پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   .:: مناظره های عاشقانه، ادیبانه، شاعرانه ::. (http://p30city.net/showthread.php?t=14598)

آیـدا 09-30-2009 11:14 PM

.:: مناظره های عاشقانه، ادیبانه، شاعرانه ::.
 
مناظره در ادب پارسي
*****************
دكتر هاشم محمدي
برگرفته از: كتاب ماه ادبيات و فلسفه 78



يكي از انواع شعر فارسي از لحاظ محتوا و درونمايه مناظره است. مناظره در لغت:«مباحثه كردن و بحث با يكديگر درباره حقيقت و ماهيت چيزي, يا با هم سؤال و جواب كردن است.» و به تعبيري ديگر مكالمه و گفت‌وگويي است دو طرفي (Dialogue) كه هر طرف با استدلال و ارائه براهين, سعي مى كند كه برتري و فضيلت خويش را بر ديگري به اثبات برساند. از لحاظ علم منطق, مناظره:«توجه متخاصمين است در اثبات نظر خود, در مورد حكمي و نسبتي از نسبتها براي آشكار كردن حق و صواب»
كاربرد شيوه مناظره يا سؤال و جواب در ادبيات فارسي سابقه‌اي طولاني دارد. اولين نمونه از اين سبك را در ادبيات قبل از اسلام و در آثار بازمانده از زبان پهلوي, مي توان ديد. درخت آسوري (آسوريك) منظومه مفاخره آميزي است ميان بز و نخل كه به زبان پارتي يا پهلوي اشكاني سروده شده, ولي اكنون به خط پهلوي در دست است. احتمالاً ايرانيان اين نوع ادبي را كه داراي خصوصيات ادبيات شفاهي است, در ادوار قديم از بين‌النهرين اقتباس كرده‌اند. نمونه‌‌هايي از آن در متون سومري اكدي ديده مىشود. درخت آسوري با توصيف كوتاهي از يك درخت, بىآنكه صراحتاً از آن نام برده شود, به شكل معما يا چيستان, از زبان شاعر آغاز مىشود(بند1) و با اين توصيف شنونده يا خواننده پي مىبرد كه منظور نخل است. آن گاه نخل خود فوائد خويش را براي بز برمىشمارد(بند1 تا 20) مانند فوائدي كه ميوه آن در بردارد با ابزارهايي كه از چوب و برگ و الياف آن ساخته مىشود. در بخش بعدي(بند21 تا 53) بز با او به معارضه برمىخيزد و او را تحقير و استهزاء مي كند و فوائد خود را مانند خوراكهايي كه از شير او درست مىكنند يا كاربردي كه شير او در مراسم ديني زرتشتي دارد و نيز ابزاهايي كه از اندامهاي او مانند پوست و پشم و روده و غيره مىسازند. برمىشمارد. سرانجام به زغم شاعر (بند54) بز پيروز مىشود. بنا به نوشته محمود روح‌الاميني اين منظومه از شاعري ناشناخته و شامل 121 بيت است و به عنوان سروده‌اي فولكور از روزگار كهن در ميان عامه مردم رواج داشته است.
اما مبتكر فن مناظره در شعر فارسي دري, ابونصر علي بن احمد اسدي طوسي سراينده گرشاسب نامه است. مناظرات پنجگانه اسدي كه عبارت‌اند از :«عرب و عجم»؛ «آسمان و زمين»؛‌«نيزه و كمان»؛ «شب و روز»؛ و «مغ و مسلمان», در قالب قصيده به رشته نظم درآمده و شاعر در هر كدام گفت‌وگويي را «بين دو طرف تخيل كرده و دلايل هر يك را بر ترجيح خود نسبت به ديگري آورده و سرانجام يكي را مجيب و ديگري را مجاب ساخته و آن گاه به مدح ممدوح وارد شده است. البته تازگي كار اسدي در اين قصايد, باعث باقي ماندن آنها شده است وگرنه اين شاعر در قضيده سرايي يد طولاني ندارد.
به عنوان نمونه, مناظره مغ و مسلمان گفت‌وگويي است ميان شاعر و روحاني زرتشتي پيرامون تفوق قبله اسلام بر قبله زرتشت (آتش) و سرانجام به ابطال عقيده مغ خاتمه مىيابد, ابياتي از اين مناظره ذكر مي شود:

زجمع فلسفيان با مغي بدم پيكار
نگر كه ماند ز پيكار در سخن بيكار

و را به قبله زرتشت بود يكسره ميل
مـرا بـه قبــله فــرخ محمـــد مختـــار

نخست شرط بكرديم كان كه حجت او
بـود قـوي‌تـر, بر ديــن او دهيــم اقـــرار

مــغ آنگــهي گفــت ز قبــله تــو قبــله مــن
به است كز زمي آتش آرد به فضل به بسيار

به تف آتش بر خيزد ابر و جنبد باد
زمي قوتش آرد بر و درختان بار

...جواب دادم و گفتم تو فضل ز من
شنو يكايك و بر حُجَتم خرد بگمار

زمين چه باشد اگر زير آتش است كه او
فروتن است و فروتن بدان نباشد عار

گذار مؤمن و كافر به حشر جمله بر اوست
هم او در آخر در دوزخ است با كفار....


بعد از اسدي طوسي, شاعري كه نوع مناظره را بيش از ديگران در آثار خود آورده است, نظامي گنجوي شاعر مشهور قرن ششم هجري است. وي در مثنوي «شرفنامه» مناظره‌اي ميان نقاشان چيني و رومي در حضور خاقان چين و اسكندر ترتيب داده است كه ابياتي از آن در زير آورده مىشود: روزي از روزهاي نوبهار خاقان چين مهمان اسكندر بود. در آن مجلس سراسر خرمي و ناز و نوش صحبت از اين بود كه زيرك‌ترين كيستند از جهان:

يكي گفت نيرنگ و افسونگري
ز هندوستان خيزد اَر بنگري

يكي گفت بر مردم شور بخت
ز بابل رسد جادوئيهاي سخت

يكي گفت كايد گه اتفاق
سرود از خراسان و رود از عراق

يكي گفت نقاشي از اهل روم
پسنديده شد در همه مرز و بوم

ز رومي و چيني در اين داوري
خلافي برآمد به فخر آوري

نمودند هر يك به گفتار خويش
نموداري از نقش پرگار خويش...


