پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان پریچهر نوشته ی م.مودب پور (http://p30city.net/showthread.php?t=22143)

deltang 02-16-2010 08:33 PM

رمان پریچهر نوشته ی م.مودب پور
 
رمان پریچهر نوشته ی م.مودب پور


درزندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت راتعیین می کنند.زمانی که به گذشته بازمی گردیم به لحظاتی برخوردمی کنیم که بایک اتفاق ساده،دیگران توانسته اندزندگیمان رادگرگون کنند.

این داستانی است ازیک زندگی.
مسافرین محترم ورود شمارابه خاک ایران خوش آمدمی گویم.ساعت 20:30دقیقه به وقت تهران است.هوا،هفده درجه بالای صفروبارانیست.امیدوارم ازپروازلذت برده باشید لطفادرجای خود
نشسته وکمربند؛راببندید.آرزوی دیدارمجدد شمارا داریم.
هومن- دیگه پاموتواین بشقاب پرنده نمی زارم.اسمش روباید میذاشتند شرکت هواپیمایی اتومعلق!خیلی خوب ازمون پذیرایی کردندکه آرزوی دیدار مجددمون رودارن؟!
من- چی میگی هومن؟چراغرمی زنی؟
هومن- می گن داریم سقوط می کنیم .خلبان یادش رفته چرخهای هواپیماروسوارهواپیما کنه .
هربدی وخوبی از من دیدی حلال کن منوفرهاد جون .
من- رسیدیم؟
هومن- آره .اینجا آخرخطه .دیداربه قیامت
من- شام دادند؟
هومن- آره،شام ترومن خوردم .
من- بترکی، گرسنه بود .
هومن- شام کله پاچه دادند با پیازوترشی تودوست نداشتی .
حالا اگه هوس کردی زنگ بزنم یه پرس برات بیارن .نخورده که نیستی .
من- کی می رسیم ازدستت خلاص شم.
هومن- فعلا که روهوا، آویزونیم .
من- خدابه دادمون برسه با گمرک اینجا .خوب شد به بابا اینا خبرندادیم داریم می آییم .
هومن- جدی فرهادهشت سال گذشت؟باورم نمیشه ما مهندس شده باشیم .
من- با بودن رفیقی مثل تو،برای من هشت قرن گذشت.
هومن- فرهاد حتما تواین هفت هشت ساله،ثروت پدرت هفتاد هشتاد برابرشده
من- بازپشت سرپدرم حرف زدی؟پدرخودت هم پولداره ها!
هومن- نارحت شدی؟انشاالله تواین هفت هشت ساله ثروت پدرت ازبین رفته باشه!امیدوارم بحق این سوی چراغ، بابات به خاک سیاه نشسته باشه!امیدوارم.....
من- لال شی پسر.چی میگی مگه دیوونه شدی؟
هومن با خنده- ترسیدی؟
من- به حرف گربه کوره، بارون نمی آد
هومن- شوخ کردم خره .پدرت به گردن من حق پدری داره .من که بابای درست وحسابی نداشتم
من- بازشروع کردی؟
«دراین موقع هواپیما به زمین نشست واز برخوردچرخها با زمین هواپیما تکان سختی خورد.هومن که برای برداشتن ساک خودش بلند شده بود،روی صندلی پرت شد .»
هومن- آخ گردنم !خدا ذلیلت کنه بااین رانندگیت!
مهمانداردرحالی که خنده اش گرفته بود گفت:لطفا بنشینید وکمربندتون رو هم ببندید
هومن به کمربند شلوارش نگاه کردوخواست یه چیز دیگه بگه که بلافاصله گفتم:
- هومن،کمربندصند لیتو ببند
وقتی مهمانداررفت،گفتم :
- خدا روشکر،دیگه ازدستت راحت میشم .آبروی منوجلوی همه می بری
هومن- فکرکردی برسیم ایران ولت می کنم؟
چند دقیقه بعد پیاده شدیم وجلوی باجه ای که گذرنامه؛رومهرمی زدند،صف کشیدیم .
هومن- ببخشیدآقا،اینجا«تذکره ها؛»رومهرمی کنند؟
- ا،انگارخیلی بامزه ای؟چمدونهاتوبریزبیرون ببینم آقای بانمک
من- خدامرگت بده پسر.ببین نرسیده چه بساطی برامون درست کردی؟!
هومن- آقامن جزاین ساک دستی،هیچی ندارم .اون چمندونها همش مال این رفیقمه .
«یکساعت بعد،درحالی که تمام چمدونها زیر وروشده بودمراحل گمرکی تموم شدوازفرودگاه بیرون اومدیم وبایک تاکسی به طرف خانه حرکت کردیم»

deltang 02-16-2010 08:33 PM

من- آخه پسرشوخی هم حدی داره .چرا سربسرشون گذاشتی؟
هومن- مگه چی گفتم.پاسپورت کلمه خارجی یه. جاش گفتم تذکره
«به راننده آدرس خونه رودادم. خونه ی من وهومن در یک خیِا بان بود.خیابانی درپاسداران.
شهرتغییر کرده بود.
بزرگ وشلوغ.یک ساعت بعد رسیدیم»
من- برودیگه خونه تون.ازدستت راحت شدم
هومن- من نباشم یه ورت صحراست!نیم ساعت دیگه میام سراغت .
من- اومدی،نیومدی ها؛!
هومن- یعنی همه چی تموم؟
من- همه چی تموم
هومن- پس مهرم چی می شه؟هشت ساله جوانی ام روپات گذاشتم .
من- گم شو
هومن- عیبی نداره .شوهرمالی هم نبودی .مهرم حلال ،جونم آزاد .هنوزجوونم وخوشگل.می رم یه شوهردیگه می کمنم .خداحافظ ای شوهربی وفا!ای بی صفت!
«راننده تاکسی باخنده؛مارونگاه می کرد»
من- این چرت وپرت ها؛رو میگی،همه فکرمیکنن دیوونه ای
هومن- خب عشق آدم رودیوونه میکنه دیگه!
من- گم شو،خداحافظ.
«ساعت حدود11شب بود:زنگ خونه خودمون رو زدم.فرخنده خانم آیفون روجواب داد»
من- منم فرهاد.سلام فرخنده خانم .
«صدای فریاد فرخنده خانم روشنیدم که فرهادخان فرهادخان می کرد»
واردخونه شدم وچمدونها رو کناری گذاشتم.
فرخنده خانم،زنی زحمت کش ومهربان وساده بودکه درخونه ما کارمیکرد.سیزده چهارده سال پیش،یک روزبا تنها دخترش که خیلی کوچک بود،همراه پدرم به خونه ما اومدوموندگارشد.
دیگه جزئی ازخانواده ما به حساب می اومد.ازاول هم بهش به چشم خدمتکارنگاه نمی کردیم.بگذریم.
وارد خونه شدم.خونه که چه عرض کنم.باغ بسیاربسیاربزرگی بود با درختان کهن سال سربه فلک کشیده که روزها سروصدای پرنده ها توش
قطع نمی شد.استخری وسط باغ ودورتادورپرازشمشادهای بلند.ساختمانی دوطبقه،بزرگ وقدیمی پرازاتاق.
باغ پربودازگل وگیاه.شمشادها مثل دیوارهایی بودند که وسط باغ کشیده شده باشند.
دورتادورباغ هم نبمکت بودکه وقتی روش می نشینی اصلادیده نمی شدی.باغ جون میداد برای قایم موشک بازی.
کف حیاط با آجرهای نظامی قدیمی فرش شده بود.تابستون ها وقتی روش آب پاشیده می شد بوی نم همه جا رومیگرفت.ته باغ یه آلاچیق بود پرازشاخه های مو .خلوت ودنج!
صدای پرنده ها،بوی نم،عطرگلها،منظره درختها،همه آدم رو مست میکرد.خلاصه عاشق این خونه وباغ بودم.از هرگوشه ش،صدتا خاطره داشتم.
درهمین افکاربودم که پدرومادرم وفرخنده خانم ازخونه بیرون اومدند ودرواقع به طرف من حمله کردند!
درحالیکه اشک ازچشمام سرازیربود،مادرم روکه اول ازهمه به من رسیده بود،بغل کردم.
چه احساسی! انگاردوباره بچه شده بودم.بوی مادرم،نوازش دستهاش،گرمی اشکاش همه وهمه چه نعمتیه!
دلم نمی اومد که آغوش مادرم رو ترک کنم.
پدرم کنارم ایستاده بود.صبورومحکم.اجازه می داد که ازعشق عیان مادرم لبریزبشم.
به طرفش برگشتم.پدرخودداربود.اول دستش روبه طرفم درازکرد تا مثل دوتا مردبا هم دست بدیم.می خواست به من بفهمونه که درنظرش مردشدم.
دستش رو تودستام گرفتم.دستی که هروقت می ترسیدم،وحشت رو ازم دور می کرد.
وقتی روی شانه ام قرار گرفت،احساس امنیت مثل حصاری احاطه ام می کرد.
نتونستم طاقت بیارم.خواستم این دستها رو ببوسم که نذاشت وبا گریه بغلم کرد.
گریه پدر،فقط حلقه اشکی بود درچشمان.
همه وارد ساختمان شدیم.چمدون ها روبه کناری گذاشتم و دوباره مادرم رو درآغوش گرفتم.بعدرو به فرخنده خانم کردم وگفتم:
- چطورید فرخنده خانم؟خوبید؟دلم برای شما وسماورگوشه خونتون خیلی تنگ شده،پناهگاه من!
«یادم می آد هروقت که مادرم منو دعوا می کرد،به اتاق فرخنده خانم پناه می بردم واون هم با دادن یک استکان چای وچند آب نبات،ازمن دلجویی می کرد وبا گفتن قصه ای منو
شاد به طرف خونه می فرستاد.سماورش،همیشه خدا،گوشه اتاق ازسوزدل،قل قل می کرد.»

deltang 02-16-2010 08:33 PM

فرخنده خانم- حالا دیگه پناه ما،بعداز خدا شمائید فرهادخان
من- خیالتون راحت،من هنوزهم اگه طوری بشه،به دو،بطرف پناهگاه می آم.
«درهمین مقغ،دختری با چادر که فقط چشمانش ازآن بیرون بود،واردشدوسلام کرد.صدایی گیرا،یادآورگذشته ای دوره.لیلا بوددختری کوچک فرخنده خانم که حالا بزرگ شده بود.»
من- سلام لیلا خانم چقدربزرگ شدید!
لیلا- خوش آمدی فرهادخان.خانم چشم شماروشن.
مادر- ممنون لیلاجون. دلت روشن.
«بطرفچمدان رفتم وسوغات فرخنده خانم ولیلاروبیرون آوردوگفتم:»
- اول ازهمه بیادشما بودم فرخنده خانم .بفرمایید،ناقابله .این هم خدمت شما لیلا خانم
فرخنده خانم- مادرچرازحمت کشیدی؟همون که یادمن بودی برام بس بود .پیرشی پسرم .
لیلا-ممنون فرهادخان
«ازصورت لیلاچیزی معلوم نبوداماصدای قشنگی داشت .»
سوغات پدرومادرم روهم دادم .همگی نشستیم ومشغول صحبت کردن ازهردری شدیم درخونه فقط شادی بودکه به هرگوشه ای می دویدوهمه جاسرک میکشیدهنوزنیم ساعت نگذشته بودکه زنگ زدندوهومن واردشد شلوغ وپرسروصدا .شروغ به سلام وعلیک باپدرومادرم کرد .
پدرم که ازحرکات هومن خنده اش گرفته بودپرسید:
- فرهاد،هنوزاین پدرسوخته پشت سرمن حرف می زنه؟
من- اختیاردارید پدر،غلط می کنه .
هومن- منکه همیشه،همه جامی شینم وبلندمیشم دعاتون می کنم!همین چندساعت پیش توی هواپیما ذکرخیرتون بود .داشتم دعاتون می کردم .
«نگاهی چپ چپ بهش کردم .»
هومن- به به،فرخنده خانم!ماشااللهمثل قالی کرمون می مونید .ازموقعی که ازایران رفتم تاحالا،تکون نخوردید .
«فرخنده خانم که گل ازگلش شکفته بودگفت»
-ماشاالله،چه باکمالاته این هومن خان!
هومن- اِاِاِ؛این لیلا خانومه؟!
من- بله،لیلاخانمه .
هومن- ماشاالله چه بزرگ شدن!لیلاخانم یادتونه چقدرمن واین طفلک فرهادجون روبه جون هم می انداختید؟
«راست می گفت.وقتی کوچک بودیم،بارهاوبارها لیلا باعث دعاوکتک کاری من و هومن شده بود»
لیلا- اختییاردارید هومن خان. اونمال وقتی بودکه خیلی کوچک بودیم. در واقعبازی کودکانه بود.
هومن- راست میگن لیلا خانم. اون موقع بچه بودیم وفقط کتک کاری می کردیم.
انشاالله حالاکه بزرگ شدیم لیلا خانم می کنن که دعوای من وفرهاد،به قتل وکشتار برسه!
فرخنده خانم- وا هومن خان خدا اون روزو نیاره.
من- هومن،تواینجا اومدی چیکار،مگه خودت خونه وزندگی نداری؟
هومن- رفتم خونه،سوسن خانم تشریف نداشتن.اومدم یه سلامی عرض کنم ومرخص شم.
«درهمین وقت تلفن زنگ زد وپدرم تلفن رو جواب داد.چند دقیقه بعد خنده کنان به طرف ما آمد»
پدرم- هومن تواین کارها رو از کجا یاد گرفتی؟
بعد رو به مادرکرد وگفت:
- پدرسوخته به پدرش گفته من یه سرمیرم هتل.زن وبچه مو گذاشتم اونجا.
پدرش ازتعجب خشکش می زنه.می پرسه مگه زن گرفتی؟اینم گفته آره،یه دختراهل مغولستان رو گرفتم.اسم بچه مون رو هم گذاشتیم چنگیزخان!
«همه شروع به خندیدن کردند وسرزنش هومن»
هومن- این که چیزی نیست،حرف بزنید شما رو هم اذیت می کنم!این فرهاد رو اونقدر اذیت کردم که یکسال زودتردرس هاشو تموم کرد که برگرده واز دستم راحت بشه.
لیلا- اینا سوغات فرنگه؟
فرخنده خانم- خیر نبینن این خارجی ها که جوونهای ما رو جنی می کنن.
من- فرخنده خانم این از اولش جنی بود.تازه اونجا کمی درستش کردن
پدر- پاشو برو خونه.مادرت اومده.می خواد ببیندت
هومن- مادرم!؟
بعد با زهر خندی برلب،خداحافظی کرد و رفت.
«مادر وپدر هومن،سالیان سال بود که ازهم جدا شده بودند.سوسن خانم نامادری هومن بود هومن یک خواهرناتنی،هم بنام هاله داشت که سوسن خانم مادرش بود.رابطه خوبی با هم نداشتند.»
فرخنده خانم- خدا نصیب نکنه بیچاره پدرش ومادرش چی از دستش می کشن؟!
لیلا- برعکس.خیلی سرزنده وبانمکه!
«برگشتم ونگاهی به لیلا کردم.بزگ شده بود!»

