پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان سهم من از زندگی _ از وحیده آساره (http://p30city.net/showthread.php?t=13885)

deltang 09-22-2009 12:28 PM

رمان سهم من از زندگی _ از وحیده آساره
 
رمان سهم من از زندگی از وحیده آساره

نویسنده وحیده آساره
تعداد صفحات:478
فصل اول

به محض اینکه ماشین جلوب درب منزل قدیمیمون توقف کرد،دلم فرو ریخت.باور نمی کردم بعد از گذشت چهار سال،با تموم سختی ها و خاطرات خوب و بدش گذشته بود و من دوباره اونجا باشم.دیگه دیدن دوباره ی خونه داشت برام ارزو می شد،یه ارزوی دست نیافتنی.
دستام شروع به لرزیدن و یه حس عجیبی به دلم چنگ انداخت.اهی کشیده و تمام توانم رو جمع کردن زیر لب زمزمه کردم:
-اقا جون؟
اقا جون که روی صندلی جلو،کنار حمید پسر دایی ام نشسته بود،به عقب برگشت و با لحن سرد،اما محکمی گفت:
-اقا جون بی اقا جون،زودتر بیا پایین.
و خودش پایین رفت
.
تمام تنم یخ کرد.یعنی اقا جون تمام این مدت از همه چیز باخبر بود؟پس چرا تو این چند سال هیچی به روم نیاورده بود؟چرا بهم حرفی نزده بود،عجیب بود که تموم این مدت همه چیز رو می دونست،ولی نه سوالی پرسیده بود و نه اشاره ای به این موضوع کرده بود.
رو به حمید که داشت از اینه ی ماشین نگام می کرد گفتم:
-حمید!تو می دونستی مقصد این سفر ناگهانی کجاست،اون وقت هیچی به من نگفتی؟!
صمیمانه خندید و گفت:
-دستور اقا جون بود،اون این جوری میخواست.
-حالا اگه مثلا به من می گفتی چی می شد؟
-چیز خاصی نمی شد،جز این که راضی به اومدن نمی شدی!غیر از اینه؟!
با شرمندگی سر به زیر انداختم:
-دیگه کی از این موضوع خبر داره؟دایی؟زن دایی؟
-هیچ کس.البته غیر از من و اقا جون،یعنی اون اجازه نداد کسی غیر از ما خبردار بشه،حالا زود باش برو پایین این جا اخر فیل نامه است.
-چطور متوجه شدین، من که…
نذاشت حرم رو ادامه بدم:
-می دونی پری،فیلمنامه ات حرف نداشت،فقط مشکلش این بود که با چیزایی که منو اقا جون از زندگی عمه بیدا می دونستیمزمین تا اسمون فرق میکرد،تو به ما گفتی که مامان و بابات رو توی تصادف از دست دادی،ولی به این فکر نکردی که چرا ما به همین سادگی قبول کردیم؟!حنی ازت گلایه هم نکردیم که چرا ما رو خبر نکردی.مامان و بابای ساده ی من حتی واسه اونا مشکی پوشیده و عزاداری کردن.تو نیمدونستی که ما همه چیز رو درباره ی تو می دونیم.من و اقا جون حتی تو مراسم خاک سپاری غریبانه ی مادرت شرکت داشتیم.برای همین همه حرفات برامونمثبه یه قصه بود،یه قصه که با اطلاعات ما مغایرت داشت،اون موقع بود که اقا جون منو واسه تحقیق بیشتر فرستاد این جا.یه چیز دیگه رو باید بدونی،این که تو تموم این مدت که اقا جون از عمه لیدا دور بود،یه لحظه هم ازش غافل نبوده و دورادور هواشو داشته.وقتی که من هجده سالم شد،خودش همه چیز و برام تعریف کرد و ازم خواست هر چند هفته یکبار تهران بیام و از شما براش خبر ببرم.من حتی تو رو قبل از اینکه بیایی پیش ما دیده بودم.
نفسی تازه کرد ادامه داد:
-حالا پاشو برو پایین،خوب نیست اقا جون رو بیشتر از این معطل کنی.وبعد خودش هم از ماشین بیرون رفت.
اهسته از ماشین بیرون خزیدم و سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی جلوب اقا جون ایساتدم.
-اقا جون من…
وقتی دست مهربونش رو روی سرم حس کردم،اشکام بی اختیار جاری شدند.
-نیازی نیست چیزی بگی،فعلا کار های مهم تری داریم،بعدا در این باره با هم صحبت می کنیم.بعد با دست به در خونه اشاره کرد و گفت:
-برو جلو،یاعلی.
مسیر دست اقا جون رو دنبال کردمريا،نگام به در بسته خیره موند.دلم داشت برای رفتن به داخل اون خونه پر می کشید.اون خونه برام پر از خاطره بود.خاطه هایی که با بودن مامان،شیرین و لذت بخش بودند و خاطرات تلخ رفتنش که دوست داشتم این قدرت رو داشته باشم،تا اونها رو از توی دفتر خاطرات ذهنم پاک کنم.
اما از طرفی،هیچ اشتیاقی برای رو به رو شدن با ادم های پشت اون در رو نداشتم.اون ها شوق زندگی رو،در وجود من کشته بودن.
-اقا جون…من پا تو این خونه نمی ذارم.
-ندیده بودم رو حرم،حرف بیاری.
با دستمالی که حمید به طرفم گرفته بود،اشکام رو پاک کردم و با یه نفس عمیق بغضم رو فرو دادم.
-من هنوزم همچین جسارتی نمی کنم،ولی اجازه بدید توی این لحظه خودم تصمیم بگیرم،من هیچ دلبستگی به این جا ندارم.هیچ کس پشت این در،انتظارم رو نمی کشه،اقا جون من به شما پناه اوردم،حالا هم اگه شما از دستم خسته شدید،بگید تا رفع زحمت کنم،ولی ازم نخواهید که برگردم این جا،توی این خونه.
بعد به حمید نگاه کردم و گفتم:
-تو از بابای من چی می دونی؟اصلا تو از بی کسی و بی محبتی چیزی شنیدی،نه تو اصلا نمی تونی درک کنی،به خاطر این که همیشه محبت دایی و اقا جون رو داشتی.مهم تر از همه،یه خانواده ی گرم و مهربون داری،که با وجود اونها احساس ارامش می کنی.
-بببین،من نم دونم تو گذشته ی نو چی بوده،چون تو هیچ وقت چیزی از اون روزا نگفتی.در هر حال اون پدرته و الان در شرایطی قرار گرفته که به وجود تو احتیاج داره.
اقا جون با سر حرف حمید رو تایید کرد و گفت:
-انسان جایز الخطاست دخترم،هر کسی تو زندگی اشتباهی مرتکب می شه.
-ولی اون بیشتر از هر کس دیگه ای اشتباه کرد،اشتاباهاتی که قابل بخشش نیستند.
-درسته.من نمی گم اشتباه می کنی،ولی تو داری با ترازوی خودت،اعمال و اشتباهات اونو می سنجی،متوجه منظورم هستی؟
سرم رو پایین انداختم و لحظه ای به حرف اقا جون فکر کردم.شایدم راست می گفت،شاید من اونقدر توی ذهن خودم اونو محکوم می کردم،که کوچکترین رفتارش برام بزرگترین گناه بود.شاید…
صدای حمید نگام رو به صورتش دوخت:
-پری،در هر صورت اون الان بهت احتیاج داره.حالش اصلا خوب نیست،شاید دیدن دوباره ی تو،بتونه امید رو به زندگی رو براش زندگی کنه.
نگاه حیرنم رو لحظه ای به صورت اون و بعد به صورت اقا جون دوختم.صدای اقا جون منو از ابهام و دو دلی بیرون اورد:
-حمید راست می گه دخترم،تو بالاخره باید با حقیقت رو به رو شی.متاسفانه پدرت دیگه مثل سابق نیست.اون داره یا مرگ دست و پنجه نرم می کنه،وضعیت بدی داره.
انگار یه سطل اب سرد روی سرم ریخته باشن،بدنم یخ کرد.به در تکیه دادم تا از افتادنم جلوگیری کنم.همه ی توانم رو جمع کردم و بریده بریده گفتم:
-شما دارید دروغ کی گید.میخواید منو اینجوری وادار کنید که برم تو این خونه.اقا جون دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-دیدی،دیدی هنوزم نه دلت دوستش داری،نه ما دروغ نمیگفتیم؛حالا میل خودته.اگه دوست داشتی برو تو،وگرنه برگرد سوار شو تا بریم خونه.
چشمامو رو هم گذاشتم و سعی کردم یک بار دیگه تصویر اونو جلوی چشمام مجسم کنم،ولی تصویر خیلی مبهم بود.با این که چهار سال از اون زمان گذشته بود.اما خاطرات تلخ از ذهنم بیرون منمی رفتند.هر چی بود اون پدرم بود،درسته که توی بدترین دوران زندگیم منو تنها گذاشت و بین منو خودش،فاصله ای سرشار از بی اعتمادی و بی حرمتی ایجاد کرد،ولی بازم ته دلم دوستش داشتم.یه لحظه به این فکر کردم که اگه همون چهار سال پیش به این حس رسیده بودم،هیچ وقت این خونه رو ترک نمی کردم.از فکر دوباره در کنار اونها بودن،گرمای عجیبی زیر پ.ستم دوید و لبخند کم رنگی روی لبم نقش بست.حس کردم دلم داره برای دیدن اونها،هزار تکه می شه و همون لحظه بود که با همه ی وجودم اونها رو بخشدم.
-پریا؟
چشمام رو باز کردم و نگام تو نگاه ابی اقا جون نشست.
چقدر این دریای اروم و مهربون چشاش رو دوست داشتم.نگاش منو یاد مادرم می انداخت.
-بله اقا جون؟!
-در بزنم؟
سرم رو انداختم پایین و اهسته گفتم:
-هر چی خودتون صلاح می دونید.
دست نوازشش رو روی سرم حس کردم.
-صلاح تو،رفتن به این خونه استو
بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشه،به سمت در رفت و با یه بسم الله که همیشه ورد زبونش بود،زنگ در رو به صدا در آورد.
دلم عجیب توی سینه ام،می تپید.از یه طرف دیدن دوباره بابا تو وضعیتی،که هیچ از اون می دونستم و از طرفی شوق دیدن دوباره ی اون،تو دلم غوغا به پا کرده بود.چشمام رو بستم و از ته دل ارزو کردم،ای کاش باهاش رو به رو نشم،چون دیدن دوباره ی اون توی این وضعیت از توانم خارج لود.تمام این چند سال مرتب با خودم کلنجار می رفتم،تا یه جوری یاد و خاطرش رو توی صندوق خونه ی دلم محبوس کنم؛ولی مرور زمان به جای اینکه تصویر اونو از ذهن و قلبم پاک کنه،یه تندیس زیبا از اون برام ساخته بود؛یه تصویر روشن و شفاف،یه بت پرستیدنی.
من تموم این سال ها با یادش نفس می کشیدم.با اینکه ازدواج کرده بود،ولی نمی دونم چرا نمی تونستم فراموشش کنم.با اینکه می دونستم اون دیگه به من تعلق نداره،مهرش از دلم و چهره اش از ذهنم محو نمی شد.
دوباره چشمام رو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و از خدا خواستم وقتی چشمام رو باز می کنم،همه چیز عادی باشه و پشت این در هیچ اتفاقی نیفتاده باشه؛همه چیز فقط در حد یه خواب یا یه کابوس باشه و همه ی حرفای خمید و اقا جون فقط یه نقشه باشه واسه کشوندن من به این خونه.انتظارمون خیلی طولانی شد،این بار حمید دستش رو واسه چند بار پیاپی روی زنگ فشار داد.منم مثل اونها داشتم ناامید می شدم،که صدایی پشت ایفون پرسید:
-بله؟کیه؟چه خبره؟
صدا،یه صدای کودکانه بود.تموم این مدت حسرت شنیدنش رو داشتم.با یه قدم بلند خودم رو کنار دیوار کشیدم و تقریبا فریاد زدم:
-الهی خاله قربونت بره سارا!منم پری،منم خاله.خاله پریا.
صدای جیغ گونه اش رو شنیدم،که با فریاد گفت:
-وای خاله تو پریا تویی؟!
و بعد انگار ایفون رو رها کرد و فریاد زد:
-عمه شراره،بدو که خاله اومده.
لحظاتی بعد صدای خسته ی شراره توی گوشم پیچید:
-بله؟
نفس عمیقی کشیدم تا شاید از لرزش بدنم کم بشه و بعد با صدایی که واسه خودمم هم غریبه بود،گفتم:
-منم شراره،پریا.
-پریا تویی؟
-بله منم،می شه درو باز کنی؟
جیغ خفیفی کشد و ایفون رو گذاشت،اما این بار هم در باز نشد.
حمید دوباره دستش رو گذاشت روی زنگ و این بار بدون سوال و جوابی باز شد.دست برم و با اندکی فشاری درو باز کردم.توی نگاه اول از دیدن دوباره حیاط شوکه شدم.دیگه نه از گل های رز خبری بود و نه از یاس هایی که با عطرشون حیاط رو عطر اشانی کنن و اقاقی هایی که مثل یه دیوار سبز،دو طرف حیاط حصار بکشن.بوته های شمشاد به طرز غیر قابل باوری بلند و نامرتب بودن.قدم اول رو برداشتم و وارد حیاط شدم.صدای کودکانه و شادی نگاهم رو به خودش معطوف کرد.
-خاله پری.
برای یه لحظه باورم نشد،این دختری که با چالاکی به سمت من می اومد،همون سارای خودم باشه،عروسک غشنگ حالا واسه خودش خانومی شده بود.روی زمین زانو زدم و اغوشم رو،واسه در بر گرفتنش باز کردم.سارای من همون دختر بچه ی نانازی حالا هفت ساله بود.زیباتر از قبل با همون موهای طلایی رو چشمای ابی و خوش رنگش.خودش رو به من رسوند و در اغوشم جای گرفتواز شوق دیدن دوباره اش اشک تو چشمام حلقه زد و بغض راه گلوم رو گرفت.محکن به خودم فشردمش و سر و صورتش رو بوسه باران کردم.
-خاله قربونت بره،دلم بران یه ذره شده بود.
دست هام رو محکم گرفت و گفت:
-خاله دیگه نمی ذارم بری،باید قول بدی واسه همیشه می مونی.
سرش رو بغل کردم و گفتم:
-باشه عزیزم دلم،بهت قول می دم.
بعد کمی از خودم کمی دورش کردم گفتم:
-بذار نگات کنم،چقدر بزرگ شدی.
با دست اشکام رو پاک کرد و گفت:
-گریه نکن خاله،واسه چی گریه می کنی،حالا که من پیشتم،نکنه واسه عمو مسعود گریه میکنی؟ها!
بازم موجی از نگرانی توی دلم پیچید.
-حال عمو مسعود خیلی بده؟
سرش رو تکون داد،یعنی آره.
-بیچاره عمو،نه حرف می رنه و نه از اتاقش بیرون می یاد،عمه همش گریه می کنه.
با شنیدن صدای پایی که باعجله نزدیک می شد،سرم رو بالا گرفتم و متوجه شراره شدم که با قدم هایی بلند می خواست خودش رو به ما برسونه.
از جلوی سارا بلند شدم و ایستارم.با بغض جلو اومد و بی معطلی و غافلگیرانه در اغوشم کشید.صدای شکستن بغضش رو شنیدم و اشکای گرمشو روی شونه هان حس کردم.دست هام بی اختیار دور کمرش حلقه شد و ابرای چشمام شروع به باریدن کردن به بارش.تازه اون موقع بود که فهمیدم دلم واسه اونم تنگ شده،واسه کسی که یه روز چشم دیدنشو رو نداشتم.
از اغوشم بیرون اومد و در حالی که،با دست اشک های روی صورتش رو پاک می کرد،گفت:
-چه خوب کردی لومدی،خیلی وقته که انتظار اومدنت رو می کشیدیم.
به صورتش خیره کشیدم.دیگه مثل سال های قبل شاداب و با طراوت نبود،انگار زمونه از اونم به شراره ی دیگخ ساخته بود.زنی که خیلی پخته تر و با تجربه تر از گذشته نشون می داد.وقتی دید همین طوری نگاهش می کنم،لبخندی صورتش رو پر کرد و گفت:
-بیا بریم تو حتما خیلی خسته ای.
و بعد به اقا جون و حمید،که همون جا پشت در ایستاده بودن و به ما نگاه می کردن گفت:
-ببخشین که شما رو هم سر پا نگه داشتم،راستش اونقدر از دیدن پریا ذوق زده شدم،که فراموش کردم شما رو هم دعوت کنم داخل،بفرمایید تو.
برای این که جو رو عوض و اونها رو به هم معرفی کرده باشم،گفتم:
-شراره جان ایشون اقا جو...
با گفتن احتیاجی نیست ما از قبل با هم اشنا شدیم،حرفم رو قطع کرد و رو به اقا جون گفت:
-بفرمایید اقای کیانی،لطف کردید تشریف اوردید.
حیرت زده از چیزی که شنیدم،به اقا جون و حمید نگاه کردم.حمید که متوجه نگاه حیرت زده و متعجب من شده بود،خنده ی زیرکانه ای تحویلم داد و طوری که فقط من متوجه بشم گفت:
-ما اینیم دیگه.
همگی با راهنمایی شراره،به سمت ساختمون حرکست کردیم.شراره در بین راه از بابا می گفت و اینکه دکترش چی گفته.سارا هم دست منو گرفته بود و با فشار های گاه و بی گاهی که به اون وارد می کرد،محبتش رو نشونم می داد.
صدای شراره نگاهم رو از سارا جدا کرد:
-این چند روز اخر حالش خیلی بد شده،می گه هر شب خواب لیدا رو می بینه که اومده دنبالش،که همش تو خواب و بیداری پریا رو صدا می زنه.
-شراره مگه بیماری بابا چیه؟!اون که حالش خوب بود،چی شد که یک دفعه...
با دست به صندلی های روی تراس اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید بنشینید.
همگی دور هم روی صندلی ها نشستیم.شراره هم رو به روی من قرار گرفت.آه عمیقی کشید و گفت:
-چی برات بگم پریا،خودمون هم نمی دونیم این بلا چه جوری افتاد تو خونمون،تقریبا یک سال پیش بود،مه می گفت نفس کشیدن برام سخته.اول فکر کردم به خاطر سیگار کشیدنه،با اصرار ازش خواستیم سیگارو کنار بذاره،ولی بازم فایده نداشت.چند ماه بعد دیدم هر چی می گذره خوب که نمی شه هیچ،بدتر هم می شه.هر چی اصرار می کردم راضی نمی شد بیاد دکتر.اصلا حاضر نبود پاشو تو بیمارستان با مطب بذاره.همه اش بهونه می آورد و امروز و فردا می کرد،تا اینکه یه شب حالش خیلی خراب شد.با اورژانس رسوندمش بیمارستان و بعد از کلی عکس و ازمایش،گفتن که...گفتن...
مضطرب و نگران چشم به دهانش دوخته بودم.انگار هر کلمه ای که از دهانش خارج می شد،یه پینکی بود که روی سر من فرو می اومد.با نگرانی پرسیدم:
-بالاخره گفتن چی؟تشخیصشون چی بود؟
قطرات اشک رو که توی چشکاش به هم پیوند می خوردند دیم.
-گفتن که سرطان ریه داره،اونم از نوع پیشرفته .
بی اختیار نالیدم،خدای من.
-بعد از اون هم دنبال درمانیم.این اواخر هم شیمی درمانی...
باورش برام سخت بود.نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم.مات و مبهوت به چهره ب زار و گریون شراره زل زده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم.اگه هم می خواستم نمی تونستم حرفی بزنم،انگار چسب تو دهنم ریخته باشن،زبونم قفل شده بود.
-نه دیگه مویی تو سرش مونده و نه قدرتی تو بدنش،این روزا بدون ماسک اکسیژن نمی تونه نفس بکشه.
-چرا نمی برینش بیمارستان،اونجا که بهتر می تونن بهش برن.
-ای بابا،کجای کاری پری!دکترا قطع امید کردن،هفته ی پیش اوردیمش خونه.دکترش اب پاکی رو ریخت رو دستمون و گفت:
-ببریدش خونه و باهاش بسازید،هرچی خواست ازش دریغ نکنید.
بازم بغض،مثله یه خار تو گلوم فرو رفت.
-یعنی تا این حد حالش بده؟
فقط تونست سرش رو تکون بده.
-الآن می تونم ببینمش؟
بلند شد و گفت:
-اره چرا نه.اگه بفهمه تو اومدی خوشحال می شه.
همه بلند شدیم و رفتیم تو ساختمون.بر عکس حیاط مه تغییرات زیادی کرده بود خونه درست همون خونه قدیم بود.آخ که چقدر آرزوی بودن تو این خونه رو داشتم،ولی نه تو این وضعیت.با این که اون دو سال آخری مه تو این خونه بودم،بدتری لحظات زندگین بود،ولی بازم دلم برای تک تک زوایای ایم خونه تنگ شده بود.
طبقه ی هم کف یه هال و پذیرایی شیک و انتهای هال یه اشپزخونه ی بزرگ ب.د،با یه میز شش نفره وسط اون.همه چی به رنگ زرد و نارنجی بود این رنگ ها با کابینت ها و کاشی های سفید تضاد جالبی بر قرار کرده بود.روی اپن یه سبد گل خیلی بزرگ بود که از دور دست شبیه یه دسته گل طبیعی بود.این سلیقه ی مامان بود،همیشه یهترین چیز ها رو انتخاب می کرد.مبلمان شکلاتی رنگ پذیرایی هم با فرش های کرم و پرده های قهوه ای هماهنگی قشنگی داشتن.روی دیوار ها ی استخوانی رنگ هم ،تابلو های نقاشی که بعضی از اونها مار خود مادرم بود خودنمایی می کردند.درست رو به روی در ورودی،یه راهروی باریک بود که انتهای اون اتاق خواب بزرگ و دلبازی قرار داشت،که روزی متعلق به مامان و بابا بود و الان باز هم متعلق به باباست،تنها با این تفاوت که به جای مامان،شراره از اون استفاده می کنه.یه سرویس بهداشتی هم،در کنار اتاق طبقه ی هم کف وجود داشت.در گوشه ی دیگر هال،پله های چوبی مارپیچی قرار داشت،که به طبقه ی بالا ختم می شد.اتاق من هم اون بالا،بین چهار اتاقی که در طبقه ی بالا وجود داشت،بود..زیباترین اتاق و قشنگ ترین اونها.
پدر بزرگ و حمید با راهنمایی شراه رفتن بالا،تا توی اتاق خاصی که متعلق مهمان ها بود استراحت کنند.سارا هم رفت و کیف مدرسش رو آورد و کتاب هاشو پخش کرد روی زمین.کنارش نشستم و گفتم:
-الهی فدات شم،تو مدرسه می ری؟
-بله،کلاس اولم.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-بمیرم برات که نبودم تا بزرگ شدنت رو ببینم،تو تنهایی،تو این چند سال چی کشیدی!؟
خندید و گفت:
-نه خاله،من تنها نبودم.
یک دفعه یادم افتاد اون ازدواج کرده و از فراموش کاری خودم خنده ام گرفت،ولی اصلا زبونم نچرخید تا از یارا درباره ی اونها بپرسم.
-اگه مشکلی داشتی ازم بپرس،باشه؟
بازم خندید و مثل اون موقع ها دو تا چال قشنگ روی گونه هاش نقش بست،که خواستی ترش می کرد.
-نه خاله،من شاگرد اولم.
گونه اش رو کشیدم و گفتم:
-قربونت برم خاله.
شراره متفکرانه از پله ها پایین اومد.وقتی دید دارم نگاش می کنم،لیبخندی زورکی زد گفت:
-دوست داری بابا رو ببینی؟
بلند شدم و آمادگیم رو اعلام کردم.بدون این که حرفی بزنه،به سمت اتاق بابا حرکت کرد.منم بی هیچ حرفی دنبالش راه افتادم.هر قدمی که به در اتاق نزدیک تر می شدم،تپش قلبم هم شدت می گرفت.
شراره دست برد و در اتاق رو به نرمی باز کرد.به چشمای غم گرفته اش نگاه کردم و با یه نفس عمیق خودم رو اماده ی دیدن صحنه ای کردم،که شاید تا اخرین لحظه ی زندگی از یادم نره.وارد اتاق شدم و شراره درو پشت سرم بست.
آهسته سرم رو بلند کردم.از صحنه ای که می دیدم،اشک تو چشمام حلقه زد.اون موجود لاغر و ضعیفی که روی تخت دراز کشیده بود و با کمک ماسک اکسیزن به سختی نفس می کشید و یه تار مو روی سرش نمونده بود،با اون تصویری که من از بابا تو ذهنم داشتم،زمین تا اسمون فرق می کرد.لحظه ای ایستادم و به صدای نفس هاش که انگار با التماس بالا می اومد گوش کردم.اون کابوس تلخ به واقعیت تبدیل شده بود.یعنی همه ی اون حرف ها حقیقت داشت و اون می خواست بره،درست مثل مامان!
با قدم هایی لرزان جلو رفتم و کنار تختش زانو زدم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد،تقربا نالیدم:
-بابا!بابایی چشماتو باز کن،منم پری!ببین بابا منم.اومدم تا واسه همیشه پیشت بمونم.بابا چشاتو باز کن.
انتظارم زیاد طول نکشید.دقایقی بعد اون چشمای به گود نشسته باز شدند.انگار چیزی رو می دید باور نداشت،دوباره پلک هاشو به هم زد.شاید می ترسید من مثل یه تصویر محو بشم.با دست های بی رمقش،ماسک اکسیژن رو از روی صورتش کنار زد و با صدایی دو رگه گفت:
-نویی پری؟بالاخره اومدی.
دستش رو تو دست های سردم گرفتم و گفتم:
-آره بابا!منم پری.اومدم تا کنارت بمونم.
توی چشمای بی فروغش قطرات اشک رو دیدم،که برای یه انقلاب بزرگ متحد می شدن.
-بابا...تو باید حالت خوب بشه،خیلی زود.من دوست ندارم تو رو تو این وضعیت ببینم.
-بازم صدام کن...می دونی ...چند ساله...تو حسرت...صداتم...که یه روز...بابا صدام بزنی...صدام بزن دخترم...دلم برای شنیدن ...صدات تنگ ...شده بود.بزار تئ این لحظات اخر با...شنیدن صدای تو...چشمامو رو هم بذارم.
-بابا این حرف رو نزن.تو حالت خوب می شه بابا،من اونقدر پیشت می مونم که حالت خوب خوب بشه.
لبخند کم رنگی زد و چشماشو رو هم گذاشت و به اشکای جمع شده ی تو چشماش مجال خارج شدن داد.دستم رو که تو دستش بود به آرامی فشرد و خواست دوباره حرفی بزنه،که نفس هاش به شماره افتاد.با دستپاچگی ماسک رو روی صورتش گذاشتم و دستش رو بوسیدم.لحظه ای زول کشید تا تا نفس هاش به حالت عادی برگشت.با نگاش ازم خواست تنهاش نزارم،منم التماس نگاشو بی جواب نذاشتم و کنارش موندم و از سال هایی گفتم که در آینده قرار بود با هم داسته باشیم.حرف هایی که خودم به تحقق اون ها شک داشتم و می دونستم که ما در اینده هیچ لحظع و خاطره ی مشترکی با هم نخواهیم داشت،مگه این که یه معجزه ره بده.
با نوای صدام اهسته اهسته پلکاش سنگین شد و آروم به خواب رفت.به چهره ی رنجور و درد کشیده اش خیره شد ئ به سال هایی که پشت سر گذاشته بودیم فکر می کردم،که در به آرامی روی پاشنه اش چرخید و شراره پا به اتاق گذاشت.
بابا رو که دید،دوباره چشمه ی اشکش جوشیدن گرفت.با دیدن اشکاش و محبت ها و رفتار خالصانه اش فهمیدم،که تموم این سال ها درباره اش اشتباه فکر می کردم.شاید اگر تجربه به ی الان رو چند سال پیش داشتم،ما در گذشته دوستای خوبی برای هم می بودیم.کاش فرصتی بود برای جبران!
بلند شدم و اهسته از اتاق بیرون اومدم.درو پشت سرم بستم و گفت:
پریا جان برو استراحت کن.تازه از راه رسیدی،خسته ای.
نگام به جای خالی سارا افتاد؛در حالی که قطره های باقی مونده اشک رو از روی گونه ام پاک می کردم پرسیدم:
پس سارا کجاست؟
- پدرام اومد دنبالش،رفتن بیرون.
رفتن بیرون؟!با اینکه می دونست من اومدم نخواست بمونه تا منو ببینه؟ سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام.اون دیگه به من تعلق نداره،پس کاراش هم نباید برام مهم باشه.
از شراره جدا شدم و رفتم طرف پله ها.بازم فکرش افتاد تو سرم.به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ،خیلی دلم می خواست ببینمش،دلم می خواست بدونم با دیدن من چه عکس العملی نشون می ده.منو فراموش کرده؟!یا هنوزم...انگار واقعا دیوونه شده بودم!چرا باید بهش فکر می کردم،وقتی می دونستم ازدواج کرده و صاحب زندگی جدیدی شده.سعی کزدم به بابا فکر کنم و به شراره. تو گاه شراره عشق و علاقه ی نابی رو می شد دید ، عشقی که با گذشت زمان کم رنگ نشده بود.اون هنوز عاشق بابام بود، درست مثل روزای اول ازدواج،مثل اون روزا با محبت نگاش می کرد.اگه هر کسی جای اون بود،شاید تا حالا بابا رو رها کرده بود و رفته بود دنبال زندگی خودش،ولی شراره موند و یه عشق واقعی رو برای ما به تصویر کشید.
بالای پله ها ایستادم و به طرف شراره که هنوز اون پایین متفکر ایستاده بود،برگشتم:
- شراره؟!
سرش رو بلند کرد و نگاه مهربونش رو به صورتم دوخت.خدایا چرا قبلا متوجه این مگاه مهربون نشده بود؟!
- شراره من ازت معذرت می خوام،در مورد تو اشتباه می کردم.
- فکرشم نکن،من هیچ کد.م از کارای تو رو به دل نگرفتم،شاید اگر منم جای تو بودم،رفتار و عکس العمل مشابهی نشون می دادم.
- کاش لااقل یه کم عاقلانه تر فکر می کردم تا الآن شرمنده ی محبت هات نباشم.
- این چه حرفیه؟گذشته ها گذشته و دیگه مهم نیست،مهم اینه که تو برگشتی و می خوای از نو شروع کنی.
- ازت ممنونم.
-برای چی؟!
- برای این که همیشه کنار بابا موندی.
به نرده ها تکیه زد و گفت:
-می دونی پری،برعکس اون چیزایی که تو ذهن تو بود،من دنبال پول و ثروت بابات نیودم.من دوستش داشتم،چون اون تنها کسی بود که بهم محبت می کرد.وقتی باهاش ازدواج کردم،قسم خوردم قدر محبت هاش رو بدونم.حالا هم می خوام اونقدر کنارش باشم تا به اونایی که پشت سرم حرف می زدن،که من عاشق ثروت و شرکت مسعودم،ثابت کنم که اشتباه می کردن.
بعد روی پله ها نشست و گفت:؟
-من خیلی بدبختم پری،خیلی،تو زندگی از هیچی شانس نیاوردم.تا اومدم بفهمم زندگی چیه،مادر و پدرم رو از دست دادم و افتادم زیر دست زن عمو.تا اومدم کنار مسعود زندگی تازه ای رو شروع کنم،تو رفتی و همه چی به هم ریخت . بعد که این مصیبت اومد به سرمون..
بغضش ترکید.سرش رو گذاشت رو زانوش و من از اون بالا لرزش شونه هاشو دیدم.پله ها رو پایین دیدوم کنارش نشستم.سرش رو در اغوش کشیدم و گفتم:
-منو ببخش شراره،من با رفتنم هم تو رو اذیت و هم خودم رو.
اشکاش رو پاک کرد و گفت:
-مهم نیست پری،بیا دیگه حرف گذشته رو نزنیم،عوضش قول بده که بعد از این پیشمون می مونی.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-قول می دم شراره.
دستش رو روی گونه اش کشید و گفت:
-می دونی پری،این اولین باری بود که تو منو بوسیدی.
بی اراده بغلش کردم و گفتم:
-آخرین بار هم نخواهد بود.
از لحنم خنده اش گرفت،اونم صورتم رو بوسید و بلند شد.
-تا تو استراحت کنی، منم برم فکر شام باشم.
- می خوای کمکت کنم؟
- نه قربون دستت،تو برو استراحت کن.
اون رفت و من هم به حالت دو از پله ها بالا رفتم.بالای پله ها ایستادم و نگاه تشنه ام رو توی فضا چرخوندم.
چشمم به در بسته ی اتاق پدرام افتاد.آهی کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم.هم زمان با باز شدن در اتاق،موج خاطرات به ذهنم هجوم اوردند.
با ذوقی کودکانه رفتم تو و حریصانه به اطراف زل زدم.خدایا این اتاق من بود!باورم نمی شد که دوباره اونجا بودم،توی اتاق خودم.با همون پرده ها رو تختی لیمویی.تختم،همون جای قدیمی،زیر پنجره بود.ضبط صوت کوچیکم،خاک گرفته روی پا تختی بود.آه خدایا گیتارم،روی پایه ی کنار کتابخونه بود.کتابخونه،کتابخونه ی قشنگم،همیشه عاشق کتابام بودم.به هر طرف نگاه می کردم،یه خاطره تو ذهنم جون می گرفت.آخ که چقدر دلم واسه این اتاق و خاطراتش تنگ شده بود.
روی تختم دراز کشیدم و دگمه ی ضبط صوت رو فشار دادم.صدای خواننده انگار داشت حرف دل منو به زبون می اورد.

« سفر کردم که از بری دیدم نمیشه
آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه»

همراه نوار،منم زیر لب شروع کردم به خوندن.آهنگ به انتها رسید.برای بار دوم زدم تا آهنگ به عقب برگرده،انگار این زندگی من بود که با چرخش تند نوار به عقب بر می گشت.وقتی دگمه ی ضبط رو تا شروع به خوندن کنه؛خاطراتم یکی یکی جلوی چشمام رژه رفتن و من به خودم اجازه دادم تا لا به لای اون ها غرق بشم و پا به دنیایی بذارم که از اون اومده بودم.و تو اون لحظه من از حال جدا شدم و شدم مسافر زمان.

deltang 09-22-2009 12:28 PM

فصل دوم
آرمان با دیدنم از جا بلند شد و با خنده ای که دندون های نا مرتبش رو به نمایش می ذاشت جلو اومد و سلام کرد.به سردی پاسخش رو دادم و با هم قدم زنان به سمت یکی از نیمکت های فلزی پارک رفتیم.شاخه گلی تو دستش بود رو به طرفم گرفت و با نگاه آزار دهنده ای که سر تا پام رو برانداز می کرد گفت:
-چرا دیر کردی آنیتا جان؟!
حتی نفسش هم بوی تند سیگار می داد.چند لحظه نفسم رو توی سینه حبس کردم.بعد به آرامی دستم رو جلو بردم و گل رو از دستش گرفتم و جوابی رو که از قبل براس آماده کرده بودم تحویلش دادم:
-ببخش،کلاس کنکور داشتم،برای همین یه خورده دیر شد.
با تعجب پرسید:
-راستی؟!تا حالا نگفته بود؟
-معذرت می خوام فرصت نشده بود.ببخشید خیلی معطل شدی؟
- فکرش رو هم نکن،انتظار واسه دیدن تو شیرینه.حالا کدوم موسسه می ری؟
ای وای،فکر اینجاش رو نکرده بودم.با کمی من و من گفتم:
- ول کن این حرفا رو،تو که داری می ری،برات چه فرقی می کنه.
انگار با این حرف زدم به هدف،چون چهره اش تو هم رفت و گفت:
-هیچی نگو که حسابی خورده تو حالم.همه رفتن خریدن،حالا نوبت ما که شده می گن نمی فروشیم.
زیر لب خدا رو شکر کردم.انگار صدامو شنیده باشه گفت:
-چیزی گفتی آنیتا جان؟
دست پاچه جواب دادم:
- نه...نه راستش گفتم چه بد،ولی ایراد نداره،خودتو ناراحت نکن،انشاالله می ری و زود تموم می شه و بر می گردی.
با بی خیالی تموم،دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
- برو بابا،تو هم دلت خوشه ها،من یکی خدمت برو نیستم،راستش رو بخوای اصلا دلم نمی خواد تو رو تنها بذارم.
معترض گفتم:
-من جایی نمی رم،می مونم تا برگردی.
-تو نمی ری،اگه کسی دیگه اومد و بردت چی؟اون وقت تکلیف من چیه؟
-نترس بابا،از این خبرا نیست،خیالات برت داشته.
لحظه ای سکوت بینمون حکمفرما شد.دنبال راهی می گشتم تا فرار کنم.فکری مثل برق از ذهنم عبور کرد.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- ای وای دیدی...دیرم شد.
-چطور مگه،کار داشتی؟
- آره امروز تولد دختر خالمه،اگه نرم ناراحت می شه.خیلی تاکید کرده که یادم نره.
بعد از جام بلند شدم و گفتم:
-واقعا معذرت می خوام،ولی مجبورم برم.
با بی میلی از جا بلند شد و گفت:
- خواهش می کنم عزیزم.من راضی نیستم به خاطر من از برنامه ات جا بمونی.
-قول می دم دفعه ی بعد بیشتر پیشت بمونم.
- می خوای برسونمت؟
-نه مرسی،خودم می رم،می دونی می ترسم یکی از دخترای فامیل تو رو با من ببینه و بعد غرت بزنه.من که نمی خوام به این راحتی ها تو رو از چنگم درآرن.
نیشش تا بناگوش باز شد و دوباره دندون های زردش رو به نمایش گذاشت.
- نه عزیزم،دل من فقط مال توئه،خیالت راحت راحت باشه.
از لحنش چندشم شد.خدا می دونست چقدر ازش متنفر بودم.
- آنی؟یه قول بهم می دی؟
لحظه ای مات نگاش کردم.این پسره ی سبزه، با اون لبای کلفت و چشای ریز و ابرو های پر پشت،چه انتظاری از من داشت؟!اون واقعا فکر می کرد من دوستش دارم؟
لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
- تا چه قولی باشه.
سرش رو پایین انداخت و آهسته زمزمه کرد:
- می خوام بهم قول بدی،همیشه مال من بمونی؟فقط مال من.
دیگه برام عادی شده بود در مقابل خواسته ها حرف های رنگارنگ پسرا قرار بگیرم.
دیگه می دونستم چه جوری نقش یه عاشق واقعی رو بازی کنم.با این که تا حالا عاشق نشده بودم،ولی اونقدر نقش بازی کرده بودم،که دیگه برام عادی شده بود.من یه بازیگر بودم،یه بازیگر ماهر که فیلم نامه ام رو حفظ بودم.با شرمی تصنعی در حالی که نگاهم رو از نگاه تیز و برنده اش می دزدیدم گفتم:
- این چه حرفیه؟ آرمان اگه این حرف رو نمی زدی هم،من تا آخر با تو می موندم.
لبخند عمیقی چهره اش رو پوشوند و گفت:
- برو عزیزم برو به تولدت برس دیرت نشه.
- ای وای،خوب شد یادم انداختی،تو اونقدر قشنگ حرف می زنی که آدم زمان و مکان رو یادش می ره.
- وای آنی،تو چقدر خوبی،چقدر قشنگ و با احساس حرف می زنی.
در حالی که به سمت در خروجی پارک حرکت می کردم،گفتم:
-ما اینیم دیگه.
با صدای تقریبا بلندی گفت:
- خداحافظ عزیزم،به سلامت.
برگشتم و تو هوا دستم رو تکون دادم و از پارک خارج شدم.دستمک رو جلوی اولین تاکسی بلند کردم.تو ماشین آینه ام رو از تو کیفم بیرون اوردم و نگاهی به خودم کردم.همه چیز عالی بود،صورتم نقص نداشت،به خصوص با آرایش کم رنگی که کرده بودم.آینه رو برگردوندم تو کیفم و سعی کردم مضمون دیدار های قبلی رو به یاد بیارم.
خوب،من به کاوه گفته بودم کلاس سنتور می رم.نه اونو که به حامد گفته بودم،به کاوه گفته بودم می رم کامپیوتر.آره اسمم کیانا بود.واسه اینکه فراموش نکنم،خودم رو به چه اسمی معرفی کرده ام،یه اسمی با حرف اول اسم اونا می گفتم.مثلا به حامد گفته بودم حمیده.به کاوه گفته بودم کیانا،یه سهیل می گفتم سها و... جلوی در کافی شاپ پیاده شدم،کرایه راننده رو حساب کردم و با عجله به سمت کافی شاپ رفتم.حسابی دیر کرده بودم،حالا حتما کفری شده بود.
درو باز کردم،موجی از هوای خنک صورتم رو نوازش داد.یا نگاه دنبال کاوه گشتم.انتهای سالن نشسته بود و با دیدنم دستش رو تو هوا تکون داد.لبخندی به روش پاشیدم و رفتم طرفش.
از جا بلند شد و ضمن سلام،صندلی مقابلش رو عقب کشید تا من بشینم و بعد خودشم مقابلم قرار گرفت.گلی که دستم بود رو به طرفش گرفتم و گفتم:
-ببخش که دیر کردم،کلاسم یک کم طولانی شد.
با دست به پیشونیش زد و گفت:
- ای وای من چقدر خنگ،یادم رفته بود عسلک من کلاس کامپیوتر می ره.فکر کردم یادت رفته و منو قال گذاشتی.
- وای کاوه،این چه حرفیه،اینقدر نگرانت بودم که نگو،همش فکر می کردم نکنه خیال کنی سر کارت گذاشتم.
- من معذرت میخوام،که در موردت فکرای بد کردم.
- ایراد نداره می بخشمت،حالا این گل رو از دستم بگیر که دستم خسته شد.پدستش رو به طرفم آورد و گل رو از دستم گرفت و در حالی که بو می کرد گفت:
- مرسی کیانا،تو خودت گلی،چرا زحمت کشیدی.
هیچی نگفتم و فقط به لبخندی اکتفا کردم.
دستش رو ستون چونه اش کرد و گفت:
- خوب،خانوم گلم چی میل دارن؟
سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم:
- کاوه.
- جونم؟!
- هنوز که خبری نیست،این جوری حرف می زنی.
- خوب،بالاخره خبری می شه.یه روزم ما مثل بقیه ی زن و شوهرای جوون می یایم اینجا.
- خوب،حالا تا اون موقع می شه خواهش کنم بهم نگی خانوم گلم.
- ایراد نداره بهت بگم گلم،خوبه؟
چشمام رو رو هم گذاشتم،یعنی موافقم.
- خوب،نگفتی چی می خوری؟
یه خورده مکث کردم،یعنی دارم فکر می کنم.
-کاپوچینو.
- خوب منم همینو می خوام.
بعد بلند شد و رفت دو تا کاپوچینو سفارش بده من فرصت اینو پیدا کردم،تا محیط اطرافم رو بیشتر تحت نظر بگیرم.بیشتر میزا رو دختر و پسرای جوون اشغال کرده بودن.بعضی از اونها اونقدر سرشون نزدیک هم برده بودن که....
حضور دوباره ی کاوه ، بیشتر از این اجازه ی کنجکاوی نداد.
یک ساعت بهد در حالی که به ساعتم نگاه می کردم گفتم:
- من دیگه باید برم کاوه،دیگه داره دیر می شه.
با نارضایتی بلند شد و گفت:
- می رسونمت.
- نه ممنون خودم می رم،نم خوام کسی ما رو با هم ببینه،می فهمی که؟!
سرش رو تکون داد،یعنی آره.
کیفم رو برداشتم و گفتم:
- خیلی خوش گذشت،ممنون.
دستش رو به طرفم گرفت و گفت:
- باید قول بدی تو این هفته بازم بیای ببینمت.
به دستش نگاه کردم،خودش راز نگام رو خوند.دستش رو پس کشید و گفت:
- آخ معذرت می خوام،یادم نبود که تو علاقه ای به دست دادن نداری.
- بهت زنگ می زنم.
- منتظرم.
- خداحافظ.
- به امید دیدار.
از کافی شاپ که بیرون اومدم،انگار یه وزنه ی سنگین از روی قلبم برداشته باشن،یه نفس عمیق کشیدم.خودم هم نمی دونستم چرا این کارا رو می کردم،با خودم لج کرده بودم یا دنیا!قدم زنان مسیر خونه رو در پیش گرفتم.هوا رو به تاریکی می رفت که رسیدم خونه.درو باز کردم و خوشحال از این که هنوز کسی نیومده،رفتم تو حیاط.
این خونه،خونه ی من بود.تنها جایی که قبل از اومدن بابا وشراره تو احساس آرامش و امنیت می کردم.خونه ای که از بدو ورود،منظره ی زیبای حیاط چشمتو خیره می کرد.روی سنگفرش های حیاط شروع به حرکت کردم.نرمی سبزه هایی که لا به لای سنگ ها رشد کرده بودن،یه جوری پامو قلقلک می داد.در امتداد راهی که شمشاد ها دو طرف اونو حصار کشیده بودن،شروع به قدم زدن کردم.انگار هیچ عجله ای برای رفتن توی ساختمون نداشتم.هر بار که از اون جا رد می شدم یه حس عجیبی بهم دست می داد.دیدن گل های رز متنوعی که لا به لای برگ های مو،زینت بخش آلاچیقی که زیر اون یه تاب سفید رنگ قرار داشت،همیشه خاطرات بچگی رو برام زنده می کرد.
آه مامان،کجایی تا بیایی و این زیبایی رو که یه روزی با دستای مهربونت به تصویر کشیدی تماشا کنی.آه مامان،تو حتی نموندی تا به ثمر رسیدن میوه ی زندگیت رو ببینی.
از تراس گذشتم و وارد ساختمون شدم.باز من بودم و تنهایی و سکوت وهم انگیز اون خونه ی بزرگ.دستم رو در جست و جوی کلید برق،روی دیوار حرکت دادم.هم زمان با روشن شدن سالن،شروع کردم به باز کردن دگمه های مانتوم.کیفم رو طبق عادت همیشه پرت کردم رو مبل و مانتوم رو همون جا وسط سالن انداختم رو زمین.این کار هر روزم بود.
نشستم جلوی تلویزیون و ضمن برداشتن کنترل،جوراب هامو در آوردم،حالا نوبت اونها بود که هر کدوم پرت بشن یه طرف.یکی شون رفت افتاد وسط میز و اون یکی،ای وای رفت تو آکواریوم.
با بی تفاوتی شونه هامو بالا انداختم و دستم رو روی دگمه های کنترل حرکت دادم.تلویزیون مثل همیشه ،چند تا برنامه ی کیل کننده پخش می کرد.با عصبانیت خاموشش کردم و کنترلش رو هول دادم رو زمین ، که رفت زیر میز تلویزیون.لبخندی زدم و گفتم:
-خوب شراره خانم حالا بیا یک ساعت دنبالش بگرد.
همون جا دراز کشیدم و دست هام رو قلاب کردم زیر سرم.فکرای جور واجور به ذهنم هجوم آوردن،صحبت های کاوه،حرف های چندش آور آرمان.... .
چقدر احساس خستگی می کردم،اونقدر که نفهمیدم کی خوابم برد.

* * *
با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.میلی به برداشتن گوشی نداشتم.کش و قوسی به بدنم دادم و به پهلو دراز کشیدم.گوشی اونقدر زنگ خورد تا رفت رو پیغام گیر.
- الو،پریا! خونه ای؟
با بی حوصلگی بلند شدم و نشستم.شراره بود.در حال حاضر زن بابام!
دلم نمی خواست گوشی رو بردارم،ولی از طرفی اگه این کار رو نمی کردم،باید جواب پس می دادم که این وقت شب کجا بودم.
با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم:
- بگو،گوش می کنم.
- ا،خونه ای پریا جون،سلام!
-گیرم علیک سلام.منو از خواب بیدار کردی که سلام کنی؟
بدون این که چیزی به روی خودش بیاره،با همون لحنی که سعی داشت صمیمیت توش موج بزنه،ادامه داد:
- ببخش که بیدارت کردم و مزاحم استراحتت شدم،زنگ زدم بگم تو شامتو بخور،ما امشب دیر می یایم.
- فکر نکنم چیزی غیر عادی باشه.
- حق با توئه،ولی زنگ زدم بگم منتظر ما نمون.غذات رو گازه،گرمش کن.درارو هم قفل کن.ما اومدیم در می زینیم.
- خوب تموم شد؟
- آره دیگه،مراقب خودت باش.
با غیظ گفتم:
- چشم امر دیگه باشه.
-نه عزیزم،دیگه کاری ندارم،تو کاری نداری؟
با نفرت گفتم:
-نه.
و بی خداحافظی،گوشی رو تقریبا رو دستگاه کوبیدم.
با این حرف ها چی رو میخواست ثابت کنه،در حالی که می دونست نه به حرفش گوش می کنم نه به غذاش لب می زنم.
با این که کمی از هم داشتیم،ولی هیچ نتونستم حضور اونو تو زندگیم تحمل کنم.هنوز سال مامان نرسیده بود،که اون خودش رو با هزار ترفند بست به بابام.اونم با اختلاف سنی بیست و هشت سال،او در آستانه ی بیست و هفت سالگی بود و بابا پنجاه و پنج رو رد کرده بود.
خوب هر چی بود،بابا اونو گرفت.بابا به وصال شراره رسید و شراره به وصال پول و دارایی بابا.نیمی از شرکت به نامش شده و اون به عنوان خانوم این خونه وارد این خونه شد.
راستی چرا مرد ها مثل زن ها،به همسراشون وفادار نمی مونن؟مگه نه این که اونا مردن و با استقامت تر،پس چی شد اون مردی و مردونگی؟یعنی مامان من،مامان نازنین من به اندازه ی یک سال صبر کردن ارزش نداشت؟!چرا باید درست،چهار پنج ماه بعد از فوت اون،شراره وارد زندگی ما بشه؟
نه،من هیچ وقت اونها رو نمیبخشم.بابا به جای این که همدم دل داغدیده ام باشه،با ازدواج دوباره،اونم با شراره به آتیشم کشید.از اون روز بود که برام غریبه شدن.اونها فقط با من همخونه بودن.اون شراره بودو دیگری مردی که روزی پدرم بود و الآن فقط یه غریبه،غریبه ای به نام آقا.فقط همین،اقا... .
با صدای زنگ تلفن اتاقم از جا پریدم و با شتاب به سمت پله ها دویدم.اتاق من خط تلفنی جدا داشت،خودم اینو می خواستم.دلیلشم این بود که هیچ دلم نمی خوست وقتی کسی زنگ می زد و با من کار داشت اونو برداره.
روی تخت نشستم و گوشی رو برداشتم:
- بله؟
- سلام خانوم گل،کجایی؟
- همین جا،زیر سایه یشما.
- پس چرا تلفن رو جواب نمی دی.
- خواب بودم،از پریز کشیده بودمش.
- ای ناقلا،نکنه حوصله ی ما رو نداشتی.
- نه حامد،من که نمی دونستم تو قراره زنگ بزنی.
- ای، گفتم شاید حوصله ی ما رو نداشتی و گوشی رو برنداشتی.از صبح دارم تماس می گیرم.
خندیدم و گفتم:
- نه،باور کن خونه نبودم.یه ساعت پیش اومدم و خسته بود خوابیدم.
- خوب به سلامتی،کجا تشریف داشتید؟
تو دلم گفتم:"سر قبر تو ، به تو چه عوضی."
-امروز کلاس داشتم.
- ا،چه کلاسی؟
- کلاس گیتار دیگه.
- ا،مگه کلاسای دیگه ات تموم شد بود،که رفتی سراغ گیتار.
- چی....کدوم کلاسا؟
-کلاس پیانو دیگه.
با کف دست زدم تو پیشونیم.
اَه،دخترِۀ خنگ،چرا انقدر فراموش کار شدی؟تقصیر خودم بود اونقدر خودم رو درگیر کرده بودم که حتی گاهی اسماشون رو فراموش می کردم،چه برسه به حرف هایی که می زدیم.گاهی یادم می رفت با چند نفر دوست شدم و به کدومشون شماره دادم.
- یه مدت رفتم دیدم استعداد پیانو رو ندارم،این بود که خواستم شانسم رو در مورد گیتارم امتحان کنم.
- خوب امیدوارم موفق باشی.
- مرسی،تو چه کار می کنی؟
- هیچی ول می گردیم تا بیکار نباشیم،زنگ زدم بگم دلم برات تنگ شده،کی قرار می ذاری بیام دیدنت؟
- نمی دونم،باید ببینم مامان و پاپا واسه فردا برنامه ای چیزی نریخته باشن،آخه می دونی خاله ام تازه از خارج اومده،ممکنه بازم یه جا مهمونی دعوت باشیم.
سوتی کشید و گفت:
-منو بگیر.ما مسافرت بزرگمون امام زاده داوده،اون وقت خاله ی شما تازه از خارج اومده؟کجا بوده حالا این خاله خانم؟
- اوتاوا.
- چی چی وا؟
- حالا هر چی،فرض کن فهمیدی.
- باشه بابا،بی خیال،نگفتی کی میایی بیرون؟
- خبرت می کنم.
- حالا نمی شه الآن بگی،کار مهمی باهات دارم.
- باشه،پس فردا توی پارک همیشگی،همون جای همیشگی،خوبه؟
آره خوبه،پس می بینمت،راستی ساعت چند؟
- ساعت پنج و نیم چطوره؟
- عالیه،طلا خانم.
- پس می بینمت،کاری نداری؟
- چی شده همش می خوای ما رو از سر باز کنی؟
- آخه خیلی گرسنمه،می خوام زنگ بزنم برام پیتزا بیارن.
- میخوای بیام دنبالت،با هم بریم شام بخوریم؟
- نه ممنون،حوصله ی بیرون رو ندارم.
دنبال یه راهی بودم تا از شرش خلاص شم.تقریبا با صدای بلند فریاد زدم:
- بله مامان...دارم می یام.
حامد پرسید:
- چیزی شده گلم؟
-آ ره مامان اینا دارن می رن بیرون،انگار کارم دارن،فعلا کاری نداری؟
- نه عزیزم،مزاحمت نمی شم،برو به کارت برس،من پس فردا می بینمت.
- باشه فعلا خداحافظ.
- بای بای.
گوشی رو گذاشتم و گفتم:
بای بای و زهرمار،ایشاالله بری جهنم.
صدای معده ی خالیم بلند شد،که داشت التماس غذا می کرد.یک راست رفتم پایین و یه نواز توی ضبط گذاشتم و صداشو زیاد کردم،تا از تنهایی در بیام.رفتم تو آشپزخونه،قابلمه ی غذا روی گاز بود،درش رو برداشتم....اوم قرمه سبزی.
غذا های شراره محشر بود،ولی حیف که به خودم قول داده بودم لب بهشون نزنم.اونم فقط واسه اینکه،بابا یه شب بر خلاف میلم مجبورم کرده بود از غذاش بخورم.ظرف نمک رو برداشتم و دو سه تا قاشق پر ، نمک ریختم توش ، تا وقتی اومد حالش رو بگیرم.اونها حق نداشتن تا این وقت شب منو تنها بذارن.
بعضی وقتا یه حس ناشناس قلقلکم می داد.لذت بود،یه یه حس شیطانی نمی دونم،ولی هر چی بود آرومم کرد.
رفتم سراع یخچال،خوشبختانه دو تا تخم مرف داشتیم.ماهی تابه رو گذاشتم رئ گاز و با صدای بلند گفتم:
-بفرمایید پریا خانوم،اینم پیتزای تخم مرغ با نون اضافه.
و تخم مرغ ها رو شکوندم تو ماهی تابه.صدای تلفن از آشپزخونه بیرون کشوندم.صدای ضبط رو کم کردم و گوشی رو برداشتم.
طرف مقابل هر کی بود،شروع کرد به فوت کردن.
گفتم:
- ا، تولدت مبارک.
خندید،ولی هیچی نگفت.
- خوب حداقل پاتو از رو زبونت بردار تا صداتو بشنوم.
بازم خندید.
- زهر مار،رو آب بخندی.
و گوشی رو با عصبانیت روی دستگاه کوبیدم.صدای جلز و ولزی که از اشپزخونه می اومد،منو یاد تخم مرغ ها انداخت.با عجله دیدم طرف آشپزخونه ،ای وای پیتزام سوخت.وقتی چشمم به تخم مرغ های سوخته ی توی ماهی تابه افتاد،شروع کردم به فحش دادن مزاحم و ماهی تابه رو غرغر کنان انداختم ظرف شویی.
- ای لعنت خدا به هر چی مزاحم.
بی خیال شدم و رفتم و دوباره دراز کشیدم سرجام.ولی مگه شکم گشنه ام حالیش می شد.به ناچار بلند شدم و شماره ی پیتزا فروشی سر خیابون رو گرفتم:
- پیتزا آتش،بغرمایید.
- سلام،خسته نباشید.
-متشکرم،امرتون.
- سه تا پیتزای مخصوص میخوام با مخلفات،سالاد،نوشابه،سس و سیب زمینی.
- کد اشتراک دارید؟
- بله،هفتاد و پنج،آقای مهریان.
- چشم خانوم مهریان.
- فقط لطف کنید سریع تر.
- چشم نا نیم ساعت دیگه می یاد خدمتتون.
- ممنون آقا.
- خدا نگهدار و شبتون بخیر.
- ممنون،خداحافظ شما.
گوشی رو گذاشتم و دستامو به هم مالیدم.
- اووم ، اخ جون پیتزا،اونم سه تا.
اونقدر گرسنه بودم ، که به خیال خودم سه تا پیتزا هم برام کم بود.
ولی وقتی نیم ساعت گذشت و از پیتزا ها خبری نشد ، بلند شدم تا یه فکر دیگه واسه شکم گرسنه ام که واسه خودش معرکه گرفته بود بکنم.
دفتر تلفن رو ورق زدم و چشمم خورد به پیتزا آفتاب.شمارشو گرفتم و منتظر شدم:
پیتزا آفتاب بفرمائید.-
- سلام،آقا خسته نباشید،لطف کنید یه ساندویچ گوشت ژیگو به اشتراک چهل و دو بفرستید.
- چشم،امر دیگه ای باشه.
-نه،فقط مخلفاتش رو فراموش نکنید،نوشابه،سس،سیب زمینی و سالاد. نوشابه اش پرتقالی باشه ، فقط سریع تر که عجله دارم.
خندید و گفت:
- چشم،تا یه ربع دیگه می رسه.
گفتم:
- ممنون.
و گوشی رو گذاشتم.دیگه از خیر پیتزا ها گذشتم ، می خواستم زنگ بزنم و بگم دیگه پیتزا نفرستن ، که صدای زنگ در پیش دستی کرد.جستی زدم و خودم رو رسوندم به آیفون.
- بله؟
- خانم مهریان؟
- بله ، شما؟
- از پیتزا آنش مزاحمتون می شم ، شما سفارش پیتزا داده بودید؟
یه لحظه زد به سرم که بگم نه ، ولی دیدم بده.
- بله ، الآن می یام.
کیف شراره رو از روی میز برداشتم و دویدم طرف در و زیر لب خدا رو شکر کردم ، که کیف شراره امروز جا مونده بود و من مهمون اون بودم.
یه لحظه پشت در ایستادم تا نفس هام حالت عادی پیدا کنه و بعد درو باز کردم. آقایی با لباس فرم در حالی که سه تا جعبه ی پیتزا روی یه دستش و یه نایلون هم توی دست دیگه اش داشت ، به انتظار ایستاده بود.
-سلام،عذر می خوام که یک کم دیر شد.
-خواهش می کنم ، ایراد نداره ،دیگه نیم ساعت معطل شدن که قابل شما رو نداره.
نمی دونم متوجۀ نیش کلامم شد یا نه.
-در هر حال معذرت می خوام.
پیتزا ها رو از روی دستش بداشتم و گفتم:
- چقدر می شه؟
فاکتور روی جعبه ها رو نشون داد و گفت:
- فاکتورش اینجاس.
قیمت روی فاکتور رو خوندم و دعا کردم شراره اونقدر پول تو کیفش داشته باشه.
بسم الله گویان در کیفش رو باز کردم و با دیدن اسکناس های هزار تومنی نفس راحتی کشیدم.پول رو پرداخت کردم و نایلون نوشابه و سالاد رو از دستش گرفتم و با پا داشتم درو می بستم ، که یه صدا مخاطبم قرار داد:
- ببخشید خانم.
- بله.
- نگاهی به جعبه های پیتزا کرد و گفت:
-شما سفارش ساندویچ داده بودیید؟
ساندویچ رو با نایلون حاوی نوشابه و سالاد و سس و بقیۀ ی مخلفاتش به طرفم گرفت و گفت:
- بفرمایید ، خدمت شما.
-معذرت می خوام ، می شه یه لحظه این جعبه ها رو از دستم بگیرید ، تا پولشو پرداخت کنم.
- خواهش می کنم!
پول ساندویچ رو پرداخت کردم و با یه بغل پر از پیتزا و خوردنی ، رفتم طرف ساختمون.بوی پیتزا مستم کرده بود ، انگار اون مسیر طولانی تر از همیشه شده بود.
حالا رو به روم سه تا جعبه پیتزا بود و یه ساندویچ.ولی انگار فقط چشمام گرسنه بود.یه گاز از ساندویچ زدم و دو تا پر پیتزا ، که خوردم احساس سیری کردم.با این حال تا اخر یک پیتزا رو خوردم.دیگه داشتم می ترکیدم ، معده ام به شدت احساس سنگینی می کرد.روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم.نگام افتاد به پیتزا های روی میز.
- خوب،حالا با این همه پیتزا چه کار کنم؟تازه ساندویچ هم هنوز نصف نشده.
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
- من پولشو که غصه اش رو بخورم ، من امشب مهمون شراره جون بودم.حالا تا آخر شب خیلی مونده ، شاید گرسنه شدم و خوردم.شب دراز است و پریا بیدار.بلند می شم و یک کم جست و خیز می کنم تا یه کم از اینا که خوردم هضم بشه و باز شروع می کنم به خوردن.
ساعت نزدک دو بود و دیگه برنامه های تلویزیون هم تموم شده بودند.بلند شدم و یه لیوان آب خوردم و بدون این که در ها رو قفل کنم ، داشتم می رفتم بخوابم ، که چشمم خورد به پیتزا های روی میز.با بی حوصلگی همه رو هل دادم زیر مبل و با خودم گفتم که فردا جمعشون می کنم و بعد خمیازه کشان راه اتاقم رو در پیش گرفتم.

deltang 09-22-2009 12:29 PM

فصل سوم:
روی نیمکت همیشگی، زیر درخت بید مجنون نشسته بودم و نگام به بچه هایی بود که با شادی کودکانه و بی خیال از دنیای اطرافشون گرم بازی بودن.یه لحظه آرزو کردم کردم که کاش زمان برمیگشت به عقب و منم هنوز همون دختر بچۀ کوچولو بودم.یه صدای آشنا، آلبوم خاطراتم رو بست.
- سلام طلا خانم.
نگاهم رو به سمت صدا چرخوندم. حامد با یه دسته گل بزرگ کنارم ایستاده بود.
- سلام، خوبی ؟
خوبم مرسی، تو خوبی؟ دیر که نکردم؟-
- نه، منم تازه اومدم.
دسته گل رو به طرف من گرفت و گفت:
- قابل شما رو نداره.
با تردید گل رو از دستش گرفتم.کنارم نشست و گفت:
- امیدوارم گل رز دوست داشته باشی.
- معلومه که دوست دارم، ولی این به چه مناسبته؟
یه جعبه ی کوچیک کادو شده، از تو جیبش بیرون کشید و گرفت طرفم.
- یعنی میخوای بگی نمی دونی امروز چه روزیه؟
سعی کردم تمام مناسبت ها رو به یاد بیارم.خوب ما آخر شهریورر بودیم و نه ولنتاین بود و نه تولدم.خوب شاید سالگرد آشنایی ما بود، که نه اونم هنوز چهار ماه نشده بود.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم حامد، یادم نمی یاد.
- منو باش فکر کردم چون دو روز دیر شده، حتما از دستم دلخوری، نگو که خانوم خودش هم یادش نمونده.
-می شه واضح تر حرف بزنی، من یه جورایی گیج شدم.
- انگار سرت خیلی شلوغه. ببینم خاله خیلی سوغاتی برات آورده، که دیگه تولدت هم یادت رفته؟
ای وای، بازم یه سوتی یادم رفته بود مه بهض گفتم تولدم شهریوره.لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
- ای وای راست می گی، اصلا یادم نبود.اون قدر ذوق زدۀ برگشتن خاله ام بودیم که همگی فراموش کردیم.ازت ممنونم، واقعا غافلگیرم کردی.
- مگه می تونستم این روز عزیز رو فراموش کنم.
-ممنونم حامد، حالا می تونم بازش کنم؟
- آره عزیزم، مال خودته.
به چهرۀ جذابش نگاه کردم.حامد واقعا خوش قیافه و جذاب بود، پسری که می تونست توجه هر دختری رو به راحتی جلب کنه.چشم و ابروی مشکی و موهایی مجعد و هماهنگ با رنگ چشاش، که از شدت ژل و روغن برق می زد.یه عینک دودی خوش فرم هم روی موهاش گذاشته بود.برعکس ادعای خودش، وضع مالیش هم بد نبود.توی یه شرکت کامپیوتری کار می کرد و یه ماشین پراید و یه موبایل داشت و همین ها کافی بود تا همراه با قیافه ی جذابش توجه همه رو جلب کنه، مخصوصا دخترایی که دنبال یه موقعیت و شکار عالی می گشتن.در جعبه رو باز کردم، یه دستبند نقره ته جعبه چشمک می زد.ذوق زده گفتم:
- وای مرسی، چقدر قشنگه.
- کجاشو دیدی، پشتش رو نگاه کن.
دستبند رو برگردوندم، پشت اون با حروف انگلیسی نوشته بود حامد و حمیده.چه جالب اون مثلا اول اسم هر دوتامون رو پشتش حک کرده بود.
- خیلی قشنگه، مرسی.
- خوشحالم که پسندیدی، حالا اجازه می دی خودم اونو ببندم دور دستت.
با اکراه دستم رو جلو بردم و اون دستبند رو دور دستم بست.
- می دونی یکی از دوستام طلا سازه.ازش خواستم بهترین کارشو رو این پیاده کنه.
خندیدم:
-یعنی می خوای بگی طلاس؟
- آره طلا سفیده، نکنه فکر کردی تیتانیوم یا نقره است؟ آره ...آره طلا، فکر کردی نقره است.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- فکر نمی کردم اینقدر خودت رو تو خرج بندازی.
رنجیده گفت:
- پس باید بگم منو نشناختی.
واسه دلجویی گفتم:
- معذرت می خوام حامد، ببخشید.
-ایراد نداره، ولی دفعه ی بعد منو دست کم نگیر.
- چشم، قول می دم.
به چشمام خیره شد و گفت:
می دونی، این کمترین کاری بود که می تونستم برات بکنم.

deltang 09-22-2009 12:29 PM

فصل 1-4

باز هم یه شب دیگه و یه تنهایی دیگه، این بار کجا رفتن؟همه ی برق ها رو روشن کردم و به همه جا سرک کشیدم.با تلویزیون و کانال های اون ور رفتم و بازی کردم.تو آشپزخونه،کابینت هایی که با نظم خاصی چیده بود به هم ریختم.حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم، حتی سر به سر گذاشتن شراره و اذیت کردن اون.اون شب برعکس روزای دیگه حتی دیگه حوصله ی اینو نداشتم که یک خراب کاری درست کنم و طبق معمول حال اونو بگیرم.
زیر لب غریدم:
اونها اصلا منو آدم حساب نکردن، که بخوان بگن کجا می رن و کی برمی گردن!
قاب عکس شراره رو برداشتم و پرتش کردم طرف دیوار و افتاد پشت مبل، صدای شکستنش انگار بهم آرامش داد.عجیب بود که هر بار، دوباره قاب اونو عوض می کرد و می ذاشت همون جا، اینم یه رقابت بود مثل تموم کارهای دیگه.اون هر وقت جای مبل ها یا تابلویی رو عوض می کرد، فورا پشت سرش می رفتم و مثل اول می چیدم.یا هر وقت گل ها رو آب می داد پشت سرش می رفتم و منم اونا رو آب می دادم.
شروع کرم پله ها رو بالا و پایین رفتن، درست مثل بچه ها.بالا و پایین می پریدم و می رفتم بالای پله ها و از روی نرده ها سر می خوردم و می یومدم پایین.یک دفعه یه فکری زد به سرم، رفتم تو آشپزخونه و زمین رو خیس کردن و یه خورده مایع ظرفشویی هم ریختم روی سرامیک ها و شروع کردم به سرسره بازی، درست مثل بچه ها.گرم بازی بودم که یک دفعه برق رفت.از ترس جیغ کشیدم و دستم رو گرفتم به صندلی، تا نخورم زمین.تاتی تاتی رفتم و کبریت رو پیدا کردم و سعی کردم خودمو برسونم به چراغ روشنایی و روشنش کنم.
مرتب کبریت می کشییدم و به محض خاموش شدن می انداختمش زمین و یکی دیگه روشن می کردم.وقتی به کنار دیواری که بالاش چراغ روشنایی قرار داشت رسیدم،آه از نهادم بلند شد.یادم افتاد که هفته ی پیش قاب عکس شراره رو پرت کرده بودم و توری اون ریخته بود.با مشت کوبیدم به دیوار.
- لعنت به تو شراه، که حتی قاب عکست هم نحسه.
دوباره شروع کردم به کبیریت کشیدن و این بار رفتم بالا.تو اتاقم توی کشوی میز، یه شمع نیمه سوخته بود.آخرین بار که روسری های شراره رو می سوزوندن، شمع رو انداختم تو کشو.به یاد اون روز، لبخندی صورتم رو پر کرد.در حین لباس پوشیدن، دوباره به یاد اون روسری ها افتادم. آخ که چقدر دلم خنک شد، وقتی قیافه ی ماتم زده ی شراره رو دیدم که داره روسری هاشو می ندازه بیرون.خوب حق داشت،دیگه روسری سالم براش نمونده بود و اون روز مجبور شد با مقنعه بره سرکار.
سریع لباس پوشیدم و کیفم رو برداشتم و آهسته از پله ها پایین اومدم.با کوچکترین صدایی نفسم تو سینه حبس می شد.همیشه از تاریکی می ترسیدم. یه لحظه فکر کردم چظوره زنگ به حامد شام بریم بیرون.نه آخه اونو که امروز دیدم ، خوب کاوه چطوره؟ نه ولش کن، با اون قیافه ی هشت در چهارش.آرمان چی؟اصلا ولش کن اونو با قیافه ی چندش آورش.خوب آرش چی، اون که از همشون سر تره، نه اونم که الآن رفته شیراز واسه ثبت نام دانشگاه.
آرش پسری بود که وقتی بهش فکر می کرد، مثل اونای دیگه نفرت توی وجودم نمی جوشید.اون پسری بود فراتر از همه ی پسرای ولگرد و وقت گذرون.دانشجوی سال سوم معماری بود با یه ظاهر معمولی و ساده ولی شیک و باکلاس، بدون هیچ رنگ و ریایی.نه موهای سیخ کرده داشت و نه شلوار عجیب و غریب و لباسای تنگ و بدریخت.عوضش یه دنیا شعور و معرفت داشت.
هفته ای دوبار زنگ می زد و در کمال ادب حالم رو می پرسید و بعید بود وقتی می یاد تهران، یه سوغاتی یا هدیه برام نیاره. بعد از یک سال آشنایی هنوز با احترام باهام برخورد می کرد، من هنوزم براش شما بودم نه تو.
آشنایی ما کاملا تصادفی بود.یه روز که خسته از سر یکی از همین قرارای کسل کننده بر میگشتم،یه موتور سوار کیفم رو زد و فرار کرد.آرش هم که ترک موتور دوستش نشسته بود، مثل یه فرشته نجات رفت تا کیفم رو پس بگیره.من که بعید می دونستم بتونه کیفم رو برگردونه، از خیرش گذشتم، چون کلید خونه تو جیبم بود و پول زیادی هم تو کیفم نبود که بخوام نگرانش باشم.ولی وقتی رسیدم خونه، دیدم جلوتر از من تکیه زده به در و منتظره، کیفم هم توی دستش بود.با دیدنم جلو اومد و کیف رو به طرفم گرفت:
- سلام خانم.
- سلام.
- بفرمائید کیفتون، برگشتم به میدون، ولی اونجا نبودید.
- ممنون آقای؟
- یزدان ستا، آرش یزدان ستا.
- خوشبختم، می دونین آقای یزدان ستا، فکر نمی کردم موفق به انجام این کار بشین، واسه همین برگشتم خونه.
- چرا همچین فکری کردید؟
- آخه این روزا، کمتر کسی به خودش زحمت می ده و از این کارا می کنه.
لبخندی زد و گفت:
- ببینید چیزی کم نشده؟
داخل کیفم رو نگاه کردم، هم کیف پولم بود و هم خرده لوازم هایی که اکثرشون بی مصرف بودن.
- بله، ممنون.
- البته عذر میخوام که مجبور شدم داخل کیفتون رو نگاه کنم، دنبال آدرس می گشتم و خوشبختانه قبض تلفن راهنمای خوبی بود.
کیف پولم رو درآوردم و تمام محتویات اونو خارج کردم و گرفتم طرفش:
- بفرمائید، قابل شما رو نداره، هر چند در مقابل کار شما بی ارزشه.
- ممنون، من واسه پول این کار رو نکردم.
- می شه بپرسم چرا زحمت این کار رو کشیدید؟
موذیانه خندید:
- واسه این که به شما ثابت کنم، هستن کسانی که به خودشون زحمت کمک به دیگران رو می دن.
- در هر صورت ممنون.
- می تونم یه خواهشی از شما بکنم خانوم...
- مهریان.
- بله،خانم مهریان، البته جسارته می تونم شماره ی شما رو داشته باشم.
-روی قبض بود چرا برنداشتید؟
- خوب چون اجازه نداشتم، چه فایده اگر بر میداشتم و شما تمایلی به صحبت نشون نمی دادید.
آرش تنها کسی بود که واقعا به دلم نشست.اون با همه فرق داشت و اونجا سرآغاز آشنایی ما بود.
کفشام رو پوشیدم و رفتم تو حیاط.چند قدم بیشتر ترفته بودم که باد زد و شمعی که تو دستم بود خاموش شد و همه جا تو تاریکی فرو رفت.تاریکی محض.جیغ خفیفی کشیدم و به سمت در حیاط شروع به دویدن کردم.چشمام رو بسته بودم و می دویدم، وقتی دستام در آهنی رو لمس کرد، با وحشت چشام رو باز کردم و با عجله از در خارج شدم.
کوچه ی بلند و بی انتهای ما هم کاملا توی سکوت فرو رفته بود، عجب پدری داشتم من، چقدر نگران من بود! اصلا بود و نبود من براش فرقی نمی کرد.سعی کردم به یاد بیارم، آخرین باری که دیدمش کی بوده.سه یا چهار روز پیش، سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون.
کوچه تو سکوت فرو رفته بود، یه سکوت رعب آور و وحشت انگیز.لحظه ای ایستادم . فکر کردم که کجا باید برم.
خوب می رم و یه چیزی می خورم، هم شام خوردم و هم تا برق بیاد یه دوری زدم.در پناه دیوار شروع به حرکت کردم.هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که نور چراغ های ماشینی که نزدیک می شد توجهم رو جلب کرد .سرم رو انداختم پایین و مسیر خودم رو در پیش گرفتم ، ولی ماشین که یه تاکسی فرودگاه بود کنارم متوقف و در عقب باز شد و مردی از اون بیرون اومد. فکر کردم میخواد عبور کنه، خودم رو کشیدم کنار ولی اون با صدای گرمش متوقفم کرد.
- عذر میخوام خانوم، می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
- بله؟
- من تازه از خارج اومدم و دنباله این آدرس می گردم.
و یه کاغذ به طرفم گرفت.از طرز صحبت کردنش مشخص بود که راست می گه تازه از خارج برگشته، چون بعضی کلمات رو با لحن خاصی ادا می کرد.
-می دونید این کوچه ها همه شبیه به همه ان و متاسفانه اسم و تابلوی مشخصی هم ندارن.
راننده تاکسی که انگار داغ دلش تازه شده باشه، گفت:
-آره آبجی قربون دستت یه ساعته داریم دنبال این آدرس می گردیم.
بدون این که نگاه به آدرس دستم بندازم، گفتم:
-شما باید تا انتهای این خیابون برین و بپیچین دست راست، جلوتر که برین می رسین به فلکه، فلکه رو دور بزنین دست چپ، خیابونی که نبش بانکه انتهای اون یه کوچه بن بسته، آدرس شما مال اونجاست.
Thanks.-
زیر چشمی نگاش کردم، یه بلوز و شلوار سفید پوشیده بود که اندامش رو سخت در بر گرفته بود.توی تاریکی چهره اش قابل تشخیص نبود.
- خواهش می کنم، کاری نکردم.
بدون حرفی سوار ماشین شد و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه، سرش رو از شیشه بیرون آورد و گفت:
- لیدی اگه مسیرمون یکیه،برسونیمتون.
- نه ممنون، من تا سر کوچه بیشتر نمی رم، شما بفرمائید.
و تو دلم اضافه کردم:
" بفرما، یه آشی برات پختم، که تا دو ساعت دیگه تو خیابون ها بگردی."
به خیابون اصلی رسیدم روشنایی چشمامو نوازش داد، خوشبختانه مغازه ها برق داشتند.به اولین پیتزا فروشی که رسیدم، رفتم تو سفارش یه پیتزا مخلوط دادم.توی تنهایی و سکوت پیتزام رو خوردم و وقتی مطمئن شدم دو سه ساعتی از خروجم از خونه می گذره، بلند شدم و پول پیتزام رو دادم و رفتم طرف خونه. با دیدن چراغ های روشن کوچه، یه دنیا امید مهمون دلم شد.غذق تو دنیای خودم بودم که از پشت صدای نزدیک شدن یه ماشین رو شنیدم.خودم رو کنار کشیدم تا از کنارم عبور کنه، ولی سرعتش رو با گام های من تنظیم کرد.وحشت همه ی وجودم رو گرفت، مخصوصا وقتی صدای زنگ دار بهمن توی گوشم پیچید.
- هی خوشگله، بیا سوار شو بریم.
بهمن به معنای اسمش مثل یه بهمن بود، بهمنی سرشار از بدبختی و دردسر.با وحشت سر برگردوندم و با تمام توان فریاد زدم:
- خفه شو کثافت.
یه صدای دیگه گفت:
- او او .... چقدر خشن.
فهمیدم هیچ کدوم تو حال عادی نیستن، یکی شون تا کمر از شیشه بیرون اومده بود داشت واسه خودش دست می زد و آواز می خوند.
- دست از سرم بردارید آشغال ها.
- هی بهمن به ما می گه دست از سرم بردارید، مگه دست ما رو سرشه؟دست من که اینجاست.
بعد شروع کرد به دست زدن.
سرعت قدم هام رو بیشتر کردم، خدایا پس چرا این کوچه به انتها نمی رسید، چرا کسی نمی یاد یه دادم برسه.
- هی بداخلاق، یه امشب رو با ما بیا.ما دست خالی ردت نمی کنیم، از خجالتت در میایم.
- خفه شو کثافت.
- بد نیست یه خورده خوش اخلاق تر باشی.
- می بندی دهنت رو آشغال بی شعور، یا...؟!
- هی بهمن، دوستت فرهنگ لغته؟
دوباره همگی با هم خندیدن.شروع کردم به دویدن.خدایا عجب غلطی کردم بیرون اومدم ها.حین دویدن دستم رو کردم تو کیفم، دنبال کلید. اه، این کلید لعنتی کجا بود؟کیفم از دستم افتاد.حتی برنگشتم برش دارم.رسیدم جلوی در خونه، دستم رو گذاشتم رو زنگ و با پام شروع کردم به لگد زدن.صدای ترمز ماشین بند دلم رو پاره کرد.
- هی بچه ها اینجاس،بیایید پایین تا با هم بگیریمش، می ترسم مثل موش فرار بکنه.
به شدت لگد هام، اضافه کردم.
- یکی این در لعنتی رو باز کنه... بابا... شراره... به دادم برسید، یکی کمک کنه.
ولی توی اون کوچه، با اون خونه های ویلایی و باغ مانندش، صدا به صدا نمی رسید. یا نا امیدی فریاد می زدم و کمک میخواستم که کی دستش رو گرفت جلوی دهنم.
شروع کردم به چنگ انداختن و لگد زدن، ولی یکی دیگه هم اومد جلو و پاهامو گرفت.هر چه نیرو تو بدنم بود جمع کردم و لگد زدم.ناخن هام رو تا اون جا که قدرت داشتم تو دستش فرو بردم و یه گاز محکم از دستش گرفتم.فریادی کشید و رهام کرد.سرم محکم به زمین خورد، حس کردم چشمام داره سیاهی می ره. بدنم بی حس شد.هنوزم پاهام تو دست بهمن بود و اون داشت منو با خودش می کشید.همه ی نیروی باقی مونده تو بدنم رو جمع کردم و یه لگد محکم توی شکمش زدم.فریادی کشید و پاهامو رها کرد.بلند شدم و شوع کردم به دویدن.رفتم طرف در و با مشت کوبیدم به در. در اوج ناامیدی در باز شد و من با سر رفتم داخل حیاط.
قدرت و توان این که سرم رو بلند کنم و ناجی خودم رو ببینم نداشتم.سرم رو گذاشتم زمین و زیر لب خدا رو شکر کردم از اینکه بابا رو رسوند.نمی دونستم چه جوری باید تو روی بابام نگاه کنم، ولی بازم خدا رو شکر کردم.بابا هر بلایی سرم بیاره بهتر از بلایی است، که می تونست به سرم بیاد.
- بچه ها بزنید به چاک،اوضاع پسه.
و صدای خشمگین مردی که فریاد می کشید:
- خجالت نمی کشید پس فطرت ها،وای به حالتون اگه یه بار دیگه این طرف ها آفتابی بشید.
و بعد صدای کشیده ی محکمی سکوت شب رو شکست.چقدر دلم خنک شد.خدایا من چه بابایی داشتم و قدرش رو نمیدونستم.دلم می خواست بلند می شدم و دست هاش رو می بوسیدم و ازش به خاطر رفتارای بدی که باهاش داشتم معذرت می خواستم.
بغضم شکست و اشکام بی اراده جاری شد. خدایا چه خطری از سرم گذشت.اگه بابا سر نمی رسید؟سرم رو گذاشتم زمین و هق هق گریه ام فضا رو پر کرد.
با حس گرمی دستی رو شونه هام سرم رو بلند کردم، اومدم بگم:
- ممنون بابا... که به جای بابا، چهره ی غریبی رو دیدم.
با وحشت خودم رو عقب کشیدم.متوجه وحشتم شد، چون با صدای گرم و آرام بخشی گفت:
- نترس خانم، اینجا جات امنه.
و بعئ زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد از جام بلند شم.به سختی ایستادم، دست و پاهام هنوز می لرزید.با صدایی دو رگه پرسیدم:
- شما اینجا چه کار می کنید؟
لبخندی زد و گفت:
- مثل اینکه من باید از شما بپرسم اینجا، اونم این وقت شب یه دختر تنها چه کار می تونه داشته باشه؟
یه لحظه شک کردم که آیا درست اومدم!یه نگاه به اطرافم انداختم و بعد بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- فکر نکنم لازم باشه تو خونه ی خودم بهتون جواب پس بدم.
بدون اینکه طرز صحبتش عوض بشه، باهمون متانت گفت:
- شما باید پریا خانوم باشید درسته؟
- من هر کسی باشم مهم نیست، مهم اینه که شما کی باشید؟
- فعلا ناجی شما.
اومدم یه چیز دیگه بهش بگم دیدم بی انصافیه،اون بیچاره به من کمک کرد حالا هر کی می خواد باشه،اون به جای بابام به فریادم رسید.زیر لب گفتم:"بابا، چه واژه ی بیگانه ای" و دوباره یه نفرت باور نکردنی از اون تو دلم نشست.
با بی حالی به سمت ساختمون حرکت کردم. اونم کنارم شروع کرد به حرکت.
- عذر میخوام، ولی می شه بپرسم این وقت شب تو خیابون چه کار می کردید؟
- دنبال یه لقمه نون بودم واسه خوردن.
- ولی تو خونه که نون هست، چون ما الآن تصمیم داشتیم شام بخوریم.
- اگه من اونو می خوردم، که شما گرسنه می موندید.
- اگه مشت و لگدت هم مثل زبونت تند و تیز بود، از اون پسرا کتک نمی خوردی.
- ندیده بودم به آدم تو خونه ی خودش هم توهین کنن.اصلا آقا کی باشن؟باغبون جدید؟به بابام گفته بودم یه آدم کر و لال استخدام کنه، ولی نمی دونم چرا توجه نکرده.
- بله؟
- خوبه و الله، اگه بیل زدنت هم مثله زبونت تند و تیز باشه، یه ماهه این باغ رو مثل بهشت می کنی.
- ببخشید سرکار خانم آبشاری، نهری، چیزی احتیاج ندارن؟تعارف نکن بگو؟
- اگه اسمت فرهاد بود شاید ازت می خواستم، ولی فکر نکنم به گروه خونیت بخوره از این کارا بلد باشی.تو همون بیلت رو بزنی کافیه.
از پله های تراس بالا رفتم و گفتم:
- می تونی امشب رو تو اون انباری گوشه ی باغ سر کنی، تا فردا بدم زیر زمین رو تمیز کنی.
- بله؟
- ببینم گوشاتون مشکل شنوایی دارن، بالاخره یه جا برای خوابیدن لازم داری، نه؟
- نه، ولی شما از مهموناتون تو انباری پذیرایی می کنین؟
با یه لحن خاص صحبت می کرد، حس کردم چقدر لحن صداش برام آشناست.انگار قبلا باهاش هم کلام شده بودم، فکری مثل برق از ذهنم عبور کرد.

