پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   فرهنگ و تاریخ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=121)
-   -   یاد و برگردانی به گذشته ورود اظهار نظر آزاد (http://p30city.net/showthread.php?t=18207)

amir ahmadi 12-20-2009 11:25 AM

یاد و برگردانی به گذشته ورود اظهار نظر آزاد
 
به نام خدا/چه روزهایی بود یه حیاط خیلی بزرگ که نصف بیشترش باغچه بود یه اتاقگوشه حیاط یه اجاق که مادرم( که خدای بهشت را به او هدیه دهد و بیامرزدش) روی ان هم اشپزی می کرد هم نان می پخت نانی نازک سفید بوی ان تا سر کوچه می امد .یه اطاق پنج تا خواهر برادر مادر بزرگ بابا و مادر همه توی همون اطاق می خوابیدیم بدون انکه احساس کنیم جامون تنگه .دیوار خونه انگار رنگ مشکی زده بودی حکایت سالها اتش روشن کردن در اجاق وسط اطاق حاصلش این رنگ دیوار خونه بود.این وضع مال همه کسای هست که اون موقع زندگی می کردیم.سه نمونه چراغ بود برای روشنایی شبهامون یکی می گفتند چراغ برساتی یکی چراغ موشی یکی هم چراغ برق یا طوری چراغ موشی خیلی دود می کرد بهترین و پرنور ترینش چراغ برق بود که بوسیله نفت کار می کرد همه کس اون چراغ و نداشتند بیشتر مال کسای بود که اوضاع مالی شون یه کم خوب بود چون مرتب جالیش(طوری)پاره می شد باید می خریدی ولی چراغ برساتی(فانوس)بیشترین استفاده را داشت .از نظر خوراک ماهی یه مرتبه مرغ می خوردیم که یکی از خروسای مادر بود ان شب شب جشن بود باور کنید اگر کسی شب مرغ داشت نصف محل خبر داشتند خونه فلانی امشب مرغه .هنوز مزه ان مرغا باور کنید احساس می کنم .تنها وسیله سرگرمی مردم رادیو گرام بود با اون صفحه هاش که بیشتر موقه ها سوزنش گیر می کرد .تا وقتی که هر که از کویت می امد تازه رادیو ضبط ایوا امده بود بابا م یکیش و خرید گرام و دادند به من شب ها رادیو دیلی می گرفتیم ترانه های درخواستی پخش می کرد .عید که می شو رادیو همیشه ترانه عید امد بهار امد می ریم به صحرا پخش می کرد .گفتم عید یادش به خیر از یک ماه قبل از عید خدا بیامرز مادرم شروع می کرد به نان شیرین پختن و شیدینیای دیگه همه را داخل یه صندوق چوبی داشتیم نگه می داشت و درش قفل می کرد خدا خدا می کردیم زودتر عید برسه بریم سبزه بچسبونیم بالای در حیاط و بعد انتظار تا مهمون برسه که مادر نان شیریناش را بیاره بیرون اخ که چقدر خوشمزه بود .می رفتیم تو مزرعه خشخاش دو نه هاش را جمع می کردیم میاوردیم برای مادر بزرگ اونم با نرمه قند قاطی می کرد و می کوبید مزه ای که مطمئن هستم این روزی ها هیچوقت گیرشون نمی یاد.......

amir ahmadi 12-20-2009 11:44 AM

یازده ماه انتظار می کشیدیم تا ماه محرم بیاد چه ماهی ماه. هنوز ابوالفضل گفتنای مظفری یادمه وقتی پشت سر هم می گفت ابوالفضل و همه پیراهناشون بیرون اورده سینه ای می زدند که تمام بدن ادم می لرزید برای روز عاشورا دو تا حجله درست می کردند یکی حجله حضرت قاسم که کاملا سیاه بود و یکی حجله حضرت علی اکبر که از رنگین ترین پارچه ها استفاده می کردند .روز عاشورا این دوتا حجله را روی دوش می گذاشتند حدود سی کیلو متر تا پیر مراد می بردند و عصر بر می گشتند و دوباره شب می اومدند برای زنجیر زدن چون زنجیر را از شب هفتم شروع می کردند و همه گوش می شدند برای نی زدن پولاد اون نی میزد و زنجیر زن خودشو با نی او تنظیم می کرد.وقتی این ده شب تموم می شد باور کنید همه مون تا روزها افسرده می شدیم.و باز انتظار تا سال دیگه .

amir ahmadi 12-20-2009 12:27 PM

بازیهایی که مه داشتیم پسرا (الش موسه/ خونه شیر / یه لختوری/برو بیا/دخترا هم گاله گاله به این صورت بود که به طور موازی پنج تا گود کوچک روبروی هم یکی این طرف ویکی طرف دیگر روبروش داخل هر گود 5 ت سنگ می گذاشتند و یکی شرو ع به بازی می کرد تا نوبت به بعدی برسه ربگ بازی هم 5 تا سنگ بود می ریختند کف دست بع می ریختند بالا و با پشت دست می گرفتند باید بالای 2 تا سنگ پشت دستت می ماند تا بتونی بازی شروع کنی .بازیهای پسرا هم شبا تو کوچه ها می گشتند یکی می خون بقیه یک کلمه جواب می دادند می خوند خونه شیر بقیه می گفتند پیشترک دم روبا پیشترک محاه بالا پیشترک کاه فروشا پیشترک .دیگری تعدادی یه طرف و تعدادی طرف دیگر یک پا را با یک دست می گرفتند به یکی می گفتند دوماد دو طرف با هم می جنگیدند دوماد باید فرار می کرد خودش را به جایگاه یا دقه مرسوند اگر می رسید تیم برده بود ولی اگر می افتاد تیم می باخت و دوماد از اون یکی تیم انتخاب می شد.همینطور تا کلی از شب با هم بازی می کردیم این بازی و دو بازی دیگر مردا هم بودند همه جوونا نبودند باور کنید انقدر شاد و خندان بودیم که ندیدم جوونای امروز اصلا شاد باشند .

