پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   مولانا : خاموش پرگفتار ، اشعار مولانا ، اشعار حضرت مولوی (http://p30city.net/showthread.php?t=1679)

مستور 11-15-2012 04:07 PM


آفتـــابی در یکی ذره نهـــان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گرد افلاک و زمیـــن
پیش آن خورشید چون جست از کمین


افسون 13 11-16-2012 08:49 AM

در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب


مستور 11-16-2012 09:25 AM

دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد
جان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام
امروز به خون دل قضا خواهم کرد


افسون 13 11-17-2012 09:40 AM

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت
آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می ‌فشانمت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت
آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

صید منی شکار من گر چه ز دام جسته‌ای
جانب دام باز رو ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه می‌دوی تیز که بَر درانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌ پرانمت
نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی ‌دَوَم گر چه که می‌دوانمت


ماهین 11-17-2012 12:06 PM

حق پدید است از میان دیگران
همچو ماه اندر میان اختران

گر نبینی این جهان معدوم نیست
عیب جز انگشت نفس شوم نیست

دو سر انگشت خود بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف ده

رو سر در جامه ها پیچیده ای
لاجرم با دیده و نادیده ای

افسون 13 11-18-2012 11:55 AM

ماه دیدم شد مرا سودای چرخ
آن مهی نی کو بود بالای چرخ

تو ز چرخی با تو می‌گویم ز چرخ
ور نه این خورشید را چه جای چرخ

زهره را دیدم همی ‌زد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شب‌های چرخ

جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ

در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پُرخون شده سیمای چرخ

سر فروکن یک دمی از بام چرخ
تا زنم من چرخ ها در پای چرخ

سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ

ماه خود بر آسمان دیگرست
عکس آن ماهست در دریای چرخ


مستور 11-18-2012 11:01 PM

ای دریغــا عرصــه افهــام خلــق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق
کوه طور اندر تجلی حلق یافت
تا که می نوشید و می را بر نتافت
لقمه بخشی آید از هر کس به کس
حلق بخشی کار یزدان است و بس
این گهی بخشد که اجلالی شوی
از دغــا و از دغل خــالـــی شـــوی
گوش آنکس تو شد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاده لال


افسون 13 11-19-2012 04:23 PM

بی گاه شد بی ‌گاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
شب ترک تازی‌ها بکن کان ترک در خرگاه شد

گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد

ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخ ‌ها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد
ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد
ای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد

آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل
کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد
چون غرق دریا می‌شود دریاش بر سر می‌نهد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد

گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می‌شود
کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد
یک سان نماید کشت‌ها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد


مستور 11-20-2012 01:41 PM

نی تو بودی سالها مهمان من
نی رسیدت بیکران احسان من
کوزه چشم حرصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
مهربانی شد شکار شیر مرد
در جهان دارد تجوید غیر درد
عفو کن ای خوب روی خوب کار
آنچه گفتم از جنون اندر گذار


افسون 13 11-21-2012 01:10 AM

برخیز ز خواب و ساز کن چنگ
کان فتنه مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
بدرید خرد هزار خرقه
بگریخت ادب هزار فرسنگ
اندیشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک در جنگ
استاره به جنگ کز فراقش
این عرصه چرخ تنگ شد تنگ
مه گوید بی ز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ
بازار وجود بی‌عقیقش
گو باش خراب سنگ بر سنگ
ای عشق هزارنام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ
بی ‌صورت با هزار صورت
صورت ده ترک و رومی و زنگ
درده ز رحیق خویش یک جام
یا از رز خویش یک کفی بنگ
بگشا سر خنب را دگربار
تا سر بنهد هزار سرهنگ
تا حلقه مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
مخمور رهد ز قیل و از قال
تا حشر چو حشریان بود دنگ


مستور 12-07-2012 12:23 AM

ای عشق منم از تو سرگشته و سودایی
وندر همه ی عالم مشهور به شیدایی
در نامه مجنون از نام من آغازند
زین پیش اگر بودم سر دفتر دانایی
ای باده فروش من سرمایه جوش من
ای از تو خروش من ، من نایم و تو نایی
گر زندگیم خواهی در من نفسی در دم
من مرده ی صد ساله تو روح مسیحایی
اول تو آخر تو باطن تو ظاهر تو
مستور ز هر عیبی در عین هویدایی


افسون 13 12-07-2012 09:30 AM

بی‌ گاه شد بی ‌گاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بی‌آرام رو کان یار خلوت خواه شد

اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی
عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد
جانهای باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد

باشد ز بازیهای خوش بی ‌ذوق رود فرزین شود
در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه شد
شب روح‌ها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد

ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر
یا چون درخت موسیی کو مظهر الله شد
شب ماه خرمن می‌کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد

در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد
در تیره شب چون مصطفی می‌ رو طلب می‌ کن صفا
کان شه ز معراج شبی بی ‌مثل و بی‌ اشباه شد

خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد
ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی
لاشرقی و لاغربیی اکنون سخن کوتاه شد

ماهین 12-07-2012 10:00 AM

مرا عاشق چنان باید که هر بادی که بر خیزد
قیامت های پر آتش ز هر سویی بر انگیزد
دلی خواهم چنان دوزخ که دوزخ را فرو سوزد
دوصد دریا بشوراند زموج بحر نپرهیزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد

مستور 12-07-2012 07:28 PM

ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
اتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وا

