پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   ادبیات طنز (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=54)
-   -   داستان طنز، ماجراهای طنز، مقالات طنز، داستانهای طنز، مطالب طنز، طنزنوشته (http://p30city.net/showthread.php?t=3055)

Younes 10-13-2007 11:54 PM

داستان طنز، ماجراهای طنز، مقالات طنز، داستانهای طنز، مطالب طنز، طنزنوشته
 
جمع بندی سريالهای ماه رمضان از نظر يک کارگردان سوخته
من به نوبه خودم این سریالهای ماه رمضان را تکذیب میکنم و به عنوان یک کارگردان حرفه ای که فکر کنم الان یک مهره سوخته شدم میگم این سریالها رو هرکس نگاه نکنه سنگینتر هستش.
سریال یکم گردوخاک ؛ اصلاْ آقای افشاری نباید زمین رو میفروخت اون باید زمین رو میداد به دومادش و عیاض میرفتن تو زمین خاک بازی میکردند و بعد کشاورزی یاد میگرفتند که این همه فقیر و بیکار تو جامعه وجود نداشته باشه ؛ حالا که گریم دومادش و دوستش اینکارو کردند آخرش هم افشاری فهمید و همه چی سه شد باید افشاری برای تنبیه دومادش رو بخوابونه زمین و چندتا به اونجای دومادش بزنه و همینجوری ماست مالی کنند تموم بشه بره پى كارش.

سریال ورود به میوه ممنوع ؛ آخه پیره مرد اولا :سره پیری داری میمیری هوس باز شدی اونم تو ماه رمضان نکنه میخوایی بچه دار هم بشی؟ دوماً : گیریم دلت خواسته اصلاْ این بنز رو بده من تا واست کیمیا رو بیارم چه برسه به هستی خاک بر سرت کنم که با بلند گوی مسجد هم حرف بی ناموس زدی و اون بچه شنید و با خودش یه کاری کرد. این سریال هم آخرش با چندتا میوۀ خیار و گوجه یا هویج با هم آشتی میکنند تموم میشه.

خب میرسیم به سریال اغماء ؛ آخه یکی نیست بگه اولاً باید بجای اغماء اسم این سریال باید بشه اغفال دوماً بجای الیاس این نقش رو باید میدادند به زهره امیر ابراهیمی بازی میکرد هم روحیه این دختر بهتر میشد چون من به چشمان این دختر تو اون فیلم بی ناموس دقت کردم خیلی نجیب بود شاید این نقش تو نحوه فکر کردنش تأثیر میزاشت و دیگه فیلم بد با اون پسر غیور بازی نمی کرد سوماً این سریال هم کپی پیست سریال او یک بدجنس بود هست فقط شخصیتهاش عوض شده.

سریال فکرانه خیلی بی فکر و تفکر ساخته شده آخه تو این دوره کی میره اونوره قاره آمریکا اونسر دنیا تاجیکستان که پول یارو رو بده اون؟ بنظر من اون پول رو نصفش رو خرج دوا دکتر میکرد یا اصلاً میرفت پیش دکتر پژوهان از اونور الیاس سفارشش رو میکرد ردیف میشد آخه چقدر خالی بندی؟گوش ملت شهیدپرور ما از این خالی بندیها پر شده .

من با صدای سیما یا بینا مخالفم چون حتی اسم صدای سیما هم بی ناموسی هست باید بنظرم بشه صداتصویر اما به اون توصیه میکنم از سال دیگه بجای این اراجیف آموزش روخوانی و روانخوانی کتابهای عربی رو به ملت یاد بدند اگر هم زبان عربی نشد آموزش آشپزی بزارند خیلی بهتر میشه یا آموزش رانندگی به اين زن های ضعيف يا حتی کشاورزی تا مردم برند بيل بزنند البته من با تير اندازی هم موافقم .

نظر شما چيه؟

kiana 11-07-2007 07:47 PM

پاسخ انيشتین مي گويند "مريلين مونرو" يک وقتي نامه اي نوشت به "آلبرت اينشتین" که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنيم، بچه هايمان با زيبايي من و هوش و نبوغ تو، چه محشري مي شوند!
آقاي اينشتین هم نوشت؛ ممنون از اين همه لطف و دست و دلبازي خانم. واقعا هم که چه غوغايي مي شود!ولي اين يک روي سکه است. فکر اين را هم بکنيد که اگر قضيه بر عکس بشود، چه رسوايي بزرگي بپا مي شود!

shabhaye_mahtabi 11-13-2007 08:09 PM

تقاضاي كاركرد هاي اضافه جهت ماشين اسلامي ساخت اندونزي
در راستاي خبر مربوط به ساخت ماشين اسلامي در اندونزي



بنا به خواست امت مسلمان، اين كاركردها هم بايد به خودروي اسلامي اضافه بشه:

1- خودرو هنگام حركت بايد صلوات بفرسته

2- سرعت كه از 80 بالاتر رفت، آيت الكرسي بخونه

3- وقت رد كردن چراغ قرمز بگه "استغفرالله"

4- وقت رسيدن به جاده چالوس و موارد مشابه "فاتحه بخونه"

5- وقت سوار كردن دوست دختر – دوست پسرها صيغه محرميت بخونه

6- وقت پياده شدن بگه "صدق‌الله العظيم..."

7- در ماه مبارك رمضان از صبح تا غروب در باكش رو باز نكنه و نشه بهش بنزين زد. اما از غروب تا صبح هر چي بهش بنزين بزني باكش پر نشه.

8- وقت اذان، هر جا كه بود ترمز كنه و شروع كنه به نماز خوندن. به ويژه در جاهاي پر ترافيك كه با ماشين‌هاي ديگه، نماز جماعت بخونن.

9- اگر ماشين نامحرم اومد، فرمون خود به خود بگرده و ماشين روش به يه طرف ديگه قرار بگيره.

10- اگر لازم شد براي ماشين نامحرم بوق بزنه، ميل لنگش بره توي بوقش كه صداي بوقش عوض بشه.

11- اگر ماشين ديگه‌اي خلاف كرد، در راستاي امر به معروف و نهي از منكر، خودش رو بكوبه به اون.

12- بوي گلاب بده.

13- رو به قبله پارك كنه.

14- رو به قبله آب روغن پس نده.

15- بعد از گرفتن بنزين، غسل كنه.

16- ضمنا بايد جا براي 110 جلد كتاب مجلسي (اسمش چي بود؟) و نهج‌البلاغه و تفسيرالميزان و چيزاي ديگه هم داشته باشه.

17- يك صندلي مخصوص براي سوار كردن افراد خاص.

18- يك در مخصوص كه اقليت‌هاي مذهبي فقط از اون حق داشته باشن سوار شن. ضمنا صندلي اون‌ها هم بايد از صندلي بقيه جدا باشه

19- ... ديگه باقي‌ش رو خودتون بنويسين!

با تشکر فریبا

امیر عباس انصاری 11-14-2007 03:10 AM

مقالات طنز
 
راههایی برای سادیسمی شدن!!

* كل نوشته هاي تخته سياه رو با دست پاك كنيد. [IMG]****************************/210.gif[/IMG]

* به خروستون آب طلا بديد تا تخم طلا بزاره
[IMG]****************************/42.gif[/IMG]
ــ خطاب به بند قبل : آخه ساديسمي ، مگه خروس تخم ميزاره ؟ :eek:
ــ خطاب به بند بالا : بتوچه رواني ، مگه فضولي؟ :p

* به مادرتون بگيد دلمه درست كنه ، بعد فقط برگهاشو بخوريد. [IMG]****************************/215.gif[/IMG]

* توي كفش دوستتون يك قورباغه كوچولو بندازيد تا وقتي كفشو پاش كرد ، قورباغه له بشه. [IMG]****************************/70.gif[/IMG]

* وقتي برا عيادت دوست بيمارتان به بيمارستان رفتيد محكم بزنيد پشتش و بهش بگيد: پاشو يره برا مو اي فيلمارو در نيار..! [IMG]****************************/39.gif[/IMG]

* وقتي عيادت دوست مريض مشهديتون رفتيد ، جلوش شله زرد بخوريد و بگيد : ميدونم برات بده... [IMG]****************************/40.gif[/IMG]

* روز كارگر وقتي استاد اومد سر كلاس ، همه به احترام پاشيد و بگيد معلم عزيز روزت مبارك! [IMG]****************************/75.gif[/IMG]

* دست يه نابينا رو كه براي رفتن به آن طرف خيابون ايستاده رو بگيريد و به طرف جوي آب راهنماييش كنيد، بعد همچين بينا ميشه كه بيا و ببين. [IMG]****************************/69.gif[/IMG]

* بجاي پنير پيتزا پلاستيك فشرده تو پيتزا بريزيد و شاهد خوردن آن توسط عزيزانتان باشيد. [IMG]****************************/65.gif[/IMG]

* كتاب جديد استادتون رو بزاريد تو سبزي فروشي محله ي استادتون تا وقتي ميره سبزي بگيره ، سبزي فروش از صفحات اون كتاب براي بسته بندي سبزي استادتون استفاده كنه. [IMG]****************************/49.gif[/IMG]

* وقتي استاد ادبياتتون كلي در مورد رزم رستم و سهراب صحبت كرد ازش بپرسيد : استاد ، ما بالاخره نفهميديم سهراب زن بود يا مرد؟!! [IMG]****************************/45.gif[/IMG]

* وقتي همسرتون رفت آرايشگاه و به موها و اَبروانشون صفا دادن و اومدن جلو شوما و گفتند عزيزم ببين تغييري كردم يا نه؟ كمي نيگاش كنيد و بگيد : باز كه مثل هميشه گند زدي به قيافت. [IMG]****************************/211.gif[/IMG]


· صبح جمعه ساعت 6 (البته وقتي مدارس بازه) برويد بالا سر داداشتون و شتابان تكونش بديد و بگيد: پاشو پاشو مدرست دير شد..... [IMG]****************************/160.gif[/IMG]

· وقتي كه دوست باكلاستان جلو دخترهاي دانشگاه كلاس گذاشت و شما و آن خانمهاي باشخصيت رو به يه رستوران شيك دعوت كرد..هنگام خوردن ساندويچ ، ساندويچ رو يه جوري بجوييد و جوري كه همه دارن ميبينند ، دستتون رو بكنيد تو دهنتون و يواش بيرون بياريد و بگيد اَه اين پاي موش تو ساندويچ چيكار ميكرد؟؟؟ [IMG]****************************/53.gif[/IMG]

· وقتي كه دختر همكلاسيتون اومد از دوستتون جزوه بگيره و اگه گفت آيا كامله و دوستتون هم پاسخ مثبت داد، شما بگيد آره خيلي كامله ، من كه خونده بودمش 8 شدم...! [IMG]****************************/50.gif[/IMG]

دانه کولانه 11-15-2007 11:33 AM

دخترها

توی ماهيتابه روغن ميريزن
اجاق گاز زير ماهيتابه رو روشن ميكنن
- تخم مرغها رو ميشكنن و همراه نمك توی ماهيتابه ميريزن
چند دقيقه بعد نيمروی آماده رو نوش جان ميكنن

پسرها

توی كابينتهای بالايی آشپزخونه دنبال ماهيتابه ميگردن
توی كابينتهای پايينی دنبال ماهيتابه ميگردن و بلاخره پيداش ميكنن
ماهيتابه رو روی اجاق گاز ميذارن
توی ماهيتابه روغن ميريزن
توی يخچال دنبال تخم مرغ ميگردن
يه دونه تخم مرغ پيدا ميكنن
چند تا فحش ميدن
دنبال كبريت ميگردن
با فندك اجاق گاز رو روشن ميكنن و بوی سركه همراه دود آشپزخونه رو بر ميداره
ماهيتابه رو ميشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی ميداد!
ماهيتابه رو روی اجاق گاز ميذارن و توش روغن واقعی ميريزن
تخم مرغی كه از روی كابينت سر خورده و كف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاك ميكنن
چند تا فحش ميدن و لباس ميپوشن
ميرن سراغ بقالی سر كوچه و 20 تا تخم مرغ ميخرن و برميگردن
تلويزيون رو روشن ميكنن و صداش رو بلند ميكنن
روغن سوخته رو ميريزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهيتابه ميريزن
تخم مرغها رو ميشكنن و توی ماهيتابه ميريزن
دنبال نمكدون ميگردن
نمكدون خالی رو پيدا ميكنن و چند تا فحش ميدن
دنبال كيسهء نمك ميگردن و بلاخره پيداش ميكنن
نمكدون رو پر از نمك ميكنن
صدای گزارشگر فوتبال رو ميشنون و ميدون جلوی تلويزيون
نمكدون رو روی ميز ميذارن و محو تماشای فوتبال ميشن
بوی سوختگی رو استشمام ميكنن و ميدون توی آشپزخونه
چند تا فحش ميدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل ميريزن
توی ماهيتابه روغن و تخم مرغ ميريزن
با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم ميزنن
صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال ميشنون و ميدون جلوی تلويزيون
سريع برميگردن توی آشپزخونه
تخم مرغهايی كه با ذرات تفلون كنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل ميريزن
ماهيتابه رو ميندازن توی سينك
دنبال ظرفهای مسی ميگردن
قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز ميذارن و توش روغن و تخم مرغ ميريزن
چند دقيقه به تخم مرغها زل ميزنن
ياد نمك ميفتن و ميرن نمكدون رو از كنار تلويزيون برميدارن
چند ثانيه فوتبال تماشا ميكنن
ياد غذا ميفتن و ميدون توی آشپزخونه
روی باقيماندهء تخم مرغی كه كف آشپزخونه پهن شده بود ليز ميخورن
چند تا فحش ميدن و بلند ميشن
نمكدون شكسته رو توی سطل ميندازن
قابلمه رو برميدارن و بلافاصله ولش ميكنن
چند تا فحش ميدن و انگشتهاشون كه سوخته رو زير آب ميگيرن
با يه پارچهء تنظيف قابلمه رو برميدارن
پارچه رو كه توسط شعله آتيش گرفته زير پاشون خاموش ميكنن
نيمروی آماده رو جلوی تلويزيون ميخورن و چند تا فحش ميدن

shabhaye_mahtabi 11-16-2007 07:33 PM

نیازمندیهای فوری
 
برای خرید یک دانه آناناس به یک شریک سرمایه گذار نیازمندم
کمپولیان
به سی کیلو کاهش وزن در یک روز بدون رزیم غذایی وبدون نیاز به
وسایل ورزشی نیازمندم
هم خر و هم خرماییان
برای پیشگیری از افتادگی عضلات سینه به مقداری سینه خیز نیازمندم.
ورزش دوست
برای ایجاد مزاحمت خیابانی به چند کارت سوخت اضافی نیازمندم
بوق زاده
برای نوشتن پایان نامه به تعدادی نخبه نیازمندم
بی سواد یان
به یک خانم فروشنده با روابط عمومی بالا نیازمندم
لبو فروش سر گذر
برای پرسیدن اجاره بها به مقداری دل و جیگر نیازمندم
بز دلیان
به یک مدیر که در اتاقش تشریف داشته باشد نیازمندم
ارباب رجوع
با تشکر فریبا

shabhaye_mahtabi 11-22-2007 10:14 PM

خاطره خنده دار يك پزشك
 
خاطره خنده دار يك پزشك

http://i10.tinypic.com/6tm6n8j.jpg

يك مرد 30 ساله به اتاق معاينه آمد و آرام برگه آزمايشي را روي ميز گذاشت. نگاهي به ورقه انداختم، ديدم تست بارداري (B-hcg) است. اينطور مواقع خيلي از آقايان موقع نشان دادن ورقه آزمايش همسرشان هم هيجان‌زده هستند و هم كمي تا قسمتي خجالت مي‌كشند. اگر اتفاقا كس ديگري در اتاق معاينه باشد، معمولا خيلي آرام به مراجعه‌كننده مي گويم : «مثبته» يا «منفيه» و اگر ديدم متوجه منظورم نشده، روشن مي‌گويم خانم باردار است يا نيست.

