با حرص گفتم:
-ولی این دختره مال اینجاست در ضمن هر غلطی دلش می خواد می تونه بکنه ولی حق نداره به من بگه فقط دیوونه ی منه فکر کرده هالو گیر اورده.
یکهو چهارتایی زدند زیر خنده و گیتا گفت:
-پس تینا دروغ نمی گفت که یک خبرهایی هست.
از این که خودم رو لو داده بودم خنده ام گرفت و گفتم:
-اگه هم بود همه چیز تمام شد.
سارا نگاهی به ساعت کرد و گفت: بهتره یه آژانس بگیریم و بریم. دیگه داره دیر می شه.
تینا هم به سمت آرش رفت و بعد از اینکه آژانس آمد بچه ها رفتند و مهمان ها هم یکی یکی عزم رفتن کردند.
کامران هم مرتب سعی می کرد جوری خودش را به من نزدیک کند و با من حرف بزند.
من هم تمام مدت به هوای خداحافظی با مهمان ها تنها جایی نمی ماندم.فرزین هم موقع خداحافظی با لحن آرامی گفت: خواهش می کنم بازم در مورد پیشنهادم فکر کن.
و من هم گفتم: فعلا اصلا قصد ازدواج ندارم.
خاله گلناز با بیژن درهنگام رفتن گفتند که حتما دوباره همدیگه رو بببینیم. وقتی دیدم نازی و پدرش در حال خداحافظی با عمو و بابا و کامران هستند جلو رفتم و وقتی نازی با کامران دست می داد به هوای رد شدن از کنارش محکم با پاشنه بلند کفشم روی پای کامران کوبیدم. که نفسش رفت و گفت: آخ.
سریع از آنجا دور شدم و بعد از رفتن مهمانها از تینا و ارش خداحافظی کردم و خودم را روی تخت انداختم. تمام وجودم را یاس و خشم پر کرده بود. با خودم گفتم: همین چند ساعت پیش همچین اینجا ادای عاشق ها رو در می آورد که واقعا دلم براش سوخته بود. ببین چطور از همه چیز بی خبری راست گفته اند سن و سال ما، خیلی خطرناک است و عاشقی، آدم را کر و کور می کند. آخه دختر تو چی از زندگی چند ساله کامران تو فرانسه می دونی که دلت رو بهش باختی؟و با فکر این که کامران با چند تا دختر بوده و شاید زن و بچه هم داشته باشند بغض گلویم ازاد شد و اشک هایم سرازیر شدند و زیر گریه خوابم برد.


ابریشم 10-16-2010 03:34 PM

فصل 12

صبح با صدای پرنده های داخل حیاط از خواب بیدار شدم و از سر و صدای پایین فهمیدم که کارگرها مشغول جمع و جور کردن خونه هستند. از خستگی دوباره خوابم برد که با صدای مامان گل پری از خواب بیدار شدم.
دست مهربانش را روی موهایم کشید و گفت: ژینا، عزیزم پاشو.
چشمهایم را به سختی باز کردم و گفتم: چی شده؟ با دلواپسی گفت: دیدم ساعت دو شده و تو نیامدی پایین. دلم شور افتاد. مامان هم گفت شاید حالت بد شده منم آمدم بالا.
خمیازه ای کشیدم و گفتم: مامان کجاست؟
گفت: پایین، بنده خدا از صبح تا حالا بالا سر کارگرها ایستاده، خانه خیلی بهم ریخته است. پاشو نهار بخوریم که الان ضعف می کنی. صبحونه نخوردی که در ضمن خاتون صبح می گفت: لیلا کمی درد داره. می ترسم با این شرایطی که داره و با این همه استرس یک موقع بچه اش هفت ماهه دنیا بیاد.
از جایم پریدم و گفتم: مگه می شه.
گفتم: آره عزیزم. برای همینم بهتره سریع بعد از نهار، با کامران برید و برای بچه خرید کنید.
به بابات گفتم که به دوستش که مغازه لوازم خانگی داره تماس بگیره وسائل لازم برای خانه اش بگیره. به خاله بهنازت هم گفتم به بهرام خان بگه همین امروز موکت و فرش خانه را اماده کند. مامانت هم دو تا کارگر فرستاده تا خانه را تمیز کنند.
گفتم: پس پرده چی می شه؟
گفت: لووردراپه می زنیم. سریع می شه.
گفتم: تلویزیون چی؟
گفت: بابات می گیره. همه رو گفتم بگیره خودم حساب می کنم . تو فقط لوازم بچه رو تکمیل بخر.
با یاد کار دیشب کامران با ناراحتی گفتم: حالا چرا باید با کامران بروم.
مامان گل پری در حالی که از جایش بلند می شد گفت: برای اینه همه درگیر کار هستند و تازه خاله ترگل هم صبح تماس گرفته و گفته تو همین هفته با فتانه به تهران میان، وقتی بیایند اینجا، همه میایند. حالا می بینی چقدر کار داریم؟ اگر لیلا هم وضع حمل کنه دیگه همه چیز بهم می ریزد. بهتره عجله کنی. مامانت داره لیست وسائل بچه را می نویسد تا با خودتان ببرید. زود باش دیگه. سریع دوش گرفتم و موهایم را برس کشیدم و حاضر و اماده پایین رفتم. خونه حسابی بهم ریخته بود و کارگرها مشغول تمیز کردن بودند. به اشپزخانه رفتم و با دیدن مامان که لیست بلند بالایی را می نوشت گفتم: نمی شه مامان شما هم بیایید. مامان سری تکان داد و گفت: می بینی که چقدر کار روی سرم ریخته . بهتره عجله کنی و غذایت رو بخوری کامران تو حیاط منتظرت است.
سریع غذایم را خوردم و مامان گل پری مقداری تراول بهم داد و گفت: اگه کم آوردی از کامران بگیر و مرا راهی کرد. قبل از رفتن به لیلا سر زدم و دیدم حال و روز خوبی ندارد.
خاتون کنارش نشسته بود و گفت» فکر می کنم بچه زودتر دنیا بیاید.
پرسیدم: دکترش رو خبر کردید.
خاتون گفت: آره گفته هر وقت درد شدید شد ببریمش بیمارستان.
صورت لیلا را بوسیدم و گفتم: نترس، هستی کوچولو جون می دونه خاله اش خیلی عجله داره ببیندش داره زودتر میاد. الان هم ما داریم می ریم وسائلش را بخریم.
با ناله گفت: دستت درد نکنه. من باعث زحمت همتون شدم.
گفتم: حرفش رو هم نزن.
به سمت ماشین که رفتم دیدم کامران قدم رو می ره و بدون اینکه حرفی بزنم در ماشین را باز کردم و نشستم. بلافاصله سوار شد و با خنده گفت: سلام خانم قهرو.
رویم رو به طرف بیرون کردم و گفتم: زود باش برو وقت نداریم.
توی راه نگاهش هم نکردم و همچنان به سکوتم ادامه دادم. نزدیکی های خیابان بهار که رسیدیم، ماشین رو نگه داشت و به طرفم چرخید و گفت: تا کی می خوای حرف نزنی.اصلا فکر نمی کردم این قدر بی منطق باشی.
با عصبانیت گفتم: من بی منطقم یا تو خیلی بی شعوری که می خوای از احساسات یه دختر هیجده ساله استفاده کنی. باید می دونستم همه شما مردها همتون عین هم هستید. دروغگو و پنهان کار. حالم ازت بهم می خوره. حالا هم اگه بخاطر هستی نبود حاضر نبودم یک دقیقه هم کنارت بشینم. تو یه آدم پست فطرتی.
ابروهایش را بالا انداخت و بلند خندید و گفت: این همه بد و بیراه به خاطر اون دختره ی لوس است؟
با حرص گفتم: چطور وقتی دیشب از بازویت آویزان شده بود لوس نبود. نفس عمیقی کشید و با حرص دندانهایش را فشرد و رو به من گفت: ببین عزیز دلم. اگه خوب دقت می کردی میدیدی من می خواستم اونو از خودم جدا کنم ولی موفق نشدم. راستش رو بخوای تو سفر قبلیشون به پاریس بابا و اقای صفوی حرف از شراکت زدند و اقای صفوی هم گفت: اگه این شراکت تبدیل به فامیل شدن هم بشه خیلی بهتره. بابا هم حرفی نزد و در لفافه به من گفت: که این ازدواج می تونه خیلی برای کارخونه خوب باشه. و من هم بهش گفتم: اصلا حرفش رو هم نزنید. چون قرار نیست زندگی من به خاطر کارخانه رقم بخورد و من اصلا از این دختره جلف و لوس خوشم نمیاد. ولی نازی روی حرف باباش احساس می کنه که روزی می تونه با من ازدواج کنه. دیشب هم بعد سلام و علیک یهو بازوی منو گرفت و اصرار داشت با هم برقصیم. من هم در حال اوردن بهانه بودم و می خواستم خودم را نجات دهم که یکهو تو رسیدی. تو باید بدونی که من به جز با تو، با هیچکس دیگه ازدواج نمی کنم. من دلم رو باختم. نمی تونم جای دیگه ببرمش.
در حالی که سعی می کردم بغض گلویم را نشکند گفتم: ار کجا معلوم که دلت رو قبلا جای دیگه ای نباخته باشی یا حتی زن و بچه ای نداشته باشی.
و ناخود آگاه اشک هایم سرازیر شد.
دستمالی از روی داشبورد ماشین برداشتو گفت و به دستم داد و گفت: خواهش می کنم گریه نکن. دلم کباب شد دختر. این چه حرفیه. من اگه زن و بچه داشتم که بابام می فهمید. من که تنها نبودم. در ضمن من او قدر دوستت دارم که هیچ وقت اجازه نمی دادم با احساساتت بازی کنم.
آهسته گفتم: ولی من هنوز حرفات رو باور ندارم.
خندید و گفت: می خواهی همین جا خودم را جلوی ماشین ها بندازم و بکشم تا باور کنی.

در حالی که هنوز ته دلم مطمئن نبودم گفتم: نه لازم نیست. بهتره زودتر برگردیم. تا دیر نشده کلی خرید داریم.
در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت: ولی خودمونیم خوب نقطه ضعفت رو پیدا کردم.
دیدم بدجوری رو دست خوردم برای همین گفتم: اصلا به من ربطی نداره که تو با کی باشی یا نباشی. برای من چه فرقی می کنه، من فقط می خواستم بگم که بچه نیستم که گول حرف های تو رو بخورم.
با خنده گفت: آره جون خودت. تو حسودیت شده و فقط ادم عاشقم که حسود می شه.
بلند داد زدم: هیچم اینطور نیست کامی.
دست راستش رو به علامت تسلیم برد بالا و گفت: بابا من تسلیم داد نزن. هر چی تو بگی.
به خیابان بهار که رسیدیم ماشین را پارک کردیم و شروع به خرید کردن از روی لیست مامان کردیم. هر تکه از لباس یا وسائل را که می خریدیم کلی ذوق می کردم و کامران هم پا به پای من می خندید و جلو می رفتیم. چند باری مجبور شدیم وسائل را در ماشین بگذاریم و دوباره خرید کنیم. گهواره کوچکی خریدیم و بعد از چند ساعتی برگشتیم. کامران گفت: من که دختر خیلی دوست دارم، تو چطور؟
از تصور داشتن یه دختر کوچولوی تپل مپل شیرین زبان لبخندی روی لبانم نقش بست. گفتم: منم خیلی دختر دوست دارم. راستی می دونی خاله ترگل قراره بیاد.
سرش را تکان داد و گفت: آره خیلی ساله که ایران نیومده. احتمالا می خوان برای بیژن زن بگیرن.
گفتم: بیژن به نظر پسر عاقل و جا افتاده ای میاد.گفت: آره. چند باری که اومد پاریس پسر خیلی عاقلی بود و اصلا دنبال خوش گذرونی نبود.
پرسیدم: تو چطور؟
اخمی کرد و گفت: بازم شروع کردی؟
- راستی چیزی به کنکور نمونده. من باید برم خونه عمه پرستو تا با تینا درس بخونم.
اخم هایش درهم رفت. نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: چیه، بازم می خوای فرار کنی و منو نبینی.
از حدس درستش خنده ام گرفت و گفتم: نه، بابا بچه لیلا که بیاد کلی حواسم پرت می شه. خاله ترگل اینا هم که بیان خونه حسابی شلوغ می شه و نمی تونم درس بخونم. تو هم که مزاحمی و باعث دردسر.
خندید و گفت: باشه، ولی بعد از کنکور حتما بریم شمال و یک کم تفریح کنیم.
- باشه. قرارش رو با مامان اینا بذار چون بابا باید جراحی نداشته باشه تا بتونیم بریم.

ابریشم 10-16-2010 03:35 PM

به در خانه که رسیدیم بابا و عمو را دیدیم که با دو تا کارگر مشغول خالی کردن وسائلی که خریده بودند از ماشین کامیون بودند. سریع پیش لیلا رفتم و دیدم که هنوز هم مثل ظهر حال خوبی نداره. از خاتون پرسیدم: خنوز وقتش نرسیده بیمارستان برید؟
گفت: دکتر گفته کمی صبر کنید شاید بهتر بشه.
لیلا با دیدن ساک لباس در دست من کلی خوشحال شد و ذوق کرد. پتوها و ساکها. همه چی را نشونش دادم. بعد برای کمک به عمو و بابا از در وسط به خانه لیلا رفتم. به کمک خاتون و کامران همه چی را مرتب کردیم و سر جای خودش گذاشتیم. بابا و عمو هم خوشحال بودند.
عمو با نگاهش به ساعت گفت: وای بچه ها ساعت دوازده شده است. بهتره بریم بخوابیم.
بابا به خاتون گفت: هر موقع شب که لیلا مشکل پیدا کرد سریع به ویلا زنگ بزن تا به بیمارستان ببریمش.
خاتون گفت: خدا از بزرگی کمتون نکنه. واقعا سنگ تموم گذاشتید برای این دختر.
وقتی به اتاقم رفتم از خستگی پاهایم ذوق ذوق می کرد. صبح با صدای کامران بیدار شدم و پرسیدم: تو اینجا چی کار می کنی؟
با لحن خاصی گفت: هیچی بابا. پا شدم دیدم تو خونه پرنده پر نمی زنه. گفتم بیام یه کاری کنم که مجبور شی باهام ازدواج کنی و اینقدر منو ازار ندی.
از حرفش تمام صورتم سرخ شد و گفتم: خیلی بی شعوری کامی، اروپا رفتن اینقدر پررو و بی ادبت کرده.
خودش را روی صندلی گهواره ایم انداخت و دستش را زیر چانه اش گذاشت و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با خنده پرسید: می شه بگی از حرف های من چی برداشت کردی که اینو می گی. شاید منظور من این بوده که یه کتک مفصل به این دختر سرتق بزنم و بله رو ازش بگیرم. یا اینکه....
از حرف های نابجایی که زده بودم کلی ناراحت شدم ولی برای اینکه کم نیاورم با عصبانیت به طرفش رفتم و گفتم: تو فکر کردی کجا هستی که به خودت همچین اجازه ای بدی هان؟
با لبخند و خونسرد تمام گفت: بنده کامران کیانی، همسر اینده جنابعالی هستم.
برس مویم را از روی کنسول برداشتم و به طرفش پرت کردم و گفتم: مگه خواب ببینی که با من ازدواج کنی پسره پررو.
در حالی که جا خالی داد تا برس بهش نخوره گفت:
حالا اینقدر عصبانی نشو. خواستنی تر می شی اونوقت نمی دونم می تونم جلوی خودم رو بگیرم یا نه؟
دستم به طرف شیشه عطرم رفت که برایش پرت کنم. گفت: عطر نه، حیفه. راستش من اومده بودم بگم لیلا رو بردن بیمارستان برای ما هم نامه گذاشتند.
- راست میگی، پس چرا از اول نگفتی.
- خواستم کمی اذیتت کنم که موفق شدم. حالا هم زود باش حاضر شو بیا پایین بریم بیمارستان. صبحونه حاضره.
وقتی پایین رفتم زری خانم برایم چایی ریخت و گفت: نمی دونم امروز نهار درست کنم یا نه.
گفتم: با مامان تماس بگیر و بپرس.
بعد از ان به بیمارستان رفتیم و بعد از دیدن بابا و عمو فهمیدم که لیلا بچه اش به دنیا اومده. کامران پایین ماند و من بالا رفتم. از ذوق دیدن صورت زیبایش غرق شادی شدم. یه دختر سفید با چشم و ابروی مشکی. رو به مامان کردم و گفتم: پس چرا اینقدر کوچولو است.
مامان گفت: همه بچه ها کوچولو هستند. ولی این یکی کمی زود بدنیا اومده.
گفتم: چرا پس توی دستگاه نیست؟
لیلا گفت: دکتر گفته تو هفت ماه ریه بچه ها کامله ولی تو هشت ماه دوباره یه خورده باز می شه و باید در دستگاه بماند. هستی هنوز هشت ماهه نشده گفته تو خونه می تونید مواظبش باشید.
تا عصر توی بیمارستان بودیم و بعد به همراه لیلا و هستی به خانه برگشتیم.
کامران می گفت: واقعا بچه شیرینه. ادم دلش می خواد ساعت ها بشینه و نگاهش کنه.
همه حتی عمو و بابا خوشحال بودند. سالها بود که صدای بچه در خونه ما نپیچیده بود. بچه و لیلا را به خونه خودش بردیم و مامان گل پری کلی سفارش به خاتون کرد و دستورات غذایی داد. تا شب کنار هستی ماندم و بعد به خانه برگشتم. تینا تماس گرفته بود و گفته بود که هفته دیگر کنکور است. کمی درس خواندم و بعد به مامان گفتم که فردا به خونه عمه پرستو می روم و تا کنکور انجا می مانم. مامان هم قبول کرد و فردا پیش تینا رفتم. تینا به ارش گفته بود که تو این یک هفته به سراغش نیاید و من هم اتفاقات این دو روز را برایش تعریف کردم و بعد چسبیدم به دوره کردن کتابها.
خوشبختانه چون تموم سالها شاگرد اول بودیم هیچ مشکلی نداشتیم و خیلی زود همه کتابها رو دوره کردیم. تلفنم را هم خاموش کردم تا حواسم پرت نشود. چهار روز از رفتنم می گذشت و مامان مرتب تماس می گرفت و من هم از حال لیلا و هستی با خبر می شدم. مامان می گفت خاله ترگل و فتانه هم آمدند.
دو شب مانده به کنکور به تینا گفتم می خوام برم خونه وهستی رو ببینم. دلم خیلی برایش تنگ شده.
تینا گفت: مامان اینا هم شب می رن خونه شما دیدن خاله ترگل. خب ما هم می ریم.
گفتم: نه، نمی خوام با بقیه روبرو بشیم. مخصوصا با کامران. حواسم رو پرت می کنه. بعد از رفتن عمه اینا با هم می ریم پیش لیلا و زود برمی گردیم.
قبول کرد و شب با اژانس به خانه ما رفتیم. بی سر و صدا به خانه لیلا رفتیم و در زدیم. خاتون در را باز کرد و ما دو ساعتی پیش هستی بودیم و سرگرم شدیم. به خاتون گفتم به کسی نگو ما اومدیم. چون اونوقت می گن چرا برای دیدن خاله ترگل نرفتیم و دوباره به خونه عمه برگشتیم. صبح کنکور بابا به دنبالمان آمد و ما را به جلسه امتحان رساند و گفت: که مطمئن است که هر دویمان قبول می شویم.
کنکور را بخوبی پشت سر گذاشتیم و بعد از بیرون آمدن از جلسه به جای بابا، کامران را دیدم که منتظرمان بود.
با خوشرویی سلام کرد و گفت: خوب بود؟ هر دو جواب مثبت دادیم و به راه افتادیم.
کامران گفت:" بابا رو از بیمارستان خواستند و بابا هم به کامران گفته به دنبال ما بیاید." نگاهی بهش کردم و دیدم بلوز کرم و شلوار کرمی پوشیده که صورتش رو بازتر کرده. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. پرسید:" کجا برم؟ ویلا یا خانه ی عمو؟"
تینا گفت:" منو به خونه برسان که آرش حتماً منتظرم است. خودت و ژینا هم هرجایی دلتان خواست برید." تینا را که رساندیم کامران کفت:" آخیش، بالاخره تنها گیرت آوردم. نمیدونی چقدر دلم برایت تنگ شده بود. وقتی خونه نیستی انگار خونه روح نداره. اگه بدونی هستی چه ناز شده. هر روز بهش سر میزنم."
خندیدم و گفتم:" پریشب دیدمش." با تعجب پرسید:" کجا؟" گفتم:" یک سری آمدیم خانه و دیدمش." ابروهایش را بالا انداخت و گفت:" پس فقط من و آرش بنده خدا ممنوع الملاقات بودیم،آره؟" گفتم:" آخه شماها مزاحمید. هستی که نیست. حالا زودتر برو خونه که دلم تنگ شده برایش." همین طور که دنده را عوض میکرد گفت:" حالا که اینطور شد من هم حالا نمیبرمت و میرویم به یک رستوران دنج و ناهار میخوریم تا خوب دلتنگی من هم برطرف بشه." گفتم:" آخه مامان اینا منتظرند." گفت:" نه بابا همه رفتند خانه خاله گلناز. اگه بریم خانه هم کسی نیست. زن عمو گفت اگه خسته نبودی بیا خانه خاله گلناز. تو هم که حسابی خسته ای مگه نه؟"
نگاهی به چشمهای سیاه مشتاقش کردم و گفتم:" آره خیلی خسته ام. حالا کجا بریم؟"
گفت:" بریم جاده سولقان، موافقی؟"
گفتم:" موافقم."
و با مامان تماس گرفتم و گفتم:" ما ناهار را بیرون میخوریم." مامان از کنکور پرسید که مطمئن اش کردم و به سمت جاده سولقان رقتیم. توی راه کمی خوابیدم و با صدای کامران که گفت:" خانم خوش خواب رسیدیم." بلند شدم و همراه او به رستورانی که پایین دره کنار رودخانه قرار داشت رفتیم و سفارش کباب دادیم. بعد از غذا چای و قلیان آوردند.
به پشتی تکیه دادم و گفتم:" امروز ساکتی کامی. چی شده؟"
پکی به قلیان زد و گفت:" میدونی، تو این هفته بابا بدجوری بهم گیر داده که تا ایران هستم ازدواج کنم."
خندیدم و گفتم:" خب مبارکه، حالا کی هست؟" به سمتم خم شد و گفت:" خیلی بدی ژینا، یه روزی تلافی این رفتارت رو درمیارم."
گفتم:" مثلاً چه جوری؟" گفت:" به موقعش خودت میبینی خانم سنگ دل. با لبخند گفتم:" چرا سنگدلم؟ برای اینکه بهت تبریک میگم؟"
با حرص گفت:" من نمیفهمم تو چطور دختری هستی. چطور دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟ خودت هم خوب میدونی هر دختری آرزویش است با من ازدواج کنه چه به خاطر موقعیت مالی و خانوادگی و چه اخلاقی و تیپی. من نمیدونم، اگه سنگم بود با این همه ابراز علاقه من نرم شده بود. آخه تو چته؟"
به صورت برافروخته اش نگاه کردم و یک استکان چای برایش ریختم و گفتم:" همه ی اینها که میگی درسته. من نمیتونم هیچ تصمیمی بگیرم. به خاطر اینکه من هنوز هیجده سالم تموم نشده و کلی تصمیم برای آیندم دارم که با ازدواج خراب میشه. من زندگی خارج از ایران رو دوست ندارم برعکس خیلی از دخترها. فاصله سنی من و تو یک دهه است و من حتی نمیدونم تو در این پنج سال تو فرانسه چطوری زندگی کردی. از همه مهمتر، بارها بهت گفتم که ازدواج من و تو از نظر خانواده هایمان محال است. تو فکر میکنی اگه تو بهترین موقعیت را داری من کمتر از تو خاطرخواه دارم؟ ولی با تمام اینکه تو هر مجلسی پا میگذارم برایم خواستگار پیدا میشود ولی عمو هیچوقت منو به چشم عروسش نگاه نکرده. منو مثل خواهر تو میدونه بابام هم همینطور. فکر میکردی اگر غیر از این بود اجازه میدادند که تو اینقدر با من راحت باشی منو به دست تو میسپردند؟ من هم نمیخوام دریچه قلبم رو جایی باز کنم که امکان بستنش وجود نداره."
سینی چای را کنار گذاشت و نزدیک تر آمد و توی چشمهایم زل زد و گفت:" تو چشمهای من نگاه کن و بگو که دوستم نداری."
نگاهش را تاب نیاوردم و نگاهم را به قالیچه ی روی تخت دوختم.
با خنده گفت:" چیه؟ چرا نمیگی؟ میخوای بهت بگم؟ برای اینکه اگه از من دیوونه تر نباشی کمتر هم نیستی. تو هم مثل من عاشقی فقط چون دختری میخوای پایبند اصول اخلاقی خانواده باشی وگرنه اگه همین الان من تصمیم به ازدواج با دختر دیگه ای بگیرم از غصه دق میکنی."
در حالی که تو دلم تمام حرفهایش را تصدیق میکردم ولی با پرروئی توی صورتش نگاه کردم و گفتم:" اصلاً اینطور نیست. میخوای خودم برات برم خواستگاری؟ تو فقط بگو کیه."
با حرص گفت:" ستاره شهابی دختر دکتر شهابی دوست بابات." مثل یخ وا رفتم و گفتم:" چرا اون؟"
پک محکمی به قلیان زد و دودش را توی صورتم فوت کرد و گفت:" برای اینکه پیشنهاد باباته. میگه دختر خوب و خونواده داریه. مترجمی فرانسه هم خونده و میتونه تو کارخانه کمکم باشه. در ضمن قراره دکتر با خانواده اش برای چند سالی به فرانسه بروند. همه چیز جوره مگه نه؟"
با دلواپسی پرسیدم:" تو هم دیدیش؟"
سرش را تکان داد و گفت:" دو سه شب پیش بود که عمو به ویلا دعوتشان کرده بود. البته بعد از رفتنشان به من پیشنهاد داد." با صدایی که سعی میکردم نلرزد گفتم:" ستاره دختر خوبیه. مثل نازی جلف نیست. من یکی دو باری که دیدمش خیلی ساکت و آروم بود."
بلند خندید و گفت:" اتفاقاً بابا و عمو هم از آرامش ستاره خوششان آمده بود. انگار قراره من یه عمر با یه خانم بزرگ زندگی کنم. اونا نمیدونند که من دیوونه شر و شوری های تو هستم."
خندیدم و گفتم:" چقدر این نازی و ستاره با هم وجه تشابه دارند. بالاخره معلوم نیست عمو برایت چه جور زنی میخواد بگیره."
اخمی کرد و گفت:" مگه قراره بابام زن بگیره؟ اون یکبار برای خودش مادر منو انتخاب کرد که من هیچ خیری ندیدم. اجازه نمیدم تو ازدواجم اون تصمیم بگیره. احترامش واجبه ولی قرار نیست هرچی بگه من بگم چشم. تو فقط اگه با من همراه بشی من هر مانعی رو برمیدارم."
از جایم بلند شدم و مقنعه ام را درست کردم و گفتم:" کامی بیا بریم لب رودخانه." چشم بلندی گفت و از جایش بلند شد. به لب رودخانه که رسیدیم پاهایم را با صندل درون آب کردم و سرمای زیاد آب به تنم خنکی بخشید.
کامران گفت:" وای چه آب سردی خوبه چله تابستونه."
گفتم:" برای اینکه از کوههای امام زاده داوود میاد. راستی کامی میای بریم امام زاده؟ خیلی دلم میخواد برم."
گفت:" باشه ولی من تا حالا نرفتم." گفتم:" میگن هرکسی برای اولین بار به زیارتگاهی بره حتماً حاجتش رو میگیره." در حالیکه از پله ها بالا می آمدیم گفت:" پس منم فقط و فقط تورو از خدا میخوام." خندیدم و گفتم:" و اگه من نخوام؟" گفت:" از خدا میخوام که تو هم بخوای." سوار ماشین شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم. پیچ های جاده را که میپیچیدیم به یاد جاده چالوس افتادم و گفتم:" از عید تا حالا شمال نرفتیم. دلم برای دایی بهروز تنگ شده."
سریع گفت:" حتماً همین هفته میریم. نمیخوام دوباره به هوای دیدن دایی ات تنهایم بگذاری."
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:" با مامان اینا قرار گذاشتی؟" گفت:" قرار شد توی هفته آینده همگی با عمه اینا بریم. بهرام خان اینا هم میان." گفتم:" پس حسابی خوش میگذره."
کامران پرسید:" راستی تو رانندگی بلدی؟"
گفتم:" آره. پارسال با تینا رفتیم کلاس تعلیم رانندگی. تینا امسال اردیبهشت گواهینامه گرفت ولی من تا اول شهریور باید صبر کنم."
گفت:" یعنی بدون گواهینامه پشت ماشین ننشستی تا حالا؟"
گفتم:" من خلاف نمیکنم آقا."
با پوزخند گفت:" از مخالفت نکردن با بابات و بابام معلومه. دل و جرأت مخالفت کردن نداری."
گفتم:" مخالفت با خلاف فرق میکنه."
گفت:" هر دو از یک خانواده اند."

نزدیک امام زاده که رسیدیم پارک کردیم و پیاده از پله ها بالا رفتیم و بعد دوباره به سمت پایین سرازیر شدیم. کامران از دیدن کبابی ها و مغازه ها تعجب کرده بود و گفت:" فکر نمیکردم اینجا اینقدر جالب باشه." چادری گرفتم و وارد حرم شدیم و زیارت کردیم. همانجا از خدا خواستم تا کاری کند که بابام اینا با ازدواج من و کامران موافقت کنند و همیشه با هم خوشبخت باشیم و منو برای همیشه دوست داشته باشه. بعد از زیارت از آب نباتهای مخصوص آنجا خریدیم و برگشتیم. توی سرازیری ها سرعت ماشین زیاد میشد که به کامران گفتم:" آهسته تر برو." یواش یواش خواب چشمانم را گرفت و گفتم:" من خوابم میاد." نگاه قشنگی بهم انداخت و گفت:" بخواب عزیزم. وقتی رسیدیم بیدارت میکنم." با تکانهای ماشین به خواب عمیقی رفتم و وقتی کامران صدام زد داخل حیاط بودم و هوا هم تاریک شده بود. هر دو به خانه لیلا رفتیم و هستی را در آغوش گرفتم و بوئیدم. بوی شیر میداد. چشمان سیاهش را چرخاند و بعد دهانش را به علامت گرسنگی به سمتم چرخاند. به لیلا دادمش و گفتم:" فکر کنم شیر میخواد."
در همین موقع حامد با موهای کوتاه و لباس سربازی وارد شد و سلام کرد:" حامد تو این هفته دومین باری است که میاد."
کامران خندید و گفت:" خب دائی شده دیگه." حامد رو به من گفت:" ژینا خانم من نمیدونم چطور محبتهای شما رو در حق لیلا و هستی جبران کنم. فقط اینو بدونید که هر وقت و هرکجا میتونید روی من حساب کنید و من هرکاری که از دستم بر بیاد برای شما و خانوادتون انجام میدم." گفتم:" من کاری نکردم. لیلا هم مثل اعضای خانواده ما میمونه." و چون لیلا میخواست هستی را شیر بده با کامران بیرون آمدیم و به ویلا رفتیم. مامان اینا هنوز نیامده بودند.
به اتاقم رفتم و دوش گرفتم و بلوز و شلوار جین پوشیدم و به پائین رفتم. به کامران که در آشپزخانه مشغول دم کردن قهوه بود گفتم:" پس زری خانم کو؟"
گفت:" بهش گفتم بره. برای شام پیتزا سفارش دادم."
گفتم:" پس چرا مامان اینا نیامدند؟" گفت:" وقتی تو ماشین خواب بودی مامان گل پری تماس گرفت و گفت برای شام به خانه خاله گلناز بریم. منم گفتم تو خیلی خسته ای و خوابیدی. اونم گفت که دیر میان." نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" پس من میرم تو حیاط." و از ساختمان بیرون آمدم و یک راست به سمت تاب رفتم و رویش نشستم. داشتم با خودم فکر میکردم که اگه با مرد غریبه ای هم در خانه تنها میماندم آیا باز هم به همین راحتی بودم یا چون کامی پسرعمویم است و از بچگی دیدمش ازش ترسی ندارم که یکهو کامران تاب را هل داد و رشته افکارم را پاره کرد. گفتم:" تو از مردم آزاری لذت میبری؟ ترسیدم خب." گفت:" آدم که روی تاب میشینه تاب میخوره، نه که تو فکر بره."
صدای خاتون که به دنبالم میگشت را شنیدم و گفتم:" من کنار تاب هستم خاتون." پیشمان آمد و گفت:" مادر جان شام چی میخورید؟"
کامران گفت:" پیتزا سفارش دادم خاتون. شما برید پیش لیلا تنها نباشه."
گفت:" پس هرکاری داشتید خبرم کنید." و رفت. کامران هم برای باز کردن در که پیتزا را آورده بودند رفت و بعد از چند دقیقه با پیتزاها و مخلفاتش برگشت و منو صدا زد. به داخل رفتم و تلویزیون را روشن کردم و وسط های یک فیلم خانوادگی بود و من جعبه پیتزا رو برداشتم و روی مبل نشستم تا فیلم ببینم. کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد و به جایش موزیک ملایمی گذاشت.
بهش اعتراض کردم که میخواستم فیلم ببینم که کنارم روی مبل نشست و با لحن خیلی قاطعی گفت:" امشب نمیخوام هیچ چیزی حتی تلویزین مانع تنهاییمان شود."
نگاهی به سراپایش انداختم و گفتم:" هیچ دوست ندارم بهم زور بگی."
خندید و با لحنی که بوی خواهش و تمنا میداد گفت:" عزیز دلم من کی زور گفتم؟ من خواهش کردم."
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:" وای خدا رحم کنه. اگه خواهش کردنت اینه وای به زور گفتن و عصبانیتت. راستی تو اگه عصبانی بشی چیکار میکنی؟"
اخمهایش را در هم کشید و گفت:" سعی نکن منو عصبانی کنی چون من همینطور که آروم و خوبم وقتی عصبانی هم بشم کسی جلودارم نیست. بابام میگه به شاهرخ خان رفتم."
و بعد خنده بلندی سر داد. تکه پیتزا توی دستم مانده بود و به حرفش فکر میکردم که گفت:" چیه، ماتت برده؟ حالا که عصبانی نشدم اینجور منو نگاه میکنی. نترس عزیز کوچولوی من، من اگه گرگم باشم واسه تو بره ام."
آروم پرسیدم:" اگه من عاشق یه نفر دیگه بشم تو چیکار میکنی؟"
گفت:" اینقدر بهت محبت میکنم که هر کسی باشه از چشمت بیفته."
پرسیدم:" و اگه نیافتاد چی؟"
اخمهایش را در هم کشید و گفت:" اونوقت عصبانیت منو میبینی که طرف را ناکار میکنم. بسه دختر، گفتم امشب با هم تنهاییم و شاید حرفهای خوب بزنی ولی انگار تو عزمت را برای اذیت و آزار جزم کردی."
دستم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم:" باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی پیتزا سرد شد." و پیتزا را گاز زدم. تکه پیتزایم را از دستم گرفت و خورد و به نگاه متعجب من خندید و گفت:" خوشمزه بود."
بعد از شام گفت:" بشین تا برایت قهوه بیارم." و به آشپزخانه رفت و با دو تا قهوه برگشت و گفت:" اینم یه قهوه شیرین، برای خانم کوچولوی خودم."
از اینکه مثل بچه ها لوسم میکرد و نازم را میکشید غرق لذت میشدم.
چی میشد که بابا اینا راضی میشدن من و کامی به هم برسیم و با یاد اینکه الان تینا و آرش خوش و خندان به عنوان زن و شوهر کنار هم بودند از خدا خواستم که منو هم به آرزویم برساند.
کامران خندید و گفت:" راستی ژینا آلبوم بچگی هایت را میاری من ببینم؟" گفتم:" به شرطی که تو هم آلبوم این پنج ساله ات را بیاوری."
بلند شد و به سمت اتاقش رفت و گفت:" همه اش را که نیاوردم ولی یکی از آلبوم هایم همراهم است."
من هم آلبومم را آوردم و دوتایی مشغول دیدن شدیم. وقتی عکسهای بچگی من را نگاه میکردیم میخندید و میگفت:" واقعاً عین گربه های ملوس بودی. واقعاً جالبه که هیچ کدام از بچه های مامان گل پری شبیهش نشدند و فقط تو یکی تو نوه ها بور و چشم آبی شدی." عکسهای کامران همگی یا تکی بودند یا با چند تا دختر و پسر که میگفت مثلاً یکیشون دوست آن یکی است. خندیدم و گفتم:" کدام از این دخترها دوست تو هستند؟" گفت:" حسود خانم یکبار بهت گفتم اون دوستی که تو فکر میکنی هیچکدام." ساعت دوازده بود که مامان اینا آمدند و با دیدن آلبومها خندیدند و گفتند:" یاد بچگی هایتان کردید؟" دلم حسابی برای مامان تنگ شده بود و خودم را توی بغلش انداختم.
عمو با دیدنم گفت:" وای دختر کوچولوی مارو باش. کی گفته برای دختری که یه هفته از مامانش دور میشه ایجور دلتنگ میشه خواستگار بیاد؟" مامان موهایم را نوازش کرد و گفت:" اونا قد و قواره اش رو میبینند. از دل کوچیکش که خبر ندارند." مامان گل پری هم صورتم را بوسی و گفت:" اینطورها هم نیست وگرنه مگه تینا رو شوهر ندادیم." کامران پرسید:" حالا چرا گیر دادید به شوهر دادن ژینا؟" عمو گفت:" آخه امشب همه اش صحبت ژینا بود و اینکه بالاخره عروس کی میشه."
کامران با وسواس دوباره پرسید:" خواستگار کی بود؟ نکنه بیژن بوده؟"
مامان گل پری گفت:" نه بابا. گلناز ژینا رو برای ارشیا پسر مرجان که تازگی مهندسی برق گرفته خواستگاری کرد. بهنوش هم بلافاصله گفت که ژینا هنوز بچه است." صورت مامانم رو بوسیدم و گفتم:" الهی من
قربون مامان چيز فهمم برم.» مامان خنديد و گفت: «خوبه ،حالا،پاشو خودتو لوس نكن.» به بابا گفتم: «بابا،كامران گفته تو اين هفته قراره بريم شمال درسته؟»
بابا گفت: «مي خواي روزش رو بدوني،خب سه شنبه مي ريم. خوبه»
دستهايم را بهم كوبيدم و گفتم: «آره؟دلم براي دائي بهروزم خيلي تنگ شده.» شنبه صبح تا ظهرم را كنار هستي و ليلا گذراندم و ظهر سر ناهار به كامران گفتم: «قراره فردا برم تولد سارا دوستم. مي خوام برم خريد كنم. منو مي بري.» با لبخند گفت: «آژانس بايد كي حاضر باشد؟»
مامانم گفت: «ژينا شايد كامران كاري داشته باشه. مگه قرار نبود شب با آقاي صفوي به اصفهان بريد؟» من كه بي خبر بودم گفتم: «خب اگه اين جوريه من خودم مي رم.»
كامران گفت: «نه،بعد از ناهار با هم مي ريم خريد و تازه هشت شب كه بابا بياد مي ريم.» بعد از ناهار حاضر شدم و به همراه كامران به بازار تجريش رفتيم. يك كتاب و بلوز براي سارا خريدم و كامران هم يك شال زرشكي به انتخاب خودش براي من خريد.
تو راه خانه پرسيدم:«چطور شد يكهو مي خواي بري اصفهان.» از گوشه چشم نگاهي بهم كرد و گفت: «صبح كه تو پيش ليلا بودي بابام گفت، كه قرار با آقاي صفوي دو روزه به اصفهان بريم و يكي دوتا از كارخانه هاي آشناهاي آقاي صفوي را ببينم. شايد بشه باهاشون معامله داشته باشيم.»
پرسيدم:«پس شمال چي مي شه؟» گفت:«ما دوشنبه شب برمي گرديم. قراره با هواپيما بريم. فكر كنم ساعت يازده شب بليط داريم.» يكهو مثل برق فكري از دهنم گذشت و با تشويش پرسيدم:«نازي هم قراره بياد.»
صداي خنده اش بلند شد و گفت :«آخه دختر حسود وسط سفر كاري نازي چكار داره؟لابد قراره بياد اون جا منو باد بزنه.»
با لحن رنجيده اي گفتم: »خب شايدم اين طور باشه و پشتم رو به طرفش كردم» با نرمي گفت: «حسود خانم. عزيزدلم. با من قهر نكن. مي دوني كه طاقت ندارم،اگه تو بخواي اصلا نمي رم.» به طرفش برگشتم و گفتم: «نه برو. فقط سوغاتي يادت نره.» دستش را روي چشمش گذاشت و گفت: «به روي چشم.»
شب سارا دوباره تلفن كرد و فردا را يادآوري كرد و گفت:«به تينا هم گفتم با آرش بياد. تو هم اگه دلت مي خواد با كامران بيا.» با ناراحتي گفتم:«كامران امشب مي ره اصفهان.» گفت:«چه حيف شد. دلم مي خواست مامان اينا هم باهاش آشنا بشوند.» شب بعد از خوردن شام و شنيدن حرف هاي عمو كه براي بابا توضيح مي داد كه اگه بتونيم با آقاي صفوي و دوستانش كار كنيم كلي سود بيشتر نصيبمان مي شود كامران و عمو به فرودگاه رفتند.
وقتي دم در با ساك دستي كوچكش خداحافظي كرد و رفت غم دلتنگي را توي چشمان سياهش ديدم. از همه بدتر صداي گريه قلبم بود كه هنو نرفته دلتنگي اش شروع شده بود. تازه فهميدم وقتي اون دو دفعه تنها مونده بود ومن رفته بودم چه حالي داشته. چون حوصله نداشتم زود به اتاقم رفتم و چراغ ها رو خاموش كردم و توي ترانس روي صندلي نشستم و به حياط نگاه كردم و به صداي پرنده ها گوش دادم . چراغ هاي حياط و دور استخر روشني خاصي به حياط مي داد. عمو مسعود هر وقت مي گفتم حياطمون،مي گفت بگو باغتون. اين جا كه حياط نيست. خب راستم مي گفت. تو حياط ما حداقل سه تا خانه اندازه خانه عمه پريوش مي شد ساخت. با صداي مامان گل پري و بابا كه آرام تو حياط حرف مي زدند گوشم را تيز كردند و شنيدم كه مامان گل پري به بابا مي گه، بهتره در مورد ازدواج كامران هيچ پيشنهادي نده و تا تولد ژينا و خواندن وصيت نامه هيچ كاري نكنيم.
بابا هم پرسيد:« اينا چه ربطي به هم داره؟» مامان گل پري هم گفت:« كه شايد بابات براي كارخانه نقشه هايي داشته و مربوط به كامران هم بشه كه شايد ازدواجش مانع كارهايش بشود.» بابا پرسيد:«شما چيزي در مورد وصيت نامه مي دونيد نه مامان، مگه مي شه بابا به شما نگفته باشه.» مامان گل پري هم گفت :«حالا. چند وقت ديگه خودت مي فهمي .» از اينكه يواشكي به حرفهايشان گوش داده بودم از خودم خجالت كشيدم ولي من كه مخصوصا اين كار را نكرده بودم . با صداي مامان كه وارد اتاقم شده بود به داخل برگشتم و پرسيدم اتفاقي افتاده.
مامان گفت:«نه، چرا چراغها رو. خاموش كردي.» گفتم: «تو ترانس بودم.» لب تخت نشست و گفت:« بيا، اينجا كارت دارم.» دلم هري پايين ريخت و فكر كردم در مورد رفتار من و كامران چيزي فهميده. ولي مامان گفت كه يكي از استادهاي دانشگاه كه خانم خيلي خوبي هست مجرد است و براي دايي بهروز خيلي خوبه و عكسش را به من نشان داد و گفت: «اين عكس را توي كيفت بگذار و و قتي به شمال رفتيم به خانه دايي بهروز برو و خودت تنها اين عكس را نشانش بده و ببين نظرش چيه؟خودت مي دوني اگه من بگم مثل هميشه مي گه كه من قصد ازدواج ندارم ولي با تو راحت تره و شايد بتوني راضي اش كني.» به مامان گفتم:« كه ازدواج زوري نيست و شايد دلش جاي ديگه اي است.» مامان گفت:«خب، هر جا كه باشه ما كه مخالفتي نداريم. بگو ما خودمون برايش دست بالا مي زنيم.» خنديدم و گفتم:«فكر نمي كنم دايي تو سني باشه كه احتياج به دست بالا زدن داشته باشه. ولي چشم من سعي خودم را مي كنم تا از زير زبانش حرف بكشم اگه منظورتون اينه.»
مامان در حالي كه از اتاق خارج مي شد خنديد و گفت:«هر جوري كه مي خواي فكر كن. فقط سعي كن نتيجه بگيري.» گفتم:«باشه»
تازه چشمهاي توي رختخواب گرم شده بود كه گوشي ام زنگ خورد. خواب آلود گفتم:«بله» صداي كامران را شنيدم كه گفت:«خواب بودي خانومي .»
بي اختيار با شنيدن صدايش گفتم:«دلم برات تنگ مي شه كامي. »
با صداي پراحساسي گفت:«دلم برات تنگ شده عزيزدلم،الان تازه به هتل رسيديم. گفتم تا نخوابيدي باهات تماس بگيرم»
گفتم:«تنهايي؟» خنديد و گفت:«نه،نازي هم تو جيب بغلمه.»
گفتم:«لوس نشو.»
گفت:«برو بخواب و خوابهاي خوب ببيني.» گفتم:«تو هم همين طور و خداحافظي كرديم.»
انگار با شنيدن صدايش دلتنگي ام كمتر شد و خوابيدم. بعد از ظهر روز بعد تينا و آرش به دنبالم آمدند. كت و دامن سرمه اي پوشيدم و موهايم را پشت سرم جمع كردم. آرش كه چند روزي بود منو نديده بود با خنده گفت:«چيه، كامران رو فراري دادي ژينا؟» گفتم:« اي همچين چيزي.» وقتي وارد خانه سارا شديم اكثر مهمانها آمده بودند و مهتاب و گيتا هم در حال پذيرايي و كمك بودند. سارا به استقبالمان امد و تولدش را تبريك گفتيم و وارد شديم. مامان و باباي سارا هم به تينا و آرش تبريك گفتند و وقتي مي خواستيم روي مبل بنشينيم صداي مردانه اي مرا به اسم صدا زد و گفت:«ژينا خودتي؟» با تعجب به سمت صدا برگشتم و با ديدن پسر جواني كه موهاي مشكي و چشمهاي عسلي و قد بلندي داشت به دنبال اسم اين چهره آشنا گشتم كه خودش گفت:« ژينا، منم نيما فتوحي.» با خوشحالي گفتم:«واي خداي من چقدر فرق كردي. تو اينجا چكار مي كني، روجا چطوره؟ خوبه؟»سري تكان داد و گفت:«آره، خوبه. اينجا هم خانه دخترخاله مامانم است .»
به آرش و تينا كه همين طور ما را نگاه مي كردند گفتم:« بچه ها،اين همان نيما است كه چندتا خانه آن طرف تر از دايي بهروز زندگي مي كردند و يكهو از آنجا رفتند و من با خواهرش و خودش دوست بودم. »
آرش كه قبلا نيما را نديده بود با نيما دست داد و گفت:«قبلا ذكر خيرتان را از ژينا شنيده بودم ولي نديده بودمتان. چون ژينا پيش دايي ميرود. من هم پسرخاله ژينا هستم و خانومم هم دخترعمه ژينا.» نيما با خوشرويي با هر دو احوالپرسي كرد و اجازه گرفت و كنار ما نشست.
سارا به طرف ما آمد و پرسيد :«شماها همديگه رو مي شناسيد.»
گفتم:«نيما دوست بچگي هاي من است كه چند سالي از همديگر خبر نداشتيم.»
سارا گفت:«باز كن چه جالب. پس خوب شد نيما امشب با اصرار مامان آمدي.» نيما خنديد و گفت:« واقعا. آخه من قرار بود برم شمال ولي وقتي خاله گلي اصرار كرد صبر كردم تا فردا برم.»
سارا كنارمان نشست و گفت:«اين نيما خيلي تعارف مي كنه بچه ها پا نمي شيد يه كم با بچه ها مجلس را گرم كنيد، ناسلامتي امشب تولد منه.»
آرش و تينا به جمع بقيه بچه ها پيوستند و من كه از نبودن كامران دمغ بودم به بهانه پا درد سر جايم نشستم.
سارا هم خنديد و گفت:« من كه مي دونم چه مرگته. تو هم بشين ور دل نيما دوتايي با هم غمبرك بزنيد.» و رفت. وقتي تنها شديم به نيما گفتم:« روجا، چكار مي كنه؟چي شد كه شما بي خبر رفتيد. از دائي پرسيدم آدرس ندادند و رفتند.» دائي هم گفت :«نه بي خبر رفتند.»
نيما آهي كشيد و گفت:« وقتي بابا،بعد از فوت مامان،خيلي سريع با يك زن جوان ازدواج كرد،فخري يعني زنش دستور داد كه از آن خانه بريم چون دوست نداشت يادگاري هاي مامان را ببيند اگه به اون مي خواست وسائل و يادگاري هاي مامان را هم دور بريزد. به يك خانه نزديك ميدان نوشهر رفتيم و ان جا ساكن شديم.» گفتم:«خيلي متاسفم ولي حالا خودت و روجا چكار مي كنيد.» گفت:«من اينجا تو دانشگاه تهران داروسازي مي خوانم و حالا هم يك ترم دانشگاه تمام شده مي خوام به خانه برم.روجا هم كه دوسالي است ازدواج كرده.»
پرسيدم : «با كي ؟»
گفت : «با پسر يكي از همسايه هامون كه خيلي هم كارش خوبه ، كارش هم ساخت و ساز مبل و اين جور چيز هاست . ولي متاسفانه همين يكي دو هفته پيش به خاطر چك ضمانتي كه براي كار برادرش داده بود و برادرش هم ورشكست شده و افتاده زندان ، آمدند و سعيد را هم زندان بردند . دو هفته پيش بود كه روجا با من تماس گرفت و گفت كه اينطوري شده ؟ بنده خدا كارگاهش هم اجاره اي است »
پرسيدم : «خب باباي پسره يا باباي خودتون چي ؟ كمكش نمي كنند ؟»
سري تكان داد و گفت :« باباي سعيد كه سالها پيش مرده ، باباي ما هم از وقتي با فخري ازدواج كرده براي ما ، كار نمي كند . يعني فخري بهش اجازه نميده . مردي كه زن بيست سال كوچكتر از خودش بگيره و تازه صاحب دو تا دختر دو قلو بشه ديگه بچه هاي زن اولش رو از ياد مي بره . همين كه خرج منو ميده و جهيزيه روجا رو داده هنر كرده . اون دو تا وروجك چهار ساله تمام فكر و ذكرش هستند .»
پرسيدم :«تو و روجا رو هم دوست دارند »
خنديد و گفت : «آره خيلي . اگه به خاطر آن ها نبود اصلا خانه ي بابام نمي رفتم . الان سه ساله من آمدم تهران و هر دفعه كه مي رم كلي ذوق مي كنند و داداشي بهم ميگن »
با ناراحتي گفتم :«بيچاره روجا . حالا خونه خودشه ؟»
گفت :«آره . فعلا كه اونجاست » گفتم :«راستي ما هم دو روزه ديگه به شمال ميريم . تلفنت رو بده آمدم بيام ديدن روجا» خنديد و گفت :«چشم ولي فقط ديدن روجا مي ري » گفتم :«نه ديگه . تو را هم مي بينم . يادته چه روزايي كه لب دريا با ماسه ها قلعه مي ساختيم و كيك تولد درست ميكرديم .» نفس عميقي كشيد و گفت :«حيف چه زود گذشت »
شماره تلفن روبه من داد و من هم شماره خانه و همراهم رو دادم و گفتم :«اگه كاري از دست من بر مياد حتما خبرم كن »
در همين موقع سارا به سمتم آمد و گفت :«پاشو پيرزن . از وقتي آمدي يك جا نشستي و مرا همراه خودش به وسط بچه ها كشيد . »
روي هم رفته شب خوبي را گذراندم و از پيدا كردن نيما و روجا هم خوشحال شدم . شب ارش و تينا مرا به خانه رساندند و وقتي وارد خانه شدم مستقيم به سمت مامان رفتم و جريان ديدن نيما را برايش تعريف كردم . مامان هم خوشحال شد و گفت وقتي به شمال رفتيم حتما سري بهشان بزن . شب تلفنم رو روشن گذاشتم تا كامران تماس بگيره ولي خبري نشد . حرصم در امده بود . حتما منو فراموش كرده بود . صبح روز بعد ، مامان گل پري گفت : « من دارم ميرم پيش ليلا تو نمياي » من كه كار خاصي نداشتم از خدا خواسته با مامان گل پري همراه شدم . مامان هم مشغول جمع آوري لباس ها براي سفر فردا شد . هستي روز به روز بيشتر خودش رو تو دل من و اطرافيان جا ميكرد . بعد از يك ساعت كه با هستي بازي كردم مامان گل پري گفت : «كه لباس هاي خودش و خودم را بياورم و ماشين خبر كنم تا هستي رو به دكتر ببريم »
با نگراني پرسيدم :«مگه هستي مريضه » مامان گل پري گفت :«نه عزيزم ، ولي بچه ها بايد مرتب زير نظر پزشك باشند . به خصوص هستي كه زودتر به دنيا اومده »
به همراه ليلا و مامان گل پري هستي رو به دكتر برديم و دكتر بعد از معاينه ويتامين براي هستي داد . و كلي سفارش غذايي براي ليلا كرد تا شيرش بيشتر بشه و گفت اگه بهتر نشه بايد از شير خشك استفاده كنه .
وقتي برگشتيم مامان گل پري رو به ليلا گفت : «اين چند وقته كه ما نيستيم پول كافي برايت گذاشتم و اگه موردي بود حتما با ما تماس بگير.» ليلا تشكر كرد و مامان گل پري باز هم سفارش ليلا و ويلا را به خاتون و مشت رجب كرد و به ويلا برگشتيم.
مامان كه ما را ديد گفت: «پريوش هم تماس گفته همراه ما مياد » مامان گل پري گفت :«حالا كه اينطوره پس بگذاريد به گلناز و ترگل هم بگم بيايند و همگي با هم بريم »
با خنده گفتم :«مامان گل پري ، فكر مي كني اين همه آدم رو مي توني تو ويلاي شمال جا بدي »
مامان گفت :«دختره شيطون . اين همه اتاق اضافي تو ويلاست . مگه قراره هر كسي يه اتاق برا خودش بر داره »
گفتم :«من كه هر سال با تينا تو اتاقم شريك ميشدم ولي امسال كه با وجود آرش نميشه . پس من با هيچ كس ديگه مخصوصا مهوش و مريم شريك نمي شم »
مامان گل پري گفت :«باشه ، تو با هيچ كسي شريك نشو . بالاخره همه جا ميشن . ناراحت نباش »
تو دلم گفتم :«آخ چي ميشد منم الان مي تونستم با كامران تو اتاقم توي شمال باشم و بعد با فكر اين كه ديشب و امروز با من تماس نگرفته به خودم بد و بيراه گفتم و به اتاقم رفتم و وسائل مورد نيازم رو جمع كردم »
شب بابا زودتر آمد و گفت : كه مطب رو تعطيل كرده و تمام بيمارهاي جراحي اش را هم به دوستاش سپرده و با خيال راحت مي تونيم به سفر بريم .
بابا روي مبل نشسته بود و كنارش نشستم و بعد سرم روي پاهايش گذاشتم و روي مبل ولو شدم . بابا موهايم رو نوازش كرد و گفت : خوبه بعد از چند وقت ياد بابات كردي
خودم رو لوس كردم و گفتم : بابا من كه هيچ كس رو به اندازه شما دوست ندارم . اين چه حرفيه
بابا خنديد و گفت : حتي مامانت را ؟
گفتم : اونم مثل شما دوست دارم . ولي بابا من ميخوام يه سوالي از شما بپرسم .
گفت : بپرس
گفتم : چرا من و كامران خواهر و برادر نداريم . ما كه وضع مالي خيلي خوبي هم داريم . ولي هميشه تنها بوديم . من كه خودم ازدواج كنم حتما دو سه تا بچه ميارم تا تنها نباشن .
خم شد و موهايم رو بوسيد و گفت : مادر كامران زود مرد تو مدتي هم كه با هم زندگي كردند مرتب اختلاف داشتند و بعد هم كه عموت ازدواج نكرد . من و مامانت هم كه عاشق هم بوديم و بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد ، مامانت سر تو خيلي سختي كشيد . طوري كه مرتب زير سرم بود و فشارش بالا نمي آمد . خيلي كم از اين اتفاق ها مي افته كه دكتر ها بگن شايد نتونه بارداري رو تا به آخر تحمل كند و بارداري مجدد هم برايش خطرناك است . مامانت و من خيلي نذر و نياز كرديم تا خدا تو را براي ما نگه داشت و به سلامت دنيا آمدي . اون روزها حال و روز بدي داشتم . مرتب نگران مادرت و تو بودم . براي همين وقتي دنيا اومدي اسمت رو ژينا گذاشتم . به معني زندگي و حيات ، چون تو زندگي من و مامانت بودي . و بعد از ان هم ديگه هيچ وقت بچه نخواستم چون نمي خواستم مامانت آسيب ببينه و تو همه ي زندگي ما شدي .
گفتم : « ولي مامان هيچ وقت اينو بهم نگفته بود و هميشه ميگفت خدا نخواسته »
بابا گفت : خب درست گفته . چون اگه خدا مي خواست مامانت به آن حال و روز نمي افتاد و فقط مي خواست تو را به ما بدهد . تو. كه از تمام گل ها برايمان عزيزتري و دوباره منو بوسيد
وقتي مامان وارد سالن شد خنديد و گفت : بابا و دختر خلوت كرديد . پس مامان گل پري كو ؟
گفتم : تو سالن بزرگه است و داره با تلفن صحبت مي كند .
همين موقع عمو و كامران هم از راه رسيدند و وارد شدند . كامران بلوز آبي و شلوار جين پوشيده بود و كمي ته ريش داشت كه به صورتش رنگ طوسي قشنگي داده بود .
سلام و احوالپرسي كرديم و بعد از نشستن عمو و بابا روبروي هم ، من به حياط رفتم و طبق معمول روي تاب نشستم . با خودم گفتم :«خيلي راحت سلام و احوالپرسي مي كند . انگار نه انگار دو روزه با من تماس نگرفته . حالا مي دونم باهاش چي كار كنم. »
وقتي ديدم سيگار به دست با ساكي به طرفم مياد رويم رو به طرف ديگه كردم و مشغول تاب خوردن شدم .
با بازوهاي قوي اش تاب را نگه داشت و با لحن قشنگي گفت :«عروسكم با من قهره »
جوابش رو ندادم كه كنار تاب نشست و گفت :«به خاطر اين كه تلفن نزدم ناراحتي ، آره »
با پرخاش به سمتش برگشتمو گفتم:«من چکاره ی توام که بهم زنگ نزنی ناراحت بشم؟»
خندید و گفت:«تو همه ی هستی منی»
با دلخوری گفتم:«خودتم میدونی که نیستم و گرنه با نازی و باباش به مسافرت نمیرفتی.»قهقه ای زد و گفت:«پس این طور خانوم کوچولو باور نکرده،نازی همراه ما نبوده .خب میتونی از بابا بپرسی.»
با حرص گفتم:«پس چرا تلفن نزدی؟»آروم گفت:«برای این که تو جاده ای که ما رفته بودیم و کارخانه در آن قرار داشت تلفنم آنتن نمی داد شب هم که به هتل برگشتیم گفتم حتما خوابی.امروز هم برات کمی خرید کردم. و گفتم بذار یکدفعه هم من زنگ نزنم تا بفهمی وقتی میری خانه ی خاله و عمه ات و تلفنت را خاموش میکنی من چه حالی دارم»
خنده ام گرفت و گفتم:«یعنی تلافی کردی؟»
گفت:«ای، یه چیزی تو همین مایه ها حالا بیا سوغاتی هایت را بگیر.»و از توی ساکش یک قاب معرق زیبا و یک جعبه ی خاتم درآورد و به من داد.خیلی قشنگ بود . گفتم :«مرسی خیلی با سلیقه ای»سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت:«اگه با سلیقه نبودم که تورا برای خودم انتخاب نمیکردم.تو که از ماه هم ماه تری.»
یکهو از کامران پرسیدم:«راستی تو تا کی ایران می مونی؟»گفت تا تولد تو که هستم چون بابا گفته برای خواندن وصیت نامه همه ی اعضای خانواده باید باشند .بعدش را نمیدانم بستگی به وصیت نامه داره چون میدونی شاید بابابزرگ تصمیم گرفته باشه کارخانه را منفجر کنه یا اداره اش را به کس دیگه ای بسپاره هیچ چیز معلوم نیست.»
آروم گفتم:«ولی مامان گل پری همه چیز را میداند.»
گفت:«از کجا فهمیدی.»حرف های بابا و مامان گل پری را که شنیده بودم برایش گفتم که خندید و گفت:«راست گفته اند دیوار موش داره موشم گوش داره>»
بلند شدم و پایم را روی زمین کوبیدم و گفتم:«خیلی بیمزه ایومنو باش که میخواستم خبردارت کنم.»بلند شد و گفت:«من فدای تو بشم.شوخی کردم.چرا ناراحت شدی»
با هم قدم زنان به ساختمان برگشتیم و دیدیم بابا و عمو همچنان مشغول صحبت هستند.به مامان اینا سوغاتی هایم را نشان دادم که گفتند خیلی قشنگه و مامان گل پری گفت:«کامران فقط برای ژینا سوغاتی آوردی؟پس برای بقیه چی»
کامران گفت:«برای بقیه گز و پولک آورده ام.خب ژینا فرق میکند تازه ژینا برایش سوغاتی آورده ام با من قهره اگه نمی آوردم که دیگه هیچی»
عمو خندید و گفت:«مگه یه دختر عمو بیشتر داری.تازه ژینا جای خواهرت هم هست.باید سوغاتی بیشتریم می آوردی»
از گفتن کلمه ی خواهر رنگ از صورتم رفت و صورت کامران هم سرخ شد تنها کسی که متوجه حالت ما شد مامان گل پری بود که سری تکان داد و گفت:«ژینا،انگار حالت خوب نیست و زری خانم را صدا زد و گفت تا برایم اب قند بیاورد.»
بابا هم گفت:«خسته ای عزیزم.هوا هم گرمه بهتره زود بخوابی که فردا توی راه حالت خوب باشه.»کمی آب قند خوردم و به اتاقم رفتم از این که دیگران مخصوصا بابا و عمو اینا منو خواهر کامران میدانستند حرصم می گرفت و لجم در می آمد.