deltang 09-22-2009 12:29 PM

فصل 2-4

برگشتم و توی نور تراس بهش دقیق شدم.بلوز و شلوار سفیدش کاملا به اندامش می اومد.موهاش رو به طرز خاصی شونه کرده بود و ابرو های کشیده اش، چهره ی آشنایی رو تو ذهنم ترسیم می کرد. بینی قلمی و لب هایی کاملا هماهنگ، با چشم های خاکستری و جذابش، ترکیب صورتش رو کامل می کرد.
-حالتون خوبه؟
به خودم اومدم و متوجه شدم که بی دلیل بهش خیره شدم.
-تا خوبی رو تو چی ببینی؟
-تو چشمای خیس و ابری شما و خونی که از گوشه ی لبتون جاری شده.
دستم رو بردم طرف صورتم.راست می گفت، از گوشه ی لبم داشت خون می اومد.رفتم تو خونه، اونم که هنوز نمی دونستم کیه پشت سرم اومد تو.
-هنوز نگفتید چه طوری اومدید اینجا، کسی دعوتتون کرده؟
روی مبل نشستم و او جواب داد:
-فعلا یک کم استراحت کنید، رنگتون پریده، در ضمن وقت واسه سوال جواب دادن زیاده.
با نگاه به جستجوی شراره و بابا پرداختم.
-دنبال چیزی می گردید؟
-شما تنهایید؟
-بله، می ترسید؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
پس بقیه کجان؟
-اگه منظورتون آقا مسعود و شراره است، که نه نیستن، اونها هنوز شرکتن.
-پس شما اینجا چی کار می کنید؟
-خودتون که فرمودید، بنده باغبون جدیدم، حالا فکراتون رو بکنید، اگه مستخدم هم لازم داشتید بنده در خدمتم.
-عذر می خوام، قصد جسارت نداشتم، مهمون شراره اید؟
-شراره؟
سرم رو تکون دادم.یه دستمال گذاشت رو لبم و گفت:
-شراره صداش می کنی؟
-همون که صداش می کنم از سرش زیاده، گاهی وقت ها یه هی، هویی یا خانومه صداش می کنم.
-یعنی انقدر ازش بدت می آد؟
خندیدم:
-بدم که نمی آد، ازش متنفرم.
آشکارا جا خورد و با تعجب پرسید:
-پس عجیبه که چه جوری این مدت کنار هم زندگی می کنید.
-ما زندگی نمی کنیم، ما فقط همدیگه رو تحمل می کنیم.
-چیزای جالب می شنوم.
-اگه یه ماه تو این خونه بمونی، چیزای جالب هم می بینی، آخ چقدر سرم درد می کنه.
-چیزی لازم نداری برات بیارم.
-چرا یه لیوان آب، آشپزخونه اونجاست.
و با دست به آشپزخونه اشاره کردم.
بلند شد و رفت تو آشپزخونه. فکر کردم خوب یه طعمه ی دیگه، لعنتی عجب تیکه ایه، حتما از بچه های شرکته و شراره فرستاده دنبال مدرکی،چیزی.ولی صداش چقدر برام آشناست.آخ سرک چقدر درد می کنه، لعنتی ها بدجور زمین زدنم.دستم رو بردم بالا و روی سرم کشیدم، باز خدا رو شکر که نشکست.بلند شدم و رفتم جلوی آینه و به صورتم نگاه کردم، گوشه ی لبم ورم کرده بود.خم شدم و شلوارم و کشیدم بالا.وای زانوم کبود شده بود.داشتم بقیه جاهای پام و دستم رو معاینه می کردم، که صدای افتادن جسم سنگینی و متقاعب اون شکستن چیزی نگاهم رو به سوی آشپزخونه سوق داد.با بی حالی به سمت آشپزخونه رفتم و بهسنگ های اپن تکیه دادم.با دیدن اون که هنوز نمی دونستم اسمش چیه و تو خونه چی کار داره، خنده ام گرفت.رو زمین ولو شده بود و داشت به من نگاه می کرد.در حالی که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم، گفتم:
-اگه خوابتون می آد بالا اتاق خواب زیاده، اینجا که خیلی بده، زمین سرده سرما می خورید.
به سختی بلند شد و نشست و در حالی که با دست پشت سرش رو می مالید، گفت:
-شما جز مسخره کردن کار دیگه ای بلد نیستید؟
-چرا، خندیدن.
و دوباره شروع کردم به خنده.دستش رو کشید رو سرامیک ها و با تعجب گفت:
-اینا دیگه چیه؟
-سر... ا ... میک ... تکرار کن تا یاد بگیری.
با تعجب نگام کرد، حتما داشت می گفت این دیگه کیه!
بی توجه به نگاه متعجبش ادامه دادم:
-من نمی دونم شما چه جور جایی زندگی می کنی، ولی اینجا دیگه موکت از مده افتاده، الآن دیگه بیشتر از سرامیک استفاده می کنن.
-می دونم، منظورم این کف هاست.
یک دفعه یادم افتاد، قبل از این که برق بره، داشتم سرسره بازی می کردم.
-خوب شراره است دیگه، بازم یک کاری رو نصفه نیمه ول کرده.
دستش رو به کابینت گرفت و بلند شد.
-عجیبه، شراره که خیلی منظم تر از این حرفا بود.
-یعنی میخوای بگی، تو شرکت از این کارا نمی کنه؟
بی توجه به سوالم، مشغول جمع کردن خرده های لیوان شد.
-شما بیایید برید، من جمع می کنم.
و با این حرف رفتم تو اشپزخونه و جارو برداشتم و شروع کردم به جارو کردن.
-مواطب باشید خرده شیشه به پاتون نره.
-بله، حتما، ممنون از یاد آوریتون.حالا لطف کنید تا چیز دیگه ای نشکوندید، برید کارتون رو انجام بدید، رفع زحمت کنید.
تی رو برداشتم و شروع کردم به خشک کردن، اما هنوز یه سوال مرتب تو ذهنم تکرار می شد.
-گفتید شراره شما رو فرستاده اینجا؟
-من، نه!
-پس چی، حتما مسعود خان دستور فرمودند.چیه، نکنه خانوم خانوما جلسه داشتن و رنگ روسری شون با کفشاشون ست نبوده و این بار نوبت شما بوده، که بیایید واسه ماموریت؟
با تعجب گفت:
-ماموریت؟
-آره دیگه، حتما اومدید کفش و جوراب و روسری، یه رنگ براشون ببرین.
هیچی نگفت و فقط ایستاد و با نگاه متعجبش، نگام کرد.کارم که تموم شد وو زیر لب غر زدم:
-خوب اینم از این، بازم من مجبور شدم کارای نصفه و نیمه ی اون خانوم رو تموم کنم.
نمی دونم چرا دوست داشتم، تو شرکت همه درباره ی اون، اونجور که من میخوام فکر کنن.یه لیوان آب و یه قرص برداشتم و رفتم هال.سرم خیلی درد می کرد.
-شما قرص نمی خورید؟ با اون سقوط آزادی که داشتید، فکر می کنم لازمه.
-نه، ممنون.
نشستم رو مبل و عجیب این که، اونم اومد و نشست رو به روم.دیگه واقعا داشتم گیج می شدم. یعنی اون کی بود و اینجا چی کار می کرد؟
-ببخشید، شما مطمئنید که اشتباه نیومدید؟
-مگه اینجا منزل مهریان نیست؟
-چرا ولی شما؟
-من! باغبون جدید.
خندیدم و گفتم:
-من قصد توهین نداشتم.
-اتفاقا ازت خوشم اومد، آدم با دل و جرئتی هستی، همین که تا این وقت شب بیرون موندی و با دیدن من دست و پات رو گم نکردی و عادی برخورد کردی، نشون از دل و جرأتته.
-دل و جرأت! نه جونم اشتباه نکن، من برام عادت شده.دیگه برام عادیه که شب ها تا دیر وقت تو خونه تنها باشم و یا هر روز مهمون ها و فرستاده های رنگ و وارنگ خانوم رو ملاقات کنم. یه روز منشی شرکت می آد دنبال مدرک خانوم، یه روز راننده تشریف می آرن دنبال پالتوی خانوم، یه روز آبدارچی می آد دنبال پول و یه روز مستخدم می آد دنبال هزار تا کوفت و زهر مار دیگه.حالا شما هم یکی از همون مهمون های خارجی، شایدم شهرستانی باشید.شاید اومدید دنبال پول و کیف خانوم، ولی متأسفم چون تموم پول هاش رو خرج کردم.
-چه کار کردی؟
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:
-چیز عادیه.دیگه خودش باید فهمیده باشه، وقتی کیفش جا می مونه،باید قید پول هاشو بزنه.
خندید و گفت:
-خوب، تو با این همه پول چی کار می کنی؟
دستم روروی شکمم کشیدم و گفتم:
-ار خجالت خودم درمی آم.
خندید و گفت:
-واقعا همش رو می خوری؟
-همه اش که نه، نصف اونو می دم به سطل آشغال.
-چرا؟با کی لج می کنی؟
-با همه، با دنیا.
و بلندتر از قبل ادامه دادم:
-با اونها، اونها زندگی رو واسم جهنم کردن و من می خوام برای خودم بهشت بسازم.
آهی کشید و گفت:
IM Sorry ForYou
-خیلی خوب بابا فهمیدم مترجم شرکتی اومدی دنبال اون فکسه!؟ آره، ولی برات متأسفم، چون ریختم آشغالی.
-چه کار کردی؟
-تقصیر خودشه، می خواست نگه قراره یه فکس مهم برامون بیاد، تا من کنجکاو نشم.
-در مورد چی بود؟
-نمی دونم، چون انگلیسی من اصلا خوب نیست، آخرین نمره ام 10 بود.
-خوب چرا به اینجا فکس کردن؟
-چون قبض تلفن شرکت رو گم کرده بودم و پرداخت نشده بود، تلفن قطع شده و اونا هنوز دلیل قطع اونو نمی دونن فکر می کردن سیستم های مخابرات مشکل داره.
-تحقیق نکردن؟
-چرا، ولی این کارو هم خودم کردم.
-یعنی دروغ گفتب؟
-چاره ای نبود، وگرنه یه کتک حسابی نوش جان کرده بودم.
-یعنی واقعا قبض گم شده بود.
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
-نوچ، پولش رو خرج کرده بودم.
-چه کار کردی، با اون همه پول.
-ای بابا، همش صد هزار تومان ناقابل بود، باهاش لباس خردیدم.
-بعدش چی شد؟
-هیچی، شراره خانم مجبور شد دست تو جیبه مبارک بکنه و قبض رو پرداخت کنه.
-چرا؟
-چون خودش ازم خواسته بود قبض رو پرداخت کنم. بعدش هم پشت دستش رو داغ کرد، که دیگه از این خرده فرمایش ها نکنه.بله و تو اون دو روزی که تلفن قطع بود، اون فکس مهم رسید و الآنم داخل سطل آشغاله.
-تو دیوونه ای.
-اونها ازم یه دیوونه ساختن.
-ولی تو داری لجبازی می کنی؟
خودم هم نمی دونم چرا اون حرفا رو واسه اون می گفتم، شاید احتیاج به یه هم صحبت داشتم، یکی که بتونم براش حرف بزنم و واسه حرف بزنم و واسه کارام دلیل بیارم. اون ها که هیچ وقت به حرفام گوش نمی کردن، اصلا فرصت گوش کردن هم نداشتن. شرکت و مهمونی های شبانه بهشون فرصت نمی داد.
-خوب، حالا که دیدید خبری از فکس نیست، می تونید تشریف ببرید.
-کجا؟
-شرکت.
-ولی من با شرکت کار ندارم.
-مگه مترجم شرکت نیستید؟
-نه.
-پس اینجا چه کار می کنید؟
-اومدم مهمونی.
خندیدم:
-کی دعوتتون کرده؟
-شراره خانم
و شما چه نسبتی باهاش دارید؟
-خوب شراره ...
-یعنی انقدر باهاش صمیمی و خودمونی شدی، که شراره صداش می کنی؟
-خوب آره، ما همیشه با هم راحت بودیم.
-دیگه چی، حتما باهاش دست هم می دی؟
-معلومه.
-اونم جلوی بابام؟
-صورتش رو هم می بوسم.
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:
-به من ربطی نداره.
و بعد در حالی که قرصم رو تو دهنم می ذاشتم، گفتم:
-هر کی می خوای باشی، باش.
-خوب من داداش شراره ام، پدرام.
یک دفعه آب پرید گلوم و شروع کردم به سرفه.بلند شد و اومد با دست زد پشتم.
با نفرت از جا بلند شدم و میون سرفه فریاد زدم:
-به من دست نزن.
-واسه چی، تا الآن که مشکلی نبود، تازه سر به سرم می ذاشتی.
-اون موقع نمی دونستم برادر مارمولکی.
-خوب اون، به من چه ربطی داره؟
-خون کثیف اون، تو رگ های تو هم هست.
-واقعا برات متاسفم.
-تاسفت رو نگه دار واسه خواهرت، که فقط بلده آشیونه به هم بریزه.
-مشکل از اون نیست، مشکل از توئه، بدبینی، از وقتی با هم رو به رو شدیم، فقط داری از اونها بد می گی.
-ببین آقا پدرام، اومدی اینجا، خیلی خوب، خوش اومدی، پس کاری به من نداشته باش.
-تو طرز فکرت اشتباست.
-اولا تو نه شما، فوری پسر خاله نشو.حالا فکر نکن یه کم شوخی کردیم فامیل شدیم... .
خیلی خونسرد پاشو انداخت رو هم و گفت:
-بذار جواب اولا تو بدم، بعد شروع کن به توضیح دومی؛ خوب خانوم من و تو چه بخوای چه نخوای با هم فامیل هستیم، خوب ناسلامتی من دایی توام.
-تو نه شما!
-خیلی خوب دایی شمام.
-در ضمن سعی کن حریم خودت رو رعایت کنی و زیادی با من صمیمی نشی.
-چطور من واسه شما توام، ولی شما واسه ی من فقط شما!
بلند شدم و گفتم:
-من هر طور که دلم بخواد، با اطرافیانم رفتار می کنم.
-خوب اینم از خودخواهی شماست.
-من خودخواهم یا اون موذی.
-منظور شراره است؟ خوب معلومه تو! ببخشید شما!
-واقعا واسه خودم متاسفم، اون کم بود، یه طرفدار هم پیدا کرد.
و بعد دستم رو تو هوا تکون دادم:
-من می رم بخوابم، شما هر کاری دوست دارید بکنید.فقط مزاحم من نشید که هیچ کمکی نمی تونم بهتون بکنم.
-بعله، قبلا هم اینو بهم ثابت کردید، که نباید روی کمک شما حساب کرد.
پرسیدم:
-فبلا؟
-بعله، آدرس دقیقی که بهم دادید، اینو بهم ثابت کرد.
تازه فهمیدم که چرا صداش برام آشناست، توی اون تاریکی صورتش رو ندیدم، واسه همین نتونستم تشخیص بدم، که این همون صاحب صداست. لبخندی شیطانی زدم و گفتم:
-خیلی حیف شد.
-همچین هم حیف نشد، سه ساعت طول کشید تا این جارو پیدا کردیم. مجبور شدم یه بار هم تا شرکت برم و برگردم.
-بعله، این حیف شد که اگه می دونستم شما برادر اون موذی، آب زیر کاهید، کاری می کردم که سر از کرج دربیاربد.
و منتظر نشدم حرف دیگه ای بزنه و از پله ها بالا رفتم. درو پشت سرم قفل کردم، نفس راحتی کشیدم و زیر لب غریدم:" خودش کم بود، فک و فامیلاشم دعوت کرد."
و بعد از همونجا پریدم رو تخت. صدای ناله اش بلند شد.دگمه ی ضبط رو فشار دادم و دراز کشیدم.دست هام رو زیر سرم قلاب کردم و چشمام رو بستم دوباره صحنه ها برام زنده شد. " خدایا چه خطری ازم گذشت. اگه پدرام نمی رسید، کارم ساخته بود. درسته که ازش متنفرم فقط واسه این کخوبیه برادر شراره است، ولی بازم دستش درد نکنه که به موقع به فریادم رسید. نمی دونم اون وسط سر و کله ی اون احمق از کجا پیدا شده بود. بهمن کسی بود که تنها چیزی ازش می دونستم، اسمش بود. انتهای خیابون توی یه خونه ی قدیمی زندگی می کرد. هیچ کس، هیچ چیزی درباره ی اون و خانواده اش نمی دونست. هر از چند گاهی ناپدید می شدن و بعد از چند هفته دوباره سر و کله ی نحسشون پیدا می شد. بهمن هم یا خمار بود و یا مست. همیشه مجبور بودم یه فکری واسه خودم بکنم، از این به بعد یه چاقو تو کیفم می ذارم.
صدای زنگ تلفن مثل یه پتک رو اعصاب داغونم فرود اومد. با اینکه حوصله ی کسی رو نداشتم، ولی دستم بی ارداده به سمت گوشی کشیده شد.
-بفرمایید؟
-سلام خانم بد اخلاق.
-شما؟!
-خوبی، سالمی که؟!
-گفتم شما؟!
-یعنی نشناختی؟
-حامد تویی؟
-نوچ.
-کاوه من حوصله ی شوخی ندارم.
-نوچ.
-سامی تویی، اذیت نکن.
-او او، پس فقط با ما نا مهربونی.
-خفه لطفا.
-بد نبود با ما می اومدی، بهت بد نمی گذشت.
-پس تویی عوضی.. خوب گوش کن احمق جون، اگه یه بار دیگه سر راهم سبز بشی...
حرفم رو قطع کرد:
-مثلا چه غلطی می کنی؟
-خفه ات می کنم.
مستانه خندید:
-ا... تو که انقدر شجاعی، جرا امروز این کارو نکردی؟
-دفعه ی بعد این کار رو م کنم.
و گوشی رو کوبیدم رو دستگاه. لحظاتی بعد دوباره زنگش، رو اعصابم رژه رفت. گوشی رو برداشتم، صدای خنده ی وحشتناکش توی گوشم پیچید.
-چرا عصبانی می شی عزیزم؟
فریاد زدم:
-خفه شو.
-من که چیزی... .
بلند تر فریاد زد کشیدم:
-خفه شو بهمن. خفه. دیگه نمی خوام صداتو بشنوم.
بازم خندید. گوشی رو برداشتم و پرت کردم طرف دیوار. سیمش پاره شد و محکم خورد تو دیوار و خرد شد. وقتی صدای شکستنش رو شنیدم، انگار آروم شدم. بغضم ترکید و اشکام گونه هام رو بوسه بارون کرد. زیر لب گفتم:" دست از سرم بردارید." صدای در دوباره محرک اعصابم داغونم شد. دست هام رو رو گوشام گذاشتم تا نشنوم.
-پریا خانوم... حالتون خوبه، اتفاقی افتاده؟
بی اراده فریاد زدم:
-خفه شو. همتون خفه شید. بسه دیگه، چی از جونم می خواهید، دست از سرم بردارید.
سرم رو توی بالش فرو کردم و هق هق گریه، فضای ساکت اتاق رو پر کرد

deltang 09-22-2009 12:35 PM

فصل 5
با کسالت زیادی که احساس می کردم بیدار شدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم. مثل همیشه، نه صبح بود. مثل تمام روزای دیگه با بی حوصلگی بیدار شدم. بازم من بودم و تنهایی. امروز چه کار باید بکنم، چه جوری سر خودم رو گرم کنم؟
بلند شدم و تو آینه، نگاهی به سر تا پام کردم. صورتم از آثار گریه ی دیشب، هنوز پف آلود بود. حوله رو برداشتم و رفتم حموم. وان رو پر از آب کردم و رفتم نشستم تو آب. گرمای آب رخوت عجیبی به تنم داد. مچ دستم درد می کرد. نگاش کردم، دورش یه هاله ی کبود افتاده بود. رو بازوم هم چند تا خراش جزئی دیده می شد، ولی این زخم ها در مقابل زخم های دلم هیچ بود.
از حموم که بیرون اومدم، سرحال تر از قبل بودم. بلوز و شلوار آبی روشنم رو تنم کردم و موهای نم دارم رو ، با کش جمع کردم بالای سرم. از اتاق بیرون اومدم و طبق عادت همیشگی بلند بلند شروع کردم با خودم حرف زدن:
-خوب پریا خانوم، اول برو سراغ یخچال و از خجالت این شکم گرسنه در بیا، که دیشب تا صبح آواز می خوند.
جلوی پله ها بودم که با شنیدن صدای افتادن جسمی رو سرامیک ها، قلبم ریخت و نفسم حبس شد. چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. با وحشت سرم رو برگردوندم و آماده بودم، که با دیدن هر چیز غیر عادی شروع کنم به دویدن. ولی از چیزی که دیدم به جای ترس متعجب شدم، یه عروسک قشنگ پشت سرم ایستاده بود، نه عروسک نبود بچه بود، داشت با اون نگاه آبی و دریائیش منو نگاه می کرد. یه لباس خواب سفید تنش بود، که بلندی اش به روی مچ پاهاش می رسید. آهسته جلو رفتم و در مقابل پاش زانو زدم:
-تو اینجا چی کار می کنی؟ تو فرشته ای! آره یه فرشته ی کوچولو؟ از کجا اومدی؟
دستم رو روی موهای طلایی و خوش حالتش حرکت دادم:
-سلام خانوم خوشگل.
با لحن کودکانه اش جواب سلامم رو داد.
-سلام، تو کی بود؟
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت. یعنی این بچه ی کی می تونست باشه؟ بغلش کردم و صورت سفیدش رو بوسیدم و برام جالب بود، که بدون کوچکترین مقاومتی تو بغلم آروم گرفت.
-خوب تو با کی اومدی اینجا؟!
-با، بابایی
تو چهره اش خیره شدم، چقدر شبیه شراره بود. چونه اش، لباش، از فکری که به ذهنم رسید بر جا خشکم زد، یعنی ممکن بود بچه ی اون باشه؟! خم شدم و گذاشتمش زمین و با خشم پرسیدم:
-تو اینجا چی کار می کنی؟
خیره نگام کرد، انگار از تغییر رفتارم متعجب شده بود. بازم نگاش کردم، انگار سه یا چهار سال بیشتر نداشت. ولی آخه مامان من که دو سال بیشتر نیست فوت کرده. یعنی، یعنی قبل از اون هم بابا و شراره ... سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون، نه این امکان نداشت. چند قدم جلو اومد و دستم رو گرفت، با عصبانیت دستم رو پس کشیدم و هولش دادم عقب. تعادلش رو از دست داد و خورد زمین.
-سارا، سارا جون کجایی دختر گلم.
به سمت صدا برگشتم، شراره سرحال تر از همیشه از پله ها بالا اومد. دختر بچه که دیگه می دونستم اسمش ساراست، با دیدنش شروع کرد به گریه و دست هاش رو واسه اینکه شراره بغلش کنه به سمت او دراز کرد. شراره با عجله خودش رو بهش رسوند و گفت:
-بیا ببینم چی شده عزیزم، چرا گریه می کنی؟
بغلش کردم و در حالی که روی موهاش بوسه می زد، سعی کرد آرومش کنه. وقتی گریه ی سارا به هق هق و بعد کم کم قطع شد، رو به من گفت:
-دیدیش پری، قشنگه نه، به نظر من باید زودتر از این می اومد تو زندگی ما. اون می تونه زندگی ما رو قشنگ تر کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
-چرا زودتر این کارو نکردی، که خوشبختیت کامل بشه.
-نظر باباش بود، اون می گفت الآن زوده.
زیر لب گفتم: " هم از تو هم از اون، از همه تون بیزارم."
و بعد دسته ای از موهای طلایی سارا رو تو مشتم گرفتم و کشیدم و بی توجه به فریاد اعتراض شراره به سمت پله ها دویدم.
اشکام بازم بی ارده جاری شدن. از پله ها پایین دویدم، می خواستم زودتر خودم رو از اون محیط بیرون ببرم. با آستین بلوزم اشکامو پاک کردم. روی دومین پله، پام گیر کرد زیر پاچه ی گشاد شلوام و تعادلم رو از دست دادم. جیغ کوتاهی کشیدم و چشمامو بستم. صدای فریادم توی صدای گریه ی سارا و جیغ شراره گم شد. منتظر بودم تا سرم به زمین برخورد کنه و زیر لب آرزو کردم دیگه از جام بلند نشم، ولی بر خلاف انتظارم به جای زمین توی جایگاه گرم و نرمی فرود اومدم. چشمام رو باز کردم، نگام تو نگاه متعجب پدرام نشست. با نفرت از جا بلند شدم به جای تشکر گفتم:
-یادم می آد آخرین بار بهتون گفتم، نمی خوام دور و بر من باشید، ولی الآن می بینم که توی دست و پای منید.
اخمی به چهره اش آورد و گفت:
-ببخشید که نذاشتم بخورید زمین!
-هیچ یادم نمی آد کمک خواسته باشم.
-باز چی شده اول صبحی؟
-هیچی تازه الآن فهمیدم که من چقدر احمق بودم و خواهر شما چقدر زرنگ! اونا منو چی فرض کردن. تو هم دستت رو بکش و به من دست نزن.
-فکر نمی کنی دیگه داری شورش رو در می آری؟
-آخ ببخشید به مقام بلند بالای شما توهین شد. فراموش کرده بودم شما هم برادر همون... .
تازه متوجه گریه ی سارا شد و بدون اینکه منتظر بقیه ی حرفم بمونه، از کنارم عبور کرد . از پله ها بالا رفت.
-بیا ببینم، عسل بابا چش شده.
سارا خودشو تو بغل اون انداخت و با بغض گفت:
-بابا ... اون موهامو کشید.
و با دست به من اشاره کرد. از چیزی که می شنیدم مثل یخ وا رفتم، یعنی من بازم اشتباه کرده بودم!! خجالت زده سرم رو انداختم پایین، این بار خودم رو لایق سرزنش می دیدم. صدای قدم هاشون رو شنیدم که از پله ها پایین می اومدن. شراره کاملا متوجه جریان شده بود، خودش رو وسط انداخت و با چاپلوسی گفت:
-پدرام جان شناختی، دخترمه! پریا! پریا جونم ایشونم برادرم پدرام، این کوچولوی ناز هم دخترشه.
صدای پر از طعنه ی اونو شنیدم که گفت:
-بله، دیشب باهاشون آشنا شدم، تا قبل از اینکه شما بیایید پذیرایی گرمی ازم کرد.
صدای سارا هر دو رو متوجه خودش کرد:
-بابایی... من گرسنمه.
-بیا بریم گل بابا... بریم یه صبحونه ی خوب بخوریم.
و با همدیگه رفتن آشپزخونه. من موندم و شراره. سرم رو بلند کردم و نگام تو نگاش نشست. هیچی تو نگاش نبود، نه سرزنش و نه عصبانیت. فقط آهسته گفت:
-بیا بریم صبحونه بخوریم.
بدون مخالفت دنبالش حرکت کردم.
وقتی رسیدیم تو آشپزخونه، پدرام و سارا پشت میز نشسته بودن و پدرام لقمه ی کوچکی به دهان سارا می گذاشت. رو به روش نشستم و بدون اینکه نگاش کنم، لیوان آب پرتقالم رو برداشتم و لحظاتی بعد بابا هم به جمع ما پیوست و با سلام بلندی حضورش رو اعلام کرد. همه جوابش رو دادن، حتی سارا، به جز من که سرم رو به خوردن صبحانه گرم کرده بودم و نشون دادم که اصلا به اطرافم توجهی ندارم. بابا با گفتن، خوب پدرام جان بازم می گم که خیلی خوش اومدی، اولین حرفش رو توی اون روز آغاز کرد.
-شرمنده ام نکنید مسعود خان.
-راستی شراره در مورد همسرت برام گفت، متاسفم ، هرچند یه خورده دیره ولی بازم با تو احساس هم دردی می کنم. چون خودم هم این روزا رو داشتم، می دونم داغ همسر یعنی چی.
پوزخندی که زدم از چشم شراره و پدرام دور نموند. تو دلم گفتم:" آره بمیرم برات بابا، که چقدر سختی کشیدی."
-ایشالله که اومدی بمونی؟
-اگه خدا بخواد و بتونیم یه کار خوب دست و پا کنم. همین طور یه خونه ی مناسب خیال دارم بخرم.
-غصه ی کار رو نخور، خودم برات تو شرکت دستت رو بند می کنم. خونه هم اینجا، جا هست، تا دلت بخواد اتاق و فضای کافی واسه شما موجوده.
به خودم گفتم:" منم که کشک."
-آخه نمی شه که ...
-آخه نداره تو هم مثل پسر خودم.
پدارم خندید.
-چیه چرا می خندی، مگه نمی شه جای پسرم باشی؟ مگه چند سالته، هنوز سی سالت نشده. پریا هم فکر می کنه یه برادر و یه برادر زاده پیدا کرده.
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-خوب من دیرم شده ، دیگه باید برم.
و رو کرد به شراره:
-خوب خانومی، شما که امروز نمی آی؟
-نه مسعود جان، امروز ترجیح می دم کنار پدرام و سارا بمونم.
بابا، با بی شرمی خم شد و صورت شراره رو بوسید. سرم رو پایین انداختم تا بیشتر از این، شاهد این صحنه ها نباشم و با یه نفس عمیق بغضم رو فرو دادم.
بابا رفت و من یه نفس راحت کشیدم. اصلا طاقت دیدن و تحمل کردنش رو نداشتم.
-سارا بدو بیا بغل عمه، الهی قربونت برم.
سرم رو به خوردن صبحانه گرم کردم. نه اشتیاقی به هم صحبتی داشتم و نه حوصلشو.
-چه خوب کردی اومدی پدرام، واقعا از تنهایی در اومدم.
زیر لب طوری که متوجه بشن گفتم:" آخ بمیرم الهی، که داشتی از تنهایی تو این خونه دق می کردی و می پوسیدی."
به روی خودش نیاورد، فقط سنگینی نگاه پدرام رو لحظه ای حس کردم. ولی جرات اینکه سرم رو بلند کنم نداشتم. یه ابهت خاص تو نگاش بود، که دلم رو می لرزوند.
شراره موهای سارا رو از روی صورتش کنار زد و گفت:
-با وجود تو و سارا، این خونه از این سکوت و دل مردگی بیرون می آد.
بلند شدم و در حالی که به سمت اتاق خودم می رفتم، گفتم:
-خوب ما هم که آدم نیستیم.
می دونستم اگه اونجا بمونم، مطمئنا از طعنه های پدرام بی نصیب نمی مونم، واسه همین پله ها رو دو تا یکی دویدم بالا. به اتاقم که رسیدم، انگار رفتم به یه پناهگاه امن. درو بستم و همون جا پشت در نشستم.
-خدایا این دیگه از کجا پیداش شد. تازه اومده بمونه با اون بچه زر زرو. خودش کم بود، بچه اش رو هم دنبال خودش آورده.
ولی چند لحظه که گذشت، نظرم راجع به سارا عوض شد. بمیرم واسه اون بچه، اونم مثل من بی مادره. بدبخت حتما باید تا چند وقت دیگه بیفته زیر دست زن بابا. اصلا به من چه؟ مگه کسی دلش واسه من سوخت، که من دلسوزی بچه مردم رو می کنم؟ اونم کی، برادر زاده ی اون نکبت، می خوام سر به تنش نباشه.
بلند شدم و جلوی عکس مامان ایستادم. بازم چشمه ی اشکم جوشید. نمی دونم چرا هر وقت به اون فکر می کنم، بی اراده اشکام جاری می شن.زیر لب گفتم:
-می بینی مامان، ببین کارم به کجا رسیده. خونه شده محل مانور خانواده ی شراره و سهم من فقط همین اتاقه. اینجا رو که دیگه نمی تونن ازم بگیرن.
برای فرار از دل تنگی، گیتارم رو برداشتم و شروع کردم به زدن. نمی دونم چقدر گذشته بود که لای در آهسته باز شد. دستم از زدن ایستاد و به در خیره موندم. سارا آهسته سرش رو از لای در، آورد تو و نگاه دریایی و آبیش رو به صورتم دوخت.یه لحظه خواستم سرش داد بزنم و بیرونش کنم، ولی نمی دونم تو نگاش چی بود که اجازه ی این کار رو بهم نداد. نگاس، چسمای آبی مامان رو برام ترسیم کرد. ناخود آگاه اخمای صورتم باز شد و لبخند زدم.
با دیدن لبخندم، جرات پیدا کرد و اومد تو و همون جا ایستاد. انگار منتظر اجازه بود، یه چشمک زدم و گفتم:
-بدو بیا بغل خاله.
اونم انگار منتظر اشاره ی من بود، چون فوری دوید و اومد طرفم.
دستش رو گرفتم و کمک کردم بیاد بالای تخت. وقتی کنارم نشست، گفت:
-خاله این چیه؟
گفتم:
-گیتاره.
-باهاش چی کار می کنی؟
دست کوچکش رو گرفتم و کشیدم رو تار ها.
-باهاش آهنگ می زنم.
-آهنگ؟! یعنی نانای؟
-آره همون که تو می گی.
گیتارم رو گذاشتم کنار و بغلش کردم. مثل یه عروسک نرم و سبک بود. دستم رو کشیدم رو موهاش و صورتش رو بوسیدم. به روم خندید، دو تا چال افتاد رو گونه هاش. لپ هاش رو کشیدم و گتم:
-تو چقدر قشنگی.
-بابام می گه تو هم قشنگی.
-با تعجب پرسیدم:
-بابات می گه؟!
-آره.
-کی گفت؟
-صبح که از خواب بیدار شدم گفت، اگه دختر خوبی باشم یه خاله ی خوشگل برام پیدا می کنه.
-حالا تو از کجا می دونی، اون خاله ی خوشگل منم؟
-چون اون عکست رو نشونم داد و گفت:" خاله ام اینه، اسمش پریاست!" آره خاله، اسمت پریاست؟
زیر لب زمزمه کردم:
-آره.
و بعد پرسیدم:
-بابا کدوم عکس رو نشون تو داد؟
از رو پام پایین پرید و دوید طرف در و اونو کامل باز کرد و گفت:
-ابنو.
و با دست به کاریکاتور روی در اشاره کرد. این کاریکاتور رو کاوه برام کشیده بود، آخه اون کاریکاتوریست بود. صدای سارا منو متوجه خودش کرد:
-آره خاله، من به بابایی گفتم این عکس اصلا قشنگ نیست، ولی اون گفت تو این شکلی هستی.
همه خشمم رو، با پاره کردن عکس روی در فرو نشوندم.
-چی شده خاله.
-هیچی خاله، چیزی نشده. مگه تو نگفتی قشنگ نیست، منم پاره اش کردم. حالا بیا بغل خاله ببینم.
دستش رو باز کرد و نشون داد، که منتظره بغلش کنم. خم شدم و از رو زمین بلندش کردم:
-خاله، قصه بلدی؟
-آره خاله، چند تا می خوای؟
انگشت های دستش رو بالا آورد و گفت:
-اینقدر.
خندیدم و اونو سخت به خودم فشردم و زیر لب گفتم:
-پدرام خان، بچرخ تا بچرخیم.

deltang 09-22-2009 12:36 PM

فصل 1-6
با اومدن سارا و پدرام یه برگ تازه توی دفتر زندگیم باز شد.هیچ فکر نمی کردم یه روزی عاشق اون دختر کوچولو بشم. من سارا رو دوست داشتم و این احساس متقابل بود. از پدرام هم بدم نمی اومد، ولی زیاد باهاش هم کلام نمی شدم، هر چی بود اون داداش شراره بود. برادر زنی که همه ی توجه بابا رو به خودش معطوف کرده بود. ولی از پدرام به اندازه ی شراره متنفر نبودم. بین ما هر چی بود فقط لجبازی بود، لجبازی هایی کودکانه. با اومدن اونها، دیگه کمتر سر به سر شراره می ذاشتم و حالا فقط پدرام بود که هدف گلوله های لجبازی من قرار می گرفت. اوایل در مقابل حرکاتم سکوت می کرد ولی کم کم اونم واسه خودش جبهه گرفت.
خونه رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود.بعد از مدت ها دوباره صدای خنده و شادی من توی خونه بلند شد. من و سارا واسه خودمون یه دنیای قشنگ داشتیم. یه دنیایی پر از شادی، پر از زیبایی. مسئولیت سارا خواه ناخواه با من بود.پدرام توی شرکت بابا مشغول شد و سارا که لحظه ای از من جدا نمی شد حاضر نبود به مهد بره و این بود که شراره ازش خواست سارا رو پیش من بذاره. اولش با تردید قبول کرد، می ترسید بلایی سر دخترش بیارم. روزی ده بار زنگ می زد و تا با سارا صحبت نمی کرد، قرار نمی گرفت. گاهی وسط روز با خرید یه خوراکی یا اسباب بازی ، به بهانه ی سر زدن به سارا می اومد خونه. بعد از یک هفته وقتی دید سارا روز به روز سرحال تر و خوشحال تر می شه، رفت و آمد هاش رو کم کرد و از حساسیت اش کاسته شد. انگار خودش هم فهمید که سارا هرگز به جبهه ای که ساخته بودیم، راهی نخواهد داشت.
احساس می کردم خدا با فرستادن سارا لطفش رو، به من نشون داده و می خواسته بگه که هنوز فراموشم نکرده. وقتی دست های کوچیکش رو دور گردنم حلقه می کرد و با چشمای آبیش بهم زل می زد و من رو خاله خطاب می کرد، یه دنیا شادی یه دلم هجوم می آورد. اون موقع بود که اونو سخت به خودم می فشردم و زیر لب خدا رو شکر می کردم، که اونو برام فرستاده.
مهمونی ها و شب نشینی های بابا و شراره، با اومدن اونها، فقط یک هفته قطع شد و بعد دوباره زندگی روال عادی خودش رو پیدا کرد. بابا اونقدر به پدرام اعتماد داشت که گاهی پیش می اومد، حتی شب به خونه بر نمی گشتن. اوایل تنها بودن با اون برام ترسناک بود، حتی شب ها درو قفل می کردم و یه صندلی زیر دستگیره ی در می ذاشتم تا خوابم ببره، ولی بعد وقتی به روح بزرگ و ایمان اون پی بردم، کم کم ترس جاشو به محبتی داد که همراه با احترام بود.
وقتی فهمیدم سه سال پیش وقتی سارا چهار ماه بیشتر نداشته، همسرش رو از دست داده، خواه ناخواه احترامی عمیق توی دلم نسبت به اون پیدا شد و وقتی اونو با بابای خودم مقایسه می کردم متوجه یه تفاوت فاحش می شدم. اون، تنها توی یه کشور غزیب، یه کودک نو پا رو تنهایی به این سن رسونده بود و هنوزم مجرد بود، ولی بابای من ... .
ولی همه ی اینها باعث نشد که نسبت بهش نرمش نشون بدم و تلافی اون کارش رو در نیارم. شب ها تا دیر وقت توی اتاقم قدم می زدم و فکر می کردم که چه جوری می تونم اذیتش کنم. و دنبال نقشه هایی بودم که هم عمل کنه و هم کسی متوجه نشه، که کار من بوده. اولین برنامه ای که اجرا کردم دو روز بعد از اون روزی بود که قیافه ی منو به اون کاریکاتور مسخره، که به نظرم هیچ شباهتی به من نداشت، تشبیه کرده بود.
صبح زود قبل از این که کسی بیدار بشه، آهسته به طرف آشپزخونه فتم و سوزن ته گرد هایی که تو دستم بود رو، توی صندلی که مطوئن بودم همیشه روی اون می شینه فرو کردم، طوری که سرشون رو به بالا باشه و بعد در حالی که داشتم از خنده ریسه می رفتم برگشتم تو اتاق. ساعت نزدیک هست بود.وقتی مطوئن شدم همه سر میز حاضر شدن، بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و بعد از شونه کردن موهم از اتاقبیرون اومدم.پله ها رو با عجله پایین رفتم، تا اون صحنه رو از دست ندم.
از روی پله ی آخر جست و خیز کنان پایین پریدیم، که صدای گرمش نگاهم رو به خودش معطوف کرد:
-چیه پریا خانوم، امروز خیلی سر حالی؟
-سلام، صبح به خیر.
ابروهاشو به نشان تعجب بالا برد و زیر لب سلام کرد. آخه تعجب هم داشت، واسه اولین بار بهش سلام و صبح به خیر می گفتم.
رفتم تو آشپزخونه و روی صندلی نشستم. می گم صندلی خودم، آخه صندلی ما مخصوص بود. هر کسی سر جای خودش می نشست. بالای صندلی خودم و سارا دو تا عروسک خوشگل چسبونده بودم، دو تا خرس قشنگ با لباسای قرمز. بابا و شراره نگاهی رد و بدل کردن، که معنی اون این بود: ( امروز، آفتاب از کدوم ور در اومده!)
دیگه براشون عادی بود که هر روز قیافه ی عنق و اخموی منو تحمل کنن. سارا مثل همیشه جلو دوید و خودش رو از گردنم آویزون کرد:
-سلام خاله پریا! صبح به خیر.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-سلام نازنین خاله، صبح تو هم به خیر.
بوسه ام رو بی جواب نذاشت و گفت:
-به من تخم مرغ می دی؟
-آره خاله، بدو بپر رو صندلی.
شراره پیش دستی کرد و گفت:
-بیا پیش عمه، تا بهت تخم مرغ بدم.
سرش رو به طرف در حرکت داد و گفت:
-نه، می خوام سرجام بشینم، پیش خاله.
تو دلم قند آب شد. آفرین سارا، خوب حالش رو گرفتی. ولی وقتی به صورت شراره نگاه کردم، به جای خشم فقط یه لبخند مهربون رو لبش بود. عجب موذی بود این زن! می خواد بگه اصلا ناراحت نشده، ولی من می دونم تو دلش چه خبره، می خواد سر به تن من نباشه.
سارا که روی صندلی نشست، پدرام وارد آشپزخانه شد و با صدای بلند سلام کرد. همه جوابش رو دادن، به جز من که سرم رو به پوست کندن تخم مرغ گرم کرده بودم. زیر چشمی نگاش کردم. اومد طرف صندلی، یه لبخند نشست گوشه ی لبم. اومد بشینه که یک دفعه مثل فنر از جاش پرید.
-آخ آخ.
بابا و شراره یک صدا پرسیدن:
-چی شد؟
سریع خودش رو کنترل کرد و گفت:
-هیچی، فکر کنم دیشب پنجره باز بوده سرما خوردم، استخوان هام درد می کنه. الآن که نشستم یه دردی پیچید تو تنم..
بابا با تعجب نگاش کرد و گفت:
-هنوز که اول پائیزه.
شراره گفت:
-پدرام از بچگی سرمایی بود. امشب که خواستی بخوابی، یادت باشه کیسه ی آب گرم با خودت ببری.
با گفتن،( باشه ممنون) ، بدون اینکه بابا و شراره متوجه بشن، دستش رو کشید رو صندلی و سوزن ها رو بیرون کشید.
موذیانه نگاش کردم و درحالی که به زور جلوی خنده ام رو می گرفتم، لقمه ی کوچکی به دهان سارا گذاشتم. نگاه سرزنش بارش رو به صورتم دوخت، و با نگاهش می خواست بهم بفهمونه که می دونم کاره توئه. لبخندی زدم و سرم رو به خوردن گرم کردم.
بابا و شراره که از پشت میز بلند شدن، تازه متوجه گذر زمان شدم. اونقدر توی دنیای خودم غرق بودم، که توجهی به اطرافم نداشتم.
-خوب پدرام جان، تو که با ماشین خودت می آی؟!
-بله، شما بفرمائید.
بابا و شراره با خداحافظی کوتاهی از آشپزخونه بیرون رفتن. طبق معمول بازم جوابشون رو ندادم.
وقتی صدای بسته شدن در آهنی حیاط رو شنیدم، بلند شدم و گفتم:
-خوب سارا خانوم، پاشو بریم موهاتو شونه کنم.
سارا با اشتیاق دست هاشو باز کرد، تا بغلش کنم. بلندش کردم و زیر نگاه سنگین پدرام رفتم طرف در خروجی، که صداش در جا میخ کوبم کرد.
-پریا خانوم.
آهسته به طرفش برگشتم. بلند شد و اومد طرفم و دستش رو گرفت بالا. گفتم الآنه که بزنه تو گوشم و بگه، مگه من هم قد توام که باهام همچین شوخی هایی می کنی. چشمام رو بستم و منتظر بودم حسابی حالم رو بگیره، ولی در عوض صداش رو شنیدم که گفت:
-داشت اینا رو یادت می رفت.
نگاش کردم، تو صورتش نه خشم بود و نه انتقاد. دستش رو مشت کرده و به طرفم گرفته بود. دستم رو آوردم بالا و سوزن ها رو تو دستم ریخت و گفت:
-خیلی مواظبه خودت باش، خوب!
بدون توجه به این که متوجه منظورش شده باشم، گفتم:
-چشم.
نمی دونم کجای حرفم خنده دار بود، که خندید و بعد صورت سارا رو بوسید و گفت:
-خوب بابایی، کاری نداری؟
-نه بابایی، زود برگرد.
-باشه گل بابا.
و بعد رو به من گفت:
-خداحافظ پریا خانوم.
زیر لب خداحافظی کردم و در حالی که هنوز از رفتارش سر در نمی آوردم، رفتم طرف پله ها.
سارا روی تاب نشسته بود و من از پشت آهسته تاب رو هول می دادم و اونم مرتب برام شیرین زبونی می کرد. زمان برگشت عقب، به همون روزایی که من روی اون تاب می نشستم و مامان از پشت منو حرکت می داد.
-مامان تند تر، می خوام برم بالاتر.
-نه عزیز مامان، می ترسم بیفتی.
-نه مامانی، می خوام برم تو آسمونا. می خوام برات ستاره بچینم.
-تو ستاره ی منی، من ستاره می خوام چی کار؟
صدای زنگ در، منو از رویا کشید بیرون.
-سارا جون دارن زنگ می زنن، دوست داری بریم درو باز کنیم.
آهسته از تاب پایین پرید و گفت:
آره خاله، بریم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-پس بدو بریم.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم، که در باز شد و پدرام اومد داخل. از دیدنش متعجب شدم. سارا دستم رو رها کرد و با ذوق به طرف پدرش دوید. فکر کردم:" اون چرا این موقع اومده خونه؟! خیلی وقت بود که زودتر از تعطیلی شرکت خونه نمی اومد."
پدرام هم مثل بقیه ی اعضای خونه کلید داشت، ولی همیشه قبل از اینکه بیاد داخل با تک زنگ ورود خودش رو اعلام می کرد. اوایل همیشه این کارش رو جزئی از غرور و بزرگ بینی اون می دونستم. ولی یه مدت گذشت دیدم اون تنها خصلتی که نداره غرور و خودبینیه، اون این کار رو به خاطر راحتی من انجام می داد.
همون جا ایستادم تا اونها برسن، دلم نمی خواست فکر کنه رفتم استقبالش. سارا رو بغل کرده و با هم صحبت می کردن، به خود گفتم:
"خوش به حال سارا، چه بابای مهربونی داره. حتم دارم اگر مادر داشت الآن خوشبختی اون ها کامل بود."
وقتی بهم نزدیک شدن، سارا با ذوقی کودکانه گفت:
-خاله، بابا اومده منو ببره بیرون.
در حالی که نگاهم رو به صورت پدرام می دوختم گفتم:
-ا ... پس خوش به حال تو.
دستش رو روی صورت پدرام کشید و سرش رو به طرف خودش برگردوند:
-بابا می شه خاله رو هم ببریم؟
نگاهش رو به صورتم پاشید و درحالی که لبخندی لبش رو زینت می داد، گفت:
-چرا نمی شه گلم، خاله رو هم می بریم.
و بعد مکث کوتاهی ادامه داد:
-می خوام براش لباس بخرم، هوا داره سرد می شه و سارا لباس گرم نداره.
به سمت ساختمون حرکت کردم. خیلی دوست داشتم همراهشون برم، ولی گفتم:
-ترجیح می دم مزاحمتون نشم.
با چند گام بلند خودش رو بهم رسوند و گفت:
-لوس نشو، تو هم بیای خوبه. از سلیقه ات استفاده می کنم.
و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ من باشه، سریغ به طرف ساختمون رفت.
منم پشت سرش با عجله رفتم طرف اتاق، تا حاضر شم. دو هفته ای می شد که از خونه بیرون نرفته بودم، دقیقا از روزی که اونها اومده بودن. داشتم مانتوم رو تنم می کردم که صداشو از پشت در شنیدم:
-پریا خانوم ما رفتیم، دم در منتظریم.
بلند گفتم:
-چشم، الآن حاضر می شم.
روسریم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم و با عجله از اتاق بیرون اومدم. فاصله ی ساختمون تا در حیاط رو دویدم. پشت در لحظه ای ایستادم و نفس تازه کردم و بعد در حالی که سعی می کردم اشتیاقم رو پشت ماسک بی تفاوتی پنهان کنم، از در بیرون رفتم. توی ماشین نشسته بود و منتظرم بود. سارا روی صندلی عقب بالا و پایین می پرید. با قدم هایی شمرده جلو رفتم و دستم رو برای باز کردن در بالا بردم.هنوز دستم دستگیره ی در رو لمس نکرده بود، که ماشین از جا کنده شد و به سرعت دور شد.
دستم توی هوا موند. اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم. مردد ایستادم و به دور شدن ماشین نگاه کردم. وقتی که ماشین توی پیچ خیابون از نظرم ناپدید شد، تازه به خودم اومدم و فهمیدم که اون تموم این مدت دنبال یه راهی بوده، که تلافی بکنه و امروزم با نقشه ی قبلی اومده بود خونه. زیر لب گفتم:
-به جهنم.
دیگه حوصله ی خونه رو نداشتم. باید فکر می کردم و دنبال راهی می گشتم که تلافی این کارش سرش در بیارم.
به خودم اومدم، دیدم دارم تو خیابون قدم می زنم. به ساعتم نگاه کردم، دو ساعت بود که از خونه بیرون اومده بودم. دیگه باید بر می گشتم خونه. برگشتم تا راه رفته رو برگردم، که با یه نفر سینه به سینه شدم.
سرم رو بلند کردم تا معذرت خواهی کنم، ولی اون پیش دستی کرد.
-معذرت می خوا... ا ... سلام پریا خانوم. شما کجا! اینجا کجا!
-سلام آرش.
-سلام خانوم خانوما، کجایی شما؟
کنار هم شروع کردیم به قدم زدن.
-همین جا، زیر سایه ی شما.
-تو آسمونا دنبالت می گشتم، رو زمین پیدات کردم ستاره خانوم.
-معذرت می خوام، چند روزه گرفتارم.
-گرفتار؟! از نوع خوب یا بد؟!
-خوب! مهمون داریم.
-خوب به سلامتی انشاالله... حالا چرا جواب تلفن هام رو نمی دادی؟!
-تلفن! ... آخ ببخشید، گوشیم سوخته دیگه وقت نکردم یه دونه دیگه بخرم.
-سوخته؟! واسه چی؟
-خوب زدم به برق.
-ایراد نداره، الآن می ریم یه دونه دیگه می خریم. عجله که نداری!
-عجله دارم، ولی ایراد نداره. یه نیم ساعت تاخیر مشکلی ایجاد نمی کنه.
-تعریف کن ببینم چی کارا می کنی؟
-هیچی آرش، فقط نشستم و به گذر لحظه ها نگاه می کنم.
-کلاسای گیتار تموم شد؟
-آره، حالا دیگه خودم تو خونه تمرین می کنم، که اونم دو هفته است تعطیل شده.
-حیفع پریا، نذارش کنار، اینجوری به مرور زمان تمریناتت یادت می ره.
-درسته حق با توئه، سعی می کنم ادامه بدم. تو کی برگشتی؟
-دیروز اومدم. خیلی کلافه بودم. آخه هر چی زنگ می زدم جواب نمی دادی.امروز اومدم این اطرف شاید ببینمت، که داشتم نا امیدانه بر میگشتم.
-مرسی که اینقدر به فکر منی.
خندید، ولی چیزی نگفت. جلوی یه مغازه ایستاد و به تلفن های پشت ویترین نگاه کرد.
-ببین پریا، اون چه جوریه؟
-اون صورتیه؟!
-آره، انگار پیغام گیر هم داره. اینجوری هر وقت نبودی برات پیغام می ذارم.
-نه آرش، اون خیلی گرونه.
گوشه ی آستینم رو گرفت:
-گرونه چیه، بیا بریم تو!
خندیدم و گفتم:
-یه چیز ارزون تر بخر، که اگه این دفعه زدمش زمین، دلم نسوزه.
برگشت و نگام کرد:
-تو که گفتی سوخته.
خنده رو لبام ماسید:
-خوب راستش ... وقتی دیدم سوخنه، عصبانی شدم و زدمش زمین.
-وای وای، وقتی عصبانی می شی، خطرناک هم می شی! یادم باشه، خدا به فریاد من برسه!
و بعد خندید؛ منم خندیدم و با هم رفتیم داخل معازه.دلم نمی خواست بهش دروغ بگم. از طرفی هم دوست نداشتم با تعریف اتفاق هایی که افتاده، دوباره چیزایی رو که سعی داشتم فراموش کنم به یاد بیارم. آرش تنها کسی بود که هیچ وقت از این که اسم واقعی خودم رو بهش گفتم، پشیمون نشدم. توی این مدت آشنائیمون هیچ وقت حرف بی ربط به زبون نیاورده بود. درست بر عکس آرمان. اصلا من چرا باید اونو با آرمان مقایسه می کردم. سرم رو بلند کردم از آرش تشکر کنم، که نگام خورد به آرمان.
-اه ... این دیگه از کجا پیداش شد انگار موهاشو آتیش زدن.
سرم رو به سمت آرش برگردوندم و بدون اینکه به اون توجه کنم، مشغول حرف زدن با آرش شدم، انگار اصلا اونو ندیدم، خودم هم نمی فهمیدم چی دارم می گم. اونقدر حواسم پرت آرمان بود، که آرش هم متوجه شد.
-حالت خوبه پریا؟
اومدم دوباره یه چیزی بگم و به قول معروف قضیه رو ماست مالی کنم ، که صدای آرمان مثل یه سوهان روحم رو خراش داد.
-ببخشید، ساعت خدمتتون هست؟
بی اختیار نگاهم به مچ دستش افتاد، که یه ساعت به اون بسته بود، سنگینی نگاشو حس کردم. آرش به ساعت دستش نگاه کرد و گفت:
-شش و نیم.
آرمان با گفتن: (ممنون)، در حالی که نگاهش همچنان به من بود، از کنارمون گذشت. چند قدم که دور شدیم، به خودم جرات دادم و برگشتم به عقب. اونم برگشته بود و داشت به ما نگاه می کرد. سریع نگامو دزدیم و سرم رو برگردوندم.
آرش با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
-می شناختیش؟
-نه، فقط به نظرم آشنا اومد، همین.
و برای این که مسیر صحبت رو عوض کنم، گفتم:
-گفتی ساعت چنده، شش و نیم؟
-آره، چطور مگه؟
-داره دیرم می شه. این روزا هوا زود تاریک میشه، باید برم خونه.
-راست می گی، خوب نیست هوا تاریک می شه بیرون باشی.
رسیدیم سر خیابون ... نایلون بزرگ تلفن رو به سمت من گرفت و گفت:
-اینو یادت نره.
گفتم:
-مرسی آرش.
و دستم رو برای گرفتن اون بلند کردم.
-خیلی خوشحال شدم، از نگرانی دراومدم.
-نگران! تو نگران من شده بودی؟
-خوب آره ترسیدم خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه
-خندیدم:
-نترس! یادمجون بم آفت نداره.
-این حرف رو نزن پریا. فقط قول بده مواظب خودت باشی.
از حرفش دلم لرزید، ناخودآگاه نگام به صورتش دوخته شد. واسه اولین بار یه برق خاصی ته چشاش دیدم. سرم رو پایین انداختم و درحالی که به خودم می قوبولوندم که اشتباه می کنم، گفتم:
-چشم.
-خوب برو دیگه، من اینجا وایستادم تا تو بری خونه
-ممنون، واسه همه چی.
-قابل شما رو نداره خانوم کوچولو.
لبخندی به روش پاشیدم و همراه خداحافظی کوتاهی، ازش فاصله گرفتم.
جلوی در که رسیدم، هنوز سر کوچه ایستده بود. دستم رو تو هوا تکون دادم، اونم همین کار رو کرد. در حالی که هنوز از احساس آرش می ترسیدم، رفتم تو حیاط.

deltang 09-22-2009 12:36 PM

فصل 2-6
ماشین پدرام تو حیاط بود. دوباره خشم به دلم چنگ زد. وقتی از کنارش رد می شدم.همه ی عصبانیت خودم رو توی پاهام جمع کردم و یه لگد محکم به لاستیکش زدم. ولی فقط پای خودم درد گرفت. زیر لب گفتم:" لعنتی" و از کنارش گذشتم.چند قدم که رفتم، یک دفعه یه فکری به سرم زد. دوباره برگشتم و کنار چرخ ها زانو زدم و باد دو تا چرخ ها رو خالی کردم. بعد در حالی که دیگه از کارش خشمگین نبودم رفتم طرف ساختمون.
صدای فریاد شاد سارا، توی خونه پیچیده بود، که داشت واسه کسی بلند بلند ماجرایی رو تعریف می کرد. درو باز کردم و رفتم تو.
-آره عمه، نمی دونی چقدر خوش گذشت، بابا برام بستنی هم خرید.
-وای پدرام. بستنی تو این هوا! خودت می گی هوا سرده، براش پالتو خردیدی، اون وقت بستنی دادی بچه بخوره.
-خوب چه کار کنم عاشق بستنی یه.
درو محکم کوبیدم به هم و رفتم تو.
شراره از جا پرید:
-ای وای ترسیدم. تویی پریا جان، بیا تو! سلام!
طبق معمول سلامش جواب نداشت. سارا جلو دوید و گفت:
-سلام خاله.
نشستم جلوی پاشو، دستام رو واسه بغل کردنش باز کردم:
-سلام به روی ماهت، خوبی خاله.
شراره نگاه غم گرفته اش رو به پدرام دوخت. می خواست با نگاش بگه، دیدی چه جوری جواب سارا رو داد، ولی به من حتی یه نگاه هم نکرد. سارا یه بوسه رو گونه ام کاشت و گفت:
-کجا بودی خاله؟ نمی دونی بابایی چه لباسایی برام خریده.
-مبارک باشه خاله.
-خاله، باهام بازی می کنی؟
-خاله خسته است، می ذاری اول برم لباسام رو عوض کنم و یه کم استراحت کنم و بعد بیام.
خیلی زود قانع شد و از بغلم بیرون پرید. از جا بلند شدم و داشتم می رفتم طرف پله ها، که شراره پرسید:
-گوشی خریدی؟
برگشتم و چنان با غضب نگاش کردم، که خودش از حرفش پشیمون شد.
-معذرت می خوام، قصد فضولی نداشتم.
-مهم نیست، شما عادت داری تو چیزایی دخالت کنی، که بهت مربوط نیست.
هیچی نگفت، فقط ایستاد و نگام کرد. صدای پدرام منو متوجه خودش کرد. جلوی در آشپزخونه ایستاده بود و نگام می کرد:
-احترام بزرگتر هم چیزه خوبیه.نه؟!
گفتم:
-ازتون گله نمی کنم، بالاخره هر چی باشه برادر همین فوضول خانومید دیگه، مگه نه؟
دیگه منتظر نشدم جوابم رو بده و از پله ها دویدم و درو چنان به هم کوبیدم که گفتم از جا کنده شد.
لباسام رو درآوردم و انداختم رو تخت. چشمم خورد به گیتارم، صدای آرش تو سرم پیچید. به مرور زمان تمیریناتت رو فراموش می کنی. یک دفعه حس کردم گقدر دلم می خواد بزنم. گیتارم رو برداشتم و رفتم طرف پنجره. پنجره رو باز کردم. هوای خنک پائیزی صورتم رو نوازش داد. لب پنجره نشستم و و گیتارم رو گرفتم تو بغلم، درست مثل اینکه مادری که کودک دلبندش رو در آغوش می کشه.
لحظاتی همون طور کنار پنجره نشستم و نگاهم رو به دنبال نشونه هایی از حضور مامان، لا به لای شاخ و برگ درختا که دیگه کم کم سمت زردی می رفتن حرکت دادم. وقتی نم نم بارون حضور خودش رو، با ریختن به روی سنگ های حیاط و برگ های درخت ها اعلام کرد، دلم هوای قدم زدن در زیر بارون رو کرد. بلند شدم و همراه با گیتارم رفتم طرف حیاط.
صدای صحبت پدرام و شراره از تو اتاق شراره می اومد. نمی دونم درباره ی چی حرف می زدن، اصلا دوست هم نداشتم بدونم چی می گن. سارا هم پای تلویزیون نشسته بود و همراه با خوردن پفک، که عاشقش بود، کارتون دلخواهش رو تماشا می کرد.
روی تراس ایستادم و بوی بارون رو با یه نفس عمیق به ریه کشیدم. بعد آهسته شروع کردم به قدم زدن زیر بارون و رفتم طرق تاب و روش نشستم.
گیتارم رو تو بغلم جا بخ جا کردم و شروع کردم به زدن. نوای گیتار و قطرات بارون دوباره بهم روحیه دادن و امیدرو مهمون دلم کردن. همراه با نوای گیتار زیر لب شروع کردم به خوندن. دوباره به یاد مامان، آسمون چشمام بارونی شد و منم همراه بارون، باریدم.

رفتی و بعد از رفتن تو، قلب آینه شکست
کوچه ها در خلوت شب، پنجره ها همه بسته
آسمان خاکستری رنگ، بغض باران بر نگاهش
خنجری بر سینه دارد، توده ی ابر سیاهش
بی تو من، از نسل بارانم، بارانم
چون ابر بهارانم، گریانم، گریانم
بی تو من، با چشم گریان، زیر غم بود آشیانم
خواب سرخ بوسه هایت، می نشیند بر لبانم
بی تو من ... از نسل ... بارانم... .
با شنیدن صدای پاهایی که نزدیک می شدن دست هام از حرکت ایتاد. سرم رو به سمت صدا برگردوندم، پدرام در حالی که دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو برده بود، بهم نزدیک می شد.
-قصد نداشتم خلوت قشنگی رو، که ساخته بودی خراب کنم.
شونه هامو انداختم بالا و امودم یه چیزی بگم که گفت:
-نیومدم این جا متلک بارم کنی.
هیچی نگفتم، با دست به کنارم اشاره کرد و گفت:
-می تونم بشینم؟
خوم رو کنار کشیدم و اجازه دادم اونم کنارم، گوشه ی دیگه تاب بشینه.
-چه جای راحتی داری.
آهی کشیدم و گفتم:
-آره، تا وقتی مامان بود دوتایی با هم اینجا می نشستیم و اون برام حرف می زد.
-منم اومدم یه کم باهات حرف بزنم.
دستم رو روی تار های گیتار کشیدم، صدای زیر و بمی ازش بلند شد.
-خیلی قشنگ می زنی.
با غرور گفتم:
-می دونم.
هیچی نگفت، از سکوتی که ایجاد شده بود، کلافه شدم و گفتم:
-اومده بودید همین رو بگید؟!
سش رو تکون داد و گفت:
-نه.
-گوش می کنم.
برگشت و نگام کرد. تو نگاش هیچی نبود، یعنی من نمی تونستم چیزی از نگاش بخونم. خیلی بی مقدمه گفت:
-چرا انقدر از ما بدت می آد؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به آسمون دوختم. هنوز هم نم نم بارون می زد.
-منظورتون از ما کیه؟!
-من و شراره و خوشبختانه سارا که انگار حسابش از ما جداست.
-فکر می کردم دلیلش رو بدونی.
-اوایل فکر می کردم شاید حضور من خلوت شما رو به هم زده ولی بعد دیدم که حضور سارا بیشتر از قبل بهت روحیه داده و بیشتر وقتت رو داری با اون می گذرونی و این نفرت فقط متوجۀ من و شراره و البته پدرت می شه.
-شراره با اومدنش زندگی رو از من گرفت.فکر می کردم مامان که رفت، بابا هست و من می تونم بهش تکیه کنم، ولی بابا با ازدواج مجدد اونم با شراره بهم ثابت کرد که من و مامان هیچ ارزشی براش نداشتیم. انگار که من رو هم همراه مامان دفن کرده باشه. حضورم رو ندیده گرفت و مرکز توجهش شد شراره. اگه دست سرنوشت مامان رو از من جدا کرد، خواهر شما بابام رو از من گرفت.
-خوب تو چرا سعی نکردی اینا رو بهشون بگی، تو فقط لجبازی می کنی.
خندیدم، یه خنده ی تلخ.
-شما چی دارین میگین، من اصلا اون ها رو می بینم که بخوام حرف بزنم. می بینید تو این مدت که شما اینجائید، اون ها هم پیش شما تو شرکت هستند و خواهرتون به خاطر شما غروب که می شه تو خونه است و آقا مسعود هم سر ساعت نه خودش رو معرفی می کنه. اینها تشریفات و بعد از یه ماه که دیگه کاملا حضور شما عادی شد، دوباره روز از تو روزی از نو. شما خودتون بودید و دیدید که چند شب پیش تا کی بیرون بودن. قبل از اومدن شما کار هر شب اون ها همین بود. صبح که از خواب بیدار می شدم رفته بودن و شب وقتی خواب بودم می اومدن. من بابام رو هفته به هفته نمی دیدم و حالا خوش بختانه به برکت حضور شما این برکت نصیبم شده.
-خوب چرا لجبازی! چرا خراب کاری؟
-وقتی یه چیزی رو خراب می کنم، آروم می شم. انگار تموم خشمی که داشتم تموم می شه. وقتی می بینم اونها چه جوری دنبال کنترل تلویزیون می گردن یا آب آکواریوم رو با چه سختی عوض می کنن، دلم خنک می شه. یا وقتی می بینم اون خانوم چه جوری واسه روسری های سوخته اش یا لباس های پاره شده اش غصه می خوره، من شاد می شم.
یه دفعه شروع کرد به خندیدن با خشم. به طرفش برگشتم و گفتم:
-کجای حرفام خنده دار بود؟
-تو تموم اینکارا رو، خودت تنهایی انجام دادی؟
از به یاد آوردن اون روزا خنده ام گرفت و منم همراه اون شروع کردم خندیدن. وقتی خنده ام قطع شد، برگشتم و دیدم داره با لبخند نگام می کنه.
-یه لحظه فکر کن ببین از این لجبازی های بچه گونه، از این خرابکاری ها چی برات مونده! چه سوذی برات داشته؟ نمی خوام برات موعظه کنم یا سرزنش بارونت کنم. فقط می خوام بگم یه کم عاقلانه فکر کن، تو ادب و احترام رو فراموش کردی. تو حتی جواب سلام اونها رو هم نمی دی.
بلند شدم و گفتم:
-بله، باید می دونستم شراره خانوم شما رو فرستاده این جا، ولی از طرف من بهش بگید تا وقتی من تو این خونه باشم اجازه نمی دم آب خوش از گلوشون پایین بره. شما از زندگی ما چی می دونید. شما عذاب هایی که مادر من تو این خونه کشید رو ندیدید. ولی اون باید تمام این عذاب ها رو بچشه. منتها این بار مامور اجرای اون منم نه بابام. مامان من تا لحظه ی مرگ از حرف ها و طعنه های اون در امان نبود. مدام سرکوفت، مدا ظعنه. من تلافی اون شکنجه ها رو سر اون خانوم در می آرم.
بلند شد و مقابلم ایستاد:
-تو اشتباه می کنی، یه روز پی می بری که تمام رفتارت اشتباه بوده، ولی اون روز شاید دیر باشه، خیلی دیر.
فریاد زدم:
-تو چرا دست از سر من بر نمی داری، چرا انقدر سنگ اونو به سینه می زنی.
و دویدم طرف ساختمون، درحالی که اشکام روی گونه هام رژه می رفتن. من مامور عذاب شراره شده بودم و اون مامور عذاب وجدان من. اون با حرفا و نصحیت هایی که پدر بزرگ مابانه بود، بیشتر حرصم رو در می آورد. از یه طرف سعی می کرد تخم کینه رو از دلم بکنه و دور بریزهو از طرفی هم لجبازی های منو بی جوب نمی ذاشت.
انگار که اذیت کردن شراره دیگه شده بود جزئی از زندگی من، اگه یه روز چیزی رو خراب نمی کردم یا یه جور اذیتش نمی کردم، شب خوابم نمی برد و مدام نقشه می کشیدم که چه بلایی سرش بیارم. دوباره یه روز دیگه و یه نقشه دیگه.
شراره و بابا هنوز برنگشته بودن خونه. شراره قرار بود اون روز طبق معمول نزدیک غروب بیاد خونه، تا واسه برادرش شام درست کنه؛ چون من به هیچ وجه حاضر نبودم این کار رو بکنم.
به ساعت نگاه کردم، تا اومدن اون یه ساعت مونده بود. هیچ وقت نفهمیدم تو اون شرکت چقدر کار وجود داره، که اون ها دو ساعت بعد از اومدن پدرام می اومدن و گاهی می شد بابا آخر شب می اومد.
دنبال یه فرصت می گشتم، تا پدرام و سارا برن بالا و من بتونم نقشه ام رو اجرا کنم، که سارا این فرصت رو بهم داد.
-خاله، من آب میوه می خوام.
-بریم تا بهت شربت آلبالو بدم.
رفتیم آشپزخونه. یه لیوان شربت براش درست کردم و گذاشتم جلوش.وقتی داشت از شربتش می خورد یه خورده ریخت رو لباس سفیدش و جلوش لک شد.
-ای وای، خاله لباسم!
-عیب نداره خاله، حالا شربتت رو بخور بعد برو بالا تا بابا لباست رو عئض کنه.
شربتش رو خورد و با عجله رفت پیش باباش. پدرام هم که بی اندازه نسبت به نشافت و تمیزی سارا حساس بود، بغلش کرد و رفت بالا تا لباساش رو عوض کنه. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی و جوهر نمک رو آورزدم و همه ش رو خالی کردم تو آکواریوم و ظرفش رو انداختم زیر مبل. طفلی همه ی ماهی ها شروع کردن به بالا و پایین رفتن و خودشون رو به شیشه زدن. صدای در که اومد فهمیدم شراره برگشته، ازپنجره دیدم که بابا هم همراهش اومده. با عجله به سمت پله ها رفتم و وسط پله ها با پدرام رو به رو شدم. دستم رو از نرده ها گرفتم و خودم رو کنار کشیدم، تا پدرام که سارا رو بغل کرده بود از کنارم عبور کنه. بعد سریع دویدم و رفتم بالا. صداش رو شنیدم که گفت:
-باز معلوم نیست چه دسته گلی آب داده.
تو دلم گفتم: " چه دسته گلی، امشب اشک شراره در می آد."
رفتم تو اتاق و منتظر شدم. فکر اینجاش رو نکرده بودم، فکر کردم امشب هم بدون بابا می آد خونه. خیلی دلم می خواست اون جا بودم و عکس العملش رو می دیدم، ولی حیف که دلم نمی خواست بفهمه کار منه.
"دختره ی احمق، غیر از تو کی این کارا رو می کنه؟"
جلوی آینه واسه خودم شکلک در آوردم و گفتم:
-اصلا بذار بفهمه، منم همینو می خوام. اونقدر تو اتاقم قدم ردم که صدای فریاد شراره و متعاقب اون صدای فریاد بابا، که منو به نام می خوند بلند شد:
-آهای گیس بریده، کجایی؟
دلم ریخت، با پاهایی لرزون رفتم پایین. بابا و شراره جلوی آکواریوم ایستاده بودن و به جنازه ی ماهی ها نگاه می کردن. شراره با بفض گفت:
-ببین مسعود، طفلی ها همه مردن، حتی یه دونه هم زنده نمونده.
بابا دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و گفت:
-عیب نداره عزیزم، دوباره می خری ...
از لحن حرف زدنش یه حال بدی بهم دست داد، فکر کردم اگر مامان من بود می گفت:
-خوب به جهنم، مردن که مردن اصلا تقصیر خودته، ببین چی کار کردی که مردن، از اول هم گفتم این کار ها پول دور ریختنه.
دوباره صدای بابا بند دلم رو پاره کرد:
-آهای چشم سفید...
گفتم:
-بله، با من بودید؟
برگشت و درست رو به روم ایستاد:
-بله و درد، بله و زهرمار، بله و کوفت.
-احترام خودتون رو نگه دارید، آقای به ظاهر محترم.
چند قدم بلند به طرفم برداشت و تا به خودم بجنبم، یه سلی محکم رو صورتم کاشت.
-الآن یه احترامی بهت نشون می دم، که از زنده بودنت پشیمون بشی. دختره ی زبون دراز.
چند قدم به عقب پرت شدم، سیلی سنگینش غیر منتظره بود. اصلا انتظار این کار رو نداشتم، تا حالا سابقه نداشت دستش رو رو من بلند کنه. نفرتم از شراره و بابا چند برابر شد.
دستم رو روی گونه ی داغم گذاشتم و درحالی که دندونام رو به هم می فشردم، تا اشکام جاری نشه، همه ی نفرتم رو تو نگام ریختم و زل زدم تو چشاش. می دونستم این کار بیشتر کفریش می کنه.
-بگو ببینم چه بلایی سر اینها اومده، چه کارشون کردی؟
بدون این که چیزی بگم، زل زدم و نگاش کردم.
-با توام نفهم، پرسیدم این ماهی ها چی شدن؟ چه بلایی سرشون آوردی؟
زیر لب گفتم: : آخ مامان فدات شم، کجایی تا بیایی یکی یکدونت رو نجات بدی؟"
-چیه؟ لال شدی؟ تو که زبونت دراز تر از این حرف هاست.
نگام بی اختیار به آکواریوم افتاد، جوهر نمک خوب کار خودش رو کرده بود. همه ی ماهی ها که اغلب از نوع زینتی و گرون قیمت بودناومده بودن روی آب. یه لحظه عذاب وجدان گریبانگیرم شد. آخ طفلی ها، چه جوری قربونی لجبازی های ما شدن. نگام افتاد به چشمای ابری شراره، آخ که دلم خنک شد. بی اختیار لبخندی صورتم رو پر کرد، که از چشم های بابا دور نموند.
-نگاش کن داره می خنده! دختره ی خیره سر ... تو باید گریه کنی!
دوباره دستش رو برد بالا، ولی من از زیر دستش فرار کردم و دویدم طرف در.
-ولش کن مسعود، از کجا می دونی کار اونه، شاید غذاشون مسموم بوده.
عجب جنس خرابی داشت این زن، پشت من یه جور بابا رو پر می کرد و جلوی من برعکس بود.
همون موقع پدرام وارد شد و من پشتش پناه گرفتم. اونم از همه جا بی خبر، در حالی که دست های بابا رو توی هوا می گرفت، گفت:
-صبر کنید مسعود خان! چی شده، آخه این چه کاریه؟
-اون حقشه پدرام، دختره ی چشم سفید. اگه این دفعه ادبش کنم، دیگه از این کارا نمی کنه. هر کاری کرد هیچی بهش نگفتم پر رو شد، ولی این دفعه نمی تونه از دستم فرار کنه.
-مگه چه کار کرده؟
-هیچی! فقط نگاه کن تو این آکواریوم، ببین یه ماهی زنده برامون مونده؟ همه رو کشته!
-آخه شما از کجا می دونی کار اونه؟
-مگه به جز این چشم سفید خیره سر، کس دیگه ای هم تو این خونه هست؟ برو کنار پدرام، بذار این دفعه ادبش کنم. بذار بفهمه یه من ماست چقدر کره داره.
-حالا به فرض هم که کار اینه، شما به بزرگی خودت اونو ببخش. بچگی کرده.
پشت پدرام پناه گرفته بودم و با هر چرخش اون منم می چرخیدم، تا این که تو یه فرصت مناسب، با اشاره ی اون به طرف در دویدم و رفتم تو حیاط.
ترس از تاریکی فراموشم شد، غم دم اونقدر زیاد بود که دلم می خواسن برم یه جایی و خودم رو خالی کنم. بدون این که به سرمای هوا فکر کنم، یا حتی دمپایی پام کنم، رفتم طرف باغچه و زیر درخت بید مجنون، جایی لاب شمشاد ها پیدا کردم و نشستم. سرم رو روی زانو هام گذاشتم و به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم.
نمی دونم چقدر گذشته بود، که با حس سنگینی چیزی رو شونه هام، از جا پریدم. نفس راحتی کشیدم و اشکام رو پاک کردم. پدرام بود که داشت پالتوم رو می انداخت رو شونه ام.
-ببخش که بی اجاز ه رفتم تو اتاقت. این جوری سرما می خوردی!
بعد بدون اینکه چیز دیگه ای بگه، نشست کنارم. لحظاتی تو سکوت سپری شد و بعد آهسته گفت:
-چه جای خوبی داری. خیلی دنبالت گشتم، اول فکرک ردم زدی به خیابون.
بعد یه کیسه کوچیک گرفت طرفم. نگاه پرسشگرم رو به صورتش دوختم، انگار متوجه سوالم شد، چون قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت:
-بذار رو صورتت تا ورم نکنه.
زیر لب گفتم ممنون و کیسه رو ازش گرفتم و آهسته روی صورتم که از حرارت می سوخت گذاشتم.
یه مدت گذشت و بعد دوبتره اون بود، که با لحن شیطنت آمیزی گفت:
-حالا چه جوری این کار رو کردی؟
آهسته زمزمه کردم:
-جوهر نمک.
یه دفعه زد زیر خنده، از خنده اش دلم گرم شد.
-خوب پس درست فکر کردن، کار خودت بوده. من ساده رو بگو که داشتم متقاعدشون می کردم کار تو نیست.
یه مدت بود که لحن صحبتش باهام صمیمی شده بود، دیگه مثل روزای اول شما نبودم و تو حطابم می کرد. صدای گرم و گیراش تو دل مخاطب می نشست، هر چند هنوز هم گاهی از کلمات و جملات کوتاه انگلیسی در بین حرفاش استفاده می کرد.
-اما بهتر نبود کاری می کردی، که لااقل پونزده شونزده تا جنازه نمونه دستت؟
-مثلا چی کار؟
-خوب می تونستی دو تا ماهی گوشت خوار بگیری، اینجوری حداقل آخرش دو تا ماهی براش می موند.
-اینجوری هم برام خرج بر می داشت و هم اونها بیشتر مشکوک می شدن.
-چرا؟
-اولا شراره خانوم دنبال ماهی های تک و گرون قیمته، پس منم باید براش ماهیگرون قیمت می خریدم. در ثانی اونها می دونن من محبتم الکی قلبمه نمی شه.
-مگه فرقی هم می کرد، الآنم اونها می دونن کار توئه.
-خوب شاید دفعه ی بعد این کار رو کردم.
-دفعه ی بعدی وجود نداره. من با شراره بزرگ شدم، اون دیگه این کار رو نمی کنه. اون خیلی به ماهی هاش علاقه داشت، مسلما دیگه این کار رو نمی کنه، چون می دونه تو بازم دست به کار می شی و اون دوست نداره دوباره به چیزی دل ببنده و بعدش تو اونها رو ازش بگیری!
-خوب این دیگه به من ربطی نداره.
-چرا این کارا رو می کنی؟ همون نفرتی که ازش داری بس نیست، که دوست داری عذابش هم بدی؟1
-نه اون باید بیشتر از اینا بکشه.
-من نمیخ وام بگم تو باید سعی کنی دوستش داشته باشی، نمی گم بهش احترام بذار، ولی بی احترامی هم نکن. نمی گم اذیتش نکن، ولی سعی کن از کنار کارهایی که عصبانیت می کنه بی تفاوت عبور کنی. زندگی مال ما زنده هاست، اونها که رفتن دیگه بر نمی گردن. ولی سعی کن با کارهات عذابش ندی، اونجوری باش که اون می خواد.
-ولی اون با سیاستی که داره، منو پیش آقا مسعود شما خراب می کنه، زیر آیم رو می زنه، در عوض خودشو عزیز می کنه. بابا از این رو به اون رو شده. عزیزم، خانومم، گلم، مهربونم، در صورتی که مامان من هیچ کدوم از اینا نبود. مامانم فقط براش یه کنیز بود، یه برده. اون از بی کسی و بی پناهی مامان من سوء استفاده می کرد و هر بلایی که می خواست سرش در می آورد. همه کس مامان، من بودم و حالا بدون اون، منم که بی کسی رو با همه ی حجمش حس می کنم.
-می دونی، ما آدم ها وقتی یه نفر رو از دست می دیم، تازه به خودمون می آیم و می فهمیم چی کار کردیم و چی رو از دست دادیم. حالا وضعیت مسعود هم همینه. تا وقتی همسرش زنده بود، قدرش رو نمی دونست ولی با رفتن اون تازه جای خالی نبودش رو حس کرد، واسه همین که به شراره محبت می کنه. اون می خواد اگه بعد از مدتی خدایی نکرده شراره رو از دست داد عذاب وجدان نداشته باشه.
-خندیدم، وای یه خنده ی تلخ.
-عذاب وجدان! شما فکر می کنی اون عذاب وجدان داره، خیلی مسخره ست، اون حتی خیلی خوشحاله که مامان رفت و حالا به جاش یه زن جوون داره. هم خوشگل و هم طناز. اون اینقدر که به شراره اهمیت می ده واسه من ارزش قائل نیست.
-از کجا می دونی؟
-نمی دونم! مطوئنم. نمونه اش همین امشب، اون به خاطر چند تا ماهی می خواست منو بکشه، اگه یه بلایی سر شراره بیاد مطمئنم منو زنده زنده آتیش می زنه، اون واسه اولین بار رو من دست بلند کرد.
-خوب شاید تقصیر تو بوده؟ کار تو هم اشتباه بود. آدم واسه کارهایی که انجام می دن دلیل دارن.
-درسته منم دلیل دارم، همه ی کارام دلیل داره!
-بله، می دونم، تو می خوای بگی تو هم، تو این خونه حضور داری. تو می خوای اونا تو رو هم ببینن، درست می گم؟
-شاید یکی از دلایلم این باشه.
-ولی این راهش نیست. وقتی اینجوری رفتار می کنی، اونها هم مثل خودت جواب می دن، شایدم باید بهشون حق داد.
-یعنی شما می گید، من حقم بود به خاطر مردن چند تا ماهی سیلی بخورم؟
-شاید.
-شایدم یکی از دلایلش اینه، که اون ماهی ها بیشتر از من براشون ارزش داشتند.
-شاید.
-خوب شاید یه دلیلش هم علاقه ی اون به شراره است، خوب بالاخره عشق کوره، مگه نه؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-شاید.
-چرا شما همش می گید شاید، حرف دیگه ای بلد نیستید.
-خوب احتمالا.
بی اراده خنده ام گرفت، اونم خندید. کم کم سیلی بابا فراموشم شد و به جاش یه حس خوب تو دلم نشست. نمی دونم چه احساسی بود، ولی هر چی بود وجودم رو گرم کرد. نگام رو به آسمون دوختم و تو دلم گفتم:
" خدایا، یعنی من هم ستاره ی خودم رو پیدا کردم؟!!! "


deltang 09-22-2009 12:37 PM

فصل 7

باز هم تو اتاقم، واسه خودم یه خلوت دوست داشتنی درست کرده بودم، من بودم و گیتارم و قاب عکس مامان:
(( مادر بیا نگاه کن دستان خسته ام را