همچنين گفت‌وگويي بين خسرو و شيرين در منظومه خسرو شيرين نظامي نوعي مناظره است. از اين به بعد مناظره غالباً با كلمه (گفتم گفتي) شروع مى شود كه نوعي سؤال و جواب است و در واقع نوعي جدل يا احتجاج و مفاخره است.
دكتر محمد غنيمي هلال در اثر خود به نام ادبيات تطبيقي ريشه اين نوع مناظره‌ها را به دوران افلاطون و ارسطو مىرساند و مي نويسد:«شايد رواج «افلاطون» و «ارسطو» بين مسلمانان و به احتمال قريب به يقين وجود كتابهايي با عنوان«المحاسن», كه در آن روزگار در زمينه مجادلات خطابه‌اي پرداخته مىشد, در رواج اين قبيل محاورات و مناظرات در قرنهاي نخستين اسلام مؤثر بوده است. وجود كتابهايي با عنوان«محاسن» و موضوعهاي اخلاقي ريشه در زبان پهلوي دارد
در زبان پهلوي, رساله هايي با عنوان شايست نشايست, مشروع و نامشروع به دست ما رسيده است. اين رساله‌ها از ادبيات ديني زرتشتي مايه گرفته است. مضمون رساله‌‌هاي مزبور در قرن هفتم و هشتم ميلادي, تحت عناوين و موضوعهاي اخلاقي «محاسن و مساوي» تغيير شكل داد و اين گرايش اخير در كتابهاي عربي با سرشت آموزشي, اخلاقي نفوذ كرد. موضوع اين كتابها, آداب معاشرت در قالب «محاسن و مساوي» اخلاقي است.
كهن‌ترين كتاب عربي كه با نام المحاسن براي ما به جا مانده است, كتاب عمر بن فرخان طبري الاصل است. او تمايلات و فرهنگ ايراني داشت و معاصر مأمون خليفه عباسي بود و با جعفر برمكي روابط دوستانه داشت. كتابي نيز به نام المحاسن از ابن قتيبه شناخته شده و كتابهاي ديگري به زبان عربي در همين زمينه نوشته شده است. كتاب المحاسن و الاضداد منسوب به جا خط قابل ذكر است. اين كتابها تحت تأثير يك منبع مشترك از ادب پهلوي بوده است. از آنجا كه كتابهاي المحاسن زير نفوذ اصل پهلوي قرار گرفته, هرگز خالي از ذكر «المساوي» نبوده است. احياناً در اين كتابها, مناظرات به شكل پرسش و پاسخ تنظيم شده است.»
بي گمان رقابتهاي نژادي, حزبي, سياسي و مذهبي در تعلق شديد نسبت به مجادله و احتجاج در زمينه كشمكشهاي ديني و قبيله‌اي تأثيري بسيار عميق داشته است. انعكاس اين تأثير در روند تحول هجويات قبيله‌اي به «نقايض» آشكار مي گردد كه آنها به مناظرات نزديك‌تر است تا هجويات جاهلي. اين «نقايض»نظير احتجاجات فرق اسلامي و سياسي در زمينه آراي فقهي و انگيزه‌هاي جدلي پيرامون تمايلات طايفي و تعصبهاي قبيله‌اي و نژادي است.
در آغاز عصر اموي نمونه‌هاي بسياري از «ادب جدلي» در شكل احتجاج در قالب نظم و نثر مىبينيم, مانند: احتجاج ميان نمايندگان حضرت علي(ع) و فرستادگان معاويه, و ميان شعراي طرفدار حضرت علي(ع) و شعراي هوادار معاويه, اين جدل و گفت‌وگو در كتاب نقدالنثر قدامة بن جعفر به عنوان نوعي از فن خطابه بررسي و ارزيابي شده است و قدامةبن‌‌جعفر و ديگر كساني كه در اين زمينه به نقد پرداخته‌اند, متأثر از افكار «ارسطو» در فن خطابه بودند. برخي از شعراي عرب, اساس قصيده را بر مبناي احتجاج و مناظره ميان خود و هماورد و پاسخگويي به دشمن قرار مىداده‌اند. در شعر عربي كه در ايران رونق يافت, قطعه‌‌هايي در مناظره ميان دو تن يا ميان شاعر و روزگار ناسازگار و يا بين شاعر و معشوقه‌اش مىيابيم. در تمام اين جريانها يك ركن قصيده بر نقل و قول مناظره‌گر, يا خصم يا معشوقه و ركن ديگر بر احتجاج و پاسخگوييهاي شاعر استوار است.
در شعر فارسي هم شاعران قصيده سرا, انديشه‌هاي خود را در قالب (گفت گفتم) يا (گفتا گفتم) اظهار كرده‌اند كه در عربي هم به صورت «قالت و قلت» وجود دارد. براي بسياري از شاعران صوفي, اين نوع مناظره, فرصتي براي ترويج افكار اخلاقي و آموزشي بوده است.
مناظره گاهي بين دو انسان يا دو عاشق و معشوق است و گاهي بين دو حيوان يا دو پرنده و گاه بين دو شيء يا دو موجود مختلف است در ادب عرفاني بيشترين مناظره بين عاشق و معشوق و با كلمات: گفتم گفتي(گفتا) مىآيد, زيباترين نمونه آن در غزل معروف حافظ ديده مىشود:

گفتم: غم تو دارم گفتا: غمت سرآيد
گفتم: كه ماه من شو گفتا: اگر برآيد

گفتم:زمهر ورزان رسم وفا بياموز
گفتا: ز خوبرويان اين كار كمتر آيد

گفتم: كه بر خيالت راه نظر ببندم
گفتا: كه شبروست او از راه ديگر آيد...

همچنين غزلهاي ديگر با مطلع:

گفتم: اي سلطان خوبان رحم كن بر اين غريب
گفت: در دنبال دل ره گم كند مسكين غريب
(غزل 14 ص 21)
و:

گفتم: كيم دهان و لبت كامران كنند
گفتا: به چشم هر چه تو گويي چنان كنند
(غزل 198 ص 268)
و:
گفتا برون شدي به تماشاي ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد, رو
(غزل 406 ص 552)