نگاهي به آزمايش كه انداختم ديدم با تيتر بالا مثبت است. بنابراين گفتم: مثبته. و چون تحير آقا را ديدم گفتم: يعني خانم حامله است.
ديدم خجالت‌زده سرش را زير انداخت و رفت. گفتم خوب خجالتي است ديگر و مشغول ويزيت يك بيمار ديگر شدم.
چند دقيقه بعد ديدم دوباره آرام آمد. با خودم گفتم حتما حاملگي ناخواسته بوده و استرس آقا به اين خاطر است.
آقا گفت: آخه مي‌خوام بدونم مشكلش چيه.
گفتم: اين كه فقط يه تست بارداريه، اگه خانم مشكل خاصي داره بره پيش يك پزشك زنان، ويزيت بشه.
گفت: نه دكتر، باردار چيه.
اينجا بود كه فورا متوجه غيرعادي بودن قضايا شدم، ممكن بود آزمايش براي يك خانم ازدواج‌نكرده باشد. پرسيدم كه اسم بيمار چيست ولي متوجه شدم برگه آزمايش را اشتباه دستش داده‌اند. او مي‌خواست بداند چربي و قتند مادر 60 ساله‌اش چطور است! شانس با من بود كه مراجعه‌كننده خجول و بافرهنگي داشتم!
از آن موقع هر وقت برگه آزمايشي را دستم مي‌دهند، مي‌پرسم: اسم بيمار شما اينه؟ چند سالشه؟ حالا آزمايش هر چه مي‌خواهد باشد!
منبع : نگاه عليرضا مجيدي به دنياي پزشكي , اينترنت , هنر و ادب
با تشکر فریبا


دانه کولانه 11-25-2007 09:02 PM

ولی من در مورد سوال دارم ! به هر حال تو خونه دوست مونثش بود یا نبود ! ؟

امیر عباس انصاری 11-30-2007 07:25 AM

بیست و سه موقعیت طلایی سینما و تلویزیون ایران!!!!!
 
بیست و سه موقعیت طلایی سینما و تلویزیون ایران


بیست و سه موقعیتی که سینماو تلویزیون ایران بدون آنها نمی‌دانستند چه کار کنند

1. –آخه...
- دیگه آخه نداره!

2. طرف دارد از در خارج می‌شود.دوستی(نامزدی/همسری) صدایش می‌کند: جعفر ( یا قلی یا محسن یا بهزاد یا فروغ ...) طرف برمی‌گردد (حالا یا می‌گوید "چی؟" یا نمی‌گوید) بعد اون دوست ساکت می‌شود و زیر لبی می‌گوید :هیچ چی.

3. طرف می‌خواهد یکی را تعقیب کند .عینک دودی می‌زند و سپر به سپر طرف (یا اگر پیاده‌اند در فاصله 30 سانتی‌ او ) حرکت می‌کند. سوژه مورد نظر هم یک خنگ بالفطره است.

4. با هنرنمایی : امین حیایی

5. موقعیت‌های هراسناک برای زن‌های تنها باید در شبهای بارانی رخ بدهد.

6. آدم‌ها برای بیدار شدن از کابوس حتماً باید نیم‌متر با صورت خیس از تختشان بپرند.(طوری که دو نیم‌تنه‌شان زاویه 90 درجه بسازد)

7.یک پسر بامرام عاشق‌پیشه که عقلش شیرین می‌زند و اواخر فیلم قابلیت‌هایش به همه اثبات می‌شود( یعنی همه مردان جوان سالم منگل‌اند؟!)


8.خانه دوبلکس و آقای خانه که با ربدوشامبر برق‌برقی و دستمال گردن ،دارد با لبخند از بالا به تازه‌وارد نگاه می‌کند( خداوکیلی این تصویر دیگر حالتان را بد نمی‌کند؟)

9. هندوانه‌ها در آب حوض (اولین تصویری که برای القای حس صمیمیت و گرمی خانواده به ذهن هر آدمی می‌رسد)

(میان برنامه 1 )
یکی از سریال‌های رمضان -دیالوگ‌های پدر و دختری در اتومبیل:
دختر-نظرتون درباره شعر نو چیه؟
پدر- من به این شعرها می‌گم شعرهای هیچی‌ندار.
دختر-نه منظورم شعر نیماییه
پدر- نه...نیما که خوبه
دختر-دیگه؟
پدر-سهراب و اخوان هم البته خوبن.
(نکته:پیدا کنید نام دو غایب احتمالی را؟ پیدا کنید دلیل وجود این سکانس را؟توضیح این که پدر اساساً پزشک است)

10. سروش صحت در نقش لوطی که خاطرخواه کسی است که بهاره رهنما نقشش را بازی می‌کند.

11. زن چایی می‌آورد و به مهمان(آن) می‌گوید: خب ...خیلی خوش اومدید.(خلاق‌ترین فیلمنامه‌نویسان این جور مواقع می‌نویسند:"آفتاب از کدوم طرف در اومده؟")

12. حاجی و سید در کشاکش .یکی زخمی شده و اصرار می‌کند که " تو برو!" و از دیگری انکار که "من بدون تو جایی نمی‌رم" ( البته در اغلب موارد اون سالمه می‌رود و فرد زخمی در یک سری اقدامات ایثارگرانه دشمن را می‌ترکاند)

13.نیروهای بعثی کلاً می‌خندند ( بعد هم در یک تغیر ناگهانی شخصیت به شکل جنون‌آمیزی عصبانی می‌شوند)

14." بازی دیگه تموم شد"( تا حالا چند نفرتان این دیالوگ را درفیلم ها از زبان پلیس شنیده اید)

15. " من خودم رو هنرمند نمی‌دونم"!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

16. تمام عروسی‌ها در حیاط خانه برگزار می‌شود( نه تالار،نه باغ،نه آپارتمان...فقط در حیاط یک خانه قدیمی نقلی)

17. دو نامزد جوان دنبال هم می‌کنند و مثل چت کرده‌ها می‌خندند.(اوج خلاقیت برای نمایش خوشی عاشقان جوان)


18.وقتی کارگردان می‌خواهد نشان بدهد در ترسیم جهان دختران چقدر تبحر دارد یکی از دخترها به اون یکی می‌گوید:" خاک تو سرت"

(میان برنامه 2 )
یکی دیگر از سریالهای ماه رمضان.
پسر دیروقت از نزد دوستان نابابش که به او اکس داده‌اند برمی‌گردد.
خانه تاریک است. مادر هم درطبقه دوم خانه دوبلکس منتظر. پسر وارد می‌شود. مادر می‌گوید: کجا بودی تا این
وقت شب؟ چرا چشمات قرمزه؟
نکته: مادر برای تشخیص فوری قرمزی چشمان پسرش در تاریکی آن هم از فاصله 7 متری و ازطبقه بالا ازهیچ نیروی متافیزیکی کمک نگرفته است. تشخیص او در سینمای ایران به شم مادرانه معروف است

19. آدم‌های تحصیل کرده و خوش‌پوش و جنتلمن یک ریگی به کفششان است
( بر عکس مردان سنتی صادق)

20.شریفی‌نیا در نقش مردی که زیر سرش بلند است.

21.در خانواده‌های قدیمی و قجری حتماً قتلی رخ می‌دهد.

22.در تیتراژ پایانی سریال‌ها باید حتماً یکی یک چیزی بخواند( تو مایه‌های غم باشد مقبول‌تر است)

23.همه خارجی‌هایی که می‌خواهند فارسی حرف بزنند باید عین سفیر انگلیس در سریال امیرکبیر صحبت کنند.(اگر یادتان نیست توضیح می‌دهم: مثل فارسی‌زبانی که در حین خوردن سیب‌زمینی داغ ، بخواهد حرف بزند)


[IMG]****************************/39.gif[/IMG] [IMG]****************************/39.gif[/IMG] [IMG]****************************/39.gif[/IMG] [IMG]****************************/39.gif[/IMG]

[IMG]****************************/72.gif[/IMG] [IMG]****************************/72.gif[/IMG] [IMG]****************************/72.gif[/IMG] [IMG]****************************/72.gif[/IMG]

امیر عباس انصاری 11-30-2007 07:34 AM

پرنده روی سیم برق
 
پرنده روی سیم برق
[IMG]http://www.birdexchange.com/images/****atiel200.jpg[/IMG]

سوال :
ده تا پرنده نشسته بودند روي سيم برق . يه شکارچي مياد يه تير ميزنه به يکيشون. چند تا پرنده روي سيم باقي ميمونند ؟




جواب :

بستگي به مليت پرنده ها داره :

آمريكايي : پرنده دومي شيش لولش درمياره يه فحش ناموسي ميده و شكارچي رو ميكشه و باقي پرنده ها ليوان مشروبشون رو ميخورند و سري تكون ميدند

چيني : سه تا از پرنده ها فرار ميكنن و در يك گوشه خودشون توليد انبوه پرنده راه ميندازن و شيش تاي باقيمانده در يك چشم بهم زدن توسط هنرهاي رزمي شكارچي رو به شيش قسمت مساوي تقسيم ميكنند.

انگليسي : يكي از پرنده ها خودشو ميزنه به زخمي بودن و ميندازه رو زمين و خودشو خيلي مظلوم نشون ميده و بعد بقيه پرنده ها از فرصت استفاده ميكنن ميرن به زن شكارچي ميگن كه شكارچي مذبور داراي سه همسر و تعداد نامتنابهي بچه است، در نهايت پس از چند روز شكارچي توسط زنش و در خواب به قتل ميرسه

عرب : پرنده دوم تا هفتم از ترس شلوارشون زرد ميشه و پس از چند لحظه سكته ميكنن ميميرن، دو تاي باقيمونده سريع ميرن پولاشونو ورميدارن ميرن خودشون يه تير برق ميخرن و تا آخر عمر بدون ترس بالاش زندگي ميكنن

اسپانيايي : پرنده دوم گيتار دستش ميگيره و حواس شكارچي رو پرت ميكنه ، سومي و چارمي ميرن گاو همسايه رو صدا ميكنن و پنجمي يه پارچه قرمز آويزوون ميكنه روي شلوار شكارچي و گاو ميزنه يارو رو لت وپار ميكنه و در نهايت پنج تاي باقيمانده كلاهاشونو ميندازن هوا و ميگن : هووولي

ايراني : ابتدا نيم ساعت ميگذره و هيچكس نه متوجه افتادن رفيقشون ميشه و نه اصلاً صداي گلوله رو ميشنوه چون همشون داشتن راجع به قسمت اخر نرگس بحث ميكردند.... بعد دو تاشون ميرن زير جسد پرنده رو ميگيرن سريعاً مراسم سوم و هفتم باشكوهي براش ميگيرن و براش مقبره بزرگي ميسازن و بعد از يكي دو ماه ميگن كه بياييد فكري كنيم كه ديگه شكارچي ما رو نزنه و بعد از دو سال جلسات پياپي به اين نتيجه ميرسن كه اصلاً شكارچي مقصر نبوده و تقصير انگليسيها بوده كه دوستشون تير خورده چون در همون لحظه در يكصد كيلومتري اونجا يك انگليسي داشته دماغشو پاك ميكرده... بنابراين يك شب شكارچي رو دعوت ميكنن خونشون و براش سوپ پرنده درست ميكنن و از اينكه دوستشون در مسير گلوله او بوده ازش معذرت ميخوان و قول ميدن هر هفته يكي از خودشون رو براي شكار شخصاً خدمت شكارچي برسه... حتماً ميپرسيد كه شكارچي تو اون نيم ساعت اوليه داشته چيكار ميكرده... حدستون كاملاً درسته ... چون حادثه مذكور در ايران رخ ميداد تفنگ بعد از اولين شليك منفجر ميشه و طرف در اين مدت داشته تلاش ميكرده با موبايلش كه آنتن نميداد با اورژانس تماس بگيره بيان سراغش كه بعد از نيم ساعت موفق ميشه تماس بگيره ولي آمبولانس دير مياد و شكارچي ما هسته هاشو از دست ميده...!!![IMG]****************************/58.gif[/IMG] [IMG]****************************/58.gif[/IMG] [IMG]****************************/58.gif[/IMG] [IMG]****************************/58.gif[/IMG] [IMG]****************************/58.gif[/IMG] [IMG]****************************/58.gif[/IMG]

دانه کولانه 12-02-2007 09:28 PM

اتفاقا من به موبایلش گیر دادم اما خودت گفتیش
منتهی سال
56 یعنی 30 سال پیش آرنولد اینقدرا معروف بوده مگه ؟
راستشو بگو امیر این داستانو خودت سرهم کردی نه ؟

SonBol 12-03-2007 12:07 AM

انتقادات و پیشنهادات ادبیات طنز
 
میبخشید انگار سوالات صندلی داغتون فقط گیر داده به ادمین.:eek:
این مدلی نمیشه لطفا بازم سوال غیر ادمینی طرح نمایید:confused:

shabhaye_mahtabi 12-03-2007 09:57 PM

انتقادات و پیشنهادات ادبیات طنز
 
دوستان عزیز. با عرض تشکر از امیرعباس بچه تهرانپارس باید عرض کنم که بنده در ابتدای دعوتنامه (اگر به درستی خوانده شده باشه وگرنه برای کسانی که نخوندن که اصولا صحبتی ندارم) درخواست کرده بودم که اگر دوستانی هستند که میل دارند در زمینه تنظیم سوال همکاری کنند خودشون رو معرفی کنند. حالا دو حالت موجود می باشد:
1- دوستان میل ندارند در زمینه سوالات همکاری کنند.
2- دوستان وقت ندارند همکاری کنند.
3- دوستان در خودشان زمینه طرح سوالات طنزگونه نمی بینند.
و جمع جبری سه مورد بالا این است که کسی جز بنده برای ارائه سوال موجود نمی باشد و بقول عربها هذا بضاعتی (این حد بضاعت من است) توضیح بیشتر اینکه بیش از این بلد نمی باشم.
در این مورد بخصوص و سوالاتی که در این صندلی ارائه کردم در واقع آخرین مذاکرات طنزگونه با کوروش خان روی سوالات اثر گذاشته و سوالات را به این شکل رقم زد و هیچ پروژه ضد ادمینی ای در کار نبوده (برای روشن شدن اذهان این توضیح داده شد) اما در ارتباط با مصاحبه های بعدی اگر کسی خودش رو معرفی نماید بنده سوالاتم بر اساس شناخت شخصی خواهد بود. دوستان در این تاپیک که ملاحظه می فرمایند می توانند پیشنهادات و انتقاداتشان را ارائه دهند و اگر سوال کننده بهتر و یا ختی مدیر بهتری برای این بخش سراغ دارند خوشحال می شوم در این تاپیک با نظراتشان آشنا شوم.
پس لطف فرموده پس از این ذیل تاپیک دعوتنامه انتقاداتتان (پیشنهادی که شکر خدا ندیدم) را پستی جز جوابیه دعوتنامه (که از طرف دعوت شده درج خواهد شد) درج نفرمائید.
باز هم از حسن نظر دوستان متشکر بوده و در این تاپیک به انتظار راهنمایی هایشان می نشینیم.
با تشکر فریبا