چشمان بی فروغم، قلب شکسته ام را

مادر بیا بگویم، قلبم چگونه افسرد

آن بوته ی گل یاس در کنج خانه پژمرد

مادر ببین نگاهم، مانده به عکس دیوار

حسرت به دل نشستم، در حسرت یه دیدار

مادر بیا نگاه کن، ببین که خونه سرده

توی چشای خسته ام، غصه و رنج و درد

از وقتی که تو رفتی هیچ کسی نیست کنار

صفا و عشق و احساس، پر زد و رفت ز خونه

نوری نمونده بی تو، تاریکه چون ویروونه

هر کی به راه خود رفت، تنها شدم دوباره

راضی شدم به فانوس، یا چشمک ستاره ))
صدای زنگ تلفن، زمزمه ی غمناکم رو پایان داد:
-بله؟
-خیلی پر رویی.
-بله؟
-دختره ی پر رو، جلوی من همچین ادای عاشق های سینه چاک رو در می آورد، که فکر کردم راست راستی عاشقمه. نگو پشت سر من تو آب نمک خوابونده!
-آب نمک چیه آرمان، درست حرف بزن.
-نمی خوام دوباره یه مشا دروغ تحویلم بدی، که پسر خاله ان بود یا پسر دایی ام بود.
-ببین آرمان ...
-خفه شو دختره ی هرزه، حالم ازت به هم می خوره.
-اِ، می بینم که داری حرف دل منو می زنی. ازت متنفرم، فکر کردی کی هستی که عاشقت بشم. اصلاً چی داری که بهت دل ببندم؟
-تو فکر کردی خودت کی هستی؟
-هر کی هستم حدااقل سرم به تنم می ارزه. بذار یه چیزی بگم، تو از اولم بازیچه بودی، از همون اول هم فقط واسه وقت گذرونی باهات دوست شدم، فقط واسه اینکه یه همچین روزی رو ببینم، که این طوری می سوزی.
-خوب حالا دیدی! چه حالی بهت دست داد؟ حتماً دلت خیلی خنک شد.
-آره خیلی، امیدورام دیگه قیافه ی نحست رو نبینم. دیگه هم اینجا زنگ نزن.
-اوه اوه، خیلی پر رویی، فکر کردی خیلی دلم برات تنگ می شه. فقط دعا کن دیگه به هم بر نخوریم، وگرنه ...!
-وگرنه چی؟ چه غلطی می کنی؟ اصلاً تو عرضه داری کاری کنی؟ تو پسره ی فیس فیسو، آب دماغت رو هم نمی تونی بالا بکشی.
-ببند دهنت رو.
-تا تو خفه نشی، من ساکت نمی شم.
-چقدرم با ادبی.
-خوب با تو گشتم.
-دختره ی حاضر جواب، من رو باش به کی دل بسته بودم، تو اصلاً لیاقت عشق منو نداری.
-مرده شور خودت رو ببرن با اون دلت، برو به جهنم.
گوشی رو با خشم روی دستگاه کوبیدم. رفتم طرف پنجره و بازش کردم، هوای ختک پائیز ذهن آشفته ام رو آروم و ناخودآگاه لبخندی صورتم رو پر کرد.
" خوب آرمان خان، خوب حالت گرفته شد. خوب تو اولی نبودی، آخری هم نخواهی بود."
بعد شروع کردم به بالا و پایین پریدن ، این شادی پیروزی بود. وقتی حسابی خسته شدم روی تخت دراز کشیدم. دیگه نمی خندیدم، عذاب وجدان بدجور گریبان گیرم شده بود، عذابی که تا صبح نذاشت بخوابم. صبح با کسالت و بی حوصلگی از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم به قولی که دیشب به خودم داده بودم عمل کنم.
(( دیگه جواب تلفن های هیچ کس رو نمی دم، بذار همه چی همین جا تموم بشه. ))
لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون، در حالی که همه ی گذشته ام رو تو اتاق جا گذاشته بودم.

***
دلم عجیب گرفته بود، آماده شدم تا برم بیرون. سارا چند روزی بود که سرما خورده بود و بی حوصله بود. منم حوصله ام سر رفته بود. شراره واسه پرستاری از سارا تو خونه موند و من واسه اینکه کمتر باهاش رو به رو شم، مرتب تو اتاق بودم. داشتم کفش هام رو می پوشیدم، که صدای شراره رو شنیدم:
-اِ پریا جون، داری می ری بیرون!
-با اجازتون، امری باشه؟!
-دستت درد نکنه، می شه یه بلیت واسه پدرام بگیری؟
دلم ریخت پایین، واسه پدرام! مگه می خواست جایی بره! نکنه می خواد برگرده؟!
بریده بریده پرسیدم:
-مگه ... می خوان جایی برن...
در حالی که دستمال روی سر سارا رو عوض می کرد، گفت:
-آره، فردا ساعت چهار باید اصفهان باشه، یه قرار داد مهم می خوان ببندن. مسعود خودش نمی تونه بره، منم که باید مراقب سارا باشم. پدرام هم وقت نمی کنه بره دنبال بلیت.
بی اختیار نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-بلیت واسه چه ساعتی باشه؟
ذوق زده پرسید:
-جون شراره راست می گی، می ری بگیری؟!
حسابی جا خورده بود، آخه اولین بار بود که به حرفش گوش می دادم:
-باشه می گیرم.
-صبر کن تا برات پول بیارم، بلیت واسه ساعت دو بگیر، تا یه وقت دیر نرسه.
دوید و با عجله رفت تو اتاق، شاید می ترسید پشیمون بشم. لحظاتی بعد با یه چک پول برگشت و گفت:
-بیا عزیزم، بقیه اش هم مال خودت.
بدون اینکه حتی تشکر هم کنم، گفتم:
-من عصری ب می گردم، باید برم دیدن یه دوست.
-باشه عزیزم، فقط مواظب خودت باش.
همین! حتی نپرسید کدوم دوستت. اصلاً براشون مهم نبود من با پسر می گردم یا با دختر!
از خونه بیرون اومدم و شروع کردم به قدم زدن، اصلا هیچ عجله ای نداشتم، حتی نمی دونستم کجا می خوام برم. " خوب اول می رم بانک اینو نقد می کنم، بعد می رم یه خرید حسابی می کنم و خودم رو خجالت زده می کنم و بعدش هم یهنهار می خورم و می رم خونه. خوب پس بلیت چی، ندیدی چه جوری خر کیف شده بود. خوب می رم یه بلیت هم واسه آقا پدرام می گیرم. جان چه بلیت تاریخی بشه. اصلا چه قرار دادی بشه. یه قرار داد تاریخی! بعدش چی، فکر کن کلی هم خندیدی، فکر بابا رو کردی که چه به روزت می آره؟ شوخی شوخی، با قرار داد های شرکت هم شوخی! من که آب از سرم گذشته، برام مهم نیست چی می گه و چه کار می کنه. بعدش می گم فقط شراره گفت بلیت بگیر، اونم واسه ساعت 2. "
به خودم می گفتم و به خودم جواب می دادم، تا رسیدم بانک.
خوب، مهمون شراره خانوم، امروز حسابی نو نوار می شیم. کیف و کفش و مانتو و روسری، خوب پریا خانوم بدو، که بخت بهت رو کرده.
اون روز تا ظهر تو پاساژ ها قدم زدم و واسه خودم خرید کردم. نزدیک ظهر هم رفتم و یه بلیت واسه پدرام خان گرفتم و گذاشتمش توی یه پاکن سفید و بعد رفتم تو یه رستوران شیک و حسابی از خودم پذیرایی کردم.
از رستوران که بیرون اومدم، حس کردم دلم چقدر هوای مامان رو کرده. دستم رو جلوی اولین تاکسی بلند کردم. وقتی به امام زاده رسیدم، حس کردم یه چیزی داره رو دلم سنگینی می کنه. یه شیشه گلاب خریدم با چند تا شمع و رفتم کنار مزار مامان نشستم. بغضم ترکید و همراه با گلاب اشک چشم ، سنگ سیاه روی قبرش رو شستم . زیر لب شروع کردم به زمزمه:
-مامان سلام، بازم منم پری تو! بازم تنهام مامان، مثل همیشه. ولی تو دلم یه دنیا حرف دارم. مامان دلم برات تنگ شده، واسه نگاه مهربونت، واسه شونه هایی که همیشه پناهم بود، واسه دست هایی که نوازشم می کرد و واسه ی دل دریائیت که همیشه دوستم داشت. یه چند روزه که حس می کنم عوض شدم، مامان وقتی بهش فکر می کنم یه گرمی خاصی زیر پوستم حس می کنم. انگار دارم انگار دارم ... .
نمی دونم اسم این احساس چیه، وای می دونم بهش وابسته شدم. به حضورش، به نگاه های مهربونش. مامان واسم دعا کن احساسم راه خطا رو نره. از این احساس می ترم، نمی خوام یه روزی بفهمم اشتباه کردم و اون ... .
***
پشت میز نشسته بودم و داشتم شیر کاکائ. و کیکی رو که پخته بودم می خوردم که صدای زنگ بلند شد. شراره که داشت واسه سارا سوپ می پخت، نگاهی به من کرد؛ یعنی می ری درو باز کنی؟
شونه هام رو بالا انداختم و خودم رو مشغول خوردن کردم. به ناچار شعله ی گاز رو کم کرد و رفت طرف آیفون. لحظاتی بعد متفکرانه وارد آشپزخانه شد.
-پریا پدرام بود، فکر می کنی واسه چی برگشته، اون الآن باید اصفهان باشه.
-از من می پرسی؟ تو خواهرشی.
- یعنی چی! نکنه چیزی جا گذاشته؟
اینو گفت، دوباره رفت. ولی من می دونستم چرا برگشته و منتظر یه طوفان بودم.
چند لحظه بعد صحبت هاشون رو شنیدم:
-سلام پدرام جان! چی شد! چرا نرفتی؟
پدرام با صدای بلندی گفت:
-اینو باید از اون بپرسی.
-اون کیه؟ نکنه با مسعود حرفت شده؟
با قدم هایی بلند، خودش رو رسوند تو سالن و گفت:
-نخیر، دختر آقا مسعود دسته گل به آب داده، حالا کجاست؟
-تو آشپزخونه است، مگه چی کار کرده؟
برگشت و از لا به لای شاخه و برگ های گلی، که رو اپن بود منو دید.
-الآن خودت می فهمی.
و با چند قدم بلند اومد تو آشپزخونه و تقریبا فریاد زد:
-خیالت راحت شد؟
زل زدم تو چشاش و نگاش کردم. شعله های خشم تو چشاش زبونه می کشید. این کارم عصبانی ترش کرد، دست هاش رو محکم کوبید رو میز و گفت:
-چرا جواب نمی دی؟ گفتم خیالت راحت شد؟
یک دفعه از جام پریدم و پشت صندلی پناه گرفتم و با مظلومیت گفتم:
=چی شده آقا پدرام؟
شراره جلو اومد و دست پدرام رو گرفت:
-بگو ببینم چی شده؟
دستش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و گفت:
-از این خانوم بپرس. بسه دیگه چقدر لجبازی؟ چقدر خرابکاری؟ خودت خسته نشدی؟ فقط دعا کن دستم بهت نرسه. جواب بابات رو هم خودت می دی.
شراره با کلافگی گفت:
-پدرام نصف عمر شدم، بگو ببینم چی شده؟
دستش رو با عصبانیت لای موهاش فرو برد و گفت:
-تموم برنامه هامون به هم خورد، خدا کنه طرف تا فردا پشیمون نشه.
صندلی رو کنار کشید و نشست روش. شراره یه لیوان آب گذاشن جلوش و گفت:
-بخور یه کم آروم شی.
و بعد نگاهش رو به صورت من دوخت.
-تو بگو پری! چی شده؟ چه کار کردی؟
سرم رو با مظلومیت تکون دادم و گفتم:
-نمی دونم.
پدرام با لحن خشک و عصبی گفت:
-با اون نگاه مظلومت، آدم رو طوری نگاه می کنی، انگار هیچی نمی دونی.
شراره گفت:
-خوب بگو چی کار کرده؟
-هیچی، رفتم تو فرودگاه بلیت رو گذاشتم رو میز، می بینم مرده داره هِر هِر می خنده و می گه آقا اینکه بلیت اتوبوسه. کل فرودگاه بهم خندیدن، فکرک ردن مشکل روانی دارم.
شراره هم پکی زد زیر خنده و منم شروع کردم به خندیدن. با عصبانیت از جاش بلند شد، طوری که صندلی افتاد رو زمین.
-آره، بایدم بخندی، تو دیگه چرا شراره، تو که خودت می دونی این قرار داد چقدر مهم بود!
شراره به زور خودش رو جمع و جور کرد، ولی من هنوز داشتم می خندیدم. میون خنده گفتم:
-به من چه، اون بهم گفت یه بلیت بگیر واسه ساعت دو، نگفت بلیت چی!
شراره نگام کرد و گفت:
-پریا! من که بهت گفتم ساعت چهار باید اونجا باشه.
-من فکر کردم ساعت چهار فردا رو می گی!
-آخه دختره ی کودن، تو فکر نکردی من ساعته چهار صبح، تو اصفهان می خوام چه خاکی به سرم بریزم.
دوباره خندیدم و گفتم:
-اینجا تو حیاط خاک زیاده.
سرش رو تکون داد و گفت:
-خدایا، ما گیر کی افتادیم! نمی دونم چه گناهی به درگاهت کردم که اینو مامور عذابم کردی ...
شراره گفت:
-وا پدرام، این حرفا چیه، چیزی نشده که؟
-می دونی اگه مسعود بفهمه، چه به روزش می آره؟ می دونی چقدر این قرار داد برامون مهم بود؟ این قرار داد می تونست وضعیت همه رو تغییر بده، می تونست منو از شره این دختر نجات بده.
و با دست به من اشاره کرد. شراره پشت میز نشست و گفت:
-بشین، یه فکر دیگه می کنیم.
پدرام رو به روی شراره نشست و من از فرصت استفاده کردم و از آشپزخونه زدم بیرون و رفتم وسط پله ها نشستم. دقایقی بعد صدای خنده ی شراره رو شنیدم.
-طفلی چقدر ازت ترسیده بود.
پدرام هم در حالی، که دیگه مثل دقایق قبل عصبانی نبود، گفت:
-عیب نداره، شاید درس عبرت بشه و دیگه از این کارا نکنه.
شراره آهی کشید و گفت:
-اگه جای من بودی چی کار می کردی؟ اون هنوز بلا هایی رو که سر من آورده، سر تو در نیاورده.
-نه اشتباه نکن خواهر من، اون مارمولک از من هم زهر چشم گرفته.
-راست می گی پدرام، چرا به من چیزی نگفتی.
-فرض کن می گفتم، چه فرقی می کرد؟ فکر می کنی رفتارش عوض می شد؟
-خوب ببینیم چه کار کرده؟
-هیچی، یه روز ازش قرص آنتی هیستامین خواستم، بهم دیازپام داده بود، تا شب تو شرکت چرت می زدم. چند بار مسعود و بقیه کارمندا بهم تیکه انداختن، که نمی دونم آقا پدرام، شما دیگه چرا، شما که مجردی؟
شراره خندید:
-راست می گی پدرام؟ پس چرا چیزی نگفته بودی؟
-اگه می گفتم چه فرقی می کرد، فقط لجباز ترش می کرد.
-خوب حالا مسعود رو چه کار می کنی؟ چی بهش می گی؟
-خودم از فرودگاه با آقای سازش تماس گرفتم ، رئیس همون شرکت اصفهانی و گفتم امروز نمی تونم بیام و به پرواز نرسیدم، اگه می شه قرارمون باشه واسه فردا.
-خوب، راضی شد؟
-آره، خیلی دلشون هم بخواد، این قرار داد به نفع هر دو طرفه.
-خوب پس چرا انقدر داد زدی؟ بیچاره پریا!
-براش لازم بود، تا اون باشه دیگه از این شوخی ها نکنه. نمی دونی شراره تو فرودگاه کارد می زدی خونم در نمی اومد. اگه یه ساعت زودتر رفته بودم، به پرواز آخر می رسیدم. پرواز بعدی برای فرداست، ساعت ده صبح.
-به مسعود چی گفتی؟
-گفتم تو فرودگاه که بودم، آقای سازش زنگ زد و گفت: که وکیل شرکتشون امروز نمی تونه تو جلسه حاضر باشه و قرار رو انداخته واسه فردا.
-چه کار خوبی کردی که بهش نگفتی، وگرنه حتما بلایی سر این دختر می آورد.
-تو هم سعی کن فراموش کنی چه اتفاقی افتاده، اصلا همه فکر می کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
صدای زنگ تلفن صحبت پدرام رو نیمه تموم گذاشت. از پله ها دویدم، دلم نمی خواست بفهمن که حرفاشون رو شنیدم.
با فداکاری پدرام، یه خطر دیگه از سرم گذشت، ولی من هنوز ته دلم از عکس العمل بابا وحشت داشتم، چون مطمئن بودم شراره واسه اینکه خودش رو بیشتر تو دل بابا جا کنه، حقیقت رو بهش می گه.
***
حال سارا بهتر شده بود. دیگه داشتم از تنهایی خسته می شدم، که سارا دوباره با شیطمنت هاش و خنده هاش و شیرین زبانی هاش دلم رو زنده کرد.
اون شب تولد شراره بود، تولد بیست و نهمین سالگیش و مثل هر سال قرار بود بابا براش مهمونی بده. شراره و بابا و پدرام دنبال تدارکات مهمونی شب بودن و سارا هم با بادکنک هایی که پدرام براش خریده بود سرگرم بود. منم در ظاهر نگاهم به شیطنت های سارا بود، ولی ذهنم دنبال تدارکات بود.
آره اون روز ذهنم تو فکر تدارکات تازه بود، باید یه جشن تولد تاریخی واسه اون خانوم می ساختم؛ ولی طوری که هیچ کس نفهمه، کار کار من بوده.
وقتی اولین مهمون حضور خودش رو با یه تک زنگ اعلام کرد، از جا بلند شدم و رفتم نو اتاق خودم. منم کم کم باید حاضر می شدم. در کمدم رو بازکردم تا یه لباس مناسب برای اون شب پیدا کنم، که چشمم خورد به بلوز و شلوار مشکیم. بازم از اون فکرای مخصوص خودم به سرم زد. لباسام رو عوض کردم و جلوی آینه ایستادم. یه بلوز آستین بلند مشکی با یه شلوار دمپا گشاد و صندل هایی هم رنگ بلوزم. موهامو باز کردم و فقط یه شونه روشون کشیدم، همین! بدون هیچ تغییری توی صورتم، یه لبخد شیطانی زدم و گفتم:
-شراره خانوم، مهمون افتخاریتون داره تشریف فرما می شه.
صدای موزیک که بلند شد، منم آماده ی رفتن شدم. هم زمان با خروج من، در اتاق پدرام باز شد و سارا با خوشحالی بیرون دوید. یه لباس آبی روشن تنش بود، که بلندی دامنش به زور تا رو زانوهاش می رسید. رو سرش یه تاج گل گذاشته بود و کفش های همرنگ لباسش به پاش بود.
-خاله پریا ببین چه خوشگل شدم.
یه بوسه رو موهای طلایی و خوش رنگش کاشتم و گفتم:
-عزیزم، تو همین جوری خوشگل هستی.
بی توجه به حرفم دوید و از پله ها پایین رفت. مسیر رفتنش رو دنبال کردم، که صدای پدرام پاهام رو سست کرد.
-پریا خانوم!
آهسته برگشتم، توی کت و شلوار دودی رنگش، بیشتر از همیشه جذاب شده بود.
در نگاه مشکی و براقش یه علامت تعجب دیدم.
-می شه یه سوال بپرسم؟
قبل از اینکه نگام، راز دلم رو بیرون بندازه، سرم رو پایین انداختم:
-بفرمائید.
-می شه بپرسم مادر شما چند وقته، به رحمت خدا رفتن؟
در حالی که از سوال بی مورد اون تعجب می کردم، گفتم:
-نزدیک دو سال و نیم.
با دست اشاره ای به لباسام کرد و گفت:
-اون وقت شما، الآن یادت افتاده باید براش مشکی می پوشیدی. این چه لباسیه تنت کردی؟
با پر رویی گفتم:
-تو لباسم ایرادی می بینی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-نرود میخ آهنین در سنگ.
-میخ منم یا شما؟
بازم سرش رو به نشونه ی افسوس حرکت داد و گفت:
-هیچی، فراموشش کن.
و از کنارم عبور کرد و در همون حین آهسته گفت:
-وقتی بیرون می ری، بیشتر به خودت می رسی.
منم برگشتم و کنارش شروع کردم به حرکت:
-ببخشید چیزی گفتید، من نشنیدم.
سرش رو برگردوند و نگام کرد، تو نگاش یه دنیا سرزنش بود.
-مهم نسیت.
اومدم یه چیز دیگه بگم، که یک دفعه سر و کله ی مریم پیدا شد.
-اِ، سلام پریا جون، تو اینجایی، یک ساعته دارم دنبالت می گردم.
و بعد نگاشو به پدرام دوخت و گفت:
-ایشون مهندس دهقان هستن، برادر شراره جون؟
در حالی که از نگاه خیرش به پدرام حرصم گرفته بود، گفتم:
-بله خودشون هستن.
دستش رو جلو آورد و گفت:
-منم مریم، مریم مقدم، ختر مهندس مقدم، خوشبختم.
پدرام نگاه پرسش گری رو به صورت من دوخت و بعد بدون اینکه دستش رو بالا بیاره، گفت:
-منم خوشبختم خانوم، فعلا با اجازه.
نگاه گذرایی به صورتم کرد و رفت. مسیر رفتنش رو با نگاه دنبال کردم، تا صدای مریم نگاهم رو ازش جدا کرد:
-وای پریا چقدر خوشگل شدی، چقدر این لباس بهت می آد. می دونی چون پوستت سفیده، خیلی رنگ های تیره بهت می آد، می دونی جذابت می کنه.
در ظاهر بهش خندیدم و تو دلم گفتم:
" دختره ی حراف، مجای لباسم قشنگه، من قیافه ام شده مثل جنازه. "
سرش رو نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت:
-ببینم، این آقا پدرام مجرده؟!
یه چیزی ته دلم لرزید، مریم واسه چی از اون می پرسید، نکنه اونم گلوش پیش پدرام گیر کرده؟ از فکری که به ذهنم گذشت، یه حس بدی بهم دست داد، تازه اونجا بود که فهمیدم پدرام برام بیشتر از یه فامیل یا یه هم خونه ارزش داره و من حضور رقیب رو حس کردم. با بی میلی گفتم"
-آره مجرده، بچه هم داره.
-بچه داره، یعنی زن داشته!
-نه بچه رو از سر راه پیدا کرده، شایدم خودش زاییده.
هِر هِر خندید و گفت:
-خدا خفه ات نکنه، تو هنوزم مثل قدیم با مزه ای، حالا واقعا زن داشته؟ یعنی مرده یا طلاقش داده؟
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
-من نمی دونم، برو از خودش بپرس.
و بی توجه به ادامه ی پر حرفی هاش، رفتم طرف آشپزخونه. خوب باید یه فکری می کردم، تا برق ها خود به خود قطع بشه. اون وقت یه بلایی سر کیک می آوردم.
یه لیوان آب خوردم تا از اضطرابم کم بشه و ذهن آشفته ام رو آروم کنه. نگام افتاد به مریم که چسبیده بود به پدرام و داشت فک می زد. امان از دست این دختر، که دیگه کم کم داشت مرز ترشیدگی رو رد می کرد. هر وقت بهش تیکه می انداختیم، که دیگه داره دیر می شه می گفت:
-دیگه این روزا سن ازدواج رفته بالا، گذشت اون زمان که دخترا رو چهارده پونزده ساله شوهر می دادن.
آخه یکی نیست بگه تو که دیگه چهارده ساله نیستی، نزدیک سی سالته. حس کردم دلم داره فشرده می شه و درست با چیزی که ازش فرار می کردم، رو به رو شدم. من به پدرام دل بسته بودم و از عاقبت اون می ترسیدم.
جهت نگام رو تغییر دادم، تا دیگه بیشتر از این شاهد سبک سری های مریم نباشم. دختره ی احمق ترشیده فکر می کرد کیه، که این طوری چسبیده به پدرام من؟
پدرام من! چه زود نسبت بهش حس مالکیت پیدا کردم. خدایا این احساس تا کجا پیش رفته. من کی بهش دل بستم، که خودم متوجه نشدم.
سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون، که نگام افتاد به چایی ساز روی کابینت. خیلی وقت بود که دیگه ازش استفاده نمی کردیم. قوریش ترک برداشته بود و آخرین بار هم که ازش استفاده کردیم، اتصالی کرد و همه ی برق ها قطع شد. دوباره یه فکر تازه به سرم زد، خوب اینم اون چیزی که دنبالش بودم. قوری رو آب کردم و گذاشتم رو چایی ساز و زدمش به برق، تا آب بره داخلش و اتصالی بکنه و برق ها قطع بشه. خودمم رفتم و یه گوشه ی سالن که از همه جا خلوت تر بود نشستم.
متوجه شدم مهمون ها که همه از خانواده های سطح بالا و اغلب همسارشون مهندسین شرکت های بزرگ بودن، با دیدن من شروع کردن به پچ پچ و درگوشی صحبت کردن، ولی اصلا اهمیتی ندادم. شراره با دیدنم جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و فقط با لبخند گفت:
-امیدوارم بهت خوش بگذره.
بابا هم اونقدر مشغول بگو و بخند بود، که اصلا متوجه حضور من نشد، چه برسه بخواد درباره ی قیافه ام اظهار نظر بکنه. نگاهم رو بین جمعیت خوش گذرونی که فقط مشغول بگو و بخند و پز و غیبت بودن، پرواز دادم و تو دلم به حال همه افسوس می خوردم، یه مشت آدم سرگردون.
صدای سارا نگاهم رو از جمع جدا کرد:
-خاله پریا!
به چهره ی زیبا و دوست داشتنیش نگاه کردم و گفتم:
-چیه عزیزم.
یا یغض گفت:
-اون دختره موهای منو کشید.
-کدوم دختره، عزیزم.
با دست، به دختر دوست شراره اشاره کرد. خدا می دونست چقدر از اون مادر و دختر بدم می اومد. با دست موهاشو نوازش کردم و گفتم:
-عیب نداره خاله، خودم خدمتش می رسم، تو گریه نکن صورت قشنگت کثیف می شه. دیگه باهاش بازی نکن خب؟
سرش رو خم کرد و گفت:
-باشه خاله.
گونه اش رو بوسیدم و اونم پاسخ بوسه ام رو داد و بعد دوید و رفت طرف بقیه ی بچه ها. دوباره نگام رو توی جمع چرخوندم. شراره توی لباس یاسی رنگش، با اون آرایش مو و چهره، معرکه شده بود. از حق نگذریم، زن قشنگی بود.
نگام بی اختیار به پدرام افتاد، معذب کنار مریم نشسته و سرش رو انداخته بود پایین و فقط آهسته در جواب مریم سرش رو تکون می داد. فکر کردم: " این مریم چقدرحرف واسه گفتن داره، اونم به یه مردی مثل پدرام که واسه اولین باره اونو می بینه. "
صدای فریاد یکی دیگه از بچه ها نگاه جمع رو به اون سمت سالن کشوند. بازم الناز دختر دوست شراره، یکی دیگه رو اذیت کرده بود.
رفتم تو نخش، باید امشب یک جوری حالش رو می گرفتم. کیک با حرکت نمایشی و به نظرمن خنده دار بابا، وارد سالن شد. دهن همه از دیدن کیک باز مونده بود. یه قلب بزرگ صورتی، که دورش رو با روبان و گل های طبیعی رز صورتی تزئین شده بود و روی اون با خامه ی سفید و قرمز نوشته شده بود: " شراره جان، عزیزم، تولدت مبارک."
وقتی نوشته روی کیک رو خوندم، حس کردم سرم داغ شد و اشک چشمام سو سو زد. دوباره یاد مامان افتادم که همیشه حسرت، یه ساخه گل واسه روز تولدش رو داشت. سرم رو انداخته بودم پایین و سعی کردم، با چند نفس عمیق بغضم رو فرو بدم، که صدای شراره نگاهم رو از زمین جدا کرد.
-پریا؟
سرم رو بلند کردم و بی تفاوت نگاش کردم. کنارم نشست و گفت:
-می شه یه خواهشی ازت کنم؟
بی تفاوت کردم:
-تا چی باشه.
-می شه خواهش کنم بری لاباسات رو عوض کنی. فکر آبروی من و بابات باش، درسته که واسه لجبازی با من اینا رو پوشیدی
ف ولی ازت خواهش می کنم لجبازی هات رو فقط واسه خودمون نگه دار، نه توی جمع. نمی بینی خانم ها چه جوری نگات می کنن و چه حرف هایی پشت سرت می زنن؟
سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم/ دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-چیز زیادی ازت خواستم؟
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-خیلی ناراحتی برم بالا؟
-نه عزیزم، اصلا معذرت می خوام که حرف زدم.
و بعد بلند شد و به سمت جمع برگشت. دوباره نگام میخ شد روی الناز. یک دفعه برق قطع شد و لامپ ها خاموش شدند. صدای آه های حسرت و فریاد بچه ها تو هم گم شد. سریع بلند شدم و رفتم طرف الناز و دستش رو گرفتم و بردمش طرف میز و هولش دادم طرف جایی که مطمئن بودم کیک اونجاست و بعد با عجله دویدم طرف پله ها. بالای پله ها یک دفعه با یکی سینه به سینه شدم و تعادلم رو از دست دادم، ولی دست های محکم و پر قدرتی منو بین زمین و آسمون گرفت و بعد صدای گرمش توی گوشم پیچید:
-خانوم کوچولو کجا؟!
-آخ معذرت می خوام.
-باز چه کار کردی که داری مثل موش فرار می کنی؟
توی تاریکی دیدن چهره اش برام امکان نداشت، با این حال به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-هیچ چی! من کاری نکردم، دارم می رم لباسام رو عوض کنم!
-پس عاقل شدی؟
-نه دستور شراره خانومه.
و بعد با عجله رفتم طرف اتاقم. یه شمع روشن کردم و تو کمدم دنبال یه لباس مناسب گشتم. پیراهن مشکی و بلندی که دنباله ی کوتاهی داشت و دور یقه و پایین دامنش سنگ دوزی شده بود رو تنم کردم. با نور کم یه آرایش مختصری هم روی صورتم پیاده کردم و دو تا سنجاق هم به موهام زدم و تو آینه خودم رو برانداز کردم. لباس قشنگ ساز تنم بود. صندل های بلند و مشکی ام رو به جای صندل های تخت پام کردم و قبل از اینکه کسی متوجه غیبتم بشه از پله ها پایین رفتم.
الناز هنوز داشت نق می زد و مادرش زیرلب نفرین می کرد:
-بمیرم الهی، بچه ام رو چشم زدن. باید براش اسپند دود کنم.
تو دلم خندیدم:
-بدبخت بچه ات چشم نخورده، کتک خورده.
همه موبایلاشون رو گرفته بودن بالا تا سالن روشن بشه، ولی بیشتر برای چشم و هم چشمی بود تا روشنایی سالن.
آهسته رفتم و گوشه ی سالن، همون جای قبلی نشستم. صدایی گفت:
-ببینید همسایه ها برق دارن، نکنه برق ساختمون قطع شده؟
بابا بلند شد و رفت تو حیاط و دقایقی بعد برگشت و گفت:
-بله، همسایه ها برق دارن، فکر کنم جایی اتصالی کرده.
شراره از جا بلند شد و رفت تو آشپزخونه و بابا هم رفت طرف اتاق من، در حالی که زیر لب غر می زد:
-خراب شه این خونه، یه دونه روشنایی سالم براش نمونده.
در حقیقت داشت به در می گفت دیوار بشنوه. لحظاتی بعد شراره اومد بیرون و گفت:
-مسعود جان برو فیوز رو وصل کن، نمی دونم چرا از بس حواسم پرت بوده، چایی ساز رو زدم به برق و اتصالی کرده.
بابا گفت:
-ایراد نداره عزیزم، الآن می رم و برق ها رو وصل می کنم.
دقایقی بعد دوباره خونه روشن و پر نور شد. نگام کشیده شد طرف کیک، درست زده بودم به هدف و وسط کیک درست اندازه ی کله ی الناز سوراخ شده بود. بی اختیار خندیدم. وقتی سرم رو بلند کردم تا اطرافم رو تحت نظر بگیرم، نگام با نگاه پدرام تلاقی کرد. درست رو به روم نشسته بود و با نگاش براندازم می کرد. تو نگاش هم تعجب بود و هم سرزنش. تعجب نگاش رو برای تغییر لباس توجیه کردم، ولی سرزنش چشاش برام عجیب بود. یعنی اون فهمیده بود که همه ی این اتفاقات کار من بوده؟
شراره رفت و پشت کیک نشست، تا شمع ها رو فوت کنه. همون طور که نگام بهش بود، متوجه سنگینی نگاهی شدم. سرم رو برگردوندم و نگام توی نگاه غریبه نشست. وقتی دید نگاش می کنم، بلند شد و اومد طرفم. خودم رو جمع و جور کردم. " ای واس همین رو کم داشتم. "
سرم رو انداختم پایین و با انگشت هام شروع کردم به بازی، صداش نگام رو از دست هام جدا کرد:
-می تونم این جا بشینم؟
-خواهش می کنم، راحت باشید.
کنارم نشست و گفت:
-من سامانم، سامان مجد.
بوی ادکلنش توی بینیم پیچید، به دستش که به طرفم دراز شده بود خیره موندم، نمی دونستم باید چی کار کنم. به ناچار دستم رو بالا آوردم و گفتم:
-خوشبختم آقای مجد، منم پریام.
-می دونم پریا خانوم، تعریف شما رو از خانم دهقان شنیدم.
به نگاه متعجبم خندید و گفت:
-من مهندس مجد هستم، مهندس شرکت نور پرداز.
-آه، متاسفم آقای مجد، اسم شریفتون رو شنیده بودم، ولی فکر نمی کردم مهندسی که اینقدر شراره ازش تعریف می کنه، تا این حد جوون باشه.
-خانم دهقان به من لطف دارن، همین طور شما.
-شراره بیخود از کسی تعریف نمی کنه.
اومد جوابم رو بده که صدای دست و سوت پیچید توی فضا. شراره شمع های کیک رو فوت کرد و بابا، با بوسه ای که روی گونه اش زد، محبتش رو بهش نشون داد و دوباره دلم رو به آتیش کشید. سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم: نکبت.
-شما چقدر به شراره خانم لطف دارید!
فهمیدم زمزمه ام رو شنیده، ولی به روی خودم نیاوردم. وقتی سکوتم رو دید، بلند شد و با گفتن، من برم پیش مهندس و بهش تبریک بگم، از کنارم رفت. با رفتنش نفس بلندی کشیدم و گفتم:
-خدا رو شکر، شرش کم شد.
با نگاه رفتنش رو دنبال کردم، ولی اون برعکس چیزی که گفت، رفت و کنار سایه دختر مهندس عظیمی، که دختری طناز و زیبا و البته سبک سر بود نشست. نگام رو به دنبال پدرام توی فضا حرکت دادم:
-اَه، این مریم هنوز خسته نشده، داره قصه ی هزار و یک شب تعریف می کنه.
نگام رو از روی مریم لغزید روی صورت پدرام. اونم داشت نگام می کرد، نمی دونم چرا از نگاش ترسیدم، فکر کردم تو نگاش یه دنیا خشمه. بی ارداه نگام رو دزدیدم.
صدای موسیقی که بلند شد، دخترا و پسرا همه هجوم آوردن وسط سالن. بی توجه به حرکات نمایشی و به ظاهر خنده دار بعضی ها، نگام رو دوختم به سارا که یه گوشه ایستاده بود و به رقص بقیه نگاه می کرد. لبخندی به روش پاشیدم و بلند شدم برم طرفش، که یه صدا متوقفم کرد:
-سلام پریا خانوم.
به سمت صدا برگشتم، حسام پسر شریک بابا بود. نگاش کردم و دیدم هزار ماشاالله واترقیده. از اونچه که قبلا بود دراز تر شده بود. موهاشم بلند کرده بود، درست مثل درویش ها و ریش هاش رو هم که به تبعیت از مدل های غربی ها، نصفه و نیمه تراشیده بود و همون یه مقدار که رو صورتش مونده، مثل موهاش بلند کرده بود و پایینش رو با گیره بسته بود. لباساش رو هم انگار از تو دهن گاو در آورده بود، چروک و پاره پاره بود. بلوزش ه ماونقدر تنگ بود که انگار مال داداش کوچیکش رو پوشیده بود. ابروهاشم که تمیز تر از ابروهای من بود.
-سلام آقا حسام، خوبید!
-ممنون، تو خوبی؟
-دیر کردید؟ دیگه مهمونی داره تموم می شه.
گل از گلش شکفت:
-یعنی تو منتظر من بودی؟
-آره چه جورم، خیلی وقت بود نخندیده بودم
ف این چه قیافه ای؟
-خوشت نمی آد، مدل ماهواره ای.
پوزخندی زدم و گفتم:
-مامانم همیشه می گفت: خوبه آدم از اسب بیفته، ولی از اصل نیفته.
-منظورت چیه؟
زل زدم تو چهره ی خشمگینش و گفتم:
-جلو آینه وایستا، خودت می فهمی.
-مشکل تو اینه که اینجات دِ مده شده.
و با دست به سرم اشاره کرد.
-نگاه کن، آیدا و سایه رو ببین، چه خوش تیپ و با کلاس شدن.
-اِ، اگه با کلاسی به دامن کوتاه و لباس های یه وجبی باشه، حیوونا باید به خودشون افتخار کنن چون از همه با کلاس ترن.
صدای آیدا به بحثمون خاتمه داد:
-چی شده حسام جان.
نگاش کردم، یه دامن کوتاه پوشیده بود که مشخص بود معذبه و راحت نمی تونه بشینه و پاشه، با یه تاپ که به نظرم یه وجب پارچه بیشتر نبرده بود. موهاشم کوتاه کوتاه کرده بود و مثل جوجه تیغی همه رو با ژل داده بود بالا.
نگاش کردم و خندیدم:
-چی شده، به چی می خندی؟
در حالی که به زور جلوی خنده ام رو می گرفتم، گفتم:
-ببینم، گاو موهاتو لیس زده؟
-خیلی بی ادبی.
-مگه دروغ می گم، تو چرا این مدلی شدی؟! سرش رو با خشم برگردوند و گفت:
-امل عقب افتاده.
دست حسام رو گرفت و کشید:
-بیا بریم حسام، ولش کن.
رفتن وسط سالن و شروع کردن به رقصیدن. چند لحظه بعد صدای موزیک قطع شد و صدای اعتراض همه بلند شد. سامان وسط سالن ایستاد و گفت:
-خانوم ها و آقایان با عرض معذرت، قرار شده اول هدیه ها رو اعلام کنن و بعد دوباره بساط رقص برپا بشه تا شام رو سرو کنن.
همه با هم هورا کشیدن و دست زدن، سامان با دست همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت:
-خوب اول از همه نوبت مسعد خانِ. آقای مهریان بفرمائید.
همه ی نگاه ها به بابا خیره شد. خیلی دلم می خواست بدونم امسال بهش چی کادو می ده. شاید یه سروس به جواهراتش اضافه می شه یا یه ماشین به کلکسیون تو حیاط. شایدم یه بلیت رفت و برگشت به اروپا، شایدم ... .
صدای بابا ذهنم رو به هم ریخت:
-من می دونم هر چی به شراره بدم بازم براش کمه و جبران محبت هاش رو نمی کنه. شراره با قبول ازدواج با من دوباره خوشبختی رو به من برگردوند.
بعد از تو جیب کتش یه کلید بیرون کشید و گرفت طرف شراره.
-بیا عزیزم، اینم هدیه ی من، کلید یه ویلا تو شمال.
همه با هم هورا کشیدن و دست زدن. سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم. به من چه! چرا خودم رو ناراحت کنم. من که دیگه به ریخت و پاش های اونها عادت کرده بودم. یه صدا پرسید:
-مهندس این ویلا کجاست؟
یکی دیگه جواب داد:
-چیه، نکنه می خوای خودت رو دعوت کنی؟
همه خندیدن و بابا با لبخند، در حالی که دستش رو دور کمر شراره حلقه می کرد، گفت:
-این همون زمین نوشهره.
-همون که چند ساله می خوای بسازی؟
-آره، همون که دوست داشتم یه نقشه ی عالی داشته باشه.
حس کردم یه دستی دور گلوم رو گرفته و فشار می ده. هم زمان یه وزنه روی قلبم فشار آورد و من حس کردم چشمام از اشک می سوزه. قبل از این که کسی متوجه حال خرابم بشه، از بین جمعیت گذشتم و رفتم طرف پله ها، تا به اتاقم پناه ببرم.
درو که پشت سرم بستم، به چشمام اجازه ی بارش دادم. سرم رو روی تخت گذاشتم و از ته دل زار زدم.
با حس گرمی دستی روی شونه هام، سرم رو بلند کردم. سارا با دستت های کوچیکش داشت، موهامو نوازش می کرد.
-خاله پری، چی شده؟
با دست اشکامو پاک کردم و با بغض گفتم:
-دلم واسه مامانم تنگ شده.
-خوب منم اگه دلم واسه مامانم تنگ می شه، باید گریه کنم؟
موهاشو از روی صورتش کنار زدم و گفتم:
-نه عزیزم.
-پس تو چرا گریه می کنی؟ ولی من نباید گریه کنم؟
-خوب تو عوضش، یه بابای خوب داری.
-خوب خاله، تو هم بابا داری.
-آره ولی بابای تو، تو رو خیلی دوست داره.
-یعنی بابای تو، تو رو دوست نداره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه.
-ولی بابای من خیلی منو دوست داره، همیشه می گه من تو رو اندازه ی همه ی گل های توی دنیا دوست دارم. خاله تو می دونی چقدر گل تو دنیا هست؟
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-آره خاله، یه عالمه گل تو دنیا هست، اونقدر که نمی شه شمرد.
دستش رو بالا آورد و گفت:
-یعنی انقدر.
-خیلی بیشتر از اینها، خاله.
سرش رو برگردوند طرف در و گفت:
-بابا، منم تو رو اندازه ی همه ی گل ها دوست دارم.
به سمت در برگشتم و دیدم، پدرام در حالی که به چهار چوب در تکیه زده و دست هاشو تو بغلش قلاب کرده، داره به ما نگاه می کنه. فهمیدم تموم این مدت اونجا بوده و به حرفای ما گوش می داده.
-سارا، بابایی، برو پایین پیش بچه ها.
سارا خودش رو انداخت تو بغلم و گفت:
-دوست ندارم برم پایین، می خوام پیش خاله بمونم.
اومد جلو و دستش رو گرفت و گفت:
-بیا برو.
سرش رو توی سینه ام قایم کرد و گفت:
-نمی رم.
نگاش کردم و گفتم:
-چه کارش دارید، بذارید بمونه.
بدون اینکه به صورتم نگاه کنه، گفت:
-نه، باید یاد بگیره به حرف بزرگترش گوش کنه.
و بعد رو به سارا گفت:
-پاشو دختر بابا، برو منم با خاله می آم.
سرش رو بالا گرفت و گفت:
-یعنی خاله ام رو می آری؟
-آره تو برو، من می خوام یک کم با خاله حرف بزنم.
از تو بغلم بیرون پرید و گفت:
-باشه بابایی، پس من می رم شما هم بیایید.
به مسیر رفتنش نگاه کردم، که با جست و خیزی کودکانه از اتاق خارج شد. پدرام بدون تعارف روی تخت نشست و گفت:
-فکر نمی کردم اینقدر نسبت به شراره، حساسیت نشون بدی!
-من نسبت به اون هیچ حسی ندارم جز تنفر، من از چیز دیگه ای ناراحت شدم. شما بازم در مورد من اشتباه کردید.
-خوب توضیح بده، تا از اشتباه در بیام.
به قاب عکس مامان خیره شدم و در حالی که چشمه ی اشکم دوباره می جوشید گفتم:
-امشب دوباره به یاد بدبختی ها مامانم افتادم.
سرش رو تکون داد و گفت:
-من هیچ ربطی نمی بینم.
میون اشک، بریده بریده گفتم:
-اون زمین، یه روزی متعلق به مادر من بود.
زیر لب گفت:
-متاسفم.
با پشت دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-تاسف شما به چه درد من می خوره. اونا که باید از حرکاتشون شرم کنن، عین خیالشون نیست.
-قبول کن تو خیلی از مسایل، ما آدم ها تقصیری نداریم.
تقریبا فریاد زدم:
-شما چی رو می خواید به من ثابت کنید، اینکه قسمت بوده مامان بره و اون عجوزه بیاد و یک شبه همه چیز رو صاحب بشه.
-من درکت می کنم، ولی خواهش می کنم اینقدر به خواهر من توهین نکن.
-شما چی رو درک می کنید؟ اینو می دونید که مامان من، تو این خونه چه عذابی کشید؟ می دونید همین ویلایی که الآن به نام خواهر محترم شما شده، یه زمانی به مادر من تعلق داشت. همیشه آرزو داشت اون زمین یه روزی ویلا بشه، ویلایی که بتونه گاهی وقت ها که از همه ی این تکرار ها خسته می شه، بره اون جا. اون نامرد با حقه بازی ازش وکالت گرفت تا ترتیب کارهاش رو بده و مامان ساده ی من همیشه سراغ اونجا رو می گرفت، ولی نمی دونست که یه روزی اون ویلا می شه، کادوی معشوقه ی همسرش.
سرم روی تخت گذاشتم و ادامه دادم:
-بدبختی های این زندگی فقط سهم مامان بود و الآن همه ی خوشی ها و خنده ها و لذت ها مال اونه. شما قضاوت کنید، این انصاف بود؟
سرم رو بلند کردم، ولی اون نبود. آهسته مثل یه سایه رفته بود.

deltang 09-22-2009 12:37 PM

فصل 8
چند ضربه به در خورد، بلند شدم و روی تخت نشستم:
-بله؟!
حمید سرش رو از لای در، آورد تو و گفت:
-اجازه هست؟
در حالی که ضبط رو خاموش می کردم، گفتم:
-بیا تو، این چه حرفیه، تو که غریبه نیستی.
اومدم تو و درحالی که با نگاش اتاق رو ارزیابی می کرد، گفت:
-تو حوصله ات سر نرفته، دو ساعته اینجا چی کار می کنی؟
-هم استراحت می کردم و هم می خواستم دوباره گذشته ام رو مرور کنم. تو چی، تونستی استراحت کنی؟
-من که مثل شما دخترا، نازک نارنجی نیستم.
خنددیم:
-خوب گفتم، شاید این چند ساعت رانندگی خسته ات کرده باشه.
-نه، من رانندگی رو دوست دارم.
چشمش به گیتارم خورد و گفت:
-هی اینجا رو ببین، تو گیتار هم می زدی؟
بعد رفت طرفش و برش داشت:
-حیف که من تو یادگیری موسیقی استعدادی ندارم، وگرنه حتما یه نوعش رو یاد می گرفتم، می دونی برای زمانی که آدم تنهاست و دلش گرفته خیلی خوبه، یه جور آرامش به آدم می ده.
کنارم روی تخت نشست و گفت:
-حالا این دکور اتاقت بوده، یا واقعا می زدی؟
-یه مدت کلاس می رفتم.
بی معطلی گیتار رو گرفت طرف من.
-پس یا علی! بزن ببینم.
با تردید به گیتار نگاه کردم:
-نمی دونم یادم مونده یا نه!
-امتحان کن.
یعد از چهار سال دوباره گیتارم رو در آغوش گرفتم و دستم رو روی تارهاش کشیدم، صدای زیر و بمی ازش بلند شد. انگار که نیرو گرفته باشم، رو پام جا به جاش کردم و سعی کردم درس هایی که یاد گرفته بودم رو به یاد بیارم. چند لحظه طول کشید تا دستم و ذهنم با هم هماهنگ شد. اون موقع بود که با اعتماد به نفس بیشتری شروع به زدن کردم.
-نه! این جوری نمی شه.
-پس چه جوری! من که گفتم فراموش کردم.
-زدنت مشکل نداره.
-می شه بفرمایید، مشکل از کجاست؟
-من همیشه از موزیک متنفر بودم.
-منو مسخره کردی یا خودتو. از یه طرف می گی بزن، بعد می گی از موزیک بدت می آد. تو ساز رو مشخص کن تا من برات برقصم.
-من موزیک خالی رو دوست ندارم. تو قشنگ می زنی، فقط به شرطی که باهاش بخونی، می خوام صدات رو هم بشنوم.
-مگه تا حالا صدام رو نشنیدی؟
-خسیس.
-خیلی خوب، ناراحت نشو.
لبخندی صورتش رو رنگ کرئ:
-یعنی میخونی؟
-اگه تو بخوای، آره.
دست هاش رو مثل بچه ها به هم کوبید:
-آخ جون، پس شروع کن.
بلند شدم و رفتم کنار پنجره نشستم و نگام رو توی حیاط پرواز دادم. دوباره خاطره ها ذهنم رو قلقلک داد. خودم رو دیدم، که زیر درخت بید مجنون نشستم و پدرام هم کنارم داره حرف می زنه. گوشه ی دیگه ی حیاط، من روی تاب نشسته بودم و اون داشت کنارم از خودش و سارا می گفت ... و وسط حیاط کنار ماشین اون نشسته بودم و باد چرخ ها رو خالی می کردم ... . اشکی رو که می رفت روی گونه هام تا جاری بشه با انگشت مهار کردم و زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن، درحالی که نگاه حمید و دست های لرزونم که روی تارها کشیده می شدن، منو همراهی کردن.
(( با تو هستم ای مسافر، ای به جاده تن سپرده
ای که دل تنگی غربت، منو از یاد تو برده
هنوزم هوای خونه، عطر دیدار تو داره
گل به گل، گوشه به گوشه، تو رو یاد من می آره
با تو من چه کرده بودم، که چنین مرا شکستی
بی وداع و بی تفاوت، سرد و بی صدا شکستی
به گذشته بر می گردم، به سراغ خاطراتم
تازه می شود دوباره، از تو داغ خاطراتم
به تو می رسم همیشه، در نهایت رسیدن
هر کجا باشی و باشم، به تو بر می گردم از من
این تویی همیشه ی من، توی آیینه تقدیر
با همه شکستنم از تو، نیستم از دست تو دلگیر
با تو چه کرده بودم، که چنین شکستی مرا
بی وداع و بی تفاوت، سرد و بی صدا شکستی ))
اشکام رو با پشت دست پاک کردم و برگشتم طرف حمید. پاهاشو بغل کرده بود و سرش رو به زانو هاش تکیه داده بود و نگام می کرد. لبخندی به روش پاشیدم. سرش رو بلند کرد و گفت:
-خیلی قشنگ بود.
-معلومه از قیافت.
خندید و اومد یه چیزی بگه، که صدای شراره اجازه نداد.
-بچه ها!
هر دو به سمت در برگشتیم.
-شام آماده است.
-الآن می آییم شراره خانم.
لبخندی زد و برگشت بره بیرون، ولی دوباره رو به ما کرد و گفت:
-پریا!
-جانم!
چهره اش از هم باز شد، فهمیدم چقدر محتاج محبت بوده و من تموم این مدت ازش دریغ کرده بودم.
-ممنون که برگشتی، تو دوباره روح زندگی رو به خونه آوردی، دوباره صدای خنده هات و صدای گیتارت به در و دیوار این خونه جون داده.
و بعد منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت، و من می دونستم اون رفت تا ما اشکاش رو نبینیم. بلند شدم و پشت سرش حرکت کردم، تا برم کمکش، که صدای حمید متوقفم کرد.
-نمی خوای قبل از رفتن، نظرم رو درباره ی گیتار زدنت بپرسی؟
برگشتم و گفتم:
-البته، خوب به نظرت چطور بود؟
-می دونی من هیچ وقت اهل دروغ نبودم، فکر کنم خودتم متوجه شده باشی، عادتم ندارم بی خودی از کسی تعریف کنم.
-خوب؟
-اینم می دونی، که الکی به کسی امیدواری نمی دم.
-خوب؟
-اصلا هم اهل چاپلوسی نیستم.
دست هام رو به کمر زدم و گفتم:
-حمید آقا، حرفت رو می زنی یا برم؟
-باشه می گم، صبر کن، پریا خانم گیتار زدنت عالی بود، صداتم واقعا ... .
از تعریفش، بی ارده لبخند رو لبام اومد و او ادامه داد:
-واقعا افتضاح بود، یادم باشه دفعه ی بعد که خواستی برام بزنی، ازت امضا بگیرم که نخونی، وگرنه اصلا نزنی بهتره.
غریدم:
-حمید!!
به طرفش رفتم و دستم رو برای چنگ زدن به موهاش دراز کردم، ولی اون از زیر دستم فرار کرد و دوید طرف پله ها و منم دنبالش رفتم.
-صبر کن، مگه گیرم نیفتی.
-پس بدو، تا بگیریم.
صدای فریادمون توی خونه پیچید. اون توی سالن می دوید و من دنبالش می رفتم و تهدیدش می کردم.
-دعا کن دستم بهت نرسه.
-مثلا چه کار می کنی؟
-پوستت رو می کنم، بعدش توشو پر از کاه می کنم و به جای قورباغه می فروشم.
-حالا اول ببین دستت بهم می رسه، بعد برام نقشه بکش.
از پشت مبل ها بیرون پرید و دوید طرف حیاط، منم دنبالش دویدم. بالای پله ها پاش گیر کرد و به کفش های جلوی در و با کله پرت شد تو حیاط. منم اونجا ایستادم و شروع کردم به خندیدن.
-آخی بمیرم، یادم نبود تو تازه راه رفتن یاد گرفتی، آخه تو رو چه به دویدن. تو الآن باید کفش جق جقه ای پات کنی.
نشست رو زمین و در حالی که با دست پشت سرش رو می مالید، گفت:
-زهر مار، رو آب بخندی، این به جای کمک کردنته.
در حالی که به زور جلوی خنده ام رو می گرفتم، رفتم پایین و دستم رو دراز کردم طرفش:
-پاشو ببینم، سالمی؟!
-نه، فکر کنم پام شکسته.
-بلند شد خودتو لوس نکن، بادمجون بم آفت نداره.
با کمک من بلند شد و در حالی که با دست،خاک های شلوارش رو می تکوند، گفت:
-ببین چه به روزم آوردی؟
شونه هام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و همین طور که می رفتم طرف در، گفتم:
-تقصیر خودته، می خواستی سر به سرم نذاری. در ضمن تو که راه رفتن بلد نیسیتی، پس ننداز تقصیر من.
پشت سرم اومد بالا و گفت:
-یک هیچ به نفع تو، ولی تازه اول بازیه.
برگشتم طرفش و گفتم:
-پس بچرخ تا بچرخیم.
هیچی نگفت و جلوتر از من رفت داخل سالن. از پشت نگاش کردم، چقدر این پسر رو دوست داشتم. درست مثل برادری که هیچ وقت نداشتم.
-حمید خان!
برگشت طرفم:
-بهتره شلوارت و عوض کنی، تا سر وقت بدم برات وصله کنن.
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. شلوارش از دو جا پاره شده بود، و فکر کنم به خاطر سنگ های تیزی بود که کف حیاط ریخته بود.
اِی داد بی داد. می دونی چقدر این شلوار رو دوست داشتم. می گم پام داره می سوزه، بگو پس زخم شده.
با بی تفاوتی شونه هامو بالا انداختم:
-بی احساس.
-می گی چی کار کنم، خودمو تیکه پاره کنم، که دو جای پای حمید خان زخمی شده.
-نمی دونم دیگه چی بهت بگم.
-هیچی، همون تعریفی که ازم کردی کافی بود.
-از این به بعد، می خوام یه لقب بهت بدم.
روی مبل نشستم و پامو انداختم رو پام و منتظر شدم بقیه ی حرفش رو بزنه:
-پری خر صدا.
-لعنتی.
کوسن روی مبل رو برداشتم و پرت کردم طرفش. جا خالی داد و دوید بالای پله ها و کوسم فرود اومد تو صورت آقا جون، که از دستشویی بیرون اومده بود.
-لا اله الا الله.
-وای، ببخشید آقا جون.
آقا جون با طمانینه آستین هاشو پایین کشید و گفت:
-امان از دست شما دوتا، اینجا هم دست بردار نیسیتید. یه کم ملاحظه ی اون بابای مریضت رو بکن.
سرم رو با شرمندگی پایین انداختم:
-معذرت می خوام، اصلا متوجه نبودم.
شراره در حالی که یه سجاده در دست داشت، از اتاق اومد بیرون و گفت:
-بذارید راحت باشه، بعد از مدت ها دوباره این خونه رنگ شادی رو دید. اجازه بدید ما هم از شادی اون ها روحمون تازه بشه.
و بعد سجاده رو به طرف آقا جون گرفت:
-بفرمایید.
آقا جون سجاده رو گرفت و گفت:
-من نمی گم شادی نکنن، می گم یه کم مراعات کنن.
-چشم آقا جون، قول می دم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:
-چشمت بی بلا.
و بعد زیر لب شروع کرد به اذان گفتن.
رو به شراره پرسیدم:
-بابا چطوره؟
-بعد از مدت ها داره یه خواب راحت می کنه، ازت ممنونم تو این آرامش رو بهش دادی.
یه لبخند دوستانه مهمونش کردم و گفتم:
-من باید زودتر از اینا بر می گشتم.
-مهم اینه که برگشتی و الآن اینجایی، تا آقا جون نماز می خونه من می رم میزو بچینم.
-منم می آم کمکت.
دستش رو روی شونه ام گذاشت:
-نه احتیاجی نیست، خودم می چینم.
-ولی آخه ... .
-باشه، تو از فردا شروع کن.
-فردا هم مثل امروز، فرقی نمی کنه.
-چرا، امشب تو خسته ای، ولی فردا می شی صاحب خونه و باید شروع کنی به سر و سامان دادن این جا.
دیگه حرفی نزدم و اون توی سکوتی، که فقط صدای اهسته ی زمزمه ی آقاجون اونو می شکست به سمت آشپزخونه رفت.
نگام رو توی فضا حرکت دادم، نگام به روی آکواریوم خیره موند. بی اراده به طرفش رفتم و به فضای خالی اون چشم دوختم. توی ذهن خودم تصور کردم، که دوباره پر از آب شده و ماهی ها دارن شنا می کنن. صدای آهسته ی حرکت آب و دستگاه حباب ساز توی گوشم پیچید.
-هی پری، پری خر صدا کجایی، دختر اوهوی!
برگشتم طرف حمید و گفتم:
-خجالت بکش.
غش غش خندید:
-می بینی خودتم به اسمت عادت کردی، هر چی صدات زدم پری، پری جواب ندادی، تا گفتم پری خر صدا برگشتی.
-زهر مار، تو خودت چی، فکرکردی گل بی عیبی، من اگه صدام به فرض مشکل داشته باشه،حداقل چهره ام از هر نظر کامله. تو خودت چی، گوشات مثل آیینه بغل کامیون می مونه.
دستش رو روی گوشش کشید و با معصومیتی کودکانه گفت:
-راست می گی؟
-بله، اگه قبول نداری، بفرما اونم آینه.
و با دست به آینه گوشه ی سالن اشاره کردم.
-باشه یه وقت دیگه نگاشون می کنم. اول تو بگو تو این آکواریوم خالی چی هست، که اینجوری محوش شده بودی.
آهی کشیدم و گفتم:
-داشتم فکر می کردم چه جوری،می تونم دوباره رو به راهش کنم.
نگاه دقیق تری بهش انداخت و یه دور،دورش چرخید:
-به نظر می آد، خیلی وقته از کار افتاده.
-آره، حق باتوئه.
-پیداس ماهی های گرون قیمتی هم توش بوده.
-آره، تو از کجا فهمیدی؟
-از تزئینات داخلش. کسی که همچین خرجی کرده و این آکواریوم رو درست کرده، مسلما ماهی های تک و گرون قیمتی هم توش می انداخته.
-درسته، شراره یه روز عاشق این آکواریوم بود. ماهی هایی هم که می خرید شاید گاهی از پول تو جیبی من هم گرون قیمت تر بود. روزی که همه ی ماهی ها مردن، تا یه هفته غصه دار بود.
-چرا مردن،همشون با هم؟
به یاد اون روز، ناخودآگاه لبخندی به روی لبم ظاهر شد:
-جریانش طولانی یه، یه روز برات تعریف می کنم.
-باشه، ولی من حدس می زنم زیر سر تو بوده.
بازم خندیدم:
-حالا کمکم می کنی حمید؟
با دست به آکواریوم اشاره کرد و گفت:
-در این مورد، آره.
-نه، در کل می خوام این خونه رو سر و سامون بدم. می خوام درست بشه مثل روز اولش.
دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت:
-اِی به چشم، شما جون بخواه، کیه که بده.
-بی مزه.
به حالت قهر روم رو برگردوندم، دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-خیلی خوب ببخشید، تو چه زود بهت بر می خوره.
برگشتم و به روش خندیدم. اونم خندید و لحظه ای چند، بدون اینکه پلک بزنه محو صورتم شد. نمی دونم تو نگاش چی بود، که دلم رو لرزوند. نگاش منو یاد پدرام انداخت. بی اراده آه کشیدم. نگاش رو از روی صورتم کند و با تک سرفه ای دوباره به سمت آکواریوم برگشت:
-خوب از امشب شروع می کنیم.
صدای شراره از پشت سر شنیده شد:
-اول ببیایید شام بخورید و بعد شروع کنید.
زیر لب چشمی گفتیم و رفتیم طرف آشپزخونه.
-پس غذای بابا چی؟
سرش رو با حسرت تکون داد و گفت:
-هیچی نمی خوره، فقط گاهی چندتا قاشق سوپ رقیق یا عصاره ی گوشت.
-فقط همین؟
-سِرم بهش وصل می کنیم.
-خودت این کار رو می کنی؟
سرش رو تکون داد، یعنی آره.
-به خاطر مسعود یاد گرفتم.
-هر وقت خواستی بهش سوپ بدی، بده من بدم.
-باشه، پس اول بیا شامتو بخور.
پشت میز نشستم. حمید اول برای من غذا کشید و بعد برای خودش. هیچ میلی به خوردن نداشتم، انگار یه چیزی راه گلوم رو بسته بود. دلم می خواست اونقدر گریه کنم تا سبک شم، تا اون بغض سنگینی که گلوم رو بسته آب بشه و از چشمام سرازیر بشه.
-چیه پری جون، چرا نمی خوری، خوشمزه نشده؟
-چرا خوشمزه است.
-پس چرا نمی خوری، چون فکر می کردم ماکارانی دوست داری، برات درست کردم.
سه جفت چشم به صورت من دوخته شده بود و منتظر جواب بود. دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم، ولی به جای حرف، اشک از چشمام جاری شد. شراره بلند شد . اومد کنار صندلیم و سرم رو بغل کرد و گفت:
-فدات شم، چی شد یک دفعه؟
درحالی که به زور جلوی خودم رو می گرفتم تا اشک نریزم، گفتم:
-هیچی، معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتتون کنم.
-درکت می کنم پریا، می دونم تو چه وضعیت روحی هستی.
حمید به دستمال گرفت طرفم و گفت:
-بیا پاک کن اون آبغوره ها رو، بیشتر از اینا رو تو حساب می کردم.
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-بازم معذرت می خوام.
سعی کردم به خاطر شراره و آقا جون هم که شده، چند قاشق به زور بخورم.
-راستی شراره خان برادرتون رو نمی بینم؟
سرم رو بلند کردم و نگاه منتظرم رو به دهان شراره دوختم. درحالی که لیواش رو پر ازآب می کرد، گفت:
-شما که بالا بودید از خرید برگشتن، ولی سارا خسته بود و فردا صبح هم باید می رفت مدرسه، این بود که نموند و زود رفت.
-خودمونیم این حرفا بهونه است، انگار ما رو قابل ندونستن، وگرنه یه احوال پرسی و سلام و خداحافظ که وقتی نمی گرفت.
با شرمندگی گفت:
-من معذرت می خوام.
-این جرفا چیه؟ به نظر من هر کس واسه کارهای خودش دلیلی داره.
-درسته و پدرام ... .
حمید پرید وسط حرفش و گفت:
-خوب آقا پدرام، حتما با یکی از ما سه تا مشکل داشته.
-نه، این حرفا چیه، اون با کسی مشکلی نداره، اونم این روزای آخر حوصله ی زیادی نداره.
-مگه یه سلام و علیک حوصله می خواست.
با کلافگی رو به حمید گفم:
-حمید امشب تخم مرغ به چونه ات بستی؟ چقدر حرف می زنی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت:
-بالاخره زبونت باز شد.
از پشت میز بلند شدم و گقتم:
-دستت درد نکنه شراره جون، خیلی خوشمزه بود.
-نوش جون، ولی تو که چیزی نخوردی.
به جای جواب، لبخندی به روش پاشیدم و رفتم طرف سالن.
کنترل تلویزیون رو برداشتم و روی مبل نشستم. به ظاهر نگام روی صفحه ی تلویزیون بود، ولی ذهنم همه جا پر می کشید. من می دونستم چرا پدرام نموند، اون نخواسته با من رو به رو بشه. اونقدر توی کوچه پس کوچه های خالی ذهنم پرسه زدم، که کلافه شدم.
-دروغ می گم پری؟
سرم رو به سمت حمید برگردوندم، اصلا متوجه نشدم که اونها کی اونجا اومدن.
-چی رو؟
-اوهوی ... اصلا معلوم هست که حواست کجاست؟ تو باغ نیستی.
-معذرت می خوام، متوجه اومدنتون نشدم.
-خوب معلومه، خودت اینجایی ولی اون حواس رو نمی دونم، از وقتی رسیدیم مثل آدم های گیج و منگ به دور و برت نگاه می کنی. من و آقا جون تصمیم گرفتیم فردا صبح بریم.
-کجا؟
-قربون تو.
بعد غش غش خندید.
-زهر مار، درست حرف بزن ببینم.
درحالی که سعی می کرد قیافه ی جدی به خودش بگیرد، گفت:
-ما می خواهیم برگردیم خونه.
نگاه وحشت زده ام رو به صورت آقا جون دوختم:
-نه آقا جون، کجا؟
آقا جون سرش رو به نشونه ی تایید حرف حمید حرکت داد و گفت:
-درسته، دیگه وقت برگشتنه. بودن ما این جا هیچ سودی واسه کسی نداره، جز اینکه مزاحم شراره خانوم می شیم.
بلند شدم و جلوی پای آقا جون زانو زدم.
-نه آقا جون، شما نباید منو تنها بذارید، شما بهم قول دادی که همیشه پناهم باشید.
-درسته، ولی این به معنی این نیست که واسه همیشه ترکت می کنیم. تو باید یاد بگیری که گاهی وقت ها با بعضی مسایل یک تنه کنار بیایی.
-نه آقا جون، منو تنها نذارید، من بهتون احتیاج دارم.
-ماموریت آخر ما رسوندن تو به این خونه بود، که بهش تعلق دارشتی. ما دیگه اینجا کاری نداریم، چه فردا، چه پس فردا، بالاخره باید به جایی که بهش تعلق داریم برگردیم.
دستم رو روی زانوش گذاشتم و گفتم:
-نه آقا جون، حداقل فردا نه، چند روز دیگه صبر کنید. به خاطر من!
به حمید نگاه کردم و گفتم:
-تو یه چیزی بگو.
با دست به آقا جون اشاره کرد و گفت:
-تا وقتی رئیس بزرگ اینجاست، من غلط کنم اظهار نظر کنم.
آقا جون از حرف حمید لبخندی به لب آورد و گفت:
-نمی دونم چی بگم، من که هیچ وقت نتونستم رو حرف تو حرف بیارم، تموم این مدت حرف حرفه تو بوده.
با خوشحالی پریدم و بغلش کردم و چند تا بوسه روی گونه ی چروکیده اش کاشتم:
-مرسی آقا جون، می دونی چقدر دوست دارم.
-برو کنار خرس گنده، خودتو لوس نکن، پاشو که خیلی خسته ام می خوام به کم استراحت کنم.
حمید خندید:
-نیست که یک تنه همه راهو رانندگی کردید، خسته شدید.
همه با هم حندیدیم و شراره با گفتن ( بیایی آقا جون، بیایید تا اتاقتون رو نشون بدم. ) از جا بلند شد و رفت طرف پله ها. آقا جون هم بلند شد و ضمن گفتن ( شب به خیر ) دنبال شراره رهسپار شد.
وقتی از پله ها بالا رفتن حمید آهسته گفت:
-خودمونیم ها، تو خوب بلدی خودتو واسه آقا جون لوس کنی. خوب تونستی رگ خواب آقا جون رو به دست بیاری، کاری که هیچ کدوم از ما نتونستیم.
خندیدم:
-ما اینیم دیگه.
-جدی می گم؛ آقا جون در مقابل تو خلع سلاحِ.
-مگه من چی دارم که شما ها ندارید؟
-یه زبون دراز.
-خوب تو هم داری، منتهی مال تو دراز تره.
-نه جدی می گم پریا. تو با اون زبون چرب و نرمت مارو از تو سوراخ بیرون می کشی. وقتی با اون نگاه معصومت به آدم خیره می شی، راه هر مخالفتی رو می بیندی.
با شیطنت پرسیدم:
-حتی در مقابل تو؟!!
مسیر نگاهش رو عوض کرد و گفت:
-حتی در مقابل من.
-خوب تو چرا، من هر چی ازت می خوام فوری قبول می کنی؟ می تونی بگی نه و خودت رو خلاص کنی.
-بالاخره به روزی هم نوبت من می شه، که تقاضا کنم و شما قبول کنی.
بعد خنده ی زیرکانه ای کرد و از کنارم گذشت. حس کردم بدنم بی حس شد، روی مبل نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. این حرف پر از کنایه بود، از ته دل آرزو کردم که معنی حرفش اونی نباشه که پیش خودم تصور می کردم.
-شراره خانم، شیلنگ بلند دارید؟
-واسه چه کاری می خوای.
-می خوام آکواریوم رو آب کنم.
-بله، تو حیاط یکی هست.
-از حموم تا اینجا می رسه؟
-آره خیلی بنده.
حمید رفت تو حیاط و منم رفتم تا مقدمات کار رو آماده کنم. یک ساعت بعد کار تمیز کردنش تموم شده بود و درحال پر شدن بود. هر دو ایستاده بودیم و به حاصل دست رنجمون نگاه می کردیم، که صدای شراره نگاهمون رو به سمت خودش کشید:
-خسته نباشید.
-ممنون.
-شما خسته نیستید؟ نمی خواهید بخوابید؟
به ساعت نگاه کردم، یک صبح بود:
-چرا دیگه ما هم می ریم می خوابیم. بابا چطوره؟
نگاهش رنگ غم گرفت و با اندوه خفیفی که تو صداش موج می زد گفت:
-خوابیده، فکر نکنم تا صبح بیدار شه، یه مسکن تو سِرمش زدم.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-من می رم بخوابم.
-شب به خیر.
-شب شما هم بخیر، تو چی حمید نمی ری بخوابی؟
-چرا، بعد از اینکه این پر شد و آب رو بستم، منم می رم می خوابم.
و با دست به آکواریوم اشاره کرد. خمیازه ی بعدی اشک رو مهمون چشمام کرد.
برگشتم و از پله ها بالا رفتم.