ابریشم 10-19-2010 05:02 PM

صبح زود با سروصدای بقیه از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و حاضر شدم ساکم را برداشتم و به پایین رفتم و سلام کردم.مامان خندید و گفت:«تو ساکت را هم آوردی.»گفتم:«مگه نمیخواین تو ماشین بگذارید»مامان گل پری با صدای بلند خندید و گفت:«همه ی وسایلت را ببر توی حیاط و تو با عمو اینا بیا و هرچقدر می خواهی صدای ضبط رو بلند کن که من امروز سرم درد میکند و حوصله ندارم.»
عمو هم که دید مامان گل پری اینجوری میگه گفت:«اگه این جوره منم با شما میام.مدت هاست مادر با شما جایی نرفتم.این دوتا مایه ی عذاب هم با هم بیان و سر مارا درد نیاورند.»
از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.نگاهی به کامران انداختم که دیدم از این حرف مامان گل پری بال درآورده و بلافاصله ساکم را گرفت و گفت:«پس زود باش بقیه وسایل را بیار حالا که من و تو مایه ی عذاب و درد سریم و هیچ کس حوصله ما رو نداره بیا زودتر سر به کوه و بیابون بذاریم.»
همه از حرفش خندیدند و همگی بعد از جابجایی وسایل براه افتادیم.مامان کلی به کامران سفارش کرد که آهسته رانندگی کند و کامران گفت من پشت سر ماشین شما حرکت میکنم.
قرار بود سر جاده ی چالوس همگی جمع شوند و بعد باهم بریم.وقتی رسیدیم همه جمع شده بودن.تینا و آرش با ماشین آرش بودند و مانی هم با ماشین عمه پرستو پیش بابک رفته بود خاله گلناز اینا هم که تماس گرفته بودند و گفته بودند برای عصری میان و ما راهی شدیم.
توی جاده حال و هوای قشنگی داشتیم و کامران میگفت:«می دونی ژینا،فکر میکنم برعکس بابا اینا،مامان گل پری بدش نمیاد منو تو بهم برسیم.امروز دیدی چطور فیلم بازی کرد تا من و تو تنها باشیم»
گفتم:«آره.مامان گل پری اصلا از صدای موسیقی ناراحت نمی شه.منم فهمیدم داره فیلم بازی میکنه.»
بلند خندید و گفت:«من قربون این مامان گل پریم برم که باعث شد تو با من تنها تو ماشین باشیم میدونی مثل آرش و تینا شدیم.از صندلی عقب هم شیرکاکائو و کیک بردار و بخور تا ضعف نکنی.»
گفتم:«با خودت آوردی»گفت:«برای تو از یخچال برداشتم.»کیک و شیر را خوردم و به کامران که سیگاری آتش زده بود نگاه کردم و گفتم:«حسی تو این جاده هست که منو همیشه مثل آدم های عاشق میکنه و تو رویا فرو می بره.»
با صدای گرمی گفت:«خواهشا ایندفعه را واقعا عاشق این دلباخته ات بشو و دلش را نشکن.»
سیگار را از دستش گرفتم و پکی زدم و به سرفه افتادم و گفتم:«اه این چیه تو میکشی؟خفه شدم.»
گفت:«من عادت کردم ولی چیز خوبی نیست.همان بهتر که بدت بیاد.»گفتم:«تو که قبلا سیگاری نبودی.رفتی پاریس سیگاری شدی؟»
خندید و گفت:«خوبه که سیگاری شدم.مثل خیلی ها الکلی و معتاد نشدم»
به منطقه ی آستارا که رسیدیم بابا نگه داشت و برای صبحانه پیاده شدیم.آرش و تینا خودشان را به ما رساندند و آرش گفت:«اگه میدونستم ماشینتان خالی است ماشین نمی آوردم و با شما همراه میشدیم»
کامران خندید و گفت:«چه خودش را هم دعوت می کند.نمی دونم چه اتفاقی افتاد که مامان گل پری دلش به حال من سوخت و کاری کرد که من با یارم تنها باشم.اون وقت بیام شما لولو سر خرمن ها را با خودم ببرم.»
تینا گفت:«باشه.حالا دیگه ما لولو شدیم.از قدیم گفتند گذر پوست به دباغ خانه می افتد.»
کامران گفت:«بابا شوخی کردم.ما تا آخرین لحظه هم قرار نبود تنها بیاییم.»
تینا لبخند موذیانه ای زد و گفت:«ولی انگار مامان گل پری فکرایی داره که این کارو کرده.»در همین موقع مهوش و مانی به سمتمان آمدند و مانی رو به کامران گفت:«پسر دایی عزیز انگار خیلی سبک سفر می کنید.تنهایی خوش میگذرد.»گفتم:«مامان گل پری ما رو از ماشین بیرون کرده و حوصله ی ما رو نداره.»
مهوش گفت:«عجیبه،مامان گل پری که جونش شما دوتا هستید.»گفتم:«علتش را باید از خودش بپرسید.»
مامان صدایمان زد که بیایید صبحونه بخورید. بعد از خوردن صبحونه کنار رودخانه نشستم و پایم را در اب فرو بردم. بابک و کامران به کنارم امدند و مشتی اب خنک به صورتشان زدند. و دوباره راه افتادیم. وقتی به گچسار رسیدیم آرش برای بنزین زدن ایستاد و بقیه رفتند. کامران هم پیاده شد و چهارتا بستنی و کمی هم پفک و چیپس خرید و بین خودمان و تینا و ارش تقسیم کرد و حرکت کردیم. از مامان اینا فاصله گرفته بودیم و کامران آروم حرکت می کرد. گفتم: یه خورده تندتر برو. عقب افتادیم.
از گوشه چشم نگاهی بهم کرد و گفت: داشتم فکر می کردم که همین جا سر ماشین رو کج کنم و تو رو بدزدم و ببرم. چه قدر باحال می شه، نه؟
در حالی که بستنی را می خوردم گفتم: بی مزه، همچین حرف می زنه که انگار دوست پسرمه و یواشکی پیش همدیگه ایم.
لبخند تلخی زد و گفت: روابط ما از اون هم بدتره. نه می تونیم فرار کنیم و نه با موندنمون چیزی درست می شه. دیروز بابا تو شرکت مدام از شراکت با اقای صفوی می زد و می گفت اگر با نازی روابط بهتری داشته باشی بهتره.
گفتم: یعنی اینکه باهاش ازدواج کنی، آره؟
گفت: منظورش همینه ولی مستقیم نمی گه. حالا ولش کن. بذار از سفرمان لذت ببریم.
آرش از کنارمون رد وبوق زد وگفت: لیلی و مجنون. عقب افتادیم.
کامران دنده عوض کرد و سرعت را بیشتر کرد به تونل کندوان که رسیدیم، بعد از تونل گفتم: یک دقیقه نگه دار
و پیاده شدم و هوای خنک و پاک را در ریه هایم فرو دادم.
کامران هم همین کار را کرد و گفت: واقعا اینجا هوای خوبی داره.
و دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم. تو سیاه بیشه هم ماست کیسه ای و دوغ خریدیم و سرازیر شدیم. هوا مه الود بود و خنک. باران نم نم شروع به بارش کرد و گفتم: ای کاش باران تمام تردیدها و اندوه ها و جدایی ها را با خودش بشوید و ببرد و سبزی زندگی را به همه هدیه دهد.
کامران گفت: یادته بچه بودی و به پاریس آمدی کنار رود واقعا باران تماشایی بود. تو از زیر چتر عمو در رفتی و می خواستی داخل رودخانه را نگاه کنی. حالا اگه بیای پاریس و کنار رود سن زیر بارون قدم بزنی چه حالی داره.
خندیدم و گفتم: من همین جا هم می تونم زیر بارون باهات قدم بزنم. احتیاجی به پاریس امدن نیست. می خوای تو همین جاده پیاده شم و تو جاده زیر بارون بیام.
خندید و گفت: اون وقت میگن دیوونه شدی. این جا خطرناکه دختر.
خندیدم و گفتم: اگه دیوونه نبودم که حرف های تو رو گوش نمی دادم.بس کن کامی، انگار یواش یواش داره باورت می شه که می تونی با من ازدواج کنی. خودتم می دونی محاله.
انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت: خواهش می کنم دوباره شروع نکن بذار بهمون خوش بگذره.
لبخندی زدم و گفتم: باشه.
توی جنگل برای نهار نگه داشتیم و بابا اینا بساط جوجه کباب را پهن کردند و مشغول باد زدن شدند.
با بچه ها توی جنگل کمی گردش کردیم و بعد به راه افتادیم. وقتی وارد نوشهر شدیم هوا دم کرده بود و شرجی بود. از شهر خارج شدیم و بعد از پل فلزی وارد ویلا شدیم.
بوی دریا مستم کرد و اقا اردشیر و بنفشه خانم سرایدار ویلا به استفبالمون امدند. ویلا مرتب بود و ساکم را به اتاقم بردم و بعد بدون اینکه صبر کنم کلاه و عینکم را برداشتم و به سمت دریا رفتم. گلهای خرزهره تماماً گل داده بودند و دو طرف جاده ی منتهی به دریا را زیبا کرده بودند.
.قتی به دریا رسیدم دریا متلاطم بود. موج بلندی خیسم کرد و خنک شدم. در همین مواقع صدای بچه ها را شنیدم که نزدیک می شدند.
مهوش با دیدنم گفت: وای ژینا خیس شدی. بلند شو.
کامران گفت: این همیشه در حال خیس کردن پاهایش است ولی حالا سرش هم خیس شده.
بابک گفت: چه حیف دریا خرابه و گرنه الان یه شنای حسابی می چسبید.
کامران خواست از روی زمین بلندم کند که پایش را گرفتم و محکم به روی ماسه ها زمین خورد و یک موج هم سر تا پایش را خیس کرد. از دیدن قیافه اش که اب از سر و رویش می چکید همگی به خنده افتادیم.
بابک گفت: بهتره پاشید. به نظرم دریا طوفانی تر می شه.
به سختی هر دوخیس شده بودیم از جا بلند شدیم و با بچه ها به سمت ویلا حرکت کردیم. وقتی وارد شدیم مامان با نگرانی گفت: چی شده؟ چرا این طور شدید؟
گفتم: یه موج زد و خیسمان کرد.
کامران گفت: البته موجی که به من زد اسمش ژینا بود.
بابا خنده اش بلند شد و گفت: ژینا، زورت زیاد شده ها؟
عمو گفت: خوب خستگی رانندگی را از تنت درآورده کامران. حالا یه دوش گرم بگیر و بیا.
گفتم: باشه کامران خان بهم می رسیم.
مامان گل پری گفت: بهتره زود دوش بگیرید و اماده شید که فکر کنم ترگل و گلناز اینا سر برسند.
وقتی وارد اتاق شدم دیدم ساک مامان گل پری هم انجاست. فهمیدم که با هم تو اتاق شریکیم. بعد از دوش لباس لیموئی و شلوار لی پوشیدم و به طبقه پایین رفتم.
خاله گلناز و ترگل آمده بودند و خاله ترگل که از وقتی آمده بود منو و تینا رو ندیده بود هر دویمان را بوسید و گفت: هر دویتان خانمی شدید.
تشکر کردم و به سمت خاله گلناز رفتم که با دیدن دو تا چشم سبز که زیر ابروهای پیوسته اش بهم خیره شده بود معذب بودم. خاله که متوجه حالتم شده بود گفت: شهروز برادر کوچک بیژن است و تو المان مثل بیژن دندان پزشکی می خواند.
سلام کردم که در جوابم گفت: سلام. من هیچ فکر نمی کردم که توی خونه خاله گل پری همچین ماه رویی ببینم و گرنه زودتر از اینا پاشنه در خانتان را در می آوردم.
در مقابل حرفش نمی دونستم چی بگم. من اولین بار بود که او را می دیدم و او به همین راحتی جلوی همه این طور راحت حرف زده بود و به نوعی ابراز علاقه کرده بود. ببخشیدی گفتم و به اشپزخانه رفتم و با فتانه و مرجان روبوسی کردم. مرجان که شاهد برخورد شهروز با من بود رو به فتانه گفت: پسرت خیلی عجوله، ما برای ارشیا صحبت کردیم جواب نگرفتیم و شهروز تو از گرد راه نرسیده شروع به ابراز علاقه کرده. خوش سلیقه ام که هست.
کامران و بابک که شاهد گفتگوها بودند به حیاط رفتند و من و تینا هم به اتاق برگشتیم. تینا با خنده گفت: خدا اخر و عاقبت این سفر را به خیر کند. بگذار حساب کنم، ارشیا، کامران، شهروز، حالا از دل بیژن و نیما که خبر نداریم.
گفتم: تو هم شلوغش کردی. بیژن و نیما بدبخت را واسه چی قاطی می کنی. ارشیا هم که یک خواستگاری کرده و شهروز هم که...
تینا حرفم را قطع کرد و گفت: شهروز هم که از گرد راه نرسیده می گه می خواد پاشنه خونتون را از جا دربیاره و هر هر خندید.
گفتم: بس کن تیناو من می خوام برم پیش دایی بهروز. تو و ارش هم میایید یا نه؟
بلند شد و گفت: باید از ارش بپرسم. خب دایی اونه. و به پایین رفت. منم حاضر شدم و رفتم پایین.
تینا گفت: ارش نیست. نمی دونم کجا رفته.
گفتم: عیبی نداره، خودم میرم.
بزرگترها همگی استراحت می کردند و به تینا گفتم به مامانم بگه من رفتم. وارد حیاط که شدم دیدم پسرها زیر آلاچیق دور هم نشسته اند و سرگرمند. آهسته به سمت در ویلا رفتم و وارد خیابان شدم و به سمت ویلای دایی به راه افتادم. ویلای دایی پنج تا ویلا فاصله داشت. از سمت دریا هم راه داشت ولی چون مردم کنار دریا می نشستن دوست نداشتم برم.
وقتی به ویلای دایی رسیدم دیدم در بازه وارد شدم. صدای خنده بچه ای توی حیاط پیچیده شده بود و من با تعجب جلو رفتم که دیدم پسر بچه ای تقریبا سه ساله ای با لپ های اپل و سرخ و موهای مشکی صاف در حال بدو بدو است.
با دیدن من با خنده جلو امد و گفت: شما هم مریضید؟
از حرفش که خیلی با مزه بود خنده ام گرفت و روی زمین جلوی دو پایش زانو زدم و گفتم: نه عزیزم. اینجا خونه دایی منه. ولی تو اینجا چی کار می کنی؟
با خنده بادی به غبغب انداخت و گفت: خب خونه بابای منه.
من که فکر می کردم این بچه یکی از بیمارها است که بعضی مواقع که دایی خونه است، اینجا مراجعه می کنند پرسیدم: اسمت چیه کوچولو؟
گفت: بهادر.
گونه اش را بوسیدم و گفتم: چه اسم قشنگی. مامان و بابات کجا هستند؟
با سر به سمت تراس ویلا اشاره کرد و گفت: اون جا بابام داره ورزش می کنه.
گفتم: آقای دکتر هم اونجاست؟
با خنده مثل اینکه من حرف خنده داری زده باشم گفت: خی آقای دکتر بابای منه.
با اینکه از حرف های بهادر چیزی دستگیرم نشد دستش را گرفتم و با هم به تراس رفتیم و دیدم دایی در حال نرمش کردن است. و خانمی حدودا سی و چند ساله هم با دامن کوتاه و تاپ روی صندلی نشسته و در حال چای ریختن است و متوجه امدن من نشدند.
بلند سلام کردم که دایی و خانوم ناشناس دستپاچه به سمتم برگشتند و دایی با دیدن من و بهادر با عجله به سمتم امد و با خنده ای که سعی می کرد اضطراب را پشت ان پنهان کند گفت: خوش امدی دایی جان، چه بی خبر. چرا تنهایی؟
گفتم: تنها نیستم. مامان اینا با یه لشکر بزرگ تو ویلا هستند ولی من دلم براتون تنگ شده بود و خودم بی خبر اومدم.
دایی دستم را گرفت و گفت: بیا بالا عزیزم.
خانوم ناشناس هم صندلی ای برایم عقب کشید و گفت: بفرمایید ژینا جون.
از اینکه اسمم رو می دانست کمی تعجب کردم ولی خودم فهمیدم که یک موضوعی اینجا هست که من خبر ندارم.
بهادر به سمت دایی رفت و گفت: بابایی این خانومه می گه این جا خونه دایی اش است. مگه اینجا خونه ما نیست؟
از حرف های بهادر و بابا گفتنش و دیدن این خانم همه چیز دستگیرم شد که دایی ازدواج کرده و بچه دار شده ولی چرا بی خبر و یواشکی. چطورچند ساله که ما اینجا می آمدیم متوجه نشدیم؟!
با تعجب به دایی نگاه کردم که بهادر را بوسید و گفت: برو عزیزم دوچرخه سواری کن تا ژینا جون ببینه بلدی.
بهادر با ذوق و شوق دوچرخه اش را برداشت و سوار شد و رفت. دایی با لبخند گفت: می دونم که تقریبا یه چیزهایی فهمیدی ولی برای روشن موضوع باید بگم پروانه همسر منه.
از صندلی بلند شدم و صورت پروانه را بوسیدم و گفتم: خیلی خوشحال شدم زن دایی. تبریک می گم ولی نمی دونم چرا باید اینطوری همدیگه رو ببینیم.
پروانه خندید و گفت: چرایش را دایی ات بهت میگه. منم خیلی دلم می خواست شماها رو از نزدیک ببینم.
رو به دایی کردم که گفت: چایی ات رو بخور تا بهت بگم. گفتم: منتظرم می شنوم.
دایی گفت: خودت می دونی که بابابزرگ و مامان بزرگت چقدر اصرار به ازدواج من داشتند و بخصوص بابابزرگ که می خواست نوه پسری اش رو ببینه. ولی من در همان سالها به شما امدم و یک روز با پروانه که پرستار بیمارستان بود اشنا شدم و بهش دلباختم و یک روز بیرون بیمارستان ازش خواستگاری کردم ه بلافاصله به من جواب رد داد. خیلی ناراحت شدم ولی کوتاه نیامدم و انقدر به دنبالش رفتم و امدم تا اینکه یک روز به من گفت به هیچ عنوان نمیتونه با من ازدواج کنه. منم پرسیدم دلیل ان چیه. قول میدم اگه دلیل موجه ای باشه دیگه مزاحمش نشم. اون هم به من گفت که بعد از مرگ پدرش و مادرش که تو تصادف از بین رفتند تو پرورشگاه بزرگ شده چون قوم و خویش نزدیک نداشته که ازش نگه داری کنند.
من هم گفتم که اصلا دلیل خوبی نیست و هیچ نمی تونه منو منصرف کنه. که با ناراحتی گفت: تنها این نیست. من تو همون تصادف دچار مشکل شدم و نمی تونم باردار بشم و طعم مادر شدن را بچشم یا تو رو به ارزوی پدرشدنت برسانم.
راستش اولش خیلی ناراحت شدم ولی دیدم نمی تونم از پروانه بگذرم. با خودم گفتم: مگه تمام ادمهایی که با هم ازدواج می کنند از اول می دونند که بچه دار خواهند شد یا نه. شاید من نتونم بچه دار شم. با این تفکرات پیش پدر و مادرم رفتم و با کلی مقدمه چینی گفتم که عاشق شده ام و دختر مورد نظرم این مشکل رو داره.
پدر حتی اجازه نداد من بقیه حرفهایم را بزنمم و گفت: اصلا فکرش را هم نکن.ن منتظرم که نوه ی پسری ام را ببینم تا اسم خانواده مهروزی را زنده نگه داره. هر چی خواستم قانعش کنم نشد که نشد. مادر حرف منو قبول داشت ولی حریف پدرم نمی شد و آخر سر به من گفت: خودت می دونی پدرت حرفش یک کلام است و بهتره کوتاه بیایی. بالاخره یک روز دختر دیگه ای را می بینی و عاشقش می شی.
با ناامیدی به شمال برگشتم و هر چقدر سعی کردم پروانه را فراموش کنم نشد. برای همین هر دختری را که پیشنهاد دادند قبول نمی کردم و تا اینکه پدر و مادر فوت کردند. بدون اینکه نوه پسری شان را ببینند. در دلم از اینکه انها را به آرزویشان نرسانده بودم خیلی ناراحت بودم ولی دست خودم نبود، نمی تونستم پروانه را فراموش کنم.
بعد از مدتی تصمیم خودم را گرفتم و به پروانه گفتم ما با هم ازدواج میی کنیم و بچه ای را به فرزندی قبول می کنیم. پروانه اول راضی نمی شد و می گفت:من نمی خوام تو را از داشتن بچه محروم کنم.
من هم گفتم: از کجا معلوم که منم بچه دار بشم یا نه. در ضمن مگه فقط باید بچه را بدنیا آورد تا پدر و مادرش بشی. این همه خانواده که بچه ای را بزرگ کرده اند و از بچه ای که خودشان می خواستند عزیز تر شده.
پروانه موافقت کرد به این شرط که با خانواده من روبرو نشه. چون می گفت طاقت نداره که بهش به چشم یک عروس ناخواسته نگاه کنند.
من که هر کاریش کردم حریفش نشدم تصمیم گرفتم این ماجرا را از بقیه مخفی کنم. برای همین به سادگی عقد کردیم و بعد هم بهادر را از بهزیستی گرفتیم و بزرگ کردیم.
بهادر فقط چند روزش بود که به بهزیستی سپرده شده بود. نمی دونیم که پدر و مادر اصلی اش کی بودند. ولی اینو می دونم که بهادر از هر بچه ای که خودم می خواستم داشته باشم عزیزتره و با دنیایی عوضش نمی کنم. می دونم می خوای بپرسی پس روزهایی که شما این جا می آمدید پروانه و بهادر کجا بودند.
وقتی شما تماس می گرفتید پروانه و بهادر به خانه دوست صمیمی پروانه می رفتند و من هم جز قاب عکس ها به چیزی دست نمی زدم. موقع جشن ارش و تینا هم چون بهادر تب کرده بود نتونستم بیام. حالا همه چیز را می دونی. می دونم که می خوای بگی من نباید قضیه را پنهان می کردم ولی تو اون شرایط تصمیم بهتری نتوانستم بگیرم. با خوشحالی گفتم: ولی دایی من خیلی خوشحالم که یکدفعه صاحب زن دایی و پسر دایی شدم. مطمئنم مامان و خاله هم حسابی خوشحال می شوند.
پروانه گفت: نه زینا جون. من از روبرو شدن با انها و و نگاه سرزنش بارشان می ترسم. مطمئنم که از این که باعث شدم برادرشان عروسی نگیرد و خودش بچه ای نداشته باشه ناراحت می شن.
دستانش را در دستم گرفتم و گفتم: اصلا این طور نیست. مامان و خاله ام خیلی مهربونند و فقط خوشبختی برادرشان را می خواهند وقتی بفهمند که شما با هم خوشبختید خیلی هم خوشحال می شن و فقط از این ناراحت می شن که چرا برادرزاده شان را دیر دیده اند. مامان دو شب پیش به من عکسی داده بود تا به دایی نشان دهم و ببینم حاضره ازدواج کنه یا نه. حالا باید بهش خبر بدم که دایی ازدواج کرده و بچه هم داره.
پروانه در حالی که برای آوردن شربت و میوه به داخل می رفت گفت: ولی من هنوز می ترسم.
بعد از رفتن پروانه دایی از اتفاقات این چند وقته پرسید و من هم از جریان لیلا تا کامران و ارش و تینا و سفر شمال را برایش گفتم و اضافه کردم نیما و روجا را هم پیدا کردم. دایی گفت: خوشحالم. منم دلم می خواست ازشون خبر داشته باشم ولی با تمام این که شهر کوچک است با هم برخوردی نداشتیم.
بعد از امدن پروانه، از دایی خواهش کردن تا اجازه بده با مامان و خاله تماس بگیرم و بگم به آن جا بیان. دایی به پروانه نگاه کرد و گفت: پروانه این بهترین موقعیت است تا بهادر با خانواده اش آشنا بشه.
پروانه در حالی که معلوم بود مضطربه گفت: هر طور خودت صلاح می دونی.
دایی گفت: پس ژینا تماس بگیر.
به مامان تلفن کردم و گفتم: دایی راضی شده ازدواج کنه وی گفته می خواد همین الان شما و خاله را تنها ببینه.
مامان کلی خوشحال شد و گفت که تا یک ربع دیگه میان. من هم پروانه و دایی را تنها گذاشتم و پیش بهادر که بازی می کرد رفتم و بغلش کردم و گفتم: بهادر تو پسر دایی منی و من ژینا دختر عمه تو هستم . الان هم عمه بهنوش و عمه بهناز میان اینجا تا او را ببینند.
با خوشحالی صورتم را بوسید و گفت: راست میگی. منم عمه دار می شم. نازنین دوستم هم دو تا عمه داره.
پرسیدم: خونه نازنین کجاست؟
با سر به حیاط بغلی اشاره کرد و گفت: اون جاست.
وقتی مامان و....
خاله وارد حیاط شدند در حالی که با بهادر به سمتشان میرفتم به بهادر گفتم اون خانمی که مانتو سفید پوشیده مامان من و عمه بهنوش تو و اون یکی عمه بهناز تو است
مامان با اشاره به من پرسید که این بچه کیه در همین موقع بهادر ازبغل من پایین رفت و به سمت مامان دوید و گفت سلام عمه بهنوش
مامان با تعجب خم شد و صورتش رو بوسید وگفت سلام عزیزم و بهادر به سمت خاله رفت و گفت سلام عمه بهناز من بهادرم
خاله گونه اش را بوسید و گفت چه بچه بامزه ای این بچه کیه ژینا
با لبخند در حالی که دست بهادر را که بالا و پایین میپرید گرفتم و به سمت ویلا رفتم و گفتم خب خودش که گفت شماها عمه اش هستید پس اونم برادرزاده تونه
خاله گفت وایسا ببینم این اراجیف چیه که میگی
شانه ای بالا انداختم و گفتم خودتان بیایید و ببینید مامان و خاله با عجله آمدند و وقتی با دایی بهروز و پروانه روبرو شدند من بهادر را با خودم به لب دریا بردم تا اگه صحبتی پیش میاد بهادر در جریان قرار نگیره یک ساعتی از بازی من و بهادر لب ساحل میگذشت که صدای دایی راشنیدم با بهادر به حیاط برگشتیم و دایی گفت خیالت راحت همه چیز به خوبی پیش رفت و من همه چیز را توضیح دادم و حالا هر سه مشغول خوش و بش کردن هستند و عمه خانومها میخوان بهادر را ببینند و بهادر را در آغوش گرفت و به سمت تراس برد و من شاهد در آغوش کشیدن های بهادر توسط خاله و مامان بودم و قربان صدقه هایی که میرفتند و بهادر هم که از پیدا کردن ناگهانی این عمه ها شاد بود و میخندید و با زبان شیرینش بیشتر خودش را در دل ما جا میکرد پروانه هم خوشحال و خندان بود و رو به من گفت اگه امروز تو سرزده به این جا نمی آمدی معلوم نبود این قایم موشک بازی تا کی ادامه پیدا میکرد گفتم خب اینم کار خدا بود
بعد از ساعتی که به صحبت و خنده گذشت
مامان گفت بهتره برگردیم میترسم خاله ترگل و گلناز ناراحت بشن چون بیخبر اومدیم خداحافظی کردیم و سه تایی برگشتیم
توی راه مامان و خاله باهم صحبت میکردند که چطوری دایی اینا رو دعوت کنند و یک جشن حسابی بجای عروسی برایشان بگیرند و قرار شد با خود دایی مشورت کنند وقتی وارد ویلا شدیم جوانها تور والیبال را بسته بودند و مشغول بازی بودند تینا مریم و مهوش درگروه آرش و کامران بودند و با دیدن من گفتند که من هم به جمعشان ملحق شوم که بهانه آوردم و گفتم خسته ام و به داخل رفتم
مامان و خاله برای بقیه اتفاقات خانه دایی را تعریف میکردند روی مبل نشستم و به تلویزیون چشم دوختم با صدای شهروز که ببخشیدی گفت و کنارم نشست به طرفش برگشتم و با لبخند بهم گفت تو همیشه این جوری یک دفعه غیب میشی گفتم نه بعضی مواقع یک دفعه هم ظاهر میشم
به نرمی گفت میدونی خیلی زیبایی از بعد از ظهر که دیدمت دلم آروم نمگیره خواستم از روی مبل بلند شم که گفت صبر کن خواهش میکنم نگاهش کردم چشم های سبزش مشتاقانه نگاهم میکرد وابروهای سیاه وبهم پیوسته اش صورتش را جذابتر میکرد خیلی جدی بهش گفتم ببین شهروز خان من از اون دخترایی که فکر میکنی ....
حرفم رو قطع کرد و گفت نیستی خودم میدونم خاله مرجان و خاله گلناز خیلی تعریفت را کرده بودند ولی من فکر نمیکردم همین قدر که زیبایی خانوم هم باشی راستش دخترهای خوشگل خیلی زود به خودشون غره میشن و خودشان را تحویل میگیرن اگه ناراحت نمی شی بهت بگم که امروز وقتی آروم از ویلا رفتی من کنجکاو شدم ببینم این طور آروم کجا میری و دنبالت اومدم گفتم بهترین موقعیت است که تنها باهات حرف بزنم ولی هرچی سوت زدم تو سرت رو پایین انداخته بودی و راه خودت را میرفتی وقتی وارد اون ویلا شدی برگشتم دیدم کامران هم دنبالت میگرده تا این که تینا گفت رفتی پیش داییت
ابروهایم رو بالا کشیدم و گفتم خب حالا با این حرفها میخوای من چیکار کنم اگه فکر کردی من حوصله شنیدن حرفهای دختر خر کنی را دارم اشتباه میکنی آدرس عوضی است من هم طرف مورد نظر نیستم واز جایم بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم سینه به سینه ام ایستاد و گفت چرا بیخبر رفتی گفتم کامران خسته ام بعدا برات میگم
با ناراحتی گفت برای گل گفتن و گل شنیدن با شهروز خسته نیستی از حسادتش خنده ام گرفت و گفتم بیا بریم لب دریا تا برات تعریف کنم
گفت باشه سری به آشپز خانه زدم و آب خوردم با کامران به لب آب رفتیم دریا طوفانی تر شده بود و کامران گفت بهتره برگردیم
روی یکی از سکوها نشستیم و کامران روبه رویم دست به سینه ایستاد و گفت خب چرا نمیگی چرا بی خبر رفتی خندیدم و گفتم مگه ازم طلبکاری که این طور وایستادی شانه ای بالا انداخت و گفت شاید باشم
پرسیدم چرا باید باشی
با پرخاش بهم گفت اون از اینکه همین طوری میری و این پسره شهروز دنبالت میافته و این هم از حالا که کنارش نشستی و خوش و بش میکنی
خواستم بگم به شهرز چی گفتم که یکهو شیطون تو جلدم رفت و با خودم گفتم حالا که کامران روی شهروز حساس شده حتما بقیه هم میشن این بهترین موقغیته که اگه کامران با بابا اینا حرف بزنه و مخالفت کنند که حتما هم میکنند کسی فکر نکنه من دلم پیش کامرانه ومن هم کسی را داشته باشم که مهوش اینا فکر کنند شاید بهش جواب مثبت بدم
نمیخوام اونا فکر کنند من عاشق کامرانم و برایم دست بگیرند چون خودم خیلی راحت میتونم به شهروز نه بگم تو همین افکار بودم که کامران گفت چیه ساکت شدی برای نازی که خودش آویزان من شده بود اون همه قهر و غضب راه انداختی حالا خودت با این پسره گرم میگیری و انتظار داری من ناراحت نشم راست گفتند از قدیم نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
خودم را ناراحت نشان دادم و گفتم خیلی بدی کامی تو فقط هر چیزی را که میبینی قضاوت میکنی خب من که نمیتونم به خاطر تو که خودت هم تکلیفت را با عمو و بابا نمیدونی بزنم تو دهن مهمونمون
خواست حرفی بزند که گفتم صبر کن در ضمن این قدر فکر خودتی جناب خودخواه به من تبریک نگفتی ابروهایش را در هم کشید و گفت برای چی با خنده گفتم برای این که من هم صاحب زن دایی و پسر دایی شدم اونم چه پسر دایی بامزه ای با تعجب نگاهم کرد که گفتم من که میگم نمیشه به شما مردها اطمینان کرد و معلوم نیست الان تو زن و بچه داری یا نه
با حرص گفت باز کی چی کار کرده تو یقه من بدبخت رو چسبیدی
خندیدم و گفتم دایی ام زن گرفته بچه هم داره چشم هایش گشاد شد و گفت نه بابا کی
جریان رو برایش تعریف کردم و آخر سر گفت پس جریان از این قرار بود گفتم و اگه من امروز بی خبر نمیرفتم این اتفاق کشف نمیشد
گفت ژینا خواهش میکنم از این شهروز دوری کن از ظهر تا حالا که دور و برت میگرده اعصابم بهم ریخته
خودم را لوس کردم وگفتم قول نمیدم آخه میدونی ما دخترا از شنیدن حرف های قشنگ لذت می بریم ولی سعی ام را میکنم با اخم شیرینی گفت بالاخره یه روز بهم میرسیم
قدم زنان به سمت ویلا برگشتیم و دیدیم ارشیا و شهروز زیر آلاچیق نشسته اند و تخته بازی میکنند بیژن و بابک ومانی هم با قلیان سرگرم بودند نگاهی به جمع کردم و گفتم تینا و آرش کجا هستند
بابک با خنده گفت زن داییت مبارک تینا و آرش رفتند دیدنشان

ابریشم 10-19-2010 05:03 PM

به کامران گفتم بیا با هم بریم اگه بدونی این بهادر چقدر بامزه است
مانی گفت پس ماهم این جا غازیم دیگه مثلا با هم آمدیم مسافرت تینا و آرش که رفتند مریم و مهوش هم قاطی خانوم بزرگ ها شدند و شما هم که میخواین برین گفتم خب شماهم بیایید
بابک پایه بود ولی بیژن اینا گفتند که ما خجالت میکشیم سرزده بریم بابک هم به خاطر آنها ماند و ما به مامان گفتیم و رفتیم دایی از دیدن کامران خیلی خوشحال شد و پروانه هم میخندید و میگفت اگه میدونستم این جور دور وبرمان شلوغ میشه زودتر با فامیل آشنا میشدیم
به اصرار دایی و پروانه شام را آنجا ماندیم و کامران کلی با بهادر توپ بازی کرد
بعد از شام دایی گفت برای پس فردا قرار شده که یک مهمانی بگیرد و همگی مهمان های ما دعوت هستند __________________
شب كه به ويلا برگشتيم به اتاقم رفتم و مامان گل پري خوابيده بود. من هم خوابيدم و صبح زود بيدار شدم. كمي توي حياط قدم زدم و بعد به كنار دريا كه همچنان طوفاني بود رفتم و برگشتم.
بعد از صبحانه كه به همراه مامان گل پري خوردم چون بقيه خواب بودند با تلفن نيما تماس گرفتم و آدرس روجا را گرفتم. به مامان گل پري گفتم كجا مي رم و از ويلا خارج شدم و با يك تاكسي به آدرس خانه ي روجا رفتم. وقتي رسيدم نيما دم در منتظرم بود و با هم به بالا رفتيم. روجا در آپارتمان را باز كرد و همديگر را در آغوش گرفتيم. چقدر عوض شده بود و صورتش كاملاً زنانه شده بود. از اين چند مدتي كه همديگه را نديده بوديم تعريف كرديم و ياد گذشته ها را زنده كرديم.
خانه نقلي تر و تميزي داشت. عكس هاي عروسي اش را آورد و نگاه كرديم. سعيد شوهرش ظاهراً پسر خوبي به نظر مي آمد و خود روجا مي گفت كه تو اين دو ساله خيلي زندگي خوبي داشته و حالا به خاطر اين چك ضمانت زندگيمان به هم ريخته.
نيما گفت:«من خيلي اين در و اون در زدم تا بتوانيم پولي قرض كنم ولي مبلغش زياده.» پرسيدم:« مگه چه قدره.»
روجا با ناراحتي گفت:«بيست و پنج ميليون. ما فقط دو ميليون پس انداز داريم. كارگاه و اين خونه هم كه اجاره اي است و اگه مي تونستيم از كسي قرض بگيريم سعيد مي آمد بيرون و خودش كار مي كرد و قسطش را مي داد.»
فكري كردم و گفتم:«من تو حسابم بابا حدود سه ميليوني گذاشته. رفتم تهران مي تونم به حسابت بريزم.»
روجا با عجله گفت:«نه، ژينا جون ما اين حرف ها را نزديم كه تو اين كار رو بكني. يه درد و دل دوستانه بود.»
گفتم:«هيچ عيبي نداره. بعداً بهم پس مي دهيد. ولي با اين حساب باز هم پنج ميليون بيشتر نمي شه. ولي بازم فكر مي كنم تا ببينم ميشه از جايي قرض الحسنه گرفت يا نه؟»
ناهار را پيش روجا ماندم و عصري به ويلا بر گشتم مهوش و تينا و مرجان از بازار برگشته بودند . چند تايي صنايع دستي گرفته بودند. خاله ترگل و گلناز و مامان گل پري توي تراس نشسته بودند و صحبت مي كردند. بابا و عمو هم همراه بقيه آقايان در حياط مشغول درست كردن كباب بوند و وسائلش را آماده مي كردند. به اتاقم رفتم و لباس هايم را عوض كردم و بلوز و شلوار زيتوني پوشيدم و به پايين رفتم.
از مامان پرسيدم:«كامران كجاست؟ بيرون رفته؟»
مامان گفت:«نه، فكر كنم لب دريا رفته باشد.» آرام وقدم زنان به ساحل رفتم و ديدم كامران و بيژن كنار هم نشسته و در حال صحبت كردن هستند.


15
آروم شروع به قدم زدن كردم و پاهايم را در ماسه هاي خيس كردم و به موج هايي كه آرامتر شده بودند اجازه دادم پاهايم را خيس كنند. تو حال و هواي خودم بودم و بدون اينكه به سمت كامران اينا برم جهت مخالف را در پيش گرفتم و با خودم مي گفتم اگه به كامران جريان روجا رو بگويم كمكم مي كنه يا نه؟ كه يكهو صداي فرياد برو كنار پسري را شنيدم تا خواستم برگردم ببينم چي شده پسري را ديدم كه با دوچرخه اش به سرعت به طرفم آمد و تعادلش را از دست داده بود و به من برخورد كرد.
همه چيز در يك لحظه به هم ريخت. صداي فرياد من و اون پسر با هم بلند شد و بعد من با شدت به داخل آب پرت شدم و دوچرخه هم برويم افتاد و همان موقع موج بلند و سنگيني بر روي سرم آوار شد. دوچرخه روي پايم افتاده بود و گير كرده بود و من از زير موج سنگين مورد هجوم سنگ هاي ريز و درشتي كه در اثر طوفان جابجا مي شدند قرار گرفته بودم و تمام بدنم در اثر ضربه ها و فشار سنگين موج داغون شده بود.
چون شناگر خوبي بودم نفس زيادي داشتم و سعي مي كردم پايم را از زير دوچرخه در بيارم. موج كه عقب نشست فقط توانستم نفسي بگيرم و داد بزنم كامي كمك. در همان لحظه كامي را ديدم كه در اثر فرياد هاي پسر كه خودش در اثر تصادف با من به بيرون پرت شده بود به سمت ما دويده بود بدون اينكه بدان كسي كه در آب افتاده من هستم.
موج سنگين بعدي دوباره من رو به زير آب فرو برد و اين دفعه چند موج پياپي كه پشت هم به ساحل مي خورد و كشش دريا كه مرا به همراه سنگ ها و ماسه ها به عقب مي كشيد و ضربات موج سنگين ديگه رمقي برايم نگذاشته بود ولي مي دونستم اگه تسليم بشم كارم تمومه.
تو يك لحظه فقط تو دلم خدا را صدا زدم و كمك طلبيدم نمي دونم تمام اين اتفاقات در چند لحظه اتفاق افتاده بود ولي براي من مثل چند ساعتي گذشته بود كه دست هاي قوي اي منو به بالا كشيد و حس كردم سنگيني دوچرخه از روي پايم برداشته شد.
موج عقب نشست و صاحب دستان قوي كه كسي جز كامران نبود مرا به آغوش كشيده و با زحمت در حالي كه آب از سر تا پاي لباس هاي خودش مي چكيد مرا به بيرون كشيد و در يك لحظه بيژن را ديدم كه دوچرخه را به سمتي ديگر پرت كرد و پاهايم را گرفت و به كامران كمك كرد تا سريعتر از آب خارج شويم و از دست موج بعدي نجات پيدا كنيم.
كمي دورتر از آب كامران در حالي كه مرا در آغوش داشت روي زمين زانو زد و با نگراني صدايم زد و گفت:«ژينا، خواهش مي كنم جواب بده. حالت خوبه.» چشمانم را كه پر از ماسه بود به زحمت باز كردم و نگاهش كردم. چشمان سياهش پر از نگراني و تشويش بود.
بيژن پرسيد:«ژينا آب خوردي يا نه.» من كه بر اثر اين فشار خونم هم پائين آمده بود و زبانم سنگين شده بود فقط توانستم سرم را به علامت نه تكان دهم و دوباره چشم هايم روي هم افتاد.
صداي كامران را مي شنيدم كه به آن پسر مي گفت:«تو كه اينو كشتي.» و با عجله دوباره منو بغل كرد و به سمت ويلا دويد.
صداي درهم و برهم كامران و بيژن را مي شنيدم كه اهالي ويلا را صدا مي زدند. كامران مرتب صدايم مي زد و مي گفت:«ژينا عزيزم. چشماتو وا كن. من بميرم الهي. آخه تو چرا اينجوري شدي. من مي دونم و اون پسره ي احمق.» مي خواستم جوابش را بدم ولي نمي تونستم رمقي برايم نمانده بود ولي با همه ي اين ها از اين كه كامران در آغوشم كشيده بود و نگران و مضطرب بود خوشحال بودم. اگه اين اتفاق نمي افتاد شايد هرگز اين طور به كامران نزديك نمي شدم و بوي تنش را حس نمي كردم. تو همين حال و حس بودم كه ديگه صداي كامران را هم نشنيدم و كاملاً از حال رفتم.
نمي دونم چه مدت بيهوش بودم كه چشم هايم را باز كردم و چشمم به دائي افتاد كه با روپوش سفيد بالاي سرم ايستاده بود و نگران نگاهم مي كرد و گفت:«خدا را شكر كه چشم هاتو باز كردي عزيزم. نمي دوني چه قدر همه نگرانند.»
چشمم را چرخاندم و كامران را ديدم كه كنارم نشسته و تينا پائين پايم ايستاده بود. با صدايي كه از ته چاه در مي آمد گفتم:«مامان»
دائي گفت:«حرف نزن عزيزم. حالت اصلاً خوب نيست. مامانت كه تو رو تو اين وضعيت ديده حالش بد شده و تو اتاق بغل زير سرم است و بابات هم پيش اونه. الان صدايش مي كنم.»
با خارج شدن دائی کامران دستم را گرفت و گفت : خدا را شکر که سالمی. من که مردم و زنده شدم و اشک توی چشم های سیاهش جمع شد.
تینا با بغض گفت : وقتی کامران تو را با اون حالت درآود همه فکر کردیم که غرق شدی.دائی و زندائی و کامی با عجله تو را به بیمارستان رساندند و ما هم همگی پشت سرشان آمدیم.خدا را شکر دائی بهروز خودش تو بیمارستان بود و همه ی کارها را انجام داد.حتی سیتی اسکن هم کرد که ببینه بر اثر ضربه های سنگ ها خدای نکرده مشکلی برات پیش نیامده باشد.
آهسته پرسیدم : شما از کجا فهمیدید که سنگ توی سرم خورده.
صدای خنده ی تینا و کامی بلند شد و کامی گفت : اگه صورتت را توی آیینه ببینی می فهمی که از کجا فهمیدیم.سر و صورتت کبود شده بر اثر ضربات.خدا تو را دوباره به ما داده.فقط چون نفست را حبس کرده بودی و دهانت را باز نکردی آب نخوردی و گرنه الان باید معده و ریه ات را دستکاری می کردند و توی آی سی یو می ماندی.
در همین لحظه بابا به همراه مامان که سرم اش در دست بابا بود وارد شدند و مامان با گریه در آغوشم گرفت و بعد نوبت بابا بود.
مامان با گریه می گفت: خدایا شکرت.گفتم از دست دادمت.وقتی کامران تو رو درآورد فکر کردیم رفتی تو آب و غرق شدی.
به سختی خندیدم و گفتم: یعنی این قدر بی عقلم. بابا صورتم را غرق بوسه کرد و گفت : نه عزیزم.تو زندگی مایی.
خاله ، مامان گل پری و عمو و عمه ها هم یکی یکی آمدند و اتاق شلوغ شد.دائی داخل شد و گفت : خواهش می کنم برید بیرون.این همه آدم که نمی تونید این جا بمونید.بهتره همه به ویلا برگردید و فقط تینا بماند.
خاله گفت:من می مانم ، دائی گفت:باشه می گم یک تخت هم برای بهنوش بیارن تو هم با تینا دو تائی پیشش بمانید.
پرسیدم:من چند ساعته این جوری ام؟
دائی گفت:تقریبا پنج شش ساعت . الان نیمه شبه .در واقع فردا شب یا بهتر بگم امشب چون ساعت از دوازده گذشته هم مهمان خانه ی من هستید.پروانه و بهادر هم این جا آمدند ولی برگرداندمشان.نمی خواستم بهادر تو را در این وضع ببینه.
خاله گفت:ولی ژینا با این حال و روز نمی تونه به مهمانی بیاد.
دائی گفت:چرا می تونه.فقط یک کم باید صورتش را بیشتر آرایش کند تا جای سنگ ها زیاد معلوم نباشد.
به بینی ام دستی کشیدم و پرسیدم : بینی ام که نشکسته دائی؟
دائی خندید و گفت : هیچ جایت نشکسته.تا صبح استراحت کنی و سرم و داروهایت را مصرف کنی خوب میشی.فقط تا مدتی بی حال و بی رمقی و تمام بدنت کوفته است و جای کبودی ها درد میکنه.اون هم بعد از چند روزی خوب می شود.
تینا بعد از این که خاله و مامان خوابشان برد آهسته کنار گوشم گفت:نمی دانی کامران وقتی تو را در آغوش گرفته و آورده بود چه اشکی می ریخت.همه حیرون مونده بودند.نمی دونستند به حال تو توجه کنند یا به حال بد کامران که دست کمی از تو نداشت و نزدیک بود خودش هم از پا در بیاد.تمام این مدت هم تا تو حالت جا بیاد، از این جا و کنار تو و من دور نشد.
خاله پریوش هم می گفت:خب ژینا برای کامی حکم خواهر کوچکتر را داره و برایش تحملش سخت است.ولی ای دل غافل خبر ندار کامی عشقش را در آغوش کشیده بود ولی تو چه شرایط بدی.آروم دوتایی خندیدیم و خوابم برد.
صبح که چشمم را باز کردم مامان بالای سرم نشسته بود و تینا خوابیده بود.بعد از این که دائی آمد و حال و روزم را چک کرد اجازه ی مرخصی داد و به همراه بابا که بدنبالمان آمده بود به خانه برگشتیم.توی راه از بابا پرسیدم:اون پسره که با من برخورد کرد چطور شد؟
بابا پرسید: چه طور مگه؟ گفتم:چون تو اون حال خرابم شنیدم که کامران براش خط و نشون می کشد.
بابا گفت:بنده ی خدا دیشب تا دیروقت پشت در ویلا نشسته بود چون نمی دونست ما کجا رفتیم و وقتی دیشب گفتم حالت بهتر شده رفت.
وقتی رسیدیم مامان گل پری برایم اسپند دود کرد و همه بدورم حلقه زده بودند.بعد ازچند دقیقه بابا دورم را خلوت کرد و به اتاقم برد.می خواستم دوش بگیرم که بابا مانع شد و گفت:باید یک غذای حسابی بخوری تا دوباره از حال نری و تینا را صدا زد و گقت یک صبحانه حسابی برایم بیاره.تینا هم به همراه کامران با یک سینی بزرگ صبحانه آمدند و کامران کنارم نشست و برایم لقمه گرفت و تینا هم برایم شیر ریخت و گفتhttp://www.gtalk.ir/images/smilies/%28242%29.gifروز تا حالا کلی لاغر شدی !!!!!!!!!!!!فکر کنم از درد و اضطرابه.
گفتم :نمی دونی چه حال بدی بود.یک لحظه تمام امیدم را از دست دادم.دیگه نمی تونستم طاقت بیارم.فقط از خدا کمک خواستم که دست های کامی به دادم رسید.
کامران خندید و گفت:من اولش با داد و بیداد این پسره که می گفت:وای خدایا غرق شد به دادش برسید به آن سمت دویدم و بیژن هم به دنبالم.ولی یک لحظه تو را دیدم که فریاد زدی کامی کمک و تازه فهمیدم که تو داری غرق می شی و پسره فریاد زد که دوچرخه رویش افتاده و ما خودمان را به آب زدیم و در مبارزه با موج سنگین یک لحظه توانستم بگیرمت و بیژن هم دوچرخه را برداشت.
تینا گفت : من برم برایت چای هم بیارم و از در خارج شد.کامران گفت:هیچ دلم نمی خواست اولین باری که در آغوشت می گیرم این طوری باشه.خندیدم و گفتم:شاید آخرین بار بود.
اخم قشنگی کرد و گفت:هیچ می دونی این قدر منو اذیت می کنی این طور شدی.
تینا به داخل آمد و گفت:این پسره اومده میخواد تو رو ببینه.
کامی گفت:بی خود کرده.گفتم:اشکال نداره.بگذار بیاد بالا.منو ببینه خیالش راحت بشه.تینا رفت و با اون پسر وارد شد که گفت:من منصور هدایتی هستم.خیلی منو باید ببخشید.من یک لحظه دوچرخه ام لیز خورد و تعادلم را از دست دادم.اگه شما اتفاقی برایتان می افتاد منم مجبور بودم تو همین دریا خودم را غرق کنم چون وجدانم آرام نمی گرفت.
کامران گفت:حالا هم کم اتفاقی نیفتاده.ببین به چه حال و روزی افتاده.خندیدم و گفتم:باز جای شکرش باقیه که خودت با دوچرخه رویم نیفتادی که حتما خفه می شدم.
خندید و گفت:بازم نمی دونم چه طوری از شما معذرت خواهی کنم.
تینا گفت:این سبد گل و شیرینی خامه ای را هم که تو دوست داری آقای هدایتی آوردند.
گفتم:خیلی ممنون.شما این جا زندگی می کنید.گفت:نه این جا ویلای عمومه و با پسر عموهایم برای گردش امده بودم.
بعد از رفتن این منصور خان تینا جعبه ی شیرینی را باز کرد و کلی شیرینی خوردیم.بعد کامی رفت ومن هم دوش گرفتم.و به جاهای کبود روی صورتم و بدنم نگاه کردم.با خودم گفتم با این صورت درب و داغون امشب اصلا نباید عکس بگیرم.
ظهر بر ای نهار پایین رفتم و بابا مرتب برایم کباب می گذاشت و به زور می گفت:بخور.به بابا گفتم:من که خونریزی نکردم.شما این قدر به من میدید بخورم.مامان گفت:کلی از دیروز تا حالا ضعیف تر شدی مامان جان.
شهروز با نگاه غمگینی گفت:تنها کسی که تازه برای اولین بار ژینا را دید من بودم.لابد من چشمش کردم.
از این حرف لقمه در دهان من و تینا پرید و هر دو با هم به سرفه افتادیم و بقیه هم خندیدند.عصری زودتر حاضر شدیم و همگی به ویلای دائی رفتیم و من هم که لباس خاصی با خودم نبرده بودم سارافون مشکی با بلوز آبی پوشیدم و صورتم را تا می توانستم با کمک تینا با کرم پودر بهتر کردم و کمی آرایش ملایم هم کردم و رفتم.
پروانه به کمک چند خدمتکار ویلا را حسابی مرتب و آماده ی پذیرایی کرده بود .با دیدنم صورتم را آهسته بوسید و گفت:خدا را شکر که سالم می بینمت.وبهادر از گردنم آویزان شد و گفت:ژینا جون چرا اوف شدی؟مگه نمی دونی دریا بدجنسه و آدم ها را می خوره.
گفتم:دریا بدجنس نیست. من بی احتیاطی کردم و کنار دریای طوفانی راه رفتم.
با سماجت پایش را به زمین کوبید و گفت:نه دریا بدجنسه، من دیگه دوستش ندارم که تو را اذیت کرده.
بوسیدمش و گفتم:راست میگی.دریا وقتی طوفانیه بدجنسه و تو هم هیچ وقت نزدیکش نشو.وقتی صاف میشه و مهربون میتونی با مامان بابات بری دریا.ولی هیچ وقت مثل من تنها نرو.باشه.
گفت :" باشه و به سمت تینا رفت که بغلش کند ."
داخل سالن رفتیم و همگی با پروانه و بهادر آشنا شدند و مهمانی به گرمی پیش می رفت . کامران و بیژن سر به سرم می گذاشتند و می گفتند که با دوچرخه تو آب شنا کردم و باید رکورد جهانی ثبت کنم .
مانی و مهوش میگفتند :" یارو پسر ، خوش تیپ بوده و از دیدنش از حال رفتی ."
گفتم :" آره ، این قدر که حاضر شدم بمیرم براش ."
کامران رو به مانی گفت :" خودم همین الان ونم این دریای خوش تیپ را نشانت بدهم تا یه کمی تو هم از حال بروی .
مانی با خنده گفت :" اوه ، مگه من چی گفتم خواستم شوخی کرده باشم ."
موقع شام کامران گفت :" تو بنشین من برایت میکشم." و وقتی کامران رفت شهروز سریع کنارم نشست و گفت :" میدونی حتی با این کبودی ها هم باز خوشگلی ."
گفتم :" میشه از این حرفها نزنی . اصلاً حوصله اش را ندارم ." در حالی که چشمهای سبزش برق می زد گفت :" منو با این حرفها نمیتونی از سر خودت باز کنی ."
کامران با بشقاب های غذا به سمت مان آمد و به شهروز گفت :" پاشو شامت سرد شد . اینقدر هم بیخ گوش دختر عموی من پیچ پیچ نکن . یکدفعه غیرتی میشم ها ."
شهروز که از هیچ چیز خبر نداشت و فکر می کرد کامران شوخی می کنه چشم بلندی گفت و از جایش بلند شد و رو به کامران گفت :" فکر کنم باید رسماً به خواستگاری بیام تا از پسر عموی خانوم کتک نخورم و از ما دور شد ."
کامران بشقاب غذایم را به طرفم گرفت و نشست کنارم و گفت :" پسره ی پررو . بزنم ناکارش کنم . نه به اون برادر ساکت و آرومش و نه به اون بچه پررو چی بهت می گفت ."
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم :" می گفت خیلی خوشگلم ." با حرص گفت :" غلط کرد ."
اخمی کردم و گفتم :" یعنی نیستم ؟" با نگاه پر مهری نگاهم کرد و گفت :" چرا عزیزم تو خوشگلترین دختری ، ولی دوست ندارم که هر کسی از راه برسه بخواد اینو به تو بگه ." گفتم :" مگه عیبی داره که به کسی بگن خوشگلی ؟"
لیوان نوشابه اش را تا ته سر کشید و گفت :" اگه با منظور شهروز بگن آره ، منو دیوونه میکنه ." پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم :" خیلی حسودی کامی . من از مردهای حسود خوشم نمیاد . یادت باشه ."
بعد از شام وقتی دایی با همه عکس می گرفت و به من گفت بیا عکس بگیریم :" گفتم با این صورت بدترکیب چطوری عکس بگیرم ."