از شيخ مصلح‌‌الدين سعدي نيز در بوستان و گلستان مناظرات جالبي نظير گفت‌وگوي ميان «پروانه و شمع» و «كركس و زغن» و «رايت و پرده» باقي است. همچنين جدال با مدعي در بيان توانگري و درويشي از بهترين نوع مناظره و مجادله در آثار سعدي است. از خواجوي كرماني مناظراتي مانند: «نمد و بوريا», «تيغ و قلم», «شمس و سحاب» و از هلالي جغتايي(مقت: 936) مناظره«تير و كمان»در منظومه شاه و گداي او باقي مانده است. در ادبيات كلاسيك و نيز در ادبيات معاصر نمونه‌هاي فراواني از اين نوع ادبي ديده مىشود. از معاصران شادروان ملك‌‌الشعراي بهار, مناظرات جالبي همانند مناظره«چشمه و سنگ», «ني و بلوط», «بط ماده و بط نر», «ضميران و بيد» وجود دارد. از ميان شاعران معاصر, پروين اعتصامي شاعري است كه با قدرت ذوق و ابتكار خاص خود, مناظرات زيبا و آموزنده‌اي را از زبان اشياء, پرندگان, عناصر طبيعت, از قبيل: سوزن و پيراهن, ديگ و تاوه, مور و مار, مرغ و ماهي, صياد و مرغ, ابر و باران, كرباس و الماس, كوه و كاه, چشم و مژگان, دام ودانه,‌آينه و شانه, سير و پياز, عدس و ماش و....استادانه به رشته نظم درآورده است. نمونه‌اي از مناظره «گنج و درويش».

به غاري تيره: درويشي دمي خفت
در آن خفتن, به او گنجي چنين گفت

كه من گنجم چو خاكم پست مشمار
مرا زين خاكدان تيره بردار.......

براي خود مهيا كن سرايي
جراغي, موزه‌اي, فرشي, قبايي

اما پاسخ درويش, پاسخ مرد انزوا نيست. پاسخ شرف و غرور و بلندي روح انساني است كه نمىخواهد حتي در عين فقر و امكان رسيدن به اشرافيت, به فساد ماديگري آلوده شود و در آن سقوط كند.

بگفت: اي دوست ما را حاصل از گنج
نخواهد بود غير منت و رنج ........

مرا افتادگي آزادگي داد
نيفتاد آن را مانند من اُفتاد

چو شد هر گنج را ماري نگهدار
نه اين گنجينه مي خواهم نه آن مار....

هراس راه و بيم رهزنم نيست
كه ديناري به دست و دامنم نيست

با بررسي مناظره در اشعار پارسي كلاسيك و معاصر مي توان گفت كه اين نوع ادبي در قالبهاي: قصيده, غزل, قطعه, رباعي, دوبيتي, مثنوي, آمده و در تمام قالبهاي شعري از اين نوع مناظره و مفاخره استفاده گرديده است.
واكاوي مناظره يا گفت و گو در اشعار بزرگان ادب پارسي, زمينه‌اي است كه مىتوان با كمك علم گفتمان شناسي Discourse Analaysis به آن نائل آمد, علم گفتمان شناسي كه از شاخه‌‌هاي جديد زبان شناسي است, اصول حاكم بر
گفت و گو را از بعد نظري مورد مداقه قرار داده و گفت و گو گران خود را ملزم به رعايت آن مي دانند. متفكران و محققاني كه در مباحث نظري گفت و گو يا مناظرهم تحليل نموده‌اند, مي گويند كه حقيقت در علوم انساني به وجود
نمي آيد مگر از طريق تفاهم بين‌الاذهاني, و تفاهم بين‌الاذهان حاصل نمي گردد مگر به كمك ابزاري به نام گفت و گو. از سوي ديگر توجه به شرايط اجتماعي
گفت و گو. يكي ديگر از دغدغه‌هايي بوده كه متفكران اين حوزه را به خود مشغول داشته است و شرايط اجتماعي گفت و گو ربط وثيقي با نظام سياسي حاكم دارد.
امروزه تئاتر و نمايشنامه, نمونه خوبي از فضاي گفت و گو هستند. در ادبيات منثور نيز نمونه‌‌هايي از اين مناظر و گفت و گوها وجود دارد, به طوري كه تعزيه را مي توان نمونه‌اي سنتي از اين نوع گفت و گو محسوب داشت كه در آن تعزيه خوانان رابطه ظالم و مظلوم را در واقعه عاشورا به تصوير مي كشند. در دوران معاصر, پروين اعتصامي مناظره را به حد كمال رسانده است و پس از او چهره سرشناسي كه گفت و گو و مناظره را به شيوه‌اي دل انگيز در ادبيات به كار گرفته, دكتر محمد رضا شفيعي كدكني است. از اين شاعر چند مكالمه و گفت و گو در دست است كه هر كدام گوشه‌اي از حيات سياسي رژيم گذشته را به نقد
مي كشاند. كميت و كيفيت مناظره, درونمايه اصلي, برخورد نظريات متفاوت و متضاد, تحليل و بررسي آن از ديدگاههاي مختلف, و ديگر ويژگيهاي اين نوع ادبي از جمله مسائلي است كه از حوصله اين بحث
خارج و مقال ديگري مي طلبد. در پايان مي توان گفت كه مناظره و گفت و گو يك شيوه و يا سبكي است كه نشانه نوعي دگرگوني در انديشه جامعه است و جامعه معتقد و به گفت و گو از مرحله تك بعدي و يكسو نگري گذشته و قادر به درك و حضور ديگران است و يكي از ابزارهاي مهم رسيدن به حكومت و حاكميت مردمي است.

آیـدا 09-30-2009 11:16 PM

.:: مناظره خسرو و فرهاد ::.
 
نخستین بار گفتش کز کجایی
بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشق بازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟
بگفت از دل تو میگویی من از جان

بگفتا عشق شیرین در تو چون است؟
بگفت از جان شیرینم فزون است

بگفتا هر شبش بینی تو در خواب؟
بگفت آری چو خواب آید! کجا خواب؟

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا گر خرامی در سرایش؟
بگفت اندازم این سرزیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر نیابی سوی او راه؟
بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هرچه داری؟
بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو کاین کار خام است
بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن در این درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد؟

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چه کار است؟

بگفتا جان مده! بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

بگفتا در غمش میترسی از کس؟
بگفت از محنت هجران او بس

بگفتا هیچ همخوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن، کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین

بگفت او زان من شد! زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی؟
بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
..

آیـدا 09-30-2009 11:17 PM

.:: مناظره ای زیبا بین چهار شاعر ::.
 
