- -
گدا...ساعدی
(
http://p30city.net/showthread.php?t=33745)
behnam5555 |
11-19-2011 09:30 AM |
گدا...ساعدی
گدا غلامحسين ساعدي
1
يه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهي آخر انگار به دلم برات شده بودكه كارها خراب ميشود اما بازم نصفههاي شب با يه ماشين قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهي سيداسدالله بودم. در كه زدم عزيز خانوم اومد، منو كه ديد، جاخورد و قيافه گرفت. از جلو در كه كنار ميرفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودي؟»
روي خودم نياوردم، سلام عليك كردم و رفتم تو، از هشتي گذشتم،توي حياط، بچه ها كه تازه از خواب بيدار شده بودند وداشتند لب حوض دست و رو ميشستند، پاشدند و نگام كردند. من نشستم كنار ديوار و بقچهمو پهلوي خودم گذاشتم و همونجاموندم . عزيز خانوم دوباره پرسيد: «راس راسي خانوم بزرگ،مگه نرفته بودي؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم،اما دوباره برگشتم.»
عزيز خانوم گفت: «حالا كه ميخواستي بري و برگردي، چرا اصلاً رفتي؟ ميموندي اين جا وخيال مارم راحت مي كردي.»
خنديدم و گفتم: «حالابرگشتم كه خيالتون راحت بشه، اما ننه، اين دفعه بيخودي نيومدم، واسه كار واجبي اومدم.»
بچهها اومدند ودورهام كردند و عزيز خانوم كه رفته رفته سگرمههاش توهم مي رفت، كنار باغچه نشست و پرسيد: «كار ديگهات چيه؟»
گفتم: «اومدم واسه خودم يه وجب خاك بخرم،خوابشو ديدم كه رفتنيام.»
عزيز خانوم جابجا شد وگفت: «تو كه آه در بساط نداشتي، حالا چه جوري ميخواي جابخري؟»
گفتم: «يه جوري ترتيبشو دادهم.» و به بقچهام اشاره كردم.
عزيز خانوم عصباني شد و گفت: «حالا كه پول داري پس چرا هي مياي ابنجا و سيد بيچاره روتيغ مي زني؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگي مي كنه، جون ميكنه و وسعش نميرسه كه شكم بچههاشو سير بكنه، تو هم كه ولكنش نيستي، هي ميري و هي مياي و هر دفعه يه چيزي ازش ميگيري.»
بربر زل زد تو چشام كه جوابشو بدم و منم كه بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزيزه غرولندكنان ازپلهها رفت بالا و بچههام با عجله پشت سرش، انگارميترسيدند كه من بلايي سرشون بيارم. اما من همونجا كنارديوار بودم كه نفهميدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب ديدم كه سيد از دكان برگشته و با عزيزه زير درخت ايستاده حرف منومي زنه، عزيزه غرغرش دراومده و هي خط و نشان مي كشه كه اگرسيد جوابم نكنه خودش ميدونه چه بلايي سرم بياره. از خوابپريدم و ديدم راسي راسي سيد اومده و تو هشتي، بلند بلند بازنش حرف ميزنه. سيد ميگفت: «آخه چه كارش كنم، در مسجده،نه كندنيه، نه سوزوندني، تو يه راه نشونم بده، ببينم چه كارش ميتونم بكنم.»
عزيز خانوم گفت: «من نميدونم كه چه كارش بكني، با بوق و كرنا به همهي عالم و آدم گفته كه يه پاپاسي تو بساطش نيس، حالا اومده واسه خودش جا بخره،لابد واديالسلام و اينا رو پسند نميكنه، مي خواد تو خاك فرج باشه. حالا كه اينهمه پول داره، چرا ولكن تو نيس؟ چرانميره پيش اوناي ديگه؟ اين همه پسر و دختر داره، چون تو ازهمه پخمهتر و بيچارهتري اومده وبال گردنت شده؟ سيدعبدالله، سيد مرتضي، جواد آقا، سيد علي، اون يكيا، صفيه،حوريه، امينه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ريش تورا چسبيده؟»
سيد كمي صبر كرد و گفت: «من كه عاجزشدم، خودت هر كاري دلت مي خواد بكن، اما يه كاري نكن كه خدا رو خوش نياد، هر چي باشه مادرمه.»