امیر عباس انصاری 12-04-2007 03:32 AM

انتقادات و پیشنهادات ادبیات طنز
 
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان
عرض شود که:[IMG]****************************/76.gif[/IMG] [IMG]****************************/76.gif[/IMG]
[IMG]****************************/75.gif[/IMG] دست به دست هم دهیم به مهر [IMG]****************************/75.gif[/IMG] [IMG]****************************/112.gif[/IMG] فروم خویش کنیم آباد[IMG]****************************/112.gif[/IMG]

نقل قول:

نوشته اصلی توسط Mina (پست 3917)
میبخشید انگار سوالات صندلی داغتون فقط گیر داده به ادمین.:eek:
این مدلی نمیشه لطفا بازم سوال غیر ادمینی طرح نمایید:confused:

میناجان انتقاد شما به جا بود منتها منم فکر کنم جاش یه کم جابجا بود که الان درست شد;)
ضمنا این فریباخانم هم که تو پستشون شرح مبسوط دادن..:41:.. درکل من ازش متشکرم که با همه دلمشغولی که دارند بازم یه تاپک صندلی داغ زدن :53::53:
و می دونم که شما و حتی بقیه عزیزان هم با این قضیه به دید مثبت نگاه می کنین و نمی خواهین که این صندلی هم مثل صندلی باقی فرومها تبدیل به اسقاطی بشه.:41::53::41:
فکر کنم اینقدر که همه مون این تالار ادبیات طنز رو دوست داریم و از پست زدن توش لذت می بریم اغراق نباشه.:53::53::53::53:

نقل قول:

نوشته اصلی توسط shabhaye_mahtabi (پست 3909)
دوستان عزیز. با عرض تشکر از امیرعباس بچه تهرانپارس باید عرض کنم که بنده در ابتدای دعوتنامه (اگر به درستی خوانده شده باشه وگرنه برای کسانی که نخوندن که اصولا صحبتی ندارم) درخواست کرده بودم که اگر دوستانی هستند که میل دارند در زمینه تنظیم سوال همکاری کنند خودشون رو معرفی کنند. حالا دو حالت موجود می باشد:
1- دوستان میل ندارند در زمینه سوالات همکاری کنند.
2- دوستان وقت ندارند همکاری کنند.
3- دوستان در خودشان زمینه طرح سوالات طنزگونه نمی بینند.
و جمع جبری سه مورد بالا این است که کسی جز بنده برای ارائه سوال موجود نمی باشد و بقول عربها هذا بضاعتی (این حد بضاعت من است) توضیح بیشتر اینکه بیش از این بلد نمی باشم.
در این مورد بخصوص و سوالاتی که در این صندلی ارائه کردم در واقع آخرین مذاکرات طنزگونه با کوروش خان روی سوالات اثر گذاشته و سوالات را به این شکل رقم زد و هیچ پروژه ضد ادمینی ای در کار نبوده (برای روشن شدن اذهان این توضیح داده شد) اما در ارتباط با مصاحبه های بعدی اگر کسی خودش رو معرفی نماید بنده سوالاتم بر اساس شناخت شخصی خواهد بود. دوستان در این تاپیک که ملاحظه می فرمایند می توانند پیشنهادات و انتقاداتشان را ارائه دهند و اگر سوال کننده بهتر و یا حتی مدیر بهتری برای این بخش سراغ دارند خوشحال می شوم در این تاپیک با نظراتشان آشنا شوم.
پس لطف فرموده پس از این ذیل تاپیک دعوتنامه انتقاداتتان (پیشنهادی که شکر خدا ندیدم) را پستی جز جوابیه دعوتنامه (که از طرف دعوت شده درج خواهد شد) درج نفرمائید.
باز هم از حسن نظر دوستان متشکر بوده و در این تاپیک به انتظار راهنمایی هایشان می نشینیم.
با تشکر فریبا

فریبا جان اولا که من خواهش میکنم...شما همیشه به همه دستان لطف داشته و دارین:53::41::41::53:
و من خیلی هم خوشحالم نشستم رو صندلی داخ خ خ شما ماتحت پستم جیززز شد:53::53::o:53::53:
بازم میام میشینم... اصلا مشتری دائم اونجا منم... باید منو به زور بیاندازی بیرون:D
اصلا بیا و به خاطر پیشرفت بشریت رو من تشریح جسد و کالبدشکافی کن من میشم میت جلسه تشریح تو..:2:. دستت گرم میشه بعد برو سراغ بقیه بزن جیزززشون کن.:2:
بعدشم فریباجون خودت می دونی عزیزجان که اینجا هنوز شلوخ پلوخ نشده..:confused:.
خلاصه دست خودمونو می بوسه که هرکدوممون چقدر صبر و حوصله واسه تالار خرج کنیم تا موتورش داخ خ خ بشه و آتیش کنه ویژژژژژژی بزنه بره...:53::41::41::53:
اینکه تصمیم گرفتی سوالاتت براساس شخصیت شکارت باشه و کمتر تکراری و همگانی باشه نکته بسیار هوشمندانه و طرح بسیار جالبه... آفرین:41::41::41::41:

فریبا جون من تو خیکی هم تو صندلی بودم و برنامه ریزش بودم و اصلا دخالت نکردم تو کار بروبچز ... منتها چندتا آیتم مهم که به نظر من رسید و گفتم بلکه به درد کار بچه ها خورد که نخورد
درکل اونجا نتونستند جمع خوبی واسه کار بزنند و تلاش و اتحادشون کم بود درنتیجه صندلیشون اسقاطی شد:confused:
اما اینجا چون شما تجربه بهتر و بشتری داری من قول می دم اگه بخوای موفق ترین صندلی رو پایه بذاری:53::53::53::53:
حالا اینم هست که کاش اول تاپیک انتقادها و پیشنهاداتو میزدی بعدش صندلی که به قولی تداخل پیش نیاد;););)
اصلا بهتره همه تاپیک انتقاد و پیشنهاد رو تو تالارهامون بزنیم تا همین اول گربه رو دم حجله بکاریم تو زمین درخت گربه دربیاد!!!:D
ضمنا چه مدیری بهتر از خودت؟؟ کم زحمت میکشی؟؟ کم تلاش میکنی؟؟ :41::41:
مگه مدیریت تالار طنز حتما باید افرادی مانند مهران مدیری یا امیر منصور خان یا امیرمهدی ژوله یا پیمان قاسمخانی باشند؟:eek::eek::eek::eek::eek::eek:
اونا نویسنده هستند و طنز نگار:confused:
همین که سکاندار خوبی واسه تالارت باشی از نظر بنده حقیر مدیر بسیار موفقی هستی:41::41:
حالا باز روده درازی شد تو هم کم حوصله ای:D
منتها من چندتا نکته تو حرفای بالام نوشتم:30:
این زیر هم مستقیم چندتا نکته می نویسم بلکه به کارت اومد و کمکی شد از طرف من به عنوان دوست و همکارت;):cool:

1- میگم بد نیست صندلی داغ رو در اوایل کار دعوتنامه ایش کنی و از بچه های ارشد شروع کنی و بعد سراغ کاربرانی که دونه دونه دارن میان و ثبت نام میکنند بری و با دعوتنامه بیاریشون تو صندلی ولی البته با اون تازه واردها مهربانانه و در کمال طنز و مزاح برخورد کنی و یهو به سیخشون نکشی بترسند در برن بنده خداها...[IMG]****************************/55.gif[/IMG] [IMG]****************************/55.gif[/IMG]
حسن و فایده اینکار اینه که :
اولا همه ارشدها رو به صندلی جیزززززز نشان کشوندی و جیز نما کردی:D
دوما تالارت پر میشه از بازدید روزانه و تمام کاربران تازه وارد هی میرن دوستاشونو میارن و از جو تالارتون خوششون میاد;)
سومین فایده هم اینه که دستت گرم میشه و محوریت تالار خوب تو دستت میشینه و تسلط بهتری رو تخته موج سواری سخت سواری دهنده مدیریت و هدایت تالار چموش طنز را خواهی داشت...;)
کلا یه واکنش دفاعی پنهان تو مردم ما هست... اینو فقط با ترفند میشه برداشت...:cool:;)
علت این واکنش هم ترس از ناشناخته هاست;):cool:
نمی دونند چه خبره;):cool:
زدن مخ ملت تو مطالب طنز و پیشبردن سوژه در ذهن خوانند دقیقا مثل آمپول زدنه :24::24::24:
باید مریض سرنگ رو نبینه والا وحشت میکنه از ترس شلوارش زرد میشه...:24::24:
باید فقط یه پرستار خوش برخورد و خوشگل و ناز و ماه روی را ببینه البته با یه لبخند جیگر کش...:53::53::53:
بعد همچین آمپولو بزنی که بابای یارو جلو مادرش بندری بزنه... اینو بهش میگن اصول یه تزریق و مدیریت خوب طنز در تزریقاتی محل:24::24::24::24:
کلا تا بگی صندلی داغ ذهن خوانندگان میره سراغ برخوردها احمد نجفی یا برخوردهای فرومهای دیگر:confused::confused::confused::confused:
این دیگه حسن و درایت و مدیریت شماست فریبا جون که چه جوری به قولی مار رو از تو لونه بکشی بیرون بیاری سر سفره شام بهش خوراک طنز بدی همه لذت ببرند.:41::41::41::41:
به قول یارو گفتنی... فریبا جون میخوای تفریح کنی کنارش هم کار الان بهترین موقعیته چون دقیقا از افتتاح تالار دستته ونه از وسطاش و بعد کلی درگیری و فراز و نشیب;):41::41:;):53::53:
برای همه مون اینجوریه ها;);)
همه مون موقعیتهای طلائی داریم و افتتاح تالارهامون دستمونه و راه اندازی با خودمونه:53::53:
اینم مرهون کوروشیم:53::53:
کوروش هم جنبه و رفاقت و دوستی و مرام بالائی داره:41::41:
همونطور که مینا خانم گل داره:53::53:
فریبا خانم گلاب هم داره:53::53:
من گل و بلبل و سنبل هم دارم :p:p:p:p:p:p
حامدعزیز و وحید تمیز و نگین خانم کم حرف و کم سرو صدا هم دارن:53::53::53::53:
یونس مثال جن ناپیدا و شیرجه رفته زیر میز هم داره:D:53::53::D
البته متاسفانه اصغر آقا بقالی سر کوچه ما نداره... بسکه گرونفروشه:20::20::20::20:
خلاصه من رفتم دوباره رو صندلی ماتحت پستمو داغ کنم.:D

ارادتمند امیر عباس..... که جیز شده این تالارهاست!!:D:53::53:

دانه کولانه 12-04-2007 11:23 AM

والا تا اونجا که من یادمه بچه ها ژوله هر وقت مینوشت من کاراشو نیگا نمیکردم
مهتابی رو لطفا با ژوله لوله سوله یا هر چیز دیگه ای اینطوری مقایسه نکنین
البته مدیری عزیزه
بعد از همه ی این تفاسیر منم نظرات گرانقدر و گرانسنگ خودمو بگم
یه نکته که باید بهش توچه میکریم اینه که خوب فعلا اول کاره و به قول دوستان شلوخ پلوخ نشده
اینه که هنوز حس طنز همه مون چه مدیر محترم چه چه جیز شده ی گرامی و دیگران کمه
انگیزه و حس طنز به زودی و با شلوغ شدن فروم و بخش طتز بیشتر میشه و سوالات رنگ و بوی خودشو میگیره
البته برای احداث ! این تاپیک هنوز زود بود اما باید ایجاد میشد دیگه و وجودش لازمه
اینه که این بحثا طبیعیه که اولش پیش بیاد و خوش بختانه آمد و ما ثابت کردیم روال طبیعت رو رعایت میکنیم D:
خودمون که همدیگه رو میشناسیم و ظرفیتامون به اندازه کافی بالا هست در مورد سوالات و ...
اما در این مورد با خانوم مینا موافقم که شاید برای پست اول در اون تاپیک و دیدنش توسط
کاربران تازه وارد اون سوالات کمی هول برانگیز بود والا هم من هم شما هم همه میدونیم که
اینجا دمین کشی نداریم D:
به هر حال من خوشبینم و میدونم که حس طنز کم کم کیاد سراغ همه مون
و این بخش و اون تاپیکم شکل مناسب خودشو پیدا میکنه
مدیریت این بخش رضایت بخشه
انتقاد ناظر محترم هم به جاست
کمی هم در نوشته هامون لطافت بیشتری به خرج بدیم همه مون خوشحال تر خواهیم شد
به نظر من مثل فروم های دیگه یک تاپیک اجرای خالص داشته باشیم
یکی هم برای انتقاد و دعوتنامه و طراحی و هماهنگی سوالات و تشکیل اکیپ مناسبش
خوش بختانه تنی چند از طراحان سوالات صندلی داغ در فروم نیک صالحی در این فروم حضور دارند مثل یونس کیانا فکر کنم امیر هم بوده و ..... پس میشه دوباره یه تیم خوب درست کرد و افتاد به جون کاربرای بنده خدایی مثل من
حالا نفر بعدی کیه ؟
نهایتا همه تون به آینده و روشنی و یکرنگی فکر کنید نه چیز یا چیزهای دیگه

امیر عباس انصاری 12-04-2007 05:25 PM

انتقادات و پیشنهادات ادبیات طنز
 
نقل قول:

نوشته اصلی توسط دانه کولانه (پست 3995)
*******
به نظر من مثل فروم های دیگه یک تاپیک اجرای خالص داشته باشیم
یکی هم برای انتقاد و دعوتنامه و طراحی و هماهنگی سوالات و تشکیل اکیپ مناسبش
خوش بختانه تنی چند از طراحان سوالات صندلی داغ در فروم نیک صالحی در این فروم حضور دارند مثل یونس کیانا فکر کنم امیر هم بوده و ..... پس میشه دوباره یه تیم خوب درست کرد و افتاد به جون کاربرای بنده خدایی مثل من
حالا نفر بعدی کیه ؟
نهایتا همه تون به آینده و روشنی و یکرنگی فکر کنید نه چیز یا چیزهای دیگه