ابریشم 10-23-2010 05:17 PM

دایی خندید و گفت :" اولاً بدترکیب نشدی ، دوّماً همه این چیزها یادگار میمونه . یادگاری سفری که باعث شدی من و همسرم و بچه ام به جمع فامیل برگردیم .اگه جار نمیزنی که یک چیزی هم می خوام بهت بگم ."
گفتم :" چی ؟"
گفت :" من و پروانه می خواهیم تا چند وقت دیگه یه دختر کوچولو هم به فرزندی قبول کنیم ."
با خنده گفتم :" چرا یکی ؟"
پرسید " چرا نه ؟"
گفتم :" اگه دو تا بیارید ، خیلی بهتره ."
دایی گفت :" پس باید به نوبت باشه . چون نمیشه به دوتا یشان رسیدگی کرد ."
وقتی عکسم را گرفتم رو به مامان و خاله کردم و گفتم :" آهای خبر خبر قراره دایی یه نی نی دیگه هم بیاره تا شماها دوباره عمه شوید ." همه خوشحال شدند و دایی گفت :" خوبه من گفتم جار نزن . اگه نمی گفتم چیکار می کردی ؟" با خنده گفتم :" هیچی بوق و کرنا دستم می گرفتم و توی شهر جار می زدم ."
شب خوبی بود و وقت به تختم رفتم تا بخوابم تمام تنم درد میکرد و لهٔ شده بود . تا صبح مامان گل پری از ناله های من خوابش نبرد و فردا تبّ و لرزه کردم .
بابا و دایی می گفتند این تبّ و لرزه درد است و مسکن بهم دادند و گفتند که استراحت کنم . تا بعد از ظهر در رختخواب ماندم و بچه ها همگی تو اتاق من جمع شدند و با صحبت و خنده سعی در سرگرم کردن من داشتند . بعد از ظهر از پنجره رو به دریا نگاه می کردم و دیدم آروم شده . گفتم :" خیلی دلم می خواست دریا برم ولی با این درد بدن حتی فکرش را هم نمیتونم بکنم ."
شهروز بالافاصله گفت :" خب ما هم نمیریم تا تو دلت نخواد بری ."
ارشیا گفت :" آخه دلش میخواد بره . این که نشد راه ."
آرش و کامران با هم گفتند :" خب همگی با قایق می ریم گردش ." تینا و من و مهوش و متین کلی خوشحال شدیم و قرار شد پسرها دو تا قایق خبر کنند و به دریا بریم . نیم ساعت بعد من و آرش و تینا و کامی و بیژن در یک قایق و بقیه هم در قایق دیگه نشستیم و به سمت فانوس دریایی و کشتی ها رفتیم.
گفتم :" خیلی دلم می خواد سوار کشتی بشم ." که کامران گفت :" وقتی به فرانسه بیایی به نیس میریم و سوار کشتی های تفریحی میشیم ."
آرش خندید و گفت :" تنها دعوت می کنی دیگه ؟"
کامران گفت :" شماها هم تشریف بیارید ، قدمتون روی چشم ."

غروب تو دریا زیباتر از همیشه بود و وقتی تاریک شد و به ویلا برگشتیم ، بهادر و پروانه هم آمده بودند و همگی خوش بودند . روز بعد به جنگل رفتیم و تا غروب ماندیم . جای کبودی ها یواش یواش بهتر می شد و کامران مرتب بهم رسیدگی می کرد .
آرش و تینا هم مدام به هر بهانه ای غیب می شدند و تنها به گردش می رفتند .
به کامران گفتم :" ارشیا نگاه خاصی به مریم می کند . فکر کنم بعد از من به فکر تور کردن مریم افتاده ."
کامران پوزخندی زدن و گفت :" مریم اونو تور نکنه خوبه . ارشیا پسر خوبی است . اگه بتونه با مریم و مخصوصا خواهر زنی مثل مهوش کنار بیاد خوبه ، ولی در هر صورت ارشیا تو این مدت چیزی نگفته ."

ابریشم 10-23-2010 05:17 PM

فصل ۱۶
شب بود و همگی در حیات ویلا جمع شده بودیم که فتانه رو به بابا کرد و گفت :" پرویز خان ، می خواستم و اجازه شما ژینا را برای شهروز خواستگاری کنم . اگه این جا این کار را می کنم به دلیل عجله ی شهروز و چون می خواد به آلمان برگرده دلش می خواد زودتر این خواستگاری انجام بشه ."
در یه لحظه به صورت شهروز که خندان بود و به صورت کامران که رنگ از روش رفته بود نگاه کردم و شنیدم که بابا گفت :" راستش نمیدونم چی بگم . ژینا تازه چند وقته دیگه هجده سالش تمام میشه و تازه کنکور داره بعدم تا جایی که من میدونم علاقه ای به زندگی در خارج از کشور ندارد . من و مهوش هم علاقه ای به زود ازدواج کردن ژینا نداریم چون همین یک دختر را داریم ."
فتانه گفت :" اینا همش حرفه .مهم اینه که دختر و پسری همدیگه را بپسندند . بقیه موضوع ها را با خودشان حل می کنند . شهروز ما یک دل نه صد دل عاشق شده و حالا باید نظر ژینا جون را بدانیم ."
من که تمام نگاه ها را متوجه خودم دیدم نمیدونستم چی بگم . نگاه ملتمسانه کامران را که با تمام وجود منتظر نه گفتن من بود روی خودم حس می کردم و از آن طرف نگاه مشتاق شهروز روی صورتم خیره شده بود .
عمه پریوش گفت :" عمه جون خب یه چیزی بگو دیگه ."
با صدائی که از ته چاه در می آمد و خودم به زحمت می شنیدم گفتم :" من الان اصلاً به ازدواج فکر نمی کنم . نه به شهروز نه به کس دیگه ای." و با این حرف نفس راحتی کشیدم . چون در این صورت کسی نمی گفت که دلش پیش کامران بوده و از این حرفها .
فتانه با اصرار گفت :" عزیزم ازدواج که آمادگی نمی خواد مگه همه ی ماها چطوری ازدواج کردیم ؟"
نگاهی به صورت کامران که یواش یواش خون به صورتش برگشته بود انداختم و گفتم :" من اصلاً از لحاظ روحی آمادگی اش رو ندارم . خواهش می کنم دیگه اصرار نکنید ." و می خواستم به داخل بروم که شهروز جلویم ایستاد و گفت :" و اگه آمادگی اش رو پیدا کردی چی ؟ آیا میتونم امیدوار باشم ؟" گفتم :" اون موقع درباره اش فکر می کنم ." و به داخل برگشتم و تلویزیون را روشن کردم و روبروش نشستم .
تینا و مهوش به دنبالم آمدند و مهوش گفت :" به نظر پسر خوبیه ." گفتم :" من نگفتم خوب نیست ، فقط گفتم الان آمادگی ندارم . مگه تو خودت تا حالا ازدواج نکردی ناراحتی ، تینا هم قضیه ش فرق میکنه ."
مهوش با لبخند گفت :" من خواستگار آیده ال نداشتم وگرنه تا حالا شوهر می کردم ولی تو با این همه موقیعتی که داری چرا لگد به بخت خودت میزنی ؟"
گفتم :" خودت میگی این همه خواستگار . پس چرا عجله کنم ؟"
پرسید :" یعنی اصلا ازش خوشت نیومده ؟" گفتم :" بدم نیومده ، شایدم یه موقع نظرم عوض شد ."
تینا گفت :" بسه دیگه ، بیاین بریم لب آب و آتش روشن کنیم ."
بلند شدیم و هر سه با هم بیرون رفتیم . بقیه هر کدام به طرفی رفته بودند و جمع چند لحظه پیش بهم خورده بود . سه تایی به لب ساحل رفتیم و با هیزم های جمع شده توسط آقا اردشیر آتشی روشن کردیم و کنارش نشستیم و به صدای امواج دریا گوش سپردیم . صدای کامران را شنیدم که گفت ژینا بیا اینجا کارت دارم . نگاهی به دوروبرم کردم و دیدم کنار دریا قدم میزند . از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم :" چیه . چی شده ؟"
نفس عمیقی کشید و گفت :" چرا تنهایی لب ساحل نشسته عید ؟ شب است و خطرناک ." گفتم :" خب شماها همتون غیب شدید ."
گفت :" شهروز دمغ بود . بیژن با بچه ها شهروز را با خودشان بردند بیرون . آرش هم رفته شیرینی بخرد ." گفتم :" برای چی ؟" گفت :" امشب تولد خاله ترگل است ." گفتم :" جدی ، چه خوب . حداقل امشب آخر شب شادی داریم . راستی چقدر گرسنمه ."
گفت :" بیا کنار آتش پیش بچه ها را برم یه چیزی برای خوردن بیارم و به داخل رفت و با چهار تا ساندویچ کالباس که درست کرده بود آمد و خوردیم و کنار آتش چسبید ."
مهوش گفت :" من که هنوزم جا دارم ، راستی شام چی داریم ؟"
کامران گفت :"عمو پرویز سفارش ساندویچ داده . فکر کنم بیژن اینا بگیرن ." گفتم :" زیر نور آتش همه چیز زیبا میشه و آدم دلش میخواد ساعتها بشینه و به آتش نگاه کند ."
تینا یکدفعه گفت :" راستی ژینا تا تولد تو یک هفته بیشتر نمانده ."
گفتم :" آره ، اول شهریور منم مثل تو هجده ساله میشم ." و مهوش گفت :" به جمع بزرگترها خوش آمدی ."
خندیدم و گفتم :" هنوز یک هفته مانده ."
مهوش گفت :" فردای تولد تو وصیّت نامه بابا بزرگ هم خوانده میشه ."
تینا خندید و گفت :" و خیال عمو مسعود هم راحت میشه که هی نگران تولد هجده سالگی تو بود ."
کامران :" پاشیم بریم تو ."
همگی بلند شدیم و وارد حیاط شدیم و به سمت ویلا رفتیم. بقیه هم آمده بودند و مامان گل پری شیرینی ها را که در ظرف گذاشته بود آورد و تولد خاله ترگل را تبریک گفت . بقیه هم آهنگ تولد را خواندند و تبریک گفتند . بعد از شام بابا همان جا برای روز جمعه که تولد من بود همگی را دعوت کرد و گفت :" این تولد ژینا با همه تولدهایش فرق داره ، چون به سنّ قانونی میرسه . امیدوارم که تولد نود سالگی اش را هم جشن بگیرد ."
همه سرشان به کاری گرم بود و شهروز مدام نگاه سوزانش را به من دوخته بود که کامران با عصبانیت گفت :" پاشو بیا بریم تا این پسره را نزدم . دیگه داره حرصم را در میاره ."
همراهش شدم و گفتم:" اون بیچاره که از دل تو خبر نداره ، تازه از دل من هم خبر نداره ."
با خوشحالی گفت :" یعنی قبول کردی دلت پیش منه ."
با شیطنت گفتم :" من همچین حرفی نزدم . فقط گفتم از دلم خبر ندارد . تو هم نداری . شاید منم ازش خوشم اومده ."
با حرص گفت :" من آدم لجبازی مثل تو ندیدم . آخه تو از شهروز چی میدونی ؟" برای اینکه حرصش را بیشتر در بیاورم گفتم :" من فقط اه و ناله سوزناکش و نگاه عاشقش و حرف های عاشقانه اش را می بینم ." خواست حرفی بزند که گفتم :" کامی اگه یه کاری ازت بخوام برم انجام میدی ؟"
در حالی که اخمهایش درهم بود گفت :" چی میخوای ؟" سرم را پایین انداختم و آروم گفتم :" بیست و پنج میلیون تومان ." با تعجب پرسید :" چی گفتی ؟" حرفم را تکرار کردم و گفتم :" اگه بهم میدی بگو وگرنه سوال دیگه ای نکن ." روی سکو نشست و گفت :" آخه من نباید بدونم این پول را برای چی میخوای ؟ چون میدونم هر چقدر که بخوای عمو بهت میده ولی چرا با اون نگفتی و به من میگی ، اتفاقی افتاده ؟`
با ناراحتی گفتم :" مگه خودت اون روز لب استخر نگفتی هر چی داری مال منه . یا شاید چون جوابتو ندادم پشیمان شدی ؟ تازه من اینو به عنوان قرض می خواستم ."
لبخند زیبایی زد و گفت :" من هنوز سر حرفم هستم ، حتی تو زنم نشی هر چه بخوای در اختیارت میگذارم ولی آخه باید بدونم این پول رو برای چی میخوای ؟"
گفتم :" اگه میدی بگم ." پایش را روی پایش انداخت و گفت :" آره ، میدم . ولی اگه همین الان بخوای ندارم و باید به تهران بریم تا از حسابی که دارم برداشت کنم ."
جریان دیدن نیما و روجا و اتفاقی که برای روجا و شوهرش افتاده را برایش تعریف کردم و گفتم که خودم سه میلیون دارم و آنها هم دو میلیون ولی اگه تو همه اش را بدی آنها راحت تر کارشان انجام میشه و بابا هم بعدا نمی گه پولت را چیکار کردی . البته نیما چک هم برای تضمینش میده . به نرمی گفت :" باشه بگو نیما پس فردا صبح که تهرانیم بیاد و بگیره ."
با خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم :" تو خیلی ماهی کامی ." با شیطنت خندید و گفت :" خب چرا این ماه مهربون رو نمی بوسی تا ازش تشکر کنی ."
اخم هایم را در هم کشیدم و با لبخند گفتم :" دیگه لوس نشو ، تو که پررو نبودی ." سرش را به طرفم خم کرد و گفت :" من هر کاری که تو را خوشحال کند با جون و دل انجام میدم . شادی تو برایم یک دنیا ارزش داره ."
موبایلش را گرفتم و همان جا با نیما تماس گرفتم و گفتم که پس فردا تهران باشه و برای تولدم هم نیما و روجا و شوهرش را که حتما تا آن موقع آزاد میشد ، دعوت کردم .
نیما خیلی تشکر کرد و گفت :" حتما جبران می کنه ."
گفتم :" من که کاری نکردم ، پسر عمویم داره این پول رو میده و خداحافظی کردم ."
کمی قدم زدیم که به آرش و تینا برخورد کردیم که آرش رو زمین نشسته بود و به درخت تکّیه داده بود و تینا هم سرش را روی شانه اش گذاشته بود .
کامران خندید و گفت :" از این کارها جلوی بچه های زیر هجده سال نکنید . بد آموزی داره ." خندیدیم و همگی به ویلا برگشتیم .
فردایش تا بعد از ظهر شمال بودیم و بعد از خداحافظی و دایی و پروانه و بهادر به تهران برگشتیم . من با ماشین خودمان و مامان گل پری و عمو به همراه کامران آمدند . من چون خسته بودم بیشتر راه را خوابیدم وقتی رسیدیم مامان بیدارم کرد و به اتاقم رفتم و خوابیدم . فردا صبح با کامران به بانک رفتیم و نیما را خبر کردم و پول را دادم و چکش را گرفم و گفتم هر وقت توانستند چک را پاس کنند خبرم کنند و اگه کار دیگه ای هم بود روی من حساب کنند .
نیما هم بعد از کلی تشکر راهی شمال شد و قول داد برای تولد من به همراه روجا و سعید برگرده.
کامران منو به خانه رساند و خودش به دنبال کاری رفت . منم پیش لیلا رفتم و با هستی بازی کردم . خاتون و لیلا که اتفاق شمال را از زبان مامان شنیده بودند گفتند که خیلی خدا رحم کرده و خاتون صورتم را بوسید و گفت :" اینها همه اش لطف خداست و به خاطر خوبی های خودت و دل مهربونت است که خدا به جوونی ات رحم کرده و تو را برای همه ما نگاه داشته ." روز خوبی را گذراندم و دوستانم را برای تولدم دعوت کردم . دو روز بعد به همراه کامران به خرید رفتیم و لباس شب زیتونی زیبایی انتخاب کردم که با موهایم هماهنگی خوبی داشت .

ابریشم 10-23-2010 05:18 PM

فصل ۱۷
کامران وقتی به خانه رسیدیم به اتاقش رفت و من هم پیش هستی رفتم و سرگرم شدم . تقریبا یه ساعتی گذشته بود که خاتون آمد و گفت :" ژینا جون ، بین کامران خان و پدرش دعوا شده و صدایشان بالا رفته ." گفتم :" چرا ؟" گفت :" اولش سر صحبت ازدواج کامران خان شد که نمیدونم چی گفتند که دعوایشان بالا گرفت ."
هستی را به لیلا دادم و به سمت خانه رفتم . پشت پنجره که رسیدم آروم وارد سالن شدم و صدای کامران و عمو را شنیدم که تو سالین پشتی مشغول بگو مگو بودند .
مامان گل پری گفت :" بس کنید دیگه ."
عمو گفت :" مگه من حرف بدی میزنم . میگم به فکر زندگیت باش و ازدواج کن . منم دلم میخواد خیالم جمع باشد و وقتی میخوام سر پیری توی ایران زندگی کنم بدونم که تو هم صاحب زن و بچه ای و آدم های ناجور سر راحت قرار نمی گیرند ."
کامران گفت :" بابا جون من ، این دخترهایی که شما برای من تیکه گرفتید ، باب دندان من نیستند . نه این نازی ، نه ستاره . هیچ کدام را نمیخوام ."
صدای بابا را که شنیدم فهمیدم بابا و مامان هم داخل جریان هستند و بابا گفت :" خب دختر خوب زیاده ، پدرام تو همین تولد ژینا کلی دختر دعوت دارند . یه دختر خانم خوب را انتخاب میکند . همین فرنگیس عمه خانم هم دختر خوبیه ولی بازم تا تولد صبر می کنیم . دوستهای ژینا ، فامیل ها و دوست های منم چند تایی که دختر دارند دعوتند ."
مامان گفت :" تازه تو دانشجوهای من هم چند تا دختر خوشگل و خوب هستند . اگه بخوای میتوم باهاشون اشنایت کنم ."
عمو گفت:" دیگه چی میخوای . نه نازی ، نه ستاره . این همه دختر اگه از یکیشان خوشت نیاد دیگه من میگم خودت یک عیب و ایرادی داری ."
صدای کامران بلند شد و گفت :" اره ، یک عیب بزرگ دارم . اونم اینکه نمیتونم حرف دلم را بزنم ."
بابا گفت :" چرا عمو جان اگه خودت کسی را میخوای بگو . اگه دختر خوبی باشه خب چه عیبی داره ." عمو هم تصدیق کرد . آروم پشت ستون رفتم تا خوب بتونم سالن را ببینم . قلبم داشت از تو سینه ام بیرون میزد .
گفتم :" الانه که کامی همه چیز رو خراب که ." نگاهی به کامران که روی مبل خودش را انداخت و چنگ در موهایش انداخت کردم و دیدم از ناراحتی نزدیکه منفجر بشه .
یک هو از جایش بلند شد و روبروی عمو که لیوان چای دستش بود ایستاد و گفت :" عیبش اینه که من دلم رو پیش دختری باختم که شماها باهاش مخالفید. نه با خودش بلکه با ازدواج کردن من و اون ولی اینو بگم که من به جز با اون با کسی ازدواج نمیکنم . حالا میخوای بزنی تو گوشم بزن می خوای از ارث محرومم کنی بکن . ولی من حرفم همینه ."
عمو خنده ای عصبی کرد و گفت :" پس حتما از اون دختره جواب مثبت گرفتی و دلت گرمه ."
کامران با حرص گفت :" به خدا اگه جواب مثبت بهم می داد ، هیچ چیز دیگه ای تو این دنیا نمیخواستم ."
بابا از جایش بلند شد و گفت :" خب عمو جان این کسی که جواب مثبت هم بهت نداده کی هست ؟ شاید من بتونم راضی ش کنم ."
کامران سری با تأسف تکان داد و گفت :" بدبختی همینه که شما خودتان باید راضی بشید ."
عمو با تندی گفت :" منظورت چیه ؟"
کامران دل رو به دریا زد و گفت :" منظورم اینه که من عاشق و شیدای ژینا شدم ، حالا راحت شدید ."
صدای نه گفتن مامان و بابا و عمو با هم بلند شد . تنها کسی که لبخند بر لب سرجایش نشسته بود . مامان گل پری بود . طوفانی که ازش می ترسیدم شروع شده بود .
عمو با فریاد گفت :" تو چی گفتی ؟ ژینا مثل خواهر تو میمونه ، تمام این مدت که دوربر ژینا می گشتی ما به اطمینان این که مثل خواهرت مواظبش هستی بودیم ."
کامران رو به بابا گفت :" خدا شاهده که من ذره ای از اعتماد شما سو استفاده نکردیم . ولی من چند وقت پیش حتی قبل از آمدنم به ایران ژینا را مثل خواهرم میدونستم . اونم به خاطر حرف های شما و بابا . ولی شبی که وارد شدم و سینه به سینه ژینا دم آشپزخانه برخورد کردم دلم ریخت و دیگه نتونستم هیچ جوری جمعش کنم . آخه عمو جون شما بگید من چطوری میتونم فرشته ای مثل ژینا را که کنارمه ول کنم و برم سراغ کسی دیگه ای ."
عمو از زور عصبانیت لیوان چایش را به جای اینکه روی میز بگذارد لب میز گذاشت و با صدای دلخراشی روی سنگ کف خانه شکست . انگار صدای شکسته شدن دل کامران بود .
عمو با حالتی عصبی گفت :" ژینا عزیز منه . ولی این خواسته تو قابل قبول نیست . میدونی من و پرویز سالیانه که همه جا نشستیم و گفتیم که با ازدواج دختر عمو پسر عمو مخالفیم . بعد از اتفاقی که برای پریوش افتاد ، هیچ وقت گریه های پریوش را فراموش نمی کنم . اون نامرد اگه پسر عمو یمان نبود . آنچنان بلایی سرش می آوردیم که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند . برای همین من و عموت با غریبه ازدواج کردیم ."
بابا گفت :" درسته کامران جان . فامیل چی میگن . همه به ما می خندند . میگن سالیان سال کهٔ یک حرفی را زدند و حالا درست برعکسش عمل می کنند . اون وقت دیگه هیچ کس رو حرف آدم حساب وانمی کنه و میگه حرفشون باد هواست . تازه ازدواج فامیلی از نظر بچه دار شدن هم خوب نیست ."
کامران گفت :" بچه دار شدن این همه فامیل مشکل نداشته ، تازه الان علم ژنتیک هست و میشه همه چیز را پیش بینی کرد . شما همیشه خودتان میگفتید که آدم نباید برای حرف مردم زندگی کنه . در ثانی شما با زن عمو خوشبخت شدید ولی بابای من چی ؟ با این تصمیمش و با مخالفت بابا بزرگ ، چه چیزی نصیبش شد ؟ یک زن بی قید و بد که نه برای اون زن بود و نه برای من مادر . بابا تو یک دفعه انتخاب کردی و زندگی خودت و منو به آتش کشیدی . یک عمر چه موقعی که زنده بود و چه موقعی که مرد من حسرت مادر داشتن را داشتم و با این حرف اشکهایش روی صورتش جاری شد ."
با صدای به بغض نشسته اش رو به عمو کرد و گفت :" تو یک بار زندگی منو به عنوان بچه ات با انتخاب همسرت خراب کردی و من تو تمام این سالها دم نزدم و هیچ شکایتی نکردم . ولی این دفعه نمی گذارم .
عمو با عصبانیت دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت کامی نواخت که تعادلش را از دست داد و عقب عقب رفت .
صدای فریاد مامان گل پری که به سمت عمو پدرام هجوم برد و سیلی دوم را توی صورت عمو نواخت و گفت :" پسره بی شعور ، من تو را اینطوری بزرگ کردم ؟ مگه دروغ میگه که مادرش مادر نبود . فکر میکنی از هیچ چیز خبر ندارم ؟" با صدای ناله کامران که پایش روی یک تکه شکسته لیوان رفته بود و بریده بود درهم آمیخت و مامان که تا اون لحظه فقط ساکت نگاه میکرد با عجله به سمت کامران رفت و گفت :" الهی بمیرم ببین پسره پاش چی شد . بس کنید . شماها با این حرفها و ایده های سی سال پیشتان من اصلاً نمی فهمم زندگی پریوش چه ربطی به ما داره . زود باش پرویز عجله کن این پا بخیه می خواد و کمک کرد که کامران روی مبل بنشیند ."
مامان گل پری از پشت مبل دور زد و سر کامران را در آغوش گرفت و گفت :" الهی مامان گل پری فدات بشه ، خیلی درد داری مادر ؟"
کامران گفت :" خیلی فکر کنم تو پام گیر کرده ."
مامان که جلوی پای کامران زانو زده بود و پای کامران را نگاه داشته بود با صدای گرفته ای گفت :" اره یک تکه خیلی بزرگ هم است ."
عمو که حسابی از کاری که کرده بود ناراحت بود با صدای گرفته ای گفت :" الان پرویز ماشینو می اره جلوی در ، تو هم بیا دستت رو بنداز دور گردن من و پایت را روی زمین نگذار" دلم ریش شده و از این اتفاقات و حرفها حالم خراب بود که با دیدن کامران دلم آتش گرفت .می خواستم برم و همان جا جلوی پایش بنشینم و زار زار گریه کنم ولی با حرفهایی که عمو و بابا زده بودند هیچ راه دیگری نبود . بهتر بود فکر می کردند من هیچی چیز نمیدونم .
با تمام نگرانی ام که برای کامران داشتم سریع خودم را به آشپزخانه رساندم و از در آشپزخانه به حیاط رفتم و گوشهٔ ای نشستم . کامی را دیدم که دست در گردن بابا و عمو لی لی می کند و به سمت ماشین میرود . صورتش از درد تیره شده بود .
دستم را روی قلبم که تیری کشید گذشتم و مامان گل پری را دیدم که به دنباله سوار ماشین شد . مامان هم با ناراحتی تا دم ماشین همراهیشان کرد و مرتب سفارش می کرد که مواظب باشند تمام شیشه را در بیارن .
بابا با سرعت حرکت کرد و به ته باغ رفت و با بوق ممتد مشت رجب را خبر کرد تا در را باز کند . مامان سری تکان داد و به داخل برگشت ، من هم آروم از پشت درختها به خانه لیلا رفتم و وقتی وارد شدم بغضم را رها ساختم و گوشهٔای نشستم و سرم را روی زانو گذاشتم و تا توانستم اشک ریختم . بیچاره لیلا و خاتون که نمیدونستند چه اتفاقی افتاده سعی در آروم کردن من داشتند .
با گریه ی هستی که از خواب بیدار شده بود سرم را بلند کردم و رو به خاتون گفتم :" از قضیه امروز و خبر کردن من در رابطه با دعوای عمو و کامران به هیچ کس حتی مامان گل پری چیزی به کسی نگویند ، نمیخوام بدونند من چیزی دیدم یا شنیدم ."
خاتون که از جریان سر در نمی آورد گفت :" باشه چیزی نمیگم ولی تو چرا این طوری گریه میکنی ."
با هق هق گفتم :" چیزی نیست خوب می شم." حالم خوب نبود و لیلا شربتی برایم درست کرد و کمی دراز کشیدم تا حالم بهتر شد . از خانه لیلا بیرون آمدم و میخواستم لباسم را بردارم و به خانه خاله برم که ماشین بابا وارد حیاط شد و جلوی ویلا نگاه داشت .
وقتی کامران با پای لنگان و باند پیچی شده پیاده شد . دلم ضعف رفت ولی خودم را بی خبر نشان دادم و گفتم :" بابا چی شده ؟"
عمو گفت :" هیچی دخترم و کمک کرد کامران به داخل بره و روی مبل بنشیند ."
مامان گل پری کوسنی زیر پای کامران گذاشت و کامران نشست و پرسید :" حالت خوبه کامران ؟"
کامران هم گفت :" اره مامان جان ."
من روی مبل کناری نشستم و گفتم :" آخه چی شده ؟"
مامان در حالی که لیوان شربت بید مشک به دست کامران میداد ، گفت :" لیوان شکسته بود کامران حواسش نبود پایش را رویش گذاشت و شیشه در پایش رفت ."
چقدر راحت همه وانمود می کردند که هیچ اتفاقی نیفتاده . پس من هم باید همین کار را می کردم . رو به کامران کردم وگفتم :" میشه بشینم چی شده ؟"
کامران گفت :" نه ، چند تا بخیه زدند ."
اصرار کردم و گوشهٔ پانسمان را بلند کردم و با دیدن پایش که چندین بخیه خورده بود حالم بدتر شد . و وقتی خواستم از جایم بلند شوم تعادلم را از دست دادم و زمین خوردم .
مامان فریاد زد که چی شد. بلندم کرد و بابا و عمو هر دو یک صدا گفتند :" آخه چرا پایش را نگاه کردی ."
روی مبل نشستم و لیوان شربت بیدمشک کامران را سر کشیدم و کامران خندیدند و گفت :" خب بگو ، مامانم برأت شربت آورده حسودیم شده دیگه ."
خمده ام گرفت و گفتم :" تو این طور فرض کن ."
مامان زری خانم را صدا زد و گفت :" که ناهار را بیاره چون دیر وقت شده ." و به کامران گفت :" امروز قورمه سبزی داریم که خیلی دوست داری ."
کامران با نگاه مهربونی گفت :" دستت درد نکنه زن عمو ."
مامان گفت :" پاشید که هر دو تایتان از گشنگی الان ضعف میکنید ."
سر ناهار همه سعی میکردند طبیعی رفتار کنند و چیزی به روی خودشان نیاورند . بعد از ناهار گفتم :" من می خوام برم خانه خاله ." مامان گفت :" تنها میری ؟" گفتم :" نه با تینا میرم ."
با تینا تماس گرفتم و گفتم خودت را به خانه خاله برسان و حاضر شدم و ساک کوچکی برداشتم و به پایین رفتم .
بابا گفت :" برای چی ساک برداشتی ؟" گفتم :" شاید شب بمونم ." منتظر آژانس شدم و کنار کامران نشستم و گفتم :" خیلی درد داری ؟"
کامران گفت :" نه زیاد ، ذوق ذوق می کنه . تحملش میکم ، تو چرا داری میری ؟"
آروم گفتم :" دلم گرفته میخوام برم با تینا کمی حرف بزنم ." منتظر بودم حرفی از جریان امروز بزنه که هیچی نگفت . نمیدونم با حرف های بابا و عمو جا زده بود یا نه !
آژانس که آمد خداحافظی کردم و به خانه خاله رفتم . تینا چند دقیقه قبل رسیده بود . وقتی وارد حیاط شدم خودم را در آغوش تینا انداختم و گفتم :" دیدی چطور شد ! هر چی به کامی گفتم اینها مخالفند گوش نکرد که نکرد ."
تیناگفت:«مگه به دائی ایناگفت.»
باگریه هرچی اتفاق افتاده بودبرایش گفتم.خاله که ازبه داخل نرفتن مانگران شده بودبه حیاط آمدوگفت:«خاله بمیره.چی شده عزیزمن این جوری اشک می ریزه.»بابغض گفتم:«هیچی نشده.»آرش که تازه در رابازکرده بود و واردشده بودبادیدن ماحیران ومتعجب ایستادوگفت:«اتفاقی افتاده.»
تینادست منوگرفت وبه داخل بردوگفت:«بیاین توتابراتون بگم.»مانتو وروسری ام راروی مبل انداختم وهمان جاولوشدم.خاله باچندلیوان شربت برگشت وبه همه تعارف کردونشست وگفت:«حالابگیدچی شده.»
تیناپرسید:«کیارش وسیاوش خونه نیستن.»خاله باسراشاره کردکه نه وتیناخیلی شمرده تمام این اتفاقات این چندوقته را ازموقع ورودکامران تاچندساعت پیش برای خاله تعریف کردوخاله سری تکان دادوگفت:«من توبیمارستان ازکارهای کامران متوجه شدم که علاقه ی زیادی به ژیناداره ولی منم به خاطرپیش زمینه ی قبلی پرویزوپدرام فکرمی کردم که کامران هیچ وقت این علاقه را ابراز نکند ولی نمی دانستم که قبلاًباژیناحرف زده وژیناهم دلش رفته.حداقل ژینابایدمحکمتربرخوردمی کرد.»
روبه خاله گفتم:«خاله شماخودت عاشق شدی.می دونستی که خانواده ات مخالفند.ولی اصرارکردی وحالاهم خوشبختی.من اختیاردلم باخودم نبودولی باهمه ی این هاسعی کردم کامی راامیدوارنکنم وهمیشه بهش یادآوری کردم که باباایناموافقت نمی کنند.دلم می خواست دادزنم عاشقتم ولی همش ناامیدش کردم فقط به خاطرهمین اتفاقی که پیش بینی می کردم امروزبیفته وافتاد.
من نمی دونم چکارکنم.حالابااین اتفاق دیگه توخونه راحت نیستم.چون اگه هرحرکتی ازجانب کامران یامن پیش بیاد دیگه مثل حتی همین صبح بهش نگاه نمی کنندومن طاقت ندارم.»ودوباره اشک هایم سرازیرشد.
آرش گفت:«خوب توهم بایدبگی که کامران رادوست داری.شایدقضیه فرق کند.»
گفتم:«توکه نبودی ببینی عموچطوری زدتوی گوش کامران.پای کامران بیچاره ازکجاتاکجابخیه خورده ومگر گناهش چه بود.چطوروقتی ارشیایاشهروزیافرزین یاهرکس دیگه ای بگه منودوست داره هیچ بدنیست. ولی کامران بایدبه این روزبیفته.»

ابریشم 10-23-2010 05:19 PM

یناگفت:«برای اینکه دائی ایناروی این موضوع همیشه حساسیت بی خودنشان دادندولی بازم شایدگفتنش ضرری نداشته باشدو»
روبه تیناگفتم:«تودیگه چرا؟توکه می دونی عمه پریوش ودختراش منتظرن تاهمین موضوع رابفهمندوتا آخر عمر حتی باهرکس دیگه ای ازدواج کنم بگن که من عاشق کامران بودموبهش نرسیدم.وقتی باگوش های خودم شنیدم وباچشم هایم دیدم که بابااینابه هیچ عنوان راضی نیستندمن فقط خودم راکوچک می کنم.این جوری حداقل جلوی دیگران شکسته نمی شم.»
خاله سردرگم بود.گفت:«می خوای بابهنوش صحبت کنم شایداون بتونه پروین را راضی کنه.»گفتم:«نه نمی خوام این موضوع بازبشه خواهش می کنم.شماهم تمام این حرف هاراپیش خودتان نگه دارید.
کامران هم تا تولدمن این جامی مونه به خاطروصیت نامه وبعد میره.مرورزمان شایدهردویمان را آروم کند.می گم آروم چون درموردخودم می دونم که نمی تونم فراموش کنم.»
آرش گفت:«خداراچه دیدی.شایدم کامران بتونه حرفش رابه کرسی بنشونه.»
خاله باتاسف سری تکان داد وگفت:«من پرویزراعاقل ترازاین می دانستم که بخوادبه خاطراتفاقی که سی سال پیش برای خواهرناتنی اش افتاده زندگی دخترش راخراب کند.چون حتی اگه ژیناعاشق کامران نبود،کامران برای ازدواج ایده آل هردختری است.پسری که پنج سال زندگی توپاریس وبااین همه ثروتی که زیردست وپایش ریخته بوده،ازراه منحرف نشده وهنوزپاک ودرست زندگی می کندواقعاًجای تحسین داره.توهمین جاخیلی پسرهاهرروزبا یکی میرن ومیان.آخرش هم اگه زن بگیرن پایبندزندگی نیستند.اگه به من بودکهدعوای حسابی باهاش می کردم.»
تیناگفت:«دائی پریزهم تحت تأثیردائی پدرام وخاله پریوش است.خاله پریوش که اصلاً دوست نداره ژیناوکامی بهم برسن.چون حسادت می کنه.بنابراین اگه بفهمه دائی راتحریک می کندکه این کارنشه.»
آرش گفت:«عجب گیری افتادیم .»
خاله گفت:«نظرت نسبت به شهروز چیه؟»
گفتم:«نظرخاصی ندارم.اگه قرارباشه به کامران نرسم عاشق هیچ مرد دیگه ای هم نمی شم.»
خاله گفت:«حالاپاشوتابهرام وبچه هانیامدند دست وصورتت رابشورکه چیزی نفهمند.اگه قسمت شمادوتاباهم باشد سیمرغ هم نمی تونه جداتون کنه.نمونه اش زندگی من وبهروز.شایدطول کشیدولی شد.»
عموبهرام وبچه هاوقتی آمدندبی خبرازدل پردردم خنده وشوخی راشروع کردندومرتب سربه سربقیه می گذاشتند.
آرش که دیدحوصله ندارم پیشنهاد داد شام رابریم بیرون وسه تائی به رستوران رفتیم.اصلاًاشتها نداشتم وبه زور یک سیب زمینی خوردم.مامان تماس گرفت وپرسید می مونم یابرمی گردم که گفتم:«می مونم.»شب تیناهم موندو آخرشب باکامران تماس گرفتم. نگرانش بودم.وقتی گوشی رابرداشت گفت:«کجایی بی وفا.نه به من که جونم رابه خاطرت تودریاداشتم فدامی کردم ونه به توکه خیلی راحت منوتنهاگذاشتی ورفتی.»
باصدایی که سعی می کردم لرزش نداشته باشدپرسیدم:«خوبی،دردت کمترشده.»گفت:«یک کم.ولی خودت می دونی دردمن یک چیزدیگه است ودرمونش هم توئی.»
درحالی که بغض کرده بودم گفتم:«کامی خواهش می کنم.خودت می دونی که نمی شه.بهتره برای زندگی ات یک تصمیم بهتری بگیری ومنم درموردکس دیگه ای فکرکنم.این جوری بهتره.»
باعصبانیت فریاد زدوگفت:«تومی فهمی چی می گی.مگه دل من رودخونه است که هر روزیک جابره.»درحالی که اشک هایم سرازیرشده بودگفتم:«تورانمی دونم ولی من تصمیم خودم راگرفتم.نمی خوام بیشترازاین خودت را اسیرمن کنی.خداحافظ.»
گوشی راکه قطع کردم های های گریه کردم وتیناگفت:«دختر،تودیوونه شدی.این حرف هاچی بودبه این بدبخت زدی.»
گفتم:«وقتی ازمن طمع کن بشه،راحت ترمی تونه فراموش کنه.نمی دونی امروز از زجرکشیدنش چه زجری کشیدم.نمی تونم درد وغصه هایش راببینم.بگذارفکرکنه من دوستش ندارم.اون که خبرنداره من امروزچی دیدم.این جوری ممکنه خیلی ناراحت بشه ولی حداقل می ره دنبال زندگی اش.مگه چندسال دیگه می تونه صبرکنه شایدنظر باباایناعوض بشه.اون ده سال ازمن بزرگتره.منم نمی دونم چکارکنم.شایدفردابرم شمال پیش دائی.تاکامران توخونه است نمی تونم برم وجلوی خودم رابگیرم ونگم که دوستش دارم.»
تیناگفت:«دیوونه شدی.دو روز دیگه تولدت است.دائی ایناهم حتماًزودترمیان.تواگه می خوای کسی چیزی نفهمه بایدرفتارت طبیعی باشه.مثل خود دائی اینا.مگه نمی گی ظهرطوری رفتارکردندکه انگارهیچ اتفاقی نیفتاده.»
گفتم:«نمی دونم.فقط خیلی خسته ام وفکرم کارنمی کند.»وهمان جاخوابیدم صبح روزبعدبه همراه تینابه تجریش رفتیم وبه تیناگفتم خیلی دلم می خوادبرم امامزاده صالح وباهمدیگه به زیارت رفتیم وازخداکمک خواستم.وقتی بیرون آمدم حس بهتری داشتم واحساس سبکی می کردم.ظهربه خانه رفتیم ومامان گفت:«که دائی عصری میاد.»
تیناپرسید:«کامران کجاست؟اومدم عیادتش.»
مامان گفت:«صبحی گفت که پیش یکی ازدوستانش می ره وکارداره.»
پرسیدم:«بااون پا می تونه راه بره.»مامان گفت:«کمی پایش راکج می زاره ولی می تونه راه بره.»
پیش لیلارفتم ولباسی راکه برای تولدم برای هستی گرفته بودم تنش کردم ودیدم اندازه است.عصری که دائی اینا آمدندبهادررابردم وهستی رادیدوکمی بازی کردیم.
مامان که می دیدحوصله ندارم پرسید:«حالت خوبه.نکنه مریض شدی وگرمازده شدی.»
گفتم:«نه،استرس هیجده ساله شدن است.»خندیدوصورتم رابوسیدوگفت:«امشب کلی صندلی هم سفارش دادم بیارن.»
شب لوازم مورد نیازرا آوردند وباباهمه کارهارابه این خدمات مجالس هاسپرده بودتاخودشان همه کارهارابکنند.
به باباگفتم:«مگه عروسی می خوایم بگیریم که این همه کارکردید.»
باباگفت:«مگه مایک دختردردونه بیشترداریم که هیجده ساله می شه.»
شب شدوکامران نیومد.عمونگران شدوباهاش تماس گرفت که گفته بودپیش دوستش مونده وفردا میاد.
تیناگفت:«فکرکنم ازدستت دلخورشده ورفته.»





ابریشم 10-23-2010 05:20 PM

فصل18
باناراحتی خوابیدم وصبح بانوازش دستان گرم مامان بیدارشدم وگفت:«عزیزم تولدت مبارک.توهیجده سال پیش ساعت ده به دنیا آمدی ومنوشادکردی وبه آرزویم رساندی.»صورتم رابوسید و منم صورتش راغرق بوسه کردم وازجایم بلندشدم.
تاخواستم برم دوش بگیرم باباومامان گل پری آمدندوتولدم راتبریک گفتند.بعدازدوش گرفتن به پائین رفتم ودیدم تمام خانه آماده است وتیناهم حاضروآماده نشسته ومی گه زودباش دیگه ازگرسنگی مردم.صبحانه راخوردیم که کامران آمد.صورتش ته ریش داشت وصورتش قشنگ ترشده بود.درحالی که کمی سخت راه می رفت به سمتم آمد و گفت:«تولدت مبارک وامیدوارم باشهروزجونت خوشبخت بشی»وبه اتاقش رفت.مثل یخ وارفتم. تیناگفت:«حقته.مگه همینونمی خواستی.خوب شد روز تولدت باهات سرسنگین شد.
باعصبانیت به دنبالش به اتلقش رفتم وبدون این که دربزنم واردشدم ودیدم روی تخت درازکشیده،تیناهم واردشد وکامران باپوزخند گفت:«چیه،قشون کشی کردی.»
گفتم:«خیلی بی شعوری.معلومه دیشب کجابودی وپیش کی بودی که حالامی خوای منوبه شهروزببندی؟»بلندشد و روی تخت نشست وگفت:«چیه،مگه خودت نگفتی کس دیگه ای را می خوای.»
پایم رابه زمین کوبیدم وگفتم:«من اینونگفتم.» بلندشد و باچشم های غمگینش نگاهم کردوگفت:«چراگفتی توخیلی خودخواهی.فقط دوست داری من دنبالت راه بیفتم ونازت رابکشم وبگم دوست دارم ولی توچی؟حتی ازیک باردل منوشادکردن دریغ می کنی.حالاهم که می گی تصمیم خودتوگرفتی.هرچندکه من نمیذارم هرکاری دلت می خوادبکنی وبچه بازی دربیاری.اگه شده باشه خودم شهروز را خفه کنم این کار را می کنم.حالابروهرکاری دلت می خوادبکن.منم یادم می مونه،موقعی که خودم رابه دریازدم وبرای نجاتت جونم رابه خطرانداختم ولی تو پریروز حتی نخواستی بدونی پای چپ من چی شده؟»
باتمام این که تودلم حق رابهش می دادم ولی انتظارنداشتم این جوری باهام حرف بزنه وبرای من خط ونشان بکشه.حرصم درآمده بود وبدون این که به عواقب حرفی که می زنم فکرکنم فقط برای لجبازی باکامران گفتم:«حالاکه این طورهمین امشب می خوام به شهروزجواب مثبت بدم تاببینم می خوای چکارکنی.فکرکردی کی هستی که برای من تصمیم بگیری.من هرکاری دلم بخواد می کنم.اینو توگوشت فروکن.برای همیشه.»
وباعصبانیت ازاتاق بیرون آمدم وبه ژینا گفتن هایش توجهی نکردم وتیناپشت سرم راه افتاد.به اتاقم رفتم وخودم را روی تخت انداختم.
تیناگفت:«دیوونه،این چه حرفیه که زدی توکه شهروز رادوست نداری.»
گفتم:«اون که منودوست داره.منم ازش بدم نمیاد.مگه توازاول عاشق آرش بودی.وقتی اون بهت ابرازعلاقه کرد قبول کردی.»
تیناگفت:«ولی قضیه من فرق می کردمن عاشق کس دیگه ای نبودم ولی توعاشق کامرانی ونمی تونی به همین سادگی یکی دیگه روتوقلبت جابدی.»
باحرص گفتم:«توچرانمی فهمی.من کی خواستم شهروز راتوقلبم جابدم.من فقط چون کامران رادوست دارم نمی خوام عذاب بکشه و زندگی اش راخراب کند.اگه من باشهروز گرم بگیرم کامران ازمن دلسردمی شه ومیره پی زندگی اش.منم اگه تونستم باشهروزکناربیام که چه بهتر.اگه نتونستم که مجبورنیستم باهاش ازدواج کنم.مگه من تاحالا چندتاپسرتوی زندگیم بوده.خب وقتی کامران این همه بهم ابراز علاقه می کنه ومحبت می کنه معلومه که منم بهش علاقمندمی شم.اگه این فرصت رابه شهروزبدم ازکجامعلوم که بهترازکامران نباشه.فقط موقع بدی توزندگی من واردشد.موقعی که به کامران دلبسته شده بودم.»
تینادرحالی که موهایش راباحرص دورانگشتش می پیچیدگفت:«توعاشق کامرانی نه علاقمند نه دلبسته.حالاشاید روزی به شهروزعلاقمندبشی.ولی دارم بهت می گم توبااین فداکاری احمقانه ات هم زندگی خودت هم کامران را بهم می ریزی.این راهش نیست که ازجلوی مشکلات فرارکنی وازیک راه دیگه بری .من بازم می گم که این کارت درست نیست وپشیمون می شی.یک روزی که هیچ توضیح قانع کننده ای برای کامران نداری.اون بایدبدونه که نومی دونی چه اتفاقی بین اون ودائی ایناافتاده.»
گفتم:«حرفش راهم نزن.من نمی خوام بیشترازاین توروی باباش وایسته وباعث ناراحتی بشم.»
تینادرحالی که به تراس می رفت گفت:«هرچی بگم بازم همون احمق همیشگی هستی.»
بعدازظهردرحالی که کامران برای ناهارازاتاقش بیرون نیامده بودوسردردرابهانه کرده بودباتینابه آرایشگاه رفتیم وموهایمان رادرست کردیم وبه خانه برگشتیم وآرایش کردیم ولباس انتخابی کامران راپوشیدم وبه پائین رفتم.خیلی ازمهمان ها آمده بودندودیدم کامران باکت وشلوارکرم وکروات لیمویی،موهایش را روی پیشانی ریخته وحسابی خودش رابرای بردن دل من آماده کرده.
به خودم گفتم:«محکم باش وجلوی تاپ وتوپ قلبت رابگیر.»
مهمان ها همگی بهم تبریک گفتندوشهروزکه تیپ اسپرت زده باخوشرویی به سمتم آمدوگفت:«واقعاًزیباشدی.» تمام سعی خودم راکردم که باهاش مهربون تربرخوردکنم گفتم:«ازتعریفت ممنونم.»توی چشم های سبزش برقی درخشید وگفت:«ژینامی تونم ازت خواهش کنم که دوباره روی پیشنهادمن فکرکنی.»
گفتم:«آخه من می خوام درس بخونم وهنوزم آمادگی اش راندارم.»
باسماجت گفت:«خب این که مشکلی نیست من می تونم تا اون موقع صبرکنم وتوهم بیشترمنو بشناسی.»
درحالی که نگاه سنگین کامران را روی خودم حس می کردم گفتم:«باشه.ولی درحدآشناشدن نه بیشتر.اگه ازهمدیگه خوشمان نیامدهیچ گله ای نباشه.»
شهروزباخوشحالی گفت:«قبوله وبه سرعت به سمت فتانه رفت.»
کامران به سمتم آمدوگفت:«کارخودتوکردی.»

در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم، گفتم:«فکر نمی کنم کارهای من ربطی به تو داشته باشه. همان طور که من به این که تو دیشب را کجا بودی کاری ندارم.»
باخشم گفت:«ولی من نمی گذارم این کار را بکنی و از من دور شد.»
دوستانم یکی یکی از راه رسیدند و سعی کردم کامران و شهروز را نادیده بگیرم ولی نمی شد و هر چند لحظه یکبار یکیشان سر راهم سبز می شدند و یکی اظهار عشق می کرد و دیگری گله گذاری می کرد. وقتی نیما و روجا به همراه سعید وارد شدند باز هم دلم به سوی کامران کشیده شد که با مهربانی و سخاوت باعث شده بود سعید هم در کنار روجا باشد.
مامان به افتخار تولدم پشا پیانو نشست و با مهارت تمام چند آهنگ تولد را پشت سر هم نواخت و همگی با سوت و دست همراهی اش کردند. بعد با بابا و مامان یک دور رقصیدیم و همگی به دورم حلقه زدند و به پایکوبی پرداختیم. وقتی شهروز در کنارم قرار گرفت گفت:«هیچ می دونی با این لباس فوق العاده شدی.»
کامران که هکان نزدیکی بود خودش را به ما رساند و گفت:«به خاطر این که این لباس را من انتخاب کردم.»
شهروز گفت:«خوش به حال ژینا که همچین پسر عموی خوش سلیقه ای داره.»
کامران با ژست خاصی گفت:«من همیشه خوش سلیقه بودم و بهترین ها را برای خودم می خواستم. هر کس هم که بخواد مخالفم باشه بد می بینه.»
شهروز گفت:«خدا رحم کرد که ژینا را نخواستی.»
کامران خواست که بگه که این طور نیست و منو می خواد که من گفتم:«حالا باید بریم شام که بعد کیک را بیاوریم.»
موقع شام کنار بابا نشستم تا هیچ کدامشان کنارم نباشند.
بابا با زیرکی خاصی پرسید:«ببینم نظرت راجع به شهروز عوض شده؟»
گرسیدم:«چه طور مگه؟»
بابا گفت:«آخه می بینم امشب بیشتر باهاش گرم می گیری و تحویلش گرفتی.» در حالی که شانه هایم را بالا انداختم گفتم:«ازم خواسته که بیشتر با همدیگه آشنا بشیم که منم قبول کردم.»
بابا خندید و گفت:«پس یک جورایی ازش خوشت اومده.» تو دلم در حالی که می گفتم من از کس دیگه ای خوشم میاد، به بابا گفتم:«ای بگی، نگی.»
بابا گفت:«به نظر پسر بدی نمیاد. ولی بیژن به نظرم پسر عاقل تر و محجوب تری است.» گفتم:«خب آره و به خوردن شام ادامه دادم.» وقتی کیک را آوردند کلی عکس گرفتیم و موقع خاموش کردن شمع عا همگی برایم آرزوی خوشبختی کردند و کادوها را باز کردیم.
مامان یک سرویس جواهر خیلی زیبا و بابا و مامان گل پری سند و کلید یک ویلا تو نمک آبرود که من عاشقش بودم و کامران و عمو هم کلید یک ماشین پژوی آلبالویی را بهم دادند.
بقیه کادوها هم قابل توجه بود و اکثراً طلا و لوازم تزئینی بود. شهروز هم دستبند زیبایی بهم داد که بعد از تمام شدن کادوها به دستم بستم و لج کامران در آمد و شهروز روحش از خوشحالی پرواز کرد. عمه پریوش با کنجکاوی همیشگی اش گفت:«چطور تو تمام طلاها فقط دستبند شهروز را به دستت کردی.»
گفتم:«شاید به خاطر این که در موردش فکر کنم.»
عمه رو به مامان گفت:«فکر کنم باید بعد از تولد به فکر عروسی هم باشی. انگار ژینا از شهروز بدش نمیاد.»
مامان با لبخند پرسید:«آره ژینا؟»
گفتم:«حالا دارم در موردش فکر می کنم. شاید بتونم باهاش کار بیام شایدم نه.»
آخر شا بع از رفتن مهمان ها خاله ترگل و فتانه و شهروز. کمی صبر کردند و فتانه از بابا خواست اگه اجازه می ده بعضی روزها شهروز به دنبال من بیاد و بیرون بریم تا ببینم با همدیگه تفاهم داریم یا نه و اگه هر دو راضی بودیم بعداً در مورد نامزدی و این جور کارها حرف بزنند. بابا هم که فهمیده بود من می خوام باهاش بیشتر اشنا بشم قبول کرد و به کامران کارد می زدی خونش در نمیامد.
بعد از رفتن مهمان ها به سراغ ماشین رفتم و عمو پرسید:«دلت می خواد یک دور باهاش بزنی.»
کامران با لحن معنی داری گفت:«ژینا اهل خلاف کردن نیست. فردا تازه باید امتحان بده.»
صبح روز بعد اول صبح به همراه دائی به شهرک رفتیم و امتحان دادم و قبول شدم و برای ظهر با شیرینی قبولی ام به خانه برگشتیم. ظهر همگی توی ویلا جمع بودند مامان به خاله هم گفته بود بیاد و دائی هم که همان جا بود.
همگی منتظر وکیل بابابزرگ بودند تا بیاد و وصیت نامه را بخواند. آقای کریمی بین ایران و فرانسه هر چند ماه یک بار در سفر بود. ساعت یک بود که آقای کریمی وارد شد و با همگی خوش وبش کرد و تولدم را تبریک گفت و ناهار را به همراه ما صرف کرد.