افسون 13 12-09-2012 07:28 AM

نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر
همی بینم رضایت در غم ماست
چگونه گردد این بی دل ز غم سیر
چه خون آشام و مستسقیست این دل
که چشمم می نگردد ز اشک و نم سیر
اگر سیری از این عالم بیا که
نگردد هیچ کس زان عالمم سیر
چو دیدم اتفاق عاشقانت
شدستم از خلاف و لا و لم سیر
ولی دردم تو اسرافیل جان ها
نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر
چو بوی جام جان بر مغز من زد
شدم ای جان جان از جام جم سیر
چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه
خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر
چو دیدم کاس و طاس او شدستم
از این طشت نگون خم به خم سیر
خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر

مستور 12-09-2012 02:08 PM

آمده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم

افسون 13 12-10-2012 09:03 AM

مستم از باده‌های پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
مر چنین دلربای پنهان را
واجب آمد وفای پنهانی

می ‌زند سالها در این مستی
روح من‌ ، های های پنهانی
گفتم ای دل کجایی آخر تو
گفت در برجهای پنهانی

بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی
مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی

ظلمتم کی بقا کند که بر او
تابد از کبریای پنهانی
آتشم چون بمرد دودم چیست
آیتی از بلای پنهانی

ز آن بلا جانهای ما مرهاد
تا برد تحفه‌های پنهانی
شمس تبریز شوربایی بپخت
صوفیان الصلای پنهانی



مستور 12-10-2012 10:16 PM


آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وانکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وانکه سوگند خورم جز بسر او نخورم
وانکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
وانکه جانها بسحر نعره زنانند ازو
وانکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟
جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!
اين که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزۀ چشم بهانه ست و زان سو هوسيست
وانکه او در پس غمزه ست دلم خست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و خيالات نمود
وانکه در پرده چنين پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟

افسون 13 12-29-2012 08:16 AM

تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم توأم تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی

دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی

چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی

چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظرهها هم بنشانم که تویی

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

yad 12-29-2012 09:16 AM

نه شرقییم، نه غربییم نه برّیم، نه بحرییم
نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم

نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش
نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم

نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و صقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم

نه از دنیی، نه ازعقبی، نه از جنت، نه از دوزخ
نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس رضوانم

مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانان


مستور 12-29-2012 07:11 PM

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
وانکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وانکه سوگند خورم جز بسر او نخورم
وانکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
وانکه جانها بسحر نعره زنانند ازو
وانکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟
جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!
اين که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزۀ چشم بهانه ست و زان سو هوسيست
وانکه او در پس غمزه ست دلم خست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و خيالات نمود
وانکه در پرده چنين پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وانکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست

مستور 01-17-2013 12:45 PM

جان جهان


جان جهان ! دوش کجا بوده‌ای
نی غلطم ، در دل ما بوده‌ای
دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام
ای که تو سلطان وفا بوده‌ای
آه که من دوش چه سان بوده‌ام!
آه که تو دوش کرا بوده‌ای!
رشک برم کاش قبا بودمی
چونکه در آغوش قبا بوده‌ای
زهره ندارم که بگویم ترا
بی من بیچاره چرا بوده‌ای ؟!
یار سبک روح ! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بوده‌ای
بی ‌تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بوده‌ای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده‌ای
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی و همرنگ بقا بوده‌ای
آینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای

مولانا

ساقي 07-19-2013 11:12 PM

مولانا خاموش پرگفتار ، اشعار مولانا ، اشعار حضرت مولوی
 
پیــــر منم جـــوان منم تیـــر منم کمــان منم
یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم

گر تو تویی و من منم، من نه منم ،نه من منم
عاشــــ♥ــــق زار او منم ، بی دل و یـــار او منم

یـــار و نـــگار او منم ،غنــچه و خــار او منم
لاله عــــذار او منم ،چـــاره ی کــــار او منم

بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم
باغ شـــدم ز ورد او ،داغ شـــدم ز پیـــش او

لاف زدم ز جـــــام او ،گــــــــام زدم ز گـــــام او
عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم

دولـــت شیـــد او منم ، بازِ سپید او منم
راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم

گفت برو تو شمـــس حق،هیچ مگو ز آن و این
تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم


مولانا




یکی از طرفداران سرسخت مولانا هم منم :):53:{پپوله}

ترنم 10-01-2013 12:53 AM

8 مهر بزرگداشت مولانا
 

چنان مستم، چنان مستم من امشب


که از چنبر برون جستم من امشب


چنان چیزی که در خاطر نیاید


چنانستم، چنانستم من امشب


به جان با آسمان عشق رفتم


به صورت گر در این پستم من امشب


گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل


برون رو کز تو وارستم من امشب


بشوی ای عقل، دست خویش از من


که در مجنون بپیوستم من امشب


به دستم داد آن یوسف ترنجی


که هر دو دست خود خستم من امشب


چنانم کرد آن ابریق پر می


که چندین کوزه بشکستم من امشب


نمی‌دانم کجایم، لیک فرخ


مقامی کاندرو هستم من امشب


بیامد بر درم اقبال نازان


ز مستی، در بر او بستم من امشب


چو واگشت او، پی او می‌دویدم


دمی از پای ننشستم من امشب


مبند آن زلف شمس‌الدین تبریز



که چون ماهی در این شستم من امشب


fatemiii 10-02-2013 01:43 PM

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بی‌صـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
آن خانــــه لطیفست نشان‌هـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولوی


اکنون ساعت 07:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)