سلام
نه دروغ چرا من جزو تیم طراحان سوال نبودم و از نظر اجرائیات خودمو کشیده بودم کنار;)
دقیقا چون چند آیتم اون زمان بود که دونستنش برای تجربه داشتن بد نیست:53:
1- من مدیر برنامه فروم شوتصالحی بودم... این یعنی سکانداری و هدایت و مشاوره و البته برنامه ریزی و چهارچوب بندی... مثا مهندسی که نقشه کش و طراح سازه مهندسی و معماری یه ساختمونه... اجرا رو اگه من توش دخالت می کردم دیگه کار اونهمه کاربری که ذوق همکاری و زدن تاپیک داشتند بی ارزش میشد... کلا یه عیب درجه داری همینه... تو محیط شلوخ پلوخ تا میای وسط همه به احترامت میکشن کنار.. حالا هی بگو بابا منم از شمام... میگن نه تو حرفت قانونه... دیگه ماها کشکیم.:confused:
واسه همین اون زمان علی شکسپیر و موسیه و سپیده آ ( آرینا ) رو خود بچه ها انتخاب کردند و رای دادند
یعنی من سه مرحله دخالت کردم
یک نظر سنجی کردم خود کاربرا اعضای اصلی صندلی داغ رو انتخاب کردند... علی شکسپیر و موسیه و سپیدا آ... کاملا دموکراسی رو برقرار کردم:53:
دوم چون تو تالار روانشناسی می دونستم الادا سخت گیره... پس صندلی رو به تالار فرهنگ و پیش کوروش هدایت کردم و به جای سیندرلا که متاسفانه ناظر کم کاری بود اون زمان اما گزینه اول من بود... احمد 313 رو به عنوان نفر نظارت از طرف گروه ارشدها به عنوان مشاور و ناظر و همکار و نه مداخله کننده... فقط ناظر و کمک بهشون دادم تا توی تالار فرهنگ پیش کوروش کبیر باشن که الحق خیلی هم آسوده و راحت بودن چون کوروش بسیار منعطف و خوش ذوق و خوش سلیقه و مهربان بود:53:
سوم فقط تو نحوه سوالتشون و چیدمان و شیوه شکاریابی و اینا بهشون ایده دادم و مشاوره های خوبی به این تیم دادم:53:
البته تو تعطیلات عید صندلی خوابید و تب و تابش متاسفانه افت فجیعی کرد... که شیپیش تن ریاست کل !!! تالار شوتصالحی جناب منیژه خانم هم زد زیر کوزه و بساطو بهم زد... تو این هیر و ویر منم رفتم و گروه طراح سوال تنها شدن و مثل اینکه درگیری درونی و اختلاف سلیقه بینشون حکمفرما شد که شنیدم علی شکسپیر رفت بعدش سپیده رفت موسیه تنها شد بعدش کل تاپیک تعطیل شد و دیگه من بیخبرم.:confused:
نه من طراح سوال نبودم کوروش جون:53::53::53::53:
اتفاقا یادمه تو مشاوره ها واسه سوال همین فریباخانم گل رو واسشون مثال زدم و ( به جان خودم حقیقته ) بهشون گفتم مثلا اگه از رایا سوال طنز پرسیدین نرین همونو از فریبا بپرسین و احترام به بزرگتر یادتون نره
گفتم بهشون که مثلا فریبا یه کارمنده اول باید مزه دهنش رو بفهمین بعد سربسرش بذارین
گفتم که مثلا من وراجم نباید از من سوالات بله و نه دار بپرسی چون چرت و پرت جواب میدم
و خیلی چیزای دیگه;)
حالا قصدم از اینهمه روده درازی هم یه فلاش بک بود که خیلی چیزا دستتون بیاد
هم اینکه من طنزم فرد محوره یعنی وقتی خودم می نویسم قابل تحمل میشه و توان خندوندن انفرادی رو دار و تاحالا تو جمع طنز کار گروهی نداشتم....
ضمنا اینجا تالارش کم رفت و آمده و فرد محوره یعنی فقط الان فریباجان رو داریم اما من هیچ دلیلی نمی بینم نتونیم یه تالار خوب از توش دربیاریم
فقط لازمه مدیر تالار طنزمون تو تالار خودش که وارد میشه شخص دیگه ای بشه
یعنی همه مون اینجوری بشیم

وقتی اینجاییم کل کل و سربسر و شوخی و مزاح و خنده دوستانه
بیرون این تالار همون همکاران گرم وصمیمی
ضمنا من یونس و کیانا رو تو طنز قبول دارم... مخصوصا یونس سرکیف که باشه خوب می نویسه
شاید من به زور قلم خوبی داشته باشم اما مطمئنا قریحه طنز یونس از من شکوفا تره:53::53::53:

یه مثال بزنم :53::53::53::53:
فرض کنین دربی برگشت پرسپولیس و استقلاله.... کلا 250 تا کاربریم که روزی 20 تا مراجعه کننده سه پیچ هم داریم:cool:
خوب حالا یهو تو تالار طنز یه تاپیک میزنیم ( این ایده رو کسی کش بره دارش میزنم چون ایده منه میخوام اجراش کنم هااا :p) بله یه تاپیک طنز میزنیم و یهو همه تغییر رنگ میدن
قرمز دوست ها میشن آبی دوست و برعکس:24::24::24::24:
خود این فضا طنزه:D
تو دلت طرفدار قرمزی تو زبون و نوشتار آبی دوستی و تو سروکول قرمز دوستها میزنی و آتیش میسوزونی و جفنگیات محترمانه اما خنده دار میگی:24::24:
همین باعث میشه حس طنز و دری وری گفتن بزنه بالا.... چون دیگه خودت نیستی و شدی چیزی که مخالف بودی... در حقیقت یه جور بازیگریه:53::53:
حالا روشهای دیگه هم هست
مثلا من الان دوباره بشینم رو صندلی
همه بچه های فروم بریزن سر من آنچه سوال جدی و شوخی سخت و آسان و چرت و پرته ازم بپرسند
مثلا 120 تا سوال بپرسند
سه بار هر دفعه چهل تا سوال بپرسند که همش عمومی و تکراری نباشه
تعدادیش عمومی و تکراری واسه همه
تعدادیش هم واسه حالگیری از من
تعدادیش واسه زجر کش کردن من
تعدایش هم واسه خنده ملت:24::24:
میبینین که اینطوری اگه هر هفته گروهی بریزیم سر یه نفر همچین همه چی درهم برهم بشه که خودمون از خنده شوتینا بشیم.
یه روش دیگه هم سر کاریه
طرف رو دعوت کنی یه لنگ پا نگه داری.... هی یه دونه یه دونه ازش سوال بپرسی داغ کنه بیاد تو تاپیک به شدت انتقاد کنه:24::24:
بعد همه بخندن بگن شوخیه و چون خیلی دوسش داشتن سرکارش گذاشتن و دوربین مخفی مدل فرومه...:24::24::24:
از این ژانگولر بازیها دیگه:D
بسه یا بازم بگم؟؟:24::24::D:D

SonBol 12-11-2007 08:02 AM

پیزورررررریها !!
 
http://www.zigzagmag.net/GetPicture....f-f3040b1bda39

دانه کولانه 12-11-2007 08:56 AM

با حال بود حالا من اسمشو نتوستم بفهمم چرا پيروزيها بود ؟

امیر عباس انصاری 12-11-2007 10:34 AM

پیزوریها... پی زوری ها
 
نخیر حضرات اساتید:mad: [IMG]****************************/97.gif[/IMG] [IMG]****************************/276.gif[/IMG] پیزوریها درسته نه پیروزیها [IMG]****************************/112.gif[/IMG]
قربون سوات جفتتون
[IMG]****************************/155.gif[/IMG] [IMG]****************************/155.gif[/IMG] [IMG]****************************/155.gif[/IMG] [IMG]****************************/155.gif[/IMG]
عنوانشو درست کردم
[IMG]****************************/40.gif[/IMG]
یه دفعه دیگه ببینم کسی به پرسپولیس گیر الکی بده منفجرش میکنم ها... [IMG]****************************/167.gif[/IMG] [IMG]****************************/167.gif[/IMG] [IMG]****************************/167.gif[/IMG] [IMG]****************************/167.gif[/IMG]

امیر عباس انصاری 12-12-2007 07:10 PM

بدون گوشی با همه دنیا صحبت کنید !! از کی تا حالا ؟؟
 
http://www.imageox.com/image/137155-0125478978.jpeg

عکس رو از یه سایت دیگه برداشتم ولی تمام فونت و این ریزه کاریهاش بهم خورده بود و مات و خراب و داغون شده بود.:confused:
ناچار تغییر سایزو تعیین فونت کردم شلپ شلپ زدم واستون آوردم اینجا:D
این شما و اینم جناب
الیاسل!!!:cool:

SonBol 12-29-2007 10:48 AM

مسابقه اطلاعات عمومی
 
مسابقه اطلاعات عمومی

http://www.mobin-group.com/image/reg...2186ACEBHA.jpg

مردی در مسابقه اطلاعات عمومی شرکت کرده است و سعی دارد جایزه یک میلیون دلاری آن را ببرد.


سوالات

1- جنگ صد ساله چقدر طول کشید؟
الف- 116 سال
ب- 99 سال
ج- 100 سال
د-150 سال
او نمی تواند به سوال جواب بدهد


2-کلاه های پاناما در چه کشوری تولید می شوند؟
الف- برزیل
ب- شیلی
ج- پاناما
د- اکوادر
حالا او با خجالت از دانشجویان تماشاگر در خواست کمک میکند


3-روس ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن می گیرند؟
الف- ژانویه
ب- سپتامبر
ج- اکتبر
د- نوامبر
خوب! بقیه حضار باید به دادش برسند


4- اسم شاه جرج ششم چه بود؟
الف- ادر
ب- آلبرت
ج- جرج
د- مانوئل
این بار هم شرکت کننده درمانده تقاضای فرصت می کند


5-نام جزایر قناری در اقیانوس آرام از کدام حیوان گرفته شده است؟
الف-قناری
ب- کانگورو
ج- توله سگ
د- موش
در اینجاست که شرکت کننده بخت برگشته از ادامه مسابقه انصراف می دهد



جواب ها
اگر خیلی خودتان را گرفته اید که همه جواب ها را می دانید و به این بنده خدا کلی خندیده اید بهتر اول جواب ها رو مطالعه کنید
1- جنگ صد ساله در واقع 116 سال طول کشید
2- کلاه پاناما در اکوادر تولید می شود
3- انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته می شود
4- اسم شاه جرج آلبرت بوده که بعد از رسیدن به مقام پا دشاهی به جرج تغییر نام داد
5- توله سگ اسم لاتین آن اینسولاریا کاناریا است که یعنی جزایر توله سگ

SonBol 01-01-2008 03:37 PM

معجزات سینمایی!
 
1- همیشه جای پارکینگ در کنار یا روبروی ساختمانی که کار دارید، یافته می‌شود.

2- هنگام پرداخت کرایه تاکسی، لازم نیست به کیف پولتان نگاه کنید، تصادفی اسکناسی در بیاورید و آن را به راننده بدهید. بی‌شک درست پرداخته‌اید.

3- اخبار تلویزیونی درست در لحظه پخش، به ماجرایی می‌پردازد که بر زندگی شما تاثیر دارد.

4- باید به دنبال صدای موسیقی ترسناک یا سر و صداهای دلهره‌آوری که از گورستان بیرون می‌آید، بروید و از نزدیک در مورد آن به تخقیق بپردازید.

5- هر قفلی را می‌توانید با یک کارت‌اعتباری یا گیره‌ی کاغذ ظرف چند ثانیه باز کنید، مگر اینکه قفل درب ساختمان در حال سوختنی‌ست که کودکی هم پشت آن گیر کرده است.

6- اگر تصمیم به رقص در خیابان بگیرید، روی هر کسی دست بگذارید، طرف هم تمام مراحل رقص شما را فوت آب است.

7- همه‌ی بمب‌ها مجهز به تایمر الکترونیکی همراه با صفحه‌ی نمایشگر دیجیتال قرمز رنگ درشت هستند، تا شما زمان دقیق انفجار را بدانید.

8- اگر شما باید نقش یک سرباز آلمانی را بازی کنید، لازم نیست آلمانی یاد بگیرید، فقط انگلیسی را با لهجه آلمانی حرف بزنید. همینطور سربازان آلمانی بین خودشان که هستند فقط انگلیسی صحبت می‌کنند. ...


SonBol 01-05-2008 11:52 AM

آخرین شگردهای انتشار کتاب!
 
آخرین شگردهای انتشار کتاب!

http://www.mobin-group.com/image/reg...33047_orig.jpg
در دوره‌ای از تاریخ، وقتی نویسنده‌ای کتابی می‌نوشت چند نفر از روی آن رونویسی می‌کردند و به این ترتیب نسخه‌های دیگری از آن تهیه می‌شد. صدها سال بعد چاپ کتاب با استفاده از جوهر و کلیشه اختراع شد که به صورت دستی انجام می‌شد. با ساخته شدن ماشین چاپ، انتشار کتاب راحت‌تر شد. قرن‌ها بعد با اختراع دستگاه دیجیتال، چاپ کتاب بسیار راحت‌تر شد. امروز شما می‌توانید یک سی‌دی را داخل دستگاه بگذارید و چند دقیقه بعد کتاب‌های چاپ، صحافی و بسته‌بندی شده را از طرف دیگر دستگاه بردارید.
به دنبال ساده شدن مراحل چاپ، نوشتن آن نیز راحت‌تر از پیش شد. اگر می‌خواهید زودتر نویسنده بشوید، توجه به نکته‌های زیر کمکتان خواهد کرد.

نام کتاب
باید توجه کنید که هر نامی مجوز چاپ نمی‌گیرد و مردم هم هر کتابی را نمی‌خرند. سعی کنید از نام‌هایی استفاده کنید که پیشتر نتیجه داده‌اند. برای مثال اگر کتابی با عنوان «روش‌های مشق نوشتن» بنویسید، مطمئن باشید که فروش نمی‌رود. اما اگر نام آن را «چه کسی مداد من را برداشت؟» بگذارید، حتما فروش می‌رود. همچنین نام‌های «چه کسی جنین من را برداشت؟» به جای «مراقبت‌های دوران حاملگی» و «چه کسی دسته چک من را برداشت؟» به جای «تجارت جهانی و خاورمیانه» از نمونه‌های دیگر انتخاب نام هستند.

نویسنده
اگر می‌دانید که کسی کتاب‌تان را پس از انتشار نخواهد خرید، عکس خودتان را رو یا پشت جلد آن چاپ کنید. وقتی چاپ شد، به میدان ونک بروید و کتاب‌ها را در پیاده‌رو روی زمین بچینید. این روش تا به حال بارها مورد استفاده قرار گرفته و نتیجه داده است. مهم نیست که چه چیزی داخل کتاب نوشته‌اید. مردم کتاب را از خود نویسنده می‌خرند و برایشان هیجان‌انگیز است که بعدا به دوستانشان بگویند آن را از چه کسی خریده‌اند.

شایعه
اگر هیچ امیدی به فروش کتاب ندارید، بعد از دریافت مجوز، شایعه درست کنید که به آن مجوز نمی‌دهند. در این مرحله مراکز پخش و کتاب‌فروشی‌ها نسبت به کتاب‌تان حساس می‌شوند. وقتی چاپ به اتمام رسید، آن را به مراکز پخش بسپارید و این‌بار شایعه منتشر کنید که به کتاب‌تان مجوز توزیع نمی‌دهند. در این مرحله جمعیت اهل مطالعه به جست‌وجوی کتاب می‌پردازند. اگر فروش آن مناسب بود، شایعه درست کنید که کتاب‌تان از کتاب‌فروشی‌ها جمع شده است. در این مرحله مردم غیرکتاب‌خوان هم به دنبال کتاب می‌گردند و به این ترتیب، کتابتان به چاپ دوم و سوم نیز می‌رسد.

نو آوری در روایت
ساده‌ترین راه انتشار کتاب این است که آثار شاعران را به انتخاب خودتان انتخاب کنید و هر بیت آن را در یک صفحه کتاب چاپ کنید. به این ترتیب کتاب روایت شما است و در دو ماه آینده به چاپ هشتم می‌رسد. ایران شاعران زیادی دارد و شما می‌توانید تا سال‌ها از این طریق درآمد و شهرت کسب کنید.