ابریشم 10-25-2010 12:07 AM

بعد از ناهار از همگی خواست که در سالن پشتی جمع شوند و یک جا باشند تا بتواند وصیت نامه را بخواند و کنار مامان گل پری نشست و رو به همگی گفت:«من از متن وصیت نامه خبر دارم چون خودم تنظیمش کردم. گل پری خانوم هم کاملاً مطلع است و این وصیت نامه کاملاً قانونی است و اگه هر کدام از شرایط آن اجرا نشود من موظفم که حتی ریالی به ورثه پرداخت نکنم. حق هیچ گونه اعتراضی هم ندارید چون با سلامت عقل نوشته شده است. و اون خدا بیامرز طبق حرف هایی که بین من و همسرش گفته با دلایل خاصی این وصیت نامه را نوشته که بعد از انجام شرط اول بعد از یک سال وصیت دوم باز می شه و اون کسی که وارث اصلی است می تونه طبق آن عمل کنه.»
عمه پریوش پرسید:«منظورتون از وارث اصلی چیه؟ مگه همه ی ما وارث بابام نیستیم.»
اقای کریمی گفت:« نه، متأسفانه، و فقط با شرطی که گذاشته شده اگه بهآن عمل بشه وارث اصلی می تونه به مقداری کق شاهرخ خان تعیین کرده از سود ارثیه به بقیه خانواده بدهد و کل سرمایه تقسیم نمیشه و سر جایش باقی می ماند.»
زمزمه ی اعتراض بلند شد که آقای کریمی گفت:«اعتراض فایده نداره. فقط همین قدر بدانیدکه تو این مدت هم از سود کارخانه، گل پری خانوم، مرتب برای همه ی اعضای خانواده ملکی تهیه کرده و به نامش کرده. بعنی همه ینوه ها هم دارای ملکی هستند که سندشان پیش گل پری خانوم است. حالا اگه اجازه بدید می خوام وصیت نامه رابخوانم و شروع به خواندن کرد.»
هر چه جلوتر رفت زمزمه ی حیرت همگی بیشتر شد در آخر سر صدای بلند نه گفتن مامان شنیده شد و گفت:«من اجازه نمی دم با سرنوشت بچه ی من بازی کنید.»
خاله از جایش بلند شد و سریع لیوانی آب به مامان داد و گفت:«صبر کن بهنوش جان. بگذار آقای کریمی حرفش را تمام کند.»
من که تو بهت وشک به سر می بردم با تمان دست تینا به خودم آمدم و نگاهی به کامران که برق شادی چشم هایش را نمی توانست گنهان کند انداختم. باورم نمی شد. این چه کاری بود که بابابزرگ کرده بود.
آقای کریمی که دید همه هنوزم در بهت هستند گفت:«انگار باید دوباره برای همگی خودم توضیح بدم.»
شاهرخ خان کیانی وصیت کرده که بعد از هیجده ساله شدن ژینا، تمام دارایی اش: از کارخانه گرفته تا حساب های بانکی و غیره به دو نوه ی پسری اش ژینا و کامران به طور مساوی برسد به شرطی که تا دو هفته بعد از خواندن وصیت نامه ژینا و کامران با هم عروسی کنند و به فرانسه بروند و امور کارخانه را رسیدگی کنند. در ضمن کامران بدون موافقت ژینا اجازه نداره هیچ قسمت از این ارثیه را به فروش برساندو بعد از این که یک سال این دو نفر با خوبی با هم زندگی کردند، وصیت دوم که شامل اختیارات کامل ارثیه به دست ژینا می باشد باز می شود و ژینا اجازه خواهد داشت در صورت تمایل به چیزی که دوست دارد تبدیل کند ولی برای بقیه وراث که شامل پسرها و دخترهای شاهرخ خان می باشد ژینا بر اساس سودی که به نسبت سهم دختر و پسری، شاهرخ خان در نظر گرفته می تونه به بقیه پرداخت کند و ار اصل ارثیه چیزی نباید کم شود. البته بگم که این سود سالانه مبلغ قابل توجهی شامل چند میلیارد تومان می باشد که خودش ارث بزرگی است.
ولی با همه ی این ها فقط در صورتی که کامران و ژینا طبق خواسته ی پدربزرگشان ازدواج کنند عملی می شود. در غیر این صورت من موظفم که ریالی هم به کسی پرداخت نکنم و آن طوری که شاهرخ خان خواستند عمل کنم. در ضمن تمام کارهای دعوت نامه و ویزای ژینا را هم انجام داده ام. حالا هم با اجازه ی همگی من باید برم. اگه تصمیمتان را گرفتید من را خبر کنید و همگی را در نهایت بهت و حیرت بر جا گذاشت و از در خارج شد.
همهمه ای به پا شد که نگو. تنها کسانی که لبخند رضایت بر لب داشتند کامران و مامان گل پری بودند.
سرم داشت می ترکید. بابابزرگ واسه چی این کار را کرده بود. آخه چرا من. صدای بحث و گفتگوی عمه ها و بابا و عمو هر لحظه بیشتر می شد. از همهمه فرار کردم و به اتاقم گناه بردم.
تینا هم به دنبالم آمد و گفت:«می دونی ژینا این یعنی چی؟ یعنی این که به همه ی آرزویت می رسی. هم به ثروت فراوان، هم به کامران.»
من که هنوز گیج از این وصیت عجیب و این ارث فراوان که نه می دونستم باهاش چکار می تونم بکنم و نه می دونستم که برای چی بید به من برسه با شنیدن اسم کامران یک لحظه خنده ی پیروزمندانه و برف شادی چشم هایش جلوی چشم هایم آمد و فکری مثل برف از ذهنم گذشت و بلند گفتم نه.
تینا با حیرت گرسید:«چرا نه؟ می دونی تو این دو ماهه هر لحظه داشتی دعا می کردی که یک اتفاق بیفته و تو بتونی به کامران برسی و دائی اینا مخالفت نکنند. همین دو سه روز پیش را یادت رفته.»
با حالتی عصبی شروع به قدم زدن کردم و با کنار هم چیدن اتفاقات این چند وقته رو به تینا گفتم:«هیچ می دونی، من تمام این مدت بازیچه ی دست کامران شده بودم.
تینا پرسید:«برای چی؟»
با در ماندگی از فکری که تو سرم افتاده بود گفتم:«بگذار برات بگم. تمام این عشق و عاشقی ها وتمام این محبت ها و دوست داشتن ها فقط یک نقشه بود. می دونی چرا؟ چون من فکر می کنم یعنی مطمئنم که کامران هم مثل مامان گل پری، از متن وصیت نامه خبر داشته و تمام این کارها را کرده که منو عاشق کند و وقتی وصیت نامه خوانده می شه منم از خدا خواسته با این ازدواج موافقت کنم و کامران هم به ثروتش برسد و هم یک زن خوشگل پولدار عاشق نصیبش بشه و با هر چی که می خواد موافقت کنه. مگه نشنیدی که بابابزرگ گفته اگه موافقت من نباشه اون نمی تونه هیچی را بفروشه. وقتی توی سالن برق چشم هایش را دیدم باید می فهمیدم فکر کرده که منو خر کرده و این طوری به مراد دلش می رسه. من احمقو بگو که تو این مدت چطوری حرف هایش را باور کردم و فکر کردم واقعاً عاشق منه و با مخالفت بابا این ها بازم زو حرفش است.
تینا گفت:«صبر کن ببینم. یکهو زده به سرت. نکنه این ثروت زیادی عقلت را از سرت برده. خود آقای کریمی گفت که جز اون مامان گل پری کس دیگه ای خبر نداشته؟»
به طرف تینا که روی تخت نشسته بود خم شدم و گفتم:«چرا نمی فهمی؟ خب مامان گل پری بهش گفته. همون موقعی که گفت مامان مامان گل پری عکس های منو برایش می فرستاده باید می فهمیدم. حتماً زیر پای مامان گل پری نشسته و ازش خواسته کمکش کند.»
تینا با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:«تو دیواته ای. لابد نمایش چند روز پیش هم که با دائی دعوا کرده بدون این که بدونه تو آن جا هستی هم الکی بوده.» فکری کردم و دیدم راست می گه ولی این فکر که تو این مدت بازیچه ی دست کامران شده بودم فقط به خاطر ارثیه رهایم نمی کرد و با سماجت گفتم:«خب اونم به خاطر این بوده که به بابا بفهمونه عاشق منه تا بعد بابا راحت رضایت بده.»
تینا گفت:«من نمی دونم چی بهت بگم. فقط همینو می دونم که الان این خانواده به موقعیتی که برای تو پیش آمده حسادت می کنند و تو احمق این جا نشستی و این اراجیف را بهم می بافی. من نمی دونم بابابزرگ چرا این همه ثروت را به نام تو کرده ولی حتماً دلیلی داشته. و حالا تو نباید این موقعیت را به خاطر فکرهای بیهوده خراب کنی.» در همین موقع خاله در را باز کرد و به داخل آمد و گفت:«معلومه شماها کجایید. پایین بلوایی به پا شده. از یک طرف پرستو و پریوش و دامادها حتی عمو به این نتیجه رسیده اند که اگه ازدواج تو و کامران سر بگیرد درست تر است تا ایت ثروت از دست بره.»
بهروز هم از کامران پرسید:«که آیا تو ژینا را دوست داری و می خوای این کار بشه. کامران هم گفته که عاشق ژینا است و به بابا و عمویش هم گفته.»
«ولی پرویز و بهنوش همچنان محالفند و می گن احتیاجی به این ثروت ندارند و ژینا به شهروز علاقه داره و تا حالا از علاقه اش به کامران نزده. دیلیل نداره که زندگی ژینا به خاطر این ثروت خراب بشه. زود باش دختر بیا بریم پایین و به بقیه بگو که تو هم کامران را دوست داری.»
تمام حس لجبازی درونم را جمع کردم و گفتم:«ولی من دیگه به کامران علاقه ای ندارم.»
خاله هاج و واج به من وتینا نگاه کرد که تینا برایش حرف های منو تکرار کرد و خاله در حالی که سرش را تکان می داد گفت:«اگه اون طوری که ژینا می گه باشه حق با ژیناست ولی اگه نباشه چی؟»
گفتم:«ولی خاله من مطمئنم. یعنی وقتی همهی اتفاق ها و حرف ها را کنار هم می چینم به این نتیجه می رسم. حتی وقتی پای شهروز و بقیه یا دیگری هم پیش می آمد کامران می گفتکه من مال اونم. ولی من نمی خوام تو این قضیه یک فریب خورده باشم. از کجا معلوم که کامران به زن دیگه ای علاقه نداشته باشه و بخواد بعد از رسیدن به ثروت با اون ازدواج کنه.»
خاله گفت:«دیوونه شدی دختر. بابابزرگت دو سال پیش فوت کرد و قبل از اون کامران می توانست ازدواج کنه. تازه از کجا معلوم شهروز یا هر پسر دیگری باهات صادق باشن. از قدیم گفتند ازدواج مثل هندونه ی در بسته است و تا زیر یک سقف نری طرفت را نمی شناسی چه بسا که همان جا هم نفهمی به چه طور آدمی زندگی می کنی.»
حرف های خاله و تینا منطقی بود ولی دیو بدبینی که هر لحظه تو وجودم بیشتر رشد می کرد و ریشه می دوانید می گفت نه این طور نیست و کامران و کامران قصد فریبت را داشته. خاله که حال و روزم را دید که سر در گم و کلافه قدم می زنم گفت:«بهتره بیای پائین و هر تصمیمی گرفتی به بقیه هم بگی ولی به نظرم بهتره بیشتر رویش فکر کنی.» به دنبال خاله و تینا به پایین رفتم که عمو سعید بادیدن من گفت:«به به، وارث اصلی، این همه بحث نکنید و ببینم تصمیم خود ژینا چیه؟»
قبل از این که من حرفی بزنم مامان گل پری همه را به سکوت دعوت کرد و من در برابر لبخند کامران رویم را به طرف دیگر کردم و به بهادر چشم دوختم.
مامان گل پری خیلی شمده گفت:«همه ی حرف هایتان را زدید و نفهمیدید که چرا شاهرخ خان این کار را کرده. حالا من برایتان می گم. تو گدرام و تو پرویز یادتان است چه روزهایی که پدرتان را متهم به خودخواهی کردید و گفتید به خاطر عقاید سنتی و قدیمی اش پریوش را به پسر عمویش داده، در صورتی که پدرتان پریوش را مجبور به ازدواج نکرد و با رضایت خودش ازدواج کرد و به خاطر پریوش هم که می خواست جدا بشه کلی پول به اون پسره ی از خدا بی خبر داد. ولی شماها دنبال زندگی خودتان رفتید و با همین عقیده در ازدواجتان فقط نظر خودتان مهم بود. به خصوص تو پدرام با اون انتحابت هم زندگی خودت را جهنم کردی هم کامران بدون مادر بزرگ شد هم ممن و پدرت هر روز غصه ی زندگی ات را خوردیم. پدرت نگفته بود با دختر عمویت ازدواج کنی چرا که بعد از پریوش خودش به کلی از برادرهایش بریده بود. فقط به خاطر پریوش با دیدن اون ها احساس ناراحتی نکنه.
ولی ببینم مگه من دختر عموی پدرت نبودمو مگه بیست سال ازش کوچکتر نبودم. پس چرا خوشبخت بودم. حتی مادر خدابیامرز پریوش هم که همسر اول شاهرخ بود دختر عمویش بود. ولی همین مسعود خانی که این جا نشسته و مزه پرانی می کند و پسر عمه ی شماهاست ولی مگه تا حالا جز این که با ثروت پدرتان زندگی کند کار دیکری کرده.یکی از دلایلی که شاهرخ گفت نمی خواد ثروتش را به دختر و پسرهایش بدهد همین بود.
تو، پدرام کلی از اموال پدرت را خرج قمارهای زنت کردی. درسته که بعد از اون حسابی جبران کردی و به کار چسبیدی. ولی پدرت گفت که نمی دونه اگه زن دیگری توی زندگیت وارد بشه دوباره چطوری اموالت را به باد میدی و پریوش که همه اختیار اموالش را به مسعود می دهد که با ندانم کاری هایش تا به حال چندین بار ور شکست شده و اگه پدرتان نبود معلوم نبود کارشان به کجا بکشد. درسته که پرویز انتخاب عاقلانه ای داشت و با تخصص خودش زندگی اش را روبراه کرد و همسر خوبی هم انتخاب کرد و یا پرستو زندگی نسبتاً خوبی داشت ولی این ها هم بدون حمایت پدرتان به این موقعیتی که الان هستند نمی رسیدند. اگه پدرتان آقای مهروزی را راضی به ازدواج نمی کر پرویز خان الان همسر خوبی مثل بهنوش نداشت ولی عقلش را به دست تو داده بود و همیشه می گفت ازدواج دختر عمو پسر عمو بده.
پدرتان خواست به همین پرویز بفهماند که وقتی پای مسائل مادی در میان بیاد هیچ کس پای حرف خودش نم ایستد نه پریوشی که یک عمر با مظلئمیت گفته قربانی عقیده سنتی پدرش شده و داد سخن داده که با
ازدواج دختر عمو پسرعموها مخالف است . نه پدرام که می بینی همین حالا حاضره به هر قیمتی شده ژینا و کامران با همدیگه ازدواج کنند و این ثروت از دست نره و دلیل دیگه این که شماها همگی نود درصد مواقع فقز به فکر خودتان هستید.

ابریشم 10-25-2010 12:08 AM

ولی خوشبختانه ژینا غیر از شباهتش به من اخلاق و رفتارش هم به من رفته و همان مهربانی هایی را دارد که روزی پدرتان به خاطر آن عاشق من شد برای پدرتان دختر زیبا کم نبود ، ولی اون عاشق مهر و محبت من شد.
مهر و محبتی که نثار همسز بیمار و دختر کوچکش کردم و تو همه ی این سال ها بین پریوش و شماها هیچ فرقی نگذاشتم» در این موقع عمه پریوش سرش را به علامت تایید تکان داد و مامان گل پری ادامه داد:«ژینا با خصلت های شبیه من و تربیت خوب بهنوش همون کسی بود که پدرتان بهش علاقه خاصی داشت و مطمئن بود بعد از خودش و من از این که می تونه از اموالش به خوبی نگهداری کنه به فکر مردم فقیر و نیازمند هم هست و به بچه هایی که پدرتان توسط کمیته امداد سرپرستیشان را به عهده گرفته رسیدگی خواهد کرد. همان طور که هیچ کدام شمارا با خودش به آنجا نبرد ولی ژینا را برد تا از نزدیک با این بچه ها آشنا شود.
نتیجه ی این کارها هم مهر و محبتی است که ژینا به لیلا می کند و مثل خواهرش برایش دلسوزی می کند ولی اگه به شماها بود حتی نگاهی هم بهش نمی کردید از بی که مغرورید.تینا هم اگر با شماها فرق دارد به خاطر اینه که مدام با ژینا نشست و برخاست داره وگرنه من حتی نتونستم تو پرستو دختر خودم را مثل خودم کنم چون هم تو هم پریوش ذات عمه هایتان را به ارث بردید . آنها هم همیشه مغرور بودند مثل پدرتان ولی شاهرخ زمانی که با من ازدواج کرد غرورش را شکست و زیر باهایش گذاشت و یاد گرفت اگه خدا به انسان مال و ثروت می بخشد برای امتحان کردنش است و فردا روزی باید حساب پس بدهد که چرا وقتی می توانست گره از مشکلات بندگان خدا باز کند ، نکرد. حالا هم اگه ژینا و کامران خودشان قبول کنند که ازدواج کنند این ارثیه بدستتان می رسد ولی اگه راضی نباشد هیچ چیزی گیر کسی نمیاد. حالا می توانید خوب فکر کنید و تصمیم بگیرید»
چند لحظه سکوت حکمفرما شد و بعد از آن بهادر با لحن بچه گانه اش گفت :«بابایی یعنی ژینا جون می خواد عروس عمو کامران بشه.» با این حرف همه نگاه ها به طرف من چرخید و من که با تمام لجبازی درونم تصمیمم را گرفته بودم و می خواستم بازی دادن خودم توسط کامران را کاملا جبران کنم در مقابل نگاه و لبان خندان کامران با صدایی که خودم هم آن را نشناختم گفتم :«نه ، بهادر . من عروس عمو کامران نمی شم چون می خوام عروس شهروز جون بشم .»
صدای نه گفتن عمه ها و عموها را شنیدم و لبخندی که بر لبان کامران خشک شد و خودش را روی مبل رها کرد و رنگ و رویش پرید را دیدم برای اولین بار ازش خوشحال شدم و تو دلم گفتم :«چیه ، کامران خان، نقشه هایت نقش بر آب شد، فکرش را هم نمی کردی دستت را بخوانم . گفتی ژینا بچه است و ساده دل و مهربون . هر طور که بخوام روی انگشتم می چرخانمش ولی کور خواندی .»تو افکار خودم غرق بودم که صدای بابا باعث شد به خودم بیایم .
بابا داشت خیلی قاطع به بقیه می گفت :« وقتی دختر من به شهروز علاقه داره ، وقتی همین دیشت به فتانه قول دادم که با همدیگه معاشرت کنند چطور می تونم بگم با کامران عروسی کنه . درسته که من هم از این ارثیه نمی تونم چشم بپوشم ولی آینده ی دخترم را هم نمی تونم خراب کنم »و بعد روبروی عکس نقاشی شده ی بابا بزرگ ایستاد و بلند گفت :«آخه ، بابا این چه کاری بود که کردید » و بعد رو به مامان گل پری گفت :«بابا فکر نکرد که اگه کامران ازدواج می کرد چی می شد؟»
مامان گل پری خیلی خونسرد جواب داد :«کامران اگه می خواست ازدواج کنه بدون اطلاع من وباباش این کار را نمی کردو اون موقع من مجبور بودم برایش توضیح دهم و اگه من هم نبودم این وظیفه ی آقای کریمی بود که مرتب با کامران و کارخانه در تماس بود و اگه باز هم این اتفاق می افتاد تمام ثروت به ژینا می رسید . اون موقع می توانست تصمیم بگیرد.
حالا هم که انگار ژینا نمی خواهد با کامران عروسی کند و همه چیز منتفی می شه» و از جایش بلند شد و به حیاط رفت.صدای همهمه دوباره پیچید و عمه پریوش به سمتم آمد و گفت :«ژینا ، تو که عاشق شهروز نیستی ، خودت گفتی که می خوای فقط در موردش فکر کنی ،کامران همه جوره از شهروز بهتره تازه ، تو از کجا می دونی اخلاق شهروز چطوریه و اون جا چطورزندگی کرده . ولی کامران عاشقته و همه جوره هم می شناسیش ، به خدا اگه کامران عاشق دخترای من بود بدون لحظه ای فکر بله را می گفتم . خودت خوب می دونی که همه ی دخترهای فامیل دوست دارند با کامران ازدواج کنند»
با پوزخندی گفتم:«درسته ، همه غیر از من ، به قول مهوش من خودم خوب می دونم که نباید هیچ وقت روی ازدواج با کامران حساب کنم چون همه می دونند این کار نشدنی است .یا به قول عمو و بابا کامران مثل برادر من می مونه ، من همیشه به کامران مثل برادرم نگاه کردم و نمی تونم مثل یک شوهر بهش نگاه کنم»
عمه پرستو گفت:«ولی عزیزم این حرفها مال قبل از این بوده ، تو فکر کن همین الان کامران از تو خواستگاری کرده و همه هم موافقند. مگه تینا قبلا به آرش فکر می کرد وقتی بهش پیشنهاد داد تازه در موردش فکر کرد و دیدی هم که خیلی سریع جواب داد.»
مامان از جایش برخاست و گفت :«خواهش می کنم پرستو بهتره دست از سر ژینا بردارید . تا حالا همیشه به خاطر پریوش بهت گوشزد می کردید که نباید به کامران فکر کنه حالا هم می خوایید بگویید کامران بهترین انتخابه ولی این طور نیست. حتی شهروز هم دلیل نیست چون ممکنه ژینا نخواد با اونم ازدواج کنه . بچه ی من با هر کس که دلش بخواد ازدواج می کنه و کن نمی گذارم به خاطر ارثیه بهش فشار بیاورید»
از این که مامان حمایتم می کرد خوشحال تر شدم و در حالی که عمه ها سعی درراضی کردن مامان و بابا داشتند به همراه تینا از خونه خارج شدم و به لب استخر رفتم . هوا گرم و سوزان بود و پاهایم را در آب فرو کردم و خنک شدم.
تینا پرسید «می خوای کمی شنا کنی تا خنک شوی .»
گفتم :«حوصله اش را ندارم»
هر دو در سکوت نشسته بودیم و در فکر بودیم که صدای کامران را شنیدم که به تینا گفت ما را تنها بگذارد. تینا هم دستی به شانه ام زد و رفت.
کامران کنارم نشست و با صدایی پر از احساس گفت :«ژینا عزیزم .این چه کاریه که می کنی . چرا داری با زندگی هردیمان بازی می کنی . تا حالا این همه التماست کردم و ازت خواستم که با من ازدواج کنی تمام مدت بهونه ی مخالفت بابا اینا را داشتی ، حالا که خدا خواسته و اونها مجبورند تازه به من و تو التماس می کنند که ازدواج کنیم تا اونها هم به حقشان برسند چرا لجبازی می کنی تو که شهروز را دوست نداری . پس این حرفها چیه ؟»
صاف تو چشمهای سیاهش زل زدم و تمام قوایم را جمع کردم تا با نگاه کردن بهش صدایم و دلم نلرزد و گفتم :«ولی من این طور فکر نمی کنم من که بهت گفتم تصمیمم را گرفته ام . یعنی بهتر بگم هر چی فکر می کنم می بینم شهروز را دوست دارم»با لحن ملتمسانه گفت :«نه ژینا،این کار را با من نکن . تو که منو دوست داشتی اگه اشتباه می کنم بگو»با شنیدن لحن ملتمسش نزدیک بود خودم را ببازم که به خودم نهیب زدم و گفتم :«که دختر نباید خودت را ببازی .داره با احساست دوباره بازی می کنه.»
و از جایم برخاستم و گفتم :«آره دوستت داشتم ولی حالا می بینم که شهروز زا از توبیشتر دوست دارم .»
صورتش از خشم سرخ شده و بعد از جایش بلند شد و منو یکدفعه به داخل اب پرتاب کرد و من که غافلگیر شده بودم داخل آب با عصبانیت گفتم :«پسره احمق. فکر کردی کی هستی که این رفتار را با من می کنی الان میام بیرون به خدمتت می رسم خود خواه »در حالی که از آن خنده هایی که آنش به جانم می کشید می کرد گفت:«انداختمت تو آب شاید مغزت که از یکدفعه صاحب میلیاردها پول شدن داغ کرده خنک بشه»
از پله های استخر بالا آمدم و در حالی که از لباسهایم آب می چکید و موهایم روی صورتم ولو بود به طرفش رفتم و گفتم :«خودت می پری توی آب یا خودم پرتت کنم تو آب »زورم بهش نمی نمی رسید و محکم سر جایش ایستاده بود که یک پشت پا برایش گرفتم و تعادلش را از دست داد و به داخل آب افتاد و قبل از افتادن پایش به لبه استخر خورد و صدای ناله اش بلند شد . دلم خنک شد و به سمت خانه رفتم.
تینا که با پروانه مشغول صحبت بود با دیدن من گفت :«چرا خیسی با لباس شنا کردی پس کامران کو؟»
گفتم:«منو انداخت توی آب منم انداختمش »
پروانه گفت :«ای وای اون پایش هنوز بخیه هایش را نکشیده و زخمش آب می کشد و چرکی می شود»
تازه فهمیدم صدای ناله اش به خاطر بخورد پتی زخمی اش با لبه استخر بوده و دلم ریش شد ولی با سرع خودم را به اتاقم رساندم و دوش گرفتم و لباس هایم را عوض کردم.
همین موقع تلفن زنگ خورد شهروز بود و گفت :« می خواستم بپرسم می تونم بیام دنبالت و بریم کمی بگردیم»
با خودم گفتم :«بهتر از این نمی شه »و به شهروز گفتم :«باشه بیا»
با خوشحالی کفت:«پس من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت و خداحافظی کرد»
من هم از لج کامران آرایش غلیظی کردم و مانتو و روسری ام را پوشیدم و به پایین رفتم . بابا با دیدنم در حالی که داشت پای کامران را بتادین می زد تا پانسمان کند گفت :«کار خوبی نکردی ژینا ، اگه پای کامران چرک کنه تو مقصری »در حالی که شانه هایم را بالا می انداختم گفتم :« می خواست منو تو آب پرت نکنه»
مامان که با دایی مشغول صحبت بود گفت:«کجا می ری ؟»
گفتم :«شهروز تلفن زد و قراره الان بیاد دنبالم و بیرون بریم »
مامان گفت:«پس زیاد دیر نکنی . می بینی که مهمون داریم»
عمو مسعود به سمت عمو برزو سری به علامت تاسف تکان داد و گفت : « می بینی چه گیری افتادیم»
وقتی شهروز وارد خانه شد و با همگی احوالپرسی کرد همه دلشون می خواست شهروز را خفه کنند ولی جلو خودشان را نگه می داشتند . از همه بدتر کامران بود که پایش هم درد داشت و دلش هم پر بود . وقتی به اتفاق شهروز خواستم ازدر خارج بشم نگاهی به کامران انداختم که رنگ از رویش رفته بود و سرش را با اندوه تکان داد و قطرات اشک را که توی چشمش جمع شده بود رو دیدم و دیدم که شکست ولی گوشهایم را بستم تا صدای فرو ریختن غرورش را نشنوم . با همه ی دل پری که ازش داشتم بازم دوستش داشتم ولی به خودم می گفتم وقتی برده عادت می کنی و با شهروز همراه شدم .
با هم به پارک قیطریه رفتیم و کمی قدم زدیم . شهروز از خودش می گفت و زندگی در آلمان ، از این که چه چیزهایی را دوست داره و وقتی دید من همچنان در سکوت همراهی اش می کنم ، روبرویم ایستاد و گفت : « من این همه حرف زدم ولی تو هیچی نمی گی . مگه قرار نشد با همدیگه حرف بزنیم تا بیشتر با همدیگه آشنا بشیم.»
گفتم:«خب داریم همین کار را می کنیم . تو از خودت می گی می شنوم.»
با پرروئی توی چشمهایم زل زد و گفت :«ولی منم می خوام بشنوم می خوام بدونم عزیزمن چه فکر هایی داره .»
از عزیز گفتنش حس بدی بهم دست داد . چه قدر کامران قشنگ منو غزیز دلش خطاب می کرد و دلم هری پایین می ریخت ولی الان بدم اومده بود.
با سردی گفتم :«ببین شهروز باید به من وقت بدی من هیچ احساسی نسبت به تو نداشتم و حالا فقط می خوام ببینم از رفتارو اخلاقت خوشم میاد یا نه؟»
با نگاه ملتمسانه ای گفت:«مس دونم عاشقم نیستی ولی من عاشقم قول می دم ازت عشق نخوام همین که کمی دوستم داشته باشی و در کنارم باشی برایم کافیه . باور کن دختر های زیادی توی زندگیم بودند ولی هیچ کدامشان مثل تو منو دیوونه و شیدا نگردند. من باید هفته ی دیگه برگردم تا انتخاب واحد کنم.ولی نمی تونم تا وقتی از تو جواب نگرفتم برم»
سرم را از روی بی حوصلگی تکان دادم و با خودم گفتم :«عجب کار احمقانه ای کردم . من با که با خودم درگیرم چرا این بدبخت را درگیر کردم.»
و رو به شهروز گفتم :«می دونی من فعلا حال خوبی ندارم خواهش می کنم منو درک کن من نمی تونم به این زودی تصمیم بگیرم»
با ناراحتی پرسید:«چرا، مشکل منم ؟»گفتم :«نه فعلا توی خونه ی ما شرایطی پیش اومده که من حسابی بهم زیختم خواهش می کنم برگردیم خانه، سرم درد می کنه.»
با دلخوری قبول کرد و به سمت خانه یه راه افتادیم هنوز همگی مشغول بحث و گفت و گو بودند.
مامان گل پری هیچ حرفی دراین رابطه با من نمی زد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده شب که بقیه رفتند توی باغ فقط صدای خنده های کودکانه ی بهادر می پیچید برای اینکه زیر ذره بین نگاه کامران نباشم با بهادر با دیروقت پیش هستی رفتیم و با هستی بازی کردیم . وقتی بهادر خوابش برد بغلش کردم و به خانه برگشتیم. پروانه بهادر را در آغوش کشید و با خود برد. همه در سکوت نشسته بودند و مشخص بود تا قبل از ورود من در مورد من و کامران صحبت می کردند.
کامران هم جلو تلویزیون نشسته بود و مجله ای می خواند ، نگاه غمگینی بهم انداخت و دوباره سرش را پایین انداخت . وقتی خوابیدم تا صبح کابوس دیدم و توی خواب کاران را می دیدم با یک زن و بچه کناری ایستاده و قاه قاه به من می خندد و هرچه سعی می کردم ازش دور شم مثل جادوگرها با حرکات دستانش مرا به سمت خودش می کشید وآخر سر هم مرا در قفسی انداخت و درش را قفل زد . هر چه سعی می کردم قفل را باز کنم موفق نمی شدم و با صدای بلند کمک خواستم. وفتی چشمهایم را باز کردم مامان و بابا بالای سرم بودند و مامان سرم را در سینه اش می فشرد و گفت :«چیزی نیست عزیزم خواب می دیدی »تازه فهمیدم که توی خواب فریاد زدم و مامان و بابا به اتاقم آمده اند.
تمام تنم پراز قطرات عرق بود ولی سردم بود . بابا دستی به پیشانی ام کشید و گفت سرش کمی گرم است و کامران با نگرانی گفت:«چی شده»
مامان گفت:«دیشب تب کرده بود و کابوس دیده بود.»
کامران گفت :«نکنه به خاطر تو آب افتادن دیروزه و سرماخورده»
مامان گفت :«نه بابا ، تو این هوا گرم که توی آب سرما نمی خوره»
هنوز صبحانه تمام نشده بود که بهادر بدوبدو آمد و گفت:«مهمونا»
مامان پرسید :«کیه»
بهادر با لحن حق به جانبی گفت :« همونا که دیروز دعوا می کردند »از حرف بهادر فهمیدم که عمه ها آمدند . عمه پرستو و عمه پریوش تنها اومده بودند و با عمو و بابا در حال ببحث بودند.
عمه پریوش روبه بابا گفت:«تو شاید وضع مالی ات خوب باشد و مامان هم این خانه را حتما به نام تو می کند ولی خودت خوب می دونی که حالا که بابا هیچ ارثس به ما نداده نمی تونیم از سود ارثیه هم چشم بپوشیم . تو باید هر طور شده ژینا را زاضی به ازدواج کنی »
بابا هم سر عمه فریاد کشید:«من مگه مترسک شما هستم که هرجور دلتون بخواد منو بچرخونید و یک عمر توی گوشم خوندی که منو به زور شوهر دادند و ازدواج پسر عمو دختر عمو یک ستم است و من یک عمر به ژینا گفتم کامران مثل برادرشه حالا بیام و بگم بیا به زور به خاطر همان کسانی که تا دیروز می گفتند بزرگترین گناه ازدواج دختر عمو با پسر عموشه بیا و بدون علاقه زن کامران بشو . نه خواهر من ، تو روی پدرم به خاطر تو ایستادم ولی بچه ام را نمی توانم مجبور به کاری کنم .ژینا همه زندگی منه اگه راضی نشه من از همه چیز چشم می پوشم.»
دوباره لرز کردم و کامران که متوجه حالم بود کنارم نشست و با لحنی آروم گفت :<<این قدر به خودت فشار نیار .اگه ازدواج با من بخواد اعصابت را بهم بریزه و به این حال و روز من راضی نیستم . من حتی حاضر نیستم یه خاره کوچیک به پات فرو بره چه برسه به این که بایس ناراحتی ات بشم . نمیدونم چی شد این طور با من سره لج افتادی والی اگه تو منو نخوای من مجبورت نمیکنم و منم از اون ارثیه میگذرم.من خودتو میخوام نه اون ارثیه را .خودت خوب میدونی که چند وقته دارم التماست میکنم >>نگاهی به چشمانه سیاهش کردم که حس کردم داره با چشم هایش جادویم میکند و سریع چشم هایم را دزدیدم . صدای پر مهرش را میشنیدم ولی نمیدونم چرا هر کاری که میکردم نمیتونستم بهش اعتماد کنم .مدام یکی توی سرم میگفت داره دروغ میگه باور نکن همش یه نقشه است .میخواد وقتی که به هدفش رسید ولت کنه و بره سراغه زنه خودش .تمامه تنم داغ شده بود و قطراته درشته عرق از سرو صورتم میریخت و در همان حال لرزه شدیدی به جانم افتاده بود طوری که وقتی صدای بابا و عمه بالا گرفت بد تر شود و احساس میکردم دندان هایم به هم میخورد .
کامران با نگرانی صدایم میزد و من نمیتونستم جواب بدم .وقتی کامران با یک پتو نزدیکم شد و خواست بدورم بپیچد احساس کردم که میخاد منو منو درون قفس بیندازد و فریاد کشیدم .تبم بالا بود و داشتم هذیون میگفتم بابا و مامان به سمتم دویدن و من رو به اتاقه خودم بردن . بابا و دائی بالای سرم بودند . شنیدم که دائی به بابا گفت :<< دچاره حمله عصبی شده .

ابریشم 10-25-2010 12:08 AM

همه اتفاق رو نداشته و نتونسته باهاش کنار بیاد . احتیاج به استراحت داره و تو این محیط که مرتب شما ها میخواید جنجال به پا کنید حالش بد تر میشه .>>
مامان گل پری به دائی پیشنهاد داد که منو با خودش به شمال ببره از این خانه دور کنه تا این خواهر و برادر ها به نتیجه برسن . میگفت ژینا همیشه دریا را دوست داشته و دریا بهش آرامش میده . دائی بهم آرامبخشی تزریق کرد و خوابم برد . یک بار که چشمانم را باز کردم کامران را دیدم که در اتاق راه میره و با خودش زیره لب حرف میزنه . دوباره چشم بستم و وقتی بیدار شدم مامان گل پری رو بالا سرم دیدم . دستی به موهام کشید و گفت :<< عزیزم تو هر تصمیمی که بگیری واسه من و بابا بزرگت عزیزی پس به خودت فشار نیار که سلامتی تو از هر چیزی مهم تره .>> میخواستم به مامان گل پری بگم که چه فکری منو اینطور بهم ریخته و احساسه پوچی و حقارت میکنم . احساسه فریب خورده ها را دارم ولی زبانم در دهانم نمیچرخید و فقط صورتم را در دستانه مهربانش گذاشتم و گریستم .
با مهربانی گفت :<<پاشو گریه نکن میخوام با داییت به شمال بری و چند روزی فکر کنی به خصلت های خوبه کامران ، تو این مدت بلاخره خوب شناختش با شهروز مقایسش کن و هر تصمیمی که بگیری برای من قابله احترامه .>>
در حالی که هنوز حالم خوب نبود در مقابله نگاهه نگرانه مامان و بابا و کامران خانه را به همراهه دائی ترک کردم .مامان به دائی سفارش میکرد << خیلی مواظبش باش مبادا بلائی سره خودش بیاره نظر تنها بره لبه دریا .>>دائی هم گفت : <<نگران نباش ژینا افسرده نیست فقط ی کم شوکه عصبی بش وارد شده که با کمی آرام بخش اروم میشه .>>توی راه برعکسه سفری که با کامران داشتم اصلآ بهم خوش نگذشت و فقط ساکت و اروم به بیرون
خیره شده بودم و درخت ها و مناظر اطراف را نگاه میکردم . حتی بهادر هم متوجه بد حالی من بود و بازیگوشی نمیکرد . با خودم گفتم :<<تو همین رودخونه باید عشق کامران رو در بریزم تا به دریا برسم برای همیشه از نظرم دور بشه ولی
نمیشه >> دوباره با خودم در جدال بودم که تب و لرزم شروع شد پروانه که متوجه حالم بود به دائی گفت :<<نگهدار>>و دائی یک آرامبخش بهم داد و تا آخره راه خوابیدم . وقتی رسیدیم پروانه یکی از اتاق ها را برام آماده کرد ولی من گفتم ترجیح میدم پیشه بهادر باشم تا تنها نباشم .انگار وجوده بهادر بهم آرامش میداد . حال و روزه خوبی نداشتم که دائی میگفت : <<این خودش یک نوع از هزاران نوع افسردگی است . میگفت من با چیزی مواجه شدم که انتظارش رو نداشتم و مثل
این میمونه که یکهو یک تاج امپراتوری را جلویم گذاشتن و ازم خواستن که تصمیم بگیرم که زندگی آرومی داشته باشم یا اینکه امپراتوری را با همه ی زرق و برقش ولی با تمامه دردسر هایش بپذیرم .>>خوب سخته که آدم انتخاب کنه .دچاره ترس میشه . تازه از من خواسته اند برخلاف باورهایم به مردی فکر کنم که قبلا از فکر کردن بهش منع شده بودم . همه این تضاد ها در درونم به جدال بر خواسته اند و حاله من رو از انچه که بود بد تر کرد .دائی حق داشت من بهم ریخته بودم . با بهادر و پروانه کنار دریا رفته بودیم و آتیشی روشن کرده بودم . با نگاه به شعله های آتش یاد چند وقت پیش افتادم که کنار همین دریای خروشان توی اغوشه کامران آرزوی رسیدن بهش رو داشتم . در حالی که رو به مرگ بودم . والی حالا چی ؟به جای خالیه کامران در کنارم خیره شدم و با خودم زمزمه کردم :
منم تنهای تنها ، تو این شب های گرما
منم عاشقه رسوا ،توی دشت ملامت ها
پرستو ها کجایید ، بیاید تا ببینید
که این عشقه نهانی ،مرا کند رسوای رسوا
بهادر با کنجکاوی بچگانه اش پرسید : << ژینا جون شعر میگید ؟>>
دستی به سرش کشیدم و گفتم :<< نه عزیزم داشتم با خودم حرف میزدم .>>
دائی پروانه را صدا زد تا من تنها باشم و درضمن مراقبم باشند با فاصله ی کمی شروع کردن به قدم زدن .بهادر هم جستو خیز کنان روی شن های ساحل دنبالشان دوید لبخندی روی لبانم نشست و توی ذهنم به کامران که کنارم نبود گفتم توی پیچ و خمه جاده ی هزار چم ،توی سبزی رو به سیاهی جنگل ،کناره رود سرد چون یخ ، خنجر زدم بر قلبم ، شاید بیرون بره ز قلبم ، این آتشه نگاهت . اما چه فکره عبثی ، عینه آتشه سرخی که فرو در آتش کنی ، شکل میگیره و ثابت و ماندگار میشه .این شراره ی آتشه نگاهه تو . آخه کجا برم . به کی پناه ببرم . به کی رازه دلم رو بگم که با ملامت ها روبرو نشم . دست های کودکانه ی بهادر که چشم هایم را گرفته بود منو به خودم اورد و دست هایش را از روی چشم هایم برداشه و در آغوشش کشیدم .دائی و پروانه همراهم شدن و به ویلا برگشتیم .۲ یا ۳ روزی توی شمال با خودم درگیر بودم و هراز گاهی دوباره دچاره تب و لرز میشدم اونم موقعی که دیو بدبینی وجودم،تمامه حسه نفرتم را از بازی خوردن بر علیه کامران میشوراند و غوغایی در دلم بر پا میکرد . خودم میدونستم که حرف هایی که میزند زیاد منطقی نیست ، ولی نمیتونستم ازش فرار کنم .

kabootarnaz2001 01-11-2011 12:05 PM

چرا رمان نصفه است؟؟؟ خیلی حالگیری بود که......_:2:

SonBol 01-11-2011 12:11 PM

سلام به فروم پی سی سیتی خوش آمدید . بررسی شد
برای احترام به کاربران خواننده و مشتاق رمان دانلود این رمان در این قسمت گذاشته میشود
دانلود با لینک مستقیم

! samin ! 01-13-2011 08:17 PM

kh mikonam zudtar edamasho bezarin chon man nemitunam dawnloadesh konam(saport nemikone)pas azatun tamana mikonam zudtar

ساقي 01-14-2011 02:22 PM


ابريشم جان زحمت دنباله داستان با خودت عزيزم :)

! samin ! 01-15-2011 12:47 AM

ابريشم جون زودتر ادامه شو بذار(مردم از خماريش)

SonBol 01-17-2011 01:44 PM

سلام
اگه ابریشم جان نیومدن تا چند روز دیگه لطفا کاربران محترم دیگه ادامه اش رو بنویسن وگرنه مجبوریم خودمون اقدام کنیم

! samin ! 01-20-2011 02:31 PM

كاربران محترم ادامه شو بنويسين لطفا

ساقي 01-20-2011 03:26 PM

......خودم میدونستم که حرف هایی که میزند زیاد منطقی نیست ، ولی نمیتونستم ازش فرار کنم .

روز چهارم بود و یک هفته بیشتر تا مهلت تعیین شده آقای کریمی باقی نمانده بود.تو این چند روز مامان بابا مرتب با دایی در تماس بودند.توی تراس نشسته بودم که آرش و تینا روبرویم سبز شدند و با خنده دو تایی گفتند سلام بر دوست و یار بی وفا و تینا بغلم کرد و بوسیدم و گفت:چیه هنوز دستت به پولها نرسیده خودت رو گرفتی و مارو فراموش کردی.در آغوش تینا حس کردم پناهگاه امنی پیدا کرده ام که فقط اون میدونه تو دلم چی میگذره و اشکهایم بی محابا روی صورتم جاری شدند و به هق هق افتادم.
تینا گفت:الهی بمیرم چرا اینطوری گریه میکنی.
دایی که شاهد ماجرا بود گفت:بگذار عقده های دلش را به صورت تب بیرون میریزد با اشکهایش خارج کند.
بعد از اینکه آروم گرفتم احساس بهتری داشتم نگاهم به بهادر افتاد که بغض کرده بود و منو نگاه میکرد.به سمت خودم کشیدمش و سرش را نوازش کردم.
آرش بهادر را بغل کرد و گفت:دایی با ژینا صحبت کردید یا نه؟
دایی گفت:نه منتظر بودم شماها بیایید خودتان بگویید هر چی باشه شماها جوونید و حرف همدیگه را بهتر میفهمید.
رو به تینا پرسیدم:اتفاقی افتاده؟
تینا صندلی اش را نزدیکتر آورد و گفت:این چند روزه خانه شما قیامتی به پا بود..مامان اینا با دایی اینا هر روز در حال بحث و دعوا بودند راستش را بخوای بابا بزرگ با این وصیتش همه چیز را بهم ریخت.هیچکس فکرش را هم نمیکرد.همانطور که تو بهم ریختی بقیه هم همینطور.خاله پریوش اعصابش بهم ریخته و مامان و دایی اینا هم نمیدونند چکار کنند. مامان گل پری هم میگوید کاری از دستش بر نمی آید چون وصیت قانونی است.
گفتم:ولی حال هیچکس مثل من بد نیست و افکارم بهم ریخته است.من تا حالا اینطوری نبودم ولی از آن روز تا حالا مرتب انگار یکی دیگه تو مغز من حرف میزند مثل دیوونه ها شدم دایی میگه افسردگی گرفتی ولی من خودم دیدم آدمهای دیوونه یکی دیگه باهاشون حرف میزنه.منم دارم دیوونه میشم و با این حرف اشکهایم ریخت.
تینا گفت:گریه نکن.این که تو میگی فقط بخاطر اینه که یک دفعه به کامران شک کردی شاید منم بجای تو بودم همینطور میشدم سخته آدم فکر کنه کسی بخاطر پول دوستش داشته باشه و ذهن ناخودآگاهت داره با عشقی که قبلا توی قلبت و روحت بوده مبارزه میکنه.ولی این فقط یک فرضیه است نه واقعیت.منکه بحال خراب کامران نگاه میکنم مطمئن میشوم که واقعا دوستت داره.هیچ آدمی نمیتونه اینطور واقعی نقش بازی کنه.خودش به عمه گفته که حاضره از این ثروت چشم بپوشه ولی حال روحی تو بهم نریزه و اشکهایش جلوی همه سرازیر شده بنده ی خدا حتی نمیتونه بفهمه دلیل مخالفت تو چیه.چون باور نمیکنه که با خاطر علاقه شهروز باشه هر چی هم از من میپرسد میگم به منم گفتی شهروز رو دوست داری.وقتی اینو از زبان من شنید باور کن داغون شد و شکسته شدنش را دیدم.
تو روی مامانم و خاله ایستاد و گفت:وقتی ژینا منو دوست نداره من حاضر نیستم از عشقش جدا بشه و با من زندگی کنه.با تمام اینکه میدونم اگر کنار مرد دیگه ای ببینمش قالب تهی میکنم ولی راضی به ناراحتی اش نیستم.
با حرفهای تینا شمع کم سویی ته دلم روشن شد و گفتم:یعنی میشه من اشتباه کرده باشم ولی هنوز نمیتوانستم اعتماد کنم.
آرش گفت:حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم .نگاهش کردم که گفت تو و تینا هر دو در یک دانشگاه قبول شدید.
با خوشحالی از جایم بلند شدم و گفتم:راست میگی؟
آرش با خنده گفت:عجب ما لبخند سرکار خانم را دیدیم.راست میگفت تو این چند روزه این تنها خبری بود که باعث خوشحالی من شده بود.درسته هر کی جای من بود و اینهمه ثروت را به ارث میبرد سرازپا نمیشناخت ولی برای من افسردگی و بدحالی بهمراه اورد.
تینا گفت:فردا برای ثبت نام باید بریم ولی شاید مجبور شدیم سال دیگه به دانشگاه بریم.
با تعجب پرسیدم:برای چی؟
تینا گفت:اگه تو بخوای بری فرانسه منهم تصمیم گرفتم صبر کنم و دوتایی یکسال مرخصی بگیریم و بعد سال اینده با هم بریم.
نگاه عمیقی به تینا و آرش انداختم و گفتم:منظورت از فرانسه رفتن چیه؟منکه گفتم نمیرم.
تینا گفت:ببین ژینا من میخوام چیزی را که بزرگترها جرات نکردند بهت بگن با کمک آرش بهت بگم.
با نگرانی پرسیدم:اتفاقی افتاده؟
تینا مکثی کرد و گفت:ببین ژینا تو همیشه راحتی دیگران را به راحتی خودت ترجیح دادی .حالا من از طرف تمام خانواده ازت میخوام یک فداکاری بزرگ بکنی.درسته که هیچکس حق نداره از تو بخواد زندگی ات را خراب بکنی .ولی تصمیمش با خودته اگه خودت خواستی تمام خانواده تا آخر عمر مدیونت میمانند و این فداکاری ات قابل چشم پوشی نیست.
خواستم حرفی بزنم که آرش گفت:ببین ژینا تو عاشق کامرانی اینو خودت و من تینا خوب میدونیم.حالا به هر دلیل به عشق کامران شک کردی که شاید تو را بخاطر پول بازی داده درسته؟با سر اشاره کردم که اره.
آرش گفت:ببین خاله و عمو پرویز با همه ی خانواده بخاطر تو جنگیدند ولی مامانم که تو جریان اتفاقات است و مثل مامانت فکر نمیکنه یک پیشنهادی داده که اگه تو قبول کنی همه هم به ارثیه میرسند هم تو میتونی از عشق واقعی کارمان مطلع بشی.
ابرویم را بالا دادم و گفتم:چی جوری؟
تینا گفت:اینطوری که تو و کامران تو همین هفته به عقد هم در بیایید و من و تو از دانشگاه مرخصی بگیریم و من تو این مدت منتظر تو بمونم تا با هم به دانشگاه بریم.
با پوزخندی گفتم:اینکه شد وصیت بابابزرگ فقط تو چرا از دانشگاهت بیفتی.
آرش گفت:نه این فرق میکنه.اگه تو قبول کنی که برای یکسال عقد کرده کامران بشی و به همراهش به فرانسه بری و کارهای شاهرخ خان را انجام بدی بعد از یکسال اختیارات اموال بدست تو میفته و هرطور بخوای میتونی عمل کنی.ولی لزومی نداره که بعد از یکسال با کامران زندگی کنی .مثل من و تینا که عقد کرده هستیم و بعد از یکسال اگه خواستی با کامران زندگی کنی و اگه مطمئن شدی که کامران بخاطر پول دنبالت بوده که تو این یکسال معلوم میشه و تو میتونی ازش جدا بشی.
با تعجب گفتم:جدا بشم پس وصیت بابابزرگ چی میشه؟
تینا گفت:خب تو وصیت بابابزرگ این پیش بینی نشده که اگه تو و کامران از هم جدا بشید این مال از بین میره.او فقط خواسته که شماها با هم ازدواج کنید و لابد چون مطمئن بوده با هم زندگی میکنید این پیش بینی را نکرده ولی تو اگه مطمئن شدی که کامران مرد دلخواهت نیست میتونی بعد از یکسال جدا بشی و با هر کی دوست داشتی ازدواج کنی.
با ناراحتی گفتم:اونوقت من میشم یک زن بیوه.
تینا گفت:اولا که دایی گفته برات شناسنامه پاک پاک میگیره ثانیا اکه من تو یا هر دختر دیگه ای ازدواج کنیم میدونیم که ازدواجمان تا آخر همانطور خوب و خوش است یا نه ولی با همه ی اینا گفتم که این یک فداکاری بزرگ است که برمیگرده به خودت و اینکه آیا حاضری به خاصر بقیه خانواده تن به این فداکاری بدی و پاتو راهی بگذاری که از آینده اش مطمئن نیستی.
رو به آرش کردم و گفتم:یادته وقتی بابا پرسید اگه کامران تو این مدت ازدواج میکرد چی میشد و مامان گل پری گفت بهش میگفتند خب اینم یه دلیل دیگست که من احتمال میدم که کامران میخواسته ازدواج کند و مامان گل پری هم جریان وصیت نامه را برایش گفته و کامران تصمیم گرفته اینطوری برای من نقش بازی کند.
آرش نفس عمیقی کشید و گفت:ولی منم یک پسرم .خوب میدونم که نگاهی که توش عشق موج میزنه با نگاهی که از سر هوس یا بازی است فرق میکند.ناراحت نشی ولی من فکر میکنم تو رو دنده ی لج افتادی و گرنه نگاه کامران پر عشقه در صورتیکه نگاه شهروز اینطور نیست.
خواستم اعتراض کنم که گفت:نگاه شهروز بتو نگاه پسری است که میخواد یک جنس خوب را خریداری کنه فقط برای اینکه بگه منم اینو دارم.چون خوشگله و نازه .ولی شهروز نگاه پاکی نداره و مطمئنا با دخترهای دیگه هم ارتباطهای مشابهی خواهد داشت من اینو گفتم که بدونی ولی تصمیم با خودته.
بلند شدم کلاه و عینکم را برداشتم و گفتم:میخوام کمی قدم بزنم.
آرش گفت:پس ما هم میریم کمی با هم قدم بزنیم.
آرام آرام کنار دریا شروع به قدم زدن کردم و پاهایم را در ماسه های خیس فرو بردم.موجهای آرام دریا با ضربه ای دلشنین به پاهایم برخورد میکرد و خنکی دلچسبی را توی هوای گرم بوجود می آورد.خیلی با خودم فکر کردم و بالا و پایین کردم.از یک طرف تو این چند ماهه ارزو داشتم که با کامران ازدواج کنم و از طرف دیگه حس بدبینی درونم بدجوری ازارم میداد.ای کاش بابابزرگ اینکار را نمیکرد .یک دفعه موج تمام لباسهایم را خیس کرد و هوس کردم توی اب شنا کنم.کفش و کلاه و عینکم را بروی ماسه ها انداختم و با لباس خودم را به اب زدم و بسمت جلو شنا کردم.
صدای تینا را شنیدم که فریاد میزد ژینا چکار میکنی.فهمیدم ترسیده و خیال کرده با این وضعیتی که من به آب زدم قصد خودکشی دارم بلند صدا زدم نگران نباش میخوام کمی شنا کنم.
تینا گفت:با لباس؟
گفتم اشکالی نداره.و دوباره خودم را به آب سپردم .دریا و اب همیشه بهم آرامش میداد .وقتی از شنا کردن خسته شدم پشت به اب خوابیدم و خودم را بدست آمواج سپردم نور خورشید روی صورت سفیدم را میسوزاند مجبور شدم برگردم و به شنا ادامه دهم.دریا ساکت و آرام بود و سر ظهر هیچکس جز من دیوانه هوس شنا کردن نداشت.