deltang 09-22-2009 12:38 PM

فصل 9
تو سکوت شب، پشت پنجره نشسته و به آسمون خیره شده بودم. بر عکس ساعتی قبل، اصلا خیال خوابیدن نداشتم. ذهنم اونقدر درگیر بود که اگر هم می خواستم، خواب به چشمام نمی اومد. خاطره ها مثل یه موجی توی ساحل ذهنم پرسه می زدن و مدام تکرار می شدن. دلم می خواست می توستم همه ی گذشته رو با موج فراموشی به قعر دریای ذهنم بفرستم و فقط با حال پیش برم.
گذشته دیگه برام تکرار نمی شه. پس چرا من همش به یاد اونها زندگی می کردم، به یاد خاطره های گذشته، من باید با آدم های این خونه سر می کردم، نه با یه مشت خاطره ی قدیمی، ولی ... .
نتیجه ی کشمکش بین عقل و احساسم، چیزی نبود جز مرور گذشته. مرور خاطره هایی که با همه ی تلخی، بازم برام جذاب و فراموش نشدنی بودن.
شب تولد شراره بود. همه اون پایین مشغول شادی بودن، ولی من تو اتاق به یاد مامان اشک می ریختم و نمی دونم ساعت چند بود مه خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، دیگه از شلوغی و سر و صدا خبری نبود. معده ام از گرسنگی داشت ضعف می رفت. از جا بلند شدم و تا برم آشپزخونه و شده با یه لقمه نون و پنیر، از گرسنگی دربیام.
آهست و پاورچین رفتم پایین. چراغ آشپزخونه روشن بود و نورش کمی از حال و سالن رو روشن کرده بود.آهسته رفتم جلو و سرک کشیدم تو آشپزخونه. صدای صحبت آهسته ی پدرام و شراره می اومد. پشت دیوار پناه گرفتم. صدای شراره غمگین و ماتم زده به گوشم خورد:
-نمی دونم پدرام، دیگه نمی دونم باید چی کار بکنم که نکردم. از هر دری وارد شدم جواب نداد، اگه بدونی توی این یکی دو ساله چه به روزم آورده و من دم نزدم. جواب نداد، اگه بدونی توی این یکی دو سال چه به روزم آورده و من دم نزدم. می دونی اگه یکی از کارهاش رو به مسعود خبر می دادم، چه به روزش می آورد. اینجوری به مسعود نگاه نکن، خیلی بد اخلاقِ، وقتی عصبانی می شه هیچ کس حریفش نیست.
-پس این طور که معلومه، تو خوب رگ خوابش رو پیدا کردی؟
خنده ی تلخی کرد و گفت:
-درسته، حق با توئه! من از دری وارد شدم که می دونستم مسعود رو رام می کنه.
-خوب، داشتی از اون می گفتی.
-آره، نمی دونی تو این مدت چی کارا کرده. مثلا همین امشب قطع برق کار اون بود.
-چه طور؟
-چایی ساز رو اون زده بود به برق، حتی آب هم توش ریخته بود تا اتصالی کنه.
حندید:
-چه جونوریه این دختر.
-کجاشو دیدی؟ من می دونم، فرو رفتن کله ی الناز تو کیک هم کار اون بوده. پارسال هم روز تولدم از این فیلم ها داشتیم.
بعد آه عمیقی از سینه بیرون داد و با صدای غم گرفته اش ادامه داد:
-پدرام، می دونم اشتباه کردم و نباید از اول پا تو خونه می ذاشتم. من نباید پا، رو جا پای مادرش می ذاشتم، ولی تقصیر من چیه؟ تا کی می تونستم تو اون خونه بمونم و تا کی می تونستم کار کنم و حاصل زحمت و دسترنج خودم رو ببرم و و تقدیم زن عمو کنم. کاش نصف اون پول خرج خودم می شد، اونجوریگله نداشتم، ولی من حتی یه هزاری از اون پول رو نمی دیدم. اگه مسعود حقوقم رو زیاد نمی کرد، تو خرج لباس و خوراک خودم می موندم. گاهی فکر می کنم اگه یه پدر و مادری داشتم، یا حداقل تو اینجا بودی، وضع فرق می کرد؛ اون وقت منم می تونستم مثل هر دختر دیگه ای ازدواج کنم و بچه دار شم، ولی ... .
الآنم شکایتی ندارم. اوایل چرا، خیلی از کاراش کفری می شدم، ولی الآن دیگه عادت کردمو با همه ی این سختی ها عاشق زندگی و شوهرمم. پری رو هم دوست دارم. اگه یه روز اذیتم نکنه دلم براش تنگ می شه.
من درکش می کنم، خودم طعم بی مادری رو کشیدم. روز اول با خودم عهد کردم چیزی براش کم نذارم، ولی اون لجباز تر از این حرفاست.
-تا حالا شده بشینی و باهاش حرف بزنی؟ شاید دلیل لجبازی هاشو بفهمی؟
-یه چیزی می گی پدرام، اون جواب سلام منو نمی ده، حتی گاهی اصلا به روی خودش نمی آره که منو دیده. من تا حالا اطاقش رو ندیدم، حالا که خوبه، اوایل درش رو قفل می کرد و می گفت تو دزدی، نو عقل بابام رو دزدیدی.
-واقعا؟ این طوری برخورد می کرد؟
دوباره آه کشید:
-آره، اون وقت تو اگه جای من بودی چه کار می کردی؟
-نمی دونم. فقط این مدت که این جام، دیدم چه جوری باهات برخورد می کنه.
-تازه اویل خیلی بدتر از الآن بود. اون موقع تا وقتی من تو خونه بودم، اصلا از اتاقش بیرون نمی اومد. به غذاهایی که من می پختم لب نمی زد. غذا می پختم، جلوی روم زنگ می زد پیتزا براش بیارن یا یه ماهی تابه برمی داشت و واسه خودش تخم مرغ می پخت.
هر شب باید به لنگه جورابشو از تو آکواریوم بیرون می کشیدم و یکی دیگه شو از تو جارو برقی. همیشه باید در به در دنبال کنترل تلویزیون می گشتم. هنوزم اینجوریه، یه روز اونقدر با مسعود دنبالش گشتیم که کلافه شدیم. آخرش می دونی از کجا پیداش کردم؟
-کجا بود؟
-تو یخچال.
غش غش خندید.
-از اون به بعد همیشه اسیر کنترل بودم، آخرش رفتم و سه تا کنترل خردیم و هر وقت مسعود سراغ کنترل رو می گرفت فوری یکی از تو اتاق بر می داشتم و می دادم دستش . کب گفتم: داشتم با تلفن حرف می زدم بردمش تو اتاق. این کارا رو می کردم تا مسعود با اون درگیر نشه.
-خوب تقصیر تو هم هست، اگه می ذاشتی دوبار دعواش کنه، بار سوم این کار رو نمی کرد.
-من نمی خواستم تو خونه ام آشوب و تشنج داشته باشم. می خواستم محبت ها و فداکاری های مو بفهمه و درک کنه و بدونه من بدش رو نمی خوام.
-خوب اشتباه تو همین جا بود.
-نه پدرام، فکرشو بکن اگه دوبار به مسعود گزارش می دادم جاسوسی هم به خصوصیاتم اضافه می شد و بیشتر لجبازی می کرد.
-خوب تعریف کن ببینم دیگه چه شاهکار هایی کرده، از قرار معلوم این ماجرا ها به همین جا ختم نمی شه و سر درازی داره.
-هیچی دیگه، چی برات بگم. ظرف می شستم، می اومدم می دیدم همه رو ریخته تو ظرفشویی و داره دوباره از نو می شوره. باغچه ها رو آب می دادم نیم ساعت بعد می دیدم آب رو باز کرده و همه ی باغچه ها رو گل کرده، از بس آب پاشیده پای درخت ها. لباس می شستم، می دیدم رفته تو حموم و داره همه رو از نو با دست می شوره. لباسش رو اتو می کردم، همه رو مچاله می کرد و می ریخت رو زمین. اون موقع بود که حسابی کفری می شدم و دلم می خواست به مسعود بگم تا حسابی گوشمالش بده، ولی وقتی فکر می کردم، می دیدم کتک و دعوا فقط گشتاخ ترش می کنه. همش دندون رو جیگر گذاشتم و گفتم بالاخره درست می شه.
یه روز داشتم لباسام رو اتو می کردم و شب قرار بود بریم عروسی. همون موقع تلفن زنگ زد، یکی از دوستام بود. گرم صحبت شدیم، که یه آن به خودم اومدم و دیدم داره یه بوی شدید می آد، بویی مثل سوختگی. رفتم دیدم لباسی که قرار بود شب بپوشم، اندازه ی یه اتو سوخته.
اون می دونست من به مقتضیات شغلیم، باید بیشتر به سر و وضعم برسم و ظاهرم مرتب باشه، واسه همین درست دست گذاشت بود رو همون نقطه. یه روز مانتو نو خریدم و فرداش که خواستم بپوشم، دیدم یه آدامس چسبیده پشتش، آخه نو بگو این کارا ناراحتی نداره؟
صدای خنده ی پدرام، منو هم به خنده انداخت.
-می دونی تقصیر خودم هم هست. اونقدر نرمش نشون دادم و بی خیال بودم که جراتش بیشتر شد و فکر کرد هر کاری که بخواد می تونه بکنه. مثلا همین زمستون پارسال، یه پالتو و شال و کلاه خیلی گرون خریدم، ولی وقتی تو سرما خواستم بپوشم پیداش نکردم. غروب که برگشتم خونه، دیدم یه آدم برفی درست کرده و لباسای من تنشه. به خیال خودش منو درست کرده بود. یا همین چند وقت پیش قبل از اومدن تو، یه مدت بود بوی بدی تو خونه پیچیده بود. هر چی می گشتم منشا اونو پیدا نمی کردم. اونم هی می رفت و می اومد می گفت: ( پیف پیف، خونه ای که صاحاب نداشته باشه بهتر از این نمی شه. از در و دیوارش کثافت می باره. وقتی خانوم و آقا فقط فکر یللی و تللی باشن نباید بهتر از این انتظار داشت. ) نمی دونم فهمیدی یا نه، اون دیگه مسعود رو بابا صدا نمی کنه و فقط می گه آقا. اصلا هفته به هفته همیدیگرو نمی بنن. یه مدت عادت داشت واسه خودش بلند بلند حرف می زد. به من فحش می داد و با خودش حرف می زد و می خندید. یه روز از جلوی اتاقش رد می شدم، از لای در دیدم داره با عکس مامانش حرف می زنه و می گفت: ( فکر می کنم مامان و بابام با هم مردن. )
در مورد اون بوی بد، خلاصه اینقدر گشتم تا دیدم زیر یکی از مبل ها دوتا جعبه پیتزای نمی خورده گذاشته. معلوم نبود مال کی بود، چون حسابی کپک زده بودن.
صدای خنده ی پدرام همچنان گرمابخش وجودم بود.
-امشب هم که دیدی، انگار اومده بود مراسم ختم من. با اون قیافه و لباس سر تا پا مشکی.
-ولی خوب آخرش، که لباسش رو عوض کرد.
-آره، ولی هیچ کس نفهمید چرا.
-یعنی تو فهمیدی؟
-آره اون خراب کاری رو کرد و سریع رفت بالا تا کسی بهش شک نکنه.
-واقعا؟
-آره پدرام، من تو این مدت اونو شناختم. خراب کاری که می کنه، ترجیح می ده تو صحنه ی جرم نباشه.
عجب جنس خرابی داشت شراره، فکر نمی کردم تا این اندازه روی کارای من دقیق شده باشه.
-اشکال نداره، تو که تحمل کردی یه مدت دیگه هم تحمل کن، شاید عاقل بشه. کاراشو بذار به حساب بچگب، شاید چند سال دیگه درست شد.
-چی می گی پدارم، اون بیست و یک سالشه.
-واقعا، اصلا به حرکات و قیافش نمی یاد. آدم فکر می کنه با یه دختر بچه ی پونزده شونزده ساله طرفه.
تازه فهمیدم چرا اون گاهی منو خانوم کوچولو صدا می زنه، یعنی کارای من تا این حد سبک و بچه گانه بود.
-می ترسم زنده نباشم تا اون روزی رو ببینم که اون درست شده باشه. خیلی برام زور داره، که گاهی تاوان کارای اونو پس می دم. مثلا چند هفته پیش ازش خواستم قبض تلفن شرکت رو پرداخت کنه، چون چند روز بود نگهبان شرکت مریض بود و فرصت نداشت بره بانک. بعد از دو روز تلفن قطع شد. زنگ زدم مخابرات گفتن قبض پرداخت نشده. به مسعود گفتم: (خط های مخابرات خرابه ) و پول قبض رو دوباره از جیب خودم دادم. به خدا اگه من به مسعود، حرفی از کارای اون می زدم روزگارش سیاه بود. اگه هم حرفی بهش می زنه به خاطر این نیست که من شکایت می کنم، اون خودش چشم داره و می بینه، والا من هیچ وقت بهش حرف نمی زنم. هر وقت هم ازم می پرسه رفتار پریا باهات چطوره، می گم ( خیلی خوبه، خیلی بهتر از قبل )
-شاید به خاطر توجه بیش از حد مسعود به توئه.
-من هیچی از مسعود نمی خوام، اونه که دوست داره بهم محبت کنه. گرفتن جشن تولد ایده ی اون بود. من حتی بهش گفتم احتیاجی نیست می ریم بیرون یه جشن کوچولوی خودمونی می گیریم، می دونستم اون ناراحت می شه. حدسم هم درست بود.
-اون از هدیه ای که بهت داد ناراحت شد.
-خودش گفت؟
-آره، می گفت زمین اون ویلا مال مادرش بود.
-به خدا قسم من نمی دونستم. فقط می دیدم مسعود هفته ای می ره شمال، ولی بهم نمی گفت چرا، منم عادت نکردم تو کاراش دخالت کنم.
-قبول کن، اون بخوای نخوای روی تو حساس شده، اون زوم کرده رو کارای تو و حالا هر اتفاقی بیفته همه رو به حساب تو می ذاره.
آهسته خم شدم و تو آشپزخونه رو نگاه کردم، شراره پشت به من نشسته بود. نگام افتاد تو نگاه پدرام، فوری سرم رو عقب کشیدم، ولی مطمئن بودم که اون منو دیده.
-زیاد خودتو ناراحت نکن، من مطمئنم که اون خیلی زود متوجه اشتباهاتش می شه.
این حرفش بیشتر رو به من بود تا شراره، به در می گفت تا دیوار بشنوه.
-نمی دونم، من که باورم نمی شه اون بخواد درست بشه. گاهی می زنه به سرم که جمع کنم و برگردم خونه ی عمو، به خدا خفتی که اونجا می کشیدم می ارزید به اینجا.
صدای گریه ی آهسته اش دلم رو ریش کرد. حس کردم دوستش دارم. انگار همه ی کینه ای که ازش داشتم از دلم بیرون رفت. از خیر غذا خوردن گذشتم و برگشتم تو اتاق، در حالی که دیگه مثل گذشته دلم پر از نفرت نبود. شاید حق با اون بود، فقط جنبه ی منفی همه چیزو می دیدم، اونقدر ازش متنفر بودم که خوبی هاش به چشمم نمی اومد. اگه یه کم منطقی تر فکر می کردم، می دیدم بابا از اول هم علاقه ای به من نداشت. اون اصلا به بچه علاقه ای نداشت. خودم بار ها شنیده بودم که می گفت: ( بچه دست و پای آدم رو می بنده) ، ولی آخه مگه من چه کار به کار اونها داشتم. مانع استراحت، گردش یا مهمونی های شبونه بودم. اون شب هایی که تا دیر وقت مهمونی و عروسی و گردش و مسافرته به فکر من هست؟
از فردای اون شب، دیگه کمتر به پر و پای شراره می پیچیدم، دیگه به طور کل بی خیالش شده بودم. واسه خودم زندگی می کردم، دیگه دغدغه ی خاطرم کم شده بود، دیگه دنبال این نبودم که یه جوری حالش رو بگیرم. ذهنم آزاد تر شده بود و دیگه درگیر نقشه نبودم. دیگه از کنار سلام کردنش بی توجه نمی گذشتم و جواب سلامش رو می دادم و بدون تحقیر و کنایه باهاش برخورد می کردم. غذاهاشو با اشتیاق و اشتها می خوردم و انگار که یه وزنه سنگین از رو قلبم برداشته باشن، احساس سبکی می کردم. شاید حرف های پدرام بود که روم تاثیر گذاشته بود، شاید دوست داشتم دیگه فکر نکنه بچه ام و دوست داشتم کارام سنگین و متین باشه. دلم می خواست اون طوری باشم که اون می خواست.
داشتم میز شام رو می چیدم، که شراره گفت:
-پری جون، می ری سارا و پدارم رو صدا کنی؟
آخرین بشقاب رو روی میز گذاشتم و گفتم:
-باشه.
با اشتیاق از پله ها بالا رفتم و پشت در چند ضربه به در زدم، ولی کسی جواب نداد. هیچ صدایی از تو اتاق نمی اومد. دوباره آهسته به در زدم و وقتی جوابی نشنیدم، آهسته در رو باز کردم و با کمال ناباوری با صحنه ای رو به رو شدم که برام خیلی عجیب بود.
پدارم رو به قبله روی سجاده ی زیبایی ایستاده بود و نماز می خوند، سارا هم کنارش ایستاده بود و حرکات اونو با چشمای قشنگش دنبال می کرد؛ با هر سجده ی اون خم می شد زمین و اونم سجده می کرد. به چهار چوب در تکیه زدم و محوش شدم، من چه طور تا حالا متوجه نماز خوندن اون نشده بودم. راستش برام باور نکردنی نبود، مردی که ده سال خارج از کشور زندگی کرده و با عقاید و رفتار و رسوم اونها خو گرفته، چطور هنوز سنت پیامبرش رو فراموش نکرده.
-بفرمائید تو، دم در زشته.
با طعنه اش به خودم اومدم.
-ببخشید، قصد مزاحمت نداشتم. چند بار در زدم ولی ... بازم معذرت می خوام.
سجاده رو جمع کرد و گفت:
-بیا تو، اینقدر هم معذرت خواهی نکن.
جرات کردم و چند قدم جلوتر و با دقت به اطرافم نگاه کردم. همه چیز نظم خودش رو داشت، فکر نمی کردم یه مرد که یه بچه ی کوچیک هم همراهشه، اینقدر نظم و ترتیب رو رعایت کنه. با دست به تخت اشاره کرد و گفت:
-چرا نمی شینی؟
آهسته رو تخت نشستم. سارا اومد بغلم و گفت:
-خاله ببین چی دارم.
به تسبیح تو دستش نگاه کردم:
-آره خاله، خیلی قشنگه.
-چیه خانوم کوچولو، چرا با تعجب نگام می کنی؟
می خواستم بهش بگم دیگه نباید منو خانوم کوچولو صدا بزنه، ولی به جاش گفتم:
-آخه ... آخه ... ندیده بودم نماز بخونید.
-جدی؟! یعنی باید صدات می کردم و می گفتم، بیا می خوام نماز بخونم.
-معذرت می خوام، ولی بهتون نمی آد اهل نماز و عبادت باشید.
ابرو هاشو بالا انداخت و برعکس تصور من که فکر می کردم ناراحت می شه، با لحن شوخی گفت:
-چرا مگه نمازخون ها چه شکلی ان؟
-هیچی، ولی ... شما مدت ها خارج از کشور بودید، با یه فرهنگ دیگه زندگی کردید.
-یعنی تو فکر می کنی توی اون کشور ها مسلمون زندگی نمی کنه و در ضمن دور بودن یه مسلمون از وطنش دلیل خوبی واسه ترک واجبات نیست، هر چند تو کشور خودمون خیلی از واجبات ترک شده.
حس کردم تو حرفش یه دنیا طعنه ست، یا من اینجوری تصور کردم.
-با من کار داشتی؟
با این حرفش تازه یادم افتاد، واسه چی اومده بودم اونجا.
-آهان، اومدم بگم شام حاضره بیائید، ولی ...
-ولی اونقدر تعجب کردی که فراموش کردی.
-درسته، حق با شماست.
سارا از تو بغلم پرید پایین و گفت:
-آخ جون غذا، من رفتم بابایی.
-برو بابایی، منم دارم می آم.
پدارم پشت سرش قصد رفتن کرد، ولی من نشسته بودم و مدام یه سوال توی ذهنم تکرار می شد:
-آقا پدارم؟
به عقب برگشت:
-بله؟!
-می تونم یه سوالی بپرسم.
برگشت و روی صندلی نشست .
-هر سوالی هست، می دونم بدجوری ذهنت رو به بازی گرفته.
چقدر خوب ذهنم رو خوند:
-اگه ناراحت نمی شید، می خوام در مورد همسرتون بشنوم. چه جور زنی بود؟
آشکارا جا خورد، انگار انتظار این سوال رو نداشت. آهی کشید و بلند شد، رفت طرف پنجره و دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو برد و به بیرون خیره شد.
-چرا این سوال رو پزسیدی؟
از جام بلند شدم و گفتم:
-معذرت می خوام فکر نمی کردم ناراحت بشید.
-نه ناراحت نشدم، دوست داری چی درباره اش بدونی؟
-کجایی بود؟
-فرانسوی.
-مسلمون؟
-نه، مسیحی.
-پس چطور باهاش ازدواج کردید؟ تا اون جا که من می دونم ...
-درسته، سوزان مسیحی بود، ولی مسلمون شد.
-اسمش سوزان بود؟
-آره.
-خوشگل بود؟
-دوست داری عکسش رو ببینی؟
-بله لطفا. اگه ایراد نداشته باشه.
برگشت و از بالای تخت یه کتاب برداشت و از لای اون یه عکس بیرون کشید و گرفت طرفم. حس کردم دارم به یه کارت پستال نگاه می کنم. زن توی عکس، درست شبیه سارا بود، چشمای آبی و صورت سفید، بینی قلمی خوش فرم و لبانی کوچک و زیبا. می دونستم موهایی که زیر اون شال آبی پنهون کرده، مثل موهای سارا طلایی و پر چین و شکنن.
-مسلمونی فقط یه چادر سر کردن و نماز خوندن نیست. این روزا تو خیابون می بینی دخترا چادر شرشونه، ولی یه وجب از موهاشون بیرونه. و اونقدر سبک سری می کنن که می شن مرکز توجه همه، ولی سوزان اینجوری نبود. اونم مرکز توجه مردم بود، ولی به خاطر حجاب و طرز لباس پوشیدنش بود. من دیگه هیچ زنی رو مثل اون ندیدم، از زیبایی و نجابت و اخلاق هیچی کم نداشت. مثل یه فرشته بود، یه فرشته ی زمینی. دلم می خواد سارا هم مثل اون بشه.
بی اختیار خودم رو با اون مقایسه کردم و یه آن از خودم خجالت کشیدم، بیشتر از اینکه بی حجاب و با موهای پریشون رو به روش نشسته بودم. به لباسام نگاه کردم، یه بلوز تنگ و شلواری که یه وجب کوتاه بود،پوشیده بودم. ناخن هام هم مثل همیشه لاک داشت. خودم رو جکع و جور کردم، پس حالا می فهمم چرا اون شب توی تولد شراره اینقدر معذب بود. چرا همش سرش پایین بود و به مریم که اونقدر وراجی می کرد، نگاه نمی کرد. چرا وقتی لباسم رو عوض کردم خوشش نیومد. یعنی اون به من اهمیت می داده و دوست نداشته من اونجوری تو جمع مختلطی که اون پایین بود حاضر بشم. یعنی اون ... از فکری که کردم صورتم سرخ شد و گرمی محسوسی تو تنم حس کردم. پس من براش ... .
سرم رو بلند کردم تا بپرسم سوزان چرا مرد، ولی نگام روی دیوار رو به روم نشست. اون نبود، رفته بود تا من توی خلوت به حرفاش فکر کنم.
سر میز با بی اشتهایی تمام، فقط با غذام بازی کردم و در آخر بلند شدم و گفتم:
-ممنون.
-تو که چیزی نخوردی.
-مرسی، اشتها ندارم.
حسادت همه ی وجودم رو گرفته بود. من به زنی حسادت می کردم که دیگه وجود نداشت. جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. من درست نقطه ی مقابل سوزان بودم، زنی که اون یه روزی دوستش داشت.من نه موهای طلایی داشتم و نه چشم های آبی. موهام مشکی بود، درست مثل شب، مشکی و بلند. خوب حد اقل مثل مو های سوازن حالت داره. چشمام هم مشکی و کشیده بود. با مژه های بلند و برگشته و گونه های برجسته و لبایی کوچک و بینی قلمی و سر بالا. روی هم رفته قشنگ بودم، حداقل همه اینو می گفتن. قدم هم که بلند و کشیده بود، درست مثل مانکن ها. پس اون چرا فکر می کرد که من بچه ام؟ شاید به خاط ابرو های پر و پیوسته ام بود، شاید اگه یه کم دست ببرم توش ...
سرم رو تکون دادم، نه. اینجوری بهتره. اونقدرا هم پر و بی ریخت نیست، کشیده و بلنده. خیلی دلم می خواست شبیه اونی باشم که پدرام می خواست، ولی چه جوری؟ از کجا باید شروع می کردم؟
چند روز گذشت، تو این مدت سعی کردم کمتر باهاش رو به رو شم. اکثر مواقع به گوشه نشسته بودم و فکر می کردم. کتاب نماز خریده بودم و می خواستم شروع کنم، به نماز خوندن. تازه یادم اومد مامان خودم هم نماز می خوند. چرا هیچ موقع سعی نکردم ازش یاد بگیرم.
روی تاب نشسته بودم و بازم مثل همیشه تو رویای خودم بودم. بابا و شراره طبق معمول رفته بودن گردش و پدرام و سارا هم نمی دونم کجا رفتن. فقط موقعی که پدرام لباس سارا رو عوض کرد و گفت:
-ما داریم می ریم بیرون، شما چیزی احتیاج ندارید؟
و من در جواب فقط سرم رو به دو طرف حرکت دادم.
و اون رفت. همین! حتی تعارف نکرد باهاش برم.
صدای زنگ تلفن دنیای تخیلاتم رو به هم ریخت. بلند شدم و به حالت دو دویدم تو خونه. به اتاق که رسیدم، گوشی رفته بود رو پیغام گیر. از وقتی آرش گوشی رو برام خریده بود دیگه به تلفن ها جواب نمی دادم، فقط وقتی حوصله داشتم و یا آرش پشت خط بود بر می داشتم و حرف می زدم:
-الو! پریا! خونه ای؟ گوشی رو بردار دیگه.
آرش بود، چقدر دلم براش تنگ شده بود:
-سلام.
لحن صداش تغییر کرد:
-سلام پریا! حالت خوبه؟
-خوبم تو خوبی؟
-مرسی خانومی! چه عجب! دیگه داشتم نا امید می شدم.
-ببخشید معطل شدی، تو حیاط بودم تا بیام بالا طول کشید.
-مهم نیست! مهم اینه که بالاخره گوشی رو برداشتی.
-اینجایی یا اون جا؟
خندید:
-اونجا!
-شوخی نکن آرش شیرازی یا تهران؟
-شیراز.
-نمی آی این طرفا؟
-خیلی دوست دارم بیام، دلم برات تنگ شده، ولی چاره ندارم ... تا امتحانام تموم نشه نمی تونم بیام، تو چی! دلت برام تنگ نشده؟
من من کردم:
-خوب ... چرا.
خندید:
-معلومه، از بس زنگ می زنی نمی ذاری درس بخونم.
خودمو لوس کردم:
-آرش، من که هفته پیش زنگ زدم.
-یه هفته! هر روزش مثل یه قرن گذشت.
-خوب کی بر می گردی؟
-گفتم که، وقتی امتحانات پایان ترم تموم بشه دیگه، ادایل بهمن می آم.
-سر و گوشت نجنبه. درست رو بخون.
بازم خنددید:
-مگه تو می ذاری خانوم؟
-اِ، مگه من چه کارت دارم؟ من که اینجا دارم زندگیمو می کنم. خوبه اونجا نیستم.
زمزمه کرد:
-نیستی، ولی خیالت که اینجاست.
-چی شده، مثل شاعرا حرف می زنی! شاعر شدی؟!
-بله شاعر شدم و هم یه جورایی ... عاشق شدم.
-ای ول، پس یه شیرینی تپل افتادیم. ناقلا از کجا پیداش کردی؟ شیرازیه؟
-پریا خودت رو نزن به اون راه.
-کدوم راه؟
حرفاش یه رنگ و بوی دیگه گرفته بود. اولین بار بود که داشت از دل تنگی حرف می زد. همیشه فقط درباره ی دانشگاه و دوستاش و درس هاش یا اگه خیلی حرف کم می آورد درباره ی آب و هوا حرف می زد، ولی اون روز ...
-ببخش پریا مزاحمت شدم.
حس کردم ناراحت شده، ولی سعی نکردم تا از ناراحتی بیرون بیارمش. نمی خواستم فکر کنه منم نسبت بهش علاقه مند شدم.
-نه خواهش می کنم، خوشحال شدم صداتو شنیدم.
-منم همین طور، مواظب خودت باش.
-تو هم همین طور.
-وقتی برگشتم می آم دیدنت.
-منتظر می مونم.
-واقعا پریا! منتظرم می مونی؟
متوجه منظورش شدم و با زیرکی گفتم:
-البته! منتظر اینکه برگردی و بازم سوغاتی بیاری.
خندید و گفت:
-چشم خانوم، اونم به چشم.
-مزاحمت نباشم.
-این چه حرفیه، من مزاحمت شدم.
-ممنون که زنگ زدی.
-خواهش می کنم، دیگه باید برم، کار نداری؟
-نه خداحافظ.
-به امید دیدار.
گوشی رو گذاشتم و متفکر به سمت حیاط برگشتم. حالا می فهمیدم دلیل تماس های وقت و بی وقت و هدیه و کادو و سوغاتی هاش چی بود.
توی حیاط که رسیدم، پدرام داشت ماشنیش رو می آورد تو. سارا با عجله دوید طرفم:
-خاله پری، عروسک رو ببین! بابا برام خریده.
یه عروسک قشنگ تو بغلش بود. جلوی پاش زانو زدم:
-آره خاله، خیلی قشنگه، درست مثل خودت.
-تازه بازم بزام خریده، یه عالمه اسباب بازی، همه اش تو ماشینه. تازه لباس هم خریده.
-خوش بحالت، چه بابای خوبی داری.
-تازه قول داده برام دوچرخه هم بخره.
-او او ، خوش به حالت.
پدرام با یه بغل جعبه و نایلون رسید. بلند شدم و دستم رو دراز کردم.
-اجازه بدید کمکتون کنم.
خم شد و من دو تا از جعبه ها رو از دستش برداشتم.
-شما انگار هر چی پول در می آرید، خرج سارا می کنید.
خندید:
-خرج دیگه که ندارم، نه غصه کرایه خوونه دارم، نه خورد و خوراک.
رسیدیم توی سالن، بسته ها رو روی میز گذاشت، منم ازش تبعیت کردم و بسته ها رو گذاشتم روی میز و چند قدم عقب رفتم رو روی مبل نشستم. سارا با ذوق و شوق کودکانه اش مشغول باز کردن بسته ها شد:
-خاله بیا عروسکامو ببین.
-آره خاله، خیلی قشنگه، مثل خودت.
-راستی خاله، واسه تو هم یه چیزی گرفتیم.
با حیرت پرسیدم:
-واسه من؟!
تا حالا سابقه نداشت پدرام برای من خرید کنه. اون جلو اومد و دستپاچه یه بسته ی کوچیک، که یه کاغذ کادوی قشنگ دورش بود رو گرفت طرفم:
-قابل نداره.
به دست لرزونش و هدیه ی دستش نگاه کردم، یه حسی مثل شادمانی به دلم چنگ انداخت.
-نمی خوای قبولش کنی؟
به خودم اومدم و دستم رو واسه گرفتنش دراز کردم و با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفتم:
-ممنون.
با شادی وصف ناپذیری که قصد پنهان کردنش رو داشتم و با دست هایی که از خوشحالی می لرزید، آهسته کادوی دورش رو باز کردم. یه روسری آبی خیلی ملیح و قشنگ توی دستام ظاهر شد. مردد به روسری و به پدرام نگاه کردم.
-خوب چه کارش کنم؟
از کلامم جا خورد. اومد جلو و روسری رو از دستم گرفت:
-بلند شو، تا بهت بگم.
بی اراده ایستادم. با وسواس خاصی روسری رو تا زد و انداخت روی سرم و بعد یه گره ی شل بهش داد و موهامو زیر اون مرتب کرد و بعد چهره مو با دقت از نظر گذروند. لبخند شیرینی از رضایت، چهره شو رنگ کرد. آهسته گفت:
-حدس می زدم رنگش به صورتت بیاد.
بعد شونه هامو گرفت و چرخش نود درجه بهم داد. رو به روی آینه قرار گرفتم. نگام به خودم افتاد. دخترِ توی آینه شباهتی به پری نداشت، شرمی دخترانه چهره اش رو رنگ کرده بود. چطور تا حالا متوجه نشده بودم. چرا قبل از این سعی نکردم این کار رو بکنم؟ اون که تو حرفاش اشاره کرده بود سوزان با حجاب بوده. اون با این کارشچی رو می خواد بهم ثابت کنه.
***
از اون به بعد روسری سر کردن جلوی پدرام، برام به صورت یه عادت دراومد. از اون شب نماز خوندن رو هم شروع کردم. هر روز صبح با صدای زنگ ساعت برای نماز بیدار می شدم و یا عشقی وصف ناپذیر نماز می خوندم.
بابا و شراره با تعجب به روسری سر کردن و حجاب گرفتنم نگاه می کردن ، ولی هنوز از نماز خوندنم اطلاع نداشتن. نا رضایتی توی برخورد های بابا مشخص بود و گاهی با گفتن: ( اون گونی چیه سرت کردی یا اون چارقد چیه رو موهات کشیدی، درش بیار دلم گرفت. ) نارضایتی خودش رو اعلام می کرد.
برام عجیب بود، به نظرم رفتار بابا با برخورد پدر های دیگه فرق داشت. نمی دونم مامان چطور با اون ازدواج کرده بود و چطور چند سال رو با اون زیر یه سقف گذرونده بود.
برعکس مامان، شراره درست همون چیزی بود که بابا می خواست، با همون اعتقادات و به قول خودم بی اعتقادی. خیلی عجیب بود، دو خواهر و برادر درست نقطه ی مقابل هم. یکی معتقد، ولی دیگری از هفت بند آزاد.
یه هفته ی دیگه هم گذشت. من آدم دیگه ای شده بودم، انگار دوباره متولد شده بودم. خوندن نماز یه حس خوبی بهم می داد، انگار سبک شده بودم. یه احساس آرامش عجیبی داشتم و اونو مدیون پدرام بودم. اون با حضورش، یه برگ تازه تو زندگیم ورق زد. با اومدن اون انگار سیاهی ها رفته بودن. احساس تازه ای که تو وجودم پا گرفته بود، انگار همه ی نفرت ها و کینه ها رو از دلم شسته بود. اوایل دی ماه بود و دیگه سرمای هوا اجازه بازی تو حساط رو به ما نم داد. سارا رو بغل کرده بودم و براش کتاب می خوندم، که یک دفعه صدای رعد و برق و بعد بارونی بی امان که خودشو به پنجره می کوبید نگاهم رو به آسمون دوخت.
دوباره صدای غرش آسموم تکرار شد. سارا جیغ کوتاهی کشید و سرش رو تو بغلم پنهان کرد. بلند شدم و در حالی که سارا رو ر آغوش داشتم پشت پنجره ایستادم:
-نترس عزیزم، چیزی نیست.
-می ترسم.
-نترس خانومی من اینجام. تازه بارون که ترس نداره.
به قطره های درشت بارون چشم دوختم. من همیشه عاشق بارون بودم، همیشه عاشق این دو فصل خاموش بودم، پائیز و زمستون یه ابهت خاصی برام داشتن. اگه سارا کنارم نبود، الآن زیر بارون راه می رفتم و خودم رو به دست های بخشنده ی آسمون می سپردم تا وجودم رو شستشو بده. صدای زنگ تلفن نگاهمو از آسمون جدا کرد:
-بله؟
-سلام پریا خانوم.
-علیک سلام! شما؟
-خوب هستید؟ خانواده خوبند؟
-به جا نمی آرم، شما؟
-من، پسر بابام.
از لحنش معلوم بود مزاحمه:
-چی شده، چرا ساکت شدی؟
-چون حرفی واسه گفتن ندارم.
-چرا عروسک من.
تن صدام رفت بالا:
-کی هستی؟
-نوکر شما، چاکر شما.
-خفه شو احمق.
-خوب گوشاتو واکن پری خانوم، تا حالا نشده بهمن چیزی بخواد و به دست نیاره.
-می خوام سر به تنت نباشه.
-چرا عزیزم، من که کاریت ندارم، می خوام چند صباحی با هم خوش بگذرونیم.
-خفه شو احمق، تو دستت به من نمی رسه.
صدای خنده ی چندش آورش تو گوشی پیچید، با نفرت گوشی رو کوبیدم رو دستگاه.
-برو به جهنم.
-کی بود خاله؟
-دوستم عزیزم، حالا پاشو بریم پایین شیر و کیک بخوریم.
دستاشو باز کرد، بغلش کردم از پله ها رفتیم پایین. پام رو که تو آشپزخونه گذاشتم تلفن زنگ زد. با وحشت گوشی رو برداشتم. صدای چندش آور بهمن تو گوشی پیچید:
-چی شد عسلکم.
-خفه شو بهمن، خفه شو.
گوشی رو گذاشتم، دلم می خواست از دو شاخه جداش کنم، ولی می ترسیدم پدرام یا شراره زنگ بزنن و وقتی جواب ندم نگران بشن.
در یخچال رو باز کردم و ظرف شیر رو بیرون آوردم. زنگ دوباره ی تلفن، مثل سوهان روحم رو خراشید. تموم عصبانیتم رو تو صدام ریختم و گوشی رو برداشتم:
-چرا دست از سرم بر نمی داری عوضی، از جون من چی می خوای؟ من اونی که تو فکر می کنی نیستم، پس برو گم شو، برو به همون جهنمی که ازش اومدی.
گوشی رو کوبیدم رو دستگاه و بعد نفس عمیق کشیدم، تا حالم سرجاش بیاد.
-خاله دعوا کردی؟
-نه خاله، داشتم با دوستم شوخی می کردم، آخه... .
صدای زنگ دوباره ی تلفن اعصابم رو ریخت به هم. سارا با گفتن: ( منم می خوام الو کنم) ، به سمت تلفن دوید. قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم، گوشی رو برداشت:
-سلام.
-... .
-آره، خوبم.
-... .
-من و خاله پریا.
نمی دونستم اون طرف خط کیه، که سارا اونقدر راحت باهاش حرف می زنه. رفتم طرفش و دست دراز کردم تا گوشی رو ازش بگیرم، گفت:
-نه بابایی خاله داشت با دوستش دعوا می کرد.
-... .
-زود بیا خونه، آسمون یه صداهای وحشتناک می ده، من می ترسم.
-... .
-باشه، ولی زود بیا.
بعد گوشی رو گرفت طرفم:
-بیا خاله، بابا با تو کار داره.
یه دفعه از ذهنم گذشت: " نکنه دفعه ی قبل که داد زدم اون بوده. " سرم رو تکون دادم و گفتم: " نه اگه اون بود که حرفی چیزی می زد." گوشی رو گرفتم و با صدایی که لرزش اون به وضوح معلوم بود گفتم:
-بله؟
با صدای خشکی سلام کرد.
-سلام آقا پدرام.
-چه خبرا؟
-هیچی، ما خوبیم، سارا کمی می ترسید، اومدیم پایین بهش شیر و کیک بدم.
-ممون. اتفاقی افتاده، مزاحم تلفنی داشتی.
من و من کردم و با دست پاچگی گفتم:
-نه داشتم با دوستم حرف می زدم، یه کم شوخی کردیم سارا فکر کرد دارم دعوا می کنم.
-با کدوم دوستت؟ همون هایی که اکثرا زنگ می زنن و برات پیغام می ذارن؟
وا رفتم، روی زمین نشستم و گفتم:
-متوجه منظورتون نمی شم.
-خوب اگه دوست نداری، در این مورد حرف نمی زنیم.
-نه، ولی ...
-متاسفم، من قصد فوضولی یا دخالت تو کار های خصوصیت رو ندارم، صدای گوشی اونقدر بلند هست، که از دیوار های نازک اون خونه عبور کنه.
-... .
-چی شده، چرا حرف نمی زنی؟
سکوت من بیشتر بهش جرات داد:
-فکر نکن جاسوسی تو رو میکنم یا این که هنوز هیچی نشده می خوام تو کارات دخالت کنم نه، من به طور اتفاقی متوج شدم. فقط چند شب پشت سر هم صدای پیغام هایی که بران گذاشتن شنیدم. من فقط می خوام به عنوان یه بزرگتر راهنماییت کنم. اگه اون شب من نرسیده بودم، خدا می دونه الآن کجا بودی. درست می گم؟
به سختی آب گلوم رو فرو دادم و گفتم:
-حق با شماست.
-بازم می گم، من خیال ندارم تو کارات دخالت کنم، ولی برات نگرانم... می خوام کمکت کنم. بگو این کیه که مزحمت شده، این کیه که نمی خواد دست از سرت برداره؟ به من بگو تا خودم حسابش رو برسم. نکنه همونی که اون شب... .
دیگه اجازه ندادم بیشتر از این ادامه بده و با دست هایی لرزون گوشی رو گذاشتم. با خودم فکر کردم که " دیگه همه چی تموم شد، اون الان فکر می کنه که من ... که من... اون وقت از اونجا و دوباره من می موندم و تنهایی، من می موندم و علاقه ای که به سارا داشتم و حس تازه ای که به بودن اون در کنارم به من می داد. دوباره به حجم سنگین سکوت خونه رو در بر می گرفت و من دوباره زیر سنگینی بار تنهایی له می شدم. "
صدای زنگ تلفن بازم فضای ساکت خونه رو پر کرد. دو شاخه رو گرفتم و از پریز بیرون کشیدم.
-خاله چی شد؟
-هیچی خاله، بشین پای تلویزیون تا برات کارتون بذرم.
-باشه خاله. به شرطی که شیر تاتائو هم بهم بدی.
صورتش رو بوسیدم و تلویزیون رو روشن کردم و ارتونی که خیلی دوست داشت براش گذاشتم. یه لیوان شیر کاکائو و یه ظرف کیک هم کنار دستش گذاشتم و وقتی محو تلیزیون شد آهسته از کنارش بلند شدم و رفتم تو حیاط. سرمو رو به آسمون گرفتم، قطره های بارون به صورتم خورد و با لا به لای قطره های اشک گم شد. زیر لب گفتم:
(( ببار ای نم نم بارون که امشب قصه ها دارم ))
روی پله ها نشستم و تمام زاوایای حیاط رو از نظر گذروندم. می دونستم اون همیشه کنارم حضور داره. چقدر محتاج حضورش بودم، می خواستم سرم رو روی زانو هاش بذارم و براش حرف بزنم. دلم می خواست بهش بگم، دوست دارم اونی بشم که آرزو داشت، می خوام دختری باشم که بتونه بهم افتخار کنه، که حضورش رو احساس می کردم. اون همیشه حضور داشت، خیلی بیشتر از بابا.
دیدمش. زیر درخت خرمالو با یه سبد داشت قدم می زد، در حالی که زیر لب یه ترانه ی قدیمی رو زمزمه می کرد. ایستاد و سرش رو برگردوند طرف من. به روش لبخند زدم، لبخندم رو پاسخ داد و گفت:
-پری بیا این خرمالو ها رو ببین. ببین چقدر خوش رنگ و قشنگن.
دستم رو، روی زمین گذاشتم تا بلند شم و برم طرفش، ولی فبل از اینکه حرکت کنم، دختری رو دیدم که دوان دوان خودشو رسوند بهش و گفت:
-مامانی، تو که می دونی من خرمالو دست ندارم.
کنار دختری که می دونستم تصویری از خودمه زانو زد و گفت:
-نمی گم بخور، می گم نگاشون کن ببین چقدر قشنگن.
-آره راست می گی مامان، آدم دوست داره دست دراز کنه و بچینه.
-خوب حالا به این نگاه کن.
و با دست به خرمالویی که روی زمنی افتده بود اشاره کرد:
-اون چطور؟ به نظرت کدوم قشنگ نره، اون که اون بالاست و به نظر غیر قابل دسترسه یا این که روی زمین خوراک کرم ها و مورچه ها شده؟
-اینکه معلومه، ولی منظور شما رو نمی فهمم.
-ببین دخترم، تو دیگه بزرگ شدی و باید خیلی چیزا رو بفهمی. تو میوه ی زندگی منی، تو همه وجود منی، دلم می خواد مثل اون خرمالوی بالای درخت باشی، زیبا و غیر قابل دستر. نمی خوام خوراک کرم ها بشی می فهمی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-می فهمم مامان.
زیر لب گفتم: " ببخشی مامان، منو ببخش که نتونستم اونی باشم که تو می خواستی، ولی خودت می دونی من فقط لج کردم؛ با دنیا، با زندگی، با اونی که تو رو از من گرفت، با بابا، با اون روزگار هزار رنگ. ولی مامان من هنوز خوراک کرم ها نشدم. من هنوزم می تونم غیر قابل دسترس باشم. " سرم رو روی زانو هام گذاشتم و اجازه دادم همونطور که بارون جسمم رو شستشو می داد و گناهانم رو می شست، اشکام هم دلم رو پاک کنن. با حس سنگینی دستی روی شونه هام، با وحشت از جا پریدم. تصویر تاری از پدرام جلوی چشمام نقش بست. فکر کردم دارم خیال می کنم و اون مثل همه ی رویاهایی می مونه، که شب ها واسه خودم ترسیم می کنم. مطمئنا رویا بود، وگرنه اون الآن باید شرکت باشه. چشمامو رو هم گذاشتم، تا حداقل چهره اش رو واضح تر ببینم.
-خوبی پریا؟
چشمام رو باز کردم، دو قطره اشک از چشمام افتاد رو گونه ام. رنگ نگاهش تغییر کر:
-داری گریه می کنی؟ پری؟ از حرف های من ناراحت شدی؟
بی اختیار لبخندی رو لبم نقش بست، اون منو پری صدا زد. لحن صمیمی و بی ریاش دلم رو پر از امید کرد. حس کردم، زیر نگاش دارم ذوب می شم. قبل از اینکه متوجه حال خرابم بشه برگشتم و دویدم طرف خونه.

deltang 09-22-2009 12:38 PM

«قسمت دهم»

از امام زاده که برگشتم احساس سبکی می کردم . مامان مثل همیشه به حرفام گوش کرد و اجازه داد سرم را روی سنگ سردش تکیه بدم و زیر لب براش درد دل کنم ، اشک بریزم و زار بزنم تا سبک بشم . وقتی قدم به خونه گذاشتم ، حس کردم با پریایی که دو ساعت پیش از خونه بیرون رفتم ، زمین تا آسمون فرق دارم.
ماشین پدرام تو حیاط ، خبر از حضورش می داد . کتابی که واسه سارا گرفته بودم رو تو دستم جا به جا کردم رفتم طرف ساختمان .
درو که باز کردم ، موجی از هوای گرم صورتم رو نوازش داد. شراره روی مبل ، کنار شومینه نشسته بود وکتاب می خوند . صدای درو که شنید نگاش رو از روی کتاب گرفت و گفت :
اِ ، تویی پری ، سلام .
سلام کردم ونگاه جستجو گرم رو توی سالن پرواز دادم :
سارا کجاست ؟
خیلی بدعنق شده بود ، پدرام برد بالا خوابوندش . صدای زنگ تلفن نگاهم رو به پله ها دوخت. رفتم طرف پله ها ، شراره گفت :
-بدو پری ببین کیه ، از وقتی تو رفتی ده بار زنگ زده .
پله ها رو دو تا یکی دویدم بالا ، ولی دیگه صدای زنگ قطع شده بود . سرپله ها ایستادم و نفس تازه کردم و بعد آهسته در حالی که زیر لب آهنگی رو زمزمه می کردم رفتم طرف اتاق . پشت در صدای پدرام رو شنیدم ، که داشت با کسی حرف می زد . تعجب کرددم ، اون تو اتاق من چی کار داشت . آهسته درو هل دادم تا کامل باز شد ، تعجبم وقتی بیشتر شد ، دیدم داره با تلفن حرف می زنه . وا رفتم ، کیفم از دستم در رفت و افتاد کنار پام . به دیوار تکیه دادم ، تا متوجه نشه که پاهام سست شده حتی جرات اینو نداشتم که از نگاهش فرار کنم ، می دونستم پشت خط یکی از همون دوست های کذائیه . آخه من حتی یه دوست دختر هم نداشتم .
-باشه من بهشون می گم ، امر دیگه ای باشه .
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم مغزم رو به کار بندازم و یه چیزی سر هم کنم ، تا بهش بگم . نمی ونم چقدر گذشته بود که سنگینی نگاهشو حس کردم . سرمم رو که بلند کردم ،نگاهم تو نگاهش نشست تو چشماش یه چیزی بود ، مثل سرزنش ... مثل ... زل زدم تو چشاش و آماده رگبار سرزنشش شدم ، ولی اون فقط با حسرت سرش رو تکون داد و از کنارم عبور کرد . نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بلندی بود ، کشیدم و از دیوار فاصله گرفتم . داشتم دگمه های مانتوم رو باز می کردم ، که صداش نگام رو به سمت در سوق داد:
- پریا خانوم .
سرم رو پایین انداختم و با صدایی که انگار از چاه بیرون می اومد ، گفتم :
- بله ؟
-آرش بود .
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ، ولی اون نگاهش رو به پشت سرم دوخت و با صدایی رسمی ، مثل روزهای اول حضورش ادامه داد:
می گفت تهرانه . کار مهمی باهات داشت ، باهاش تماس بگیر .
هیچی نگفتم ، فقط تو بغض و اشک هایی که چشمام رو تار می کرد نگاش کردم .
در ضمن ببخش که من بی اجازه اومدم تو اتاق سارا به سختی خوابید ، ترسیدم بیدار شه .
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بشه رفت . نگاهش سخت ترین مجازات بود ، سرزنشی که تو نگاهش بود از هر حرف ونصیحت و سرزنش و حتی تهدید و کتک بدتر بود .
با مشت کوبیدم رو میز :
لعنتی
دستم درد گرفت و با دست دیگه ام شروع کردم به مالش دادن انگشت هام :
ارش لعنتی ، آخه الان وقت تلفن زدن بود ، اونم چند بار ! مرده شور اون کار واجب رو ببرن .
رو تخت دراز کشیدم .
اصلا به آرش چه ؟ تقصیر پدرامه ، می خواست بی اجازه وارد اتاقم نشه .
سرم را تکون دادم :
نه ، تقصیر خودمه ، فقط تقصیر خودم.
بغضم ترکید و اشک هام از چشمام سر خوردن و ریختن رو بالش زیر سرم
من چقدر بد شانسم
دو هفته گذشت .توی این مدت به جز سلام و خداحافظی ، حرفی بن ما رد وبدل نشده بود ، درست مثل یه غریبه از کنار م عبور می کرد . وقتی من رفتم پایین ، به یه بهونه بلند می شد و به اتاقش می رفت . وقتی سر میز شام یا نهار دور هم جمع می شدیم ، مشغول غذا دادن به سارا می شد و سعی می کرد نگاهمون به هم تلاقی نکنه .
صدای شراره که واسه خوردن شام دعوتم می کرد نگاهم رو از عکس مامان جدا کرد از روی سجاده بلند شدم و همین طور که با دست اشکام رو پاک می کردم ، با دست دیگه چادرم رو از سرم برداشتم از پله ها که پایین می رفتم ، صدای شراره رو شنیدم که رو به پدرام گفت :
نمی دونم چش شده پدرام چند وقته همه اش تو خودشه ، خیلی غمگینه ، انگار یه چیزی رو دلش سنگینی می کنه . چیزی که بهش اجازه نمی ده مثل قدیم بخنده و یا با سارا بازی کنه .دو هفته است از خونه بیرون نرفته ، براش نگرانم ، دیگه حتی منو هم اذیت نمی کنه . من حاضرم اون بازم منو اذیت کنه و مثل اون روزا حرصم رو در بیاره ولی این طوری غمگین و گرفته نباشه .
چرا باهاش حرف نمی زنی .
راستشو بخوای می ترسم . می ترسم بگه به تو چه مربوط
خوب اینم حرفیه
خدا کنه راضی بشه فردا شب بیاد عروسی . تو که می آی ؟
آره حتما . فقط باید فردا ، یه لباس واسه سارا پیدا کنم .
نمی دونم پریا لباس مناسب داره یا نه .
فکر کنم در این مورد با هاش صحبت کنی ، بد نباشه .
ولی آخه ...
چیه نکنه بازم می ترسی ؟
خواهر و بردر هر ود با هم خندیدند ، صدای بابا خنده شون رو قطع کرد
چیه خواهر و بردار خوب دارن گل می گن و گل می شنون
روی پله ها نشستم وفکر کردم « شراره اونقدرها هم که من فکر می کردم بد نیست ، اون حتی واسه من اظهار نگرانی هم می کنه»
صدای شراره به دنیای خیالاتم پایان داد:
پری جون ! چرا اینجا نشستی ؟ بیا شام حاضره .
بلند شدم و یه لبخند مهمونش کردم .
شما برو ، منم می آم .
لبخندم رو پاسخ داد رفت طرف آشپزخانه ، منم بلند شدم و پشت سرش رفتم . سلام کوتاهی کردم و بدن اینکه به صورت پدرام یا بابا نگاه کنم ، رفتم طرف صندلیمو نشستم .
مثل دو هفته قبل بازم روی صندلی خودش ننشسته بود ، من می دونستم به خاطر چی جاشو عوض کرده ، فقط واسه اینکه روبه روی من نباشه . این کارش نشون می داد ، هنوز صلح نکرده .
بدون اینکه چیزی به روی خودم بیارم ، پشت میز نشستم وبی توجه به حرف ها و طعنه های گاه بی گاه بابا و پدرام ، سرم به خوردن گرم کردم .
دوباره گیتارم تو آغوشم بود وداشتم تنهایم رو با اون قسمت می کردم ، صدای شراره دست هایم از حرکت باز داشت .
پشت در ایستاده بود و صدام می زد . به خودش این اجازه رو نداده بود که وارد اتاقم بشه . بلند شدم و درو باز کردم :
اوا ، تو هنوز آماده نشدی ؟
تازه ساعت چهاره چه خبره ؟
اومدم اگه کمک خواستی کمکت کنم نمی خوای موهاتو بپیچی یا سشوار بکشی ؟
سرم را حرکت دادم :
نه احتیاجی نیست شال سرم می کنه .
مهمونی که نیست ، عروسیه .
مختلط هست یا نه ؟
سرش راپایین انداخت :
خوب چرا .
من اینطوری راحتترم .
هر جور مایلی ، من دارم می رم آریشگاه ، تو هم حاضر شو ساعت هفت با بابات بیاین دنبالم .
فقط سرم رو تکون دادو به ظاهر حرف هایش رو تایید کردم ، ولی تو سرم دنبال یه بهونه بودم که از رفتن شونه خالی کنم .
صدای زنگ تلفن افکارم رو به هم ریخت . سرم رو بالا گرفتم ، شراره نبود ، اصلا نفهمیدم کی رفته بود که متوجه نشدم . در رو بستم و برگشتم تو اتاق . تلفن بی وقفه زنگ می خورد . تازه یک ساعت بود که دو شاخه رو به پریز وصل کرده بودم ، تموم این دو هفته خاموش بود ، به زنگش حساس شده بودم . همین تلفن باعث شد که رفتار اون با من عوض بشه با بی میلی گوشی رو برداشتم :
بفرمائید
سلام
سلام آرش ، خوبی ؟
چه خوبی ؟ مگه تو واسه آدم جای خوب بودن باقی می ذاری ؟

deltang 09-22-2009 12:38 PM

«قسمت یازدهم »


خودم رو لوس کردم :
آرش ! مگه من چی کار کردم ؟
-هیچی ، معلوم هست این پانزده روز کجا بودی ؟چراجواب تلفن ها رو نمی دادی ؟ حتی برات پیغام گذاشتم ،داییت بهت نگفت ؟
-داییم؟
اره ،همون موقع که زنگ زدم یه آقای جوونی گوشی رو برداشت گفت نیستی گفت من دایی پریام ،اگه پیغامی چیزی دارید بگید تا بهش بگم .
-اره ،نه من هنوز دایی رو ندیدم .
یعنی اون خودشو دایی من معرفی کرده . دایی ... یعنی اون خودش رو به عنوان دایی ناتنی ،تو زندگی من حساب می کنه . یعنی ...نه .... این حرف کاخ آروزهایم رو خراب کرد .
-الو پریا ... پریا ... حالت خوبه ... هنوز اونجایی ؟
-بله ببخشید .
-حواست کجاست ؟
-همین جا ! چی داشتی می گفتی ؟
-پرسیدم کجا بودی ؟ یه دنیا نگرانت شدم .
خندیدم :
-تو هنوز عاقل نشدی ؟ هنوزم شاعرانه حرف می زنی ؟
اونم خندید :
-نه ، تازه بدترم شدم .نگفتی کجا بودی ؟
-یه چند روزی رفته بودیم شمال .
با تعجب فریاد زد :
-شمال ؟ اونم تو این فصل ، جا قحط بود ؟
ای وای ، بازم خراب کردم .
-خوب باباست دیگه ، دلش هوای دریا رو کرد .
-خوب چطور ود ؟هوا خوب بود ؟ خوش گذشت .
نه هوا سرد بود ف مرتب بارون می اومد . تو چطوری ؟ کجایی ؟ اینجایی یا اونجا ؟
خندید :
-اونجا .
-راست می گی ؟
-آره خانومی ،دو هفته همش زنگ زدم کلی برات پیغام گذاشتم ،گوش ندادی ؟
-پیغام ، من که پیغامی ندیدم .
یه فکر مثل جرقه از ذهنم عبور کرد .
لعنتی ، کار خودشه ، اون پیغام ها رو پاک کرده ف همون روز که اومده بود تو اتاقم !
چیزی گفتی ؟
-نه ، یعنی چیز ، می دونی من تازه رسیدم ، هنوز پیغام ها رو چک نکردم .
-واسه تعیطلات میان ترم اومده بودم تهران ، خیلی دوست داشتم ببینمت ، یعنی بیشتر به بهونه دیدن تو اومده بودم ، ولی خوب دست از پا درازتر برگشتم .
-متاسفم .
-مهم نیست . اصلا ناراحت نیستم از اینکه دو هفته هر روز غروب دور و بر خونه تون پرسه زدم تا ببینمت یا انگشت هام درد گرفت بس که شمارت رو گرفتم . با اینکه موفق به دیدنت نشدم ، ولی مهم نیست . مهم اینه که تو حالت خوبه ، نمی دونی چقدر نگرانت شده بودم .
-معذرت می خوام ، من باید باهات تماس می گرفتم ، ولی خوب به خاطر بارندگی تلفن ویلا قطع بود .
-مهم نیست طلا خانم . خودتو ناراحت نکن.
با اینکه احترام زیادی واسش قایل بودم ، ولی اصلا حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم . گوشی رو کمی اون ور تر گرفتم و فریاد زدم :
-بله بله ، دارم می آیم .
-چیزی شده طلا ؟
- آخ معذرت می خوام ، نه چیزی مهمی نیست . می خواهم بریم عروسی . پایین منتظر منن.
-الهی بمیرم . معطل شدی ؟
- نه خدا نکنه . مهم یست ، دیر نمی شه ؟
-ساعت تازه چهاره ، این چه عروسیه که از الان شروع شده .
تو دلم گفتم « آرش امروز گیر دادی ها »
-آخه عروسی کرج تا برسیم ساعت شده هشت ، اونم با ترافیک های این ساعت
-پس مزاحمت نمی شم ، برو عزیزم ، امیدوارم بهت خوش بگذره .
ممنون ، خودم باهات تماس می گیرم .
-بی صبرانه منتظرم .
-خداحافظ .
-به امید دیدار .
گوشی رو گذاشتم و خوشحال شدم از دست به سر کردنش شروع کردم به لباس پوشیدن .داشتم دکمه های مانتوم رو می بستم ، که نگام افتاد تو آینه . بازم وجدان خفته ام بیدار شد .
-هی دختر ، مگه قسم نخورده بودی دیگه به هیچ تلفنی جواب ندی ؟
- آخه آرش با بقیه فرق می کنه .
- چه فرقی ؟ اونم هم جنس اونهاست ، فراموش کردی به خاطر اون بود که پدرام رفتارش با تو عوض شد .
- چه فرقی ؟ اونم هم جنس اونهاست فراموش کردی به اطر اون بود که پدرام رفتارش با تو عوض شد .
دوباره یه غم سنگین به دلم چنگ انداخت . رفتم طرف تلفن و دو شاخه رو از پریز بیرون کشیدم ، حس کردم وجدانم آروتر شد . کیفم رو برداشتم ، جلوی آینه یه بار دیگه خودم را برنداز کردم ، روسریم رو کمی جلوتر کشیدم واز در خارج شدم .
بابا وپدرام کنار شومینه نشسته بودن و شطرنج بازی می کردن. سارا با دیدن من ، از جلوی تلویزیون بلند شد و دوید طرفم :
-کجا می ری خاله ؟
بابا وپدرام هم نگاهشون رو از صفحه شطرنج جدا کردن . بابا با طعنه گفت :
-حالا تشریف داشتید ، کجا باز بارو بندیل بستید ؟
دندون هام رو فشردم ، تا از خشمم کم بشه ؟
-می رم پیش مامانم .
-بیخود ، مگه نمی دونی می خواهیم بریم عروسی .
- می دونم ، ولی دو هفته ست نرفتم پیشش .
- دوهفته نرفتی ، امروزم نمی ری ، ... فردا جمعه ست ، فردا برو .
اومدم جوابش رو بدم ، که پدرام پیش دستی کرد :
-عیب نداره مسعود خان ، من می برمش .
-ولی آخه ، این دلیل نمی شه که هر وقت دلش خواست راه بیفته و سر خود بره هر جا دلش خواست .
- هر جا نمی رم ، می رم پیش مامانم . من برعکس بعضی ها معرفت انسانیت یادم نرفته .
-تو اگه شعور داشتی ، می فهمیدی با بزرگ ترت چطوری حرف بزنی اون وقت دم از معرفت می زنی ! تو هنوز نمی فهمی من باباتم و چه جایگاهی دارم.
پوزخندی زدم و گفتم :
-ادم ها خودشون ، با رفتارشون جایگاه خودشون رو نشون می دن آقا !
از جا بلند شد و گفت :
-لازم نکرده بری برو بالا .
-من می رم ، وگرنه عروسی بی عروسی ، خودتون تشریف ببرید .
با عصبانیت دستش رو لای موهایش فرو برد . پدرام جلوش ایستاد وگفت :
-خودتون رو عصبانی نکنید ، چیزی نشده که .
-چیزی نشده ! تو خودت شاهد بودی دختره زبون دراز ...
-بذارید به حساب بچگی و نادونیش . اجازه بدید من می برمش . خود منم باید خرید کنم ، سارا لباس مناسب نداره . شما برید ، من قول می دم سر ساعت هشت تو باغ باشیم .
-ولی آخه ...
-گفتم که ما خودمون رو می رسونیم .
سرجایش نشست و با دست اشاره کرد:
-برو، زود از جلوی چشمام دور شو دختره چشم سفید .
خیلی خونسرد از کنارش گذشتم و رفتم طرف در . دیگه برام عادت شده بود که در مقابل این طور رفتارهاش خودم رو نبازم ، دیگه در مقابل اون ، دلم مثل یه سنگ سخت شده بود .
به حیاط که قدم گذاشتم ، یه نفس عمیق کشیدم و لبخندی از سر رضایت به لب آوردم . وقتی این طوری در مقابلش جبهه می گرفتم ، از خودم خوشم می آومد . من به جای مامان ، در مقابل زور گویی هاش می ایستادم.
به درخت خرمالو تکیه دادم و نگام رو به اسمان به پرواز در آوردم .سوز سردی که می وزید ، وادارم کرد شالم رو بیشتر به خودم بپیچم . زیر لب غریدم آخه یکی نیست بگه تو این سرما چه وقت عروسی گرفتن بود . چقدر دلم هوای بارون رو داشت .
باصدای در ماشین ، از جا پریدم . پدرام سارا رو توی ماشین گذاشته بود و داشت می رفت طرف در . جلوتر از اون رفتم به سمت در و گفتم :
-من باز می کنم .
زیر لب چیزی شبیه ممنونم زمزمه کرد وبرگشت به سمت ماشین . منم با عجله به سمت در دویدم و بازش کردم وقتی ماشین رو بیرون بره . اونم بدون اینکه تعارف کنه رفت بیرون . منم پشت سرش رفتم و درو بستم . داشتم فکر می کردم باید جلو بنشینم یا عقب . که با باز کردن در جلو ، خیالم رو راحت کرد . با تشکری کوتاه نشستم و اون درو بست . ماشین رو دور زد و خودشم نشست وهمین طور سوئیچ رو می چرخوند پرسید :
-کجا باید برم ؟
خیلی مختصر ادرس رو بهش گفتم و اون با تکون سر ، نشون داد که کاملا به مسیر اشنایی داره . سارا از پشت دستشو حلقه کرد دور گردنم و گفت :
- خاله پری .
-جونم خاله
-نانای می ذاری ؟
خندیدم و گفتم :
- به بابات بگو .
چشمای قشنگش رو به طرف پدرام چرخوند :
-آره بابایی ، برام نانایی می ذاری؟
-آره دخترکم .
بعد دست برد و دگمه ضبط رو فشار دادو صدای خواننده تو فضا پیچید . سارا خودشو کشید جلو و اومد تو بغلم . همیشه همین طوربود . با صدای موسیقی آروم می شد . تو سکوت گوش می کرد و بعد از ساعتی آروم خوابش می برد .
چوآهوی تشنه پی تو گشته ام از مه و مه نشان گرفته ام بوی تو را زگل شیده ام دامن گل از آن گرفته ام تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی تو ای پری ...
دست پیش برد و ضبط خاموش کرد و با این کار صدای اعتراض سارا بلند شد :
-اِ ... بابایی خاموش نکن .
دستشو رو موهای دخترش حرکت داد و گفت ک
- باشه گلم روشن می کنم ، ولی اول می خوام با خاله حرف بزنم باشه ؟
مثل همیشه زود قانع شد با گفتن : باشه ، سرش رو برگردوند و مشغول تماشای خابان شد .
یه چیزی تو دلم فرو ریخت . اون می خواست با من حرف زنه .در مورد چی ؟حتما بازم می خواست نصیحتم کنه .
-حاضر شدن شما چقدر طول می کشه ؟
-متوجه منظورتون نمی شم .
-می گم چقدر طول می گشه ، تا لیاستون رو عوض کنید و آمده رفتن به عروسی بشید ؟
-دقیقا صفر ثانیه
خندید :
سرعت عمل خوبی دارید .
-من خیال ندارم بیام .
دنده رو عوض کرد و گفت :
-لجبازی نکن وضع رو بدتر می کنه .
-من لجبازم یا اون
- درست حرف بزن ، اون هر چی باشه پدرت محسوب می شه .
پوزخندی زدم :
-محسوب می شد . بهتره از فعل ها درست استفاده کنید .
بدون اینکه لحن صداش عوض بشه با همون ارامش ادامه داد :
-اینجوری بیشتر خودت رو آزار می دی ، چه فرقی برات می کنه ، تو می خوای تا نزدیک صبح ، تنها تو اون خونه چه کار کنی ؟
-مثل همیشه .
-بهت خوش می گذشت ؟
هیچی نگفتم و به ماشین ها خیره شدم . دوباره تکرار کرد :
-پرسیدم بهت خوش می گذشت ؟
نگاهش کردم ف نیم رخش هم زیبا بود .برگشت طرفم و با نگاهش غافلگیرم کرد . قبل از اینکه نگاش تو چشمم بنشینه ، رو دلم نشست و بیشتر زخمیش کرد :
-سوالم جواب نداره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-نه ، همیشه تا صبح از ترس می لرزیدم .
-پس می بینی که لجبازیت ، فقط به خودت ضرر می رسونه .
زیر لب زمزمه کردم :
حق با شماست .
-کار امروزت درست نبود.
برگشتم طرفش :
-کار اون درست بود ؟
-می تونستی ملایم تر وخوش برخوردتر باشی .
-نمی تونم .

deltang 09-22-2009 12:39 PM

«قسمت دوازدهم »

-خودت نمی خوای
-شما این طوری فکر می کنید ؟
-اصلا فراموش کن ، فکر می کنم حرف زدن با تو دراین مورد اصلا فایده نداره نگفتی چقدر طول می کشه حاضر بشی .
لحظه ای سکوت کردم و بعد آهسته گفتم :
-حدود نیم ساعت ، شایدم کمتر .
لبخندی زد و گفت :
-خیلی عجیبه .
متوجه منظورش شدم ، ولی چیزی نگفتم و ادامه داد:
-ساعت الان پنج . ساعت شش اگه بتونیم از امامزاده بیرون بیایم ، هم خریدمون می رسیم و هم عروسیمون .صورتش رو به طرفم برگردوند و پرسید :
-یک ساعت برات کافیه .
-خوب سعی می کنم زوتر بلند شم .
-نه نمی خوام ، هر وقت حس کردی سبک شدی پاشو .
دیگه ادامه ندادو فکر کردم ، اون چقدر خوب درک می کنه ، درست برعکس بابا ، سارا نگاهش رو از بیرون گرفت و برگشت طرف پدرام :
-بابا کجا می ریم ؟
-داریم می ریم دیدن مامان خاله پریا .
-مگه مامان خاله پریا کجاست ؟
گونه نرم و لطیفش رو بوسیدم و گفتم :
تو آسمونا .
-درست مثل مامان من .
- آره عزیزم ، مثل مامان تو .
-خاله ف مامان من چه جوری رفته اونجا .
اولین بار بود که می دیدم سراغ مادرش رو می گیره . مادری که هیچ وقت ندیده و هیچ وقت نمی تونه ببینه . مادری که فط از روی قصه ای که پدرام براش تعریف می کنه اونو می شناسه . از روی عشقی که تو کلام باباشه . برعکس مامان من ، که واسه همیشه اسم و یادش توی ذهن بابام مرده . درست مثل خودش .
پدرام تو جواب دادن کم آورد . بوسه ای روی موهای سارا زدم و گفتم :
-مامان تو ومامان من با هم سوار هواپیما شدن و رفتن اون بالا ، ولی اشتباهی به جای اینکه بیان پایین پیش ما ، رفتن یه جای دیگه پیاده شدن . ولی همیشه منتظرن که یه روزی ما هم بریم پیش اونها .
-یعنی منم نمی تونم ، مثل تو برم دیدن مامانی ؟
نمیدونستم چی باید بگم تا ذهن کوچکش قادربه درک اون باشه . پدرام که درموندگم رو دید گفت :
-بس کن دیگه سارا
با بغض گفت :
-خوب مامانی رو می خوام ، چرا همه بچه ها مامان دارن ، ولی من ...
-خوب تو یه بابا داری عزیزم ، یه بابای مهربون .
ولی من می خوام مثل همه کارتون ها هم بابا داشته باشم هم مامان .
پدرام با صدای بلند و تقریبا عصبی گفت :
-گفتم بسه .دیگه نمی خوام چیزی بشنوم .
سارا سرش توی سینه ام فرو برد و هیچی نگفت . رو به پدرام آهسته گفتم :
-چرا سرش داد زدید ، هر چی باشه بچه است ، باید یه جوری این مسایل رو براش حل کرد .
هیچی نگفت ف حتی نیم نگاهی بهم نکرد . حرصم گرفت :
« دیدی ، دیدی حتی نگاهتم نکرد .پس دهنتو ببند وکارایی که بهت ربطی نداره ، دخالت نکن .»
نزدیک امام زاده جلی گل فروشی نگه داشت و بدون اینکه حرفی بزنه رفت پایین . سر سارا رو بلند کردم و زیر گلوشو قلقلک دادم وگفتم :
-ببینمت ؟ سارا؟ داری گریه می کنی ؟
با بغض جواب داد :
بابایی دعوام کرد .
- عیب نداره ، همه باباها بچه ها شونو دعوا می کنن .
-اره ، دیدم امروز بابای تو هم دعوات کرد . چرا خاله ؟
خوشحال از اینکه ذهنش رو منحرف کردم گفتم :
-چون بچه بدی بودم .
-یعنی منم بچه بدی بودم ؟
- نه تو بابات بد بود .
-نه ، بابا پدرام من خیلی خوبه .
-آره ، ولی امروز بد شده بود .
-خاله اونجا رو نگاه کن ، بابا رو ببین چقدر گل خریده .
دوباره سرش را تو سینه ام فرو برد . برگشتم طرف پدرام ، در باز کرد و نشست . یه دست گل سرخ تو دستش بود . بی معطلی گل ها رو گرفت طرفم :
-اینم گل .
گلها رو گرفتم و بوئیدم :
-ممنون ، راضی به زحمت شما نبودم .
-دلم نمی خواست واسه اولین بار ، دست خالی برم اونجا .
فقط تونستم بگم : ممنون
لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد .گل ها رو به طرف صورتم بردم . از عطرشون مست شدم ، انگار یه عطر دیگه داشتن . نگاهی به سارا که سرش رو روی سینه ام تکیه داده بود و چشماشو به بیرون دوخته بود انداختم . چهره اش گرفته بود. توی پارکینگ پارک کرد . برگشتم و نگاش کردم .ماشین رو خاموش کرد و نگاهم رو غافلگیر کرد . با دستپاچگی نگاهمو دزدیدم .و آهسته گفتم :
-فکر کنم یه معذرت خواهی بدهکار شدید ؟
ابروهاشو بالا برد با تعجب گفت :
-لابد به شما ؟
مثل خودش جواب دادم :
- نخیر
بعد با چشم و ابرو به سارا اشاره کردم . نگاهش ازروی صورتم سر خورد روی دخترش آهیی کشید و دستش رو کشید رو موهاش :
-سارا ... بابایی .
سارا اصلا حرکتی به خودش نداد:
-عروسک بابا ؟هنوز قهری ؟
سرشو بلندکردم و گفتم :
-سارا ، بابا داره با تو حرف می زنه .
دوباره سرش رو برگردوند و گفت :
-نمی خوام ، می خواد دعوا کنه .
پدرام دست هاشو جلو آورد و به زور بغلش کرد وکشید طرف خودش :
-نه عسل بابا ، چرا دعوات ، یه کم عصبانی بودم .حالا بیا تا با هم آشتی کنیم ، خوب؟
چشمای آبیش رو به صورت بابا دوخت و گفت :
-به شرطی که یه عروسک خوشگل برام بخری .
-تو که اون همه عروسک داری ، ولی باشه تو آشتی کن من بازم برات می خرم صورتش رو بوسید و گفت :
- باشه بابایی قول می دم .
درو باز کردم واز ماشیین بیرون رفتم . پدرام هم در حالی که سارا هنوز تو بغلش بود پیاده شد و دزدگیر ماشین رو روشن کرد وکنارم شروع به قدم زدن کرد .
مثل همیشه کنار سنگش نشستم . سنگ سیاهی که مثل روزگارم سیاه بود ، مثل دفتر آرزوهام .
گل ها رو روی اسم قشنگش گذاشتم و مثل همیشه زیر لب شعر روی مزارش رو خوندم ک
این منم اون مسافری ف هک بسته کوله بارشو منم همون پرنده ، که فلک شکسته بالشو
اون تموم زندگی ف تنها بود و بی هم نفس اون که تو اوج بی کسی ، هیچ کی نشد براش نفس
با دست گرد وغبارش رو پاک کردم ، که صدای پدرام منو به خودم آورد .
-اجازه می دی؟
سرم رو بلند کردم ، بدون اینکه نگام کنه خم شد و ظرف آبی رو که دستش بود روی سنگ ریخت و بعد نشست . سارا هم کنارش قرار گرفت آهسته گل ها رو جدا کرد و روی سنگ چید و بعد فاتحه ای خوند وبا گفتن خدا رحمتش کنه سکوت کرد .
زیر لب تشکر کردم ونگاه ابریم رو پایین انداختم و تو دلم خطاب به مامان گفتم :
-مامان ببین این پدرام همون که برات گفتم ، همون که دنیای تاریکم رو روشن کرده همون که منو به خودم برگردونده . این ساراست دختری که چشماش دریایی تو رو یادم می یاره .
اشک هایم بی اختیار جاری شدن ومن تلاشی واسه مهار کردنشون نکردم . دلم پر بود از گلایه ها ، از غم هایی که انگار هیچ وقت تمومی نداشت ، با پشت دست اشکامو پاک کردم .
پدرام یه دستمال گرفت جلوم ، سرو را بلند کردم و نگاه اشکیم تو نگاه ابریش نشست . یه چیز دیگه تو نگاش بود . نه ترحم ، نه سرزنش ، رنگ نگاهش یه رنگ دیگه بود، یه رنگی مثل ...
دستمال رو گرفتم و در حالی که اشکامو پاک می کردم ، به سارا چشم دوختم نشسته بود و با دست های کوچکش گل ها رو پر پر می کرد .
خم شدم و آهسته روی اسم مامان بوسه زدم . سرم رو بلند کردم دیدم دستش رو زده زیر چونشو داره نگام می کنه . نمی دونم از رنگ نگاهش بود یا از غم وجودم ، که دوباره چشمه اشکم جوشید :
-بسه دیگه ، چقدر خودتو عذاب می دی .
اشکامو پاک کردم و سعی کردم با یه نفس عمیق ، بغضی که تو گلوم نشسته بود رو آزاد کنم .
قصه غصه های من ، انگار تمومی نداره
- اگه دیدت و نسبت به مسایل اطرافت عوض کنی ، می بینی اونقدر ها هم که فکر می کنی مشکل و به قول خودت غصه دور وبرت نیست .
-مامان همه زندگی من بود ، معنب بودنم .
- تو هنوز باباتو داری .
سرم را تکان دادم :
-نه ، همیشه شک داشتم که اون بابام همیشه فکر می کردم یا یه بچه سر راهی ام ، یا یه بچه پرورشگاهی ، ولی محبت های مامان و خاطراتی که اون برام تعریف می کرد یه خط نفی روی تصوراتم می کشید .
اومد چیزی بگه ، اجازه دنادم دستم رو جلوش گرفتم و گفتم :
-سعی نکنید با حرف های همیشگی این رابطه رو بهبود بدید . من واسه اون وجود خارجی ندارم ، اون گاهی اصلا منو نمی بینه . نمی دونم اصرارش واسه اینکه امشب تو این مجلس حضور داشته باشم به چه دلیل ، قبل از این ترجیح می داد بدون حضور من همه جا باشه .
-خوب شاید واسه اینکه تو خودت هیپچ وقت دوست نداشتی کنار اون یا شراره باشی .
-این درخواست قلبی من نبود خودش دوست نداشت منو ببینه . اون ازم متنفره
-اشتباه می کنی .
-نه، باورتون می شه اگه بگم هیچ یادم نمی آد ، تا حالا منو بغل کرده باشه یا حتی بوسیده باشه ! من به سارا حسودی هم می کنم .
-یتیمی سارا حسودی هم داره؟
- این چه حرفیه می زنید ، اگه اون مادر نداره عوضش یه پدر مهربون داره، که می تونه همه کمبودهاش رو جبران کنه .
-خوب تو هم ...
-خواهش می کنم ادامه ندید .
-چرا سعی نمی کنی باهاش حرف بزنی ، چرا این حرفا رو بهش نمی گی .

deltang 09-22-2009 12:39 PM

« قسمت سیزدهم»