شعر « آزار » اثر سيمين بهبهاني:

يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم

بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم
چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم

گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود
گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم

هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي
رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم

چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم

جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني :

يارت شوم ، يارت شوم ، هر چند آزارم کني
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کني

بر من پسندي گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بيمارم کني

گر رانيم از کوي خود ، ور باز خواني سوي خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بيمارم کني

من طاير پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کني

من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
يار من دلداده شو ، تا با بلا يارم کني

ما را چو کردي امتحان ، ناچار گردي مهربان
رحم آخر اي آرام جان ، بر اين دل زارم کني

گر حال دشنامم دهي ، روز دگر جانم دهي
کامم دهي ، کامم دهي ، الطاف بسيارم کني


جواب سيمين بهبهاني به ابراهيم صهبا :

گفتي شفا بخشم تو را ، وز عشق بيمارت کنم
يعني به خود دشمن شوم ، با خويشتن يارت کنم؟

گفتي که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابي مبارک ديده اي ، ترسم که بيدارت کنم

جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني:

ديگر اگر عريان شوي ، چون شاخه اي لرزان شوي
در اشکها غلتان شوي ، ديگر نمي خواهم تو را

گر باز هم يارم شوي ، شمع شب تارم شوي
شادان ز ديدارم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را

گر محرم رازم شوي ، بشکسته چون سازم شوي
تنها گل نازم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را

گر باز گردي از خطا ، دنبالم آيي هر کجا
اي سنگدل ، اي بي وفا ، ديگر نمي خواهم تو را

جواب رند تبريزي به سيمين بهبهاني و ابراهيم صهبا :

صهباي من زيباي من ، سيمين تو را دلدار نيست
وز شعر او غمگين مشو ، کو در جهان بيدار نيست

گر عاشق و دلداده اي ، فارغ شو از عشقي چنين
کان يار شهر آشوب تو ، در عالم هشيار نيست

صهباي من غمگين مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سراي بي کسان ، سيمين تو را غمخوار نيست

سيمين تو را گويم سخن ، کاتش به دلها مي زني
دل را شکستن راحت و زيبنده ي اشعار نيست

با عشوه گرداني سخن ، هم فتنه در عالم کني
بي پرده مي گويم تو را ، اين خود مگر آزار نيست؟

دشمن به جان خود شدي ، کز عشق او لرزان شدي
زيرا که عشقي اينچنين ، سوداي هر بازار نيست

صهبا بيا ميخانه ام ، گر راند از کوي وصال
چون رند تبريزي دلش ، بيگانه ي خمار نيست



عتاب کردن شمس الدین عراقی ، رند تبریزی را:


ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی
رندانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی

ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما
شرمت نشد بر همرهان ، تیر از کمان ها می کنی؟

سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا
عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبان ها می کنی

طشتی فرو انداختی ، بر عاشقان خوش تاختی
بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی

خواندی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را
آتش بزن بر دفترت ، تا این گمان ها می کنی

دلبر اگر بر ناز شد ،افسانه ی پر راز شد ...
دلداده داند گویدش : باز امتحان ها می کنی

معشوق اگر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند!
ای بی خبر این قصه را ، بر نوجوان ها می کنی؟

عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد
گاهی اگر این می کند ، بر آسمان ها می کنی؟

او داند و دلدار او ، سر برده ای در کار او
زین سرکشی می ترسمت ، شاید دکان ها می کنی

از (بی نشان) شد خواهشی ، گر بر سر آرامشی
بازت مبادا پاسخی ، گر این ، زیان ها می کنی .

آیـدا 09-30-2009 11:18 PM

گفتم كي ام دهان و لبت كامران كنند
گفتا به چشم هر چه تو گويي چنان كنند
گفتم خراج مصر طلب مي‌کند لبت
گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند
گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفت اين حکايتيست که با نکته دان کنند
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين
گفتا به کوي عشق هم اين و هم آن کنند
گفتم هواي ميکده غم مي‌برد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلي شادمان کنند
گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است
گفت اين عمل به مذهب پير مغان کنند
گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود
گفتا به بوسه شکرينش جوان کنند
گفتم که خواجه کي به سر حجله مي‌رود
گفت آن زمان که مشتري و مه قران کنن
گفتم دعاي دولت او ورد حافظ است
گفت اين دعا ملايك هفت آسمان كنند

آیـدا 09-30-2009 11:19 PM

گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند
گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم
گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا ميكني

آیـدا 09-30-2009 11:19 PM

گفتمش ای سنگدل عهد تو سستست از نخست
گفت تا کی گوییم در روی چندین سخت و سست
گفتمش در عاشقی ما رندیم و بی باکیم و مست
گفت در عاشق کشی ما نیز چالاکیم و چست
گفتمش در خاک محنت دانه می پاشم ز اشک
گفت ازین تخم و زمین جز سبزه ی حسرت نرست
گفتمش عمریست می جویم ز لعلت کام دل
گفت عاشق نیست آن کز دوست کام خویش جست
گفتمش گل را به باغ این سرخ رویی از کجاست
گفت کز خون دل غنچه ز رشکم چهره شست
گفتمش سر رشته ای خواهم به کف سویت کشان
گفت این سر رشته گر اهل دلی در دست تست
گفتم از سنگ جفایت خاطر ما شکست
گفت چون بر شیشه آید سنگ کی ماند درست

آیـدا 09-30-2009 11:20 PM

.:: مناظره ای بین دو شاعر ::.
 
غزل حضرت مولانا


عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و مو
بی کس و بی خان و بی مانت کنم نیکو شنو
تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو
گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مرده ای وقت شکار
من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفته ای ای پاسبان
همچو مار خسته بیجانت کنم نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
چون صدف ها گوهر افشانت کنم نیکو شنو
بر گلویت تیغ ها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو
من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو


در جواب



عاشقم ،زارم بین دیوانه ام،این خود شنو
من عمارت کی کنم؟ویرانه ام،این خود شنو
گر توام ویران کنی ،بی کس کنی،بی خانمان
چون تو اینها می کنی،سامانه ام،این خود شنو
دیگران از مرد و زن سرگرم مستی منند
من تو را حیران و سرمستانه ام،این خود شنو
من خلیلم ترس از آتش ندارم ،جان من
آتشت را هیزم جانانه ام ، این خود شنو
همچو چرخ آسیا افتاده ام بر پای تو
سر به دور قاف تو گردانه ام،این خود شنو
من نه افلاطون و لقمانم نمی دانی مگر؟
همچو شاگردان به مکتب خانه ام ،این خود شنو
من که بی جانم چو صیدی گشته در دامت اسیر
اینک این من،مرغک بی دانه ام ،این خود شنو
بر گلویم تیغ و تیر و ریسمانت ،ای عزیز
در چنین حالت تو را پروانه ام،این خود شنو
سایه ات گر چون همایی بر سرم سایه کند
تاج شاهی؟ سایه ات شکرانه ام،این خود شنو
من خود ازآغازخاموشم ولیکن صبر نیست
همچو قرآنت بخوان افسانه ام،این خود شنو