ساقي 01-20-2011 03:28 PM

20
موجی که با ضربه صورتم خورد ناگهان فکری را مثل جرقه تو مغزم روشن کرد.
آرش و تینا درست میگفتند اگه کامران هم منو نمیخواست و برایم نقش بازی کرده بود خوب میتونستم حالش رو بگیرم .من در واقع با اینکار یک معامله ی بزرگ میکردم .اول اینکه تمام خانواده را خوشحال میکردم دوم اینکه با این ثروت زیاد میتونستم به آرزوهایی که داشتم برسم.مگه نه اینکه من همیشه میخواستم خانه ای برای بچه های بی سرپرست تهیه کنم و خودم آنها را به جاهای بالا برسانم.اینجوری بدون اینکه بخواهم از کس دیگه ای کمک بگیرم میتونم به خیلی ها مثل لیلا و هستی کمک کنم.
درسته بابا بزرگ میدونست من از این دنیا چی میخوام.هیچ چیزی مثل شاد کردن دل افراد نیازمند نمیتونست منو شاد کنه و من با اینکار میتونستم به خواسته ام برسم.گوربابای کامران کرده فکر میکنم که مثل همین حالا که توی یک خانه زندگی میکنیم یک سال هم توی فرانسه باید با هم زندگی کنیم.اگه واقعا عشقش بهم ثابت شد که چه بهتر و اگه هم نشد و تو زرد از آب در آمد من در قبال این یکسال زندگی خیلی چیزا بدست میارم بقول تینا مگه همه ازدواجها تا آخر ادامه داره.
با این فکرها به آرامش نسبی رسیدم و با سرعت هر چه تمامتر به سمت ساحل شنا کردم و وقتی با لباسهای خیس از اب بیرون آمدم تینا را دیدم که نگران کنار ساحل نشسته.
خندیدم و گفتم:چیه فکر کردی میخوام خودمو بکشم نترس من حالا حالا ها ارزو دارم و کارهای زیادی دارم.
بهمراه تینا به ویلا برگشتم و بعد از یک دوش و خوردن ناهار و کمی صحبت با دایی از آنها جدا شدیم و همراه تینا و آرش به تهران برگشتیم.توی راه یک ارامبخش خوردم و تا تهران خوابیدم.هوا تاریک شده بود تینا گفت:رسیدیم تمام راه را خواب بودی الانه که برسیم فکر کنم همه تو ویلای شما جمع باشند میخوای اگه نمیخوای با کسی روبرو بشی بریم خونه آرش اینا.
گفتم:نه من بالاخره باید با این موضوع کنار بیام.هر چه زودتر بهتر چون زودتر یکسالش هم تموم میشه.وقتی وارد شدیم اول به دیدن لیلا و هستی رفتم و وقتی هستی را در آغوش گرقتم احساس خوبی بهم دست داد و فقط به این فکر کردم که اگه برم دلم برای هستی خیلی تنگ میشه.
نیم ساعت بعد وارد ویلا شدیم و دیدم همگی جمعند.اول از همه خودم را تو بغل مامان انداختم و بعد بابا و بوسیدمشان با همگی سلام و احوالپرسی کردم و دیدم کامران نیست.
انگار اصلا منتظرم نبوده.ببخشیدی گفتم و برای تعویض لباس به اتاقم رفتم و وارد که شدم در را بستم و چراغ را روشن کردم.با دیدن کامران که کنار پنجره ی تراس ایستاده بود و سیگار میکشید یکهو جا خوردم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟
با لبخند قشنگی نگاهم کرد و نزدیکم آمد و گفت:دلم برات خیلی تنگ شده بود.لاغر شدی ژینا.با تمام اینکه با دیدنش تمام وجودم لبریز از خوشحالی شده بود و تازه فهمیدم چقدر دلتنگ صدای گرم و نگاه مهربونش بودم ولی برای اینکه از همین اول قافیه را نبازم و پررو نشه و فکر نکنه میتونه با من بازی کنه با خونسردی گفتم:از بس که تو این مدت زجر کشیدم و فکر کردم.خیلی سخته آدم تصمیم بگیره که با کسی که دوستش نداره زیر یه سقف زندگی کنه.
با درماندگی گفت:یعنی واقعا تو منو دوست نداری.
با لبخند کجی گفتم:چرا فقط مثل یک پسرعمو همین و میخوام اینو بدونی که عقد شدن من و تو دلیل یک زندگی دائمی نیست.من فقط برای اینکه بقیه را ناراحت نکنم قبول کردم به عقدت در بیام و به فرانسه بیام.در ضمن میخوام در تمام کارهای کارخانه را یاد بگیرم و با این ثروت یه خیلی ها کمک کنم .البته تو هم بی نصیب نمیمانی و به ارثیه ات میرسی و اونوقت هم من هم تو میتونیم تصمیم بگیریم با کی ازدواج کنیم و راه زندگیمان را مشخص بکنیم .با حالتی عصبانی گفت:من نمیدونم چرا تو یکهو اینجوری شدی .تو که گفتی اگه بابا اینا راضی بشن حرفی نداری لابد همه اش بخاطر اون پسره شهروزه از همون روز اول فهمیدم که...
حرفش را قطع کردم و گفتم:ببین کامران هیچ دوست ندارم فکر کنی چون قراره به اصطلاح یکسال زنت بشم برایم تصمیم بگیری یا بجایم فکر کنی یا بهم بگی باید چه کسی را دوست داشته باشم یا نداشته باشم این منم که در نهایت میگم میخوام با کی زندگی کنم و شاید هم نخوام با هیچکس زندگی کنم.
با لبخند قشنگی که دلم برایش ضعف میرفت گفت:هر چی که تو بگی قبول فقط بگذار یک کم خوب نگاهت کنم چون باید بزودی از پیشت برم.
با تعجب پرسیدم:کجا؟
آهی کشید وگفت:فرشید همون دوستم که گفتم معاون کارخانه است و گفتم اهل فال گرفتنه تماس گرفته و کفته چند تا از دستگاههای اصلی کارخانه دچار مشکل شده و قسمتی از کار کارخانه خوابیده و خواسته هر چه سریعتر برگردم تا دستگاهها را تعویض کنیم چون اینطور که میگه قابل تعمیر نیستند و باید خودم برم تا بتوانم از نایندگی اش سریعتر دستگاهها را تهیه کنم.این چند روزه هم که اینجا بمونم کلی کار لنگ میمونه.
پرسیدم:مگه خودش نمیتونه اینکار را بکنه یا عمو بره.
سرش را تکان داد و گفت:مسئول اینکارها خودم هستم .همین که فرشید تو این مدت مسئولیت همه کارها را قبول کرده بازم خیلی از کارهای خودش را کنار گذاشته تا بتونه اینهمه کار را سر و سامان بده.حالا وقتی بیای میبینی کارخانه داری کار راحتی نیست و از صبح تا شب وقتت را پر میکند.بابا هم تصمیم گرفته تو این مدت به پاریس نیاد و من و تو خودمان کارخانه را بچرخانیم میگه میخوام استراحت کنم.
یکهو نگرانی در وجودم لانه کرد و گفتم:یعنی هیچکس با من نمیاد.
خندید و گفت:پس من چیکاره ام؟
گفتم:منظورم تو نبود مثلا بابا و مامان یا مامان گل پری.
گفت:مامان بابات که کار دارند ولی شاید مامان گل پری را ازش خواهش کنی همراهت بیاد تا نترسی دختر کوچولو.
با حرص گفتم:از چی باید بترسم.
پوزخندی زد و گفت:چه میدونم شاید از من میترسی.لابد فکر میکنی میخوام بخورمت.شکلک برایش در آوردم و گفتم:آره لولو خورخوره حالا هم بهتره بری بیرون.
نزدیکم آمد و صاف توی چشمانم زل زد و گفت:حالا بالاخره چیکار میکنی.همه پایین منتظر جواب تو هستند بخصوص من که با هر تپش قلبم بیشتر دوستت دارم و میخوام زودتر زنم بشی.
در حالیکه خودم را روی مبل می انداختم گفتم:همچین میگی زنم هر کی ندونه فکر میکنه ازدواج ما مثل بقیه است نه آقا این فقط یک معامله است.
لبخند کجی زد و جلوی پایم زانو زد و گفت:باشه تو بگو معامله.حالا میخوام از این خانم خوشگل و زیبا تقاضا کنم این عاشق سینه چاک را از خود نرانید و رحمی بهش کنید و تقاضای ازدواجش را بپذیرید.
در حالیکه آرزو داشتم این لحظه در جوابش منهم شادی ام را نشان بدهم سعی کردم هیجانی در صدایم نباشد و خیلی خونسرد گفتم:اگه شرایط منو بپذیری قبول میکنم
در همان حالت زانو زده گفت:باشه هر شرطی.
مکثی کردم و گفتم:اول اینکه مهر من باید تمام ارثیه ای باشد که از بابا بزرگ بتو میرسه.
چشمهایش برقی زد و با خنده گفت:چیه میخوای مهرت را اجرا بگذاری و وارث کل ثروت بشی؟
در حالیکه سعی میکردم برق شیطنت چشمهایم را خاموش کنم گفتم:تو اینطور فرض کن قبول داری؟

دستهایش را روی چشم هایش گذاشت و گفت:«به روی چشم هایم»با این حرفش کمی آرام تر شدم و با خودم گفتم:«پس می شه امیدوار شد که منو به خاطر پول نخواسته باشه شایدم فکر می کنه من هیچ وقت مهرم را نمی خواهم.»
پرسید:«به چی فکر می کنی.آیا شرط دیگه ای هم هست.»
آروم در حالی که سختم بود اینو بگم گفتم:«آره،شرط مهم تر اینه که من و تو قراره بهم نامحرم باشیم ولی مثل دو تا حواهر و برادر باشیم نه زن و شوهر.»
اخم هایش در هم رفت و گفت:«می دونی داری چی از من می خوای.من برای رسیدن به تو ثانیه شماری کردم حالا تو...»
حرفش رو قطع کردم و گفتم:«من که از اون اول گفتم این ازدواج را فقط به خاطر بقیه خانواده انجام می دم و بعد از یک سال تصمیمم را برای ماندن یا رفتن می گیرم پس نمی خوام با زن و شوهر واقعی شدن غل و زنجیری به پاهای خودمان بزنیم.می خوام با راحتی و بدون هیچ مسئولیتی نسبت بهم تصمیم بگیریم.می دونی که من هنوز با شهروز هم صحبت نکردم.شاید هم تو این مدت نسبت به کس دیگه ای احساس پیدا کردم دلم نمی خواد این عقد باعث از بین رفتن آینده ی هر دو ما شود.فکر نمی کنم کار سختی باشه در قبال بدست آوردن این همه ثروت.»
با صدای گرمی که رنج درون آن به وضوح معلوم بود و دلم را می لرزاند گفت:«یعنی من را فقط به خاطر رسیدن به ثروت می خواهی که منم تو را این طور بخوام.»
با مکثی در حالی که سعی می کردم دقیقاً عکس العملش را در مقابل حرفم ببینم گفتم:«آره.من دلم می خواد آزادی داشته باشم تا بتونم با هر کسی که دلم بخواد زندگی کنم حالا شهروز باشه یا هر کس دیگه.این شرط دوم منه.»
از چشمانش آنچنان آتش حسد زبانه کشید که عرق بر تنش نشست و رگ های گردنش متورم شد و صورتش از خشم سرخ شد و با صدایی که از خشم می لرزی گفت:«تو بی انصاف ترین و بی رحم ترین و لجباز ترین دختری هستی که من دیده ام»
و از جایش بلند شد و با عصبانیت شروع به قدم زدن در اتاق کرد و یکهو با خشم به سمتم خم شد.ترسیده بودم.تا حالا این جوری ندیده بودمش.شراره خشم توی چشمانش زبانه می کشید ولی با صدایی که هنوز گرم و مهربان بود ولی با لحنی که رنج در آن به وضوح شنیده می شد گفت:«می دونی چقدر دوستت دارم ولی نمی دونم چرا با من این طور رفتار می کنی.ولی برای اینکه بهت ثابت کنم اون قدر عاشقتم که حاضر نیستم ناراحتی ات رو ببینم باشه هر چی تو بگی و بخوای قبوله.»نمی ئونستم به نگاه خشمگینش اعتماد کنم یا به لحن گرم و مهربانش.
با صدایی که سعی می کردم خیلی آروم باشه گفتم:«این طوری که تو روی من خم شدی کم مونده که منو بکشی.»
حنده تلخی کرد و گفت:«اگه من دلشو داشتم که تو را بکشم که خوب بود.بدبختی من اینه که طاقت ناراحتی ات را هم ندارم»و به سمت در رفت و گفت:«من می رم پایین.همه برای شام منتظرند زود بیا.»
دستگیره در را چرخاند و یکهو به سمتم برگشت و نگاه ملتمسانه اش را به صورتم دوخت و گفت:«ژینا،اگه من کاری کردم که دلخور شدی بهم بگو.خودت می دونی داری چی به سرم میاری.بیشتر از این نابودم نکن»و از اتاقم خارج شد.به اشک های حلقه زده در چشمانم اجازه ی فرو ریختن را دادم و روی صورتم جاری شدند.خودم هم نمی دانستم چرا این طور زجرش می دم.
ولی هر کاری می کردم که بهش اطمینان کنم توی دلم آشوب به پا می شد و دوباره همان فکرها در سرم می چرخید.یواش یواش گریه ام تبدیل به هق هق شد و هر چی سعی می کردم خودم را آروم کنم موفق نمی شدم.
با تکان دستی سرم را بالا گرفتم و از پشت پرده های اشک مامانم را دیدم که موهایم را نوازش می کرد و گفت:«عزیز دلم.من که گفتم هیچ اجباری تو این کار نیست و اگه تو نخوای هیچ کس نمی تونه مجبورت کنه.من و بابات همیشه پشت تو هستیم.»
سعی کردم نفس عمیقی بکشم و گفتم:«نمی دونم مامان چرا این طوری شدم.من خودم به تینا و آرش گفتم که قبوله.فقط به شرط این که این یک عقد باشه نه عروسی.اگه تصمیم گرفتم با کامران زندگی کنم اون موقع عروسی می گیریم.»
مامان گفت:«ولی بازم اگه نخوای با اون زندگی کنی این تویی که ضربه می خوری.»
لبخندی روی صورتم نشاندم و گفتم:«اشکالی نداره عوضش خیلی از کارهایی که می خوام انجام بدم را می توانم بدون درد سر انجام بدم و نقشه هایم را عملی کنم.»
مامان صورتم را بوسید و گفت:«هیچ وقت فکر نمی کردم تو را با ناراحتی سر سفره ی عقد ببینم.همیشه برایت بهترین ها را آرزو داشتم.»برای این که بیشتر از این ناراحتش نکنم از جایم بلند شدم و در آغوش گرفتمش و گفتم:«مامان یادت رفته که ازدواج با کامران آرزوی هر کدام از دخترهای فامیله.حالا که این شازده نصیب من شده شاید منم خوشبخت بشم.خدا را چه دیدی.»
مامان محکم فشارم داد و گفت:«امیدوارم که خوشبخت بشی و این فداکاری ات بی پاداش نماند.»
خندیدم و گفتم:«ولی مامان من بیشتر برای این که بتونم بچه هایی مثل هستی را توی خونه ی خوبی بزرگ کنم این تصمیم را گرفتم.»
مامان با خنده گفت:«من قربون اون دل مهربون دختر نازم برم که همیشه به فکر همه هست.تو مثل اسمت زندگی و حیات به دیگران هدیه می کنی.»
به همراه مامان پایین رفتم و شام را که حاضر بود خوردیم.بعد از شام مامان گل پری گفت:«همین جا دارم به همه ی شماها می گم که اگه قدر فداکاری ژینا خیلی نا سپاسید.»
یکهو مهوش گفت:«اینم از شانس بد ماست.چی می شد بابابزرگ این طوری وصیت نمی کرد.اون موقع نه ژینا مجبور بود با کامران ازدواج کند نه این طور همه چیز بهم می ریخت.»
مامان گل پری گفت:«ولی ژینا هنوزم مجبور نیست این کار را بکند و اگه تن به این کار بده داره خودش را فدی همه ی شماها میکند.»
شاکت نشسته بودم که عمه پریوش از جایش بلند شد و به سمتم آمد و گونه هایم را بوسید و گفت:«عمه جون من از طرف همه به خاطر این که قبول کردی آینده ات را به خاطر ماها عوض کنی ازت ممنونم.این حرف همگی ماست.»
رو به عمه گفتم:«من به خاطر تشکر این کار را نکردم.نمی خوام خانواده دچار مشکلی بشه.»ولی من به کامرانم گفتم:«نمی تونم تنهایی به پاریس برم.یک کمی می ترسم.»
کامران بلافاصله گفت:«مامان گل پری چاره ی این کار دست شما است اگه قبول کنید.با ژینا به پاریس بیایید مشکل ترس و دلتنگی اش حل می شود.»
مامان گفت:«راست می گه.این جوری خیال منم راحت تره.»
همه موافق بودند و مامان گل پری هم قبول کرد.عمو کنارم روی مبل نشست و سرم را روی سینه اش فشرد و موهایم را بوسید و گفت:«هیچ وقت فکر نمی کردم تو عروسم بشی ولی حالا خیلی خوشحالم.چون از تو هیچ کس برایم عزیزتر نبود.»
بابا اخمی کرد و گفت:«پدرام این عروسی فقط یک نمایش برای آقای کریمی است و یک ساله تمام می شود.ما قول و قرار هایمان را گذاشتیم.
بابا اخمی کرد و گفت:«پدرام این عروسی فقط یک نمایش برای آقای کریمی است و یک ساله تمام می شود.ما قول و قرارهایمان را پذاشتیم.یادت که نرفته.»
عمو خندید و گفت:«درسته.ولی حالا که تو این یک سال عروسمه.شایدم خدا خواست و تو این مدت محبت کامران هم تو دل ژینا افتاد و یاد شهروز از سرش رفت.
منم مثل تو دلم نمی خواست کامران تو ازدواجش شکست بخورد و طلاق بگیرد.ولی حالا که یک سال است و تا سال دیگه خدا بزرگه.»
کامران رو به بابا گفت:«عمو جان ژینا به عنوان مهریه اش تمام ارثیه ای که به من میرسه را می خواهد و من قبول کردم.»
صدای زمزمه ی همگی بلند شد که این دیگه چه صیغه ای است.بابا رو به من گفت:«ژینا جان،طبق وصیت بابا بزرگ اختیار فروش اموال کامران هم بدست توست.فکر می کنم می ترسیده،شاید کامران جوانی کند و سریع بخواهد اموالش را بفروشد.پس بنابراین لزومی نداره این شرط رو بگذاریم.»
با تمام این که حرف به مذاقم خوش نیامده بود ولی قبول کردم و قرار شد به تعداد سال های تولدم سکه مهرم کنند.
مامان گل پری گفت:«بهتره برای پس فردا عقد کنیم و فردا هم بریم خرید کنیم.»
من مخالفت کردم و گفتم:«اگه قراره این یک عروسی سوری باشد دیگه چه احتیاجی به خرید و این چیزهاست.»
مامان گفت:«هر چه باشد من دوست ندارم بدون هیچ مراسمی یا خریدی این عقد بسته شودوشگون ندارد.»
به خاطر مامان قبول کردم و بعد خستگی را بهانه کردم و به اتاقم رفتم.
تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و صبح به زور از خواب بیدار شدم.بعد از خوردن صبحانه همراه کامران شدم و بدون این که بپرسم کجا می رود به خیابان چشم دوختم.
چقدر آرزوها برای این روزها داشتم ولی دلم مثل سنگ خارا سخت شده بود و هیچ هیجانی نداشتم.
وقتی کامران ماشین را پارک کرد تازه نگاهی به دوروبرم کردم و دیدم تو میدان محسنی هستیم و کامران با لبخند قشنگی گفت:«اگه فکرهایت تو اون سر کوچولویت تمام شده افتخار می دی بریم حلقه انتخاب کنیم.»
نگاهش پر از شور و هیجان بود.نخواستم دلش را بشکنم و این روزها را برایش تلخ کنم.شاید هم من در موردش اشتباه فکر می کردم پس نباید زیاده روی می کردم.همراهش شدم و پشت ویترین ها را نگاه کردم.بعد از چند مغازه بالاخره کامران حلقه ای را نشان داد و گفت:«می پسندی.»
سلیقه اش حرف نداشت و واقعاً زیبا بود.خندیدم و گفتم:«حتماً حلقه ی مردانه ی کناری را هم برای خودت می خواهی.»
با خنده گفت:«اگه تو برایم بخری بله.این حلقه ها جفته.»
یکهو یادم آمد که من اصلاً کیفم را هم همراهم نیاورده ام گفتم:« ای وای کیفم را خانه جا گذاشتم.»
خنده ی بلندی کرد و گفت:«لابد با پول توی کیفت می خواستی برام بخریش.»
از حرف خودم خنده ام گرفت و گفتم:«من که فعلاً خودم و آینده ام را به دست تو سپردم انگار از قبل پول هایم را هم به تو دادم.»
خندید و گفت:«باشه خانم مایه دار.هر چی باشه پایت حساب می کنم و ازت می گیرم.»
گفتم:«قبوله.»

ساقي 01-20-2011 03:29 PM

گفتم:«قبوله.»
شادی و نشاطش کم کم به من هم سرایت کرد و همراهش شدم.بعد از خرید حلقه ها به سراغ لباس رفتیم و کامران کت و شلوار مشکی با بلوز سفید و کراوات زرشکی برداشت و به اصرار کامران من هم پیراهن سفید ساتن که ریش با حریر ظریفی پوشانده شده بود برداشتم.
کامران نیم تاجی را هم به انتخاب خودش برداشت و من اعتراض کردم که ما که عروسی نمی کنیم که تاج برداشتی و کامران اخم شیرین کرد و گفت:«من که نگفتم تور سرت بیندازی.دلم می خواد روی موهایت تاج داشته باشی.
تسلیم شدم و گذاشتم.هر کاری دلش می خواد انجام بده.یاد خرید آرش و تینا افتادم و گفتم:«روز خرید تینا ما هم همراهشان بودیم ولی امروز هیچ کس با ما نیامد.»
نگاهی عمیقی به صورتم انداخت و گفت:«آخه عروس اون روز مخالفت با ازدواجش نداشت ولی عروس من نمی دونم به کدام گناه ناکرده بر دامادش خشم گرفته و می گه نمی خوادش.خب بقیه هم به این ازدواج به صورت یک معامله نگاه می کنند.»
نگاهم را از نگاهش دزدیدم و با اخم گفتم:«کامران خواهش می کنم.دوباره شروع نکن.»
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:«باشه.تو فقط اخمو و ناراحت نباش. من چیز بیشتری نمی خوام.»
کلی خرید کردیم و من یک عالمه لباس و اسباب بازی هم برای هستی گرفتم و کامران خندید و گفت:«فکر می کنی اگه تو نباشی دیگه کسی برای هستی خرید نمی کنه.»
گفتم:ندلم می خواد خودم برایش خرید کنم.خرید برای بچه کوچولوها لذت خاصی بهم می ده.راستی کامران ساعت از دو هم گذشته من حسابی گرسنه ام.»محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:نمنو ببخش.آن قدر خوشحال بودم که پاک حواسم رفت.حالا بریم دربند یا جای دیگه.»
وقتی رسیدیم ساعت از سه گذشته بود و به رستورانی رفتیم که همان اوایل با هم رفته بودیم.
کامران با خوشحالی گفت:«جای دفعه ی قبلی هم خالیست»و همان جا نشستیم. سفارش غذا دادیم و کامران درغذای من شریک شد و خندید و گفت:«از این به بعد باید عادت کنی از غذایم بخوری و به غذایت هم ناخنک می زنم.»
وقتی کامران رفت سفارش قلیان بده یاد اون شب افتادم که روی همین نیمکت از خدا خواسته بودم کاری کنه که من و کامران بهم برسیم و حالا

خدا آرزویم را برآورده کرده بود ولی من ناشکر داشتم با دست های خودم روزهای خوب زندگیم را خراب می کردم. با خودم عهد بستم که حداقل این چند روزه ی عقد با کامران را بدخلقی نکنم و وقتی به فرانسه رفتم یواش یواش تحقیقاتم را کامل کنم و ببینم کامران با کس دیگه ای بوده یا نه. بالاخره معلوم میشه.
کامران کنارم نشست و گفت: اینم یک قلیان چاق شده. فقط کم بکش که فشارت نیافته.
بعد از دو پک سر قلیان را به دست کامران دادم و گفتم: می ترسم بیشتر بکشم. خودت بکش.
سینی چای را جلویم هل داد و گفت: پس یک چایی بریز که خیلی می چسبد.
در حال چای خوردن به یاد شهروز افتادم و رو به کامران گفتم: کامران؟
با تعجب گفت: جانم.
با خجالت گفتم: می شه این قدر بهمن محبت نکنی.
با تعجب گفت: چرا؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: من الان تو فکر شهروز بودم و این که چطور بهش بگم اون وقت تو در جواب من جانم می گویی. خب من احساس عذاب وجدان می کنم.
خنده ی بلندی کرد و گفت: تو همیشه و در همه حال جان منی. این که تو فکرت چی می گذره ربطی به این موضوع نداره. با تمام اینکه سخته ولی من شرط تو را قبول کردم ولی مطمئن باش اینقدر بهت محبت می کنم که دیگه نخوای به کس دیگه ای جز من فکر کنی.
با اخم گفتم: ولی من می خوام خودم تصمیم بگیرم.
خندید و گفت: خب بگیر دختر کوچولو. من که باهات شرط نککردم که تو این مدت دوستت نداشته باشم یا بهت محبت نکنم.
گفتم: تو دیگه خیلی پررویی. هر مرد دیگه ای بود از فکرش هم زنش را خفه می کرد و تو با این راحتی درباره اش حرف می زنی.
بادی به غبغب انداخت و گفت: به قول خودت ازدواج من وتو یک ازدواج عادی نیست. پس هیچ دیگه اش هم مثل ازدواج های دیگه نیست. در ثانی من که تا دیروز راهی برای رسیدن به تو جلوی پایم نبود حالا یک زندگی یک ساله برایم مثل بهشته حتی اگه قرار باشه با همه ی بداخلاقی ها و شرایط تو بسازم. دیگه چی می خوای.
با لبخندی نگاهش کردم و گفتم: اگه اخرش هم مثل برادرم دوستت داشته باشم چی؟
آه عمیقی کشید و گفت:اون وقت میگم با سرنوشت نمی شه جنگید.
خندیدم و گفتم: هیچ فکرش را هم نمی کردم که روزی بخوان این عشق ممنوعه را که از بچگی توی گوشم خوانده بودند که نباید فکرش را هم بکنم، بپذیرم. عشق یک خواهر به برادر خیلی بده، نه؟
آهی کشید و گفت: بله. اگر واقعا خواهر و برادر باشند . ولی تو که خواهرم نبودی.
با شیطنت گفتم: ولی از نظر همه بودم. مگه نه.
با خنده گفت: گور بابای همه. حالا که تو داری زن من می شی.
با دست اشاره کردم که دیگه نگو.
و پرسیدم: تو کی میری؟
فکری کرد و گفت: سه روز دیگه و تو هم یک هفته دیگه باید پیش من باشی. پس چهارروز نمی بینمت. راستی توی چند روزه می خوای چی کار کنی؟
فکری کردم وگفتم: اول باید از دانشگاه مرخصی بگیرم. بعدش هم با دوستام خداحافظی کنم. باید به کمیته امداد هم سر بزنم و ببینم باید ماهانه چقدر برای بچه ها بفرستم. چون صبح مامان گل پری گفت: از این به بعد مسولیت این کار هم با منه.
کامران فکری کرد و گفت: پس قبل از اینکه من برم با هم بریم. خیلی دلم می خواد ببینم چطور جایی است.
گفتم: باشه، حالا بهتره برگردیم خونه.
با اخمی گفت: نه دیگه. امروز اخرین روز مجردی جفتمون است. بهتره با هم خوش باشیم.
گفتم: پس پاشو بریم تو کوچه پس کوچه های دربند و نیاوران با متشین دور بزنیم.
به دنبالم راه افتاد و سوار ماشین شدیم و سرازیر شدیم.
به ظهیرالدوله که رسیدیم گفتم: کامران بیا بریم سر خاک بابابزرگ.
توی خیابان پیچیده و پارک کرد و با هم وارد قبرستان قدیمی ظهیرالدوله شدیم. ت قسمت خانگاه چند درویش در حال رفت و آمد بودند.
کامران پرسید: چطور هنوز این جا اجازه دفن می دهند؟
گفتم: بابابزرگ از زمانهای دور برای خودش و مامان گل پری کنار همسر اولش قبر خریده بود.
سر قبر بابابزرگ فاتحه خواندیم و توی دلم بهش گفتم برام دعا کند که کامران واقعا دوستم داشته باشد و زندگی خوب و خوش شود و منم بتونم با کارهایم به هدف های بابابزرگ کمک کنم. بعد از ان سر قبر فروغ فرخزاد رفتیم و فاتحه ای خواندیم و خارج شدیم.
کامران گفت: راست گفته اند که هر وقت خیلی شاد یا خیلی ناراحت هستی سری به قبرستان بزن. واقعا در هر صورت ادم احساس سبکی می کنه.
بعد از کمی گردش گفتم: بریم خونه. من خیلی اضطراب دارم.
نگاه شیطنت امیزی بهم کرد و گفت: چرا؟ من که نمی خوام مثل بقیه دامادها تو را به خانه ام ببرم.
از حرفش سرخ شدم و بعد با یادآوری اینکه تا چند روز دیگه باید به فرانسه برم. گفتم: تو که عقد کرده اش را می خواهی ببری تو خانه ات آن هم تو یک کشور غریب.
با نگاهی پر از تمنا گفت: اگه تو قبول می کردی من عروس خانه ام را به همراهم می بردم.
با التماس نگاهش کردم و گفتم: کامران. من همین حالاش هم حالم بد است. هی سر به سرم نگذار.
با مهربونی گفت: باشه. من دیگه چیزی نمی گم. خانم خوشگلم را پیش مامانش می برم تا خوب از این روزها استفاده کند و کمتر دلتنگی کند.
وای که خوب حرف دلم را می فهمید. من چطور می توانستم این مه مدت از مامان اینا دور باشم. وقتی رسیدیم اول با کامران پیش لیلا رفتیم و خریدهای هستی را دادم و به لیلا گفتم که فردا اون هم با هستی سر عقد بیایند. لیلا صورتم را بوسید و گفت: امیدوارم خوشبخت بشی و این یک ازدواج پایدار باشه.
خاتون گفته این یک ازدواج یک ساله است ولی من ارزو می کنم که هر دویتان در کنار هم احساس ارامش کنید و همیشه کنار هم باشید ولی بهتره من نیام چون میگن خوبیت نداره که یک زن بیوه سر عقد کسی باشه.
گفتم: این حرفها همش خرافات هست. پس در اینصورت مامان گل پری هم نباید سر سفره بیاید هرچند که این همه اش یک عقد سوری است. ولی برای هستی دلم خیلی تنگ می شه.
بعد به خانه رفتیم و دیدیم ارش و تینا هم امده اند. تینا خریدهایم را بیرون ریخت و با شادی و خنده به همه نشان داد و می دیدم که مامان هم شاد است و هم نگاهش پر از حسرت.
آخر سر طاقت نیاورد و اشک هایش جاری شد و گفت: ای کاش این خریدها پشتش یک عروسی واقعی بود.
مامان گل پری دلداریش کرد و گفت: عزیزم این مثل یک نامزدی می مونه و اگه بخوان می شه که این تبدیل به یک عروسی واقعی بشه.
کامران رو به مامان گل پری گفت: برای شهروز چی کار کردید. ژینا میگه چطور بهش بگه؟
مامان گل پری گفت: من امروز به ترگل گفتم و موضوع را برایش توضیح دادم و اونم عصری تماس گرفت و گفت شهوز ناراحت شده ولی گفته این یک سال صبر می کنه و منتظر جواب ژینا می مونه. حالا که اینطور شده مجبوره که تحمل کنه.
کامران پوزخندی زد و گفت: ازدواج ما رو باش. هنوز عقد نکرده مردم منتظر جدا شدن زن ما هستند. برایمان نقشه می کشند تا وقت جدایی سر برسد.
عمو گفت: حالا به این حرف ها فکر نکنید. شما دو تا باید به فکر فردا باشید و اصلا به سال دیگه و شهروز و هر ادم دیگه ای فکر نکنید.
با تینا به اتاقم رفتم و تینا مرتب سعی می کرد دلداری ام بدهد و مطمئنم کند که کامران واقعا دوستم داره با اهی بلند گفتم: خدا کنه. خودت که بهتر می دونی من از خدامه که بهم ثابت بشه اشتباه کردم.
وقتی کامران بالا امد و صوایمان کرد که شام حاضره به پایین رفتم و آخرین شام مجردی را خوردیم.
توی نگاهم مامان دلشوره می دیدم و نگاه بابا مثل بچگی هایم که مریض می شدم پر از نگرانی بود.
تینا و ارش مرتب سعی می کردند جو را شاد کنند. ان شب هم با تمام دلشوره ها نگرانی هایم به سر آمد و روز دهم شهریور رسید. صبح با نوازش دستهای گرم مامان چشمهایم را گشودم و مامان را در اغوش کشیدم. حس از دست دادن من رو داشت مثل من. سرم را سخت به سینه اش فشردم. سرم را بالا گرفت و گفت: گریه نکنی ها. شکون نداره. من همیشه برای همچین روزهایی ارزو داشتم. ولی نمی خوام با همه ی این فکرها و نگرانی ها که برای آینده تو دارم امروز را خراب کنم. پاشو که خیلی کار داریم.
بعد از حاضر شدن به پایین رفتم و با همه صبحانه خوردیم. چشمم که به لبان خندان کامران می افتاد دلم بیشتر شور می زد. با خودم می گفتم: نکنه به حرف هایش عمل نکند و بعد از عقد بگه تو حالا زن منی و قانونا هر کاری دلم بخواد می کنم. نکنه تو کشور غریب هر طور دلش می خواد با من رفتار کنه.
همچین حواسم پرت بود که چایی ا روی دستم ریختم و بلند ناله کردم آخ سوختم. صدای خنده همگی بلند شد و کامران بلافاصله از جایش پرید و دستم را گرفت و نگاه کرد و گفت: چیزی نشده. زیاد داغ نبوده.
عمو خندید و گفت: از قدیم دامادها چایی را روی خودشان می ریختند تو چرا چایی را ریختی.
گفتم: عمو من می ترسم.
بابا از جایش بلند شد و سرم را در اغوش گرفت و گفت: بابایی الان هم اگه پشیمونی بگو.
خودم را لوس کردم و گفتم: نه ولی می ترسم.
مامان گلپری گفت: همه دختر و پسرها سر سفره عقد می ترسند. الان اگه تو دل کامران هم باشی می بینی که داره می لرزه.
کامران خندید و گفت: آره ولی مال من از عشق می لرزه نه از ترس.
اخمی بهش کردم و گفتم: منو دست میندازی. نگذار بزنم تو برجکتحالت گرفته بشه ها.
خندید و دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: من لال بشم خوبه. شما راضی هستید.
فکری کردم و گفتم : نه بابا. ااگه لال بشی تو غربت با کی حرف بزنم.
با لبخند گفت: با جای شکرش باقیه. منو به خاطر هم صحبتی تحمل می کنی.
مامان گفت: بهتره عجله کنید و به ارایشگاه برید.
با اعتراض گفتم: مامان
اخمی کرد و گفت: حرف نباشه. نمی شه که همین طوری باشی. اینو باید به عنوان یه نامزدی کوچک قبول کنی تا بعد یک سال هر کاری دلت خواست بکن. خواستی جدا بشو و خواستی جشن عقد بگیر. خواستی هم یک دفعه عروسی بگیر. حالا پاشو برو که دیر می شه.
توی راه کامران مداوم زمزمه های عاشقانه می کرد و من همه را مثل همهمه ای دور می شنیدم و غرق در رویاهای شیرین و کابوس های وحشتناکی که با هم در سر در حال جنگ بودند شده بودم تا با تکان دادن دست کامران به خودم اومدم. یدم به ارایشگاه رسیدیم و تینا دم در منتظرمه. مدام به تینا غر می زدم . تینا گفت: ای خدا، خودت به این دختر عقل بده. خدا یک عالمه پول و یک پسر خوشگل انداخته تو بغلش. بازم این ناشکره.
دیدم تینا بی راه نمی گه. من خیلی دارم ناشکری می کنم و خودم می خواستم که این امتحان را از سر بگذرانم. وقتی کارم تموم شد و تو اینه نگاه کردیم دیدم از همیشه خوشگل تر شدم. نیم تاج روی موهایم با لباسم هماهنگ داشت و تینا هم که حاظر شده بود با سوتی گفت: این جوری که تو خوشگل شدی کامران بیچاره سکته می کنه.
و نگاهی به غذایم که نخورده برجا مانده بود کرد و گفت: ناهارت را که هنوز نخوردی. فشارت پایین نمیاد.
گفتم: از بس اضطراب دارم اشتها ندارم.
خنده ای کرد و گفت: یادته وقتی من اضطراب داشتم تو چقدر خونسرد بودی.
گفتم: قضیه من با تو فرق می کنه. تو به کاری که کردی مطمئن بودی ولی من هنوزم شک دارم.
کامرام به دنبالمان آمده بود و وقتی منو دید گفت: آخ. قلبم.
با تشویش پرسیدم: چی شده؟ گفت: داره قلبم از سینه بیرون میاد وای که چه خوشگل شدی.
با ناز پرسیدم: مگه دفعه اولته که منو می بینی.
آه عمیقی ککشید گفت: نه، ولی اینوطری ندیده بودمت.
تینا پرسید: پس چرا کامران حاضر نشدی؟
کامران گفت: اینقدر عجله داشتم که بیام گفتم وقتی رسیدم خونه سریع لباس می پوشم.
توی ماشین مرتب نگاهم می کرد و لبخند می زد.وقتی رسیدیم خاتون با اسپند به استقبالمان امد و مامان با دیدنم اشک شوق در چشمانش نشست و در اغوشم گرفت.
همه خانواده آمده بودند و دایی و پروانه هم از راه رسیده بودند.
خاله گفت: انشالله همه چی اونجوری بشه که خودت می خوای.
کامران تو چند لحظه لباسهایش را عوض کرده بود و موهای خوش حالتش را روی پیشانی اش ریخته بود و ادکلن مخصوص خودش را خالی کرده بود. نگاهم که بهش افتاد دلم لرزید و از خدا خواستم ایم موجود دوست داشتنی واقعا مال خودم باشه و منو برای خودم خواسته باشه.
نگاه قشنگش را که دلم را می برد به صورتم دوخت و گفتک بهتره بیایی اینجا بشینیم تا عاقد خطبه را بخواند. ولی عاقد گفت: اول دفترها را امضا کنید.
و بعد از آن وقتی سوال کرد که وکیلم یا نه دوبار تینا و مهوش و مریم با خنده مرا به گل چینی فرستادند. دستهایم یخ کرده بود و تپش قلبم بالا رفته بود.
انگار صدای عاقد را دیگر نمی شنیدم که دست گرم کامران دستم را فشرد و گفت: ژینا حالت خوبه. دست هایت یخ کرده. چرا جواب نمی دی. نکنه پشیمون شدی.
با بهت به دستم که در دستش بود نگاه کردم و گر گرفتم. نگاهی به صورت بابا و مامان انداختم که دیدم با سر اشاره می کنند که می تونم جواب بدم. عاقد برای بار چهارم پرسید: وکیلم؟
با صدایی که از ته چاه میامد گفتم: بله.
همگی دست زدند و تبریک گفتند. احساس کردم صورتم داغ شده و به کامران که بوسه ای بر گونه ام نشانده بود اخمی کردم و از خجالت سرم را پایین انداختم. تینا حلقه ها را آورد و اول کامران به دستم کرد و بعد هم من به دست او.
بابا و مامان همگی در آغوشم گرفتند و از بغل یکی به بغل آن یکی پاس داده می شدم.
بابک و مانی موزیک روشن کردند و دوتایی شروع به رقصیدن کردند و دخترها را هم وسط کشیدند. آرش هم دست منو و کامران را گرفت و به وسط برد.
کامران در حالی که دستم را گرفته بود شاد و خوشحال سعی داشت منو به رقص بیاره. ولی من هنوزم تو حال خودم بودم. در اثر هیجان و اضطراب زیادی که داشتم و غذا نخوردن صبح احساس کردم حالم بد است و روی اولین مبلی که کنارم بود ولو شدم.
کامران با نگرانی رسید: چی شده؟ گفتم: فکر کنم فشارم پایین اومده.
بلافاصله رفت و با لیوانی شربت و کیک برگشت و به زور به خوردم داد. وقتی بچه ها خسته شدند مامان گل پری گفت: بچه ها بیایید کیک بخورید رقص و پایکوبی را هم بگذارید برای عروسی واقعی. مگه نمی بینید ژینا حالش خوب نیست. بچه ام رنگ و رویش پریده.
مامان با نگرانی به طرفم آمد که تینا گفت: آخه ظهر نهار نخورده.
مامان با اخم گفت: اگه قرار باشه از الان بچه بازی دربیاری بهتره که اصلا نری.
گفتم: آخه اشتها نداشتم.
کامران با محبت گفت: زن عمو نگران نباشید خودم مواظبش هستمو تپل و مپل تحویلتان می دمش.
مامان خندید و صورت کامران را بوسید و گفت: تو هم از ححالا واقعا پسر من شدی. نمی دونم بگم خواهرت رو سپردم دستت یا زنت را.
کامران اخم شیرینی کرد و گفت: وای زن عمو بذارید من امید وار باشم که ژینا برای همیشه زنم می شه و کنارم می مونه.
و دستش را دور بازویم حلقه کرد و بازویم را فشرد. از کارهایش حالت سردرگمی پیدا کرده بودم. فشار دستش خون را در رگهایم به جریان انداخت و در عین اینکه از فشار دستش لذت بردم ولی احساس کلافگی می کردم. فکر نمی کردم کامران بخواد به این سرعت خودمونی رفتار کند. با ناراحتی بازویم را ازاد کردم و ازش دور شدم.
تینا به ستم آمد و گفت:« چیه گرفته ای.» با دلواپسی گفتم:« آخه کامران مرتب سعی داره دستم یا بازویم را بگیرد و بعد از خطبه هم صورتم را بوسید.»
تینا خنده ی بلندی کرد و گفت:« خب بگیره. حقش است. حالا اون بهت محرم شده. مثل من و آرش. البته اولش سخته آدم حس کنه یک مرد بهش دست بزند ولی به این فکر کنی که اون مرد محرم توست دیگه ناراحت که نمی شی هیچ از حمایت و گرمی دستش لذت هم می بری. این حسی است که خداوند در وجود ما آدم ها گذاشته تا از محرم های هم لذت ببریم.»
با کلافگی گفتم:« می دونم. بچه که نیستم ولی من می ترسم که کامران با همین رفتارهایش بخواد منو به خودش وابسته کنه و نگذارد درست تصمیم بگیرم یا اینکه یکهو بخواد با من مثل زن واقعی اش رفتار کند و از این فکر تمام صورتم سرخ شد.»
تینا با خنده و نگاه شیطنت بار گفت:«خب مگه تو زن واقعیش نیستی.»پایم را روی زمین کوبیدم و با حرص گفتم:«برو خودت رو مسخره کن .تو که می دونی منظورم چیه.»
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و گفت:«شوخی می کنم. خیالت راحت باشه.»نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«خدا کنه.»
موقع شام بود و مامان شام مفصلی تهیه دیده بود ولی آرش گفت:«قبل از شام بهتره همگی عکس بگیریم.»گفتم:«تو که همان اول کلی عکس انداختی.»گفت:«اونا عکس های موقع عقد بود.حالا بگذار من بگیرم.این ها همه اش یادگار می ماند.»
در دلم خندیدم و گفتم:«نگار همه امیدوارند که این ازدواج ماندگار بشه جز من بیچاره که تو دلم غوغا به پاست.»
با همگی عکس انداختم و موقع شام کامران برای من وخودش کشید و منو به همراه خودش به حیاط برد و روی صندلی کنارم نشست و قاشق را پر کرد و به سمتم گرفت وگفت:«دهانت را باز کن تا خودم اولین قاشق را در دهانت بگذارم.»
خندیدم و گفتم:«کامران لوس نشو این کارها مال جلوی دوربین است.»با نرمی گفت:«دستم را رد نکن.»قبول کردم و غذا را خوردم و کامران به صورتم زل زده بود و نگاهم می کرد.
گفتم:«چرا این طوری نگاهم می کنی.»با خنده ی قشنگی گفت:«برای اینکه می خواهم این لحظه ها و این صورت زیبا را در ذهنم ثبت کنم.»گفتم:« ولی این طوری غذایت سرد می شه.»با خنده کمی غذا خورد و گفت:« تو باید بیشتر بخوری تا وقتی میای پاریس قوای کافی برای کار در کارخانه را داشته باشی.»
خندیدم و گفتم:«مگه قراره کارگری کنم.»لیوان نوشابه اش را سر کشید و گفت:«مدیریت هم خیلی کار سختی است.»و دستش را دور شانه ام حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید و بوسه ای بر گونه ام زد.
نگاهم را پایین انداختم و آروم گفتم:«کامی.»گفت:«جان کامی.»گفتم:«من از این نزدیک شدن به تو احساس خجالت می کنم.»
بلند خندید و گفت:«من قربون خجالت این خانوم خوشگله برم.»و دستم را بوسید و گفت:«اینم برای این که زودتر به من و بوسه هایم عادت کنی.دیگه این یکی را نمی توانی ازم بگیری.»و سیگاری آتش زد و دودش را به هوا فرستاد.
دوباره بوی دوست داشتنی سیگار و ادکلنش مرا به یاد روزهای آمدنش انداخت و که با این بو تمام تنم گر می گرفت.دلم می خواست سرم را روی شانه هایش بگذارم و تمام فکر های بد را دور بریزم و با تمام وجودم بهش عشق بورزم ولی چه کنم که این تردیدها توی دلم مانعم می شد.نفس عمیقی کشیدم و این بوی دوست داشتنی را در ریه هایم حبس کردم.
خندید و گفت:«چیه از ادکلنم خوشت میاد.»نگاهش کردم و گفت:«تعجب نکن از همان دفعه ی اول که تو آشپز خانه سینه به سینه ام شدی فهمیدم که بوی ادکلنم گیجت کرده و هوش از سرت برده.»با خنده گفتم:«خیلی بدی کامی.»
دستش را زیر چانه ام گذاشت و به چشم هایم خیره شد و گفت:«ولی تو خیلی ماهی عزیزم.»
با صدای سرفه ی آرش چانه ام را ول کردم و به سمت آرش بر گشتیم.آرش با شیطنت گفت:«ببخشید خلوت عشاق را بهم زدم ولی کامران را پای تلفن می خوان.»پرسید:«کیه آرش.»
آرش گفت:«دوستت فرشید می گه همراهت جواب نمی ده خاموش است.»کامران خواست از جایش بلند شود که آرش دستش را روی شانه اش فشار داد و گفت:«صبر کن قبل از رفتن می خواستم بهت بگم اگه ژینا رو ناراحت کنی با من طرف هستی یادت باشه من جای برادر ژینا هستم.»
کامران خندید و گفت: «منم انگار تا دیروز برادرش بودم.حالا هم که معلوم نیست برادرم یا شوهر.»
از حرفش من و آرش هم خندیدیم و کامران رفت.
آرش گفت:«واقعا خوشحالم که کنار کامرانی.امیدوارم که تمام فکر هایی که در موردش کردی اشتباه باشد و کنارش خوشبخت بشی ولی هر کجا که باشی می تونی روی کمک و حمایت من حساب کنی.»
ازش تشکر کردم و همراهش وارد سالن شدم.شب را با شوخی و خنده های بچه ها که از بچگی و قدیم یاد می کردند به نیمه رساندیم و بعد همگی خداحافظی کردند و رفتند.
بعد از بوسیدن مامان و بابا و مامان گل پری و عمو خواستم به اتاقم برم که نگاه منتظر و پر از اشتیاق کامران را دیدم ولی به روی خودم نیاوردم و شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم.لباسم را عوض کردم که ضربه ای به در خورد و گفتم:« بفرمایید.»کامران وارد شد و با خنده گفت:«فکر نمی کنی منم سهمی داشتم.»در حالی که در گیر باز کردن نیم تاج و مو هایم بودم و موهایم درد گرفته بود با ناله گفتم:«بیا این نیم تاج را از موهایم باز کن.»
با خنده نیم تاج را از لای موهایم در آورد و دستی روی موهایم کشید و خم شد و بوسه ای به موهایم زد.از روی صندلی بلند شدم و خواستم بهش اعتراض کنم که با لبخند قشنگی بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:«یادت باشه اینم سهم منه.بهتره بدونی من رسما و شرعا همسرت هستم و این حق منه و اگه تمام حقم را ازت نمی خوام فقط به خاطر اینه که دوستت دارم و نمی خوام بر خلاف میلت رفتار کنم.»و ناگهان محکم در آغوشم کشید و سرم را روی سینه اش فشار داد.
احساس کردم استخوان هایم در حال خرد شدن است و نفس در سینه ام حبس شده بود و ضربان قلبم آن قدر زیاد شده بود که صدایش قابل شنیدن بود.غرق در بوی تنش که با ادکلن و سیگار مخلوط بود نفسم بند آمده بود و با تمام این که دوست داشتم ساعت ها در این حالت بمانم سعی کردم خودم را از آغوشش بیرون بکشم.
دستانش را کمی شل کرد و گفت:«برای اینکه یادت بمونه من اگه بخوام می تونم هر طوری دوست دارم رفتار کنم ولی به خاطر تو صبر می کنم.»
با اخم گفتم:«خیل یبدی کامی.»با لبخند شیطنت باری گفت:«چرا برای این که دوستت دارم و در آغوشم حس خوبی پیدا کردی.»در حالی که سعی می کردم حس خوبی را که پیدا کرده بودم از لحنم متوجه نشه به عقب هلش دادم و گفتم:«گمشو کامی. می خوای بگی که زورت به من می رسه.منم می دونم که تو حق حقوقی داری ولی من و تو قول و قراری با هم گذاشتیم.یادت که نرفته.»
در حالی که با چشمان زیبایش سراپایم را بر انداز می کرد با لحن گرمی گفت:«نه یادم نرفته،ولی یک روزی تلافی این همه بی محبتی را سرت در میارم.»خندیدم وگفتم:«مثلا می خوای چکار کنی بهم بی محبتی کنی.»ابرویی بالا انداخت و گفت:«حالا.»با خنده گفتم:«حالا اجازه می دی بخوابم خیلی خسته ام.»گفت:«این یعنی این که زودتر برو گمشو.»گفتم:«نه فقط خسته ام.»گفت:«باشه.شب به خیر خانومم.»گفتم:«شب تو هم به خیر.»

ساقي 01-20-2011 03:31 PM

22

وقتی از در بیرون رفت نگاه حسرت باری به من انداخت و در را پشت سرش بست و بعد از رفتنش خودم را روی تخت انداختم و اتفاقات آن روز را جلوی نظرم آوردم و دیدم در تمام لحظاتی که در کنارم بود حس خوب و دوست داشتنی ای داشتم و از بودن در کنارم احساس شادی و لذت کردم ولی خود درونم مانع ابراز این شادی است.غرق در فکر و رؤیاها به خواب رفتم و صبح با بوسه ای از خواب بر خواستم و نگاه حیرانم به صورت کامران دوخته شد که در جواب نگاه سرد من با خنده دستی به موهایم کشید و موهایم را نوازش کرد و گفت:«سلام خانوم کوچولوی خودم.نکنه یادت رفته دیگه سر و همسردار شدی.»
با یادآوری اتفاقات دیروز خنده ام گرفت و روی تخت نشستم و گفتم:«مگه تو خواب نداری.»گفت:«اولا سلام.دوما من کلی کار دارم و اول از همه باید خانوم خانوما رو به دانشگاه ببرم تا جریان مرخصی ات را ردیف کنی و بعد هم مگه نمی خوای به کمیته امداد بری ،منم که باید فردا شب برم.»
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:«الان حاضر می شم.»خندید و گفت:«اول بهتره یه دوش بگیری که با این سر و وضع تو دانشگاه راهت نمی دهند و اشاره به موهای درست کرده ام و آرایش صورتم کرد.»خندیدم و گفتم:«باشه الان می رم.»
بلند شد و گفت:«پس من هم برم یک تلفن به فرشید بزنم بگم که فردا شب حرکت می کنم.»
بعد از دوش گرفتن مانتو و مقنعه ام را برداشتم و مدارک مورد نیازم را جمع کرده و به پائین رفتم.مامان اینا همه تو سالن بودند و مامان گفت:«بهتره عجله کنی تا دیر نشده.سریع صبحانه بخور و برو.»در حالی که سرپایی کنار میز صبحانه ام را می خوردم به این فکر افتادم که چقدر خوبه که رفتار مامان اینا هیچ تغییری نکرده و مثل هر روزه و گرنه اگه می خواستن به رویم بیارن که در هر صورت ازدواج کرده ام خجالت می کشیدم.ولی همه چیز عادی بود.
با کامران از خانه خارج شدیم و آن روز تا بعد از ظهر با تینا و کامران درگیر کارهای دانشگاه بودیم.هر چی به تینا اصرار کردم که حداقل اون به دانشگاه بره قبول نکرد و گفت:«منتظر می مونم.»
عصری خسته و کوفته به خانه برگشتیم و مامان گل پری کلی مدارک جلویم ردیف کرد که مربوط به بچه های بی سرپرست بود وبرایم توضیح داد که فردا باید به کمیته امداد پیش خانم امیری برم و اون نحوه ی پرداخت و واریز و کارهای دیگر را برایم توضیح خواهد داد.
شب را با دائی اینا و خاله و عمه پرستو و عمه پریوش اینا به فرحزاد رفتیم و شام را مهمان کامران شدیم.صبح روز بعد با کامران به کمیته امداد رفتیم و با خانم امیری آشنا شدم و کلی از بابابزرگ و مامان گل پری تعریف کرد شرایط را برایمان توضیح داد و من هم پرسیدم اگه بخوام که خانه ای تهیه کنم و بچه هایی که هیچ کس ندارند و تنها هستند را سرپرستی کنم آیا امکانش هستیا نه او هم جواب داد که بله تحت نظر یکی دو نفر از افراد بهزیستی این امکان وجود دارد و هستند کسان دیگه ای که این کار را کرده اند ولی آن ها معمولا افراد مسن و کسانی بودند که وارثی نداشتند ولی از شما که خیلی جوانید خیلی عجیبه.
خندیدم و گفتم:«خب اگه این طور باشه سرپرستی این بچه ها هم باید عجیب باشه.»گفت:«خب شما دارید کار آقای کیانی را ادامه می دهید.»با لبخند گفتم:«من بعد از بابابزرگم وارث ثروت زیادش شدم و حالا می خوام همان طور که خودش خواسته به نیازمندان کمک کنم و این یکی از آرزوهایم بوده که بتوانم چند تا بچه را سرپرستی کنم و توی یک خانه واقعی زندگی کنند و بتوانند تحصیلات عالیه داشته باشند حالا هم می خواهم بدونم اگه این عملی است بعد از این که اختیارات اموالم را به دست گرفتم این خانه را تهیه کنم و از شماها می خوام بچه هایی را که شرایطش را دارند در نظر بگیرید.
خانم امیری گفت :«از نظر ما هیچ اشکالی نداره و همیشه از خدا می خواهیم که آدم های دل پاکی مثل شماها را سر راه ما قرار بده.»
با خانم امیری کارهایمان را هماهنگ کردیم و بیرون آمدیم.
کامران گفت:«از این سیستم خوشم آمد فکر نمی کردم به این خوبی اداره شود.»
به پیشنهاد کامران ناهار را بیرون خوردیم و بعد از کلی خرید کرد و خشکبار هم خرید .تو بازار تجریش در حالی که دستهایمان از خرید پر بود با سارا و مهتاب روبرو شدیم و بعد از احوالپرسی آروم در گوش سارا گفتم:«که با کامران عقد کرده ام.»که یکهو جیغ خفیفی کشید و در آغوشم گرفت و گفت:«ای بی معرفت.بی خبر کارهایت رو می کنی و به ما هم هیچی نمی گی.»
خندیدم و گفتم:«اون طوری که تو فکر می کنی نیست .این یک عقد سوری است که به خاطر مسائل ارثی بابابزرگم بسته شده و کارمران هم امشب می ره پاریس و من هم تا چهار روز دیگه می رم.فردا با بچه ها برای ناهار بیائید خونه ی ما به تینا هم میگم و همه چیز رو برایتان تعریف می کنم.باشه.»
گفت:«باشه.»و مهتاب هم زیر گوشم گفت:«ولی اگه من جای تو باشم این پسره ی خوش تیپ را نمی گذاشتم از دستم در بره.»خندیدم و خداحافظی کردم.
کامران تا به ماشین برسیم ساکت بود و دیگه شوخی نمی کرد.وقتی داخل ماشین نشستیم نگاهش کردم که اخم هایش را در هم کشید و در سکوت سیگاری آتش زد و ماشین را روشن کرد.
پرسیدم:«چرا اخم هایت تو هم است.»با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:«چرا به سارا گفتی این یک عقد سوری است.»
با تعجب گفتم:«مگه نیست؟»سرش را تکان داد و گفت:«چرا،ولی دلیلی نداره برای همه جار بزنیم.شاید هم از اینکه بگی من شوهرتم احساس ناراحتی می کنی.»
خندیدم و گفتم:«ببین کامران،من هنوز خودم نتونستم با این موضوع کنار بیام و هنوزم فکر می کنم تو همون پسر عموی دوست داشتنی من هستی که تو این چند وقته مدام زیر گوشم زمزمه های عاشقانه می کرده ولی هنوزم باورم نمی شه که من و تو زن و شوهر هستیم.اون هم به این سرعت و به خاطر موضوعی که اصلا من و تو تصمیم گیرنده اش نبودیم و به خاطر دیگران این کار را کردیم،پس...»
حرفم را قطع کرد و انگشتش را روی لبانم گذاشت و گفت:«ولی من به خاطر دیگران با تو ازدواج نکردم و به خاطر دل خودم بوده ولی اگه تو منو دوست نداری حرف دیگه ایست.»
انگشتش را از روی لبانم بر داشتم و گفتم:«نمی گم دوستت ندارم می گم نمی تونم مثل یک همسر دوستت داشته باشم چون منم برای خودم فکرهایی دارم که نمی تونم بهت بگم.قبول کن که منو تو شاید قبل از وصیتنامه اگه ازدواج می کردیم قضیه خیلی فرق می کرد ولی من حالا به این قضیه مثل یک معامله نگاه کرده ام.اگه بخوام طور دیگه ای نگاه کنم باید خیلی چیزها برایم روشن بشه و احتیاج به زمان دارم.هنوزم می گم بعد از مامان اینا تو و تینا برایم عزیزترین افراد هستید.»
پوزخندی زد و در حالی که دود سیگارش را توی صورتم فوت می کرد گفت:«خوبه دیگه عزیزی من و تینا برایت یک اندازه است.ما را باش که چه خیال ها که نداشتیم.»
دستم را روی دستش که روی دنده ی ماشین بود قرار دادم و گفتم:«کامی بیا امشب که داری می ری از همدیگه دلخور نباشیم.چون من حتی اگه بعد از یک سال نخوام باهات زندگی کنم می خوام همیشه برام اون کامی دوست داشتنی باشی که طاقت ناراحتی منو نداشت.»
دستش را از دنده سوا کرد و دستم را فشرد و گفت:«من با این دل از کف رفته ام چه کنم که طاقت مخالفت با تو را ندارد.»
خندیدم و گفتم:«پس بخند و اخم هایت را باز کن.»خندید و گفت:«باید برم سریع چمدان ها را ببندیم و من آماده ی رفتن به فرودگاه بشم.»
گفتم:« تنهایی می خوای بری.یعنی من نیام فرودگاه که می گی برم.»گفت:«خسته می شی.چند روزه دیگه هم تو باید تو فرودگاه همه ی این