amir ahmadi 12-20-2009 12:37 PM

ان روزا هیچی نبود نه اب لوله کشی نه برق نه موتور نه ماشین بهترین سواری الاغ بود حالا هرجا می خواستی بری ولی همه مثل هم بودند .زمستونا که می شد مادرم سمنو درست می کرد همه فامیل می امدند هم می زدند به خصوص دخترای دم بخت نذر می کردند .با هم بودند تا زمانی که سمنو را دم کنند دیگه باید تا فردا صبر می کردند تا فردا همه منتظر بودند فردا جای پنج انگشت حضرت فاطمه را روش ببینند اخه می گفتند سمنو مال حضرت فاطمه هست جالب اینه که همیشه هم جای پنج انگشت روش بود می گفتند اگر جای انگشتها روش نباشه حضرت نذر و قبول نکرده صبح زود همه دور دیگ جمع می شدند تا جای انگشتها را ببینند.

amir ahmadi 12-20-2009 12:45 PM

یکی از دلایلی که مردم ان موقع راحت زندگی می کردند توقع بالایی از زندگی نداشتند همین که یه جایی باشه بخوابند یه نون خالی باشه که بخورن شکر خدا می کردند وبا یک لذتی نون خالی را می خوردند که الان بهترین غذا را باون لذت نمی خورن .


amir ahmadi 12-20-2009 12:57 PM

مدرسه که می رفتیم اب مصرفی خانم معلم را دانش اموزا از سر تلنبه براشون می اوردند عید که میشد هرکسی یه چیزی براب معلما می اورد بیشتر تخم مرغ بود چون همه مرغ تو خونه داشتند البته بعضی هام خروس می اوردند.یادمه من درسم خیلی خوب بود هرثلث سر صف اسمم می خوندند که برم جایزه بگیرم ولی یه همکلاسی داشتم اون هم درسش خوب بود ولی چون من از همه درسم بهتر بود جایزه را می خواستند به من بدند که همین هم کلاسی می گفت اگر بگیری گدا هستی من هم به خاطر اینکه مارک گدا بهم نچسبونن هر چه صدام می زدند می گفتم من جایزه نمی خوام حالا که یادم می اد می دونم او از حسادت به من اینجوری می گفت البته دیگه نمی دونم سر جایزه ها چه می اومد باور کنید بیش از ده مرتبه سر صف اسمم خوندن برای جایزه ولی من نرفتم بگیرم حالا می گم کاشکی یک مرتبه لااقل گرفته بودم.

amir ahmadi 12-20-2009 01:12 PM

وقتی بچگی نوجوانی و جوانی خودمون با اروزیها مقایسه می کنم هیچ نقطه مشترکی پیدا نمی کنم ما از 6و7 سالگی کار می کردیم همه هر کی کار نمی کرد پیش چشم همه خوار بود .برا همین بار انقلاب و جنگ هم رو دوش همونا بود و هیچ احساس خستگی نمی کردند.جوونای قرص و محکم ابدیده شده از بچه گی از همون بچگی روی پای خودشون بودند یادم هست یه جا کار می کردیم قرار شد سر کارگر روزی 5 تومان برامون بگیره یعنی روزی 5 تومان قرار بست ولی اخرش روزی 3تومان بیشتر به ما نداد ولی همون 3 تومان هم خوب بود خیلی چی می شد.

آريانا 12-20-2009 01:27 PM

در مورد بچگي بايد اظهار نظر كنيم ...احمدي جون؟
من بچه بودم ...همش توي خيابون بودم ...يا زير پل جوبا داشتم توپ پلاستيكي رو با سنگ ميوردم بيرون يا تا گردنم توي جوب بودم....
بعدش با همسايه ها قايم موشك بازي ميكرديم با دخترا هم لي لي و گرگم به هوا......اما خاله بازي نميكردم....:d
ادامشم بعدا ميگم

amir ahmadi 12-20-2009 01:52 PM

اریانا جان سلام چند روزی نبودی راستش بگو کجا رفته بودی.جدا اریانا چه لذتی دارد یادی از گذشته های دور من خودم که شارژ شدم تا فردا

سادات 12-20-2009 07:38 PM

چه تاپیک جالبی امیر اقا
واقعا یاد گذشته بخیر .من همبازی های دوران بچگیم اکثرا پسرای همسایه بودند یادم اونا رو گولشون میزدیم وازشون کولی میگرفتیم دور تا دور کوچه رو و در عوضش بهشون میوه های خاله بازیمون رو میدادیم وای که چه دورانی بود یاد از اون دوران هم ادم رو شاد میکنه .


اکنون ساعت 12:06 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)