آیـدا 09-30-2009 11:21 PM

گفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیست
گفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کو
گفتمش ما گنج در ویرانه‌ی دل یافتیم
گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو
گفتمش کاشانه جانانه در کوی دلست
گفت خواجو گر تو زان کوئی بگو جانانه کو

آیـدا 09-30-2009 11:22 PM

بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنایی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رایی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشایی هست
گر که منظور تو زیبایی ماست
هر طرف چهره ی زیبایی هست
پا به هر جا که نهی برگ گلیست
همه جا شاهد رعنایی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفایی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبایی هست
نه زمرغان چمن گمشده ایست
نه ز زاغ وزغن آوایی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پایی هست
هیچکس را سر بدخویی نیست
همه را میل مدارایی هست
گفت رازی که نهانست ببین
اگرت دیده ی بینایی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردایی هست

آیـدا 09-30-2009 11:23 PM

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانه‌ی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هوشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

آیـدا 09-30-2009 11:24 PM

گفتم که کدامست طریق هستی
دل گفت طریق هستی اندر پستی
پس گفتم دل چرا ز پستی برمد
گفتا زانرو که در درین دربستی

آیـدا 09-30-2009 11:24 PM

گفتم که دلا تو در بلا افتادی
گفتا که خوشم تو به کجا افتادی
گفتم که دماغ دوا باید، گفت
دیوانه توئی که در دوا افتادی

آیـدا 09-30-2009 11:25 PM

بگفتم عذر با دلبر كه بی‌گه بود و ترسیدم
جوابم داد كای زیرك، بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را، به لطفِ خود پسندیدم
بگفتم گرچه شد تقصیر، دلْ هرگز نگردیده‌ست
بگفت آن را هم از من دان، كه من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آهِ مهجوران
بگفت آن دامِ لطفِ ماست كاندر پات پیچیدم
چو یوسف كابنِ یامین را به مكر از دشمنان بستد
تو را هم متهم كردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روزْ بی‌گاه‌ست و بس رهْ دور، گفتا رو
به من بنگر، به ره منگر، كه من ره را نوردیدم
مرا گویی كه رایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری كه هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
منم در موجِ دریاهای عشقت
مرا گویی كجایی؟ من چه دانم
مرا گویی به قربانگاهِ جان‌ها
نمی‌ترسی كه آیی؟ من چه دانم ...
مرا گویی چه می‌جویی دگر تو
ورای روشنایی؟ من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغِ هوایی؟ من چه دانم

آیـدا 09-30-2009 11:26 PM

گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم
گفتی اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم
گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم
گفتی چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم
گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم
گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم

« سیمین بهبهانی »


آیـدا 09-30-2009 11:26 PM

گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند
گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم

گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم
گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا ميكني


گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن
گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن

گفتم گذر زكويش ما را ســـــــعادت آرد
گفتا كرم زايــــشان خواهد به ما رســـــيدن

گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد
گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن

گفتم زهجرجانان از درد وغــم خميدم
گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن

گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش
گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن

گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم
گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن

گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم
گفتا برتر زجــــانست نازي زاو خـــــريدن

گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم
گفتا زاو اشـــــــارت ازما به سردويــــــدن

گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي
گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن

گفتم كه روي ماهش يك لحظه گرببينم
گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن

گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم
گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن

آیـدا 09-30-2009 11:27 PM

گفتمش لعل لبت بر روی زردم می گذاری؟
گفت آری
گفتمش میل شراب و جلوه معشوق داری؟
گفت آری
گفتمش چشمان مستت می کند دیوانه ما را
گفت هرگز
گفتمش پس نامه ای از عشق بر ما می نگاری؟
گفت آری
گفتمش خورشید رویت می نمایانی به چشمم
گفت گاهی
گفتمش با یک نگاهت دل رها گردد ز غمها
گفتش شاید
گفتمش ای گل نظر پس می کنی بر روی خاری؟
گفت آری
گفتمش از عشق رویت همچو دریا در خروشم
گفت باید
گفتمش این بحر پر خون را بود آیا کناری؟
گفت آری
گفتمش آیا چو من از درد هجران بی قراری؟
گفت آری
گفتمش در بوستانت کی بنالم تا ببینی
گفت هر دم
گفتمش لعل مذابت را بدستم می گذاری؟
گفت آری
گفتمش با خون نوشتم نامه توصیف حالم
گفت برخوان
گفتمش بر شعر نغزم گوش دل را می سپاری؟
گفت آری
گفتمش بی پرده آیا بازگویم سرجان را؟
گفت برگو
گفتمش با من درمانده میل وصل داری؟
گفت آری
..

آیـدا 09-30-2009 11:27 PM

عشق گوید فارغ از بود و نبودم
عقل گوید من نظام کایناتم
عشق گوید رسته از قید جهانم
عقل گوید کشف معقولات خوانم
عشق گوید علم مجهولات دانم
عقل گوید از خطرها می رهانم
عشق گوید در خطرها من امانم
عقل گوید رهنما و راه دانم
عشق گوید من به راهی بی نشانم
عقل گوید من نشان افتخارم
عشق گوید بی نشانی خاکسارم
عقل گوید عالم و صاحب کمالم
عشق گوید من به دنبال وصالم
عقل گوید اهل فن و هوشیارم
عشق گوید با فنونت نیست کارم
عقل گوید من خبیر و نکته دانم
عشق گوید بی خبر از این و آنم
عقل گوید اهل بحث و قیل و قالم
عشق گوید من قرین وجد و حالم
عقل گوید من چراغ تیره روزم
عشق گوید نوربخش دل فروزم
..

آیـدا 09-30-2009 11:28 PM

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است

گفتم امروز هوا سرد است
شاید موعد قرار تغییر کرده است!

خندید به سادگیم آیینه و گفت:
احساس پاک ، تو را زنجیر کرده است

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت: خوابی سال ها دیر کرده است

در آیینه به خود نگاه می کنم آه !
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است

راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است
..