مراحل را طی کند . فردا هم که مهمان داری و خسته می شی پس بهتره تو خونه خداحافظی کنیم . »
قبول کردم و وقتی به خانه رسیدیم کامران گفت : « بریم پیش هستی ببینمش که دلم براش تنگ می شه . »
بعد از بغل کردن هستی و بوسیدنش به دست من سپردش و کیف پولش را در آورد و چند تا تراول در آورد و به لیلا داد و گفت : « این برای خرج های احتمالی برای هستی است و هر چی احتیاج داشت برایش بگیرد. »
لیلا گفت : « وای نه کامران خان . ما به اندازه کافی به شماها زحمت داده ایم . بهنوش خانم هر چی ما احتیاج داریم برایمان تهیه می کنند و ما را شرمنده می کنند . »
کامران بوسه ای به دستان کوچک وظریف هستی زد و گفت : « این کادوی به دنیا آمدنش است و پا قدمش که برای من خوب بود و ژینا را به من رساند » و از لیلا خداحافظی کرد و بیرون رفت .
به لیلا گفتم : « به مامان سپردم هر وقت هستی بزرگتر شد و توانستی پیش خاتون بگذاریش ، تو رو به کلاس خیاطی بفرستد تا زودتر سرگرم بشی و یواش یواش دستت راه بیفته . »
صورتم را بوسید و گفت : « اگه خدا تو را سر راه من قرار نمی داد نمی دونستم چکار کنم . » گفتم : « خدا همیشه بزرگه . تو فقط برای من دعا کن که وقتی پاریس می رم با اون چیزی که دلخواهم است روبرو بشم و نا امید نشم . » چشمی گفت و هستی را به دستش دادم و به کمک کامران رفتم که چند تا چمدان را می خواست پر کند .
با شوخی و خنده وسائلش را بستیم و مامان به اتاق کامران آمد وگفت : « کامران جان ، ساعت هشت شده . بیا شام بخوریم که دیرت می شه . » بعد از شام عمو کلی سفارش بهش کرد و گفت : « از این به بعد تمتم کارها بدوش تو ژینا است و وقتی ژینا بیاد کارهایت سنگین تر می شه چون هم باید با محیط آشنایش کنی هم با کارهای کارخانه ، چون بعد از این اون مدیر عامل کارخانه است و تو معاونش می شی . » کامران خندید و گفت : « پس فرشید را چکار کنم . »
عمو گفت : « فرشید هم کارهای قبلش را انجام می ده و تو به کارهایش باید نظارت داشته باشی . سعی کن قبل از آمدن ژینا قرارداد ماشین آلات را بسته باشی تا وقتت آزاد باشه . » چشمی گفت و چمدان هایش را درون ماشین جا داد و رو به من گفت : « ژینا عکس های سرعقد را که دیروز چاپ کردیم کجا گذاشتی. »
گفتم : « تو اتاقم . الان برایت میارم . » تو اتاق نگاهی به آلبوم عکس ها انداختم که کامران وارد شد و گفت : « نمی دونم چطوری بدون تو برم و فقط عکس هایت را ببرم . وقتی داشتم به ایران می آمدم هیچ وقت فکر نمی کردم تو این دو ماه و نیم زندگی ام زیر و رو بشه و نتونم بدون تو زندگی کنم و آروم و قرارم از بین بره . »
لبخندی به صورتش زدم و سعی کردم بغضی را که از رفتنش توی گلویم نشسته بود فرو برم ولی نتوانستم و اشک هایم بی اجازه روی صورتم دویدند . کامران که اشک هایم را دید سخت در آغوشم کشید و صورتم را بوسید و اشک هایم را با دستش پاک کرد و گفت : « من فدای اون چشم های چون دریایت بشم . همین اشک ها منو تا آمدنت سر پا نگه می دارد. »
با این که می دونستم با این کار خودم را لو داده ام که از دوری اش دلتنگم ولی از این که سرم را در سینه چهنش قایم کنم ابایی نداشتم و سرم را بالا گرفتم و بوسه ای بر صورتش برای اولین بار نشاندم . برق شادی در چشمانش درخشید و با خنده گفت : « اگه می دونستم رفتنم این همه می ارزد زودتر عزم رفتن می کردم . »
در حالی که خودم را از آغوشش بیرون می کشیدم گفتم : « دیرت شد . »
کامی نگاهی به ساعت کرد وگفت : « با تمام این که دلم نمیاد این لحظه هیچ وقت تمام بشه ولی مجبورم که برم . مواظب خودت باش و هر چه زودتر پیشم بیا . » خندیدم وگفتم : « بلیطم را عوض نمی کنند . » با خنده در حالی که دستم را در دست گرم ومهربانش می فشرد و به سمت پائین پله ها رفتیم و عکس ها را داخل کیفش جا داد و با همگی روبوشی و خداحافظی کرد و رو به مامان گل پری گفت : « مواظب این همسر کوچولوی من باشید تا این گرگ هایی که در اطرافم کمین کرده اند تا بره معصوم من را از چنگم در بیارن موفق نشوند . »
مامان گل پری گفت : « خیالت جمع باشه و راهی اش کرد . »
وقتی سوار ماشین شد و به همراه عمو رفت و نگاه قشنگش را به صورتم ریخت و با دست خداحافظی کرد همان جا روی تاب نشستم و به رو به رو خیره شدم .
انگار با رفتنش تکه ای از قلبم را کنده بود و به همراه برده بود . احساس غم سنگینی را روی دلم داشتم فکر نمی کردم منی که این چند روزه مدام به خودم گفته بودم که نباید وابسته اش باشم که اگه واقعاً منو به خاطر پول خواسته باشه ضربه بخورم تا این حد از رفتنش دلتنگ شده باشم .
مامان اینا بدون این که حرفی بزنند تنهایم گذاشتند و ساعتی را همان طور روی تاب نشستم که به یاد فردا افتادم و به داخل رفتم و با تینا تماس گرفتم و جریان مهمانی فردا را گفتم . کمی سر به سرم گذاشت و بعد گفت : « صبح زود میام که مبادا جای خالی کامران را حس کنی . »
صبح با صدای موبایلم از جا پریدم و گفتم بله . کامران پشت خط بود و گفت : « بیدارت کردم عزیزم . » گفتم : « نه ، باید بیدار می شدم . رسیدی » گفت : « یکی دو ساعتی است که رسیدم . با تمام این که این جا دو ساعت و نیم اختلاف زمانی داره و صبح زود است باید برم کارخانه . اول به تو زنگ زدم که بگم خیلی دلم تنگ شده و برای آمدنت لحظه شماری می کنم. »
ناگهان شیطان به جلدم رفت و با لحن طعنه داری چرسیدم : « تنهایی ؟ » گفت : « تنها که نه . پروین خانم و بهمن آقا هم هستند . » پرسیدم : « اینا کی هستند ؟ » گفت : همان خدمتکار زن وشوهری که بابا سالیانه استخدام کرده و این جا زندگی می کنند. »
گفتم : « منظورم اونا نبود . بلکه دوست دختری یا نامزدی که منتظر برگشتن جنابعالی بوده . »
خنده ی بلندی کرد وگفت : « پس بگو ، رگ حسادت خانوم اول صبحب گل کرده » با لحنی که سعی می کردم سرد باشه گفتم : « به من چه مربوطه . تو زندگی خودت را داری ومن هم... » حرفم را قطع کرد و گفت : « بس کن دیگه . اول صبحی روزم را خراب نکن و پاشو به چیزهای خوب فکر کن. »
بعد از تلفن کامران به پائین رفتم و تینا هم آمد و با هم ساعتی را حرف زدیم و بعد از آن بچه ها آمدند و شروع به سر به سر گذاشتن من کردند .
تینا ماجرا را برایشان تعریف کرد و مهتاب گفت : « ولی به نظر من آدم نباید به راحتی از همچین شوهری بگذره . تو همین فامیل خودتان چند نفر کشته مرده داشت. روز جشن تینا معلوم بود که هر دختری دور و برش می گشت فکری جز ازدواج نداره . »
سارا گفت : « من می گم حتی اگه کس دیگه ای قبلاً تو زندگیش بوده و تو را به خاطر پول خواسته باشد که بعیده چون تو این قدر خوشگلی که هر پسری دلش می خواست باهات ازدواج کند ولی حالا که اون شوهرتوئه وتوباید اگه دختریا زن دیگه ای هم در کار باشد از میدون بدرش کنی و کامران را برای خودت نگه داری . »
با اعتراض گفتم : « برای چی باید این کار را بکنم . »
سارا گفت : « برای این که احمق جون تو فکر کردی هر پسری که زن می گیره زنش اولین زن زندگی اش بوده . شاید تعداد کمی هم این طوری باشند ولی خیلی کم . یادت باشه کامران مردی است که هر دختری آرزوی همسری اش رو داره و وقتی از تو محبت ببینه فقط و فقط مال خودت می شه ولی اگه هر روز از تو سردی ونامهربونی ببینه هر چه قدر هم واقعاً عاشقت باشه بالاخره یک روز خسته می شه و حتی اگه زنی هم توی زندگی اش نباشه به سمت اولین زنی که بهش محبت کنه می ره و تو اونو برای همیشه از دست می دی . نمی خوام نصیحتت کنم چون تو همیشه خودت دختر عاقلی بودی برای همینم لابد پدربزرگت همچین مسئولیت سنگینی را به دوشت گذاشته ولی فکر کنم کمی دچار توهم شدی و یا زیاد از این فیلم و کتاب هایی که مردها همشان خیانتکارند دیده ای و خوانده ای . »
تینا گفت : « من هم همینو می گم . اولاً که من شاهد رفتار کامران بودم و دیدم چطور عاشقانه با ژینا رفتار می کند خیلی بیشتر از آرش که همسرم است . آرش هم همینو می گه . ولی به نظرم ژینا خیلی بدبینانه به موضوع نگاه می کنه . دوماً اگه کامران فقط به فکر پول بود واز این وصیت نامه خبر داشت می توانست اونم مثل ژینا بگه کس دیگه ای را دوست داره و این ازدواج را به خاطر ارثیه انجام می ده و هم اون و هم ژینا بعد از یک سال برن پی زندگی خودشان . دلیلی نداشت این همه برای رسیدن به ژینا خودش را دلداه نشان بده و یا حالا هم بی قراری کند .
ژینا واقعاً عاشق شهروز نیست ولی خیلی راحت به کامران گفت که می خواد با اون ازدواج کند در صورتی که کامران مرد بود ومی توانست بگه غیرتش قبول نمی کنه که حتی اگه این عقد سوری هم باشه تو این مدت زنش به مرد دیگه ای فکر کند تازه خودش هم می تونست بگه کس دیگه ای را دوست دارد مگه ژینا کاری می توانست بکند . فوقش مثل حالا که گفته مثل خواهر و برادر کنار هم می مانند آن موقع هم هر دو این حسن را داشتند و دلیلی نداره کامران التماس کند و ژینا هم ناز کند . »
گیتا که تا آن موقع ساکت بود گفت : « منم موافقم . ولی هیچ کدام ما جای ژینا نیستیم و نمی توانیم به جای اون تصمیم بگیریم . »
تینا گفت : « منم همینو قبول دارم . فقط خواستم یه سری چیزها را قبل از رفتنش بهش یاد آوری کنم . »
رو به تینا گفتم : « راستی اگه اون جا بهت احتیاج داشتم پیشم میای . »
گفت : « البته که میام از خدامه که پیش تو باشم . هر وقت که خواستی تماس بگیر . هر چند که می دونم اون جا اون قدر سرت شلوغ می شه که از ما یادی نمی کنی . » گفتم : « این چه حرفیه . ت. همیشه خواهر عزیز منی . »
بعد از آن بحث کامران را عوض کردیم و روز را به شوخی و خنده گذراندیم . این سه روزه را هم تینا و آرش مرتب کنارم بودند و کامران روزی سه مرتبه تماس می گرفت و حالم را می پرسید و مدام از دلتنگی هایش می گفت و من همچنان مهر سکوت بر لب داشتم و از دلتنگی هایم چیزی نمی گفتم . سعی می کردم مدام تو این مدت با هستی بیشتر باشم و خودم را بیشتر به مامان و بابا بچسبانم و بوی تنشان را به مشامم بکشم و به یاد بسپارم .
عین بچه های کوچولو که می خواهند از مادر و پدرشان دورش کنند احساس دلتنگی داشتم . روز آخر به کمک تینا و مامان چند تا چمدان را پر از لباس ها و وسایلم کردم و وسایلی که مورد علاقه ام بود را برداشتم .
تینا می خندید و می گفت : « وقتی بری اون جا کامران آن قدر لباس های شیک وگران قیمت می خرد که این لباس هایت به چشم نمیاد . همیشه شیک پوشی خانوم های پاریسی معروف بوده . »
مامان هم که مرتب نگران این بود که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم . چون شب پرواز داشتیم همگی ظهر در خانه ی ما جمع شده بودند و دائی اینا هم که دو سه روزی خانه ی خاله اینا بودند و به خانمان آمدند و خاله کلی دلداری ام داد و مهوش که معلوم بود هنوزم از این که نتوانسته با کامران ازدواج کند ناراضی است . ولی به روی خودش نمی آورد سعی می کرد خودش مهربان تر نشان دهد .
لحظه های آخری که می خواستیم به فرودگاه بریم کامران دوباره تماس گرفت و گفت وقتی رسیدیم تو فرودگاه منتظرمان خواهد بود . تو خانه با همه خداحافظی کردیم و عمو در آغوشم گرفت وگفت : « امیدوارم این مدت علاقه ی هر دویتان نسبت به هم بیشتر بشه و برای همیشه عروسم باقی بمانی . » تو فرودگاه مثل بهت زده ها و آدم خای دچار شک شده بودم و نمی دانستم آیا واقعاً من این طور زندگی را می خواستم یا این که باید همین حالا برگردم ترس وتردید و دو دلی چنگ در وجودم انداخته بود و از طرفی می ترسیدم نتوانم جلوی محبت های کامران طاقت بیارم و به عشقم اعتراف کنم وآن وقت هیچ وقت نتوانم به احساس واقعی کامران پی ببرم .

ساقي 01-20-2011 03:34 PM

23

در ماندهشده بودم و نمی خواستم مامان اینا را هم بیشتر از این ناراحت کنم ولی در هر صورت و با همه این شرایط حالا تو هواپیما نشسته بودم و به پیشواز سالی پر حادثه می رفتم .
با تکان های هواپیما هر از گاهی مامان گل پری که خوابش برده بود بیدار می شد و دوباره به خواب می رفت . وقتی مهماندار اعلام کرد که کمربندها را ببندیم و تا چند لحظه دیگر تو فرودگاه پاریس خواهیم نشست تپش قلبم زیاد شد و اظطراب به جونم افتاد . وقتی چراغ های هواپیما محکم به زمین خورد مامان گل پری رو به من گفت : « از همین حالا زندگی جدید تو شروع می شه . امیدوارم با درایت ولیاقتی که در تو سراغ دارم به خوشبختی برسی و روح شاهرخ خان را هم شاد کنی . » با اظطراب دست مامان گل پری را گرفتم و گفتم : « ولی من می ترسم . »
مامان گل پری لبخندی زد و گفت : « نترس . فقط به خدا توکل کن . »
تودلم به خدا توکل کردم و بعد از ایستادن هواپیما همراه مامان گل پری پیاده شدم و بعد از کنترل پاسپورت و مدارکمان برای تحویل گرفتن چمدان ها رفتیم و کامران را دیدم با دسته گل زیبایی به استقبالمان آمده بود. وقتی دیدمش تازه فهمیدم که جه قدر از دیدنش خوشحالم و این چند روزه چه قدر جایش خالی بود .
مامان گل پری را بوسید و در آغوش گرفت و بعد بدون این که مجالی برای مخالفت من بگذارد منو در آغوش کشید و بوسید . داشتم از خجالت آب می شدم . احساس می کردم مردم تو سالن فرودگاه دارند به ما نگاه می کنند . و به کامران گفتم بس کن . مردم نگاه می کنند .
خندید و منو از خودش جدا کرد و منو چرخاند و گفت بقیه را ببین نگاه کردم دیدم هر کسی سرش به کار خودش گرم است و کسانی هم که منتظر مسافرشان هستند با دیدن آن ها همدیگه را در آغوش می کشند و هیچ توجهی به ما ندارند .
خیالم کمی راحت شد و نفس عمیقی کشیدم و به اطرافم نگاه کاملی انداختم و با یاد آوردن سفر چند سال پیش که تقریباً بچه محسوب می شدم و به همراه بابا بزرگ و همه ی خانواده بود اشک توی چشمانم حلقه زد و کامران با تعجب پرسید : « چی شد ؟ ناراحت شدی ؟ »
در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم : « هیچی . یاد بابا بزرگ و سفر قبلی به پاریس افتادم . » کامران در حالی که به پسر باربری که چمدان هایمان را روی چرخ دستی اش حمل می کرد اشاره کرد که به دنبالمان بیاید دستش را زیر بازویم حلقه کرد و منو به دنبال خودش برد و گفت : « مامان گل پری خیلی خسته است . می بینی چطوری زودتر به سمت بیرون می ره . » خنده ام گرفته بود چون واقعاً با عجله می رفت . فشار دستش روی بازویم بیشتر شد و سرش را پائین آورد و کنار گوشم گفت : « خیلی دلم برات تنگ شده بود . »
نگاه به صورت جذابش کردم و دیدم بلوز آستین کوتاه سفید وشلوار سفید با کراوان سرمه ای زده و خیلی خوش تیپ شده .
از نگاهم خنده اش گرفت و گفت : « چیه ، چرا این طوری نگاهم می کنی . » خندیدم و گفتم : « داشتم به این فکر می کردم که تو این نیمه شبی چه حوصله ای داشتی و تیپ زدی . »
بادی به غبغب انداخت وگفت : « اولاً که من همیشه برای عزیزم حوصله دارم . ثانیاً اگه من شلخته می آمدم نمی گفتی این چه شوهریه .
به مامان گل پری رسیده بودیم و کامران به سمت ماشینش که پژوی شیک وزیبایی بود رفت و در را برای من و مامان گل پری باز کرد و چمدان ها داخل صندوق گذاشت و حرکت کرد .
توی راه پرسید که شام خورده ایم یا نه که من گفتم : « آره تو خونه خوردیم . »
نگاه من به چراغ های زیبای شهر دوخته شده بود و برایم جذابیت خاصی داشت .
کامران پرسی»د : « قشنگه ؟ نه » گفتم : « چی ؟ » خندید وگفت : « خب معلومه دیگه منظورم شهره . » گفتم : « آره . می دونی وقتی بچه بودم یک جور دیگه نگاه می کردم و حالا یک طور دیگه می بینم . »
نزدیک نیم ساعتی زاه رفتیم تا به خانه رسیدیم . کامران با کنترل در را باز کرد و داخل شدیم . حیاط مثل همان سال ها سبز وخرم بود و پر از گل و درخت وچمن های مرتب شده که بویشان در فضا پیچیده بود و معلوم بود تازه امروز زده شده اند . نرده های بیرون همگی با برگ های پیچک پوشیده
; شده بودند و حیاط را مستور کرده بودند.چراغ های رنگی باعث شده بودند،درختان زیباتر به نظر برسند.
کامران ماشین را از راهی که از وسط حیاط کشیده شده بود و حیاط را به دو قسمت تقسیم کرده بود به جلوی خانه رساند و پارک کرد.با صدای پارک شدن ماشین چند نفر به دم در امدند.نگاهی به نمای سفید و زیبای خانه ی دوبلکسی که بابابزرگ خریده بود انداخت و بعد کامران پروین خانوم و بهمن اقا رو که دم در امده بودند را به من معرفی کرد چون مامان گل پری همه را می شناخت و بعد به فرانسه به سه نفر زن فرانسوی که خدمه منزل بودند منو معرفی کرد و گفت که ژینا زن من و خانوم خونه است.به فرانسه با اونها احوالپرسی کردم که خوشحال از اینکه من فرانسه می دانم همراهم به داخل امدند اثاثیه ی داخل خانه خیلی تغییر کرده بود و همه ی مبلمان ها جدید بود.
مامان گل پری خودش را روی اولین مبل ولو کرد و گفت:از خستگی دارم میمیرم اتاق من اماده است یا نه؟
کامران با لبخندی گفت:البته که اماده است ولی قبل از خواب بهتره که چیزی بخورید.
مامان گل پری از روی مبل بلند شد و گفت:نه من چیزی نمی خورم،فقط می خوام بخوابم.ساک های منو بیار تو اتاقم.و به سمت اتاقی که سمت راست سالن بود رفت و کامران هم چمدان هایش را به داخل اتاق برد و بعد از خارج شدن در را بست و خندید و گفت:بقیه چمدان ها مال توست،نه؟
گفتم:اره،خیلی زیاد شد.
کامران به بهمن اقا گفت که وسایلم را داخل اتاقم بگذارد و رو به من گفت:الان برایت یک فنجان قهوه ی عالی می ریزم تا خستگی ات در بیاد.و رو به پروین خانوم که منتظر ایستاده بود گفت:شماها بربد بخوابید.کاری ندارم.
بقیه هم با پروین خانوم رفتند و من پرسیدم:همه شب اینجا می خوابند.
کامران گفت:نه،فقط پروین خانوم و اقا بهمن.بقیه روزها می ایند امشب را مانده بودند همسر منو ببینند.
خندیدم و گفتم:پس همه جا جار زدی زن گرفتی.روی مبل کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد و منو بهخودش نزدیک کرد و گفت:پس چی.می خواستی بگم خواهرم داره میاد.حالا قهوه ات را بخور تا سرد نشده.
طعم قهوه خیلی خوب بود و خمیازه ای کشیدم و گفتم:اتاق من کجاست؟گفت:طبقه ی بالا کنار اتاق خودم.
چرخی داخل خانه زدم و به اتاق ها سرک کشیدم و پرسیدم:چیدن وسایل خانه سلیقه ی توست یا عمو؟گفت:همه اش سلیقه ی خودم است ولی اگر هر چیزی را دوست نداشتی خوذت عوضش کن.
به تابلوها و عکس های روی دیوار نگاه کردم و بعد از پله ها بالا رفتم و به اتاق خواب ها رسیدم.کامران تک تک اتاق ها را نشانم داد.
نگاهی به اتاقم انداختم که تختی دو نفره با چوب ابنوس در ان قرار داشت و میز توالت شیک و گرانقیمتی در کنارش بود.با اخم رو به کامران کردم و گفتم:انگار مزاحم شدم و صاحب اتاق را فراری دادهام.
کامران با تعجب نگاهم کرد که گفتم:منظورم کسی است که قبلا با تو روی این تخت می خوابیده است.
خندید و گفت:باز شروع کردی تو.این تخت را همین امروز اورده اند و اتاق من هم اتاق کناری است.و دری را که مابین دو اتاق بود باز کرد و اناق بغلی را که تخت یک نفره داشت و به سبک اتاق های جوان های امروزی مبله شده بود نشانم داد.گفتم:پس چرا برای من تخت دو نفره خریدی نکنه فکر کردی قراره دو نفره بخوابیم.
نگاه حسرت باری به من انداخت و اهی کشید و گفت:ای کاش اینطور بود ولی بهت قول دادم که نباشد.ولی تو خونه و جلوی اقای کریمی و دیگران باید کاری می کردم که فکر کنند ما واقعا زن و شوهریم یا نه.
با تعجب پرسیدم مگه قراره اقای کذریمی اینجا هم بیاد
با خنده گفت:اقای کریمی هم چون اکثر وقت هایی که تو فرانسه بوده با،بابابزرگ گذرانده و اینجا بوده بعد از ان پیش بابا و من میاد.حالا هم بعید نیست بیاد و در ضمن عادت داره تو اتاق ها هم سرک بکشد.البته اگر یک بار ببیند اینجا اتاق خواب ما است دیگر نمیاد ولی برای همان یکبار هم باید فکری می کردم این اتاق را هم انتخاب کردم که در وسطش رابط بین من و تو باشد و هروقت کاری داشتی راحت به اتاقم بیایی.
با کمک کامران لباس ها و وسایلم را جا به جا کردم و نزدیکی های صبح بود و دو ساعت و نیم اختلاف زمانی کمک زیادی بهم کرده بود.
خسته و کوفته روی تخت افتادم و کامران بوسه ای بر موهایم زد و کنارم نشست.پرسیدم :تو مگه خوابت نمیاد.گفت:چرا ولی اینجا کنارت می نشینم تا شب اولی یا بگم صبح اولی احساس تنهایی و دلتنگی نکنی.در حالی که دستم را نوازش می کرد به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم خودم را روی تخت دو نفره دیدم یکهو از جا پریدم و دور و برم را نگاه کردم که یادم افتاد کجا هستم.کش و قوسی به بدنم دادم و حوله ام را برداشتم و به حمام داخل اتاق رفتم و دوشی گرفتم.
در حال خشک کردن مو هایم بودم که کامران از در وسطی وارد شد و خنده کنان گفت:ظهر بخیر عزیزم و کمک کرد تا موهایم را سشوار یکشم.پرسید:گرسنه نیستی؟ گفتم خیلی
گفت پس زود باش بریم پائین پرسیدم تو هم خواب بودی؟ گفت:نه دو ساعتی است که بیدار شدم و مامان گل پری هم صبحانه اش را خورده و توی حیاط مشغول قدم زدن است.
پائین رفتم که دیدم میز صبحانه مفصلی چیده شده است و مری و ژولی دو طرف میز اماده ایستاده اند.کامران صندلی ام را عقب کشید و وقتی نشستم مری بلافاصله برایم قهوه ریخت و ژولی هم نان و عسل را نزدیکتر اورد و لیوانی شیر گرم برایم پر کرد.
رو به کامران گفتم:من از این جور کارها خوشم نمیاد دلم می خواد اینجا راحت باشم.همین که کارها را انجام می دهند کافی ست.دوست ندارم بالا سرم بایستند.
کامرانگفت:بابا می خواستیم کلاس بگذاریم و اولین صبحانه را در خانمان برای همسرمان با شکوه برگزار کنیم.
خندیدم و گفتم:این یکبار را به خاطر تو قبوله ولی وعده های بعدی نه.چشمی گفت و مشغول خوردن شدیم از کامران پرسیدم:این ها اصلا فارسی نمی دانند؟ با سر اشاره کرد که نه.پس راحت بودم و فقط پروین خانوم و اقا بهمن که ایرانی بودند فارسی حرف می زدند.
مامان گل پری هم امد و گفت:صبح مامان و بابات تماس گرفته بودند.خواستم برم تماس بگیرم که کامران گوشی ای بهم داد و گفت:این موبایل را برای اینجا گرفتم.شماره اش را بهشان بده.شماره ی مامان گل پری را هم بده.بعد از تماس با مامان اینا که خیلی هم دلتنگ بودند کامران پیشنهاد داد این یکی دو روزه را در شهر گردش کنیم و با شهر هم اشنا بشیم.
قبول کردم و شلوار جین و بلوز زرشکی پوشیدم و اماده ی رفتن شدم.
وقتی دیدم مامان گل پری داره تلویزیون نگاه می کنه پرسیدم:مگه شما نمی ایید؟ مامان گل پری گفت:نه عزیم.من طاقت این گشت و گذارها را ندارم و خیلی این جاها رفتم.بهتره شما دوتایی برید.
هرچه اصرار کردم فایده نداشت و اخر سر من با کامران راهی شدیم.اول از همه به برج ایفل رفتیم و وقتی کامران پرسی:دلت می خواد به بالای برج ایفل بریم؟ گفتم:نه من از ارتفاع می ترسم.پس از ان به دیدن موزه ی لوور رفتیم و من برای دومین بار تابلوی مونالیزا را از نزدیک دیدم و ناهار را هم در رستوران ماکسیم که رستوران بزرگ و معروفی بود خوردیم.البته ناهار ما ساعت چهار بود و بعد از ان به شانزه لیزه رفتیم و کمی خرید کردیم.کامران مرتب دستم را با دستش می گرفت یا دستش را دور شانه ام حلقه میکرد تا منو به خودش نزدیکتر کند.قدم زدن در خیابان های پاریس در کنار کامران برایم بسیار لذت بخش بود اما به روی کامران نمی اوردم.
شب شده بود و خسته و کوفته به خانه برگشتیم.
ان شب را هم با صحبت درباره ی کارخانه ادامه دادیم تا نزدیکهای ساعت 10 فرشید دوست کامران امد و کامران ما را به هم معرفی کرد.فرشید سعیدی پسری بیست و نه ساله بود با موهای خرمایی و چشمان عسلی و قد بلند و صورت روشن مثل خود کامران شوخ و شنگ و زود جوش بود.
در حالی که روی مبل می نشست با خنده گفت:کامران خیلی بی معرفتی.اینو جلو ژینا خانوم میگم که بدونه چه شوهری کرده.بعد از این همه سال رفاقت ادم بی خبر ازدواج می کنه.
خندیدم و گفتم:منو ژینا صدا کنید راحتترم.ازدواج ما یک دفعه ای شد تصیر کامران نبوده.دوست های منم خبردار نشدند
کامران گفت:ژینا فرشید همه چیز را می داند ولی دارد اذیت می کند اخلاقش همینه.ولی برای اینکه تو کارخانه حوصله ت سر نرود خوب است.
پسر خوبی بود و از اشنا شدن باهاش خوشحال شدم.روز بعد به میدان کنکورد که به یاد ناپلئون ساخته شده رفتیم و بعد به کلیسای نوتردام و میدان مومغت رفتیم که نقاشان زیادی انجا جمع شده بودند.
و بوم هایشان روی سه پایه بود و در حال نقاشی کردن بودند.واقعا برایم جالب بود.با ذوق به کامران گفتم:منم دلم می خواد بیام اینجا و نقاشی کنم.
کامران با لبخند گفت:هروقت خواستی می تونی بیای اینجا مخصوص نقاشای هنرمنده.تو هم که کاملا هنرمندی.
شب را به کنار رودخانه سن رفتیم و قدم زدیم.به کامران گفتم فکرش را بکن این شهر چه حوادثی را پشت سر گذاشته خانواده ی سلطنتی والوا و قتل عام معروف سن بارتلمی و کشتار پروتستان ها،به تخت نشستن هانری چهارم و سلطنت بوربون ها،اعدام لوئی شانزدهم و ماری انتوانت،انقلاب کبیر فرانسه و ناپلئون و جنگهایش تا جنگ جهانی وجشن پیروزی. در پاریس.فکرش را بکن این رودخانه سالیان سال خون های زیادی را در خود شسته و به همراه برده و جشن های زیادی را در کاخ لوور نظاره گر بوده.قدم زنان به رستورانی رفتیم و شام خوردیم.
روز بعد صبح به کارخانه که خارج از شهر قرار داشت رفتیم و یک ساعتی تا خانه راه بود.
وارد کارخانه که شدم یهو سر و صدای دستگاه ها گیجم کرد و لحظه ای مکث کردم تا بتوانم تمرکز کنم.فرشید به استقبالمان امد و گفت:اقای کریمی اینجاست.با راهنمایی کامران به طبقه ی دوم که ساختمان مدیریت بود رفتم و چند نفری را انجا دیدم که جلوی پایم ایستادند.
فرشید معرفی کرد که پیتر یکی از مهندسین اصلی و ژان پن مسئول فروش و لوئیز که دختری با مزه با صورت کک مک دار بود مسئول قراردادها و ناتالی با موهای مشکی و چشمان سبز و بینی سربالا و لب های کوچکش و قدی کمی کوتاه تر از من منشی مدیرعامل یعنی کامران بود.همه با خوشرویی ازدواج ما را تبریک گفتند به جز ناتالی که خیلی سرد با من برخورد کرد.از برخوردش جا خوردم و با نگاهی دوباره براندازش کردم دختر زیبایی بود و می توانست خیلی خواهان داشته باشد.
رفتار سردش جرقه ای در ذهنم زد که نکند او که از همه بیشتر با کامران ارتباط داشته با کامران رابطه ی عاطفی هم داشته که از دیدن من ناراحت شده.با دیدن اقای کریمی که کوهی از مسائل را جلوی رویم انباشته کرد و توضیحات مفصلش در مورد کارخانه و اصل سرمایه و سودها و فروش ها و نحوه ی تقسیم سودها تا بعد از ظهر در گیر بودم و مجالی برای فکر کردن نداشتم که ناتالی در زد و رو به کامران پرسید که می تونه بره یا نه.
کامران نگاهی به ساعتش کرد و گفت که ایرادی نداره و بعد گفت که از این به بعد باید از خانم کیانی دستور بگیری چون مسئول تمام کارخانه ایشان هستند.
با تعجب نگاهم کرد و از کامران پرسید:مگه می خوای دوباره به ایران بری.
کامران خندید و گفت:نه.طبق وصیت پدربزرگم مدیر و وارث کارخانه همسرم است و من هم زیر نظر او کار می کنم.
از لحن صمیمی اش با کامران هیچ خوشم نیامد و نیشتر حسادت در قلبم فرو رفت.با خودم گفتم باید بیشتر حواسم را جمع کنم.تو راه برگشت به خانه از کامران پرسیدم:ناتالی چند وقته اینجا کار می کنه.جواب داد تقریبا شش سالی میشه دختر زرنگی است.گفتم:حتمت مجرده.سرش را تکان داد و گفت:اره تقریبا بیست و شش سالی دارد چند مورد تو همین کارخانه تقاضای ازدواج کرده اند ولی قبول نکرده.
با زیرکی پرسیدم:شاید دلش جایی گیر است.خنده ای کرد و گفت:شاید.تیرم به سنگ خورده بود.ازلحن کامران چیزی دستگیرم نشد.برای همین دوباره پرسیدم:امروز چرا بهش اجازه دادی زود بره بقیه هنوز سرکار بودند.
کامران گفت:خوب کار خاصی نداشتیم.حتما کاری داشته که می خواسته زودتر بره.
با لحن طعنه داری گفتم:تو با همه ی کارکنان اینجوری برخورد می کنی.اگه اینطوری باشه که من برای نظم و ترتیب دادن به امور یه فکر اساسی باید بکنم.
کامران خندید و گفت:بگذار یک روز از ریاستت بگذرد بعد از کارهایم ایراد بگیر.
تو دلم گفتم:ژینا نیستم اگه از کارهایت سر در نیاورم.
وقتی به خانه رسیدیم مامان گل پری پرسید:کارخونه چطور بود.با خستگی خودم را روی مبل انداختم و گفتم:ای بد نبود ولی به نظرم باید از این به بعد خیلی خسته بشم.اونم منی که عادت به کار ندارم و تنها کاری که قبلا کردم مدرسه رفتن و کلاسهای مختلف رفتن بوده.
کامران خندید و گفت:همه که از اول کار نکرده اند.از یک روزی و یک جایی هر کسی شروع می کند ولی همه به خوش شانسی تو نیستند که مدیریت یک کارخانه تو فرانسه بهشان پیشنهاد بدهند.
خندیدم و گفتم:نه که تو از همان اول مدیر نشدی.با خنده کنارم نشست و شانه هایم را ماساژ داد و گفت:بگذار من اول پاچه خواری هایم را بکنم و بعد بهت می گم.
مامان گل پری خندید و گفت:خوبه ادم مدیر شوهرش باشه نه.حساب کار دستش میاد.
با خنده گفتم:اره اگه از فردا تنبلی کنه من می دونم و اون.
مامان گل پری گفت:راستی یادم رفت بهت بگم .ترگل بالاخره گلناز را راضی کرده و با خودش اورده المان.بیژن هم تصمیم گرفته بیاد پاریش خانه بگیرد.پرسیدم چرا؟
مامان گل پری گفت:شهروز مدارکش رو برای دانشگاه سوربن فرستاده اونها هم قبول کردند بیژن هم یه خاطر شهروز داره میاد اینجا.
کامران گفت:این دیگه کیه همه جا را ول کرده امده اینجا که چی بشه.لابد می خواد بیاد ژینا را ببیند.و با عصبانیت به سمت اشپزخانه رفت.میمین گل پری رو به کامران گفت:دلم نمی خواد اگه اینجا امدند رفتار بدی داشته باشی.هرچی باشه ترگل خواهر منه و انها هم نوه هایش.
کامران با حرص شانه هایش را بالا انداخت و گفت:من چکاره ام که بدرفتاری کنم.من فعلا مترسک سر جالیزم.
از حرفش خنده ام گرفت و از پررویی شهروز در عجب ماندم.خودم هم نمی دانستم اگه ببینمش باید چه رفتاری داشته باشم.شاید هم به خاطر من نیامده بود ولی کار دیگه ای اینجا نداشت.با خستگی به اتاقم رفتم و خوابیدم کامران برای شام صدایم زد ولی ترجیح دادم بخوابم.

صبح زود از خواب بیدار شدم و حاضر شدم و از در وسطی به سراغ کامران رفتم و دیدم غرق در خواب ناز است.موهای خوش و حالت و مشکی اش روی بالش ریخته بود ارام کنارش نشستم و به صورت جذابش خیره شدم.پیش خودم گفتم عجب احمقی هستم که اونو از خودم می رونم.من که برای هر لحظه در اغوشش بودن بی تابم چرا با خودم و اون این طوری رفتار می کنم.به قول تینا واقعا عقلم کم است.یک لحظه تصمیم گرفتم موهایش را بهم بریزم و بیدارش کنم که ناگهان غلتی زد و به من که کنارش بودم برخورد کرد و با تعجب چشمهایش را باز کرد و با دیدن من لبخندی زد و گفت:به به،افتاب از کدوم طرف در اومده که همسر عزیز ما تو اتاق این بنده ی حقیر تشریف فرما شده اند.
با لحنی که سعی می کردم کمی جدی باشه گفتم:تو همیشه همینطور دیر به سرکار می ری.زود باش که از این به بعد جریمه می شی.
با خنده بلند شد و گفت:منو باش گفتم شاید اومدی نازی،نوازشی نثار این گدای محبت کنی.هرچند که نمی دونم اون ژینای مهربون من یکهو کجا غیبش زد و این نامهربون همسر من شد ولی باشه ما همه جوره قبولت داریم.گفتم:پاشو،مزه نریز.من خیلی مونده تا با کارها اشنا بشم.
ان روز وقتی به کارخانه رفتیم وارد قسمت تولید شدم و از نزدیک با کارگرها و مهندسین اشنا شدم.وقتی به طبقه ی بالا رفتم لوئیز با خوشرویی سلام کرد و بهم دست داد اما ناتالی فقط سلام کرد و سرش را پائین انداخت.
وقتی خودم را روی صندلی مدیر عاملی رها کردم کامران پشت سرم وارد شد و با فرشید درباره ی کارهای فروش و خرید مواد اولیه صحبت می کردند.تمام حواسم را به صحبت های انها دادم و روی کاغذی برای خودم یادداشت بر می داشتم و هرجا سوالی بود از انها می پرسیدم.بعد از ناهار به محوطه حیاط کارخانه رفتم و به انبارها سرک کشیدم و وقتی بالا امدیم ناتالی سر جایش نبود.

ساقي 01-20-2011 03:35 PM

فصل 24
در اتاق را که باز کردم یکهو از دیدن ناتالی که با خنده به روی صندلی کامران خم شده بود و کامران داشت چندتا برگه را امضا می کرد انگار تمتم عصبانیت وجودم توی صورتم ریخت و با ناراحتی گفتم: می شه بپرسم اینجا چی کار می کنی ناتالی؟
کامران یکهو از روی صندلی اش پرید و گفت: چی شده ژینا. ناتالی چندتا برگه رو اورده تا من امضا کنم.
با حرص گفتم: می بینم. کور که نیستم. ولی چرا تو جای ناتالی جواب میدی؟
ناتالی که از صورت برافروخته من دستپاچه شده بود گفت: کامران که گفت.
گفتم: بله شنیدم ولی دیگه نبینم روی صندلی این طور خم شده باشی. حالا برو بیرون.
ناتالی در حالی که برگه ها را در دستش می فشرد از کنارم رد شد و بیرون رفت. داخل شدم و در را محکم پشت سرم کوبیدم. کامران جلو امد و خواست دستم را بگیرد که با عصبانیت به عقب هلش دادم و گفتم: به من دست نزن.
کامران پرسید: معلومه چته؟ چرا این طور می کنی؟
با حرص گفتم: می خوای چی کار کنم وقتی می بینم این دختره از خود راضی که دیروز تا حالا با من به سردی رفتار می کند اون وقت وقتی من اینجا نیستم روی صندلی تو خم شده و هرهر می کنه.
کامران می خواست موهایم را نوازش کند که داد زدم: به من دست نزن. می فهمی.
قدمی به جلو برداشت و گفت: باشه. داد نزن، زشته. اونا فارسی نمی فهمند ولی فرشید که می فهمه.
گفتم: بفهمد. م اصلا خوشم نمی یاد این دختره این جا باشه.
کامران گفت: چرا عزیزم. این بنده خدا مدت هاست داره برای من کار می کنه.
در حالی که نمی توانستم شعله حسادتی که در درونم شعله ور بود خاموش کنم با عصبانیت پایم را به زمین کوبیدم و گفتم: همین که گفتم. این دختره باید از اینجا بره.
و با عصبانیت کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و با عجله از پله ها پایین آمدم.
صدای کامران را که دنبالم می آمد می شنیدم و وقتی به محوطه رسیدم کامران خودش را به من رساند و بازویم را محکم گرفت و منو به سمت خودش چرخاند و گفت: صبر کن ببینم. کجا داری میری. این کارها چیه می کنی؟
با عصبانیت گفتم: می خوام برمم خونه.
گفت: با چی می خوای بری؟ تو که اینجا نمی تونی رانندگی کنی.
گفتم: با تاکسی می رم.
گففت: لازم نکرده. خودم می برمت.
و به سمت ماشین رفت و وقتی کنارم امد بوق زد و گفت: سوار شو.
با حرص سوار شدم و پشتم را به طرفش کردم . تا خونه هیچ حرفی نزد و فقط سیگار اتش زد. وقتی رسیدیم مامان گل پری خانه نبود و پروین خانم گفت: همراه اقا بهمن بیرون رفته.
با عجله به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.
کامران که از در وسطی وارد شد و گفت: معلومه این بچه بازیا برای چیه؟
در حالی که سعی می کردم بغضم نترکه گفتم" اره من بچه ام. اگه بچه نبودم که احمق نمی شدم بیام اینجا و الکی اسم مدیر کارخونه روم بذاری و سرم را گرم کنی و خودت هم به کثافت کاریهات برسی.
با عصبانیت بازویم را گرفت و تکنم داد و گفت: ژیتا نت نمی دونم تو اون کله کوچیکت چی داره می گذره ولی هر چیزی هست چیز خوبی نیست. ولی با این روشی که بهکار گرفتی نمی تونی کاری کنی.
گفتم: آره نمی تونم. من نمی تونم ببینم اون دختره لعنتی اون طوری روی تو خم بشه و با تو خوش و بش کنه.
پوزخندی زد و گفت: خوبه، بازم کثافت کاری تبدیل به خوش و بش شد.
در حالی که تما م بدنم می لرزید در آغوشم کشید و با مهربانی موهایم را نوازش کرد و گفت: ببین چه طوری می لرزی. چرا با خودت و من این کارو می کتی.
در حالی که بغضم را رها می ساختم سرم را در سینه اش فشردم و گفتم: نم نمی خوتم اون دختره رو ببینم.
و با شت روی سینه اش کوبیدم. با خنده دست هایم را گرفت و گفت: باشه. باشه. ووای من نمی تونم اونو همین طوری بیرون کنم. اینم زمان می بره. به فرشید میگم ترتیب شو بده.
با اشک نگاهش کردم که با لبخندی گفت: هیچ دوست ندارم گریه کنی. بخند که می خوام بهت یه خبر بدم.
گفتم: اول دستامو ول کن.
دستم راول کرد و جای انگشت هایش رو مچم افتاده بود. بوسه ای بر مچم زد و گفت: می خوام تو و مامان گل پری را توی این هفته به نیس ببرم.
مشکوک نگاهش کردم که خندید و گفت: چیه، چرا عین گربه ای که در کمین موش نشسته نگاه می کنی. خنده ام گرفت و گفتم: چرا حالا.
گفت: برای اینکه این جا اروپاست و هوا زود سرد می شه و از اوایل مهر باران شروع میشه.
در حالی که دو دل بودم که ایا پیشنهادش به خاطر منحرف کردن ذهن منه یا واقعا به خاطر سرما، حالا می خواد بریم. روی تخت نشستم و گفتم: کی می ریم.
پرسید: دلت می خواد با ماشین بریم یا قطار یا هواپیما.
گفتم: خب با ماشین راحت تریم.
کامران گفت: تقریبا با ماشین ده ساعت راهه. مامان گل پری خسته می شه. بهتره با هواپیما بریم و بعدا خودمون با ماشین بریم. چطوره؟
قبول کردم و گفت: پس من به فرشید بگم که بلیط تهیه کند.
اون شب نگذاشتم مامان گل پری از این ماجرا بداند. فردا دوباره به کارخانه رفتم و خیلی سرد با ناتالی برخورد کردم و به رفتار کامران دقیق شدم و دیدم سعی می کند با ناتالی برخورد کمتری داشته باشد. خوب حس کرده بود که من حساس شدم.
دو روز بعد هم بدون هیچ حادثه ای گذشت و روز سوم که رفتم جای ناتالی خالی بود. با نگاه از فرشید پرسیدم که گفت: به دستور کامران به قسمت مهندسین تو ساختمان روبرویی منتقل شده.
نفس راحتی کشیدم و سعی کردم با لوئیز روابط دوستانه تری داشته باشم. لوئیز هم از رفتن ناتالی خوشحال بود و می گفت: این دختر انگار از دماغ فیل افتاده بود و فقط برای اقای کیانی می خندید و در ضمن اونو به اسم کوچک صدا می زد.
روز بعد سه تایی عازم نیس شدیم و وقتی وارد شهر شدیم و به بندر رفتیم از دیدن اقیانوس آبی کلی ذوق کردم. کامران با ماشینی که کرایه کرده بود ما را در شهر گرداند. خانه های زیبا و جنگل های سبزی را که به دریا منتهی می شدند نشانم داد. پرسیدم: پس چرا به هتل نمی ریم؟
خندید و گفت: بابا در نزدیکی اینجا بالای کوه در دهکده ی سن ژان خانه ی ویلایی خریده و هر وقت به نیس بیاییم آن جا میریم. وقتی رسیدیم دهکده ی زیبایی را دیدیم که هیچ شباهتی به دهکده نداشت. از زیبایی و تمیزی حرف نداشت و حدود پنجاه خانه داشت. وارد یک زمین که روی تپه قرار داشت و با پرچینهای چوبی از خیابان سوا شده بود، شدیم و به ساختمان که با نمای چوب کار شده بود رسیدیم. ژانت زن خانه داری که خانه را نگهداری می کرد به استقبالمان آمد و با کلوچه های داغ و قهوه از ما پذیرایی کرد.
آلاچیق زیبا روی چمن ها خودنمایی می کرد و چندتا توله سگ کوچولوی سفید خالخالی در حال بازی بودند و جوجه های کوچک به دنبال مادرشان جیک جیک کنان روان بودند. اردک و بوقلون ها با سر و صدا به دنبال هم می کردند و آدم با دیدنشان به یاد خطه ی سرسبز شمال خودمان می افتاد. بعد از خوردن قهوه با مامان اینا تماس گرفتم و جایشان را خالی کردم و بعد با تینا و بهش از زیبایی های نیس گفتم.
تینا با شوخی و خنده گفت: ببینم خانم مارپل هنوز نتونستی مچ کامران را بگیری. آهسته گفتم: به یک چیزهایی رسیدم ولی هنوز مطمئن نیستم.
با نزدیک شدن کامرام بهم تماس را قطع کردم و کامران گفت: پاشو بیا بریم اقیانوس را از بالا تماشا کن.
وقتی به انتهای چمنزارهای حیاط رسیدیم جنگل با سبزی رو به سیاهی اش زیر پایمان سرازیر می شد و با شیبی تند بهدریا می رسید.
دریایی آبی که تا چشم کار می کرد ادامه داشت، منظره فوق العاده ای بود. کامران دستش را محکم زیر بازویم حلقه کرد و گفت: زیاد جلو نرو. ممکنه پات لیز بخوره.
خودم هم کمی ترسیده بودم و بعد رو به کامران گفتم: چه قایق ها و کشتی های زیبایی این جا لنگر انداخته اند.
کامران گفت: نیس و مارسی بندرهای مهمی هستند و خیلی رفت و آمد کشتی ها در آن زیاد است.
با زوق و شوق کودکانه ای نگاهش کردم که خندید و گفت: چیه، دلت می خوای سوار شی.
با سر اشره کردم که آره. در حالی که منو به دنبال خودش به سمت خانه می برد گفت: باشه. هم قایق سوار می شیم و هم با یکی از کشتی های تفریحی دوری می زنیم.
بعدازظهر به شهر رفتیم و کمی در بازار خرید کردیم و بعد به محله ی قدیمی شهر که به ویونیس معروف بود رفتیم و خانه های قدیمی ای که همه با گیاهان پیچک روی نمایشان تزیین شده بود را دیدیم و به میدان مسنا که معروف بود رفتیم و شام خوردیم. چیزی که در نیس جلب توجه می کرد تعداد بی شمار رستورانهای ایرانی و عربی بود. و مردم الجزایری هم که اکثرا دو رگه بودند در این ضهر فراوان بودند.
کامران روز بعد در یکی از کشتی های تفریحی بنام سن لوئی جا رزرو کرد و به خانه برگشتیم. شب بود و خسته بودیم.
مامان گل پری زود خوابید و به پیشنهاد کامران به حیاط رفتیم و آتشی روشن کردیم. هوای شبهای اوایل مهر خنکی خوبی داشت و کنار آتش نشستن لذت خاصی داشت . سرم را بالا کردم و به آسمتن پرستاره که در این بالای کوهستان نزدیک تر به نظر می رسید چشم دوختم و ناگهان شهابی را دیدم که به سرعت رد شد.
بلافاصله در دلم ارزو کردم که همه فکرهایی که در مورد کامران کردم، اشتباه باشد و تنها زن زندگی اش من باشم. راستش خودم دیگر داشتم کم میاوردم. خیلی سخته کنار مردی باشی که همسرت باشد و تو هر لحظه سعی داره بهت محبت کند و حرف نزده فکرت را عملی کند و تو بخوای مرتب باهاش سرد رفتار کنی و بهش بفهمانی که نباید از حد و حدود معینی بهت نزدیک بشه.
خودم خوب می دانستم که محتاج ناز و نوازش هایش هستم و وقتی در کنارمه لوسم می کنه بهترین لحظه های عمرمه ولی افسوس که این شک و دودلی پرده ای محکم بین من و علایق واقعی ام کشیده بود.
با فشار دستان کامران که بخ شانه هایم وارد کرد به خودم آمدم و نگاهش کردم. با لبخندی پرسید: چی تو آسمون دیدی که این طور سرت را بالا گرفتی و پایین نمیاوری.
گفتم: شهاب دیدم.
با طعنه گفت: خوبه شهاب دیدی. اگه شهروز می دیدی چکار می کردی؟
با قهر از جایم بلند شدم و گفتم: بی نزه. اصلا بهتره من برم بخوابم.
خندید و به دنبالم روان شد و گفت: حالا قهر نکن دیگه.
وقتی وارد اتاقم شدم دیدم کامران هم آمد و کنار تخت دو نفره ای که در اتاق بود نشست . فکری کردم و گفتم: راستی تخت های اتاق دیگر هم دو نفره است.
گفت: نه . بابا اینو برای خودش گرفته. اتاق ژانت یک نفره است. اتاقی که مامان گل پری هم خوابیده همین طور.
پرسیدم: این جا فقط سه خواب دارد. تو کجا می خوابی؟
با خنده گفت: اگر سرکار خانم اجازه بدن همین جا.
با اخم گفتم: ولی قرار ما این نبود.
با لبخندی که اتش به جانم زد گفت: اگر یک چمدان وسط مان بگذارم قبوله.
از حرفش خنده ام گرفت ولی با حالت حق به جانبی گفتم: کامی خودت می دونی که من...
حرفم را قطع کرد و گفت: می دونم. ولی قول می دم مثل یک برادر خوب نه یک شوهر بد این جا بخوابم و مواظب باشم فاصله ام را با همسر نامهربانم رعایت کنم. قبوله.
نگاه مستاصلی به دور و برم انداختم که گفت: تو نمی خوای که من شب روی کاناپه تو سالن بخوابم و ژانت فردا پیش خودش فکر کنه که من و تو با هم قهریم.
با خنده گفتم:خوب فکر کنه چی می هش؟
نگاه ملتمسانه ای بهم انداخت و با لحنی که پر از تمنا بود گفت: خواهش می کنم ژینا. بذار این دو شبه رو اینجا بخوابم. قول می دم پسر خوبیب باشم و نگاه سوزانی بهم انداخت.
در حالی که خودم هم بدم نمیامد که کنارم باشد با لحنی نیمه شوخ گفتم: به شرط اینکه اون اتش درون چشمهایت را خاموش کنی. چون زبانت یه چیزی می گوید و چشمانت چیز دیگه ای.
خودش را روی تخت ولو کرد و گفت: باشه. من اصلا چشم هایم را می بندم تا مزاحم تو نباشه.
آروم کنار تخت دراز کشیدم. چرخی زد و رو به من گفت: لازم نیست اون لبه بخوابی. یکهو میفتی.
در حالی که پیش خودم می گفتم: نکنه زیر قولش بزنه. نگاه ترسانم را به صورتش دوختم. در حالی که خنده ی بلندی سر می داد نیم خیز شد و بوسه ای بر صورتم زد و گفت: این جور منو نگاه نکن.دلم ضعف رفت. نترس کوچولوی من، کاریت ندارم. راحت باش. شبت هم بخیر.
در حالی که از خودم حرصم گرفته بود که هنوز نمی توانستم کاری بکنم که افکارم در چشم ها و صورتم نمایان نشه شب به خیر آرامی گفتم و جشم هایم را روی هم گذاشتم.
ولی خوابم نمی برد. کامران هم آرام خوابیده بود و نفس های منظمی می کشید. کم کم از خواب کامران مطمئن شدم خوابم برد که با ضربه های محکم دستی که به بازویم خورد از خواب پریدم و سرجایم نشستم و وحشت زده به کامران که او هم خودش از خواب پریده بود و نیم خیز شده بود چشم دوختم. کامران با صدای گرفته ای گفت: ببخشید حواسم نبود. اومدم غلت بزنم که دستم محکم خورد بهت. خودم هم ترسیدم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. کامران از جایش بلند شد و سیگاری آتش زد و در کنار پنجره ایستاد. چند لحظه به کامران در کنار پنجره خیره شدم ولی خواب بر چشمانم غلبه کرد و با صدای زیبای پرنده ها به خواب عمیق و آرام فرو رفتم.
صبح که چشم هایم را باز کردم دیدم سرم رویی بازویش است و کامران غرق خواب است. با یادآوری کار دیشبش هم لجم گرفت و هم احساس خوبی داشتم.
با خودم گفتم خیلی احمقم که از حق طبیعی لذت بردن از همسرم که خدا بهم داده خودم و اونو محروم می کنم ولی چه کنم با این دل ناآرومم.
دلم نمی خواد با شک و تردید زندگی کنم. خودم می دونستم که دیشب اگه می خواست می تونست منو به تملک خودش در بیاره ئلی مردونگی اش اجازه نمی ده که با خواسته ی من مخالفت کنه.
اگه می دونست که منم چقدر دوستش دارم لحظه ای هم صبر نمی کرد . نگاهی به ساعت انداختم و بوسه ای بر صورت جذابش زدم که چشم های خمارش را به صورتم دوخت و با لبخندی صبح بخیر گفت و از جایش بلند شد .
سر میز صبحانه مامان گل پری گفت : من که دیشب خیلی خوب خوابیدم . هوای کوهستان واقعا عالی است. می دانستم که مامان گل پری می داند دیشب را کامران در اتاقم صبح کرده ولی هیچ به روی خودش نمیاورد. تو این مدت کوچکترین اشاره به روابط ما نداشت و خیلی عادی مثل مواقعی که من و کامران تو خانه ی خودمان در تهران زندگی می کردیم رفتار می کرد. ژانت با کرپ های دستپخت خودش سر میز آمد و شکلات و مربا هم لای آن ها مالید و به دستم داد . واقعا خوشمزه بود و بهم چسبید . بعد از خوردن قهوه حاضر شدیم و به بندر رفتیم.
روی عرشه ی کشتی در کنار بقیه ایستاده بودیم و به مناظر زیبای نیس که از روی دریا جلوه ی دیگری داشت نگاه می کردیم. کامران به نرده های کشتی نزدیکم کرد و با شوخی گفت : می خوای همین جا شنا کنی و پرتت کنم تو آب ؟ منم محکم چسبیدمش و گفتم : اگه پرتم کنی خودت هم پرت میشی و از دو حال خارج نیست یا تو این آب سرد اقتیانوس سکته می کنیم و یا خوراک کوسه ها می شیم.
با خنده گفت : پس برای همینه که اصلا پیشنهاد شنا کردن رو ندادی؟
با حالتی نیمه جدی گفتم : مگه دیوونه ام ؟ من از فکر کردن به کوسه هم
وحشت دارم چه برسد بروم تو آبی که کوسه هست و منم بخوام توش شنا کنم.»
کامران گفت:« همیشه که نیست، ممکنه بعضی مواقع کوسه حمله کنه.»
گفتم :« خب حتی اگه یک درصد هم باشد آدم عاقل نباید ریسک کند و هر چند که من اگه عاقل بودم با تو ازدواج نمی کردم.»
در حالی که دهانش نیمه باز مانده بود گفت:« ژینا داشتیم.» با خنده موهایش را بهم ریختم و به سمت مامان گل پری رفتم و سعی کردم از روزم نهایت لذت را ببرم.
ناهار را در کشتی خوردیم و بعدازظهر به ساحل برگشتیم . کامران در کنار ساحل ما را به خیابان معروف پمناد دزانگله برد که خیابانی در کنار ساحل بود به طول ده کیلومتر که در زمانی انگلیسی ها از کشتی هایشان در آن جا پیاده شده بودند و محل پیاده روی در کنار ساحل بود . بعد از کمی پیاده روی مامان گل پری که خسته شده بود روی نیمکتی نشست و ما دوتایی به قدم زدن ادامه دادیم . کامران زیر بازویم دستش را محکم حلقه کرده بود و برایم توصیح می داد که هر کدام از این مناطق و مناظر چه جور جاهایی هستند . بعد از کمی پیاده روی رو به کامران گفتم خیلی خسته شدم ، بهتره برگردیم.
با خنده ی قشنگی گفت:« می خوای کولت کنم و ببرمت.»
گفتم:« لوس نشو. مگه من بچه ام. که تو بتونی کولم کنی.»
با خنده گفت:« امتحانش ضرری نداره.» و خواست منو از روی زمین بلند کند که گفتم :« نه کامران من خجالت می کشم.»
و به حالت دو ازش دور شدم و به سمتی که مامان گل پری نشسته بود حرکت کردم.
کامران هم به دنبالم حرکت کرد و گفت:« صبر کن ، این جوری ممکنه سرما بخوری و ریه ات ناراحت شود.» وقتی به مامان گل پری رسیدیم به سمت خونه حرکت کردیم شب کامران روی آتش کباب درست کرد که خیلی چسبید و با خنده گفت :« حیف که قلیون نداریم.»
بعد از شام رو به کامران گفتم :« من خیلی دلم برای مامان اینا تنگ شده.» با لبخندی گفت :« من فدای اون دلتنگیت بشم. خب هروقت خواستی می تونی بری تهران.»
فکری کردم و گفتم :« اول بگذار یک کمی سر از کارهای کارخانه در بیارم. بعد می رم. اون وقت می گن ژینا بچه است و زود طاقتش برید.»
دستش را دور شانه ام فشرد و گفت :« مگه نیستی عزیزم.» با اخم نگاهش کردم و گفتم :« اگه بچه ام چرا عاشقم شدی.» بوسه ای بر گونه ام گذاشت و گفت :« آخه من عاشق همین بچگی ات شدم . عاشق همین قلب مهربونت .»
شب موقع خواب بالشم را بغل کردم و گفتم :« می شه کامران امشب روی مبل بخوابی .» با شیطنت پرسید :« مگه دیشب بهت بد گذشت.» گفتم :« ببین کامران ، من نمی خوام با این نزدیک شدن های تو به خودم نتونم تصمیم درستی بگیرم. تو به من قول دادی . یادت که نرقته.»
با خنده بالشش را برداشت و روی مبل دراز کشید و گفت :« باشه ، نمی خوام تو را سر خشم بیارم. راحت بخواب که فردا باید برگردیم.»
فصل 25
فردا ظهر توی پاریس بودیم و به محض ورودمان آقا بهمن به مامان گل پری گفت :« خاله ترگل و گلناز آمده اند.»
مامان گل پری با خوشحالی به سمت سالن رفت و کامران ابروهایش را در هم کشید . بعد از سلام و احوال پرسی با خاله ها به اتاقم رفتم و کمی خستگی در کردم . خاله ترگل بعداز ظهر با بیژن و شهروز تماس گرفت و گفت :« که برای شام به خانه ی ما بیایند.»
رو به خاله ترگل گفتم :« چطور شد یکهو بیژن و شهروز به پاریس آمدند.»
خاله ترگل با ناز و عشوه گفت :« خاله عاشقیه دیگه . شهروز تاب و تحمل نداره . می گه تو این یک سال حداقل تو شهری نفس بکشم که ژینا توش نفس می کشه.»
مامان گل پری با لحنی که بوی دلخوری می داد گفت :« ترگل جان، الان ژینا شوهر داره، شوهرش هم کامرانه ، پس نباید این طوری حرف بزنی.»
خاله ترگل گفت:« وا گل پری چه حرف ها می زنی ، همه می دونن که این ازدواج سوری است و فقط به خاطر ارثیه است، اگه این طوری نبود که بچه ام شهروز دق می کرد.»
کامران که وارد سالن شده بود با شنیدن حرف های خاله ترگل صورتش از خشم سرخ شده بود و خواست حرفی بزند که مامان گل پری با اشاره چشم و ابرو مجبور به سکوتش کرد و کامران با عصبانیت به داخل حیاط رفت و ماشین را روشن کرد و رفت ، من هم به بهانه ای به اتاقم رفتم و با خودم گفتم :« عجب کاری کردی ژینا، اگه الکی به شهروز رو نمی دادی کار به این جا نمی کشید . بیچاره کامران هرچی باشه شوهرت است از این که ببینه عاشق زنش میاد توی خونه اش دیوونه می شه.» و با خودم تصمیم گرفتم همین امشب که شهروز بیاد بهش بگم فکر منو از سرش بیرون کنه وارد اتاق کامران شدم و یکهو کنجکاوی ام گل کرد و وسائلش رو نگاه کردم که یکهو چشمم به جعبه ی کادو شده ای افتاد.
با کنجکاوی بازش کردم و دیدم داخلش دستبند طلای زیبایی است، اول با این فکر که کامران برای من خریده آن را روی دستم گذاشتم و از زیباییش خوشم اومد .ولی وقتی خواستم به دستم ببندم متوجه شدم که برای دستم بزرگ است. با تعجب از این که کامران که می دونست من دستم خیلی ظریف و باریکه چطور اینو خریده یادم افتاد که توی این مدت روز خاصی نیست که برایم کادو خریده باشه . با هم دیگه هم قهر نبودیم. پس این چیه که ناگهان چهره ی ناتالی جلوی چشمانم آمد و با خودم گفتم ، « نکنه برای ناتالی گرفته بوده و فرصت نکرده بهش بده و این جا قایمش کرده، حتما همین طوره.» و با این فکر قلبم تیر کشید و اشک هایم سرازیر شد . دستبند را درون جعبه اش گذاشتم و به داخل کشو پرتش کردم و با عصبانیت رو به کامران که در خانه نبود گفتم :« حالا می دونم چکارت کنم کامران خان من می دونم و تو ، بذار امشب شهروز بیاد حالی ازت بگیرم که کیف کنی.» و با این تصمیم صورتم را شستم و بعد از برطرف شدن اثرات گریه صورتم را آرایش کردم و با شنیدن صدای بیژن و شهروز به پایین رفتم و خیلی گرم باهاشون احوالپرسی کردم و کنار شهروز نشستم.
شهروز خیلی آروم گفت :« بی وفا، این چکاری بود که کردی نگفتی این دیوونه سر به بیابان می گذاره.»
با لبخند گفتم :« خودت که می دونی این خواسته ی بابا بزرگ بوده.» سری تکان داد و گفت :« می دونم ، اگه غیر از این بود دق می کردم . حالا هم با هزارتا دردسر اومدم پاریس که نزدیکت باشم. آخه می ترسم اگه منو نبینی فراموشم کنی و برای همیشه کنار کامران بمانی .»
با خباثت گفتم :« شایدم این کار را بکنم.»
شهروز با ناراحتی گفت :« ولی تو به من قول دادی.»
با پوزخند گفتم :« چه قولی این که با همدیگه بیشتر آشنا بشیم بعد ازدواج کنیم. حالا که می بینی من با کامران ازدواج کردم.»
شهروز به طرفم خم شد و پرسید :« یعنی می خوای برای همیشه باهاش بمونی و دیگه راجع به من فکر نکنی.» ولی مامان ترگل می گفت :« که خاله گل پری گفته این ازدواج برای یک ساله.»
من که چشمم به کامران افتاده بود که وارد سالن شده بود و به ما نگاه می کرد برای اینکه لجش دربیاید با خنده رو به شهروز گفتم :« حالا»
صورت کامران که نگاهش به ما بود از خشم سرخ شده بود و دلش می خواست همان جا شهروز را خفه کنه. تمام شب سعی کردم کنار بیژن و شهروز بشینم و به چشم غره های کامران توجهی نکنم.
دو باری هم که منو صدا زد و گفت :« بیا بریم بالا کارت دارم.» گفتم :« عزیزم می بینی که پیش خاله اینا هستم و وقت ندارم، باشه برای بعد.»
آخر شب وقتی مهمان ها رفتند به اتاقم رفتم و سریع پتویم را رویم کشیدم و خودم را به خواب زدم. صدای در وسطی را شنیدم که کامران محکم بهم کوبید و گفت :« بلند شو ژینا ، خودتو به خواب نزن.» از زیر پتو بیرون آمدم و ابروهایم را در هم کشیدم و گقتم :« چیه نصف شبی در نزده وارد اتاق آدم می شی؟»
با عصبانیت کنار تختم نشست و گفت :« این چه رفتاری بود که امشب با شهروز داشتی، فکر کنم تو ناسلامتی زن منی.» با لحن حق به جانبی گفتم :« خب که چی بشه، فکر کنم ما تو تهران حرف هایمان را با هم زدیم، من هیچ تعهدی نسبت به تو ندارم.»
در حالی که داشت از خشم منفجر می شد از جایش بلند شد و گفت :« پس چطور من باید به خاطر ناتالی مؤاخذه بشم و جواب پس بدم.»
با پوزخندی گفتم :« آهان. پس دردت را بگو ، ناتالی جونت رو ندیدی ناراحتی، خب ناراحت نباش فردا می بینیش. حالا هم زود از اتاق من برو بیرون که حوصله ات را ندارم.» گفت :« و اگه نرم»
از جایم بلند شدم و گفتم :« اون وقت من مجبورم برم» با حرص پنجه در موهایش کرد و گفت :« من نمی دونم دوباره چت شده تو ، فقط می دونم که دارم از دستت دیوونه می شم.» و از در یبرون رفت و به طبقه ی پایین رفت.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم خوابم برد و صبح بیدار شدم و بدون این که با کامران هم کلام بشم همراهش شدم و به کارخانه رفتم.
کامران هم سعی نکرد سکوت را بشکند . وارد دفترم که شدم با بچه ها خوش و بشی کردم و فرشید با خنده پرسید:« خوش گذشت.»
گفتم :« آره ، خیلی خوب بود.»