موضوع
کتاب‌هایی که درباره چاقی، لاغری، افسردگی، دوست‌یابی و همسرشناسی باشند، فروشی تضمین شده خواهند داشت. مهم نیست که نوشته‌های شما شبیه کتاب دیگری باشد. برای مثال یک متن قدیمی درباره طالع‌بینی می‌تواند بارها از سوی ناشران و با نام نویسنده‌های مختلف چاپ بشود. مهم این است که طرح جلد آن متفاوت باشد.

اندازه
کتاب‌هایی در اندازه‌های غیرمتعارف، همیشه مشتری‌های خاص خود را دارند. کودکان به کتاب‌های بیش از اندازه بزرگ علاقه دارند و جوانتر‌ها به دنبال کتاب‌هایی به شکل قلب هستند. کتاب‌های دراز، خیلی پهن یا کوچک نیز برای هدیه دادن بسیار مناسب هستند و فروش بالای آنها تضمین شده است.

سایت
سعی کنید با یک نفر از تحریریه‌ی یک سایت تخصصی کتاب آشنا بشوید و از او بخواهید تا کتاب‌تان را در صفحه نخست سایت قرار دهد و مدت چند ماه موقعیت آن را حفظ کند. سپس در مصاحبه‌ها با رسانه‌ها بگویید کتاب‌تان آن‌قدر فروش داشته است که هنوز بعد از گذشت چند ماه، در صفحه نخست سایت‌های کتاب است. اگر نتوانستید با یک سایت کتاب رابطه برقرار کنید، خودتان یکی ایجاد کنید. در میدان انقلاب ده‌ها مغازه وجود دارد که با کم‌ترین هزینه برایتان سایت درست می‌کنند. یک سایت تخصصی کتاب راه‌اندازی کنید و در آن کتاب خودتان را بارها نقد مثبت و معرفی کنید.

SonBol 02-05-2008 08:27 AM

چوپان باهوش
 
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یك مرغزار دور افتاده بود. ناگهان سر و كله ی یك اتومبیل جدید كروكی از میان گرد و غبار جاده های خاكی پیدا شد. راننده ی آن اتومبیل كه یك مرد جوان بسیار شیک پوش، با لباس های مارک دار سرش را از پنجره اتومبیل
بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم كه دقیقا چند راس گوسفند داری، یكی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش كه به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارك كرد و كامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یك تلفن راه دور وصل كرد، روی اینترنت وارد صفحه ی NASA شد، جایی كه می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای (GPS) را فعال كند. منطقه ی چراگاه را مشخص كرد، یك بانك اطلاعاتی با 60 صفحه ی كاربرگ Excel به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد كامپیوتر كرد. بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یك چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالی كه آنها را به چوپان می داد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همان طور كه قبلا توافق كردیم، می توانی یكی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره ی مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم كه چه كاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟
مرد جوان پاسخ داد: آری! چرا كه نه؟
چوپان گفت: تو یك مشاور هستی.
مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو كه این را از كجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: كار ساده ای است. بدون اینكه كسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی كه خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا اینكه هیچ چیز راجع به كسب و كار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی!

masood 02-10-2008 12:23 PM

A Story About Everybody !!!!!
 
This is a story about four people named Everybody, Somebody, Anybody, and Nobody. There was an important job to be done and Everybody was asked to do it. Everybody was sure Somebody would do it. Anybody could have done it, but Nobody did it. Somebody got angry about that, because it was Everybody's job. Everybody thought Anybody could do it but Nobody realized that Everybody wouldn't do it. It ended up that Everybody blamed Somebody when Nobody did what Anybody could have done.
:29:

دانه کولانه 02-10-2008 12:57 PM

see & saw
 
this is the short story about 2 friends named "see" and "saw" one day see saw sea and saw didnt see sea. see saw sea and jumped in sea
saw didnt see sea but jumped in sea
see saw saw in sea and saw saw see in sea
see and saw both were happy in sea
....
natije akhlaghi : nabayad har cherto perti ke mibini bekhoni
onam ta akhar
:D

shabhaye_mahtabi 02-22-2008 10:24 AM

مقالات طنز ، داستانهای طنز ، ماجرای طنز ، متون طنز و...
 
ماه خال دار

گويند كه در ازمنه اي نه چندان قديم روزي پسري به خانه آمد و به مادر گفت: اي مادر عزيزتر از جون ! مرا درياب كه الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان كه رسم مادران است به سينه بكوفت كه چه شده اي گل پسركم !


پسر نگاهي به مادر بكرد و گفت كه اگر چه حيا دارم ولي به تو بگويم كه امروز در محله مان چشمم براي اولين بار به اين دختر همسايه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اينك از تو مادر بزرگوار خواهم كه به خانه آنها روي و او را به نكاح (عقد )من در آري كه ديگر تاب دوري او را بيش از اين درمن نيست !!!
مادر نگاهي از سر دلسوزي به پسر بيانداخت و گفت : دلبركم من حرفي ندارم و بسي خوشحالم كه تو از همان ابتداي راه به جاي الاف شدن در خيابان و ولنگاري راه حيا در پيش گرفتي و ازدواج كردن
اما بهتر است كه لختي درنگ نمايي كه اينگونه عاشق شدن ناگهاني را رسم ازدواج نشايد و اگر هم بشايد ديري نپايد!
پس پسر نگاهي زجمورانه به مادر بيانداخت و گفت مادرجان يا حال برو يا ديگر زن نخواهم كه اين ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر كه پسر خود را دوست همي داشت به سرعت چارقد خويش به سر كرد و به خانه همسايه رفت . در آنجا چشمش به سه دختر خورد يكي از يكي زيبا تر پس اس ام اس ( همان پيام ك ) بزد كه يا بني ! دراين منطقه كه تو ما را فرستادي نه يك ماه كه سه ماه در پشت ابرند و يكي از يكي ماه تر بگو كه كدام ماه چشم تو را برگرفته !
پس پسر نيز اس ام اسي بزد كه يا مادر ! آن ماهي كه خالي در گونه چپش بدارد ! مادر نيم نگاهي به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد كه اي پسر اين ماهان همه خال دارند .
پس دوباره پسر اس ام اس بزد كه آن ماه من خالش كمي بزرگتر باشد از باقيه ماهان !
مادر لختي درنگ بكرد و دوباره اس ام اس بزد كه من چشمهايم خوب نبيند كه خال كدام بزرگتر است .
پسر اس ام اسي دگر بزد كه مادركم همان ماهي كه مويش قهوه اي باشد !
مادر نگاهي بكرد و اس ام اس زد كه اين ماهان مويشان نيز يكرنگ است !
پسر با عصبانيت اس ام اس بزد كه مادر! آن دو ماه كوفتي ديگر موهايشان مشكي است و اين دگر قهوه اي است!!! آخر مادر جان تو كه چشمهايت نمي بيند عينكي براي خود ابتياع كن !!! حالا عيبي ندارد مادر عزيز! نشان ديگر به تو دهم ببين روي بازوي كدام ماه گرفتگي دارد ماه من همان است !!!
مادر اس ام اس زد كه آخر دراين معركه من بازوي دختر مردم را چگونه ببينم ؟!
پسر اس ام اس كرد كه مادر جان تو كه مرا كشتي ! خب ببين اگه لباس نازك دارد روي قسمتي از بدنش (اين بخش توسط اينجانب سانسور شد) نيز خالي باشد و به خدا كه آن دو ماه ديگر اين خال را ندارند !!!
مادر كمي دقت بفرمود و با خوشحالي فريادي زد و اس ام اس زد كه احسنت بر تو شير پا ك خورده ! يافتم ماه تو را كه همان جور كه بفرمودي است !!
هنوز پسر اس ام اسي نفرستاده بود كه مادر لختي درنگ بنمود و سپس سريع شماره پسر را بگرفت كه :
لندهور كثافت ! خاك بر سر بي حيايت كنند! شيرم را حرامت مي كنم (البته شير خشكهايي را كه بر حلق كوفتي ات ريختم ) خجالت نكشيدي ؟ فلان فلان شده بي حيا ................
و البته ما در اين داستان قصدمان اين بود كه پسران امروز حيا بياموزند از پسران ديروز كه به قصدمان هم رسيديم
منبع : وبلاگ طنز نوشته هاي يك پير پسر 28 ساله
با تشكر فريبا

SonBol 03-02-2008 05:26 PM

مسائل مربوطه!
 


نام فیلم: مسائل مربوطه
کارگردان: جمال الدین بساطت پناه
تهیه کننده: موسسه نور الحقایق
نویسنده فیلمنامه: آوانس آوانسیان
مدیر فیمبرداری: اصغر هیزچشمیان
موسیقی متن: باخ
جلوه های ویژه: ندارد
بازیگران: گلی گلندام، وفا، وارطان هاراپتکلیان، امین راحت منش، خسرو پرویز و ...


خلاصه داستان:
ژانت یک دختر زیبای مسیحی است که در یکی از محلات تهران زندگی می کند. او مسیحی معتقدی است و زندگی منظمی دارد. یکشنبه ها به کلیسا می رود و دعا می خواند و در باقی روزهای هفته هم کارهای دیگری انجام می دهد. ژانت چشمهایی روشن و ابروهایی کشیده دارد. تا اینکه یک اتفاق باعث می شود او از این رو به یک روی دیگر شود. ژانت در یک روز پاییزی پس از کشتن یک زن جوان طی یک حادثه رانندگی به مردی برمی خورد که محاسن دارد و از وجناتش پیداست که مسلمان می باشد. این مرد اتفاقاً نامزد زن کشته شده می باشد. ناگهان سؤال های زیادی در ذهن او شکل می گیرد از قبیل اینکه اسلام چگونه دینی است، آیا جهان قدیم است یا حادث، امام حسین چرا شهید شد و چگونه می توان همیشه به یاد خدا بود. از همین رو و تنها از همین رو به سراغ آن جوان می رود و پس از صحبت با او احساس می کند که گمشده خود را یافته است. آن جوان که اسمش علیرضا است به او قول می دهد که در ملاقات بعدی جزوه هایی درباره دین اسلام و اهمیت زن در اسلام به او بدهد. ژانت به خانه برمی گردد. در کلوزآپی چهره ژانت را می بینیم که غرق در شادی و شعف می-باشد. لحظات کلوزآپ به کندی طی می شود. در نیمه های شب ناگهان نور سبز رنگی وارد اتاق ژانت می شود و او را مجذوب خود می کند. در همین لحظه پدر ژانت که پیرمرد مهربانی است که در زیرزمین خانه شان مشغول سرکشی به خمره های دلستر است، به اتاق ژانت می آید و او را مشاهده می کند که در حال خودش است. برای همین مزاحم او نمی شود و برایش آرزوی موفقیت می کند. ژانت فردا صبح که از خواب بیدار می شود احساس می کند که قلبش مالامال از آن نور سبز رنگ است. او به شماره علیرضا زنگ می زند اما صدای مرموزی به او می گوید که مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. ژانت سوار اتومبیلش می شود و شخصاً به سراغ علیرضا می رود. او از این که نامزد علیرضا را کشته بسیار ناراحت است که این امر به خوبی در کلوزآپ او مشهود است. علیرضا در یک کلیسا در بالای شهر مشغول هنر کاشیکاری است، که این نشان از یکی بودن گوهر همه ادیان دارد. ژانت وارد کلیسا می شود و ناگهان با همان نور سبز روبرو می شود. علیرضا به او می گوید که این نور سبز نشانه ای از سوی خداست. ژانت تصمیم می گیرد دین خود را تغییر دهد اما در همین لحظه نامزد شرعی و قانونی او که از مدت ها پیش در پشت یکی از ستون های کلیسا مخفی شده است از پشت ستون بیرون می آید و به او حمله ور می شود. در این لحظه ترس در کلوزاپ ژانت پدیدار می-شود. لحظات کلوزآپ به کندی طی می شود، اما ناگهان علیرضا از نردبان پایین آمده و با نامزد ژانت گفتگو می کند. ما گفتگوی آنها را نمی شنویم و کماکان در حال تماشای کلوزآپ هستیم. بعد از لحظاتی نامزد ژانت علیرضا را بغل می کند و به او می گوید تو مرا از اشتباه بزرگی نجات دادی. خدایت رحمت کناد. در این لحظه کلوزآپ ژانت غرق در شادی می شود. در همین حال ماه محرم فرا می رسد و علیرضا مسئول برگزاری مراسم عزاداری است. شهر سیاهپوش است و غم عمیقی در کلوزآپ ژانت دیده می شود. علیرضا طی جلسه ای فلسفه قیام عاشورا را برای کلوزآپ ژانت توضیح می دهد. ژانت در این لحظه تصمیم می گیرد به قافله نور پیوسته و خود را نجات دهد اما علیرضا به او می گوید نگران نباش. چرا که پیامبر اسلام و حضرت مسیح هر دو یک حقیقت را مد نظر قرار داده و به تعداد آدمها برای رسیدن به خدا راه وجود دارد و این امر خیلی جالب است. اما ژانت که دیگر از خود بیخود شده است، در یک کلوزآپ استثنایی تصمیم خود را می گیرد و به شدت به قافله نور ملحق می شود. در نمای آخر ژانت را می بینیم که در میان انبوه عزاداران ایستاده است و به طرز معناگرایی به افق های دور دست می نگرد. در همین حال جملات زیر را بیان می کند: در جستجوی حقیقت بودن، آب حیات جستن در تاریکی نیست؟... زنده باد این جستجو، زنده باد ایمان بر پایه مکاشفه باطنی، و زنده باد این دریافت، که حقیقت چیزی جز اصل دین نیست و این معنا که جوهر تمام ادیان الهی یکی است. تیتراژ روی کلوزآپ ژانت ظاهر می شود.