deltang 02-16-2010 08:34 PM

مادر- فرهاد توچطوری اونجا با هومن سرکردی؟
من- اگه یه دوست واقعی توی دنیا باشه،این هومن مادر
پدر- هومن پسربسیارخوبیه.شیطون هست اما خوب ومهربون
من- مادر من خیلی گرسنه م،شام چیزی داریم؟
فرخنده خانم- الان برات درست می کنم،چی دوست داری؟
من- نه فرخنده خانم،چیزی درست نکنید.اگه چیزی حاضر نیست،همون نون وپنیروگردو رو می خورم دستتون درد نکنه
لیلا- هنوزاخلاقتون عوض نشده فرهادخان
من- نه،فقط کمی بزرگترشدم.شما چطور؟
لیلا- زمان خیلی چیزها رو تغییر می ده
من- امیدوارم زمان شما رو تغییرنداده باشه.اون لیلائی که من می شناختمش خیلی خوب ومهربون بود.
لیلا- خوبی بچگی اینه که آدم کمترمی فهمه
«نگاهش کردم»
لیلا- آدم هرچی بیشتربدونه،بیشترزجر می کشد!
« اینها روگفت ورفت»
مادرم- باید زنگ بزنم به همه فامیل.خیلی دلشون می خواهد فرهاد رو ببینند.
اگه بفهمن اومده،تا نیم ساعت دیگه می ریزن اینجا.
برم یه زنگ بزنم به خواهرم.
«به محض شنیدن حرفهای مادرم،چشمهایم سیاهی رفت.خسته بودم وحوصله فامیل رونداشتم.تازه ساعت حدود دوازده شب بود.»
گیرم الان نمی اومدن،صبح کله سحرهمه خونه ما بودند.
دنبال بهانه ای می گشتم تا بدون اینکه مادرم رو ناراحت کنم،ازاینکار منصرفش کنم.
مادرم به طرف تلفن حرکت کرده بود که ملتمسانه به پدرم نگاه کردم.پدرم ازنگاه ماتمزده من خنده اش گرفت و رو به مادرم گفت:
- خانم،امشبه رو دست نگه دار،مطمئنا اقوام یک شب دیگرهم،طاقت دوری فرهاد را دارند.این بچه تازه رسیده خسته اس.می دونم شوق داری ولی بذاربرای فردا،بهتره.
مادر- راست می گی،اصلا فردا شب یه مهمونی مفصل می دم.بذارتمام دخترای فامیل شیک وپیک کنن وبیان،خودی به فرهاد نشون بدن.شاید قسمت بچه ام بین اینا بود
من- مادرتو رو خدا از الان تو ذهن فامیل نندازید که من خیال ازدواج دارم.
بعد با التماس رو به پدرم کردم وگفتم:پدر!
پدر- خانم من،عزیزم،این بچه هنوزلباساشو درنیاورده،شما می خواین زنش بدین؟
مادر- شماها نمی دونید،ازاین چیزام خبرندارید.این کارها روبسپرید دست من.
یادت رفت«رادپور»؟پارسال هی گفتم بگو فرهاد یه سر بیاد و برگرده؟هی گفتی نه؟دیدی دخترمنیژه خانم رو بردند؟
پدر-اولا کجا دخترمنیژه خانم رو بردند؟اونکه خودت گفتی یک ماه قهرکرده برگشته خونه مادرش!درثانی پسره رو وسط امتحاناش بکشم بیاداینجا دخترمنیژه خانم روبگیره؟
من- کدوم منیژه خانم؟رستم زاده؟
مادر- آره عزیزم،مهناز،دخترش،یادت هست؟
من درحالی که گریه ام گرفته بود گفتم
- مادر اون موقعی که من جهل وپنج کیلو بودم،مهنازهفتادهشتادکیلو، خالص وزنش بود،تو رو خدا رحم داشته باشید.پدر،من تازه شصت کیلوشدم!
پدربا خنده- ناراحت نشوفرهاد جون،مهنازالانم همون حدود هشتاد،نود کیلو مونده،اضافه نکرده وشروع به خندیدن کرد
مادرم چپ چپ به پدرم نگاه کرد
فرخنده خانم- نه،مهناز خانم خوبه،یه پرده گوشت بهش هست،چیه دخترلاغرواستخونی باشه!
من- فرخنده خانم،اون دیگه از یه پرده گوشت گذشته،شده لووردراپه!
«همه خندیدندحتی مادرم»
پدر- خوب شکرخدا مسئله مهناز،حالابالووردراپه یابدون اون،منتفی شده ورفته خونه شوهر.حالااگه میخوایطلاقشوبگیری وبنشونیش پای سفره عقد فرهاد،اون چیزدیگه ایه .
«این منیژه خانم،همسایه ی سرکوچه مابود،کنارخونه هومن اینا،که دوست قدیمی مادرم بود.
دخترش هم ازپرخوری بقدری چاق بودکه ازدراتاق تونمی اومد .بگذریم،بعدازآنکه فرخنده خانم،کمی از شام شب که باقیمانده بودبرام آوردومن خوردم،بعدازخداحافظی،به اتاق خودم رفتم .
دکوراتاق هیچ فرقی نکرده بود .همه چیزهمونطوربودکه بود.اتاق من درطبقه بالابودکه هم ازداخل خونه به اون راه داشت وهم توسط ده پانزده پله،ازحیاط میتونستم به اتاق واردبشم بعدازحمام
کردن، درون رختخابم، مثل خیلی خیلی قد یمییها. خنک بود امن.
شاید ده شماره طول نکشید خوابم برد.
صبح اول وقت،سروکله خروس بی محل پیدا شد.منظورم هومن بود.از راه پله های حیاط وارد اتاق من شده بود.»
هومن- بلند سو ظهره،تا کی می خوای بخوابی؟
«سرم را از زیرپتو درآوردم وساعت رو نگاه کردم.9صبح بود.پس دوباره پتو رو روی سرم کشیدم واز همون زیرگفتم»
- هومن،بدون شوخی می گم،برو گم شو
هومن- بلند شو امتحان دانشگاه دیرشد!

deltang 02-16-2010 08:34 PM

«یه دفعه مثل فنرازجا پریدم،هنوزدرعالم دانشگاه وامتحان وخارج ازکشوربودم.
با بلند شدن من،هومن شروع به خندیدن کرد.تازه متوجه زمان شدم.
خونه خودمون بود،اتاق خودم،ایران خودم!»
هومن- چی شد ترسیدی؟
من- آره،یک آن فکرکردم که هنوزتوجریان درس وتحصیلم.
هومن- پاشوبریم صبحانه بخور،کارت دارم
من- اگه هومن بدونی مادرم چه لقمه ای برام گرفته بود!؟خدا بهم رحم کرده،خطراز بیخ گوشم ردشد
هومن- چطورمگه؟ستاره خانم می خواست شوهرت بده؟
«اسم مادرم، ستاره بود. هومن مادر رو ستاره خانم صدا می کرد»
من: اتفاقا درست حدس زدی، می خواسته زنم بده!اونم کی؟دختره منیژه خانم،مهنازرویادت هست؟
هومن- راست می گی؟به به مبارکه،بسلامتی - دخترخوبیه این مهناز،تاحالاسه باردروزن صدوبیست کیلوگرم مدال آورده .حیف شدازدستت رفت .گویا یه نسبتی هم با آلکسیف،قهرمانان روسی داره
ولی فرهاد اگه مهناززنت می شد،خوب تروخشکت می کردها،حرف می زدی بغلت می کردمی ذاشت سرطاقچه!
من- گم شو .هومن تروخدااگه مادرم رودیدی یه چیزی بهش بگو
هومن- خیالت راحت،فعلاپاشوبریم پایین،صبحانه بخورکارت دارم«بلندشدم واصلاح ودوش،بعدرفتیم پایین .ازپله های داخل سالن که پایین می رفتیم،هومن شروع کرد بلندبلندحرف زدن»
هومن- نامحرم سرراه نباشه،آقاهومن دارن تشریف میارن (چندسرفه)
مادرم- سلام هومن جون،خوبی؟
هومن- چه سلامی؟چه علیکی؟چه خوبی؟ستاره خانم فقط این فرهادپسرشماست؟
من آدم نیستم؟
مادرم باخنده- چیه باز،چی شده ؟
هومن- چرابرای من زن نمی گیرید؟چرافکرمن نیستید؟
من- راست می گه مادر،مهنازاگه باشوهرش،زندگیش نشده،بگیرش برای هومن .سلام
مادر- سلام،آره حیفه واقعا،خوب دختری بود!حالاکه شوهرداره
هومن- نه ستاره خانم،من خروس وزن نمی خوام،برای من یک مگس وزن پیدا کنید مادرم باحیرت به من نگاه کرد .
من- دسته های کشتی ووزنه برداری رومی گه مادر
مادرم باخنده- کورنشی پسر،بذاراول دست فرهادوبندکنم بعد تو
هومن- فرهادهنوزنمی تونه دماغش روبگیره این کجا وقت زن گرفتنه شه؟شما یه زن خوب برای من بگیر،من برای فرهادهمین فرخنده خانم رومی گیرم
فرخنده خانم که اسمش روشنیده بود،جواب داد
فرخنده خانم- چی می گی ننه؟کاری داری؟(ازداخل آشپزخونه)
هومن- حالانه فرخنده خانم .زوده فعلا،چند وقتی کارداره
«مادرم درحالی که از خنده،غش وریسه رفته بودگفت»
- خیرنبینی هومن،بیچاره فرخنده خانم؛
هومن- راست می گید،این فرخنده خانم هم حیفه زن فرهادبشه .چطوره مادرفرخنده خانم روبراش بگیریم؟
«پدرم که ازلحظاتی پیش واردسالن شده بود باخنده گفت»
- هومن بازمعرکه گرفتی پسر؟
ماهردوسلام کردیم واوجواب داد
پدر- شب ایران چه جوری بود؟
من- عالی،مثل خودش پررمزوراز!
پدر- شاعرانه بود،آفرین
هومن- جناب رادپور(اسم پدرم)ازعشقه!فرهاد ازعشق فرخنده خانم به این درجه ازعرفان رسیده
فرخنده خانم به این درجه ازعرفان رسیده
فرخنده خانم دوباره ازآشپزخانه جواب داد
- چی می گی ننه؟کارم داری بیام
هومن- نه فرخنده خانم نیا،انگارمعامله مون نشد.شما حیفید!
من- هومن خجالت بکش.سربه سرپیرزن نذار
«دراین هنگام فرخنده خانم کهفقط قسمت آخرحرفهای هومن روشنیده بود،با دستکش ظرفشویی وارد سالن شد»
هومن آرام درگوش من- عروس خانم خودش اومد معامله رو جوش بده
«من محکم زدم توی پهلوش»
فرخنده خانم- ننه چی حیفم!دیگه عمری برام نمونده
هومن- اختیاردارید،ولی خوب حق با شماست،فرهاد جون باید عجله کنه
«مادرم با خنده،فرخنده خانم روبه آشپزخانه برد ومشغول حرف زدن با او شد»
من- هومن یکدفعه اگه می شنید خیلی بد می شد،زشت بود دیوونه
هومن- به جان فرهاد همه رو شنیده.اومده بود ببینه شاید خدا خواست وشد عروس خانواده رادپور
«پدرم از خنده،سرفه اش گرفته بود.
من به طرف آشپزخانه رفتم که صبحانه بخورم که هومن داد زد»