از هشتي اومدند بيرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سيداز پله ها رفت بالا و بعد همانطور بي سر و صدا اومد پايين و از خانه رفت بيرون. من يه تيكه نون از بقچهم درآوردم وخوردم و همونجا دراز كشيدم و خوابيدم. شبش تو ماشين آنقدرتكون خورده بودم كه نمي تونستم سرپا وايسم. چشممو كه بازكردم، هوا تاريك شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چنددفعه سرفه كردم و بعد رفتم كنار حوض، آبو بهم زدم، هيشكي بيرون نيومد، پلهها رو رفتم بالا و ديدم عزيز خانوم و بچه ها دور سفره نشستهاند و شام مي خورند، سيد هنوز نيومده بود، توي دهليز منتظر شدم، شام كه تمام شد، سرمو بردم تووگفتم: «عزيز خانوم، عزيز خانوم جون.»
ماهرخ دختربزرگ اسدالله از جا پريد و جيغ كشيد، همه بلند شدند، عزيزخانوم فتيلهي چراغو كشيد بالا و گفت: «چه كار ميكني عفريته؟ ميخواي بچه هام زهره ترك بشن؟»
پس پس رفتمو گفتم: «ميخواستم ببينم سيد نيومده؟»
عزيز خانومگفت: «مگه كوري، چشم نداري و نميبيني كه نيومده؟ امشب اصلاً خونه نمياد.»
گفتم: «كجا رفته؟»
دست وپاشو تكان داد و گفت: «من چه مي دونم كدوم جهنم يرفته.»
گفتم: «پس من كجا بخوابم؟»
گفت: «روسر من، من چه ميدونم كجا بخوابي، بچههامو هوايي نكن وهر جا كه مي خواي بگير بخواب.»
همونجا تو دهليزدراز كشيدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، ميدونستم كه عزيزه چشم ديدن منو نداره اين بود كه تا نماز خوندم پا شدم ازخونه اومدم بيرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زيارت كردم و بعد بيرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتم وپوشوندم و دستمو دراز كردم طرف اونايي كه براي زيارت خانوم مياومدند. آفتاب پهن شده بود كه پاشدم و پولامو جمع كردمو گوشهي بقچه گره زدم و راه افتادم. نزديكياي ظهر، دوبارهاومدم خونهي سيد اسدالله. واسه بچه ها خروس قندي و سوهان گرفته بودم، در كه زدم ماهرخ اومد، درو نيمه باز كرد و تامنو ديد فوري درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غريبه اي اومد و گفت: «سيد اسدالله سه ماه آزگاره كه از اين خونه رفته.»
گفتم: «كجا رفته؟ ديشب كه اين جابود.»
زن گفت: «نمي دونم كجا رفته، من چه ميدونم كجا رفته.»
درو بهم زد و رفت، مي دونستم دروغ ميگه،تا عصر كنار در نشستم كه بلكه سيد اسدالله پيدايش بشه،وقتي ديدم خبري نشد، پا شدم راه افتادم، يه هو به كلهم زدكه برم دكان سيدو پيدا بكنم. اما هر جا رفتم كسي سيداسدالله آيينه بندو نمي شناخت، كنار سنگ تراشيهاآيينهبندي بود كه اسمش سيد اسدالله بود، يه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. ميدونستم سيد هيچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همينطور ول گشتم و وقت نماز كه شد رفتمحرم و صدقه جمع كردم و اومدم تو بازار. تا نزديكياي غروب اين در و اون در دنبال سيد اسدالله گشتم، مثل اون وقتا كه بچه بود و گم ميشد و دنبالش ميگشتم. پيش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونهش، اما ترس ورم داشته بود، از عزيزهميترسيدم، از بچههاش مي ترسيدم، از همه ميترسيدم،زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومهم ميترسيدم، يه دفعه همچو خيالات ورم داشت كه فكر كردم بهتره همون روز برگردم،رفتم پاي ماشينها كه سيد اسدالله را ديدم با دستهاي پراز اونور پيادهرو رد مي شد، صداش كردم ايستاد، دويدم ودستشو گرفتم و قربون صدقهاش رفتم و براش دعا كردم، جاخورده بود و نميتونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود وهاج و واج نگام مي كرد. گفتم: «ننه جون، نترس، نميام خونهت، ميدونم عزيز خانوم چشم ديدن منو نداره، من فقط دلم برات يه ذره شده بود، ميخواستم ببينمت وبرگردم.»