دستم روروی سنگ مزار مامان حرکت دادم و بی اراده آه حسرت باری کشیدم
-وقتی مامان رفت ، انگار همه خوشی های منم رفت . همه خنده هایم همه بی خیالی هایم و آسودگی ها . همه عزت نفسی که کنار اون احساس می کردم . اون موقع بود که فکر بابا افتادم . من هنوز یه بابا داشتم ، هر چند توی اون هیجده سال هیچ وقت محبت یا لبخندش رو ندیدم ، ولی دلم به حضورش خوش بود . به خودم می گفتم حالا که من دیگه پشتیبانی به نام مادر ندارم ، اون به فکرم می افته و اجازه می ده بهش تکیه کنم و این درد مشترک رو یه جوری با هم تحمل کنیم . اونجوری دیگه سنگینی این درد روی شونهایم یکی نبود .ولی او برعکس همه تصورات من عمل کرد .اون با ازدواجش با شراره بهم فهموند ، کسی نیست که بتونم بهش تکیه کنم . کسی نیست که بتونه بار سنگین این مصیبت رو از شونه هایم کم کنه . از اون موقع دیگه نتونستم بهش بگم بابا . اون دیگه هیچ نسبتی با من نداشت توی ذهنم اول فقط همسر مادرم بود ، زنی که عاشق اون بودم و بعد از اون ما با هم هیچ نسبتی نداشتیم و اون فقط حضور مزاحم وار منو تحمل می کرد بی محلی ها و بی توجهی های اون به من هم ، به این تصورات دامن می زد .
اوایل فکر می کردم شاید رفتن مامان اونو به خودش بیاره و حضور من براش مهم بشه ، ولی اون با ازدواجش بعد از دو ماه یه درد تازه به دردام اضافه کرد .برام مهم نبود طرف مقابل کی هست ، یا چند سالشه ؟ جوونه ؟ پیره ؟ این برام مهم بود که اون منوآدم حساب نکرد ، اون می تونست یه مدت دیگه صبر کنه ، می تونست جلوی من چیزی بروز نده ، می تونست شراره رو به اون زودی تو این خونه نیاره ، می تونست داغم رو تازه نکنه . ولی تنها کاری که کرد این بود که نمک روی زخم تازه ام پاشید . اون دست یه زن رو گرفت و آورد تو خونه نشوند جای مادرم و بهم دستوردادبهش احترام بذارم و مامان خطاب کنم .
اون شب چقدر خندیدم . اونقدر خندیدم که اشکم در اومد و اونها فکر کردن دیوونه شدم . خوب راست راستی تا مرز جنون رفته بودم ، اون ازم خواست زنی رو مامان خطاب کنم که باهاش هشت سال اختلاف سنی داشتم . اون موقع بود که از هر دوشون متنفر شدم .از همه مردها بدم اومد ، از شراره بیزار شدم و سعی کردم عکس اون چیزی که می خواست عمل کنم . ولی این کافی نبود . راضیم نمی کرد . خیلی ها باید تو آتیش نفرت من می سوختن . اون موقع بود که زندگی تازه ام شروع شد . از چیزی نمی ترسیدم،نه مادری داشتم که با دیدن کارام ناراحت بشه نه بابایی بالای سرم بود . تا به من و زندگی خیابونی تازه ام باشه . بود ونبودش برام فرقی نداشت ،همین طور که بود ونبود من .
فکر می کردم همه مرده ها نامردن و فقط مهر مردونگی رو پیشونیشون خورده . وقتی می دیدم واسه یه لحظه دیدنم یا یه نگاه به ظاهر دلباخته ، یه لبخند یا یه حرف محبت آمیز چه جوری التماس می کنن و با یه شاخه گل یا هدیه ای که از یکی مثل خودشون گرفته بودم یا یه حرف معمولی ، چه جوری خرکیف می شن ، دلم خنک می شد و احساس می کردم موفق شدم . من دلم می خواست اونها رو خار و ذلیل ببینم که موفق هم شدم . همشون یه جوری جلوم به زانو دراومده بودن ، ولی خودشون خبر نداشتن خودشون روی این بازی مسخره اسم عشق رو گذاشته بودن . من نمی خواستم با این کارا تلافی بی محلی وبی خیالی بابا در آورده باشم ، ولی خودم روز به روز توی لجن فرو می رفتم و اون ، نمی دونم فهمید و به روی خودش نیاورد یا نفهمید و خنواست بفهمه ولی وقتی شما وارد زندگیم شدین یه دفعه همه چیز عوض شد وقتی دیدم که بعد از چهار سال که از فوت همسرتون می گذره ، هنوزم به اون وفا دارید و با یاد اون زندگی می کنید ، وقتی دیدم چه جوری با عشق و احترام از اون صحبت می کنید فهمیدم همه مردا نمی تونن مثل بابای من نامرد و بی وجدان باشن . شاید اگه شما رو نمی دیدم ، هیچ وقت به خودم نمی اومدم و معلوم نبود آخر کارم به کجا می کشید .
حرفام تموشد سربلند کردم نگام تو نگاش نشست ، منتظر بود نصیحتم کنه یا بازم سرزنش بارونم کنه ، ولی اون فقط نگام کرد .انگار ذهنش با من نبود . برق اشک چشماشو براق کرده بود ، نمی دونم به خاطر من گریه می کرد یا دوباره به یاد سوزان افتاده بود ؟ سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم :
-متاسفم نمی خواستم ناراحتتون کنم .
انگار تازه به خودش اومده باشه ، سرش رو تکون دادو گفت :
-به نظر من فکر کردن به گذشته ها هیچ منفعتی نداره غیر از آزار وا ذیت خودت .
و بعد نگاه جستجوگرش رو به اطرف چرخوند و صدا زد :
-سارا ؟!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم . سارا روی پنج شیش تا از مزارهای اطراف ما ، گل چیده بود .وقتی متوجه صدای باباش شد ، رگشت وبا خنده گفت :
-بابایی ببین ، واسه همه گل گذاشتم .
عابرها با لبخند به سارا نگاه می کردن . پدرام بلند شد و رفت طرفش .
-کار خوبی کردی بابا ، ولی اون گل ها مال مامان خاله پریا بود .
-خوب من می خواستم اونها رو خوشحال کنم .
سارا رو بغل کرد وگونه اش رو بوسید :
-سردته ؟!
-یه کم دماغم یخ زده ، نگاه کن .
صورتش رو چسبوند به گونه پدرام .
خندبد و گفت :
-الان می ریم تو ماشین ، زودی گرم می شی .
بعد برگشت طرف من وگفت :
-بلند شو خاله پری ، بدو که حسابی کار داریم هم دختر کم یخ زده ، هم باید خرید کنیم .
طرز صحبت کردنش ، بی اختیار لبخند رو مهمون لبم کرد .صمیمیتی تو حرفاش بود ، اومد وکنارم زانو زد . فاتحه ای خوند و دوباره نگاشو به صورتم دوخت :
-بریم ، نمی خوام بد قول از آب در بیام ، به مسعود قول دادم که ه موقع می رسیم .
فاتحه ای خوندم و بلند شدم و بعد از خداحافظی بامامان ، به اونها که چند قدم اون طرف تر ایستاده بودن ملحق شدم .
-عجله کن خوب نیست بعد از غروب آفتاب اینجا باشیم .
خندیدم :
-خیلی عجیبه
-چی ؟
-فکر نمی کردم شمام به این چیزا اعتقاد داشته باشی .
ایستاد و نگام کرد :
-ببینم تو انگار فراموش کردی من ایرانی ام .
سرم رو تکون دادم وگفتم :
- - نه فراموش نکردم ، ولی شما سال ها از اینجا دور بودید
شروع به حرکت کرد . منم کنارش قرار گرفتم و سعی کردم قدم هام رو با اون هماهنگ کنم .
-درسته من سال ها از کشورم دور بودم ولی اجازه ندادم فرهنگ بیگانه جایفرهنگ و رسوم خودم رو بگره . به نظر من ، ادم ها اگه به چیزی از ته قلب ایمان داشته باشه ، هیچ چیز نمی تونه پایه های اعتقاد و ایمانش رو سست کنه . نمی دونم متوجه شدی یا نه ! سارا با اینکه چهار سال تو اون کشور زندگی کرده ، حتی یک کلمه انگلیسی بلد نیست ، چون من نخواستم دوست داشتم به جای ددی یا پاپا ، بهم بگه بابا .
با زیرکی گفتم :
-مطمئنید ؟
برت و نگام کرد :
-به حرفام ایمان دارم .
-پس اسمش چی ؟چرا اسمش ایرانی و فارسی نیست ؟ فراموش کردید سارا اسمیه که از همون فرهنگ به قول شما بیگانه ارد زبان ما شده .
-این دیگه دسن من نبود ، خواست پدر ومادرش بود .
«پدر ومادرش ! منظورش مادرشه ! حتما می خواد بگه در این مورد نتونسته فرهنگ خودشو تحمیل کنه .»
-پس شما هم بله ؟
در ماشین رو باز کرد و سارا رو گذاشت روی صندلی عقب :
-متوجه منظورت نمی شم .
در ماشین رو باز کردم و با خنده گفتم :
-شما هم جزو گروه زی زی ها شدید . در مورد اسم سارا می گم .
-گروه زی زی ها چه جور گروهیه ؟
نشستم روی صندلی و گفتم :
-زن ذلیل ها
یه لحظه اخمی به پیشونی آورد ، ولی بعد لب هایش به خنده باز شد و همون طور درو می بست گفت :
- هر چی دل بگو ، ولی نوبت منم می شه .

deltang 09-22-2009 12:40 PM

قسمت چهاردهم


جلوی آینه ایستادم و دوباره خودم رو از نظر گذروندم . دامن بلند و تنگی به پام کرده بودم ، که درست هم رنگ کت نقره ای رنگم بود . دامن تا زانو تنگ بود و زانو به پایین مدل باد بزنی می شد . کتم آستین های بلند داشت و کوتاه بود ، درست تا روی کمرم لباس درست سایز تنم بود . لب آستین و دور یقه و پایین دامن با نوار و نگین های نقره ای تزئین شده بود . کفش های پاشنه بلند نقره ای رنگم رو پوشیدم ، قدم بلندتر از معمول شد . آرایش کم رنگی هم کرده بودم ، که صورتم رو از حالت دخترونه بیرون آورده بود .
توی کمد دنبال شال هم رنگ لباسم گشتم و در عوض شال نقره ای که مطمئن بودم وجود نداره ، یه شال سفید سر کردم . پالتویم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم .
هم زمان با خروج من ، سارا و پدرام هم از اتاق بیرون اومدن . نگام رو سارا ثابت موند ، این دختر درست مثل عروسک بود . اگه لحظه ای بی حرکت می موند ف فکر کی کردی یه عروسک جلوت ایستاده ، عروسکی با موهای مجعد طلایی و چشمایی ابی که یه لباس عروس خوشگل تنش کردن .
-خاله بیا ببین لباسمو .
یه چرخ جلوم زد ، دامن لباسش رو هوا بلند شد و همراه با خودش چرخید بی اراده جلو رفتم و بوسیدمش و محکم تو بغلم فشارش دادم .
-وای خاله ، خفه شدم .
دوباره صورتش رو بوسیدم و گفتم :
-خوب خاله چه کار کنم ، تو خیلی خوشگل شدی .
حرکتی به صورتش داد و با ناز گفت :
-من خوشگل بودم .
-آره عسلم .
صدای پدرام تازه منو به خودم آورد ومتوجه حضورش شدم .
-کاش یکی هم بود ، ما را تحویل بگیره .
سرم را بلند کردم و گفتم :
-لباسش خیلی بهش می آد .
-سلیقه خاله پریا شه دیگه
بلند شدم و ایستادم . نگام که تو نگاهش افتاد ، حرفی که می خواستم بزنم فراموشم شد . حس کردم ضربان قلبم شدت گرفت و انعکاسش صورتم رو سرخ کرد .دلم می خواست چشماش یه دریا بود و من می تونستم واسه همیشه خودم رو توش غرق کنم .
اونقدر بهش خیره موندم تا نگاهش رو ازم دزدید . تازه اون موقع بود که خودم اومدم و فهمیدم بی دلیل خیلی بهش خیره شدم . سرم رو پایین انداختم ، ولی حس کردم داره نگاهش سر تا پایم رو برانداز می کنه . واسه اینکه سکوت سنگین ایجاد شده رو بشکنم ، گفتم :
-من آماده ام ف می تونیم بریم
-چند لحظه صبر کن ، الان می آم .
سر را بلند کردم و اون برگشت طرف اتاق یه نفس عمیق کشیدم و عطر خوشش رو به ریه کشیدم و مست شدم . از پشت نگاهش کردم . قامت برازنده اش توی کت و شلوار کرم رنگ و خوش دوختش ، خوش ترکیب تر از همیشه بود .تو دلم آرزو کردم :«کاش می شد اصلا به این عروسی نمی رفتیم ، یا حداقل مریم اونجا نبود .»
یاد مریم ، دوباره دلم رو چنگ انداخت .
-خاله پریا ، ببین بابایی برات کادو آورده .
سرم را بلند کردم . پدرام جلوم ایستاده بود و یه بسته کادویی دستش بود نگام از روی کادو و دستش سر خورد روی صورتش لبخندی به روم پاشید و گفت :
-قابل نداره ، اینو از اصفهان برات گرفته بودم ولی ...
جمله اش رو کامل کردم :
-ولی اونقدر از دستم عصبانی بودید که ترجیح دادی بهم ندیدنش ؟
سرش را تکون داد :
-نه موقعیتش نبود . ولی الان دیدم بهترین فرصته .
-ممنون ... حالا می تونم بازش کنم .
-البته هر جور مایلی ، متعلق به خودته .
آهسته روبان دورش راباز کردم . داخل کادو ، یه شال نقره ای بود جیغی از خوشحالی کشیدم و گفتم :
-وای ... چقدر به موقع بود .
و بعد برگشتم طرف اتاق جلوی آینه قدی روی در کمد ایستادم و شالم رو در آوردم و شال کادویی پدرام رو انداختم رو سرم . شال درست هم رنگ لباسم بود و لبه های اون با نگین ونوار های نقره ای به زیبایی تزیین شده بود . شال سنگینی بود ، به نظر می رسید پول زیادی بابت اون پرداخت باشه . زیر لب گفتم :
«ممنون پدرام ، هدیه قشنگی رو بهم دادی تا آخرین لحظه زندگی به یادم می مونه »
از ماشین پیاده شدم و منتظر شدم تا اونم پیاده شه . انتظارم زیاد طول نکشید ، پیاده شد و دزد گیر ماشین رو روشن کرد . با اشاره به سارا که روی صندلی عقب خوابیده بود ، گفتم :
-پس سارا چی ؟
کنارم ایستاد و گفت :
-بذار بخوابه ، بهش سر می زنم .
-طفلی خوابش برده ، خیلی ذوق عروسی رو داشت .
-بخوابه براش بهتره ،یه ساعت دیگه می یام و می آرمش تو . اینجوری تا آخر شب بیداره و بهونه نمی گیره .
بعد آهسته به راه افتاد و منم سعی کردم خودم رو با گام هایش هماهنگ کنم .
-سخت نیست ؟
-چی ؟
به لامپ های رنگارنگی که بین درخت ها چشمک می زدن ، نگاه کردم و گفتم :
- نگه داری و تربیت بچه .
آهی کشید و گفت :
-خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی . گاهی وقت ها واقعا نمی دونم باید به سوال هایش چه جوابی بدم ، مخصوصا وقتی سراغ مادرش رو می گیره .
اومدم بگم که یه فکری باید بکنید که هم خودتون از تنهایی در بیایید و هم اون ، که پاشنه کفشم روی سنگ زیر پام لغزید و تعادلم رو از دست دادم ؛ ولی قبل از اینکه زمین بخورم دستش دور بازویم گره زد و منو عقب کشید و بعد صدای گرمش توی وجودم طنین انداخت :
-مواظب باش . خانم کوچولو .
برگشتم نگاش کردم . چشماش یه برق عجیبی داشت . زبونم نچرخید که حتی ازش تشکر کنم ، از تماس دستش یه حس عجیبی بهم دست داد ، اونجا بود فهمیدم بیشتر از اونچه که فکر می کردم به وجودش نیاز دارم . چند قدم که رفتم ، آهسته دستش رو از بازویم جدا کرد زیر چشمی نگاش کردم ، خیلی معمولی یا شاید بی تفاوت به جلوش خیره شده بود وتو چهره اش از التهاب من خبری نبود . تپش قلبم تحلیل رفت وگرمی گونه هایم با سرمای چهره اش فروکش کرد .
هر چی به سالن نزدیک تر می شدیم صدای موسیقی بلند تر می شد . جلوی در سالن دو نفر ایستاده بودن و با تعظیم و سلامی کوتاه ادای احترام می کردن ، درست عین ضیافت های اشراف زاده ها . کمی جلوتر ، آقایی با لباس فرم جلو اومد و اجازه خواست پالتو هامونو بگیره . پدرام پالتوی خودش رو به دست اون سپرد و من دودل ایستاده بودم که اومد طرف من و یقه پالتوم رو از پشت گرفت و اجازه دادم تا اونو از تنم خارج کنه . زیر لب تشکر کردم . پاسخم رو با لبخندی دادو پالتویم رو به دست اون آقا سپرد .
چند قدم جلوتر ، پدرام با دست به قسمتی از سالن اشاره کرد و گفت :
-اونجا می تونی آماده شی .
من اماده ام مممنون
ابروهایش رو به نشونه تعجب بالا اندخت و گفت :
- مطمئنی ؟
توی آینه مقابلم شالم رو سرم مرتب کردم و گفتم :
-کاملا
خودش رو کنار در عقب کشید وبا دست اشاره کرد :
-خانوم ها مقدم ترن
-ممنون
قدم که به سالن گذاشتم ، لحظه ای چند ماتم برد ف یه عروسی مختلط که بیشتر شبیه سال مد بود تا عروسی تا حالا چنین مجلسی ندیده بودم . زیر لب گفتم :
-چه خبره؟
زیر گوشم زمزمه کرد :
- چیه ، خوشت اومده؟
نگاش کردم ، چشاش شیطون شده بود :
-تا حالا همچین ندیده بودم
-پس حالا فهمیدی که تا حالا سرت کلاه می رفته .
خندیدم :
-دقیقا اگه می دنستم که اینا شب تا صبح تو همچین مجلسی سیر می کنن ، مطمئنا یه جوری خودم را بهشوم بند می کردم .
خندید ، یه لبخند زیبا که جذاب ترش می کرد . دلم براش ضعف رفت . نگام رو به جمعیت دوختم تا متوجه تغییر حالم نشه . دلم عجیب تو قفسه سینه ام غوغا کرده بود .
سالن اصلی ، سه پله پایین تر از سطح زیر پای ما بود . پدرام آهسته دستش رو زیر بازوم حلقه کرد و بی مقدمه گفت :
- امشب ، ملکه زیبای این جشنی .
برگشتم و نگاش کردم . نگاه بی قرارم تو نگاه سوزانش نشست . لبخندی زد و گفت :نمی بینی چطور همه با حسرت به من نگاه می کنن ؟
-شاید نگاه سحرت باذشون به من باشه .
نگاهشو به سمت جمعیتی که وسط سالن مشغول رقص و و پایکوبی بودن دوخت و گفت :
-بریم ببینم آشنایی پیدا می کنیم یا نه .
صدای جیغ و فریاد دختراو پسرا حاضر در جشن ف نمی ذاشت صدا به صدا برسه و اگه پدرام اونطور کنار گوشم حرف نمی زد مطمئنا شنیدن صداش مشکل بود . ته دل از این امر راضی بودم ، چون می تونستم برای لحظاتی حضورش رو کنارم و با فاصله اندک حس کنم .
در کنارش ، آهسته از سه پله مقابل پایین رفتم ورودمون با صدای بلند اعلام شد ، درست مثل فیلم ها و مجلس های شاهانه . همه نگاه ها به سمت ما حرکت کرد . حس کردم زیر اون همه نگاه معذبم صورتم رو به سمت اون همچنان دستش دور بازوم حلقه کرده بود وآهسته کنارم قدم بر میداشت برگردوندم ، ولی اون دور ار عر دغه غه و اضطرابی وجودم رو احاطه کرده بود و خونسردانه با نگاه در جستجوی یه اشنا بود و من می دونستم منظرش از آشنا ، شراره یا باباست .
سعی کردم مثل اون ، بی تفاوت به نگاه های کنجکاوی که سر ت پام رو می کاویدند ، قدم بردارم . می دونستم همه به خاطر شالم رو سرم بود بود .اولین بار بود که با حجاب کامل نوی مجلس ، اونم عروسی آنچنانی قدم می گذاشتم . ولی نگاه های دخترا قبل از اینکه به من باشه ، به پدرام بود .اون شب پدرام ، چشم های خیلی از دخترا یا حتی مادرها رو به خودش خیره کرده بود .
با همه تلاشی که سعی می کردم داشته باشم خودم رو بی تفاوت نشون بدم ، ولی بعضی نگاهها و حرف ها بازم آزار دهنده بود شاید اگه لباسم یه مقدار گشادتر بود واین طور سخ اندامم رو به هم نمی فشرد ، از شدت این نگاه ها کم می شد و این طور جلوی نگاه هرزه اونها احساس خفگی نمی کردم . آهسته کنار گوشش گفتم :
- اینا چرا این طوری به ما نگاه می کنن.
-به من نگاه نمی کنن ، به تو نگاه می کنن.
-این همه دختر خوشگل و لخت و پتی دورشون ریخته .
برگشت و زل زد تو صورتم :
-پسرا همیشه دنبال دخترای زیبایی می گردن که دور از دسترس همه باشن و تو امشب یکی از همین دخترایی .
نگاهم رو دزدیم و به زمین دوختم :
«یعنی من دختری دست نیافتنی بودم .همو که مامان می خواست ؟»
حس کردم تنم گر گرفت . بازم ضربان قلبم رفت بالا :
اون از من تعریف کرد اون...
دیگه حال خودم را درک نمی کردم بدجوری دلم رو دستخوش هیجان کرده بود . چند قدم جلوتر ، آهسته و به نرمی دستش رو از دور بازوم جدا کرد و به رویای شیرینم خاتمه داد.
سرم رابلند کردم . دستش رو به سمت مردی که جلومون ایستاده بود دراز کرد و گفت :
-سلام آقای منصوری
-به به ، سلام آقای مهندس دهقان .
بعد از سلام و تعارف با پدرام ، نگاهش رو به سمت من چرخوند :
-سلام عرض شد خانوم ، خیلی خوش اومدید
و بعد دستش رو به طرفم گرفت ، با تردید نگاهی به پدرام و بعد دستی که به طرفم دراز شده بود انداختم و گفتم :
-سلام ، خیلی ممنون .
پدرام که متوجه معذب بودنم شده بود با گفتن خوب چه خبر مهندس منصوری )منواز مخمصه ای که ناخواسته گرفتارش شده بودم نجات داد وخوشبختانه آقای منصور متوجه موضوع شد و فهمید خیال دست دادن ندارم . به چهره اش نگاه کردم ، تقریبا پنجاه ساله بود ، درست مثل بابا ولی موهاش بر عکس بابا ریخته بود وسط سرش تقریبا خالی شده بود . یه عینک خوش فرم هم روی چشماش بود . قدش از پدرام کوتاه ر بود وشکم برآمده اش خبر از اشتهای خوبش می داد.

deltang 09-22-2009 12:40 PM

قسمت پانزدهم

پدرام رو به من گفت :
-با ایشون آشنایی داری ؟ ایشون پدر داماد هستند ؟
- دورادور می شناسمشون ،ولی تا حالا سعادت دیدارشون نصیبم نشده بود .
انگار از حرفم خوشش اومده باشه خندید و گفت :
-اختیار دارید ، کم سعادتی از ماست .
بعد رو به پدرام ادامه داد :
-مهندس ، نگفته بودی خانومی به خوشگلی داری . پس بگو چرا تا حالا نشون ما نمی دادی .
با خجالت سرم رو پایین انداختم ولی زیر چشمی اونو زیر نظر داشتم . دلم می خواست بدونم اونم مثل من با شنیدن این حرف هیجازده شده یا خیلی بی تفاوت پاسخش رو می ده . بی اختیار آه می کشیدم او خواسته قلبی منو به زبان آورده بود .
«خواسته قلبی ! هی پری حواست رو جمع کن ، تو کجا و اون کجا ؟یعنی تااین اندازه بهش دل بستی ؟ نه ، نه مطمئن باش اون مثل تو فکر نمی کنه . اون دوازده سال از تو بزرگتره »
« دوازده سال چیزی نیست ، مگه شراره و بابا نبودن . بابا بیست وپنج سال از شراره بزرگتره ، ببین چقدر قشنگ کنار هم زندگی می کنن .»
«خوب سارا چی ؟اون یه بچه داره ، فراموش کردی یه بار ازدواج کرده ؟»
«مگه بابا بچه نداشت . تازه سارا سنی نداره ، من نتونستم شراره رو به عنوان مادر قبول کنم ولی اون می تونه »
دوباره اون همزاد توی وجودم بیدار شده بود و داشت منو محاکمه می کرد ، که صدای مردانه پدرام که با شرمندگی سعی داشت ، آقای منصوری رو متوجه اشتباهش بکنه ، به محاکمه بین احساس و عقلم خاتمه داد .
-نه نه اشتباه نکنید ، ایشون دختر مهندس مهربانن.
آقای منصوری که تازه متوجه اشتباه خودش شده بود ، سرشرو تکون دادو گفت :
-معذرت می خوام پدرام جان ، چون تا حالا ایشونن رو زیارت نکرده بودم فکر کردم که ...
خندید :
-ایشاالله ... که در آینده ...
اجازه نداد حرفش را کامل کنه :
-شما مهندس مهربان رو ندید ؟
دوباره لبخندی چهره اش رو پر کرد و با دست انتهای سالن اشاره کرد :
- چرا اونجاست ، با همسر جوانش رو با لحن خاصی ادا کرد.
- انگار پدرام هم متوجه این موضوع شد ، چون دیدم خشمی گذرا از چهره اش عبور کرد و به آقای منصوری گفت :
-فعلا بااجازه
وبعد رو به من کرد وگفت :
-بیابریم .
از کنار آقای منصوری فاصله گرفتیم و همین طر که به سمت انتهاس سالن پیش می رفتیم ، زیرلب غرید :
-واقعا شرم آوره . نمی دونم این دو تا چرا می خوان آبروی منو همه جا ببرن ؟ نمی تونن این سبک بای ها رو بذارن واسه خونه . اگه اون زمان من اینجا بودم هیچ وقت اجازه نمی دادم شراره اینکار رو بکنه .
تو دلم خدارو شکر کردم اون موقع پدرام ایران نبود .درسته که این ازدواج دل خوشی نداشتم ، ولی هر چی بود من پدرام رو به واسطه شراره پیدا کردم . اگه اون نبود من هیچ وقت پدرام رو نمی دیدم ، هیچ وقت
- هیچ وقت ...
-بله هیچ وقت .
برگشتم طرفش و تازه فهمیدم بدون اینکه متوجه باشم ، افکارم رو به زبون آوردم :
-ببینم آقای منصوری اطلاع ندارن ، شراره خواهر شماست .
سرش رو تکون داد:
-فکر نکنم شرکت ما فقط در حد خرید و فروش با آقای منصوری رابطه داره ، این دعوت هم فقط به خاطر منافع هر دو طرفه .
پوزخندی زدم :
-واسه همین به خودش اجازه داد اینجوری جلوی شما اونارو به باد تمسخر بگیره ؟
نفس عمیقی کشید وگفت :
-بهش حق می دم . به نظر من اونها نباید به مردم اجازه بدن براشون حرف در بیارن .
سرم رو در تایید حرف هایش تکون دادم وگفتم :
-حق با شماست .
بیابریم اون طرف ، مسعود رو دیدم ، اونجا کنار پنجره ایستادن .
همین طور که کنارش قدم برمی داشتم ، نگاهم رو جستجوی اونها پرواز دادم و بعد از لحظه ای جستجو نگاهم کنار پنجره ثابت موند . دیگه نتونستم حرکت کنم ایستادم و با چشمایی که یه پرده از اشک اونو تار می کرد ، نگاهشون کردم . شراره تو لباس شب قرمز رنگش واقعا معرکه شده بود . پایین پیراهن حاشیه های نقره ای داشت و روی سینه اش هم با همون طرح و رنگ کار شده بود . موهای مش شده و خوش رنگش رو شینیون کرده بود و لا به لای اون از گل های لباسش کار کرده بود .
ارایش صورتش هم واقعا معرکه شده بود . اگه لباس سفید تنش بود بی شک اونو با عروس اشتباه می گرفتن . نگاهم از روی صورتش غلتید رو چهره بابا یه لیوان دستش بود که حدس می زدم محتویات اون چی می وتنه باشه .دستش رو حلقه کرده بود دور کمر شراره و بعد خم شد و اون بوسید . انگار یه سطل آب رو سرم ریخته باشن ، یخ کردم .
این بابای من بود ، همون که حتی برای رد شدن از خیابان هم دست مامان رو نمی گرفت ..
پدرام متوجه حال من نشد ، آهسته از کنارم عبور کرد و رفت طرف شراره نگاهم رو دزدیم و سعی کردم با یه نفس عمیق بغضم رو فرو ببرم . می ترسیدم اشکام جاری بشه و آرایش صورتم رو به هم بزنه و بهد دوباره سوال و جواب شروع بشه . تغییر مسیر دادم ویه گوشه رو به نظر خلوت تر از همه جا بود انتخاب کردم .
-پس بگو چرا هیچ وقت واسه اومدن من اصراری نمی کردن . معلومه ، واسه همین جلف بازی ها ، واسه همین تا صبح خونه نمی آن ، به خاطر مستی و بی هوشی !
روی صندلی نشستم و بی توجه به جمعیت بیکار و سرگردون سالن ، سر به زیر انداختم و با گوشه شالم مشغول بازی شدم . دستم حرکت می کرد و شال دور انگشتم می پیچیوندم ، ولی ذهنم در گیر بود ، کاش هیچ وقت نمی اومدم . دوباره داغ دلم تازه شد .وزخم کهنه ام سرباز کرد .
-به به ، ببین کی اینجاست . ستاره سهیل شدی پریا خانوم ! تو آسمون ها دنبالت می شگتم روی زمین پیدات کردم ! کجایی دختر خبری ازت نیست ؟
سرم رو بلند کردم و با دیدن چهره داریوش ، خنده رو لب هام جون گرفت :
- سلام آقای منجم ، چیه از پزشکی راضی نبودی ، رفتی سراغ ستاره شناسی ؟
-سلام ستاره خانوم ، نه بابا پزشکی چیه ، اوضاع اخترشناسی بهتره ، اونم وقتی ستاره هایی مثل تو تحت نظر باشن .
خندیدم :
-تو هنوز درست نشدی ؟
چرا ، دیگه مراحل آخر رو می گذرونم . دو روز دیگه کامل می شم و آماده ام برای فروش .
-اخه کی عتقیه می خره ، مجسمه ابوالهول .
خندید و گفت :
-تو در مقابل من کم نمی اری ، اجازه هست ؟
خواهش می نم ، اجازه ما هم دست شماست .
همون طور که می نشست گفت :
-انگار فقط به ما افتخار نمی دید .
-می شه درست حرف بزنی تا منم متوجه بشم .
-عرض شد خدمت عالی ، چرا همه جا قدم رنجه می فرمائید ، ولی منزل ماروقابل نمی دونید .
چی باید می گفتم ؟می گفتم من حتی از مهمونی خونه شما باخبر هم نشدم ، چه برسه به دعوت ؟باید می گفتم چون بابام از تو خوشش نمی آد ، حتی به من نگفت که خونه شما مهمونی دعوت شدم ؟سر در نمی اورم چرا ؟ چرا جایی که دوست داشتم نمی تونستم برم وجایی که دوست نداشتم باید حضور داشته باشم ؟
لبخندی زورکی زدم داشتم سعی می کردم یکی از همون دورغ های رو تحویل بدم ، که پیش دستی کرد وگفت :
-بی خیال ، مهم نیست ، مهم اینه که بالاخره دیدمت . واقعا دلم برات تنگ شده بود .
بعد آهی کشید و گفت :
-خدابیامرزه خاله لیدا رو ، تا وقتی بود ما هم واسه خودمون دنیایی داشتیم ، اون موقع هر وقت اراده می کردم می تونستم ببینمت ، ولی الان ....
حق با اون بود ، تا وقتی مامان بود من وداریوش خیلی راحت می تونستیم همدیگه رو ببینیم ما با هم بزرگ شده بودیم ، با اینکه اون شش هفت سال از من بزرگتر بود ولی همیشه مثل یه دوست و برادر کنارم بود . واین رابطه رو ، دوستی مامان با سوینا خانوم مادر داریوش محکمتر می کرد .
سونیا همسر پسر عموی بابا میشد . اونم مثل مامان پر از عشق محبت بود همیشه می گفت لیدا مثل خواهرش منه والحق که در خواهری براش کم نذاشت تو تمام اون روزهایی که بهش احتیاج داشتیم کنار من ومامان حاضر بود وبعد از اون بود که اختلافش بابابا شروع شد . اون یکی از مخالف های سرسخت ازدواج بابا باشراره بود .
اون معتقد بود بابا باید با کسی ازدواج کنه ، که حداقل از لحاظ سنی با همدیگه سنخیت داشته باشن . ولی بابا که اون روزا هم مثل الان شیفته شراره بود ، بعد از یه دعوا و بحث رابطه ای بین سونیا و بابا نیست و رابطه عمو ایرج بابا ، فقط به خاطر شغل و کارشون .
-حق توئه ...اگه الان می بینی اینجام ،به خاطر اصرار زیاد باباست . والا ترجیح می دادم تموم شب تنها تو خونه سر می کردم و بین این همه آدم سرگردون و بی عار و بیکار نمی نشستم .
-خوب به نظر خانوم ، ما جزو این ادمهای سرگردونیم دیگه .
-نه بسته به خودتونه . یا می رین وسط این جمع وبا ورجه ورجه الکی سرتون رو گرم می کنین ،یا خیلی متین و سنگین می شنین و تماشا می کنین و تو دلتون بهشون می خندیدن .
-یعنی درست مثل تو متین و سنگین !
-ودقیقا بر عکس تو !
از ته دل خندید و گفت :
-می بینم که هنوزم اون زبونت رو داری ، فکر می کردم حتما تا حالا یکی کوتاش کرده ، که دیگه سراغ مارو نمی گیری .
-نخیر ، هنوز سر جاشه ، چون هنوزم لازمش دارم باید حالا حالاها جواب بعضی ها رو بدم .
مسیر صحبت رو عوض کرد وگفت :
-از خودت بگو ،چه کارا می کنی ؟ چرا اینقدر کم پیدایی ؟
-من معلومه چه کار می کنم ، یه مشت کارای تکراری بهم چله افتاده . از این بیمارستان در می آیم می ریم تو اون بیمارستان . دیدی تولد شراره خانوم هم نتونستم بیام . نمی دونم این دوره کی می خواد تموم بشه .
پاشو انداخت رو پاش و ادامه داد :
-اینم که می بینی سراغت رو نمی گیرم ازترس مهندسه . می ترسم بلایی که سر سوینا آورد ، سر من هم بیاره .
خندیدم و گفتم :
-نترس زبون تو درازتر از این حرفاست . ببینم تو هنوز یاد نگرفتی به مامانت مثل بچه آدم بگی مامان . هنوزم حسرت داره مامان صداش کنی نه ؟
غش غش خندید و گفت :
-این طوری بهتره ، خیلی باهاش احساس نزدیکی می کنم .
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-نمی دونم ، خودت بهتر می دوونی .
بدون توجه به دلبری دخترای اطرافش که هر کدوم به نحوی سعی داشتن جلب تو جه کنن ، تمام حواسشو معطوف من کرد و گفت :
می دونی پریا ، وقتی از دور دیدمت ، یه لحظه به چشمای خودم شک کردم . با خودم گفتم یعنی اون که مثل مرغ یه گوشه کز کرده و بی توجه به همه کس و همه چیز تو فکر وخیال غرق شده پریاست ؟گفتم بیام تا کاملا غرق نشدی نجاتت بدم .
خندیدم و دوباره ادامه داد :
-جدی می گم پریا ، اول نشناختمت . خیلی عوض شدی ، بعدش این شالی که سرت کردی ..
خودم رو زدم به اون راه :
-آره می دونم خیلی قشنگه .
خندید و با دست زد به شونه ام :
- تو هنوز مثل قدیم زبون درازی ، گذشت زمان نتونسته تغییرت بده .
-مگه تو تغییر کردی ، انتظار داری دیگران هم تغییر کنن . نو هم مثل قدیم ها کله پوکی .
بازم خندید :
- هنوزم یادته ، همه اش بهم می گفتی کله پوک
-هنوزم هستی ، فقط نمی دونم چه جوری دکتر شدی .
-نمی خواستم دکتر بشم ، ولی اونقدر اومدن و بهم التماس کردن تا راضی شدم فکه دنبال اسم شریف خودم ، عنوان پزشکی رو یدک بکشم .
-خوشحالم که دوباره می بینمت و عوض نشدی ، مثل همیشه روح آدم رو زنده می کنی :
قیافه اش جدی تر شد :
-ولی تو عوض شدی .
سرم رو انداختم پایین و گفتم :
-تتازه معنی زندگی رو فهمیدم میشه گفت تازه راه راست رو پیدا کردم .
سوتی کشید و با همون لحن شوخ خودش گفت :
او او ، پس می شه من رو هدایت کنی .

deltang 09-22-2009 12:40 PM

« قسمت شانزدهم»

با اخم نگاش کردم . دست هایش رو به نشونه تسلیم بالا برو و گفت :
-ببخشید ، معذرت می خوام ، لطفا شلیک نکن .
زدم زیر خنده :
چی رو شلیک نکنم .
-یه اخم قشنگ و چهار تا حرف قشنگ تر .
بازم خندیدم :
-بس کن داریوش ، اینقدر لودگی نکن ، ناسلامتی دکتر این مملکتی .
-کدوم دکتر ، به قول معروف چه کشکی چه پشمی ، تو خودت حاضری بیای پیش من .
-عمرا ، مگه اینکه جنازه مو بیارن پیش تو ، علت مرگ و تشخیص بدی
-خوب بیا ، وقتی تو که بهترین ونزدیک ترین دوست منی ، حاضر نیستی واسه درد و مرضت به من مراجعه کنی و این حرفو می زنی ، من چطور از غریبه انتظار داشته باشم بیاد مطب من وجیب منو آباد کنه .
-خوب من تورو می شناسم و جونم رو دوست دارم ، دیگران که تورو نمی شناسن .
-حالا هی بزن ، نوبت منم میشه .
بازم خندیدم .
-خوشحالم که از اون حالت بیرون اومدی گرچه من میزبان این جشن نیستم ، ولی در هر حال بهت خوش آمد می گم امیدوارم تو جمع این آدم های سرگردون بهت خوش بگذره.
-ممنون ، با بودن تو مسلما بد نمی گذره . امشب برام جهنم می شه .
-نظر لطف شماست . بانو ، محفل آدم های سرگردان رو با تشریف فرمایی خود روشن فرمودید .
بعد شروع کرد به خندیدن . با خنده از ته دلش من هم خندیدم . قتی خنده هامون تموم شد گفت :
-امیدوارم یه روزی منزل ما رو هم روشن کنید .
-چیه مگه خودتون نمی تونید چراغ هاشو روشن کنید ؟ شایدم از خساست صاحب خونه اس ، خوب چرا شمع نمی خرید به صرفه هم هست .
-یه کار دیگه می خوام بکنم .
-چیه ، نکنه می خوای مشعل روشن کنی ؟
- نه می خوام زن بگیرم .
چه ربطی به جریان داشت ؟
-خوب مگه نشنیدی می گن زن چراغ خونه ست ، خوب من می خوام خونه رو چلچراغ کنم .
-بی غیرت بی وفا ، همه می گن خدا یکی ، زنم ...
حرفم رو قطع کرد :
-زنم یکی یکی .
-او ... او ... بگیر منو .تو اول برو ببین اولی بهت می دن ، بعد برو دنبال سی و نه تا دیگه .
سرش رو نزدیک گوشم برد و گفت :
-من امشب اشاره کنم ، پنجاه تا برام صف می کشن . نمی بینی چطوری دارن جلوم عشوه می آن تا یه نگاه بهشون بکنم .
-خوب پس معطل چی شدی بلند شو همین امشب چلچراغو جمع کن .
-چیه فکر کردی منتظر اشاره شما می شینم . فعلا تحت نظر گرفتم تا ببینم چی پیش می آد .
مسیر صحبت رو با گفتن ، راستی مریم کجاست ؟ نمی بینمش ، عوض کردم .
نگاهش رو توی سالن پرواز داد :
- باید همین دور و برا باشه . منتهی دنبال کیه نمی دونم ، احتمالا داره رو مخ یکی کار میکنه.
-هنوزم شاهزاده با اسب سفیدش نیومده ؟
-نه بابا ، خیلی بد پسند . والله اگر من جای اون بودم تا حالا صد باره شوهر کرده بودم .ولی خانوم هنوز مونده بیخ ریش ایرج بیچاره . همین چند روز پیش یه خواستگار اومده بود سراغش ، نمی دونم دکتر بود مهندس بود ، خلاصه سرتو درد نیارم ... یک کلام گفت : نه دماغش کوفته ست . لنگاش درازه چرا چشماش سبزه ، آبی نیست ؟ موهاش فره ، نمی دونم عینکی یا خلاصه هزار تا ایراد بنی اسرائیلی می گیره . هر سری هزار تا چرت وپرت پشت سر هم ردیف می کنه ، تا اخرش بگه نه .فقط امیدوارم هر چه زودتر شرش از سر ما کم بشه که دیگه اصلا حوصلشو ندارم .
-اِ...مثلا خواهرته . یه خورده روشن فکر باش ، مثلا پزشک مملکتی .
خندید :
-روشن فکر بودم ، ولی یه چند روزیه خاموشش کردم آخه هر چیزی یه اندازه ای داره ، از قدیم گفتن دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست .
-اون مال قدیم بوده الان سن ازدواج رفته بالا .
-اون دیگه کارش از گریه گذشته ، باید به حالش زار زد . می دونی چند ماه دیگه می ره تو چند سال ؟
-ببینم تو امشب کور خودت شدی ، بینای مردم . فراموش کردی خودت چند سال از اون بزرگتری .
-فراموش نکردم . دختر وپسر با هم خیلی فرق دارن .
-بله در صورتی که همسن باشن . تو چندسال بزرگتری یادت رفته ؟
بادست پشت سرش رو خاراند و گفت :
-راست می گی ها .باشه بعدا روش فکرمی کنم .
خندیدم :
-مرسی داریوش ، امشب خیلی بهم خوش گذشت . خیلی وقت بود این طور نخندیده بودم .
نگاه پرمحبتش رو به صورتم دوخت :
-همیشه بخند تا دنیا هم بهت بخنده . اینجوری سختی های روزگار رو هم حس نمی کنی .
-خیلی وقت دنیا بهم نخندیده ، در عوض این منم که دارم به رسم کثیفش می خندم اون فقط بلد ه با من لج کنه .
-خوب حتما تو هم باهاش لج می کنی ؟
اومدم حرف بزنم که صدام تو صدای مخملی و ظریفی گم شد نگاهم رو به طرف صاحب صدا برگردوندم ، داریوش هم همین کار رو کرد .
دختری حدودای بیست سال ، با لباسی بی نهایت کوتاه و تنگ و آرایشی غلیظ رو به رومون ایستاده بود وقتی نگاه داریوش رو متوجه خودش دید ا لحنی پر از عشوه گفت :
-داریوش جون فقط وقتی به ما می رسی ، رسمی و عصا قورت داده می شی ؟ واسه غریبه ها خوب غش وضعف می ری و بساط خنده و شادیت به راهه .
-من به ظاهر ادم ها نگاه می کنم و ارزششون رو با پوشش و ظاهرشون می سنجم .
-متوجه منظورت نمی شم .
بادست اشاره به لباس تنش کرد و گفت :
-جلوی آینه وایستی خودت می فهمی .
-چطور ، مگه از لباسم خوشت نیومد ؟
پوزخندی زد وگفت :
-لباس ؟ مثلا این لباسه تنت کردی ؟دامنش که یه وجب بیشتر نیست ، این بالایی هم که استغفرا..
-وا چرا به بقیه نگاه نمی کنی ، از من بدتر هم هستن .
-من با بقیه کار ندارم . فعلا طرف صحبتم تویی . هر چند بقیه هم مثل خودت می مونن .. همه افسار گیسخته ، امشب می خوان جلوه نمایی کنن و خودشون رو به زور به یکی بند کنن .
حرف های داریوش حسابی کفریش کرد :
-حواستو جمع کن داریوش خان ، ببین کی تلافی این کار رو سرت در می ارم .
برگشت و داشت می رفت که داریوش صداش کرد و با لبخند برگشت و گفت :
-می دونستم خیلی زود پشیمون می شی .
داریوش نیش خندی زد و گفت :
-فقط می خواستم بگم ، یه وقت ماجرای پارک ملت رو فراموش نکنی .
رنگش پرید و با خشم برگشت و رفت . نم با کنجکاوی چشم به داریوش دوختم . خیلی دوست داشتم بدونم جریان پارک ملت چی بوده که اونو تا این حد عصبانی کرد . داریوش آهسته دستش رو پشت سرم رو صندلی گذاشت وگفت :
-باورت می شه این می خواست زن من بشه ؟
-کی ؟
-همین تحفه مانلی رو می گم .
ابروهایم رو به نشونه تعجب بالا رفت :
-راستی ؟
-دورغم چیه !خوشبختانه یا بدبختانه قسمتون نبود .
بهصورت متعجبم خندید و ادامه داد :
-اصلا خود تو حاضری با این دختره لوس و جلف و از خودراضی سبک سر ازدواج کنی ؟ اصلا ...
لحظه ای روی حرفش فکر کرد و بعد هر دو خندیدیم .
-می دونی این کیه ؟دختر یکی از دوستای ایرج ، هفته گذشته واسه خودشون قرار ،مدار گذاشته بودن که بریم خواستگاری بدون اینکه با من هماهنگی کنن . خوشون شسته بودن بریده بودن و دوخته بودن و یهو به من گفتن بیا تنت کن .
-خوب تو چه کار کردی ؟
-هیچی ، گفتم واسم گشاده .
-جدی ؟ همین جوری ؟
-پس نه ،پا شدم و یه دسته گل گرفتم و رفتم خواستگاری .
خندیدم وادامه داد :
-صبح سونیا صدام زد وگفت امشب زودتر بیا خونه بریم خونه آقای ماجدی ، منم گفتم چشم . تا ساعت هفت بیمارستان بودم ، ساعت هفت ونیم زدم بیرون تو خیابان تا ساعت هشت هر چی هم موبالیم زنگ می زد جواب نمی دادم . یه ربع بعد خودم زنگ زدم خونه و گفتم تصادف کردم و حالا حالا هم پام گیره .
-واقعا ؟ تصادف کرده بودی ؟
-نه دیوونه تو هم ساده تر از سونیا باور کردی ؟گفتم با ماشین زدم به یه دختره و حالا تو کماست تا اون به هوش نیاد نمی تونم بیام خونه . هر چی هم اصرار کردن بیان بیمارستان ، گفتم لازم نیست و من بیمارستان خودمون نیستم هر کاری کردن ، آدرس ندادم و خاصه تا ساعت دو نصفه شب واسه خودم گشت زدم و شام خوردم و رفتم خونه . تا رفتم تو سونیا پرید جلوم و گفت ، حالت خوبه ، خودت که سالمی ، دختره چی شد ، زنده موند ؟
حالا منم داشتم با سوت ، یه اهنگ معروف رو می زدم ، تا چشم ایرج خورد به من بلندشد و داد زد :
-ولش کن خانوم ، تو چقدر ساده ای ؟هنوز نفهمیدی این پسره تورو فیلم کرده ؟
بازم خندیدم
-خدا خفه ات کنه داریوش ، بعدش چی شد؟
-هیچی فهمیدن که همه اینها فیلم بوده . منم گفتم تقصیر خودتون بود باید نظر من رو هم می پرسیدین . دختر قحط بود یا من کور و کچلم و روی دستتون موندم .
داشتم می خندیدم ، که صدای آشنایی نگاه هر دومون رو به خودش معطوف کرد :
-سلام پریا جون .
مریم در حالی که سارا رو در آغوش داشت ، دوشادوش پدرام ایستاده بود بلند شدم و رو به روش ایستادم :
-سلام مریم جون خوبی ؟
جلو اومد و صورتم رو بوسید در حالی که نگام به پدرام بود صورتم رو جلو بردم . دلم تو هم فشرده شد حس کردم نگاهش اون نگاه شاد و خندانی نیست که وارد مجلس شد غمی آشکارا توش موج می زد . صدای داریوش نگام رو از چهره اش جدا کرد :
-افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم پریا خانوم ؟
نگام رو دوباره به چهره پدرام دوختم و زمزمه کردم :
-آقا پدرام برادر شراره . ایشونم داریوش مقدم ، دکتر مقدم .
داریوش با لبخند دستش رو جلو برد ، اما پدرام به سردی باهاش دست داد . دلیل این رفتارش رو نمی فهمیدم . به صورت مریم نگاه کردم شاید اون حرفی زده ، که ناراحتش کرده باشه ولی تو چهره مریم هیچ نشونی از عصبانیت یا ناراحتی نبود .
دستام رو به سمت سارا بلند کردم :
-بیا ببینم سارا جون ، تو کی بیادر شدی ؟
پرید بغلم و سرشو تو سینه ام فرو کرد و گفت :
-این بیدارم کرد .
و با دست مریم اشاره کرد . مریم خندید و گفت :
-با آقا پدرام رفتیم ببینیم بیدار شده یا نه ، بس که دلم براش تنگ شده بود رفتم و بوسیدمش که بیدار شد .
سارا سرشو رو شونه ام گذاشت و گفت :
-خاله من خوابم می آد .
چشمای قشنگش رو بوسیدم و گفتم :
- تو بغل من بخواب .
- چشماشو بست هیچی نگفت . دستم لا به لای موهای جمعش فرو بردم و سرش رو نوازش دادم می دونستم چقدر از این کار خوشش می آد .
داریوش با دست به صندلی ها اشاره کرد وگفت :
-جناب مهندس ، چرا نمی شنید ؟
پدرام با بی میلی نشست و قبل از اینکه من فرصت کنم سر جام بشینم ، مریم فوری کنارش نشست ودوباره حرصم رو درآورد .
داریوش هم سمت دیگه اش رو اشغال کرد وبه ناچار کنارش نشستم . دقایقی تو سکوت ، به دخترا و پسرای وسط سالن چشم دوختیم که داریوش سکوت رو شکست
-خوب مهندس ، تعریف کن ببینم چه خبرا ؟
پدرام پاشو روی پای دیگه اش انداخت و گفت :
-سلامتی
داریوش با صمیمیت دستش انداخت روی شونه اش وگفت :
-خیلی مشتاق دیدارتون بودم از شب تولد شراره خانوم به این ور روزی نبود که مریم از شما صحبت نکنه .

deltang 09-22-2009 12:41 PM

« قسمت هفدهم»


پدرام نیم نگاهی به مریم که کنارش نشسته بود و با نگاه شیفته اش سر تا پاشو برانداز می کرد انداخت و گفت :
-ایشون به من لطف دارن .
سارا سرش رو از روی شونه ام برداشت .گفت :
-خاله جیش دارم .
بلند شدم و با نگاه جستجو پرداختم . مریم بلند شد واومد جلوم ایستاد :
-چی پریا جان ؟
-دنبال دستشویی می گردم .
-واسه سارا ..آخی خوب خاله چرابه من نگفتی ، بیا بغلم تا با هم بریم .
سارا هم انگار مثل من نمی تونست بیشتر از این وجود اونو تحمل کنه ، دست هاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت :
- نمی خوام ، برو کنار ازت بدم می آد .
مریم آشکارا جا خورد و در حالی که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه گفت :
-خواب زده شده .
پدرام بلند شد و با خشم به سارا گفت :
-سارا این چه حرفی بود زدی ، زود معذرت خواهی کن .
ولی سارا هیچ تلاشی واسه دوباره به دست آوردن دل باباش نکرد . با یه معذرت خواهی کوتاه از جمع جدا شدم و به دنبال دستشویی ، سراغ یکی از خدمه رفتم .
-پری ، چرا روسریت رو در نمی آری ؟ حیف اون موهات نیست که قایمشون می کنی ؟ فکر نمی کنی لباست یه کم رسمی و بلنده ؟ معمولا تو این جور مراسم ...
پدرام حرفش رو قطع کرد :
-به نظرم این طوری سنگین تر ، شکیل تر و با شخصیت تر از دیگران شدن . لباسش هم سنگینه و هم زیبا . این طوری به نظر من بیشتر از بقیه تو چشمه ، و در عین حال هیچ نگاه هرزه ای هم نمی تونه روحش رو خش بندازه .
مریم سرخ شد وسرش رو پایین انداخت و با دست دامنش رو گرفت و سعی داشت پاییتر بکشه ، تا حداقل زانوهایش رو بپوشونه .
به صورت آرایش شده و موهای شینیون شده اش نگاه کردم . روی هم رفته قشنگ بود ولی نمی دونم چرا تا این سن هنوز ازدواج نکرده بود .اوایل بهونه درس و دانشگاهش رو می آور ولی بعد ...
- چیه پریا ، خسته شدی ؟
سرم را بلند کردم و به نگاه منتظر داریوش خندیدم :
-نه حوصله ام سر رفت .
مریم خندید :
- همه کارات عجیبه . این همه تنوع دور وبرت ریخته ، اون وقت تو می گی حوصله ام سر رفت .
پدرام با گفتن :
- به نظر من شخصیت ایشون اصلا مناسب این جلف بازی ها نیس ، نگاه کنید ببیند چطور مثل مار تو هم می لولن .
برای بار دوم خوشحالم کرد .
-خوب مریم خانم ، دو به هیچ به نفع من .
لبخندی چهره ام رو پر کرد .مریم حسابی خیط شده بود ، ترجیح داد سکوت کنه .
پدرام بلند شدو با گفتن :
-برم سارا رو پیدا کنم ، از ما فاصله گرفت .
مریم همین طور که با چشم مسیر رفتنش رو دنبال می کرد و گفت :
-می بینی این دختر چه وروجکیه ، وقتی گفتم بیا بغل من ، می گه خوابم می اد ، ولی واسه ورجه ورجه ...
-ول کن مریم ، چه کار داری به اون ، آخه اون بچه به چه زبونی حالیت کنه ازت خوشش نمی آد ، دست از سرش برداری ؟
-مگه دست اونه . اصلا من به اون چه کار دارم .
-ببینم این همه آدم مجرد ریخته تو این سالن ، اون وقت تو بند کردی به این پدر و دختر و یک ریز مثل کش دنبال اونها راه می ری .
پس حدسم درسن بود ، داریوش هم متوجه موضوع شده بود تا قبل از اینکه داریوش این حرف رو بزنه ، فکر می کردم به خاطر حساسیتی که رو پدرام دارم این طور فکر می کنم ، ولی با حرف های داریوش دیگه مطمئن شدم که اشتباه نمی کنم و مریم واسه عشق من دندون تیز کرده
صدای مریم مثل سوهان روحم رو خراشید :
-وای داریوش ، نمی دونی پدرام چه مردیه ، روز به روز بیشتر شیفته اش می شم .
داریوش دستش رو بالا آورد و گفت :
-صبر کن ، صبر کن خواهر من ، اینقدر تند نرو می ترسم بخوری زمین پیاده شو با هم بریم
بعد در حالی که صداشو نازک می کرد ، سعی کرد ادای اونو در بیاره
-روز به روز بیشتر شیفته اش می شم . آخه دختر ، یه نگاه به خودت بکن ، تو کجا و اون کجا ، از تو رویا بیا بیرون ، اون ازریخت و قیافه تو خوشش نمی آد ،دیدی چطور ضایع شدی ؟
-این چیزا مهم نیست ، مهم اینه که ما تو خیلی چیزا تفاهم داریم .
داریوش زد زیر خنده :
- چه جالب ، عجب خواهری دارم من اون وقت بینم تو همین دو جلسه ای که ایشون رو دیدی فهمیدی با هم تفاهم دارید اونم تو همه چی ؟
-خوب آره ایراد داره ؟
سرش رو تکون دادو گفت :
-نه مشغول باش ، شاید بالاخره خدا راضی شد و تورو از سر من وا کرد .آخه اینجوری که تو داری پیش می ری ، پس فردا دستش رو هم می گیری می بری محضر ، عقدش هم میکنی
مریم خنده کنان بلند شد و گفت :
-خالت راحت ، کار تقریبا تمومه .
یخ کردم . یعنی اون تا این حد خودش روبه پدرام نزدیک کرده بود ؟ و دوباره خودم به خودم جواب دادم :
خوب معلومه ، ندیدی به خاطر خانوم چه جوری سر سارا داد زد .
کجا بودم پریا ؟
سرم رو بلند کردم و در حالی که سعی می کردم لبخندی زورکی بزنم ، گفتم :
-تو جریان خواستگاری .
-آهان ! اون که تموم شد و رفت ولی فرداش دوباره یه قاراش میشی شد که نگو .
-باز چه دسته گلی به آب دادی ؟
-همین مریم به آب داد صبح فردای اوروز فرشید اومد سراغم . فرشید رو که می شناسی ؟
سرم رو تکون دادم :
-پسر خاله ات رو می گی ؟
-آره همون پسر خاله کودنم .
-کودن ؟ اونم که داشت پزشکی می خوند ، درست می گم ؟
یه پرتغال گذاشت تو دهنش و سرش رو تکون داد ، یعنی آره
-آره اونم الان با من تو یه بیمارستان خلاصه اومد تو اتاق و گفت داریوش جون من ، یه کاری برام می کنی ، گفتم : تو جون بخواه ، کیه که بده . گفت : امشب تولد دیاناس ، می خوام ببرمش رستوران . گفتم : خوب یعنی منظورت اینه که منم بیام . گفت : نه فقط تو یه لطفی کن ساعت 8 شب زنگ بزن به موبایل من وبگو می خوام تولد دیانا رو تبریک بگم . گفتم : ولی من که نمی خوام این کار رو بکنم . گفت : خوب به خاطر من ، تو به خاطر من این کار رو بکن . گفتم : خوب چی به من می رسه . گفت : خوب به خاطر من ، تو به خاطر من این کار بکن . گفتم: خوب چی به من می رسه . گفت : اگه این لطف رو بکنی ، یه جا دیگه از خجالت در می آم . این طوری دیانا می فهمه چقدر واسه من ارزش داره ، که حتی بهترین دوستم هم یادش هست . خلاصه با اینکه از این رابطه سر در نمی اوردم ، ولی از قبول کردم . راستی دیانا یکی از پرستارهای بیمارستانمونه . جونم برات بگه ساعت شد هشت و من یادم رفت ، که خود فرشید ساعت هشت و نیم یه تک زنگ زد وقطع کرد . تازه یاد قرارم افتادم و شمارشو گرفتم هنوز سلام نکرده بودم که تند تند شروع کرد به حرف زدن :
-سلام خوبی داریوش جون مرسی خوم اونم خوبه سلام می رسونه . خوب چه کارا می کنی ؟ چی یا دیانا کار داری ؟ باشه پس من خداحافظی می کنم گوشی رو می دم به اون . خانومی که شما باشی ، گوشی رو داد به دیانا و منم تو اون شلوغ که صدا به صدا نمی رسید آخه چند تا تصادفی آورده بودن ، داشتم با اون که انگار از ته چاه صحبت می کرد سلام علیک می کردم و تولدش رو تبریک می گفتمو ، تو همین گیرودار یهو مریم خانم مثل اجل معلق جلوم ظاهر شد . موندم چه کار کنم ؟ اون دیانای پرچون ام که مثل جودی ابوت مرتب فک می زد و تشکر می کرد مریم رسید وگفت :
-سلام ، با کی صحبت می کنی ؟
موندم چی بگم ، یک دفعه از دهنم پرید :
-سونیاست .
یکدفعه پرید و گوشی رو گرفت از دستم :
-ا ، راستی بده من ، کارش دارم .
شروع کردم به خندیدن . داریوش سرش رو با تاسف تکون داد و گفت :
-آره دیگه ، خودت حساب کن بعدش چی شد . خانوم گزارش داد بنده یکی رو تو آب نمک خوابوندم و... اصلا بی خیال بقیه اش رو نگم بهتره .
با خنده گفتم :
- خدا خفت نکنه داریوش . خیلی زشته ، این طوری اینجا نشستیم و می خندیم .
-نه ، چی زشته ؟ زشت اونان که لخت اومدن وسط جمع و خجالت نمی کشن .
استغفرا... و نگاشو ازشون گرفت . صدای مریم نگامو از داریوش جدا کرد ،بازم دوشادوش پدرام ایستاده بود.
- تو خسته نشدی فکت درد نگرفت ؟
-نه عزیزم تو به فکر خودت باش و اون مخی که داری روش رژه می ری
اخمی به داریوش کرد و رو به پدرام گفت :
-بفرمائید ، خواهش می کنم .
پدرام کنارم نشست وبا طعنه گفت :
-فکر کنم امشب باید شمارو به زور از اینجا بیرون ببریم .
و با چشم به داریوش اشاره کرد .
مریم کنار داریوش نشست و اجازه نداد جوابش رو بدم .
-بفرمائید آقا پدرام ، از خودتون پذیرایی کنید .
داریوش دکمه کتش رو باز کرد و گفت :
-بالاخره یه کار مثبت کردی .
وبعد رو به پدرام ادامه داد :
-بفرمائید تعارف نکنید .
.وخودش مشغول پوست کندن موزش شد . واسه اینکه سر صحبت رو باز کرده باشم گفتم :
سارا کجاست ؟
به جای پدرام ، مریم گفت :
-اونجاست داره بابچه ها بازی می کنه .
لجم گرفت ، تو دلم گفتم :« مگه من با تو حرف زدم ترشیده »
-راستی آقا پدرام باید قول بدید یه روز حتما تشریف بیارید خونه ما . می دو نید که من رشته ام گرافیک بوده ، دوست دارم یه پرتره از سارا بکشم . گذشته از اون من خیلی دوست دارم دوباره شما رو ببینم . همین طور سارا رو آخه من خیلی دوستش دارم .
داریوش ابروهایی بالا رفته و چشمای گرد شده ، با تعجب به مریم نگاه کرد و بعد سرش رو به نشونه تاسف حرکت داد و زمزمه کرد :
-نخیر ، این آدم بشو نیست .
پدرام بدون اینکه متوجه حرف داریوش بشه ، گفت :
-نظر لطفتونه . چشم تو یه فرصت مناسب حتما مزاحم می شیم .
-خواهش می کنم ، شما مراحمید . نمی دونید ، چند روزه می خوام یه موضوعی رو باهاتون در میون بذارم ، یعنی می خواستم بگم من عاشق بچه هام ،به سارا هم علاقه دارم ، سارا هم که معلومه از من خوشش اومده .

kabootarnaz2001 04-05-2011 06:15 PM

سلام لطفا بقيه اشو بنويسين...

رزیتا 04-13-2011 03:31 PM

رمان سهم من از زند
 
قسمت هجدهم


یه دفعه داریوش پکی زد زیر خنده :
-معلومه بچه عاشقت شده .
وبعد آهسته طوری که فقط من متوجه بشم ، گفت :
-طفلی سارا .
مریم اخمی به داریوش کرد و دوباره رو به پدرام ادامه داد :
-می خواستم بگم اگه مایل باشید تو ساعت کاریتون من از سارا مراقبت کنم . خوب خونه ما که تو مسیرتونه و مشکلی از این بابت نداریم . اصلا خودم هر روز می آم شرکت می برمش و بعد از ساعت کار خودتون می آید و می بریدش اونجوری هم من از تنهایی در می آم و هم سارا ، البته قبول دارم که نمی تونم جای مادرشو براش پر کنم ، هر چی باشه اون بیشتر به مادر احتیاج داره تا دوست و مربی ، ولی من سعی می کنم همه تلاشم رو واسه تربیتش بکنم .
با دهان باز از تعجب ، اول به داریوش و بعد به پدرام نگاه کردم . قیافه پدرام هم کم از ما نداشت ، مریم غیر مستقیم از پدرام خواستگاری کرد . پدرام چند لحظه بعد به خودش مسلط شد و با گفتن :
-ممنون خانم مقدم ، اگه به کمکتون احتیاج شد خبرتون می کنم .
از جا بلند شد و به بهانه سارا از ما فاصله گرفت . به محض دور شدن پدرام داریوش گفت :
خاک تو سرت کنن ، تو مثلا خیر سرت تحصیل کرده و فهمیده ای توی بی شعور نفهمیدی چی گفتی ؟ اصلا فهمیدی معنی حرفت چی بود ؟ واقعا که ناامیدم کردی .
بعد رو به من گفت :
--فکر کنم ناراحت شد نه ؟
آهی کشیدم و گفتم :
-نمی دونم ، می رم دنبالش .
از جا بلند شدم و داریوش دوباره گفت :
-از طرف ما ازش معذرت بخواه .
خندیدم :
-تو که کاری نکردی ؟
-نه ولی تو تربیت مریم کوتاهی کردم .
با خنده گفتم :
-یه جوری حرف می زنی انگار این بچه توئه و تو باید تربیتش می کردی .
خودشم خنده اش گرفت و من بی توجه به نگاه پر از کینه مریم ، ازشون فاصله گرفتم .
به مسیری که رفته بود چشم دوختم . وقتی گوشه سالن کنار شراره دیدمش نگام برق زد وبطرفش رفتم . نه به خاطر مریم و برای دلجویی ، به خاطر دل پر آشوب خودم، می خواستم برم و ازش بپرسم دلیل اون نگاه نم گرفته اش چیه . چرا بر عکس ساعت پیش شاد و زنده دل نیست . چرا نگاش پریشونه ؟
متوجه اومدم شد ولی نگاهشو به سمت مخالف برگردوند ، دلم ریخت پایین نکنه کاری کردم که از دستم دلخور شده ، ولی من که کاری نکردم . امروز اونجوری که می خواست بودم ، سنگین و بی توجه به اطراف .
-ببخشید خانوم .
به سمت صدا برگشتم . یه پسر قد بلند ، با چهره ای سفید و موهایی بلند و دماغی کوفته ای جلوم ظاهر شد . به لباساش نگاه کردم ، مثل اکثر پسرا شلوار لی پوشیده بود که انگار سگ گازش گرفته بود ، چند جاش پاره بود .و لباسشم اونقدر گشاد بود که یه خانواده هشت نفری با نوه و نتیجه توش جا می گرفتن . خیلی خودم رو کنترل کردم که به صورت دراز و ریش های مسخره اش و علاوه بر اون لباسش نخندم .
-بله ؟
سلام کرد و با لبخندی که چهره اش رو مسخره تر می کرد ، دستش رو جلوم گرفت .
نگام از رو دستش سر خورد رو صورتش :
-گیرم علیک سلام امرتون ؟
دستشو پس کشید و بدن اینکه از صحبت کردنم ناراحت شده باشه ، گفت :
-من آریام .
با چهره ای متعجب گفتم :
-اِ... راستی .
گل از گلش شکفت و چهره اش از هم باز شد و من ادامه دادم :
-خوب ... میگی چه کار کنم ؟
آشکارا جا خورد در حالی که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه وگفت :
-در مورد من با شما صحبت نشده ؟
-ببخشید قرار بود شخصیت مهمی رو ببینم و خبر نداشتم .
-خوب من آریام .
-اینو که یه بار گفتی .
-آریا رفیعی .
-آهان ، اینو نگفته بودید . فامیلتون رو می گم .
خندید :
-شما چقدر بامزه اید ؟
-برعکس ، شما چقدر داغونید .
--بله ؟
بادست به لباسش اشاره کردم وگفتم :
-از لحاظ مالی مشکل دارید ؟
سرش روتکون داد :
-بابام یکی از بزرگترین صادر کننده های فرش و پسته و زعفرونه .
-آهان .. پس قرار معلوم تو خونه سگ دارید .
بادست اشاره کرد وگفت :
-وسط راه ایستادیم ، بهتر نیست بریم کنار و صحبت کنیم .
خیلی وقت بود کسی رو دست ننداخته بودم وبازم اون حس موذی قلقلکم داد ، تا از این فرصت استفاده کنم و هم سر کارش بذارم و هم از جریان سود ببرم . می خواستم ببینم من از چی باید مطلع باشم که نشدم . کمی خودم رو کنار کشیدم و گفت :
-خوب چی می گفتید ؟
-پرسیدم تو خونه سگ دارید ؟
شما چقدر باهوشید ، از کجا فهمیدید ؟
بادست به شلوارش اشاره کردم و گفتم :
-از شلوارتون . کاملا مشخصه سگ گازش گرفته .
پکی زد زیر خنده :
-این مدل امسال
-من موضوع خنده داری نمی بینم
-خوب برام جالبه که شما از فشن چیزی نمی دونید .
-فکر کنم طرز فکر شما و لباس پوشیدنتون ، از اطلاعات ضعیف من خنده دارتر باشه .
-شما زبونتون خیلی نیش داره .
-من همیشه حقیقت رو می گم ، شاید تلخی زبونم به خاطر تلخی حقیقت باشه .
-به نظرم شما زمین تا آسمون با خانواده تون فرق دارید .
-تا فرق از نظر شما چی باشه .
-طرز فکر شما کهنه و قدیمیه ، یعنی جوون پسند نیست .
صدامو مثل پیرزن ها کردم و گفتم :
-آخ ننه چون ، می شه بگی چرا ؟
بازم خندید :
-شما خیلی بامزه اید .
-مگه منو مزه کردید آقای روشن فکر ؟
دستش رو روی شونهام گذاشت و با بی شرمی گفت :
-مزه ات هم می کنم پری جون تو با تمام بدخلقیات بازم مثل عسل شیرینی .
دستش رو باخشم پس زدم و گفتم :
-خیلی خوب ، ناراحت نشو ، ببخشید .
برگشتم تا برم گه گفت :
-صبر کن ، هنوز حرفم تموم نشده .
-تو حرف نمی زنی ، جسارت می کنی و مزخرف می گی .
-بازم معذرت می خوام .
-حرفت رو بزن و شرت رو کم کن .
-تو اصلا شبیه پدر و مادرت نیستی .
-مادرم ؟
-خوب آره اوناهاش ، شراره رو می گم . ببین چه جوری با شوهرش می رقصه .
برگشتم و مسیر دستش رو دنبال کردم . انگار که یه سطل آب روم ریخته باشن یخ کردم . بابا وشراره داشتن می رقصیدن . بابای من اونی که می گفت رقص چیه ؟ رقص کار آدم های تازه به دوران رسیده و بی کاره ، حالا داشت با زنش می رقصید . نگام رو جمع کردم و روم رو برگردوندم و فریاد زدم :
-اون مامان من نیست .
فریادم توی موزیک گم شد .
-عزیزم ، لازم نیست دادبزنی من می شنوم .
دستم رو مشت کردم و اگه یک کلمه دیگه مزخرف می گفت ، می زدم تو صورتش با نگاه هرزه اش اندامم رو از نظر گذروند و گفت :
-انگار بابام راست می گفت ، خوب تیکه ای هستی ها .
برگشتم تا برم ، که ادامه حرفش از رفتن منصرفم کرد .
- از قضا بابام ، خوب لقمه ای برام گرفته .
برگشتم طرفش :
- چی گفتی ؟ می شه یه بار دیگه حرفت رو برام تکرارکنی .
خوب مگه به تو چیزی نگفتن ؟ باباتو می گم .
مات نگاش کردم ، تازه فهمیدم چرا واسه اومدن من اونقدر اصرار می کردن . اونها می خواستن منو شوهر بدن ، اونم به کی ؟ به اقای آریا رفیعی کسی که من حاضر نیستم اونو سگ در خونه ام هم حساب کنم . صداش مثل یه پتک تو سرم فرود اومد :
-نظر شما چیه ؟
سرم رو تکون دادم :
-در مورد چی ؟
-من یه جورایی از شما خوشم اومده .
-اِ ... جدی ، چقدر شما لطف دارید به من .
خندید :
-خوب از نظر من همه چی حله ، گر چه باید یه خورده روت کار کنم تا درست شی
-منظور ؟
-منظورم اینه که باید یه کم ظاهرت برسم ، تا از این وضع اسفناک درآیی .
بادست به خدمتکار اشاره کرد وخدمتکار سینی به دست جلو اومد . یه لیوان که مشخص بود محتویاتش چیه ، برداشت و به من تعارف کرد :
-بفرمائید
رو به خدمتکاری که سینی به دست منتظر ایستاده بود گفتم :
-ممنون ، میل ندارم .
خیلی خودم رو کنترل می کردم که حرفی نزنم یا حرکتی نکنم . هر چند آبروی بابام برام مهم نبود ، بزار همه چیز و بزنم به هم و برم .
کاش می شد فرار کنم واز اون محیط نفرت انگیز دور بشم . اونها واسه من چه خوابی دیده بودن ، یعنی من اینقدر مزاحم زندگی اونها بودم . اونها حتی حضور منو تو این مراسم نادیده گرفتن ، هیچ کدوم حتی نخواستن بهم نزدیک بشن . چرا ، به خاطر روسری که سرم بود . لابد بابا و شراره کسر شانشون می شد بگن این دختر ماست . این پریاست .
- چرا شما برنداشتید ؟
با نفرت نگاش کردم .
دستش رو جلو آورد :
-عزیزم ،افتخار رقص با همسر آینده ات رو می دی ؟
با خشم نگاش کردم . لیوان رو روی میز گذاشت و بی توجه به شخمی که تو نگام بود و گفت :
-البته اینجوری نه ، بهتره اینو از رو سرت برداری .
وبعد دست به طرف شالم تا اونو از سرم برداره . دیگه منفجر شدم ، با مشت کوبیدم تو سینه اش و هولش دادم عقب . کنترلش رو از دست داد وافتاد رو میز و صندلی های پشتش . میز افتاد و اونم رو زمین ولو شد وانهایی که اطرافمون بودن همه برگشتن و نگاه کردن بغض داشت خفه ام می کرد . جمعیتی که دورمون حلقه زده بودن رو با دست پس زدم و دویدم . می خواستم خیلی زود خودم رو از اون محیط نجات بدم .
بی هدف شروع کردم به دویدن کردم . کفش های پاشنه بلندم مانع حرکت سریع من شد اگه یه بار زمین می خوردم دیگه پدرام نبود تا دست هایش مانع افتادم بشه .
کجا باید برم ؟اگه می رفتم بیرون، این وقت شب مسلما وضعم بدتر می شد .
مسیرم رو کج کردم و زدم بین درخت ها اونقدر دویدم که از نفس افتادم برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم ، خیلی از اونجا فاصله گرفته بودم . خدایا این باغ انتها نداشت . وحشت زده به اطرافم نگاه کردم . یه لحظه ترس وجودم رو گرفت . اگه الان سگشون بهم حمله کنه چی ؟هیچ کی صدای فریادم رو هم نمی شنوه .
پشت یه درخت پناه گرفتم بهش تکیه زدم و آهسته پاهام خم شد و نشستم رو زمین . سرمای هوا و سرمایی که وجودم رو گرفته بود . تنم رو به لرزه انداخت . زانوهام رو بغل کردم و سرم رو بهشون تکه دادم و اونجا بود بغضم شکست و هق هق گریه ام سکوت وحشت انگیزی که اطرافمو احاطه کرده بود شکست . این مهمونی دوباره اعصابم رو تحریک کرده بود از طرفی رقص بابا وشراره و از طرفی اون پسره احمق یعنی بابا واقعا می خواست من با اون ازدواج کنم ؟نه باورم نمی شه ! دوباره زمان برگشت به عقب . به تولدم ، تمام تولدایی که بدون حضور بابا برگزار می شد . اون همیشه می گفت از جلف بازی های مسخره بیزارم ، اصلا رقص و موزیک یعنی چی و حالا ... آهی کشیدم و نالیدم :
-باورم نمی شه . خدایا پس تو کجایی ؟
نمی دونم چقدر گذشت بود تمام بدنم یخ زده بود و ازسرما می لرزیدم و اشکم بی اختیار جاری بود . یعنی من تا این حد براشون بی ارزشم .
با حس سنگینی جسمی روی شونه ام ، با وحشت از جا پریدم و جیغ خفیفی کشیدم .
-نترس منم .
صداش آرومم کرد .نفس راحتی کشیدم و سرم را پایین انداختم :
-منو ترسوندید .
کنارم نشست و همراه با آه کوتاهی گفت :
-متاسفم ، ولی ترسیدم سرما بخوری .
بعد نگاهی به اطراف کرد وگفت :
-نترسیدی ؟
دوباره چشمه اشکم چوشید :
-آدم هایی که اون توان بیشتر ترس دارن .
خودش رو با چوبی که دستش گرفته بود ، مشغول کرد :
-همه چی رو دیدم .
آهی کشیدم و گفتم :
-فقط دیدید ، ولی نشنیدید که ...
-نه ولی خوشحالم که از پسش براومدی .
خندیدم :
-زنده ست .
اونم خندید :
-فکر کنم دستش شکست .
دوباره اخمام رفت تو هم :
-حقش بود پسرلش لندهور
-مزاحمت شد ؟
سرم رو تکون دادم و اون گفت :
-اول فکر کردم مزاحمت شده ، خواستم بیام جلو ، ولی وقتی بعد دیدم باهاش گرم گرفتی ، پشیمون شدم .
با التماس نگاش کردم :
- نه به خدا ، من باهاش گرم نگرفتم اون شروع کرد .
شالم رو کشید جلوتر و گفت :
-چی بهت گفت که اونقدر عصبانیت کرد ؟
-می خواست شالم در بیاره .
-خوب واسه همین اون بلارو سرش آوردی ؟
-نه، دلم از دستش پر بود .
-مگه قبلا می شناختیش ؟
-نه به خدا
خندید :
-قسم نخوری هم همه حرفات رو باور می کنم .
نگاش دل خسته ام رو به اتش می کشید ، خدایا چه افسونی تو نگاش بود که اینطوری دیونه ام میکرد
-این چندروزه به اصرار زیادشون ، واسه اینکه حتما امشب باید توعروسی شرکت کنم شک کرده بودم . هر فکری به غیر از این ....
بغض گلوم رو گرفت .
-مربوط به اون پسره است ؟
سرم رو تکون دادم و او ادمه داد :
-حدس می زدم .
-یعنی شما می دونستید و به من چیزی نگفتید ؟
-از اومدن های بی دلیل و زیادی رفیعی به شرکت داشت می شد یه حدس های زد ولی نمی دونم چرا مسعود راضی شد ؟ به نظرم آریا لیاقت ...
حرفش رو خورد . سرم رو روی زانوهایم گذاشتم و بازم بغضم ، اشک شد و بارید صداش مثل آب روی آتش خاموشم می کرد دلم می خواست سرم رو به شونه اش تکیه می دادم و ان برام حرف می زد و آرامش رو با لحن آروم و مخملی صداش بهم بر می گردوند .
- متاسفم پری .
پری اون منو پری صدا کرد و با لحن صمیمی صداش دلم رواز احساس خوشی مالامال کرد وسرم رو بلند کردم و از پشت پرده اشک نگاش کردم . تو چشاش هنوز یه غم غریب موج می زد . اصلا اون چرا اظهار تاسف می کرد ؟ یعنی می تونست عمق دردم رو حس کنه ؟
-پاشو بریم خونه سرما می خوری ؟
با لجبازی گفتم :
-من تو اون خونه نمی ام .
-کجا می خوای بری ؟کجا داری که بری ؟
-بابا منو می کشه .
زیر بازوم گرفت و کمک کرد بلند شم .
-مگه من مردم که اون بخواد تو رو بکشه .
نگام رو به صورتش دوختم . دلم می خواست بغلش کنم و بگم چقدر بهش احتیاج دارم چقدر حرفش به دلم نشست . این حرف یه رنگ و بوی دیگه داشت ، اصلا امشب یه جور دیگه شده بود .
-من عروسی رو به هم زدم ؟
سرش رو تکون داد :
-نه زیاد فقط اون عده که اطرافتون متوجه شدن از جمله مسعود وشراره و البته رفیعی ، از چی می ترسی جلوشون وایستا و از خودت دفاع کردی ، به نظرم مسعود اونقدر بی غیرت نشده که ...
-بی فایده ست ، اون به حرفم گوش نمی ده ، اون فقط می خواد منو از سر خودش باز کنه .
دوباره چشمام پر از اشک شد .
-مگه من چقدر جا می گیرم ، خیلی زندگشیونو تنگ کردم ؟
سرش رو تکون داد :
-بیابریم خونه ، من باهاش صحبت می کنم .
اشکام رو پاک کردم و گفتم :
-سارا کجاست ؟
-گذاشتمشتوماشین .
-از داریوش خداحافظی نکردم .
آهی کشید گفت :
-اون خلی برات مهمه .
-آره داریوش تنها دوست منه ما از بچه گی با هم بزرگ شدیم . اون همه وجودش محبته .
-پس برو خداحافظی کن .
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-عمرا من دیگه تو اون جهنم بر نمی گردم .
بعد شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-بعدا بهش زنگ میزنم
آهسته گفت :
-هر جور راحتی .