deltang 02-16-2010 08:35 PM

- کجا؟قبل ازعروسی،حق دیدن عروس رو نداری
«با خنده وارد آشپزخانه شدم وبعداز صبحانه،پیش پدروهومن که مشغول صحبت بودند برگشتم وازهومن پرسیدم»
- خوب حالا بگوچیکارم داشتی؟
هومن- می خواستم با،هم بریم شاه عبدالعظیم،سرخاک مادربزرگم
من- مادربزرگ تو،من بیام چیکار؟
«هومن درحالی که دست منومی کشید وتقریبا با زورمنوبا خود می برد گفت»
- می خوام اونجا دخیل ببندم،بختت وا شه.خداحافظ جناب رادپور
پدر- هومن درمورد حرفهایی که زدم فکرکن،باشه؟
هومن-چشم جناب رادپور،چشم
«بیرون اومدیم وسوارماشین پدرهومن شدیم.یک بنزمدل بالا بود»
من- هنوزنیامده،زدی به اموال پدرت؟
هومن- این که چیزی نیست،خبرنداری.اولتیماتوم دادم بهش،تا آخرهفته باید برام یک ماشین شیک بخره وگرنه هرروزماشینش رو می برم
من- اون بیچاره پدرت،که حرفی نداره.تا حالا ازچه بابت برات کم گذاشته؟
هومن- ازچه بابت؟!(با پوزخند).ازبابت عشق ومهربانی!
من مگه چند سالم بود فرهاد که ازمادرم جدا شد؟بخاطرچی؟خودخواهی.نمی گم مادرم زن خوبی بود.ولی هرچی بود مادرمن بود.
دوسال بعداز طلاق مادرم،ازدواج کرد.فرهادمن درسته که کوچک بودم ولی همه چیزروخوب می فهمیدم.دعواها،کتک کاری ها،فحش ها.
اگربدونی هرشب درخونه ما چه خبرمی شد.به محض اینکه پدرم ازکارخونه برمی گشت،جنجال شروع می شد.طوری شده بودکه وقتی آفتاب غروب میکرد،غم عالم
می ریخت تو دلم.ازشب نفرت داشتم.
تا پدر می اومد،ده دقیقه نگذشته بودکه می پریدن بهم.یه شب نوبت پدربود،یه شب نوبت مادرم که دعوا رو شروع کنه.
خدا می دونه فرهاد چی می کشیدم.با همون کوچکی یک دقیقه به دامن مادرم می چسبیدم والتماس می کردم،یک دقیقه به کت پدرم آویزون می شدم و زار می زدم.
ولی به تنها چیزی که توجه نداشتن من بودم.
«حرکت کردیم.بغض گلوی هومن را گرفته بود.تا حالا اونواینطوری ندیده بودم.شخصیت پنهان هومن بود.باورنمی کردم که این آدم،همان هومن باشه.»
بعداز چند دقیقه رانندگی،یه دفعه ماشین رو کناری پارک کرد و روبه من گفت:
- یه شب فرهاد،دعواشون خیلی بالا گرفت.مادرم یه چیزی پرت کردطرف پدر،خوردبهش.پدرهم شروع کردبه کتک زدن اون.حالا نزن کی بزن.
فرهاد تا حالاکسی مادرت روکتک زده وتو واستی نگاه کنی؟نه،می دونم.خیلی سخته.اون شب واقعا دلم می خواست پدرم رو بکشم.
بالاخره ازهم طلاق گرفتند.تا مدتها پدرم یه گوشه می نشست ومات،درودیوارونگاه می کرد.حال من رو نمی تونی درک کنی که چه می کشیدم.اون موقع من شش سالم بود.
مادرم یکسال بعد دوباره ازدواج کرد.ازش نفرت دارم.
پدرهم دوسال بعدازجدایی،دوباره ازدواج کرد.باهمین خانم که به اصطلاح مادرمه.
من- ولی هومن فکرنکنم نامادریت زن بدی باشه؟اینطوربه نظرنمی آمد
هومن- چرا بد باشه؟تمام اختبارات،دستش بود.بعداز ازدواجش،وقتی بچه دارشد اول از همه پدر رو وادارکرداین خونه روبنامش کنه.
سرهمین موضوع،مدتی باهمین بگومگو داشتند.تلافی اختلافشون روسرمن درمی آوردن.
هرازگاهی که پدربرمی گشت خونه،یه سوسه می اومد وپدرم روبه جون من می انداخت.
وقتی هم که بچه دارشد،من شدم اخ.همه محبتها به طرف اون بچه متوجه شد.
آخه میدونی فرهاد،مال بی صاحب،بی ارزش می شه.اگرراستش روبخوای من بیشترخونه شما بودم تا خونه خودمون.
حالام که می بینی پیغام می ده که دلش برام تنگ شده ازترسشه!
آخه دیگه من اون پسربچه هشت،نه ساله نیستم.خارج رفتن من هم باعثش اون شد.فرستاد منوخارج که سرخرنداشته باشه.الان هم که آمدم،
معلوم نیست،شاید اموال پدرم رو به نام خودش کرده باشه.(حرکت کردیم)
فرهاد یه دفعه بلائی سرمن آوردکه هیچوقت یادم نمی ره.پدرم ممنوع کرده بودکه وقتی خودش نیست،نامادریم ازخونه بیرون نره.
یه روزنزدیک ظهربود من رو تنها گذاشت خونه ورفت
من خیلی ترسیدم.حساب کن تواون خونه بزرگ،یک پسربچه تنها،چقدر می ترسه!
تا ساعت سه بعدازظهربرنگشت.حالا من،هم ترسیده بودم،هم گرسنه.
وقتی برگشت،من زدم زیرگریه گفتم«پدربیاد بهش میگم»
وقتی شب پدربرگشت،من اصلا جریان رو فراموش کرده بودم.می دونی به پدرم چی گفت؟
رفت به پدرم گفت که من می خواستم دامن اون روبزنم بالا!!باور می کنی؟
اون شب چنان کتکی ازپدرم خوردمکه نگو.اصلا پدراجازه نداد که من حرف بزنم.
روزی که می خواستیم بریم خارج یادته؟توی فرودگاه به پدرم گفتم که پدر،سوسن خانم اون روزبه شما دروغ گفت.من اون کار رو نکرده بودم.
اون می خواست ازمن زهرچشم بگیره که اتفاقا موفق هم شد.
فرهاد بعداز اون جریان بقدری ازش حساب می بردم!
من- چرا تا حالا این چیزا روبرام نگفته بودی؟
هومن-دیگه لزومی نداشت.اکثرا که خونه شما بودم.بعدهم که ازایران رفتیم،راحت بودم،دیگه به این مسائل فکرنمی کردم.ولی حالاچرا،چون دوباره برگشتم تواین خونه.
میدونی فرهاد؟دولت بایدوقتی که قانون مربوط به طلاق وجدایی رو می نویسه،قانونگذارها رو ازبین آدمهایی مثل من انتخاب کنه که دردبی مادری
ویا بی پدری را کشیده باشند،نه چهارنفرکه اصلا نمی دونن طلاق چیه!
باید وقتی که زن وشوهری برای طلاق به دادگاه مراجعه می کنند،اول یک مجازات سخت برای هردونفردرنظربگیرند بعد آنها ازهم جدا شوند،مثل شلاق!
دادگاه های ما اصلا به فکربچه ها نیستند که ازتظرروحی چه بدبختی هایی می کشیم وبعداز اینکه بزرگ شدیم با چه مشکلات روحی وارد اجتماع می شویم.
من- اینا همه مربوط به طرزازدواج ما ایرانی هاست.همین که می فهمیم یه دخترنجیبه،زود باهاش ازدواج می کنیم.متوجه نیستیم که اخلاقمون باهم جورهست یا نه
هومن- اتفاقا ازدواج پدرومادرمن هم همینطوربوده!
من- ازمادرت چه خبرداری؟
هومن- هیچی،یکبارهم نیومد ببینه من زنده ام یا مرده.خیلی بی عاطفه بود.عاشق پسرخالش بوده،به زوردادنش به پدرمن.بخاطرپول
خوب دیگه بگذرییم فرهادخان.روزگار،خوب وبد می گذره.فقط آدم خوبی ها وبدی ها یادش می مونه شاید حالا نوبت من باشه!
«دیگه کم کم رسیده بودیم.ازطرف بازار،به طرف حرم رفتیم وبعدازپارک ماشین،وارد بازارشدیم.همون طورکه جلومی رفتیم ومغازه ها
رو تماشا می کردیم،چشمم به پیرزنی افتاد که گوشه ای نشسته بود ودرمقابل خود،چند لیف حمام وسنگ پا گذاشته بود،برای فروش.
بههومن نشونش دادم وگفتم:
- هومن برگشتیم یادت باشه یه کمکی به این پیرزنه بکنیم
هومن- که چی؟امروزتوکمک کردی،بعدش چی؟مگه درروزچقدرمی تونه لیف وسنگ پا بفروشه؟
من- روزی رو خدا میده نه من وتو!
«به طرف باغ طوطی رفتیم که البته دیگه نه تنها طوطی اونجا دیده نمی شد،بلکه پرنده زیادی هم به چشم نمی خورد»
من- اول هومن اعمال اینجا بعد فاتحه
«وقتی بعد سرخاک مادربزرگش رسیدیم هومن گفت:»
- این خدابیامرز هم خیلی زور زد تا پدرومادرم ازهم جدا نشن ولی نشد
من- ازکدومشون بیشترناراحتی؟یعنی کدومشون مقصربودند؟
هومن- هردوشون.تودعوا اگه یه طرف ساکت باشه که دعوا نمی شه!ولی اگه منظورت اینه که کدومشون بیشترمقصرند بایدبگم مادرم.
این مادرم بود که بخاطر پول دعوا راه می انداخت دلش می خواست ازدارائی پدرم،چیزی هم نصیب اون بشه،اما راهش روبلد نبود.