سيد گفت: «آخه مادر، تو ديگه يه ذره آبروبرا من نذاشتي، عصري ديدمت تو حرم گدايي ميكردي فوري ردشدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمري اين چه كاريه ميكني؟»
من هيچ چي نگفتم. سيد پرسيد: «واسه خودت جا خريدي؟»
گفتم: «غصهي منو نخورين، تا حال هيچ لاشهاي رو دست كسي نمونده، يه جوري خاكش ميكنن.»
بغضم تركيد و گريه كردم، سيد اسدالله مگريهش گرفت، اما به روي خودش نياورد و از من پرسيد: «واسه چي گريه ميكني؟»
گفتم: «به غريبي امام هشتم گريه ميكنم.»
سيد جيبهاشو گشت و يك تك تومني پيدا كردو داد به من و گفت: «مادر جون، اينجا موندن واسه تو فايده نداره، بهتره برگردي پيش سيد عبدالله، آخه من كه نميتونم زندگي تو رو روبرا كنم، گداييم كه نميشه، بالاخره ميبينن و ميشناسنت و وقتي بفهمن كه عيال حاج سيد رضي داره گدايي ميكنه، استخوناي پدرم تو قبر مي لرزه و آبروي تمام فك و فاميل از بين ميره، برگرد پيش عبدالله، اون زنشمثل عزيزه سليطه نيس، رحم و انصاف سرش ميشه.»
پاي ماشينها كه رسيديم به يكي از شوفرا گفت: «پدر، اين پيرزنوسوار كن و شوش پيادهش بكن، ثواب داره.»
برگشت ورفت، خداحافظيم نكرد ، ديگه صداش نزدم، نمي خواست بفهمند كه من مادرشم.
2
تو خونهي سيد عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سيد با زنش رفته بود و
بچه هاخونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوري رخشنده هم هميشهي خدا وسط ايوان نشسته بود و بافتني ميبافت،صداي منو كه شنيد و فهميد اومدم، گل از گلش واشد، بچههام خوشحال شدند، رخشنده و سيد عبدالله قرار نبود به اين زوديها برگردند، نون و غذا تا بخواي فراوان بود، بچه هااز سر و كول هم بالا ميرفتند و تو حياط دنبال هم ميكردند،
ميريختند و ميپاشيدند و سر به سر منميذاشتند و ميخواستند بفهمند چي تو بقچهم هس. اونام مثل بزرگتراشون ميخواستند از بقچهي من سر در بيارن، خواهررخشنده تو ايوان مينشست و قاه قاه ميخنديد و موهاي وزكردهشو پشت گوش ميگذاشت با بچهها همصدا ميشد وميگفت: «خانوم بزرگ، تو بقچه چي داري؟ اگه خوردنيه بده بخوريم.»
و من ميگفتم: «به خدا خوردني نيس، خوردني تو بقچهي من چه كار مي كنه.»
بيرون كه ميرفتم بچههام ميخواستن با من بيان، اما من هرجوري بود سرشونوشيره ميماليدم و ميرفتم خيابون. چارراهي بود شبيه ميدونچه، گود و تاريك كه هميشه اونجا مينشستم، كمتر كسي از اون طرفا در ميشد و گداييش زياد بركت نداشت و من واسه ثوابش اين كارو مي كردم. خونه كه بر ميگشتم خواهر رخشنده ميگفت: «خانوم بزرگ كجا رفته بودي؟ رفته بودي پيش شوهرت؟»
بعد بچه ها دورهام مي كردند و هر كدوم چيزي از من ميپرسيدند و من خندهم ميگرفت و نميتونستم جواب بدم و ميافتادم به خنده، يعني همه ميافتادند واونوقت خونه رو با خنده مي لرزونديم. خواهر رخشنده منودوست داشت، خيليم دوست داشت، دلش ميخواست يه جوري منوخوشحال بكنه، كاري واسه من بكنه، بهش گفتم يه توبره واسه من دوخت. توبره رو كه تموم كرد گفت: «توبره دوختن شگون داره. خبر خوش مي رسه.»