نقد و نظر:
نظر خاصی نداریم.
امید مهدی نژاد

shabhaye_mahtabi 03-20-2008 05:52 PM

واژه نامه نوروزي
 
واژه نامه نوروزي
ارژنگ حاتمي
http://golagha.ir/uploads/news/webna...azinii/sib.jpg
۱- چهارشنبه‌سوري: فرصتي بسيار مناسب براي افرادي كه زياد مايل نيستند بهار سال آينده را مشاهده كنند. اتفاقي كه در آخرين سه‌شنبه سال مي‌افتد، اما معلوم نيست به چه دليلي به جاي سه‌شنبه‌سوري به آن چهارشنبه‌سوري مي‌گويند. نام يك فيلم كه موضوع آن هيچ ربطي به نام فيلم ندارد!
۲- خانه تكاني: تكان خوردن خانه، نوعي زلزله بدون خسارت جاني كه البته در برخي موارد همراه با خسارتهاي شديد مالي (از جمله تعويض مبلمان، پرده ها، تلويزيون و...) مي‌باشد، نام يك نوع ورزش كه در آن مردان "كوزت"وار اقدام به شست و شوي شيشه منازل و تميز كردن خانه مي‌كنند.
توضيح بي‌ربط:اي كاش به جاي اين همه خانه‌تكاني كمي به خانه دلمان تكاني مي‌داديم...
۳- خريد نوروزي: روزهاي كشيدن چك، روزهاي حسرت كشيدن پشت ويترين مغازه‌ها، روز" بابا من اينو مي‌خوام، بابا من اونو مي خوام"، روز درك معني فاصله طبقاتي توسط تك‌تك سلولهاي بدن.
۴- جلو كشيدن ساعت: سنتي قديمي كه با توجه به روي كار آمدن دولت جديد... ببخشيد با توجه به تحقيقات به عمل آمده، كنار گذاشته شد. عملي كه از 15 سال پيش با هدف صرفه جويي در مصرف برق انجام مي‌گرفت اما امروزه برخي محققان دريافته‌اند كه اين عمل هيچ تأثيري دركاهش مصرف برق ندارد و مردم كشورمان هم در اين 15 سال سر كار بوده‌اند و الكي هي ساعتها را جلو و عقب مي كشيدند!
۵- مسافرت نوروزي: ترفندي براي جيم شدن از دست مهمانان نوروزي. فرصتي طلايي براي مأموران راهنمايي و رانندگي!
۶- روبوسي: سخت ترين مرحله ديد و بازديد كه معمولاً بعد از دست دادن انجام مي‌گيرد.
يك خواهش بي‌ربط: لطفاً در طول تعطيلات نوروزي از خوردن پياز و سير جداً خودداري كنيد.
۷- عيدي: انگيزه اصلي براي رفتن به خانه اقوام. دادنش برخلاف گرفتنش بسيار سخت است. معياري مناسب براي سنجش اين كه هر فرد چقدر دوستتان دارد. (يادآوري:اين يك مطلب طنز است!)
۸- رژيم غذايي: احتمالاً در طول تعطيلات نوروز كلاً بي خيال اين مورد شده‌ايد، موردي كه هم گرفتنش در طول تعطيلات باعث پشيماني است و هم نگرفتنش!
۹- سيزده به در: روزي كه جماعت از خانه‌شان به مقصد كوه، دشت و بيابان خارج مي‌شوند. روزي كه به جنگل مي رويم و در آنجا آشغال مي‌ريزيم، شاخه‌هاي درختان را مي‌شكنيم و طبيعت را از بين مي‌بريم. شايد به همين علت در تقويم، نام سيزده به در را "روز طبيعت" گذاشته‌اند.
۱۰- چهارده فروردين: يكي از روزهاي سخت سال. روزي كه پس از 20 روز خوردن و خوابيدن مجبوري دوباره صبح زود از خواب بيدارشوي...
و بالاخره:
۱۱- روزهاي بعد از تعطيلات: زمان پاس كردن چكها(براي كارمندان محترم)، نشستن پاي لرز بعد از خوردن آجيل (اين روزها علاوه بر خوردن خربزه خوردن خيلي چيزها باعث لرزش پا مي‌شود!) روزهاي سختي كه بايد ناخواسته خوردن شيريني و ميوه را ترك كنيد. روزهايي كه قبض تلفن و موبايل (مخصوصاً SMS آن) منجر به بلند شدن دود از سر شما خواهند شد.
با تشکر فریبا

shabhaye_mahtabi 03-23-2008 11:22 AM

آخرین روشهای تخفیف گیری
 
http://www.golagha.ir/uploads/news/g...midrezaeid.jpg

حميدرضا پورنصيري

از شماره 346 بچه‌ها گل‌آقا
با تشکر فریبا

shabhaye_mahtabi 03-23-2008 11:39 AM

چگونه میوه بخر بشویم
 
«راهنماي‌ كاربردي، ويژه ‌حقوق‌بگيران‌محترم!»
مواد لازم:
- نقدينگي‌ به‌ مقدار لازم
- چِشم‌ حداقل‌ چهار تا

طرز تهيه:

صبح‌ يكي‌ از روزهاي‌ پنج‌ روز مانده‌ به‌ عيد از اداره‌ مرخصي‌ بگيريد و قبل‌ از اين‌كه‌ تتمه‌ عيدي‌تان‌ از نظر ناپديد شود، براي‌ خريد به‌ يكي‌ از مراكز «فروش‌ ميوه» مراجعه‌ كنيد. در موقع‌ ورود، اصول‌ شش‌گانه‌ خريد را كه‌ در كنار در ورودي‌ مركز نصب‌ شده‌ است‌ حتماً‌ بخوانيد:
۱- اعتماد شرط‌ اول‌ خريد است!
۲- هر جا كه‌ روي،‌ ميوه‌هاش‌ همين‌ رنگ‌ است!
۳- نمي‌خري‌ برو جلو بگذار باد بيايد!
۴- حق‌ با مشتري‌ است، البته‌ قبل‌ از خريد و بعد از آن‌ با ما!
۵- عيدي‌ ما يادت‌ نره!
۶- توصيه‌هاي‌ همسرتان‌ را جدي‌ نگيريد!
پس‌ از ورود چند ساعتي‌، خوب‌ دور خودتان‌ بچرخيد تا از نفس‌ بيفتيد و چشم‌هاي‌تان‌ سياهي‌ برود. با يادآوري‌ اصول‌ شش‌گانه‌ به‌ يكي‌ از غرفه‌ها كه‌ فروشنده‌ آن‌ منصف‌تر به‌ نظر مي‌رسد، وارد و يك‌ جعبه‌ ميوه‌ را به‌ طور كاملاً‌ تصادفي‌ انتخاب‌ كنيد. در موقع‌ پرداخت‌ پول، عيدي‌ را فراموش‌ نفرماييد.
***
پس‌ از اين‌كه‌ در موقع‌ خوردن‌ چاي‌ و رفع‌ خستگي،‌ ماجراي‌ خريد را با آب‌ و تاب‌ براي‌ همسرتان‌ تعريف‌ كرديد، گوش‌ به‌ زنگ‌ باشيد تا فرياد او را بشنويد. بلافاصله‌ در آشپزخانه‌ حاضر و پاسخ‌ سؤ‌ال‌هاي‌ زير را آماده‌ كنيد:
- خدا براي‌ چه‌ به‌ آدم‌ چشم‌ داده؟
- مگر پول‌ علف‌ خرسه؟
- ديشب‌ من‌ براي‌ تو داستان‌ حسين‌كُرد مي‌خواندم؟
- اصلاحات‌ يعني‌ اين؟
- چرا ۲E=Mc؟
سپس‌ به‌ اتفاق‌ ميوه‌ها را از جعبه‌ خارج‌ و آنها را درجه‌بندي‌ كنيد. براساس‌ ۲۳۴۵۶ مورد بررسي‌ انجام‌شده‌ توسط‌ انجمن‌ خريداران‌ مغموم، درجه‌بندي‌ آنها به‌ شرح‌ زير است:
- بيست‌ و پنج‌درصد در اثر رسيدگي‌ و فشار فيزيكي‌ كاملاً‌ استحاله‌ شده‌ و از جامعه‌ ميوه‌ها خارج‌ و به‌ كمپوت‌ها پيوسته‌اند.
- بيست‌ و پنج‌درصد تحت‌تأ‌ثير تماس‌ مستقيم‌ با روزنامه‌هاي‌ داخل‌ جعبه‌ و فشار محيطي‌ در مسير استحاله‌شدن‌ قرار دارند و عمرشان‌ تا شب‌ عيد كفاف‌ نخواهد داد.
- بيست‌ و پنج‌درصد در اثر تضييقات‌ و عدم‌ توزيع‌ عادلانه‌ امكاناتي‌ از قبيل‌ كود و سم‌ و فقر فرهنگي، سياسي، اجتماعي‌ و غيره‌... فرصت‌ رشد و رسيدگي‌ را نداشته‌اند و درجه‌ سه‌ به‌ شمار مي‌روند (آبرو بَران).
- بيست‌ و پنج‌درصد دانه‌درشت‌هايي‌ هستند كه‌ قبلاً‌ آنها را جدا كرده‌اند و شما هرگز آنها را در جعبه‌ نمي‌بينيد!
- بيست‌ و پنج‌درصد جز طبقه‌ متوسط‌ و درجه‌ دو هستند كه‌ قرار است‌ آبروي‌ شما را جلو مهمان‌ها بخرند (آبروخَران).
* * *
خيلي‌ آرام‌ از آشپزخانه‌ خارج‌ شويد و منتظر بمانيد تا همسرتان‌ براي‌ رفتن‌ به‌ يكي‌ از مراكز «خريد ميوه» آماده‌ شود. اين‌ بار به‌ جاي‌ خريد جعبه‌اي‌ (صندوقي‌ سابق) ، ميوه‌ را به‌ صورت‌ فله‌اي‌ بخريد. با توجه‌ به‌ اصل‌ حاكم‌ بر اين‌ مراكز؛ يعني: «يك‌ نظر حلاله، دست‌زدن‌ محاله!»، ضمن‌ براندازكردن‌ موقعيت‌ و وضعيت‌ آرايش‌ «بار ميوه» نقشه‌ خريد را يك‌بار ديگر مرور كنيد (نقشه۱).
استحكامات‌ و موانع‌ ايذايي و غيرايذايي‌ تعبيه‌شده‌ كه‌ رونوشت‌ برابر اصل‌ خطوط‌ دفاعي‌ ماژلان‌ و ديوار چين‌ و... هستند، آن‌قدر غيرقابل ‌نفوذند كه‌ ناپلئون‌ و هيتلر و اسكندر مقدوني‌ و گاو نشسته‌ (رئيس‌ قبيله‌ آپاچي‌ها) و خيلي‌هاي‌ ديگر بايد بيايند از اين‌ فروشنده‌ها طرز آرايش‌ نيروهاي‌ خود را ياد بگيرند. براي‌ اين‌كه‌ بي‌خود خسته‌ نشويد از همان‌ راهي‌ كه‌ آمديد، يك‌ راست‌ برگرديد و از مغازه‌ سر كوچه‌تان‌ علي‌الحساب‌ سه‌ - چهار كيلو ميوه‌ بخريد. شايد حق‌ همسايگي‌ را رعايت‌ كرده‌ و محض‌ خاطر شما چند درصدي‌ مقدار آبروبَران‌ را كمتر و آبروخَران‌ را بيشتر در پاكت‌ بريزد!

از شماره 491 مرحوم هفته‌نامه گل‌آقا
آقا مهدی
با تشکر فریبا

امیر عباس انصاری 03-29-2008 01:24 AM

گفتگوهای کودکانه با خدا
 
گفتگوهای کودکانه با خدا
:53::53::53::53:


خدای عزيز!

به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟
امی



خدای عزيز!

شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده .
لاری



خدای عزيز!

اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفشهای جديدم رو بهت نشون ميدم.
ميگی



خدای عزيز!

شرط میبندم خيلی برايت سخت است که همه آدمهای روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم همچين کاری کنم.
نان



خدای عزيز!

در مدرسه به ما گفته اند که تو چکار میکنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام میدهد؟
جين



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟
لوسی



خدای عزيز!

اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرفهای زشتی را که توی بازی بولينگ میزند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمیرود؟
آنيتا



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً میخواستی زرافه اينطوری باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟
نورما



خدای عزيز!

چه کسی دور کشورها خط میکشد؟
جان



خدای عزيز!

من به عروسی رفتم و آنها توی کليسا همديگر را بوسيدند. اين از نظر تو اشکالی نداره؟
نيل



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که من نسبت به ديگران همانطور رفتار کنم که آنها نسبت به تو رفتار میکنند؟ ; اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.
دارلا



خدای عزيز!

بخاطر برادر کوچولويم از تو متشکرم، اما چيزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، يک توله سگ بود.
جويس



خدای عزيز!

وقتی تمام تعطيلات باران باريد، پدرم خيلی عصبانی شد. او چيزهايی درباره ات گفت که از آدمها انتظار نمی رود بگويند. به هر حال، اميدوارم به او صدمهای نزنی.
دوست تو (اما نمیخواهم اسمم رو بگم)



خدای عزيز!

لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هيچ چيز از تو نخواسته بودم. میتوانی دربارهاش پرس و جو کنی.
بروس



خدای عزيز!

برادر من يک موش صحرايی است. تو بايد به اون دم هم میدادی ها!ها!
دنی



خدای عزيز!

من میخواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام بدنش.
تام



خدای عزيز!

فکر میکنم منگنه يکی از بهترين اختراعاتت باشد.
روث



خدای عزيز!

من هميشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمیکنم.
اليوت



خدای عزيز!

از همۀ کسانی که برای تو کار میکنند، من نوح و داود را بيشتر دوست دارم.
راب



خدای عزيز!

برادرم يه چيزايی دربارۀ به دنيا آمدن بچه ها گفت، اما اونها درست به نظر نمی رسند. مگر نه؟
مارشا



خدای عزيز!

من دوست دارم شبيه آن مردی که در انجيل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق کريس



خدای عزيز!

ما خوانده ايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاسهای دينی يکشنب هها به ما گفتند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط میبندم او فکر تو را دزديده.
با احترام دونا



خدای عزيز!

آدمهای بد به نوح خنديدن و بهش گفتند: تو احمقی چون روی زمين خشک کشتی میسازي ; اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همين کارو میکردم.
ادی



خدای عزيز!

لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه میکنم.
دين



خدای عزيز!

فکر نمیکنم هيچ کس میتوانست خدايی بهتر از تو باشد. میخوام اينو بدونی که اين حرفو بخاطر اينکه الان تو خدايی، نمیزنم.
چارلز



خدای عزيز!

هيچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، ديدم، معرکه بود.
اجي
علت این که این تاپیک رو در این تالار زدم....:
خوب چی میشه گفت؟؟
هم طنزه
هم روانشناسی
هم درس زندگی
و هم خیلی چیزهای دیگه
بستگی داره از کدوم زاویه بهش نگاه کنین

ارادتمند... امیر عباس انصاری ... بچه تهرانپارس!!:53::53:


امیر عباس انصاری 03-31-2008 02:21 AM

يادداشتهاي روزانه يک مامور قبض روح ( خیلی باحاله حتما بخونیدش )
 


شنبه:
امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسيدگي به کارهاي شخصي ام ولي مگه اين مردم ميذارن؟!



يکشنبه:
امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هيچکدام از کارهاي اداريم نرسيدم.
8753 تصادفي ،6893 اعدامي،9872 تزريقي، 44596 ايدزي، و يک نفر بالاي 145 سال سن رو واسه خاطر يک آدم عوضي وقت نشناس از دست دادم.... براي خودکشي اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاري ميکردم ديگه روحش بيدار نميشد!



دوشنبه:
رفتم بيمارستان ويزيت يکي از مريضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که نميتونستم برم جلو. همه روپوش سفيد پوشيده بودن و داشتند تند تند يادداشت برميداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالاي سر مريض، اما ديدم دانشجوهاي پرستاري قبل از من کشتنش. اگه دير تر رسيده بودم ممکن بود حتي روحشم ناقص کنن!
از همکاري بدم نمياد، ولي بشرط اينکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم نمياد کسي تو تخصصم دخالت کنه .



سه شنبه:
مادره بادوتا بچه اش ميخواستن از خيابون رد شن. اول دست يکي از بچه ها رو گرفتم،اما ديدم اون يکي داره نيگام ميکنه.
دست اون يکي رو هم گرفتم،اما ديدم مادره داره يه جوري نگام ميکنه.اومدم دست خودشم بگيرم،اما ديدم يه عوضي با ماشين همچي با سرعت داره مياد طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با يک اشاره ماشينش منحرف شد و کوبيد به درخت.به خودم که اومدم ديدم مادره و بچه هاش از خيابون رد شدن و براي تشکر دارن برام دست تکون ميدن.
منم براشون دست تکون دادم و براي اينکه دست خالي نرم هموني که کوبيده بود به درخت رو با خودم بردم.اونقدر خورده بود که روحشم يه جورايي نشئه بود و فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهميده مرده!



