|
|
behnam5555 |
04-16-2012 06:31 PM |
رمان در ولایت هوا - نوشته : گلشیری
رمان در ولایت هوا ( 1 )
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل اول
پس از چهل روز و چهل شب رياضت بالاخره فهميد موفق شده است. نه در صدايي کرد و نه پرده تکاني خورد. سکهء نور هم، مثل يک سکهء طلا، هنوز بر موزائيکها، و حالا بر گوشهء طرف راستِ اين پايين افتاده بود. فقط بويي، مثل نخي نازک از ميان بوي عود و کندر ميآمد، که انگار بوي چرم کهنه و خيسخورده بود و داشت نشت ميکرد و مثل کلاف ميشد و حتي ضخيمتر که وقتي هم سر تکان ميداد باز بود. در نسخه آمده بود که درست جلو رويتان ميايستد، دو دست بر سينه، و به زباني شکستهبسته، مثل کشيدن تيزي ريگي بر جام پنجره، ميگويد: «منم غلام حلقه به گوش شما. امر بفرماييد.» اما ميرزا هر چه نگاه کرد جلو رويش کسي نبود. حتي پشت سر و دو طرفش هم نبود. بايستي به بلندي يک کبوده ميبود که تا سرش به سقف نخورد پشت خم کند. شايد ميتوانست سقف را به زور بازو يا جادو از جا بکند، آن وقت سرش ميرسيد به ابرها. نکند اصلاً بر اثر اين همه رياضت که قوت روزانهاش را رسانده بود به يک بادام، چشمهاش کمسو شده بود؟ چندبار پلک زد. بعد هم دست دراز کرد و عينک دستهشاخياش را از توي جلد عينک درآورد، با پتهء پيراهن سفيد، دشداشهء عربياش، پاک کرد و به چشم زد. صبح شده بود، و به جاي آن يک سکه، چند رنگ نور از پنجرهء خورشيدي بر پشت ترنج قالي لولهکرده افتاده بود. قاب قدح بزرگ را هم بر رف ديد. قليان خودش هم کنار تختهپوستش بود. حتي سبيل تابدادهء ناصرالدينشاه را بر بدنهء کوزهء بلورش ميشد ديد. سر قليان خاموش بود. چهل روز بود که کف نفس کرده بود و حالا دلش براي يک پک دود غنج ميزد، چه برسد به اينکه پشت سر هم دو سه قلاّج بزند. سماورش هم بود، خاموش. قوري چيني گلسرخياش هم رويش بود. شايد به قول صاحب کتاب داشت در عالم بيداري رؤيا ميديد، اما اين بار رؤياي اتاق خودش را. بسماللهي گفت و خم شد و از بيرون دايرهء مندل عصايش را برداشت. عباي دوشش را جابهجا کرد. کتاب جفر، يا هر چه که بود، روي رحل بود. کنار دستش چراغ موشي هنوز پتپت ميکرد. نه، بيدار بود و با طلوع آفتاب ديگر چهلهاش تمام شده بود. رمز را هم خوانده بود: بسمالله. س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر 111، سيصدوسيوسه دور تسبيح که ميکند به علامت 32967 بار. آيةالکرسي هم سه بار. از پيه گرگ هم که روغن به چراغ موشي ريخته بود؛ فتيلهاش هم که از پشم گربهء سياه بود؛ صداي غژ و غوژ را هم که شنيده بود، پس همين مانده بود که زعفر يا هر کوفت و زهرماري که در کتاب گفته بود، بيايد و بگويد: «امر بفرماييد، ارباب!» بله، ارباب، آنهم ميرزا يدالله دربکوشکي شصت و چهار ساله، ولد مرحوم مغفور ميرزا محمود، که آنهمه وساوس شيطاني نتوانسته بودند از دايرهء مندل بيرونش بکشند. حتي حالا مرحوم زنش، فرخلقا خانمش، که جز به زور دست نميداد، به قد و قوارهء همان جوانياش و با همان هيأت: يل صورتي و شليتهء کوتاه آلبالويي به تن و چارقد تور گلدار به سر که با سنجاق زير گلويش بسته بود، آمد: هفت قلم آرايش کرده بود، مثل شب عروسيشان، قرص صورت انگار قرص خورشيد. اول سنجاق زير گلويش را درآورد و موهاي چهلگيس شدهاش را نشانش داد و گفت: «ميرزا يدالله، چرا نشستهاي؟ منم، بيا. آدم که نبايد شب عروسيش بق کند و برود سهکُنج ديوار.» بعد هم رفت گوشهء لحاف رويهساتنش را پس زد و باز صداش زد. يک بار هم سگي سياه حمله کرد. اما ميرزا حتي پلک نزد. همچنان ورد خواند و خواند. سگ درست ايستاده بود بر لبهء دايرهء مندل و پارس ميکرد. دهانش را باز ميکرد و زبانش را يک ذرع ميداد بيرون. اما ميرزا همانطور که چهارزانو نشسته بود چشم به چشمش دوخت. ميدانست اينها همه تجسد وساوس نفس اماره است که حالا دارد با آن دندانهاي کل و سياه و زبان دراز آبچکان پارس ميکند. کافي است بترسد و عقب برود و مثلاً پتهء عباي مرحوم ابوي بيرون دايره قرار بگيرد تا همانطور بشود که ايوب ننهسلطان شد. عفريت سهسر هم آمد، يا آن صداي تار خودش که در گوشهء نصيرخاني نميدانست از کجاست يا کي مينوازد، يا آن خمره که غلتانغلتان آمد با آن بوي کهنه و تند که انگار درِ همهء خمرههاي سردابهء ملايکشنبهء جوبارهاي را باز کرده باشند. حالا چقدر سکهء صاحبقراني جلوش کومه کردند، بماند. باغهايي نشانش دادند که باغ اميري به گردشان هم نميرسيد. اما حالا چي؟ نگاه کرد. فقط صداي غژ و غوژي ميآمد، همان صداي سنگ که بر شيشه بکشند. دلش مالش ميرفت، اما گوش ميداد. بايستي حرفي ميزد. اين را صاحب تأليف، نورالله مَضْجَعَه، دوبار گفته بود. يک بارش را حتي ناسخ اين رسالهء طيبه با جوهر قرمز نوشته بود. چيزي ديد بر کف برهنهء زمين، انگار که سايهاي بر زمين بايستد، کوچک و لرزان. صداي غژ و غوژ از همانجا ميآمد. سايه انگار سايهء يک کلاه ماهوتي بود بلند و با لبهء پهن، که وقتي پس ميرفت يک شکم پيدا ميشد و دوتا پا که انگار به دو سم به نمد پيچيده ختم ميشد. پس همين بود، حاصل چهل شبانه روز مرارت، ساختن با قار و قور اين بيهنر پيچپيچ، تسليم نشدن به آنهمه وساوس نفس لوامه؟ لعنت بر راقم و دو صد لعنت بر ناسخ همهء اين کتابهاي بيجلد حاشيه و هامشدار نازل قيمت! شنيد:
«غلام شما، زعفر، در خدمت حاضر است.»
صدا از زير لبهء کلاه ميآمد، جايي که حتماً صورتي بود و دهاني. گفت: «تو غلام مني؟»
همهاش دو کف دست بود. کلاه مثل لکهاي تکانتکان خورد و جلو آمد. جست ميزد، نه دوپا دوپا، که دو سُم دو سُم. حالا ديگر به وضوح ميديدش. ايستاده بود توي نور پنجرنگ پنجرهء خورشيدي که حالا بايست بر کف اتاق ميتابيد.
«بله ارباب، من غلام حلقهبهگوش زنابعالي هستم، تا احضارم فرموديد خدمت رسيدم.»
ريش بزي داشت. عينکي هم بود که فقط دو شيشهء گرد بود که انگار با نخ قند به دور گوشهايي که نميديد محکم شده بود. قباي راسته از قدک کرباسي به تن داشت و زير قبا، روي پيراهن يخه حسنياش به جاي شال زير آن شکم برآمده کمربند بسته بود. به يک دست کيسهاي را به دوش گرفته بود و دست ديگرش بر سينه بود. مدام هم تعظيم ميکرد. ميرزا گفت: «من که تو را احضار نکردم.»
بعد هم خم شد و با غيض کتاب را ورق زد. زعفر گفت: «بله حفظم. س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر 111، سيصدوسيوسه دور تسبيح منم، همان اول که فرموديد بارم را بستم.»
کيسهاش را زمين گذاشت: «خوب، همسايهها هستند، خويشاوندان دور و نزديک. خودتان که ميدانيد، ما اگر مسافرت برويم، آن هم اينهمه دور، اغلب به اين زوديها برگشتي توش نيست، پس بايد با همه خداحافظي بکنيم. آدم آبرودار که نميتواند بار و بنديلش را بردارد و راه بيفتد.»
همانطور غژ و غوژ ميکرد و حرف ميزد. ميرزا پرسيد: «اسمت چيه؟»
غژ و غوژ کرد، همانطور که همهء لولاهاي زنگزده غژ و غوژ ميکنند: «زعفر آقا. نه به ر، ز. زعفر هم بهم ميگويند.»
ميرزا نفس راحتي کشيد، گفت: «پس اشتباه شده، من زعفر را احضار کرده بودم.»
صداي شکستن شيشه آمد. جعفر داشت ميخنديد. بر شکمش خم شده بود و بر طاق کلاهش دست ميکوبيد. ميرزا داد زد: «خفه شو، مردک!»
جعفر راست ايستاد، سر بلند کرد. عينک روي پل بينياش افتاده بود. با يک چشم نگاهش ميکرد. چشمِ بسته انگار اشک بسته بود: «چشم ارباب!»
راستي داشت ميلرزيد، سر تا پا. صداي تريکتريک دندانهاش هم ميآمد، انگار موشي از سرما بلرزد و يا دانههاي کنجد را تندتند بجود. اما، ميرزا خم شد تا بهتر ببيند، با آن چشم داشت ميخنديد. ميرزا بر دو زانو نشست و به عصايش تکيه داد، سينهاش را هم صاف کرد، گفت: «خوب، حالا بگو ببينم، حرف من کجاش خندهدار بود؟»
باز شيشه شکست، و شکستهها را هم کسي داشت زير پا خرد ميکرد که اينطور قهقره قهقره ميکرد. ميرزا عصايش را دراز کرد. ميتوانست دستهء عصا را بيندازد دور گردن و حتي دوپاي او و بکشد جلو. اما هي زد به نَفْسَشْ که نه، شايد هم ترسيد که اگر صدمهاي بهش برساند، آنوقت اين نيموجبيهاي اهل هوا دست از سرش برندارند، آن هم او که آب داغ را بي بسمالله به زمين نميريخت. مگر صاحب کتاب نگفته بود که يکي هستهء خرمايي را بيهوا پرت کرد و آمد به سرش آنچه آمد؟ تازه با مرحوم ابوي هر وقت سياه سحر به حمام ميرفتند، ميگفت: «هر قدم که برميداري، بگو بسمالله.»
عصا و بعد هم دستش را پس کشيد و اين را بر سر آن گذاشت تا ستون چانه شوند، تا مگر خود جعفرخان از سر بندهپروري بفرمايند. بالاخره هم شيشهها خرد و خاکشير شد و صدا غلتي خورد و شد همان غژ و غوژ يک لولاي زنگزده: «ميبخشيد ارباب، ماها زيم نداريم. ببخشيد مقصودم همان است که بعدش چ و ح و خ ميآيد. شايد هم يک چيزي ميگوييم ميان همان ز و ز، مثل اصفهانيها. خودم يکبار نوکر يک تاجر اصفهاني بودم، بيچاره ميگفت زعفر، من ميشنيدم زعفر. ميگفت زعفر، ميشنيدم زعفر. ميبخشيد نقل همان ملاي مکتب شد که ميگفت، من اگر ميگويم انف، شما نگوييد انف، بگوييد انف.»
ميرزا پرسيد، همانطور چانه بر پشت دست نهاده: «يعني فقط همين تو يکي جعفر يا زعفر بودي؟»
«زعفر، آقا: س، ب 11، عشمستي بدا، 5 ...؟»
«بله، بله، حفظم. حرفت را بزن.»
جعفر به سر انگشت موهاي تنک چانهاش را خار کرد: «داشتم عرض ميکردم فقط آن که شما وردش را ميخوانديد، منم. البته زعفرخان هم، نه به ر، ز، هست. شنيدهام؛ ميرزاش هم هست که آدم دولت است؛ يکي هم ...»
ميرزا دندان نه بر جگر که بر پوست و گوشت دستش نهاده بود. از اين آنهاييهاي بوداده چه برميآمد؟ سمسارياش ديگر درآمدي نداشت. کار اصلاً کساد بود. دريغ از يک کاسه لعابي لبشکسته؛ تازه دست زياد شده بود. حالا همه فروشنده شده بودند، روز به روز هم آگهيهاي فروش ته خانهها به در قصابي و بقالي زيادتر ميشد. همه چيز هم ميفروختند، از لباسهاي بظاهر خارجي گرفته تا سنگپا و مگسکش. کاسبي که سرش را بخورد، خانه هم خرج روي دستش ميگذاشت. همين پارسال پيرارسال اتاقها را نقاشي کرده بود و حالا باز، مثلاً گچ گوشهء سقف همين اتاق طبله کرده بود. به جعفر نگاه کرد تا نشانش بدهد. خير، حضرت ايشان داشت توي کيسهاش دنبال چيزي ميگشت. اصلاً بالاتنهاش را درسته کرده بود توي کيسه. آن هم از بچههاش. نامهء تهتغارياش سر برج نشده ميرسيد که ابوي گرامي مسبوقند بنده در استيصال ... صاد استيصال را هم همچنان به سين سکه مينوشت. دلار آزاد هم که معلوم است. خرج کفن و دفن و سوم و هفته را هنوز مقروض بود. دو تا دخترش هم مدام سر به جانش ميکردند که: «آقاجان، اسي بيکار است، بايد لطف بکنيد ...» داشتند پوستش را ورقهورقه ميکردند و گوشتش را مثل گوشت شتر قرباني تکهتکه ميبردند. داشتند به قنارهاش ميکشيدند. همين امروز و فرداست که بدهد برايش استشهاد محلي تمام کنند که بابا، من مفلسم و المفلس في امانالله. اين هم از احضار. داد زد: «من نميفهمم. ترا احضار کردم که به همهء آرزوهام برسم، همهء آرزوهاي پيري و حتي جوانيم، برايم هم فرق نميکند که تو جعفري به جيم آنهاييها يا زعفر به ز زرگنده.»
بالاتنهء جعفر بالاخره از توي کيسه بيرون آمد. حالا به جاي کلاه صدارتي يک عرقچين سرش بود و يک چهارپايهء عروسکي هم به دستش. چهارپايه را از ميان دو سم داد عقب، يک تکه چرم ساغري اصل هم بست به کمربندش. بعد هم رفت آن تو و بيرون آمد و با يک سندان دو قد يک انگشتانه بيرون آمد و وقتي ميان دو کاشي کف اتاق کارش گذاشت، دست برد دامن قباش را عقب زد، چکشي از کمرش باز کرد و يکي دو تا بر سندان کوبيد. محکم که شد، چکش را باز به قلاب کمربندش آويخت. آن وقت راست ايستاد، سينهاش را جلو داد، و دو دست بر همان سينه، گفت: «گوش به فرمانم، ارباب.»
ميرزا گفت: «اين کارها يعني چه؟ من قصر ميخواهم با استخر، اتاقهاش هم همهشان بايد چلچراغ داشته باشند، اصل اصل نه باسمهاي. گوشت با من است؟ بايد مال دورهء لويي پانزدهم باشد. کلک هم بي کلک، که توي اين کار ديگر کلاه نميشود سرم گذاشت. حتي اگر بخواهي مال دورهء ناپلئون را بهم قالب کني توي کتم نميرود، چه برسد به اين بَدَليهاي ژاپني يا امريکايي. بعد هم ماشين ميخواهم. مال خودم که ديگر آفتابه خرج لحيم است. براي دامادهايم هم ميخواهم. پسرم هم پول ميخواهد، دلار، فقط دلار، نقد. حتي حواله هم قبول ندارم.»
صداي غژ و غوژي آمد، اما ميرزا که از پس چهل روز روزهء صُمت و صيام حرف يوميه را بايستي با منقاش از حلقوم خودش بيرون ميکشيدند، حالا حسابي افتاده بود روي دور، اصلاً انگار، خودش هم ميفهميد، آروارههاش هرز شده بود: «آره جانم، يک ويلاي کنار دريا هم ميخواهم، نه از اين ويلاهاي بناييساز که کليدشان به جان صاحبانشان بسته است. تاب و سرسره و نميدانم از اين النگ و دولنگ هم نميخواهد تويش کار بگذاري. شنيدهام يکي از شازدهخانمها داده بود يک دست مکانيکي به قد و قوارهء يک صندلي راحتي برايش درست کرده بودند تا هر وقت ويرش گرفت برود تويش بنشيند. نه نه، من يکي نميخواهم اينطوري خوش خوشانم بشود. از من يکي قبيح است. ويلاي من بايد حوضخانه داشته باشد، سردابه براي ده بيست خمره، زيرزمين براي ترشي هفتسبزي. ايوان و مهتابي هم داشته باشد. هر اتاقي هم يک صندوقخانه. محکم هم باشد، که صد سال، نه، هزار سال دوام بياورد. اما يادت باشد نَمايش حتماً بايد کاهگلي باشد. ميفهمي، کاهگلي. من از بوي کاهگل خوشم ميآيد.»
اين دفعه صداي جيغ آمد، انگار که تنهء چناري از وسط بشکند، يا حتي سنگي بخورد درست وسط آينهء قدي. ميرزا دست به چانه گذاشت، شنيد: «ارباب، ارباب!»
پرسيد: «چيه، جانم؟»
جعفر به جيم جواهر سرفهاي کرد: «از شما ...»
ميرزا داد زد: «بله؟»
جعفر سر به زير انداخته بود، اما انگار که کک به تنش باشد، داشت زير بغل و حتي آنجاش را ميخاراند. ميرزا هم سرفه کرد: «خوب، بگو، حرفت را بزن.»
«خواستم عرض کنم ...» بعد سر بلند کرد و مثل اينکه بخواهد چشمکي بزند، گوشهء چشم چپش لرزيد:
«بله، خواستم بپرسم، شما حالتان خوب است، کسالتي، چيزي ...؟»
ميرزا عصايش را يک دور توي هوا چرخاند: «چطور مگر؟»
«هيچ، اما گفتم، نکند، خداي نکرده، باکيتان شده باشد. اين بادامخوريها گاهي به مزاز آدمها نميسازد، حتي بعضي وقتها به کلهء مبارکشان ميزند.»
ميرزا عصايش را رو به جعفر، به جيم هر زهرماري که بود، تکانتکان داد: «ميفهمي چه ميگويي؟»
«البته، ارباب. قبل از اينکه خيلي عصباني بشويد يکي از آن بادامهاتان را بدهيد ببينم.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 06:33 PM |
رمان در ولایت هوا ( 2 )
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل اول
ميرزا دست کرد توي جيب کتش و يک مشت بادام درآورد و پخش کرد جلو جعفر، به همان جيم جلو، شنيد:
«بله، حتماً يک چيزتان شده وگرنه اين نعمتهاي خدا را اينطور حرام و هرس نميکرديد.»
بعد هم رفت يکيش را برداشت، عينکش را سراند جلو آن دو چشم باباقوريش. حتي رفت مغز بادام را زير شعاع تازهاي گرفت، بو کرد، زير گوشش تکان داد، بالاخره هم، انگار که خودش ارباب باشد، فرمود:
«درجه يک است.»
نوکش را با دندانهاي نيشموشياش کند و کروچکروچ جويد: «خوشم آمد. خيلي خوشسليقهايد. حالا کم پيدا ميشود. خوب، حتماً از آشنا گرفتهايد.»
ميرزا گفت: «مقصود؟»
«من که عرض کردم. بايد عيب از خودتان باشد، از اينها» اشاره کرد به بادامهاي ريخته بر زمين «نيست ... من را بگو که فکر کردم بادام تلخ خوردهايد و سوداتان غلبه کرده است. آخر گاهي بادام اگر تلخ باشد، يا مانده باشد، البته براي ماها، ميشود عين ترياک، بگيريد سبزک. ماها را که حسابي سودايي ميکند، چه برسد به آدمها که عادت ندارند.»
بعد باز رفت، دولا شد: بادامها را يکييکي برميداشت به آستين قبا پاک ميکرد، فوتشان ميکرد و ميانداخت توي جيبهاش. يکياش را انداخت دور، گفت: «مرده، يعني حرام رفته، نبايد خوردش، شما هم نخوريد.»
ميرزا لب به دندان نداريش گزيد: «بالاخره حرفت را ميزني، يا نه؟»
جعفر اول رفت نشست بر چهارپايهاش، بعد هم به سندان اشاره کرد. حتي دامن قبايش را عقب زد، چکش و مشته و جوالدوز را، يکييکي، نشان داد، گفت: «ملاحظه ميفرماييد، من پينهدوزم.»
ميرزا داد زد: «پينهدوزي، باش. به من چه ربطي دارد؟»
«از وقتي س، ب 11، عشمستي بدا، 5 ...»
«بله، بله، ميفهمم، حرفت را بزن.»
«عرض کردم از آن اولين باري که رمز مرا ادا فرموديد، ميدانستم اشتباه شده. بيست سالي بود که هيچکس مرا احضار نکرده بود، بعد از آنکه مشهديباقر کمپاني عمر پري به شما داد. براي همين با چند تا از دوستان صلاح و مشورت کردم. حتي رفتم سراغ ميرزا زعفر، نه به "ز" زن ناقص عقل است. ميرزا بزرگِ راستهء ما پينهدوزهاست. گفتم، ميرزا، گمانم اشتباهي رخ داده. گوش داد. صداي شما ميآمد، از بلندگوي سر تير پخش ميشد. ميرزا فرمود، خوشحال باش، مرد، اشتباه نشده، خود تويي.»
ميرزا گفت: «خوب؟»
«متوزه عرض من نشديد؟ من نميتوانم، فقط پينهدوزم. درآمدم، اگر کار خيلي سکه باشد، آنزا توي ولايت خودمان، به پول خودمان سه عباسي است. تازه دو تا زن دارم، پنز تا بچه هم دارم، قد و نيمقد. چطور ميتوانم براي شما قصر بسازم، يا آن دست الکتريکي که قلقلکتان بدهد؟»
ميرزا يدالله عصايش را بر زمين گذاشت، عرقچينش را انداخت بيرون دايره. دست انداخت دور تا دور زانوهاش و مثل وقتي که زني شوهر مرده دو بچهء صغيرش را بغل ميکند، هر دو را تنگ در بغل گرفت، چانهاش را هم گذاشت ميان دو کاسهء زانو، اما گريه نيامد. نفس داشت در سينهاش ميپيچيد و توي گلويش يک چيزي به بزرگي يک گردو و به گردي يک کلاف نخ بالا و پايين ميرفت، اما هقهقش حتي به حلقومش نميرسيد. حالا چهکار ميتوانست بکند؟ سررسيد سفتهاش همين روزها بود. آن دوتا سکهء آلبويه و آن پنجتاي نادري روي دستش مانده بود، سيني و بشقابهاي کار اصفهان، يا آنهمه جعبههاي خاتم يا تابلوهاي مينياتور امريکاييپسند. پدرسوختهها! انگار همهء اين دعواها سر لحاف من بود، اصلاً مرا محاصرهء اقتصادي کردهاند. پول برايشان علف خرس بود، شايد هم اسکناس چاپ ميکردند، يا سکه ضرب ميزدند، آن وقت حالا او بايد با اين ... با اين ... که باز صداي جيغ بلند شد: «ارباب! ارباب!»
سرش را بلند کرد، نيمنگاهي به قد و بالاي صاحب جيغ کرد. بله ديگر، همين نيمنگاه کافي بود تا سر کلاف از توي گلو و دهانش بيرون بجهد و ميرزا بتواند با تکان هر دو شانه و حتي عباي دوشش تمام اتاق را پر از هقهق مداوم کند. بعد هم، همانطور که ياد گرفته بود تمام فکر و ذکرش را بر يک شعلهء شمع يا نقطهء نون يا جيمي متمرکز کند، تن و جان را رها کرد تا به دل سير بگريد. هر وقت هم که ميديد هقهق گريه دارد فروکش ميکند، کافي بود تا پلکهايش را باز کند و از ميان قطرات اشک باز نيمنگاهي به آن سندان و پيشبند چرمي و بخصوص آن ريش بزي ـ که همهاش چهار تا شويد مو بود ـ بيندازد تا باز کلافي ديگر باز شود و آينهء سينهاش را از آنهمه زنگار غم بزدايد. با اينهمه ميفهميد که جعفرش هم دارد گريه ميکند. ديگر گوشش آموخته شده بود. ميدانست که صدا حالا مثل خرد شدن شيشه نيست يا غژ و غوژ يک تکه حلبي بر جام پنجره، يا شکستن تنهء درخت، که صدا حالا مثل آخرين سرفههاي يک آدم محتضر بود، همانطور که سينهء مرحوم زنش خسخس ميکرد و نميتوانست حلالبودي بطلبد. اينبار که نگاه کرد ديد جعفر هم مثل او بر زمين نشسته، زانوان به بغل گرفته، و با لپهاي بادکرده و آن دو چشم ريز اشکآلود از پشت آن دو شيشهء گرد نگاهش ميکند. ميرزا بياختيار خندهاش گرفت. حتي به قاهقاه خنديد. جعفر هم بالا پريد، ميخنديد و روي شکمش ضرب ميگرفت و با سُم به زمين ميکوبيد. ميگفت: «قبولم کرديد. کاش مادر بچهها و کوچول خانم بودند و ميديدند.»
ميرزا توپيد: «چي را قبول کردم؟»
«من را، همين من پينهدوز يکلا قبا را. همهاش که نبايد کله گندهها بيايند اينزا. ما فقير و بيچارهها هم بايد هوايي بخوريم. ماها هم حق داريم سفر بياييم، دنيا را بگرديم. دلمان پوسيد. من خودم ارباب، چاکرتم. از سه عباسي يکيش خرز زن و بچههام. چند سال اگر لباس نو نپوشند آسمان به زمين نميآيد. بقيهاش هم تقديم به ارباب. کوچول خانم همان دوتا النگو بسش است.»
رفت طرف کيسهاش. اول کلاهش را درآورد. طاقش را صاف کرد، به آستين گرد لبهاش را گرفت و گذاشتش زمين. بعد باز دست کرد توي کيسه، يک کاسه و يک تکه چرم درآورد، پشت به ارباب کرد. انگار داشت کمربندش را باز ميکرد. از تلقتلق چکش و شايد مشته و جوالدوز ميشد فهميد. بالاخره هم کمربندش را بست و برگشت و کاسه را گذاشت کنار سندان و تکه چرم را انداخت توش. هنوز بخار گرمي از کاسه بلند ميشد. بعد هم مشته و جوالدوز و چکش را از حلقهحلقههاي کمربند باز کرد و چيد جلوش. از توي جيب قباش هم يک گلولهء کوچک نخ و يک چيزي مثل موم درآورد و شروع کرد به موم کشيدن نخ. حتي سوزنش را از يخهء قباش درآورد و نخ کرد، بعد هم نشست روي چهارپايهاش، سرفهاي کرد و گفت: «من حاضرم، ارباب. مايه از شما، دست از من.»
همهء آتشها از گور خود گوربهگور شدهاش برخاسته بود. با همين دست چلاقشدهاش نسخههاي خطي پيرزن را ورق زده بود و با همين دو تا چشم باباغوري اين يکي را پسنديده بود. اول و آخر که نداشت، اما ميرزا چکيدهء کار بود، به يک نظر ادعيه و طلسمات را ديد و شناخت، بعد هم همهء فوت و فنهاي اجدادي را به کار زد تا توي سر کتاب بزند، به پيرزن گفته بود: «خوب، چند مادر؟»
«خودتان بفرماييد، حاجي.»
«من چه بگويم؟ شما فروشندهايد.»
بالاخره هم خودش براي هر کدام قيمتي گذاشته بود. اين يکي را که چشمش را گرفته بود، با پشت دست کنار زده بود يعني که نميخرم.
خم شد و چند صفحه از کتاب را، از همان وسطي که روي رحل باز بود، قاپ زد، مچاله کرد و به دندان گرفت. ميجويد، حتي خورد. پيرزن گفته بود: «انصاف داشته باشيد، حاجي.»
ميرزا دخلش را جلو کشيده بود و هر چه دهتوماني و بيستتوماني داشت روي هم گذاشته بود، حتي پول خرد هم برداشته بود تا خيلي بزند. پيرزن پولها را دوباره شمرد. يک بيستتوماني هم وسط شمردن بهش داده بود. بالاخره هم پيرزن نفهميده بود چقدر شده است. پولها را توي يک گره بسته گذاشته بود و بعد هم کتاب جفرش را برداشته بود و تا دم در هم رفته بود. حالا قلب صاحبمردهء ميرزا چقدر ميزد، بماند. اما ميدانست که برميگردد. پيرزن هم برگشت و از همان آستانهء در گفته بود: «حالا هر چه ميخوايد بدهيد، ثواب دارد، مال صغير است.»
ميرزا کتابها را از روي پيشخوان جلو زده بود و به دست دراز شدهء ديگر اشاره کرده بود: «بده من مادر، اول ميگفتي.»
باز کتابها را جلوتر رانده بود: «آدم خير نميبيند. حلالش وفا نميکند، چه برسد به حرام. بايد قيمشان بيايد.»
پيرزن گرهبسته را توي مشتش پنهان کرده بود: «خودم قيمشان هستم، حاجي. مادرشان هستم. دوتاشان ماشاءالله عقلرسند. فقط دوتاشان کوچکند. مطمئن باشيد.»
بالاخره هم ميرزا گفته بود: «رو دستم ميماند. کي کتاب بيجلد و پاره ميخرد؟ اما باشد، به خاطر آن دوتا صغيرت ميخرم.»
بيستتوماني از پولخردهاي کاسه جدا کرده بود و ريخته بود توي کف دست پيرزن. پيرزن با انگشت شمرده بود: «چي، حاجي، بيستتومن؟ اقلاً صد تومن ميارزد. عملش مجرب است. آن خدا بيامرز ...»
ميرزا گفته بود: «زبانت به خير بگردد، مادر. بگو خدا برکت بدهد. چقدر چانه ميزني؟»
باز توي کاسهء برنجي را گشته بود و اول يک تکتوماني و بعد هم يک دوتوماني گذاشته بود روي پولهاي کف دست پيرزن: «خوب ديگر، نميخواهي، ببرش. براي خاطر آن دو تا صغيرت خريدم. سر راهت دوتا بيسکويت برايشان بخر. اصلاً خرما بخر، خيرات آن خدابيامرز بکن.»
پيرزن بالاخره رفته بود، اما ميرزا تا يک ساعتي انگار که کتاب عقرب جراره باشد دست نزده بود. بالاخره هم رفته بود و در کشويي را تا نيمه پايين کشيده بود و کتاب را برده بود توي پستو، چراغ را روشن کرده بود و شروع کرده بود به خواندن. اما حالا داشت ميجويدش. خودش کرده بود. با خودش گفت: «بشکند دستم!»
جعفر گفت: «خدا نکند، ارباب.»
ميرزا براق شد که : «ببينم اقلاً اشراف بر ضمير که داري؟»
«چي؟ من؟ نه به زدّم. عرض کردم که من يک کاسب زحمتکشم. زادو زنبل بلد نيستم.»
«پس از کجا فهميدي که من گفتم، بشکند دستم؟»
«اي ارباب، حتي يکي مثل من وقتي ببيند آدميزادهاي دارد صفحات کتابي را چنگچنگ ميکند و ميزود، بخصوص وقتي موهاي ريشش را، چهل روزه هم که باشد، دانهدانه ميکند، ميفهمد چه ميگويد.»
ميرزا حالا ديگر ميتوانست گلولهء خيس را فرو بدهد. شورمزه بود و بوي چرم دباغي شدهء کهنه ميداد. جعفر گفت: «خوب، ارباب، بالاخره من چه کار کنم؟»
«چي را چه کار کني؟»
سوزن يا بگيريم جوالدوز نخکرده را تکانتکان داد: «کار مايه ميخواهد. من که ديديد، همين يک تکه چرم را دارم و همين يک گلوله نخ را. خوب، مصالح ميخواهم. تازه آدمها که به من کفش نميدهند. شما بايد برايم زور کنيد. من خيلي ماهرم.»
حالا ديگر دستهدسته ميکند و پرت ميکرد دور و برش. چراغ موشياش هنوز پتپت ميکرد. يکي را گرفت روي شعلهاش. اول وسطش لکهء سياهي بست، بعد پهن شد و بالاخره گر کشيد. اما صداي جعفر همچنان ميآمد: «تازه من خرز دارم. ميدانيد روزي پنز بادام بايد بخورم. يک ماهش کلي بادام ميشود. اينزا هم که شنيدهام گران است. از وقي صادر ميکنيد گران شده است.»
ميرزا با دهان پر و آبچکان پرسيد: «مگر تو بادام ميخوري؟»
«پس چي خيال کرديد؟ قوت ماها همين است. البته بچهها حريرهبادام ميخورند، کمک شيرشان.»
«پس خوراک شماها، شب و روز، بادام است؟»
«مگر چه عيبي دارد؟ بهترين غذايي است که خدا آفريده. شما آدمها فقط وقتي دست از خوردن حيوانيات برميداريد، اگر خيلي کف نفس به خرز بدهيد، تازه ميشويد مثل ما. مثلاً خود زنابعالي وقتي همهء فضولات اين همه حيوان که خورده بوديد ازتان زدا شد، من صداتان را واضح شنيدم. اولش همهاش خرخر ميکرد. ميدانستم داريد مرا احضار ميکنيد، اما درست نميشنيدم که چه ميگوييد، بعد که بالاخره رياضتتان به شبانهروزي يک بادام رسيد، صدايتان درست و واضح شنيده شد. همه ميشنيدند، حتي من توانستم صورت مثاليتان را ببينم.»
بادامي از جيب قباش درآورد، نازش کرد: «خوبي بادام اين است که فضولات ندارد. تازه زردآب هم ديگر نزس نيست.»
اشاره کرد به کاسهاي که چرم داشت تويش خيس ميخورد: «ملاحظه که فرموديد؟»
بادام را داشت دندان ميزد، ميرزا هم چند صفحهء باقيمانده را کند، ريزريز کرد و پخش اتاق کرد. دلش داشت قار و قور ميکرد. براي بادام نبود. از بويش هم ديگر عقش مينشست. کمر راست کرد که بلند شود. نميتوانست. مِفصل زانوهاش، مثل همان لولاي زنگزده، صدا ميکرد. دو دستش حتي تاب بار تن پوست و استخوان شدهاش را نداشت. جعفر هم آمده بود جلو، انگار ميخواست عصا را هل بدهد، يا شايد بيايد ... گفت: «لعنت خدا بر دل سياه شيطان!» و خم شد عصا را برداشت، گفت: «متشکرم، خودم ميتوانم.»
به دو ساق باريک و استخواني خودش نگاه کرد، به رگهاي برجستهء پشت دست خودش. بالاخره هم بلند شد. پاهاش ميلرزيد. به عصا تکيه داد. عصا هم ميلرزيد. اگر ميتوانست حيواني بخورد، چهار پنج سيخ کباب برگ، روبهراه ميشد. شايد هم همهء اينها اضغاث و احلام بود. آدم گرسنه همينطورها بايد بشود. به طرف آشپزخانه راه افتاد، دست به ديوار گرفت و رفت. صداي غژ و غوژ گفت: «آدمها تن و بدنشان بو ميدهد، از همان حيوانيات است. اما شما، ماشاءالله بوي بچهء خرگوش، نه، سرو آزاد ميدهيد.»
ميرزا که داشت در يخچالش را باز ميکرد، گفت: «تو بادامت را بخور، توي کار من دخالت نکن.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 06:36 PM |
رمان در ولایت هوا (3)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل دوم
از اين آنهاييها هم آبي گرم نميشد، آنهم اين يکي با شش انگشت و دو بند قد و آن کلاه بزرگ صدارتي و آن چند پر شويد زير چانهاش و آن عينک شيشهگرد دستهنخي. ميرزا بايستي ميرفت دم دکان و به اميد خدا ميچسبيد به کاسبي، حتي ميفرستاد دنبال شاگردش، مشحسن. بيچاره را يک ماه پيش، نه، درست چهل و يک روز و چهل و يک شب پيش دست به سر کرده بود. يک مشت اسکناس کف دستش گذاشته بود. گفته بود: «من ميروم يزد يا اصفهان، شايد هم بروم دست به دامان حضرت بشوم، بلکه گره از کارم باز شود. تو هم برو يک فکري براي خودت بکن. کار سمساري که ميبيني کساد است.»
حالا چه کار ميکند؟ خدا ميداند، آنهم سر سرماي زمستان با زن و سه بچهء قد و نيمقد. آدم سيوپنج ساله که ديگر نميتواند برود در دکان تراشکاري يا مکانيکي شاگردي کند. هر بقال و چقالي هم که به آدم کار نميدهد. نه، خدا را خوش نميآيد. ميفرستد دنبالش، دوتايي دکان را حسابي گردگيري ميکنند؛ يعني اول خودش بسماللهي ميگويد و درِ دکان را باز ميکند، مشحسن را هم واميدارد جلو دکان را جارويي کند و نم آبي بپاشد.
ميرزا يدالله از اين دنده به آن دنده شد. تمام شب خوابهاي پريشان ديده بود. يکياش توي حمام عمومي بود. سر بينه پر بود از آنهاييهاي سمدار، با دمهاي بلند. توي خزينه هم پر بود. شيرجه ميرفتند توي آب و يا پشتک و وارو ميزدند، همه هم کلاه صدارتي به سر داشتند و ريش بزي بودند. يکيشان حتي آمد و دمش را شلال کرد به طرف دست ميرزا و وقتي آن کلاف پر مو را به مچش محکم کرد از پاهاش آمد بالا. ميرزا حتي غسل نکرد. غسل واجب داشت، اما ميدانست که زنش مرده است. چراغموشي به دست دويده بود بيرون. توي دالان کنار واجبيخانه خورده بود زمين. نتوانسته بود بلند شود. چراغ کنار دستش پتپت ميکرد و يکي انگار کف هر دو پايش را ليس ميزد، با زبان زبر و خيسش ميکشيد به دو کف پايش. بالاخره هم دلاک ديدش. زير بالش را گرفت و بلندش کرد و آوردش بيرون. در سربينه فقط دو نفر بودند، به قد و هيأت آدمها. داشتند به نوبت هم را مشتمال ميدادند. شکل هم بودند و با لباسهاي يکرنگ، اصلاً دوقلو بودند. گاهي يکيشان براي ميرزا شکلک درميآورد، و آن يکي سرکوفتش ميزد. ميرزا هر طور بود خيس و چرک لباس پوشيد. وقتي رسيد به جلو استاد حمامي، ديد آنها هم ايستادهاند و دارند سر دادن پول توآبي تعارف ميکنند. اولش فقط جانم و قربانم بود، بعد به پس کشيدن دست طرف کشيد، بالاخره هم دست به يقه شدند. يکيشان ميگفت: «آخر آدم حسابي، بزرگ و کوچکي گفتهاند.»