اين جوريم شد ، فرداش آفتاب نزده سرو كلهي عبدالله و رخشنده پيدا شد كه از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو ديد جا خورد و اخم كرد، سيدعبدالله چاق شده بود، سرخ و سفيد شده بود، ريش در آورده بود، بيحوصله نگام كرد و محلم نذاشت. پيش خود گفتم حالاكه هيشكي محلم نمي ذاره، بزنم برم، موندن فايده نداره،هركي منو مي بينه اوقاتش تلخ ميشه، ديگه نميشد با بچههاگفت و خنديد، خواهر رخشنده هم ساكت شده بود. سيد عبدالله رفت تو فكر و منو نگاه كرد و گفت: «چرا اين پا اون پاميكني مادر؟»
گفتم: «ميخوام بزنم برم.»
خوشحال شد و گفت: «حالا كه ميخواي بري همين الان بيا با اين ماشين كه ما رو آورده برو ده.»
بچه ها برام نون و پنير آوردند، من بقچه و توبرهاي كه خواهررخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبي رو كه سيد عوض عصابخشيده بود دست گرفتم و گفتم: «حرفي ندارم،ميرم.»
بچه ها رو بوسيدم و بچه ها منو بوسيدند ورفتم بيرون، ماشين دم در بود، سوار شدم. بچهها اومدندبيرون و ماشينو دوره كردند، رخشنده و خواهرش نيومدند، سيد دو تومن پول فرستاده گفته بود كه يه وقت به سرم نزنه برگردم. صداي گريهي خواهر رخشنده رو از تو خونه شنيدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: «اون ميترسه، ميترسه شب يه اتفاقي بيفته.» نزديكياي ظهر رسيدم ده، پياده كه شدم منو بردند تويه دخمه كه در كوچك و چارگوشي داشت. پاهام، دستام همه دردمي كرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلندشدم كه نماز بخونم در دخمه رو باز كردم، پيش پايم درهي بزرگي بود و ماه روي آن آويزان بود و همه جا مثل شير روشن بود و صداي گرگ
مياومد، صداي گرگ، از خيلي دورمياومد، و يه صدا از پشت خونه ميگفت: «الان مياد تو روميخوره گرگا پيرزنا رو دوس دارن.»
همچي به نظرماومد كه دارم دندوناشو ميبينم، يه چيز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد كرد و نوك زد. پيش خود گفتم خدا كنه كه هوايي نشم، اين جوري ميشه كه يكي خيالاتي ميشه. از بيرون ترسيدمو رفتم تو. از فردا ديگه حوصلهي دره و ماه و بيرونونداشتم، همهش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فكر ميكردم كه چه جوري شد كه اين جوري شد. گريه ميكردم،گريه ميكردم به غريبي امام غريب، به جواني سقاي كربلا. ياد صفيه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش ميترسيدم، بااين كه ميدونستم نميدونه من كجام، باز ازش ميترسيدم،وهم و خيال برم مي داشت.
ده همه چيزش خوب بود، امامن نميتونستم برم صدقه جمع كنم. عصرها ميرفتم طرفاي ميدونچه و تاشب مينشستم اونجا. كاري به كار كسي نداشتم،هيشكيم كاري با من نداشت، كفشامو تو راه گم كرده بودم وفكر مي كردم كاش يكي پيدا مي شد و محض رضاي خدا يه جف كفش بهم ميبخشيد، ميترسيدم از يكي بخوام، ميترسيدم به گوش سيد برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شبها خودموكثيف ميكردم، بي خودي كثيف مي شدم نميدونستم چرا اينجوري شدهم، هيشكيم نبود كه بهم برسه.
يه روزدرويش پيري اومد توي ده. شمايل بزرگي داشت كه فروخت به من،اون شب و شب بعد، همهش نشستم پاي شمايل و روضه خوندم. خوشحال بودم و ميدونستم كه گدايي با شمايل ثوابش خيلي بيشتره.
يه شب كه دلم گرفته بود، نشسته بودم وخيالات ميبافتم كه يه دفه ديدم صدام ميزنن، صدا از خيلي دور بود، درو وا كردم و گوش دادم، از يه جاي دور، انگار ازپشت كوهها صدام ميزدند. صدا آشنا بود، اما نفهميدم صداي كي بود، همهي ترسم ريخت پا شدم شمايل و بند و بساطوورداشتم و راه افتادم، جاده ها باريك و دراز بود، و بيابون روشن بود و راه كه
ميرفتم همه چيز نرم بود، جاده پايين ميرفت و بالا ميآمد، خستهام نميكرد همه اينا ازبركت دل روشنم بود، از بركت توجه آقاها بود، از آبادي بيرون اومدم و كنار زمين يكي نشستم خستگي در كنم كه يه مردبا سه شتر پيداش شد، همونجا شروع كردم به روضه خوندن، مرداول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار كرد وخودشم سوار يكي شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام مياومد. دلم گرفته بود و ياد شام غريبان كربلا افتادم وآهسته گريه كردم.