آیـدا 09-30-2009 11:28 PM

رفتی و گفتی که تنها می شوی
گفتمت هر لحظه یادت با من است

گفتی از خاطر ببر،یادم مکن
گفتمت آیین من دل بستن است

گفتی از دل بربکن سودای من
گفتمت دل بی تو با من دشمن است

شادمان گفتی خداحافظ تو را
گفتمت این لحظه جان کندن است

رفتی اما بی تو تنها نیستم
آفرین بر غم که هر دم با من است

آیـدا 09-30-2009 11:29 PM

گفتم تو شیرین منی
گفتا تو فرهادی مگر

گفتم خرابت می شوم
گفتا تو آبادی مگر

گفتم ز کویت می روم
گفتا تو آزادی مگر

گفتم فراموشم مکن
گفتا تو در یادی مگر

گفتم که خاموشم مکن
گفتا تو فریادی مگر

گفتم که بر بادم مده
گفتا نه بر بادی مگر

آیـدا 09-30-2009 11:29 PM

من در این فکــــر بســـی جان به لب آور هستم
که چــــــرا دل به دل ســــنگ تو دلــبر بســــتم
آخـــــر الامر نـدادم ثـمــــر این فـــــکر عـمـــیق
ز چـه در کــــوی تو بی پایم و بی ســر هســتم
گـفــتم ای بخــــــت چـرا رنگ ســـیاهت زده اند
گــفــــت بهرت ز ازل رخــــت عــــزا بر بســـــتم
آنقــــدر گریه امان داد که فریاد کشـم بر ســر دل
گفتمش بنگرم آخرکه همان مست قلندر هستم
نه توان مـــانده مـرا دلخوشــــی هم کوچ نمــود
ز آنکه خـــــــارا دل خود بر دل مرمر بســــــــــتم
قســـــمتم چیســــت ازا ین آمد و شــد حیرانم
حــیرتم هــیچ نه از می لـــب من تر مســـــــتم
حــــــالم امـروز خـراب و دی و دوشـــــم غم بار
ترس فــرداســــت که بر دل هــمه را در بســتم
ای بســــا خاک به زیر کـف پایی و زکـــف دلداده
دل ز کـــف داده به امـید نگاهی زتو دلبر هسـتم
نظــــری ســــوی من ای دلـــبر دیریـنه نـمـــای
گـرچــــه بـی ارزش و بـی فـــایده و گـر پســـتم

آیـدا 09-30-2009 11:30 PM

گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم
گفتا که بغیر آن صد چیز عجب دارم
گفتم که در این بازی ما را سببی سازی
گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده
کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم
آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم

آیـدا 09-30-2009 11:30 PM

گفتم که دلم در پی دیدار تو بی تاب
گفتا تو ندانی که من هستم و تو در خواب
گفتم که چرا چشم من عاشق بیمار
بیگانه بماند ز رخ همچو تو مهتاب؟
گفتا که سخن بس که دگر هیچ نگویم
این راز بماند زپس پرده آفتاب
گفتم که برو دست علی پشت و پناهت
گفتا که بمانید به دیدار چو بی تاب

آیـدا 09-30-2009 11:31 PM

گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش
گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش
گفتم که تنم گفت در این روزی چند
رسوا کنم وز شهر بیرون کنمش

آیـدا 09-30-2009 11:31 PM

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

آیـدا 09-30-2009 11:33 PM

.:: مناظره ای بین دو شاعر ::.
 
شاه نعمت الله ولي




ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم
صد درد را به گوشه‌ي چشمي دوا كنيم
در حبس صورتيم و چنين شاد و خرّميم
بنگر كه در سراچه‌ي معنا چه‌ها كنيم
رندان لا ابالي و مستان سر خوشيم
هشيار را به مجلس خود كي رها كنيم
موج محيط ، گوهر در ياي عزّتيم
ما ميل دل به آب وگِل آخر چرا كنيم
در ديده روي ساقي و بر دست جام مي
باري بگو كه گوش به عاقل چرا كنيم
ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم
بيگانه را به يك نفسي آشنا كنيم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا " سيّدانه " روي دلت با خدا كنيم

حافظ در جواب چنین می گوید!

آنــان كــه خــاك را بـه نــظــر كـيـمـيـا كننـد
آيـا بـُـوَد كـه گوشـه‌ي چشمي به ما كنـنـد
دردم نـهـفـتـه بــِــــه ز طـبـيـبـان مــدّعــي
بـاشـد كـه از خـزانــــه‌ي غـيـبــم دوا كـنـنـد
معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـي كـشـد
هـر كـس حـكـايـتـي بـه تـصــوّر چـرا كـنـنـد
چون حُسن عاقبت نه به رنديّ و زاهديست
آن بـه كـه كار خـود بـه عـنـايـت رهـا كـنـنـد
بي معرفت مباش كه در " مَنْ يزيد‌" عشـق
اهـــــــــل نـظــر مـعـامـلـه بـا آشـنـا كـنـنـد
حـالـي درون پــرده بـسـي فـتـنـه مــي رود
تا آن زمان كه پـرده بـر افـتـد چـه‌هــا كـنـنـد
گر سنگ از اين حديـث بـنـالـد عـجـب مـدار
صـاحـبــدلان حـكـايـت دل خـوش ادا كـنـنـد
مـِي خور كه صـد گـنـاه ز اغـيـار در حـجـاب
بـهـتـر ز طـاعـتـي كـه بـه روي و ريـا كـنـنـد
پـيـراهـنـي كـه آيـــــــد از او بــوي يـوسـفـم
تــرســم بــرادران غـيــورش قــبـــــــا كـنـنـد
بـگــذر بـه كـوي مـيـكـده تـا زُمـره‌ي حـضـور
اوقــــــات خـود ز بـهـر تــو صـرف دعـا كـنـنـد
پنهان ز حاسدان به خودم خوان كه منـعمان
خــيــر نـهــان بــراي رضــاي خـــــــدا كـنـنـد
حــافـــــظ دوام وصـل مـيـسّـر نـمـي شـود
شــاهـان كـم الـتـفـات بـه حـال گــدا كـنـنـد




شاه نعمت الله در پاسخ بيت حافظ


« معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـي كـشـد
هـر كـس حـكـايـتـي بـه تـصــوّر چـرا كـنـنـد »

رباعي زير را مي گويد :

كو دل كه بداند نفسي اسرارش
كو گوش كه بشنود ز من گفتارش


معشوق جمال مي نمايد شب و روز
كو ديده كه تا برخورد از ديدارش



آیـدا 09-30-2009 11:33 PM

در زدم و گفت کیست؟ گفتمش: ای دوست، دوست
گفت در آن دوست چیست؟ گفتمش: ای دوست، دوست