ساقي 01-20-2011 03:36 PM

فرشید نگاهی به کامران که صورتش در هم بود انداخت و گفت :« پس تو چرا شازده دوماد درهمی.»
کامران با صدای گرفته ای گفت :« بهتره از رئیست بپرسی ، که معلوم نیست دیشب یکهو چرا سر لج افتاده .»
شانه ای بالا انداختم و گفتم :« فرشید بهتره به بعضی ها بگی این جا محل کاره و بهتره به کارهایشان برسند .»
فرشید با خنده رو به کامران گفت :« این جوری که من می بینم هوا ابری است ، تا رعد و برق شروع نشده بهتره بریم.»
کامران و فرشید به داخل سالن ها رفتند و من هم به کارهایم پرداختم و با کمک لوئیز دفاتر رو بررسی کردم . بعد فرشید را خبر کردم و با کمک اون سعی کردم تا بتونم حساب کنم ما سالیانه چه قدر سرمایه گذاری و سود داریم.
فرشید پرسید :« اینا رو برای چی می خوای .»
گفتم :« لازم دارم ، در ضمن می خوام برام قیمت کل زمین و کارخانه و دستگاه ها را هم حساب کنی.»
فرشید با تعجب نگاهم کرد که گفتم :« خب می خوام بدونم چقدر سرمایه دارم.»
فرشید چشمی گفت و از در خارج شد. من هم به داخل سالن رفتم و به قسمت های مختلف سر زدم.
مامان گل پری تماس گرفت و گفت :« که ترگل تماس گرفته و شب ما را به رستوران دعوت کرده ، جایی قرار نگذارید.» تو راه برگشت به خانه هیچ حرفی به کامران از دعوت شب نزدم و تا خانه سکوت را ادامه دادم و وقتی رسیدیم یکسره به اتاقم رفتم و بعد از حاضر شدن پایین آمدم و گفتم :« مامان گل پری من حاضرم.»
مامان گل پری به کامران گفت :« پس تو چرا حاضر نمی شی؟»
کامران با تعجب پرسید :« کجا می خواین برین.»
مامان گل پری گفت :« ترگل امشب دعوتمون کرده رستوران مگه ژینا بهت نگفت »
کامران با پوزخندی گفت :« ژینا از صبح تا حالا با من حرفی نزده ، خب معلومه بنده مزاحمم و باعث ناراحتی شهروز خان و ژینا می شم ، برای همینه که به من نگفته»
با حرص پایم را به زمین کوبیدم و گفتم :« برای همین بهت نگفتم ، چون همین چرت و پرت ها رو می گی.»
مامان گل پری گفت :« معلومه شما دوتا چتونه.»
کامران با ناراحتی گفت :« مگه دیشب ندیدید که ژینا چطوری با این پسره ی پررو گرم گرفته بود . این وسط انگار من غازم بابا به خدا منم آدمم. نمی تونم وایسم ببینم زنم با عاشق سابقش بگه و بخنده.»
با سرتقی تمام برای این که لجش را دربیاروم گفتم :« می خواستی از روز اول قبول نکنی ، مجبور نبودی که ، من شرط هایم را گذاشته بودم.»
با درماندگی شقیقه هایش را فشار داد و گفت :« ولی من فکر نمی کردم که تو واقعا بخوای با شهروز در ارتباط باشی .»
با خونسردی گفتم :« خب اشتباه فکر کردی.»
مامان گل پری وساطت کرد و با نرمی گفت :« بس کنید بچه ها ، چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتادید . با هر دوتونم. قرار نیست به خاطر شهروز به همدیگه بپرید ، نه تو ژینا باید زیاد با شهروز گرم بگیری چون بالاخره این مسئولیت یک ساله را قبول کردی ، حتی اگه نمی خوای با کامران بعد از یک سال زندگی کنی باید یه سری مسائل را رعایت کنی، تو هم کامران حق نداری ژینا را زیر ذره بین بگذاری . فهمیدی؟» هم کامران و هم من سرمان را پائین انداختیم و حرفی نزدیم.
از بچگی همین طور بود هیچ کدام از بچه ها جرأت نداشتند وقتی مامان گل پری حرفی می زند رو حرفش حرفی بزنند.
مامان گل پری رو به کامران گفت :« پاشو اول زنت رو ببوس بعد هم حاضر شو بریم.»
کامران بلند شد و چشمی گفت و بوسه ای بر گونه ام زد و از پله ها بالا رفت.
مامان گل پری رو به من با اخم گفت :« ژینا ازت انتظار ندارم بچه بازی دربیاری ، من خوب می دونم که تو شهروز رو دوست نداری . پس بهتره برای اینکه خودت هم تو این یک سال اذیت نشی با کامران مهربون تر باشی . نمی خوام یه روزی اگه کامران رو خواستی به خاطر این بی محبتی هایت از دست داده باشیش .»
حرف های مامان گل پری منطقی بود ، ولی منم منطقی داشتم به نام حسادت ، باید می فهمیدم که کامران اون دستبند رو برای کی گرفته.
تلفنم که زنگ خورد مامان بود و کلی خوشحال شدم . بابا هم صحبت کرد که کامران هم از پله ها پایین آمد و همراه هم بیرون رفتیم.
وقتی به رستوران رسیدیم شهروز و بیژن منتظر بودند ، به همراهشان وارد شدیم وتمام مدت صرف شام مامان گل پری که کنار من نشسته بود و کامران هم سمت دیگرم صحبت را در دست گرفته بودند . موقع خداحافظی شهروز کارتی بهم داد که شماره تماسش و آدرس خانشان در پاریس روی آن بود .
شب موقع خواب کامران به اتاقم آمد و گفت :« فرشید فردا نیست و گفت بهت بگم سفارشی که بهش کردی چند روزی وقت می گیره و حتما دنبالش می ره.» سرم را تکان داد و شب بخیر گفتم و خوابیدم . صدای بسته شدن در را نشنیدم و نگاه که کردم دیدم در وسط را باز گذاشته .
روز بعد سری به قسمت مهندسین زدم که ناتالی را دیدم که با همان آرایش تند همیشگی اش به سختی از جایش بلند شد و سلام کرد . من هم به سردی جوابش را دادم و بعد از انجام کارم بدون این که نگاهی بهش بکنم از در خارج شدم .
رفتارش روی اعصابم راه می رقت . دختره ی پررو فکر کرده می تونه کامرانو از چنگ من در بیاره .
لوئیز با لبخند به اتاقم آمد و گفت :« آقای کیانی پایین منتظرتان هستند و گفتند زود بیائید.» پایین کامران کنار ماشین منتظرم بود و به محض سوار شدنم حرکت کرد و به سمت خانه به راه افتاد.
پرسیدم :« چی شده امروز زودتر می ریم.» با خنده گفت :« وقتی رسیدیم می فهمی .» با التماس نگاهش کردم و گفتم :« خواهش می کنم کامران ، بگو چی شده.»
با شیطنت نگاهم کرد و گفت :« هیچی ، فقط از دستت خسته شدم و می خوام طلاقت بدم و بفرستمت پیش مامان بابات .»
گفتم :« لوس نشو ، بگو دیگه » ابروهایش را در هم کشید و گفت :« شوخی نکردم . از رفتارت خسته شدم و فکر می کنم جایت پیش مامانته .»
وقتی دیدم نمی تونم ازش حرف بکشم گفتم :« مثلا می خوای تلافی کنی، منم دیگه باهات حرف نمی زنم و رویم را به طرف خیابون کردم.» با پوزخندی گفت :« وقتی چند دقیقه دیگه از گردنم آویزان شدی بهت می گم .»
من که فکر می کردم منظورش اینه که منت کشی اش را بکنم گفتم :« به همین خیال باش.»
وقتی وارد خانه شدیم قبل از این که وارد سالن بشم بهم گفت: " چشم هایت را ببند و دستت را به من بده و بیا." گفتم: " برای چی؟" گفت: " اگه چشم هایت را نبندی نمی تونی بری تو." من که کنجکاو شده بودم چشمم را بستم و دستم را به دستش دادم و وارد شدم. با صدای آشنای مامان که گفت: " وای قربونت برم مامان جان." چشمم را باز کردم و با دیدن مامان و بابا و عمو و تینا و آرش که تو سالن ایستاده بودند از خوشحالی جیغی کشیدم و خودم را در آغوش مامان انداختم. باورم نمی شد.
وقتی تینا را بوسیدم کامران با خنده گفت: " پس سهم من چی شد که اینا رو به اینجا کشوندم."
با خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم: " تو خیلی ماهی کامی و دستانم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم."
با خنده گفت: " حالا کی به همین خیال باشه." گفتم: " ببخشید." و رو به مامان اینا گفتم: " ولی شما چی شد که اومدید."
تینا با خنده گفت: " فکر کنم کار زیاد حافظه ات را ضعیف کرده. امروز تولد مامان گل پریست و کامران برای همین از قبل هماهنگ کرده بود تا ما هم امروز این جا کنار شماها باشیم."
نگاهم به کامران افتاد که با لبخند نگاهم کرد و نگاه قدرشناسانه ام را به صورتش دوختم. تو همین مدت کوتاه واقعا دلتنگ مامان اینا شده بودم و این کار کامران واقعا نهایت محبتش را به من می رساند که نگران دلتنگی های من بود. رو به مامان پرسیدم:" مگه شما کلاس نداشتید؟"
مامان گفت: " چرا ولی یک هفته مرخصی گرفتم و یکی از دوستانم به جای من تدریس می کند."
با ناراحتی و بغض گفتم: " یعنی فقط برای یک هفته آمدید."
بابا خندید و گفت: " تو انتظار همین دیدار را هم نداشتی. حالا برای کم بودنش غر می زنی."
گفتم: " آخه یک هفته زود تموم می شه."
مامان گفت: " عزیزم ما هم اون جا کار داریم و تعهد داریم. نمی تونیم بیشتر از این بمانیم. حالا بیا این جا تا خوب سیر نگاهت کنم که این مدت از دلتنگی مردم."
وقتی کامران کیکی آورد و همگی تولد مامان گل پری را تبریک گفتیم رو به مامان گل پری گفتم: " وای مامانی ببخشید که من حواسم نبود."
کامران خندید و گفت: " ولی من به جای دوتامون خریدم." و کادویش را به مامان گل پری داد که وقتی مامان گل پری بازش کرد همان دستبندی بود که در کشوی کامران بود ولی دوباره کادوش کرده بود.
با نگاه به کامران که به روی خودش نیاورد که من قبلا دستبند را باز کرده بودم تازه فهمیدم که این چند روزه را بیخودی با کامران بدخلقی کردم و اذیتش کردم.
تینا که منو تو فکر دید پرسید: " راستی مگه خاله گلناز اینا این جا نیستند که دعوتشان نکردید."
مامان گل پری گفت: " دیشب باهم بودیم. امروز هم من از جریان خبر نداشتم."
شب خوبی بود و من از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. با تینا به طبقه بالا رفتیم و بعد از دیدن اتاق ها جریان هایی که اتفاق افتاده بود را برایش گفتم و کلی باهم خندیدیم و تینا گفت: " خیلی دلم می خواد این ناتالی را از نزدیک ببینم."
جریان دستبند و کاری که با کامران و شهروز کرده بودم را هم گفتم و تینا سری تکان داد و گفت: " تو دیگه خیلی بدبین شدی." گفتم : " تو هم جای من بودی همین طور می شدی."
شب موقع خواب کامران به اتاقم آمد و کنار تختم نشست و گفت: " حال خانم مارپل چطوره؟" خودم را به نفهمی زدم و گفتم: " منظورت چیه؟" با پوزخندی گفت: " خوب منظورم را می دونی منظورم کادوی مامان گل پریست که بازش کرده بودی. فکر کردی من برای کی خریده بودم."
با تمسخر گفتم: " خودت خوب می دونی چرا از من می پرسی. حالا هم فکر نکن که من باور کردم برای مامان گل پری خریدی چون فهمیدی من دیدم این کار را کردی."
ناباورانه نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: " واقعا تو این قدر به من بدبینی آخه من نمی فهمم چرا."
با سر تقی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " برای این که من نمی دونم تو این مدت تو این جا چکار می کردی یا حالا هم چکار می کنی." بازو هایم را محکم گرفت و منو تکان داد و گفت: " ژینا تو معلوم هست چته من چه کار خلافی کردم که تو این طوری به من شک داری."
با حرص گفتم: " دستم را ول کن. ببینم می تونی برای چند دقیقه شادم کردی دوباره حالم را بگیری." دستم را ول کرد و با ناراحتی از اتاقم بیرون رفت.
دست خودم نبود می خواستم به هر طریقی شده ازش مطمئن بشم و باور کنم که زن دیگری تو زندگی اش نیست حتی اگه شده باشه که لجش را دربیارم و مجبورش کنم که تو دعوا و عصبانیت هم که شده حرف دلش را بزند. فردا صبح به کارخانه نرفتیم و با مامان اینا همگی به تفریح رفتیم و ناهار را بیرون خوردیم و عصر همگی به خانه برگشتیم. تو تمام روز من با تینا و آرش سرگرم بودم و این از دید تیزبین مامان گل پری پنهان نماند. موقعی که به خانه رسیدیم منو به اتاقش برد و گفت: " ژینا، تو تینا و مامانت اینا رو این جا آورده ولی رفتار سرد تو با کامران اصلا درست نیست."
با دلخوری گفتم: " ولی مامان گل پری من که با کامران کاری ندارم."
مامان گل پری سرش را تکان داد و گفت: " همین که با کامران کاری نداری و بهش محل نمی گذاری کار درستی نیست. قبلا هم بهت گفتم: کاری نکن که یک روز پشیمون بشی. فکر نکن من نمی دونم تو کامران رو دوست داری ولی همیشه مردها روی یک احساس نمی مانند اگه بخوای مرتب بهش بی محلی کنی یکهو از دستش می دی." چشمی گفتم و از در خارج شدم فردایش با مامان اینا به کارخونه رفتیم.
آرش و تینا که برای اولین بار بود آن جا را می دیدند خیلی برایشان جالب بود. عمو هم با همگی دیدار تازه کرد و مامان با خنده گفت: " ژینا فکرش را می کردی یک روز تو این سن و سال مدیر و صاحب همچین کارخانه ای بشی." با لبخندی گفتم: " شما فکرش را می کردی که من بکنم."
مامان موهایم را نوازش کرد و گفت: " هیچ کس از آینده اش خبر نداره." تینا آروم کنار گوشم گفت: " پس این ناتالی کجاست." گفتم: " تو ساختمان روبرویی است." و به هوای سرکشی به اون قسمت تینا، ناتالی را دید و برگشتیم. ازش پرسیدم: " نظرت چیه؟"
فکری کرد و گفت: " از رفتارش که معلوم بود از تو خوشش نمیاد. دختر قشنگی هم هست. ولی من رفتار کامران با اونو ندیدم. ولی به نظر من بهتره ازش دوری کنی و حتی بهتره از این کارخانه بره." گفتم: " آخه اگه من اشتباه کرده باشم باعث بیکاری یک نفر بی خود و بی جهت می شم."
تینا گفت: " ای بابا این همه آدم تو دنیا هر روز بی کار می شن. می ره کار پیدا می کنه. ولی این جوری تو هر روز باید خون به جیگر بشی." فکری کردم و گفتم: " خب اگه بیرون همدیگرو ببینند چی."
تینا گفت: " خب بقیه روز کامران پیش توئه. اگه تو هم بیشتر بهش محبت کنی اگه چیزی هم قبلا بینشان بوده از بین می ره."
تصمیم گرفتم در موردش فکر کنم و راهی خانه شدیم. تو خونه عمو سر به سر کامران می گذاشت و گفت: " ببینم آدم زنش رئیسش باشه چطوره؟"
کامران هم با خنده گفت: " خدا نصیب نکنه. اگه بدونید با چوب و چماق بالا سرم ایستاده و می گه زود باش پاشو. اگه یک لحظه بخوای زودتر بیایی می گه باید مرخصی رد کنی. خلاصه بگم آدم از دست هر رئیسی بتونه فرار کنه از دست زنش که رئیس باشه نمی تونه دربره. اونم اگه ژینا باشه."
گفتم: " کامران خان بهم می رسیم."
آرش با خنده گفت: " حالا از رئیست جلو جلو مرخصی بگیر که برای عروسی ما نگه نمی شه."
پرسیدم: " مگه قرارش را گذاشتید."
تینا گفت: " نه هنوز."
آرش گفت: " این جوری که کامران می گه باید شش ماه قبل مرخصی اش را از تو بگیره."
گفتم: " آرش داشتیم. تو که کامرانو می شناسیش."
آرش دست هایش را بالا برد و گفت: " بابا من که همیشه زن ذلیلم. از قدیم دختر خاله ذلیل هم بودم. خواستم شوخی کنم."
مامان رو به کامران گفت: " دختر منو که اذیت نمی کنی."
کامران گفت: " وای زن عمو این چه حرفیه مگه کسی جرأت داره ژینا رو اذیت کنه."
مامان با خنده گفت: " از مردها همه چی برمیاد."
بابا با اعتراض رو به مامان گفت: " یعنی چی بهنوش. مگه من تا حالا چکار کردم."
مامان گفت: " منظورم تو نبودی. بالاخره کامران دامادمه و باید حواسش جمع باشه که دخترمو ناراحت نکنه."
کامران گفت: " زن عمو اگه ژینا منو اذیت نکنه شما مطمئن باشید من بالاتر از گل بهش نمی گم."
تینا گفت: " کامران بهتره امشب ما بریم کمی خرید کنیم. اگه دست خالی برگردیم مهوش اینا منو می کشند."
به شانزه لیزه رفتیم و مامان و تینا کلی سوغات خریدند و وقتی برگشتیم بابا و عمو که همراه ما نیامده بودند به دیدن خاله ترگل و گلناز رفته بودند. دو روز دیگه را یک سری منو و کامران به کارخانه زدیم و بقیه روز با مامان اینا به گردش رفتیم.
عمو برای شب قبل از رفتن ترتیب یک مهمانی را داده بود که دوست های قدیمیش و کارکنان کارخانه را دعوت کرده بود و گفت: " می خوام با همشان خداحافظی کنم."
هنوز مامان اینا نرفته بودند و من دلتنگ شده بودم. در ضمن سعی خودم را می کردم که با کامران مهربان تر باشم و کامران هم از این قضیه خوشحال به نظر می رسید.
شب مهمانی لباس شب مشکی پوشیدم و آرایش کردم و همراه تینا پائین رفتم. خیلی ها را نمی شناختم. عمو به محض دیدنم همگی را به سکوت دعوت کرد و با صدای بلندی گفت: " دوستان می خوام برادر زاده ی خوبم و عروس قشنگم و رئیس جدید کارخانه کیانی را به شما معرفی کنم و بگم که از صمیم قلب خوشحالم که ژینا عروسمه. همگی دست زدند و به عمو و ما تبریگ گفتند و عمو دوستانش و خانواده هایشان را به من و بقیه معرفی کرد. آقای کریمی هم آمده بود و با شوخی گفت: " انگار ریاست بهت ساخته. گفتم، شاید طاقت نیاری و برگردی ایران ولی می بینم که ایرانی ها رو آوردی این جا." خندیدم و گفتم: " کار من نیست، کار کامرانه."
آقای کریمی رو به مامان گل پری گفت: " من فعلا این جا هستم اگه به اون موضوع مورد نظر رسیدید منو خبر کنید."
مامان گل پری گفت: " حتما." چیزی از حرف هایشان سر در نیاوردم و به سمتی که آرش و تینا بودند رفتم که یکهو ناتالی را دیدم که کنار کامران ایستاده و در حال خوش و بش کردن است. مشخص بود تازه از راه رسیده است.
نگاه کامران که به من افتاد لبخندی زد و گفت: " ناتالی برای بابا خیلی عزیزه و برای همین دعوتش کرده."
با پوزخندی گفتم: " برای تو یا عمو." لبش را گاز گرفت و گفت: " درسته که فارسی نمی فهمه ولی ممکنه کس دیگه ای بشنود."
شانه ای بالا انداختم و گفتم: " مگه حرف بدی زده ام."
کامران ناتالی را به سمتی که عمو بود برد و راهنمایی کرد و کنار من قرار گرفت و گفت:" چیه دوباره نگاه خشمگینت را مثل ماده ببر به صورتم دوختی."
با حرص گفتم: " مگه بهت نگفته بودم از این دختره خوشم نمیاد پس چرا دعوتش کردی؟"
با لبخند قشنگی گفت: " من دعوتش نکردم عزیزم. بابا دعوت کرده و منم نمی تونستم به بابا بگم ژینا به من شک داره."
با عصبانیت به طرفش برگشتم و گفتم: " من به تو شک ندارم فقط از این دختره خوشم نمیاد."
مامان که از دور شاهد بگو مگوی آهسته ی ما بود به سمتمان آمد و منو به کناری کشید و گفت:" چیه با کامران حرفت شده."
گفتم: " نه چطور مگه؟"
مامان گفت: " ولی از حالت حرف زدنت و رفتارت معلومه که ناراحتی."
به طور خلاصه جریان را برایش گفتم که نگاهی به ناتالی کرد و گفت: " ببین ژینا یه سری مسائل قبلا این جا وجود داشته که تو در آن نبودی مثل یک سری دوستی ها یا آشنایی ها که نباید بهشان حساسیت نشان بدی."
با ناراحتی گفتم: " ولی مامان دست خودم نیست وقتی نگاهم به این دختره میفته ناخود آگاه قلبم تیر می کشه."
مامان به شوخی گفت: " حالا خوبه واقعا عاشق کامران نیستی. اگه بودی چکار می کردی."
درمانده شده بودم نمی دونستم آیا به مامان بگم واقعا عاشق کامرانم و در موردش چه فکری کردم که این کارها را کردم یا همچنان به سکوتم ادامه بدم و بگذارم که از کامران مطمئن بشم.
با صدای مامان که گفت: " ژینا حواست این جاست یا نه." به خودم آمدم و گفتم: " خب مامان بالاخره اسما که شوهرم هست."
مامان با خنده گفت: " خدا به کامران رحم کند اگه رسما شوهرت بشه."
کامران به ما ملحق شد و گفت: " فرشید اومده و دنبال تو می گشت."
بعد از دیدن فرشید با مامان اینا و تینا و آرش آشنایش کردم و تینا و آرش هم گفتند: " که پسره جالب و با محبتی است."
مهمانی بد نبود ولی به دلیل این که همه غریبه بودند برای من جالب نبود. بعد از شام تینا دستم را کشید و به گوشه ی سالن برد و گفت: " بیا این جا بیرون را ببین." همراه تینا به کنار پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم که با دیدن کامران که روبروی ناتالی ایستاده بود و با هم صحبت می کردند قلبم تیر کشید و دستم را به دیوار گرفتم که زمین نخورم و رو به تینا گفتم: " دیدی که حق داشتم. چرا کامران باید تو این همه مهمون فقط با ناتالی حرف بزند اونم تو حیاط و به تنهایی."
تینا گفت: " به خدا منم گیج شدم. برای همین وقتی دیدمشون بهت گفتم."
تو همین لحظه صدای آشنای بیژن را شنیدم که باخنده می گفت: " به به، تینا خانوم." هر دو به سمت صدا برگشتیم و با دیدن بیژن سلام و احوالپرسی کردیم.
پرسیدم: " پس چرا دیر اومدید؟"
بیژن گفت: " کاری پیش اومد دیر شد."
تینا گفت: " پس خاله اینا کجان؟"
بیژن با سر اشاره کرد که اون طرف و بعد به سمت بابا و عمو رفت. من و تینا هم به سمت خاله اینا رفتیم و سلام کردیم و مشغول صحبت بودیم که شهروز کنار گوشم زمزمه کرد دلم برات خیلی تنگ شده بود. به سمتش برگشتم و گفتم: " مگه تو هم اومدی؟" با خنده گفت : " اصل کاری بنده ام. بقیه که سیاهی لشکرند."
تینا سری تکان داد و رو به شهروز گفت: " واقعا فکر می کنی ژینا بعد از کامران با تو ازدواج می کنه که راه افتادی اومدی پاریس."
شهروز با لبخند گفت:" مگه من عاشق و دلخسته اش نیستم. خب کی بهتر از من؟"
تینا با حرص گفت: " ولی اگه با کامران موند و زندگی کرد اون وقت تو کنف می شی."
شهروز گفت: " خب ژینا اگه کامران را می خواست که از اول ازدواج سوری نمی کرد و زن واقعی اش می شد."
خاله گل پری خودش گفت: " این ازدواج یک ساله است و بعد از اون ..."
تینا حرفش را قطع کرد و گفت: " بعد از اون اگه ژینا خواست با کامران می مونه. و اگه نخواست جدا می شه. نگفته که حتما جدا می شه. تازه به فرض اینم که باشه خیلی آدم های بهتر از تو برای ژینا هستند."
شهروز با پوزخند گفت:" چیه تینا، این قدر سنگ کامران را به سینه می زنی. بگذار خود ژینا تصمیم بگیره."
در همین لحظه کامران که داخل سالن شده بود و ما سه نفر را با هم دیده بود به سمت ما اومد و دستش را روی شونه ی شهروز گذاشت و گفت: " به به شهروز خان. خوش اومدین."
شهروز با لبخند به سمتش برگشت و گفت: " خوبی کامران خان؟"
کامران ابروی چپش را بالا انداخت و گفت: " ای بد نیستم. راستش حالا که دیدمت می خوام یک خواهشی ازت بکنم."
شهروز پرسید: " چه خواهشی؟"
کامران با خونسردی گفت: " این که فامیلیمون سر جاش ولی خواهش می کنم این قدر دوروبر زن من نگرد که یکهو می بینی آلرژی پیدا کردم. نمی خوام یک موقع خدای نکرده حرمت ها شکسته بشه. می فهمی که چی می گم. این جا همیشه قدمت روی چشم ماست ولی نه به عنوان عاشق ژینا بلکه به عنوان فامیل."
شهروز که صورتش سرخ شده بود نگاهی به زمین انداخت و از ما دور شد باعصبانیت رو به کامران گفتم: " این چکاری بود که کردی. نمی گی مامان گل پری ناراحت می شه."
کامران با پوزخندی گفت: " مامان گل پری ناراحت می شه یا تو؟"

ساقي 01-20-2011 03:37 PM

**************
با حرص گفتم: «به تو ربطی نداره»
تینا دستم را کشید و گفت: «ژینا بس کن زشته.»
کامران با خونسردی گفت: «ولش کن تینا. ژینا باید بفهمه که من سیب
زمینی نیستم که غیرت نداشته باشم. هر شرطی گذاشته قبول کردم ولی
نمی تونم ببینم این پسره ی عوضی هر موقع که دلش خواست سرش را
بیندازد پائین و راه بیفته این جا و با زن من خوش و بش کنه.»
با تندی گفتم: «خیلی وقیحی کامران. اولاً من با شهروز خوش و بش
نمی کردم. ثانیاً تو که تمام این شرایط را قبول کردی ولی من چی باید بگم
که ادعای عاشقی جنابعالی را باید تحمل کنم و از اون طرف ببینم تو
خونه ی من، تو کارخونه ی من، با این دختره بی نزاکت دل می دی و قلوه
می گیری.»
در حالی که سیگارش را خاموش می کرد گفت: «منظورت را
نمی فهمم.»
تینا به جای من گفت: «ببین کامران منظور ژینا، این دختره ناتالی است
که همین چند دقیقه ی پیش داشتی تو حیاط باهاش تنهایی حرف
می زدی.»
کامران خیلی راحت جواب داد: «یک مسئله کاری بود که ناتالی داشت
درباره اش با من مشورت می کرد.»
پوزخندی زدم و گفتم: «آره من حالیم نیست و تو راست می گی فکر
کردی که می تونی سرم شیره بمالی» و با عصبانیت کنارش زدم و دست تینا
رو کشیدم و به سمت دیگه ای رفتم.
آرش که به دنبال ما می گشت با دیدن ما گفت: «معلومه کجایید
شماها.» رو به آرش گفتم: «تینا بهت می گه. کجاییم» و از آن دو جدا شدم و
به سمت مامان رفتم و کنارش نشستم و تا تمام شدن مهمانی همان جا نشستم.
کامران چند باری به سمتم آمد وقتی قیافه ی درهم رفته ی منو دید
ترجیح داد که دور شود. مامان هم چندباری خواست علت ناراحتی ام را بداند
که گفتم: «سرم درد می کنه.»
**************************
بعد از رفتم مهمان ها به اتاقم رفتم و لباس راحتی پوشیدم و روی تخت
دراز کشیدم. بعد از چند دقیقه کامران وارد اتاقم شد و مستقیم آمد و
خودش را روی تخت ولو کرد نیم خیز شدم و با اعتراض گفتم:«مگه این جا
کاروانسراست که سرت را میندازی پائین و میای تو.»
به سمتم چرخید و نگاه خواستنی اش را به صورتم دوخت و گفت: «نه
عزیزم این جا اتاق خواب همسرم است و منم هر وقت بخوام میام تو.» با
حرص بالشم را بلند کردم و توی صورتش کوبیدم و گفتم: «پس اینو بدون
که همسرت حوصله ی تو آدم مزخرف رو نداره و هر چه زودتر گورت را گم
کن.» با خنده بالش را از دستم کشید و گفت: «هرچی زور بزنی هم زورت به
من نمی رسه. من همین امشب باید بونم چی تو اون کله ی کوچولوی تو
می گذره.»
خواستم بلند شوم و برم که محکم دوتا مچ های دستم را گرفت و فشار
داد و گفت: «امشب نمی تونی از دستم در بری.»
با ناراحتی گفتم:«اگه ولم نکنی جیغ می زنم آ.» با خنده منو به سمت
خودش کشید و گفت: «جیغ بزن عزیزم. فکر می کنی اگه اهالی خانه را جمع
کنی این جا چی می شه. هیچی من به همشان می گم که همسر نامهربون
من تمام درهای قلبش رو به روی من بسته و انتظار داره من ببینم که تو
خونه ی من با عاشق دل خسته اش خوش و بش می کنه. ناسلامتی تو شرعاً و
رسماً همسر منی. اگه بر خلاف میلم مثل بقیه زن وشوهرها با تو رفتار
نمی کنم و به قولی که به تو دادم عمل می کنم فقط و فقط به خاطر اینه که
دوستت دارم و نمی خوام بر خلاف میلت کاری بکنم و گرنه هیچ کس وهیچ
چیز جز عشق تو مانع خودداری من نیست.» در حالی که دست هایم را
گرفته بود با ناله گفتم: «آخ دستم. دستم را ول کن.» دستم را ول کرد و
گفت: «حالا بگو چرا با من قهری.»
با ناراحتی لب ورچیدم و گفتم: «تو دروغ می گی که منو دوست داری
وگرنه با این دختره ناتالی این جوری گرم نمی گرفتی.»
خنده ی بلندی سر داد و سرم را روی سینه اش فشرد و گفت: «دختر
کوچولوی حسود.» من که به تو گفتم: «ناتالی یک وام از من می خواست که
برای گرفتنش عجله داشت. چون این چند روزه ما درست و حسابی به
کارخانه نرفته بودیم این جا بهم گفت منم به فرشید گفتم که فردا بهش بده
باورت نمی شه از فرشید بپرس.»
با شک پرسیدم: «خب مگه چی می شد که تا پس فردا صبر می کرد.»
کامران گفت: «آخه می خواد مادرش را عمل کنه. انگار ناراحتی قلبی داره
برای همین هم بود که بهت گفتم نمی تونم بیرونش کنم. چون اون خرج
خونشون رو می ده. حالا هم خانوم خوشگله من بگیره راحت بخوابه که فردا
رو در کنار مامان اینا خوش باشی.» و موهایم را بوسید و به اتاقش رفت.
انگار بار بزرگی را از روی دوشم براداشته باشند. دلم می خواست به کامران
اعتماد کنم و آینده ی خوبی را پیش رویم مجسم کنم.
صبح با صدای تینا که می گفت: «آهای ژینا کجایی.» چشم هایم را باز
کردم و گفتم: «بیا تو.» با خنده و سرخوشی همیشگی اش وارد شد و نگاهی
به اطراف انداخت که گفتم: «دنبال چیزی می گردی.»
با شیطنت گفت: «چیزی که نه دنبال کامران می گردم. واقعاً چطوری
طاقت میاری که تو این جا تنها بخوابی. اونم تنها اون طرف نه به زن و
شوهرهای عقد کرده ای که برای ثانیه ای با هم بودن خدا خدا می کنند و
خانواده هایش مانعشان هستند نه به تو دیوونه ی زنجیری که همچین
شوهری داری که دل همه برایش ضعف می ره و تو راحت یک دیوار کشیدی
بین خودت و اون. من که عاشق نبودم برای کنار آرش بودن بی تابم.»
موهایش را کشیدم و گفتم: «یواش حرف بزن کامران می شنوه و فکر
می کنه که تحفه است.»
تینا با سرخوشی بلند شد و گفت: «زود باش پاشو که امروز روز آخره و
می خوام حسابی گردش کنیم.»
آن روز را با گردش و شادی به سر کردیم و موقعی که آخر شب مامان
اینا تو فرودگاه می خواستند خداحافظی کنند اشکم سرازیر شد و اشک
مامان اینا رو هم درآوردم.
تینا موقع رفتن گفت: «مواظب ناتالی باش ولی بدبینانه به قضیه نگاه
نکن.»
آن شب کامران و مامان گل پری خیلی سعی کردند منو آروم کنند ولی
مرتب اشکم از رفتن عزیزانم سرازیر می شد.
کامران به شوخی گفت: «وای مامان گل پری این چه زن نازک
نارنجی ای بود که برایم تیکه گرفتید.»
با حرص کوسن را از روی مبل به سمتش پرت کردم که جاخالی داد و به
گلدان خورد و شکست.
مامان گل پری گفت: «بسه دیگه تا خونه رو ویرون نکردید پاشید برید
بخوابید که منم خسته ام.»
فردا صبح دوباره به کارخانه رفتیم و بعدازظهر فرشید خونمون آمد و در
فرصتی که تنها شدیم از فرشید پرسیدم: «مادر ناتالی مریضه.»
فرشید گفت: «آره. امروز هم قلبش رو عمل کرده.»
با خودم گفتم: «پس کامران دروغ نگفته.»
فرشید پسر بذله گو و شوخ طبعی بود. تو فرانسه تنها زندگی می کرد و
یک خواهر دکتر هم داشت که پزشک زنان و زایمان بود و دو تا دختر دوقلو داشت.
فرشید می گفت: «اولش که می خواستم بیام فکر می کردم با اومدن به
این جا به تمام آرزوهایم می رسم ولی دلتنگی توی غربت خیلی سخته.»
پرسدم: «خب چرا برنمی گردی.» باخنده گفت: «من الان این جا یک
شغل خوب دارم. کجا برم. تو ایران با این مدرک حسابداری جایی بهم کار
نمی دهند و باید برم رانندگی کنم.»
سری تکان دادم و گفتم: «متأسفانه زمینه ی شغلی تو ایران برای این
همه جوون کمه و رشته های دانشگاهی را هم بچه ها متناسب با نیاز جامعه
انتخاب نمی کنند و برای همین تو خیلی جاها که نیاز به متخصص داریم
نیروی انسانی نداریم و یا برعکس. نیروی انسانی تو رشته ای داریم و کار
برایش نیست.»
فرشید گفت: «چه می شود کرد.»
با لبخند گفتم: «خیلی کارها اگه ما خودمان بخواهیم. راستی در مورد
قیمت کارخانه و سرمایه تحقیق کردی.»
فرشید گفت: «تقریباً چون اگه کسی بخواد دقیق بدونه باید حسابرسی
کامل کرد. می تونم بپرسم برای چی می خوای اینا رو حساب کنی.»
مکثی کردم و نگاهی به کامران و مامان گل پری انداختم و
گفتم: «می دونید من هر چی فکر کردم دیدم اگه این کارخونه رو بعد از یک
سالی که بابابزرگ گفته بخوام نگه دارم از پس من بر نمیاد.
چون من دوست ندارم توی یک کشور غریب زندگی کنم. از همه مهم تر
پیش خودم حساب کردم وقتی این کارخونه رو با تمام امتیازات و
سرمایه اش بفروشم خودش سرمایه کلانی است حالا اگه تبدیل به پول ما
بشه که چندین برابر می شه و من می تونم اطراف تهران به عوض یک
کارخانه چندین کارخانه بزنم و با این کارها باعث می شم کلی به اقتصاد
کشورم کمک کنم و چندهزار کارگر را صاحب کار و زندگی کنم. ولی این جا چی.
کار و تلاش ما وزندگی توی غربت و سختی هایش باعث می شه این
کارگرهای فرانسوی استفاده اش را ببرند و یا واسطه های این جا. خب وقتی
یک فرانسوی این جا رو بخره سودش هم حقشون است.
ولی من چرا سرمایه ام را این جا نگه دارم. در صورتی که تو اولین قدم
باعث می شم هم مامان گل پری به سر خونه و زندگیش برگردد و هم من و
کامران، از این غربت دور بشیم همین فرشید که همین الان می گه تو تهران
کاری ندارم می تونه با همین سمت و شغل در کنار خانواده اش باشه البته اگه
دوست داشته باشه.»
فرشید با خوشحالی گفت: «چرا دوست نداشته باشم. ولی فکر می کنی
این کار شدنی است و اون جا می تونی این کار را بکنی.»
در حالی که قهوه ام را سر می کشیدم گفتم: «چرا نتونم. اولاً که هر جا
سرمایه بگذاری می تونی کارخونه بخری.
دوماً دولت از این طرح ها و ورود سرمایه به کشور و ایجاد اشتغال
استقبال می کنه.
در ضمن کامران می دونه اون جا خیلی از خانواده ها تحت پوشش کمیته
امداد هستند که با این کار چند خانواده زندگی شان عوض می شه و چه
سرنوشت هایی تغییر می کند.
از قدیم گفتند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرومه، چرا ما باید
سرمایمون را صرف راحتی کسانی بکنیم که هم وطن ما نیستند. این جا
کارخونه با همین روال کارگرانش کار خودش را می کند فقط صاحبش عوض
می شه. ولی ما می تونیم چندین کارخونه را اون جا راه اندازی کنیم.
حالا نمی دونم نظر کامران و مامان گل پری چیه؟»
مامان گل پری در حالی که لبخند می زد و خوشحالی تمام صورتش را پر
کرده بود گفت: «عالیه عزیزم. بابابزرگت و من مطمئن بودیم که تو
کوچولوی خانواده همیشه بهترین راه ها را انتخاب می کنی. باید به آقای
کریمی هم خبر بدم که تو چه تصمیمی گرفتی تا کمکت کنه.»
نگاهم را به کامران دوختم که با بی خیالی خیاری پوست می کند و گفتم:
«تو چی کامران؟»
نگاه شوخش را به صورتم دوخت وگفت: «من سر پیازم و یا ته پیاز که
نظر بدم شما صاحب اختیارید و وارث اصلی.»
گفتم: «لوس نشو کامران. من و تو، توی این مال شریکیم.»
خندید و گفت: «آره. فقط من اجازه ی فروختن این مال رو ندارم.
نمی دونم چه جوری مال منه.»
گفتم: «اذیت نکن. با موافقت من که می تونی بفروشی.»
با شیطنت نگاهم کرد و گفت: «و اگه دلم نخواد بفروشم چی. می تونی
مجبورم کنی.»
با ناز گفتم: «من که به قول خودت زورم بهت نمی رسه من دارم ازت
خواهش می کنم.»
با خنده گفت: «از کی تا حالا مظلوم شدی و خواهش می کنی؟ تا جایی
که من یادمه چند وقتی است که رئیس شدی و حرف، حرف خودته،
مگه نه؟»
معترضانه گفتم: «اِ، کامی.»
نگاه منو که دید گفت: «آخه قربون تو برم من که از اولش هم گفتم من
چکاره ام. همه ی این ثروت مال خودته. اختیارشو داری هر کاری دلت
می خواد باهاش بکنی. گردن منم از مو نازکتره. اگه حرفی زدم خودت سرمو
جدا کن. خوبه.»
با خنده گفتم: «حالا همچین حرف می زنه انگار من جلادم.»
نگاه قشنگی بهم کرد و آروم گفت: «تو جلاد روح و قلب منی عزیزم.»
نگاه مهربونی بهش کردم و گفتم: «پاشو خودتو لوس نکن. امشب فرشید
مهمونمونه. بهتره به فکر شام باشی.»
بلند شد و گفت: «مگه پروین خانوم شام درست نکرده.»
گفتم: «نمی دونم ولی من امشب هوس کردم برام رو آتیش جوجه درست کنی.»
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: «ای به چشم.»
شب خوبی را در کنار شوخی و خنده های فرشید و کامران گذراندیم. با
دیدن فرشید و کامران دلم برای دوستانم تنگ شده بود و تماسی با بچه ها
گرفتم که کلی سر به سرم گذاشتند و به بی وفایی متهمم کردند.
هفته ی بعدی به آرومی و بی دردسر سپری شد واز صبح تا غروب به دنبال
کارهای کارخونه بودیم و فرشید و کامران هم سعی داشتند ببینند می توانند
مشتری خوبی را برای کارخانه پیدا کنند یا نه.
من هم آرامش بیشتری پیدا کرده بودم و دیگر کمتر نسبت به کامران
حساسیت نشان می دادم. تا این که یک شب بابا تماس گرفت و گفت: «عمو
سکته ی خفیفی کرده و حالا توی بیمارستان است. بهتره کامران به تهران
بیاد و تو این مدت کنارش باشه.»
هر چی بابا را قسم دادم که راستش رو بگه و خطری عمو را تهدید
می کنه یا نه گفت: «نه بابا جان. فقط نمی خوام کامران بگه چرا از من قایم
کردید. به مامان گل پری هم چیزی نگو به بقیه هم سپردم که چیزی
نگویند. خودتان یک دروغی سرهم کنید برای آمدن کامران.»
مستقیم به اتاق کامران رفتم و بعد از کلی مقدمه چینی جریان را بهش
گفتم. خیلی بهم ریخت و سریع با عمو تماس گرفت و وقتی صدای عمو را
شنید راحت شد و گفت با اولین پرواز به تهران می ره.
مونده بودیم به مامان گل پری چی بگیم که نفهمه. بهترین راهش این
بود که بگیم کامران می خواد بره تهران و درباره ی قیمت زمین و کارخانه و
این جور چیزها تحقیق کنه و ببینیم می تونیم فکر من را عملی کنیم یا نه.
همین دروغ را گفتیم و کامران فردا شب تو لیست انتظار قرار گرفت و رفت.
توی فرودگاه اشک هایش رو گونه اش سرازیر شد وگفت: «ای کاش می شد
تو هم میامدی.»
با لبخندی گفتم: «اون وقت مامان گل پری می فهمید. تو این سن و سال
هیجان و فشار برایش خوب نیست ولی منم نمی دونم تو این جا بدون تو
چکار کنم.»
با رفتنش تکه ای از قلبم را با خود برد. ده روز تمام با دلتنگی و اضطراب گذشت.
کامران هر روز دو سه بار تماس می گرفت و می گفت عمو داره بهتر می شه و منم زود برمی گردم.
با تمام این که تو این مدت فکر می کردم می تونم از کامران جدا بشم و من فقط به خاطر وصیت نامه با کامران ازدواج کرده ام ولی حالا می فهمیدم که چطوری دلتنگ اش هستم.
صبح ها بی حوصله و دمغ به کارخونه می رفتم و عصرها دلتنگ و غمگین برمی گشتم.
فرشید هم هر کاری می کرد تا با شوخی هایش منو سرحال بیاره موفق نمی شد. چند باری ناتالی را توی محوطه دیدم که سریع از کارخانه خارج می شد.
تو این مدت سعی می کردم اطلاعات و اندوخته هایم راجع به تمام مسائل کارخانه را بالا ببرم تا بتونم در ایران ازش استفاده کنم.
مامان گل پری هم که متوجه دلتنگی هایم بود لبخندی می زد و می گفت: «هر کسی وقتی چیزی را ندارد قدرش را می داند تو هم حالا که کامران رفته می فهمی که چه قدر دوستش داری و دلتنگش هستی.
اون روزها که با سردی باهاش برخورد می کردی فکر می کردی همیشه کنارته و نازت را می کشد.
حالا که برای کار رفته این قدر دلتنگی فکرش را بکن اگه بخوای ازش جدا بشی چه حالی داری. تو هیچ وقت دلتنگ شهروز نمی شی چون دوستش نداری.»
با خودم گفتم: «وقتی کامران برگرده سعی خودم را می کنم تا مهربون تر باشم.»
یک شب خاله ترگل و گلناز سرزده به همراه شهروز به خونمون آمدند و خاله گلنار گفت: «که داره به ایران برمی گرده و اومده خداحافظی کنه.»
خاله ترگل می گفت: «پدر شهروز که سال ها پیش از فتانه جدا شده بود تو آمریکا ازدواج کرده ولی فرزند دیگه ای جز این دو پسر نداره.»
شهروز آروم کنارم اومد و گفت: «دلم برات تنگ می شه ولی به خاطر کامران باهات تماس نگرفتم.»
با خونسردی گفتم: «خوب کاری کردی. کامران شوهر منه. در هر صورت و اگه بخوام ازش جدا بشم اون موقع می تونم در مورد تو فکر کنم. پس خواهش می کنم تو این مدت فکر منو نکن.»
با ناراحتی گفت: «سخته ولی به خاطر تو باشه. قبول.»
ده روزی از رفتن کامران می گذشت که یک شب آقای کریمی به خونمون آمد و بسته ای را به مامان گل پری داد و مقداری هم درباره ی پیشنهاد من صحبت کردیم و رفت.
از مامان گل پری پرسیدم: «مامانی چند وقته که آقای کریمی را می شناسید.»
مامان گل پری فکری کرد و گفت: «از وقتی با شاهرخ ازدواج کردم.»
پرسیدم: «راستی چرا بابابزرگ کارخانه را تو پاریس خرید.»
مامان گل پری خنده ای کرد و گفت: «شهرام خان پدربزرگ بابات این کار را کرد نه بابابزرگت. بعد از جنگ جهانی به این فکر افتاده بود که ارثیه کلانی را که بهش رسیده را تبدیل به کارخانه نساجی بکنه و باعث این فکر هم دوستش هنری بود که فرانسوی بود و بهش گفته بود که بعد از جنگ همه دوباره به لباس های شیک و جامعه ی مدرن رو خواهند آورد و حرفش هم درست بود و شهرام خان هم این جا را پایه گذاری کرد و این قبل از ازدواج من و شاهرخ اتفاق افتاده بود.»
پروین خانوم سوپ گرمی را آورد و مامان گل پری گفت: «هوای این جا خیلی زودتر از ایران سرد می شه و فکر کنم یکهو برف هم بیاد.»
سرم را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم: «صبح ها با این که پالتو می پوشم بازم سردم می شه. امروز هم که از صبح بارون باریده.»
مامان گل پری گفت: «ژینا مدتیه می خوام یه چیزی بهت بگم.»
با خنده پرسیدم: «چی؟»
مامان گل پری گفت: «می خوام راستشو به من بگی و بدونم تو واقعاً به خاطر بقیه با کامران ازدواج کردی یا این که خودت هم دوستش داشتی.»
نگاهم را ازش دزدیدم و به پائین دوختم و گفتم: «شما چی فکر می کنید.»
گفت: «من فکر می کنم تو کامران رو دوست داری ولی نمی دونم چرا دلت نمی خواست باهاش ازدواج کنی و چرا الانم سعی می کنی باهاش نامهربون باشی. منو نگاه کن و جوابم را بده.»
زیرچشمی نگاهی به مامان گل پری کردم و گفتم: «می شه مامان گل پری جواب سؤالتون رو بعداً بدم.»