استاد حمامي فقط قليانش را ميکشيد و گاهي هم به ميرزا چشمک ميزد يعني که ميبيني؟
بالاخره ميرزا که داشت نمازش قضا ميشد، گفت: «حالا هر کس دانگ خودش را بدهد.»
هر دو برگشتند طرف ميرزا، با هم حرف ميزدند. هر يک ميخواست ثابت کند که خودش بزرگتر است. ميرزا نميفهميد، گفت: «اصلاً اجازه بفرماييد من حساب کنم.»
که يکدفعه مثل ترقه بالا پريدند. دستوبال تکان ميدادند و با هم داد ميزدند که چه معني ميدهد کسي پول حمام ديگري را بدهد. خودشان البته برادر بودند، ميگفتند: «چاقو دستهء خودش را نميبرد.»
ميرزا عذر خواست، خواهش کرد روي هم را ببوسند. بوسيدند و بعد ميرزا را حَکَم کردند. با هم گفتند: «شما بفرماييد کي بزرگتر است.»
کنار هم ايستادند. مو نميزدند. حتي کلاههاشان يک قد و يک اندازه بود. ميرزا خواست کلاه از سر بردارند. اطاعت کردند و باز شانه به شانه جلو ميرزا ايستادند. ميرزا فکر کرد که اين يکي يک هوا که نه يک سر ناخن بزرگتر است. آمد بگويد، ديد آن يکي بلندتر است، بعد اين يکي. همينطور گردن ميکشيدند يا سينه راست ميکردند و قد ميکشيدند و به نوبت بلند و بلندتر ميشدند تا وقتي که سر هر دوتاشان خورد به سفق گنبد. حتي انگار سر و شانههاشان از هواکش وسط گنبد بيرون رفت. باز هم بلندتر ميشدند، که ميرزا دويده بود بيرون، جيغزنان از پلههاي خيس و تاريک آمده بود بالا. اما نميرسيد. نتوانسته بود به آن دهنهء روشن برسد تا چه رسد به کوچه، که بيدار شده بود. لعنت خدا بر دل سياه شيطان! دعاي خواب پريشان را هم خواند و به جانب چپ خود سهبار آب دهان انداخت، که صداي غژ و غوژ را شنيد. نگاه کرد، جعفر خودش بود. چشم بست و حتي گوشهء لحاف را بر صورت کشيد. نه، بيدار بود و هيچ دعايي هم جلودار غژ و غوژهاي او نبود. داد زد: «چيه جعفر؟ چه ميخواهي؟»
گفت: «ارباب، بلند بشويد.»
«بلند بشوم که چي بشود؟»
«نمازتان دارد قضا ميشود. بعدش هم ماها نميتوانيم بيکار باشيم.»
گفت: «خوب، برو سر پينهدوزيت. اقلاً به جاي آن نمدهات يک جفت کفش براي خودت بدوز. چرم که داري.»
«من پينهدوزم، ارباب، نه کفاش، فقط بلدم به ته کفش تخت بيندازم يا نعل بزنم، يا اگر بخواهيد درز و دورزي را بخيه بزنم، يا وصله.»
ميرزا بلند شد، خميازهاي کشيد و مشت به سينه کوبيد. مفصل پاها و حتي دستهاش همچنان زنگزده بود. کتري را روي گاز گذاشت، بعد هم رفت صورتي صفا داد، دهانشويهاي کرد، وضو گرفت. غژ و غوژ بلند شد. پايين پاي او ايستاده بود، آستينها بالازده. بر دو سم بلند ميشد. بلند ميشد که به کجا برسد؟ ميرزا چهارپايهء اسباب آرايش زنش را از اتاقخواب آورد. بعد هم که جانمازش را پهن کرد، فهميد که جعفر ميخواهد به او اقتدا کند. حرفي نزد. چه عيبي داشت؟ اما چرا بادام؟ ميرزا گفت: «جعفر، سجده بر خوردنيها صحيح نيست.»
جعفر گفت: «اين بادام است.»
«خوب، خوراکي است.»
«عرض کردم ارباب، بادام است؛ با خرما يا گوشت يا هر چيز ديگري که آدمها ميخورند فرق دارد.»
فايدهاي نداشت. نيت کرد. طرف راستش ايستاده بود. يک وجب عقبتر. به رکوع که رفت ديدش. ته سمهايش را به هم چسبانده بود. دو دست بر زانوان گذاشته بود. در سجده هم ديدش. حضور قلبش را به هم ميزد. خدا قبول کند. چه گرفتاري شده بود! وقتي سلام داد، جعفر گفت: «ارباب، شما صبحانهتان را بخوريد، من ميخواهم يکبار هم فُرادي بخوانم.»
ميرزا هم بايست باز ميخواند، اما نخواند. چطور ميتوانست بگويد که تمام مدت با دهان بسته تا نزند زير خنده و حتي در رکوع رکعت دوم گريهاش نگيرد، پوست زانويش را ويشگون گرفته است؟ ميرزا گفت: «پس تو برو يک جاي ديگر، من ميخواهم با خدا راز و نياز کنم تا بلکه فرجي برساند.»
بادامش را که برميداشت، پرسيد: «از دست من که نميخواهيد راحت بشويد؟»
«نه، نه، برو جانم.»
«نفرينم که نميکنيد؟»
بايستي تماش ميکرد. جانمازش را جمع کرد، جعفرش همان طرفها بود. صندلي را کشيده بود جلو و به هر جان کندني بود رفته بود روي ماشين رختشويي نشسته بود. دو پايش را تکانتکان ميداد و غژ و غوژ ميکرد: «ما مثل شما خاکيها شيله و پيله نداريم، صاف و سادهايم، مثل کف دست.»
کف دستش چين و چروک داشت و پنج شاخک انگشتهاش کج و کوج از اينجا و آنجاي کف دستهاش روييده بود. ميرزا گفت: «به دل نگير. من فقط خندهام گرفت.»
«از چي؟»
«خوب، وقتي ديدم سمهات را بقاعده کنار هم گذاشتهاي، يا درست نوک تيزترش را به جاي شست پا بر زمين ميگذاري، نتوانستم جلو خودم را بگيرم.»
«من هم داشت خندهام ميگرفت، اما زلو خودم را گرفتم.»
«از چي؟»
«هيچي ارباب، عادت ميکنم. به قول شما خدا خودش قبول بکند.»
نان و پنير و حتي مربا روي ميز آشپزخانه گذاشت، دو ليوان هم شير داغ. دو بشقاب و دو کارد برد. دو چاي هم ريخت. پس او هم خندهاش گرفته بود. اما جعفر همچنان بر ماشين رختشويي نشسته بود. ميرزا گفت: «بالاخره ميآيي يک چيزي بخوري، يا نه؟»
«چي؟ شما ميخواهيد همهء اينها را بخوريد، آنوقت به ما ميخنديد؟»
عصباني بود و حالا جفت سمهايش را به بدنهء رختشويي ميزد: «بارها شنيدهايد يا خواندهايد که مستحب است که آدم فقط يک جور غذا بخورد، اما باز ... آنوقت به اين سمهاي ما ...»
ميرزا گفت: «تو هم که خندهات گرفته بود، حتماً هم به شست پاي من خنديدهاي.»
«نه، نه، شستتان را درست گذاشته بوديد، اما اينطور که شما خاکيها خم ميشويد، مثل اين است که يک چوب خشک را به زور خم کنند، نصفه و نيمه خم ميشويد. حضور قلب هم نداريد. سزدهتان هم همينطور است. زيرچشمي هم هي به اينزا و آنزا نگاه ميکنيد، مرتب هم با اين يا آن دست خودتان را ميخارانيد، گاهي هم با هر دو تا. آنوقت به ما ميخنديد؟»
ميرزا داد زد: «بالاخره ميآيي، يا نه؟»
«من دارم ميخورم، ارباب.»
«حتماً هم بادام ميخوري؟»
با نوک زبان گلولهاي سفيد و کف کرده را از ميان دو لب بيرون داده بود. ميرزا دلش آشوب شد. پس اين هواييها، يا اصلاً اهل هوا، بادام را ميمکند، انگار آبنبات يا نبات باشد. دور دهانش غلت ميداد. گاهي اين و گاهي آن لپش خالي ميشد. چه ملچ و ملوچي هم ميکرد. ميرزا فقط يک ليوان شير خورد و چند لقمه نان و پنير هم سق زد. خجالت ميکشيد که چاي هم بخورد. با حسرت گفت: «خدا بيامرز زنم که زنده بود، صبحانهام که تمام ميشد، قليان را چاق ميکرد، ميگذاشت جلوم، اما حالا سال به سال، دريغ از پارسال.»
جعفر همانطور ملچ و ملوچ کنان گفت: «براي همين ديروز عرض کردم بايد زن بگيريد، به قول قديميها خانهء بيزن مثل ازاق بيآتش است. ضعيفهء ما، البته خانم بزرگ، خدا عمرش بدهد زواهري است، به بچهها ميرسد، ظرف ميشويد، رخت ميشويد. هر چه هم من بخواهم، هنوز لب تر نکرده، زلوم ميگذارد. اما خوب، گاهي حداقل هفتهاي يکبار بايد ادبش کرد تا نکند فيلش ياد هندوستان کند.»
کمربندش را باز کرد، پيراهنش را بالا زد و کلاف باريکي را از دور کمرش باز کرد که انگار زنده بود و دور مچ دستش ميپيچيد. جعفر گفت: «ميگويم، آهاي ضعيفه، مثل اينکه باز خوشي زير دلت زده.» خودش ميآيد، دمرو دراز ميکشد زلو رويم و من با اين دهتايي بهش ميزنم. آخ و واخ نميکند، اما به خودش ميپيچد. رسم ما همين است. بعدش تا يک هفته، دو هفته مثل چرخ گاري ميچرخد، اما صداش درنميآيد.»
ميرزا لقمهاي را که از گلوش پايين نميرفت، با دست گرفت و به دستشويي دويد. دل و رودهاش پيچ ميخورد و آبي تلخ از دهانش بيرون زد. انگشت بيخ حلقش کرد. اينبار زردآبهاي تلخ و لزج دستشويي را پر کرد. صداي غژ و غوژ گفت: «سرديتان شده ارباب، يک انگشتانهء نبات آب بزنيد و بخوريد.»
ميرزا داد زد: «اگر بلدي، برو درست کن.»
جعفر از آستانه غيبش زد. پيشاني ميرزا داشت تير ميکشيد و سرش گيج ميرفت. چشم بر هم گذاشت. ده دقيقه يا شايد هزار سال همانطور ماند. بالاخره بلند شد و آب سرد به صورتش زد. صورتش را در آينه نگاه کرد. پايين چشمهاش کبود شده بود و گونههاش فرو رفته بود. حالا ديگر حتي جلو سرش يک موي سياه ديده نميشد. فقط چندتايي حنايي بود. چه بلايي سر خودش آورده بود! بيرون که آمد، جعفر را نديد. توي آشپزخانه، روي ماشين رختشويي، هم نبود. داد زد: «جعفر!»
جوابي نشنيد: توي پنجدري هم نبود. کاغذها همچنان پخش اتاق بود. عبايش وسط دايرهء مندل افتاده بود. گفت: «جعفر، کجايي؟»
کيسهاش کنار در بود. دو نمد پايش هم کنارش افتاده بود. سندان همچنان وسط اتاق بود، حتماً فرو رفته ميان درز دو موزائيک. کاش رفته باشد. کاغذها را جمع کرد. سندان را به هر جان کندني بود از درز موزائيکها بيرون کشيد و انداخت توي کيسه. دو تکه نمد را هم انداخت. قالي را گذاشت زمين و پهن کرد. مخده و تختهپوستش را هم انداخت توي شاهنشين. چه نفسنفسي ميزد. کيسه را برد گذاشت گوشهء صندوقخانه. حالا ميتوانست قلياني چاق کند. روي تختهپوستش مينشست، پشت به مخده، و به کام دل دودي ميگرفت و سر فرصت فکر ميکرد که چه خاکي بايد به سرش بريزد. به مشحسن که پيغام ميدهد تا بيايد و جارو و گردگيري دکان هم روي شاخش بود. تا عيد که چيزي نمانده بود. زغالها را توي آتشگردان چيد و برد گذاشت روي اجاقگاز. خدا ميداند چندتا سفته دست مردم داشت. اسمش است که ربا ورافتاده. پک اول را که زد فکر کرد برود عامل فروش بلورجات بشود. چه صفي ميبندند براي يک استکان و نعلبکي! دويست تا هم که بفروشد و روي هر يکي يک تومان بخورد، خرج دکان که درميآيد. کفش کتاني بچگانه هم بازار دارد. چطور است راه بيفتد هر چه قاشق توي بازار هست بخرد و فقط چند ماه توي انبارش بخواباند؟ مهر و تسبيح هم هنوز ميخرند. مظنهء انگشتر عقيق را تلفني هم ميتواند بپرسد. قليان چه کيفي داشت. چطور است به دخترهاش بگويد ورشکست شده. به صديقش ميگويد به اسيجانتان بگوييد، هر کي خربزه خورده بايد پاي لرزش هم بنشيند. هي رفتي توي خيابانها عربده کشيدي، پس حالا بکش. به طاهره ميگويد، ندارم بابا، هان و هان، ورشکست شدم. به محمدحسيناش مينويسد، من که اينجا اسکناس چاپ نميزنم، يک کاري پيدا کن. مگر ديگران چه کار ميکنند؟ تازه آقا چه ميخواند؟ رقاصي باز شرف دارد. ميگويد، هيچ دولتي توي دنيا با کارتون مخالف نيست. بزرگ و کوچک هم ندارد، هر کسي به بزي که به ماتحت صاحبش شاخ بزند ميخندد. فقط دو سال، بابا، دو سال مانده. اما ارز دولتي بهش ندادند. گفتند، بيتالمال را که نميشود صرف اين کارها کرد.
بلند شد. بايستي شروع ميکرد. اصلاً ميسپرد به باجي، خواهرخواندهء مرحوم زنش، تا يک زن دستودلپاک برايش پيدا کند. هميشه توي دست و بالش از اينطور زنها هست. صيغهاش ميکند، همين که گوشت و پوستي برايش بار بگذارد و به اينجاها يک جارويي بزند و خريدي بکند کافي است. او که ديگر جوان نيست. ميرزا کفش و کلاه کرد. با اتوبوس ميرفت. يکدفعه ديدي شب و نصف شبي به ماشينش احتياج پيدا کرد. وقتي عصازنان از دالان ميگذشت بوي چرم مانده به دماغش خورد. پس جعفرخان از همين دالان گذشته بود. در را چطور باز کرده بود؟ شايد نوک دمش را گير داده است به اين چفت و خودش را کشيده بالا. در را که باز کرد خشکش زد. حضرتشان روي سکوي در نشسته بود و دمش را به دست گرفته بود و مثل زنجير دور انگشت و حتي مچش ميچرخاند. جعفر از پشت دو شيشهء گرد، آن دو چشم اشکآلود نگاهش ميکرد، حسابي گريه کرده بود.
«پس تو نرفتي؟»
«ما مثل شما خاکيها بيوفا نيستيم، ارباب.»
کسي سلام کرد. ميرزا وحشتزده عليکي گفت و دامن پالتويش را جلو اين اهل هوايش گرفت. رفتگر محله بود. گفت: «زيارت قبول، حاجي.»
داشت جارو ميکرد. ميرزا گفت: «کدام زيارت؟ مريض بودم. پام ضرب ديده بود. خانهء دخترم بودم.»
جعفر داشت غژ و غوژ ميکرد که ميرزا دست برد تا مثلاً جلو دهانش را بگيرد. دو سه تار روي چانهء جعفر توي دستش فرو رفت. دستش را عقب کشيد و آهسته زير لب گفت: «تو خفه شو.»
جعفر جيغ زد: «داريد خفهام ميکنيد، ارباب. دستتان را برداريد.»
«گفتم، خفه شو.»
رفتگر گفت: «چي فرموديد؟»
«هيچ، جانم. داشتم با خودم حرف ميزدم.»
رفتگر راه افتاد، غر ميزد: «اين هم دشت صبحمان، مردم مرض دارند. شايد هم زده به کلهاش.»
ميرزا آهسته گفت: «ديدي؟»
جعفر خنديد: «نترسيد، ارباب. فقط شما صداي مرا ميشنويد.»
ميرزا با عصبانيت گفت: «اين را که مطمئنم، براي اينکه اگر هم بشنوند نميفهمند چه شکري ميخوري. اما من چي؟ همين امروز و فرداست که چو بيفتد ميرزا يدالله ديوانه شده.»
يکي ديگر داشت از ته کوچه ميآمد. باز دامن پالتوش را جلو جعفر گرفت. جعفر گفت: «باز که داريد اين کار را ميکنيد. هيچکس مرا نميبيند. يک ساعت است آدمها رد ميشوند.»
راست ميگفت. ميرزا نفسي کشيد. الحمدلله. اما خودش چي؟ بايست اشاره ميکرد. کاش زبان کر و لالها را ياد ميگرفت. با صدوق، سرهنگ بازنشسته، سلام و عليک کرد. صدوق گفت: «حال خانم چطور است؟»
انگار گوشش هم نميشنيد. رسمش همين بود. گفت: «به خانم سلام برسانيد!» چه معني داشت؟ پنج سال است که آن خدابيامرز مرده و اين هر بار باز سلام ميرساند. عصازنان ميرفت. از جعفر پرسيد: «زبان اشاره که بلدي؟»
«چي؟ زبان اشاره ديگر چيست؟»
«همين زباني که کر و لالها باهاش حرف ميزنند، توي تلويزيون هم نشان ميدهند. خانمي درس ميدهد، مثلاً براي درخت يا نان با دست يا انگشتها حرکاتي ميکنند.»
«ما کر و لال نداريم. تلويزيون را هم هنوز اختراع نکردهايم، اما قرار است بکنيم.»
تلويزيون سرش را بخورد، اما کر و لال چرا ديگر ندارند؟ پرسيد: «يعني توي مملکت شما حتي يک کر و لال هم پيدا نميشود؟»
«ما همه فقط بادام ميخوريم. من که عرض کردم.»
«بله، بادام، ميدانم.»
با اينهمه اشاره کرد که برود تو و دستي را سندان کرد و به انگشت اشارهء چکش کرده بر آن زد. جعفر گفت: «پس همين را ميگوييد زبان اشاره؟ اين را که ما خيلي وقت است اختراع کردهايم.»
ميرزا ديگر داشت خون خونش را ميخورد. نگاهي به اين طرف و نگاهي به آن طرف کرد. کسي نبود. نشست روبهروي جعفر، دو لبهء کلاهش را گرفت و داد زد: «من با تو چه کار کنم؟»
جعفر فقط با دو چشم از حدقه درآمده نگاهش ميکرد.
«هان، چه کار کنم؟ اگر نوکر يا حتي غلام حلقهبهگوش نخواهم، بايد کي را ببينم؟»
|
behnam5555 |
04-16-2012 06:37 PM |
رمان در ولایت هوا (4)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل دوم
جعفر دمش را رها کرد. دم جمع شد، از ميان دو سمش سر خورد و ناپديد شد. اصلاً داشت لب ورميچيد. نه چانهاش که آن چند شويد زير چانه داشتند تکانتکان ميخوردند. هر دو گونهاش فرو رفته بود، و پاي هر دو چشمش کبود ميزد. اگر آن دم که حالا معلوم نبود کجايش پنهان کرده است نبود، انگار المثناي خودش بود. ميرزا دو لبهء کلاه جعفر را ول کرد، و اين بار با مهرباني گفت: «ظرف که نميشويي؛ قليان را هم که زنها بايد چاق کنند؛ ضبط و ربط خانه هم که انگار ربطي به تو ندارد؛ آن هم که از قصر و گنجت، پس تو چه غلام حلقهبهگوشي هستي؟»
همچنان نگاهش ميکرد و گلولههاي ريز اشک از گوشهء چشمهاش ميغلتيد. ميرزا گفت: «غلط کردم، بابا، هزار بار غلط کردم، پشت دستم را هم داغ ميکنم که ديگر چلهنشيني نکنم.»
از ته حلق جعفر صداي قلقل آب ميآمد. يکي دو حباب هم از گوشهء دهانش بيرون زد و مثل حباب کفصابون معلق ميان صورت ميرزا و جعفر ماند. ميرزا بلند شد. جعفر داشت، اينبار، راستي راستي گريه ميکرد. پس اهل هوا قلقل ميکنند. شايد هم دلشان ميترکد، از غصه قل ميزند و ميترکد و حباب، مثل حباب صابون ... خدا نصيب بندهء عاصياش نکند. پا به پا کرد. مرد و زني ميآمدند. بچهاي بغل مرد بود. ميرزا دست در جيب کرد، انگار که دارد دنبال کليد ميگردد. نميشناختشان. بچهء بغل مرد شايد يک سال و نيمه بود. ريزهنقش بود و پستانکي به دهان داشت. روبهروي ميرزا که رسيدند بچه پستانکش را انداخت و از سر شانهء پدرش به جايي که حتماً جعفر بود، خيره شد. ميخنديد و دست تکان ميداد. جعفر گفت: «حالا من را پنهان کن. بچهها ميبينندم.»
ميرزا حسابي دستپاچه شد. بچه داشت از سر و کول پدرش بالا ميآمد. انگار ميخواست از سر شانهء پدرش جست بزند پايين. چيزهايي ميگفت و اشاره ميکرد. پدر و مادر ايستادند. هر دو يا هر سه برگشتند و با تعجب به ميرزا نگاه کردند. بچه ميگفت: «بابا، بابا!» و باز اشاره ميکرد.
پدر بچه گفت: «آرام بگير بچه.»
بالاخره مجبور شد زمينش بگذارد و مچ دستش را بگيرد. اما بچه دستش را کشيد و برگشت و به طرف آنها آمد. ميدويد، با قدمهاي ريز اما تند، و تا پدرش آمد بگيردش ديگر درست و حسابي شلنگ برميداشت. جعفر گفت: «ارباب، يک کاري بکن.»
ميرزا دامن پالتو را جلوش گرفت. بچه که ديگر جلو سکو رسيده بود با تعجب به ميرزا نگاه کرد و بعد خندهکنان دست دراز کرد و دامن پالتو ميرزا را گرفت و کشيد. ميرزا هول شده بود. دست برد جعفر را مشت کرد و توي جيب پالتو انداخت. بچه دامن پالتو را عقب زد و سرک کشيد. هنوز غشغش ميخنديد. پدرش ميانهء راه ايستاده بود و ميخنديد. ميرزا گفت: «ياد آقاجانش افتاده.»
دستي هم به سر و گوش بچه کشيد. بچه با غيظ دستش را پس زد و دور پاي ميرزا چرخيد. انگار ميخواست با کسي قايمباشک بازي کند. بالاخره هم از ميان دو پاي ميرزا سرک کشيد و زد زير گريه، آنهم چه گريهاي. پدر بچه هول شده بود که آمد بچه را، به زور هم شده، بغل کرد. گفت: «نميدانم يکدفعه چهاش شد؟»
تندتند رفت تا به زنش رسيد. بچه همچنان گريه ميکرد و ناآرام بود و گاهي هم سرک ميکشيد. زن گفت: «وقتي فهميد که آقاجان نيست، زد زير گريه.»
جعفر جيغ زد: «من را بياور بيرون.»
«همانجا خوب است. فقط کليد را بده به من.»
کليد را گرفت و در را بست و بسماللهي گفت و راه افتاد. غژ و غوژ جعفر که بلندتر شد، سر خم کرد و پرسيد: «بچهها صدات را ميشنوند؟»
«البته که ميشنوند. حتي بچههايي که زبان باز نکردهاند ميتوانند با ماها حرف بزنند.»
نه، پياده نميشد راه رفت. ميرزا دست کرد و جعفر را زمين گذاشت، گفت: «يک دقيقه همينجا باش.»
رفت در گاراژ را باز کرد، بالا کشيد. کوپنهاي بنزينش را اغلب طاهره اينها ميگرفتند. توي باک به اندازهء کفاف امروزش داشت. جعفر درست جلو در گاراژ ايستاده بود. انگار منتظر بود که در را برايش باز کنند. ميرزا پياده شد، در عقب را باز کرد، حتي کمر خم کرد و گفت: «بفرماييد، ارباب، بنده غلام حلقهبهگوش شما هستم.»
جعفر خودش را از رکاب کشيد بالا و روي صندلي جا خوش کرد: «اختيار داريد، ارباب.»
ميرزا در را برايش بست. بايست چند کوپن از بازار آزاد ميخريد. همهء سيگاريهاي کنار پمپبنزينها دارند. تا نزديکيهاي ميدان گلها حرفي نزدند. توي آينه ميديدش که روي صندلي غلت و واغلت ميخورد. گاهي هم از دستگيره بالا ميآمد و از شيشهء ماشين به بيرون سرک ميکشيد. پشت چراغ قرمز جيغ کشيد: «باغ، ارباب!»
ميرزا گفت: «باغ که باغ.»
از چراغ قرمز که گذشت، باز جيغ زد: «ارباب من ديگر نميتوانم جلو خودم را بگيرم.»
ميرزا زد روي ترمز و کنار خيابان نگه داشت: «چي، مگر توي خانه نميتوانستي سر قدم بروي؟»
«نه، دودخانههاي آدمها بو ميدهد.»
تا ميرزا آمد چيزي بپرسد جعفر پريده بود بيرون و به طرف نردههاي پارک ميدويد. توي پارک و با آنهمه بچه؟ نکند ديوانه شده. ميرزا در را بسته و نبسته دنبالش دويد. جعفر داشت از لاي نردهها ميرفت تو. بعد ديگر غيبش زد. ميرزا بايست از در ميرفت. کاش براي هميشه ميرفت. حيوانات و پرندهها گاهي همينطورها در ميروند، به جنگل ميزنند يا به کوه، دستکم به کوچه. اما ديدش: از باريکهراه ريگريزي شده رد ميشد. دستهاش را پشت سر چفت کرده بود و سلانهسلانه ميرفت. گاهي هم ميايستاد و انگار که به گردش آمده باشد به درختي نگاه ميکرد، بيشتر به کاج يا سروهاي زينتي. به يک درخت سرو که رسيد، يک دور کامل دورش چرخيد. عقبعقب رفت و نگاهش کرد. سرو بلندي بود. پشت به درخت کرد. وقتي ميرزا فهميد دارد کمربندش را باز ميکند، پا تند کرد. اگر بچهها ميديدندش چي؟ ديگر ميدويد که ناگهان ديد دود سياهي تمام درخت را مثل لفافي سياه پوشاند. بعد از نوک درخت تنورهکشان بالاتر رفت. نکند دارد درخت را ميسوزاند. هنوز چند قدمي به درخت مانده بود که از پردهء دود بيرون آمد، کمربندش را بسته بود.
نه، الحمدلله درخت عيبي نکرده بود و دود حالا مثل بادکنکي سياه نوک درخت جمع شده بود. ميرزا دستش را دراز کرد تا جعفر راحت بتواند بيايد بالا، مبادا بخواهد از دم درازش استفاده کند. بغلش کرده بود و تندتند ميرفت. اما جعفر انگار عين خيالش نبود. صداهايي مثل سوتسوتک بچهها از خودش درميآورد. ميرزا پرسيد: «اين دود ديگر چي بود؟»
جعفر لبهء کلاهش را به سر انگشت بالا زد و از همان پايين نگاهش کرد. بادامي توي لپش بود: «فضولات بادام، ارباب. همانطور که مسبوقيد 2CO است. بو هم ندارد.»
بعد هم به دود که حالا بر نوک سرو مثل هالهاي سياه معلق ايستاده بود اشاره کرد: «ميبيني، ارباب. باز هم برو گوشت بخور يا شير. مگر بادام چه عيبي داشت؟»
ميرزا باز نگاه کرد. هالهاي گرد و کامل بود. جعفر گفت: «اگر مزازمان بد عمل کند، مثل بشقاب ميشود، يا اصلاً شکل تاز.»
به در پارک نرسيده زير لبهء پالتو بردش. همچنان داشت از مزاياي بيتالدُخان ميگفت. ميرزا از بس حرصش گرفته بود پرسيد: «هميشه سياهاند؟»
«اکثراً ...»
انگار فهميد که سکوت کرد. بعد گفت: «من را بگذار زمين ارباب، بچه که نميبري.»
چند سالش بود؟ ميرزا گذاشتش زمين. کلاه از سر برداشته بود. وسط سرش طاس بود و موهاي پشت گوش و سرش را بافته بود و مثل حلقهء طنابي بافته از اين گوش تا آن گوش آويخته بود. ميگفت: «از مال شما خاکيها که خيلي بهتر است.»
ميرزا برگشت تا سرو را باز ببيند. از اينجا پيدا نبود. وقتي ميخواستند سوار بشوند، از شيشهء عقب ماشيني دختربچهاي زبانک ميانداخت، گفت: «جعفر، بجنب.»
باز در را براي جعفر باز کرد و خودش رفت پشت فرمان نشست. هنوز استارت نزده بود که پرسيد: «حالا درختش حتماً بايد سرو باشد؟»
«حتماً که نه. اما خوب، قشنگتر از همه است، من بيشتر ميپسندم. اما گاهي هم بعضي بيسليقههاش به بوتهها دود ميکنند.»
ماشين که راه افتاد غلت و واغلتي خورد و بالاخره خودش را به دستگيره بند کرد، گفت: «بعد از اين ديگر مزاحم شما نميشوم، خودم ياد گرفتم. هر وقت قضاي حازت داشتم، ميآيم اينزا. خيلي باصفاست.»
بعد هم نطقش باز شد، گفت: «خوب، حالا آمديم سر خودمان، به اصطلاح بهتر است همين حالا سنگهامان را با هم واکَنيم، و الّا اموراتمان نميگذرد.»
ميرزا غريد: «مقصود؟»
«عرض به خدمت ارباب خودم، بنده درست است که غلام شما هستم، اما کاسبم، پينهدوزم، خيلي هم کاري هستم.»
ميرزا از آينه نگاهش کرد. کلاهش را بر کاسهء زانو گذاشته بود و در سه کُنج صندلي فرو رفته بود.
«خوب، حرفت را بزن!»
«مگر مفهوم نبود؟»
«البته، قبلاً هم فرموده بوديد. احتياجي به تذکر نبود.»
«البته که احتيازي نيست. اما مفهوم مخالفي هم دارد، ايندفعه مقصود همان است.»
«که چي؟»
«که مثلاً بنده بلد نيستم قليان چاق کنم.»
«ديگر؟»
«عرض کردم مثلاً. نظايرش خيلي است. حُسن بادام همين است.»
«که تا ف ميگوييد ما بفهميم فرحزاد؟»
«نه، مثل ف و فرحزاد نيست. بايد دقيقاً معلوم باشد. ما بهش حذف به قرينهء معنوي ميگوييم. صنايع بديعي را خيلي وقت است اختراع کردهايم.»
ميرزا که بيشتر تراکم ماشينها عصبانيش کرده بود، يا حالا که چند نوع خوردني خورده بود ديگر صبوري دوران چلهنشيني را نداشت، فرياد زد: «بالاخره حرفت را ميزني يا نه؟»
«چشم ارباب، چشم. تکرار ميکنم، گرچه به نظر علماي ما از محسنات بديعي نيست. محض اطلاع بايد عرض کنم ما اخيراً کشف کرديم که حتي قافيه هم براي لاپوشاني کردن است، براي همين ...»
ميرزا گفت: «خواهش ميکنم، برو سر اصل مطلب.»
«بله، اصل مطلب. خدمت آقاي خودم عرض ميکنم، ما رسممان اين است که مرد وقتي از سر کار برميگردد، حتي اگر کارش مثلاً نشستن توي حزره باشد، ميرود مينشيند پشت مخده، يا روي صندلي. زن خانه، مثلاً کوچول خانم بنده، آفتابهلگن ميآورد دست و پاي بنده را ميشويد. آنوقت بندهزادهها به همراه خانمبزرگ ميآيند به صف ميايستند و گزارش ميدهند. ميرزا زعفر عادت دارد روزنامه بخواند. بعضيها ـ البته پيش خودمان باشد ـ بادام تلخ ميزوند.»
«خوب، اين کارها چه ربطي به من و تو دارد؟»
«چطور ندارد؟»
«من که نفهميدم. شايد باز علتش بدي مزاج باشد.»
«بنده چنين زسارتي نکردم.»
ميرزا داشت پارک ميکرد. گفت: «بالاخره نگفتي.»
جعفر تکاني خورد: «پس رسيديم. خوب، حالا ديگر ميشود گفت، ببينيد ارباب، ما مردها توي خانه دست به سياه و سفيد نميزنيم. پس انتظار نداشته باشيد که من يکي بدانم نمکدان کجاست. حتي ظرف هم بلد نيستم بشويم، يا کف دکانتان را کهنه خيس بکشم. اگر مردي توي ولايتهوا به بچهاش حريرهبادام بدهد همه تف و لعنتش ميکنند.»
بلند شده بود، کلاه بر سر، و دمش را مثل زنجير دور انگشت اشاره و مچش ميچرخاند: «مرد مرد است و زن زن. پينهدوز هم پينهدوز است.»
ميرزا برگشت تا ماشينش را قفل کند. مثل همين پارک کردنش شده بود، راه پس و پيش نداشت. سربرداشت و برگشت: «حالا فهميدم، ميخواهي بگويي تو بايد کارت را بکني، يعني وصله بزني و صنار بگيري؟»
شيشه شکست و خردههايش را جعفر زير دندانهاي ريزش خرد و خاکشير ميکرد: «زنده باشي ارباب، خوب فهميدي، از اول هم ميدانستم ارباب بامعرفتي نصيبم شده.»
ميرزا گفت: «فقط يک اشکال کوچک، خيلي کوچک هست.»
«چه اشکالي، ارباب؟»
«اينکه اينجا پينهدوزي ورافتاده، خيلي وقته.»
«شوخي ميکني، ارباب.»
«نه جان بچههام. کفشهاي ماشيني را سالي، ماهي ميپوشند، بعد مياندازندش دور و يکي ديگر ميخرند. تعميرش اغلب آفتابه خرج لحيم است.»
«چي؟ ممکن نيست. پولدارها شايد اين کار را بکنند. اما بيپولها، فقير و فقرا چي؟»
«همان فقرا بيشتر کفش ماشيني ميپوشند.»
جعفر ديگر حرفي نزد، حتي دمش را نميچرخاند، مهره به مهره از ميان دو انگشت رد ميکرد. ميرزا گفت: «ميخواهي پياده بشوي، يا همينجا ميماني، بادام هم که داري؟»
«اينزا بمانم؟ نه، بايد کمک کنم، اگر برگردم ميان سر و همسر خوار و خفيف ميشوم، و بعد، بله، ده يا بگيريم بيست سال ديگر هيچکس مرا احضار نميکند. باز ميروند سراغ همان کلهگندهها.»
ميرزا پياده شد و در را برايش باز کرد. جيبش را نشان داد: «ميخواهي ببرمت؟»
«خودم ميتوانم.»
دمش را تکهتکه از ميان دو دکمهء پيراهن تو ميداد. هنوز چيزي را کروچکروچ ميجويد. ميرزا گفت: «بهتر نيست بماني؟»
«چرا؟»
دو حباب از لب غنچه کردهاش بيرون زده بود و روي چند پر موي بالاي لب و نوک دماغش معلق مانده بود. ميرزا گفت: «آخر بچهها چي؟»
از صندلي سُر خورد پايين: «بچهها به من آزاري نميرسانند. دو کلمه حرف ميزنند، چيزي ميپرسند يا خبري ميدهند و ميروند. خوبيشان اين است، سمز نيستند، زود هم يادشان ميرود.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 06:46 PM |
رمان در ولایت هوا (5)
رمان در ولایت هوا (5)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل دوم
ميرزا درها را بست و راه افتاد. ميدانست جعفرخان، به جيم جنابِ ايشان، پشت سرش ميآيد. به مردمي که از پيادهرو ميگذشتند نگاه ميکرد. کسي توجهي نداشت. دکانها تک و توکي باز بود. با آشنايي سلام و عليکي ميکرد و ميرفت. حاجي عسکري خم شده بود وقفل باز ميکرد. حتماً ديده بودش. ميرزا لاعلاج سلام کرد. حاجي عسکري از جا پريد: «پس تويي؟ من را بگو که فکر ميکردم اين بار به حرف من گوش دادهاي زن گرفتهاي و حالا از ترس ارثخورها در رفتهاي.»
مصافحه کردند. حاجي ميگفت: «ده دفعه بيشتر آمدم در خانه. از همسايهها پرسيدم. گفتند، خبر نداريم. تلفن هم که جواب نميداد.»
سر بر شانهء ميرزا گذاشت. گريه ميکرد: «آدم چه فکرها که نميکند. گفتم شايد اصلاً سرت را زير آب کردهاند.»
هقهق ميکرد، ميرزا گفت: «مسافرت بودم، رفته بودم يزد.»
حاجي عسکري براق شد: «جان عسکري، سياهمان نميکني؟»
«جان بچههام، رفته بودم ...»
«تو بميري؟ تا نگويي جان خودم باور نميکنم.»
ميرزا ميخواست بگويد، اما اول پشت سرش را نگاه کرد. جعفر نبودش. حاجي عسکري پرسيد: «اگر راست ميگويي، بگو ببينم مظنهء پارچهء چادري چند بود؟»
همان حاجي عسکري خودمان بود، ختم کار و چکيدهء بازار. ميرزا گفت: «ميشود حسنيات را بفرستي دنبال مشحسن؟»
«اي به چشم، اما فکر نکنم ديگر کاسب باشد.»