deltang 02-16-2010 08:35 PM

اگه دست دست می کردیم دیرمیشد وروهوا رندون می زدنش!
خاله ام- اِخوبه والله،شماانگارهومن خان ازهمه چیزخبرداری؟نکنه ازاقوام خودتونه؟
هومن- خیر،مال اینجانیست .یعنی اهل اینجانیست
پدرم درحال خندیدن بود،گفتگوبقدری سریع بودکه بیچاره مادرم فرصت حرف زدن پیدانمی کرد.درهمین وقت فرخنده خانم مادرم رو صدا کرد که برای سرکشی به غذا بره
خاله- فرهادجون،عروس فرنگی گرفتی؟حالا اسمش چیه؟
من- خاله هومن شوخی می کنه
خاله- خوب اگه قراره ما ندونیم،عیبی نداره
هومن- نه خاله خانم چرا ندونید،کی بدونه بهترازشما؟
«خاله ام که مشتاق شنیدن بود،تمام کلمات رو ازدهن هومن می قاپید»
خاله- خوب بگوهومن جون،ما هم خوشحال بشیم
هومن- خاله خانم،همین زیرگوشمون بود.یعنی آب درکوزه وما تشنه لبان می گشتیم
من- هومن کافیه،خاله شهره خانم نمی دونن توشوخی می کنی
خاله با خنده- فرهادجون توهم توخارج خوب سیاست یاد گرفتی!؟
هومن- خاله خانم،این از اولش سیاست داشت.با پنبه سرمی بره!
خاله-بالاخره ما نباید بفهمیم این دخترخوشبخت کیه؟
هومن- والله چه عرض کنم،عروس خانم یه دخترکوچولوهم داره
«پدرم سرش روپایین انداخته بود ومی خندید.انگاربدش نمی اومد که هومن سربه سرخاله بگذاره»
خاله-چشمم روشن،طرف یه توله ام داره(و عصبانی روی مبل جابجا شد)
من-خاله جون شما اشتباه می کنید
هومن فرصت نداد وگفت
- خاله خانم این حرفا ازشما بعیده
شهره- مامان،این حرفا چیه؟فرهاد من ازشما معذرت می خوام
من- شهره این هومن داره شوخی می کنه.ازخودش این حرفارو می گه
خاله- اِ،پس هومن خان این لقمه روشما برای فرهاد گرفتید؟
هومن- خاله خانم من صلاح فرهاد رومی خواهم، بدش روکه نمی خواهم
خاله- خوب چراجواهررونمی گیرین؟
هومن- آخه دل طرف پیش فرهاده!
«دیگه داشت موضوع جدی میشدکه به پدرم نگاه کردم وبا اشاره به اوفهموندم که حرف رو تموم کنه .اگرچه پدرراضی نبودناچارشروع کردوباخنده گفت»
پدر- خاله خانم،هومن ماخیلی شوخه .عروس روهم که برای فرهاد درنظرگرفته،همین فرخنده خانمه.
«باشنیدن این حرف اول اخم های خاله درهم رفت ولی بعدگل ازگلش شکفت»
خاله - ذلیل نشی پسر،باورکرده بودم ها!جوون مرگ نشده،خودش هم اصلا نمی خنده!
شهره- حالافرهادکسی روانتخاب کرده یا نه؟
من- من تازه رسیدم، به قول معروف هنوز عرق راهم خوشک نشده .
«دراین بین،دوباره زنگ زدندوعده ای دیگرازاقوام واردشدند.بعدازمراسم ورودیه که همون تعارفات معموله،مادرم شروع کردیعنی آروم درگوش من زمزمه می کرد»
- فرهاد،اون دختره که می بینی،نوه عموی منه .قبلا زیادرفت وآمد باهاشون نداشتیم،باباش بسازوبفروشه ووضعشون عالیه،دختره هم،بدنسستنگاه کن.
من- مادر،اون که تقریباهمسن وسال شماس!
مادر- اونوکه نمی گم!اون خواهرشوهرعمه خانمه،شوهرعمه خانم توبازاره،اونم البته وضعش خوبه دخترشم اونه که داره باپدرت صحبت می کنه .اون که لباس مشکی پوشیده .
من- پس اون که شما گفتید کدومه؟
مادر- اوناهاش ،رفت توآشپزخونه .پاشوبروبه هوای آب خوردن،یه دقیقه ببینش وبرگرد.
نگاه کن فرهاداون که کنار«پاسیو»واستاده ،دخترآقای صدریه،پدرش توشمال،زمین های بزرگ رومیخره،خردمی کنه،می فروشه

deltang 02-16-2010 08:35 PM

هومن که جلواومده بودوحرفهای مادرم ومنوگوش می داد،آروم از مادرم پرسید
هومن- ستاره خانم،اونوقت این زمینهای خردشده روکی می سازه؟
مادرم- اون که تواون زمینها ویلا می سازه،هنوزنیامده .امشب دعوتشون کردم،حتما می آن
هومن- ستاره خانم،اونکه کارقاچاق می کنه،کدومه؟!
مادرم- قاچاق اونطورکه نمی کنه!جنس ازمرز،بدون گمرک واردمی کنه،شوهرعمه فرهاده .
من- ولی مادر،دختره که دم پاسیوواستاده بود،رفت طرف نوه عموی شما
هومن- اونی هم که لباس مشکی پوشیده بودرفت طرف اون خانم وآقاهه
«درهمین وقت دوباره زنگ زدندوعده ای تازه واردشدندوهنوزسلام واحوال پرسی تموم نشده بودکه دوباره یه عده دیگه واردشدندودوباره همه بلندومراسم سلام واحوال پرسی وتعارف
واین حرفها.»
مادرم دوباره کنارمن نشست وآروم گفت:
مادرم- اون اولی که اومد،دیدیش که؟با یه دختره وپسراومدند؟برادرشوهرخاله س،اونم توی بازاره .دخترش هم خیلی خوشگل ونازه .
اون بعدی هام که اومدن،حشمت خان. پسردایی مادرم .بنگاه حمل ونقل داره،دخترشم،همونه که بغلش نشسته.
هومن آروم پرسید:
- ستاره خانم،این خلافش چیه؟
مادرم- این توی کامیونهایی که مال شرکتش هستند،لوازم کامپیوتروموبایل وازاین چیزهایواشکی می آره ایران
هومن- ستاره خانم نمی شه به اینها بگید که هرکدوم ازدخترها،برن پیش پدرومادرشون بشینن؟ آدم اونهاروباهم قاطی می کنه .
اصلا کاشکی هرخانواده،لباس یک رنگ می پوشیدکه مثل هم باشن .مثل تیم فوتبال!
«مادرم که تازه متوجه شده بودهومن سربه سرش گذاشته،خنده اش گرفت وگفت»
- پسرخیرنبینی،داری منو مسخره می کنی؟
هومن- مادرم داغم روببینه اگرشمارومسخره کنم .ولی ستاره خانم من جای شما بودم هایه تلفن می زدم نیروی انتظامی بیادتمام این خلافکارهارودستگیرکنه ببره
مادرم- اِوایواش،اگه بفهمن آبروم میره پسر!
هومن- آخه اینا که شمادعوت کردید،همه شون سابقه دارن!اینجاشده ستادکلاهبردارها!
«مادرم هومن رومثل پسرخودش دوست داشت .برای همین هیچوقت بهش چیزی نمی گفت به همین خاطرهم هومن آزادانه جلوی مادرم هرچی دلش می خواست می گفت .»

deltang 02-16-2010 08:35 PM

آخرین مهمان هم،چند دقیقه بعد اومد.آقای ارسلانی،ویلاساز درزمین های تکه پاره شده شمال!
کم کم فرزندان خانواده،همونطورکه هومن خواسته بود،کنارپدرومادرشون قرارگرفتند وسلام واحوالپرسی وسایرمخلفات با همدیگه
به پایان رسید ونگاه اون ها متوجه هومن شد برادرشوهرخاله آقای دلخواه:
خوب فرهادخان چطوری هایی؟باورکن ازروزی که رفتی،دائم به فکرت بودم
هومن- فکرنکنم قربان شما حتی لحظه ای به من فکرکرده باشید
آقای دلخواه که انتظارهمچین جوابی نداشت،سرخ شد وگفت:
- منظورتون ازاین حرف چیه؟یعنی من دروغ میگم؟
هومن- خیرقربان،بنده فرهادنیستم،هومن هستم.شما حتما به یاد این بودید ودائم بهش فکرمیکردید(وبااین حرف من روبه آقای دلخواه نشون داد)
آقای دلخواه که متوجه اشتباه خودش شده بود،بلند بلند شروع به خندیدن کردبعد گفت:
- خوشم اومد جوون.سالها بودکه کسی این طوری جواب منونداده بود(ودوباره خندید)
صدری زمین خوردکن شمال:
خوب حتما حالاکه فرهادخان پس ازاتمام تحصیلات به ایران برگشته،جناب رادپوریکی ازکارخانه ها روبه نامشون می کنند و
به امید خدا،می شن یه کارخونه دارموفق مثل پدرشون
شوهرعمه خانم- فرهادجون اگه بیاد توبازارهم بد نیستها؟
برادرشوهرخاله- بله،کاملا.زنده باشن،بازاربیان خیلی براشون مفیده
هومن- بله،صد درصد،مخصوصا که درهمین مورد تخصص همم گرفته فرهاد جون!
برادرشوهرخاله- زنده باشن،مدرکشون چیه؟یعنی متخصص چی هستن فرهادخان
هومن- الکترونیک
شوهرعمه- به به،ماشاالله،واقعا بازاربه همچین تخصصی احتیاج داره؟
«من که داشتم ازخنده،خفه می شدم،چپ چپ به هومن نگاه کردم»
برادرشوهرخاله- زنده باشن،صحبت احتیاج شد،یادم اومد جناب مسعودی(شوهرعمه)شماهم،تا فهمیدید مابه اون قلم جنس آخرواردکردید
احتباج داریم،همه گذاشتید انبار؟
شوهرعمه خانم- آقای دلخواه(برادرشوهرخاله)قربون شکلت،اسمش روگفتی،فامیلش روهم بگو!جنس رو همه احتیاج دارن،قیمتش اصله
شوهرخاله توری- قرلرنشد اینجا صحبت بی وفایی بشه.پس ما اینجا چیکاره ایم؟وسط روبگبریم وغائله روختم کنیم،قبول؟
هومن-آقایون لطفا اگه معامله جوش خورده،حق کمیسیونش روفراموش نکنید.اینجا یه بنگاه معتبریه!
«همه زدند زیرخنده.پدرم ازهمه بیشترمی خندید»
صدری- جناب ارسلانی،کاررو درروی سی قطعه زمین شمال کی شروع می کنید؟
ارسلانی- به محض اینکه اینکه درختهاشو قطع کردند.با درخت توی زمین که نمیشه برادر! روی درختها که نمی شه ویلا ساخت!
شوهرخاله توری- حشمت خان شما ساکتید؟فدات شم قراربودیه چیزهایی توتریلی جاسازی بشه،چی شد؟
حشمت خان- ما که درحضوربزگان اسائه ادب نمی کنیم،ولی با اجازه تون ترتیب همه کارها داده شده.
درهمین موقع هومن آرام به من گفت:
- بابا صدرحمت به باندمافیا عجب آل کاپون هایی جمع شدن اینجا!
بعد روبه دخترهای فامیل کرد وگفت:
- خانمها وآقایون،اگرلطف کنید وتشریف بیاورید این طرف سالن،شاید بتونیم با کمک همدیگه،یک باند آدم ربایی یا یک شبکه توزیع
مواد مخدرراه بندازیم.خوشبختانه سالن بزرگه وامکانات فراوان!
همه زدند زیرخنده وآقای صدری گفت:
- راست میگن بچه ها،شما جوون ها برید یه طرف دیگه.ما اینجا باید یه لقمه نون دربیاریم
هومن- بعله دیگه،ما هم بریم شاید یه تیکه بوقلمون پیدا کنیم با این یه لقمه نون بخوریم.
«سپس همه جوون ها با خنده به طرف دیگه سالن رفتند.مادرم با بقیه خانمها هم درگوشه دیگرسالن مشغول گفت وشنود شدند.»
هومن- خانمها،خواهش می کنم بعداز نشستن،خودشون رو با ذکرنسبت دوری ونزدیکی به فرهاد معرفی کنن
«همه با نگاهی مشتاق ولبی پرخنده،طبق دستورهومن روی مبل های آخرسالن که فاصله نسبتا زیادی هم با بقیه داشت،نشستند.»