چهار شنبه:
خيلي عجله داشتم،اما وايستادم تا دعواشونو ببينم. چون جاي ديگه کار داشتم خواستم برم، ولي ديدم يکيشون داره فحاشي بد بد ميده.اونقدر ازش بدم اومد که توي راه بهش گفتم:اگه زبونتو نيگه داشته بودي الان نه خودت چاقو خورده بودي و نه دست من زخمي ميشد! الان چند ساعته که همه کارهامو ول کردمو دارم روحش رو پنچرگيري ميکنم!



پنج شنبه:
اونقدر از برج ايفل برام تعريف کرده بودند که هوس کردم اين آخر هفته اي برم اونجا و يه ديدي بندازم. وقتي رسيدم بالاي برج، ديدم يه آقايي با دوربينش رفته رو لبه وايستاده تا از منظره پايين عکس بگيره.راستش ترسيدم بيفته.با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچي بخوره زمين که ديگه قابل شناسائي نباشه.با احتياط رفتم جلو بگيرمش نيفته اما تو يه لحظه جفتمون چنان هل شديم که روحش موند دست من و جونش پرت شد پائين! باور کنيد اصلا تو برنامم نبود

جمعه:
بابا ولم کنيد جمعه که تعطيله!!!!!



[IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG]
:53:

shabhaye_mahtabi 04-04-2008 04:35 PM

مگس بی باک
مازیار توفیق

چند وقتیه که همه از افزایش تعداد مگس در لوس آنجلس و اورنج کانتی در عذاب می باشند و هنوز هیچکس نمی داند که این همه مگس از کجا و چطور به این مناطق آمده و تولید مثل کرده اند که تا یکدقیقه توی حیاط یا بالکن خونه ات وایمیسی از سر و کولت میرن بالا و بیچاره ات می کنند.
بنابراین ما بر آن شدیم که در این مورد تحقیقات کنیم و نتیجه آن را خدمت شما خوانندگان عزیز اعلام نماییم!

•••

اسمش ویزویز بود (این کلمه دچار خودسانسوری شد تا مگر به اسمی توهین نشود) و در یكی از محله های تهران زندگی می كرد .اما زیاد از زندگی در اونجا راضی نبود ،چون عاشق محیط طویله و اصطبل بود و غذای مورد علاقه اش هم پهن گاو و اسب بود. اما همینطور كه می دونید، در تهران نه دیگه از از طویله و اصطبل خبری هست و نه از گاو و اسب . اون چندتا دونه طویله ای هم كه از قدیم ندیم ها مونده بود،تبدیل به آپارتمان شده و به قیمت متری سه چهار میلیون تومن به خلق الله فروخته شده بود. چند دفعه هم به دهات های دور و اطراف تهران سر زده بود ، ولی میگفت اونجاها با وجود گاو و خر و اسب ، به درد زندگی نمی خوره . از بچگی عشق آمریكا توی سرش بود،مخصوصا اینکه از همه شنیده بود که آمریکایی ها «گاو چرون» و«کابوی» هستند. ضمنا توی فیلمهای «وسترن» هم اسب و طویله زیاد دیده بود، برای همین فکر می کرد که سرزمین رویایی او همین امریکاست.
خیلی به فکر رفتن به امریکا بود، اما هرچی بیشتر فکرش رو می کرد، مایوس تر میشد.چون اگر می خواست تا اونجا پرواز کنه که نمی شد، چون با اون جثه کوچیک و بالهای کوچولو که تا «دروازه دولاب» بیشتر نمی شد پر بزنه، چه برسه به آمریکا ! از طریق قانونی و ویزا و مهاجرت هم که نمی شد ، چون به دکتر و مهندس های ایرونی هم به این راحتی ها ویزا نمی دن، چه برسه به یک مگس ایرانی!
در یکی از روزهای گرم تابستون که او مشغول چرخیدن به دور اتاق بود، متوجه شد که قراره یکی از آدمهای اون خونه ، در همون شب به امریکا سفر کنه.ناگهان فکری به خاطرش رسید. او می خواست به هرقیمتی شده به آمریکا بره و شاید این راه بهترین راه حل برایش بود.از روی پرده بلند شد و چند بار به دور اتاق چرخید و با سرعت به سوی چمدان شیرجه زد و در لابلای لباسها مخفی شد.
با خودش نذر کرد که اگه سالم به امریکا برسه، دیگه تا آخر عمرش هیچ آدمی رو اذیت نکنه و روی سر وکله هیچکس نشینه !
چندین ساعت گذشت. حسابی خسته و گرسنه شده بود وسرما و تاریکی، تمام وجودش رو از کار انداخته واو را به خواب عمیقی فرو برده بود.
توی خواب، خودش رو می دید که به همراه یک مگس بلوند و خوش پروپاچه آمریکایی، سوار بر یک کره اسب شده و در غروب آفتاب، خوشحال وسرمست بسوی مزرعه، چهارنعل می تازند و صدای قهقه هاشون فضای دشت رو پر کرده.
سپس خودش رو می دید که در یک اصطبل گنده به همراه دهها مگس دیگه مشغول پارتی کردنه و با یک کلاه کابویی در وسط دوپای یک اسب روی زمین نشسته و پشگل تازه و داغ رو می زنه تو رگ و با بقیه مگس ها عربده می کشه و سیگار برگ دود می کنه!!!

•••

چند ساعت دیگه هم ویزویز خان ما به لوس آنجلس رسید و درب چمدان باز شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، خدا رو صدهزار مرتبه شکر کرد و مانند موشک از لای لباسها بیرون زد و روی پرده اتاق نشست. دستهاشو بهم مالید ومشغول تماشای دور و اطراف شد.
عجیب بود. همه چیز خانه شبیه ایران بود. فرشهای روی زمین، تابلوها و عکسهای روی دیوار و حتی بوی غذا وشیرینی ها هم درست عین ایران بود. اول فکر کرد که اشتباهی پیش اومده و اصلا" اونا به آمریکا نرفتن.ولی بعدش متوجه شد که این خونه هم بالاخره خونه یک ایرونیه و برای همینه که همه چیزش شبیه به ایرونیهاست.
ولی او به دنبال زندگی در مزرعه و گاو و اسب بود نه ایرونیهای لوس آنجلسی، بنابراین از روی پرده بلند شد و از لای پنجره به بیرون پرواز کرد.
همینطور که داشت پر می زد، چشمش به یک توالت عمومی افتاد. با خوشحالی بطرف اونجا پرواز کرد و داخل شد. اولین چیزی که برایش عجیب بود، خلوتی اونجا بود. پیش خودش گفت : ببین به این میگن مملکت. توی ایرون باید ساعتها توی صف بایستی. وارد یکی از توالتها شد.ولی اثری از غذا نبود. اصلا" اونجا شبیه توالت نبود. چون اولا" انقدر اونجا رو سابیده بودند و بوگیر و عطر و ادکلن زده بودند که حال هرچی مگسه ازش بهم می خورد . دوما" بجای مستراح ایرونی ، یک کاسه پراز آب بود که ملت روی همون کاسه می نشستند و کارشون رو می کردند واصلا" از چاه مستراح و فاضلاب و این حرفها هم خبری نبود و همه چیز در همون کاسه اتفاق می افتاد و بعد هم با یک اشاره به سیفون، همه چیز تموم میشد و یارو پا میشد و می رفت دنبال کارش.
تازه فهمید که چرا اونجا اینقدر خلوته.یاد قصابی های تهرون افتاد که چقدر خوب بودند. یادش بخیر، صبح به صبح که آقای قصاب، لاشه گوسفنده رو آویزون می کرد جلوی در مغازه و کارش رو شروع می کرد ، اونجا میشد پاتوق او و دوستاش که دور هم جمع بشن و صبحونه رو اونجا دور هم بزنند، اونم چه صبحونه مفصلی!!! از گوشت و خون و دل و جیگر تا کله و پاچه و سیراب و شیردون!
توی این فکرها بود که یکی زد به پشتش. پرویز یکه ای خورد و برگشت و دید یک مگس ماده در کنارش ایستاده .
با خوشحالی پرسید:آبجی، بچه کجایی؟
مگسه با لهجه غلیظ عربی گفت: من عراقی هستم و از بغداد اومدم.
ویزویز پرسید : تو هم با چمدون اومدی؟
گفت : نه ، من با تابوت اومدم!
- با تابوت؟؟!!
- آره با تابوت، همراه یک جنازه!
ویزویز که حسابی تعجب کرده بود گفت :دختر حسابی، مگه وسیله نقلیه قطع بود که با تا بوت اومدی؟
گفت : دست خودم نبود. داشتن چند تا جنازه می آوردند اینجا، ما رفته بودیم فضولی که یکهو درب تابوت رو بستن و من اون تو زندانی شدم، وقتی هم که در تابوت رو باز کردن، دیدم اینجام. یکخورده که پر زدم تابلوی توالت رو دیدم و اومدم اینوری، ولی مثل اینکه اینجا هنوز افتتاح نشده.هان؟
ویزویز با عصبانیت گفت: چرا بابا! افتتاح هم شده و در حال کاره ، ولی این آمریکایی ها انقدر بخیل و خسیس اند که مستراحاشون رو طوری طراحی کردند که وقتی سر خلا می شینند دست هیچکس به هیچ چیز نرسه، قبل از اینکه بلند بشن هم سیفون رو می کشند وخیر سرشون پا میشن و میرن سراغ کارشون! تازه اگر هم سیفون هم نزنند، بازهم چیزی گیرما نمیاد ، مگر اینکه غواصی بلد باشی! آخه همه چیز تو آبه!!!
ویزویزز و دوست جدیدش به امید یافتن لقمه ای، شروع کردند به پرواز. بعد از چند دقیقه به یک پارک رسیدند. ناگهان ویزویز از دور سگی رو دید که در کنار یک درخت مشغول بود. بلافاصله به طرفش پرواز کردند، ولی هنوز بهش نرسیده بودند که در کمال ناباوری دیدند، صاحب سگه از توی جیبش یک کیسه نایلون درآورد و همه چیز رو ریخت توی کیسه و درش رو محکم گره زد و کیسه رو انداخت توی سطل آشغال !
از شدت عصبانیت، چندین بار خودشون رو کوبیدند به سر وصورت صاحب سگه . صاحب سگ هم که از این حمله مگسها عصبی شده بود، با پشت دستش ، یک ضربه محکم و کاری به بدن ویزویز خان ما وارد کرد و او را «ناک اوت» کرد.
ویزویز از شدت ضربه وارده روی زمین افتا دو یکی از بالهایش آسیب دید. زیر لبی فحشی داد و بالهاشو جمع کرد تا دوباره پرواز کنه، اما هرچی تلاش می کرد، فقط به دور خودش می چرخید. حسابی ترسیده بود، احتمال اینکه زیر پای عابرین له بشه ، بسیار زیاد بود. نمی دونست که چکار کنه . مرگ رو در یک قدمی خودش احساس می کرد. در همین فکرها بود که مگس عراقی به کمکش اومد و خلاصه به کمک او تونست از مهلکه نجات پیدا کنه.
احساس عجیبی قلب هردوی آنها رو به طپش در آورده بود.در غروب آفتاب، چند ثانیه به چشم هم خیره شدند و ناگهان به آغوش هم پریدند .
فردای آنروز هزاران مگسه «دورگه» ایرونی-عراقی چشم و ابرو مشکی، در آن پارک به دنیا آمدند !!!

•••

الان چند وقتی است که از آن روز می گذره ، اونا با هم زندگی مشترکی رو شروع کردند که حاصل آن چیزی حدود دو سه میلیون بچه و نوه ونتیجه می باشد که هر روز از سر و کله من و شما بالا میرن. ویزویز هم با اون بال شکسته و درب و داغونش، زمین گیر شد و بالاخره نتونست به یک مزرعه پرواز کنه ، ولی دیگه به همین زندگی در لوس آنجلس و اورنج کانتی عادت کرده ، از صبح تا شب رو توی خونه من و شما سپری می کنه و شبها هم به همراه عیال مربوطه در آشپزخانه رستورانها پرسه می زنند و زندگیشون رو می گذرونند.
با تشکر فریبا

SonBol 04-05-2008 11:18 AM

بهار در انشای نویسندگان!.........طنززززز
 
توصیف بهار، بی شک یکی از مهمترین و کهن ترین دغدغه های ذهنی و عینی بشریت در دوران تحصیل بوده است، که این امر بر رشد و تعالی ادب و فرهنگ و تمدن بشری نیز اثرات انکار ناپذیری بر جا گذاشته است. اخیرا پژوهشگران موفق شده اند گوشه هایی از انشاهای بهارانه برخی از چهره های معروف ادبی معاصر را کشف کنند که نظر شما را به آن جلب می کنیم:


محمد علی جمالزاده:
البته واضح و مبرهن است و بر هیچیک از ابنای بشر پوشیده نیست که بهار یک فصل خوب و زیبا و قشنگ و لطیف و چشم نواز و معتدلی است و طبق ضرب المثل معروف: «سالی که نکوست از بهارش پیداست"، سالی که نکوست، لاجرم از همان بهارش پیدا بوده و این را آناتول فرانس که خدا غریق رحمتش کند در کتاب معروف خود اشاره کرده و می نویسد: «آه ای بهاری که می آیی! به سوی من بال و پر بگشا و سالی که نکوست، همان از تو پیداست.» و شاعر شیرین سخن وعلیه الرحمه شیراز نیز در همین حیص و بیص می فرماید که بامدادانش هم خیلی حالا تفاوت نکند لیل و نهار در همین فصل بهار ...


صادق هدایت:
در زندگی، بهارهایی است که مثل خوره سرمای زمستان را آهسته آهسته در ملائ عام می خورد و می تراشد. این زوال و مرگ تدریجی سرما و آمدن گرما را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این جابجایی باور نکردنی فصلها را جزو اتفاقات و پیشامدهای عادی و طبیعی بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، بر سبیل عقاید جاری به او بخندند. آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماورائ طبیعی و جوی، این انعکاس سایه آفتاب و آب شدن برفهای کوهها و جاری شدن رودخانه ها و گرم شدن هوا و خاموش شدن کرسی ها و کم شدن بالاپوش ها پی خواهند برد؟ من فقط به شرح یکی از این تغییر فصلها می پردازم که خودم آن را دیده ام و معلم محترم از من خواسته است ...


صادق چوبک:
زمستان توی جویها تفاله چای و انار آب لمبو و هندوانه درشت گندیده و پوست پرتقال و پوست نارنگی و پوست میوه های دیگر قاتی یخ بسته می شود ولی در بهار این زرت و زیبل ها حرکت می کنند و هوای برفی آمیخته با دمه بخار آخرین پرده غم انگیز زندگی را از زیر سبیل کلفت و سیاهش بالا می کشد. در پارکها، بوی کود و پهن اسب و قاطرهای مافنگی جابجا پای گلها و درختهای نزار و تنها و سرگردان و بدبخت و فلک زده با بوهای ناجور دیگری مخلوط می شود و نشان می دهد که بهار دارد می آید ...