«تو بفرست.»
«باشد، اما به اين شرط که بگويي عتيقه متيقه چه خريدي؟»
«پولم کجا بود، حاجي؟ همينها را بفروشم ميبندمش. کسي ديگر عتيقهبخر نيست.»
«خوب ميشود، حاجي همين روزهاست که اربابها بيايند، با سلام و صلوات.»
ميرزا نگفت آمدهاند، راه افتاد. حاجي گفت: «حالا بفرماييد يک چاي تلخ.»
«ميرسم خدمتتان.»
جعفر جلو دکان نشسته بود، مثل شاگردي که منتظر استاد است. ميرزا هم که در را باز کرد، رفت تو و ميان خرت و پرتها گم شد.
ميرزا تا مشحسن برسد سر و صورتي به دکان داد. به يکي دو همکار که انگار گذري سري به او زده بودند جواب سربالا داد. به همين زودي فهميده بودند که آمده است. به حسابها رسيد. يک تسبيح شاهمقصودي به دو برابر قيمت همين يکي دو ماه پيش فروخت. پولها را که ميخواست توي دخل بگذارد، صداي خرد شدن نان خشکهاي را شنيد، داد زد: «جعفر، تو کجايي؟»
«همين طرفها، ارباب.»
نشسته بود لبهء يک قفسه، پهلوي تنگ شاخدار، گفت: «نترس، ارباب. مواظبم.» دست ميکشيد به پايهء تنگ: «ارباب، اين را هم ميفروشي؟»
«اگر مشتري پولدار پيدا بشود.»
پرسيد: «چرا ديگر اگر ميزني؟»
«گفتم که. اين روزها دست زياد است. تازه پول کجا بود؟»
داشت ميآمد پايين. به لبهء قفسه آويخته بود و پاش را گذاشته بود لبهء قاب قدحي چيني. ميرزا بياختيار دست دراز کرد. کاسه يله داد و برگشت سر جاي اولش. جعفر گفت: «چه گرد و خاکي! پس اين مشحسن تو اينزا چه کاره است؟»
«دستش که به آنجاها نميرسد. تازه از بلندي هم ميترسد.»
از کنار يک دست کاسهء لعابي کار همدان رد ميشد، گفت: «دوباره شروع نکن، ارباب. من غلام حلقهبهگوش هستم، اما کاري را ميکنم که برازندهء مردهاست. سيسال شاگردي نکردهام که مثل يک پادو گردگيري کنم.»
«ميدانم.»
قفسه به قفسه پايين ميآمد. دو سه ترمهء قديمي را بو کرد. تاي يکي را باز کرد. گفت: «اين يکي را بيد زده.»
ميرزا کمک کرد تا بيايد پايين. از پايهء صندلي ميرزا بالا رفت و نشست روي صندلي. کلاهش را برداشت، بر سر زانو گذاشت و چند تلنگر بهش زد و باز بر سر گذاشت. چرا حتي يکي از موهاش سفيد نشده بود؟ جعفر گفت: «بعد از هرگز چه اربابي نصيبمان شده.»
ميرزا براق شد: «چطور مگر؟»
«خوب، هر کسي که يکي از ما را احضار ميکند، معلوم است که توي کارش گرهي هست، اما ...»
«اما چي؟»
دو لب قيطانيش را بر هم ميفشرد و لپهايش را باد ميکرد. معلوم بود که باز شيشهاي ميشکند. شکست و ميرزا صبر کرد تا به قروچقروچ خردهشيشه برسد، پرسيد: «يکدفعه چهات شد؟»
شايد دست جلو دهان گرفته بود تا ميرزا نشنود. ميرزا چوب گردگيري را برداشت و افتاد به جان آفتابهلگن. جعفر جيغ زد: «خواهش ميکنم، دست نگه دار. من که ميداني به گرد و خاک حساسيت دارم.»
ميرزا منتظر ماند. جعفر سرفهاي کرد و بعد هم سه عطسه پشت سر هم. لب و دهان پاک کرد و گفت: «عافيت باشد.»
ميرزا گفت: «طفره نرو، جعفر.»
«خوب، به درد شما که نميخورد، براي اينکه مازرا مال خيلي خيلي قديم است. يکدفعه يادم آمد. من هم شنيدهام. ميگويند يک شاعري بوده خيلي مشهور، بعد سر چهل و سه سالگي يکدفعه چشمهء الهامش خشک ميشود. دست به دامان ماها ميشود. بيانصاف درست ملکالشعراي ما را احضار ميکند. بعدش ديگر معلوم است. بيچاره شيخ سديدالدين ما مزبور ميشود صبح تا شب اخوانيه صادر کند يا بهاريه، قصيده پشت قصيده، حتي پيغام فرستاد که بابا، به فرياد من برسيد. آن وقت يک بُر طلبه به کمکش بسيز کرديم تا بروند به کتابخانهها و از نسخ قديمي غزل و قصيده رونويس کنند. ملکالشعراي شما فقط فرصت ميکرد تخلصشان را عوض کند.»
باز شيشهاي شکست، اما فقط يک قاروره بود، تق و تمام: «ميداني ميرزا، يکي گنهکار شد يک دو بيتي رونويس کرد، يارو هم هوس کرد دوبيتي صادر کند، بعد هم رباعي. تخلص هم نميخواست. وقتي ديديم، خير، ول کن نيست، يک شب تا صبح خانهاش را پر کرديم از هر چه ديوان چاپنشده بود، و زديم به چاک، اما بعدش ديگر ملکالشعراي ما چشمهاش خشک شد، هنوز که هنوز است نتوانسته يک بيت بگويد. صبح تا شب مينشيند پشت به مخده، بادام تلخ سق ميزند، اما نميآيد. ميرود کنار چشمه، قلمدان کنار دستش، يک دسته کاغذ سفيد روي زانوش و هي به فيضان چشمه نگاه ميکند. باز نميآيد. تمام موهاي زنخش را ميکند، باز نميآيد.»
ميرزا پرسيد: «اين ملکالشعراي ما حالا کي بود؟»
«والله درست نيست، در ثاني مأذون نيستيم. مثلاً خود شما خوشتان ميآيد کسي بفهمد، يعني روزي يکي از ما بگويد يک کهنهچين بوده به اسم ...»
ميرزا داد زد: «کهنهچين؟ کي گفته من کهنهچينم؟» به قفسهها اشاره کرد و به منبري که از پايين تا بالاي دکان، پله به پله رويش آنهمه چيز چيده شده بود: «اينها کلي قيمت دارد، آن گلدان نقره لنگه ندارد، يا آن کاسهء چيني.»
جعفر گفت: «آن يکي مو دارد. مفت هم گران است.»
«مو دارد؟ کي ميگويد؟»
«پايم را گذاشتم لبش، صداي مرگ داد.»
«خوب، يکيشان عيبدار است، اما همان هم کلي پول بالاش رفته.»
ميرزا ديگر حسابي از کوره در رفته بود. دو بامبي کم بود، اصلاً با مشت نه، که با گوشتکوب يا بهتر دسته هاوني برنجي بايست ميزد توي سر خودش. متوجه شد که دارد کلاه نازنينش را مچاله ميکند. گذاشت روي پيشخوان و دنبال چيزي گشت تا غيظش را سر آن خالي کند. مشحسن اگر بود بهانهاي پيدا ميکرد و دوتا کلفت بارش ميکرد. با اين اهل هوا که نميشد طرف شد. اما جعفرخانش چنگه در دو پر موي زنخ انداخته بود و خارشان ميکرد، گفت: «اينقدر لول نخور، ارباب. بگذار فکر بکنم چطور ميشود از اين خنسي نزات پيدا کرد.»
ميرزا دو دست بر دو دستهء صندليش گذاشت و خم شد. انگشتي هم به ميان دو خط ابرو گذاشته بود. سه چين ريز پيشانيش هم عميقتر شده بود. همچنان هم داشت به چنگ يا چنگال موي ريش شانه ميزد. جعفر به بالا نگاهي کرد: «ببينم ارباب، راست ميگويي که کساني حاضرند بابت اين کاسههاي لبپريده يا آن اشکدان، و حتي آن سماور لکنته و ترمههاي بيدزده پول بدهند؟»
«البته!»
«چقدر مثلاً؟»
«کدامش؟»
«مثلاً همان دسته هاون برنجي قلمکاري؟»
«سههزار و دويست تومان.»
نيش نداري جعفر باز شد: «پس شما اينهمه پول داريد و مرا از خانه و زندگيم آوارهء اين دنياي خاکي کرديد؟»
ميرزا کنار به کنار جعفرش نشست، گفت: «خرپولهاش رفتهاند. اين تازهبهدورانرسيدهها هم دنبال جنس آکبند خارجياند. توريستها را هم انگار ملخ تخمشان را خورده است. باور کن براي يک سه پايهء آهني يا دست سر علم کلي پول ميدادند. تازه، من که گفتم، دست زياد شده است. آنقدر نسخ قديمي، سکه، کوزه، حتي محراب درسته توي دست و بال دلالها هست که کسي خرش گم نشده بيايد دو تکه کاشي مرا بخرد.»
جعفر که حالا نشسته بود روي دستهء صندلي و نه هر دو پا که سمهايش را تکان ميداد، پرسيد: «ببينم، ارباب، گفتي سکههاي قديمي هم خريدار دارد؟»
«البته، جانم، اما وقتي موزهها هم بفروشند ارزان ميشود، مشحسن ميگويد، گردن خودش. ولي اگر من فقط چند سکهء اشکاني يا حتي از اين جديدترهاش مثلاً مال عضدالدوله يا حتي شاه عباس ثاني داشتم، نانم توي روغن بود.»
«سکههاي ناصرالدينشاهي چي، ارباب؟»
«آنها هم، اي! بد نيست. گاهي حتي طلا يا نقرهشان بيشتر ميارزد.»
«تو هم داري، ارباب؟»
«چندتايي. بيشتر احمدشاهي دارم. يک بيستتايي هم رضاشاهي. حالا بهار آزادي، و حتي سکهء طلاي آن گور به گور شده حسابي توي بورس است.»
چطور به صرافتش نيفتاده بود؟ پرسيد: «ببينم جعفرم، تو جايي سکهء طلا يا نقرهاي سراغ داري، از همانها که توي خمرههاي خسروي هست؟»
«اي ارباب، چه حرفها ميزني؟ فقط يادم آمد که يک وقي اربابي داشتم که صراف بود، عادتش بود که سکههاي طلاش را ميريخت توي يک کيسه و هي تکان ميداد. سر يک هفته به اندازهء يک يا دو سکه خرده طلا نصيبش ميشد. بعد که ديد کاري از من ساخته نيست، مزبورم کرد بنشينم بهشان سوهان بکشم. ميگفت، پينهدوزيت مال خودت، به عوض بادامي که بهت ميدهم، بنشين اينها را بساب.»
«ميرزا، نشستهاي با خودت حرف ميزني؟»
مشحسن بود. ريش گذاشته بود. يک تسبيح شاهمقصودي اصل هم دستش بود. يک انگشتر عقيق پنجتن هم به انگشتش. ميرزا گفت: «اوغور به خير، مشحسن. کجايي؟»
«من کجام؟ شما غيبتان زد.» تختهء پيشخان را بلند کرد و آمد تو. دور و بر را نگاه ميکرد: «کسي اينجاست. ميرزا؟»
ميرزا به جعفر نگاه کرد. از لبهء صندلي آويزان شده بود. نميافتاد. دمش را به لبهء دسته گير داده بود. دمش خطمخالي بود. انگشت بر بيني گذاشته بود. ميرزا گفت: «حسن حاجي عسکري پيدات کرد؟»
«من را؟ مگر گم شده بودم؟»
مگر ديوانه شده بود که اينجا و آنجا را ميگشت؟ حتي خم ميشد و زير نيمکت را نگاه ميکرد. در پستو را هم باز کرد و نگاهي کرد. ميرزا گفت: «به آنجا چه کار داري؟ اول به همين جا برس، ببين چيزي عيب و علتي پيدا نکرده باشد.»
به پستو رفت و در را پشت سرش بست. صداي تلق و تلوق ميآمد. کاش چاي دم کند. اما زود آمد. لبهء يکي دو قاليچهء آويخته به ديوار روبهرو را پس زد. دنبال چيزي ميگشت. گرد بر ريشش نشسته بود، گفت: «اينجا که کسي نيست. پس با کي حرف ميزديد؟»
|
behnam5555 |
04-16-2012 06:50 PM |
رمان در ولایت هوا (6)
رمان در ولایت هوا (6)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل دوم
ميرزا گفت: «دنبال کي ميگردي، مرد حسابي؟»
«هيچکس. اما گفتم نکند شما هم ... راستش اين روزها نميشود به کسي اعتماد کرد.»
هنوز کاسب نشده بود. وقت خريد بايد به جنس نگاه کرد و موقع فروش به خريدار. مشحسن، معلوم بود، که امروز کاسب نيست. انگشت به نقش يک مردنگي ميکشيد، اما به صرافت گردگيري نميافتاد. جعفر غيبش زده بود. ميرزا رفت که خودش چاي دم کند. وقتي برگشت ديد مشحسن توي صندليش نشسته است. پا روي پا انداخته بود و تسبيح ميگرداند. چهارپايهاش زير صندلي بود. شايد نديده بود. اما کت و شلوارش نونوار شده بود. پوتين پايش بود. پيراهنش هم يخه حسني شده بود، گفت: «چه فکرها که آدم نميکند. شما و اين حرفها؟ آخر چهلروز نبوديد. هزار تا حرف برايتان در آورده بودند. حتي گفتند، از مرز در رفتهايد. همين حاجي عسکري، به گوش خودم شنيدم که ميگفت: يزدي چي، مشهدي چي، اينها حرف است، جانم. چو انداخته بود که توي آستر کتتان دلار دوختهايد. مبلفروش سر چهارراه گفته بود، کفش سفارش داده که توي پاشنههاش بشود سکه جا داد. ميگفت، خودم ديدم کمربند خريده به چه پهني.»
«تو هم باور کردي، آنهم بعد از بيست سال که نان و نمک من را خورده بودي؟»
«خوب، راستش اول نه، اما آخر خودتان را بگذاريد جاي من، خانهتان که نبوديد؛ به يزد هم نرفته بوديد، به قول حاجي گفتني ما را سياه کرده بوديد. زيارت هم که آدم برود ده دوازده روز طول ميکشد.»
«گفتم که رفته بودم دنبال جنس.»
مشحسن پا عوض کرد، دستي به ريشش کشيد: «اي آقا، پس کو جنس؟ تازه جنس توي همين تهران ريخته.»
نکند مشحسن هم کسي را احضار کرده بود، آنهم يکي از آن کلهگندهها، نه مثل اين پينهدوز او، که انگار آب شده و به زمين رفته بود، و گر نه کجا جرأت داشت جلو او پا روي پا بيندازد و اين طوري روي منبر برود؟ گفت: «خيلي خوب، سخنرانيهات را کردي، حالا بلند شو به کارهات برس.»
بلند شد، انگشتي هم بر خاک پيشخان کشيد: «نه ميرزا، من نيامدم براي کار، حالا ديگر آنقدر کار دارم که سرم را نميتوانم بخارانم.»
«پس رفتهاي جاي ديگري؟»
نمک به حرام! حيف آن يک ماه حقوقي که پيشپيش بهش داده بود.
«که شاگردي کنم؟ نه ميرزا. حالا خودم يک پا استادم. راستش، از خدا که پنهان نيست، از شما چه پنهان، آمدند که تو چکيدهء کاري، بيا با ما کار کن. رفتم سر و گوشي آب بدهم. ديدم خدا بده برکت، انبار انبار جنس. من که ميدانيد، نان حرام کن نبودم، ديگر به لطف شما استادم. ميفهمم اصل چيست و بدل کدام است. حالا هم الحمدلله يک تکه ناني ميرسد شکم بچهها را سير کنيم.»
تختهء پيشخان را بلند کرد: «ميداني ميرزا، اگر شما هم بخواهيد برايتان کار هست، من که سفارشتان را بکنم، نانتان توي روغن است.»
«به کجا، به کي؟»
«شما موافقت بفرماييد، به کي و کجاش کار نداشته باشيد. فقط بايد في بزنيد. همين ديروز محراب الجايتو را از اصفهان آورده بودند. هزار و چهارصد و سي و دو قطعه بود. هر تکهاش هم توي يک جعبه. ميگفتند جاش يک بدل کار گذاشتهاند که مو نميزند. کار ايتالياييها بوده. گفتند، بيا تو في بزن. جواهر چيست، استاد؟ خدا رفتگان همهء ما را بيامرزد. گفتم بايد ببينمش. همه را جلو رويم، به يک چشم به هم زدن سوار کردند. اشکم جاري شده بود. اما خوب، کار و کاسبي است.»
«چي، تو داري با قاچاقچيهاي بينالمللي کار ميکني؟»
«نه جان ميرزا، از خودمانند. تازه مسجد جامع نبايد که اينهمه النگ و دولنگ داشته باشد. کي ميتواند زير گنبد شيخلطفالله با حضور دل نماز بخواند؟»
ميرزا دست انداخت و يخهء نداري مشحسن را چنگ زد: «ببينم ميخواهند گنبد شيخلطفالله را هم پياده کنند؟»
دست ميرزا را از يخهاش کند، بعد، انگار بخواهد گرد يخهء کتش را بگيرد دو سه تلنگر به آن زد: «جوش نزن، ميرزا، خيلي مانده تا بدليش را بسازند. تازه به قول آن شناس، توي موزههاي آنجا بهتر حفظش ميکنند.»
ميرزا دستش را شلال کرد تا بزند توي گوش مشحسن، اما با شنيدن صداي خشخش دستش شل شد. جعفر داشت چه کار ميکرد؟ مشحسن هم شنيده بود. در آستانهء در برگشت و براق شد: «اين صداي چي بود؟»
«معلوم است، موشها که چيز سالم برايم نگذاشتهاند.»
بعد هم تختهء پيشخان را برداشت و رفت به طرف در: «بهسلامت، جانم، بهسلامت.»
مشحسن باز دور و بر را نگاهي کرد: «نکند ميرزا واقعاً کسي را اينجا پناه داده باشي؟»
ميرزا هلش داد بيرون: «برو جانم، برو گنبد نظامالملک، حتي تاجالملک را آجر به آجر في بزن.»
مشحسن رفت، سلانه سلانه ميرفت. ديوانه شدهاند. شايد هم اين بابا به سرش زده. مگر ميشود؟ وقتي برگشت، فهميد صداي خشخش بلندتر شده است. ميرزا داد زد: «تو آنجا داري چه کار ميکني؟»
صداي خشخش قطع شد، اما صداي جعفر را مثل اينکه از ته چاه باشد، يا حداقل از ته يک گلابپاش نقره يا گلدان چيني شنيد: «ميرزا، گنبد شيخلطفالله عزب زواهري است. من ديدم. با همان تازر اصفهاني ديدم.»
«مگر يهودي نبود؟»
«يهودي چرا، مگر مسلمان غلام يهودي ميشود؟»
«خوب، حالا بگو آنجا داري چه کار ميکني؟»
«ميرزا، نکند از بيکاري داري ديوانه ميشوي؟»
مشحسن باز برگشته بود، سيگار ميکشيد. از کي تا حالا سيگاري شده بود؟ ميرزا ديگر نتوانست جلو خودش را بگيرد، داد زد: «ديوانه پدرت است، ديوانه ...»
اما تا صداي خشخش را شنيد، لبش را گزيد و گفت: «جانم، عزيزم، مگر آدم نميتواند با خودش حرف بزند؟»
«خوب، بله، اما نه اينقدر بلند. تازه داشتيد از يهوديها حرف ميزديد. نکند با آنها معامله ميکنيد؟ ما داريم دست واسطههاشان را از دم قطع ميکنيم. هر چه کشيديم از دست همين صهيونيستها بود.»
ميرزا گفت: «حالا برگشتي که چي؟»
«هيچ، اما خواستم ازتان بپرسم، شما باشيد آن طاووس سر در مسجد شاه اصفهان را چند في ميزنيد؟»
عصايش دم دستش نبود، اگر نه حتماً ميزد روي قوزک پاي مشحسن. تبرزين به ديوار داشت. صداي شکستن کاسهاي لعابي آمد. نه، عقلش کجا رفته بود؟ فقط هلش داد بيرون: «برو جانم، برو خدا روزيات را جاي ديگري حواله کند.»
مشحسن گفت: «روزي ما را خدا رسانده، ميرزا. شما فکري به حال موشهاتان بکنيد.» و از دکان رفت بيرون. ميرزا دنبالش رفت و پشت سرش داد زد: «از من ميشنوي سري هم به تيمارستان چهرازي بزن کند و زنجيرهاش را في بزن.»
مشحسن رو برگرداند: «حتماً ميرزا، بهشان هم ميگويم، ميرزا يدالله سمسار از بيپولي پاک خل شده.»
واقعاً داشت خل ميشد. آمده بود ابروش را درست کند، چشمش هم کور شده بود. حالا شاگردي به خبرگي مشحسن از کجا ميتوانست پيدا کند؟ دستش کج نبود، شناس هم بود. انگشت که به کاغذ نسخههاي قديمي بکشد، نوع کاغذ و حتي زمان ساختنش را ميگويد. حيف که پاک خل شده بود. اما از کجا اينهمه نونوار شده بود؟ مرد و زني آمدند تو. جوان بودند و يک آينه شمعدان برنجي ميخواستند. ميرزا دوتا نشانشان داد. هميشه اولي را نميپسنديدند. جيوء دومي کمي ريخته بود. زن که قيمت پرسيد، ميرزا باز صداي به هم خوردن دو کاسهء چيني را شنيد، دستپاچه گفت: «چهارصد تومان.»
هزار و چهارصد تومان هم نميداد. مرد گفت: «چهارصد تومان؟ چه خبر است، حاجيآقا؟»
زن گفت: «آينهاش که اصلاً به درد نميخورد.»
جيغ جعفر را از جايي شنيد: «دارند توي سر زنست ميزنند. دوهزار تومان شيرين ميخرند.»
ميرزا زير لب غريد: «تو خفه شو، دخالت نکن.»
مرد هاج و واج از سر شانهء ميرزا سرک کشيد: «با کي بوديد، حاجي؟»
«با شاگردم بودم.»
زن داشت از کنار حاجي سرک ميکشيد. ميرزا آينه شمعدان دوم را سر جايش گذاشت: «باشد، حالا ميگويم يکي ديگر برايتان بياورد.»
صداي جعفر باز آمد. همان نزديکيها بود: «ارباب، زنک دارد پاي شوهرش را لگد ميکند، سقلمه هم بهش زد. گمانم بهش به همان زبان که ميگفتي، ميگويد، بخريم، مفت است.»
مرد گفت: «زحمت نکشيد، همين خوب است. اما اگر ممکن است يک تخفيفي هم قائل بشويد.»
از جيب بغل کيفش را درآورد. سه اسکناس صد توماني جدا کرد: «بفرماييد، سيصد تومان است.»
ميرزا به اولي اشاره کرد: «من که عرض کردم، چهارصد تومان، يک کلام.»
زن گفت: «ما آن را ميگفتيم.»
ميرزا پايهء دومي را نشان داد: «ملاحظه بفرماييد ساخت ايتالياست. تازه، قديمي است. حالا ديگر کسي از اين نقشها به پايهها نميزند. همهشان سادهاند.»
جعفر از همان پايين پاي زن داد زد: «زنده باشي، ارباب.»
مرد گفت: «شما خودتان فرموديد آن يکي چهارصد تومان.»
ميرزا خم شد. نميديدش. غر زد: «تو دخالت نکن، جعفر.»
مرد پرسيد: «با من بوديد؟»
ميرزا گفت: «شاگرد که نيست، بلاي جاي است. بله عرض کردم آن يکي را اگر بخواهيد هزار و چهارصد تومان است. آينهاش سنگي است. مرگ ندارد. سيصد پول آينهاش هم نميشود.»
جعفر باز جيغ زد: «ميخرند، ارباب. زن دارد کت مردک را ميکشد.»
ميرزا جلو پيشخان را هم نگاه کرد و از ميان زن و مرد به رديف کفشهاي ترکمني. پشت سرش هيچ مويي يا کلافي به ريزهء طبلهها آويخته نبود، نيست. زن و مرد هم داشتند دور و برشان را نگاه ميکردند. ميرزا گفت: «موش همهجا را برداشته، بايد تله بگذارم.»
ديدش. توي ويترين، درست روي گيوهء کار آباده نشسته بود. به ميرزا نگاه ميکرد و به انگشت يا دست و حتي دهان و چشمهاي بيعينک چيزي ميگفت و بعد چشمک ميزد. راست ميگفت، مرد حلقه به انگشت نداشت. گفت: «آن يکي، همانطور که عرض کردم، هزار و چهارصد تومان است، اما براي شما، چون ميخواهيد سر سفرهء عقدتان بگذاريد، هزار و دويست تومان، يک کلام.»
متعجب نگاهش ميکردند، بعد به هم نگاهي کردند. بالاخره مرد صد تومان ديگر از کيفش درآورد، گفت: «اين هم صد تومان ديگر. ميشود چهارصد تومان، همان که اول گفتيد.»
زن گفت: «باشد، دويست تومان ديگر هم بده، بگذار ما به حاجي هديه بدهيم.»
جعفر باز غژ و غوژ کرد: «باز دامن کتش را کشيد.»
مرد اسکناسها را از روي پيشخان برداشت، توي کيفش گذاشت. جعفر داد زد: «مردک عصباني است. دامن کتش را از دست زن کشيد. اما زن ولکن نيست، مچ دست مرد را گرفته است و فشار ميدهد.»
ميرزا گفت: «يک دقيقه اجازه بدهيد.»
عصايش را برداشت، وقتي تختهء پيشخان را بلند کرد، ديد که زن و مرد عقب کشيدند. کارش از اين حرفها گذشته بود. شيشهء ويترين را پس زد. عصا را روي سر جعفر تکانتکان داد. جعفرش عقبعقب رفت و پشت سماور برنجي کار کرمانشاه پنهان شد. ميرزا گفت: «مگر دستم بهت نرسد.»
زن و مرد داشتند بيرون ميرفتند. ميرزا گفت: «حتي توي ويترين هم هستند. همه چيز را ميخورند.»
برگشت سر جايش. آينه شمعدان را جلوش گذاشت. خودش يکهزار و صد تومان جرينگي بالاش داده بود. اگر کساد نبود، دوهزار تومان شيرين ميارزيد. ميرزا رو به ويترين داد زد: «آخر مرد حسابي، تو برو پينهدوزيات را بکن، چه کار به کار من داري؟»
«خودت گفتي، ارباب، پينهدوزي ديگر ور افتاده.»
ديگر داشت آن روي ميرزا را بالا ميآورد. صاحب تأليف نگفته بود اهل هوا را چطور ميتوان ادب کرد. ناسخ اين نسخهء طيّبه نيز در اين باب در حاشيه ساکت بود. حالا ديگر مشحسن را هم نميتوانست اردنگي بزند. اما گوشش را که ميتوانست بکشد. يا اصلاً يک ريگ ريز ميگذاشت روي پرهء گوشش و همينطور نرمنرم مالشش ميداد. ميرزا نگاهش کرد. دو دستش را حايل کلاه گرفته بود يا شايد همانجا که گوشهايش بايست ميبود. اما گوش که نداشت. نديده بود که گوش داشته باشد. توي چهل روز و چهل شب اصلاً به صرافت گوش نيفتاده بود. مگر صاحب تأليف نگفته بود به هر جنس و لون که خواهد حاضر شود؟ تا شايد ببيند که دارد يا نه، يا يک ريگ ريز پيدا کند، راه افتاد، اما غژ و غوژ بلند جعفرش نگذاشت تختهء پيشخان را بردارد: «ارباب برو سر جات، دارند ميآيند.»
زن آمد تو. مرد پشت ويترين ايستاده بود. سيگار ميکشيد. زن با گوشهء چارقد چشمش را پاک ميکرد: «بفرماييد حاجي، اين هم هزار تومان.»
پول را گذاشته بود روي پيشخان. خودش خواسته بود. آينه شمعدان را تا کنار دست زن هل داد، گفت: «مبارکتان باشد.»
جعفر داد زد: «باز هم حاضر است بدهد. در کيفش باز است.»
ميرزا گفت: «کور که نيستم.»
زن آينه شمعدان را بغل گرفت. ميرزا لبخند زد: «سفيدبخت بشويد.»
مرد هم آمد تو، پرسيد: «مطمئني همان است؟»
جعفر جيغ ميزد: «خودت دادي، من ديگر بيتقصيرم.»
ميرزا بيتوجه به زن و مرد، آمد اين طرف پيشخان. جعفر باز دو دستش را حايل کلاه گرفته بود. ميرزا همانقدر صبر کرد تا زن و مرد دواندوان از آنطرف ويترين رد بشوند، بعد نشست، مشتش را بلند کرد و داد زد: «اين دفعهء اول و آخرت باشد، ديگر نبايد توي کار من دخالت کني.»
جعفر عينکش را از جيب قبايش درآورد، شيشههايش را فوت کرد و به چشم گذاشت و نخش را پشت سرش گره زد، گفت: «اين همه حيوانيات آخرش همين ميشود.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 06:51 PM |
رمان در ولایت هوا (7)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل دوم
ميرزا باز لب گزيد، حتي شايد لبش را خون انداخت، بالاخره از منفذي ميان دندانهاي نيش و دو لب بسته گفت: «مگر چي شده؟»
«همهاش تکرار ميکنيد. تازه دقت هم نداريد که وقتي طرف خطاب چيزي را ميداند، نبايد ذکر کرد. اين از تکرار هم بدتر است. ملکالشعراي ما، به قول علماي ما، براي همين چشمهء الهامش خشکيد.»
«خيلي خوب، اما حالا لطفاً بفرماييد تکليف ضرر من چه ميشود؟»
صداي خرد شدن نانخشکه آمد. خم و راست ميشد. معلوم نبود ميخندد يا سرفه ميکند. ميرزا بلند شد. باز ممکن بود تکرار کند. ناگهان نه با غژ و غوژ که به وضوع شنيد: «کزا ميروي، ارباب؟ من را نزات بده.»
زني چادري پشت به ويترين ايستاده بود. آدمهايي هم رد ميشدند. ميرزا پرسيد: «مگر چي شده؟»
جعفر به پايين اشاره کرد. بچهء نوپايي به محاذات او، آنطرف شيشه، ايستاده بود. پستانک به دهان داشت و با هر دو دست انگار داشت حرفي ميزد. ميرزا گفت: «بيا برو پشت سماور.»
جعفر رفت روي گيوه نشست و گفت: «ديگر دير شده، ارباب.»
مادر بچه برگشت و دست بچه را گرفت. جعفر گفت: «بچه ميگفت، من زيش دارم، اگر سرپام نگيرند، تمام زانش را نزس ميکنم.»
مادر خم شد و بچه را بغل کرد و باز پشت به ويترين ايستاد. جعفر گفت: «يک کاري بکن، ميرزا.»
«چرا من؟»
«من که نميتوانم. تازه، چرا شما خاکيها فقط به فکر نفع خودتان هستيد؟»
بچه از روي شانهء زن سرک ميکشيد و دست تکان ميداد. پستانک نداشت. خوب، ضرري هم نداشت. ميرزا تا درگاهي دکان رفت، آهسته صدا زد: «باجي!»
جعفر گفت: «برو زلوش، ميرزا.»
ميرزا بلندتر گفت: «باجي، با شمام.»
جعفر گفت: «ميبيني که، آن طرف را نگاه ميکند.»
ميرزا جلوتر رفت و آهسته بر شانهء حلال مردم زد: «ميبخشيد خواهر، بچهتان ناآرامي ميکند، بهتر است سرپايش بگيريد.»
زن به پتهء چادر بيني و دهان پوشاند: «به تو چه، مرد حسابي؟ به تو که نميشاشد.»
ميرزا برگشت. همينطورها ميشود که ميگويند کاردش بزني خونش درنميآيد؟ سردش شده بود، با اينهمه چيز که پوشيده بود. دست به ستون چهارچوب گرفت. جعفر چيزي ميگفت. حتماً با بچه حرف ميزد که ميرزا نميشنيد. داشت به صدايي گوش ميداد که انگار صداي شوهر زن بود: «چه کارت داشت؟ حرفيت زد؟»
«نه، اما آمده ميگويد بچه را سرپا بگيرم. مردم به چه چيزهايي کار دارند.»
جعفر گفت: «بچه ميگويد، من گفتم، اما حالا ببين چه المشنگهاي به پا ميکنند.»
ميرزا برگشت. بگذار بکشند. چهرهء بچه در هم رفت که زن مثل برقگرفتهها لرزيد: «اه، راستي راستي جيش کرد.»
بچه را گذاشت زمين. دو بال چادرش را تکان ميداد. ميخنديد. پستان چپ و شکمش خيس خيس بود. به ميرزا اخم کرد، بعد هم خم شد و زد روي دست بچه: «چند دفعه بهت بگويم، بگو جيش دارم؟»
بچه چشمک زد. به جعفر بود. جعفر گفت: «ميگويد، دردم نيامد، اما ببين چطور عاصيشان ميکنم.»
عاصيشان هم کرد. يکدفعه جيغ کشيد و پهن زمين شد. پدر، اگر پدر بچه بود، به زن توپيد: «حالا چرا ميزنيش؟»
ميرزا آمد تو. کارش به کجا کشيده بود؟ به جعفر گفت: «بيا برو ته دکان وگرنه همين فرداست که چو بيفتد که من غيب ميدانم، يا خدا نصيب نکند، ضميرخوانم.»
جعفر گفت: «چه بهتر، عوضش به صرافت اصل کاري نميافتند.»
ميرزا کمکش کرد بيايد پايين. شايد هم ترسيد از دمش استفاده کند، گفت: «بله، جانم. شما درست ميفرماييد. حالا لطفاً بفرماييد توي پستو.»
جعفر دامن قبايش را تکاند: «چشم، اما اقلاً بگذار اين کار را تمامش کنم.»
رفت دم در. از پشت ستون چهارچوب سرک ميکشيد. بچه سر بلند کرده بود و سر و دست تکان ميداد. ميرزا پرسيد: «حالا چه ميگويد؟»
«هيچي، فقط ميگويد، اينها هر روز يک جور شير خشک بهش ميدهند. بيزبان! ميگويد، يک روز پرچرب، يک شب کمچرب. ديشب هم بهش هلندي دادهاند. هفتهء پيش هم اسرائيلي. بدتر از همه وقتي است که مجارستاني بهش ميدهند.»
غشغش ميخنديد: «ميداني ميرزا، اسمش چيست؟ رستم. ميگويد، ميبيني، رستم، آن هم من؟»
پدر خم شد و بچه را از زمين کند: «بلند شو، بابا.»
ميرزا نفميد کي و چطور رفت جلو. طي الارض که نبود، اما يکدفعه ديد درست ايستاده است روبهروي مردک، گفت: «ميبخشيد، آقا، که دخالت ميکنم. به رستمخانتان بهتر است فقط يک جور شير بدهيد. مجارستاني هم هيچوقت بهش ندهيد. نوهء من هر وقت ميخورد، گلاب به رويتان، به ريغ ميافتد.»
مرد بچه را بغل کرد: «اي آقا، چه حرفها ميزنيد. هر دفعه يک چيزي توي بازار هست.»
زن گفت: «چه کار کردي؟ همهء جانت را که نجس کردي.»
مرد گفت: «نفهميدم.»
بچه را دور از خودش گرفته بود: «شده ديگر.»
را افتادند، اما مرد برگشت: «ميبخشيد، شما از کجا فهميديد اسم بچه رستم است؟»
حالا بيا و درستش کن، ميرزا گفت: «همينطوري از دهنم پريد، اما راستش ماشاءالله هزار ماشاءالله قوي است. لاغر هست، اما معلوم است که قوي ميشود.»
اين بار صداي غژ و غوژ از پايين پايش آمد: «بگو، حريره بادام براش درست کنند.»
ميرزا گفت: «حريره بادام هم بد نيست. اصلاً بعضي وقتها که اينطور ميشوند، بهتر است سر دلشان خالي باشد.»
زن آستين مرد را کشيد: «بيا برويم، ديوانه است.»
بود ديگر، اما حالا فقط نگران جعفرش، به حرف ششم الفبا، بود که زير دست و پا نرود. بالاخره او مسئول بود. نبودش. اگر بودش، بچه آنطور سر بر شانهء پدر نميگذاشت. زن تندتند چيزي ميگفت و مرد گاهي برميگشت و به ميرزا نگاه ميکرد. ميرزا برگشت سر جاش. روي صندلي نشست. اگر مشحسن بودش قليان را همين حالا برايش چاق ميکرد. ميرزا با خودش، اما بلند گفت: «اين هم از کاسبي امروزمان.»
صداي غژ و غوژ از جايي آمد که گاه گاه با وقفههاي خشخش قطع ميشد: «بچهء بيزبان! وسط خودشان ميخوابانندش. يا پدره خرخر ميکند يا مادرش توي خواب حرف ميزند.»