3
به جواد آقا گفتم ميرم كار ميكنم و نون ميخورم، سير كردن يه شكم كه كارينداره، كار ميكنم و اگه حالا گدايي ميكنم واسه پولش نيس،واسه ثوابشه، من از بوي نون گدايي خوشم مياد، از ثوابش خوشم مياد، به شما هم نباس بر بخوره، هر كس حساب خودشوخودش پس ميده و جواد آقا گقت كه تو خونه رام نميده، برم هرغلطي دلم مي خواد بكنم، و درو بست. مي دونستم كه صفيه اومده پشت در و فهميده كه جواد آقا نذاشته من برم تو ورفته خودشو زده، غصه خورده، گريه كرده، و جواد آقا كه رفته توي اتاق، ننوي بچه را تكون داده و خودشو به نفهمي زده. ميدونستم كه يه ساعت ديگه جواد آقا ميره بازار. رفتم توكوچهي روبرو و يه ساعت صبر كردم و دوباره برگشتم و در زدمكه يه دفعه جواد آقا درو باز كرد و گفت: «خب؟»
و من گفتم: «هيچ.»
و راهمو كشيدم رفتم. و جواد آقا اونقدر منو نگاه كرد كه از كوچه رفتم بيرون. و شمايل و از توبقچه در آوردم و شروع كردم به مداحي مولاي متقيان. زنلاغري پيدا شد كه اومد نگام كرد و صدقه داد و گفت: «پيرزناز كجا مياي، به كجا ميري؟»
گفتم: «از بيابونا ميامو دنبال كار مي گردم.»
گفت: «تو با اين سن و سال مگه ميتوني كاري بكني؟»
گفتم: «به قدرت خدا و كمك شاه مردان، كوه روي كوه ميذارم.»
گفت: «لباس ميتوني بشوري؟»
گفتم: «امام غريبان كمكم ميكنه.»
گفت: «حالا كه اين طوره پشت سر من بيا.»
پشت سرش راه افتادم، رفتيم و رفتيم تو كوچهي خلوتي به خونهي بزرگي رسيديم كه هشتي درندشتي داشت. رفتيم تو، حياط بزرگ بود و حوض بزرگيم داشت كه يه دريا آب ميگرفت وسط حياط بود و روي سكوي كنار حوض، چند زن بزك كرده نشسته بودند عين پنجهي ماه، دهنشون ميجنبيد و انگارچيزي ميخوردند كه تمومي نداشت. منو كه ديدند خندهشونگرفت و خنديدند و هي با هم حرف ميزدند و پچ پچ ميكردند وبعد گفتند كه من نميتونم لباس بشورم، بهتره بشينم پشت در. با شمايل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هركي در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بياد تو. تا چندساعت هيشكي در نزد. من نشسته بودم و دعا ميخوندم، با خداي خودم راز و نياز مي كردم، گوشهي دنجي بود، و از تاريكي اصلاً باكيم نبود. از حياط سرو صدا بلند بود و نمي دونم كيا شلوغ مي كردند، اون زن بهم گفته بود كه سرت تو لاك خودت باشه، و منم سرم تو لاك خودم بود كه در زدند، گفتم: «كيه؟»
گفت: «ربابه رو مي خوام.»
درو واكردم، مرد ريغونهاي تلوتلوخوران آمد تو و يكراست رفت داخل حياط. از توي حياط صداي خنده بلند شد و بعد همه چيز مثل اول ساكت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب ديدم بازمرفتهم خونهي صفيه و در مي زنم كه جواد آقا درو باز كرد وگفت خب؟ و من گفتم هيچ، و يك دفعه پريد بيرون و من فراركردم و او با شلاق دنبالم كرد، تو اين دلهره بودم كه درزدند از خواب پريدم، ترس برم داشت، غير جواد آقا كي ميتونست باشه؟ گفتم: «كيه؟»
جواد آقا: «واكن.»