deltang 02-16-2010 08:37 PM

شهره- من دخترخاله فرهادم
سحر- من دخترعمه فرهادم
سپیده- من دخترپسرعموی مادرفرهادم
بهزادوبهاره- ما دختروپسربرادرشوهرخاله توری هستم یعنی با شهره،دخترعمووپسرعموهستیم .
مهتاب - من دخترپسردایی مادرفرهادخان هستم
خاطره - من هم دختربرادرشوهرعمه فرهادخان هستم
فرانک- من دخترهمسایه ویلای شمال فرهادخان هستم
ونوس- من هم همسایه ویلای شمال فرهادخان هستم
هومن- ازآشنایی باهمه شماخوشبختم .من هم هومن،دوست فرهادخان هستم .قبل ازهرچیزباید به شما،بخاطرداشتن یه همچین پدرهایی تبریک بگم .واقا شب وروززحمت می کشن تاشماها
راحت زندگی کنید!
شهره- هومن خان،من گاهی دوشب دوشب پدرم رونمی بینم!خیلی براش نگرانم
هومن- حق دارید والله!یه دفعه ممکنه اصلا نبینیدش!یعنی خدای ناکرده مریض بشه،بیفته گوشه بیمارستان.بااین کارزیاد!وآروم زیرلب گفت:
- امید بخدا،همین روزها می گیرن ومی برنش زندان!
شهره- ببخشید،متوجه نشدم چی گفتی
هومن- گفتم خدای نکرده ممکنه قلبشون بگیره،نبایداجاره بدیداینقدرکارکنن!
سحر- هومن خان شغل پدرشماچیه؟چی کارمی کنن؟
هومن- شغل پدرم تخصصیه،خیلی کارحساسیه،پدرم بچه هایی روکه تنهامدرسه می رن یاتوی کوچه ها فوتبال بازی می کنن وخلاصه ول هستن،می گیره ومی بره خونه،دل و
جگرشون رودرمی آره،کلیه هاشون رودرمی آره،می ذاره تویخ صادرمی کنه خارج .
بازارش خیلی خوبه!
همه خندیدندوهرکسی چیزی می گفت
شهره- هومن خان شوخی می کنن
خاطره- خیلی بانمک هستند
سحر- واقعا خیلی شوخ طبع هستند
هومن- شوخی نکردم،جدی گفتم .پدرمن که نبایدازپدرشماها چیزی کم بیاره!
سپیده- جدا هومن خان پدرتون چکاره هستند؟
هومن- دکترای شیمی داره،چندقلم ازاین محصولات که الآن مصرف می کنید،مثل شامپووصابون وخمیردندان وچندچیز دیگه،ساخت پدرمنه .کارخونه داره .
فرانک- هومن خان شماخیال ازدواج ندارید؟
هومن- چراندارم!دنبال یه دخترپول دارمی گردم
«همه خانمها بهم نگاه کردندوخندیدند»
من- هومن جون،این دخترخانمها،شکرخداهمه پولدارن .معطل نکن،یه کدوم روانتخاب کن
ونوس- فرهادخان،مگه کفش می خوان انتخاب کنن؟به این شلی ها که نمی شه!
هومن- ماهام همچین شل نیستیم ونوس خانم!
شهره- جدا فرهادازشما می پرسم،چه تیپ دختری روبرای ازدواج ترجیح می دی؟
من- چه طوربگم؟یه دختری که ازش خوشم بیاد.نمی تونم بگم چه تیپی باید باشه
بهزاد- ولی من می دونم ازچه تیپ دختری خوشم می آد
هومن- شما چند سالتونه؟
بهزاد- پاپی چندماه شناسنامه مودیرگرفته،برای مدرسه
هومن- سگ تون رومی فرمایید؟
بهاره- اِواهومن خان!پدرم رومی گه
هومن- پس چرامی فرمایند«پاپی» .دورازجون پدرتون،مایه سگ داشتیم گه صداش می کردیم پاپی .این اسمها روچراروپدرتون می ذارین؟زشته بخدا
بهزاد- پس بهش چی باید بگیم؟ صداش کنیم بابا؟یا آقا بابا؟
هومن- نخیر،صداش کنیدخاله خانم!خوب باید یا بابا صداش کنید یا پدر،یاآقاجون .
حالا بالاخره چند سالتون؟
بهزاد- هجده ساله تموم!
هومن- البته حالا که برای شما زوده،ولی بگید ببینم درآینده،چه تیپی روبرای ازدواج می پسندید؟
بهزاد- یه دخترمدرن امروزی!
هومن- بهزادخان مگه می خواهیدماشین آلات برای کارخونه انتخاب کنی که مدرن باشه؟
من- منظوربهزادخان یک دخترمتجدده!
هومن- آخه منظورتون ازدخترمتجدد چیه؟
بهزاد- چه جوری بگم؟یعنی منو درک کنه،یعنی وقتی می خوام موزیک گوش بدم،اونم گوش بده .وقتی می رقصم،پا به پای من برقصه .اینطوری دیگه!
هومن- پس جنابعالی زن نمی خواهید،رقاص می خواهید؟
سحر- مگه شما با رقص مخالفید هومن خان؟
سپیده- رقص برای زن،جزولاینفک وجود!
شهره- بارقص،احساسات وانرژی اضافه،آزاد می شه .درضمن یک نوع ورزشه!
هومن- چند نفربه یک نفر؟ضعیف گیرآوردین می چزونید؟
همه خندیدند
هومن- من بارقص مخالف نیستم .اما خانم خونه،غیرازرقص،باید کارهای دیگه ای هم بلدباشه یا نه؟زندگی که همش رقص نشد!
مجسم کنید بهزادخان ازسرکارخسته برگشته خونه .درخونه روکه بازمی کنه،می بینه خانم مشغول رقصیدنه!
می گه ناهارچی داریم؟خانم می گه،داشتم می رقصیدم،نرسیدم به ناهار .می گه خونه چرا کثیفه؟ خانم می گه،بیا با هم قربدیم،نظافت چیه؟
من- منظورهومن اینه که هر چیزی بجای خودش خوبه .رقص،خونه داری،لطافت،انعطاف،همه چیز .
اما مهمترین امتیاز برای هرکسی،مخصوصا یک زن شوهردار،خوب فکرکردن وپاکدامنی .
ولی چه اشکالی داره که یک زن شوهرداردرخونه برقصه؟یکی ازاشتباهات ماایرانی ها اینه که،به محض ازدواج،حالا چه دختروچه پسرتمام کارهایی روکه درزمان مجردی می کردیم
قطع می کنیم . حالا اگربه این زن ها ومردها گفته بشه که چرا دیگه تو خونه به خودتون نمی رسید،جواب می دن،ماکه شوهرمون روکردیم یازنمون روگرفتیم!
حالا مثلا درموردخانمها می گم .درزمان قبل از ازدواج،یه دخترمرتب به خودش میرسه،آرایش می کنه،موهاشو درست میکنه،
لباس شیک می پوشه،به خودش عطرهای خوش بو می زنه.اما بعداز ازدواج،کهنه ترین لباس روبرای استفاده توخونه اختصاص میده،
عطرهاشوبرای مهمونی نگه می داره،هرسه چهارروزیکبارحمام می کنه،موهاش،همیشه چرب وبهم ریخته س.خلاصه طوری تغییررویه
میده که شوهربیچاره،دیگه نمی تونه بین اون دخترقبل از ازدواج واین زن بعداز ازدواج،یک نقطه اشتراک پیدا کنه.البته مردهم همینطور.
هومن- فرهادجان تمام این مشخصات که می گی،درفرخنده خانم جمعه!معطل نکن!
سحر- خوشبختانه،الان وضع خیلی فرق کرده.جوونها خیلی روشن شدن
مهتاب- من دلم می خواد شوهرم شاعرباشه
هومن- اونوقت ازکجا می آرید،می خورید؟
مهتاب-خوب شعرهاشوچاپ می کنه.
هومن- مردم ندارند بخورند،کی میره کتاب شعربخره؟اون کسانی که اهل کتاب وشعرواین حرفهان،پول کتاب خریدن ندارند.
اونهایی که پول خریدکتاب دارند،اصلا اهل این حرفها نیستند.شماخودتون بگید،تاحالادیدید یکبارپدرتون وقتی می آدخونه،یه کتاب دستش باشه؟
فرانک- من دلم می خوادیه شوهرازطبقه کم درآمد داشته باشم.یعنی فقیرباشه وازاین نظربه من متکی باشه
هومن- که هرروزثروت خودتون روبزنید توسراون بدبخت؟بفرمائید میخواهید ضعیف کشی کنید.درضمن اگردنبال فقیر
می گردید،یه سرتشریف ببرید شاه عبدالعظیم،توی بازارش پرفقیروگداست.
من- فرانک خانم خیال شوهرکردن ندارند.دنبال یک برده می گردند
«دیگه بچه ها شروع به شوخی وخنده کرده بودند.اون ها می گفتندوبا جواب هومن می خندیدند.
خلاصه هومن صدتا داوطلب ازدواج پیدا کرده بود»
سپیده- من کاری ندارم که شوهرم چه کاره باشه،فقط باید من روببره تمام دنیا رو بهم نشون بده
هومن- معذرت می خوام پس شما«ددری»تشریف دارید.بهتره زن یک جهانگرد بشید یاحداقل بایکی ازاینا که آژانس سیاحتی وتوریستی دارند ازدواج کنید
شهره- هومن خان،بخه نظرشما من باید زن چه کسی بشم؟
هومن- والله چه عرض کنم؟ماشاالله خاله خانم اونقدرجذبه دارند که شوهرشما حتما باید دل شیرداشته باشه.به نظرمن شما باید یاهمسرهرکول بشید یا رستم دستان!
ونوس باخنده- هومن خان،شوهرمن باید چه کاره باشه؟
هومن- اول بفرمائید شما دخترآقای صدری هستید که توشمال زمینهارا قطعه قطعه می کنند

deltang 02-16-2010 08:38 PM

ونوس- بله،پدرم جنگلهای شمال رو که بزرگ هستند،تقسیم می کنن وشریک می شن،ویلا می سازند
هومن- پس شما باید همسریک هیزم شکن بشید که اون درختهایی روکه پدرتون قطع می کنه،بشکنه وتوبازاربفروشه!
«وبدین ترتیب شب مهمانی به پایان رسید.»
اون شب هومن خونه خودشون نرفت وپیش من موند.وقتی دوتایی تواتاق من تنها شدیم هومن پرسید:
- فرهاد امشب ازکدوم دخترها خوشت اومد؟فکرکنم مادرت منتظره فردا،بفرستدت خونه بخت!
من- شهره دختربدی نیست.هم خیلی قشنگه؛هم دیگه شناخته شدس.چاق هم نیست،خوبه،من ازش بدم نیومد.ولی مشکل،یکی پدرشه،
یکی اینکه دخترخاله منه.ممکنه ازنظرژنتیک،مشکل داشته باشیم،یعنی ازنظرگروه خونی.پدرش هم ازاون بازاری هاست که من ازشون
نفرت دارم.محتکره! البته این به شهره ربطی نداره
هومن- اگه با شهره ازدواج کنی،پدرش می بردت بازار،برات یه حجره بازمی کنه.
یه میزمی ذاری ویه تلفن.روی میزهم یک قالیچه می اندازی وروی صندلی یک پوست گوسفند،همیشه هم یه دسته کلیدمی زنی به شیشه حجره وزیرش می نویسی
«یک دسته کلید پیدا شده»بنگاه صداقت!!
اون وقت ازاون طرف،هرچی جنس مصرفی مردم بیچاره س،احتکارمی کنی!
من- هومن توچی؟ازهیچکدوم خوشت نیومد؟خلاصه بگومادرم برات دست بلند کنه!
هومن- بعضی هاشمن بد نبودند،یعنی قشنگ بودند ولی همه دنبال ظواهرزندگی هستن.یعنی اینطوری تربیت شدن.
من- هومن،بخوابیم،دارم ازخستگی می میرم
هومن- آره،زودتربخوابیم.ستاره خانم ساعت شش صبح آقا میاره،یه کدوم ازدخترای فامیل روبزوربهت می ده!
من- نه،می خوام با پدرم صحبت کنم که من روبرای ازدواج تحت فشارنذارن
هومن- فرهاد،لیلا توی خونه نمی آد؟
من- چرا یعنی دیشب به فکرش بودم.دلم می خواست برم دعوتش کنم.ولی به دوعلت نرفتم.اولاکه مادرش داشت درآشپزخانه
کارمی کردوترسیدم یکدفعه یکی ازاین دخترها یه متلکی،چیزی بگه،دختره روحیش خراب بشه.دوم اینکه،لیلاچادریه،با چادرهم حتما نمی اومد تومهمونی
هومن-اگر دستم رسد بر چرخ گردون
ازاوپرسم که این چون است واون چون؟
من- با چرخ مکن حواله کاندرره عقل
چرخ ازمن وتوهزارباربیچاده تراست
هومن- شب بخیر«خیام»!!
من- شب بخیر«صمدبهرنگی»
ساعت حدود نه بود.من وهومن تازه ازخواب بیدار شده بودیم وصبحانه تازه تمام شده بود که زنگ زدند.خواهرهومن بود«هاله»
من وهومن ازاومدن خواهرش بسیارمتعجب شدیم.آروم اومدودرسالن،روی مبل نشست غمگین به نظر می رسید وبی پناه.زیرلب سلام کرد.
هومن- چی شده هاله؟اینجا اومدی چیکار؟
هاله- تووقتی کوچک بودی اینجا می آمدی چیکار؟حالا می آیی چیکار؟
هومن زهرخندی زد وگفت
- اینجا به پناه می اومدم.برای فرارازخونه.برای فرارازدست مادرتو
هاله- من همم به پناه اومدم.به این خونه؛به برادرم!
من وهومن همدیگه روبا حیرت نگاه کردیم
هومن- من وتو،هیچوقت خواهروبرادرنبودیم.من درزندگی خیلی تاوان تورو دادم هاله خانم!
هاله- هومن من می دونم که مادر،تورو اذیت کرده.یعنی وقتی کوچک بودم متوجه نمی شدم ولی حالا،چرا.می فهمم.
ولی گناه من چیه؟مگه من خواستم که زندگی تواینطوری بشه؟مگه من باعث جدایی پدر،ازمادرتوشدم؟
اگراونها بین من وتو،تبعیض قائل می شدند،گناه من بوده؟
هومن توبرادر بزرگ منی،پدرمون یکیه اینو قبول نداری؟
بعد ازگفتن این حرفها شروع به گریه کرد.هومن سردرگم مونده بود که من گفتم
من- هومن توتلافی غوره روسرکوره درمی آری؟تودربرابرخواهرت مسئولیت هایی داری.یادت نره
پس از اینکه حرف من تمام شد،هومن بلند شدوخواهرش رودرآغوش گرفت.صدای گریه هاله بلندترشد.قطره اشکی ازچشم هومن پایین چکید
لحظاتی این صحنه شورانگیزادامه داشت تا دراثرنوازش هومن،خواهرش آرام شد
هومن- خوب خواهر،حالا بگوچی شده؟کدوم ظالم اشک تورو درآورده؟
هاله خندید وگفت- مادرم
حالا نوبت خنده هومن بود:مادرت که اشک من روهم زیاد درآورده!با توچی کرده!
هاله- هومن،می خواد من روبه زوربده به پسرخاله ام.منوچهر
من- هاله خانم منوچهرپسربدیه؟
هاله- نه،ولی من ازاول خوشم نمی آد.من می خوام فعلا تحصیل کنم،دانشگاه برم.حالا خیال ازدواج ندارم.
من- کلاس چندم هستید شما؟
هومن- امسال دیپلمش روگرفته.
هاله- وقتی گفتم نمی خوام با منوچهرازدواج کنم،لج کردند ونمی ذارن توکنکورشرکت کنم
هومن- به به،چشمم روشن!زیرگوش من چه دیکتاتوری راه انداختند!پاشئ،پاشوبریم ببینم حذف حسابشون چیه
بعد روبه من کرد وگفت
- پاشوفرهاد توهم بیا.یه دفعه دیدی کم آوردم توزیربغلم روبگیر!
من- شاید صلاح نباشه من بیام.
هومن- چرا بیا، اتفاقا صلاحه که توباشی.
«حرکت کردیموبه فرخنده خانم گفتم اگرمادروپدرم اومدن،فقط بگه که من خونه ی هومن اینا هستم چند دقیقه بعد به خونه آنها رسیدیم وواردخونه شدیم.»
خونه هومن هم بزرگ بود،نه به بزرگی خونه ما.ولی باغی نسبتا بزرگ داشت وساختمانی دوطبقه ویلایی.به محض ورود سوسن خانم،نامادری هومن جلواومدوگفت:
- اِ هومن جون تویی،چرادیشب نیومدی؟
«من وهومن هردوسلام کردیم وسوسن خانم جواب سلام ماروداد وبامهربانی به من تعارف کردواین تازمانی بود که هاله هنوزواردخونه نشده بود.
به محض ورودهاله،سوسن خانم با لحن غضب آلودی سوال کرد»
- کجارفته بودی هاله؟
«هومن دست هاله روگرفت وپیش خودش نشوندوگفت: خواهرم پیش من بود،پیش برادرش!»
سوسن خانم باحیرت زیادکه کم وبیش،شادی نیزدرچشمانش دیده می شد،آرام روی مبلنشست وبدون حرف لحظاتی هومن وهاله رونگاه کردوبعداز یکی دوبارکه به من نگاه کرد،
گفت:باورم نمی شه!شماها خواهروبرادرشدید؟نه اینکه ناراحت باشم،همیشه این روازخدامی خواستم که روزی هاله روبه خواهری قبول کنی.ولی برام خیلی عجیبه!
هومن- اگرشما و پدراجازه می دادید،خیلی زودترازاینا،خواهروبرادری ماخودش رونشون می داد.ولی متاسفانه با تبعیض هایی که بین من وهاله قایل می شدید،روزبه روزمنوازاودورمی کردید.
بگذریم،من اینجا نیومدم دراین مواردصحبت کنم.
سوسن خانم،هاله ازطرف مادربامن تنی نیست،ولی دخترشما که هست؟پاره تنتون که هست؟
من برای آینده اونگرانم،شما چرانیستید؟فکرنمی کنید که دراواخرقرن بیستم،زمان اون رسیده که یک دخترتحصیل کرده حق داره برای سرنوشت خودش تصمیم بگیره؟