ميرزا ديگر حوصلهء اين حرفها را نداشت. بايستي براي سررسيد سفته کاري ميکرد. طاهره و صديقش هم ولکُن نبودند. حالا راستي دلار آزاد چند بود؟ صداي خشخش بي هيچ وقفهاي ميآمد. انگار سمباده يا سوهاني نه به لبهء سکهاي کتيبهدار يا بدنهء گلداني نقره، که بر گوشت صنوبري دل ميرزا ميکشيدند.
|
behnam5555 |
04-16-2012 06:53 PM |
رمان در ولایت هوا (8)
رمان در ولایت هوا (8)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل سوم
شب پنجشنبه ميرزا ديگر حتي يک لحظه چشم به هم نگذاشت، اما راستش تمام شب انگار قند توي دلش آب ميکردند. به صداي خشخش مداوم گوش ميداد، از اين دنده به آن دنده ميشد، به زمين و زمان فحش ميداد، اما باز خوشحال بود که فردا سرظهر جعفرش ميرفت. شايد بعدازظهر را توي راه بود، شبجمعه حتماً به کوچول خانمش ميرسيد، دستي هم به سر و گوش خانم بزرگش ميکشيد، يا شايد با دم نازک و درازش چندتا به کپلهاي نازنين مادر بچهها ميزد و فردا هم تا لنگ ظهر ميخوابيد و بعد ـ خدا را چه ديدي؟ ـ شايد ديگر هرگز برنميگشت. هر چه بود امشبش بهتر از ديشب بود. تا نصف شب از اين دنده به آن دنده شده بود، وقتي هم چشمش گرم شده بود، يک ذرع از جا پريده بود. خدا نصيب بندهء عاصياش هم نکند. چه بياباني بود! برهوت خدا. آفتاب هم که ديگر معلوم بود، يک کورهء حدادي که درست يک وجب بالاي سر ميرزا سرخ ميشد و زرد ميشد. ميرزا رفت و رفت تا بالاخره رسيد بالاي يک تپهء شني. اين طرف را نگاه کرد، هيج دار و درختي نديد. آن طرف هم چيزي يا کسي نبود. حتي دريغ از يک سراب. داشت سرازير ميشد که آن دورها يک سياهي ديد. ميرزا را ميگويي، دويد به طرف سياهي. مگر نه در مقامات اولياء خوانده بود که يک بابايي همين بلايي به سرش آمده بود که حالا به سر او آمده است؟ صاحب واقعه ميرود و ميبيند که نه سياهي که يکي از اولياء سوار بر شيري دارد ميآيد. ميرزا باز ميدود و انگار که طيالارض ميکند ميرسد به جلو سياهي و شکر خدا نه شير که شتري ميبيند. حالا شتر تنهاست. مهارش هم پاره است و دارد ميآيد. چي؟ صاف ميآيد به طرف ميرزا. دهانش هم کف کرده است و هي ميآيد و سر تکان ميدهد. ميرزا ديگر معطلش نميکند و هي ميزند به قدمهاش و شتر هم به دنبالش. ميرزا بدو، شتر بدو. به چپ ميپيچد، شتر هم ميپيچد؛ به راست ميرود، شتر هم ميآيد؛ بالا ميرفت؛ پايين ميرفت ... خير، ولکُن نبود. بالاخره ميرزا آنقدر ميرود که مردهاش ميرسد به دهي، خودش را مياندازد توي حصار ده و ده برو. باز ميبيند شتر دارد ميآيد. ميزند به کوچهاي، شتر هم ميآيد. حالا هي هم فرياد ميزند. اما مگر بندهء خدايي به فريادش ميرسد؟ به هر کوچهاي هم ميرود، انگار که موي شتر را آتش زده باشند، سلانه سلانه ميآيد. کف دهانش را هم به اين طرف و آن طرف ميپاشد و يک طوري هم چپچپ به ميرزا نگاه ميکند و سر تکان ميدهد. ميرزا بالاخره کوچهء تنگي گير ميآورد، ميرود. اما ميبيند شتر تنگ و باريک سرش نميشود. انگار ديوارها پس ميروند تا شتر بتواند رد بشود، اصلاً از ديوارها هم رد ميشود؛ درها هم جلو پوزهاش چارتاق باز ميشوند. ميرزا را هم ميشناسد، به اسم صداش ميزند و ميآيد. ميرزا که ميفهمد شتر هم از آنهاست از خواب ميپرد. تمام تيرهء پشتش خيس عرق شده بود، هنوز هم نفسنفس ميزد، و باز هم صداي خشخش ميآمد. ميرزا از خير خواب گذشت، داد زد: «جعفر، آهاي جعفر!»
جوابي نيامد. بلند شد نشست. عبايش را دور تا دورش پيچيد. چهار ستون بدنش تيريکتيريک ميلرزيد. ميرزا تسبيحش را از بالاي سرش برداشت و گفت، بسمالله، س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر، 111، اما هنوز دانهء اول را نينداخته بود که ديد جعفر در اتاق خواب را باز کرد و آمد معقول جلو تختش دست به سينه ايستاد و گفت: «اين چه کاري است، ارباب؟»
ميرزا داد زد: «طلبکار هم هستي؟»
«نه، ارباب، اما نکنيد، ديگر اين اسم رمز را تکرار نکنيد. ما ضعيفيم. ميبينيد که. تازه هر وقت که اين اسم را ميبريد تمام رگهاي ما بندبند بلند ميشوند، يا کش ميآيند، تکهتکه ميشوند. از شمعآزين بدتر است.»
ميرزا گفت: «بله، فهميدم، اما آخر تو شبها چه کار ميکني؟»
جعفر دمش را يکبار ديگر دور مچش چرخاند و گفت: «کار ميکنم، ارباب.»
«پينهدوزي که صدا ندارد.»
«ميدانم، ارباب، خودم پينهدوزم.»
«پس آخر، گور مرگت، چه کار ميکني؟»
جعفر کلاهش را برداشت. موهاش دور سرش ريخته بود. فقط مغز سرش مو نداشت. همانجا را خاراند، گفت: «هنوز مأذون نيستم.»
«يعني شبها هم بايد کار بکني؟»
کلاهش را بر سر گذاشت. ميرزا گوشهايش را نديده بود. جعفر داشت لبهء کلاهش را به همان دست چپ صاف ميکرد، گفت: «کار ما شب و روز ندارد.»
ميرزا انگار همين حالا شتر را ميبيند که دارد از در چارتاق شده ميآيد تو و صداش ميزند، سينهاش به خسخس افتاد: «پس کي استراحت ميکني؟»
«اگر ازازه بفرماييد، زمعهها. همان که پيش از ظهر يک ساعتي توي آب سرد حوض خانهمان غلت و واغلت بزنم، خستگي اين يک هفته از تنم درميرود.»
پس راستي راستي ميرفت. کور از خدا چه ميخواست؟ ميرزا هم از خوشحالي از خير خواب گذشت و حتي نطقش باز شد: «خوب، که فردا ميروي سري به عيال و اولاد بزني؟ بهسلامتي. سلام من را هم بهشان برسان. سوغات هم يادت نرود.»
«چشم، اما نه براي زن و بچه، مأذون نيستيم. اما براي دولتمان مجبوريم. هر دفعه هم يک چيزي ميبريم.»
«مثلاً چي؟»
«از همين چيزها که شماها داريد، بايد ببريم تا ما هم اختراع کنيم. مثلاً همين تلويزيون يا موشکي که ميگفتيد موقع موشکباران عراق ميانداخت.»
ميرزا اگر ميشد به جاي دو شاخ چهار شاخ درميآورد: «تلويزيون مرا ببريد؟»
«مگر ميتوانم؟ من که، خودتان ميدانيد، زثهاي ندارم. همين که يک پيچ يا يک تکه سيم بيقابليتش را بتوانم ببرم، خيلي است.»
شوخي ميکرد. ميرزا خنديد: «از من ميشنوي دهتا پيچش را ببر. توي اين شهر هم تا دلت بخواهد تکههاي موشک ريخته، همهاش را ببريد.»
«خيليشان را بردهايم.»
«که چي بشود؟»
«که اختراع بکنيم، من که نه، اما هستند. ما، به قول سرمقالهنويس روزنامهها، تراشکارهايي داريم که ميتوانند مثلاً چشم را سلول به سلول از هر چه بخواهيم بتراشند و سوار کنند.»
ديوانه شده بود. ميرزا افتاده روي دندهء شوخي، گفت: «پس سوغات من را هم يادت نرود. انگشتر يا سرمهدان حضرت سليمان را نميخواهم، فقط ببين ميتواني آن عرقچين کوچولوش را برايم بياوري.»
جعفر مثل همان تراشکارها سينهاش را تراش داد: «ما را مسخره ميکني، ارباب؟»
«نه به جدم، جدي ميگويم.»
«يعني ميگوييد، شما اين قصههاي خالهزنکها را باور کردهايد؟»
حالا داشت نوک دمش را شرقشرق به دامن قباش ميزد. ميرزا بيشتر سر قوز افتاد: «پس اقلاً از آن ميرزا جعفرتان يا هر کس که ميشناسي نسخهء عمل کيميا را براي من بگير.»
جعفر اينبار نوک دمش را کوبيد روي سمش: «ارباب، ما مردم زحتمکشي هستيم، به اين اباطيل هم اعتقاد نداريم.»
ميرزا سينه صاف کرد و مثل اربابها به پشتي تختش تکيه زد، حتي بالشش را زير آرنج راستش جا داد و گفت: «تو را که قبول دارم، اما من هم ناسلامتي چوب که احضار نکردهام، پس فکري هم به حال من بکن.»
جعفر به بيرون در، شايد به همان جايي که شبها صداي خشخشاش ميآمد، اشاره کرد: «خودتان که ميشنويد، من اين هفته حتي يک دقيقه هم بيکار نبودم.»
بعد هم راه افتاد که برود. ميرزا گفت: «يک دقيقه صبر کن ببينم. ديروز ميگفتي شماها مسلمانيد، از زمان ابراهيم، حتي پيش از آدم ابوالبشر موحد بودهايد. خوب، قبول. گفتي، حالا همهتان هم شيعهء خلص هستيد، اين هم قبول، اما آخر فقط شما که اهل هوا نيستيد، باز هم بايد باشند، حتماً سني هم داريد، گبر هم داريد، کافر، يهودي، نميدانم هُرهري مذهب.»
جعفر نوک سم چپش را خرتخرت بر قالي ميکشيد: «من نميشناسم.»
ميرزا گفت: «پس شماها همه يک کاسه ...؟»
جعفر براي اولينبار حرف ميرزا را قطع کرد: «يک دفعه ديگر هم همين سؤال را کرديد. عرض کردم من اينزا براي دلالت يا تبليغ نيامدهام. قرار است گره از کار شما باز کنم، حالا هم دارم ميکنم، شب و روز زان ميکنم.»
ميرزا باز داشت عصباني ميشد: «ببينم جعفر، يعني تو با اين خشخشهات ميخواهي براي من کار بکني؟»
«البته، خود شما خواستيد، هر شب هم سيصد و سي و سه دور تسبيح مرا صدا زديد، حالا هم من ...»
ميرزا هم حرفش را قطع کرد: «بله، بله ميفهمم، شبها اينجا و روزها توي مغازه مدام خشخش ميکني، سنگ ميکشي به شيشه؟ نميدانم. سم به زمين ميکشي؟ نميدانم. شايد هم داري نقب ميزني به خزانهء بانک مرکزي.»
جعفر دستي تکان داد: «احتيازي به اين بچهبازيها نيست، ارباب.»
ميرزا آهسته و مهربان گفت: «ببين جعفرخان ...»
«زعفر، البته به حرف ششم الفباي شما.»
«خيل خوب، جعفر، عصباني نشو، فقط خودت را جاي من بگذار. تو به جاي آنکه يک پينهدوز ماهر سابق باشي، يا نميدانم زمين سنبونک لاحق، کاش ميتوانستي فقط دو کلام به من بگويي، کجاي اين خانه يا هر جاي ديگر يک گنج خوابيده، حداقل با بيست تا سي خم خسروي پر از سکه يا در و گوهر؛ يا کاش ميتوانستي توي چشمهاي من نگاه کني، يک ورد کوچولو از همين اجي مجيها بخواني و فوت کني به من تا براي يک ساعت هم شده بشوم يک گربه يا يک شتر يا يک پرنده.»
«ما از اين کارها بلد نيستيم. زادوگري مکروه است، بعضيها حتي گفتهاند حرام است.»
«پس کي بلد است؟»
«شما آدمها، خودتان که ميبينيد.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 06:55 PM |
رمان در ولایت هوا (9)
رمان در ولایت هوا (9)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل سوم
به خودش اشاره کرد، از شانه تا دو سم، و سر خم کرد، که مرا ببين. حالا ديگر وقتش بود که ميرزا دو بامبي بزند توي سر خودش، يا بلند شود برود با عصايش کاسهاي، بشقابي را بشکند؛ اما باز لب گزيد، خون دل هم خورد و گفت: «يعني ميگويي، شماها هيچکدامتان توي تن گربهها نميرويد، يا مثلاً سابق بر اين توي آبانبارها، زيرزمينهاي تاريک و نمور بزخو نميکرديد، يا حالا اگر بندهء خدايي بسمالله يادش برود و آب داغ بريزد روي زمين، جانش را نميگيريد؟»
«ما مسلمانيم، ارباب، مثلاً خود من تا حالا، حتي يک بار هم نشده، نمازم قضا بشود. پس دليلي ندارد از بسمالله شما آدمها بترسم.»
«کافرهاتان چي؟»
اما جعفر به جاي جواب بادامي گوشهء لپش گذاشت. يعني نداشتند؟ خوب، خدا کند، ميرزا که بخيل نبود. اما بالاخره بايستي ميفهميد. اين ديگر به حد تواتر رسيده بود که از گربهء سياه بايد پرهيز کرد. حتي خودش آنوقتها که اين تازهبهدورانرسيدهها خزينهء حمام شيخ را گل نگرفته بودند، يک بار که با مرحوم ابوي رفته بود، با همين دو گوش خودش صداي تار و تنبور شنيده بود. جعفر بالاخره گفت: «ببينيد ارباب، اين حرفها را شما آدمها براي ما بيچارهها درست کردهايد. قلم هم به قول معروف دست دشمن بوده است. ما نه ميتوانيم گربه بشويم،نه ميدانيم آدمها گنزهاي بادآوردهشان را کزا پنهان کردهاند، تا زايي هم که من يادم است هيچ به قول شما اهل هوايي در آن حمامهاي ليز و کثيف با آن خزينههاي پر از شاش يا وازبيکشخانههاي پر از مو ازدواز نکرده.»
«چي؟ من خودم خواندهام، حتي به گوش خودم شنيدهام که يک بار دختر شاه شماها ...»
باز جعفر حرف ميرزا را قطع کرد: «حکومت ما سلطنتي نيست، ارباب.»
با گردن افراشته گفت، حتي کلاهش انگار قد ميکشيد، و طوري هم به ميرزا نگاه ميکرد که ميرزا فکر کرد کوتولهترين آدم دنياست: «ما اين چيزها را صد و بيست سالي است به زبالهدان تاريخ فرستادهايم.»
ميرزا خندهاش گرفت، اما جلو خودش را گرفت: «پس شما هم آنجا زبالهدان تاريخ داريد؟»
جعفر تعظيمي کرد: «من با کسي شوخي ندارم.»
با وقار برگشت که برود، ميرزا داد زد: «پس يک باره بگو مسخ و تناسخ و انسلاخ و حتي اتحاد دروغ است.»
حتي درنگ نکرد، صداي سمهاش ميآمد، اما دنبالهء دمش تا مدتها بعد همچنان دراز و باريک و پيچان بر زمين ميلغزيد. ميرزا ديگر داشت از خنده ميترکيد، اما وقتي ديد با وجود بلند شدن صداي خشخش معهود دم همچنان ميلغزيد و ميرفت، بياختيار بسماللهي گفت. خير، دم جناب ايشان به اين مفتيها تمام شدني نبود، انگار تا دم دمهاي صبح همچنان ميخزيد و از لاي در نيمهباز توي تاريکي سينهخيز ميرفت. با اينهمه ميرزا گرچه يک گوشهء دلش رخت ميشستند، اما گوشهء ديگرش هنوز قند آب ميکردند. از ظهر ديگر راحت ميشد و شب ميتوانست خواب راحتي بکند. بلند شد و گرچه صداي خشخش همچنان ميآمد، وضويي گرفت و تر و چسب نمازي خواند، بعد لباس پوشيد و داد زد: «جعفر، مگر تو نميآيي؟»
صداي خشخش يک لحظه قطع شد و در عوض صداي خرد شدن نان خشکه آمد: «کزا، ارباب؟»
«مگر نميخواهي برسانمت؟»
«هنوز که آفتاب نزده. تازه شما که صبحانه نخوردهايد؟»
«پس تا من بروم نان بگيرم، تو حاضر شو. امروز زودتر ميروم سر کارم. دست تنهام، خودت که ميداني.»
ديدش. دمش را به دستهء گلدان نقره روي بخاري قلاب کرده بود و از ستون گچبري بخاري پايين ميآمد. سمهاش که به زمين رسيد، همهء دمش را، هر چه بيرون بود، توي مشتش جمع کرد: «البته، دست تنها هيچ کاري نميشود کرد.»
نفسنفس ميزد. دامن قبايش را با دست چپ تکاند، خنديد: «ارباب، امروز خيلي سرحاليد!»
ميرزا جوابي نداد. توي جيب پالتوش را هم گشت. پول خردهاش نبود. ديشب کلي پول خرد ريخته بود توي جيبش. لازم ميشد. توي جيب شلوارش فقط اسکناس داشت. بايستي پول خرد پيدا ميکرد. توي يک گلدان سنگي، کار بمبئي، داشت. ديگر عادتش شده بود. مرحوم زنش ميگفت: «خسته شدم از بس گفتم، هر چه ميخواهي بدهي، بگذار زير همين گلدان.» حالا، اين چند سال، پول خردهاش را ميريخت تويش. حتي يک سکه تويش نبود. خواست از جعفر بپرسد، حتي جيم بالا جاش را گفت، اما منصرف شد. پس کجا گذاشته بود؟ به نانوايي براي يک نان يا گيرم دو تا تافتون که نميشد صدتوماني داد. توي اتاق نشيمن يک سکهء پنجتوماني پيدا کرد. گفت: «من رفتم نان بگيرم، تو هم حاضر شو.»
صداي بسمالله جعفرش را شنيد. ديگر پشت سر اربابش نميخواند. بهتر، فُرادي بخواند. راه افتاد. هر روز صبح کارش همين بود. خارج از نوبت يک نان تافتون ميگرفت. نصفش را صبح ميخورد و نصفش را شب. پنجشنبهها دو تا ميگرفت و ناچار صف ميايستاد. وقتي نوبتش شد و پول را داد، شاطر نگاهي به سکه کرد، حتي سبک و سنگينش کرد و با شستش دور آن کشيد. ميرزا لبخند زد: «چيه شاطر، فکر ميکني تازگيها من سکه ميزنم؟»
شاطر خنديد و باز با انگشت دور سکه کشيد: «آدم چه فکرهايي ميکند.»
پول را توي قوطي حلبياش انداخت و انصافاً دو نان برشته روي منبر انداخت. ميرزا که رسيد ديد جعفر وسط گل قالي نشسته است، چهار زانو، و موهايش را رشته رشته ميبافد. بازشان ميکرد و با نوک دمش چندبار نرم روي آنها ميکشيد و باز ميبافت. حالا هم داشت همه را دو رشته ميکرد و پشت سرش به هم سنجاق ميکرد. تا ميرزا چاي دم کند و توي همان آشپزخانه يکي دو لقمه نان و پنير بخورد جعفر هم آمد کمربند بسته و قبا پوشيده و کلاه به سر و عينکزده، گفت: «من حاضرم.»
اما دمش هنوز توي دست و پايش بود. باز هم رفت روي ماشين رختشويي نشست و سم به بدنهء آن زد. ميرزا گفت: «من که ديگر حاضرم.»
جعفر هم همان چيز سفيد کف کرده را از ميان دو لب بيرون داد. صبحانهاش همين بود. ميرزا رفت توي اتاق نشيمن. همينطور پابهپا ميکرد تا بالاخره بيايد. آمد. نمدها را هم به دو سمش بسته بود. اما چرا کيسهاش را برنداشته بود؟ ميرزا پرسيد: «چرا کيسهات را برنميداري؟»
«اي ارباب، آنزا ديگر کسي مرا نميشناسد. حالا ديگر حتماً مشتريهام را آن زعفر لوچ دغل قُر زده.»
ميرزا پالتوش را پوشيد و کلاه بر سر گذاشت، عصا به دست راه افتاد. امروز طرح ترافيک نبود، اما ميرزا حوصلهء ماشين بردن نداشت. صبح به اين زودي هم که بچهاي توي کوچه و خيابان نبود. به سر کوچه که رسيد فکر کرد باز جعفر غيبش زده است. نه، ميآمد و سمهاي نمدپيچشدهاش هيچ صدايي نميکرد. باز هم رفتند و باز ميرزا برگشت و نگاه کرد و باز جعفر بودش، گفت: «چرا ميانبر نميزنيد؟ از اين کوچه که نزديکتر است.»
راست ميگفت. باز برگشت و نگاهش کرد. چطور ميخواست برود، يا حداقل به مرخصي برود؟ بهتر نبود ميرفت پارک، يا حداقل جايي که آب و سبزهاي باشد، يا شايد کوچهباغي، دالاني تاريک؟ دريغ از آن آبانبارها با آنهمه پله، يا يک سردابه با آن آجرهاي لق، يا حتي همان دو سه پلهء ليز و لق که ميرسيد به آن دالان تاريک و بوي چسبناک واجبي و بالاخره آن آب داغ و لزج خزينه. جعفر داد زد: «ارباب، امروز همهاش داريد دور خودتان ميچرخيد.»
ميرزا گفت: «نه جانم، دارم قدم ميزنم. تو که خسته نشدي؟»
«ماها هيچوقت خسته نميشويم.»
ميرزا باز رفت. جعفر بيصدا به فاصلهء دو قدم خودش دنبالش ميآمد. ميرزا بالاخره ايستاد، خم شد: «ببينم دود که نداري؟»
«پس براي همين داريد به طرف پارک ميرويد؟»
«گفتم، شايد ...»
چه ميتوانست بگويد؟ جعفر گفت: «ارباب ما فقط هفتهاي يک بار، تازه اگر شکممان قبض نباشد، دود ميکنيم. بادام همينش خوب است، من که گفتم.»
بله دود ميکنند، پشت به سرو، آن هم سرو ناز، با آن قد و بالاي رعنا که آنهمه ملکالشعراهاي ما در وصفش بيت گفتهاند و دودشان، 2coهاي مبارکشان، مثل هالهاي سياه بر تارک سرو معلق ميماند. جعفر گفت: «حيف که اينزا باد ميآيد والا سالها همانطور ميماند.»
ميرزا پرسيد: «ببينم جعفر، يعني توي ولايت شما باد نيست؟»
«البته که هست، حتي گاهي باد سرخ داريم، همه زا سرخ ميشود و بعد يک لايهء خاک سرخ روي همه چيز را ميپوشاند، بعضي وقتها هم ...»
ميرزا گفت: «بله، فهميدم، بعد برايم بگو.»
باز راه افتاد. گور پدر هر چه باد سرخ است! کاش اصلاً باد سياه بيايد و همهشان را ببرد. کاش حداقل مادر رستم امروز پيداش نشود. جعفر باز غژ و غوژ کرد: «باد سرخ براي حاصل خيلي خوب است، اما باد سياه شکوفهها را ميريزد.»
«ميدانم.»
سر خيابان که رسيدند، جعفر گفت: «ديديد که آخرش خسته شديد؟»
«تو ميخواهي پياده بيايي؟»
«نه، اما بايد يکي دو زا سر بزنم. گفتم که دولت ما حکم کرده که بايد از همين آهنپارههاي موشکهاي عراقي، بيشتر از العباسها، سوغات ببريم.»
«خيلي خوب، برو.»
کاش ديگر به دکان نيايد. مدام ميرود يک جايي و سنگ بر جام شيشه ميکشد. آدم دلغشه ميگيرد. رستم ديروز عصر، ميرزا مطمئن بود، ميشنيد. با مادرش آمده بود. ميرزا اول زن را نشناخت. خودش گفت، مادر رستم است. گفت، همين يک بچه را دارد، با دوا و درمان بزرگش کرده است، يکي يکدانه است. بچههاش پا نميگرفتند. اين يکي هم روز به روز لاغرتر ميشود. انگار آنهاييها ميبرندش و يکي ديگر ميآورند ميگذارند جاش. آمده بود که ميرزا برايش کاري بکند. ميرزا گفته بود: «مگر من دکترم؟»
گفته بود: «من صدتا دکتر بيشتر بردهامش. اما شما معجزه کرديد. بچه از اين رو به آن رو شده. نميدانيد چطور حريره بادام ميخورد. آن شيرخشکهاي مجارستاني را ريختيم دور. گربه هم حتي نخورد. آب زدم گذاشتم جلوش، لب نزد. حالا فقط شير آلماني بهش ميدهيم. اسرائيلي هم داشتيم. من که نميدانستم. دو تا داشتيم. ريختيم دور.»
ميرزا گفته بود: «آخر باجي، من همينطوري گفتم، بيستتا بيشتر نوه و نتيجه ديدهام. آدم تجربه پيدا ميکند.»
زن پول درآورده بود، يک چنگه اسکناس، گفته بود: «هر چه بخواهيد ميدهم.»
«که چه کار کنم؟»
«نميدانم. من که رويم نميشود. اما اگر بتوانيد دعايي براي رستم ...»
صداي خشخش فقط يک لحظه قطع شد، رستم هم شنيد که پستانکش را ول کرد و ونگ زد. جعفر داد زد: «ارباب خُرخُر و نقنق يادت نرود.»
ميرزا خواست بگويد، صد دفعه گفتم تو دخالت نکن، اما ديد همينش مانده که زن بفهمد که يکيشان را ميرزا تسخير کرده است. دندان بر سر جگر گذاشت. اما باز ديد حالا که يادش آورده بود، ميگفت، ثواب که داشت. پرسيد: «ببينم بچه را که پهلوي خودتان نميخوابانيد؟»
«چي؟ شما از کجا ميدانيد؟»
«از لاغري بچه هر کس ميفهمد. خوب، بفرماييد ببينم آقاتان که توي خواب خُرخُر نميکند؟»
«نه. چطور مگر؟»
|
behnam5555 |
04-16-2012 06:57 PM |
رمان در ولایت هوا (10)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل سوم
ميرزا از چشمهاي گشادهء زن جا نخورد. خود بچه گفته بود. حرف راست را هم بايد از بچه شنيد. گفت: «ببينيد خانم، من هم توي خواب خُرخُر ميکنم. اما زن خدا بيامرزم تا بچهدار نشديم ملتفت نشده بود. وقتي بلند ميشد بچه را شير بدهد، ميشنيد. بعد هم ديگر نميتوانست بخوابد. يک بار حتي، خدا بيامرز، نخ بسته بود به شست دستم و هر وقت صدايم بلند ميشد، ميکشيد. اما بالاخره عادت کرد. حتي اگر يک شب خُرخُرم قطع ميشد از خواب ميپريد، آنوقت بلند ميشد و بالش زير سرم را ميکشيد يا تکانم ميداد، ميگفت: «ميرزا، درست بخواب.» من هم ميفهميدم که سرم را باز درست گذاشتهام. اما بچهء آدم هيهات که عادت کند. گاهي هم، بدبختي است ديگر، زن آدم توي خواب حرف ميزند. از سير تا پياز را توي خواب تعريف ميکند. هي بگو، هي بگو، آدم هم که گوش ميدهد يک کلمه اينجا و يک کلمه آنجا، بالاخره هم نميفهمد گور مرگش امروز چه غلطي کرده است که حالا دارد رفع و رجوعش ميکند. اما بچهء بيچاره چي؟»
زن گفت: «من که الحمدلله حرف نميزنم. آقامان هم خوب، چند سال پيش، اول ازدواجمان بفهمينفهمي بلندبلند نفس ميزد، انگار که آدم از پله بدو بدو بيايد بالا.»
ميرزا که از تاکسي پياده شد ديدش. خير، ولکن نبود. باز، شکر خدا، که رستمش را نياورده بود. بر پلهء جلو دکان نشسته بود. فکري بود که يک طوري برگردد، اما ديد که زن بلند شد و حالا است که بيايد و جلو دوست و دشمن دامنش را بگيرد تا مثلاً برايش سرکتاب باز کند يا دعاي بيوقتي بنويسد. قدمها را تند کرد و تا در دکان را باز کند زن يکنفس از کرامات ميرزا چيزهايي گفت، که «شما فرشتهايد؛ شما علم غيب داريد،» پهلوشان حکم تعارف داشت. خوب، زن به مردش گفته بود که خُرخُر ميکند. اما مگر به خرجش رفته بود؟ تازه يک چيزي هم طلبکار شده بود که تو خودت از سر شب تا سحر حرف ميزني. ميگفت: «وقتي خوابش برد، ديدم واي، چه خُرخُري ميکند، انگار اتاق ميلرزيد. خوب، من هم رفتم ضبطصوت را آوردم و صداش را ضبط کردم. امروز صبح که شنيد نزديک بود بزند همه چيز را بشکند. ميرزا، به خدا طوري ضبط را چنگ زد که گفتم ميخواهد بزند توي سر من.»
ميرزا گفت: «بعد هم حتماً با هم دعوا کرديد؟»
«نه، بچه را برداشت ببرد پارک. من هم آمدم خدمتتان. حالا عصباني است. خوب ميشود. خودش ديد که بچه چه راحت خوابيده. جاش را ديشب عوض کردم.»
پس همينطورها اولياءالله ميشدند و يکدفعه حلولي يا اتحادي از کار درميآمدند و نداي اناالحق ميزدند و زبانم لال خود را حضرت حق ميديدند؟ نکند همهشان از دم جعفري دارند و کار هم با همين خاطرخوانيها شروع ميشود؟
ميرزا ديگر اين قدر ميدانست که دور آخر زمان است و در بعثت بسته است و نايب برحقش به پردهء غيب ناظر است. غلط زيادي بود که او هم بخواهد تختهپوست بيندازد و مريدها به دستبوس بيايند. اصلاً رسم دستبوسي را شرک ميدانست، براي همين هم ديگر به التجاهاي زن گوش نميداد و بالاخره گفت: «ببين خواهر، من هم مثل شما بندهء ضعيف خدا هستم. چيزي که هست دقت ميکنم و درد خودم را ميشناسم و از روي آن هم ميفهمم درد ديگران چيست. اينجا هم که ميبينيد جز اين قفسه ديگر کتابي نيست. اسرارالتوحيد چاپ سنگي هست، مقامات اوحدالدين و شيخ جام هم دارم، معارف بهاء ولد چاپ جديد است. آن يکي هم مشجرهء نوربخش است. ديوان شاه نعمتالله ولي هم هست. يک جايي است. از حلية المتقين دو نسخه دارم، زادالمعاد، مفاتيح هم که همه جا هست. ديوان ملکالشعراء صبا هم هست. بعدياش ملکالشعراء قاآني است، اين يکي هم شهريار، طب سنتي هم دارم. کتاب آشپزي بدون گوشت را هم توي خانه دارم. همينهاست. کاسب هم هستم. مقروض هم هستم.»
زن دست برد زير چادرش. ميرزا هم ديد. چشم بست. چه گردني داشت، بلور بارفتن! ميرزا چشم باز کرد و يکدفعه سينهريزي با زنجير و يک پنجمناتي روسي توي دست زن و بعد بر پيشخان ديد: «بفرماييد اين هم نيازش!»
توي کدام مقامات خوانده بود که شيخي مريدانِ بهکيشآمده را به فيشي تارانده بود؟ يعني او هم بايد همانجا جلو زن نامحرم بيصاحبياش را درميآورد و به هر چيز و همه جا زردآب ميکرد؟ ميرزا گفت: «ببينم باجي، با باباي رستم انگار حسابي دعوات شده؟»
زن سر به زير انداخت: «پيش ميآيد.»
«بهتر، خوبترين مردها بالاخره، وقتي پيازشان کونه کرد، اگر هم زن ديگري نگيرند، حتماً نمکردهاي پيدا ميکنند، چه برسد به اين شوهر تو که از خرخرش و ضبط شکستنش معلوم است که زير سرش بلند است. والله حرام است که زني به ملوسي شما ـ البته حالا به چشم خواهري عرض ميکنم ـ سر به بالينش بگذارد. بله، عزيزم، طلاق بگير، خودم ميگيرمت.»
«چي، طلاق بگيرم؟»
«اصلاً بگو مهرم حلال جانم آزاد. غصهاش را هم نخور، من هستم، بعد از سه ماه و ده روز ميگيرمت، اگر جايي هم نداري بندهمنزل از همين امشب در اختيارتان هست. فکر بعدش را هم نکن، باز هم دود از کنده بلند ميشود.»
زن پنجمناتي را مشت کرده بود: «خجالت بکش، پيرمرد!»
«چه خجالتي خانم؟ به حرام که نخواستم. اگر ميگفتم برويم توي اين پستو تا روي شکمت يک دعاي بيوقتي بنويسم، ميآمدي، اما حالا که ميخواهم زن حلال و طيبم بشوي اطوار ميآيي؟»
با همان دست زده بود. صداي پيشتاب داد. چه ضرب دستي داشت. ميرزا فقط چشم بست. فحش را هم مثل قند و نبات خورد. رو به همان قفسهء کتابها کرد، بالاترش را خجالت ميکشيد، و به صدق دل گفت: «خدايا، خداوندا، شاهد باش که به خاطر رضاي تو بود. خودت سببساز باش کاري بکن که توي اين سرماي زمستان بهتر از اينش نصيبم بشود، يک دختر مثل هلو اما مرد نديده که استخوانهاي من پيرمرد را گرم کند. اصلاً بيا و اين جعفرم را عوض کن، يا اقلاً خوابنمايم کن خودم يک گنج پيدا کنم، يک خزينه پر از دلار، نو، تا نخورده.»
زن خيلي وقت بود رفته بود، ميدانست. ميرزا همچنان چشم بسته ماند و ماند. اشکهايش را هم پاک کرد و رو به همان قفسه آنجا که دو جلد بهاءولد بود انگار بخواهد صاحب تأليف يا ناسخ يا حتي مصحح محترمشان را هم به شهادت بخواند، بلند گفت: «ميبينيد اين هم دشت اول ما!»
صداي غژ و غوژ آمد: «خزالت هم خوب چيزي است.»
ميرزا چشم گشود، عمل خودش بود. پشت به جلد اول معارف بهاءولد و بر لبهء قفسه نشسته بود و پا تکان ميداد، دکمههاي قبايش هم باز بود و يک رديف هم کيسههاي کوچک با نخهاي رنگ به رنگ از کمربندش آويزان بود. ميرزا باز با پشت دست دو قطرهء آخري از دو چشم گرفت و پرسيد: «چرا جعفر؟»
«همين ديگر. کم مانده بود همهء اين راسته خيابان را بکشاني اينزا. من بدبخت را بگو. ايندفعه چه گرفتاري شدهام. تا حالا ده تا ارباب بيشتر داشتهام يکياش مثل شما چشم ناپاک نبود. اگر روح آن مرحومهات حالا، همين حالا، اينزا ناظر باشد چي؟»
ميرزا داد زد: «خودت که حتماً بودي. ميخواست برايش دعا بنويسم يا نميدانم چلهبري کنم.»
«خوب، معقول ميگفتي، نميتوانم. مگر شما خاکيها مزبوريد هي قر توي کمر حرف بگذاريد و کشش بدهيد.»
«جانم، عزيزم، به خرجش نميرفت، گفتم، صد دفعه هم گفتم، نشد. تازه، بد کردم تاراندمش، پاش را از اينجا بريدم؟»
اگر همه چيز را شنيده باشد چي؟ ميرزا تا حرف توي حرف بياورد پرسيد: «ببينم شما که بچهاش را عوض نکردهايد؟»
«چطور؟»
«مثلاً برده باشيد و يکي از خودتان را گذاشته باشيد جاش؟»
«بچهها، ميرزا، توي ولايت ما همه بيمه هستند. ثانياً دولت ما صبح به صبح کاسهء حريرهء بادام را ميآورد در خانهها. مغز خر که نه، گوشت گاو و گوسفند نخوردهايم که بچهمان را بدهيم به شماها که براي يک بطر شير از صبح سياه سحر بايد صف ببنديد.»
ميرزا باز مهربان شد، همان ميرزا يدالله شد که اول عروسيشان زن طاهرهء طيبهاش را ميگذاشت توي طاقچه و بعد به دوش ميگرفت و دور اتاق ميچرخاندش. گفت: «خودت که ميبيني جعفر، من جز تو کسي را ندارم. بگير تو همزاد مني، نه، اصلاً مشاور مني، در مشورت هم، از قديم گفتهاند، نبايد خيانت کرد. حالا بگو ببينم من چه کار ميکردم خوب بود؟»
«هيچي. بهش توصيه ميکردي به مردش بيشتر برسد، نه اينکه براي عمل حلال هي قر به کمرش بگذارد و تا ـ خودتان چه ميگوييد؟ ـ سلطان حقياش را نگيرد دنده به قضا ندهد. زن ما اهل هوا مثل زمين است، ملک ماست، ديگر حالا و بعد نميکنند، اينزا و آنزاش ندارند. خودتان که ميدانيد ما اگر مزازمان خوب کار کند صبح و ظهر و عصر و سرشب و نصفشب غسل وازب پيدا ميکنيم. بادام اين طور ميکند. کله گندههامان دست کمش پنزتا زن دارند، چهار تا عقدي، يکي هم صيغه، آنوقت شماها خيلي همّت کنيد، هفتهاي، گاهي حتي ماهي؛ اما با زنهاتان ...»
ميخنديد و با پهناي هر دو کف دست ـ گر چه پهنايي نداشتند ـ بر دو زانو ميزد. ميرزا پرسيد: «تو اينها را از کجا ميداني؟»
«چي را؟»
«همين که زنک قر ... نميدانم. ميفهمي که؟»
«گفتم که من خيلي نوکري کردهام.»
ميرزا گفت: «زنها چي، آنها مگر بادام نميخورند؟»
ابر سياه لبهء کلاه، با آن کرکهاي ريز و سياه، صورتش را پوشاند. يعني سر به زير انداخته بود؟ اصلاً مثل گربهاي که بزخو کند خرخر ميکرد. ميرزا گفت: «بلند شو، برو به کارهات برس، من هم که ميبيني دستتنهام. ظهر هم که تو بايد بروي.»
همانطور سر به زير گلويش را خراش داد: «من هم دست تنها هستم، بيشتر هم براي همين ميروم تا شايد براي شما کاري بکنم. فقر، به قول خود بنده، نکبت ميآورد. نشانههاش هم يکي همين ور رفتن با زن مردم است، يا براي کوچولخانم من مضمون کوک کردن.»
«چي؟ مقصود من که زنهاي تو نبود. کلي گفتم.»
ابر سياه پرزدار پس رفت: «اين را ما ارباب قياس ميگوييم، از ززء به کل و بعد از کل به ززء، يعني هر کلي مصداقهايي دارد، يکياش هم کوچولخانم من. منطق را ما تازگي اختراع نکردهايم. خيلي وقت است خودکفا شدهايم.»
حوصلهء ميرزا داشت سر ميرفت. کاش يک مشتري ميآمد، حتي براي يک کاسهء لعابي، تا گريبانش را از دست اين منطقي بادامخور نجات ميداد. گفت: «به دل نگير، جعفر، من قياس به نفس کردم.»
«نبايد کرد، ميرزا، امالفساد همين من است نه زن.»