رزیتا 04-13-2011 03:31 PM

رمان سهم من از زندگی
 
قسمت هجدهم


یه دفعه داریوش پکی زد زیر خنده :
-معلومه بچه عاشقت شده .
وبعد آهسته طوری که فقط من متوجه بشم ، گفت :
-طفلی سارا .
مریم اخمی به داریوش کرد و دوباره رو به پدرام ادامه داد :
-می خواستم بگم اگه مایل باشید تو ساعت کاریتون من از سارا مراقبت کنم . خوب خونه ما که تو مسیرتونه و مشکلی از این بابت نداریم . اصلا خودم هر روز می آم شرکت می برمش و بعد از ساعت کار خودتون می آید و می بریدش اونجوری هم من از تنهایی در می آم و هم سارا ، البته قبول دارم که نمی تونم جای مادرشو براش پر کنم ، هر چی باشه اون بیشتر به مادر احتیاج داره تا دوست و مربی ، ولی من سعی می کنم همه تلاشم رو واسه تربیتش بکنم .
با دهان باز از تعجب ، اول به داریوش و بعد به پدرام نگاه کردم . قیافه پدرام هم کم از ما نداشت ، مریم غیر مستقیم از پدرام خواستگاری کرد . پدرام چند لحظه بعد به خودش مسلط شد و با گفتن :
-ممنون خانم مقدم ، اگه به کمکتون احتیاج شد خبرتون می کنم .
از جا بلند شد و به بهانه سارا از ما فاصله گرفت . به محض دور شدن پدرام داریوش گفت :
خاک تو سرت کنن ، تو مثلا خیر سرت تحصیل کرده و فهمیده ای توی بی شعور نفهمیدی چی گفتی ؟ اصلا فهمیدی معنی حرفت چی بود ؟ واقعا که ناامیدم کردی .
بعد رو به من گفت :
--فکر کنم ناراحت شد نه ؟
آهی کشیدم و گفتم :
-نمی دونم ، می رم دنبالش .
از جا بلند شدم و داریوش دوباره گفت :
-از طرف ما ازش معذرت بخواه .
خندیدم :
-تو که کاری نکردی ؟
-نه ولی تو تربیت مریم کوتاهی کردم .
با خنده گفتم :
-یه جوری حرف می زنی انگار این بچه توئه و تو باید تربیتش می کردی .
خودشم خنده اش گرفت و من بی توجه به نگاه پر از کینه مریم ، ازشون فاصله گرفتم .
به مسیری که رفته بود چشم دوختم . وقتی گوشه سالن کنار شراره دیدمش نگام برق زد وبطرفش رفتم . نه به خاطر مریم و برای دلجویی ، به خاطر دل پر آشوب خودم، می خواستم برم و ازش بپرسم دلیل اون نگاه نم گرفته اش چیه . چرا بر عکس ساعت پیش شاد و زنده دل نیست . چرا نگاش پریشونه ؟
متوجه اومدم شد ولی نگاهشو به سمت مخالف برگردوند ، دلم ریخت پایین نکنه کاری کردم که از دستم دلخور شده ، ولی من که کاری نکردم . امروز اونجوری که می خواست بودم ، سنگین و بی توجه به اطراف .
-ببخشید خانوم .
به سمت صدا برگشتم . یه پسر قد بلند ، با چهره ای سفید و موهایی بلند و دماغی کوفته ای جلوم ظاهر شد . به لباساش نگاه کردم ، مثل اکثر پسرا شلوار لی پوشیده بود که انگار سگ گازش گرفته بود ، چند جاش پاره بود .و لباسشم اونقدر گشاد بود که یه خانواده هشت نفری با نوه و نتیجه توش جا می گرفتن . خیلی خودم رو کنترل کردم که به صورت دراز و ریش های مسخره اش و علاوه بر اون لباسش نخندم .
-بله ؟
سلام کرد و با لبخندی که چهره اش رو مسخره تر می کرد ، دستش رو جلوم گرفت .
نگام از رو دستش سر خورد رو صورتش :
-گیرم علیک سلام امرتون ؟
دستشو پس کشید و بدن اینکه از صحبت کردنم ناراحت شده باشه ، گفت :
-من آریام .
با چهره ای متعجب گفتم :
-اِ... راستی .
گل از گلش شکفت و چهره اش از هم باز شد و من ادامه دادم :
-خوب ... میگی چه کار کنم ؟
آشکارا جا خورد در حالی که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه وگفت :
-در مورد من با شما صحبت نشده ؟
-ببخشید قرار بود شخصیت مهمی رو ببینم و خبر نداشتم .
-خوب من آریام .
-اینو که یه بار گفتی .
-آریا رفیعی .
-آهان ، اینو نگفته بودید . فامیلتون رو می گم .
خندید :
-شما چقدر بامزه اید ؟
-برعکس ، شما چقدر داغونید .
--بله ؟
بادست به لباسش اشاره کردم وگفتم :
-از لحاظ مالی مشکل دارید ؟
سرش روتکون داد :
-بابام یکی از بزرگترین صادر کننده های فرش و پسته و زعفرونه .
-آهان .. پس قرار معلوم تو خونه سگ دارید .
بادست اشاره کرد وگفت :
-وسط راه ایستادیم ، بهتر نیست بریم کنار و صحبت کنیم .
خیلی وقت بود کسی رو دست ننداخته بودم وبازم اون حس موذی قلقلکم داد ، تا از این فرصت استفاده کنم و هم سر کارش بذارم و هم از جریان سود ببرم . می خواستم ببینم من از چی باید مطلع باشم که نشدم . کمی خودم رو کنار کشیدم و گفت :
-خوب چی می گفتید ؟
-پرسیدم تو خونه سگ دارید ؟
شما چقدر باهوشید ، از کجا فهمیدید ؟
بادست به شلوارش اشاره کردم و گفتم :
-از شلوارتون . کاملا مشخصه سگ گازش گرفته .
پکی زد زیر خنده :
-این مدل امسال
-من موضوع خنده داری نمی بینم
-خوب برام جالبه که شما از فشن چیزی نمی دونید .
-فکر کنم طرز فکر شما و لباس پوشیدنتون ، از اطلاعات ضعیف من خنده دارتر باشه .
-شما زبونتون خیلی نیش داره .
-من همیشه حقیقت رو می گم ، شاید تلخی زبونم به خاطر تلخی حقیقت باشه .
-به نظرم شما زمین تا آسمون با خانواده تون فرق دارید .
-تا فرق از نظر شما چی باشه .
-طرز فکر شما کهنه و قدیمیه ، یعنی جوون پسند نیست .
صدامو مثل پیرزن ها کردم و گفتم :
-آخ ننه چون ، می شه بگی چرا ؟
بازم خندید :
-شما خیلی بامزه اید .
-مگه منو مزه کردید آقای روشن فکر ؟
دستش رو روی شونهام گذاشت و با بی شرمی گفت :
-مزه ات هم می کنم پری جون تو با تمام بدخلقیات بازم مثل عسل شیرینی .
دستش رو باخشم پس زدم و گفتم :
-خیلی خوب ، ناراحت نشو ، ببخشید .
برگشتم تا برم گه گفت :
-صبر کن ، هنوز حرفم تموم نشده .
-تو حرف نمی زنی ، جسارت می کنی و مزخرف می گی .
-بازم معذرت می خوام .
-حرفت رو بزن و شرت رو کم کن .
-تو اصلا شبیه پدر و مادرت نیستی .
-مادرم ؟
-خوب آره اوناهاش ، شراره رو می گم . ببین چه جوری با شوهرش می رقصه .
برگشتم و مسیر دستش رو دنبال کردم . انگار که یه سطل آب روم ریخته باشن یخ کردم . بابا وشراره داشتن می رقصیدن . بابای من اونی که می گفت رقص چیه ؟ رقص کار آدم های تازه به دوران رسیده و بی کاره ، حالا داشت با زنش می رقصید . نگام رو جمع کردم و روم رو برگردوندم و فریاد زدم :
-اون مامان من نیست .
فریادم توی موزیک گم شد .
-عزیزم ، لازم نیست دادبزنی من می شنوم .
دستم رو مشت کردم و اگه یک کلمه دیگه مزخرف می گفت ، می زدم تو صورتش با نگاه هرزه اش اندامم رو از نظر گذروند و گفت :
-انگار بابام راست می گفت ، خوب تیکه ای هستی ها .
برگشتم تا برم ، که ادامه حرفش از رفتن منصرفم کرد .
- از قضا بابام ، خوب لقمه ای برام گرفته .
برگشتم طرفش :
- چی گفتی ؟ می شه یه بار دیگه حرفت رو برام تکرارکنی .
خوب مگه به تو چیزی نگفتن ؟ باباتو می گم .
مات نگاش کردم ، تازه فهمیدم چرا واسه اومدن من اونقدر اصرار می کردن . اونها می خواستن منو شوهر بدن ، اونم به کی ؟ به اقای آریا رفیعی کسی که من حاضر نیستم اونو سگ در خونه ام هم حساب کنم . صداش مثل یه پتک تو سرم فرود اومد :
-نظر شما چیه ؟
سرم رو تکون دادم :
-در مورد چی ؟
-من یه جورایی از شما خوشم اومده .
-اِ ... جدی ، چقدر شما لطف دارید به من .
خندید :
-خوب از نظر من همه چی حله ، گر چه باید یه خورده روت کار کنم تا درست شی
-منظور ؟
-منظورم اینه که باید یه کم ظاهرت برسم ، تا از این وضع اسفناک درآیی .
بادست به خدمتکار اشاره کرد وخدمتکار سینی به دست جلو اومد . یه لیوان که مشخص بود محتویاتش چیه ، برداشت و به من تعارف کرد :
-بفرمائید
رو به خدمتکاری که سینی به دست منتظر ایستاده بود گفتم :
-ممنون ، میل ندارم .
خیلی خودم رو کنترل می کردم که حرفی نزنم یا حرکتی نکنم . هر چند آبروی بابام برام مهم نبود ، بزار همه چیز و بزنم به هم و برم .
کاش می شد فرار کنم واز اون محیط نفرت انگیز دور بشم . اونها واسه من چه خوابی دیده بودن ، یعنی من اینقدر مزاحم زندگی اونها بودم . اونها حتی حضور منو تو این مراسم نادیده گرفتن ، هیچ کدوم حتی نخواستن بهم نزدیک بشن . چرا ، به خاطر روسری که سرم بود . لابد بابا و شراره کسر شانشون می شد بگن این دختر ماست . این پریاست .
- چرا شما برنداشتید ؟
با نفرت نگاش کردم .
دستش رو جلو آورد :
-عزیزم ،افتخار رقص با همسر آینده ات رو می دی ؟
با خشم نگاش کردم . لیوان رو روی میز گذاشت و بی توجه به شخمی که تو نگام بود و گفت :
-البته اینجوری نه ، بهتره اینو از رو سرت برداری .
وبعد دست به طرف شالم تا اونو از سرم برداره . دیگه منفجر شدم ، با مشت کوبیدم تو سینه اش و هولش دادم عقب . کنترلش رو از دست داد وافتاد رو میز و صندلی های پشتش . میز افتاد و اونم رو زمین ولو شد وانهایی که اطرافمون بودن همه برگشتن و نگاه کردن بغض داشت خفه ام می کرد . جمعیتی که دورمون حلقه زده بودن رو با دست پس زدم و دویدم . می خواستم خیلی زود خودم رو از اون محیط نجات بدم .
بی هدف شروع کردم به دویدن کردم . کفش های پاشنه بلندم مانع حرکت سریع من شد اگه یه بار زمین می خوردم دیگه پدرام نبود تا دست هایش مانع افتادم بشه .
کجا باید برم ؟اگه می رفتم بیرون، این وقت شب مسلما وضعم بدتر می شد .
مسیرم رو کج کردم و زدم بین درخت ها اونقدر دویدم که از نفس افتادم برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم ، خیلی از اونجا فاصله گرفته بودم . خدایا این باغ انتها نداشت . وحشت زده به اطرافم نگاه کردم . یه لحظه ترس وجودم رو گرفت . اگه الان سگشون بهم حمله کنه چی ؟هیچ کی صدای فریادم رو هم نمی شنوه .
پشت یه درخت پناه گرفتم بهش تکیه زدم و آهسته پاهام خم شد و نشستم رو زمین . سرمای هوا و سرمایی که وجودم رو گرفته بود . تنم رو به لرزه انداخت . زانوهام رو بغل کردم و سرم رو بهشون تکه دادم و اونجا بود بغضم شکست و هق هق گریه ام سکوت وحشت انگیزی که اطرافمو احاطه کرده بود شکست . این مهمونی دوباره اعصابم رو تحریک کرده بود از طرفی رقص بابا وشراره و از طرفی اون پسره احمق یعنی بابا واقعا می خواست من با اون ازدواج کنم ؟نه باورم نمی شه ! دوباره زمان برگشت به عقب . به تولدم ، تمام تولدایی که بدون حضور بابا برگزار می شد . اون همیشه می گفت از جلف بازی های مسخره بیزارم ، اصلا رقص و موزیک یعنی چی و حالا ... آهی کشیدم و نالیدم :
-باورم نمی شه . خدایا پس تو کجایی ؟
نمی دونم چقدر گذشت بود تمام بدنم یخ زده بود و ازسرما می لرزیدم و اشکم بی اختیار جاری بود . یعنی من تا این حد براشون بی ارزشم .
با حس سنگینی جسمی روی شونه ام ، با وحشت از جا پریدم و جیغ خفیفی کشیدم .
-نترس منم .
صداش آرومم کرد .نفس راحتی کشیدم و سرم را پایین انداختم :
-منو ترسوندید .
کنارم نشست و همراه با آه کوتاهی گفت :
-متاسفم ، ولی ترسیدم سرما بخوری .
بعد نگاهی به اطراف کرد وگفت :
-نترسیدی ؟
دوباره چشمه اشکم چوشید :
-آدم هایی که اون توان بیشتر ترس دارن .
خودش رو با چوبی که دستش گرفته بود ، مشغول کرد :
-همه چی رو دیدم .
آهی کشیدم و گفتم :
-فقط دیدید ، ولی نشنیدید که ...
-نه ولی خوشحالم که از پسش براومدی .
خندیدم :
-زنده ست .
اونم خندید :
-فکر کنم دستش شکست .
دوباره اخمام رفت تو هم :
-حقش بود پسرلش لندهور
-مزاحمت شد ؟
سرم رو تکون دادم و اون گفت :
-اول فکر کردم مزاحمت شده ، خواستم بیام جلو ، ولی وقتی بعد دیدم باهاش گرم گرفتی ، پشیمون شدم .
با التماس نگاش کردم :
- نه به خدا ، من باهاش گرم نگرفتم اون شروع کرد .
شالم رو کشید جلوتر و گفت :
-چی بهت گفت که اونقدر عصبانیت کرد ؟
-می خواست شالم در بیاره .
-خوب واسه همین اون بلارو سرش آوردی ؟
-نه، دلم از دستش پر بود .
-مگه قبلا می شناختیش ؟
-نه به خدا
خندید :
-قسم نخوری هم همه حرفات رو باور می کنم .
نگاش دل خسته ام رو به اتش می کشید ، خدایا چه افسونی تو نگاش بود که اینطوری دیونه ام میکرد
-این چندروزه به اصرار زیادشون ، واسه اینکه حتما امشب باید توعروسی شرکت کنم شک کرده بودم . هر فکری به غیر از این ....
بغض گلوم رو گرفت .
-مربوط به اون پسره است ؟
سرم رو تکون دادم و او ادمه داد :
-حدس می زدم .
-یعنی شما می دونستید و به من چیزی نگفتید ؟
-از اومدن های بی دلیل و زیادی رفیعی به شرکت داشت می شد یه حدس های زد ولی نمی دونم چرا مسعود راضی شد ؟ به نظرم آریا لیاقت ...
حرفش رو خورد . سرم رو روی زانوهایم گذاشتم و بازم بغضم ، اشک شد و بارید صداش مثل آب روی آتش خاموشم می کرد دلم می خواست سرم رو به شونه اش تکیه می دادم و ان برام حرف می زد و آرامش رو با لحن آروم و مخملی صداش بهم بر می گردوند .
- متاسفم پری .
پری اون منو پری صدا کرد و با لحن صمیمی صداش دلم رواز احساس خوشی مالامال کرد وسرم رو بلند کردم و از پشت پرده اشک نگاش کردم . تو چشاش هنوز یه غم غریب موج می زد . اصلا اون چرا اظهار تاسف می کرد ؟ یعنی می تونست عمق دردم رو حس کنه ؟
-پاشو بریم خونه سرما می خوری ؟
با لجبازی گفتم :
-من تو اون خونه نمی ام .
-کجا می خوای بری ؟کجا داری که بری ؟
-بابا منو می کشه .
زیر بازوم گرفت و کمک کرد بلند شم .
-مگه من مردم که اون بخواد تو رو بکشه .
نگام رو به صورتش دوختم . دلم می خواست بغلش کنم و بگم چقدر بهش احتیاج دارم چقدر حرفش به دلم نشست . این حرف یه رنگ و بوی دیگه داشت ، اصلا امشب یه جور دیگه شده بود .
-من عروسی رو به هم زدم ؟
سرش رو تکون داد :
-نه زیاد فقط اون عده که اطرافتون متوجه شدن از جمله مسعود وشراره و البته رفیعی ، از چی می ترسی جلوشون وایستا و از خودت دفاع کردی ، به نظرم مسعود اونقدر بی غیرت نشده که ...
-بی فایده ست ، اون به حرفم گوش نمی ده ، اون فقط می خواد منو از سر خودش باز کنه .
دوباره چشمام پر از اشک شد .
-مگه من چقدر جا می گیرم ، خیلی زندگشیونو تنگ کردم ؟
سرش رو تکون داد :
-بیابریم خونه ، من باهاش صحبت می کنم .
اشکام رو پاک کردم و گفتم :
-سارا کجاست ؟
-گذاشتمشتوماشین .
-از داریوش خداحافظی نکردم .
آهی کشید گفت :
-اون خلی برات مهمه .
-آره داریوش تنها دوست منه ما از بچه گی با هم بزرگ شدیم . اون همه وجودش محبته .
-پس برو خداحافظی کن .
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-عمرا من دیگه تو اون جهنم بر نمی گردم .
بعد شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-بعدا بهش زنگ میزنم
آهسته گفت :
-هر جور راحتی .



رزیتا 04-13-2011 03:31 PM

« قسمت نوزدهم »


با صدای شکستن جسمی از جا پریدم . فکر می کردم خواب می بینم ، ولی صدای فریاد بابا بهم فهموند که خواب نیستم و طوفان شروع شده لگد محکمی به در خورد ومتعاقب اون صدای فریادش وجودم رو به لرزه انداخت
-باز کن این درو ببینم ، دختره چشم سفید .
صدای پدرام و شراره شنیدم ، که سعی داشتن آرومش کنن .
-مسعود خان شما الان عصبانی هستی ، بیا بریم پایین با هم صحبت کنیم .
-صحبت چی ؟ ابروم رو برد ، دیگه با چه رویی تو چشم رفیعی نگاه کنم مردم چی ! همه می گن دختره وحشیه .
-خوب شما اول باید دلیل کارش رو بپرسی .
بابا نعره کشید :
-دلیل چی ؟ مگه دیوونه بازی دلیل داره ، یه دفعه مثل یابو رم کرد و حمله کرد به پسر مردم .دست پسر مردم شکسته ، شوخی نیست ، اونم کی پسر جلال رفیعی اون اگه بخواد با یه اشاره می تونه مارو از اینجا ...
-بسه دیگه مسعود ، اینقدر حرص نخور .
یه لگد دیگه به در خورد :
-مگه این احمق می ذاره آدم حرص نخوره .
-مسعود خان بیا بریم پایین با هم صحبت می کنیم .
-باشه ولی اول باید اینو ادب کنم .
بلند شدم و رفتم طرف در وبازش کردم :
-بگید آقا ، گوش می کنم
حمله کرد طرفم :
-الان حالیت می کنم .
پدرام اومد جلوم ایستاد :
-صبر کن مسعود ، این چه کاریه ، شما دو تا آدم بالغ و عاقل ، با صحبت هم می تونید مشکلاتتون حل کنید .
-آدم عاقل ! به این احمق زبون نفهم می گی عاقل ؟
شراره اومد جلو و بازوشو گرفت و کشید طرف خودش :
-بیا مسعود ان ، بیا بریم پایین .
پدرام سرش رو برگردوند عقب و گفت :
-تو برو تو اتاق .
-نه بذار حرفم رو بزنم ، خودت گفتی صحبت کن .
-آره ولی نه الان ، الان وقتش نیست .
-چرا همین الان .
آهسته از جلوی در کنار رفت و گفت :
-لجباز
بابا تا چشمش افتاد به من دوباره اومد طرفم دستش رو برد بالا . چشمام رو بستم و منتظر سیلی بودم که صدای پدرام چشمام رو باز کرد :
-نه مسعود خان اجازه بده .
دست بابا تو هوا گرفته بود :
-وقتی می شه با حرف زدن مشکل رو حل کرد ، پس چرا خشونت
بابا غرید :
-مگه این زبون نفهم ، حرف حساب حالیش می شه .
گفتم :
-تا حرف حساب چی باشه .
-حرف حساب اینه که چرا رم کردی ؟تو نه تنها آبروی منو بردی بلکه به بخت خودت لگد زدی احمق !
خندیدم .
-نگاش کن داره می خنده ، تو الان باید گریه کنی بی شعور
-من به بخت خودم لگد زدم ؟ شما به اون یالقوز احمق می گی بخت .خاک تو سر من به قول شما بی شعور کنم ، که بخوام زن همچین آدمی بشم . اون نکبت لیاقت نگاه کردن هم نداشت ، چه برسه به ...
-چش بود ؟
-هیچی اون چه ریخت و قیافه ای بود ؟آدم چندشش می شد نگاش کنه.
-احمق قیافه تو که افتضاح تر بود . مثل بچه مدرسه ای ها لباس پوشیده بودی .
- چی باید می پوشیدم . اون لباس شبی رو که از پاریس برام آوردی یا اونی که پارسال عید از دبی خریدی ؟
-تو لیاقت نداری برات خرید کنیم .
-پس انتظار نداشته باش ، که تو چنین مجلسی با لباس شب آنچنانی بیام .
-اون چی بود سرت کرده بودی ، مثل مجسمه های پرده برداری نشده ؟
-من مسلمونم ، دین و ایمونم رو فراموش نکردم و برعکس بعضی ها .
اومد طرفم ، ولی بازم پدرام پرید بینمون و گفت :
-پریا ، برو تو اتاقت .
-بذار حرفم رو بزنم .
بابا فریاد زد :
-کاش حرف بزنی ، فقط داری یه مشت مزخرف بلغور می کنی . تو لیاقت نداری برات کاری انجام بدم ، یا خرید کنم .
-بله من فقط نگهبان خونه شما م ، که وقتی تشریف می برید مسافرت یا عروسی من مواظب اینجاباشم .
-لیاقتت همینه
-خوش به حال اونهایی که لیاقتشون زیاده .
-تو هم مثل مامانت می مونی .
-اسم مامان منو با اون دهن نجس نیارید ، مستی از سرتون پریده که تشریف آوردید خونه ؟
پدرام رو هول داد کنار و یه سیلی زد تو صورتم . تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین یه لگد محکم هم زد تو پهلویم . ازدرد به خودم پیچیدم که با پاش محکم کوبید رو پام چشمام پر از اشک شد ودرد توهمه وجودم پیچید .
پدرام کشون کشون بابا رو برد طرف پله ها ، شراره نشست کنارم و سرم رو گرفت تو بغلش :
-توروخدا پری ، دیگه چیزی نگو می کشتت به خدا .
فریاد زدم :
-بزار بکشه ، ولی هر کاری بکنه من زن اون اشغال نمی شم .
در حالی که سعی می کرد بازوهاش رو از تو دست پدرام بیرون بکشه ، فریاد زد :
-عروس جلال رفیعی شدن لیاقت می خواد که تو نداری ، بیشعور نفهم
-من نمی خوام یه عمر مثل مامانم باشم . نمی خوام مثل اون یه عمر مردی مثل تورو کنارم تحمل کنم ، که هر روز یه لقب جدید واسم تازه روم بذاره .
-خاک تو سر بی لیاقتت کنن . هر غلطی دوست داری بکن ، تو از همین الان برام مردی برو به جهنم برو هر غلطی که دوست داری بکن ، دختره خیره سر زبون نفهم احمق .
-مسعود خان برو پایین
-ولم کن پدرام ، بذار حالیش کنم اون نمی خواد آدم بشه .
پدرام هولش داد طرف پله ها :
-شراره بیا ببرش پایین .
شراره نگاه حیرونش رو به من دوخت و گفت :
-ولی پری ...
-تو برو من هستم . من حریفش نمی شم .
شراره بلند شد و رفت و دست بابا رو گرفت و بردش پایین . پدرام سارا رو که جلوی در اتاق ایستاده بود وگریه می کرد بغل کرد و گفت :
-چی شده دختر کم ؟
چشماشو با دست مالید و گفت :
-ترسیدم بابایی ، چی شده ؟بازم بابای خاله پریا بد شده ؟
صورتش رو بوسید و گفت :
-قربون دختر برم ، نه بابایی چیزی نشده ، برو تو اتاق منم می آم .
-می ترسم .
-چرا دخترم ؟
-عموم سعود داد می زنه ؟
-نه قول می دم دیگه داد نزنه حالا برو تو رو تخت بخواب ، تا من بیام برات یه قصه قشنگ بگم .
سارا قانع شد و برگشت و رفت تو اتاق .پدرام درو پشت سرش بست و اومد طرف من ، که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه زده بودم .اومد و کنارم نشست :
-راضی شدی ؟
-اره
-تودیوونه ای .
-کی دیوونه ام کرده
سرش رو انداخت پایین .
-اگه نگرفته بودمش ، حتما یه بلایی سرت می آورد . چرا به خودت رحم نمی کنی ؟چرا آخه سر به سرش می ذاری .
خندیدم .
-می خندی ؟
-حرف های خنده دار می زنید ، من با اون چیکار دارم ؟ اونه که همش پا رو دم من می ذاره . من دارم گوشه این خراب شده زندگیمو می کنم . اونان که دارن سر به سر من می ذارن ، مگه من گفتم برام شوهر پیدا کنید که حالا افتادن به جونم .
بازم خندیدم و گفتم :
-قربونشون برم . چقدر هم سلیقشون خوبه .
اونم خندید یه خنده تلخ :
-تو هیچ وقت دست از لودگی بر نمی داری . نمی خوای زندگی رو جدی بگیری؟
-دورغ می گم ؟من باهاشون چه کار دارم اصلا گاهی می شه ده روز یه بارمی بینمش ، نمی دونم همین یه اتاقی که دارم همین یه ذره جایی که می گیرم ، چقدر جای اونا رو تنگ کرده که اینطور به پر و پام می پیچن ؟
یه دستمال از جیبش در آورد و گذاشت گوشه لبم نگاه قدر شناسانه ای بهش انداختم و گفتم :
-ممنون
بادست پهلویم رو مالیدم و گفتم :
-فکر کنم شکسته !
نگرانی تو چشاش موج زد .
-واقعا ؟!خیلی درد می کنه ؟
با دیدن نگرانی نگاهش ،یه حس خوبی بهم دست داد . پامو جا به جا کردم و گفتم :
-پامم خیلی درد می کنه .
بعد آهسته پاچه شلوارم رو بالا کشیدم مچ پام کبود شده بود .
نچ بلندی گفت و دستش رو گذاشت رو پام . فریادم رفت بالا و چشام پر از اشک شد .
-آخ
-خیلی درد می کنه .
چشامو رو هم گذاشتم ، دو قطره اشک از اسارت چشام آزاد شد و رو گونه هام رقصید . یه مقدار مچ پام رو جا به جا کرد .
-تورو خدا دست نزنید .
-نشکسته ، ولی بهتره به یه دکتر نشون بدیم .
دستمو به دیوار گرفتم و به سختی بلند شدم :
-احتیاجی نیست .
-اینجوری که نمی شه ، شاید مو برداشته باشه ، باید یه عکس بگیریم .
جلوی در اتاق رسیدم و همون طور که پام رو روی زمین می کشیدم گفتم :
-مهم نیست ، خوب می شه .
-لجبازی نکن پریا ! بریم دکتر پاتو ببینه . نگاه کن ، صورتتم ورم کرده .
برگشتم و نگاهی انداختم تو نگاش .
-دکتر زخم صورتم و درد پام رو درمان می کنه ، زخم دلم رو چه کار کنم ؟ واسه اونم دارو داره ؟
سرش رو با افسوس تکون داد و گفت :
-دوای اون فقط داره سر این زخم کهنه رو باز می کنه . زمان فقط مثل یه آرامشبخشی می مونه ، که فقط چندساعت اثر داره ، ولی بعد دوباره ....
آهی کشیدم و برگشتم تا برم تو اتاق .
-پس بذار کمکت کنم .
با کمکش روی تخت نشستم و درد عجیبی تو پهلوم پیچید .
-آخ
-چی شد . بازم پات
سرم رو تکون دادم :
-پهلوم درد می کنه .
-دراز بکش ، می رم بیرون زود برمی گردم .
نذاشت دیگه حرفی بزنم ،سریع بلند شد و از اتاق رفت بیرون . نگام به دربسته موند، هنوز چند لحظه از خروجش نگذشته بود وبرگشت و گفت :
-من کلید اتاقت رو بر می دارم ، می خوام دررو از بیرون قفل کنم تا خیالم راحت باشه ، اگه یه وقتی هم اومد بالا و حرفی زد تو جوابش رو نده ، خوب ؟بهم قول می دی که آرو م باشی ؟
چشمام رو رو هم گذاشتم و اون در بست و صدای چرخش کلید آرامش خاصی بهم داد زیر لب گفتم :«حالا دیگه علاوه بر دلم ، خودم هم زندونی توشدم ، ولی من عاشق این زندان و زندانبانم » عجب صبر عجیبی داشتم . چطور اون همه رنج ودرد و تحمل می کردم ؟ چرخی زدم و رو به پنجره دراز کشیدم .بازم درد تو پهلوم و پام پیچید و اشکم رو در آورد . دیگه تلاشی واسه مهارشون نکردم ، گذاشتم چشمام بباره شاید از درد دلم کم بشه . شاید اشکام مرهمی بشه واسه رخم کهنه دلم .


رزیتا 04-13-2011 03:32 PM

رمان سهم من از زندگی _ قسمت بیستم
 
« قسمت بیستم »

نمی دونم چقدر گذشته بود که احساس دردی توی پام ، چشام رو باز کردم .
-بیدارت کردم .
سرم رو تکون دادم و سعی کردم بنشینم . آهسته گفت :
-زیاد تکون نده .
تقریبا نالیدم :
-خیلی درد می کنه ؟
-رفتم دکتر و ازش خواستم برات پماد بنویسه .
از خوشحالی اشک تو چشمام سوسو زد یعنی اونقدر براش ارزش داشتم و اون تا این حد نگران من بود .
دوباره مقداری پماد روی پام مالید و بعد با باند روشو بست .
-دکتر گفت زیاد حرکتش نده ، می گفت اگه ازش عکس می گرفتید بهتر بود .
-شما چی گفتید .
-گفتم خیلی پیره ، نمی شه حرکتش داد . می ترسیم همه استخوانهاش از هم وا بره .
از ته دل خندیدم :
-واقعا ؟
لبخندی رو لبانش نقش بست .
-به نظرت باید چی می گفتم ؟می گفتم لجبازه و حاضر نیست بیاد ؟
-نه می گفتید امیدی به زندگی نداره .
-واقعا داری مثل پیرزن های هشتاد ساله حرف می زنی . تو چرا اینقدر نا امیدی دختر
-زندگی من مثل یه روز ابری ، مثل روزی که ...
حرفم رو قطع کرد .
بالاخره یه روزی آفتاب می یاد بیرون .
-نوش دار پس از مرگ سهراب ؟!
آهی کشید
-حرف زدن با تو فایده نداره ، اینجات خرابه .
و با دست به سرم اشاره کرد .
لبخند تلخی زدم و گفتم :
-شاید .
-شاید نه ، مطمئن باش .حالا بگیر بخواب . پهلوت چطوره ؟
-بهتره
-استراحت کنی بهترم می شی . چیزی می خوری برات بیارم ؟
-یه چیزی که سر بکشم و دیگه بیدار نشم ، یه چیزی مثل شوکران .
پتو رو انداخت روم و گفت :
-فکر کنم اون ضربه ای که به صورتت خورده ، شدتش خیلی زیاد بوده ، مخت جا به جا شده .
خندیدم . اونم لبخند کم رنگی زد و با گفتن ، روز به خیر از اتاق بیرون رفت .
نگام نشست رو عکس مامان . زیر لب زمزمه کردم :
دوباره چشام داره ، عکس تو می شینه دوباره دلم واسه ، دیدن تو غمگینه
دوباره دلم داره،نگاهتو می خونه چشم خسته ام دوباره،خیره به راه می مونه
دوباره تو آرزوی ، دیدنت می مونم تو دیگه بر نمی گردی ، عزیزم ، می دونم
روی تراس روی صندلی نشسته بودم و کتاب می خوندم . سارا هم کنارم نشسته بود و نقاشی می کشید . پام هنوز درد می کرد ، ولی نه به شدت روز اول . توی اون سه چهار روز مراقبت های پدرام و شراره و پماد های که پدرام برام می گرفت ، کمی از کبودیش کم شده بود ،ولی هنوز درد می کرد .
پام رو ، روی میز دراز کرده بودم و همین طور کتاب می خوندم و به پرسش های کودکانه سارا جواب می دادم .
-خاله نگاه کن بابا پدرامم اومد .
سرم رو بلند کردم . پدرام ماشین رو آورده بود تو داشت درو می بست . سارا بلند شد و دوید طرف پله ها و با اشتیاقی کودکانه از پله ها پایین رفت .
پدرام ماشین رو جای همیشگی پارک کرد و بعد دست هاشو واسه در آغوش کشیدن سارا از هم باز کرد . سارا دوید تو بلغش اروم گرفت شکلات هایی که براش خریده بود و از تو جیبش در اورد و داد دستش ، بعد گذاشتش روی شونه هاش ، سارا از خوشحالی جیغ می کشید و مرتب می گفت :
-هورابابا ، هورا .
همون طور که سارا رو شونه هاش بود ، از پله ها بالا اومد و مقابلم نشست . اونقدر محوش شده بودم که فراموش کردم باید سلام کنم .
-سارا بابا ، خاله پریات زبونش رو به کی قرض داده ؟
تازه به خودم اومدم و در حالی که با شرمندگی سرم رو پایین می انداختم ، سلام کردم . با لبخندی که همیشه رو لبش بود ، پاسخم رو به گرمی داد .
-پات چطوره ؟
-به لطف و زحمت های شما خوبه .
-دیگه درد نمی کنه ؟
-درد میکنه ، ولی نه مثل روزای اول ، دیگه راحتر می تونم بذارمش زمین و راه برم .
-ولی بازم سعی کن ، زیاد روش فشار نیاری
مثل بچه ها سرم رو تکون دادم و گفتم :
-چشم .
دست کرد تو جیب کتش و یه آب نبات چوبی بیرون کشید و گرفت طرفم .به آب نبات تو دستش نگاه کردم و بعد هر دو با هم زدیم زیر خنده . سارا پاهاشو تکون داد وگفت :
-پاشو بابا ، پاشو را ه برو.
-باشه عسلم ، الان می ریم .
اینو گفت و از جا بلند شد و رفت طرف در ورودی . به آب نبات دستم نگاه کردم ، شبیه قلب بود لبخندی لبم رو رنگ کرد و ته دلم ، حس قشنگی قلقلکم داد. این چه معنی می داد ، یعنی اونم !
سرم رو برگردوندم و به مسیری که رفته بود نگاه کردم . هنوزم جلوی در ایستاده بود و نگام می کرد . لبخندی به روش پاشیدم . لب ها و چشماش با هم خندیدم نگام سر خورد تو دریای نگاش ، ولی قبل از اینکه اجازه غرق شدن پیدا کنم ، از جلوم ناپدید شد.


رزیتا 04-13-2011 03:33 PM

« قسمت بیست و یکم »

اون روز دلم گرفته بود و بیشتر از همیشه هوای مامان رو کرده بودم . حتی آلبوم عکس ها هم نتونست ، دل تنگی هامو کم کنه . بلند شدم و بی اختیار به طرف زیر زمین کشیده شدم ، جایی که تنها آثار وجود مامانو برام نگه داشته بود . توی یه کمد قدیمی که با امدن شراره و خالی شدن کمد مامان ، همه چیز رو به اونجا انتقال داده بودم . درست یادمه که بابا می گفت ، همشو با هم بدین به یکی ببره . ولی من اجازه ندادم و برای اولین بار اونجا بود که جلوش ایستادم و گفتم ، اجازه نمی دم و سایل و لوازم مادر من حراج بشه . در هر حال بعد از یه بحث مفصل همه رو آوردم اینجا توی کمد قدیمی جا دادم .
در کمد رو باز کردم ، حس کردم عطر مامان صورتم رو نوازش داد .لباساشو بغل کردم و بوئیدم . صورتم رو با روسریش پوشوندم و عطرش رو بلعیدم . همشون بوی اونو می دادن و من می تونستم با در آغوش کشیدن اونها دوباره وجودش رو حس کنم .
وقتی به خودم اومدم ، اشکام داشت اونها رو خیس می کرد . با پشت دست اشکامو پاک کردم و ورسریشو سرم کردم ، چشمم خورد به مانتوش بلند شدمو مانتوشو پوشیدم وتو آینه غبار گرفته روی در کمد خودمو از نظر گذروندم . حق با دیگران بود . من بی نهایت شبیه مامان بودم . همون چشمای درشت و ابروهای کشیده همون مژه های بلند و بینی قلمی . فقط اگه رنگ چشمام ، مثل چشمای مامان آبی بود ، اون وقت من می شدم تصویر جوونی های اون .آهی کشیدم و دست هام رو توی جیب های مانتو فرو بردم . انگشتام جسم سرد فلزی رو لمس کرد یه چیزی مثل کلید !
با تردید دستم رو از تو جیب بیرون کشیدم ،یه کلید کوچیک و طلایی ، کف دستم چشمک می زد .
-این کلید کجاست ؟
چشمم خورد به کشوی پایین کمد . روی زمین نشستم و خوشحال از اینکه بالاخره موفق شده بودم کلید اونو پیدا کنم ، کلید دستم رو داخل قفل فرو بردم . با چرخشی آروم ، در کشو به آهستگی باز شد . مدت ها بود که دنبال این کلید بودم و دیگه بی خیال شده بودم ، که اون روز به طور اتفاقی کلید رو پیدا کردم .
یادمه تا یه هفته تموم سوراخ سمبه های خونه رو گشتم . تو کابینت ها ، زیر فرش ها ، حتی به وسایل شخصی بابا هم رحم نکردم و آخرش کلافه شده بودم و به این خودمو راضی کردم که چیز با ارزشی اون تو نیست .
ولی اون روز ، انگار که مامان خودش منو به اونجا راهنمایی کرد ، انگار اونم از سختی های که می کشیدم و ظلم های که بهم می شد خسته شده بود .
کشو رو بیرون کشیدم یه آلبوم عکس ، یه دفتر چه خیلی قشنگ و یه کیسه فانتزی که سرش با روبانی بسته شده بود ، بیشتر از چیزای دیگه توجه ام رو جلب کرد .
آهسته روبان دورش رو بازکردم و با دیدن محتویات اون ، جیغی از خوشحالی وتعجب از گلوم خارج شد . خدا می دونه چقدر دنبال اونها گشتم طلاهای مامان !اونها رو به آرومی داخل کیسه برگردوندم و درش رو بستم و سرجاش گذاشتم . هیچ کس نباید بفهمد که اونها اینجان . مخصوصا بابا ، اینا یادگار مامان بود .
آلبوم رو برداشتم و بازش کردم. چشمم به عکس هایی خورد ، که تا حالا ندیده بودم . عکس های بچگی مامان ، عکس های نوجوانی و جوانی ، ولی مامان که می گفت کسی رو نداشته ؟!پس اینا کی هستن ؟این مرد و زن و این پسر بچه و اون نوزادی که توی بغل مامانه ؟
اینها سوالاتی بود که مدام توی ذهنم تکرار میشد . یه عکس بزرگ خانودگی ، توجهم بیشتر به خودش جلب کرد . یه جایی مثل یه باغ که دسته جمعی جلوی یه عمارت بزرگ ایستاده بودن ، تو چهرشون نشونی از هیچ اضطراب یا غمی نبود . همه لبخند بر لب داشتن ، مثل خانواده خوشبخت با خودم گفت:
-حیف سیاه سفیده ، وگرنه باید جای قشنگی باشه .
آلبوم رو ورق زدم ، بازم عکس ها تکرار می شدن . همه توی همون باغ بود ، با این تفاوت که بچه ها بزرگتر شده بودن و عکس ها رنگی ، تازه توی اون عکس منظره باغ زیباتر شده بود و کاملا می شد زیبایی اونو حس کرد.
چند تا برگ از لای آلبوم سر خورد و افتاد روی پام آلبومو بستم و با حیرت به اونا نگاه کردم . چند تا چک پول بود خدایا چقدر ناشناخته ، اینجا توی این کشو بودن و من ازشون بی خبر بودم . اون همه پول و طلا اونجا بود ومن بی توجه از کنارشون گذشته بودم . باید هر طور شده ، از راز اونها سردرمی آوردم . دست پیش بردم و دفترچه ای رو بیشتر شبیه دفتر خاطرات بود باز کردم .
حدسم درست بود ، اون دفتر خاطرات مامان بود . خطش مثل همیشه زیبا و خوانا بود و چشممو نوازش داد . نوشته هاش هم ، همه خطاب به من بود .
نازنینم ، پری قشنگم ، امیدم ، سلام .
نمی دونم وقتی توشته های منو می خونی چقدر از مرگ من گذشته ؟چند روز ، چند ماه !شایدم چند سال . نمی دونم بعداز نوشتن این نامه چه سرنوشتی در انتظارمه ، ولی اینو مطمئنم که مدت طولانی نخواهم موند . اینو تو نگاه پریشون دکتر می خونم . می دونم که رفتنی ام ، ولی امروز یا فرداش دست همون خدایی که می خوام بعد از این تورو به اون بسپارم . چون مطمئنم مسعود مردی نیست که بتونه نقش یه مادررو برات بازی کنه . اون برات پدر خوبی نبود چه برسه به مادر و اینکه بخواد جای خالی منو برات پر کنه .
حرف های دکتر نمی تونه منو از چیزی که انتظارم رو می کشه دور کنه . چرا دورغ بهت بگم ، منم مدت هاست انتظار اونو می کشم .اگه تو نبودی اگه حضور تو وعشق تو به من شوق زندگی نمی داد ، مدت ها پیش مرده بودم ، درست مثل روح وقلب و احساسم . فقط حیف که نمی تونم و نیستم ، که خوشبختی تورو یگانه آرزوی زندگیم بودی رو بیبنم .
نگران مسعود نیستم ، چون بود ونبود من براش فرقی نمی کنه ، اما همه غم وجودم به خاطر توئه . تو ثمره زیبای زندگی و یگانه عشق پاکی ، که زندگی و آینده و گذشته ام رو به تاراج برد .ثمره یه اشتباه تو دومین اشتباه زندگیم بودی ، ولی اشتباه شیرین . هیچ وقت خودم رو نمی بخشم ، من فکر می کردم بابودن تو زندگیم از سیاهی می آد و مسعود دوباره مثل روزای اول زندگی می شه ، مرد دلخواه و رویایی من ، ولی حضور تو هم نتونست مسعودو به من برگردونه .
من ظلم بزرگی به تو کردم ، نباید تورو هم اسیر سیاه چال سرنوشت خودم می کردم و این بار با رفتنم تو رو توی سیاهی ها غرق می کنم . ولی این دیگه دست من نیست .
شرمنده ام ، از روی تو دخترم شرمنده ام ، من نباید به خاطرتنهایی خودم پای تورو هم به این دنیا باز می کردم ، اما تو تمام زندگی من شدی ؛ همه امیدم ، آرزوهام و جوانی ام توی وجود تو خلاصه شد .قصدم از نوشتن اینها ، فقط روشن کردن تاریکی های زندگی زندگی نیست .
هیچ وقت جوابی براشون نداشتم . من به خاطر رسیدن به مرد رویاهام و خوشبختی ، از صفا و گرمی خونه پدری چشم پوشیدم ، ولی در نهایت از اینجا مونده شدم و از اونجا رونده . دیگه نه روی برگشت داشتم و نه طاقت موندن .ولی توی اوج ناامیدی ،حضور تو امید دوباره ام شد . من تو اون سال ها چوب حماقت و تصمیم غلط خودم رو خوردم ، احساسم منو به خطا برد و این طوری سال هایی رو که می شد کنار خانواده ام با خوشبختی و سعادت سر کنم تاریک و مبهم کرد .
آره ، خوب یادمه که چطور همه حسرت زندگی زندگی و خوشبختی منو می خوردن و حالا این منم که توی این لحظه ها آخر دارم ، حسرت آرامشی رو توی زندگی اونهاست هضم می کنم و این حسرت آخر ، قلبم رو بیمار و روحم رو پژمرده و افسر کرد .
تنها دختر خانواده پنج نفری مون بودم . من لیدا رنجبر ، دختر ارباب ده ، حاج عباس علی رنجبر بودم . مادرم کرد و پدرم بچه همون ده بود ، یه ده سرسبز مثل تمام مناطق شمال ،زمین های زیادی توی ده و روستاهای اطراف داشتیم ، که همه از پدربزرگم به پدرم که تک فرزندش بود وارث رسیده بود . اموال پدر بزرگ به پدر رسید و زیبایی مادر بزرگ به من .زیبایی ارثی مادربزرگ در کنار قدبلند وموهای کمندی که از مادر به ارث برده بودم، کنار جدابیتی بهم داده بودن ، که کمتر کسی ساده از کنارم می گذشت . تمام پسرای ده خودمون و حتی محله های اطراف آرزو داشتن ، که روزی مورد توجه من قرار بگیرن و حتی شانس خودشون رو با فرستادن ریش سفیدا به خودمون امتحان می کردن .
یکی از همون دلباخته ها ، پسر نانوای ده بود ، از رفتار و حرکاتش کاملا مشخص بود که بد جوری خاطر منو می خواد ولی جرات ابراز نداشت . حقم داشت آخه من اونقدر مغرور بودم که هیچ کس رو نمی دیدم و اون می دونست که ریش سفیدای ده که سهل اگه خود شاه رو هم واسطه کنه ، نمی تونه نظر مثبت منو به خودش جلب کنه و گاهی فکر می کنم این آه اون بود دامن من و زندگیم رو گرفت و من تموم این سال ها تاوان شکستن دل اونو پس می دم .
درست یادمه روزی رو که یه صفحه تازه توی دفتر زندگیم باز شد ، تازه قدم به هفده سالگی گذاشته بودم ، سر وکله یکی از دوستای قدیمی پدرم پیدا شد . ولی این بار تنها نبود و برعکس همیشه و سال های قبل پسرش هم همراهش اومده بود .آشنایی با مسعود درهای یه به دنیا دیگه به روم باز کرد . منی که تا حالا جز ده خودمون و روستای اطراف جایی رو ندیده بودم ، یک دفعه با حرف ها وتعریف های مسعود ازشهر ، احساس کردم که از محیط اطرافم خسته شدم و دلم میخواد مثل اونباشم ، یه دخترشهری و اینطوری بود که حرفای مسعود وتعریف های اون از شهر بزرگی مثل تهران ، برام شد یه رویا و یه هدف و شایدم یه آرزوی بزرگ .
و اینجوری بود که عاشق مسعود شدم و وقتی پدرش ازم خواستگاری کرد ، بی هیچ تعللی گفتم بله . حتی مخالفت بابا و اشک های مامان نتوست منواز تصمیم منصرف کنه . اونقدر گفتم وگفتم ، اونقدر اشک ریختم ، التماس کردم تا راضی شدن تک دخترشون رو به مسعود بدن ، به پسری که هیچی ازش نمی دونستن ، به جز اینکه توی تهران یه شرکت تجاری بزرگ صادر کننده پسته وزعفران دارد .
در هر حال ما ازدواج کردیم توی مراسم عروسی ما ، هیچ کس از خانواده من شرکت نداشتن مسعود عارش میشد به دوستانش بگه اونها ! اون روستایی ها پدرو مادر همسرمنن !ولی مگه من هم جزئی از اونها نبودم ، پس چرا من خوب بودم ، ولی اونها وصله اون نبودن .
یک هفته بعد از عروسی به زیبایی و شیرینی گذشت ، ولی بعد از اون مهمونی ای مسعود شروع شد . وقتی بعد از اولین مهمونی بهش گفتم دیگه حاضر نیستم باهاش به اون مهمونی ها برم خنده مستانه ای سر داد و گفت :خیلی ها حاضرن جای منو براش پر کنن . بدجوری دلم رو شکست و همون جا فهمیدم مسعود بزرگترین اشتباه زندگیم بود .
پدر مسعود با این رفتار پسرش موافق نبود و همیشه توی همه بحث ها طرف منو می گرفت ما سه نفر توی همین خونه زندگی می کردیم وبدن پدرش برگترین نعمت واسه من بود ،واسه منی که هیچ کس رو نداشتم .اون رفتار مسعود رو تاثیر رفتارهای نادرست مادرش توی دوران کودکیش تفسیر می کرد . خیلی تلاش کردم تا مسعود رو به زندگی برگردونم تا دوباره اونو مثل روزای اول عاشق خودم کنم ، ولی مسعود انگار تغییرپذیرنبود .شایدم مقصر من بودم که نمی تونستم یا نمی خواستم مثل اون باشم . یادمه یه روزی بهم گفت :
-فکر می کردم وقتی از توی اون خراب شده بیرون بیارمت میشی همون چیزی که من می خوام ، ولی تو از پایه مشکل داری و تغییر پذیر نیستی .
بعد از یک سال پدر مسعود مرد و من تنها پناهم رو از دست دادم . بعد از اون رفتار مسعود خیلی بدتر از قبل شد ، حتی شب ها هم خونه نمی اومد و من بودم تنهایی و سکوت وحشتناک این خونه . من بودم و بی کسی و فقط یاد پدر و مادری که به خواست مسعود هیچ ارتباطی با هم نداشتیم . گاهی دلم برای همشون تنگ می شد واسه خونمون ، واسه همون دهی که ازش فرار کردم . تازه به حرف پدرم رسیده بودم ، اون می دونست من با مسعود خوشبخت نمی شم ، ولی به خاطرمن راضی به این ازدواج شوم شد ، ازدواجی که حتی خودش توی اون حضور نداشت . من و مسعود از دو دنیای مجزا بودیم دو تا دنیای متفاوت .
به هر حال گذشت ، یک سال ، دوسال و...پنج سال توی اون زندگی که خودم ، واسه خودم ساخته بودم و زندانبانش روزگاری عشقی بود که منو به دام کشیده بود گذروندم ، دیگه امیدی به فردا نداشتم . دیگه داشتم ذره ذره مرگ رو به وجودم راه می دادم که حضور تورو حس کردم . مطمئن بودم بچم دختره ، یه دختر زیبا و فرشته صفت . مثل یه پری . همون پری قصه که می یاد و سیندرلا رو نجات می داد . ولی من دیگه سیندرلای قصه نبودم ، من یه بازنده بودم که حضور تو بهم ماید زندگی می داد و اونجا بود که توی ذهنم شدی پریا ! پری من !
ولی مسعود نباید چیزی از حضورت می فهمید . اون مخالف بچه بود و همیشه می گفت یه بچه دست و پای ادم می بنده ، درست مثل تو !ولی مگه من چه کار به اون داشتم ؟ من چه جوری دست و پای اونو بسته بودم ؟ غیر از این بود که شب وروز مشغول خوش گذرونی بود . روزا تو شرکت و شب ها توی مهمونی های مختلف .
تا پنج ماه مسعود از حضور تو خبر نداشت و بعد از اون دیگه برای هر کاری دیر شده بود . طوفان خشم مسعود دوباره وجودم رو به اتیش کشید و ما بیشتر از هم دور شدیم . مسعود نفرت عجیبی نسبت به ما پیدا کرده بود و به هیچ وجه راضی به پذیرش تو نبود اون از بچه بیزار بود ولی کاری نمی شد کرد .
من توی سخت ترین شرایط تورو دنیا آوردم و زنده بودنم رو مدیون خدا بودم و امید و عشقی که به تو داشتم بعد از نه ماه انتظارم تموم شد وتو بدنیا امدی . پری من پری شهر انتظارم ، بالاخره اومد و زندگی رو دوباره به چشام هدیه کرد .
می دونم دوران کودکی تو پراز حسرت بود ، پراز تنهایی ، من همه تلاش خودم رو کردم تو کمبودی حس نکنی ، ولی مهر پدرت برات شد یه رویا . هیچی برات نمی گفتم تا نسبت به مردی که پدرت محسوب می شد کینه به دل نگیری ، تو چیزی نمی شنیدی ، ولی چشم داشتی ، عقل داشتی و همه اینها رو حس می کردی .
اه پریا ! پریای نازم ! این تمام ماجرایی بود که می خواستی بدونی و بقیه ش رو خودت می دونی .
تو نتیجه زیبا وشیرین صبرم بودی و حالا تنها آرزوم سعادت تو نازنینمه . با اینکه می دونم بعد من چه سرنوشتی در انتظارته ، ولی تو ازت می خوام صبور باشی ولی اگه روزگار بهت سخت گرفت ازت می خوام بری ونمونی ، می خوام بری به بهشتی که من از اونجا اومدم ، می دنم پدرو مادرم با روی باز ازیادگار قشنگ من نگهداری می کنن . همه پس اندازم لای آلبومه ، که مطمئنم متوجه اون شدی . آدرس روستای زیبا و قشنگمون رو هم انتهای این دفتر می نویسم تا راحت بتونی به اونجا برسی .برو پری برو ! هر وقت از زمونه و سختی های زندگی توی خونه خسته شدی برو .چون مطمئنم هیچ کس دنبالت نمی گرده و اذیت نمی شی . می دونم اونجا همه این سختی ها رو فراموش می کنی .
برو پری ، برو به پدر ومادرم بگو تموم این سال ها آرزوی دیدنشون رو داشتم ولی نشد .بگوتو حسرت بودنشون سوختم ، ولی چاره نداشتم . بگو حلالم کنن .بگومنو ببخشن تا روحم اروم بگیره . بگو تا اون لحظه آخر تشنه دیدارشون بودم .
مواظب خودت باش . اول تورو به خدا و بعد پدر ومادرم می سپارم .امیدوارم بتونی پیداشون کنی وکنار اونها به سعادتی که توی خونه پدری نصیبت نشد برسی .
خداحافظ پری ، پری شهر انتظارم ، پری شهر دلواپسی ام ، پری قشنگم . رنجورتر از همیشه ، مادرت لیدا


رزیتا 04-13-2011 03:34 PM

« قسمت بیست و دوم »


اشک های روی گونه هام رو پاک کردم و دفتر رو به سینه ام فشردم . دلم از غم لبریز بود تازه فهمیدم اشک های پنهانی مامان چه دلیلی داشته ، تازه فهمیدم چرا بابا از من بیزار بود . من مانع خوشی اون بودم ، ولی من مگه چه کارش داشتم . مگه غیر از این بود که همیشه تا دیر وقت بیرون از خونه بود ! از وقتی یادم میاد خونه از حضورش خالی بود ، صبح ها که از خواب بیدار می شدم رفته بود و شب ها هم تا وقتی خوابم می برد هنوز نیومده بود .عجیب بود که همه این خوش گذرونی ها کارش براش اهمیت داشت و در الویت بود ، چون پول پایه و سرمایه همه این خوشی ها بود !
یه حس تازه تو دلم شروع به جوشش کرد . پس من اونقدرها هم که فکر می کردم تنها وبی کس نیستم . من پدربزرگ و مادربزرگ ، من دایی وشاید دایی زاده داشته باشم .
با شنیدن صدایی که منو به نام می خواند ، از رویایی شیرینی که داشتم توش غرق می شدم بیرون اومدم . سریع دفتر و آلبوم و پول ها رو جمع کردم و ریختم تو کشو و درش رو قفل کردم . مانتوی مامان رو از تنم بیرون آوردم و دوباره گذاشتم سر جاشوقبل از اینکه کسی متوجه گنج پنهان من بشه ، از زیر زمین بیرون اومدم .
شراره روی ایوان ایستاده بود وصدام می زد . بادیدن من لبخندی به روم پاشید و گفت :
-اِ تو اینجایی . فکر کردم رفتی بیرون . دیگه داشتم از پیدا کردنت ناامید می شدم .
-کارم داشتی ؟
-آره زیرزمین چه کار می کردی ؟خیلی وقته دنبالت می گردم .
-حوصله ام سر رفته بود ، پایین سراغ مجله های قدیمیم می گشتم ، سرم همون جا گرم شده بود .
-بیا بالا خیلی کار داریم .
از پله ها بالا رفتم و همون طور پرسیدم :
-چطور مگه ؟ خبریه ؟
دستش رو گذاشت پشتمو با هم رفتیم تو سالن .
-امروز مهمون داریم .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و در حالی که به سارا ،که پدرام داشت موهاشو براش شونه می کرد چشم دوختم ، گفتم :
-اینکه چیز عجیبی نیست ، یه حرف جالب تر بزن .
بدون اینکه از حرفم ناراحت بشه ، گفت :
-اتفاقا این دفعه خیلی فرق داره، اونها دارن به خاطر تو می یان.
غش غش خندیدم .
-نه بابا !
سارا هم از خنده من خندید . نگام لغزید روی صورت پدرام ولی اون نه از شادی من شاد شد و نه از خنده سارا دلم لرزید ، حس کردم داره یه اتفاقی می افته ، اتفاق هایی که من ازشون بی خبرم .
رو به شراره پرسیدم :
-چه خبره ؟ باز نقشه ای واسه من کشیدی ؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-چه نقشه ای عزیزم ؟بالاخره هر دختری باید یه روزی ازدواج کنه .
«ازدواج !یعنی اونا بازم برام لقمه گرفته بودن »
-خدا می دونه این دفعه برام چه نقشه ای کشیدید .
پدرام به جای شراره جواب داد :
-نقشه ای در کار نیست . خیلی محترمانه اجازه خواستند واسه خواستگاری ما هم وقت دادیم تشریف بیارن .
تو دلم گفتم :«ما هم ... تو هم داری خودت رو با اینا یکی می کنی ، ولی آخه چرا ؟ یعنی نمی دونی برام بااینا فرق داری ؟»
اومدم جوابش رو بدم که پیش دستی کرد .
-حالا ضرر که نداره ،اومدیم و پسندیدی .
به خودم گفتم :«اومدیم و پسندیدی . آخه تو سر پیازی یا ته پیاز . تو چرا برای من ادای آقا بالا سررو در می آری ؟»
یه فکری از سرم گذشت ، خیلی وقت بود کسی رو ضایع نکرده بودم . این طوری بهتر بود . بذار منم به ظاهر به سازشون برقصم . اون وقت هم یه کم تفریح می کنیم و هم یه کم به حساب پدرام خان می رسیم ، تا این طوری وکیل مدافع پسر ندیده و نشناخته مردم نشه .
لبخند عمیقی زدم و از شراره پرسیدم :
-اتفاقا فکر بدی نیست ، بالاخره هر دختری باید ازدواج کنه ، از طرفی شاید پسندیدم . گفتی کی قراره تشریف بیارن .
به ساعتش نگاهی کرد و گفت :
-تا یکی دو ساعت دیگه حتما می یان .
شروع کردم به بشکن زدن و در حالی که زیر لب آهنگ « ای یار مبارک بادا » رو می خوندم ، رفتم طرف پله ها .
دوساعت تمام جلوی آینه ایستادم و لباس عوض کردم و به ظاهرم رسیدم . دلم می خواست بهترین لباسم رو بپوشم و زیباترین آرایشم رو بکنم . دوست داشتم بهش نشون بدم ، که اگه بخوام می تونم مورد توجه همه باشم .
باصدای شراره نگام رو از آینه جدا کردم و رفتم طرف در .
-بله
شراره با تعجب نگاهی به لباس و ظاهرم انداخت و گفت :
-چقدر قشنگ شدی ! تو عروس شی چی میشی !
خندیدم
-نه به باره ، نه به داره .
دستم رو گرفت و کشید :
-بیا ان شاءالله هم به بار می شه ، هم به دار .
پایین پله ها که رسیدیم صدای صحبت بابا می اومد .
-بله حق با شماست ، کی داده کی گرفته ، ولی خوب به منم حق بدید ، منم و همین یه دختر ، باید به فکر آیته اش اشم یا نه ؟
حضور شراره صحبت هاشون رو نیمه تموم گذاشت . صدای آهسته زنی رو شنیدم که پرسید :
- پس عروس خانوم کجاست ؟ تشریف نمی یارن ؟
-داره می یاد ، خدمت می رسه الان .
بعد برگشت عقب و منو صدا کرد .
-پریا جان ، بیا عزیزم .
از این هم تظاهر خنده ام گرفت ، ولی خوب باید خوب نقشم رو ایفا می کردم . این یه نمایش نامه بود که باید تا آخر اجرا میشد .
سرم را انداختم پایین . تو دلم داشتم از خنده می ترکیدم ، به زور جلوی خودم رو گرفته بودم .صدای ماشاء الله گفتن مادر دوماد رو شنیدم و یه نیشخند زدم .سنگینی نگاهی رو حس می کردم . زیر چشمی پاهایی رو که می دیدم ، شمردم . همه اش سه نفر . سرم رابلند کردمو نگاهم با نگاه پدرام تلاقی کرد.تو نگاش همه چی بود . تعجب ، سرزنش و... یه چیز خاصی ته نگاش بود چیزی که ازش سر در نمی آوردم . وقتی دید نگاهش می کنم لبخندی زورکی زد و با ابرو به سمت چپ اشاره کرد . نگاهم رو به سمت که اشاره می کرد چرخوندم . نگام نشست رو صورت بهمن . بی اراده از جا پریدم .
-تو .
بابا وشراره از جا پریدن .
-چی شده پریا جون .
با دست به بهمن اشاره کردم و گفتم :
خواستگارتمون اینه .
بابا ، با تحکم گفت :
-بنشین پریا .
خیلی سعی کرد که چیزی رو پسوند اسمم نیاره ،یه چیزی مثل خیره سر یا چشم سفید یا ...
گفتم :
-اگه نشستم مثلا چی می شه ؟
شراره دستش رو گذاشت رو شونه ام
-بنشین پری ف شلوغش نکن .
-چی چی رو بنشین ، می دونید این کیه ! می دونید چه کاره ست .
بابای بهمن بلند شد و گفت :
-حالا مثلا کار شما خیلی درسته ؟
پدرام غرید : احترام خودتون نگه دارید .
بهمن بلندشد و کنار پدرش ایستاد :
-کار خلاف شرع که نکردم . اومدم خواستگاری ، همین
-اومدی خواستگاری !تو خیلی بی جا کردی ، من حاضر نیستم جنازه ام هم رو دوش تو باشه ،بیام زن تو بشم ! توی ...
صدای بابا حرفم رو قطع کرد :
-گفتم بسه پریا فهمیدی ؟
بابای بهمن با صدای بلند گفت :
-چی رو باید می فهمیدید ؟ بگید تا مهم بدونیم ، مثلا چه کار کردیم ؟
همه نگاه ها به من دوخته شده و منتظر جواب من بودند .نگاه ملتمسانه ای به پدرام انداختم ، با چشم اشاره کرد برم بالا . اطاعت کردم چرخیدم تا ازسالن خارج بشم ، بهمن انگار راز نگاهم رو خوند از جابلند شد و گفت :
-صبر کن پریا !
پدرام جلوش ایستاد و گفت :
-اولا پریا نه ، پریا خانوم ، فوری پسر خاله نشو . در ثانی با تو کاری نداره .
بعد رو به من گفت :
-برو بالا اینجا واینستا .
برگشتم و چند قدم اومدم عقب و بالای پله ها پناه گرفتم . هنوز صداشون رو به وضوح میشنیدم بابا رو پدرام گفت :
-پدرام خان اجازه بده ، اقای قادری بنشینید تا صحبت کنیم .
مامان بهمن گفت :
-شما یه جوری با ما برخورد کردی ،انگار که دزد و قاتلیم .
بابا با شرمندگی گفت :
-عرض کردم که اشتباه شده ، سوء تفاهم بود .
سوزش اشک رو تو چشمام حس کردم ، از قرار معلوم بابا خیال داشت هر طور شده از شر من راحت بشه . وقتی اشکام گونه هامو تر کرد ، طاقت موندن نداشتم . بلندشدم و پله ها رو دو تا یکی کردم تا بالا ، در حالی که مرتب صدای مامان تو ذهنم تکرار می شد ، برو پری ، برو ...
خواب بودم یا بیدار نمی دونم ! حس کردم یکی داره موهامو نوازش می کنه .چشمام رو باز کردم ، تاریکی محض بود . دستم ر وبردم طرف پاتختی و چراغ خواب رو روشن کردم . هیچی نبود ! فقط سکوت بود وسکوت . حس کردم بوی مامان توی فضا پیچیده . سردم شد پتو رو دور خودم پیچیدم و روی تخت نشستم . پرده داشت تکون می خورد ، این نشون می داد که پنجره باز و سوز سردی هم که می وزید اینو ثابت می کرد
بلندشدم و پنجره رو بستم .از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم . لامپ های که بالای سر در حیاط روشن بود تا حدودی حیاط رو از تاریکی محض بیرون آورده بود و یه چیزی لای درخت ها حرکت می کرد .ترسیدم یه قدم به عقب برداشتم .
-دزد ! دزد اومده !
دستم رو روی قلب وحشت زده ام گذاشتم و سعی کردم با یه نفس عمیق آرامشم رو برگردوندم . دوباره درخت ها نگاه کردم ، یه چیزی مثل نور یا یه شبح سفید بین درخت ها حرکت می کرد .
-نه دیوونه ، دزد کجا بود !
-پس اون چیه ؟
-مامان اون مامان ! اومده دنبالم . خودش گفت هر وقت اذیت شدی برو ! حالا خودش اومد تا منو از اینجا بره باید برم .
برگشتم و ازاتاق خارج شدم . با عجله ولی با احتیاط قدم بر می داشتم ، عجله داشتم که زودتر به مامان برسم و محتاط بودم ، چون نمی خواستم دیگران از خواب بیدار شن .
آهسته قفل در سالن باز کردم و بعد دمپایی هام رو دستم گرفتم ، تا روی ایوون صدا ایجاد نکن . شروع کردم به دویدن ، پشت درلحظه ای مکث کردم تا نفس هام به حالت عادی برگرده و بعد آهسته چفت درو باز کردم . انگار که درهای آهنی و بزرگ یه زندان به روم باز شده باشه .
یه حس خوبی داشتم ، حسی مثل آزادی .وای چه احساسی داشت آزادی به اطرافم نگاه کردم ، مامان سر کوچه ایستاده بود ومنو می خوند . انگار که بال در آورده باشم به طرفش پرواز کردم ، ولی هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که دستی بازوم گرفت و کشید به سمتش کشیده شدم . موهام ریخت تو صورتم ، نتونستم چهرشو ببینم و دستم رو بردم طرف بازوم و سعی کردم دستش رو از دور بازوم بکنم و به طرف مامان که همچنان منتظرم بود برم همچنان در حال تقلا برای رهایی بودم سیلی محکمی به صورتم خورد . موهام رو ، از روی صورتم کنارزدم و از پشت پرده اشکی که ناخودآگاه از انعکاس اون سیلی توی چشام جمع شده بود نگاش کردم .
پدرام با خشم داشت نگام می کرد .
-معلومه چه کار داری می کنی ؟
-بریده بریده گفتم :
اون .. اونجاست ، اومده دنبالم .
به سر کوچه نگاه کرد و گفت :
-کی ؟ کی قرار بود بیاد دنبالت ؟ اونجا که کسی نیست ؟
برگشتم و دوباره سر کوچه نگاه کردم . هیچ کس نبود ، حتی دیگه اون روشنایی و نوری که اجازه می داد مامان یا محیط اطرافمو ببینم هم ، نبود همه جا تاریک بود .تاریک ، درست مثل زندگیم . دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-نه من اشتباه نمی کنم ، خودش بود اومده بود دنبالم !
پوزخندی زد و گفت :
-کی ! لابد یکی از همون دوستهای تلفنی !
با خشم نگاش کردم و گفتم :
-شما در مورد من چه فکری کردی ؟
سرش رو پایین انداخت وگفت :
-من فکری درباره شما نکردم ، شما خودت باعث این افکار موذی شدی ، خودت قضاوت کن !مثلا همین الان با این ریخت و قیافه با این لباس ها ! تو جای من بودی چه فکری می کردی ؟
نگاهی به خودم انداختم لباس خواب سفید بلند تنم بود و موهام پریشون روی شونه ام ریخته بود تازه به خودم اومدم و خجالت کشیدم ، خیلی وقت بود که جلوش روسری سر می کردم و به قول خودم آدم شده بودم . با دست موهام از روی پیشونیم کنار زدم و زمزمه کردم .
-متاسفم ، نفهمیدم چی شد فقط دیدم مامان اومده و می خواد منو با خودش ببره
سرش رو به حالت تاسف تکون دادو گفت :
-بیا بریم تو ، هوا سرده .
دستی به بازوهای برهنه ام کشیدم ، تازه سرما رو احساس می کردم . جلوش معذب بودم اونم انگار متوجه حالم بود ، چون سرش رو پایین انداخته بود و سعی داشت نگام نکنه.
برگشتم و رفتم داخل حیاط ، اونم پشت سرم و آهسته درو بست .کنار هم شروع کردیم به قدم زدن . کتش در آورد وانداخت رو شونه ام . بدن سرما زده ام از گرمای تنش گرم شد و صدای گرم و آرامش بخشش یخ های دلم رو آب کرد .
-از بس که توی چهار دیواری می شینی و فکر می کنی ، اینجوری خواب نما می شی دیگه .
خندیدم .
-خواب نما ، ولی اون خواب نبود .
-بله خنده هم داره . معلوم نبود اگه امشب بی خوابی به سرم نزده بود و پشت پنجره ننشسته بودم ، تکلیف و سرنوشت تو چی میشد . این ساعت شب توی سرمای زمستون .
سرش رو با تاسف تکون داد :
-نمی دونم چی باید بگم .
-من خودم می دونستم چه کار می کنم .
تن صداش رفت بالا .
-می دونستی ؟ تو تمام این مدت با چشمای بسته راه می رفتی .
-راست می گید یا می خواهید منو بترسونید .
-چرابهت دورغ بگم . فشار عصبی باعث شده شب ها خواب های آشفته ببینی یا حتی تو خواب راه بری ، این بار اولت نبود .
ایستادم با تعجب پرسیدم :
-بار اولم نبود ؟
سرش و تکون داد و در حالی که به زمین چشم دوخته بود گفت :
-یه شب رفتم تو اشپزخونه آب بخورم ، دیدم تو اونجایی و داری سر یخچال آب می خوری . گفتم به منم آب بده ، ولی بی توجه به من بطری آب زو گذاشتی سر جاش . اول فکر کردم باهام لج می کنی ، ولی وقتی از کنارم رد شدی دیدم چشات بسته است .
با تعجب گفتم :
-یعنی من با چشمای بسته راه می رم
-بله ، با چشمای بسته راه می ری و همه اینها به خاطر ذهن پرتلاطمیه که داری .
روی پله ها نشستم و پرسیدم :
-می گی چه کار کنم ؟
کنارم نشست و گفت
-خودتو بزن به بی خیالی .


رزیتا 04-13-2011 03:35 PM

« قسمت بیست و سوم »

باز من بودم و خلوت اتاقم و گیتاری که دیگه مثل گذشته از غم نمی گفت . این بار تارهای اون با رنگ و بوی عشق آشنا بودن و همراه دستام و زمزمه لبام با هم و برای اون می خوندن . واسه اونی که حضورش رنگی دیگه به آسمون زندگیم داده بود . اونی که باتمام وجود غریبگی برام آشنا بود ، اونی که دردم رو می فهمید و سعی داشت کمکم کنه تا راه درست رو انتخاب کنم .اونی که پرده های تاریک ذهنم رو کنار زد و منو با دنیای حقیقی آشنا کرد .اونی که با وجود همه خوبی هاش احساسم رو نمی فهمید و همه وجودش توی دخترش خلاصه می شد .
سارا رقیب من بود ، رقیبی که عاشقانه دوستش داشتم اون نقطه پیوند من و پدرام بود .
صدای در کشمکش ذهنم خاتمه داد. نگاه منتظرم رو به در دوختم و مطمئن بودم فقط اونه که می تونه اینقدر سنگین و با صلابت در بزنه .
-بله ؟
سرش رواز لای در آورد تو و گفت :
-خاله پریا ؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم :
-بله بفرمائید تو آقا پدرام .
درو کامل باز کرد و توی چهارچوب در ایستاد . سارا توی بغلش بود ، مثل همیشه تمیز و مرتب و با بهترین و شیک ترین لباس . وقتی نگاه منتظرم رو دید ، گفت :
خاله پریا ما داریم می ریم بیرون ، تو نمی یای ؟
-یعنی دارید دعوتم می کنید ؟
-من نه ! سارا دوست داره با خاله اش بره شهربازی .
-شهربازی اونم تو زمستون ! چه شود
-اولا شهر بازی ربطی به تابستون و زمستون نداره . ثانیا تو چند روزه از خونه بیرون نرفتی ، بیا بریم ببین هوا چقدر خوبه .
-امتحانش ضرر نداره به شرطی که شام مهمون شما باشیم .
خندید و با سر حرفم رو تایید کرد .دلم براش ضعف رفت ، چقدر لبخنداش رو دوست داشتم .
-ما پایین منتظریم .
همون طور که در می بست ، گفت :
-لازم نیست عجله کنی ، ما منتظر می مونیم .
برای سارا دست تکون دادم و اونم با خنده برام دست تکون داد.
-زودی بیا پایین خاله ، خوب ؟
بهش خندیدم و گفتم :
-باشه خاله ، زود می آم .
با سرعتی باور نکردنی حاضر شدم و پله ها رو دو تا یکی پایین دویدم . صدای خنده سارا از تو حیاط می اومد ، یه جورایی احساس سر خوشی می کردم .
بالای پله ها ایستادم و تماشاشون کردم . سارا روی تاپ نشسته بود و پدرام از پشت آهسته هولش می داد و با هر حرکتی که به تاب می داد سارا با خنده اش ازش تشکر می کرد .
از پله ها که پایین رفتم متوجه من شد و با گرفتن زنجیره های تاب ، اونو از حرکت انداخت و سارا رو بغل زد و گفت :
-خوب اینم از خاله پریا ، حالا وقتشه که بریم .
با لبخند رفتم طرفشون .
-ببخشید معطل شدید .
نگاهی به سر تا پام کرد وبا طعنه گفت :
-نه ، زیادم معطل نشدیم . انگار سرعت عملت بالا رفته .
به جای اینکه ناراحت بشم ، خندیدم و کنارش شروع به حرکت کردم .
-نه انگار جنبه و ظرفیتت هم بیشتر شده ! قبلا تا حرف می زدم جبهه می گرفتی .
بازم خندیدم و چند قدم جلوتر رفتم و گفتم :
-شما ماشین رو بیارید ، من درو باز می کنم .
-امروز از ماشین خبری نیست ، می خوایم پیاده بریم .
درو باز کردم و گفتم :
- چه بهتر ، هوا امروز عالیه و ...
جلوی در با یکی سینه به سینه شم .سرم رو بالا آوردم و نگام افتاد رو صورت بهمن .
-چی شده خاله پریا ، چرا نمی ری ؟
برگشتم عقب و گناه مرددم رو به صورت پدرام دوختم . با قدم بلندی خودش رو به من رسوند و پشت سرم قرار گرفت .
-چی شده پریا ؟
درو کامل باز کردم وان بهمن رو دید .
-امری باشه ؟
-سلام پریا خانوم .
به جای من پدرام جواب داد .
-گیرم علیک سلام ، امرتون ؟
بدون اینکه ه پدرام توجهی کنه رو به من گفت :
-می خوام باهات صحت کنم .
پدرام خم شد وسارا رو گذاشت روی زمین .
-اون حرفی باشما نداره .
نگاهش رو به صورت پدرام دوخت .
-من دارم با پریا حرف می زنم .
-منم دارم می گم اون با تو حرفی نداره .
- من با شما حرفی ندارم . می خوام با اون صحبت کنم .
پدرام منو کنار زد و جلوم ایستاد .
-هر کی می خواد با اون حرف بزنه ، باید از من اجازه بگیره .
بهمن پوزخندی زد و گفت :
-آقا کی باشن .
-بزرگترش .
-برو کنار بذار باد بیاد .
یک دفعه پدرام با عصبانیت یقه لباسش رو چسبید .
-مرتیکه بی شعور ، حرف آدم حالیت نمی شه .
می دونستم آدمی نیست که بشه باهاش در افتاد با نگرانی دستم رو گذاشتم رو بازوی پدرام .
-پدام ؟
برگشت و نگاهشو انداخت رو صورتم . با التماس گفتم :
-خواهش می کنم . ولش کن بذار بره
نگاهی به دستم که روی بازوش می لرزید انداخت و با تردید گفت :
-باید بفهمه نباید مزاحمت بشه .
دستم رو پس کشیدم و گفتم :
-خواهش می کنم ، به خاطر من
با خشم یقه بهمن رو رها کرد و با دست هولش داد عقب .
-دیگه نمی خوام ریخت نحست رو اینجا ببنم ، مفهموم شد .
و بعد بدون اینکه اجازه حرف زدن یا حرکتی بهش بده ، درو محکم به هم کوبید .
سارا به گریه افتاد و من از ترس همه وجودم می لرزید . ترس از عاقبت کار ، ترس از بهمن .
پدرام ، سارا رو بغل کرد و گفت :
-خواهیم دید پریا خانوم ! حالا واسه من وکیل وصی می گیری و خودت لال می شی ، من می خواستم از در دوستی وارد بشم ولی خودت نخواستی ، خواهیم دید .
بعد لگد محکمی به در زد و رفت.
مثل چوبی که از وسط نصف بشه ، زانوهام خم شدن نشستم رو زمین ، داشتم از خشم منفجر می شدم .
-لعنت به تو بهمن ، تمام خوشیم رو زایل کردی .
بغض مثل یه سنگ ، راه گلوم رو بست .انگار نفس کشیدن هم برام سخت شده بود .
-پاشو پاشو ، بریم تو پریا
نگاه ابریم رو به چهره اش دوختم و خواستم بپرسم پس قرارمون چی ؟ برنامه امروز ؟ که انگار خودش سوالم رو از تو صورتم خوند ، چون گفت :
-دیگه حوصله بیرون رفتن ندارم .