deltang 02-16-2010 08:38 PM

فکرنمی کنید که هرچند ازاون بزرگترهستید،ولی ممکنه شما اشتباه کنید؟هرکس ندونه،فکرمی کنه دارید هاله روازسرخودتون بازمی کنید
دلم می خواد بدونم منظورتون از این کارها چیه؟
سوسن خانم- اجازه بده بگم چند تا چایی صغری خانم بیاره،بعد صحبت کنیم،با گلوی خشک که نمی شه حرف زد!
وبا این گفته،درحال بلند شدن بودکه هومن با لحنی محکم وآمرانه،ولی آرام گفت:
- سوسن خانم خواهش می کنم بنشینید. ما نه برای دیدو بازدید اومدیم نه مهمانی. سوسن خانم کاملا جا خورده بود. دوباره نشست گفت:
- هومن جان تو درست می گی،ولی دلم می خواد بدونم منوچهر چه عیبی داره؟
تو خودت منوچهرروچند ساله ندیدی ولی درکودکی وتقریبا جوانی، قبل ازاین که ازایران بری،با اون آشنا بودی. تو بگو چه طورپسریه؟
هومن- تا اون جا که من می دونم،پسر بدی نیست. اما مسئله چیز دیگه ایه.
موضوع اینه که هاله ازمنوچهرخوشش نمی آد. موضوع اینه که هاله اصلا نمی خواد ازدواج کنه!حالا چه منوچهر،چه کس دیگه.
سوسن خانم ازشما انتظارنداشتم که این طوری فکرکنید!شما تحصیل کرده اید،بی سوادکه نیستید؟
خوبه که زندگی من ومادرم،جلوی چشم شماست!
«بعد مدتی هومن سکوت کرد. که حتما زندگی خودش رودرلحظه ای مرورکرد.»دوباره گفت:
- ازدواج مادرمن هم اجباری بوده. مادرم پسرخاله اش رودوست داشت که به خاطرپول یا هرچیزدیگه ای،خانواده اش مجبورش کردن باپدرم ازدواج کنه. بدون عشق،بدون تفاهم،بدون آزادی
درانتخاب.نتیجه اش هم من هستم،بدون مادر،بدون محبت مادری،بدون کودکی!
می دونید سوسن خانم،هر بچه ای،قسمتی ازکودکیش،لوس کردن ونازکردنه!که چی؟
که این که مادرش نازش روبکشه،درآغوشش بگیره،نوازشش کنه.
بعضی ازوقت ها دیدید که بچه ها،بی خودی وبدون علت بهانه می گیرند؟
همش به خاطراینه که مادرشون،پدرشون،لوسشون کنه ودستی سروگوششون بکشه.
اینطوری یه کودک ازنظرمحبت ارضا میشه. من ازاین نعمت خدا که حق مسلم هرکودکه،محروم بودم.درون من خلایی است که هیچوقت پرنشده.
حالا دیگه گذشته،با تموم پولها وقدرت های این جهان نمی شه زندگی منوبه عقب برگردوند واین خلاء روپرکرد
اون زمان وقتی بزرگترها،مادرم رومجبوربه ازدواج با پدرم می کردند. خیال خوبی کردن به اون روداشتند. به اصطلاح صلاحش رومی خواستند.
حالا شما که نمی خواهین هاله به سرنوشت مادرمن دچاربشه؟!
شوهردادن یه دختروتهیه جهیزیه،تنها کافی نیست.
«صحبت هومن دراین جا تمام شدوسرش راپایین انداخت.»
متاثرشده بودیم وباورنکردنی تراینکه علاوه برهاله،سوسن خانم هم آرام،گریه می کرد
بعد ازچنددقیقه سوسن خانم که اشکهاشوپاک کرده بودگفت :
- هومن جان،من اینکه تونسبت به آینده هاله احساس نگرانی می کنی،واقعا خوشحالم،خوشحالم ازاینکه این جریان باعث شدکه شمادونفراحساس خواهربرادری بکنید
حالا دیگه اگرقرارباشد بمیرم هم خیالم راحته که هاله تنها نیست وبرادرش مواظبشه!
هومن تودرست می گی.من نبایدبه خاطرپول هاله روواداربه ازدواج می کردم. اما نمی دونم چراهمیشه تا اسم خوشبختی به میان می آد،اولین چیزی که درذهن انسان نقش می بنده پوله!
متاسفانه شاید ما زیادی درمسائل مادی غرق شده باشیم.