شاخهء باريک اما خشکي شکست: «استغفرالله، من هم قافيه به کار بردم. يادش به خير، مدرس ما توي کلاسهاي مبارزه با بيسوادي هر وقت يکي قافيه در سخن ميآورد، مزبورش ميکرد از روي بيست و سه قصيده با همان رَوي رونويس کند، تا بعدها هيچکس به فکر تحدي با مقدسات نيفتد.»
ميفرمود و پايين ميآمد، قفسه به قفسه. ميرزا فهميد به خير گذشته است. بايستي ميپرسيد. دل به دريا زد، حالا که سر حال بود ديگر ميشد پرسيد، اما باز گفت: «حعفر، از اين جنسهاي من هر چه بخواهي ميتواني سوغات ببري.»
به سطح زمين که رسيد، دامن قبا تکاند. نخ يکي از کيسهها را باز کرد و دوباره بست و سه گره روي هم زد، هر سه کور. گفت: «ممنون ارباب، اما ما از اينها داريم. موزههامان پر است.»
ميرزا اشاره کرد: «حالا اين کيسهها چيست؟»
انگشت کج و کوج شدهء ابهامش را بر همان کيسه گذاشت: «من که گفتم العباس را خواستهاند.»
«حالا چرا العباس؟»
«الحسين را خيلي وقت است سوار کردهاند.»
«براي چي؟ مگر شماها هم با کسي جنگ داريد؟»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:04 PM |
رمان در ولایت هوا (11)
رمان در ولایت هوا (11)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل سوم«نه، در ولايت ما حالا ديگر نه ياغي هست نه عاصي. اما خوب، صلح، از قديم گفتهاند، مسلحانهاش مطمئنتر است.»
داشت از مرتبه مرتبهء منبرطور بالا ميرفت. حالا ديگر از دنبالهء خطمخالي درازش هم استفاده ميکرد. سرش را حلقه ميکرد و ميانداخت دور پايه يا گردن يک کوزه يا صراحي و پايه به پايه ميرفت بالا. به آن بالا هم که رسيد شلالش کرد و پرت کرد پايين و بعد گذاشت تا نوکش پايه به پايه از ميان اين جنس و آن جنس نازنين بلغزد تا بالاخره برسد به کف موزائيککاري شدهء دکان. گفت: «ميرزا، من به دل نگرفتهام؛ اما فکر نکن که اين فقط طناب ما است يا زنزير، اينها همه فرع بر اصل است.»
«مقصود؟»
باز شاخهء نازک را شکست: «اين اطنابهاي ممل کفاره دارد، ميرزا، مگر شما ايزاز نداريد؟»
«بله، بله، داريم، اما خوب ...»
خدا بيامرزد مرحوم ابوي را. ميگفت تا مطول نخواني همين است که هست. جعفر گفت: «باشد، کفاره ميدهم.»
دم را وجب به وجب بالا ميکشيد: «ميبينيد که، وقتي زمعش بکنيم و تا بزنيم و چندلا ببافيمش، از کابلهاي شماها بيشتر درد ميآورد.»
چند لا کرده بود و حالا داشت با دو دست ميبافتش: «ما خيلي وقت است فهميدهايم که بدتر از همه همين است. آپولوي شما يا دستبند قپانيتان مفت گران بود. گذاشتيمشان توي موزه.»
شلالش کرد و بر پايهء يک آفتابه لگن کار نجفآباد زد: «هزارسال امتحانش را داد. حالا ميفهمي، ارباب، چرا هيچ زني زرأت نميکند بگويد، من هم بادام خوردهام. حکمش همين است.»
باز زد. ميرزا از صداي ضجهء آفتابه لگن و آنطور که يله ميشد ديگر فهميد، گفت: «شکر خدا که من ديگر بادام نميخورم.»
«تزاهل نکن ميرزا، مرد و زن ندارد. خاکي و هوايي هم نميشناسيم.»
ميرزا گفت: «بله، شيرفهم شدم. حالا برو سر خشخش خودت.»
«ديدي ميرزا نقل همان چوب تر است. بقيهاش را نميگويم، قافيه دارد، کفاره بايد بدهم، تحدي است. در ثاني درست است که من غلام شما هستم، اما اينها را گفتم تا هواي کار دستتان بيايد تا اگر روزي روزگاري با زني از ولايت ما روبرو شديد فکر نکنيد بيباعث و باني است. ما خيلي ناموسپرستيم.»
ميرزا داد زد: «بس است ديگر، خفهام کردي.»
ديگر نگاهش نکرد. گذاشت تا ظهر خشخشاش را بکند. چي فروخت؟ نفهميد. يک دست استکان و نعلبکي هم خريد. توي کاسهء دخلش پول خرد نبود. کجا گذاشته بود که يادش نبود؟ مگر حواس براي آدم ميگذارد؟ دم ظهر حاجي عسکري سر راه سري بهش زد. ميخواست ماشين حسابش را بدهد تعمير کنند. با دُمش گردو ميشکست. مظنهء پارچه از نخي تا هر چي داشت بالا ميرفت. ميگفت: «اگر يک ماه در دکان را ببندم، يک ميليون کاسب ميشوم. راستش را بگو، ميرزا، تو اين مدت کجا غيبت زده بود؟»
از دکانش نميتوانست دل بکند، به شاگردهاش هم اعتماد نداشت. ميگفت: «عادت کردهايم.» ميگفت: «همين که زني با آن دست مثل برگ گلش پارچه را ناز کند جبران ميشود.»
خدايي بود که زود رفت. ميگفت: «نميدانم چرا يکدفعه از کار افتاد. گمانم باطريش تمام شده. من همين هفتهء پيش عوضش کردم. کرهاي است.»
پس در ولايت هوا داشتند اين را هم اختراع ميکردند. صداي اذان را که شنيد، گفت: «جعفر، کارت تمام نشد؟»
«آمدم، ميرزا.»
بالاخره آمد. روي پيشخان ايستاده بود و حالا از جيبهاي قباش کيسههاي کوچک نخبسته بيرون ميآورد و جلو دست ميرزا، کنار هم ميچيد. سيزده چهارده تا شد و سر کيسهها را، هر نخي به رنگي، بسته بود. گفت: «اين هم از کار اين هفتهء من، ديگر حلالم کنيد.»
ميرزا گفت: «باشد، حلال، اما آخر اينها چيست؟»
«از رنگ نخها يا تعداد گرهها بايد بفهميد. زبان اشاره همين است.»
ميرزا بيحوصله گفت: «ممنون.»
پالتوش را پوشيد، و کلاه بر سر گذاشت. دنبال عصايش گشت. آورده بود، مطمئن بود. جعفر گفت: «اينها را همين زا ميگذاريد؟»
«تو ميگويي چه کارشان کنم؟»
«يک هفته شب و روز من زان کندم، آنوقت شما ...»
صورتش در هم رفت. همين حالا بود که دلش بترکد، و حبابهاي ريز و سرخ از ميان دو لب قيطانياش بيرون بزند. يکي هم بيرون زد. ميرزا دخلش را باز کرد و همه را ريخت توي دخلش. غژ و غوژش اين بار با چند حباب همراه شد: «پاره نشوند.»
«نترس.»
«نخهاشان را باز نکنيد، شما بلد نيستيد ببنديد، بر اساس زدول مندليف گره زدهام.»
گور پدر مندليف هم کرده. ميرزا گفت: «چشم، مطمئن باش!»
عصايش توي پستو بود. شوفاژ پستو را کم کرد. حالا کي تا باز گازوئيل بدهند. پولهاي خردش کنار سماور بود. خودش نگذاشته بود. رويهم چيده بودند. چند دسته را توي جيبش ريخت. چه کار داشت که بپرسد. ميرفت و به اميد خدا ديگر برنميگشت. وقتي هم از دکان بيرون آمد مطمئن شد که جعفرش هم بيرون يک جايي حتماً هست، در کشويي را پايين کشيد. فقط يک قفل زد. بر پلهء اول نشسته بود و يک حباب هنوز به گوشهء لبش چسبيده بود. ميرزا گفت: «حالا چطوري ميخواهي بروي؟»
«خودم ميروم، اما اصفهان که بودم يک ساعته ميرسيدم. رودخانه همينش خوب است، اما اينزا پياده ميروم.»
ميرزا گفت: «خوب، خداحافظ، من ميروم توي چلوکبابي چيزي بخورم.»
«پس من چي؟»
«مگر تو بادام نداري، من که همين ديروز باز يک مشت بهت دادم.»
«هنوز دارم، اما دلم شور ميزند. يک هفته است، ارباب. خودتان که ميدانيد براي ماها خيلي سخت است. زنها هم که خودتان فرموديد، بادام ميخورند.»
ميرزا ايستاد. چند نفر ايستاده بودند و نگاهش ميکردند. حسن دوکله هم از پاي بساط سيگارش سر بلند کرده بود و نگاهش ميکرد. راه افتاد. به ميدان که رسيد روي نيمکتي نشست. صبر کرد تا جعفر بيايد کنارش بنشيند، بعد اشاره کرد به استخر وسط ميدان: «با اين آب نميشود؟»
«نه، آن طرفش را ميبينيد. شماها هر چه باشد نامحرميد.»
هوا ابري بود، اما کو تا باران ببارد. سرد هم بود. يکدفعه ميرزا يادش آمد. کاش ماشيناش را آورده بود. گفت: «يک پارک هست که استخرش خيلي بزرگ است، تويش قايقراني هم ميکنند.»
کف بر کف زد: «باشد، ارباب، ممنونم که به فکر من هم هستيد.»
سه بار تاکسي بايست سوار ميشدند. جعفر خودش ميآمد، بيشتر خوش داشت عقب وانتبارها سوار شود، هنوز هيچي نشده رفت و سوار شد و ميرزا نشاني آنجا را داده بود. از تاکسي سوم هم که پياده شد باز متوجه شد که راننده پول خردهاي ميرزا را يکييکي ميان انگشتانش ميچرخاند. اينبار دل به دريا زد و پرسيد: «چيه، داداش، نکند تو هم فکر ميکني تقلبي است؟»
«گمان نميکنم، چون صرف ندارد، اما ميبينيد لبههاي همهشان ساب رفته، حتماً دست بچهها بوده.»
ميرزا نه شستش که حتي تيرهء پشتش خبردار شد: «اجازه بدهيد عوضشان کنم.»
دست کرد توي جيب پالتوش. با چي عوض کند؟ همان توي جيب دور يکي دوتاش انگشت کشيد. بله دندانه که هيچي، حتي گاهي يک طرفشان رفته بود، انگار بخواهند هشت ضلعي بسازند. راننده گفت: «نداريد، مهم نيست.»
ميرزا گفت: «دارم، اجازه بفرماييد.»
از کيف بغلياش اسکناسي نو به راننده داد و توي راه يک پنجتوماني راننده را با پنجتومانيهاي خودش مقايسه کرد. چه بلايي سرشان آورده بود! دوتومانيها هم همينطور بود، حتي پنجرياليها. با قدمهاي بلند به طرف استخر راه افتاد. هوا حسابي سرد شده بود. حتماً برف ميآمد. وقتي نفسزنان رسيد، نديدش. دور زد. برف هم شروع شد. امشب حتماً مينشست و فردا صبح مجبور بود چهارصد پانصدتوماني به برفپاروکنها بدهد، اگر نه سقف پنجدريش چکه ميکرد. دو قايق موتوري را با زنجير به دو ميله بسته بودند. پرچمي سر يکي از ميلهها بود. جمعش کرده بودند. پسر بچهاي هفت هشت ساله کاپشن به تن و کلاه پشمي به سر پا به پاي پدرش قدم ميزد. آن روبهرو، نزديک پلهها، زن و مردي بر نيمکتي نشسته بودند و به آب نگاه ميکردند. خوب وقتي بود. باز دور زد. بالاخره ديدش. بر لبهء سکوطور آب نشسته بود و با کاغذ بزرگي، به قد خودش، ورميرفت. صداي پاي ميرزا را شنيد که سر بلند کرد. ميخنديد، پس باز سر حال بود. گفت: «ارباب، شما بلديد قايق درست کنيد؟»
بلد بود، اما گفت: «نه.»
نگاهش ميکرد. اگر باز بترکد؟ حالا که ميرفت چرا ديگر به رويش بياورد؟ گفت: «خيلي وقت است درست نکردهام، اما شايد يادم بيايد. حالا بده ببينم.»
کاغذ روغني بود. کم پيدا ميشد. پرسيد: «از کجا گير آوردي؟»
«برداشتم.»
«از کجا؟»
«ارباب، همه چيز را، به قول ما اهل هوا، همگان دانند. من فقط ميدانم که ما هر چه نوشتافزار ميخواهيم ميتوانيم از يک کتابفروش برداريم. شايد زاي حقالتحرير است، يا نميدانم، بعضيها هم ميگويند نسخههاي خطي ما را افست ميکند و بعد برميگرداند، در ثاني ...» به دور و برش اشاره ميکرد: «اين چيزها ...» دامن قبايش را پس زد: «اينها هم همه آفريدهء اوست، ماها از آبي و خاکي و هوايي و آتشي فقط امانتنگهداريم، چند روزي به قرض پيش ماست.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:05 PM |
رمان در ولایت هوا (12)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل سوم
ميرزا نفهميد چطور شد که يک مشت سکه از جيبش بيرون کشيد و جلو صورت جعفرش گرفت: «ببينم جعفر، براي همين به خودت حق دادي اينها را اينطور ناقص کني؟»
جعفر به انگشت دو سکه را نشان داد: «اين دو تا را قبول دارم، مردهاند، اما آخر من تازهکار بودم. بيست سال بود اين کار را نکرده بودم. تمرين ميکردم، بعد ياد گرفتم چه کار کنم، سوهان دندانه ريز که قرض کردم درست شد.»
ميرزا يکدفعه يادش آمد، گفت: «پس آن ده دوازدهتا کيسه خردهء همينها بود؟»
«اولاً شانزدهتا بود، ارباب. در ثاني فقط چهارتاش از اين سکهها بود. بايست ماهر ميشدم.»
«بقيهاش چي؟ حالا که ديگر مأذون هستي بگويي؟»
«من نميگويم، خودتان داريد ميفهميد، اين را ما خودزايي سقراطي ميگوييم. يکي هي حرف ميزند و حرف ميزند، زملهء انشايي، خبري، سؤالي، تا بالاخره ميفهمد. فقط يادتان باشد که بر اساس مندليف نخ کيسهء طلا سه گره ميخورد و نقره دو تا.»
کم مانده بود که ميرزا سکته کند. خدا کند آن دو سکهء تپهء سيلک يا آن سينهريز چقازنبيل به دستش نرسيده باشد. قايق را درست کرده بود. نفهميد کي. اصطلاح اين يک کارش حتماً طيالعمل بود، به قياس طيالارض يا طيالزمان: ميبيني که کردهاي، اما نميداني کي. اصلاً خودش درست شده، جلوت هست، انگار دستي از پردهء غيب ميگذارد ميان دو دستت. گفت: «ببينم جعفر، تو که رضايتنامه نميخواهي؟»
«براي چي؟»
«که مثلاً خدمات محوله زا به نحو احسن انجام دادهاي؟»
قايق درست و حسابي شده بود. براي محمد حسيناش درست ميکرد و روي آب حوض ول ميداد. حالا داشت آنجا بز سهشاخ ميکشيد. جعفر بند نمدهايش را باز کرده بود، گفت: «خودمان که بگوييم کافي است.»
ميرزا قايق را گرفت جلوش: «خوب شده، جعفر؟»
«دستتان درد نکند!»
برف بيشتر شده بود. ميرزا سردش بود. دندانهايش تيريکتيريک به هم ميخورد. جعفر نمدهاش را درآورده بود و حالا از لبهء سکو آويخته بود و سم در آب ميزد. گفت: «به اين کاغذها نميشود اعتماد کرد، گاهي آب پس ميدهند، خودش هم گفت.»
خودش را بالا کشيد: «خيلي سرد نيست، ميتوانم.»
نمدهايش را ميپوشيد، گفت: «حيف ميرزا، که دست تنها بودم، اگر نه ميديدي همين يک هفته چه ميکردم.»
«ميخواهي تا باز چله بنشينم؟»
بند نمدهايش را بسته بود: «نه؛ احتيازي نيست. اين کار ـ گر چه به قول علماي بلاغت ما تشبيه اضعف صنايع بديعي است، اما خوب گاهي ناچار لازم ميشود ـ مثلاً آن گوشهء اتاق پنزدري شما طبله کرده، امشب هم شايد چکه بکند. صبح هم چند قطره چند قطره ميريزد. اگر فردا کسي برف را پارو نکند ديگر زلو شرشرش را نميشود گرفت. تازه برف را هم که پارو بکنند، ترکش هست.»
ميرزا لرزيد. از سرما نبود يا از اين باد و بوراني که به صورتش ميکوبيد و جلو چشمش را تار ميکرد. عينکش را پاک کرد. جعفر نوک دمش را از لاي قبا بيرون کشيده بود و حالا داشت با نوکش اول به قايق و بعد به آب اشاره ميکرد: «حالا وقتش است، ميرزا.»
ميرزا خم شد و قايق را روي آب گذاشت، به جعفر هم کمک کرد تا وسط قايق بايستد. حتي نگهش داشت تا ديگر لنگر نخورد. جعفر گفت: «حالا خوب برو استراحت کن، همين حالاش هم دو سکهء طلا زلويي و يک سکه و يک چهارم نقره. هيچکس هم نميفهمد که سکههات ساب رفتهاند. ما اهل هوا به قولمان عمل ميکنيم، خودت ميبيني.»
دست هم تکان داد و گفت: «خداحافظ، ارباب. ديگر نميخواهد چله بنشيني، احتيازي نيست. از من ميشنوي، با دل راحت يک دست چلوکباب با چهار سيخ برگ بخور، نوش زانت.»
قايق رفت و ميرزا ديد که نوک دمش را به آب ميزد، گاهي در اين سو و گاهي آن سو. و تند ميرفت و تا آن طرف استخر چيزي نمانده بود.
«ديدي بابا؟ چه تند رفت.»
پسرک بود. پدرش هم نگاه ميکرد. به ميرزا لبخند زدند. قايق پيچيد و رفت پشت تنهء درختهايي که حالا روي شاخههاشان لايهء نازکي از برف نشسته بود. ميرزا بلند شد، تکيه به عصا داد: «باد بردش، حالا حتماً ديگر غرق شده.»
پسربچه گفت: «نه، هنوز دارد ميرود. خيلي خوب درستش کرديد.»
کاش دستش ميشکست. عينکش را که باز پاک کرد نديد. فقط يک لکهء آب ميان دو تنهء درخت پيدا بود. برف حسابي گرفته بود و ميرزا ميلرزيد. پدر و پسر به همان طرف ميرفتند که قايق رفته بود. ميرزا ديگر حتي آن لکهء آب را نميديد. رو به آسمان کرد. ديگر از اين کف نفس بهتر؟ نميديد، اما با سوز دل گفت: «خودت ميداني، من چه بگويم؟»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:06 PM |
رمان در ولایت هوا (13)
رمان در ولایت هوا (13)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل چهارم
ميرزا يدالله دربکوشکي ولد مرحوم ميرزا محمود متولد اصفهان پنجشنبه شب که همان شب جمعه باشد، تخت و بخت خوابيد. عصر پنجشنبه به دکان نرفت. بعد از ناهار سري به طاهرهاش زد و يک چرت خوابيد. شب هم رفت خانهء صديقه و بالاخره همانجا لنگر انداخت و با داماد شاخ شمشادش، اسماعيلخان، تختهنرد زد. دور اول سيصد تومان برد، دور دوم سي تومان. ميخواست يک دور هم سهدستی بزند، و باز افشارش را ببندد و باز ششدرش کند تا سهتا مهرهاش اين طرف خفت بيفتد و ديگر همين براي اسماعيلخان بماند که آنطرف هي سيخ کباب درست کند، اما ديد براي سه تومان بيقابليت ديگر کرا نميکند که دير بخوابد و صبح نمازش قضا بشود. اصلاً مگر نرفته بود ـ بيآنکه بگويد ـ حلالبودي بطلبد تا اگر ـ قضا و بلاست ديگر ـ عملش پاپيچش شد، دستش از گور بيرون نماند؟ گفت: «من بايد بروم، ميترسم طاق پنجدري چکه بکند.»
اسماعيل گفت: «مگر نميبينيد چه برفي نشسته است؟ صبح خودم ميرسانمتان.»
گفت: «به شرطي که اگر تو بردي اينها مال تو، اما اگر من بردم سه تا سکهء يکتوماني بگذاري روي اينها تا سرراست بشوند.»
اصلاً گوش نداد که سرراست ديگر چرا. داشت ميچيد. ميرزا گفت: «باز که چيدي؟ نکند ميخواهي باز يا قدّوست را به عرش برسانم؟»
«حالا ميبينيم. تا حالا که من مهماننوازي ميکردم، گفتم بعد از هرگز که اينجا تشريف آورديد، دمغ نرويد.»
ميرزا بالاجبار بازي کرد. قرار شد همان پنجدستي باشد. اما مگر حواس برايش ميگذاشتند. صديقه همهاش با راديو ور ميرفت، از اين موج به آن موج. که چي بشود؟ که باز همهاش جوش دو تا و نصفي گروگانشان را در لبنان بزنند و اصلاً عين خيالشان نباشد که اينجا دارند ميرزا را به صلابه ميکشند. اين هم از اين کاسهبشقابيهاي بيپير که دوره راه ميافتند و همهء جنسها را ميخرند و ميرزا مجبور است از صبح تا شب مگس بپراند. دست اول مارس شد. دست بعد اگر حتي جفت چهار ميآورد سه به هيچ ميشد. بعدش هم که معلوم است. اگر رويش ميشد خودش يا قدوسي ميکشيد که طاق هفت آسمان ترک ميخورد. بلند شد، گفت: «بايد بروم، دلم شور ميزند.»
دامادش جداً همت کرد، زنجير بست و آوردش و ميرزا هم يکراست رفت توي تختش خوابيد. برق نبود. صبح سر حال بلند شد. با دامادش بي و بي شده بود. اگر فقط يک سه و پنج نشسته بود الامانش را درميآورد. همهاش هم يک و دو آمد. نمازش را هم خواند، بعد هم دو دستش را رو به طاق اتاق و هفت فلک و حتي عرش و کرسي بلند کرد که: «ميبيني، خودت فرجي برسان.»
براي امروزش نان داشت. صديقه گفته بود: «تو را به خدا صبح ديگر نرويد بيرون.»
ميترسيد لگن خاصرهء او هم بشکند. بعيد نبود. چاي دم کرد و وقتي صداي برفپاککنها بلند شد ياد سقف طبلهکردهاش افتاد. نه الحمدلله چکه نميکرد. به فال نيک گرفت. پنج شمع نذر کرد که سر قبر خواجه روشن کند. بعد هم يکي را پيدا کرد به چهارصد تومان تا پشتبام را پارو کند. ريزهنقش بود، اما چابک. لقمهء آخرش بود که آمد پايين. ميرزا يک نصف نان با پنير بهش داد و يک ليوان چاي داغ هم بست به نافش. براي ظهر و شبش خدا کريم بود. کريم هم هست، نميآيد. بعد هم رفت سراغ هزاربيشهء زنش. سکههاش را روي هم چيده بودند. دورشان ساييده بود. پس آن کيسهء نقلي قراضه اينطورها به نفعش شده بود؟ شايد بادام تلخ ميخورد. اعتياد همين است. خودش بايست زن ميگرفت. حفاظ آدمند. به طاهرهاش هم گفته بود: «يک بيوهاي اگر پيدا ميشد، من که حرفي نداشتم.»
ديلاق بيمصرف فرمود: «اين همه دختر هست، آقاجان. شما فقط لب تر کنيد.»
براي همين شام نماند. معني نميدهد. او که ديگر هوسي برايش نمانده بود. اما خوب اگر خدا ميخواست، ميشد. خدا را چه ديدهاي، شايد هم بشود. براي ظهرش چيزي بار گذاشت. نقرههاش عيبي نکرده بود. همانجا توي کمد بودند، توي همان کهنهپارههايي که مرحوم فرخلقاش پيچيده بود. چشم طاهرهاش به اينها بود. قلمکاري گلدانهاش آدم را لوچ ميکرد. اگر يکي از آن گردنبلوريها نصيبش ميشد، داغ همهء اينها را به دل صفاخان ميگذاشت. از تختهنرد فقط رجزش را ياد گرفته است. تازه ميگيرد. باش بازي نکرد و رفت خانهء صديقهاش. تازه هم رفته کلاس موسيقي و هي سيم پاره ميکند. چشمش به اين تار ميرزا بود. پيش از ظهر هم رفت نماز جمعه. همان نزديکيهاي پارک ميايستاد، پشت به هر چه درخت که داشت. حاجي عسکري نبود. باز با مشحسن، حتماً، رفته بودند توي دانشگاه تا فردا صدايشان مثل خروس تازهبالغ بگيرد. بعدازظهر خوابيد، کارتن بعدازظهر جمعه را نديده بود. عصر هم پياده و سواره سري به بيمارستان زد. ايوب ديگر زهوارش در رفته بود. سوند بهش وصل کرده بودند، اما باز کيسهء زردآب به دست هي اين طرف و آن طرف ميرفت و با پرستارها لاس خشکه ميزد.
غروب تذکرةالاولياء خواند. شب بعد از نماز مغرب و عشاء روي مثنوي چرتش برد. اين بار يک جادهء ريگريزي شده بود، با صف سروها در دو طرفش. وسطش هم آب قنات، مثل اشک چشم، پله به پله و حوض به حوض ميرسيد به آبنماي جلو يک کلاه فرنگي که از غرفهء آن بالاش يکي صداش ميزد. صدا که نبود، انگار به کاسهء بلور کار لاههء هلند همان دست سياهقلم رضا عباسي تلنگر بزند. ميگفت: «ميرزا!» و به دنبالش همينطور ميرزا ميرزاها ريز و ريز ميآمد. رفت بالا، چرخ ميزد و ميرفت و توي هر اتاقي سر ميکرد. خالي بودند. اما آن آخر يک غرفه بود همه چيز تمام. فرشش همه قالي ابريشمي بود و دور تا دورش متکا و بالش و آن بالا هم تختي زده بودند با دشک پر قو و لحافي با رويهء ساتن صورتي. به جاي ترنج قالي وسط اتاق هم يک طبق بود با هفت رنگ غذا از ترشي هفتسبزي گرفته تا تهچين گوشت بره که هنوز بخار ازش بلند ميشد. اين گوشه هم به جاي لچکي قالي يک سيني بود با تنگ شراب و دو ساغر. خدا خودش رحم کند. ميرزا ده سال هم بيشتر بود که توبه کرده بود و از سر بند فوت فرخلقاش زخمه به تار نزده بود. اما ديد فقط حاي يک چيز خالي است، همان که با ميرزا ميرزا گفتنش انگار دل او را در شير و عسل ميغلتاندند.
ميرزا يااللهي گفت و کفش کند و همانجا دم در، در صف نعال، نشست تا کي غلامي يا کنيزي بيايد و به مهر دستش بگيرد و ببرد آنجا بنشاند که بايد. سرش را هم گذاشت بر کاسهء زانو. وقتي سر بلند کرد از بوي عطر ياس فهميد رفته است. يک دستمال گرتي هم کنارش انداخته بود. از هر غذايي هم يک لقمه خورده بود و رفته بود. تنگ هم خالي بود و بر تخت جاي تنش مانده بود و بر نازبالش جاي سرش. چرا به زخم دلش نمک نزده بود تا بيدار بماند؟
ميرزا بلند شد رفت نان خشک و پنير شوري سق زد، يک پياله هم چاي درست کرد، گرد از کاسهء تارش گرفت و در گوشهء نصيرخاني براي دل خودش زد و زد و هي خواست بخواند و هي گفت: «چين چين» و يادش نيامد و باز زد و گريه کرد، بعد هم با دو چشم گريان رفت و خوابيد.
آفتاب زده بود که بيدار شد. صدايي نميآمد. باز گوش داد. خش خش نميکردند. نيامده بود، شکر خدا! اما پس تکليف او چه ميشد؟ باز همان ملک بود و همان روزگار؟
بايست ميرفت دم دکان، حداقل ميديد چه بلايي به سرش آوردهاند. صدايي آمد. از پنجدري بود، مثل اينکه هوار سقف بود. زياد نبود. گچ طبلهکرده ريخته بود. باز هم نم داشت و حالا قطرهقطره ميريخت. نکند اصلاً پارو نکرده آمده بود پايين؟ اين يکي هم؟ غژ و غوژ را شنيد: «سلام، ارباب. تا کي ميخوابي؟»
خودش بود. پا روي پا انداخته بود و دمش را بند بند از ميان دو انگشت رد ميکرد. گوشهء مبل نشسته بود. چه وقت ميرزا مبلها را دوباره چيده بود که يادش نبود؟ چشم بست و دست به چهارچوب در گرفت تا نيفتد. گفت: «پس آمدي؟»
«سر وقت ارباب، درست دو ساعت و سه ربع هم هست که منتظريم تا شروع کنيم.»
جايي چند آويزي به هم خوردند و باز به هم خوردند. ميرزا چشم باز کرد. جعفر حالا ايستاده بود. روي قبايش کليچه پوشيده بود. گفت: «نو نوار شدهاي؟»
«پول که بالاش نداديم، ارباب، منزل برايم دوخته.»
به جايي هم اشاره کرد که همانجا باز دو آويزي به هم خوردند. جعفر گفت: «خزالت نکشيد، بياييد بيرون.»
از پشت گلدان و بوتهء حسن يوسف بيرون آمدند، يکي از اين طرف و يکي از آن طرف، انگار که از مينياتور کار بهزاد بيرون بيايند، چادر به سر و روبنده بر رو. اين يکي يک هوا چاقتر بود. با هم گفتند: «سلام.» آن که لاغر بود، مسلماً کوچولخانم، کِرکِر کرد و روبندهاش را پس زد. دهان همان نقطه بود. بوي ياس هم ميآمد. يک دستمال گرتي هم دستش بود که گرفت جلو نقطهء دهان و حتي چانه که چالش را ميرزا از اينجا و بيعينک نتوانسته بود ببيند. باز هم بودند: دو تا که از پشت خانمبزرگ سرک کشيدند. چارقد به سر داشتند و به تن از همين روپوشها که طاهرهاش به تن ميکرد.
باز صداي غژ و غوژ آمد: «اين هم پسر کوچک من است. آن دو تا نيامدند، رفتند سفر، حالا ديگر براي خودشان کسي شدهاند.»
ميرزا هر چه نگاه کرد، نديدش. جعفر گفت: «خزالتي است.»
از پشت مبل جعفر پيدايش شد. باريک بود و قدش يک بند انگشت از جعفرش بلندتر بود: «سلام، ارباب.»
همان لباس جعفر را پوشيده بود، با همان عينک و ريش بزي اما سياه. يک دستمال آبي هم دور گردنش گره زده بود. جعفر گفت: «مؤدب بايست.»
ميرزا گفت: «خوش آمدي.» به زنها هم گفت، به دخترها هم و بعد رو به جوان ديلاق کرد: «شما هم خوش آمدي.»
جعفر گفت: «خوب، حالا برويد بيرون تا من با ارباب حرف بزنم.»
اول پسر رفت. بعد هم زنها، اول خانمبزرگ و دو دخترش، بعد هم کوچولخانم. چادرش را تنگ و تير گرفته بود و دو کفش جيرش که فقط دو پاشنهء صناري بود غژ و غوژ صدا ميکرد. جلو ميرزا که رسيد توي دلش را باز کرد و ميرزا يل و شليتهاش را ديد. چاقچور به پا داشت. سر آستينها و روي سينهء يلش نقدهدوزي بود. ميرزا باز چشم بست. موهايش را بافته بود و روي شانهء چپش انداخته بود. کجا ديده بودش، نه به اين قامت که به همان قامت که ميخواست؟ با شروع غژ و غوژ چشم گشود: «شما هم دلتان تنگ شده بود؟»
«خيلي، حيف که نميدانستم کجايي.»
«خوب، صدايم ميزديد، شما که بلديد: س، ب 11 ...»
«بله، بله، ميدانم.»
رفت روبهروي جعفر نشست. به عادت آن وقتها که توي بازار بر سکوي حجره مينشست، پايي زير نشيمن گذاشت و يک زانو هم به بغل گرفت. فقط نگاهش کرد. جعفر هم همانطور نشسته بود. چه بايست ميگفت؟ پس دل همينطور ميترکيد و بعد قلقل ميکرد و حبابها يکييکي از ميان دو لب بيرون ميزدند و جلو بيني و چشم ميترکيدند؟ شايد هم بايست فرياد ميزد و سر و پا برهنه بيرون ميدويد و عالم و آدم را خبر ميکرد. همينطورها ديوانه ميشدند؟ تا مبادا جعفرش هم حبابهاي دلش را بيرون بدهد، گفت: «نگفتي اسم پسرت چيست؟»
جعفر با پشت دست لبهايش را پاک کرد: «ما بهش توي خانه ميگوييم، ديلاق. اسمش هم همان زعفر است، نه به "ز" زنبور. اما رمزش س، ب 11، عشمستي بدا، 5 است تا برسد به سعر 114.»
صداي خروس تازهبالغي از کنار چهارچوب در آمد: «در خدمتم، بابا.»
«برو زانم، موهات را هم بزن تو. زشت است موي مرد مثل امردها از زير کلاهش پيدا بشود.»
«زنها و دخترهات چي، همين اسم را دارند؟»
پا به پا کرد، سرفه کرد، نوک بينياش را هم، به دست چنگ کرده، کند: «اسم زن همان خود زن است، حتي بدتر. ما خوش نداريم اسم زنمان را کسي ببرد، چه رسد به رمزش.»
«بله، ملتفتم. اما آخر خودتان چي؟»
«فرق ميکند. تا کزا باشد. اما توي خانه کوچولخانم همان کوچولخانم است. همهمان همين را ميگوييم. اسم هم مثل بقيهء کلمات قرارداد است. زبانشناسهاي شما هم گفتهاند. تازه اختراع کردهايد، مثل ما کلمه به کلمه از کفرستان آوردهايد. اما ما، الحمدلله، داشتهايم. علماي بلاغت ما ميگويند: وقتي بهترش را داريم، چرا بايد اختراع کرد؟»
ميرزا ديگر گوش نداد. بگذار ور بزند تا دلش نترکد. از جايي صداي تار ميآمد. ماهور بود، بعد هم با صداي زير ميخواندند: «همه چينچين، شکنشکن.»
گفت: «دوقلوهاند. به بزرگه کمانابرو ميگوييم. کوچکه را خانمبزرگ دماغقلمي صدا ميزند. ميگويد، به من رفته. اما من بهش لپاناري ميگويم. سر همين هم اغلب حرفمان ميشود. همين پيش پاي شما ادبش کردم.»
سر دمش را شلال کرد و زد به دستهء مبل: «معني نميدهد که روي حرف مرد حرف بزنند.»
ميرزا گفت: «تمام شد؟»
«نه، اما خوب، اگر شما دستور بفرماييد خفه ميشوم.»
«حالا ميخواهيد چه کار کنيد؟ بادام که داريد؟»
«چند تا فقط.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:08 PM |
رمان در ولایت هوا (14)
رمان در ولایت هوا (14)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل چهارم
بلند شد. دست توي جيبهاي کليچهاش کرد، نبود. توي جيبهاي قباش هم نبود. هر دو دستش تا شانه تويشان ميرفت: «يک زايي گذاشته بودم. چندتا بود. از دست اين ديلاق که روزگار ندارم. تا چشم به هم بزنم کف رفته است. اين هم از تار زدنش. آن وقت با اين هوش و حواس ميخواهد فيزيک زديد هم بخواند.»
«اينجا!»
«فرق نميکند. اما حالا که آوردهامش تا دست تنها نباشم اگر يک معلمي برايش پيدا کنم، بد نيست. فقط شرطم اين است که از نسبيت و کوانتوم نبايد حرفي بزند. ما مأذون نيستيم. علماي اخلاق ما نهي کردهاند. ميگويند خودمان صبر ميکنيم تا بهترش اختراع شود. بعضيها هم ميگويند، احتيازي نيست، ما به بهتر از اينها عمل ميکنيم، مثل موشک العباس که همين روزها سوار ميکنيم.»
صداي تار بلندتر شده بود، اما دوقلوها انگار فقط همان همه چينچين، شکنشکن را بلد بودند. ميرزا گفت: «جعفر، من گرچه همهء آن چيزهايي که گفتم هنوز هم ميخواهم، يا اگر تو عرضه داشتي و آن عرقچين را برايم ميآوردي، کارها ميکردم، اما شده ديگر، اگر هوس است، يک بار بس است. پس ديگر نميخواهد خشخش بکني، نه اينجا، نه توي دکان. اصلاً ميداني، هر کاري ميخواهي بکن، اما به سکههاي من کاري نداشته باش.»
جعفر دو چنگ بر هم کوبيد: «پس بگو، هزار بيشه را باز کردهايد. ديديد ارباب، چه استاد شده بودم؟»
«آره، ولي تا همينجا بس است. من با اين خاکهها حتي نميتوانم پشتبام اين اتاق را قيرگوني بکنم، چه برسد به اينکه براي محمد حسينم دلار بخرم.»
«پس دلار دلتان ميخواهد؟»
«البته که ميخواهم، خيلي هم.»
جعفر چنگ در ريش نداريش زد: «ميفهمم، ميفهمم، چشم.»
ميرزا گفت: «بادام حسابي هم برايتان ميخرم، يک پاکت. شبها هم بياييد همينجا، فقط خشخش نکنيد. به آن کاکل به سرت هم بگو دست به تار من نزند، سيمش را پاره ميکند.»
«چشم ارباب، ميگويم؛ اما قول نميدهم گوش بدهد. همهاش هم که نميشود ادبش کرد. زوانها سرکش شدهاند. اين راديو که تازه اختراع کردهايم از راه به درشان کرده است. تا ميگويي چه ميگذارندش روي موز کوتاه. تازه خانمبزرگ هم نميگذارد. حق هم دارد. تازه ترک کرده است. همين ديروز رفته بود سر حوض و به آب نگاه ميکرد. گفتم، چه کار ميکني؟ گفت: ماهيها را ميشمارم. گفتم، آخر يک ساعت، دو ساعت، اين پانزده تا ماهي که شمردن ندارد. گفت: بابا، گاهي دهتاند، گاهي حتي بيست و سه تا.»