گفتم: «كي رو ميخواي؟»
گفت: «ربابه رو.»
گفتم: «نيستش.»
گفت: «ميگم واكن سليطه.»
و شروع كرد به در زدن و محكمتر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: «چه خبره؟»
گفتم: «الهي منفدات شم، الهي من تصدقت، درو وا نكن.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «اگه واكني منو بيچاره ميكنه، فكر ميكنه اومدم اين جا گدايي.»
گفت: «اين كيه كه ميخوادتو رو بيچاره كنه؟»
گفتم: «جواد آقا،دامادم.»
گفت: «پاشو تو تاريكي قايم شو.»
پا شدم و رفتم تو تاريكي قايم شدم، زنيكه درووا كرد، صداي قدمهاشو شنيدم اومد تو و غرولند كرد و رفت تو حياط، از تو حياط صداي غيه و خوشحالي بلند شد، بعد همه چي مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا كردم، بيرون خوب وروشن و پر بود، بقچه و شمايل و برداشتم و گفتم: «يا قمر بني هاشم، تو شاهد باش كه از دست اينا چي مي كشم.» و از در زدم بيرون.
4
اون شب صدقه جمع نكردم، نون بخور نميري داشتم، عصا بدست، شمايل و بقچه زير چادر، منتظرشدم، ماشين سياهي اومد و منو سوار كرد، از شهر رفتيم بيرون سركوچهي تنگ و تاريكي پيادهم كرد. آخر كوچه روشنايي كم سويي بود. از شر همه چي راحت بودم، وقتش بود كه ديگه به خودم برسم، به آخر كوچه كه رسيدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگي بود و درختهاي پير و كهنه، شاخه به شاخهي هم داشتند و صداي آب از همه طرف شنيده ميشد، قنديل كهنه وروشني از شاخهي بيدي آويزون بود. زير قنديل نشستم و منتظرشدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گريه كرديم و بعد نشستيم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود،اما شكمش، طبلهي شكمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود وچيزي ازش نمونده بود، اما هنوزم ميخنديد و آخرش گريه ميكرد. ماهپاره گشنهش بود، همانطور كه چينهاي صورتشتكان تكان ميخورد انگشتاشو ميجويد، نميدونست چشه، امامن ميدونستم كه گشنشه، بقچهمو باز كردم و نونا رو ريختم جلوش، فاطمه هنوز بقچهشو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع كرد به خوردن نونا، همچي به نظرم اومد كه خوردن يادش رفته، يه جوري عجيبي ميجويد و ميبلعيد، بعدنشستيم به صحبت، و هر سه نفرشون گله كردند كه چرا به ديدنشون نميرم، من هي قسم و آيه كه نبودم، اما باورشون نميشد، بعد، از گدايي حرف زديم و من، فاطمه رو هر كارشكردم از بقچهش چيزي نگفت، بعد رفتيم لب حوض، من همه چي روبراشون گفتم، گفتم كه دنيا خيلي خوب شده، منم بد نيستم،صدقه جمع مي كنم، شمايل مي گردونم، فاطمه گفت: «حالا كه شمايل ميگردوني يه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته.»
هر چارتامون زير درختا نشسته بوديم، من روضه خوندم، فاطمه اول خندهاش گرفت و بعد شروع به گريه كرد، و ما هر چار نفرمون گريه كرديم، از توي باغ هم هاي هاي گريه اومد.
5
دعاي علقمه كه تمومشد، به فكر خونه و زندگيم افتادم، همه را جمع كرده گذاشته بودم منزل امينه آغا. عصر بود كه رفتم و در زدم، خودش اومددرو باز كرد. انگار كه من از قبرستون برگشتهم بهتش زد، من هيچي نگفتم، نوههاش اومدند، دخترش نبود، و من ديگه نپرسيدم كجاس، مي دونستم كه مثل هميشه رفته حموم.
امينه گفت: «كجا هستي سيد خانوم؟»
گفتم: «زير سايهتون.»
امينه گفت :« چه عجب از اين طرفا؟»
گفتم: «اومدم ببينم زندگيم در چه حاله.»