ساقي 01-20-2011 03:38 PM


خنده ای کرد و گفت: «من جواب اولم رو که دوست داشتن کامران بود از حالت نگاهت فهمیدم. باشه دومی را صبر می کنم.» و بلند شد و کنار شومینه نشست و سر خودش را با بافتن شالی که نیمه بود گرم کرد.
مامان گل پری تو فصل سرما همیشه عادت داشت کنار شومینه و بخاری بنشیند و بافتنی ببافد.
همان طور که دست های مامان گل پری حرکت می کرد یکهو فکری در ذهنم شکل گرفت و رو به مامان گل پری گفتم: «راستی مامان گل پری به نظرت ما می تونیم تولیدی لباس هم بزنیم و یک سری زن های خیاط را استخدام کنیم تا در تولیدی کار کنند. این جوری می شه کار ما واقعاً از تولید به مصرف باشد. مثلاً همین لیلا اگه خیاطی اش تکمیل بشه می تونه سرپرست خوبی باشه.»
مامان گل پری گفت: «فکر خوبیه. بهتره وقتی رفتیم ایران بیشتر در موردش تحقیق کنی.»
با شنیدن اسم ایران، دلم برای کامران بیشتر تنگ شد و لبخند تلخی زدم و از روی مبل بلند شدم و گفتم: «من می رم بخوابم.»
مامان گل پری خندید و گفت: «چیه دلت تنگ شده و هوای کامران را کردی.»
چه قدر راحت می توانست به افکارم پی ببرد. با ناراحتی و دلتنگی به اتاقم رفتم و دیدم خوابم نمی بره و به اتاق کامران رفتم و بالشش را بغل کردم و به عکسش چشم دوختم تا خوابم رفت.
تو خواب دیدم که توی تاریکی گم شده ام و با فریاد کامران را صدا می زدم و کمک می خواستم.
همین موقع بود که دست های گرمی تکانم داد و با نگرانی پرسید: «چی شده عزیزم. ژینا چشماتو وا کن داری خواب می بینی.» چشم هایم را باز کردم و به کامران نگاهم را دوختم و در حالی که هنوز تو بهت خواب بودم از دیدن کامران تعجب کردم و نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم که موهایم را نوازش کرد و صورتم رو بوسید و گفت: «چیه، چرا این طوری نگام می کنی. مگه تو خواب منو صدا نمی زدی. خب من این جام عزیزم.»
تمام دلتنگی و ناراحتی ام را از نبودنش و ندیدنش همراه اشک هایم بیرون ریختم و سرم را در سینه اش پنهان کردم و با بغض گفتم: «چرا نگفتی داری میای.» با خنده گفت: «می خواستم غافلگیرت کنم، که کردم.»
گفتم: «خیلی بدی کامی.»
با شیطنت پرسید: «چرا. چون مچت را گرفتم که دلت برام تنگ شده بود.» و در همین حال بلند شد و گفت: «وای که چه قدر خسته ام.»
و در حالی که لباسش را عوض می کرد کنارم نشست و گفت: «وای که چه قدر سرده. تهران از این جا خیلی گرم تر بود.»
پرسیدم: «بارون می اومد.»
با سر اشاره کرد که آره بو بعد گفت: «ولی این جا فکر کنم که برف بباره و با این حرف روی تخت دراز کشید و گفت:«بیا زیر پتو که سرما نخوری.»
گفتم: «نه تو بخواب من می رم اتاق خودم.»
گفت: خودتو لوس نکن. نمی دونی تو این چند روزه چه قدر دلتنگت بودم. فکر کردی به همین راحتی می ذارم تنهام بذاری. حالا برام تعریف کن این چند روزه اینجا نبودم چه خبر بود.»
فکری کردم و بعد با خنده گفتم: «همشو بگم یا با سانسور؟» ابروهایش را درهم کشید و گفت: «داشتیم ژینا؟» خندیدم و گفتم: «شوخی کردم باهات.» و بعد تمام ماجراهای این چند روزه را برایش تعریف کردم و آخر حرف هایم خوابش برد و منم خوابیدم.
فصل 27
وقتی صبح از خواب بیدار شدم با لبخندی به رویش نگاه کردم و سلام کردم. با خنده گفت: «سلام به روی ماهت بلند شو ببین که صبح تا حالا داره برف میاد.» با ذوق و شوق به سمت پنجره رفتم و پنجره را باز کردم و چشم به بارش برف دوختم که تمام حیاط را سفیدپوش کرده بود.
کامران از کنار پنجره دورم کرد و پنجره را بست و گفت: «از زیر لحاف گرم بیرون اومدی و یکهو می ری تو جریان هوای سرد نمی گی مریض می شی. بدو لباس گرم بپوش بریم برف بازی.»
بدون این که صبحانه بخوریم تو حیاط به دنبال همدیگه گذاشتیم و شروع به برف بازی کردیم. مهارت کامران تو پرتاب گلوله ها بیشتر بود و چند باری به شدت ضربه های گلوله های برف را نوش جان کردم.
از سر و صدای بازی ما مامان گل پری از خواب بیدار شده و به حیاط آمد و با خنده رو به کامران گفت: «کامران کی اومدی.»
کامران، مامان گل پری را بوسید و گفت: «ساعت سه بود اومدم.»
مامان گل پری خندید سرما نخورید به داخل برگشت و من هم از فرصت استفاده کردم و گلوله ی برفی را که آماده کرده بود از پشت یقه کامران داخل لباسش انداختم که فریادش بلند شد و گفت: «وایسا الان خدمتت می رسم.» پا به فرار گذاشتم و کامران با گلوله های برف به دنبالم افتاد، چندتایی را جاخالی دادم ولی چند تایی هم بهم خورد و همین طور که می دویدم یکهو پایم به لبه ی باغچه گیر کرد و مچ پایم پیچ خورد و با صورت به زمین خوردم و ناله ام به هوا رفت. کامران که بلافاصله بهم رسیده بود با نگرانی از روی زمین بلندم کرد و با دلشوره پرسید: «چی شد ژینا. کجات درد میکنه. در حالی که اشکم سرازیر شده بود به گونه و بینی ام و مچ پایم اشاره کردم.»
کامران نگاهی به صورتم کرد و گفت: «صورتت که ضربه خورده ولی پایت را زمین نذار تا دکتر ببینه.» با کمک کامران به داخل خونه رفتم و مامان گل پری با دیدن ما یکهو از جا پرید و با نگرانی پرسید: «وای مادر جان چی شد.»
کامران آروم منو روی مبل راحتی سه نفره خوابوند و گفت: «خورده زمین.» و کفشم را از پایم آهسته درآورد که دوباره ناله ام به هوا رفت. کامران نگاهی به پایم انداخت و گفت: «بدجورم ورم کرده باید به دکتر زنگ بزنم.»
مامان گل پری با نگاه به پایم گفت: «فکر کنم احتیاج به گچ داشته باشه.» کامران بلافاصله با اورژانس تماس گرفت که گفتند بهتره به بیمارستان بریم. با کمک کامران و آقا بهمن به بیمارستان رفتیم که دکتر بعد از دیدن عکس گفت: «پایت دررفتگی پیدا کرده.» و جا انداختش که نفسم از درد رفت و دست های کامران را چنگ زدم. بعد از آن هم پایم را با آتل بست و گفت: «بهتره تو این یک هفته سعی کنی کمتر به پای چپت فشار بیاری.»
با کمک عصا به خانه برگشتیم و با مسکن هایی که دکتر داده به رختخواب رفتم. پروین خانوم سینی صبحانه را برایم آورد و گفت: «بخور که ضعف نکنی.»
کامران کنارم نشست و به زور چند لقمه برایم گرفت و با خنده گفت: «اگه می دونستم می خوای خودت را ناقص کنی اصلاً پیشنهاد برف بازی را نمی دادم.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه تقصیر تو که نبود باید مواظب جلوی پام بودم که نبودم.»
کامران دو سه تا بالش بزگ پشت کمرم گذاشت و گفت: «تا تو استراحت کنی منم یه سری به کارخونه بزنم و بیام.»
چشم هایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم با صدای مامان گل پری بیدار شدم که گفت: «مامان جان پاشو. مامانت پای تلفنه. بهش گفتم پات این جوری شده نگرانه.»
با مامان صحبت کردم و از نگرانی درش آوردم و کامران هم از راه رسید پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «همه جا امن و امان بود. تو چطوری.» با لبخند گفتم: «بهترم» و همراه کامران برای خوردن غذا به پائین رفتم.
آن شب کامران گفت: «می خوای پیشت بخوابم.» گفتم: «نه اگه کاری داشتم صدات می زنم تنهایی راحت ترم.»
نزدیک های صبح از درد بلند شدم و وقتی دیدم خوابم نمی بره با کمک عصا کنار پنجره رفتم و به بارش برف که همچنان ادامه داشت نگاه کردم تقریباً همه جا سفیدپوش بود و شاخه های درختان زیر سنگینی برف خم شده بودند. لای پنجره را کمی باز کردم و هوا خنک را داخل ریه های فرو دادم و چشم به بیرون دوختم و صندلی ام را نزدیکتر به پنجره کردم و یواش یواش خوابم برد.
با صدای فریاد کامران از خواب پریدم و به صورت پر از خشمش نگاه کردم. با عصبانیت گفت: «این چه کاریه کردی. پنجره را تا صبح باز گذاشتی و کنارش خوابیدی. نمی گی از سرما می میری.»
خواستم جوابش را بدم که دیدم گلویم از درد داره می ترکه و نمی تونم حرف بزنم. دستم را روی گلویم گذاشتم و به سختی آب دهانم را قورت دادم و در حالی که به کامران که پنجره را با حرص می بست نگاه می کردم آروم گفتم: «وای گلوم.»
کامران با پوزخندی گفت: «میگه وای گلوم. برو دعا کن سینه پهلو نکرده باشی» و با صدایی بلند مامان گل پری را صدا زد و منو به تختم برد و وقتی مامان گل پری آمد با عصبانیت براش تعریف کرد چکار کرده ام و به سمت تلفن رفت و با دکتر تماس گرفت.
تا دکتر بیاد برام شیر گرم آورد و وقتی دست به پیشانی ام گذاشت با ناراحتی رو به مامان گل پری گفت: «چه تبی هم کرده. آخه این چه کاری بود کردی.» با دلخوری با صدایی که از ته چاه در میامد گفتم: «خب حالا سرما خوردم. همه تو فصل سرما، مریش میشن.»
با حرص گفت: «ولی خودشون رو دستی دستی مریض نمی کنند خانوم خانوما.» لب هایم را ورچیدم که با مهربانی نگام کرد و گفت: «خیله خب حالا نمی خواد گریه کنی. منم بخاطر خودت می گم.»
دکتر که امد لرز هم به سراغم آمد. دکتر آمپول را برایم تزریق کرد و گفت: «شانس آوردی ریه هایت چرک نکرده وباید استراحت کنی.» و بادیدن پایم خندید و گفت: «انگار داری خوب به خودت صدمه می زنی» و داروهایم

را نوشت و به دست کامران داد . لرز شدیدی کرده بودم و مامان گل پری چند تا پتو برویم انداخت .
کامران با داروها برگشت و مجبورم کرد سوپ گرمی را هم بخورم . حالم خیلی بد بود . چون یک موقع تبم بالا می رفت و پتوها را پس می زدم و چند لحظه بعد لرز می کردم.
کامران با مهربونی تمام کنار تختم نشسته بود و ازم مراقبت می کرد. از دلسوزی هایش لذت می بردم و بعضی مواقع از کارهایش خنده ام می گرفت . مثل پدری که فرزندش را سرزنش می کند گاه سرزنشم می کرد و گاه با محبت هایش غرق خوشحالی ام می کرد . فردا صبح چشم هایم را که باز کردم دیدم کنارم خوابش برده و غرق در خستگی است . از این که در کنارم بود و عشقش را نثارم می کرد احساس شادی داشتم و خدا را شکر کردم و با خودم گفتم باید فکر و خیال های بد را دور بریزم و منم با محبتم و عشقم اونو خوشحال کنم و همه را از بلاتکلیفی در بیاورم و با خودم حساب کردم که تا کریسمس مدت زیادی نمونده و می تونم به عنوان هدیه کریسمس بهش بگم که منم عاشقشم و تصمیم دارم برای همیشه کنارش بمونم .
کامران چشم هایش را باز کرد و با خنده گفت : « چیه گربه کوچولو به چی فکر می کنی که چشم هایت برق می زنه . »
با خنده موهایش را کشیدم وگفتم : « مگه تو فضولی . » بلند شد و پرسید : « حالت چطوره . بهتری . » گفتم : « کمی بهتر شدم . »
کامران بعد از دادن صبحانه من و مطمئن شدن از پائین اومدن تب من به کارخونه رفت و چند بار هم تماس گرفت و عصری برگشت . مامان گل پری هم تمام مدت تو اتاقم بود ومنم استراحت کردم .
روز بعد هم به همین منوال گذشت و فرشید هم به دیدنم اومد و ساعتی نشست و از کارخونه گفت و رفت . عصر بود و کامران شیر وقهوه برایم ریخت ومنم کنار شومینه نشستم .
مامان گل پری در حالی که قهوه می خورد رو به کامران گفت : « برو تو کمد اتاق من آلبومم هست که مال سالی است که با شاهرخ به این جا اومده بودیم و بردار بیار این جا . »
وقتی کامران آلبوم را آورد شروع کردیم به نگاه کردن عکس ها و با هر عکسی مامان گل پری توضیحی می داد . پایم را که هنوز درد می کرد رو میز عسلی گذاشتم و به مامان گل پری گفتم : « شما قول داده بودید یه روزی از این که چطوری زن بابابزرگ شدید و این همه دوستتان داشت برامون بگید . حالا که این جا وقت داریم و منم حسابی حوصله ام سر رفته برامون تعریف کنید . »
کامران هم با شوق گفت : « راست می گه مامان گل پری بگید دیگه . »

ساقي 01-20-2011 03:39 PM

28

مامان گل پری همان طور که به عکس ها نگاه می کرد با یادآوری آن روزها لبخندی روی لبانش نشست و سری تکان داد و گفت : « روزگار بازی های زیادی داره . وقتی تقریباً نه ساله بودم و بچه آخری بودم مادرم را از دست دادم و تو باغ پدر بزرگم که به بچه هایش ارث رسیده بود همراه عمو شهرام و عمو فرید و پدرم فریبرز زندگی می کردیم و هر کدام در قسمتی از اون باغ بزرگ تو خیابون در بند عمارتی با شکوه ساخته بودند .
اون موقع هنوز تهرون سرو سامان پیدا نکرده بود و هنوز نیرو های خارجی که به خاطر جنگ جهانی وارد تهران شده بودند کم وبیش خودنمایی می کرد ولی ما که از خانواده های ثروتمند و پولدار شهر بودیم هیچ چیز از مشکلات مردم نمی فهمیدیم چون نه از قحطی خبری برای ما بود نه ازنگرانی غذا نداشتن و لباس نداشتن .
همان سال ها بود که شهرام خان تازه این کارخونه را خریده و مرتب به فرانسه می رفت . شهرام خان عموی بزرگم از زن اولش سه دختر ودو پسر داشت که ازدواج کرده بودند و همسر اولش در اثر بیماری مرده بود . بعد از اون با مادر شاهرخ ازدواج کرده بود که فقط شاهرخ را داشت و جون و عمرش این پسر بود . شاهرخ زیبایی اش را از مادرش به ارث برده بود و تو تمام نوه هایش هم فقط کامران به اون رفته مثل ژینا که به من رفته . شهرام خان به دو پسر بزرگش و دخترهایش سهم الارثشان را داده بود و گفته بود هر کاری دلشان می خواهد باهاش بکنند و باقی ارثیه هم هر چی که بشه به همسرش مریم و پسرش شاهرخ می رسید و پدر من و عمو فرید هم در کنار عمو شهرام مشغول تجارت بودند . تو اون خونه همه از عمو شهرام حساب می بردند الا شاهرخ که هر کاری دلش می خواست می کرد و عمو به خاطر دوست داشتن زیادش مانعش نمی شد که همین بعدها مایه دردسرش شد. تو این سال هایی که به فرانسه می رفت شاهرخ را با خودش می برد و فرهنگ غرب بدجوری روی شاهرخ اثر گذاشته بود و از او پسری خوش گذران و بی قید وبند ساخته بود . ولی با همه ی این احوال چشم تمام دخترهای فامیل به دنبالش بود و من که تو نه سالگی کنار دست دختر عمو های بزرگتر و خواهرهایم می نشستم از حرف هایشان می فهمیدم که همشان آرزوی ازدواج با شاهرخ را دارند . شاهرخ دو سه سالی می شد به فرانسه رفته بود و قرار بود به ایران بیاد و ازدواج کند . من اون موقع که رفته بود شش سالم بود و ذهنیت زیادی از شاهرخ نداشتم ولی روزی که وارد خونه باغ شد و همه بدورش حلقه زدند به این پی بردم که واقعاً مرد زیبایی است و تو دلم گفتم اگه منم بزرگتر بودم شاید می تونستم خودم را در لباس عروس در کنار شاهرخ تجسم کنم ولی حیف که آن قدر کوچک بودم وریزه میزه که حتی تا چند ساعت بعد شاهرخ متوجه حضور من نشد و وقتی من کنار صندلی اش رفتم تا زیر سیگاری بهش بدم نگاهی به من انداخت وبا تعجب پرسید : « ببینم تو گل پری کوچولو نیستی . »
من که دیدم منو یادش اومده با خوشحالی گفتم : « چرا خودم هستم . » با خنده لپم را کشید و از کیف کنار دستش چند بسته شکلات که آن موقع در ایران پیدا نمی شد به دستم داد و گفت : « بیا اینم برای تو خانم خوشگل . » از این که از خوشگلی ام تعریف کرده غرق در شادی تا شب با شکلات هایش در باغ بازی کردم و فردا صبح شنیدم که عمو شهرام نگین دختر عمویم را برای شاهرخ در نظر گرفته با همه بچگی ام احساس کردم چیزی در درونم فرو ریخت . اون روزها نمی دونستم چرا این طوری ام و حال وحوصله از بین رفته ولی بعد ها فهمیدم که من از همان لحظه ورود عاشق شاهرخ شده بودم . البته عشقی بچه گانه که دلم می خواست اون چیزی که همه صحبت از خوب بودنش می کنند مال من باشه ولی هر چه بزرگتر می شدم این عشق شکل وشمایل دیگری به خود می گرفت .
اون زمان نسرین خواهر بزرگتر نگین ازدواج کرده بود و ترگل و گلناز و نگین بودند وای عمو به خاطر این که عمو فرید بزرگتر از پدرم بود تصمیم گرفته بود که دخترش نگین را به عقد شاهرخ در بیاورد .
یادمه نگین در پوست خود نمی گنجید و از خوشحالی روی پاهایش بند نبود من با همه بچگی ام می فهمیدم که شاهرخ علاقه ای به نگین نداره و فقط به خاطر پدرش داره با نگین ازدواج می کنه .
کامران چایی برای مامان گل پری ریخت و لیوان شیری به دست من داد و پرسید : « مامان گل پری چرا میگی ریزه میزه بودی . شما که مثل ژینا درشت هیکل هستید و قد بلند . »
مامان گل پری گفت : « اگه یادت باشه ژینا هم قد بلندی نداشت و بعد از سیزده سالگی یکهو قد کشید و بلند شد . » من هم همین طور بودم و حتی خیلی ریز جثه تر از ژینا و یکهو تو چهارده سالگی انگار هر روز قد می کشیدم . برای همین همه به من به چشم بچه نگاه می کردند . به خصوص شاهرخ که بیست سالی از من بزرگتر بود و نگین هم ازش دوازده سالی کوچکتر بود . آن روزها ترگل و گلناز هم چهارده و پانزده ساله بودند و خواستگار مرتب برایشان می آمد و تو همان روزها هر دو نامزذ کردند .
منم وقتی می دیدم چطور شوهر خواهر هایم به هر بهانه ای به دیدن نامزدهایشان می آیند ولی شاهرخ به هر بهانه ای از خانه جیم می شود و تا پاسی از شب بر نمی گردد می فهمیدم که شاهرخ به نگین علا قه ای ندارد. نه که نگین دختر بدی باشد . برعکس نگین دختر خوبی بود فقط خیلی ساده بود و فکر می کرد چون قراره همسر شاهرخ بشه هیچ تلاشی نباید برای جلب شاهرخ بکنه .
شاهرخ هم که سر به هوا و دوروبرش پر از دوستان ناباب که به خاطر پول پدرش دوره اش کرده بودند و همان ها بودند که تو یک اوپرا شاهرخ را به دام زنی رقاصه که روسی بود انداخته بودند و مدام تیغش می زدند . عمو فرید که اینو فهمیده بود به عمو شهرام گفت و عمو شهرام تصمیم گرفت هر چه سریعتر عروسی را برگزار کند تا شاهرخ از فکر اون دختره ی رقاص بیرون بیاد .
شب عروسی آنچنان جشنی تو باغ برگزار شد که تا مدت ها ورد زبان فامیل بود و بعد از آن هم فامیل مهمانی می دادند و مراسم پاگشا کردن برگزار می شد . همان روزها بود که مادر نگین زن عمو فرید پیشنهاد ازدواج پدرم را با یکی از اقوامش که بیوه بود داد و پدرم مخالفت کرد وگفت : « تا گل پری سرو سامون نگیره من ازدواج نمی کنم » و منم شاد از این همه علاقه چدرم به گشت وگذار و بازی مشغول بودم .
چند ماه بعد بود که نگین حامله شد و حالت های نهوع اش شروع شد . اون زمان موقع عروسی ترگل و گلناز بود که به فاصله دو هفته عروسی کردند و منو تنها گذاشتند و همین باعث شد که من بیشتر وقتم را در خانه ی عمو شهرام بگذرانم و در کنار نگین باشم و شاهد رفتار سرد شاهرخ با نگین .
من کنار زن عمو مریم آشپزی یاد می گرفتم و سرگرم بودم . نمی دونم یک روز چطور شد که شاهرخ رو به بابا گفت : « بهتره گل پری را به مدرسه ای که به تازگی نزدیک خانمون باز شده بفرستید . »
بابا مخالفت کرد و گفت : « من مدرسه ای که پسرها هم توش هستند دخترم را نمی فرستم . »
من که از شنیدن اسم مدرسه خوشحال شده بودم با دیدن مخالفت بابام اشکم سرازیر شد و شاهرخ خان با دیدن اشک های من دلش سوخت و گفت : « ناراحت نباش . خودم بهت یاد می دم » و من با خوشحالی گفتم : « راست می گی ؟ » دستی به سرم کشید وگفت : « تو این خونه دخترها جز آشپزی کاری بلد نیستند شاید تو دختر عموی کوچولو یک چیزی بشی . »
عمو با ناراحتی گفت : « مگه دخترهای ما چه عیبی دارند . »
شاهرخ گفت : « عیبی ندارند ولی خود شما بابا فرهنگ رفته اید و می دونید زن این دوره زمونه به خیلی معلومات دیگه غیر از این چیزهایی که بلد است نیاز داره » و دو روز بعد منو صدا زد و چند تا کتاب ودفتر برایم آورده بود و شروع کرد هر وقت که خونه بود به من درس می داد و همیشه می گفت : « تو استعداد فوق العاده ای داری » و تند تند جلو می رفت . منم تمام سعی ام را می کردم که شاهرخ را از خودم راضی نگه دارم تا بیشتر درس بده . شوقی که برای یاد گرفتن داشتم تمامی نداشت .
با بدنیا آمدن پریوش هم سر من و هم سر شاهرخ بیشتر به پریوش گرم شده بود . نگین هم با تمام وجود به پریوش می رسید . یک روز که تنها بودیم به نگین گفتم : « تو آنچنان به پریوش می رسی که انگار کس دیگه ای تو این دنیا برات عزیز نیست . »
نگین لبخند تلخی زد وگفت : « برای این که نیست . »
پرسیدم : « پس شاهرخ چی ؟ » با اندوه سرش را تکان داد وگفت : « اوایل شاهرخ را خیلی دوست داشتم ولی وقتی دیدم اون منو دوست نداره و بهم بی محلی می کند منم ازش سرد شدم و محلش نمی ذارم . آخه میدونی اون با یه دختر روسی رابطه داره و من به چشمش نمیام . خودم می دونم اون قدر خوشگل نیستم که تو چشمش بیام ولی توقع هم نداشتم این طوری بهم بی محلی کنه و شب ها به سراغ اون بره .
از وقتی هم که پریوش را حامله بودم از بوی شاهرخ بدم میومد و حالت تهوع پیدا می کردم . » با تعجب نگاهش کردم و گفت : « آره اولش برای خودم هم عجیب بود ولی مامانم می گه بعضی زن ها این طوری میشن . همین هم بهونه ای شد برای شاهرخ که از من بهتر دوری کنه و دلیل هم داشته باشه . حالا هم یا سرش مشغول درس دادن توئه یا با پریوش سر خودش رو گرم می کند . »
سریع گفتم : « می خوای من دیگه درس نخونم . » با مهربونی در آغوشم کشید وگفت : « نه عزیزم . تو هم اگه درس نخونی شاهرخ باز سرش را جور دیگه ای گرم میکنه و از خانه بیرون می زنه . این جوری حداقل خیالم راحته تو خونه است و پیش اون زنه نیست و تو هم یک چیزی یاد می گیری . »
از اون به بعد من شده بودم سنگ صبور نگین و شاهرخ هم که مرتب بهم رسیدگی می کرد و تو اون یک سال کلی درس بهم داده بود و یک روز منو همراه خودش به مدرسه برد و با مدیر مدرسه صحبت کرد و قرار شد چند روز بعد من به مدرسه برم و همراه سال ششمی ها امتحان بدم و مدرک بگیرم .
من خیلی می ترسیدم ولی شاهرخ مرتب تشویقم می کرد و می گفت : « من تمام این درس ها را به تو دادم . » شاهرخ چون خودش تو فرانسه درس خونده بود خیلی به روش های آموزشی وارد بود و آخر سر کاری کرد که امتحان بدم و وقتی خبر قبولی ام را آورد همه ی خانواده از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند . اون موقع بود که بابام اجازه داد من به دبیرستان که آن موقع از کلاس هفتم شروع می شد برم . البته دبیرستان های دخترانه بود و فقط برای بعضی از درس ها معلم مرد داشتیم . این طوری شد که من به کمک شاهرخ به تحصیل پرداختم .
در حالی که پایم را جابه جا می کردم گفتم : « عجب بابابزرگ روشنفکری داشتیم . »
مامان گل پری گفت : « ولی حیف که اصلاً با نگین خوب تا نکرد . نه که بگم دست به زن داشت یا اذیتش می کرد ولی هیچ چیزی برای یک زن بدتر از این نیست که شوهرش بهش کم محلی کند . نگین واقعاً دختر خوبی بود فقط یک اشتباه کرد اونم این بود که بی محلی شاهرخ را با بی محلی جواب داد. در صورتی که شاهرخ تشنه ی محبت بود و اینو بعدها فهمید و به من گفت .
سه سال بعد خیلی سریع گذشت و من چهارده ساله شدم و پریوش سه ساله . از وقتی که من مدسه می رفتم شاهرخ هم بیشتر وقت هایش را بیرون می گذراند و تازگی ها رو به قمار آورده بود و حالا دیگه عمو شهرام هم حریفش نبود و وقتی بهش اعتراض می کرد دعوا به راه می انداخت و ظرف و ظروف می شکست و از در خانه بیرون می زد و گاهی شب ها هم بر نمی گشت .
عمو بدجوری بهم ریخته بود و مرتب می گفت : « من شرمنده ی نگین شدم » ولی نگین لبخندی می زد و می گفت :« عمو جون من ناراحت نیستم بالاخره هر مردی یه عیب وایرادی دارد . من شاهرخ را دوست دارم . »
عمو هم سری تکان می داد و می گفت : « من تو تربیت شاهرخ اشتباه کردم . مریم می گفت این قدر لوسش نکن . من گوش نکردم . » همان روزها بود که من مرتب قد می کشیدم و روز به روز از اطرافیانم می شنیدم که زیبا تر از بقیه هستم و غرور خاصی پیدا می کردم .
یک روز تو مدسه با یکی از دوستانم به نام مینا دردل می کردم که بغضش ترکید و فهمیدم پدرش کارگر ساختمان بوده و از بالای داربست افتاده و زمین گیر شده و اون ها پولی برای درمانش ندارند و خرجی شان هم تمام شده و پدرش می خواد اونو بفرسته کارگری و از مدرسه درش بیاره .
مینا دختر زرنگی بود و حیف بود درسش را ول کند . توی راه هزار تا فکر کردم و دیدم ما چه قدر خوشبختیم و مینا چه قدر بدبخت .
اون روز دامن زرشکی و لباس سفید با یقه ی تور دار پوشیده بودم و موهایم را روی شانه ام ولو کرده بودم . راستش وقتی جلوی آئینه خودم را نگاه می کردم و زیبائی ام را می دیدم حس می کردم که بزرگ شده ام و دیگه دیگران به چشم بچه بهم نگاه نمی کنند .
تو راه مدرسه چند بار نگاه جوان های محل را روی خودم خیره دیده بودم و این بیشتر باعث می شد که به سر و وضعم برسم و هر روز ببینم قدم بلندتر شده یا نه .
همان طور که تو باغ قدم می زدم صدای بوق ماشین شاهرخ منو از جا پروند و بهش نگاه کردم . یک لحظه برقی رو توی چشم هایش دیدم که قبلاً ندیده بودم . با خنده سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت : « چیه خانوم خانوما همچین تو فکری که منو ندیدی » و نگاهی به سراپام کرد که پرسیدم : « چیه چرا این طوری نگاهم می کنی مگه قبلاً منو ندیدی . » با لبخند قشنگی گفت : « چرا دیده بودم ولی دقت نکرده بودم چه قدر بزرگ شدی و
خانم شدی.
پوزخندی زدم و گفتم: برای اینکه سرت این قدر گرمه که زنت را هم نمی بینی. چه برسه به من.
اخم هایش در هم رفت و از ماشین پیاده شد و محکم چانه ام را گرفت . گفت: منظورت از اینکه زنم را نمی بینم چیه؟ نکنه نگین چغلی کرده.
نفسش بوی الکل می داد و فهمدیدم مسته. خیلی ترسیده بودم تا عمارت فاصله زیادی داشتیم و ترسیدم همانطور که تو خونه دعوا راه می اندازه و نگین از ترسش در را روی خودش قفل می کند می خواد با من دعوا کند . کتم برند. نمی دونم چطور شد که دستم بالا رفت و محکم توی صورتش فرو اومد و برق از چشم هایش پرید. مثلا خواستم پیش دستی کنم که کاری بهم نداشته باشه. چون همیشه بابام گفته بود که باید از آدم مست ترسید.
یکهو با خشم و عصبانیت سیلی محکمی به صورتم زد که دردی توی بدنم پیچید. همانطور که اشکم سرازیر شده بود تتلاش می کردم که خودم را از دستش نجات بدم و با بغض و گریه التماس می کردم که ولم کنه. ولی اون انگار از التماس های من لذت می برد و قهقهه می زد و بیشتر فشار می داد. می گفت: تو روی من دست بلند کردی روی شاهرخ کیانی. چی فکر کردی دختر.
در حالی که صدای استخوان هایم را می شنیدم و حالم از بوی دهانش بهم می خورد با مشت و لگد خودم را از دستانش خلاص کردم و خواستم فرار کنم که یکهو مثل چند روز پیش ژینا که زمین خورد پایم به سنگی گیر کرد و با سر به زمین خوردم و یه لحظه تمام صورتم غرق خون شد و از ترس جیغ کشیدم که شاهرخ با نگرانی زانو زد و کنارم نشست و سعی می کرد علت خونریزی را پیدا کند. سوزش و درد را بالای پیشانی ام حس می کردم و دستم را همان جا گذاشتم که ناله ام به هوا رفت و شاهرخ جای زخم را پیدا کرد و با دستمالی که از جیبش درآورده بود رویش را فشار داد که با ناراحتی و بغض گفتم: برو گمشو کثافت عوضی. حالم ازت بهم می خورده.
شاهرخ بازویم را چسبید و بلندم کرد و گفت: زود باش باید بریم بهداری سر خیابون. سرت شکسته.
با ترس گفتم: من هی جا با تو نمیام.
دستم را محکم کشید و منو به زور داخل ماشین فرستاد وخودش هم نشست و گفت: دختره ی دیوونه. اون موقع مست بودم. حالا از سرم پریده نمی خواد بترسی.
ماشین را از باغ خارج کرد و منو به بهداری رسوند. همین بیمارستان شهدای فعلی. اون موقع بهداری کوچکی بود و یک پرستار کمی از موهایم را به اندازه بند انگشت تراشید و برایم سه تا بخیه زد و سرم را بست.
وفتی از بهداری خارج شدیم سوار ماشین شدیم و سرش را روی فرمان گذاشت و چند لحظه به سکوت گذشت. بعد ناگهان به سمتم برگشت و چشم های زیبایش را به صورتم دوخت و گفت: ببینگل پری خواهش می کنم هر چی امروز بین من و تو گذشته فراموش کنی. من دست خودم نبود. نفهمیدم چی کار کردم. خواهش می کنم نمی خوام هیچ کس از این موضوع باخبر بشه.
نگاه سرزنش آمیزم را به صورتش دوختم که با لبخندی نگاهم کرد و دستی به صورتم کشید و گفت: جون من. جون پریوش.
نمی دونستم با این ادم پررو چی کار کنم. از طرفی اگه می خواستم به بابا اینا بگم که شر به پا می شد. شاهرخ را از خانه بیرون می کردند و نگین بیچاره همین حالاشم شوهر نداشت و اون موقع در واقع بی شوهر می شد چون بابا و عمو از این کار شاهرخ نمی گذشتند و کمترین تنبیه برای او از خانه بیرون کردنش بود. این دیگه جریان اون رقاص روسی نبود. بلکه آبروی خانوادگی در بین بود. برای همینم به التماس افتاده بود. حالا که این طور شده بود باید ادبش می کردم. شاهرخ صورتم را به سمت خودش برگردوند و گفت: گل پری به من نگاه کن. من اونقدر ها که تو فکر می کنی بد نیستم. تو حال خودم نبودم. ولی نمی دونم تو چرا زدی تو گوش من.
سرم را انداختم پایین و گفتم: ترسیدم بخوای منو بزنی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: برای چی باید تو رو می زدم.
نگاهش کردم و گفتم: آخه اون طوری چونه ام رو گرفته بودی و عصبانی بودی. منم ترسیدم. آخه دیدم تو خونه همه چیز رو بهم می ریزی.
لبخند تلخی زد و گفت: ولی تا حالا کسی رو نزدم ولی امروز برای اولین بار از تو کتک خوردم.
سرم را پایین انداختم گفتم: تقصیر من نبود. تو مست بودی و منم...
حرفم را قطع کرد و گفت: دیگه نمی خوای بگی.خودم می دونم چقدر اخلاقم بد شده. ولی دست خودم نیست وقتی می بازم اعصابم خورد می شه و وقتی نگین و بابام به پر و پام می پیچند قاطی می کنم. حالا ببینم می تونیم با هم اشتی کنیم. تازه یادت باشه من حق استادی به گردنت دارم.
خنده ام گرفت و گفتم: پس سر شکسته من چی می شه. الان که هر دو غیبمون زده.
شاهرخ گفت: می گیم تو حواست نبوده من یکهو بوق زدم تو هول شدی و خوردی زمین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ولی یه شرط داره.
پرسید : چه شرطی؟
گفتم: این که رفتارت را با نگین بهتر کنی و دوستش داشته باشی.
صورتش در هم رفت و گفت: می دونی من نگین رو دوست دارم ولی اون زن دلخواه من نیست. من به بابا گفتم ولی اون گوش نکرد. نگین دختر خوبیه ولی نمی تونه با اخلاق من بسازه. در ضمن اون زیبایی رو هم که من دلم می خواست نداره. من هم هر کاری می کنم نمی تونم خودم را راضی کنم.
اینو به خودش هم گفته بودم ولی گفت: براش مهم نیست. فقط می خواد کنارم باشه. منم که اینطوری دیدم قبول کردم چون چاره ای نداشتم. بابا راضی نمی شد من با کس دیگه ای ازدواج کنم.
یکهو از دهنم پرید و گفتم: مثل اون رقاصه؟
خشمگین نگاهم کرد و گفت: هیچ دلم نمی خواد اسمشو ببیاری.
با پرروئی گفتم: چرا، چون دوستش داری.
سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت: نه. به خاطر اینکه ذهن تو پاک تر و زیبا تر از اینه که بخوای با فکر کردن به همچین ادمهایی آلوده اش کنی.
پوزخندی زدم و گفتم: اگه اینطوره تو چرا هر شب را اون می گذرونی.
ابروهایش را درهم کشید و گفت: نمی دونم چطور آلوده اش شدم. فقط می دونم که دوستام منو تو بغلش انداختند و هی تشویقم کردند. منم بهخودم غره شدم و فکر کردم اون عاشق منه و به خاطر اون بود که پای میز قمار نشستم ولی بعدش که باختم دوباره نشستم تا باختم را جبران کنم. چون غرورم لکه دار شده بود. من تو زندگی ام همیشه هر چی که می خواستم بدست آورده بودم. همین شد که هر روز به امید بردن اون جا میرم.
گفتم: خوب چرا این حرفها رو به نگین نمی زنی؟
گفت: یادته گفتم دلم می خواد تو درس بخونی. برای همین بود. افکار من و نگین با هم جور درنمیاد.
و فکر می کنه به قول مامانم هر مردی ایرادی داره ئ بالاخره من درست می شم و به سر زندگی برمی گردم.
با تعجب نگاهش کردم که گفتک چیه فکر نمی کردی من این چیزها رو بدونم خودم شنیدم. شاید اگه نگین هم کاری روکه تو امروز کردی، با من می کرد این قدر تو منجلاب غرق نمی شدم. آدم ترسو باعث می شه آدم بدی مثل من به کارهاش ادامه بده.
پرسیدم: یعنی باید می زد تو گوشت؟
گفت: شاید نمی دونم ولی با بی محلی هاش بیشتر باعث می شد من ازش دور بشم.
و نگاهی به ساعتش کرد و گفت: وای دیر شد. فکر کنم الان همه دارن دنبالت می گردند.
و ماشین را روشن کرد و به خونه باغ رفتیم. دوباره ازم خواهش کرد چیزی به کسی نگم و منم گفتم باید سعی کند از اون محیط دوری کند و با نگین مهربانتر باشد. وقتی وارد خانه شدیم همه هراسان و نگران به دنبال من می گشتند.
بابا با دید سر بسته من تو سرش زد و گفت: چی شده بابا. کجا بودی نصف عمر شدم.
شاهرخ همان توضیحی را که می خواست داد و بابا گفت: برای چی حواست نبود بابا؟
من که بهانه ای نداشتم فکر کردم چی بگم که گفتم: آخه دوستم مینا به خاطر از کارافتادگی پدرش مجبور به ترک تحصیل شده و منم ناراحتش بودم و تو فکر بودم. آخه دختر زرنگی بد. حیف است درسش را ول کند.
یکهو شاهرخ که می خواست من ساکت باشم و حرفی نزنم گفت: خب مگه باباش برای چی پول می خواد.
گفتم: برای درمون باباش و خرجیشون پول می خوان.
شاهرخ گفت: خب می خوای با هم بریم خونشون و ببینیم چقدر لازم دارند . من خودم بهشون اون پول رومی دم.
چشم های بابا و عمو گرد شده بود و باور نمی کردند شاهرخ از این کارها بکند. خواستم درد سرم را بهانه کنم که با اشاره عمو ساکت شدم و عمو گفت: بد فکری نیست. خونشون رو بلدی گل پری.
با سر اشاره کردم که آره و عمو در ماشین را باز کرد و منو سوار کرد و گفت: اگه پول بیشتری نیاز بود به خودم بگید.
و شاهرخ از خدا خواسته پشت فرمان نشست و حرکت کرد. تو ماشین اصلا راحا نبودم. راستشو بگم هم از شهرخ بعد از این کار ترسیده بودم و هم واقعیتش حسی را تجربه کرده بودم که تا حالا نداشتم. شاهرخ در طول راه خانه مینا که بالای امام زاده قاسم قرار داشت سکوت کرده بود. برای اینکه من معذب نباشم نگاهم نمی کرد.کلی راه را هم مجبور شدیم پیاده بریم. وقتی پرسان پرسان خانه مینا را پیدا کردیم و مینا در را باز کرد از دیدن من با سر بسته هاج و واج مانده بود.
وقتی به داخل رفتیم و برای مینا توضیح دادم که پسر عمویم حاضر شده پول درمون باباش و خرجیشان را بده اشک از چشمهای مینا و مادرش جاری شد. اون اولیم تجربه من و شاهرخ در مورد کمک به دیگران بود که حسی فوق العاده در هر دوی ما ایجاد کرد. به خصوص در من که باعث شد همیشه ازخوشحالی دیگران شاد بشم. شاهرخ همه پولی که همراهش بود به مینا داد و گفت: یکی از دوستانش دکتر است و آدرسش را برای مینا نوشت و گفت: بهش سفرش می کنم اگر بازم کاری داشتید به گل پری بگویید.
تو راه برگشت به شلهخ گفتم: این پول ها رو برای قمار توجیبت گذاشته بودی.
خنده ای کرد و گفت: تازه یه مقدارش رو هم باخته بودم. این بقیه اش بود که تو باعث شدی تو راه خیر خرج بشه.
گفتم: حالا این پول رو تو قمار باخته بودی حس بهتری داشتی یا اینکه این جوری خرجش کردی.
نفس عمیقی کشید و گفت: خب معلومه اینطوری. ولی چه کنم که یه جورایی معتاد شدم.

ساقي 01-20-2011 03:39 PM

فصل 29

شب که به خانه رفتیم به اتاقم رفتم و به بهانه سردرد برای شام خونه عمو اینا نرفتم. چند روزی سعی می کردم موقعی که شاهرخ خونه نیست پیش نکین برم. یک روز نگین گفت: راستی
ل پری از روزی که شاهرخ به دوستت کمک کرده کمی مهربون تر شده. عمو می گه آدمها کار خوب بکنندخودشان هم حالشان خوب میشه.
خندیدم و گفتم: راست میگه. چون منم حس خوبی پیدا کردم.
ولی مسئله این بود که من از روبرو شدن با شاهرخ می ترسیدم. خودش هم اینو فهمیده بود یک روز که از مدرسه برمی گشتم دیدم نگین توی باغ روی زمین نشسته و داره سرفه شدید می کنه. خم شدم و سعی کردم از روی زمین بلندش کنم که با خونی که گوشه لبش بود ترسیدم و با نگرانی گفتم: وای نکین چی شده لبت داره خون میاد. نکنه شاهرخ کتکت زده.
سرش را به علامت نه تکان داد و دوباره به سرفه ادامه داد. به زور تونستم به عمارت عمو فرید برسونمش و زن عمو با دیدنش توی سرش زد. عمو فرید با نگرانی کمک کرد که نگیین را روی تخت بخواباند و من با عجله عمو شهرام و زن عمو مریم را خبر کردم و پریوش را درآغوشم گرفتم و به سمت خونه عمو فرید دویدم. سرفه امان نگین را بریده بود. عمو با عجله بیرون رفت و بعد از دو ساعت به خانه برگشت. پریوش را از اتاق بیرون بردم و وقتی دکتر رفت به داخل برگشتم که دیدم رنگ از روی نگین رفته. با نگرانی رو به عمو کردم که اشکش سرازیر شد و گفت: کتر می گه سل گرفته.
با ناباوری گفتم آخه چرا...
عموگفت: می گه این روزها سل زیاد شده و شماها هم باید مواظب باشید.
گفتم: حالا باید چکار کنیم؟
عمو گفت: دکتر یه سری دارو نوشته که باید بگیریم و گفته استراحت کنه و مواظبش باشیم.
کنار نگین نشستم و اشک توی چشم هایم حلقه زد و گفتم: آخه چرا؟
مادر نگین نگاه سرزنش باری به عمو انداخت و گفت: من دخترم رو سالم به خونه شما فرستادم. از بس که شاهرخ دختر بیچاره من رو چزوند که این طوری شد.
عمو سری با تاسف تکان داد و با ناراحتی از در بیرون رفت. وقتی شاهرخ فهمید وا رفت و با ناراحتی دست های نگین را گرفت و گفت: تو فقط قوی باش . من هر کاری که لازم بشه میکنم.
و بعد از مشورت با دکتر تصمیم گرفت نگین را برای معالجه به پاریس بیاره ولی نگین مخالفت کرد و گفت: به هیچ وجه حاضر نیست از خانواده اش دور بشه و از همه مهمتر طاقت دوری پریوش رو نداره.
شاهرخ با التماس گفت: ولی این جوری ممکنه خوب نشی و برای همیشه پریوش را از دست بدی.
ولی مرغ نگین یک پا داشت . بعد از کلی بحث و بگو مگو شاهرخ تسلیم شد و از اتاق بیرون رفت. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم شاهرخ مثل بچه ها گوشه ای کز کردهو گریه می کند. دلم به حالش سوخت و کنارش نشستم و گفتم: با گریه کاری نمی شه کرد فقط باید در کنارش باشی و بهش محبت کنی. تا زودتر خوب بشه.
با چشمان اشک آلودش نگاهم کرد و گفت: فکر می کنی فایده ای داشته باشه؟
گفتم: حتما داره.
از اون روز زندگی ما شده بود رسیدگی بهنگین و پریوش. چون نگین عملا روز به روز ضعیف تر می شد. شاهرخ دیگه از خونه بیرون نرفت و فقط گهگاهی از خانه خارج می شد. منم که بعد از مدرسه به درسهایم می رسیدم و هم از پریوش مواظبت می کردم. زمانی که شاهرخ خسته بود و می خوابید پیش نگین می رفتم و ازش پرستاری می کردم. مادر نگین مرتب غذاهای مقوی درست می کر و زن عمو مریم هم هر کاری هر کسی که می گفت خوبه برایش اانجام می داد. وقتی شاهرخ کنار نگین می نشست و دست هایش را نگه می داشت برق شادی را در نگاه نگین می دیدم و نگین بعد از چند مدت کمی حالش بهتر شد و با کمک من و شاهرخ به باغ میامد و کمی قدم می زد.
یه روز نگین رو به من گفت: نمی دونی چقدر خوشحالم که شاهرخ رفتارش عوض شده. من وقتی فهمیدم مریضم فکر کردم حالا حتما شاهرخ می ره و پشت سرش را هم نگاه نمی کنه.
گفتم : نه بابا شاهرخ دل مهربونی داره و به خاطر تو زار زار گریه می کرد.
نگین خوشحال بود و منم اگه غصه ی مریضی نگین نبود خوشحال بودم. وقتی نگین بهتر شد از من خواهش کرد که به درسهایم برسم و مراقبت پریوش را خودش به عهده بگیرد ولی من قبول نکردم. تو روزهای بهار بود که یکهو حال نگین وخیم شد و همه به تکاپو افتادند. طوری که دکتر می گفت اگه کسی بدنش ضعیف باشه باید از نگین دوری کنه تا اونم مبتلا نشه. شاهرخ به زمین و زمان کوفت ولی فایده ای نداشت.
نگین روزبروز رنجورتر می شد و من هر روز از لحاظ روحیه داغون تر. حتی شاهرخ هم از غصه لاغرتر شده بود و مرتب به نگین می گفت: منو ببخش. من بهتو بد کردم.
و نگین می گفت: من از دست تو دلخور نیستم. هیچ ناراحتی به دل ندارم. تو این مدت هم اونقدر به من محبت کردی که سیراب شدم.
یه روز که حال نگین خیلی بد شده بود بابا و شاهرخ به دنبالم به مدرسه آمدند و منو همراه خودشان به خونه بردند.
شاهرخ گفت: نگین مرتب تو رو صدا می زنه و حالش اصلا خوب نیست.
وقتی با نگرانی به بالای سر نگین رسیدم با دیدنم اشکش سرازیر شد و دست هایم را در دستهای رنجورش گرفت و گفت: من دارم می میرم گل پری. این دم آخری ازت یه خواهش دارم.
گفتم: این حرفو نزن تو خوب می شی.
سرش را به سختی تکان داد و گفت: نه دیگه. رمقی برام نمونده. اینم قسمت من از زندگی بود. خواستم اینجا بیایی تا جلوی عمو و شاهرخ ازت بخوام بعد از من مراقب پریوش باشی.
گفتم: من همیشه مراقبش هستم.
نگاهی پر از مهر به شاهرخ انداخت و گفت: نه منظور من اینه که می خوام بعد از من همسر شاهرخ بشی و برای پریوش مادری کنی.
خواسته اش غافلگیرم کرد و نمی دونستم چی بگم. نگاهی از روی درماندگی به بابا کردم و دیدم اون هم به شاهرخ نگاه می کنه. نگین دوباره گفت: خواهش می کنم. می دونم که تو هزار تا خواستگار خوب داری ولی خواهش می کنم این آخرین خواسته منو قبول کن. می دونم این طوری هم شوهرم با تو خوشبخت می شه و هم بچه ام.
نمی دونستم چی بگم. که نگین رو به شاهرخ گفت: بیا اینجا و وقتی شاهرخ کنار تختش روبروی من نشست دست های شاهرخ را گرفت و
گفت : « تو باید به من قول بدی که گل پری و پریوش رو خوشبخت کنی . قول می دی . »
شاهرخ در حالی که اشک تمام صورتش رو پر کرده بود با بغض گفت : « ولی تو خوب می شی .»
نگین گفت : « نه نمی شم می دونم . حالا قول می دی . »
شاهرخ گفت : « اگه گل پری بخواد و قبول کنه منم قول می دم . » نگین با التماس نگاهم کرد و گفت : « گل پری خواهش می کنم . » همان لحظه چشمم به عمو شهرام و عمو فرید افتاد که کنار بابام ایستاده بودند و اشک هایشان سرازیر بود نگین خواسته ی بزرگی ازم داشت و عمو شهرام جلو آمد و بدون اینکه سؤالی از من بکنه دست منو گرفت و در دست شاهرخ گذاشت و رو به نگین گفت :« عموجان تو خیالت راحت باشه . »
با دیدن چشمان نگین بغضم به شدت ترکید با گریه خواستم برم که نگین محکم دستم را نگه داشت و گفت : « گل پری قول بده . » دنیا روی سرم خراب شده بود . درسته که شاهرخ یه روزی آرزوی هر دختری بود ولی بعد از ازدواج با نگین اونم از دستش عاصی شده بود و منم که جای خود داشتم و بعد از اون جریان حتی کمی ازش می ترسیدم . تازه منم دلم می خواست با یه جوون مجرد ازدواج کنم . فاصله ای سنی من وشاهرخ بیست سال بود . در ضمن این که من باید یه بچه را بزرگ می کردم و از درس ومدرسه که خود شاهرخ باعث شده بود واردش بشم بیرون بیام . خواستگار خوب هم که زیاد داشتم و دلم می خواست عروس خوشبختی بشم ولی با اخلاق های شاهرخ من به جای نگین می ترسیدم چه برسد به این که بخوام زنش بشم .
غم از دست دادن نگین یه طرف غم و غصه ای که خواسته اش رو دلم گذاشته بود طرف دیگه . با صدای بابا گفت : « گل پری ، نگین منتظره » نگام به صورت رنجورش افتاد و نگاه ملتمسش رو که دیدم به بابا نگاه کردم که سرش رو تکان داد و گفت : « قول بده بابا »
با خودم گفتم : « انگار تا قول ندم . دست از سرم بر نمی دارند » و با صدایی که خودم به زحمت می شنیدم گفتم : « باشه . قول می دم و با گریه از اتاق خارج شدم . »
اون هفته آخر را با زجر و ناراحتی گذروندم و هر وقت به دیدن نگین می رفتم تا شاهرخ وارد می شد تقریباً از اتاق فرار می کردم و از نگاهش می گریختم . تا آخرین لحظات نگین روی خواسته اش تأکید می کرد و وقتی برای همیشه چشم فرو بست . تازه فهمیدم چی به سرم اومده . اشک وآه خودم از یه طرف ، بابا هم می گفت فعلاً لازم نیست به مدرسه بری . دنیا رو سرم خراب شده بود . تازه تو مجلس ختم وقتی داشتم چایی می دادم متوجه پچ پچ زن ها شدم که می گفتند نگین ، گل پری رو به جای خودش برای شاهرخ گذاشته از ناراحتی می خواستم از تو سالن فرار کنم که گلناز فهمید و منو کنار خودش نشوند و گفت : « همین جا بشین و تکون نخور . »
مراسم شب هفت که گذشت پریوش هم از دامن من سوا نمی شد . نسرین خله اش بود ولی چون سر خونه وزندگیش بود زیاد بهش انس نداشت و فقط به من ودو تا مادر بزرگ هایش می چسبید . شاهرخ ریشش بلند شده بود و قیا فه ای جدید پیدا کرده بود . تو این چند روز چند باری باهاش روبرو شده بودم ولی سعی می کردم از نگاش فرار کنم . نگاهش غمگین ودلشکسته بود.
بعد از هفت روز زن عمو مریم برای مردها لباس گرفت و مجبورشان کرد مشکی را در بیارن و ریش هایشان را اصلاح کنند .
شاهرخ وقتی ریشش را زد تازه معلوم شد صورتش لاغر شده . با این حرف مامان گل پری از روی مبل بلند شد و گفت :« هیچ به ساعت نگاه کردید ساعت دو شبه . پاشین برین بخوابید . » با ناراحتی گفتم : « نه مامان گل پری . بقیه اش را بگین . تازه به جاهای خوبش می خواستید برسید . » گفت : « من خسته ام مامان جان . باشه برای فردا . »
اونشب تا صبح خواب زندگی مامان گل پری رو می دیدم . صبح کامران که داشت به کارخونه می رفت بهش گفتم : « یه سری بزن زود برگرد . برای شنیدن داستان مامان گل پری بی تابم . »
کامران در حالی که می خندید گفت : « من بیشتر از تو بی تابم . سعی می کنم زود بیام » و برای ناهار برگشت .
بعد از ناهار هردومان کنار مامان گل پری نشستیم و گفتیم ما منتظریم .
مامان گل پری لبخندی زذ وگفت : « انگار خیلی عجله دارید . »
گفتم : « دارم از فضولی می میرم . »
مامان گل پری نگاهش را به آتش شومینه دوخت و گفت : « بعد از هفتم ، شاهرخ که دید من توی خونه هستم پرسید مگه مدرسه نمی ری . »
گفتم : » نه . بابا گفته نمی خواد بری . »
با بابا صحبت کرد وگفت : « بذارید بره مدرسه و از این محیط غم زده دور بشه . » دوباره شاهرخ به دادم رسیده بود و من راهی مدرسه شدم . شاهرخ مدتی توی خونه موند و با پریوش خودش را سرگرم می کرد و منم تمام سعی ام را می کردم که با شاهرخ روبرو نشم . امتحان های اخر سال بود و منم تمام وقتم پر بود و زمانی که می دیدم شاهرخ از خانه خارج می شد با پریوش بازی می کردم . بعد از امتحان های من چهلم نگین هم برگزار شد و زن عمو مریم لباس مشکی ما جوون ترها را هم در آورد .
بعد از اون بود که ترگل و گلناز نشستند و برایم شروع کردند به حرف زدن درباره ی ازدواج با شاهرخ ، ترگل می گفت درسته که شاهرخ بیست سال از تو بزرگتره ولی مطوئن باش که می تونی کاری کنی که تو مشت خودت داشته باشیش ومنم گفتم ولی من دلم می خواد ازدواجم مثل شماها باشد و با شوهرم نهایتاً هفت هشت سالی فاصله داشته باشم . تازه من از شاهرخ می ترسم . شما ها ندیدید وقتی عصبانی می شه چطوری وسایل را بهم می ریخت و نگین تو اتاق قایم میشد . حتی عمو شهرام هم حریفش نمی شه .
گلناز گفت : « می دونی چیه . عمو اینا تصمیمشون را گرفتند. مطمئن باش چند سال پیش تو اگه بزرگتر بودی عمو حتماً تو را برای شاهرخ می گرفت یه نگاه به خودت کردی ببینی چه قدر روز به روز خوشگل تر می شی . » گفتم : « خب پس چرا اون موقع شماها رو نگرفت . »
ترگل خندید و گفت : « برای این که ما به خوشگلی تو نبودیم که عمو بخواد دختر برادر وسطی اش را ول کند و ماها رو بگیره . ولی حالا نگین خدا بیامرز که نیست و از تو بهتر هم توی فامیل نیست .
عمو خوب می دونه که همین حالا هم چه قدر خواستگار داری راستشو بخوای حتی قبل از مریضی نگین مادر شوهرم تو را برای برادر زاده اش از بابا خواستگاری کرد ولی شاهرخ می فهمه با بابا می گه بذار گل پری درسش رو بخونه . البته اون روز فکرش رو هم نمی کرد که چند وقت بعد زنش ازش بخواد تو رو بگیره . عمو هم که همین براش بهترین بهونه است و پریوش هم که بهت علاقه داره .
با ناراحتی گفتم : « همین دیگه شاهرخ به خاطر زنش و باباش می خواد با من ازدواج کنه . »
گلناز خنده ی بلندی سر داد و گفت : « دختره ی ساده فکر کردی واسه چی نگین از شاهرخ خواسته با تو ازدواج کنه . چون می دونست که شاهرخ عاشق توئه و به حرف تو گوش می ده و تو هم پریوش رو دوست داری و برای همین شاهرخ ، با پریوش بد نمی شه . »
خواستم اعتراض کنم که ترگل گفت : « ببین خواهر کوچولو مدت هاست که همه ی ما فهمیدیم شاهرخ به تو علاقه داره . از نگاه های عاشقانه ای که به تو می کنه . از رفتارش با تو . حتی نگین هم متوجه شده بود . می دونی یه روز امیر شوهرم با شاهرخ تو یه مهمونی بودند و شاهرخ مست بوده به امیر گفته اگه به خاطر گل پری نبود حاضر نبودم خونه برم . امیر که فکر می کنه شاهرخ از مستی اسم زنش رو اشتباه گفته می گه زنت که اسمش نگینه و شاهرخ می گه می دونم نگفتم بخاطر زنم گفتم به عشق اون چشم های آبی می رم خونه که با محبت نگام می کنه . وقتی امیر اینو بهم گفت من نگران شدم و اومدم به نگین گفتم . »
و نگین سری تکون داد و گفت : « من مدت هاست که می دونم شاهرخ به عشق گل پری خونه میاد. من بهتر از تو نگاه های شوهرم را می بینم . ولی گل پری این طوری نیست و به عشق من و پریوش میاد . حتی بعضی مواقع دیدم که سعی می کند وقتی شاهرخ این جاست نیاد . حس می کنم از شاهرخ می ترسه . از بس که شاهرخ دعوا می کنه اونم از این جا فراری شده . »
منم بهش گفتم : « خب تو که می دونی شوهرت چشمش به خواهر منه ، چرا کاری نمی کنی . »
نگین گفت : « چه کار می تونم بکنم . تازه اگه به عشق گل پری به خونه میاد به خاطر اون دختره ی رقاصه از خونه فراری بود و اون خیلی برام خطرناک بود ولی گل پری که برای من خطری نداره . چون شاهرخ هر چه قدر هم دوستش داشته باشه نمی تونه علاقه اش را به خاطر عمو اینا به زبون بیاره . »
سرم رو توی دستام گرفتم و گفتم : « وای خدای من ، بیچاره نگین چه زجری کشیده از دیدن من من به خدا نمی دونستم وگرنه اصلاً جلوی شاهرخ نمیومدم . »
ترگل گفت : « تقصیر تو که نبوده . تو این جا زندگی می کردی . نگین هم اینو می دونست . »
با ناراحتی گفتم : « ولی نگین مریض بود خودم دیدم چطوری شاهرخ دوستش داشت و نگرانش بود . اون نگین رو دوست داشت . » گلناز گفت : « درسته نگین رو دوست داشت ولی عاشق توئه . دلش نمی خواست زنش بمیره . »
ولی وقتی نگین ازش خواست که با تو ازدواج کنه مخالفتی نکرد چون از خداش بود .
تازه از همه ی این حرف ها که بگذریم خواسته ی تو در این مورد اصلاً مهم نیست .
چون بابا وعمو تصمیم خودشان را گرفته اند و می خوان که بعد از شش ماه تو و شاهرخ رو به عقد هم در بیارن و بعد از سال نگین عروسی بگیرند .
وا رفتم نمی دونستم چکار کنم . این دیگه خیلی بی رحمی بود چطور می تونستند به این سرعت نگین رو فراموش کند .
با گریه و زاری گفتم : « نه . من نمی تونم . »
گلناز و ترگل سعی کردند منو آروم کنند ولی نشد و برای این که از دست حرف هایشان فرار کنم به باغ پناه بردم و همان طور که با گریه می دویدم با شاهرخ روبرو شدم و با نگاه پرسشگرش منو نگاه کرد و وقتی دید من همان طور با گریه ازش دور شدم به دنبالم اومد و گفت : « چرا گریه می کنی . » بهش نگاه کردم و سریع نگاهم را ازش دزدیدم .
با لبخند گفت : « چیه . سرت رو پائین می اندازی مگه دفعه اولت است که منو می بینی . »
با حرص گفتم : « نه قبلاً هم دیده بودمت ولی نمی دونستم که می تونی این قدر پست باشی که نگین رو به این سرعت فراموش کنی . » ابرویش را بالا برد وگفت : « این تصمیم بزرگترهاست ، می گن من و تو مثل آتیش و پنبه می مونیم نباید نامحرم باشیم . » و لبخندی زد .
با بغض گفتم : « دوستت ندارم . ازت متنفرم . »
با مهربونی گفت : « باشه ، تو دوستم نداشته باش ولی من دوستت دارم . عاشقتم و اینو همه جا فریاد می زنم . »
از پر روئی اش حرصم گرفته بود . انگار جوون بیست ساله بود . سعی کردم بغضم را فرو بدم و گفتم : « خیلی جالبه نگین که این همه دوستت داشت ، تو دوستش نداشتی و باعث مرگش شدی اون وقت منی که دوستت ندارم رو عاشقمی . »
از این حرف فرو ریخت و دستم را ول کرد وگفت » « من باعث مرگ نگین نشدم . حاضر بودم هر کاری بکنم تا زنده بمونه . خودت که شاهد بودی حتی خواستم ببرمش اروپا . خودش نخواست . »
با بی رحمی گفتم : « برای این که می خواست بمیره تا از دست تو بی رحم خلاص بشه . توئی که بهش نشون داده بودی عاشق منی . »
با این حرف شکست و فقط نگاه غمگینی به من انداخت و از من دور شد .
خودم از بی رحمی خودم حیرت کردم .
ولی با خودم گفتم : « حقش بود . چه قدر نگین عذاب کشیده بود وقتی فهمیده منو می خواد منم حالا که منو می خواد عذابش می دم . »


اکنون ساعت 01:02 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)