آه هم کشيد: «اين طور است ديگر.»
ميرزا گفت: «بادام تلخ ميخورد؟»
«پس شما هم ميدانيد؟»
اين بار باريکهء دودي را، مثل دود دلش، از ميان دو لب بسته بيرون داد: «براي همين خواهش کردم، بادامهاتان را دم دست نگذاريد. من خودم بهش ميدهم، گرچه من يکي نخورده نميدانم کدامش تلخ است، کدام شيرين. اما اين ديلاق از پوستشان ميفهمد.»
ميرزا ديگر ديرش شده بود. بلند شد. صداي تارش ديگر نميآمد. لباس پوشيده و نپوشيده زد بيرون. باز ديدش، اين بار از توي آينهء ماشين. به قامت زنش بود و همان عقب نشسته بود، با همان بلوز و دامني که صبح عروسي به زور تنش کرد. يک چادر سفيد گلدار هم سرش بود. رنگ صورتش هم همانطور پريده بود. گفت: «ميرزا باز من را کجا ميبري؟»
ميرزا برگشت چيزي بگويد، يا حداقل بگويد: «ببخشيد که اينطور کردم. خودت که ديدي پشت در حجلهخانه چه ميکردند.» نبودش. هيچکس نبود. اما بوي ياس ميآمد. انگار گرتهء دستي بر لوح هوا زده يک شاخهء ياس را از همين شيشهء طرف چپش هي ميآورد تو و هي ميگرفت زير بيني ميرزا. نزديک هم بود بزند به يک مادر و بچهاش. ترمز کرد، فحش هم خورد. بالاخره پياده شد، يک جايي پارک کرد. تا مرز طرح ترافيک را با يک سواري رفت، بعد را هم پياده. پيادهرو بدجوري لغزنده بود. کاش اصلاً نه لگن خاصره که گردنش ميشکست که از زنش حلالبودي نطلبيده بود. سر راه دو کيلو و نيم بادام خريد. ميگذاشت روي طاقچهء پنجدري. اصلاً همان پنجدري مال آنها. بگذار همهء سقفش طبله کند و بريزد پايين. تا ظهر يک آينه فروخت و دو چراغ پايه بلند. بد نبود. نزديک ظهر سر و کلهء مشحسن پيدا شد. نونوار شده بود. پس داشتند ياد ميگرفتند که باز بدلي بسازند؟ ميخواست برود اصفهان. لابد ميبردندش تا باز في بزند. بالاخره خودش مُقِر آمد که دربکوشک يک خانهء قديمي زمان شاه سليمان افتاده است توي خيابان و حالا در و تختهاش را خود شهرداري حراج کرده است. ميگفت: «بيشتر سفارتخانهچيها ميخرند، بعد تکهتکه با پست سياسي ميفرستند آنجا سوار کنند. يکدفعه ديدي توي ايتاليا يک خانه ساختند عين همين خانهء دربکوشک.»
ميگفت: «بهتر از اين دلالهاي هيچيندارند که هر تکه را به يکي ميفروشند. حالا اقلاً آدم دلش قرص است که يکراست ميروند به يک موزه نه به هزار تا کلکسيون خصوصي که هيچکس رنگشان را نميبيند.»
بالاخره هم رفت. ميرزا حرفي نزد. ميخواست بگويد: «از من ميشنويد همهء خاک اين ولايت ما را تا عمق صد متري به خيش بکشيد و همه چيزش را بدهيد ببرند،» اما نگفت. مگر از جانش سير شده بود؟ سر ظهر جعفر آمد. تنها بود و کلاه صدارتياش خاک خالي بود. بادام ميخواست. با اتوبوس دوطبقه آمده بود. به يکي از کيسههاي آويخته از کمربندش اشاره کرد. ميرزا پاکت را گذاشت جلوش. جعفر گفت: «من که دو تا دست بيشتر ندارم.»
فقط پنج تا برداشت. نوار رنگيني هم، به باريکي مو، از جيب پيشسينهاش درآورد و از ميرزا خواست جاي مطمئني بگذارد. گفت: «توي دخل نه.» لاي نصابالصبيان هم درست نبود. ميگفت: «يکدفعه ديديد نيست.»
بعد هم گفت: «بگذاريدش توي آن اشکدان توي پستو. البته کمد مرحوم زنتان از همهزا امنتر است.»
ميرزا حوصله نداشت. باريکهء رنگين را گذاشت لاي دفترچهء تلفنش. گفت: «باشد، بعد فکرش را ميکنم.»
بالاخره رفت. باز داشت چه قابي سوراخ ميکرد، يا اصلاً ميخواست چه قابي سوار کند؟ بعد از ناهار ديگر هيچ مشتري نيامد. شوهر طاهره زنگ زد که: «يک شب هم اينجا بد بگذرانيد.»
ميرزا عذر خواست. گفت: «باشد آخر هفته.»
بعد هم اذاننشده، دکان را بست. توي راه، وقتي با ماشينش ميدان را دور ميزد، همان تلنگر به کاسهء چيني را شنيد، بعد هم دو آويزي به هم خوردند. جايي ايستاد و از قصابي آشنا گوشت آزاد خريد. گوشت تن او را داشتند با منقاش ميکندند. ميوه هم خريد. بايست فرياد ميزد يا قدوس. وقتي باز سوار شد بوي عود آمد. مرحوم زنش غروبها يک عود آتش ميزد و بعد از نماز مغرب و عشاء مينشست و تا يک جزء قرآن نميخواند از سر سجادهاش بلند نميشد. پنج شکم زاييد، دوتاش که مردند، اين سه تا را هم خودش بزرگ کرده بود، اما هنوز که هنوز بود از بوي تن ميرزا از خواب ميپريد. خدا رحمتش کند که اگر آسمان به زمين ميآمد اين عادت غروبهاش ترک نميشد. حالا کجا بود که ببيند نه سقف پنجدري، که سقف آسمان ترک خورده بود؟ سر راه، ميرزا هوس کرد سري به پارک بزند. کسي نبود. راه باريکههاش هنوز برف نشسته بود و دور تا دور استخرش. فوارههاش هم خاموش بود. يکي دو پيرمرد هم ديد. بعد يکدفعه ديد، دو هاله و بر تارک دو سرو کنار هم. بر نوک يک سرو مطبق هم سه هاله ديد. روي هم. ششمي را هم پيدا کرد. اين يکي سياه نبود. اصلاً انگار رنگين بود و يکي دو جاش زده داشت. از توي ماشين هم پيدا بود، که غژ و غوژ را شنيد. جعفرش بود وسط صندلي عقب ميان خانمبزرگ و کوچولخانمش که باز توي دلش باز بود.
«ملاحظه ميفرماييد، ارباب. باز هم دارد ميخورد. اما مادرش ميگويد، نه. شما يک چيزي بهش بگوييد.»
کيسهاي هم بر دوش داشت. کليچهاش هم خاک خالي بود. تلنگري به يک کاسهء لعابي کار همدان خورد. مو داشت. حتماً خانمبزرگ بود. انگشت کوچکش را از زير چادر به گوشهء دهان گذاشته بود و حرف ميزد. ميرزا گفت: «من که نفهميدم، جعفر.»
«خوب، نامحرميد. زن همين را ميگويند، نه بعضيها که تا مرد ميبينند، روبندهشان را پس ميزنند و گل و گردن ميآيند.»
صداي کاسهء لعابي باز بلند شد. اصلاً ترک داشت. جعفر گفت: «ميگويد، بچه است. همهاش هم سرکوفت آن وقتها را به من ميزند که مگر يادت رفته؟»
بعد هم افسوس خورد که چرا نميتوانند در ولايت هوا اعدام را اختراع کنند.
بالاخره هم ميرزا صورت صاحب صداي کاسهء چيني را در آينهء ماشين ديد که از آن نه دهان که نقطهء وحدت گفت: «خدا نکند.»
آن رنگ طلايي دو آستينش انگار بدل مينياتورهاي طرز هرات بود. بعد هم گفت که ديده است. از سه جرثقيل ميکشيدهاند بالا. پرسيد: «مگر شماها نبايد، قانوناً، آرزوي محکوم را برآورده سازيد؟ نکند اين مرد ما هم يک چيزي بافته.»
جعفر گفت: «من برايش تعريف کردم. آن ارباب اصفهاني تعريف ميکرد. خودم که نديدم. يک بابايي کارد زده بود توي دل کسي. رسمش همين بوده؛ تا گلاويز ميشده، کت يا ژاکت يا حتي پيراهن حريف را ميکشيده روي سر يارو تا ديگر نتواند دست دربياورد، بعد هم با سر فارغ شکم طرف را کاردي ميکرده.»
خانمبزرگ گفت: «ميگذاري سر غذا دل و رودهمان بالا نيايد؟»
کاسهاش همچنان ترک داشت. جعفر چيزي مثل آدامس ميجويد، اما صدايش همچنان غژ و غوژ بود، گفت: «من که ديگر نگفتم، تعبير لاتياش را به کار بردم.»
«خوب، گفتهاي، صد دفعه همين قصه را تعريف کردهاي. هر چه هم عوضش کني باز همان اولي يادم ميآيد.»
صدابلوري گفت: «زود بگو و خيالمان را راحت کن.»
جعفر گفت: «عرض ميکردم، وقتي ميخواستند به دارش بزنند، گفته، آخرين آرزويم اين است که يک دست چلوکباب بخورم از چلوکبابي مشتي، فقط از او. تلفن ميکنند، مشتي ميگويد، صبح به اين زودي چلوکبابم کجا بود؟ ميگويند که براي تقي يکپاچه است. يک ساعته ترتيبش را ميدهد. تقي هم نامردي نميکند، مينشيند سرپوش را برميدارد و دو لپه ميخورد. حتي دوغش را تا ته سر ميکشد و بعد ميگويد، من حاضرم.»
صدابلوري گفت: «باز من آمدم حرف بزنم، تو آخرش را گفتي؟»
ميرزا ديگر ميدانست، برگشته بود و نگاهش ميکرد: «حالا بفرماييد، من که نفهميدم.»
ريز ميخنديد. دست از زير چانه برداشت. از بالاي دالبُر يخه سفيدي گردن به پهناي گلوي صراحي ژاپني بود که حتي وقتي آب به دهانهاش ميريختند صداي قمري ميکرد، گفت: «تعارف ميکنيد.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:10 PM |
رمان در ولایت هوا (15)
رمان در ولایت هوا (15)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل چهارم
اول يکي و بعد دو حباب رنگين از ميان نقطهء وحدتش پر زدند و بر نوک بيني ترکيدند. توي دلش ديگر باز باز بود. هر دو شانهاش با چادر تکان ميخورد: «داد ميزد، مردم، من شش ماه و دو روز است خمارم. آخرين آرزوم هم فقط اين است که يک بست بکشم. نگذاريد خمار از دار دنيا بروم. فقط يک بست آنهم بزرگ برايم بچسبانيد. قول ميدهم اصلاً طولش ندهم، قلاج بکشم. بعدش ديگر اين گردن من.»
ميرزا هم دلش ترکيد. تا نبينند برگشت و ماشين را روشن کرد و راه افتاد. در آينه ميديد که حالا فقط يک حباب ريز و آبي به گوشهء لب گردن بلوري چسبيده بود.
کجا ديده بودش. به خانه که رسيدند ديلاق هنوز نيامده بود. دوقلوها يکي يکي آمدند، چادرنماز چيت گلدار به سر، تعظيم کردند و يکي سه نخ دراز و سياه به ميرزا دادند و بعد هم گريهکنان رفتند. ميرزا پرسيد: «ببينم، جعفر اينها ديگر چيست؟»
«اگر ازازه بدهيد، بعد توضيح ميدهم.»
دنبال دخترها رفت. خانمبزرگ گفت: «تو را به خدا نگذاريد طفلمعصومها را ادب کند.»
ميرزا به پنجدري رفت. جعفر توي مبل نشسته بود و دخترها را يکي بر اين زانو و يکي بر آن ناز ميکرد: «گريه ندارد، کارگاهها هم بايد کار کنند. در ثاني اينها تا بگويي چه، درميروند.»
سرهاشان باز بود. موهاشان را دم اسبي کرده بودند. با هم گفتند: «بابا، چنان آهي ميکشند که دل سنگ کباب ميشود.»
جعفر سر بلند کرد: «ارباب، درست است که من غلام شما هستم، اما اينها هنوز آزادند.»
دخترها چادرهاشان را به سر کشيدند. ميرزا گفت: «ميبخشيد، متوجه نشدم.»
«يک يا الله که بگوييد کافي است.»
«گفتم که متوجه نشدم.»
جعفر گفت: «حالا گذشت، اما اين لپاناري ديگر نميخواهد کمک حال باباش باشد.»
سر به هر دو سو چرخاند: «کدامتان هستيد؟»
هر کدام به ديگري اشاره کردند. جعفر خنديد: «ميبينيد، ارباب، اينها هم مرا بازي ميدهند، انگار چهار تا زن داشته باشم.»
دلريسه ميرفت و به دو دست نه بر زانوان خود که بر هر دو زانوي دخترها ميزد. همصدا گفتند: «بابا، باز که زدي؟»
جعفر بيشتر خنديد: «خوب، بلند شويد برويد، بگذاريد من با ارباب حرف بزنم.»
ميرزا رفت روي مبل کنارش نشست. آنقدر خسته بود که انگار کوه کنده بود. نديده بود که چراغ بزنند. شانه به شانه آمده بودند و بعد از دو سوي ميرزا رفتند. صداي قربانصدقهرفتن خانمبزرگ ميآمد. ميرزا نخها را نشان داد: «خوب، بفرماييد، ارباب.»
«شوخي نکنيد ارباب، آنهم زلو زن و بچهها.»
«بله، بله، باز هم معذرت ميخواهم.» اما نخها را همانطور جلو او گرفته بود تا نخهاي دراز اما پيچان را درست ببيند.
جعفر گفت: «ديدم، ارباب. اينها تازه نمونه است. اين طفلمعصومها از صبح تا حالا جان کندهاند. ميگويند، ديگر نميکنيم. آنوقت شما سر زده ميآييد تو. اينها هنوز عادت نکردهاند، يادشان ميرود که شما ميتوانيد ببينيد.کوچولخانم ميگويد، هنوز هم باورم نميشود که ميبيند.»
آنوقت باز گل و گردن ميآمد. جعفر سرفه کرد: «يادتان هست که ميگفتم براي ما زن زن است و مرد مرد؟ خوب، نامحرم هم نامحرم است. به سن و سال هم نيست. مرد در ولايت ما ميتواند، اگر حتي با دختر شيرخواره، ازدواز کند. زز عمل مباشرت از همهء نعم زنش سود ببرد. براي همين ما از بدو تولد حزاب سر دخترهامان ميکنيم. در ولايت هوا حتي نگاه کردن به زن نامحرم حد دارد، به اصطلاح چشمچراني است در ملک غير.»
نکند خاطر او را هم ميخواند؟ ميرزا لرزيد گر چه جعفر دم بافتهء کابل شدهاش را به دست نگرفته بود تا مثلاً بر دستهء صندلي يا حداقل زانويش بزند. گفت: «گوشتان با من است، ارباب؟ مباصره هم از همان باب ملامسه است. توي المنجد هست. توي خانههاي ما حتماً يکي هست. به زبان شما دستدرازي مثل چشمدرازي است. در فرهنگ معين نيست. در لغتنامه هم نبود. ميرزا زعفر ميگفت ...»
ميرزا نخها را دور انگشت اشارهاش ميپيچاند: «لغتنامه را هم بردهايد؟»
«البته.»
«آخر چطور؟»
«خودتان که ديدهايد. توي هر ززوه گاهي يکي و گاهي دو صفحه کم هست. ميرويد عوض ميکنيد. باز ميبينيد دو صفحه زاي ديگري کم دارد. بالاخره يا زيراکس ميکنيد يا با دست مينويسيد. در عوض نسخههاي ما کامل است، افست کردهايم.»
ميرزا گفت: «پس افست را هم اختراع کردهايد؟»
«پس چه خيال کردهايد؟ ما گفتهايم، احتياز مادر اختراع است.»
ميرزا ديگر فهميده بود که حالا نميگويد. شايد هم مأذون نبود. بلند شد، گفت: «من بروم چيزي بخورم. پاکت بادام را گذاشتم توي آشپزخانه. اگر خواستيد، بردار.»
«ارباب، پس تکليف خانمبزرگ چه ميشود؟»
ميرزا باز نشست: «چه تکليفي؟»
«خانمبزرگ که ميدانيد خيلي مؤمن است.» بعد آهستهتر گفت: «براي هيچکس چراغ نميزند، حتي اگر بداند که نميبيند. از کور مادرزاد هم رو ميگيرد.»
«مقصود؟»
«مقصود اينكه، ميگويد اگر ميرزا ميخواهد ما اينزا بمانيم بايد يکي از دخترها را عقد کند. هر کدام را که بخواهد.»
«مگر تو نگفتي براي شما دختر شيرخواره هم زن است؟»
باز نه شاخه که تنهء درختي شکست: «اي ارباب، گر چه براي ما نيت هم مثل عمل است، حتي بدتر، اما شما خاکيها معذوريد. در ثاني با اين حيوانيات کدام خاکي بعد از شصت سال عملش ميشود، اگر هم بخواهد، نميشود. مگر فقط بادام بخورد.»
ميرزا بلند شد. جعفر هنوز ميگفت: «من که ميگويم نظربازي شماها را به اين روز نشانده.»
صداي تارش ميآمد. يار مبارک بادا را در گوشهء همايون ميزدند. کل هم ميزدند. پس ديلاق آمده بود. ميخواست حرفي بزند که مگر قرار نشد دست به تار من نزند، نگفت. از اين حرفها گذشته بود. رفت وضو گرفت و به اتاق خواب رفت. نماز مغرب و عشاء خواند. دعا خواند، حتي گريه کرد، گفت: «خدايا، همين بود؟ درست است که نگفتم، اما آخر تو که از دل من خبر داشتي. من با اين يک الف عروس، که تازه بالغ هم نشده، چه بکنم؟»
سر شام، که توي آشپزخانه ميخورد، عقدش کرد. جعفر گفت: «شما صيغهاش را بخوانيد، من بلهاش را ازش ميگيرم.»
به طرف راستش اشاره کرد: «لپاناري حاضر شده است.»
از هر کدام دستي به دست گرفته بود. حالا هر دو پشت سرش پنهان بودند. صداي هره و کرهشان ميآمد. ميرزا صيغهاش را زيرلبي خواند. دو صدا با هم گفتند: «قَبِلتُ.»
جعفر آن يکي را که شايد کمانابرو بود، جلو کشيد و بامبي توي سرش زد: «دو تا خواهر را نميشود با هم عقد کرد، تو خفه شو.»
فقط چارقد سرش بود. دامن بلندش دور ساقهاي از ني قليان باريکترش تاب ميخورد. گريه ميکرد و صداي گريهاي هم از پشت جعفر ميآمد. ميرزا گفت: «بچه است، جعفر، کاريش نداشته باش.»
باز صداي کل ميآمد. ميرزا دفعهء دوم و حتي سوم صيغه را خواند، اما هر بار دو صداي بغضکرده گفتند: «قَبِلتُ.» جعفر بالاخره گفت: «مبارک است.»
اين بار همه با هم خواندند:
کوچه تنگ و باريکه عروس بلند و باريکه
يار مبارک بادا ايشالله مبارک بادا
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:12 PM |
رمان در ولایت هوا (16)
رمان در ولایت هوا (16)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل چهارم
وقتي ميرزا چاي به دست به نشيمن رفت، نديدشان. صداي تار هم نميآمد. تلويزيون را روشن کرد. الحمدلله هنوز عيبي نکرده بوده، مستند بود. ميرزا از کارتون هم بيشتر دوست داشت. کشتيهاي ژاپني داشتند با تورهاي حلقه ريز و درشت درياها را از هر چه ماهي خالي ميکردند، آن وقت ميرزا اينجا نشسته بود و آنها جايي حتماً داشتند پشت دستهايش را خالخال حنا ميگذاشتند و موهايش را گيس به گيس ميبافتند. کدام يکي را عقد کرده بود؟ يکبار هم خانمبزرگ بيچادر و چارقد رد شد. پيراهن بلند تنش بود و چاقچور به پا. موهاش جوگندمي بود، ميرزا سر به زير انداخت. گفت: «خجالت نکشيد، شما ديگر محرميد.»
صداش حتي مو نداشت. ميرزا به فرخلقا هم همين را گفته بود. ده دفعه هم گفت. ميرفت سه کُنج اتاق و زانوهاش را بغل ميکرد و با دو چشم گشاد که همهاش سفيدي بود نگاهش ميکرد. زنهاي پشت در حجلهخانه مگر ميگذاشتند ميرزا بفهمد چه کار بايد بکند؟ هي ميخواندند و دايره ميزدند. گاهي حتي از بالاي پردههاي پشت شيشهها سرک ميکشيدند. ميرزا بالاخره رفت پردههاي سرتاسري را کشيد. بعد هم رفت فرخلقا را بغل کرد آورد گذاشتش روي رختخواب. باز هم در رفت. يکبار هم لحاف رويه ساتن را تا زير چشمها روي خودش کشيد و باز نگاهش کرد. ميرزا ديگر نفهميد. رفت شالش را آورد، اول هم دستهاي فرخلقاش را از پشت محکم بست، بعد هم با يک دست دهانش را گرفت. ناقصش کرده بود. مگر يک الف بچه بيشتر بود! مثل جوجه ميلرزيد. چرا يادش رفت ازش حلال بودي بطلبد؟
غژ و غوژ، اما از گلوي خراشيدهء خروسي نوبالغ، ميرزا را از جا پراند. ديلاق بود. اين ديگر لالپتي بود، بعضي از حروف را ميخورد، و هجاهاي بلند را کش ميداد. گفت: «ارباب، بابام ميگويد، تشريف بياوريد.»
اگر دست به دستشان ميداد، ميرزا چه خاکي به سر ميريخت؟ وسط ميز ناهارخوري نشسته بود. ديلاق نوک حلقه کردهء دم دراز و خطمخالياش را به چراغ روشن روي ميز بند کرد و بالا رفت و دور تا دورشان باريکههاي رنگين بود. چند تا را جعفرش روي يک تکه مقوا کنار هم گذاشته بود، يکي ديگر هم از ديلاقش گرفت و کنار بقيه گذاشت، صافشان کرد. انگشتي در مايع سر يک بطري زد و رويش کشيد، گفت: «نيمه بده، زانم.»
ديلاق يکي ديگر داد. جعفرش گفت: «سيصد و پانزده را بده، زانم.»
ديلاق گشت و داد. جعفر خواند: «نيمه بده، زانم.»
باز گرفت و صاف کرد. گفت: «چسب بريز، زانم.»
دو تيوپ بود، اما کوچک. با چوب کبريتي به هم ميزد. جعفر به آواز و در گوشهء دشتي ميخواند: «امان، امان، دل اي دل. بزنب زانم، زعفرم بزنب، خوب هم بزن. حالا نيمه بده، نيمه بده.»
داد. گفت: «سيصد و سي و سه.»
ميرزا خم شد. ديد. داشت يک چهارم يک اسکناس صد دلاري ميشد. بايست گريه ميکرد؟ کونهء پايي بر شست ناسور آن پا گذاشت و فشار داد تا نخندد، يا حتي گريه نکند. گفت: «پس تو هم داري اختراع ميکني؟»
«نه، دارم ماهر ميشوم. هر چه ما بيشتر بکنيم، بيشتر استاد ميشويم. من که عرض کردم تراشکارهاي ما رو دست ندارند. حتي ميتوانند اگر سلول به سلول يکي از کله گندههاي دنيا را براشان ببريم روي هم سوار کنند. اما از حق نگذريم به قول ميرزا زعفر خودمان، شماها هم بد نيستيد. خروارها خردهء کاغذهاي لانهء زاسوسي را از ماشين برش درآورديد و چسبانديد. به قول همين ديلاق اينزا همين امروز رمانهايي ديده است که هر سطرش از کتابي است؛ فيلمي ديده است که هر فريمش از کسي است؛ شعرهايي که هر تعبيرش از شعري است.»
بعد باز در همان گوشه خواند: «چرتت نبرد، زعفر. نيمه بده، زعفر. به قول خاکيها، زانم، کفارهء شرا، زانم، بُ خوريها، زانم، بيحساب نيمه بده، بده. مخمور در ميا، زانم، نهء ميدان، زانم، نشستن است، زانم. بده، زانم. حالا چسب بريز، زعفر، باز هم بريز، حالا نيمه، همش بزن، حالا بده، نيمه بده.»
ميرزا صد دلاري را گرفت. مو داشت، اما جلو آفتاب يا نور اگر ميگرفتند. پرسيد: «حالا تکليف آنهمه اسکناس مرده چه ميشود؟»
«چرا مرده، ارباب؟ هر کدام فقط يک باريکه، آنهم يک زاش کم دارند. کسي هم که اسکناسها را اندازه نميزند. تازه وقتي همهء اسکناسها هماندازه باشند، کي ميفهمد کدام کوتاهتر است و کدام بلندتر؟»
ميرزا انگشت نخ پيچيدهاش را برد جلو: «با اينها حتماً ميخواهيد براي من جوراب ببافيد.»
«مگر خيال داريد زوراب دانتل بپوشيد؟»
ميرزا، انگشتش را، انگار که زنبور گزيده باشد، پس کشيد. نخها را نگاه کرد. هر کدام هم از يک جوراب بودند. جعفر گفت: «البته اگر خواستيد ميشود، زنها ميتوانند. نگران صاحبانشان هم نباشيد. از هر زوراب فقط يک يا دو نخ ميکشند، دست بالاش سه تا. طوري نميشود. دوقلوها براي همين ناراحت بودند. تازهکارند. مثلاً فرض بفرماييد زني پا روي پايش انداخته است و دارد رازع به، چه ميدانم، برادر حاتم طايي ما، داد سخن ميدهد، يکدفعه ميبيند يا حتي حس ميکند که زورابش در رفت. آه ميکشد. دخترها ميگويند، بابا، آهي ميکشند که يکدفعه ميبينيم وسط موزائيک يا سنگ زير پايشان به اندازهء دل ما آب ميبندد و بعد هم ميچکد. نميخواهند بروند دنبال اين کار. اما من راضيشان ميکنم.»
باز رفت سر کارش: «چرت نزن، زعفر. نيمه بده، يا الله. بده، بده، بده.»
ميرزا را ميگويي مثل برق و باد رفت سر کمد زنش، کليد صندوق فرخلقاش را پيدا کرد، بعد کليد دو اتاق تو در توي طرف نسرد را. چيزي هم روي دوشش انداخت. باز هم سرد بود. خدايي بود که بخاري ديواري داشتند. فرخلقاش چه عقلي کرده بود که اينجا را هم داد بخاري بگذارند. بعد که دستهايش را گرم کرد، رفت سر صندوق زنش. باجي، خواهر خواندهء زنش، هر به شش ماهي ميآمد و اينها را زير و رو ميکرد و سر هر تکهشان زار ميزد، بعد ميآورد روي بند پهن ميکرد. آخرش هم نفتالين ميزد و همانطور که بود ميچيد. نه، عيب و علتي نکرده بودند، حتي تور عروسي زنش. کلاه حصيري و نوار آبياش را جلو نور چراغ گرفت. يکوري سرش ميگذاشت و نوار را زير گلويش گره پروانهاي ميزد. دو قواره هم پارچهء کت و شلواري بود. براي محمد حسينش گذاشته بود. نديد که نخهايشان را کشيده باشند. کاش ميرفتند جايي ديگر. شبها که کارگاهها کاري ندارند. تازه مواد خامشان کجا بود؟ روزها هم ميتوانستند بروند کارخانههاي پارچهبافي. با دلار آزاد بايست وارد ميکردند. کسي هم کروکر ميخنديد. ميرزا لباسهاي کوه کرده را، يکييکي، رو به نور چراغ نگاه ميکرد، تا ميزد و حتي گاهي ميبوييد و ميبوسيد و باز ميگذاشت همانجا که بود. بايست باجي را خبر کند که بيايد سري بزند. پاش کجا بود؟ او هم مثل ميرزا عاقبت به خير نشد. جلو پيراهن بلند و گشاد و آبستنياش نخنما شده بود. سر محمد حسينش ميرزا اصلاً بيمارستان نماند. کجا رفته بود که حالا يادش نميآمد؟ هنوز توبه نکرده بود. حالا هم همان صداي دايرهزنگي ميآمد. پري بلنده چه تن و بدني داشت. پشت به او استکان را ميگذاشت روي پيشانيش و ريزريز چينهاي دامنش را ميلرزاند و دستهايش را در هوا ميچرخاند و کمرش را رو به او خم ميکرد و حلقه به حلقهء موهايش ميآمد پايين تا پيشانيش ميرسيد به جلو سينهء ميرزا. آنوقت فرخلقاش وقتي مينشست تا براي محمد حسينش املاء بگويد، مجبور بود پاشنهء پاش را زير نشيمنش بگذارد تا مبادا صدا کند و بچه خندهاش بگيرد. در صندوق را قفل کرد. بخاريها را خاموش کرد. چادرشب روي رختخوابهاي بچهها همانطور بود که باجي پهن کرده بود. نه، ديگر کسي چادرشب نميخواهد تا اينها نخ کشش کنند. لباسهاي کهنهء ميرزا را در کشوهاي پاييني کمد ميگذاشت. ژاکت هم ميبافند. ببافند. داشتند ميرزا را درست و حسابي کهنهچين ميکردند. درها را بست و کليدها را توي جيبش گذاشت. هوا صاف بود و تک و توکي ستارهء يخبسته به سقف آسمان چسبيده بود. اما در تن هوا بويي بود که ميشد فهميد که همين روزهاست که يخها آب شوند. صدايي از جايي گفت: «ميرزا.»
همان گردنبلوري بود. بايست بدهد خانه را بکوبند و چند طبقه بسازند. حداقل سه دست خانه که به او ميدادند. يکيش را ميگذاشت براي محمد حسينش. صداي جعفرش هنوز ميآمد: «نيمه بده، بده، زانم.»
يک دسته اسکناس روي هم چيده بود. هزارتوماني هم داشت. چند تا هم دهتوماني بود. ديلاق نبود. صداي طاس ميآمد. جعفرش اگر يک باريکهء ديگر وسط اين يکي ميچسباند يک بيستتوماني به نفع جيب ميرزا بود. جعفر گفت: «ميبيني، ميرزا، اين بچه زان ندارد. خدا اين برادر حاتم طايي ما را نيامرزد که بال و پر اينها را چيد.»
ميرزا ديگر گوش نداد.گذاشت تا هر چه ميخواهد از ولايت هواشان بگويد. چه کار ميخواست بکند که يادش نميآمد؟ ديلاق نشسته بود روي زمين، جلو تختهنرد ميرزا، و طاس ميريخت. نچيده بود. داشت تمرين ميکرد. نوک دمش را هم به دهان گرفته بود، گفت: «بازي ميکني، ارباب؟»
شايد ميخواست سر همين ديلاق داد بکشد که به تختهنرد من چه کار داري. نگاه کرد. يک و دو آورده بود. باز ريخت. فقط دو و سه آمده بود. ميرزا گفت: «سر چي؟»
«هر کس هر چيز دلش ميخواهد.»
ميرزا نشست. زعفر سعر 114 گفت: «فقط به اين شرط که مهرهء من را هم شما جابهجا کنيد. من که ميبينيد دستم نميرسد.»
ميرزا چيد. گفت: «اگر بردم بايد بروي برايم بياوري.»
«به اين زودي نيت کرديد؟»
جعفر گفت: «با اين بازي نکن، ميگيرد.»
نميگرفت. ميرزا دست اول را برد. مجبورش ميکرد که اگر پشت کوه قاف هم باشد بياوردش. ميگذاشت سرش، آنوقت ديگر ميدانست چه بکند. يک برادر حاتم طايي بسازد که هفت تا از پهلوش دربيايد. تازه، به او چه که برادر حاتم طايي گفته بود که هر کس عيبي دارد، همان را به رخش بکشيد و بعد بزنيد توي سرش. او را به اهل هوا چه کار. احوال خودش و بچههاي خودش را نکو ميساخت. وسط دست دوم گردنبلوري و خانمبزرگ آمدند. چادر و چاقچور کرده بودند و هر کدام يک گره بسته به دست داشتند. باز گردنبلوري گل و گردن آمد. جعفرش ميگفت، چطور بروند و با چي. گله ميکردند که دخترها نميآيند. ميگفتند: «تازه تار و پود اين پارچهها که حالا ميپوشند دوام ندارند، به زحمتش نميارزند.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:14 PM |
رمان در ولایت هوا (17)
رمان در ولایت هوا (17)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل چهارم
جعفر گفت: «باشد، هر چه پوسيدهتر بهتر، فرداش باز ميآيند و ميخرند.»
داد ميزد: «مگر نميبينيد گردن من زير دين اين باباست. خودش که به فکر نيست. نشسته است با اين چرتي قمار ميکند.»
ميرزا در شش و بش يک دست مارس بود، نميخواست به دلش بد بياورد. جعفر بالاخره رفت. دمش را تا زد و بافت و با زنها رفت. ميرزا دست دوم را با والزّاريات برد. گفت: «سه دستي است ديگر.»
«ما که قرار نگذاشتيم.»
«ما معمولاً سه دستي بازي ميکنيم.»
دست سوم را باخت. صداي کرکر خنده ميآمد. شاخههايي هم شکست. جعفرش بود، ميگفت: «دم بريدهها، بايستيد ببينم. مگر باهاتان شوخي دارم.»
حتماً دنبال لپاناري ميرزا کرده بود، ميگفت: «گيرم که از شلوار يا دامن يکي دو سه نخ کم بشود، آسمان که به زمين نميآيد. در ثاني لباس همان روز اولش نو است. فردا ديگر حکم اين کليچه را دارد. زوراب هم همينطور است، بخصوص اگر تور باشد، بالاخره يک روز درميرود.»
بعدش ديگر ميرزا نفهميد چطور شد. يکي از طاسهاي ديلاق مينشست و دومي ميچرخيد و ميچرخيد و بالاخره همان ميآمد که آن يکي. ميرزا يکي دو بار مهرههاي ديلاق را عمداً اشتباه گذاشت. حتي يکي از مهرههاي خودش را کف رفت. اما نشد. باز ميآورد، نه تنها جفت، بلکه همان که ميرزا فکر ميکرد اگر بياورد حساب ميرزا با کرامالکاتبين است. ديلاق ميگفت: «خوب، حالا ببينيم چند ميخواهيم.»
بعد ميگفت، چند ميخواهد. ميرزا هم همان را زير لب ميگفت، حتي نقش سه و پنج يا جفت چهار را پيشپيش ميديد و طاسها مُک همان را مينشستند. وقتي هم ميرزا چشم بست به نقش سه و چهار که ميخواست فکر کرد، ديلاق گفت: «سه و چهار که ندارد.»
نداشت. ميرزا گفت: «قبول ندارم، صبر کن تا استکان بياورم.»
جاي مهرهها را به خاطر سپرد و رفت دو استكان آورد. ديلاق گفت: «من كه با اين نميتوانم.»
ميرزا مهرهها را نگاه کرد. سه کشته داشت و دو سيخ کباب اين طرف. افشارش را هم ديلاق بسته بود. ميرزا پرسيد: «دست که نزدي؟»
ديلاق سر بالا کرد. ميرزا فقط ريش بزيش را ميديد. ديلاق گفت: «ما در ولايت هوا، سر برد و باخت بازي نميکنيم. شرافتي ميزنيم. براي همين کسي تقلب نميکند.»
ميرزا رفت و يک استکان شستي کوچک آورد. اگر هم زهرماري داشت توبهاش را نميشکست، آنهم حالا که آن عرقچين توي مشتش بود. فقط يک قلپ ميخورد، همانقدر که زبان را بسوزاند و آدم بفهمد که تلخ است، اما بعد همان يک قلپ ميرفت پايين تا ميرسيد به نک شست پاش. جعفرش هنوز با دخترها يکي به دو ميکرد. يکي اين طرف و يکي آن طرف چادر خانمبزرگ را گرفته بودند و گريه ميکردند. جعفر ميگفت: «من نميدانم. به احياء ميرويد، برويد؛ به شبنشيني ميرويد، برويد.»
کوچولخانم گفت: «من چه کار کنم؟»
«من که گفتم، توي اين شهر همهء کارگاههاي زوراببافي و پارچهبافي شبها تعطيلند، روزها هم اغلب تعطليند، حتي وقتي برق هست. دلار آزادشان کزا بود که مواد خام وارد کنند. توليدي ما دارد، هر چه بخواهيم.»
اگر از ميرزا ميشنيدند ميتوانستند بروند همهء ژاکتها، روسريها را نخنخ کنند؛ کرک يا پشم همهء کلاهها را بريزند توي بقچههاشان. کرستها را شل و بيقواره کنند، اصلاً ... که ميرزا گفت: «لاالهالاالله.»
گردنبلوري باز چراغ زده بود. پيراهن آستين کوتاه يخه بسته تنش بود و يک روبان آبي هم گل کرده بود جلو يخه. دامنش هم زمينه سفيد بود با گلهاي ريز آبي. روي چاقچور پوشيده بود. اصلاً چاقچور نداشت. دو پاچهء چيندار روي ساقهاش کشيده بود تا از زير چادر پيدا نباشند، مثل طاهرهء خودش که تابستانها دو پاچه به پاش ميکشيد تا نبينند که چيزي نپوشيده است. چهار کشته داشت. ديلاق هم يکي، نوبت ديلاق بود. ميرزا گفت: «اگر بردم، بايد بروي برايم بياوري.»
استکان را هم گذاشته بود وسط تخته نرد، گفت: «اين هم استکان کوچک.»
ديلاق طاسها را ريخت توي استکان شستياش و تکانتکان داد: «همان که اول نيت کرديد؟»
«البته، بايد بياوريش.»
«عرض کردم، چشم.» و تق نشست. گفت: «پس اجازه بدهيد خودم مهرههام را جابهجا کنم.»
با نوک حلقهشدهء دمش مهره را گرفت و توي افشار ميرزا گذاشت. سه تا پنج ديگر هم داشت. اصلاً ميرزا مارس شد. جعفرش هنوز امر و نهي ميکرد: «خودتان را خوب بپوشانيد. از من ميشنويد شالي، چيزي ببنديد به سينه و اينزاتان. مگر نميفهميد چشم ناپاک باز هم هست.»