احسان طبری:
اول بهار، هوا همچنان سرد است. البته، این اولین حمله سپاه بیدادگر زمستان به اردوگاه زحمتکشان بهاری نیست و آخرین آن هم نخواهد بود. چرا که البته واضح و مبرهن است که بر اثر رشد تدریجی نیروهای مولد و تقسیم کار و پیدایش مالکیت خصوصی، تاریخ و طبیعت و جامعه، همواره صحنه کارزار میان سرمایه داران و کارگران بوده و در اینجا نیز زمستان کاپیتالیست در مذبح انباشت سرمایه های مربوط به برف و باران، آرمان های مساوات طلبانه آب و هوایی بهار را به شیوه ای غیر انسانی قربانی کرده و نمی گذارد انسان طراز نوین پیروز شده و انشای ما به سرانجام برسد.


جلال آل احمد:
صبح است با نم نم بارانی. و مردم در خیابانها: چه مقلدهای بی دردسری برای فرنگی مآبی! و چه آسفالتی شبیه فلان گوشه ینگه دنیا ... و چه روشنفکرهای جغله ای! درست مثل واگن شابدوالعظیم که می آیند و می روند و خیانت می کنند: تضاد اصلی بنیادهای سنتی ایرانی با تحول و ترقی فرنگ و آمریکا. و نمونه اش همین خیابان و تمدن و بهار و درخت، که می بینم طاقت ندارم. خاک بر سر مملکتی که زمستان و بهارش اینجوری است، که خرگوشی از دم تیر صیادی و همانجور کج و کوله ...


ابراهیم گلستان:
دو روز بود که زمستان رفته بود، که بهار بود، که بعد از سال نو بود، که معلم گفته بود بنویسیم انشا. ما، در میان جفتک و قیقاج، می رویم که بنویسیم انشا را توی دفتر. می نویسیم وقتی که ته می کشد نوک مدادمان و می تراشیمش خرت و خرت و خرت ...و کلمات لای ورق می لغزد و برمی گردد میان راه توی کوچه و توپ رنگی که می دود در آسمان و شیشه خانه همسایه وبر پدر مردم آزار و دلنگ و دلنگ و صدای زنگ. مادر می گوید: «پاشو.» می گویم: «خوب.» می گوید: «خوب و زهر مار. در را باز کن.» کوچه، مانند رودی و قاصدکی بیرون و انشایی داخل ...


شهرنوش پارسی پور:
بهار داشت می آمد. مردم مشغول زد و خورد و کشتن یکدیگر بودند و مردها داشتند زنها را تکه پاره می کردند. مرد به زن می گفت: «اصلا معنی ندارد زن برود بیرون، خانه مال زن است، بیرون مال مرد.» زن فکرش را عریان کرد و مغزش را عریان کرد و با لحنی خیلی لخت و عریان به مرد گفت: «دلم می خواد، چیکار داری؟! «او، باید بدین وسیله از حقوق حقه خود دفاع می نمود و سکوت، دیگر بی معنی بودو تصمیم گرفته بود حرف بزند. اندک اندک خیابانها خلوت شد و مردم مشغول تاسف خوردن شدند که قبلا چه زندگی خوبی داشتند و الآن چقدر بدبختند. مردان به خانه ها رفتند و با کمربند به جان زنها افتادند و زنان بدون مردان که نمی دانستند چرا کتک می خورند، حیرت می کردند و با محبت لبخند می زدند و علتی برای عصبانیت نمی دیدند و بنابراین مرتب بچه می زاییدند و این بود انشای ما، راجع به فصل بهار ...


رضا براهنی:
می کوبند در توصیف بهاردَفدَ فدَدَفدَدَف من در شلدود دفقمندوظ سیاره های باغهای چلچله فیل آویزان که نه، انحنای ذوزنقه نیمرخ پرتقال(اوهو اوهو)از آن شلتوک بر بام شیر شتر هق هق دیوانه کالینگور در انشای ما که الهی دورت بگردم ... الهی دورت بگردم ... اوهو ای ی ی ...


میر جلال الدین کزازی:
بهار در درازنای تاریخ آمد و دیولاخ زمستان رَفت(اگرچه رُفت بایسته شمرده می شود ولی در اینجا، رَفت به صواب نزدیک تر است.) برگ بر فرازنای بسیارشاخان(همان گیاهی که مهریان کهن آن را درخت می نامیدند و اکنون نیز همان می نامند) رویید، چنان سترگ که بتوان بند بر آن ببست و تاب بازی کرد، با نازانی و تازانی، و این بود نبشتهَُ ما ...


مصطفی مستور:
بهار زیبای من! چه با شتاب آمدی! در زدی. گفتم: «برو دیگه دوسِت ندارم، اسمتو نمیخوام بیارم ..."اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی و با خودت بغل بغل گل و گیاه و اشک و آه و ناله و عرفان والای روحانی آوردی. آن قدر که گونه های من خیس شد. گفتی دوست ات دارم و رفتی. ناگهان تاب از کف دادم و به دشت و دمن آمدم و پاکوبی کردم و سماع کردم و صفا کردم. دوستت دارم بهار. صدبار دوستت دارم. هزاربار دوستت دارم. صدوچهار هزار و پانصد و نود وشش بار دوستت دارم. . I LOVE YOU. آخ که هر چه بیشتر بگویم دوستت دارم، انگار که بیشتر دوستت دارم. کاش تو نبودی زمستان بود. کاش دل نداشتم. کاش دل ات بودم. کاش قلوه ات بودم. کاش ریه ات بودم. کاش جهاز هاضمه ات بودم، ای بهار!
رويا صدر

SonBol 04-05-2008 04:34 PM

دستور زبان گویش اصفهاني ها...
 
مضاف و موصوف هميشه " ي " ميگردد . مثال :
درِ باغ ---> دري باغ
گل قشنگ ---> گلي قشنگ
آدم خوب ---> آدمي خُب


2- " د " ما قبل ساکن تبديل به " ت " ميشود . مثال :
پرايد ---> پرايت
آرد ---> آرت


3- " و " ساکن آخر کلمه به " ب " قلب مي شود . مثال :
گاو ---> گاب


4- اصولآ در هر کجا که کسره قشنگ باشد فتحه بکار مي رود و در هر کجا که فتحه کلمه را

زيبا مي کند کسره بکار مي رود .

مثال براي فتحه :
اَز ---> اِز
قفَس ---> قفِس
اَزَش ---> اِزِش
بِزَن ---> بِزِن
مثال براي کسره:
اِمروز ---> اَمروز
حِيفِ ---> حَيفِس


5- صداء " ا " جايگاهي نداشته و به " او " تبديل مي شود . مثال :
شما ---> شوما
کجا ---> کوجا
خوبه ---> خُبِس
چادر ---> چادور ---> چادِر


6- حرف " و " در قالب حرف ربطي به " آ " تبديل مي شود . مثال :
من و تو و حسن ---> منا تو آ حسن


اصولآ خود " آ " به عنوان يک حرف ربط به کار مي رود . مثال :
من هسَم , آ بابامم هسَن .


در ضمن حرف " آ " به معني " به علاوه ( + ) " هم به کار ميرود. مثال :
3+4+5 ---> 3+4 آ 5


7- حرف " ه " در لهجه اصفهاني به نوعي نابود شده است . مثال :
بچه ها ---> بِچا
گربه ها ---> گُربا
مي جهد ---> مي جِد


" ه " در آخر کلمات فعل به " د " ساکن بدل ميشود . مثال:
بِره ---> بِردِ
بشه ---> بِشِد


" ه " به " ي " تبديل ميشود. مثال :
بهتر ---> بيتَرِس
گربه ---> گربيِه


" ه " به " و " بدل مي شود . مثال :
مي آئيم ---> ما وَم مي يَيم


" ه " به " ش " تبديل ميشود . مثال :
بهش مي گم ---> بِشِش مي گم

نکته : به غير از اول شخص مفرد ؛ حروف " خوا " به " خ " تبديل مي شود . مثال :
مي خواي ---> مي خَي

8- در برخي از افعال حرف " ي " به " اوي " تبديل مي شود . مثال :
مي گي ---> مي گوي


9- حرف اول کلمه " ب " يا " ن " باشد و حرف سوم " ي " باشد ، يک "ي " بعد از " ب " يا " ن " اضافه مي شود . مثال :
بگير ---> بيگير
بشين ---> بيشين
بريز ---> بيريز
ببين ---> بيبين


10- حرف " س " در آخر لغات . مثال :
چه خبر ؟؟ ---> چه خبِرِس ؟
بسه ---> بسِس


11- نکته جالب ديگر در مورد کلمه " پس " است که اغلب " س " آن حذف مي شود . مثال :
کجايين پس ؟ ---> کوجاين پَ ؟
پس تو کجايي ؟ ---> پَ تو کوجاي ؟


" و " ما قبل " ي " به " ف " تبديل مي شود . مثال :
ديوار ---> ديفال

تبصره : در لهجه هاي Super Esf اصولآ " د " به " ز " تبديل مي شود. مثال :
گنبد ---> گنبِز

12- " ي " در آخر کلمات حذف مي شود . مثال :
چيز هاي زيادي هست ---> چيزا زياديِس
بچه هاي اون محله ---> بِچا اون محله
آدماي اين دوره زمونه ---> آدِما اين دوره زِمونه


13- د + فعل + د . مثال :
دِ بيا دِ
دِ برو دِ
دِ جَل باش دِ

SonBol 04-05-2008 04:35 PM

چند اصطلاح اصفهاني
1- آيا عالم به معناي معلوم نيست ---> آيا عالم بياد يعني معلوم نيست بياد
2- " آيدي داره " به معناي جالب ---> آيدي دارده ايشون دارن به ما اينا را مي گن
3- جَخ به معناي " تازه " ---> من جَخ رسيدم (( که در بعضي موارد با هم بکار مي رود ---> من جَخ تازه رسيدم ))
4- کلمه سيزده که "سينزَ " تلفظ مي شود و نوزده که "نونزَ " و دوازده که "دوازَ" خوانده مي شود .
5- فعل زيباي اِسِدم که مي شود گفت کلمه " گرفتم " را داغون کرده و ضرف آن به شرح زير است :
اِسِدم - اِسِدي - اِسِد -اِسِديم - اِسِديد - اِسِدند
6- فعل بِگم از جمله فعلهايي است که کسره حرف اول آن به " و " بدل شده و از استثنائاست . مثال :
بِگو ---> بوگو
بِگم ---> بوگَم
7- " جل باش " به معناي " عجله کن " که (ع) و (ه) اول و آخر کلمه از بين رفته است .
8- در اکثر موارد " ژ " به " ج " تبديل مي شود . مثال :
ماساژ ---> ماساج
پاساژ ---> پاساج
9- در بعضي مواقع صورت کلي کلمه و حروف دگرگون مي شود . مثال :
جوجه ---> چوري
کلاغ ---> غِلاغ
دُكان(مغازه) ---> دوکون
10- اصطلاح " درا پيش کن " به جاي " در را ببند "

SonBol 04-05-2008 05:05 PM

فال 1387
 

SonBol 04-06-2008 11:36 AM

مربای عمه خانم
 
دو هفته بود که مربا می خورد، مربای عمه خانم که یک سال بود در خانه مانده بود قوت غالب اش شده بود و شکم اش را سیر می کرد. دانه های آلبالو را روی نان می گذاشت و سق می زد، صورتش پر از جوش شده بود اما چاره ای نداشت فعلا باید با مربا سر می کرد. به خاطر همین مربا خوری ها این روزها هر چه که می نوشت چسبناک بود، مجبور بود مربا را دور انگشتش بپیچید و بخورد اما نه آبی داشت که دست هایش را بشوید نه صابونی نه دستمالی، یک هفته اول بعد از خوردن مربا راه می افتاد می رفت سرکوچه دست هایش را با آب نهر می شست ولی از هفته دوم این کار را نکرد چون آن قدر سر و وضعش کثیف بود که باید در نهر تمام بدنش را می شست، به همین خاطر به انگشتانش اجازه داد به همراه بدنش این وضع فلاکت بار را ادامه بدهد! اما فرق مهمی که انگشتانش با دیگر اجزای بدنش داشتند این بود که آنها کار مهم نوشتن را انجام می دادند به همین خاطر آنها را یک هفته در نهر شست!
برنامه روزنامه اش این طور بود که بعد از خوردن مربای صبحانه تا ظهر یک بند می نوشت، بعد ناهار مربا می خورد و تا عصر می نوشت، بعد عصرانه مربا می خورد تا شب می نوشت و بعد از شام مربا آن قدر می نوشت تا خوابش ببرد! البته او سعی می کرد این مربا خوری ها به گونه های مختلف انجام دهد تا برایش تکراری نشود، اصولا از زندگی تکراری خوشش نمی آمد به همین خاطر صبحانه با انگشت سبابه مربا می خورد، ناهار با انگشت کوچک، عصر با انگشت وسطی و شب ها با انگشت شست!
خودش مانده بود با یک بشکه مربا و چند ورق کاغذ و یک مداد که هنگام نوشتن به انگشتان مرباییش می چسبید و نمی گذاشت کوچک بودن مانع نوشتن او شود، ولی عمر این مداد هم تمام بود! تصمیم داشت بعد از تمام شدن مداد خودش را حلق آویز کند اما در خانه نه چهارپایه ای وجود داشت نه طنابی! همه دار و ندارش را طی مدت چهار ماه فروخته بود تا گشنه نماند! روز هفتاد و پنجمی بود که مربا می خورد از خواب که بلند شد به سمت بشکه مربا رفت، باورش نمی شد یک لشکر مورچه شاید یک میلیارد مورچه به بشکه مربا حمله کرده بودند. تمام سطح مربا را مورچه پوشانده بود، کنار بشکه مربا زانو زد، نگاهی به مورچه ها کرد، کمی بغض کرد و با صدای گرفته ای گفت: «شما هم چهار ماهه حق التحریر نگرفتید، نه؟»
رضا ساکی

SonBol 04-07-2008 10:41 AM

وصیت نامه (طنز)
 
قبر مرا نيم متر كمتر عميق كنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديكتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌هاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشت‌نگاري قرار دهيد.

به پزشك قانوني بگوييد روح مرا كالبدشكافي كند، من به آن مشكوكم!

ورثه حق دارند با طلبكاران من كتك‌كاري كنند.

عبور هرگونه كابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب اكيدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا كنم.

كارت شناساييم به همراه دو قطعه عکس مرا لاي كفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!

مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.

روي تابوت و كفن من بنويسيد: اين عاقبت كسي است كه زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال كنند. در چمنزار خاكم كنيد!

كساني كه زير تابوت مرا مي‌گيرند، بايد هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به دختران بيکار ندهيد.

گواهينامه رانندگيم را به يك آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.

کله مرغ برای سگها يادتون نره چون گناه دارند گشنه بمونند.

بجای عکسم روی آگهی ترحيم کارت معافيم رو بزاريد.

در مجلس ختم من گاز اشك‌آور پخش كنيد تا همه به گريه بيفتند.

از اينكه نمي‌توانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش مي‌طلبم و خواهش ميکنم پشت سرم حرف در نيار يد.

التماس ميکنم کفنم را از يک پارچه مارکدار انتخاب کنيد تا جلوی آدمهای گه تازه به دوران رسيده کم نياريم.

به مرده شوي بگوييد مرا با چوبك بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم.

چون تمام آرزوهايم را به گور مي‌برم، سعي كنيد قبر مرا بزرگ بسازيد كه براي آنها هم جا باشد


اکنون ساعت 03:23 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)