گفت اگر دوستی از چه درین پوستی؟
دوست که در پوست نیست! گفتمش: ای دوست، دوست

گفت در آن آب و گل، دیده ام از دور دل
او به چه امید زیست؟ گفتمش: ای دوست، دوست

گفتمش این هم دمی است، گفت عجب عالمی است!
ساقی بزم تو کیست؟ گفتمش ای دوست، دوست

در چو به رویم گشود، جمله ی بود و نبود
دیدم و دیدم یکی است، گفتمش ای دوست، دوست

آیـدا 09-30-2009 11:34 PM

گفتمش: ار زاری کنم ترک دلازاری کنی؟
گفت: بیش آزارمش گر بیشتر زاری کنی!
گفتمش: ناز ترا از جان خرم، خندید و گفت:
بیشتر بفروشم ار بهتر خریداری کنی
گفتمش: کی یابم آسایش ز غم؟ گفت : آنزمان
کز برای درک مستی، ترک هشیاری کنی
گفتمش: یک بوسه خواهم ازلبت، گفتا: مخواه
من بدهکارت نیم کز من طلبکاری کنی!
گفتمش: یار وفادار توام، گفتا: بس است
من وفا کی از تو خواهم تا وفاداری کنی
گفتمش: زعفرانی چهره ام از هجر، گفت:
می توان با اشک خونین چهره گلناری کنی
گفتمش: کارم بتر شد، گفت: بهترمی شو
دیده و دل را گراز خوبان نگهداری کنی
گفتمش: بیزارم از خود، گفت: در عشق ما
بیخودی، قادر نه ای کز خویش بیزاری کنی
گفتمش: در بند عشقم، گفت: بهتر گرز سر
شوق آزادی نهی، ذوق گرفتاری کنی
گفتمش: این شعر شیرین بشنو از من شیفته
گفت: بهر من نمی خواهد شکرباری کنی


حسین فصیحی « شیفته »

آیـدا 09-30-2009 11:35 PM

گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن
گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن

گفتم گذر زكويش ما را ســـــــعادت آرد
گفتا كرم زايــــشان خواهد به ما رســـــيدن

گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد
گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن

گفتم زهجرجانان از درد وغــم خميدم
گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن

گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش
گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن

گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم
گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن

گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم
گفتا برتر زجــــانست نازي زاو خـــــريدن

گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم
گفتا زاو اشـــــــارت ازما به سردويــــــدن

گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي
گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن

گفتم كه روي ماهش يك لحظه گرببينم
گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن

گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم
گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن

آیـدا 09-30-2009 11:35 PM

گفتم نگرم روي تو گفتا به قيامت
گفتم روم از کوي تو گفتا به سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

دانه کولانه 09-30-2009 11:39 PM

خانم آیدا خوش اومدی به جمع ما
امیدوارم لحظات خوبی داشته باشیم در کنار هم
تشکر و خسته نباشید بابت فعالیتهای خوب اخیرتون
این مطلب خیلی خوبه مهمش کردم که در تالار همیشه پیوست باشه
موفق باشین

آیـدا 09-30-2009 11:39 PM

.:: مناظره ای زیبا بین چند شاعر بزرگ ::.
 
حافظ شیرازی


اگـر آن تـرک شیرازی بـه دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بـخارا را


صائب تبریزی

اگـــر آن تـــرک شـیرازی بـــه دست آرد دل مـــــا را
بــه خــال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نــه چـون حـافظ کـه می بخشد سمرقند و بـخارا را




شهریار تبریزی


اگـــــر آن تــــــرک شیرازی بـــه دست آرد دل مــــا را
بـــه خـــال هـنـدویـش بخـشم تــمــام روح و اجـــزا را
هــر آنکس چـیز می بخشد بـه سـان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سـر و دسـت و تـن و پــا را به خــاک گور می بخشند
نـــه بـــر آن تـــرک شـیرازی کـــه بــرده جـمله دلها را




رند تبریزی



اگــــر آن تـــــرک شیرازی بـــه دست آرد دل مـــا را
بــهــایـش هـــم بــبـــایـــد او بـبخشد کل دنیـــــا را
مـگــر مـن مـغـز خــر خــوردم در این آشفته بــازاری
کــه او دل را بــه دست آرد ببخشم مــن بــخارا را ؟
نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را
و نــــه چـــون شهریـــارانم بـبـخشم روح و اجــزا را
کـــه ایـن دل در وجـــود مــا خــدا داـند که می ارزد
هــــزاران تــــرک شیـراز و هـــزاران عشق زیــبــا را
ولی گــر تــرک شـیــرازی دهـد دل را به دست مــا
در آن دم نــیــز شـــایـــد مـــا ببخشیمش بـخـارا را
کــه مــا تــرکیم و تبریزی نه شیرازی شود چون مـا
بـــه تــبــریــزی هـمـه بخشند سمرقـند و بـخـارا را


شمس الدین عراقی


پاسخ گفتن بی نشانه مناظره ی رند تبریزی را
عجب آشفته بازاری ، خریداران دانا را
همه ترکان تبریزی ، بت زیبای رعنا را
گشاد دست صائب بین ، پشیمان می شود منشین
خریداری چنین هرگز ، چه ارزان داده اعضا را
سر ودست بلورین را ، تن رعنای سیمین را
که بر کارش نمی آید ، بجایش دست و هم پا را
بیبن این را به آخر شد ، عنایاتش چه وافر شد
نه تنها جمله اجزا را ، چو مردان روح والا را
از این بهتر چه می خواهی ، زیانت می رسد باری
بیا ای ترک شیرازی ، ببر این مرده کالا را
بیا دلدار شیرازی ، ببین رند از سر مستی
چه می گوید نمی دانم ، مگر گم عقل برنا را
شماتت بر خریداران ، چو سنگ از آسمان باران
چرا اینگونه گفتن ها ، چنین عرضه تقاضا را
برابر می کند دل را ، که برتر می کند دل را
زعشق ترک شیرازی ، همو بخشد همان ها را
سر آخر چه می نازد ، به شهر خواجه می تازد
سخاوت می کند او هم ، سمرقند و بخارا را
بدور از قیل و این غوغا ، سر خود (بی نشان) بالا
دعا کردم یکایک را ، تو هم (انّا فتحنا) را



آیـدا 09-30-2009 11:40 PM

زاهدی طعنه زنان با مطربی فرزانه گفت:
« حاصل از عمری طرب انگيزی ومستی چه بود؟»
گفت مطرب : « ای همام ژنده پوش پارسا
هيچ انديشی که عزلت عاقبت خامت نمود؟
تو به کنجی معتکف دايم عبادت می کنی
غافلی از صوت جانبخش و شگفتی های رود
گر به هر سو زخمه ای بر ساز چوبين می زنم
از نوای دلکشش سوزد سراپای وجود
ذکر حق چون شعله ای پنهان شده در نای ساز
سوحت آنکه لحظه ای همراه شد با سوز عود»

آیـدا 09-30-2009 11:41 PM

گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم
گفتا که بغیر آن صد چیز عجب دارم
گفتم که در این بازی ما را سببی سازی
گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده
کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم
آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم..