طعنه بزند. بايست ميبرد. آن وقت ميدانست چه بکند. وقتي نوبتش ميشد، بلند ميگفت تا نه تنها ديلاق و جعفر، حتي دوقلوها که بالاخره نرفتند بشنوند، خودش هم نقش را به قول صاحب شرح به مدد قوهء خيال و در ميانهء خانهء پيشين مغز احضار ميکرد، همانطور که در مراقبتهاش به شمع نگاه ميکرد و بعد چشم ميبست و نورش را از دو چشم به قلب ميبرد و آنجا آنقدر نگاه ميداشت تا در خزانهء صنوبري دلش شعله بکشد و همهء تنش را گرم کند. ميرزا هم مُک مينشست. وقتي هم نوبت ديلاق ميشد يا پولخردها را در دستش تکان ميداد، يا نقشي را بلند ميگفت تا باز ننشيند. بالاخره هم ششدرش کرد. اما نشد. اول جعفر سعر 111 آمد. رفته بود روي عسلي و از همانجا نگاه ميکرد و چيزي ميخورد. شايد هم فقط لب ميجنباند، يا اصلاً ورد ميخواند تا ميرزا تک بدهد. دوقلوها هم آمدند. هر دو عروس شده بودند. همان کنار دستش نشسته بودند و مثلاً موهاي هم را چهلگيس ميبافتند. نميگذاشتند. کل هم ميکشيدند. ميرزا يازده مهره خورده بود و حالا نوبت ديلاق بود که بنشيند، نشست و زد. بعد هم راحت خانههايش را بست، گفت: «ارباب، حالا ميتواني بروي، سر فارغ مثنويات را بخواني.»
بعد هم خورد و خورد. ميرزا گفت: «اينها که نميگذارند.»
به جعفرش گفته بود. جعفر گفت: «شما، ارباب، يک چيزي بهشان بگوييد. کلاه ما ديگر پيش اينها پشم ندارد.»
کلاهش را هم برداشت و نشان ميرزا داد. ديلاق هم راحت ميزد و هم ميخورد. دوقلوها بازي حنابندان درآورده بودند و هي زبان ميريختند. ميرزا داد زد: «ميرويد از اينجا، يا نه؟»
دوقلوها گريهکنان رفتند. جعفر اول گفت: «اي قربان دهنت. سرمان را بردند.»
جعفر ثاني طاسها را در استکانش ريخت، گفت: «خوب ميرزا، حالا بگو ببينم من چند بياورم، بردهام.»
ميرزا از دهنش پريد: «فقط جفت شش.»
سعي هم کرد در همان خزانهء خيال نقش دو و سه را احضار کند، اما چشم که باز کرد، ديد يک جفت شش وسط لوزي است. ديلاق هنوز استکان را تکان ميداد، ميرزا گفت: «دست بالاش جفت سه ميآوري، شايد هم پنج و چهار.»
اما فقط همان جفت شش را ميديد. نشست. روي لوزي يک شش آمد و آن يکي چرخيد و چرخيد، مثل فرفره و اين گوشه، نزديک حلقهء دم يک شش ديگر نقش بست. ميرزا گفت: «گرفتيش، قبول ندارم.»
جعفر اول گفت: «اگر اينطور است، پس من هم دبه ميآيم.»
اگر جفت شش نميآورد، ميرزا با يک نقش يک و دو بيقابليت ميبرد. گفت: «تو برو سر کاهگلماليات.»
«همه را کاهگلمالي کردم. منتظرم تا اين جفت شش بياورد تا با هم برويم دنبال بدبختيمان.»
جعفر ثاني گفت: «ارباب، بلند بگو ياقدوس، که همين حالا عرقچين از مشتت ميپرد.»
جفت شش آورد. استکانش را بوسيد و گذاشتش روي اين يکي لوزي، گفت: «يادت باشد ارباب، اگر شما برده بوديد، از پشت کوه قاف هم بود، برايتان ميآوردمش.»
ميرزا گلولهء گرد و چسبندهء توي گلويش را فرو داد: «حالا چي نيت کرده بودي؟»
ديلاق دستش را دراز کرد، آنقدر دراز که درست رسيد زير چانهء ميرزا: «زود باش ارباب، سه تا از آن تلخاش بده که خيلي خمارم.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:16 PM |
رمان در ولایت هوا (18)
رمان در ولایت هوا (18)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل پنجم
ميرزا تا صبح عليالطلوع نخوابيد. صبح هم که غسل واجب کرد و نمازش را خواند، باز نتوانست بخوابد. ترسيد که باز باجي بيايد، خميده و عصازنان، بعد هم دستي به پشت بگيرد و با عصايش ميرزا را نشان بدهد و بگويد: «خودش است، من با چشمهاي خودم ديدم.»
از سر شب يا صداي کر و کر ميآمد و يا گاهي اين و گاهي آن لالهء گوشش را دندان ميزدند. وقتي هم از جا پريد، هنوز چيزي مثل زبان، شايد از بس نرم و ليز و گرم بود، بر پوست گردنش ميکشيدند. کسي نبود. چند بار هم که دست دراز کرد و چراغ را روشن کرد و همه جا را گشت کسي را نديد. همان سر شب فکر کرده بود که يکي آن طرف لحافش، پشت به او، خوابيده است. آهسته گفته بود: «فرخلقا!»
همينطور قوز ميکرد. هر دو پايش را توي دلش جمع ميکرد و مثل يک بچهء توي دلي ميخوابيد و مدام هم حرف ميزد، در و بيدر. يک جمله هم نميگفت که سر و ته داشته باشد. گاهي هم باجي باجي ميکرد و قربان صدقهء کسي ميرفت. ميرزا ترسيد که اگر توي تاريکي رويش را پس بزند، باز فرخلقاش را ببيند. هر کس هم که بود حرف نميزد. چراغ را روشن کرد. دوتاي فرخلقا جا گرفته بود. چه بلايي ميخواستند سرش بياورند؟ به تن حلال مردم که نميتوانست نگاه کند. رفت در حمام را باز کرد. کسي نبود. توي مستراح هم کسي نبود. يک در هم به دالان داشت. قفل کرده بود، از همان سر بند که فرخلقاش ميگفت: «يکي همهاش به اين در ور ميرود.»
به نشيمن و آشپزخانه هم سر زد. در رو به پنجدري را باز کرد، و صدا زد: «جعفر!»
صدايي نيامد. به اتاق محمدحسين و صندوقخانهء آنطرف پنجدري ديگر نرفت، فقط چراغشان را روشن کرد و باز صدا زد: «جعفر!»
چيزي به تن کشيد و کلاه پشمي منگولهدارش را به سر گذاشت و از همان در پنجدري به ايوان رفت. حياط ساکت بود و فقط درخت لخت انار از چراغ سر تير کوچه روشن بود. به دالان هم سر زد. پردهء روي در اندروني را پس زد و قفل سرد بلژيکياش را امتحان کرد و باز داد زد: «جعفر!»
به حياط هم رفت. هنوز برف بود، اما زمين نفس کشيده بود. هوا سبک بود و بهار زير پوستهء خاک خف کرده بود. سه اتاق تو در توي طرف مغرب، از وقتي طاهره اينها خانه خريدند، خالي مانده بود. يکي را بايستي بياورد، حداقل يک زن و شوهر، اما بيبچه. به دو اتاق تو در توي طرف نسرد نگاه هم نکرد. کاش همانجا باشند. به اتاق خوابش برگشت. پالتوش را کند، بخاري گازي ديواري را روي زياد گذاشت، اما تا خواست چراغ را خاموش کند، ديد هر کس بود اين بار پشت به بخاري خوابيده است و پايش را تا جاي ميرزا دراز کرده است. نيت به جاي خود، اما به حلال مردم که نميتوانست دست بگذارد، گفت: «کوچولخانم!»
باز کِر و کِر خنده آمد و يکي هم پچپچ کرد. ميرزا برگشت، در کمد فرخلقاش را باز کرد. لباسهاش را پس زد. حتي نشست و يکي دو کشو را جلو کشيد. بالاخره هم رفت و خم شد و به همانجا که دو پاي کشيدهاش را دراز کرده بود، دست زد. خالي بود. لحاف را هم که پس زد، کسي نبود. اما بوي ياس ميآمد و کسي هم ريز ميخنديد، انگار که دست جلو دهان بگيرند و بخندند.
کاش رفته بود خانهء طاهرهاش. جهنم که به صفا ميباخت. مگر اينهمه نباخته بود؟ اين هم که از قمار آخرش. ديلاق و جعفرش با هم رفتند. جعفر گفت: «اول بايد سري به زنها بزنم.»
دوقلوها نميخواستند بمانند. لپاناري ميگفت: «بابا، خواهش ميکنم. ما اينجا تنها ميترسيم.»
آنها هم رفتند. جعفر ميگفت: «چه معني ميدهد که زن بنشيند و هي زير ابروش را بردارد؟»
ديلاق چشمک ميزد. معلوم بود که برميگردد. نيم ساعت هم نشده برگشت. آمده بود دنبال سفيدآب. جعفرش گفته بود: «فقط ميرزا دارد.»
ميرزا گفت: «خودت که بلدي، برو بردار.»
ميدانست که نميرود. ميرزا پرسيد: «تو که هنوز اينجايي؟»
نگاهش ميکرد و با لبهء کلاهش ور ميرفت. ميرزا تا هر چه زودتر از شرّش راحت شود، رفت توي آشپزخانه و ظرف آجيل را آورد گرفت جلوش: «بيا، خودت انتخاب کن، اما بالاغيرتاً فقط همان سه تا را بردار.»
اول سه تا برداشت، بعد باز بادامها را با دو چنگش به هم زد، يکي دو تا را عوض کرد، بالاخره هم سه تا بادام به ميرزا نشان داد. اما ميرزا مطمئن بود که يکي دو تا هم کف رفته است. وقتي باز بقچهاش را به دوش انداخت که برود، ميرزا گفت: «ببينم، جعفر، يعني اگر من برده بودم، عرقچين را برايم ميآوردي؟»
اول نوک بادامش را دندان زد و کروچکروچ جويد، اخم هم کرد و چشم بست، بعد تنها چشم چپش را باز کرد: «مطمئن بودم که نميبريد.»
«گفتم، اگر.»
«بله فرموديد.»
باز هم دندان زد: «ما مأذون نيستيم ببازيم، آنهم به اهالي اينجا.»
رفت، اما هنوز غژ و غوژ ميکرد: «هوسهاي شماها که يکي دو تا نيست، اگر سر اشپختر را هم برايتان بياوريم، باز ميگوييد، برو دندان شيريش را هم بياور، مثل همين برادر حاتم طايي خودمان. هر ساعت يک چيزي ويار ميکند.»
بالاخره از در رو به دالان رفت. ميرزا در را قفل کرد. ميدانست فايدهاي ندارد. فرخلقاش دستهء کليدهاش را ميگذاشت توي جيب جليقهاش. همهء چراغها را خاموش کرد و رفت دراز کشيد. باز صداي کر و کر را که شنيد، فهميد نبايد بخوابد. از توي کوچه هم صداي "کوچه تنگ و تاريکه" ميآمد. کِل هم ميزدند. يکبار هم، نصف شب بود که با وجود چلچراغ روشن سقف، مثل تلنگري که به کاسهء بلور بزنند، يکي گفت: «ميرزا!»
چيزي هم کنارش، زير لحاف، لوليد. ميرزا از همان زير لحاف دستش را دراز کرد که به چيزي خورد. حتماً عضوي از بدن بود که اينهمه گرم بود. مثل حرير هم نرم بود. نفهميد که کجاش بود. هر چه هم دستش را جلو و عقب برد، نفهميد. نه انتهايي داشت و نه حتي انحنايي. تا هر جا كه ميرزا دستش را ميبرد همانطور تخت بود و گرم، و نرم مثل حرير. ميرزا بلند شد و لحاف را پس زد. کسي نبود، اما جاي کسي بر دشک مانده بود که دو تا هيکل فرخلقاش را داشت. ميدانست اضغاث و احلام است، حتي آن پقپق خندههايي که حالا از دور تا دورش ميشنيد، مثل اينکه ميچرخيدند، و از ميان خندهها باز يکي هي ميگفت: «ميرزا، ميرزا!»
نفهميد از بوي عود بود يا از تکرار اينهمه ميرزا ميرزا که پلکهاش سنگين شد. خواب نبود. ميدانست که نشسته است و هر دو زانويش را به بغل گرفته است. اما باز آنجا نبود. يک جايي بود که اينجا نبود. داشتند پوستش را از هر طرف ميکشيدند، انگار همهء تنش را بادکش ميکردند. پوست پايش هم ناسور بود، براي همين نميتوانست راه برود. شايد زير بالش را گرفته بودند و ميبردند، يا همان باد ميبردش که داشت پوستش را قلفتي از تن جدا ميکرد. بعد هم همان باد پردهاي قلمکار را پس زد و ميرزا ديد که جعفرش بر سکويي سنگي که فقط سه پله ميخورد نشسته است. يک کلاه بوقي هم سرش بود که منگولهاش ميرسيد به سقف. دستش را هم دراز کرده بود تا زير چانهء ميرزا. ميرزا نميخواست دست ببوسد. مکروه بود. اما بوسيد و حتي به ضرب همان باد يا همان دستها که ميآوردندش بر خاک افتاد. دستي هم پس کلهاش را گرفت و پوزهاش را به خاک ماليد. چه فايده داشت که فکر کنند نبوسيده است، حتي اگر ميرزا ميگفت به اجبار بوده است؟ اينطور که حالا خودش را ميديد به خاک افتاده بود. بوي کاهگل هم ميآمد. باز جاي شکرش باقي بود که هنوز خاک هست. شايد هم خواست چيزي بگويد. پس تازيانهاش زده بودند، از روي لباس. ميدانست هر طور هست نبايد اقرار کند، حتي اگر در يک مجلس باشد. پس چهار شاهدشان کجا بود؟ گيرم که جعفرهاش دو تا باشند و زنها هم يکي. دو زن عاقل و بالغ ديگرشان کو؟ دوقلوها که حساب نبودند. حاکم ديوان بلخ هم که باشد نميتواند، که باجي آمد جلو، با کمر خميده و عصا به دست، همانطور که بود، دستش را هم همانطور به پشت گذاشت و با نوک عصا به ميرزا اشاره کرد: «خودش است، من با چشمهاي خودم ديدم. فرخلقا نميخواست، اما اين...»
بعد هي گفت اين و سرفه کرد. پس حالا همين مانده بود که با آب و سدر و کافور و حتي آب پاک غسل بکند و کفن بپوشد و خودش بايستد تا همينجا، جلو جعفرش، او را از نوک پا تا حد ران در اين خاک دفن کنند؟ چشم گشود. يعني همهء اينها القاي خيال بود؟ تازه او که مجرد بود ديگر چرا حد زناي محصن را ميخواستند جاري کنند؟ آنطور که جعفرش نشسته بود انگار حاجيفيروز را حاکم کرده بودند. ديگر تا صبح حتي چشم بر هم نگذاشت. همهاش هم سعي کرد به چيزي نگاه کند، مثل همان شبهاي چهلهاش. يکبار هم آنقدر به چلچراغ نگاه کرد که ديد لنگر برداشت. صداي به هم خوردن آويزههاش را هم شنيد. بالاخره هم صبح شد. بلند شد. سرش گيج ميرفت. چرا اين بلاها را به سر او ميآوردند؟ تا چاي دم بکشد، غسل واجب کرد و پس از تشهد و سلام گفت: «خدايا، خداوندا، ميبيني و ميگذاري؟»
بعد هم پيشاني بر مهر گذاشت و گريه کرد. وقتي سجادهاش را جمع ميکرد، سجادهء جعفرش را هم ديد. يک وجب عقبتر از او ايستاده بود. ميرزا رفت توي آشپزخانه. زنش چه عقلي کرده بود که آشپزخانه را گفته بود همين جا بسازند. فقط سر مستراح و حمام جر و منجر داشتند. اما بالاخره حرفش را پيش برد. وقتي ميرزا از سفر عتبات برگشت ديد کار خودش را کرده است. براي ميرزا فقط همين مانده بود که در و دريچهها و آينههاي سنگي گوشوارهها را ببرد در دکانش و به چند غاز بفروشد. حالا فقط همان پنجدري مانده بود. طاهره و صديقهاش هم چشم به راه بودند تا کي همه را بکوبند و شش دستگاه ازشان در بياورند. اين هم از جعفرش که ده بيستتايي کيسه روي ماشين رختشويي در دو صف چيده بود که ميرزا ببيند دارند کار ميکنند تا او سر پيري به افلاس نيفتد. کلاه صدارتياش را هم گذاشته بود درست وسط ميز آشپزخانه که انگار کرک لبهء اين طرفش ريخته بود. ميرزا گفت: «جعفر، چرا کلاهت اينطور شده؟»
اول رفت روي ماشين رختشويي نشست. چند کيسه را هم سبک و سنگين کرد و کنار گذاشت: «پس بالاخره متوجه شديد که دارد چه بلايي سر من ميآيد؟»
«يعني چه؟»
به کلاه، شايد هم به خط باريک و سفيد لبهء آن اشاره کرد: «همين ديگر. ميبينيد، اما نه انگار که ديدهايد.»
ميرزا، تا حرفي نزند، دو سه مويي از سوراخ بينياش کند، حتي لالهء گوش خودش را کشيد. جعفرش نميديد. هنوز به کلاهش نگاه ميکرد، آه هم کشيد: «ما اهل هوا، ارباب، خيلي وقت است فهميدهايم که هر چه به زبان آيد، به زيان آيد؛ چون به قول ما اسم همان مسمي است. اما شماها، مثلاً خود شما، از بس چشمتان به دست توريستها بوده تا دو تا تکه عتيقه ازتان بخرند، يادتان رفته که يک روزي ...»
ميرزا سرفه کرد، لالهء اين يکي گوشش را هم کشيد. اگر بخواهد از جنگهاي صليبي شروع کند چي؟ باز سرفه کرد. جعفر هم سرفه کرد، بعد سر بلند کرد و با دو چشم بسته با غژ و غوژ گفت: «خلاصه، ارباب، عمل فرع بر نيت است، مثلاً نيت زنا همان زناست؛ کافي است يکي فکرش را بکند تا زناکار بشود. واي به وقتي که ديگر نگاه کند، يا خداي ناکرده کارش به مباشرت با حلال مردم بکشد.»
ميرزا از زبانش در رفت: «کلهام باد کرد، جعفر، حرفت را بزن.»
جعفر چشم راستش را گشود: «بله، ميبينم. گاهي هم من همينطور ميشوم، بخصوص وقتي دوقلوها با هم يکبند حرف ميزنند، ميفهمم که کلهام دارد باد ميکند، مثل حالا که پشم کلاه من لحظه به لحظه بيشتر ميريزد. اول نفهميدم که چرا، بعد که ديدم حمام رفتهايد يا اصلاً بيوضو به نماز ايستاديد ديدم ...»
به جايي در نمد پاي راستش اشاره کرد: «آن شستم دارد ميخارد. خوب، ديگر فهميدم. اولش البته خانمبزرگ ديد. توي زوراببافي ستاره داشت نخ کلاف ميکرد. کوچولخانم، يا به قول شما، گردنبلوري نبود. گفتم: کزاست؟ اشاره کرد به کلاهم که، از خودت بپرس.»
«حالا کجا هستش؟»
«شما اربابيد، از شما بايد پرسيد.»
«خجالت بکش، مرد.»
«چرا من، ارباب؟ آن زن بايد خزالت بکشد. تازه او چرا، زنها ضعيفاند، مردها مقصرند، هر کس که اين بلا را سر من آورده مقصر است.»
به کلاه اشاره ميکرد. به اصطلاح صاحب کتاب کلاه صدارتياش مسخر او بود که کرکهاش گره به گره ميريخت. ميرزا نگاهش کرد. دست زير چانه گذاشته بود و به ميرزا نگاه ميکرد. تا مبادا باز دلش بترکد، گفت: «ببينم جعفر، جدي ميگفتي که يکصد و بيست سال است که حکومتتان سلطنتي نيست؟»
پقي زير گريه زد، اما حبابي در کار نبود. ميرزا گفت: «با تو بودم، جعفر.»
چنگ در بافههاي حتماً بافتهء پشت سرش زد، گفت: «حرف توي حرف ميآوريد تا من فراموشم بشود که اينها همينطور دارند ميريزند؟»
«نه، فقط خواستم بدانم.»
نفسش را تو داد، يا شايد گريهاش را خورد. سر و سينه راست کرد. يک بافهء مويش را هم به چنگ حلقه ميکرد: «ما مأذون نيستيم نسبت به گذشتهها دبه بياييم.»
ميرزا خنديد: «فهميدم، پس جمهوري است.»
«مگر ديوانهايم که يکي را انتخاب کنيم تا شش يا حتي چهار سال هي بنشينيم و غصه بخوريم که چه غلطي کرديم؟»
«خوب، همين برادر حاتم طاييتان چطور حاکم شد؟»
«خودمان خواستيم، حالا هم هر وقت بخواهد باز رأي ميآورد. معلوم است.»
«جداً اسمش برادر حاتم طايي است؟»
«نه، لقبش اين است، مثل همين ديلاق.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:18 PM |
رمان در ولایت هوا (19)
رمان در ولایت هوا (19)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل پنجم
صداي سرفهاي آمد. ديلاق بود. بقچهاي بر دوش داشت، نفسنفسزنان بر زمين گذاشت. کليچه و بعد قبايش را پس زد و کيسههاي آويخته به حلقهحلقههاي کمربندش را نشان داد: «اينها را کجا بگذارم؟»
از ميرزا نميپرسيد. جعفرش گفت: «از ارباب بپرس، همينطور که نميشود اينها را پخش و پلا کرد، آنهم اين دم عيدي.»
ميرزا گفت: «فقط توي کمد زن من مأذون نيستيد بگذاريد.»
«نترسيد، ارباب. ما، اهل هوا، چشممان پاک است. تن مردهها را نميلرزانيم.»
ميرزا گفت: «جعفر، راست بگو، حداقل احضار ارواح که بلدي؟»
«من؟»
از بالاي ماشين رختشويي لغزيد و افتاد پايين. آه و ناله هم کرد. ميشليد. گفت: «شلم کرديد، ارباب. دعا کنيد که فقط رگبهرگ شده باشد، اگر نه به قانون ما بايد قصاص شويد.»
شلان رفت. ديلاق هم زير بالش را گرفته بود. صداي غژ و غوژ هنوز ميآمد: «اينزا پسرم، عدالت کزا بود؟ کو تا احکام ما را اختراع کنند.»
ميرزا ديگر معطل نکرد. صبحانه خورده و نخورده راه افتاد. اول توي حمام در جعبهء کمکهاي اوليه کپسولهاش را پيدا کرد. پنج سال بود که نميخورد. دکتر، حالا يادش نبود کي، گفته بود معجزه ميکند. با حلال خودش که نميخواست. با فرخلقاش که ديگر خواهر و برادر شده بودند. اما، خوب، ميخورد. خدا را چه ديدهاي؟ حالا هم به اميد خدا خورد. تا ظهر هم دو نسخهء خطي خريد. دو نمکدان فروخت و يک دست استکان و نعلبکي. به يک خانم چشم ميشي هم شش بشقاب لعابي فروخت. ميرزا دو بار زير لبي به شيطان رجيم لعنت فرستاد و يک بار هم هر چهار انگشتش را لاي کشو دخلش گير داد تا مبادا دست دراز کند و لپ حلال مردم را بگيرد که اصلاً همهاش پيشکش. يک قليان پايه بلور هم فروخت. سر قليان سنگي نداشت. سه حقهء چيني هم فروخت که کلي سود کرد. يکياش مو داشت. شناس بود و همين عصر حتماً ميفهميد. بعد از ناهار در دکان را پايين کشيد و رفت توي پستو يک ساعتي خوابيد. هيچ خواب نديد. داشت به خير ميگذشت. پس خيال نداشتند گردنبلورياش را سنگسار کنند. اما بعدازظهر مادر رستم آمد. رستم را هم آورده بود. پا بيرون داشت. نسخهء دو دکتر را عمل کرده بود. ميرزا مشتري داشت. زن و مردي دو تا پردهء قلمکار اصفهان ميخواستند که همهاش بتهجقه باشد. داشت، اما گفت، هفتهء بعد سري بزنند تا برايشان پيدا کند. وقتي رفتند، مادر رستم گفت: «من بعد فکرش را کردم، ديدم شما ميخواستيد من را از سرتان باز کنيد.»
ميرزا ديگر انگشتهايش را توي دخلش گير نداد، گفت: «خوب؟»
جاي دختر ميرزا بود، گل و گردن هم نميآمد، اما، خوب، لبهاش قلوهاي بود. يعني حالا که پير شده بود داشت از زمين و آسمان نعمت ميباريد؟ زن گفت: «شما جاي پدر من هستيد.»
«يکدفعه بفرماييد، پدربزرگ.»
رستم لاغرتر شده بود و دو مردمک سياهش مدام در چشمخانه ميدويد. ميرزا گوش داد. صدايي نميآمد. به جايي برنميخورد. طلسمي مينوشت و ميداد روي شکم بچه يا روي شکم خودش ببندند. تلقين، علماي جديد هم گفتهاند، مؤثر است. اما خودش اطمينان نداشت. ناگهان صداي تلنگري شنيد، به يک لگن مسيبود. صداي گريهاي هم ميآمد. گفت: «من چه کار ميتوانم بکنم؟ مگر از غيب مددي برسد.»
شنيد: «خجالت بکش، مرد. کوچولخانم بس نبود، حالا ميخواهي اين يکي را هم بيسيرت کني.»
خانمبزرگ بود، فقط سه گلوله بود که روي هم سوار کرده باشند و زير بزرگترين گلوله دو شاخهء سفيد بود که به تناسب سه گوي بالاتنه دو ستون سفيد بود که به کفش جير پاشنه صناري ختم ميشد. صداي گريه بلندتر شده بود. ميرزا گفت: «چشم، خواهر.»
دست دراز کرد و همينطوري کتابي از قفسه برداشت، يکي از همان دو نسخهء خطي بود که صبح خريده بود: «همين حالا درستش ميکنم. فقط شما دو دقيقه تشريف ببريد توي پستو.»
پتهء چادر را جلو لبهاي قلوهاياش گرفت: «باز که شروع کرديد؟»
«نه، به جدم، نظري ندارم. تازه خودتان که ميبينيد، از من گذشته است. جاي پدربزرگ شما هستم.»
شنيد: «دست به دست نکن، ميرزا، کوچولخانم را ميخواهند سنگسار کنند.»
زن نگاهش ميکرد. ميرزا گفت: «نترسيد خانم، سنگسارتان نميکنند.»
بچه ناگهان زير گريه زد، به جايي هم اشاره ميکرد. زن گفت: «چي شده؟ معصومه پيشمرگت بشود. يکدفعه چهات شد؟»
ميرزا بلند شد و به همانجا نگاه کرد که بچه هنوز اشاره ميکرد. دوقلوها، روبهروي هم، و بر لب پيشابداني برنجي نشسته بودند. فقط يکي گريه ميکرد، آنکه چادر داشت. جفت روبهروش مايوي دو تکه تنش بود، که اگر توي مجلههايي بود که محمدحسين گاهي ميفرستاد، حتماً همهجاش را ماژيک ميکشيدند. حق دارند که بکشند. بعيد نيست که ما هم اختراع کنيم. شکمش برآمده بود، شايد هم اصلاً بادش کرده بود. پيشابدان را هم تکان ميداد، اصلاً الاکلنگ ميکردند. ميرزا گفت: «بفرماييد، معصومه خانم. معطل نکنيد. ميبينيد که چهقدر کار سرم ريخته است.»
خانمبزرگ جيغ زد. دست و بال تکان ميداد. عجب شلاتهاي بود! حتي خم شد و کفش پاشنه صناري را درآورد و آمد جلو. آمده بود جلو که چه بکند؟ داد ميزد: «عرضه که نداريد، فقط چشم و دلتان ميدود.»
ميرزا بازوي معصومه را گرفت و به طرف پستو هلش داد: «نترسيد، چشمهايم را ميبندم. نميگذارم چشمم به تن و بدنتان بيفتد. فرض کنيد رفتهايد دکتر زنان. تا چشم به هم بزنيد تمام ميشود.»
بعد هم توي کشوهايش را گشت يک ني پيدا کرد و تراشيد. خانمبزرگ هنوز جيغ ميکشيد و سعي ميکرد از قفسهها بالا بيايد، ميگفت: «بگذار دستم بهت برسد.»
ميرزا بالاخره قلمدانش را پيدا کرد، خطکش و قلمهاي ني و قلمتراش و دوات ليقهدار هم داشت. مرکبش حتماً خشک شده بود. چند جور قلم ريز و درشت هم داشت. اگر مشتري باز به تورش ميخورد از آنها هم ميتوانست استفاده کند. رفت به پستو و در را از تو قفل کرد. زن روي نيمکت و با دو چشم بسته دراز کشيده بود. لبخند ميزد. ميرزا از کتري آب توي دوات ريخت. بچه نشسته بود و با يک دسته کليد بازي ميکرد. ميرزا چشم بست و نشست دامن چادر را پس زد و بعد دامن پيراهن و ژاکت را بالا زد. صداي شکستن چيزي آمد و بعد چيزي مثل هوار پايين ريخت. ميزرا حتي چشم نگشود، کورمال بر سطح صاف و گرم دست کشيد، مثل کاغذي که اول صاف ميکنند، بعد با خطکش و قلمني يک مستطيل کشيد و خانه خانهاش کرد، بعد زيرچشمي نگاه کرد، همانقدر که بتواند توي هر خانه به حرف يا عدد رمز جعفرش را بنويسد. سعر 111 را زياد آورد. زن ميلوليد و گاهي حتي صداي کر و کر خندهاش ميآمد. ميرزا با دو چشم اشکآلود باز پلک بر هم گذاشت و سعر 111 را پايين پاي مستطيل کشيد، بعد هم سر بلند کرد رو به تيرهاي سياه شدهء سقف نگاه کرد و بعد به دو دست پير و لرزانش، گفت: «اللهم ارزقنا.»
بعد هم در را باز کرد و آمد بيرون. وقتي معصومه بيرون آمد، ميرزا حتي نگاهش نکرد. ريز ميخنديد، گفت: «دستتان درد نکند. ميبينيد خوابش برده است.»
نيازش را هم گذاشت جلو ميرزا و رفت. فقط دو کاسهء چينياش را شکسته بودند و يک تکه هم از گچ سقف روي پلهء دوم منبر جنسها ريخته بود. فداي سرش! تکهها را جمع کرد و توي يک دستمال ريخت. گره زد. خنديد. مگر ديوانه شده بود که او هم ميخواست اختراع کند؟ صاحب کتاب گفته بود اشياء هم جان دارند. به رجب زاغي هم تلفن کرد. مظنهء دلار را پرسيد. رجب ميگفت: «از هزار تا يک ميليونش حاضر است. شما امر بفرماييد.»
عصر حسابي سرش شلوغ شد. مردم انگار ديوانه شده بودند. چندتايي دنبال قصري مسي آمده بودند.پلاستيکياش گران شده بود. فقط دو تا داشت که يکياش نقش گوزن داشت. دم غروب جعفرش آمد. ميگفت: «سر راهم گفتم سري بزنم.»
تا باز حرف زنها را پيش نکشد، ميرزا در و بيدر برايش حرف زد، و گفت که : «ما هم مير نوروزي داشتهايم. شايد شما هم همين را اختراع کردهايد.»
نشسته بود لبهء پلهء اول منبر جنسها، جاي خالي همان قصري مسي بينقش، دو بقچه هم حمايل گردنش کرده بود و حالا فقط نخ کيسههاش را يکييکي باز ميکرد، کف دستش ميريخت، با انگشت به هم ميزد و باز ميريخت توي کيسهاش و نخش را ميکشيد و به حلقهحلقههاي کمربندش ميآويخت. وقتي ميرزا مظنهء دلار را برايش گفت، جعفر سر بلند کرد: «خودتان گفتيد فايده ندارد.»
«البته، براي اينکه حتي يک دلارياش را جلو چراغ ميگيرند.»
«از من ميشنوند زير ميکروسکپ بگذارند.»
«يعني نميبينند؟»
«فقط شما چشم باطنبين داريد، ارباب.»
باز رفت سراغ کيسهء قراضههاش. انگار از اول شروع کرد. خير، خيال آمدن نداشت. ميرزا اسکناسها را دسته ميکرد، گفت: «تو نميآيي؟»
سر بلند کرد: «چرا حالا؟ من دل ديدنش را ندارم. کارشان که تمام شد ميرويم.»
«مگر تمام نشده؟»
پايين پريد و به طرف پستو رفت. دمش همچنان دور پايهء اين طرف حلقه بسته بود، گاهي هم سرش مثل مار سر کنده بر زمين ميخورد. شايد تا در درياي اندوه غرق نشود، لنگرش بود. ميرزا حتي ديگر نتوانست لبخند بزند. ميرفت خانهء صديقهاش. نبض خودش را هم گرفت. کاش اصلاً مريض ميشد و يک سر و يک کله حداقل يک ماهي ميافتاد. گفت: «جعفر، من رفتم.»
شنيد: «حالا يک دقيقه تشريف بياوريد.»
صدايش از لاي در نيمه باز ميآمد. ميرزا ناچار رفت. دم هم در کنارش ميلغزيد و ميرفت. نميترسيد. از اين بدتر که نميشد. گيرم ميبردندش، ببرند. از ميرزا ميشنيدند ميتوانستند سلول به سلول ببرندش و آنجا سوارش کنند. جعفرش روي قفسهء بالايي نشسته بود و گريه ميکرد و کيسهها را يکي يکي توي کاسهء چيني يا گلدان نقره، يا دوغخوري شيشهاي ميگذاشت. بقچهها هنوز حمايل گردنش بود. گفت: «شما نميترسيد، ارباب؟»
«از چي؟»
«خوب، بعضي آدمها براي اينکه پاک شوند، اعتراف ميکنند تا در اين دار دنيا بارشان سبک شود، اما بالاخره تن شماها که از آهن نيست.»
«حرفت را بزن.»
«ما گاهي ارباب، تا مخاطب خودش بفهمد، حرف را در پرده ميزنيم، يا اصلاً دور ميزنيم، چون به اصطلاح اهل علم ما اهل هوا عالم صغيريم، نسخهء عالم کبير، مثلاً همين منشي محکمه پدر من را درآورد تا فهميدم که ما هم داريم به تسخير آدمها ميرسيم. نسخهاش را هم به من داد.»
دو بقچه حمايل گردنش را باز کرد، يکي را روي قفسه جا داد و آن يکي را باز کرد و از توي آن چيزي درآورد، يک طبقه هم پايين آمد: «بفرماييد، اينها را هم براي نمونه به من داد.»
ميرزا عينکش را درآورد و به چشم گذاشت. چند تار مو بود: دو تا سياه و يکي سرخ و يکي سفيد. ميرزا گفت: «مال کوچولخانم که نيست؟»
«اختيار داريد، ارباب. ميبينيد که.»
«پس مال کيست؟»
«خودتان بايد حدس بزنيد.»
«نه، اصلاً ولش کن. گيرم که موي پاپ باشد، يا آن يکي را از ريش فيدل کاسترو کنده باشيد، اما آخر نگفتي کوچولخانم را چرا کشتيد؟»
«نکشتيم، ارباب. حيات ابد بهش داديم. درد هم نکشيد، چون به قول ادباي شما تن رها کرد تا پيراهن نخواهد. پس حالا هم هستش، ديگر هم نه پير ميشود و نه چراغ ميزند.»
ميرزا آمد بيرون. اصلاً ميدويد. صداي گريهء جعفرش را هم ميشنيد. در را کشيد پايين. اما مطمئن بود که قبل از او از در بيرون زده است. شايد هم بعد ميآمد. وقتي سوار ماشيناش شد، بيآنکه نگاه کند فهميد که يکي توي ماشين هست. جعفر سعر 114 بود. همان وسط صندلي عقب نشسته بود. گفت: «تا دير نشده بايد بجنبيم، ارباب. بابام ديوانه ميشود. ميترسم کاري دستمان بدهد.»
ميرزا پرسيد: «بقيه کجا هستند؟»
«ميآيند.»
ديلاق عجله داشت، اصرار ميکرد ميرزا ديگر پشت چراغ قرمز نماند، حتي گفت چطور ميانبر بزند. ميگفت: «در ولايت هوا از بس مرد کم است آنقدر زن هست که يک مرد ميتواند، اگر بخواهد ده تا زن بگيرد؛ اما بديش اين است که بايد در هم بردارد.»
مرتب هم خميازه ميکشيد. ميرزا گفت: «اگر روزي سه تا بهت بدهم، حاضري يک جاروي کوچولو براي من بياوري؟»
«شما جان بخواهيد، ارباب.»
«جدي گفتم.»
«ميدانم، اما خودتان که ميدانيد ما رشوه قبول نميکنيم.»
ميرزا داد زد: «من با تو تختهنرد بازي نميکنم.»
نزديک هم بود که بزند به يک دوچرخهسوار. ديلاق گفت: «چرا عصباني شديد؟ خوب، باشد، طاس ميريزيم.»
بالاخره هم رسيدند. ميرزا اول ماشينش را به گاراژ برد، بعد هم در را باز کرد و تعارف کرد تا ديلاق برود تو. ديلاق نگاه کرد و برگشت پشت پاي ميرزا پنهان شد، گفت: «حق داريد که بترسيد. هنوز هستند. اما ديگر دير شده، اگر قيد دو تا جريمه را زده بوديد، سر وقت ميرسيديم.»
«مگر چه کساني اينجا هستند؟»
«خودتان بالاخره ميبينيد.»
دوقلوها وسط لچکي اين طرف حوض نشسته بودند، با سرِ باز و روي برفها. فقط کمانابرو گريه ميکرد. ميرزا برگشت و به ديلاق گفت: «بيا تو، مادرت نيست.»
«اينها را که نميگفتم.»
نميآمد تو. ميگفت: «پدرم اگر بفهمد باز خوردهام عاقم ميکند.»