deltang 02-16-2010 08:38 PM

خوشحالی بیشترمن ازاینه که تومنومتوجه اشتباهم کردی.چشم هومن جون دیگه هاله رومجبوربه ازدواج نمی کنم . هرچی خدا بخوادهمون می شه.
دراین لحظه هومن ازجا بلندشدوروبه هاله کردوگفت:
- هاله جون،حالابروباخیال راحت به درس وکنکورودانشگاهت برس ودوباره به طرف سوسن خانم برگشت وگفت:
- ممنون سوسن خانم که با این قضیه خیلی روشن وخوب برخوردکردید.فعلا خداحافظ
هاله هومن روبغل کردوگفت:هومن خداروشکرمی کنم که برادری مثل تودارم.چقدرخوب شد که توبه ایران برگشتی!
هومن- من هم خوشحالم ازاین که دیگه تنها نیستم ویک خواهردارم که غم منو بخوره!
ووقتی که به طرف درخونه حرکت کردسوسن خانم گفت:
- هومن،خیلی دلم میخواست که من وتو هم درمورد گذشته وچیزهای دیگه با هم صحبت کنیم .من فکرنمی کردم تو این قدر منطقی باشی!
هومن جون،من دیگه طاقت ندارم که وقتی توی چشمان تونگاه می کنم،تصویرخودم روبه شکل یک عفریت زشت ببینم .
وقتی که ما می تونیم مثل دوتاانسان کامل باهم حرف بزنیم،چه اشکالی داره که یکبارآزمایش کنیم شاید این کدورت ها ازبین بره؟
من میدونم که نمی تونم جای مادرت روبگیرم،ولی می شه که حداقل ازهم متنفرنباشیم .
هرچند که خداروشاهد می گیرم که هیچوقت ازتو تنفرنداشتم .
نمی گم اندازه هاله دوستت داشتم،ولی هیچوقت هم توروزیادی ندونستم .
«هومن به طرف سوسن خانم برگشت وگفت:»
- واقعا می خواهید حسابهارودرموردگذشته صاف کنید؟باشه من حاضرم.(وروی مبل نشست)
من- اگراجازه بدیدبنده مرخص بشم. بودن من دراینجادرست نیست .
سوسن خانم- نه فرهاد خان،شمامثل برادرهومن هستیدوازتمام زندگی اون باخبرید.اتفاقا من اصراردربودن شما دارم .
دلم می خواد مثل یک قاضی عادل به حرفهای من گوش بدید وقضاوت کنید .حتی اگردرمواردی،من اشتباه کرده بودم،خطاهام روبگید تا برای خودم هم روشن بشه.
هرچندکه تعدادی ازاین گناهان،سالهاست که وجدانم رو آزارمی ده .
حالا اگه اجازه بدید،یه چای بخوریم تا کمی اعصابمون آروم بشه .
سوسن خانم دنبال آوردن چای به آشپزخونه رفت .هاله کنارهومن نشست وگفت هومن هرطوری که بشه،من خواهرتوام وباتو .
من وهومن ازپاکی وبی آلایشی این دختربه وجداومده بودیم وهومن اورانوازش کرد.
چای درسکوت نوشیده شد .هردوطرف،خودرابرای تلخی بازگشت به گذشته آماده می کردند.
اضطراب این لحظه حتی به من هم سرایت کرده بود.پس سیگاری روشن کردم .
هومن هم سیگاری روشن کرد
سوسن خانم- هومن جون اگرممکنه یکی هم به من بده .هومن سیگاری به طرف اوگرفت وبرایش روشن کردوگفت:
- گفتید که نمی تونید جای مادرمنوبگیرید .درسته،امانهاونطورکه شمافکرمی کنید،چراکه من مادری نداشتم تا احساس مادرداری داشته باشم
پدرومادرم،این احساس روازمن گرفتند.هرکسی که مادری داشته وازدست داده،یعنی مثلا مادرش فوت شده،حداقل با یاد آوری این احساس وزنده کردن خاطره اون لذت می بره.
ولی من متاسفانه اصلا طعم شیرین این احساس رودرک نکردم!
سوسن خانم برای اینکه ازجایی شروع کنیم دلم می خوادازاون حادثه یادکنم که باعث شدبین من وشما وپدرم،شکاف عمیقی ایجادبشه .
یادتون هست؟دارم درموردجریان «دامن»صحبت می کنم .
شما اون روزبه پدرم دروغ گفتید.من حتی وقتی پدرآمد،کل جریان روفراموش کرده بودم.ولی شما باعث شدید که پدرم باشلاق منو بزنه .
هرضربه ای که میزد،نه به بدن من،که به روح من می خورد.چرا این کارروکردید؟
چرابا احساسات یک کودک که مادرهم نداشت این طوربازی کردید.
من اعتراف می کنم که ازهمون روزبا خودم عهد کردم که درزمانی که به قدرکافی بزرگ شدم،ازشما انتقام بگیرم .
حالا آن زمان رسیده.درداون شلاق هارودرتمام روح وتنم حس می کنم.اون ضربات رومن،نه ازپدرم،که ازدست شما خوردم!نمی دونم یادتون هست یا نه؟
ولی من گریه نکردم همین باعث شدکه پدرم منوبیشتربزنه .این هم یادم هست که شماجلوی پدررو گرفتید،اما پدربه طرزوحشیانه ای من رومی زد.
اون روزشما تونستیدترسی ازخودتون تودل یک کودک هفت هشت ساله بی مادرایجادکنید.ولی من حالادیگه بزرگ شدم.فکرمی کنم نوبت من رسیده باشه.
عمل اون روزشماخیلی غیرانسانی بود .
«سوسن خانم درتمام این مدت،سرش رو پایین انداخته بودوگوش می داد .هاله با شنیدن این قصه اشک ریخت .من هم سیگاردوم رو روشن کردم.»
سوسن خانم- هومن جون می دونم که من درنظرتوهمیشه یک زن سنگدل ودروغگو،جلوه کرده ام اما حالاحرفهای من روهم گوش کن .
وقتی من باپدرت ازدواج کردم،می دونستم یک پسرکوچک داره .می دونستم پولدارههم هست .من هم یک دخترجوون بودم.من هم قشنگ بودم .
اگریادت نیست که چقدرزیباوشاداب بودم،فقط کافیه که به هاله نگاه کنی،درست شکل آنزمان من .تصویری ازمن .باخودم عهد کرده بودم که پسرشوهرم رومثل شوهرخودم بدونم .
پدرت ازازدواج اولش،خاطره تلخی داشت .به من اجازه نداده بودکه تنها حتی خونه پدرومادرم برم .شب قبل ازاون حادثه،با پدرت بگومگوکرده بودم .
مادرم چندروزی بودکه مریض شده بودوخونه خوابیده بود .وقتی ازپدرت خواستم که باهم به دیدن مادرم بریم،گفت که چندروزدیگه،جمعه می ریم اونجا .
می دونستم که اگربدون اجازه پدرت ازخونه بیرون برم،اون به شدت عصبانی می شه.
ازمادرم هم که نمی تونستم دست بکشم!با این حال گفتم صبرمیکنم.یعنی سرنوشت مادرت روپیش چشمم مجسم کرده بودم .
دلم نمی خواست این اتفاق برای من هم بیفته.ولی همان صبح پدرم تلفن زدوگفت که حال مادرم بدترشده وازمن خواست که به کمکش برم.
دیگه نتونستم صبرکنم.این بودکه به خونه مادرم رفتم.اونجا مجبورشدم که مادرم روبه دکترببرم.
رفتن وبرگشتن من خیلی طول کشید.ترس تمام وجودم روگرفته بود.ترس ازاینکه تودرخونه تنهامونده بودی.وجدانم منوعذاب می داد .
اگراتفاقی برای توپیش می آمد،هیچوقت خودم رونمی بخشم.درضمن جواب پدرت روبایدچی می دادم؟
دردل آرزومی کردم که کاش توروهم باخودم آورده بودم.گیج بودم،نمی دونستم چیکارباید بکنم!
وقتی خلاصه باتمام نگرانی هابه خونه برگشتم وتروسالم دیدم متوجه شدم که پدرت هنوزبه خونه برنگشته،ازصمیم قلب،خدارو شکرکردم.
اما درهمون لحظه تو،من روتهدیدکردی.باچیزی که اونقدرازش وحشت داشتم.
با شنیدن تهدید تو،سرنوشت مادرت روبرای خودم،تکرارشده می دیدم.گفتم که من دلم نمی خواست،پدرت منوطلاق بده.
باید طوری عمل می کردم که تونتونی علیه من هیچ حرفی بزنی.
خیلی باخودم کلنجاررفتم،ای کاش توکمی بزرگتربودی تادراین شرایط می تونستم باتو صحبت کنم.
آرزومی کردم که پدرت اینقدرمنومحدودنکرده بودتا من مجبورنباشم بخاطردیدن مادرمریضم،دزدکی ازخونه خارج بشم.
ای کاش دراون زمان آنقدرآزادی داشتم تاناچاربه دروغ متوسل نشم.
هومن جون ترس وعدم امنیت،انسان روبه خیلی ازکارها وادارمی کنه.انسان رودرحالت دفاعی قرارمی ده.من بایدازآینده خودم،زندگیم دفاع می کردم یا نه؟
وقتی اون دروغ روبه پدرت گفتم،وقتی پدرت توروتنبیه می کرد،ازخودم متنفربودم.
بعدازاون همیشه درچشمان تو،برق کینه ونفرت وانتقام رامیدیدم وبیشترمی ترسیدم.دلم می خواداین روهم بدونی که بعدازاینکه ازایران رفتی،به پدرت حقیقت روگفتم.
حداقل پدرت ازواقعیت جریان باخبرباشه.بعدازاون هم،هربارسعی می کردم که به تونزدیک بشم،تواجازه ندادی.
می دیدم که تودرخونه زجرمی کشی،مخصوصا بعدازبه دنیاآمدن هاله.
هومن جون،اعتراف می کنم وقتی هاله به دنیا آمد،توجه ماهم به طرف اوجلب شد.
تواگرمنطقی فکرکنی،به من حق می دی که بچه خودم رو،بیشترازتودوست داشته باشم!
این طوربهتربود.درخارج ازکشور،همین که دراین خونه نباشی،هم برای توبهتربودوهم برای من.هردوآرامش داشتیم.
مازنهاهمیشه درحال ترس بودیم.وبه هنگام ترس به خیلی ازحیله هادست می زنیم.
همانطورکه هاله درموردترس ازازدواج به توپناه آورد.من هم به حیله پناه آوردم.
هومن من درموردجدایی پدرومادرت،هیچ نقشی نداشتم.من نمی خواستم که سرنوشت توروهاله هم داشته باشه.پس طبق غریزه،ازخودم وفرزندم دفاع کردم.
قبول کن که من بعنوان زن این خونه،حق داشتن اختیاراتی رابایدداشته باشم حالاهم خودم روتبرئه نمی کنم.انتظاربخشیدن هم ازتوندارم.
اماتوقع دارم که درمحکمه ودادگاه وجدان تو،عادلانه محاکمه بشم.هومن جون،یک دختر،باهزارآرزوبه خونه شوهرمی ره.
پدرتوپولداربودوهست.آیا من که حدودپانزده سال ازاوکوچکتربودم نبایدازیک تضمین برخوردارباشم؟
اینو به تومی گم.من هم آرزوداشتم بامردی ازدواج کنم که حداکثرشش هفت سال ازخودم بزرگترباشد،نه پانزده سال!
من حرفهام روزدم.وجدان توهرتصمیمی که درباره من بگیره،باکمال میل قبول می کنم.پدرت ،چون فهمیده نسبت به تو،کوتاهی کرده،دائم درپی جبران گذشته هاست.
ومن اعتراف می کنم که دشمنی توبامن،برام بسیارخطرناکه.امابدون که،هربارنسبت به توظلمی کردم فقط به خاطرترس بوده،نه کینه یانفرت.فقط دفاع ازآینده خودم.
وبرای اینکه حسن نیت خودم روبتوثابت کنم،باید بگم که تنها تضمین مادی که دراین چندساله داشتم همین سنداین خونه بوده که اون هم پدرت ازمن یک وکالت بلاعزل گرفته تاهروقت
خواست،این خونه راپس بگیره،یعنی توحالا درموقعیت قوت هستی ومن ضعف.گفتم انتظارندارم که تومن روببخشی ولی اینها روگفتم تاکمی ازنفرت تونسبت به من کم بشه.
باتمام شدن حرفها،سوسن خانم،کلافه به دنبال چیزی می گشت تاهم سرش روبا اون گرم کنه تاهومن تصمیم خودش روبگیره وهم آرامشی بهش بده.
پس بلندشدم وسیگاری بهش تعارف کردم که با لبخندحق شناسانه ای،یکی برداشت.
لحظه ای بعدهومن بدون کلامی خونه روترک کردورفت.سوسن خانم که منتظرجواب هومن بود،مات ومبهوت به من نگاه کرد.
درحالی که سیگارش روروشن می کردم،گفتم:
- هومن رومن می شناسم.هروقت که مرددودودل می شه ونمی تونه تصمیم بگیره،اینکاررومی کنه.ناراحت نباشید،خدابزرگه،هومن هم دل پاکی داره.
سوسن خانم- فرهادخان،من ازگذشته،واقعا متاسفم.اینوبه هومن بگید.بهش بگید که اگردرزندگی احساس امنیت می کردم،ازخدا می خواستم که پسری هم مثل هومن داشته باشم.
هاله- فرهادخان،خواهش می کنم مواظب برادرم باشید(وقتی ازخونه هومن بیرون اومدم،هومن رودیدم که کنارخیابون ایستاده بود.)
من- رفیق انگارکوکه کوکی؟
هومن- منتظرتوبودم.بریم؟
من- کجا؟کازینو،دیسکو،لوکال،بی لیارد؟کجا؟
هومن خندیدوگفت:نه بریم همین آبمیوه فروشی سرچهارراه یه آبمیوه بخوریم.
«قدم زنان حرکت کردیم وسلانه سلانه طول خیابون روطی می کردیم.»
من- به چی فکرمی کنی؟
هومن- به بدبختی هام!توخودت می دونی چرامی پرسی؟
من- حالا می خوای چیکارکنی؟حرفاشوکه شنیدی؟
هومن- آره شنیدم همش منطقی بود.هرکس دیگه ای هم جای اون بودهمین کاررومی کرد.بازم خداپدرش روبیامرزه که بجای خارج فرستادن من،نگذاشت منوگداخونه!
ایناهمه تقصیرپدرخودمه.راستش روبخوای،خودم هم نمی دونم چکاربایدبکنم.
من- بهترین راه اینه که تووسوسن خانم وهاله،دست به یکی کنیدوبریزیدسرپدرت.
«به آبمیوه فروشی رسیدیم وبعدازخوردن یک آبمیوه،دوباره به طرف خونه برگشتیم.»
وقتی نزدیک خونه مارسیدیم هومن ازمن پرسید:

deltang 02-16-2010 08:39 PM

- تواگرجای من بودی چیکارمی کردی؟
من- به من کاری نداشته باش،مهم اینه که توچه تصمیمی بگیری.درضمن سوسن خانم به من گفت که به توبگم واقعا بخاطرگذشته متاسفه.
گفت اگرترسش نبوده،آرزوداشته یک پسری مثل توداشته باشه.ببین هومن،تلافی چی رومی خوای دربیاری؟وسرکی می خوای دربیاری؟سوسن خانم الان حدودبیست ساله که زن پدرتوست.
جوونی شو،تقریبا تواون خونه گذشته.فکرنکنم دستش به جایی بندباشه.حالا اگرمی خوای زورت روبه یه همچنین آدمی برسونی،خوب خودت می دونی!
قبول دارم که درگذشته زیادسختی کشیدی،اما تمام سختی های توتقصیرسوسن خانم نبوده.
درهرصورت کاری کن که بعداوجدانت آزارت نده.به قلبت رجوع کن.
هومن- کاری نداری فعلا؟
من- خیرمهندس،عرضی نیست.خدانگهدار.
«وهومن خلاف جهت خونه شروع به حرکت کرد.»
من- راه خونه تون روهم گم کردی؟
هومن باخنده- نه گم نکردم.توی قلبم دیگه ازش کینه ای ندارم،می رم یه جعبه شیرینی بخرم دسته خالی نرم خونه.راستش دیگه نمی خوام ازکسی تودلم نفرت وکینه داشته باشم.دوستی بهتره.
من- حالا لایق دوستی من شدی!یه جعبه هم بگیربرگشتی بده درخونه ما.
«تمام بعدازظهرروخوابیدم،خوشحال بودم ازاینکه این مشکل هومن حل شده،خیلی ساده.البته سختی هاش روقبلا کشیده بود.»
عصری حدودساعت 5ازخواب بیدارشدم وبعدازحمام کردن واصلاح صورت،پایین رفتم.موقعی که مشغول خوردن چای عصرانه بودم،مادرم گفت که دخترخاله ات قراره بیاداینجا دنبال تو.
می خوادباهم برین خرید.
من- مادر،خریدهای منوهمیشه هومن انجام می داد.من حوصله خریدواین حرفهاروندارم،اونم تواین شهرشلوغ وآلوده!
مادر- چیه مادرتوخونه نشستی.پاشوبروبیرون ببین چه خبره
من- مادرمن دوروزه اومدم،توی این دوروزه مگه چقدرخونه بودم؟
پدر- منظورمادرت اینه که پاشو بروسرخونه وزندگیت!
من- یعنی داریدبیرونم می کنید؟
مادر- نه مادر،این چه حرفیه؟دلم می خوادبازنت بیای خونه.
من- باکدوم زنم؟مگه برام زن گرفتید؟
پدر- نترس،مادرت بیست روزه زن من شد،حالا گیریم سنی ازش گذشته ودستش کندشده،فوق فوقش،یه ماهه توروحتمازن می ده!
زنگ زدندوفرخنده خانم دررابازکرد.شهره بود.
یه لباس شیک پوشیده بودوعطری بسیارخوش بو!بایدبگم که خیلی زیباشده بود.
شهره بعدازرسیدن وسلام واحوالپرسی،روبه من کردوگفت:
- ساعت خواب آقا!چقدرمی خوابی؟
من- شما ازکجامی دونی که من خوابیده بودم؟
شهره- ماهواره مخابراتی من خیلی قوی یه!حالا پاشوبریم،یه گشتی توی خیابون ها بزنیم.
من- که چی روببینیم ؟ترافیک رو؟
شهره- نه میریم خرید،بایدیادبگیری چطوری خریدکنی.
من- دخترخاله،شهره خانم،من اصلا ازخریدنفرت دارم،حوله این کارهاروهم ندارم.
شهره- حالا پاشوبریم،باشه خریدنمی ریم.
من- باباکاردارم،می خوام ببینم این هومن چه خاکی بسرش کرده!
شهره-برمی گردی می فهمی،روت می شه دخترخاله به این خوبی اومده دنبالت،باهاش نری؟حیفت نمی آد؟
«نگاهی به شهره کردم وخندیدم.راست می گفت،حیف بود.پس بلندشدم وبعدازتعویض لباس،باشهره راه افتادیم.ماشین شهره یک هوندای مدل بالا بود،باکولروپخش وموبایل روی داشپورت.
خیلی شیک.هنوزدرماشین روبازنکرده بودکه هومن ازدورپیداش شد.انگارموهاشوآتش زده بودند.»
هومن- خب،دخترخاله،پسرخاله کجاتشریف می برند؟چشم فرخنده خانم روشن!
شهره- سلام هومن خان.داشتیم می رفتیم خرید.
هومن باخنده- ا،متخصص خریدراباخودتون می برید؟جهت اطلاع سرکارخانم بایدبعرض برسونم که این طفل معصومی روکه داریدهمراه خودتون می برید،فرق جوراب روبازیرشلوارنمیدونه!
تمام خریداین شازده روبنده انجام می دادم.بعدروبه من کردگفت:
فرهادجون شمابروخونه پیش بابا،مامان.من خودم باشهره خانم می رم که یکدفعه این مغازه دارها،سرشون روکلاه نذارن!
شهره خندیدوگفت-اختیارداریدهومن خان،شماهم تشریف بیاورید
من بدون اینکه شهره متوجه بشه،به هومن که خیال اومدن نداشت،اشاره کردم که سواربشه.هومن هم سریع رفت عقب ماشین نشست.


deltang 02-16-2010 08:42 PM

شهره اصرارکردکه من رانندگی کنم که من قبول نکردم.پس خودش پشت فرمان نشست وحرکت کرد.
صدای پخش صوت روزیادکرد،درحال حرکت صحبت هم می کرد.
شهره با صدای بلند- هنوزتصمیم نگرفتی فرهاد؟
من تقریبا با فریاد- درموردچی؟
شهره- کار.می خواهی کجاکارکنی؟
من درحالی که دادمی زدم گفتم- من تازه دوروزه رسیدم.هنوزنه.
هومن با فریاد- صدای اون ضبط روکم کن شهره خانم. صدابه صدانمی رسه
شهره- من مخصوصا دادم این پخش رووصل کردن که صداش زیادوبلندباشه،حالا شما می گیدصداشوکم کنم؟!
من با فریاد- آخه صداش اونقدرزیاده که موزیک رونمی شنویم!
«درهمین وقت یک ماشین پرایدکه دوتا جوون هفده هجده ساله، داخل اون بودند با سرعت بسیار زیاد،جلویی ما پیچید وازما سبقت گرفت ورفت
شهره هم باسرعت زیاد،سر در دنبال اون ها گذاشت.داخل یک بزرگراه حرکت می کردیم
حدود صدوبیست سی کیلومترسرعت ما بودوبا ویراژهایی که شهره میداد،من وهومن داخل ماشین،به این طرف وآنطرف پرتاب
می شدیم. تمام ماشین ها با دیدن سرعت زیاد ما ازجلومون کنار می رفتند»
هومن با فریاد-چی کارمی کنی؟الآن تصادف می کنیم!
من- بابا شهره چه خبرته؟
هومن- سرسام گرفتم،خفش کن این وامونده رو
شهره بافریاد- باید خدمت این ها برسم،الان می گیرمشون!
هومن- داری جون مارومی گیری!نگه داراین صاب مرده رو
من- بپا شهره!الان می زنی به اون یکی!
هومن با فریاد- ذلیل بشی دختر،پرده گوشم پاره شد،فرهاداونو خفه کن
من- بابا شهره ولشون کن برن
هومن- ول کن دربدرها روبذاربرن خبرمرگشون،الان می رسیم قبرسون ها!
شهره- من بایداوناروبگیرم
«درهمین موقع به چراغ راهنمایی نزدیک شدیم وشهره زد روی ترمز وماشین باصدای مهیب کشیده شدن ترمر،روی آسفالت لیز می خورد
وبه طرف ماشین جلویی می رفت که من فرمون رو به یک طرف چرخوندم.هومن بدبخت دراثراین ترمز،به جلوپرت
شد وتقریبا سوارمن شده بود.
خود شهره،رنگش مثل گچ دیوارشده بود.ماشین پراید اون دوتا جوون هم محکم خورد به حفاظ بزرگراه.من بلافاصله ضبط روخاموش کردم.
هومن-آخ آخ آخ،پدرم دراومد! تواون روح پدرت صلوات،بیا پایین،بیا پایین با این رانندگیت! نزدیک بود به ابدیت بپیوندیم ها!
فرهاد بپر پشت فرمون،الان اونایی که ازشون سبقت گرفتیم ومرده،تیکه تیکه مون می کنن ها!

deltang 02-16-2010 08:43 PM

«شهره که قدزت حرکت کردن نداشت.من سریع پیاده شدم وبه شهره گفتم که اون طرف بشینه وخودم پشت فرمان نشستم وراه افتادم.»
هومن-آخیش، خدا امواتت رو رحمت کنه مرد! اعصابمون راحت شد.
بعد رو کرد به شهره وگفت:
- دختر،کی بتو گواهینامه داده؟ این چه طرز رانندگی؟ شانس آوردی که موقع ترمز کردن،ماشین وچیزی دور و برمون نبود!
اگر می خوای تند بری، یه روز بیا بریم تو اتوبان. اصلا نه همینجا.فرهاد یه نیش گاز بده دختر خانم رانندگی رو ببینه،کیف کنه!
شهره- نه ترو خدا! من هنوز قلبم آروم نشده
هومن- می خواستی ما رو ببری کفن برامون بخری؟اینو که بهشت زهرا خودش میده!
نگاه کن،ما امروز تازه بعد از اندی سال با خواهرو نامادریمون آشتی کردیم، نزدیک بود دیدارمون به قیامت بیفته ها! اگه فرهاد یک لحظه
دیرترفرمون رو گرفته بود که بیچاره بودیم.شهره حالش جا اومده بود با ناراحتی گفت:
- چرا اینقدر شما منو سرزنش میکنید؟حالا که طوری نشده؟
من- دخترخاله،آخه این چه طرزرانندگی؟من برای خودت میگم.
شهره- تقصیر این هومن خان،من رو هول کرد.فرهاد توچرا سرمن داد می زنی؟
دراین موقع سر یک چهارراه،پشت چراغ قرمزایستاده بودیم.دیگه نتونستم لوس بازی این دختررا تحمل کنم.
ترمزدستی روکشیدم و پیاده شدم.هومن هم پیاده شد.
من- شهره خانم،آروم رانندگی کن وبرو خونه.خداحافظ
شهره- فرهاد،فرهاد.برگرد کارت دارم
من وهومن رسیده بودیم اون طرف خیابون.تا شهره خواست که از درون ترافیک خلاص بشه،ما سوار
یک تاکسی دربست،به طرف خونه حرکت کردیم.
هومن- دستت درد نکنه فرهاد،نجاتمون دادی.جان توهیچ کنترلی روی ماشین نداشت همینطوری شانسی
بعضی جاهارو رد می کرد!
من- معلوم نیست این پولها رو از کجا و چه طوری در می آرن وماشین می خرند،می اندازند زیرپای اینا!
تا چندسال پیش،همین خانم یعنی پدرش با موتورگازی می رفت بازار!
هومن-خوب معلومه دیگه، احتکار و زدوبند و کلاهبرداری، این طوری میشه دیگه!
اینا فدهاد جون تازه بدوران رسیدن.مثل این پرشده تو تهران.
خدا رحم کرد که تو فرمون رو گرفتی این ور.اگه مستقیم می رفت زده بود پشت پراید!
صدای ضبط رو بگو! گوشهاش سنگینه؟گلوم پاره شد ازبس داد زدم.فرهاد خرنشی یه وقت اینو بگیری؛،
جون مرگت می کنه. چه آتشپاره ایه!
من- اما خوشگله!حیف که کمی لوس بارش آوردند.وگرنه...
هومن-خدا این زلزله رو نصیب گرگ بیابون نکنه.چی چی خوشگله!؟ چه فایده داره؟
تو همون فرخنده خانم رو بگیری بهتره.حداقل اینکه همیشه سالم می مونی.با این شهره،سرزنده به گورنمی بری!
*****************************************
دو روزبعد از این جریان، قرار با هومن به دیدارپرچهرخانم، پیرزن مرموزشهر ری بریم.
ساعت حدود9صبح هومن دنبالم اومد وحرکت کردیم.
من-اوضاع احوال.خونه درچه حاله؟ هاله و سوسن خانم چطورند؟
هومن-خوبه،صلح برقرارشده.هاله هم دلش می خواست با من بیاد.گفتم باشه دفعه بعد.
من-خوب می آوردیش! براش،پریچهرخانم، خیلی باید جالب باشه! برگرد بیارش
هومن-گفتم شاید تو خوشت نیاد!
من- نه بابا،چه کاربا من داره هاله؟حالا که با هم آشتی کردید،تو باید بیشتربهش برسی
هومن دورزد و به طرف خونه برگشتیم.
هومن-دل سوسن خانم بدبخت، اینقدر پربود که نگو.بیچاره دنبال دوتا گوش می گشت درد دل کنه.
اخلاق پدرم، وقتی من نبودم خیلی بد شده بوده!
حتما دچارعذاب وجدان شده بوده. مرتب به پروپای اینها می پیچیده.
من-حتما خدش رو درمورد تو وشاید هم مادرت،مسئول میدونه.هومن،پدرت هم خبری از مادرت نداره؟
نمیدونه کجاست؟ کجا نیست؟
هومن-من که تا حالا ازش چیزی نپرسیدم.می ترسم سوال کنم و بحث کشیده بشه به جاهای باریک.
یه دفعه حرف وحدیثی پیش بیاد و حرمتش از بین بره.
دلم براش سوزه.یادمه وقتی از مادرم جدا شده بود،تا مدتها یه گوشه می نشست وسیگارمیکشید و مات،
به در و دیوار نگاه می کرد.
به خونه هومن اینا رسیدیم و هومن زنگ زد و به هاله گفت که اگه می خواهد کارهاشو بکنه وبیاد.
هومن-هاله، به سوسن خانم هم بگواگه می خواد بیاد بریم.فقط چادربردارید،بدون چادرراه نمی دن.
چادرهای اونجام تمیزنیست.
سوسن از توی باغ داد زد:
- هومن جون،چادرمشکی مو شستم،چادر دیگه باشه راه نمیدن؟
هومن- چرا بابا،رنگش که مهم نیست! چادر،چادر دیگه!

elvana 03-12-2013 10:14 AM

سلام امکان دانلود متن کتاب یا خواندن یکجای متن آن وجود نداره؟

ساقي 05-08-2013 07:45 PM

رمان پریچهر نوشته ی م.مودب پور
 
دانلود رمان پریچهر

در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند.
زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم
که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند....
این داستانی است از یک زندگی...


http://s3.picofile.com/file/75255382...chehr.pdf.html





....


اکنون ساعت 12:46 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)