آیـدا 09-30-2009 11:41 PM

گفت سوزن با رفوگر وقت شام شب شد و آخر نشد کارت تمام
روز و شب، بیهوده سوزن میزنی هر دمی، صد زخم بر من میزنی
من ز خون، رنگین شدم در مشت تو بسکه خون میریزد از انگشت تو
زینهمه نخهای کوتاه و بلند گه شدم سرگشته، گاهی پایبند
گه زبون گردیدم و گه ناتوان گه شکستم، گه خمیدم چون کمان
چون فتادم یا فرو ماندم ز کار تو همی راندی به پیشم با فشار
میبری هر جا که میخواهی مرا میفزائی کار و میکاهی مرا
من بسر، این راه پیمودم همی خون دل خوردم، نیاسودم دمی
گاهم انگشتانه میکوبد بسر گاه رویم میکشد، گاه آستر
گر تو زاسایش بری گشتی و دور بهر من، آسایشی باشد ضرور
گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق نیست هر رهپوی، از اهل طریق
زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ تو چه خواهی دید با این چشم تنگ
روز می‌بینی تو و من روزگار کار می‌بینی تو و من عیب کار
تو چه میدانی چه پیش آرد قضا من هدف بودم قضا را سالها
ناله تو از نخ و ابریشم است من خبردارم که هستی یکدم است
تو چه میدانی چها بر من رسید موی من شد زین سیهکاری سفید
سوزنی، برتر ز سوزن نیستی آگهی از جامه، از تن نیستی
من نهان را بینم و تو آشکار تو یکی میدانی، اما من هزار
من درینجا هر چه سوزن میزنم سوزنی بر چشم روشن می‌زنم
من چو گردم خسته، فرصت بگذرد چون گذشت، آنگه که بازش آورد

آیـدا 09-30-2009 11:42 PM

نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی
بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟

پرسید از آن چنار که «تو چند ساله‌ای؟
گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است

خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز
بر تر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست

او را چنار گفت که «امروز ای کدو
با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است

فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست

آیـدا 09-30-2009 11:43 PM

گفتی:


بگذر از نی
من حکایت میکنم
و ز جداییها شکایت میکنم
نی کجای این نکته ها آموخته
نی کجا داند نیستان سوخته
بشنو از من بهترین راوی منم
راست خواهی هم نی و هم نی زنم
نشنو از نی ...نی نوای بی نواست
بشنو از دل دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه داور شود..



گفتم:


گر بگویی دل چرا سوزد خطاست
دل كه ميگويي حريم كبرياست
كبريا را سوز از سوز دل است
غيراز اين من هرچه گويم باطل است
ني كجا داند حديث اين فراق
يا كجا خواند چه ها كرد اين فراق
از كجا شد سرنوشتم اينچنين
يا چرا آمد بلايي بر زمين
گويمت اي دل بسوز از بهر هيچ
كاين جهان باشد حبابي روي هيچ
دل بسوز، از درد و اندوه فراق
"من چه گويم شرح درد اشتياق"
گويمت هردم كه ميبينم تو را
دل بسوزد زين فراق تو مرا
ني زن و ني هر دو را خواهم به دل
تا بگويد حرف با آهنگ دل
فاش گويم تا ابد شب تا سحر
كز سحر آمد پديدم چشم تر
بودنش گنجي كه آغوشم گشود
رفتنش رنجي كه آرامم ربود
ني زن من تا ابد در ني بدم
ني نوازد شرح درد اي عدم

آیـدا 09-30-2009 11:44 PM

گفتم تويي دنياي من
شب تا سحر رو’ياي من
گفتا فراموشم بكن
بر كن ز دل سوداي من
گفتم به ساحل مي زنم
بر قصه باطل مي زنم
گفتا تو باطل ميزني
من شعله بر دل ميزنم
گفتم كه پيمانت چه شد
آن لطف و احسانت چه شد
گفتا مپرس از من دگر
سرمايه’ جانت چه شد
گقتم چرا , آخر چرا
اينگونه ميراني مرا ؟
گفتا مسوزان ديگرم
كوته نما اين قصه را..!

آیـدا 09-30-2009 11:45 PM

گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال
گفتا: منم دوای تو از درد من منال

گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو
گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال

گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی
گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال

گفتم: دلم به وصل تو تعجیل می‌کند
گفتا: ز من به صبر توان یافتن وصال

گفتم: به شام روی تو دیدن مبارکست
گفتا که: بامداد مبارک ترم به فال

گفتم که: هیچ گوش نکردی به قول من
گفتا که: هیچ کار نیاید ز قیل و قال

گفتم که: ابروی تو نشان می‌دهد بعید
گفتا: نشان عید بود دیدن هلال

گفتم: چه دامها که تو داری ز بهر من!
گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟

گفتم که: بوسه‌ای دوسه بر من حلال کن
گفتا که: بی‌بها نتواند شدن حلال

گفتم: ز مویه شد تن مسکین من چو موی
گفتا: ز ناله نیز بخواهی شدن چو نال

گفتم که: پایمال فراق توام چرا؟
گفتا: ازان سبب که نداری به دست مال

گفتم: ترا نیافت به شوخی کسی نظیر
گفتا: مرا ندید به خوبی کسی مثال

گفتم: سال من به جهان وصل روی تست
گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سال

گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو
گفتا که: چاره‌ی تو شکیبست و احتمال

گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟
گفت: اوحدی، به خواب توان دیدن این خیال

آیـدا 09-30-2009 11:46 PM

گفتم تو که ای ؟ گفت بلای جانت
گفتم که چرا ؟ گفت شدم خواهانت
گفتم من خسته ؟ گفت آنهم با من
گفتم چه کنی ؟ گفت کنم درمانت


اکنون ساعت 01:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)