رزیتا 04-13-2011 03:36 PM

« قسمت بیست و چهارم »

از پشت پنجره اتاقم به حیاط نگاه می کردم وتوی ذهنم دوباره با مامان حرف می زدم :
-ببین مامان ! ببین هوا بوی بهار می ده ، بیا نگاه کن ببین درخت ها دارن جوونه می زنن و گل ها دارن از خواب بیدار می شن . بلندشو مامان ، الان وقت خوابیدن نیست .
بیا نگاه کن . ببین گل ها منتظرن تا دوباره دست مهربونت بهشون امید بده . بهشون عشق بده ، واسه یه فصل جلوه و خود نمایی .
پنجره رو باز کردم و هوای تازه رو رو به ریه کشیدم . دلم از تنهایی گرفته بود . دیگه سارا هم منو تحویل نمی گرفت ، نمی دونم پدرام بهش چی گفته بود ، که زیاد طرفم نمی اومد .اصلا رفتار خودشم عوض شده بود . از اون روزی که بهمن رو دیده بود دیگه باهام حرف نمی زد ، انگار تقصیر من بود ! انگار من بهش گفته بودم بیاد !
شونه هامو با بی قیدی بالاانداختم و گفتم :
-باشه پدرام خان ،ایراد نداره . اینم روی بقیه نداشته های زندگیم . عشق تو هم می شه مثل یکی دیگه از حسرت هام ، مثل همه نداشته هام ، مثل همه غم هام .
در کمد لباسام رو باز کردم و دست بردم تا مانتوم رو در یارم ، که چشمم خورد به چادر مامان . مدت ها بود همون طور تمیز و اتو کرده و تا شده توی کمد بود ،اوایل هر وقت دلم براش تنگ میشد ، اونو بر می داشتم و می بوئیدم .
مانتوم رو پوشیدم و چادر برداشتم و سرم کردم .بازم عطر مامان پیچید توی وجودم سعی کردم مثل اون چادر رو سرم کنم ، ولی سنگین بود و چون کش نداشت ، جمع کردنش مشکل بود . با همه اینها به سختی لبه اش رو توی دستم جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم .
پله هارو با احتیاط پایین اومدم ،سارا وسط سالن نشسته بود ونقاشی می کشید. انگار حضورم رو حس کرده باشه ، سرش رو از روی دفترش برداشت و نگاه کرد و با همون لحن کودکانه اش پرسید :
-خاله پری ، کجا می ری ؟
بادیدن چشم های آبی و قشنگش ، همه ناراحتی که ازش داشتم فراموشم شد و با لبخندی گفتم :
-حوصله ام سر رفته ، دارم می رم بیرون .
بلند شد اومد طرفم :
-حوصله ام سر رفته یعنی چی ؟
نشستم زمین و دست هام رو واسه بغل کردنش از هم باز کردم :
-یعنی دلم گرفته .
تو بغلم نشست و گفت :
-مگه دل آدم ها هم می گیره ؟
صورتش رابوسیدم وبالبخند گفتم :
-آره ، دل آدم بزرگ ها یه وقت هایی می گیره .
-یعنی اگه منم بزرگ بشم دلم مثل دل تو می گیره ؟
موهاشو نوازش کردم :
-نه عزیز دلم ، تو یه بابای مهربون داری که نمی ذاره هیچ وقت دلت بگیره .
-خاله می شه منم ببری ؟ منم دلم گرفته .
صورتش رو با عشق بوسیدم :
-قربون اون دلت برم نمی شه ، جایی که من می رم بچه ها رو راه نمی دن .
خیلی زود قانع شد و از تو بغلم بیرون خزید .
-باشه خاله ، ولی قول بده زود بر می گردی .
لپ برجسته اش رو کشیدم و گفتم :
-ای شیطون ، اگه من زود برگردم که تو نمی یای پیشم ، انگار با خاله قهری !
سرش رو تکون داد و گفت :
-نه ! من با خاله پری قهر نیستم ، بابا پدرام قهره .
ابروهامو با تعجب داد م بالا:
-بابات واسه چی با من قهره ؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-نمی دونم ، فقط بهم گفت دیگه نباید باهات بازی کنم . می گفت ، تو ما رو دوست نداری دستم رو روی موهای موج دارش حرکت دادم و در حالی که دلم پر از هیجان بود گفتم :
-قربون چشات بره خاله ، من دوستت دارم . تو همه زندگی منی .
چشماش خندید و برق زد :
-راست می گی خاله ؟یعنی تو منو دوست داری ؟
-معلومه عروسک من مگه می شه تورو دو ست نداشت .
-یعنی بابام دورغ می گه ؟
-نمی دونم . حتما بابات واسه کارش دلیل داره ، آخه اون خودش رو خیلی عقل کل می دونه .
-خاله عقل گل یعنی چی ؟
خندیدم :
-عقل کل نه عقل گل !
بدون اینکه متوجه حرفم بشه ، شروع کرد به خندیدن . چه دنیای پاکی دارن بچه ها .
-اگه سوالی دارین از خودم بپرسین ، چرا بچه رو گیج می کنین ؟
بلند شدم و برگشتم طرفش بلوز و شلوار راحتی پوشیده بود وموهای آب دارش خبر از یه استحمام می داد. چادرم سر خورد و افتاد کنارم .
-راست گفتن که حرف راست رو باید از بچه شنید .
ابروهاشو به نشونه تعجب بالا برد .
-وقتی بزرگترها دلیل رفتارشون رو توضیح نمی دن ، مجبور می شم به بچه متوسل بشم .
-چرا دلیل این رفتارها رو ، توی خودت جستجو نمی کنی ؟
-چون از خودم مطمئنم .
لبخندی زد و گفت :
-خیلی خوبه .
بعد از کنارم گذشت . حس کردم پشت سرم ایستاد ، سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی جرات نکردم سرم رو برگردونم ، از نگاش می ترسیدم ، می دونستم هر بار که به اون چشم های جادوی خیره بشم ، یه قسمت دیگه از قلبم رو اونجا گرو می ذارم . از زیر چشم رفتارش رو زیر نظر گرفتم .
خم شد و چادرم رو از روی زمین برداشت و انداخت رو سرم . گرمی دستش رو روی شونه ها حس کردم و بعد صدای گرمش رو کنار گوشم زمزمه کرد :
-مواظب خودت باش ، چادر بهت متانت می ده ولی مصونیت هرگز !مواظب باش خودت رو در مقابل نگاه های ناپاکی که فقط رنگ علاقه دارن وچهره پلیدشون رو پشت نقابی ازمحبت و عشق مخفی می کنن ، نفروشی . تو ارزشت بالاتر از اینهاست ، که واسه لجبازی یا انتقام از مسعود یا زندگی و سر نوشتی که برات رقم خورده خودتو به دست های هرزه دیگران بسپاری . خودت رو تسلیم سرنوشت نکن ، باهاش مبارزه کن اون وقت حتی اگه باختی ، دیگه خودت رو سرزنش نمی کنی .
و بعد آهسته مثل یه خیال از کنارم گذشت و رفت طرف آشپزخانه . لحظه ای چند ایستادم و به حرفاش ،به صدای مهربونش و گرمی دست هاش فکر کردم . حس اینکه اونم نسبت به من احساس متقابل داره و نسبت به من احساس مسئولیت می کنه ، وجودم رو مالا مال از شادی کرد و برگشتم و با لبخندی که چهره ام رو از هم باز کرده بود ، رفتم طرف درسالن . راه نمی رفتم ، انگار پرواز می کردم . حرف های اون ، نگاهش و همه رفتارش ، مراقبت هاش و دل نگرونی هاش ، همشون برام شیرین بود . سرمو رو به آسمون بلند کردم و زیر لب گفتم «خدایا یعنی می شه یه روزی ...»
بقیه حرفم رو خوردم ، انگار خودم رو درحد اون نمی دیم . به خودم نهیب زدم : هی دختر ، هیچ معلوم هست چت شده ؟تو کجا و اون کجا ؟اون آسمونه و تو زمین .
دوباره ابرای تردید ، اسمون امیدم رو لکه دار کردن ... بی هدف توی خیابان قدم می زدم که صدای آشنایی نگام رو از زمین جدا کرد .
-پریا ؟ خودتی !
-سلام آرش خوبی ؟ چه عجب این طرف ها ؟
-عجب از شماست خانم . می دونی چند روزه دارم این طرف ها پرسه می زنم ؟دیگه داشت می زد بیام در خونتون .
-وای نه تورو خدا آرش ، یه وقت از این کارها نکنی !
به چهره وحشت زده ام خندید و گفت :
-نه دختر ، تو چقدر ساده ای .
شروع کردم به قدم زدن و اونم کنارم شروع به حرکت کرد :
-فرض کن اومدم و در زدم . بعد ازم نمی پرسن تو کی هستی .
خندیدم و چادرم رو داشت از سرم می افتاد روی سرم مرتب کردم . انگار که تازه متوجه چادرم شده باشه پرسید :
-چیه چادری شدی ؟ نکنه خبریه ؟
-تا منظورت از خبر چی باشه !
شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-نمی دونم ، گفتم شاید خواستگاری ، نامزدی ، چیزی ...
-نه خیر ، هیچم از این خبرا نیست .
نفس راحتی کشید وگفت :
-خوب ، خیالم راحت شد . نمی دونی تو این دو سه هفته چی کشیدم . هر چی زنگ زدم جواب نمی دادی . هر چی این اطراف پرسه زدم ندیدمت گفتم حتما خبریه .
رسیدیم به پارک . راهم رو کج کردم و رفتم داخل پارک و روی یه نیمکت نشستم . اونم کنارم نشست .
-مگه تو درس و کلاس نداشتی ، که یا پای تلفن بودی یا سر کوچه ما .
نگاه شیفته اش رو به صورتم دوخت و زمزمه کرد:
-مگه خیال تو واسه من درس و مشق باقی می ذاره .
اونقدر توی این مدت ازاین حرف ها شنیده بودم ، که از حرف آرش نه تنها هیچ حس خوشایندی بهم دست نداد ، بلکه از خودم متنفر شدم . من چیکار کرده بودم ؟چه کار داشتم می کردم ؟من با احساس دیگران بازی می کردم ! اگه بقیه پسرای اطرافم خیلی راحت ازم گذشتن ،به خاطر این بود که اونها هم مثل من واسه خوش گذورنی سرگرمی با من دوست بودن ، ولی آرش با بقیه فرق می کرد .
هیچ وقت قصد سوء استفاده نداشت و همیشه هم به یادم بود . هفته ای دو سه بار زنگ می زد و حالم رو می پرسید و به هر مناسبت برام هدیه می خرید . منم احترام زیادی برا قائل بودم . اون تنها کسی بود که هیچ وقت نتونستم جلوش دورغ بگم یا حقیقت زندگی ام رو وارونه جلوه بدم . آرش با همه پسرایی که حالا باهاشون رابطه داشتم فرق می کرد .
-از حرفم ناراحت شدی ؟
سرم رو حرکت دادم ، یعنی نه.
-ساکت شدی فکر کردم از حرفم خوشت نیومد .
-نه آرش ، من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم ، تو اونقدر خوبی که ...
حرفم رو قطع کرد :
-بسه دیگه ، نمی خوای غلو کنی .
دوباره سکوت بینمون خیمه زد . اون در تلاش واسه اینکه سر صحبت رو از یه جا باز کنه و من در تلاش واسه رهایی . نگاهمو به درخت ها دوختم و زیر لب گفتم :
-بهارم رسید . انگار منتظر همین حرف باشه گفت :
-هوا گرم شده . چیزی به عید نمونده
-عید ؟
آهی کشیدم و ادامه دادم :
-همیشه از بهار بیزار بودم .
چرا ؟ برعکس تو همه عاشق بهارن ، چون دوباره همه چی زنده می شه .
-به نظر من آدم تو پاییز می فهمه که مرگ هم می تونه زیبا باشه .
-شاعرانه حرف می زنی .
-این یکی از جمله های دکتر شریعتی « تنها پاییز ثابت کرده است ، که مرگ هم می تواند زیبا باشد .»
-فکر نمی کردم اهل مطالعه باشی .
کتاب یکی از بهترین دوستای منه ، معلوم می شه منو خوب نشناختی .
-از این به بعد بیشتر همدیگه رو می شناسیم .
بی تفاوت نگاهش کردم .
-مگه قراره ازاین به بعد اتفاق خاصی بیفته .
سرش رو پایین انداخت و با انگشت های دستش مشغول بازی شد .
-نمی دونم ،شاید .
بعد نفس میقی کشید و ادامه داد:
-می دونی پریا ، توی این مدت که ازت بی خبر بودم خیلی فکر کردم .
-اِ ، چه کار مهمی .
خندید :
-دلم واسه همه حرفات تنگ شده بود ، واسه مسخره بازی ها و شوخی هات واسه ..
-واسه همه چی به جز خودم ، نه ؟
-نه دیوونه ، بیشتر از همه دلم واسه خودت تنگ شده بود ، ولی الان حس می کنم همه دلتنگی هام بی مورد بوده .
-به همین زودی پشیمون شدی ؟
-پشیمون نشدم . تو اگه بری اون سر دنیا بازم دنبالت می یام ، ولی الان وقتی نگاه بی تفاوتت رو می بینم ...
-خاله پری ...خاله پری .
این صدای سارا بود که نگاه هردومون رو به خودش معطوف کرد .
دوان دوان خودش رو به من رسوند . دست هاشو تو دست های سرمازده ام گرفتم و گفتم :
-تو اینجا چه کار می کنی عروسک ؟
دستش رو از تو دستم بیرون کشید و به پشت سرش اشاره کرد :
-با بابایی اومدم . بابا قول داده برام بستنی بخره ، تو هم بیا خاله ، می گم یکی هم واسه تو بخره .
آرش پرسید :
-نگفته بودی خواهر زاده به این قشنگی داری ؟
-من اصلا خواهر ندارم ، فکر کنم اینو بهت گفته بودم .
با دست به پیشونش زد و گفت :
-راست می گی من چقدر خنگم ، ولی ...


رزیتا 04-13-2011 03:37 PM

رمان سهم من از زندگی _ قسمت بیست و پنجم
 
«بیست و پنجم »

-راست می گی ! چقدر خنگم ، ولی...
صدای قدمهایی که نزدیک می شد ، حرفش رو نیمه تمام گذاشت . سرم رو بلند کردم ،نگام توصورت گرفته پدرام گره خورد . دستپاچه از جا بلند شدم ، چادرم سر خورد و افتاد رو شونه هام .
-سـ...سلام .
-علیک سلام پریاخانوم
آرش ولی بر عکس من محکم و با صلابت سلام کرد و بر عکس تصوور من ، به گرمی پاسخش رو شنید .
-سلام از ماست آقای ...
-آرش هستم . آرش یزدانی .
دستش رو جلو آورد و دست ارش رو به گرمی فشرد .
-خوشبختم آقای یزدانی .
-منم همین طور . پریا جان افتخار آشنایی با کی رو دارم ؟
در حالی که از لحن صمیمی و خودمونیش ، اونم جلوی پدرام حرصم گرفته بود ، گفتم :
-ایشون آقای پدرام دهقان هستن ، پدر سارا ...
حرفم رو با گفتن ، البته به طور کامل تر بخوای می شم دایی پریا ، کامل کرد .
نگام بی اختیار رو چهره اش نشست . چه واژه بیگانه ای . اون دایی من ! اون هیچ نسبتی با من نداره ، چرا می خواد خودش رو پشت اسم و عنوان دایی پنهان کنه ؟ چرا نمی گه که ...؟
-خوشحال شدم آرش خان ، امیدوارم بازم زیارتتون کنم .
-منم همین طور آقای دهقان .
-خوب سارا جان بیا بریم بابا.
-پس خاله پریا چی ؟
با طعنه گفت :
-مگه نمی بینی خاله پریات کار داره ، بیا بریم و مزاحمشون نشیم .
-خاله پریا ، قول می دی زود بیای باهام بازی کنی .
لبخندی زورکی زدم و سرم رو تکون دادم .قانع شد ودستتش رو گذاشت تو دست پدرام .
-بای بای خاله ، بای بای عمو .
براش دست تکون دادم . پدرام لبخند تلخی زد و گفت :
-زود بی خونه ، مواظب خودتم باش .
بغض داشت خفم می کرد . اگه یک کلمه حرف می زدم ، چشمام می باریدن و دلم نمی خواست جلوی اون یا آرش گریه کنم . فقط سرم رو تکون دادم ، یعنی باشه و با حسرت رفتنشون رو نگاه کردم و دوباره احساس کردم پدرام فرسنگ ها ازم دور شده .
این اتفاق ، نا خواسته دوباره ذهنیت اونو نسبت به من تغییر می ده ، دوباره باید از نو شروع کنم .باید از اول این راه رو طی کنم ، تا بهش ثابت کنم من پریای گذشته نیستم و دیدن آرش فقط یه اتفاق بود ، نه قرار قبلی و از پیش تعیین شده .
آرش دوباره روی نیمکت نشست :
-چرا نمی شینی پریا ؟
نشستم در حالی که به این فکر می کردم دوباره رفتارش باهام خشک و رسمی می شه ، درست مثل روزای اول اومدنش . دوباره می شم شما و اون می شه آقا پدرام ، برادر شراره نه بیشتر .
-چی شده پریا ! نگرانی نه ؟
-تو جای من بودی نگران نمی شدی .
-نه چون به نظرم داییت از اونهایی نیست که بخواد راپورت بده ، ولی از دخترش مطمئن نیستم اسمش چی بود ؟ آهان سارا ، دختر قشنگی بود ، ولی اصلا به باباش نرفته ود .
-درسته شبیه مامانشه .
-آره ، ولی چرا خاله صدات می زد .
-همین طوری ، یعنی می دونی اون عادت کرده به همه بگه عموم و خاله ، دیدی که تورو هم عمو صدا کرد .
-آره راست می گی .
بلند شدم و گفتم :
-خوب من دیگه برم .
-چرا اینقدر زود ، یعنی فکر می کنی به بقیه بگه .
-نمی دونم ، تا حالا در این مورد با هم صحبت نکردیم . قدم زنان از پارک بیرون اومدیم .
-راستش پریا ، من امروز بااین قصد از خونه بیرون اومدم ، که ببینمت و باهات حرف بزنم .
-خوب انگار موفق شدی وبه هدفت رسیدی ، هم دیدی و هم حرف زدی .
-آره ولی هنوز حرفی رو که واسه گفتنش اومدم نگفتم .
-خوب بگو ، سعی می کنم گوش بدم .
-سعی می کنی ؟ نه جونم ، هر وقت از جون و دل گوش دادی ، برات می گم .
خندیدم :
-بگو آرش ، اگه به من مربوط می شه بگو .
سرش رو پایین انداخت و به من و من افتاد .. با اینکه می دونستم چی می خواد بگه ، ولی اصرار داشتم به زبون بیاره . می خواستم آب پاکی رو بریزم رو دستش و بهش بگم نه .
بهش بگم با چه قصدی باهاش دوست شدم ، ولی هیچ وقت نتونستم بهش دورغ بگم . می خواستم بگم مثل برادری که هیچ وقت نداشتم باهاش حرف می زدم ، درد دل می کردم ،هدیه هاشو قبول می کردم و میشه یه احترام فوق العاده براش قائل بودم و اگه الان پدرم نبود ، اگه دوستش نداشتم ، اون می تونست یه شانس و موقعیت خوب واسه آینده ام باشه . واسه فرار از جهنمی که داشتم توش ذره ذره آب می شدم .
-می دونی راستش ... من می خوام ازدواج کنم .
-خوب به سلامتی . چرا به من می گی ؟ نکنه انتظار داری من برات برم خواستگاری ؟
-نه ولی می خوام اجازه بدی بیام خواستگاری.
به حرکت ادامه دادم و به صدای کفش هامون که روی پیاده رو سکوت می شکست گوش سپردم . من در تلاش واسه رهایی از دودلی و تردید و در انتظار پاسخ یکی بهم نهیب زد که :
«قبول کن و بزار آرش بشه فرشته نجاتت از اون خونه »
و یکی دیگه توی وجودم ندا سرداد که :
«پس احساست چی ؟عشقت ؟ و پدرام ، چطوری ساده از اونها می گذری ؟»
« دیوونه ، تو چطور این موقعیت خوب رو به خاطر مرد بی احساسی مثل پدرام از دست می دی ، مگه نمی بینی چطور ساده از کنارت می گذره .»
« ولی همین که حضورش رو کنارم حس می کنم و می دونم متعلق به هیچ کس نیست برام کافیه . من به همین راضی ام .»
- نگفتی پریا ! تکلیف من چیه ؟
-من ..راستش ... نمی دونم چی بگم .
-خوب طبیعیه . تقصیر منم هست ، خیلی بی مقدمه و غیر منتظره پیشنهادم رو مطرح کردم .
دنبال بهونه گشتم :
-ولی تو هنوز یک سال دیگه درس داری .
-فکر اونجاشم کردم ، می خوام انتقالی بگیرم .
-تو که همیشه می گفتی عاشقه شیرازم .
-آره ولی عشق تو در اولویت قرار داره ، می دونی پریا دوست دارم هر روز توروببینم .
تو دلم گفتم :« بیچاره چقدر به خودش وعده داده »
پیچیدیم تو کوچه ، ماشین پدرام رو دیدم که وارد خونه شد .پاهام بی اراده سست شدند .
-چی شد پریا ، حالت خوب نیست .
-خوبم .
روبه روم ایستاد و گفت :
-خوب دیگه ، من اینجا می ایستم تا تو بری خونه .
-ممنون آرش ، خوشحال شدم دیدمت .
-ولی نه به اندازه من .
شونه هاموبالا انداختم : شاید و دست بردم و چادرم رو که داشت از سرم می افتاد ، روی سرم مرتب کردم .
-خیلی از چادر سر کردنت خوشم اومد ، دوست دارم بعد از ازدواج هم چادر سرت کنی .
-ولی من که هنوز قبول نکردم .
-وقتی به طور رسمی اومدیم خونتون ، اون موقع قبول می کنی .
اومدم بگم نه ، که دستش رو گرفت جلوی صورتم .
-نه، دیگه هیچی نگو ، بقیه اش دیگه دست مامان و بابم رو می بوسه .
-ولی آخه ..
- نمی دونم ، همه چی رسم و رسوم داره ، خوب مامان و بابای منم همه اینها رو می دونن ، هر چی باشه یه بار عروس گرفتن ویه دختر شوهر دادن .
-تو نمی ذاری من حرف بزنم .
-همه حرف هامون رو وقتی اومدم خونتون می زنیم ، حالا زودتز برو تا داییت یا دخترش برات درد سر درست نکردن .
بدو ن اینکه موفق شده باشم حرفم رو بزنم ، ازش خداحافظی کردم . برام دست تکون داد، به سمت خونه راه افتادم .درو که باز کردم ، برگستم و نگاهش کردم . برام دست تکون داد،منم جوابش رو با تکون دادن دستم دادم و رفتم تو حیاط .


رزیتا 04-13-2011 03:39 PM

« بیست و ششم »

فکر نمی کردم آرش به این زودی اقدام کنه .خیال می کردم حداقل یک هفته طول می کشه تا بخوان تماس بگیرن و قرار بزارن ، ولی انگار خیلی عجله داشتن یا آرش بود که خیال داشت زود همه چیز تموم کنه ، یا بابا بود که می خواست زودتر از شر من خلاص بشه .
به خیال اینکه یه هفته واسه فکر کردن فرصت دارم و می تونم تا اون موقع یه جواب و دلیل قانع کننده ای واسه آرش پیدا کنم ، چیزی نگفتم و اجازه دادم تا با خانواده اش در میون بزاره ، به این امید که مورد پسند مادر نباشم و یا بتونم تو این مدت ، یه راهی واسه قانع کردن آرش دست و پا کنم .
شراره درو باز کرد واومد تو :
-چه کار می کنی پری ، زود باش همه منتظرن
-تو برو ، من دارم می آم
با تردید نگام کرد وگفت :
-کمک نمی خوای ؟
-نه گفتم که برو ، من خودم می آیم .
سرش رو پایین انداخت و گفت :
-نمی خواستم ناراحتت کنم ، فقط به من گفتن صدات کنم همین !
با شرمندگی نگاش کردم :
-معذرت می خوام دست خودم نبود .
-مهم نیست ، بلند حرف بزنی بهتر از اینکه که اصلا حرف نزنی .
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت .
دوباره برگشتم و وروبه روی آینه قرار گرفتم . ساده ترین لباسم رو پوشیده بودم . صورتم از سه روز پیش لاغرتر شده بود .سه روز بود از اتاق بیرون نرفته بودم و درست و حسابی غذا نخورده بودم .اصلا دلم نمی خواست با پدرام روبه رو بشم ، انگار اونم این بار همین احساس رو داشت ، چون بر عکس همیشه نه برام سینی غذا رو آورد و نه به خوردن ترغیبم کرد .فقط شراره بود که گاهی بعد از رفتن بابا ، برام غذا می آورد و وادارمی کرد به زور هم که شده چند لقمه بخورم . انگار اونم می ترسید جلوی بابا بهم محبت کنه .
به چشمام که پایینش یه هاله کبود نقش بسته بود ، نگاه کردم :
« این همون چشمائیه که یه روز بابودن تو برق خوشبختی داشتن مامان همه کسم بودی ، همه وجودم و معنی خوشبختی بر باد رفته ام »
شال سبز رنگم رو که همه می گفتن رنگش اصلابهت نمی یاد ، پوشیدم با بلوز قرمز و دامن مشکی بلند و گشاد و صندل های سفید خودمم تو اینه از تیپم خنده ام گرفت . دلم می خواست جلوی اونها یه دختر ساده و شایدم عقب افتاده جلوه کنم .ولی انگار یه چیزی کم داشتم . یه خورده جلوی آینه خودم ورانداز کردم و آخرش شالم رو در اوردم و موهای بلندم رو با یه گیره وسط سرم جمع کردم ، تا از زیر روسری حسابی قلمبه بزنه بیرون ، طوری که حسابی تو ذوق بزنه ، شالم رو خیلی مسخره دور سرم پیچیدم.
درست شده بودم شبیه دخترای دهاتی ، فقط اگه لپام رو هم قرمز می کردم همه چی کامل بود . دستم رفت طرف جعبه لوازم آرایشی که مدت ها بی استفاده داخل کمد مونده بود ولی بعد پشیمون شدم ، یعنی از عکس العمل بابا ترسیدم . ولی در عوض ادکلن بدبویی رو که آرمان توی یکی از تولدهای دورغین برام خریده بود برداشتم و حسابی به خودم پاشیدم . حتی خودم هم از بوی نفرت انگیزش حالم بد شد .عجب سلیقه ای داشت ، خوب با اون تیپ و قیافه ای هم که داشت ازش بعید نبود .ادکلن رو انداختم تو کمد و اومدم درشو ببندم ، که چشمم خورد به شلوار راحتی که چند سال پیش خریده بودم . یه شلوار آبی روشن با گل های ریز سورمه ای و قرمز .
دوباره از اون فکرای مخصوص خودم افتاد به کله ام . شلوار و یه جفت جوراب سفید بلند و نازک هم از تو کمد برداشتم . شلوار روپوشیدم و جوراب ها رو روش پام کردم وتا نزدیک زانوم بالا کشیدم . وقتی جلوی آینه ایستادم ، خودم از خنده رودبر شدم . کمر دامنم رو هم تا کردم بالا کشیدم تا جوراب ها و شلوارم وموقع راه رفتن دیده بشه . ولی صندل هام خیلی شیک بودن،باید یه فکری براشون می کردم ،وچی بهتر از دمپایی های حمام که از دو جا روش ترک خورده بود و موقع راه رفتن روی سرامیک ها حسابی صدا می داد .
خوب دیگه همه چی کامل بود . دوباره خودم روتو آینه نگاه کردم ، حیف شد اگه صورتم رو هم قرمز می کردم دیگه عالی بود ، ولی بابا ...
-بی خیال پری ، مثلا فکر می کنی با همین لباس ها کم چیزی در انتظارت ، تو که آب از سرت گذشته این نمایش رو کامل کن .این طوری به اونم نشون بده که علاقه ای به آرش نداری .
بالاخره جعبه لوازم آرایشم رو برداشتم و با مهارت گونه هامو سرخ کردم و با خط چشم چند تا نقطه سیاه بزرگ روی دندون هام گذاشتم ،، تا حسابی تو ذوق بزنه و بعد در حالی که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم از در بیرون رفتم .
از پله ها که پایین میرفتم صدای صحبتشون رو شنیدم .مثل همیشه بابا رشته سخن رو به دست گرفته بود
-خوب در خوبی پسر شما شکی نیست
صدای مردانه و جا افتاده ای حرف بابا رو قطع کرد :
-شما لطف دارید جناب مهربان ، اینقدرهام که شما می فرمایید قابل ستایش نیستیم .
باخودم فکر کردم ، اگه اون ماشین مدل بالای چند میلیونی جلوی در پارک نشه بود ، بازم بابا این حرف ها رو می زد .
شراره از آشپزخانه اومد بیرون و چشمش افتاد به من . سینی چایی رو همون جا روی اپن گذاشت و با چند قدم سریع خودشو رسوند به من .
-خدام مرگم بده پری ، این چه قیافه ای یه ؟
شروع کردم بالکنت حرف زدن :
-خوب ...مگـ...گـ...ه...چـ چـ چـ ...مـ..مـ مـه؟
با دست زد توی صورتش:
-خاک بر سرم پری ،تورو خدا آبرو ریزی نکن .
شورع کردم به خندیدن :
-وا آبرو ریزی چیه ؟
-این چه قیافه ای یه ! به خدا مسعود می کشتت.
-بزار بکشه ، ولی من به زور شوهر نده . شراره مگه من چند سالمه ؟ هان ! چرا اینقدر واسه شوهر دادن من عجله دارید ؟ چرا هر کسی در می زنه فوری در رو باز می کنید و می گید بفرمائید .
-باشه هر چی تو بگی ، حالا برو بالا لباستو عوض کن ، بعدا حرف می زنیم .
-نه دیگه شراره جون ، خیلی دیر شده ، بزار برم تو سالن .
با دست راهم رو بست و هولم داد طرف پله ها :
-همین جا بمون ، تا من بیام .
روی پله ها نشستم و دستم رو زدم زیر چونه ام و از توی آینه قدی کنار دیوار سعی کردم مهمون رو بشمارم . آرش درست رو به روی ورودی آشپزخانه بود و سرش رو انداخته بود پایین . اونقدر مظلوم نشسته بود ، دلم براش سوخت و دوباره عذاب وجدان گریبان گیرم شد .
کنارش یه خانوم چادری که فقط از ترکیب صورتش چشمانش و نصف بینی قلمیش معلوم بود ، نشسته بود وحدس زدم مادرش باشه و بعد یه دختر تقریبا بیست و سه چهار ساله با چادر عربی کنار مادرش بود و این طرف آرش هم پدرش با کت و شلوار مشکی ، موهایی جوگندمی و عینکی خوش فرم داشت با پدرام صحبت می کرد .
تصویر شراره و متعاقب اون پدرام ، دیدم رو تار کرد . شراره دست پدرام رو گرفت کشید پشت دیوار سالن ، یعنی روبه روی من و درست مقابل پله ها
-پدرام ، تورو خدا نگاش کن.
پدرام سرش رو بلند کرد تا چشمش افتاد به من ، پکی زد زیر خنده . دستش رو جلوی صورتش گرفت ، تا صدای خنده اش جلب توجه نکنه . منم با خنده اون خندیدم . شراره که داشت از خشم منفجر می شد گفت :
- نگفتم بیای اینجا بخندی ، به نظرم هیچم خنده دار نیست.
به زور جلوی خنده اش رو گرفت و گفت :
-نگاش کن کجاش خنده دار نیست .
و بعد رو کرد به من و گفت :
-فقط یه ظرف اسپند کم داری ، تا بشی مثل کولی های سر چهار راه ها .
نگاش کردم و خوشحال بودم از اینکه ، این کارم حداقل اون خندونده
-پدرام ، جان شراره بهش بگو بره لباساشو عوض کنه ، به حرف من گوش نمی ده .
-چی باعث شده فکر کنی ، به حرف من گوش می ده .
-من نمی دونم ، ولی راضیش کن . این جوری آبرو ریزی می شه .
- من با چه زبونی بگم قصد ازدواج ندارم .
-چرا به من می گی برو به بابا ت بگو .
-به قول پدرام خان چی باعث شده فکر کنی اون به حرف من گوش می ده .
-نمی دونم پری ، ولی من اجازه نمی دم این جوری بری تو سالن .
از رو پله بلند شدم و گفتم :
-وا مگه چمه تازه ، اینجا رو ندیدی .
از پله ها پاین پریدم و گوشه دامنم رو گرفتم و چرخ زدم :
-خاک تو سرم پری ، زده به سرت
پدرام موبایلش رو ازتو جیبش بیرون کشید و گفت :
-بزار چند تا عکس ازبگیرم .
منم مثل مانکن ها ژست های مختلف می گرفتم و ادهای خنده دار در می آوردم و این وسط ، قیافه شراره دیدنی بود . تکیه داده بود به نرده ها و با تاسف به ما نگاه می کرد .
صدای مادر آرش برای اولین بار شنیده شد .
-پس این عروس خانم کجاست نمی آد ما زیارتش کنیم .
بابا با صدای بلند خطاب به شراره گفت :
-خانوم ، لطف کن و پریا رو صدا کن .
شراره درحالی که سعی می کرد لرزش صداش رو پنهان کنه و گفت :
-چشم آقا مسعود ،الان می آد .
بعدرفت طرف پدرام و گوشی رو از دستش بیرون کشید.
-بس کن پدرام ، تو دیگه چرا به بچه بازی های این می خندی .
-خوب چه کار کنم ، این خودشو شکل دلقک ها کرده که ما بهش بخندیدم غیر از اینه ؟
-من نمی دونم ، تو می دونی و این . خودتون جواب مسعود رو بدید من که رفتم .
بعد رفت وسینی رو برداشت و بر گشت تو آشپزخانه ، تا چایی های سرد شده رو عوض کنه . با چشم رفتنش رو دنبال کردم ، در حالی که سنگینی نگاه پدرام رو روی صورتم حس می کردم .
- چند ساعت جلوی آینه بودی ؟
خندیدم :
-به ساعت نرسید .
روی پله اخر نشستم و اونم کنارم نشست .
-نمی خوای بری حاضر شی ؟
-من حاضرم .
برگشت و نگام کرد .
-این طوری ؟
انگار نگام قفل شده بود تو نگاش . بعد از سه روز دوباره چشای خوش رنگش داشت با رنگی از مهر نگام می کرد . آهسته چشمامو رو هم گذاشتم و قبل از اینکه متوجه او دو تا قطره اشکی که از زیر پلک هام بیرون پریده بودن بشه ، رومو برگردوندم .
-پری ؟ نگام کن .
با انگشت اشکامو پاک کردم و برگشتم طرفش :
-چرا به بخت خودت لگد می زنی ؟
-بخت ؟
-مگه غیر ازاینه که تو به خاطر اون چادری شدی ؟
با چشمایی گرد شده نگاش کردم .
-یعنی شما فکر کردید ، من به خاطر اون چادر سر کردم
بلند شدم و گفتم :
-واسه خودم متاسفم فکر می کردم حداقل شما یکی منو درک می کنید .
روبه روم ایستاد و گفت :
-آروم حالا فکر می کنن می خواهیم به زور شوهرت بدیم.
نگام رو انداختم تو چشاش :
-غیر از اینه .
-یعنی می خوای بگی تو واون ..
-نه پدرام نه به خدا بین ما هیچی نیست . یعنی خیلی وقته که ازش بی خبر بودم ، اون روزم خیلی اتفاقی دیدمش ، ما با هم قرار نداشتیم به خدا اشتباه می کنی .
-خیلی خوب آروم باش .باور کردم ، اینقدر هم قسم نخور .
-نه تو فکر می کنی دارم دورغ می گم ، واسه تبرئه خودم ، ولی اینجوری نیست به خاک مادرم ..
انگشتش رو گذاشت رو لبش و گفت :
-هیس !آروم تر ،ابروریزی نکن .
سرم رو پایین انداختم و اجازه دادم اشکام خالصانه بی گناهی ام رو ثابت کنن.
-حالا مثل یه دختر خوب ، برو بالا و لباست رو عوض کن خوب !
با التماس نگاش کردم :
-تو که نمی خوای مسعود دوباره ...
-نه ولی ...
-فعلا برو لباست رو عوض کن ، بعدا در این باره صحبت می کنیم . فقط زود باش، پنج دقیقه بیشتر وقت نداری .
-سعی می کنم .
-سعی نکن ، عجله کن .
از پله ها بالا دویدم و چون اون ازم خواسته بود ، بر خلاف میل خودم به سرعت لباس هایم رو عوض کردم و با یه دستمال سریع گونه های سرخم رو پاک کردم و دندون هام رو تمیز کردم . جلوی آینه روسریم رو سرم مرتب کردم . همون روسری بود که پدرام برام خریده بود ، بهترین هدیه زندگیم .


رزیتا 04-13-2011 03:40 PM

« بیست و هفتم »

وارد پذیرایی که شدم ، اول نگام با نگاه آشنای اون تلاقی کرد . با نگاش سر تا پام رو برانداز کرد وبعد لبخندی از رضایت روی لباش نقش بست ، لبخندی به روش پاشیدم و آهسته سلام کردم . همه متوجه حضورم شدن . شراره که فکر نمی کرد به این زودی بتونم تغییر لباس بدم ، گل از گلش شکفت و آشکارا نفس راحتی کشید :
-بیا عزیزم ، بیا پیش خودم بنشین .
همون طور سر به زیر رفتم و کنارش نشستم . مادر آرش نگاشو زوم کرده بود روی صورتم . صدای آهسته اش رو شنیدم که رو به دخترش می گفت :
-ماشاالله ، نمی دونستم ارش اینقدر خوش سلیقه است .
زیر چشمی نگاشون کردم . آرشم داشت زیر چشمی منو می پائید .
-خوب عروس خانم ، به ما افتخار دادید .
باصدایی که به زور به گوش خودمم می رسید گفتم :
-خواهش می کنم ، شما لطف دارید .
لحظه ای سکوت برقرار شد وبعد پدر آرش رشته سخن رو به دست گرفت :
-خوب با اجازه آقای مهربان ، می ریم سر اصل مطلب .
بابا روی مبلش جا به جا شد و با لبخند گفت :
-اختیار دارید ، بفرمائید .
آقای یزدانی دستش را روی شونه آرش گذاشت و گفت :
این آقا آرش ما که معرف حضورتان شدن بیست و چهار سالشه و در حال حاضر دانشجوی معماری شیرازه . البته اگه خدا بخواد قراره انتقالی بگیره واسه تهران و این یکی دو سال باقی مونده رو به امید خدا اینجا باشه . گویا دختر خانوم شما رو توی پارک دیدن و پسندیدن و بعد ایشون رو تا اینجا تعقیب کردن .
بعد خندید و ادامه داد :
- خوب اینم یه راهشه دیگه . حالا ما هم در خدمتیم . دختر و پسر مال خودتون ریش وقیچی هم دست شما .
شراره گفت :
-شما لطف دارید ، باعث افتخار ماست که با خانواده شما وصلت کنیم . ولی خوب این میون یه مسائلی هست که باید مطرح بشه .
- مادر خدمتیم ، بفرمائید .
-خوب منظورم خونه وماشین و امکانات رفاهیه .
-عرضم به حضورتون ...
دیگه چیزی از صحبت هاشون نفهمیدم .نگام فقط به پدرام بود ، که روبه روم نشسته بود و جدا از جمع خودش رو با دسته کلید تو دستش سرگرم کرده بود .اگه یه لحظه سرش رو بلند می کرد ، نگاه بی قرارم رو می دید که چی جوری روی صورتش نشسته .
-پاشو دیگه پری
نگاهم رو از صورت اون جدا کردم و به شراره دوختم :
-پاشم چی کار کنم ؟
لبش رو به دندان گزید و آهسته گفت :
-معلوم هست حواست کجاست ؟ بابات می گه بلند شو با آقا آرش برید یه جا صحبت کنید .
-کجا ؟
با آرنج زد تو پهلوم :
- معلوم هستت کجایی ؟ خوب بلند شو برین تو حیاط .
با تردید از جا بلند شدم و به جای آرش به پدرام خیره شدم .دلم می خواست از نگام بخونه که آرزو داشتم اون به جای آرش می بود . دلم می خواست ازش اجازه بگیرم . انگار از نگاهم خوند ، چون با سر کارم تایید کرد .سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و بعد با لبخند به من اجازه رفتن داد. لبخندی به روش پاشیدم و به سمت آرش که منتظرم ایستاده بود برگشتم .
-چه حیاط با صفایی دارید .
نگاه بی تفاوتم رو به صورش دوختم و گفتم :
-حق با شماست .
به سمت من متمایل شد وکمی خودمونی تر نشست و گفت :
-می دونی ، الان دیگه تو چند قدمی آرزوهام ایستادم ، فقط کافیه دستم رو دراز کنم تا بگیرمش تو مشتم .
به صورت شادابش لبخند زدم .
-وای پریا ! نمی دونی تا تو بیای تو سالن من چی کشیدم .
-چطور مگه ! به زنجیرت کشیده بودن ؟
خندید :
-نه ولی خوب ، خودت که پدر و مادرم رو دیدی ، ما یه خانواده معتقدیم . وقتی اومدیم تو ومامانت رو ، آخ ببخشید زن بابات رو با اون لباس ها و آرایش و موی باز دیدیم ، همه جا خوردیم . پیش خودم مرتب می گفتم ، الانه که تو هم با سر وضع مشابه بیای بعد دیگه بقیه اش رو خودت حدس بزن .
تو اون مدت که انتظار اومدنت رو می کشیدم ، با خودم فکر کردم نکنه تو این مدت تورو خوب نشناختم ، ولی وقتی یاد حجاب و چادرت می افتادم دلم آروم می گرفت .
نمی دونی مامان چطوری هی با چشم و ابرو به شراره اشاره می کرد ، ولی من بی توجه به اونها نشستم و منتظر تو شدم ، چون مطمئن بودم منو روسفید می کنی و به دل مامانم هم می شینی ، خوب نتیجه رضایت بخش بود .
-تو ازکجا می دونی ؟
-از نگاه تحسین برانگیزش . تو متوجه نبودی ولی من می دیدم که چطوری تحسین برانگیز نگاه می کردن .
-ببین من نمی خوام ناامیدت کنم ، ولی دوست دارم بدونی که منم تا چند ماه پیش مثل شراره بودم .
-سر به سرم می ذاری.
سرم رو تکون دادم :
- نه تو حق داری اینا رو بدونی .
-درسته ، ممنون که بهم گفتی ، من همین سادگی و صداقتت رو دوست دارم . در ضمن گذشته تو به من ارتباطی نداره مهم نیست گذشته تو چی بوده ، مهم اینه که تو فهمیدی و متوجه شدی راهی که می ری خطاست .
-درسته و من برای همه تغییرات دلیل دارم که اگه این دلیل نبود شاید ..
بلند شد و پشت به من ایستاد و به نرده های تراس تکیه زد . آه بلندی کشید و گفت :
-حدس می زدم ، ولی مرتب به خودم می گفتم که فقط دارم تصور می کنم ، چون عاشقم حسود شدم و همه رو رقیب خودم می بینم ، رقیبی که می خواد تو رو ازم بگیره .
-آرش ! من ...
-چرا حرفت رو کامل نمی کنی ؟
-واسه همه چی متاسفم .
-اون داییت نیست ! درسته ؟!
جواب ندادم . برگشت رو به روم نشست :
-پرسیدم داییت نیست ، درسته ؟چرا جوابم رو نمی دی ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
- نه ،اون فقط برادر شراره است .
-حدس می زدم .
به عقب متمایل شد وبه پشتی صندلی تکیه داد :
-حدس می زدم ، از برخورد دیروز و اینکه چطور دیدن تو اون تو پارک برات گرون تموم شد و تمام هوش و حواست رو برد از نگاه های امروزت که چطور فقط روی صورت اون بود و دست اخرم برای صحبت با من از اون اجازه گرفتی .
-من ... متاسفم .
-همین ؟ یعنی فکر می کنی همین جمله کافیه .
-بارها خواستم بهت بگم اشتباه می کنی و من اینجور تو فکر می کنی نیستم و احساسم هم مثل و رنگ احساس تو نیست ، ولی نتوستم .آرش تو برام مثل برادری بودی هیچ وقت نداشتم . با تو ، عمق تنهائیم رو حس نمی کردم .
-خیلی دوستش داری ؟
چشمامو آهسته رو هم گذاشتم ، دو تا قطره اشک سر خورد و افتاد رو گونه هام
-اون چی ؟ اونم دوست داره ؟
سرم رو حرکت دادم :
-نه ، یعنی نمی دونم . مطمئن نیستم .
-ولی من یه چیزی رو خوب مطمئنم
نگاه منتظرم رو به صورتش دوختم :
-هیچ کس ، مثل من نمی تونه دوست داشته باشه .
سرم رو پایین انداختم وآهسته زمزمه کردم :
-متاسفم .
چی می تونستم بگم غیر از این .
-نه ، تو چرا اظهار تاسف می کنی ؟من باید متاسف باشم که تموم این مدت نتوستم ذره ای محبت و علاقه رو تو دلت بکارم . الانم ازت نمی پرسم چرا تموم این مدت با احساسم بازی کردی یا اینکه بخوام التماست کنم که بهم جواب رد ندی ، الانم فقط می خوام بگم عاقلانه تصمیم بگیر و کاری رو بکن که عقل و احساست با هم قبولش دارن . برو دنبال دلت ، ولی عاقلانه .
بعد اهی کشید و گفت :
-خوب ، فکر کنم من اینجا دیگه کاری نداشته باشم .
بلند شدم و با نگرانی پرسیدم :
-می خوای به اونا چی بگی ؟
-تو نگران نباش ، خودم درستش می کنم .
بعد بلند شد روبه روم ایستاد :
-برات از ته دل آرزوی خوشبختی می کنم .
-می تونی منو ببخشی .
- تو کاری نکردی که بخوام ببخشمت . مقصر من بودم که نتونستم تورو به خودم علاقه مند کنم .
آرش اگه اون تو زندگیم نبود ...
-درباره محالات حرف نزن .
-نمی دونم چی بگم .
-همیشه اینو یاد داشته باش زیر این گنبد هفت رنگ یه نفر هست ، که همیشه به یادته و برات آرزوی خوشبختی می کنه .
اینو گفت و رفت طرف در . جلوی درلحظه ای ایستاد بعد برگشت و آهسته گفت :
-اگه یه روزی پشیمون شدی من منتظرم ، واسه همیشه منتظرت می مونم تا برگردی .
من توی نگاهش غمی رو می دیدم که هر لحظه بیشتر اونو توی خودش غرق می کرد .
نیم ساعت بعد خونه از حضورشون خالی شده بود .اونها رفتن تا هفته بعد تماس بگیرن واسه جواب و من مطمئن بودم رفتن اونها برگشتی نداره .
روی مبل نشستم و به ظاهر خودم رو با تلویزیون سرگرم کردم ، ولی ذهنم وهمه حواسم متوجه پدرام بود ، که داشت سارا رو می خوابوند . شراره همین طور که پیش دستی ها رو از روی میز ها جمع می کرد گفت :
-چه خانواده خوبی بودن
پدرام با سر تایید کرد وگفت :
-حق با توئه .
-من مطمئنم که خیلی زود برمی گردن .
-حالا تو از کجا اینقدر مطمئنی ،هنوز که خبری نیست . تو همون جلسه اول که کارو تموم نمی کنن .
شراره بالبخند نگاهش کرد وگفت :
-ندیدی چطور چشمای مامانش داشت دودو می زد ؟ فکر کنم کم کم باید خودمون رو آماده کنیم .
پوزخندی زدم واز جا بلند شدم :
-اِ ، به همین راحتی بریدید و دوختید .
شراره با لبخند نگام کرد و گفت :
-کی بهتر از آرش عزیزم ، به نظر من که از همه لحاظ قابل تایید بود .
-خوب مبارکتون باشه ،به پای هم پیر شید .
پدرام زد زیر خنده ، شراره با خشم نگاش کرد و گفت :
-اینقدر به روش نخند پدرام ، بذار یه کم جدی صحبت کنیم .
بعد رو کرد به من و گفت :
-یعنی می خوای بگی ..
-من چیزی نمی خوام بگم .
-پری مسخره بازی در نیار ، می دونی اگه مسعود بفهمه ..
-بسه دیگه شمام . هی آقا مسعود رو کردید پتک و می زنید تو سر من . اگه مسعود بفهمه ، اگه مسعود بفهمه . مگه اون می خواد شوهر کنه .
-من نمی دونم ، این تو و اینم بابات . اگه جرات داری یه عیب و ایرادی روی این یکی بذار .
-چشم خودم بهشون می گم ، حالا کجاست؟
-کی ؟
-آقا مسعود ؟
-رفت شرکت .
کنترل رو پرت کردم روی مبل :
-هر وقت اومد ، خودم بهش می گم الانم دیگه حوصله شنیدن هیچی رو ندارم ، می رم بخوابم . برگشتم و رفتم طرف پله ها که صداش مانع رفتنم شد .
-پریا !
برگشتم طرفش ، سینی رو از روی میز برداشت و بلند شد :
- تو چیزی بهش نگو ، خودم درستش می کنم.
لبهام با لبخندی از هم باز شد ، ولی زبونم برای تشکر نچرخید !


رزیتا 04-13-2011 03:41 PM

« بیست و هشتم »

نمی دونم شراره چطوری بابا رو راضی کرده بود ، که من حالا حالا ها خیال ازدواج ندارم .
هر چی بود موضوع بدون سر وصدا خاتمه پیدا کرد و اون وموقع من بیشتر به سلطه شراره روی بابا ایمان پیدا کردم .
بعد از جریان آرش ، رفتار پدرام تغییر کرد . مثل اوایل کم محلی نمی کرد ، ولی اونقدر خودش رو توی کار غرق کرده بود ، که من هیچ سارا رو هم از یاد برده بود . گاهی اوقات آخر شب به خونه می رسید و اون وموقع سارا بعد از گریه از سر دلتنگی خوابش برده بود . اغلب شب ها دیر به خونه می اومد و اگه سارا خواب هم نبود ، اونقدر کسل و افسرده بود که بچه جرات نزدیک شدن به بابای اخمو و افسرده اش نداشت .
نمی دونم چقدر توی شرکت کار بود ، که از صبح تا اون موقع شب سرش رو گرم می کرد . اصلا مگه غیر از اون کسی اونجا نبود ؟
وابستگی سارا روز به روز به من بیشتر می شد . وقتی من این وابستگی رو می دیدم ، نیاز سارا به داشتن یه مادر حس می کردم . درد من و اون مشترک بود ، ولی اون بیشتر از من الان به وجود مادر نیاز داشت.
نمی فهمیدم این تغییر رفتار واسه چیه ؟یعنی هنوز از دست من ناراحت بود ، ولی جریان آرش که تموم شده بود . شایدم اون متوجه احساس من شده و با این رفتار و کم محلی ، می خواد بهم بگه احساسم راه اشتباه رو رفته ! گاهی فکر می کردم اگه سارا نبود ، من چه جوری اون روزهای خسته کننده رو می گذروندم ، روزایی که واسه همه نوید بخش بهارو و نوروز بود و برای من نفرت انگیزترین فصل سال . هیچ وقت بهار رو دوست نداشتم . شکوفه ها و آواز پرنده ها هیچ وقت منو به وجد نمی آوردن ، در عوض همیشه از دیدن رنگ های زود و نارنجی برگ ها یه احساس قشنگ بهم دست می داد . همیشه با اومدن پاییز شاد بودم وبا رفتنش افسرده .
آهی کشیدم و از پشت پنجره بلند شدم :
-چرا من هیچ دوستی ندارم ؟چرا هیچ کس نیست تااین تنهایی رو باهاش قسمت کنم ؟و دوباره خودم به خودم جواب می دادم :چون تو بهترین دوست رو داشتی ، با بودن مامان تو دیگه به دوست احتیاج نداشتی .
دوران تحصیل رو نه به خاطر علاقه به درس یا به خاطر کاره ای شدن ، فقط به خاطر اینکه باید خوند و مدرک گرفت ، گذروندم . وگرنه من حتی حاضر نبود ثانیه ای از مامان دور باشم ، واسه همین هیچ وقت با کسی دوست نشدم . یادمه توی مدرسه همه از من به عنوان دختر مرموز دبیرستان نام می بردن . سکوت من وتنهایی که باهاش خو گرفته بودم خیلی ها رو کنجکاو کرده بود ، ولی من بی توجه به همه نگاه ها و کنجکاوی ها ، ساده از کنار همه دست هایی که فقط واسه سر در آوردن از کارها و رفتار مرموز من ، برای دوستی به سمتم دراز می شد ، می گذشتم .
لباسام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم . با وجود کشی که تازگی ها بهش دوخته بودم ، سر کردنش برام راحت تر شده بود . کیفم رو برداشتم و دسته پولی که پدرام دیشب بهم داده بود رو برداشتم و دست سارا رو بابی تابی جلوی در ایستاد بود گرفتم و رفتم پایین . سارا با وجود بی توجهی های پدرام بازم شادابی خودش رو داشت . فقط شب ها موقع خواب بهونه می گرفت ، اونم با خوندن یه شعر و یا کتاب فراموشش می شد .
-خاله برام عروسک می خری ؟
-آره عزیز خاله ، عروسکم می خرم برات . اصلا امروز هر چی بخوای برات می گیرم .پدرام شب گذشته بهم پول دادو وازم خواست امسال به جای اون ، زحمت خرید لباس برای سارا بکشم . هر چی اصرار کردم که خودش هم باید باشه ، قبول نکرد و گفت که سلیقه منو کاملا قبول داره و در ضمن به خاطر اینکه شب عید نزدیکه و سرشون شلوغه ، نمی تونه از کارهای شرکت دست بکشه و بیاد واسه خرید .
در حیاط رو بستم و زیر لب غریدم :
- آخه مگه خرید واسه یه بچه چقدر وقت می گرفت ، که نمی تونست بیاد .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم :
-مهم نیست ، هم فال هم تماشا . هم خرید کردم و هم سرم گرم شده .
اون روز تا غروب ، با سارا توی خیابان ها گشت زدیم . نهارو با هم بیرون خوردیم و بعد از ظهر دوباره خرید رو از سر گرفتیم ، تمام پول هایی که پدرام داده بود خرج کردم و دست آخرم رفتیم و بستنی خوردیم . ساعت نزدیک شش بود که برگشتیم خونه .سارا با وجود پیاده روی های زیادمون ، هنوزم پر انرژی بود مرتب برام حرف می زد . با یه دست خریدهارو گرفته بودم و با دست دیگه دست کوچیک سارا رو . هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت می رفت و من دوست داشتم زودتر به خونه برسیم .
-خاله تو می گی اسم عروسکمو چی بذارم .
-هر چی دوست داری عزیزم . خودت چه اسمی دوست داری ؟
-پریا
خندیدم :
- می خوای اسم منو روش بذاری .
-آره خاله ، آخه من تورو دوست دارم .
-منم تورو دوست دارم
-آخه عروسک من هم مثل تو خوشگله .
-آره ، ولی تو از اون قشنگ تری و منم ...
صدای کلفت و خش داری ، حرفم رو نیمه تموم گذاشت .
-کجا خوشگله ؟ واستا با هم بریم .
بی توجه به اونی که می دونستم یکی از مزاحم های خیابونیه ، راهم رو ادامه دادم . بی اراده دست سارا رو محکم تر تو مشتم فشردم .
-وای خاله ، دستم درد گرفت .
-راست می گه خاله ، دستش درد گرفت ، ولش کن .
برگشتم طرفش :
-برو گمشو .
-او او ...هی کوچولو ، خاله ات چقدر بد اخلاق .
سارا نگاهی به من کرد و گفت :
-نه خاله ام خیلی هم مهربونه ، ببین چه عروسکی برام خریده .
با تحکم به سارا کوبیدم :
-سارا ! ساکت.
از لحن بلندم جا خورد ، ولیدنه بغض کرد نه اخم . دستش رو کشیدم و به سرعتم اضافه کردم ، ولی اون ول کن نبود . از خلوتی کوچه استفاده می کرد و پشت سرمون راه می اومد و مرتب حرف های زننده می زد .
-راسته که می گن ، هر چی دختر عشقیه زیر چادر مشکیه ؟
-خفه می شی یا نه ؟
-نه خانوم خوشگله .
-برو گمشو .
-نمی رم . می خوام بیام خونتون رو یاد بگیرم ، مامانم گفته عروس چادری می خواد .
سارا بالحن کودکانه اش پرسید :
-خاله می خوای عروش شی ؟
به جای من ، اون مزاحم جواب داد :
-آره عزیزم ، اونم یه عروس مامانی ، حالا اسم عروس خانوم چیه ؟
-خاله پریا
-به به ، چه اسم قشنگی .
دستش رو فشار دادم و کشیدم :
-سارا ساکت شو !
-وای خاله دستم شکست یواش تر !
-راست می گه خاله پریا ! راستی چه اسمی داری پریا !
دیگه چیزی تا خونه نمونده بود ، به سرعت قدم هام اضافه کردم تا زودتر خودمو به خونه برسونم و از شر اون راحت بشم .
-دست از سرم بردار عوضی .
-شرمنده ام می کنی ،با این هم احترام .
-گورتو گم کن ، احمق بی شعور .
-خواهش می کنم ، این چه حرفیه . در خدمتتون هستیم .
-خاله خسته شدم .
-اِ وا خاله پریا ، خسته شده بیا بغل من عمو .
-برو گمشو کثافت .
خم شدم و سارا رو بغل کردم . یه دستم پراز نایلون های خرید بود و نگه داشتن سارا بایه دست برام سخت بود ، به خصوص اینکه اون عروسک بزرگش رو هم بغل زده بود ومن چادر سرم بود . چند قدم بیشتر نرفته بودم که چادر از سرم افتاد دور کمرم :
-آخه تورو به چادر سر کردن ! حیف اون هیکل قلمی نیست که زیر چادر قایم می کنی ؟
سارا رو گذاشتم زمین و چادرم رو سرم کردم و دوباره دست سارا گرفتم :
-بیابریم
-به خدا قول می دم برات یه خونه بگیرم ، تا از این در به دری و چادرنشینی راحت بشی .
خودشو رسوند کنارم و قدم هاشو با من هماهنگ کرد :
-ببین پریا ، یه کم با ما را بیا ، قول می دم ...
ایستادم و با تحکم گفتم :
-برو گمشو . زبون آدم حالیت نمی شه ؟
-آخه تو که آدم نیستی ، تو فرشته ای .
بعد غش غش خندید
-چی از جونم می خوای ؟
دستش رو آورد تا دستم رو بگیره
-تو رو خدا می خوام پریا خانوم .
دستم رو که دست سارا توش بود ، کشیدم عقب .
-بکش دستتو . الانم راهتو می گیری و گم می شی ، وگرنه ...
-وگرنه چی ؟ چه کار می کنی جوجه !
یه صدا از پشت سر گفت :
این کارو
و بعد مشتی بود که تو صورتش فرود اومد .
خودمو کشیدم کنار به پدرام که رو در روی اون ایستاده بود ، خیره شدم :
-خدای من ، این دیگه از کجا پیداش شد ! حالا اون در مورد من چی فکر می کرد ؟در مورد منی که پرونده های سیاهی داشتم .
-هورا بابا پدرام ، بزن بزن
پدرام در حالی که دست های اون مزاحم رو ، توی مشت هاش گرفته بود فریاد زد :
-شما برید خونه
ولی من انگار قدرت حرکت نداشتم ، مات و مبهوت ایستادم و فقط به اونها نگاه کردم .
-مگه با تو نیستم ، گفتم برو تو .
تو همون لحظه اون مزاحم از غفلتش استفاده کرد ومشت محکمش رو روی صورت پدرام فرود آورد . دست سارا رو رها کردم و بی اختیار به سمتش دویدم
-پدرام
–تو جلو نیا ، برو تو خونه ، همین الان .
برگشتم دست سارا رو گرفتم و بی توجه به نایلون های خرید ، همون طور وسط کوچه رها شده بودند ، رفتم طرف خونه . بادست های لرزون کلید رو از تو کیفم در آوردم و وارد حیاط شدم .
همه وجودم می لرزید . از ترس بود یا احساس گناهی که به دلم هجوم آورده بود ، نمی دونم .
-چرا پریا !چرا احساس گناه ؟تو که کاری نکردی ، اون خودش چشم داشت و همه چیز دید .
با پاهای لرزونم چند قدمی جلو رفتم و بعد کنار درخت بید مجنونی که سخاوتمندانه بازوهاشو به دست باد سپرد بود ، زانوهام سست شدن و روی زمین نشستم . بغضم شکست و گرمی اشک رو روی گونه های تبدارم حس کردم .
-من چقدر بد شانسم .
سارا روی زانوهام نشست و با دست های کوچیکش اشکامو پاک کرد .
-چی شده خاله ! چرا گریه می کنی ؟
مات ، فقط نگاش کردم . صدای فریاد قطع شده بود .
-چون بابا سرت داد زد گریه می کنی ؟
اشکام شدت گرفت . صدای در حیاط نگامو به سمت پدرام منحرف کرد . با عصبانیت جلو اومد و نایلون های خرید رو که همون جا وسط کوچه رها کرده بودم ، با خشم به سمتم پرتاب کرد .
سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم ، اصلا توان حرف زدن نداشتم . سر سارا داد کشید :
-برو تو سارا .
سارا هم که عصبانیت رو از تو کلامش فهمیده بود پا به فرار گذاشت . من موندم واون . صدای ضربه های بی قرار قلبم رو می شنیدم ، نفس کشیدن برام سخت بود . انگار که قرار بود یه اتفاقی بیفته . با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم ، گرمی دستش رو روی گونه ام حس کردم . نگاه تار از اشکم رو به صورتش دوختم و بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم و در حالی که دستم رو روی گونه داغم می ذاشتم ، چشمم خورد به پشونی ورم کرده اش که یادگاری از درگیریش با اون مزاحم بود .
-گاهی فکر می کنم حکمت خدا چیه ؟اونی که اینقدر پاکه، فرصت زندگی نداره ،ولی اونی که ..
یعنی چی ؟یعنی می خواست بگه من .. بازم داشت منو با سوزان مقایسه می کرد . خواستم از خودم دفاع کنم ، ولی تادهانم رو باز کردم ، سیلی دومش روی صورتم فرود اومد .
-خفه شو ! نمی خوام حرف بزنی .
بعد دستش رو برد و چادرم رو از سرم کشید .
-حیف این چادر که قداستش رو زیر سوال می بری ! تو فکر می کنی می تونی زیر این چادر هر کثافت کاری که خواستی بکنی ؟ فکر کردی زیر پوشش اون می تونی کارهات رو پنهان کن ؟ نگفتی آبرو رو که داره می ریزه ، کجا می تونی قایم کنی ؟
شوری خون رو توی دهنم حس کردم . احساس درماندگی ، تا عمق وجودم رو سوزند .
باید از خودم دفاع می کردم نباید اجازه می دادم هر حرفی بهم بزنه و هر لقبی رو بهم بچسبونه با پشت دست خونی رو که گوشه لبم جاری شده بود پاک کردم و تقریبا فریاد زدم :
-تو هم که هیچ فرقی با اون نداری ، تو هم مثل اون نامرد ، فقط از مردی دستت روی زن بلند کردن و فریاد زدن رو یاد گرفتی .
پوزخندی زد و گفت :
-تا زور بالای سر شما نباشه ، آدم نمی شید .
با حرص گفتم :
-ببخشید قربان ،نمی دونستم شما وکیل و قیم من شدید .
خم شدم و چادرم رو برداشتم و ادامه دادم :
-تو هیچ نسبتی با من نداری ، پس ادای آقا بالا سر رو اوسه من در نیار چون هیچ حقی در قبال من نداری .
برگشتم و رفتم طرف خونه ، پاهام اصلا یارای حرکت نداشتن . یه چیزی مثل خار توی قلبم فرو رفته بود . وقتی عزیزترین کس آدم این طوری باهات رفتار کنه ، دیگه از غریبه چه انتظار باید داشت .
بازم بغضم شکست واسه خودم گریه کردم ، واسه درماندگیم . واسه بی پناهیم و واسه عشقی که فکر می کردم زندگیم رو روشنی می بخشه ، ولی توی یه لحظه نابود شد .
اصلا بعید می دونم که اون از اول هم به من علاقه داشته .
چند قدم بیشتر نرفته بودم ، که بازوم رو گرفت :
-دارم باهات صحبت می کنم ، وقتی بعضی ها زیر گوشت وزوز می کنن خوب می شنوی ، ولی ...
با خشم بازوم رو از توی دستش بیرون کشیدم .
-به من دست نزن غریبه ..غریبه
واسه یه لحظه رنگ نگاش عوض شد و یه جور علامت سوال یا شایدم تعجب تو چشاش نشست ، ولی بعد دوباره نگاش پر از خشم شد :
-نه همچین غریبه هم نیستم .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و برگشتم برم که ادامه داد :
-بالاخره یه جورایی دایی جنابعالی می شم و تا وقتی تو این خونه هستم ، اجازه این بی آبرویی ها رو بهت نمی دم .
- من ... می تونستم توضیح بدم ... من ...
- چی رو توضیح بدی ، چیزی رو که می خوای بگی ، خودم دیدم .
-اشتباه می کنید .
-پس تو چی ! اگه من اشتباه می کنم تو چی ! حتما داری راه درست رو می ری .
-من متاسفم . واسه خودم ، واسه اینکه این جوری در مورد من قضاوت می کنید .
-اگه می شنیدم شاید باورش برام سخت بود ، ولی وقتی دیدم ..
-آخه ..
دستش رو بالا اورد :
-بسه ، نمی خوام چیزی بشنوم . تو لیاقت ...
حرفش رو نیمه تموم گذاشت و از پله ها بالا رفت . با حرص لبم رو به دندون گرفتم :
-درسته حق با شماست ، من حتی لیاقت زندگی رو هم ندارم .
آهی کشیدم و ادامه دادم :
-پس سعی می کنم خیلی زود خودم رو زندگی شما بیرون بکشم ، تا بلکه اینقدر مانع آسایش شما وباعث آبروریزی نشم ...دایی جان ...
این کلمه آخر را با لحن خاصی ادا کردم و بعد برگشتم وبه سمت در دویدم . می خواستم خودم رو از جلوی چشمش دور کنم .
دور که پشت سرم بستم ، انگار که یه وزنه سنگین از روی سینه ام برداشته باشن ، یه نفس راحت کشیدم و هم زمان ابرای چشمام باریدن گرفتن .
بی هدف توی کوچه شروع کردم به قدم زدن کردم . آسمونم با چشمام و بادل غم گرفته ام ، هم نوا شد وشروع به بارش کرد . حتی بارون و تاریکی هوا هم نتونست منو به عقب برگردونه . چقدر گذشت نمی دونم ، یک دقیقه ، یک ساعت ، یک روز ...
اونقدر توی دنیا افکارم قدم زدم ، حس کردم دیگه مغزم کار نمی کنه .
-پریا ! پریا ! صبر کن ببینم .
با وحشت به عقب برگشتم . خودش بود ! بازم اومده بود سرزنشم کنه . باید برم ، باید برم . بازم صدای مامان توی سرم پیچید :
-برو پری ، برو ...
شروع کردم به دویدن ، صدا همچنان به دنبالم می دوید .
-صبر کن ! کجا می ری ! مواظب باش ...پر ..
صدای پدرام توی صدای ترمز شدید ماشین و کشیده شدن جیغ دار لاستیک های ماشینی وی سطح آسفالت ، گم شد . قبل از اینکه به خودم بیام ، حس کردم بین زمین و آسمون معلقم و بعد یه ضربه شدید به بدنم خورد و ...


رزیتا 04-13-2011 03:42 PM

« بیست و نهم »

با حس نوازش دستی روی موهام و صدای آشنا و مهربونی ، چشمام رو باز کرم :
-پریا ! پریا نازم . پری قشنگم .
چهره تار و مه گرفته ای از مامان . جلوی چشمام جون گرفت . چشمام رو دوباره باز و بسته کردم .
-مامان تویی !
خم شد و پیشونی مو بوسید .
-آره ، گل مامان ، پری نازم .
بلند شدم و سرم رو روی زانوش گذاشتم .
-مامان ! دلم برات تنگ شده بود .
-منم همین طور ، گل مامان .
-دیگه نمی ذارم از پیشم بری .
خندید . سر رو بلند کردم و دست هاشو گرفتم :
-نه مامان ، نگو که می خوای بری .
سرش رو تکون داد .
-باید برم پری .
با التماس گفتم :
-نه مامان نرو ! اصلا منم با خودت ببر .
بلند شد و دستم رو گرفت و بلند کرد .
-پاشو یه کم قدم بزنیم .
بلند شدم دست تو دست هم شروع به قدم زدن کردیم .
اطرافم تا چشم کار می کرد گل و سبزه بود . عطر گل ها آدم رو مست می کرد . یه نسیم هم آهسته می وزید و عطر گل ها رو بیشتر تو فضا پخش می کرد . به مامان خیره شدم ، یه لباس سرتا سر سفید پوشیده بود و موهاشم دورش ریخته بود و یه تاج گل ، رو سرش بود .
-چقدر اینجا قشنگه مامان ! دوست دارم واسه همیشه اینجا بمونم ، درست مثل یه رویا می مونه .
دستش رو ، رویم موهام کشید و گفت :
-البته ! ومثل یه رویا زود می گذره .
-مثل یه رویا ! ولی من نمی خوام این رویا تموم بشه . من می خوام پیش تو باشم .
لحظه ای عمیق نگاهم کرد و بعد لبخندی به روم پاشید و گفت
-پس با من بیا .
-یعنی منم با خودت می بری ؟من می تونم تا همیشه کنار تو بمونم ؟
دستم رو گرفت و با خودش کشید :
-آره عزیزم ، بیا بریم .
توی سکوت کنارش راه افتادم . اونقدر محو محیط اطرافم بودم ، که متوجه گذر زمان نشدم . وقتی به خودم اومدم ، که جلومون یه در خیلی بزرگ بود .
-مامان ! اینجا کجاست ؟
-اینجا دروازه زمان . پشت این در همه چیز تغییر می کنه و تو وارد یه دنیای دیگه می شی .
-چه جور دنیایی ؟
-دنیای مرده ها .
-اون وقت واسه همیشه کنار تو می مونم .
چشماشو روی هم گذاشت و ازم فاصله گرفت :
-همین جا بمون ! الان بر می گردم .
ایستادم و رفتنش رو نظاره کردم به طرف در رفت وعین مه ناپدید شد . روی تخته سنگی که کنارم بود نشستم و به دشت پرگلی که اطرافم بود چشم دوختم .نمی دونم چقدر گذشته بود ، که دوباره برگشت . از جا بلند شدم و گفتم :
-بریم .
تاجی از گل روی سرم گذاشت و سرش رو تکون داد :
-نه ، تو نمی تونی با من بیای !
-چرا ؟
-تو باید بمونی ، هنوز وقت سفرت نیست .
دستش رو گرفتم .
-نه ، مامان منم ببر ، من می خوام بمونم . اونجا کسی منتظر من نیست ، هیچ کس منو نمی خواد .
-چرا عزیزم . یکی اون بیرون هست که منتظرته ، یه جفت چشم نگران پشت در اون اتاق ، منتظر توان .
-نه مامان ، بابا منو نمی خواد .
-منظور من مسعود نبود ! اون نتیجه اعمالش رو خیلی زود می بینه .
-نه مامان ، زجری رو که می کشم و کشیدم ، هیچ کس درک نمی کنه .
دستش رو روی موهام کشید :
-همه این کابوس ها یه روزی تموم می شه .
بعد دستش رو جلو آورد و گفت :
-ببین چی برات آوردم .
دستش رو جلو باز کرد ، یه گردن بند نقره ای کف دستش بود .
-گردن بند ؟
-آره سرت رو بیار جلو .
سرم رو پایین آوردم و اون گردن بند رو به نرمی دورن گردنم انداخت . دستم رو بالا آوردم و اون لمس کردم . نگین های روی پلاک ، درخشش عجیبی داشتن . سرم رو بالا گرفتم تا بپرسم ، مامان گردنبند چه معنی داره ، که دیدم نیست .
با وحشت اطرافم رو نگاه کدم ، دوربرم فقط بیابون بود .مثل دیوونه ها شروع کردم به دویدن ، در حالی که فریاد زنان اسمش رو صدا می زدم .
با صدای فریاد خودم ، چشمامو باز کردم . تمام تنم عرق کرده بود .صدای تند نفس هام رو می شنیدم .با دیدن پرده پلاستیکی و اون دستگاه های رنگارنگی که اطرافم بود وحشتم بیشتر شد . دوباره شروع کردم به جیغ زدن با دست آزادم سیم هایی رو که به بدنم وصل بود ، کشیدم . که یکدفعه پرده پلاستیکی کنار زده شد و چند تا سفید پوش جلو اومدن .
همهمه و صدای های اطرافم رو به وضوح می شنیدم .
-دکتر ور خبر کنین .
-ضربان قلبش بالاست .
-دستاشو بگیر ، تا به خودش صدمه نزنه .
-کمک کنید، بخوابنیمش روی تخت .
کم کم به خودم اومدم و متوجه موقعیت شدم . دور سرم با باند پوشونده شده بود و پام درد می کرد تقریبا نالیدم :
-مامانم کجاست ! مامانم رو می خوام .
صدای مهربونی کنار گوشم زمزمه کرد :
-کسی اینجا نیست ، یه کم استراحت کن ، کم کم خبرشون می کنیم .
نگاه حیرونم رو چهره اش دوختم .
-ولی اون کنارم بود ، ما الان با هم بودیم .
نگاه متعجبش رو به صورت همکارش دوخت و با تاسف سر تکون داد :
-اون یه رویا بود .
-رویا ؟ آره یه رویا بود ، چون مامان من نمی تونه بیاد اینجا .
می لرزیدم ، دست خودم نبود . صحنه ها مقابل چشمام جون می گرفت . اون مزاحم ، سیلی که از پدرام خوردم . تاریکی خیابان بعد ...
-دکتر ، افت فشار داره .
-نبضش رو بگیر . برای تزریق آماده اش کنید .
چشمام سیاهی رفت و پلکام خود به خود روی هم خزیدن .
**************************************************
وقتی برای دومین بار چشمامو باز کردم ، نه چادر اکسیژن خبری بود و نه اون همه دستگاه های رنگارنگی فقط سرمی به دستم وصل بود ، آهسته قطره های محتوی اون وارد بدنم می شد . قطره هایی که قرار بود دوباره زندگی رو به بدنم منتقل کنن، ولی کاش یه دارویی بود که امیدرو هم به بدن من برمی گردوند.
با یادآوری اتفاق های گذشته ، چیزی مثل خارتو دلم فرو رفت و انعکاس اون اشکایی بودن ، که از چشمام بیرون جهیدن .
صدای آشنایی نگاهم رو از پرده آبی رنگ اتاق ، جدا کرد .
-این اشک شوق یا چیز دیگه .
نگاهش کردم . همون دختری بود که دفعه اول موقع هوش آومدن بالای سرم بود .توی سکوت به چشمای مشکیش زل زدم .
-تولد دوباره ات مبارک .
-چرا نذاشتید بمیرم .
ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و گفت :
-متوجه منظورت نشدم ، یعنی می خوای بگی ...
-آره ، من هیچ علاقه ای به این زندگی ندارم .
کنارم نشست و دستم رو توی دستای گرمش گرفت .
-به نظر من زندگی اونقدر قشنگه که باید براش مرد ، نه اینکه واسه فرار از مشکلات به فکر مرگ افتاد .
دستم رو به پشیونی درد ناکم کشیدم ونادخودآگاه اهی کشیدم .
-درد می کنه ؟
سرم رو تکون دادم :
-چند وقته اینجام ؟
-ده روز
-آره ، حالا یا تو شانس آوردی ،یا اون آقای نگرانی که همیشه از پشت شیشه بهت زل می زد .
-آقای نگران بابام ؟
ناگهان از فکر اینکه بابا نگران من شده و شب و روزش رو به خاطر من پشت در اتاق سپری می کرده ، یه حس قشنگی به دلم چنگ انداخت .
از جا بلند شد و در حالی که چروک روپوش سفیدش رو صاف می کرد گفت :
-نمی دونم ، به کسی نمی گفت که چه نسبتی باهات داره ، آهسته می اومد و بی صدا می رفت .
-چه شکلیه ؟
-بهش نمی خوره پدرت باشه ، یعنی جوون تر از این حرفاست . همه بچه های بخش یه جورایی بهش امید بستن ، هر کی داره یه جوری شانسش رو امتحان می کنه ، بین خودمون بمونه ، یه جور رقابت بین بچه هاست . همه چشماشون به ساعت و به در که ببین کی از در می یاد تو .
زیرلب زمزمه کردم : پدرام ، ودوباره همه خاطره ها به ذهنم هجوم آوردن .
-پس اسمش پدرام .
با سر تایید کردم . نمی دنستم باید خوشحال می شدم یا ناراحت ؟ همه امیدم از اینکه بابا یه قدم به طرف من برگشته ، به ناامیدی تبدیل شد .
با پرسیدن : من کی مرخص می شم مسیر صحبتمون و عوض کردم .اصلا دوست نداشتم درباره اون حرف بزنم یابهش فکر کنم . اون واسه من و حرفام ارزش قایل نبود ، اون منو ،هرزه خوند .
-یه چند روزی باید تحت نظر باشی ، ولی بازم بسته به نظر دکتره مخصوصا اینکه دکتر مقدم بدجوری هوای تور داره .
-دکتر مقدم ؟ داریوش ! داریوش مقدم ؟
حیرت زده گفت :
-چیزای جدید می شنوم ، پس بگو چرا اینقدر هوای تورو داره ، نگو خبرایه .
با بی حالی خندیدم :
-نه از اون خبرا .
ملافه رو روی پام مرتب کرد .
-هر چی هست ، آقا مجبور می کرد شب تا صبح بیست دفعه زنگ بزنه و حالت رو بپرسه و صبح تا شب صدبار بهت سربزنه .
چشام رو روی هم گذاشتم .
-اون فقط یه آشنای قدیمیه ، یه دوست .
ملافه رو کشیدم بالا ، تا روی گردنم .
-بخواب ، خیلی خسته ات کردم نه !
-نه چشمام ، یه کم می سوزه .
-باید استراحت کنی ، دو ساعت دیگه وقت داروهاته . می آم پیشت .
زیرلب چیزی شبیه همون زمزمه کردم و بعد لابه لای سیاهی پشت پلکام ، گم شدم .
با حس نوازش دستی به روی دستم هوشیار شدم ، ولی چشمام رو باز نکردم .صدا صدای شیرین و دوست داشتنی اونبود ، صدایی که قبل از اون اتفاق دوست داشتم تمام لحظه هام رو عطراگین کنه ، ولی بعد از اون اتفاق انگار دلم یه جوری کدر شده بود .
-پریا ! پریا خانوم . نمی خوای چشاتو باز کنی ، نمی خوای التماسم رو جواب بدی .حداقل به حرفام گوش کن .
حتی پلک هم نزدم تا متوجه نشه بیدارم . اون بهم سیلی زده بود ،اون حرفام رو باور نکرد . حتی بهم اجازه نداد توضیح بدم ، از خودم دفاع کنم . اون ...
-می دونم بیداری ، ولی دلت نمی خواد منو ببینی . ولی من اینقدر اینجا می شینم تا دوباره اون چشما تو باز کنی و یه نگاه مهربون مهمونم کنی . حالا زودباش بازشون کن که خیلی وقته منتظرم .بازشون کن دیگه بدون دیدن دوبارشون از اینجا نمی رم .
باورش برام سخت بود . ضربان قلبم بی اختیار بالا رفت ، حس کردم که از روی ملافه هم شدت ضربه های اون رو می بینه و صدای بی قرارش رو میشنوه . دلم می خواست چشمام که هیچی ، لبام رو هم باز کنم و نا گفته های دلم رو بیرون بریزم ، ولی می ترسیدم .می ترسیدم دوباره منو از خودش برونه .
-باشه من معذرت می خوام ، من اشتباه کردم .
چشمام بی اختیار باز شد ، ولی نگاش نکرم . نگام رو به سقف دوختم واجازه دادم بغضم بارون بشه وبباره . اشکام از گوشه چشام رو دل بالش چکید . دست برد و اشکام ر وبا نوک انگشت پاک کرد .
-معذرت می خوام پریا ، من زود قضاوت کردم . سارا برام تعریف کرد که اون مزاحم با شما نبود . گفت که خودش اسمت رو بهش گفته و تو از اول ...
-نمی دونم اگه سارا نبود ، دیگه چه فکرایی درباره من می کردید .
-می دونم ، ولی باور کن اون لحظه خودم هم نفهمیدم چه کار کردم ،فکر کردم دوباره برگشتی به اون دوران ...
بقیه حرفش رو خورد ، حتما می خواست بگه دوران هرزگی .
-دوران هرزگی ، منظورتون همین بود مگه نه ؟
-نه اسم اون دوران هرزگی نمی ذرام ، تو هرزه نبودی پریا . تو نادون بودی . نادون و لجباز .
پوزخندی زدم و گفتم :
-شما که می دونستی من لجبازی می کنم ، پس چرا در موردم از این فکرا کردی ؟ شما خودت تموم این مدت شاهد بودی که چقدر عوض شدم ، که چقدر تغییر کردم .
-بهم حق بده پریا .من نمی تونسم مثل یه غریبه از کنارت عبور کنم و وانمود کنم اتفاقی نیفتاده .