امينه زيرزمين را نشان داد و گفت: «چند دفه سيد مرتضي و جواد آقا و حوريه اومدهن سراغ اينا، و من نذاشتم دست بزنن، به همهشون گفتم هنوز خودش حي و حاضره،هر وقت كه سرشو گذاشت زمين، من حرفي ندارم بيايين و ارث خودتونو ببرين.»
از زيرزمين بوي ترشي و سدر و كپك مي اومد، قاليها و جاجيمها را گوشهي مرطوب زيرزمين جمع كرده بودند، لولههاي بخاري و سماورهاي بزرگ و حلبي ها روچيده بودند روهم، يه چيز زردي مثل گل كلم روي همهشون نشسته بود، بوي عجيبي همه جا بود و نفس كه ميكشيدي دماغت آب مي افتاد، سه تا كرسي كنار هم چيده بودند، وسطشون سه تابزغالهي كوچك عين سه تا گربه، نشسته بودند و يونجه ميخوردند. جونور عجيبيم اون وسط بود كه دم دراز و كلهي سه گوشي داشت و تندتند زمين را ليس ميزد و خاك ميخورد.
امينه ازم پرسيد: «پولا را چه كردي سيدخانوم؟»
من گفتم: «كدوم پولا؟»
امينه گفت: «عزيزه نوشته كه رفته بودي قم واسه خودت مقبره بخري؟»
گفتم: «تو هم باورت شد؟»
امينه گفت: «من يكي كه باورم نشد، اما از دست اين مردم، چه حرفا كه درنميارن.»
گفتم: «گوشت بدهكار نباشه.»
امينه پرسيد: «كجاها ميري، چه كارا مي كني؟»
گفتم: «همه جا ميرم، تو قبرستونا شمايل ميگردونم، روضه ميخونم، مداح شدهام.»
بچه هاي امينه نيششان باز شد، خوشم اومد،شمايل و نشانشون دادم، ترسيدند و در رفتند.
امينه گفت: «حالا دلت قرص شد؟ ديدي كه تمام دار و ندارت سر جاشه و طوري نشده؟»
گفتم: «خدا بچههاتو بهت ببخشه، يه دونه از اين بقچههام بهم بده، مي خوام واسه شمايلم پرده درست كنم.»
امينه گفت: «نميشه، بچههات راضي نيستن،ميان و باهام دعوا مي كنن.»
گفتم: «باشه، حالا كه راضي نيستن، منم نميخوام.»
و اومدم بيرون. يادم اومد كه شمايل حضرت بهتره كه پرده نداشته باشه، تازه گرد وغبار قبرستونها كافيه كه چشم ناپاك به جمال مباركش نيفته،سر دوراهي رسيدم و نشستم و شروع كردم به روضه خوندن. مردهابه تماشا ايستادند. من مصيبت ميگفتم و گريه ميكردم، ومردم بيخودي ميخنديدند.
6
ديگه كاري نداشتم، همهش تو خيابونا و كوچهها ولو بودم و بچه هادنبالم ميكردند، من روضه ميخوندم و تو يه طاس كوچك آب تربت ميفروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمي شده بود وناخن پاهام كنده شده بود و ميسوخت، چيزي تو گلوم بود ونميذاشت صدام دربيايد، تو قبرستون ميخوابيدم، گرد و خاك همچو شمايلو پوشانده بود كه ديگه صورت حضرت پيدا نبود،ديگه گشنهم نميشد، آب، فقط آب ميخوردم، گاهي هم هوس ميكردم كه خاك بخورم، مثل اون حيوون كوچولو كه وسط برههانشسته بود و زمين را ليس ميزد. زخم گندهاي به اندازه يكف دست تو دهنم پيدا شده بود كه مرتب خون پس ميداد، ديگه صدقه نميگرفتم، توي جماعت گاه گداري بچههامو ميديدم كه هروقت چشمشون به چشم من ميافتاد خودشونو قايم مي كردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نمازميخوندم كه پسر بزرگ سيد مرتضي و آقا مجتبي اومدند سراغ من كه بريم خونه. من نميخواستم برم. اونا منو به زوربردند و سوار ماشين كردند و رفتيم و من يه دفعه خودمو توباغ بزرگي ديدم. منو زير درختي گذاشتند و خودشون رفتند تويه اتاق بزرگي كه روشن بود و بعد با مرد چاقي اومدند بيرون و ايستادند به تماشاي من. پسر سيد مرتضي و آقا مجتبي رفتندپشت درختا و ديگه پيداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردندتو يه راهروي تاريك. و انداختنم تو يه اتاق تاريك و من گرفتم خوابيدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتي منوديدند، ازم نون خواستند و من روضهي ابوالفضل براشون خوندم. توي يه گاري برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتيم توي باغ كه آبگوشت بخوريم، اما زخم بزرگ شده دهنم و پر كرده بود و من نميتونستم چيزي قورت بدم، بين اونهمه آدم هيشكي به شمايل من عقيده نداشت، يه شب خواب صفيه و حوريه روديدم، و يه شب ديگه بچههاي سيد عبدالله رو و شباي ديگه خواب حضرتو، مثل آدماي هوايي ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش ميدادند، بد و بيراه ميگفتند، مي خواستم برم بيرون. اما پيرمرد كوتوله اي جلو در نشسته بود كه هر وقت نزديكش مي شدم چوبشو يلند مي كرد و داد مي زد: «كيش كيش.» يه روزكمال پسر بزرگ صفيه با يه پسر ديگه اومدند سراغ من. صفيه برام كته و نون و پياز فرستاده بود. كمال بهم گفت همه ميدونن كه من تو گداخونهام، چشماش پر شد و زد زير گريه. بعدبهم گفت كه من مي تونم از راه آب در برم، بعد خواست كفشاشوبهم ببخشه و ترسيد باهاش دعوا بكنند، من از جواد آقاميترسيدم، از سيد مرتضي ميترسيدم، از بيرون ميترسيدم،از اون تو ميترسيدم. به كمال گفتم: «اگر خدا بخواد ميام بيرون.»
اونا رفتند و پيرمرد جلو در نصف كته وپيازمو ور داشت و بقيه شو بهم داد.
شب شد و من وسط درختا قايم شدم و سفيدي كه زد، من راه آبو پيدا كردم وبقچه و شمايلو بغل كردم و مثل مار خزيدم توي راه آب، چاردست و پا از وسط لجنها رد شدم، بيرون كه رسيدم آفتاب زد وخونه ها به رنگ آتش در اومد.
7
ازاونوقت به بعد، ديگه حال خوشي نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شكمم آويزون بود، دست به ديوار ميگرفتم و راه ميرفتم، يه چيز عجيبي مثل قوطي حلبي، تو كلهام صدا ميكرد، يه چيز مثل حلقهي چاه از تو زمين باهام حرف مي زد،شمايل حضرت باهام حرف مي زد، امام غريبان، خانم معصومه،ماهپاره، باهام حرف مي زدند، يه روز بچه هاي سيد عبدالله رو ديدم كه خبر دادند خالهشون مرده، من مي دونستم، از همه چيز خبر داشتم.
يه روز بيخبر رفتم خونه امينه، درباز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حياط دور هم جمعبودند،سيد اسدالله و عزيزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگيمو تقسيم ميكردند، هيشكي منو نديد، باهم كلنجارميرفتند، به همديگه فحش ميدادند، به سر و كلهي همميپريدند، جواد آقا و سيد عبدالله با هم سر قاليها دعواداشتند، و امينه زار زار گريه ميكرد كه همه زحمتا رو اون كشيده و چيزي بهش نرسيده، صداي فاطمه رو از زيرزمين شنيدم كه صدام مي كرد، يه دفعه كمال منو ديد و داد كشيد، همه برگشتند و نگاه كردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من،جواد آقا كه چشمانش دودو ميزد داد كشيد: «ميبيني چه كاراميكني؟»
من دهنم و باز كردم ولي نتونستم چيزي بگم و شمايلو به ديوار تكيه دادم، اونا اول من و بعد شمايل حضرتو نگاه كردند.
جواد آقا گفت: «بقچهتو وا كن،ميخوام بدونم اون تو چي هس.»
امينه گفت: «سيدخانوم بقچهتو وا كن و خيالشونو راحت كن.»
جواد آقاگفت: «يه عمره سر همهمون كلاه گذاشته، د ياالله زودباش.»
بقچه مو باز كردم و اول نون خشكهها رو ريختم جلو شمايل، بعد خلعتم و در آوردم و نشانشون دادم، نگاه كردند و روشونو كردند طرف ديگه، كمال پسر صفيه با صداي بلند به گريه افتاد.
|
اکنون ساعت 11:47 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)