رزیتا 04-13-2011 03:43 PM

رمان سهم من از زندگی _ قسمت سی ام
 
« قسمت سی ام »

-آهان ، فراموش کرده بودم .
-چی رو ؟
-نسبتی رو که بامن دارید . بالاخره هر دایی نگران خواهر زاده اش می شه ، حالا چه ون دختر، فرزند حقیقی خواهرش نباشه.
سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد انگار پاسخی واسه حرفم نداشت . دلم خنک شد من از حربه خودش واسه آزار اون استفاده کرده بود م.
-شاید حق با توئه .
نگاهم رو به بالای پنجره به آسمون دوختم زمزم کردم :
-همیشه آرزو داشتم مثل مامانم بشم ، توی خلوت اتاقم همیشه به اون و رفتارهاش فکر می کردم . ولی به محض اینکه اونها رو می دیدم ، رفتارشونباعث می شد همه تصمیمام فراموش بشه . ولی حضور شما منو توی تصمیم راسخ کرد . من روسری سر کردن جلوی نامحرم و نماز خوندن رو از شما یاد گرفتم ، ولی چادر سر کردن رو از مامانم .
ولی شما بادیدن اون فکرای دیگه ای کردید . در حالی که می تونستید اونو یه تغییر مهم توی زندگیم ببینید ، نه یه پوشش واسه تکرار کارهایی که بعد از حضور شما هیچ وقت تکرارشون نکردم . شما اونقدر در مورد من بی انصافید که حتی وجود اون مزاحم رو به خاطر رفتار سبک سران وجلف من تعبیر کردید . شما حتی مجال صحبت هم به من ندادید .
آهی کشید و گفت :
-می دونی تو این ده روز چی کشیدم ؟می دونی هر لحظه اش چی جوری برام گذشت ؟
-شما منو لایق زندگی نمیدونستید ، پس نیازی نبود نگرانم باشید بر عکس باید خوشحال می بودید کهیه لکه ننگ داره بساطش رو از زندگی شما بیرون می کشه .
-چرا فکر می کنی حضور تو مانع زندگی منه .
-رفتار خودتون باعثش بود .
-خواهش می کنم پری ...
از لحنش دلم لرزید ، چه باالتماس حرف می زد و چه زیبا اسمم رو به زبون می اورد . بی اختیار سرم رو چخوندم طرفش توی این مدت چقدر تغییر کرده بود ، چقدر لاغر شده بود . نگام چرخید روی چشماش ، چشمایی که همه دنیام شده بود . یه پرده از اشک شفافشون کرده بود . نگاش همون نگاهی بود که همیشه آرزوشو داشتم . بی اختیار بغضم شکست اشکام صورتم رو پر کرد . نفس بلندی که به نظرم شبیه آه بود کشید و دستش رو بالا آورد اشکام رو از روی گونه ام پاک کرد . آهسته زمزمه کرد :
-هیچ وقت خودم رو به خاطر اون سیلی های ناحق نمی بخشم ، اگه بلایی سرت می اومد من چه کار می کردم ؟
خدایا این پدرام بود ، که این طور با سوز حرف می زد . کاش زمان همون جا متوقف می شد و من توی اون گناه سوزان غرق می شدم .
میون بغض و اشک نالیدم :
-پدرام !
-جانم
گریه ام به هق هق تبدیل شد . دلم می خواست تموم نگفته ها رو به زبون بیارم و التماسش کنم ، که واسه همیشه کنارم بمونه .دوست داشتم بگم دلم می خواد واسه همیشه اینطور کنارم باشه و با محبت نگام کنه .
ولی این شادی چندلحظه بیشتر دووم نیاورد .دستم ر ورها کرد و از جا بلند شد و به رویام خاتمه دادو رفت طرف پنجره و پشت به من ایستاد .
دستم رو بالا اوردم و به اونجایی که هنوزم از حرارت دستش می سوخت بوسه زدم .چند لحظه تو سکوت گذشت و بعد دوباره اون بود ، که به حرف اومد ، ولی این بار لحنش با لحظاتی پیش کاملا فرق می کرد .دوباره شد آقا پدرام :
-خیلی ضعیف شدی ، تو باید بیشتر از اینا مراقب خودت باشی . مسعود تورو به من سپرده .
دلم گرفت ، چرا دوباره برام شد همون پدرام نفوذناپذیر .یعنی منم باید مثل خودش می شدم ؟
-حق با شماست ، خیلی بی احتیاطی کردم دایی جون .
یکدفعه برگشت طرفم :
-می شه دیگه به من ...
حرفشو خورد . تو دلم گفتم «خوب پدرام خان خوب راهی واسه ازارت پیدا کردم »تو چشماش نگاه کردم ، دیگه التهاب لحظات پیش خبری نبود ، انگار که روی احساسش یه پرده کشید بود .
-تقصیر منم بود ، نباید اون طور عصبانی می شدم . شاید باید بهت فرصت می دادم .
بعد کنارم روی تخت نشست و سرشرو پایین انداخت :
-می تونی منو ببخشی ؟
چشمامو رو هم گذاشتم . بازم دو قطره اشک از چشمام سر خورد و افتاد پایین .
چی می تونستم بگم ،باید می گفتم همون موقع که نگام توی نگاه سوزانت افتاد ، تورو بخشیدم .
-پریا !
چشمامو باز کردم .
-پرسیدم می تونی منو ببخشی ؟
-فراموش کنید ؛ همه چی تموم شد .
آهی کشید و گفت :
-کاش به همین سادگی تموم می شد .
متوجه منظورش نشدم . نگامو تو اتاق پرواز دادم ، چشمم خورد به سبد گلی که پایین تختم بود :
-ممنون ، خیلی قشنگه .
لبخند تلخی به لب آورد و زمزمه کرد :
-قابل تو رو نداره .
بعد آهی کشید و پرسید :
-نگفتی منو بخشیدی ؟
-گفتم که فراموش کنید ، به قول شما من امانت مسعود خان بودم ، پس بهتون حق می دم .حالاکجان نمی بینمشون ! خبر ندارن یا بازم رفتن مسافرت ؟بابا هیچی ، ازش انتظار ندارم ، ولی مطمئنم شراره بهم سر می زنه ، چون دل اون برعکس دل شوهرش هنوز سنگی نشده .
سرش رو پایین انداخت و گفت :
-رفتن کیش .
پوزخندی زدم و گفتم :
-حدس زدنش مشکل نبود .
-قبل از تصادف تو رفتن .
-بله و من ارزش یه خداحافظی رو نداشتم .
-زیاد سخت نگیر ، خودت مسعود رو میشناسی .
-آره ، لابد الانم خبر نداره .
-نه ، من چیزی بهش نگفتم .
-مطمئنم نخواستید تعطیلات خواهر تون رو خراب کنید .
سرش رو با تاسف تکون داد :
-چقدر فکر تو مسموم هستش.
-غیر از اینه .
لحظه ای سکوت کرد و گفت :
-نیازی ندیدم بهشون خبر بدم ، چون حضور اونها هیچ تغییری توی اصل ماجرا ایجاد نمی کرد . مهم تو بودی که باید به هوش می اومدی .
-الان چی ؟ بهشون خبر دادید .
-هنوز فرصت نکردم ، وقتی بهم خبر دادن به هوش اومدی ، سریع خودم رو رسوندم اینجا .
-آخی چه دایی نگران و فداکاری .
به تلخی خندید .
خوب از اون دنیا چه خبر ، چه جور جایی بود ؟
نگامو به گل ها دوختم و گفتم :
-می دونی دایی ، رفته بودم پیش مامانم یه دست پر از گل بود ، عطر گل ها آدم رو مست می کرد . مامان خوشگل تراز همیشه با یه لباس سفید و یه تاج گل اومد استقبالم و بهم گفت وقت رفتنه . منو برد یه جایی که می گفت دروازه زمان . ولی بهم اجازه ندادن عبور کنم . التماس کردم منو با خودش ببره ولی گفت ، وقت رفتن تو نیست . در عوض یه گردن بند بهم داد و گفت ، اون بیرون یکی منتظرمه . شما می دونید گردن بند یعنی چی ؟
سرش رو به اهستگی حر کت داد :
-نه .
-اون می گفت یکی منتظرمه ، ولی من معنی این حرفش رو درک نکردم . بهش گفتم بابا منو نمی خواد .
-شاید منظورش مسعود نبود .
نگام رو به صورتش دوختم :
-ولی من به جز اون کی رو دارم ؟
-اگه چشماتو بازکنی ، پیداش می کنی .
-شاید ...
دراتاق باز شد و حرفم نیمه تموم موند .
-به به ببینید کی اینجاست .
-سلام داریوش
-سلام ستاره خانوم ، شما کجا ، اینجا کجا . می بینم تخت بیمارستان رو بغل زدی .
-دلم واسه تو تنگ شده بود ، دیدم اینجوری بهتره هم یه مدت استراحت می کنم هم تو رو سیر می بینم .
خندید :
-از دست زبون تو
بعد دستش رو گرفت طرف پدرام .
-سلام مهندس
پدرام هم دستش رو بالا گرفت ، نه برای علاقه ای که به داریوش داشت چون می دونستم زیاد خوشش نمی یاد ازش ، فقط به خاطر احترام .
-سلام دکتر .
-احوال شما ، جناب مهندس
-ممنون داریوش خان .
-خوب احوال مریض خوشگل ما چطوره ؟
بعد دستش رو گذاشت رو پیشونی باندپیچی شدم :
-می بینم که اینجا ت جا به جا شده ، کاش یه بالایی سر زبونت می اومد .
-اون وقت کی جواب تورو می داد .
-خوب تعریف کن ، چه خبر بود ؟ شنیدم رفتی تو باقالی ها .
خندیدم.
-تعریف کن ببینم ، از اون دنیا چه خبر ؟
-همه بهت سلام رسوندن بی صبرانه انتظارت رو می کشن .
-کدوم وری ها ؟
-خوب من که می رم بهشت ، ولی تو جهنم خیلی سراغ تورو می گرفتن . می گفتن بهش بگو زودتر بیاد ، تا با لودگی هاش اینجا رو برامون بهشت کنه .
غش غش خندید . نگام چرخید روی پدرام که برعکس منو و داریوش ، چهره اش گرفته و مغموم بود . برگشت طرف پنجره و با حرص پرده رو کنار زد .
دلم خنک شد ، خوب راهی واسه آزارش پیدا کرده بودم . وقتی اون احساسش رو سرکوب می کرد ، منم می تونستم در حضور داریوش عذابش بدم .
-داریوش ؟
-جانم خانم ، امر بفرمائید
-من کی از این جهنم مرخص می شم ؟
مچ دستم رو واسه گرفتن نبضم ، تو دست گرفت و گفت :
-دست شما درد نکنه ، یعنی اینجا جهنمه ؟
خندیدم :
-شوخی کردم ، حالا من کی مرخص می شم ؟
-هر وقت به طور کل ، عرزائیل بی خیالت شد .
-خسته شدم .
-اِ ، نه بابا خانم شما یه روزه به هوش اومدی ، ده روزش خواب بودی .
-اینجا اصلا زمان نمی گذره .
-حق با توئه . اونم واسه آدمی مثل تو که یه دقیقه یه جا بند نمی شه .
-خوب من دیگه باید برم . نیم ساعت پرستار مخصوصت رو می فرستم ، واسه تزریق و دادن دارو .
-پرستار مخصوص من ، یا مخصوص تو
خندید .
-راستی مسعود خان و شراره خانوم کجان ؟این چند روزه زیارتشون نکردم .
نیم نگاهی به پدرام که کنار پنجره ایستاد بود ودست هایش رو روی سینه اش قلاب کرده بود و به ما نگاه می کرد ، انداختم و گفتم :
-آقا مسعود که وقتی شنید تصادف کردم ، پس افتاد و هنوز حالش جا نیومده ، شراره جون هم بس که رفته و اومده پاشنه کفشش در اومده و الانم پاهاشو گذاشته تو آب گرم و ماساژ می ده ، نه دایی پدرام ؟
سرش رو با تاسف تکون داد .
داریوش خندید و گفت :
-چیه مهندس ؟ ارتقاء درجه گرفتید و دایی شدید ؟
-پریا خانوم به من لطف دارن .
همون موقع داریوش رو ،پیج کردن .
-خوب من دیگه باید برم ، بازم بهت سر می زنم . فعلا خداحافظ .
بعد رو به پدرام گفت :
-با اجازه پدرام خان .
پدرام فقط سرش رو تکون دادو من بازم به نفرت اون از داریوش پی بردم .
داریوش رفت و پشت سرش پرستار ، در حالی که چرخ دستی محتوی دارو رو با خودش می کشید ، وارد اتاق شد .
-سلا بر مسافر بهشت .
خندیدم :
-سلام .
رسید کنارم و دستشو گذاشت رو دستم .
-حالت چطوره ؟ سردردت خوب شد؟
-اره بهتره ممنون .
رو کرد به پدرام و گفت :
-می شه چند لحظه بیرون باشید .
-بله حتما
نیم نگاهی به من انداخت و بیرون رفت .
-لطف کنید درو ببندید .
بدون هیچ حرفی درو پشت سرش بست .
-خوب خانوم ، آماده شو یه ترزیق داری .


رزیتا 04-13-2011 03:44 PM

« قسمت سی و یکم »

تو هنوز بیداری پریا ؟
سرم رو به طرف در چرخوندم .
-خوابم نمی برد .
-دوست داری با هم حرف بزنیم .
-مزاحمت نمی شم ؟
-نه من دیگه کارم تموم شده .
اومد تو و کنار تختم نشست .
-چیه ، چرا اینقدر تو خودتی ؟
-دلم گرفته .
-فدای دل مهربونت . واسه چی باید بگیره .
لحن مهربون و بی ریاش به دلم نشست .
-دلم هوای مامانم رو کرده . هوای نوازش هاش ، مهربونی هاش و محبت هاش ...
-می دونم و درکت می کنم . از داریوش درباره خانواده ات شنیدم .
-هیچ کس نمی فهمه من چی کشیدم ، چون نه درد بی مادری رو مثل من لمس کرده نه بی مهری پدر رو .
-اگه تو مادری داشتی و وقتی چشم باز کردی کنارت بوده و مادر صداش می کردی و اگه پدری بوده که فقط اسم و سایه اش بالای سرت بوده ، من هیچ کدوم رو نداشتم . نه مادری که مادر خطابش کنم و نه پدری که فقط سایه اش رو زندگیم باشه ، حتی اگه بی مهرترین پدر دنیا بود .
-فقط می تونم بگم متاسفم . می دونی من پدر ومادر ندارم .
-فکرت اشتباست پریا . ما بچه پرورشگاهی ها همیشه حسرت وجود پدر ومادر یا حتی یکیشون رو می خوردیم ، تا شاید این خلا زندگی مون رو پر کنن . اما انگار قسمت ما فقط بی کسی و تنهایی بوده .
-متاسفم ...راستی اسمت رو بهم نگفتی .
-مهربان .
-چه اسم قشنگی .
-درست مثل اسم تو .
-ما دردهای مشترک داریم ، پس می تونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم . من کی مرخص می شم ؟
-هر وقت دکترت اجازه بده .
-اگه به داریوش باشه ، حالا حالا ها منو اینجا نگه می داره .
-خیلی دوستش داری ؟
-آره خیلی .
آه حسرت باری کشید و گفت :
- چه جوری با هم آشنا شدید ؟
-ما از بچگی با هم بزرگ شدیم . داریوش بهترین دوست منه .
-اونم دوست داره ؟ یعنی ... یعنی این احساس متقابل ؟
حس کردم مهربان ، حسی فراتر از یه همکار به داریوش داره ، واسه همین این سوال ها رو از من می پرسه .
خندیدم :
-آره ما از بچگی با هم بودیم ، یعنی تا وقتی مادرم بود ، بعد از اون ارتباطمون تنگ تر شد .
-جرا ؟
-پدرم مخالف بود .
-الان چی ؟ چه جوری همدیگه رو می بینید ؟
-توی مهمونی و عروسی و گاهی هم که گذرم به بیمارستان می افته ، مثل الان .
-همین .
-آره ، گاهی خیلی دلم براش تنگ می شه ، می دونی من و داریوش همیشه همه حرفامون رو به هم می زدیم ، درست مثل یه خواهر و برادر واقعی . داریوش برادری که هیچ وقت نداشتم .
-برادر ؟
-آره ، فقط برادر ، نه بیشتر از اون .
نفس راحتی کشید و لبخندی به روم پاشید . از فرصت استفاده کردم و پرسیدم :
-خیلی دوستش داری ؟
با خجالت سرش رو پایین انداخت و شرمی زیبا چهره هاش رو رنگین کرد .
-چرا خجالت می کشی ؟
خندید .
-پس دوستش داری ؟ اون چی ؟ اونم دوست داره ؟
شونه هاشو بالا انداخت :
-نمی دونم .
زیر لب نالیدم :
-درست مثل من .
-راستی الان داییت زنگ زده بود .
-داییم ؟
-آره می خواست حالت رو بپرسه ، خیلی نگرانته ، دایی خوبی داری ، انگار که خیلی دوست داره ؟
-آره دایی خوبیه ؟
-مادرت همین یه برادر رو داشت؟
-اون دایی من نیست مهربان ، یعنی برادر شراره ست ، زن بابام .
-واقعا ؟
-آره من هیچ وقت مزه داشتن دایی و خاله رو نچشیدم .
چشمکی زد و گفت :
-خوب چرا بهش می گی دایی ؟
-واسه اینکه اذیتش کنم .
-گناه داره ، می دونی چقدر نگرانته .
شونه هامو بالاانداختم :
-مهم نیست ، حقشه .
دستم رو گرفت و گفت :
-تو دوستش نداری ؟
نگاه ابریم رو به صورتش دوختم ، ولی حرفی نزدم .
-باشه ، نگو . من نمی خواستم ناراحتت کنم .
-غم با زندگی من عجین شده .
چند ضربه به در خورد . هر دو با هم سرمون رو به سمت در برگردوندیم . داریوش سرش رو از لای در آورد تو اتاق .
-اجازه هست ؟
مهربان از جاش بلند شد و با لبخند ازش دعوت کرد بیاد داخل .
-بله دکتر بفرمائید
اومد تو و درو پشت سرش بست .
-بسه دیگه مهربان خانم ، خارج ساعت کاری مون نه من دکترم و نه شما پرستار .شرمی گذرا از چهره مهربان عبور کرد ، لبخندی نمکین به لب آورد و گفت :
-من و پریا داشتیم با هم صحبت می کردیم .
-مزاحم که نیستم .
-نه خواهش می کنم ، من دیگه داشتم می رفتم .
کنار هم ایستاده بودن و صحبت می کردن ، چیزی از حرفاشون نفهمیدم ، فقط نگاشون می کردم . به این فکر کردم که چقدر به هم می آن . مهربان با اون صورت سفید و چشمای عسلی و موهای روشن وابروهای کشیده ، روی هم رفته چهره دل نشینی داشت .
با خداحافظی مهربان به خودم اومدم و با لبخند بدرقه اش کردم . وقتی پشت سرش درو بست ، داریوش روی صندلی کنارم نشست و گفت :
-خوب چه خبر ؟
-هیچ ، فقط دل تنگی ! داشتی می رفتی خونه ؟
-آره دیگه ، کارم تموم شده ، قبل از رفتن یه سر بهت بزنم ، ببینم هنوز زنده ای یا نه !
- آره ، من تورو کفن نکنم ، به عزرائیل بله نمی گم .
غش غش خندید :
-اِ ، پس چرا پریدی جلوی ماشین
-گفتم که دلم برای تو تنگ شده بود .
-خوب لازم نبود از سر دلتنگی خودکشی کنی ، یه زنگ می زدی می اومدم دیدنت .
حرفی نزدم . فکرم عجیب مشغول مهربان بود .
-از بابات چه خبر ؟
شونه هاوم بی تفاوت انداختم بالا :
-نمی دونم .
-چرا اون شب بدون خداحافظی رفتی ؟
-کی ؟
-شب عروسی رو می گم .
-آهان . راستش فرصت نشد خداحافظی کنم .
-عجب زهر چشمی از پسر رفیعی گرفتی .
بایاد آوری اون شب ، نادخودآگاه چهره ام در هم رفت .
-آره ، فرداش هم اقا مسعود خوب زهر چشمی ازم گرفت .
-واقعا ؟
-پس چی ؟
-متاسفم ... که هنوز زنده ای .
با مشت کوبیدم رو بازوش .
-لعنتی .
خندید ولی دوباره جدی شد و گفت :
-پری ؟ چرا نمی شینی باهاش حرف بزنی ؟
-جوک می گی ، داریوش ؟
-نه جدی می گم ، بنشین باهاش حرف بزن . جنگ اول به از صلح آخر . یه شب بشین و سنگاتو باهاش وا بکن .
-ما توی یه قرارداد نانوشته ، تصمیم گرفتیم کاری به کار هم نداشته باشیم .
-میل خودته ، ولی نذار زندگیت این طوری توی لجبازی و خودخواهی دیگران هدر بره . زندگی فقط امروز نیست ، فردایی هم هست که همین امروز اونو می سازه .پس سعی کن بهترین فردا واسه خودت بسازی .
-تو چی داریوش ؟ تو چه فکری واسه فردا داری ؟
-نمی دونم ، هنوز تصمیم نگرفتم .
-چرا ؟به نظر من دختر خوبیه ؟
-کی ؟
-مهربان دیگه ؟
-حرفی بهت زده .
سرم رو به دوطرف حرکت دادم .
-نه ، ولی می شه از رفتارش خوند .
-باید فکر کنم .
-فکر کردن نداره .
-چرا نداره ، ماهیچی از همدیگه نمی دونیم .
-به مرور زمان این فاصله ها برداشته می شه ، سعی کن بهش نزدیک بشی .
-حالا تا فردا بیاد ، ببینم خدا چی برامون می خواد .


رزیتا 04-13-2011 03:44 PM

« قسمت سی و دوم »

آهسته از پله ها پایین اومدم . گذر زمان وضعیت جسمایم رو بهبود بخشیده بود ، ولی روح زخمی و زنج دیده ام همچنان در جستجوی یه کشتی نجات خودش رو به این سو و اون سو می زد ، تا بلکه از دریای ناامیدی راه نجاتی پیدا کنه .
یک هفته بود که از بیمارستان مرخص شده بودم و به لطف مراقبت های مهربان و داریوش و حضور گاه و بی گاه پدرام ، سلامتیم رو به دست آورده بودم . خونه همیشه حضور گرم سارا و پرام خالی بود ؛ سارا می رفت مهد و پدرام هم اکثر اوقات وقتش رو بیرون از خونه سپری می کرد . کارای شرکت کمتر شده بود ، چون هم اوایل سال بود و هم بابا مسافرت بود .
ولی من اکثر اوقات توی خونه تنها بودم و باید توی این سکوت زجرآور ساعت های تنهایی رو طی می کردم ، تا سارا از راه برسه و با خنده هاش رگهای غم رو از دلم پاک کنه .
گاهی با خودم فکر می کردم :«اگه اون نبود تا با دست های کوچکش گرمی رو به تن خسته ام بر گردونه ، من چه جوری عبور زجر آور این لحظه ها رو تحمل می کردم »
اون روز هم وقتم رو با درست کردن کیک شکلاتی که می دونستم سارا و بیشتر از اون پدرام دوست داره ، پر کردم . اونقدر غرق کارم بودم ، که متوجه ورود اونها نشدم ؛
فقط شنیدن سلام بلند و کش دارشون با وحشت از جا پریدم .
-وای خدای من .
-نترس خاله ماییم.
نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار دستم رو روی قلبم گذاشتم . پدرام سارا رو گذاشت رو زمین و با چند قدم بلند خودشو به من رسوند .
-حالت خوبه ؟خیلی ترسیدی ؟
بعد با دستپاچگی یه لیوان پر از آب کرد و گرفت جلوم :
-بیابخور تا حالت جا بیاد ، من اصلا قصد ترسوندت رو نداشتم .
-منم متوجه اومدنتون نشدم ، فکر نمی کردم امروز اینقدر زود بیایی .
-ما زود نیومدیم ، ساعت پنج دیگه ، می خوای بریم یه دوسا عت دیگه بر گردیم ؟
با تعجب به ساعت نگاه کردم :
-اونقدر گرم کارم بودم ، که متوجه نشدم .
-چه کار می کردی ؟
در فر رو باز کردم و همون طور که قالب کیک رو بیرون می کشیدم ، گفتم :
-براتون کیک پختم .
مثل بچه ها دستاشو به هم کوبید .
-لابد شکلاتی هم هست .
-آره ، چون می دونستم سارا دوست داره .
خندید :
-خوب بچه ام به باباش رفته ...
صدای زنگ در ، توی سکوت سالن پیچید . با گفتن من در و باز می کنم . از آشپزخونه بیرون رفت ، تا آیفونو جواب بده . کیکی رو از قالب بیرون آوردم و برای آوردن شیر ، در یخچال روباز کردم . سارا با لحن کودکانه اش گفت :
-خاله دستامو می شوری ؟
شیشه شیر رو روی میز گذاشتم و دست هامو واسه در آغوش کشیدنش از هم باز کردم .
-بیا عسل خاله .
پدرام متفکر وارد آشپزخانه شد .در حالی که دست های سارا رو زیر آب می گرفتم پرسیدم :
-کی بود ؟
با طعنه گفت :
-براتون مهمون اومده ؟
-واسه من ؟
-بله ، داریوش خان تشریف آوردن .
لبخندی صورتم رو پر کرد .
-راس می گید ؟
-بله بفرمائید استقبال .
با عجله از آشپزخانه بیرون رفتم ، می دونستم این رفتار چقدر آزارش می ده . در سالن رو باز کردم ، ولی با دیدن مریم کنار داریوش قدم بر می داشت ، لبخند رو لبم ماسید . زیر لب غریدم :«این دیگه اینجا چی می خواد »
-سلام ستاره خانوم .
-سلام داریوش ، سلام مریم جون .
-سلام پریا جون ، خوبی ؟
جلو اومد و صورتم رو بوسید .
-خوشحالم که سالمی ، خیلی نگرانت بودم .
تو دلم گفتم :«آره ، معلومه بس که اومدی بیمارستان دیدنم »
لبخندی زورکی پاشیدم رو صورتش و گفتم :
-لطف داری ، بفرمائید .
از جلوی در کنار رفتم و اجازه دادم وارد سالن بشن . داریوش آهسته پرسید:
-تنهایی ؟
-نه ، تو آشپزخونه ان !
-مسعود خان برگشتن !
-نه ، من و پدرام و سارائیم .
سارا و پدرام جلوی در آشپزخانه ایستاده بودن ، مریم چاپلوسانه جلو دوید و سارا رو بغل کرد :
-سلام عزیزم ، خوبی ؟سلام آقا پدرام ، حالتون خوبه ؟
-سلام از ماست خانوم ، خیلی خوش آمدید .
واسه اولین بار بود که مریم روبا مقنعه و مانتوی بلند و گشاد می دیدم . می دونستم برای جلب توجه پدرام این طور لباس پوشیده ، اون مارلک تر از این حرفا بود .
سارا دستانش رو به طرفم دراز کرد .
-خاله پریا ، می خوام بیام پیش تو .
مریم با پرورویی دست های سارا رو جمع کرد ومحکم تر به خودش فشرد .
-کجا عزیزم ، بیا بریم تعریف کن چه کار می کنی ؟
و سارا رو با خودش برد و کنار داریوش و پدرام نشست ،رفتم تو آشپزخانه و کیک رو برش دادم و به تعداد توی لیوان شیر ریختم و برگشتم تو سالن .
-بیا بنشین پریا خانوم ، ما زیاد مزاحم نمی شم .
پدرام جواب داریوش داد :
-چه زحمتی داریوش خان ، حیف دست پخت پریا خانوم رو نخوری .
سینی روی میز گذاشتم و رو به رو شون نشستم . پدرام بلند شد و شروع به تعارف کرد .
-چه عجب ، این طرف ها ؟
-داشتیم رد می شدیم ، گفتیم سراغ تورو هم بگیریم ، مریم می خواست ببینتت .
به خودم گفتم : « آره جون عمه ات ، مریم می خواست منو ببینه یا پدرام رو »
-کجا به سلامتی !
-داریم می ریم شمال .
پدرام کنارش نشست و گفت :
-جدی !
-آره ، یه چند روزی از بیمارستان مرخصی گرفتم ، یه سر بریم شمال ببینیم آب وهوا چه جوریه .
بی اختیار اه کشیدم و گفتم :
-خوش به حالتون .
مریم بی مقدمه پرید و سط و گفت :
-چه خبر آقا پدرام ، همه چی روبه راهه؟
بدون اینکه نگاش کنه گفت :
-ای ، شکر خدا بد نیست .
داریوش رو به من پرسید :
-تو هم بیا پریا ، خوش می گذره
نگاهم بی اختیار نشست روی صورت پدرام .
-ممنون خوش بگذره .
از ته دل آرزوم بود که منم می تونستم برای لحظه ای از این خونه بیرون برم ، خونه ای که با همه وسعتش برام تنگ بود ، مثل قفس !
بی اراده آه کشیدم و از جابلند شدم .
-می رم میوه بیارم .
هیچ کس چیزی نگفت ، فقط صدای خش دار مریم بود که با سارا حرف می زد .میوه ها رو از تو یخچال بیرون اوردم و مشغول چیدن توی ظرف مخصوصش بودم ، که حضور کسی رو کنارم حس کردم .
سرم رو بر گردوندم ، پدرام کنار در ایستاده بود و نگام می کرد .
-حالت خوبه ؟
آخرین خیار رو روی میو ها گذاشتم و گفتم :
-خوبم .
و بعد ظرف میوه رو برداشتم . یه قدم جلو اومد و درست رو به روم ایستاد و دستاشو واسه گرفتن ظرف بلند کرد .
-پریا ؟
صداش دلم رو لرزوند . ظرف رو توی دستاش گذاشتم و دستم رو پس کشیدم ، ترسیدم لرزش دستام رازم رو از سینه بیرون بریزه دوباره صدام زد :
-پریا ؟! دوست داری ما هم باهاشون بریم ؟
نگاه بی قرارم روی صورتش نشست .
-دلت می خواد بریم ؟
بی اختیار لبخند زدم و لب های اونم به لبخندی از هم باز شد .
- پس الان با داریوش صحبت می کنم . موافقی ؟
چشمامو رو هم گذاشتم . وقتی بازشون کردم ، دیگه اونجا نبود ، مثل یه سایه از کنارم عبور کرده بود .
-الو مهربان ، سلام
-سلام پریا ! حالت خوبه ؟
-خوبم ، تو خوبی ؟
-صدای تورو شنیدم بهتر شدم ، چه عجب یاد من کردی !
بی مقدمه گفتم :
-مهربان می آی بریم شمال ؟
خندید .
-آدم قحط بود که یاد من افتادی .
-نه ، جدی می گم ، می یای بریم .
-با کی ؟
-من و پدرام و سارا و دو نفر دیگه .
-خوب اون دو نفر کی هستند ؟
-غریبه نیستن ، می خوام برات سورپرایز بشه . خوب می آی دیگه ؟
-ولی آخه بیمارستان چی ؟ اونو چی کار کنم ؟
-بهونه نیار مهربان ، می دونم یه هفته مرخصی داری .
-بازم جاسوسی من کردن ! راست بگو ببینم کی بهت گفته ؟
-کسی حرف نزده .
-پس از کجا فهمیدی ؟
-ول کن بابا ، زنگ زدم بیمارستان ، حالا می آی ؟
-نمی خوام مزاحم بشم .
-مزاحم چیه ، تو جای کسی رو تنگ نمی کنی .
-با آقا پدرام صحبت کردی ؟
-آره ، اون حرف نداره ، حالا می آی ؟
-باشه ، من حرفی ندارم ، ولی بازم می گم نمی خوام مزاحم ...
حرفش روقطع کردم :
-ساعت نه شب می بینمت ، آماده باش می آییم دنبالت ، فعلا خداحافظ .
فرصت خداحافظی یا عذر و بهونه رو بهش ندادم و سریع گوشی رو قطع کردم .
-کی بود پریا ؟
به نگاه منتظرپدرام لبخند زدم .
-مهربان ، اونم باهامون می آد .
-از نظر من که موردی نداره ، تو هم هر کی رو دوست داری بیار ، حالا برو لوازمت رو جمع کن .
از کنار تلفن بلند شدم و چشمی گفتم و با عجله از پله ها بالا رفتم . این سفر فرصت خوبی بود تا مهربان و داریوش رو به هم نزدیک کنم . می دونستم سفر خوبی میشه ، بعد از سال ها داشتم می رفتم سفر ، اونم شمال . فقط حضور مریم به دلم خش می انداخت .


رزیتا 04-13-2011 03:45 PM

« قسمت سی و سوم »

قرار بود ساعت نه بریم دنبال مهربان بعد از اونجا بریم دنبال داریوش و مریم و با یه ماشین حرکت کنیم . اصرار من مبنی براینکه حرکت ر وبذاریم برای فردا صبح ، سودی نبخشید . پدرام و داریوش با گفتن رانندگی تو شب لذت بخشه ، به حرفم ترتیب اثر ندادن . راس ساعت نه جلوی در خونه مهربان بودیم . توی ماشین منتظرش نشسته بودیم و سارا مرتب خمیازه می گشید .
پدرام پرسید :
-میشه یه سوال بپرسم ؟
-بفرمائید
-واسه چی برای اومدن مهربان اصرار می کردی ؟
-می خوام توی این سفر این دونفر به هم نزدیک کنم . منظورم داریوش مهربانه .دستش رو به فرمون تکیه داد و ستون بدنش کرد .
-ولی من فکر می کردم تو و داریوش...
-شما همیشه در مورد من اشتباه فکر می کنید . داریوش برای من یه دوست ، یه برادر و ...
حضور مهربان بحثمون رو خاتمه داد .جلوی در خونه داریوش اینا از ماشین پیاده شدم . هنوز در نزده بودم که در باز شد و مریم و داریوش ساک به دست از خونه بیرون اومدن .
-سلام بچه ها .
-سلام .
داریوش درو پشت سرش بست و گفت :
-خوب بریم
-چرا درو بستی ؟می خواستم حال خاله رو بپرسم .
-خونه نیستن ، رفتن مهمونی .
پدرام پیاده شد و امود طرف داریوش و باهاش دست داد.
-خوب بریم ؟
-می ریم داریوش ، چقدر عجله داری ؟
-یعنی تو عجله نداری ؟
-نه ، من اول می خوام با یه نفر آشنا بشین .
سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت :
- دختره ؟
-بله .
-خوشگله ؟
-بله
- می شناسمش ؟
-مگه بیست سوالیه ، الان می بینیش .
بعد در ماشین رو باز کردم .
-بیا پایین .
مهربان در مقابل چهره حیرت زده داریوش از ماشین پیاده شد .
ایشون مهربان حسینی ، آقا داریوش و پدرام خان که معرف حضور هستن ،ایشونم خواهرشون مریم خانوم .
مریم جلو اومد و با بوسیدن صورت مهربان ، بهش خوش امد گفت . مهربان نگاه قدر شناسانه ای بهم کرد ، ولی هیچی نگفت .
کنار کشیدم تا داریوش جلو بنشینه ، ولی مریم پیش دستی کرد و با پرورویی نشست روی صندلی جلو و سارا رو بغل گرفت . داریوش با افسوس سر تکون داد و ساک هاشون رو گذاشت صندوق عقب ماشین . بدون اینکه به پدرام نگاه کنم ، که متوجه حال خرابم بشه ، سوار شدم و بعد مهربان و داریوش هم کنارم نشستن . پدرام با چند لحظه تاخیر سوار شد و با بسم ا.. ماشین روشن کرد .
-آقا پدرام می شه این نوار رو بذارید ، من این نوار رو خیلی دوست دارم .
-آقا پدرام ، بفرمائید میوه .
-چای بریزم ؟
-چیپس بزارم دهنتون ؟ این بسته ها رو امتحان کنید خوشمزه است .
چشما مو بستم تا حرکات سبک مریم ، اعصابمو به هم نریزه . داریوش و ممهربان جدا از این جو آهسته با هم صحبت می کردن .
سارا خودش رو کشید عقب .
-خاله پریا ، من بیام بغل تو .
دستام رو باز کردم و گفتم :
-بیا عزیزم
خودش رو انداخت تو بغلم و لحظاتی بعد به خواب رفت .
نگام ر به سیاهی شب دوختم و زمزمه کردم :
-جاده چالوس قشنگی و زیبائیش فقط مال روزه ، نه شب .
-حق با شماست .
پدرام با این حرف می خواست بگه ، که تمام حواسش پیش منه . نه پرحرفی های مریم .
نگام رو به سمت آینه چرخوندم ، جایی که دو تا چشم انتظارم رو می کشید . بازم دلم لرزید ، چقدر به اون نگاه مهربون احتیاج داشتم .
نگاهم رو دزدیدم ، حس مردم تاب اون نگاه رو ندارم ، اگه بازم نگاش می کردم ، اختیار از دست می دادم و دستهام رو دور گردنش حلقه می کردم و بهش می گفتم ، چقدر محتاج اونم و چقدر دوستش دارم .
با توقف ماشین به خودم آومدم .
-اتفاقی افتاد ؟
-نه ، فقط نگه داشتم تا جاتون رو با مریم خانوم عوض کنی . شما که خال خوابیدن ندارید ، ولی ایشون خوابشون می آد و اینجا راحت نیستن .
مریم خمیازه ای کشید و گفت :
نه ، من راحتم .
پدرام بی توجه به حرف اون ، از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد و سارا رو که مست خواب بود ، از آغوشم جدا کرد .
حس کردم چقدر جابه جایی نیاز داشتم ، دست و پام به طور محسوسی خواب رفته بود . آهسته از ماشین بیرون خزیدم ، مریم هم با بی میلی از ماشین بیرون اومد . کاملا مشخص بود که غافلگیر شده، وگرنه هیچ علاقه ای به این جا به جایی نداشت و داخل ماشین نشست و با خشم درو بست . داریوش و مهربان هم از خواب پریدن . جای مریم نشستم و پدرام آهسته سارا رو در آغوشم گذاشت و بعد نگاه مهربونش رو به صورتم دوخت .
-راحتی ؟
بدون اینکه نگاش کنم زمزمه کردم :
-بله ممنون
صدای داریوش ، نگاهش رو از صورتم جدا کرد .
-پدرام جان ، می خوای من بنشینم .
-نه ممنون ، هنوز می تونم بنشینم خوابم نگرفته .
-خسته نشدی ؟
نگاهش رو به صورتم دوخت :
-نه تازه می خوام انرژی بگیرم
دلم مالامال از امید شد ، چقدر امشب حرفاش دو پهلو بود .
بی اختیار لبخند زدم .اونم لبخندی به روم پاشید و آهسته درو بست و ماشین دور زد و کنارم قرار گرفت . زمان زیادی نگذشت که دوباره داریوش خواب رفت .
برگشتم و به چشم های خمار مهربان لبخند زدم :
-بد خواب شدی ؟
-طول می کشه تا دوباره خوابم ببره .
-می خوای ضبط رو خاموش کنم ؟
-نه برام فرقی نمی کنه ، روشن باشه بهتره ، شما هم خوابتون نمی گیره .
نگام رو چرخوندم طرف مریم ، با نفرت صورتش رو برگردوند و چشماشو بست . متعجب از این حرکتش روم رو برگردوندم و به مقابل خیره شدم .
سارا به نرمی در آغوشم فرو رفته بود . موهاشو از روپیشونیش کنار زدم و خم شدم و بوسه ای رو پیشونیش گذاشتم .
پدرام متوجه این حرکتم شد . با دست راست آروم موهای دخترش رو نوازش کرد و بعد صدای ضبط رو کمتر کرد .
-می تونی برام چایی بریزی ؟
-بله
با دست آزادم لیوان رو به طرفش گرفتم :
-لطف کنید اینو نگه دارید .
لیوانو از دستم گرفت و نگه داشت جلوم فلاسک چای رو از جلوی پام برداشتم و لیوانش رو پر از چای کردم .
-کافیه خانومی ، بیشتر از این پرش نکن .
در حالی که لحن کلامش هیجانی وصف ناپذیر به دلم پاشیده بود ، گفتم :
-براتون خوبه ، جلوی خواب آلودگی تون رو می گیره .
خندید :
-پس فقط به خاطر خودته ، نه !
-خوب آره ، خوابتون ببره و اتفاقی بیفته ، به ضرر خودتم تموم می شه .
-مطمئن باش به خاطر تو هم شده ، چشام سنگین نمی شه .
-امیدوارم
-پس حرف بزن ونذار خوابم بگیره .
-فکر نمی کنم من و شما حرف مشترکی برای گفتن داشته باشیم .
-چرا اینطور فکر می کنی ؟
-مگه غیر از اینه؟تو ذهن شما پراز سوءتفاهم نسبت به منه و هر حرف و حرکت من باعث می شه شما فکرای منفی در موردم بکنید .
-بهم حق بده .
-من به شما هیچ حقی نمی دم .شما حق ندارید در مورد من فکرای بد کنید .
-باشه آروم تر ، چرا عصبانی می شی ؟
-دست خودم نیست . اتفاق های گذشته آزارم می ده .
سارا رو روی دستم جا به جا کردم . کتش رو از کنار دستش برداشت و گرفت طرف من .
-اینو بذار زیر سرش و دستتو بیرون بیار .
حرفش رو اطاعت کردم و کاری که گفته بود . انجام دادم . دستم رو از زیر سر سارا بیرون کشیدم و به جاش کتش رو گذاشتم .
-چروک می شه .
-مهم نیست ، اونجوری دست تو خسته می شه .
-ممنون
خودم رو کشیدم کنار پنجره و سرم رو به شیشه تکیه دادم . سارا حرکتی به بدنش داد. موهاشو نوازش کردم ، می دونستم چقدراز این کار خوشش می آد .
سرم به شیشه تکیه داده بودم و زیر لب همراه خواننده زمزمه می کردم ، که صداش دنیای ذهنم رو به هم ریخت .
-به چی فکر می کنی ؟
-به همه چی و به هیچ چیز .
به نرمی خندید
-چطوری به همه چی فکر می کنی و به هیچ چی فکر نمی کنی ؟
- چشمام رو که می بندم ،دلم می خواد به هیچ چی فکر نکنم ، ولی همه چیز خودش یه ذهنم هجوم می آره . می خوام تنهایی و بی کسیم رو فراموش کنم . ولی تنهایی جلوتر از من حرکت می کنه ، درست مثل قصه غصه هام تمومی نداره
-چرا تو فکر می کنی تنها و بی کسی . اگه تو این جوری می گی پس من چی باید بگم ؟ سارا چی ؟
-شما همدیگه رو دارید .
-شما هم پدرت رو داری و اگه بخوای قبول کنی شراره رو .
آهسته خندیدم . سرش رو لحظه ای به سمتم چرخوند .
-می خندی ؟ کجای حرفم خنده داربود ؟
-هیچی فراموش کنید چایی تون یخ کرد . عوضش کنم ؟
لیوانش رو برداشت و گفت :
-خوبه ممنون . می شه قند بهم بدی ؟
یه قند به طرفش گرفتم . به جای اینکه دستش رو بالا بیاره ، دهنش رو باز کرد . قند رو توی دهانش گذاشتم .
-ممنون
جرعه ای از چاییش رو خورد ودوباره گفت :
-اگه خوابت می آد ملاحظه منو نکن ،نمی خواد به خاطر من بیدار بمونی .
- نه ممنون ، خوابم نمی آد .
-می ترسی ؟
-از چی باید بترسم ؟
-که خوابم ببره
-نه چون بهتون ایمان دارم .
-جالبه
-شما چی خسته نیستید ؟
-من نه ، رانندگی رو دوست دارم.
-کاش منم رانندگی بلد بودم ، اون وقت جامو باهتون عوض می کردم .
-اون وقت تو فکر می کنی ، من همچین کاری می کردم ؟
-میل خودتونه ، من فقط دوست داشتم بهتون کمک می کردم . اینم فقط در حد یه آرزو بود .
-خوب اون جوری به جای شمال ایران ، از شمال بهشت سر در می اوردیم .
با بدجنسی گفتم :
-بهشت یا جهنم ! از کجا می دونید بهشتی هستید یا جهنمی ؟
-به من شک داری یا به خودت ؟
-اگه بهشت و جهنمی در کار باشه ، جای من ته جهنمه .
-ولی من اینجوری فکرنمی کنم . من توی چهره تو خیلی وقته اثری از گناه نمی بینم
-اونم مدیون شمام . اگه حضور شما نبود ، نمی دونم الان کجا بودم ؟ شاید تا گردن توی لجن فرو رفته بودم .
-من نه نصیحت کردم نه راهنمایی ، این خودت بودی که راهتو پیدا کردی .
زمزمه کردم :
-اگه تو نبودی ...
-چیزی گفتی ؟
-نه ! نه ! با شما نبودم .
چشمام رو بستم و پیش خودم تصور کردم ، که فقط من و اون توی ماشینیم . بدون حضور مریم یا مزاحمی ، توی جاده ای پیش رویم که انتهاش به بهشت ختم می شه .
به بهشت زندگیم . به دنیایی که من و اون می تونیم کنار هم بسازیم .
با توقف ماشین از رویای شیرینی که می رفتم توش غرق بشم ، بیرون اومدم .
-چی شد ! رسیدیم
خندید :
-خیلی عجله داری ! تازه سه ساعته که راه افتادیم . هنوز سه ساعت دیگه داریم ، شاید هم بیشتر . یه جورایی خوابم گرفته ، می خوام جامو با داریوش عوض کنم .
داریوش خمیازه ای کشید و گفت :
-من بیدارم . الان یه آب به صورتم می زنم و حالم جا می آد . تو هم یه ساعتی بخواب خستگیت در می ره .


رزیتا 04-13-2011 03:46 PM

« قسمت سی وچهارم »

پدرام ترمز دستی رو کشید و از ماشین بیرون رفت . درو باز کردم تا جامو با مهربان عوض کنم . مریم حرکتی به خودش دادو کمی خودش رو جا به جا کرد . کت پدرام رو پیچیدم دور سارا تاباد خنکی که می وزید ، اذیتش نکنه و از ماشین بیرون رفتم . مهربان با لبخند نگام کرد .
-خیلی خوابت می آد ؟چشمات خسته ست .
خمیازه ام رو فرو دادم و اشک رو مهمون چشام کردم .
-عوضش تو خوب خوابیدی ، سر به شانه یار ...
نیشگونی از بازوم گرفت :
-شیطون
بعد در عقب رو کامل باز کرد . با تشکری کوتاه نشستم ، پدرام اومد کنارم و خم شد و سرش رو گرفت طرفم :
-چیزی احتیاج نداری ؟ گرسنه ات نیست ؟
-نه ممنون .
خودم رو کنار کشیدم و اجازه دادم کنارم بنشینه ، اولین بار بود که این طور اونو به خودم نزدیک حس می کردم .
سرش رو به عقب صندلی تکیه داد .
-دیگه داشت خوابم می برد .
-چیزی احتیاج ندارید .
-چرا فقط خواب .
داریوش با لبخند و انرژی نشست پشت فرمون .
-خوب خانمها و آقایان ، کمربند ها رو ببنید می خوایم پرواز کنیم .
-جان داریوش آروم برو ، نذار این خواب ، خواب آخرمون باشه .
-چشم پدرام خان چشم .
و بعد کمر بندش رو بست و ماشین روشن کرد .
سارا روی پام جا به جا کردم و پامو حرکت دادم . بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت :
-خسته شدی ؟
-نه ! جای پام بد بود .
کمی خودش رو جمع کرد .
-راحتی ؟ می خوای سارا رو بذار روی پای من .
اطاعت کردم و کاری که گفته بود رو انجام دادم .
دیگه چیزی نگفت و لحظاتی بعد صدای آهسته نفس هاش ، نشون داد که خوابیده . منم به تبعیت از اون سرو رو به عقب تکیه دادم و چشمام ر وبستم و با عطر اون وصدای نفس هاش ، خواب رو به خونه چشمام دعوت کردم .
با حس سنگینی جسمی روی شونه ام از خواب بیدار شدم ، ولی چشمام رو باز نکردم . اول تشخیص موقعیت برام سخت بود ، ولی بعد صدای آهسته داریوش و حرکت ماشین همه چی رو به خاطرم آورد .
-سردتون شد ؟ واسه اینکه خوابم نگیره شیشه رو پایین کشیدم .
-من که سردم نیست ، روی پریا هم پالتو انداختم .
چه احساس خوبی داشتم ، کنارش بودم و کاملا مرکز توجهش . سرم روی شونه اش بود و با آهنگ صداش و عطر نفس هاش به خواب رفتم . نفهمیدم کی سرم رو به شونه اش تکیه دادم، ولی سعی نکردم تکونش بدم و جای سرم رو عوض کنم . با آهنگ زمزمه مهربان و داریوش که لابه لای موسیقی زیبایی که از ضبط پخش می شد ، گم شده بود ، به خواب رفتم .
آقا پدرام می خوای سر پریا رو از رو شونه ات بردارم.
-نه خوبه ، بذار بخوابه .
-آخه اذیت می شین .
-چه اذیتی چه ناز خوابیده ، حیف نیست بیدارش کنین .
صدای داریوش رو شنیدم که گفت :
-دیگه رسیدیم ، چیزی نمونده
از مریم لجم گرفت :«آخه به تو چه احمق ، تو چرا دخالت بی جا می کنی ، تازه چه خودمونی هم باهاش حرف می زنه ، دختر ترشیده...».
-خوب اینم ویلا
مهربان با خوشحالی گفت :
-وای ، بالاخره رسیدیم .
-خیلی خسته شدی .
-تو بیشتر خسته شدی ، هم تو و هم اقا پدرام .
-عوضش الان تا ظهر می گیریم می خوابیم .
ماشین متوقف شد .
-مریم خانم کلیدارو می دی ؟
دیگه وقتش بود بیدار شم . حرکتی آهسته به خودم دادم و چشامو باز کردم . با حسرت سرم رو از روی شونه اش برداشتم .
-رسیدیم !
-بله خانومی ، رسیدیم
داریوش از تو آینه نگاه کرد :
-خسته نباشی خانوم ، تو چند سال کسر خواب داشتی ؟
-می دونی بعداز چندسال دوباره اومدم مسافرت ؟شمال همیشه بهم آرامش می ده .
مریم دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-آخی بمیرم برای دلت .
خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا حرفی بهش نزنم .
-بیا داریوش ، اینم کلید!
-بدید به من مریم خانوم ، من در باز می کنم .
کلیدها رو گرفت طرف پدرام :
-بفرمائید .
پدرام رفت پایین ومریم هم پشت سرش راهی شد و دوباره حرصم رو در آورد .
***************************************
به پیش روی من تا چشم یاری می کند ، دریاست
در این ساحل که من افتاده ام
خاموش
غمم دریاست ، دلم تنهاست
وجودم بسته ، در زنجیر خونین تعلق هاست .
بلند شدم و توی عرض ساحل شروع به قدم زدن کردم . نم نم بارون چشمام با اشکای آسمون هم نوا شده بود . تن خسته ام رو به دست موج ها سپردم .
-بیا !بیا دریا ! بیا با هم یک بشیم . بیا و اجازه بده موج هایت خستگی رو از تنم بگیرن ، همون جا زانو زدم و نشستم . موج های دریا تنم رو بوسه بارون کرده بودن .سرم رو به آسمون بلند کردم ، قطره های بارون آهسته روی صورتم فرو می افتادن .نه سرمای آب و نه سوز هوا ، هیچ کدام منو از دریا و احساس خوبی که داشتم جدا نکرد .
-پریا ! پریا !
سرم رو به سمت صدا برگردوندم ، پدرام دستش رو به سمتم دراز کرد .
-بلند شو دختر ، مریض می شی .
سرم رو تکون دادم :
-نه سردم نیست . تازه دریا داره وجودم رو تازه می کنه .
کنارم نشست و با خشم آستین بلوزم رو کشید بالا :
-اینجا رو نگاه کن ، ببین هنوز جای سرم ها رو دستت مونده بازم می خوای سر و کارت با بیمارستان و قرص ودارو باشه .
بعد دستم رو کشید و از جا بلندم کرد .
-چرا یه ذره به فکر خودت نیستی ؟
دستم رو گرفته بود و دنبال خودش می کشید :
-اگه می دونستم می خوای این جوری خودکشی کنی ، عمرا می آوردمت اینجا .
توی ساحل ایستاد و کتش رو از تنش بیرون کشید و انداخت رو شونه ام .
-من عاشق دریام .
-برعکس تو ، من از دریا متنفرم . حالا بیا بریم تو ویلا . تو امشب سرما می خوری .


رزیتا 04-13-2011 03:47 PM

« قسمت سی و پنجم »

کنار شومینه ، زیر پتو نشسته بودم و جرعه جرعه چای داغی رو که پدرام به دستم داده بود می خوردم و توی این فکر بودم ،چرا پدرام برعکس من از دریا متنفره ؟
-گرم شدی ؟
نگام رو از فنجان توی دستم جداکردم و گفتم :
-از اول سردم نبود ، شما اصرار داشتی اینجا بنشینم .
مهربان کنارم نشست و دستش رو انداخت دور گردنم
-تمام تنت از سرما یخ زده بود . هوا هنوز اونقدر گرم نشده که بشه رفت تو آب .
-به حرف من که گوش نمی ده ، بلکه حرف شما رو گوش کنه .
-شما یه جوری صحبت می کنید انگار من بچه ام .
-بچه نیستی ولی رفتارت بچه گونه ست ، تو اصلا مراعات حالت رو نمی کنی .
-من هیچیم نیست ، شما اصرار دارید به من تلقین می کنید بیمارم .
-مشکل تو جای دیگه است .
و با دست به سرش اشاره کرد :
-باشه مهربان خانم ، به هم می رسیم .
بعد رو به پدرام پرسیدم :
-سارا کجاست ؟ نمی بینمش .
-با داریوش و مریم خانوم رفتن بیرون .
-گردش ؟
-نه رفتن خرید . دنبال آذوقه
مهربان اینو گفت و فنجان خالی رو به اشپزخانه برد .
پدرام هم بلند شد و پشت به من رو به پنجره ایستاد .پتو رو بیشتر به خودم فشردم و نگاهم روتوفضا حرکت دادم . ویلای قشنگی بود ، وقتی خیلی کوچیک بودم چند بار همراه مامان و خاله سونیا و داریوش اومده بودیم اینجا .
یه سالن بزرگ در طبقه پایین که یه طرفش آشپزخونه و دور تا دورش در و پنجره های شیشه ای بود . یه تراس بزرگ هم جلوی در ورودی با سنگ های مرمرسفید قرار داشت ، که زیر انعکاس خورشید مثل نگین می درخشید . کف سالن هم سرامیک بود که در یه طرف با دو پله از سطح زمین بلند می شد . در یه گوشه یه تلویزیون بزرگ با یه دستگاه ویدئو بود و طرف دیگرش یه پیانو قرار داشت . چیزی که فکر می کردم خیلی بی مصرف وبی استفاده باشه لااقل واسه اون خانواده ، چون داریوش فرصت استفاده از پیانو رو نداشت و مریم استعدادش رو .
پایین سالن یه شومینه بود که نمای قشنگی داشت و جلوه خاصی به سالن می داد .کل ساختمان مبله بود ، با مبله بود ، با مبل های شیک ومیز های شیشه ای ،درست مثل یه خونه شیک و باکلاس ،با پرده ای هم رنگ با مبل ها و تابلو های نفیس و نمی دونم این همه تزئینات و مبلمان و دکور گرون قیمت واسه چی ونجا بود ؟ فقط واسه سالی یه بار !
طبقه بالا هم تا دلت بخواد اتاق خواب بود ،با وسایل و امکانات کامل ، درست مثل پایین .
-مثل اینکه حلال زاده بودن .
نگاهم رو از پله ها جدا کردم و به صورتش دوختم ، نیم رخش طرف من بود .
-اومدن .
پاهام رو روی مبل دراز کردم و خمیازه کش داری کشیدم .
لحظاتی بعد مریم در حالی که سارا رو بغل گرفته بود و پشت سرش داریوش ، با یه بغل خرید وارد سالن شدن . پدرام جلو رفت و دستش رو واسه گرفتن سارا دراز کرد .
-نه می ترسم بیدار بشه ، می برمش بالا .
-زحمتتون می شه ، در ضمن ایراد نداره ، بیدارش کنید غذا بخوره .
-تو راه براش ساندویچ گرفتم ، سیره .
بعد بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای به پدرام بده ، رفت طرف پله ها . مهربان که با شنیدن صدای مریم و داریوش از آشپزخونه بیرون اومده بود ، به کمک داریوش رفت و دستش رو برای گرفتن نایلون ها دراز کرد ولی داریوش از کنارش عبور کرد و بهش اجازه این کار نداد .
-نه خانوم ، شما چرا ؟خودم می برم ، پس من اینجا چی کاره ام !
داریوش ومهربان رفتن آشپزخونه و پدرام هم دنبال مریم از پله ها بالا رفت چشمامو بستم تا فکری که بی اراده از ذهنم گذشت رو ، پشت پلکام مخفی کنم .
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای مهربان به خودم آومدم .
-حالت خوبه پریا ؟
با بی حالی چشمامو باز کردم .
-خوبم .
-نهار حاضره ، بیارم اینجا ؟
از جام بلند شدم :
-نه ممنون ، می آم اونجا .
دوشادوش مهربان وارد آشپزخونه شدم . بقیه دور میز نشسته بودن و منتظر ما بودن پدرام صندلی کنارش اشاره کردو گفت :
-بیا پریا ، بنشین اینجا .
دایوش با لبخند یه چشمک بهم زد .
-آره بیا ، پدرام جا نگه داشته .
لبخندی به چهره همیشه خندانش پاشیدم و نشستم .
-بیا ، بیا که امشب ما چشم بازار رو کور کردیم .
-اتفاقا من غذاهای حاضری رو بیشتر دوست دارم و معده ام بیشتر باهاشون سازگاری داره .
خندید :
-تو برعکس آدمیزادی ، معمولا غذاهای خونگی بیشتر با معده سازگاره ، تا سوسیس و کالباس و پیتزا
-بله ولی در صورتی که همه مثل شما آشپز داشته باشن و هر روز بتونن چلو گوشت و مرغ و جوجه و هزار تا غذا اینا میل کنن . خونه ما که فقط ماهی تابه رنگ تخم مرغو به خودش دیده .
-ببخشید اون دیگه به خاطر بی عرضگی خودته .
-خیلی بی ادبی داریوش .
-دورغ می گم ؟
-خاک تو سر ما کننن که تو دکتر مملکتمونی .
پدرام و مهربان و مریم هر سه نشسته بودن و به بحث ما می خندیدن.
-بله بخند مهربان خانوم ، شما الان باید دفاع کنی .
مریم مثل همیشه دخالت کرد .
-خوب راست می گه پریا جون غذا که خود به خود آماده نمی شه .
-خوب آره مریم جون همه که مثل تو نمی شن . همه می دونن تو چقدر هنرمندی ، ماشاا.. از هر انگشت یه هنر می ریزه .
داریوش پکی زد زیر خنده .
-اگه ماهی تابه شما جزرنگ تخم مرغ چیزی ندیده ، ماهی تابه و آشپزخونه ما تا حالا رنگ مریم رو به خودش ندیده .
پدرام و مهربان شروع کردن به خندیدن و مریم چشم غره ای به داریوش رفت .
داریوش خودش رو جمع و جور کرد .
-بفرمائید غذا یخ کرد .
-از دست تو داریوش .
پدرام سبد نون رو گرفت طرف من .
-بخور پریا ، تو کالباس خیلی دوست داری .
قدرشناسانه نگاش کردم و برشی از نون رو به دست گرفتم .
مریم در حالی که واسه خودش لقمه می گرفت ، گفت :
-سارا هم خیلی کالباس دوست داره .
-اونم از فواید هم نشینی با خالشه .
-خاله اش ؟
-خوب پریا دیگه .
-آه ، بله فراموش کردم بودم که به پری می گه خاله .
-سارا اونقدر که این چند ماهه با پری بوده ، با من نبوده .
-درسته حق باشماست ، ولی به نظر من در آینده توی روحیه اش تاثیر منفی داره .
-به نظر من حضور پریا بهش روحیه داده .
-درسته ولی خاله که واسه بچه مادر نمی شه .
-پریا هیچی کم نمی ذاره .
-قبول من نمی گم پری براش کم نمی ذاره ، ولی مادر بهتر نیازهای بچه اش رو درک می کنه .
داریوش نگاهش رو به صورتم دوخت . انگار درموندگی رو توی نگام دید ، چون سرش رو پایین انداخت و آهسته گفت :
-مریم نهار تو بخور .
مریم بی توجه به حرف داریوش ، رو به پدرام ادامه داد:
-به خصوص اگه بچه دختر هم باشه .
-من حرف شما رو قبول دارم ، می دونم یه دختر قبل از اینکه به پدر احتیاج داشته باشه مادر می خواد ، ولی شرایط باید جور باشه .
-من نمی گم بچه به پدر احتیاج نداره ، دارم می گم پدر و مادر در کنار هم می تونن بهتر بچه شون رو به ثمر برسونن .
-حرف شما متین ، ولی من نمی تونم دست هر کی که سر راهم اومد رو بگیرمو بیارم خونه ام . من باید کسی رو پیدا کنم که مطمئن باشم با هم تفاهم اخلاقی کامل داریم ، نمی خوام در اینده سارا توی به محیط پر تشنج بزرگ بشه .
مریم سرش رو پایین انداخت و گفت :
-پیدا کردن شخص مورد نظرتون کار سختی نیست ، فقط باید از یه جا شروع کنید
پدرام جرعه ای از نوشابه اش رو سر کشید و گفت :
-بله شما درست می فرمائید و منم الان در حال حاضر یه جورایی فکر می کنم ، که چند قدم نزدیک شدم .
-پس بهتره عجله کنید ، حالا که پیداش کردید ، لحظه ای نباید تردید کنید .
-عجله نمی کنم ، ولی خیال دارم کم کم اقدام کنم . حقیقتش رو بخواین خودم هم از این سرگردونی خسته شدم . فقط باید یکی رو پیدا کنم تا واسطه بشه ، بلکه دلش رضا بده .
حس کردم یه دستی محکم گلوم رو گرفته و فشار می ده ، انگار دیگه صداها رو نمی شنیدم ، فقط لب های پدرام بود که حرکت می کرد و مریم با شنیدن حرفاش لبخند می زد .
بی اختیار از جا بلند شدم ، مهربان هم بلند شد :
-چی شد پریا جان ؟حالت خوب نیست .
-نه خوبم ،فقط اشتها ندارم ، می رم بخوابم .
وبعد با عجله از آشپزخونه بیرون اومدم باید خودم رو به یه جا می رسوندم تا بتونم نفس بکشم ، تا بغض سنگین گلوم آ ب بشه و فرو بریزه .


رزیتا 04-13-2011 03:49 PM

« قسمت سی وششم»

چقدر گذشته بود نمیدونم ، با شنیدن صدای در ،اشکام رو پاک کردم و سعی کردم با یه نفس عمیق بغضم رو فروبدم . پشت به در رو به روی پنجره نشسته بودم . نگام توی باغ گردش می کرد ، ولی ذهنم اون پایین توی آشپزخونه ؛ پیش حرف های پدرام و نگاه های سوزان مریم .
دوباره صدای در ، مثل سوهان روحم رو خراشید .
-ول کن داریوش ، حوصله ندارم .
دوباره چند ضربه به در خورد و متعاقب اون صدای گرم و آشنای اون توی گوشم پیچید :
-می تونم بیام تو !
آخرین نم گونه ام رو پاک کردم و با صدای که سعی می کردم دورگه نباشه ، گفتم :
-بله بفرمائید .
اومد تو و به نرمی دررو بست .
-خوب خلوت کردی .
-خیلی وقت بود که دریا رو ندیده بودم .
اومد کنارم ایستاد دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد . زیر چشمی نگاش کردم ، اونم مثل من نگاش لابه لای درخت ها یا شایدم دریا بود . عطرش پیچید توی صورتم ، چشمام رو بستم و با یه نفس عمیق عطرش رو به ریه کشیدم .
-چرا نموندی پیش ما ، خیلی خوش گذشت .
-معلوم بود منم جای شما بودم ، بهم خوش می گذشت .
-فقط به من خوش نگذشت ، همه با هم خوش بودن ، جات خالی بود.
-بعضی ها مطمئنابخوبی می تونن جای منو پر کنن.
-هر کسی جای خودش رو داره و هیچ کس نمی تونه جای کس دیگه رو بگیره .
بعد آهی کشید و گفت :
-می خوام باهات حرف بزنم ، حوصله شو داری ؟
ته دلم ترسی رو احساس کردم و همه وجودم لرزید . فکر نمی کردم اینقدر زود بخواد باهام حرف بزنه و حدس می زدم اون واسطه ای که قراره با مریم حرف بزنه ، منم .دلم می خواست می زدم زیر گریه و با التماس ازش می خواستم ؛ این حرف رو نزنه و دلم می خواست قفل سنگین قلبم رو باز می کردم و نگفته هارو بازگو می کردم .ولی من دوست نداشتم خودم رو بهش تحمیل کنم و به زور خودم رو توی آینده اون و دخترش جا کنم . سعی کردم خوددار باشم و حرفی نزنم و روی احساسم سرپوش بذارم . نمی خواستم حالا که می دونستم بین اون و مریم احساسی پا گرفته ، رسوا بشم .
-راستش خیلی وقت بود که دلم می خواست باهات حرف بزنم ، ولی خوب دنبال یه فرصت بودم تا امروز ، که مریم سر صحبت رو باز کرد . گفتنش برام سخته ، سخته که ازت بخوام ...
اسم مریم مثل یه خار تو قلبم فرو رفت . پس اون منتظر یه ندا از طرف مریم بود ؟
بلند شدم و رو به روش ایستادم :
-زیاد خودتون رو اذیت نکنید متوجه منظورتون شدم .
-واقعا ؟
-بله اونقدر که فهمیدم چه کار باید بکنم .
-خوب پس کار منو راحت کردی .
-بله دایی جون ، من با مریم صحبت می کنم و نظرش رو راجع به شما می پرسم نظرش رو حتم دارم کاملا مثبته .
بعد به سمت در رفتم تا اونو با افکارش تنها بذارم . دستم دستگیره درو لمس کرد ، صداشو شنیدم :
-صبر کن پریا ،باید برات توضیح بدم ، تو داری اشتباه می کنی .
-نه توضیح نمی خواد ، حق با مریمه ، درسته من اشتباه کردم .سارا به مادر احتیاج داره ، نه خاله ! من اینو درک می کنم .
سریع اتاق رو ترک کردم ، در حالی که وجودم مالامال از غمی وصف ناپذیر بود . از مقابل نگاه حیر زده داریوش و مریم به سرعت گذشتم و از ساختمون بیرون دویدم . می خواستم فرار کنم از خودم ، از مریم ، از واقعیتی که قدرت هضمش رو نداشتم من نمی تونستم حضور مریم رو تحمل کنم ، اونم به عنوان رقیبی که عشقم رو غارت کرد .
توی ساحل شروع به دویدن کردم ، داشتم فرار می کردم ، از خودم و احساسی که ناخواسته توی قلبم ریشه کرده بود .
بین دو تا تخته سنگ بزرگ پناه گرفتم و زانوهامو بغل کردم و اجازه دادم اشکام بباره ، تا بغض بزرگ و نشکفته گلوم خالی بشه .
به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و دیگه خورشید خبری نبود . با وحشت از جا بلند شدم و تازه متوجه شدم چقدر پاهام خسته و بی حس شدن . من اونقدر توی دنیای خودم غرق بودم ، که نه متوجه تاریک شدن هوا شدم و نه متوجه سرما .
توی ساحل شروع کردم به حرکت . می خواستم تا اون اندک روشنایی باقی مونده ، خودم رو به ویلا برسونم . هر چی می رفتم انگار نمی رسیدم ، باور نمی کردم خودم به تنهایی این همه راه اومده باشم . از دور شعله آتیش نظرم رو جلب کرد . نیرو گرفتم و با سرعت بیشتر به سمت آتیش رفتم . چند نفر دور آتیش حلقه زده بودن و بچه ای کنارشون روی زمین با شن ها بازی می کرد . جلوتر رفتم ، شناختمشون ، خودشون بودن . مهربان از جا بلند شد و با دست به سمت من اشاره کرد .
-اومدش ، اوناهاش .
وای واونا نگرانم شده بودن ، اصلا به فکرشون نبودم . سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی جلو رفتم . مهربان جلو اومد بغلم کرد :
-کجابودی پریا !مردیم از نگرانی .
-معذرت می خوام ، اصلا متوجه گذر زمان نبودم .
داریوش چند قدم جلو اومد و گفت :
-خیلی نگرانت شده بودن.
- تو یکی حرف نزن که می دونم هر کی نگران شده باشه تو یکی نبودی و نیستی .
با صدای بلند خندید :
-منم از خودم حرف نزدم ،گفتم نگرانت شده بودن .
مهربان اخم قشنگی کرد و رو به داریوش گفت :
-الان چه وقته شوخیه ، داریوش خان .
بعد دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-کجا بودی تا حالا ؟دلمون هزار راه رفت .
نگاهم از سرشونه اش عبور کرد وروی شونه پدرام که پشت به ما نشسته بود ، افتاد اون حتی برنگشت تا منو ببینه . غمی آشکار نگاهم رو رنگ کرد. انگار که مهربان متوجه نگاهم شد ، چون سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمه کرد :
-از عصری تا حالا ده بار این اطرافو گشت ، نمی دونی چه حالی داشت .
-آره معلومه .
-این طور قضاوت نکن پریا ، من نمی دونم چه حالی داره ، اون مطمئنا واسه اینکه باهات برخورد بدی نداشته باشه ، از جاش بلند نشد .
-مثلا چه برخوردی ؟
-هیس پری ! می شنوه ، زشته بالاخره مسئولیت تو با اونه .
-مگه من بچه ام که مسئول و قیم بخوام .
-تورو نمی دونم ، ولی اون خودشو مسئول می دونه . می گفت اگه اتفاقی براش بیفته هیچ وقت خودمو نمی بخشم .
-هی ، شما دو تا چی در گوش هم پچ پچ می کنین .
-اه ، داریوش تو می میری اگه حرف نزنی ؟
-اصلا به من چه ، اونقدر اونجا در گوشی حرف بزنین تا از سرما بمیرین .
-خیالت راحت ، تا تو باشی هیچ کس نمی میره دکتر جون .
غش غش خندید .
-بسه دیگه اینقدر فک نزن ، بیا بنشین پیش ما بذار چشمای آقا پدرام هم با دیدن روی نحست روشن بشه .
مهربان دستم رو گرفت و با خودش کشید .
-تو چقدر سردی دختر ؟بیا بنشین کنار آتیش .
بدون هیچ مقاومتی حرکت کردم و همراه مهربان رفتم و کنار آتیش نشستم ، درست رو به روی پدرام . سرم رو بلند نکردم تا نگاش کنم . می ترسیدم ! می ترسیدم دوباره با دیدن برق نگاش اسیرش بشم ، و من اینو نمی خواستم . نمی خواستم فراموش کردنش برام سخت تر بشه . نگام رو پایین انداختم و سرم رو با انگشتام گرم کردم . مریم رفت طرف سارا وبغلش کرد ، سارا دست و پاش رو با لجبازی تکون داد .
-ولم کن می خوام بازی کنم .
-نه عزیزم ، یخ کردی . ببین دست هات چقدر سرده .
-دوست دارم ، می خوام بازی کنم
-اگه بچه خوبی باشی ، قول می دم فردا صبح بازم بیارمت بازی کنی .
-قول می دی ؟
-آره خانوم کوچولو قول می دم . حال می آی با هم بریم خونه ، هم بریم حموم ، هم لباسات رو عوض کنیم ، هم شام درست کنیم .
-آخ جون ، آب بازی .
-آره ، آب بازی .
-باشه خاله ، بریم .
آهی کشیدم و نگام روبه پدرام دوختم . دلم می خواست مخالفت می کرد واجازه نمی داد سارا اونقدر به مریم نزدیک بشه . میترسیدم حضور من تو زندگیش کم رنگ بشه ، هر چند اون باید حضور مریم عادت می کرد، اون مادر می خواست نه خاله .
برخلاف انتظارم ، پدرام مخالفتی از خودش نشون نداد . فقط نگاه خیره اش رو به صورتم دوخت . هیچی رو نمی شد از نگاش خوند . یه نگاه مات و خیره و شیشه ای ، انگار که اصلا حواسش به من نبود .
مریمم و سارا صحبت کنان از ما فاصله گرفتن . به خودم گفتم :
« چه راحت ! حتی از پدرام اجازه نخواست ! خوب حتما خودش قبلا گفته بوده »
داریوش آه بلندی کشید و گفت :
-بسه دیگه ، شمام یه چیزی بگید ، دلم ترکید .
هیچ کس حرف نزد .مهربان از جا بلند شد و گفت :
-داریوش خان می آی بریم قدم بزنیم ؟
-نه ترجیح می دم همین جا کنار آتیش بنشینم و گرم بشم .
-ولی به نظر من قدم بزنیم بهتره ها .
-آخه سردمه .
-راه می ریم ، گرمت می شه .
بعد بدون اینکه منتظر داریوش بمونه ،از ما فاصله گرفت . داریوش هم به ناچار بلند شد :
-وقتی رئیس دستور می ده ، دیگه حرفی باقی نمی مونه .
من و پدرام بالبخندی کم رنگ بدرقه اش کردیم . با چند قدم بلند ، خودشو به مهربان رسوند . زیرلب گفتم :
-چقدربه هم می آن .
با چوبی که تو دستش بود آتیش رو کمی زیرو رو کرد ، شعله های کم رنگ آتیش شعله ور شدن . نگاش کردم ، ولی اون نگاش رو به شعله ای آتیش دوخته بود . با این حال حرفم و با گفتن ، حق با توئه تایید کرد .
دستام رو زیر چونم زدم و نگام رو به صورتش دوختم . اگه یه لحظه سرش رو بلند می کرد ، نگاه شیفته ام رو غافلگیر می کرد . اهی کشیدم و نگام رو دزدیدم . چرا من نمی تونم بیشتراز پنج دقیقه روی قولی ، که به خودم می دم باقی بمونم ؟ سکوت زجر آوری که بینمون حاکم شده بود ، عذابم می داد . مثل یه مجرم که در انتظار حکم قاضی نشسته بودم حکم بده . لحظه ها و ثانیه ها به سختی می گذشت .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-چرا چیزی نمی گید ؟
سرش رو بلند کرد . دلم لرزید و اگه شعله های آتیش چهره ام رو روشن می کرد ، مطمئنا تغییر رنگم رو می دید .
خدایا چرا نمی تونم ازش دل بکنم ؟ اون چشما ...!
-دارم فکر می کنم چی باید بگم . چه جوری حرف بزنم که تو برداشت بد نکنی .هر وقت من حرف زدم ، تو استدلال خودت برداشت کردی و هر نتیجه ای که خواستی ازش گرفتی .
سرم رو پایین انداختم :
-متوجه منظورتون نمی شم .
از جا بلند ش و دستاش رو تو جیب شلوارش فرو برد ولی حرفی نزد سرم رو بالا گرفتم و منتظر ، نگاش کردم .
-مثلا جریان همین امروز ، من کی از تو خواستم برام بری خواستگاری ؟
--خوب من ...راستش ... نمی دونم فقط فکر کردم ...
حرفم رو قطع کرد :
-بله خانوم فکر کردن . از اون فکرای مخصوص خوشون .
هیچی نگفتم . حرفی واسه گفتن نبود . خوب اونم راست می گفت ، اون کی بهم گفته بود که براش برم خواستگاری ؟اون می خواست حرف بزنه که من خودم ...یعنی اون مریمو نمی خواست ؟یعنی من اشتباه می کردم ؟دوباره یه روزنه امید تو دلم روشن شد .
آتیش رو دور زد و اومد کنارم نشست . حالا هردومون کنار هم بدویم ، مثل تموم رویاهای که هر شب می دیدم . من و اون کنار هم ،اونم توی ساحل ، دریا رو به رومون بود من کنار اون .
-یه سوالی بپرسم ، جوابمو می دی ؟
بدون اینکه نگام رو از شعله های آتیش بگیرم گفتم :
-تا سوالتون چی باشه ؟
-چی باعث شد که فکر کنی من به مریم علاقه دارم ؟ یعنی می خوام ببینم رفتاری ، حرفی یا حرکتی از من دیدی ، که علاقه ام رو به اون نشون بده .
-حرفای ظهرتون که می گفتید می خواین ازدواج کنید و همین که به صحبت های اون مهر تایید می زدید و هم ..
-هم چی ؟از من حرکتی سر زده یا حرفی زدم که این طور برداشت کردی ؟
-نه ، می خوام بودنید من براتون احترام زیادی قائلم . شما برام خیلی ارزش دارید . شما درست تو موقعیتی به دادم رسیدید ، که داشتم زندگیم رو با دست خودم نابود می کردم .شما در حق من کارهایی انجام دادید که بابام نکرده . شایدم مثل دایی که دلش برای خواهر زاده اش می سوزه ، بهم محبت کردید و راهنمام شدید . من فقط فکر کرم . شاید به خاطر حرفای ظهر اومدید صحبت کنید و ...
-پس من برات همون دایی و راهنمای خیالی ام ؟
-مگه غیر اینه ؟
نگاش کردم ، می خواستم انعکاس حرفم رو تو چهره اش ببینم ، ولی اون سرش رو برنگردوند تا نگاه مشتاقم رو ببینه ؛ فقط سرش رو تکون داد و همراه آهی گفت :
-نه ، وقتی تو می گی یعنی نه .
سوز سردی از سمت دریا می اومد .با وجود آتیش ولی بازم احساس سرما می کردم . بازوهام رو بغل گرفتم و خودم رو به اتیش نزدیک تر کردم . باد زد و روسری از سرم سر خورد و افتاد رو شونه هام . قبل از اینکه خودم دستام رو واسه سر کردنش بلند کنم ، پیش دستی کرد و آهسته اونو دوباره کشید روی سرم .
با خجالت نگاش کردم .
-ممنون
نگاشو به صورتم دوخت و سکوت کرد . دلم می خواست زمان همون جا از حرکت بایسته و من اون واسه همیشه در کنار هم بمونیم واون نگاش رو فقط به صورت من بدوزه ، جایی که هیچ مریمی نتونه بین ما دیوار بکشه . چه با حضورش ، چه با احساسش .
نگاهم رو به دریا دوختم و واسه اینکه بحثو عوض کنم گفتم :
-دریا ور دوست دارید ؟من که عاشق دریام .
-یه زمانی عاشقش بودم .دریا همیشه به من آرامش می داد . هر وقت دلم برای شراره تنگ می شد یا خیلی دلم از غربت می گرفت ، می رفتم کنار دریا تا دوباره بتونم آرامشم رو پیدا کنم . ولی همین دریا دوباره آرامشم گرفت ، منو پریشون کرد و سارا رو بی مادر.



اکنون ساعت 06:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)