ميرزا ديگر محلش نگذاشت. دخترها روبهروي هم نشسته بودند و گلبرگهاي يک گل نرگس را به نوبت ميکندند و بر پشتهء کوچکي که ميان برفها بود ميريختند. ميرزا که نزديکتر رفت چادرهاي چيتشان را به سر کشيدند. اين بار با هم گريه کردند. ميرزا پرسيد: «مادرتان کجاست؟»
هر دو به دالان اشاره کردند. ميرزا باز برگشت. ميدويد. چطور نديده بود که پردهء جلو اندروني را بالا زده بودند و در هم باز بود؟ بوي نا دو اتاق تو در توي اندوني را برداشته بود. در رو به حياطخلوت هم باز بود. انگار باجي بود که دست به کمر گرفته بود و با دست ديگر آجرهاي قزاقي کف حياطخلوت را ميشست. نه، باجي نبود. مادر زنش بود. گفت: «حالا ميآيي؟ خوشا به غيرتت.»
ميرزا گفت: «اين قفل را چطور باز کرديد؟ من هم نميدانم که کليدش کجاست.»
«با يک ميخ.»
رگههاي عنابيرنگ در کاسهطور سيماني چاهک ميچرخيد. ميرزا گفت: «آخر چرا؟ آن زن بيچاره که گناهي نکرده بود.»
«پس چرا وقتي گفتم، نيامدي شهادت بدهي؟»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:21 PM |
رمان در ولایت هوا (20)
رمان در ولایت هوا (20)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل پنجم
ميرزا بايست، هر طور بود، جارويي يا حتي برسي از ديلاق ميبرد. صدايش زد و به آشپزخانه رفت. روي ميز آشپزخانه کنار آجيلخوري نشسته بود و با استکان خودش طاس ميريخت. جفت شش آورده بود. سه بادام هم کنار پايهء آجيلخوري گذاشته بود. ميرزا گفت: «سر يک جارو.»
«چه جارويي؟»
«خودت ميداني.»
«نه، در ولايت ما رسم اين است که درست بگوييم چه ميخواهيم تا بعد نتوانيم دبه بياييم. من، آهان، اين سه تا بادام را ميخواهم. اما به اين شرط که به بابام نگوييد، بخصوص حالا که عصباني است.»
باز جفت شش آورد، ميخنديد: «ميدانيد، ارباب، از امشب ديگر مجبور است با مادرم سر کند، شب و نصف شب هم نميتواند بهانه بياورد که دهانش بو ميدهد تا برود سراغ گردنبلورياش.»
باز هم جفت شش آورد. ميرزا پرسيد: «ببين جعفر، يعني واقعاً محکمه برايش تشکيل دادهايد؟»
«البته، ارباب. قانوني هم بود، حتي دو تا منشي هم فرستاده بودند تا اقوال زانيه را از الف تا ياء ثبت کنند.»
«تو چي، تو هم شهادت دادي؟»
«من که نديده بودم.»
«پس چطور محکوم شد؟»
«قاضيهاي ما خيلي کار کُشتهاند، بالاخره از زير زبان متهم ميکشند.»
«آخر چطور؟»
«با منقاش، ارباب.»
باز هم جفت شش آورد. ميرزا فقط نگاهش کرد. ديلاق سر به زير انداخته بود، ميلرزيد. ميرزا ديگر صبر ايوب پيدا کرده بود. اين يکي ديگر نميتوانست مدام دور بزند. بالاخره ديلاق سر بلند کرد. حبابي به لبهاي لرزانش چسبيده بود، گفت: «من خودم کشيدهام. يکي با يک منقاش کوچک نقره ميآيد و هي زير زبان متهم را ميکشد و هي ميپرسد،سؤال پشت سؤال. بعد که منقاشچي رفت، ناخنباشي ميآيد و هي ناخن ميزند و ميپرسد. يک ساعت، دو ساعت، صد ساعت، ميپرسند يا کابل ميزنند. من که با همان چند کابل اول گفتم.»
«اين که شهادت نيست.»
«چرا نيست، ارباب؟ بالاخره که ميگويد، اصل گفتن است. گردنبلوري هم حتماً به نيتش اعتراف کرده، گفته: "بله، دلم ميخواسته است." خواستن هم که معلوم است توانستن است. سفر اولش بوده، مثل همين لُپاناري خودمان. بالاخره ميترسم کاري دست خودش بدهد.»
باز هم ريخت. جفت شش آورد. به ميرزا نگاه کرد و حباب گوشهء لبش را ترکاند. ميرزا هم نشست پشت ميز، گفت: «ببينم تو اسم رمز آن يارو، همان حاکمتان، را ميداني؟»
ديلاق ميخنديد و مثل پدرش دست بر شکم ندارياش ميکشيد: «اي ارباب، نکند شما هم ميخواهيد مثل پدرم کلهگندهها را تسخير کنيد؟»
«واقعاً پدرت ميخواهد اين کار را بکند؟»
«ما مأذون نيستيم، اما خوب، خودم ديدم که چند تا مو از منشي محکمه گرفت.»
«مال کي بود؟»
«نفهميدم. اما چون منشي لاي موهاي خودش بافته بود فهميدم حتماً موي کلهگندههاي خاک است. اگر اشتباه نکنم از کوبا آمده بود. آنجا هم يکي گمانم دزدي کرده بود.»
باز ريخت و جفت شش آورد. خميازه کشيد، گفت: «خودتان که شاهديد، تمام مفاصل من دارند از هم درميروند. انگار تنم را سيمکشي کردهاند.»
ميرزا گفت: «ميخواهي بخواه، ميخواهي نخواه، من رمز همان برادر حاتم طايي را ميخواهم.»
«گيرم که برديد و احضارش کرديد، آنوقت تکليف ما چه ميشود؟»
«خوب، يکي ديگر را انتخاب کنيد.»
«رحم کنيد، ارباب. هيچکس شهرت او را ندارد که به اتفاق آراء انتخاب شود.»
«خوب، به اکثريت آراء باشد.»
«بعد دو دستگي ميافتد، حتي اگر يک رأي مخالف باشد. اين حاکم ما، ارباب، صد سال است که سابقه دارد. اولش، گردن آنها که ميگويند، يک پينهدوز عادي بوده، ماها هم هر هشت سال يکي را انتخاب ميکردهايم. اما همهاش اختلاف کلمه بود. بعد عقلاي ما به فکر افتادند که حتي اگر يک نفر مخالف باشد انتخابات باطل شود. چند سال حاکم نداشتيم، چون نامزدها هر چه هم خوب بودند، يا اختراع کرده بودند، فقط عدهء کمي ميشناختندشان، تا بختمان زد و اين پينهدوز پيداش شد و به اتفاق آراء انتخاب شد.»
باز جفت شش آورد. ميرزا گفت: «يعني رفت توي چاه زمزم زهرآب ريخت؟»
«نه، توي مادر چاه قنات. چنان هم مشهور شد که وقتي رأي گرفتند حتي يک برگه سفيد هم نديدند. مثلاً پدربزرگم ميگويد: "مأموران حوزه پرسيدند، به کي ميخواهي رأي بدهي؟ گفتم، نميدانم. آنها هم يک مشت اسم برايم خواندند. فقط اسم دو سه تا را شنيده بودم. يکيشان دوربين عکاسي اختراع کرده بود، يکي هم کتابي نوشته بود که همهء کلماتش سرهء سره بود. ملکالشعراي ما هم بود که تازگيها قصيدهاي بي نقطه گفته بود. اما تا اسم اين بابا را شنيدم، شناختم." انگشت زده بود جلو عکسش و بعد هم اسمش، از بس عکسش را ديده بود: در حال باز کردن کمربند؛ در موقع باز کردن دکمه؛ در لحظهء اهناهن گفتن، اسمش را هم که همه ميدانستند.»
«حالا چي؟»
«حالا که انتخابات نيست.»
«هر وقت انتخابات باشد.»
«اگر باشد، باز به اتفاق آراء رأي ميآورد، چون هر دم به ساعت يک کاري ميکند تا اسمش از زبانها نيفتد. همين امروز منشي دوم گفت، نقطهء وجود حکم کردهاند که در بيتالدخان هيچکس مأذون نيست به هالهء زنها يا پسربچهها نگاه کند. به هالهء زن خودشان بياشکال است.»
باز خميازه کشيد و ريخت و جفت شش آورد. ميرزا گفت: «سر همان جارو؟»
«چه جارويي؟»
«از همين جاروها که بشود باش اينجا را خوب جارو کرد.»
«نکند ميخواهيد ما را ...؟»
«تو کاريت نباشد.»
«فهميدم، ارباب. چشم.»
ميرزا چشم بست، جفت يک را در خزانهء پيشين مغز در نظر آورد، گفت: «هر کس کمتر آورد، برده است.»
صداي به هم خوردن طاسها را هم شنيد، و بعد شنيد که روي ميز افتادند. نگاه کرد: يکي نشسته بود. يک بود. و آن يکي داشت ميچرخيد. ديلاق يک بادام برداشت و دندان زد. ميرزا گفت: «هنوز نبردي.»
«ميبرم، ارباب.»
ميرزا چشم بست و شش را در همان خانهء پيشين احضار کرد و گوش داد، حتي زير لب هم گفت: «شش، شش، شش.»
وقتي نگاه کرد، دو نقطهء سياه ديد. ميرزا نفسي به راحتي کشيد. بلند شد، گفت: «من بعد ميريزم. تو اگر مطمئني بادامهايت را بردار.»
به نشيمن رفت. سردش بود. به طرف در رو به پنجدري رفت. صدايي ميآمد. گوش داد. غژ و غوژهايي شنيد. اما نفهميد چه کساني حرف ميزنند يا چه ميگويند.
به آشپزخانه برگشت و به ايوان رفت. صداي زنگ در ميآمد. نکند دامادش باشد؟ بهتر نبود محل نميگذاشت؟ اما کليد داشتند. طاهرهاش که داشت. باجي بود. نوهء پسرياش هم کنارش ايستاده بود و به يک دست سبزيخوردن داشت و به دست ديگر زير بال باجي را گرفته بود تا او بتواند، مثل حالا، نوک عصايش را روي دکمهء زنگ بگذارد و فشار بدهد. ميرزا را که ديد، گفت: «کجايي مرد؟ دستم افتاد.»
ميرزا گفت: «عجب! از اين طرفها؟ همين امروز خواستم زنگ بزنم.»
خنديد: «تو از اين غيرتها نداري.»
بعد بستهء سبزيخوردن را از نوهاش گرفت، گفت: «ساک من را بده و برو. ميرزا، کارم که تمام شد، ميرساندم.»
براي صلهء ارحام آمده بود، ميگفت: «ديشب خواب فرخلقا را ديدم. پشت به من کرده بود.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:23 PM |
رمان در ولایت هوا (21)
رمان در ولایت هوا (21)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل پنجم
انگار دنيا را به ميرزا داده بودند، نه آنطور که جعفرش داشت ميداد و حتماً ميخواست مو به مو و بعد سلول به سلول کلهگندهها را مسخر او کند. حتماً هم اگر افسارش را ول ميکرد، ميرفت فرمانده پيمان ناتو را يا خود حضرت پاپ را سلول به سلول برايش ميآورد تا بعد بيايند و سوار کنند. ميرزا باجي را برد توي نشيمن. ساکش را هم برد. باجي چادرش را برداشت. چه گيسي سفيد کرده بود. ميرزا محرم بود. باجي به مخده تکيه داد و گفت: «ديشب دلم شور ميزد.»
همهاش ميخواست بداند اين همه مدت ميرزا کجا بوده است. ميرزا قليان برايش چاق کرد و با هم نشستند به حرف زدن. ميرزا هر چه به اين طرف و آن طرف نگاه کرد از ولايت هوا کسي را نديد.
معلوم بود که باجي خيال ماندن دارد. پاک کردن سبزيخوردن را گذاشت براي صبح. همهاش هم از بچههاش گفت و نوههاش. يک دور تسبيح نوه داشت. اسم بعضيها يادش نبود. گفت: «خوب، ميرزا، من که ميبيني يک پايم لب گور است، امروز نه، فردا رفتنيام.»
حتي گفت که فرخلقا ميرزا را اول به خدا و بعد به او سپرده، گفت: «مرد، اين قدر بيوه توي دست و پا ريخته، يکيشان را بگير که وقتي چانه مياندازي آب تربت به حلقت بکند.»
ميرزا خنديد: «آخر، باجي، شما که بهتر از من ميدانيد، ما مردها هر چه پيرتر ميشويم، دلمان بيشتر براي جوان و جوانترهاش ميرود.»
«مردهشور دلتان را ببرد.»
بعد هم که دو تا پک قلاج زد، گفت: «فکر آنها را هم کردهاي؟»
«که چي؟»
«که جوان را تيري در پهلو به که پيري؟»
همان باجي بود، ميخنديد و بر زانوي ميرزا ميزد. با فرخلقاش از سر جدا بودند. توي همين خانه عقد خواهري بستند. حتي حمام توي آبيشان با هم بود. ميرزا گفت: «ببينم باجي، فرخلقا ديشب چي تنش بود؟»
«همان بلوز و دامن که خودم براش آوردم و از عزاي محمدتان درش آوردم.»
«يک روبان گل کرده هم به يخهاش بود؟»
«خوب يادت مانده!»
شام حاضري خوردند. بعد هم باجي چادر و چارقد سر کرد و جانماز و رحل و قرآن برداشت و رفت توي پنجدري. وقتي هم ميرزا جاش را برد و انداخت همانجا وسط اتاق، حتي سر بلند نکرد. هر شب يک جزو ميخواند و خيرات اسيران خاک ميکرد. ميرزا بعد از نماز مغرب و عشا يک استکان چاي کمرنگ برايش برد. عينکش را هم زده بود. باجي گفت: «حالا که ميروي در و بام را قفل کني، آن در دستشويي رو به دالان را باز کن.»
توي دالان بوي کافور ميآمد. در اندروني باز بود. ميرزا جرأت نکرد تو برود. در را بست و قفل بلژيکياش را فشار داد. به حياط که برگشت کورسوي شمعي را توي لچکي ديد. جعفرش بود،گفت: «کاش، ميرزا، مرا هم با خودش ميبرد. حالا کزا يکي مثل او ميتوانم پيدا کنم؟»
برف دور پشتهء کوچک بيشتر آب شده بود. جعفر روي يک کاسهء مسي دمرو کرده نشسته بود. ميرزا گفت: «حالا چرا اينجا نشستهاي؟»
«نترسيد ميرزا، کار عقب نميماند. حتماً آنزا تا حالا خبر شدهاند که من سه روز بايد براي هدايت تن مثالي کوچولخانم اينزا بنشينم.»
«مقصود من که اين نبود.»
«ممنون، ارباب، که به من مرخصي داديد.»
شمع ديگري هم از جيبش درآورد، گفت: «بگيريد، روشن کنيد. همهاش که نبايد به فکر مال دنيا بود.»
اگر باجي ميديد، چه ميگفت؟ گفت: «ببينم جعفر، ديگران هم اين نور شمع را ميبينند؟»
«البته که ميبينند. من از يک شيرينيفروشي گرفتم. آشناست.»
ميرزا هم نشست. شمع را روشن کرد و پايين پاي خاک فرو کرد، گفت: «حالا حتماً اينجاست؟»
«تنش بله، اما خودش رفته است به فلک اثير. براي همين بايد برايش شمع روشن کرد، تا هر چه زودتر برود به فلک قمر.»
«بعد؟»
«بعدش که معلوم است. ما مثل شما غربزده نشدهايم. افلاک ما سالم ماندهاند، چون وقتي تن مثالي گاليله اعتراف کرد که به کلفتش نظر سوء داشته است، ديگر هيچکس هوس نکرد منکر بديهيات شود. خيلي هم بهتر شد.»
سر و سينه راست کرد: «حالا ما، ارباب، همانطوريم که قبلاً بوديم. فقط مانده است اين چند تا چيز که داريم اختراعشان ميکنيم.»
ميرزا کاري به اين حرفها نداشت. اگر از او ميشنيدند، ميتوانستند تن مثالي مخترع همين العباسها را وادارند تا زناي با محارم کند. گفت: «ببينم جعفر، اين را ديگر چرا کشتيد؟»
جعفر چنان خنديد که شمعها خاموش شد. ميرزا صداي لرزش جامهاي پنجدري را هم شنيد. حتي شنيد که باجي صدايش ميکند. دست دراز کرد تا جلو دهان جعفرش را بگيرد؛ اما ديگر دير شده بود. چنگ جعفر بر دهانش بود و ميرزا را با چشم چپ نگاه ميکرد. ميرزا کبريتش را درآورد و شمعها را روشن کرد. حالا با چشم راست نگاهش ميکرد، گفت: «نترس، ارباب، من حواسم زمع زمع است، چون ميدانم چشمِ دلِ بازي روشن است. مطمئن است که ما هستيم، درست مثل اينکه ببيندمان.»
ميرزا گفت: «اينها به قول خودت اطناب ممل است. جواب من را بده.»
«نه، اشتباه کردي، ارباب، درست است که مطول خواندهاي، اما سالهاست که دوره نکردهاي، ما اين را تزاهلالعارف ميگوييم، به همان زيم زعفر.»
«يا تَخرخُر. جواب من چي شد؟»
جعفر سه بار سرفه کرد، دست هم بر گردي توپمانند شکمش ميکشيد: «بله، عرضم به خدمت ارباب خودم، اول که کوچولخانم بنده و يا گردنبلوري حضرتعالي زنده است. ما فقط تن عاريتياش را گرفتيم که اينزاست. دوماً به قول ما گفتني گناه با خطور به ذهن واقع ميشود، از باب مثال، که برادر حاتم ما هميشه ميزند، هر دو دست تخممرغدزد را بايد بريد تا ديگر دستي نداشته باشد که بعدها شتر بدزدد.»
کلاهش را برداشت. انگشت بر خط سفيد لبهء کلاهش کشيد: «ميبينيد ارباب، خود به خود دارد رفو ميشود.»
ميرزا بلند شد. برف به شکل همان بيضي که بود يک وجب هم بيشتر پس نشسته بود. گفت: «من حالا ديگر بايد بروم بخوابم.»
راه افتاد. باز مفاصلش درد ميکرد و کاسهء زانوي راستش لق ميخورد، اما غژ و غوژ همچنان ميآمد. هر چه دورتر ميشد، بلندتر و واضحتر ميشنيد: «خوب بخوابيد، ارباب. فکرش را هم نکنيد. زن براي من فت و فراوان است. حالا به هر مرد از چهار تا هم بيشتر ميرسد. تازه، کنيز هم به قول شما داريم اختراع ميکنيم. به قول برادر حاتم طايي ما، احکام را که نميشود معلق گذاشت. وقتي حد مباشرت با فيل هست، يکي بايد با فيل مباشرت کند. غصهء گردنبلوري را هم نخوريد، ميرسد، اگر شما هم همتي بدرقهء راهش کنيد، زودتر هم ميرسد، بعد من و شما آقاي اين ولايت ميشويم. ردخور هم ندارد. زايچهء شما با من يکي است.»
حتماً ميخواهد برساندش به فلک پنجم. يکييکي از پلههاي ايوان بالا ميرفت و ميشنيد: «مقدر همين بود، ارباب. الخير في ماوقع. به آنها هم همين را بگوييد.»
ميرزا از سر ايوان برگشت: «به کي بگويم؟»
جعفر به سمت دالان اشاره کرد و بعد به خاک جلو پايش اشاره کرد: «به همانها که اين بلا را بر سر شما آوردند.»
ميرزا داد زد: «من اين وسط چه کارهام؟»
«معلوم است، اگر شما چشمتان را درويش ميکرديد ...» باز به خط هنوز رفو نشدهء لبهء کلاهش اشاره کرد، «اين بلا سر کلاه من نميآمد. پس خودتان هم بايد تقاصش را پس بدهيد.»
ميرزا راه افتاد، بيشتر با خودش غر ميزد: «ديوانه شده.»
«فکر نکنيد که ميشود در رفت. حالا در ولايت شما هم حکم حکم برادر حاتم طايي ماست.»
ميرزا داد زد: «هر غلطي ميتوانيد بکنيد، من که ديگر خسته شدم.»
«خودتان خواستيد، ارباب. من که گفتم مثل ترک بام است.»
ميرزا باز داد زد: «از من ميشنويد، آنقدر بياييد که ديگر حتي نشود سوزن روي اين زمين انداخت.»
باز هم ميخواست بگويد، اما فهميد که باجي پشت سرش است. چطور نديده بود که توي درگاهي پنجدري ايستاده است؟ ميگفت: «چرا نصفشبي داد ميزني؟ مردم را بيدار کردي.»
ميرزا تا شمعها را ديگر نبيند، جلو باجي ايستاد، حتي دست دراز کرد و بازويش را گرفت و بردش توي نشيمن، همهاش هم ميگفت: «چيزي نيست. عادتم است. شب که ميشود ياد آن مرحومه ميافتم.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:25 PM |
رمان در ولایت هوا (22)
رمان در ولایت هوا (22)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل ششم
باجي دو روز ماند. صبح زود تلفن کرد به حاج اسماعيلش تا کوکب را هر طور هست خبر کنند. دست تنها نميتوانست. خودش هم از همان صبح سياه سحر شروع کرده بود. ميرزا وقتي بلند شد ديد نصف سبزيها را پاک کرده است. ميخواست براي ظهر ميرزا آش بار بگذارد. دست ميرزا را گرفت: «بله، تب داري.»
ميرزا را مجبور کرد برود بخوابد. ميگفت: «توي خواب هم همهاش حرف ميزدي.»
وقتي هم دستمال خيس را بر پيشاني ميرزا ميگذاشت غُر ميزد: «امان از دست شما مردها که وفا نداريد. شد که يک شب جمعه بروي سر قبر خواهر ناکام من؟»
تا ظهر هم همهاش ميرفت و ميآمد يا سر کوکب داد ميزد. بعد هم ميرفتند و ميآمدند. خانم بزرگ و دوقلوها هم ميآمدند و زير گوش ميرزا پچپچ ميکردند و باز ميرفتند. خانم بزرگ ميگفت: «يک کاري بکن، ميرزا.»
ميرزا ميناليد: «من چه کارهام؟»
لپاناري ميگفت: «حداقل بگو به سرمهدان دست نزند.»
يکبار حتي ديلاق آمد. استکان خودش را گرفته بود جلو چشم ميرزا. طاسها را نشانش ميداد، گفت: «حالا بريزيد.»
ميرزا گفت: «من که ميبيني جان بلند شدن ندارم.»
«ميدانم، اما آخر حرام است. نشئهاش به دلم نميچسبد.»
حتي پيشنهاد کرد که يک شمع بگذارند روي لبهء تخت و از همانجا که ميرزا خوابيده بود با بادام يا هر چه ميرزا بخواهد بهش بزنند. هر کس انداختش برده است. ميگفت: «اين يکي مستحب هم هست.»
ميرزا، گر چه دکترها منع کرده بودند، دمرو خوابيد، گفت: «نه، همان طاس خوب است. صبر کن تا خوب بشوم.»
عصباني شده بود: انگشتش را رو به دماغ ميرزا تکان ميداد. گفت: «فکر نکن با اين جادو و جنبلها ميتواني ما را دک کني. به قول بابام ما هميشه هستيم. هر چه هم اختراع بکنيد باز هستيم، همانطور که گرگ و ميش هست؛ يا لبهء تاريکي هست، يا بالاخره مرزي هست که مه شروع ميشود.»
صداي باجي هم ميآمد که به کوکب ميگفت: «جارو را بگذار براي آخر.»
يکبار هم سر تارعنکبوتهايي که کوکب نديده بود جر و منجر داشتند. بعد هم ميرزا ديگر نفهميد. فرخلقاش باز مثل ديشب همانجا جلو چشمش دراز کشيده بود و هي دهان بيدندانش را باز ميکرد و ميبست و نميتوانست حرف بزند. آب تربت هم که به حلقش کردند و بعد، همين باجي، يک قاشق روي زبانش گذاشت و يک کاسه آب هندوانه به خوردش داد، باز نتوانست. باجي گفت: «زبانت به خير بگردد، مرد. تو بگو حلالت کردم.»
ميرزا هم نتوانسته بود بگويد که دست خودش نبوده است که آنطور شده است، يا حتي بعد که نشمه ميبردند باغ امين. چي بود اسمش؟ حتي صورتش هم به ياد ميرزا نميآمد. اما هنوز هم به وقتش پوست سر ميرزا مور مور ميشد و ميفهميد که هنوز هم دارد به موهايش پنجه ميکشد و دو دانگ چينچين را ميخواند. بعدش را هم ميخواند و با اين يکي پاش ميزد تخت سينهء ايوب تا باز کفش پاشنه صنارياش را در نياورد تا هي تويش زهرماري بريزد و هي از سوراخ پنجهاش قطرهقطره بمکد و بعد مست شود و بيصاحبياش را نشان اين و آن بدهد و آخرش هم يک هُوار استفراغ کند.
باجي ميگفت: «اقلاً تو ازش حلاليت بطلب.»
ميرزا ميگفت: «حالا چه وقت اين حرفهاست. باجي؟ تلقينش را بگو، توي گوشش بگو. همينکه لب بجنباند، کافي است.»
آنوقت حالا، مثل ديشب، ميگويد: «ما پاک بوديم، ميرزا. فکر بد نکن. با هم به حمام ميرفتيم، درست. توي يک جا ميخوابيديم، درست. اما حتي به هم دست نميگذاشتيم.»
حمام نمره هم با هم ميرفتند، تا وقتي ميرزا اين خانه را از پدر گوربهگور شدهء همين باجي خريد و باجي اينها رفتند شميران و ميرزا فکر کرد ديگر جانش از دست قربان صدقه رفتنهاي اين دو تا راحت شد. اما باز سرش را ميزدند، اينجا بود؛ تهش را ميزدند، بودش. يک باديه تخمه ميگذاشتند جلوشان و هي تخمه بشکن و هي بگو. از همين لبش تا آن ران استخوانياش پشت به پشت، مثل دانههاي تسبيح، پوسته آويزان بود. ميرزا ميگفت: «شما دو تا مگر زندگي نداريد؟»
بالاخره دست به دامان ملا حسن شد تا بلکه قبل از ذکر مصيبت يک مسألهاي بگويد که به درد دنيا و آخرت زنها بخورد. طوري هم گفت که نفهمد. گفت: «آخر، ملا، ذکر جد من سيد ثواب دارد، اما آخر يک چيزي هم بگو که به درد زنها بخورد، از حيض و نفاس بگو، از حق زن به شوهر، يا حق مرد. از همين چيزها که بلدي مثل حکم زناي محصنه، لواط، مساحقه، چه ميدانم، هر چه خودت بلدي.»
بلد که نبود. بالاخره ميرزا رفت نسخهء کلکتهء شرايع را پيدا کرد تا بلکه يادش بيايد. خير، از عربي فقط همان ضَرَبَ زيدُ عمرواً را بلد بود. آخرش هم رسالهء فارسي برايش خريد و چوب الف را گذاشت درست همانجا که بايد. بالاخره يک شب جمعه که آمد به خانه ديد فرخلقاش مثل برج زهرمار نشسته است توي ايوان. پاپي که شد، فرخلقا گفت: «اين مردک همهاش از پايينتنهء زنها حرف ميزند. مگر حرف توي دنيا کم هست؟ من دختر چشم و گوش بسته توي خانه دارم.»
ديگر هم نگذاشت ملا پايش را به اين خانه بگذارد. بعد هم که ملا، خدا بيامرز، يکي دو سال ميآمد و هفتگياش را دم دکان ميگرفت و ميرفت. هر بار هم چيزي ميگفت: «ديدي، ميرزا؟ من زنها را بهتر از تو ميشناسم.»
يک روز هم گفت: «از من ميشنوي، پا روي دمشان نگذار.»
آخرش هم به زبان آورد که: «توقع زياد نبايد داشت. همينکه ديگي بار ميگذارند و اين شبهاي سرد زمستان رختخواب من و تو را گرم نگه ميدارند، پاي نامحرم را هم به جل و جاي آدم باز نميکنند، بايد کلاهمان را بيندازيم هوا. به من و تو چه که دو تا زن توي حمام با هم چه کار ميکنند، مساحقه ميکنند، بکنند؛ معانقه ميکنند، بکنند.»
ميرزا هم پاشنهء دهنش را کشيد و هر چه کلفت بود بار ملاي بيچاره، خاک براش خبر نبرد، کرد، که: «مردک، حرف دهنت را بفهم. من گفتم برو مسأله برايشان بگو که چيزفهم بشوند؛ نگفتم برو در جواز لواط با زن حلال و طيب هي نقل و حديث بيار، همه هم مرسل.»
همين شد ديگر. به شاگردش، همان تقي که بالاخره فهميد که دستش کج است، سپرد که اگر هم ملا ديد که ميرزا پشت همين پيشخان، حي و حاضر، نشسته است، باز بگويد: «ميرزا نيستش.»
آخر فرخلقاش هم يک شب گفت: «اگر به خاطر آن طور ديگرش اين سليطهها را ميبريد باغ امين، من هم حرفي ندارم.»
ميرزا خم شد و دو جاي آنجاش را بوسيد و بعد که رويش را پوشاند، گفت: «خجالت بکش، تو مادر بچههاي مني.»
ولکن که نبود، تا وقتي هم ميرزا قسم نخورد که ديگر پايش را به باغ امين نميگذارد، طاقباز نشد. بعد هم که ميرزا توبه کرد که لب به زهرماري نزند، و شد همين ميرزا که حالا بود و توي آب و عرق غلت ميخورد و باجي هي تکانش ميداد و ميگفت: «به مردهها چرا فحش ميدهي؟ بلند شو آشت را بخور.»
زير بالش را هم گرفت و تا دم دستشويي بردش. پرسيد: «کليد قفل آن در را کجا گذاشتهاي؟»
«نميدانم، بهخدا اگر يادم باشد.»
وقتي هم خواباندش و کهنهء خيس بر پيشانياش گذاشت، گفت: «اينها همهاش نتيجهء آن کينههاي شتري است، حلالش کن، مرد، و جان خودت را راحت کن.»
عصر هم دخترهاش آمده بودند. باجي فردا صبح گفت. گريه هم کرده بودند. صفا همين دکتر جوادي را بالاي سرش آورده بود. اين هم ياد ميرزا نيامد. فقط يادش بود که جعفرش آمد، زير بالش را گرفت و بردش. ميرزا ميدانست که جعفرش نميتواند. اين يکي به قد و قوارهء ميرزا بود و بيکلاه، با موهاي بافته و پيچيده پشت سر. عينک هم داشت و دو نخ قندش را پشت سر گره زده بود. گوش نداشت. ميرزا هم که پرسيد: «پس با چي ميشنوي، جعفر؟»
جعفرش گفته بود: «ما نميشنويم، ميرزا. لبخواني ميکنيم.»
حتي گفت: «تازه احتياجي بهشان نداريم. همهء گفتنيها را گفتهاند. ما فقط حرف ميزنيم.»
بعد هم ميرزا را بردند و نشاندند جلو همان که کلاه بوقي به سر داشت. ميرزا نفهميد چي شد يا حتي چي شنيد، فقط همين يادش بود که به سيصد و سي و سه ضربه بدره محکوم شد. همين جعفرش هم زد، از روي لمبرها تا زير مهرههاي گردن. کنار به کنار هم ميزد و پوست را قلفتي ميکند و باز دمش را دور دست ميچرخاند و شلال ميکرد و ميزد و خط به خط جلو ميرفت و ميرزا هي ميگفت، آخ، و هي ميخواست چنگ بزند و يک چيزي را توي هوا بگيرد و هي نميتوانست و باز خطي دراز و باريک اما خونين از پوستش ورقه ميشد و ميرزا ميگفت: «غلط کردم.»
بالاخره هم وقتي جعفرش برش گرداند، همانقدر فرصت کرد که بگويد: «آخر چرا سيصد و سي و سه ضربه؟»
جعفرش گفت: «حکم برادر حاتم طايي ماست.»
روز بعد فقط سينهاش خسخس ميکرد. نوههاش را هم بوسيد. صديقهاش گفت، محمدحسين ديشب تلفن کرده و حال و احوال پرسيده. با اينهمه ميرزا حالا حالاها خيال نداشت برود. اينهمه کار داشت. عصر بالاخره رفتند. ميرزا دست به لبهء تخت گرفت و بلند شد. چيزي به دوش انداخت. عينکش را گذاشت و بعد هم دست به ديوار آمد توي نشيمن، گفت: «باجي!»
صدايي نشنيد. رفت توي آشپزخانه و گفت: «باجي!»
صدايي نيامد. رفت توي ايوان و ديد که يک دسته از اهل هوا به صف دارند از پلهها ميآيند بالا. همه هم به قد و قوارهء جعفرش، اما کيسه به دوش و نفسزنان. باز گفت: «باجي!»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:26 PM |
رمان در ولایت هوا (23)
رمان در ولایت هوا (23)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل ششم
نبودش. از همان ايوان ديد که همهء برفهاي باغچه آب شده است. بوي خاک هم توي هوا بود. اما جعفرش همچنان روي همان کاسهء مسياش نشسته بود و با دو شمع خاموش. ميرزا به هر والزّارياتي بود رفت و رفت تا رسيد به لب باغچه و از آنجا هم رفت و لب حوض نشست. جعفر سر بر دو دست گذاشته بود. صداي ريزريز کروچ کردن هم ميآمد. ميرزا خم شد، عينکش را درست کرد و ديد که شانههاش هم تکان ميخورد؛ دو حباب هم، اين بار يکدست بنفش، کنار آنجايي که جاي خالي گوش چپش بود، معلق ايستاده بود. ميرزا بيشتر خم شد تا باريکهء دود را هم ببيند. بود و داشت از کنار لبش بيرون ميآمد. بيرون زد ومثل کرک گرهخوردهاي خم و راست شد و بالاخره رسيد به دو حباب و بالا بردشان. ميرزا بياختيار زمزمه کرد: «اگر غم را چو آتش دود بودي.»
بعدش ديگر يادش نيامد. بلند هم که خواند: «اگر غم را چو آتش دود بودي،» باز يادش نيامد.
جعفر سر بلند کرد: «البته که بايد شعر و بيت بخوانيد.»
هقهقش هم بلند و بلندتر شد، آنقدر بلند که دود باريکهء دلش لرزيد و لرزيد، تا بالاخره حبابها را ترکاند. ميرزا گفت: «به اين غروب قسم، همينطور يادم آمد.»
جعفر به پشت چنگ چشمهايش را پاک کرد، نيمخيز شد و دامن کليچهاش را تکاند، گفت: «خوب، تمام شد. ديگر رسيد. حالا بايد بلند بشوم بروم افطار کنم.»
ميرزا سر برگرداند. نه، خواب نميديد. يک تسبيح جعفر داشتند به اتاقهاي طرف نسرد ميرفتند. کيسههاي خالي را به دست گرفته بودند. جعفر گفت: «ببين ارباب، ته زيبهات بادام پيدا ميشود؟»
«فکر نکنم، اگر ميخواهي بروم برايت بياورم؟»
باز شاخهاي شکست. دستي بر آنجا که همين سه روز پيش گرد و قلمبه بود و در اين مواقع لمبر ميخورد، کشيد: «ساعت خواب، ارباب. مگر نديدي؟ اينهمه عمله روزي سه تا هم که خورده باشند چيزي ديگر نمانده.»
ميرزا برگشت. نديدشان. صداي گريهء باجي ميآمد. کوکب هم بود. چيزي ميگفت که ميرزا نميفهميد. بلند شد به طرف اتاقهاي نسرد راه افتاد. صداي غژ و غوژ ميآمد: «به قول ما گفتني، ارباب ارباب است. وقتي خرشان از پل ميگذرد، ديگر به فکر نوکرهاشان نيستند. ما سه روز است هي زان ميکنيم تا نگذاريم دست اين دمامهء زادو به اين کيسهها برسد، آن وقت شما عين خيالتان نيست.»
ميرزا ايستاد، اما سر برنگرداند، حتي دهان باز کرد تا حرفي بزند يا فريادي بکشد، وقتي ديد يکدفعه تاريک شد، فقط گفت: «لا اله الا الله!» شايد هم باز برق رفته بود. چراغ سر تير که روشن بود، گفت: «کجايي جعفر؟»
«همانزا، ارباب.»
همانجا را ديد. نبودش. گفت: «اينها را ديدي؟»
سايهاش را ديد. مينشست و بلند ميشد و گاهي هم به همانجا که زانوهاش بود، دست ميکشيد: «البته، ارباب. ماها همه همديگر را ميبينيم. مأذون نيستيم زادو و زنبل بکنيم، يا سر آن عرقچين طاس بريزيم.»
«آخر چه کار ميکنند؟»
«از خودتان بپرسيد. از وقتي اين دمامه آمده، روزگار ما سياه شده است. من هم که خودتان ميدانيد، سه روز بايست روزهء صمت و صيام ميگرفتم. اين زعفر سعر 114 هم که زان نداشت. حالا هم حتماً يکزا نشسته و چرت ميزند و با خودش گل و پوک ميکند.»
چرخ هم ميزد و مثلاً هنگ هنگ نفسنفس زدنش هم ميآمد. ميرزا هم اگر جان داشت بيست سي تا شنا ميرفت. جواني کجايي؟ تختهء شناش کجا بود؟ همين دمامه حتماً انداخته بيرون. صداي ترقهاي از جايي آمد. بعد هم يکي ديگر. اصلاً انگار داشتند هوايي ميزدند. جعفرش حالا مثل فرفره حول يک سم ميچرخيد. ديگر هن و هن ميکرد. بالاخره ايستاد، گفت: «بفرما، اين هم از ولايت شما. درست و حسابي شده است دارالکفر.»
ميرزا گفت: «صداي چي بود؟»
«از شما مؤمنين بايد پرسيد که به اين گبرها ميدان دادهايد.»
برق آمد. جعفرش با دو پاي گشاده هر بار دستي را به پشت پاي ديگر ميرساند. باز صداي ترقه آمد. جعفر ايستاد. دستي بر شکم صافش کشيد، نفسش را تو داد و حبس کرد و با يک چشم باز ميرزا را نگاه کرد. ميرزا خواسته بود چه بگويد که يادش نميآمد؟ آن چشم را بست و اين يکي را باز کرد و نفسش را بيرون داد: «راست گفتهاند، ميرزا، که بايد اندرون از طعام خالي داشت. من که از پَر هم سبکتر شدهام. حالا هم به چشم دل ميبينم که ارباب خودم بر تخت زرنگار شش گوش نشسته است به نشانهء شش زهت به زيم خودم؛ چهار بالش تکهدوزي هم چهار طرفش هست به نشانهء چهار ولايت اين عالم صغير. ماها هم داريم يک درشکه را به هفت کرهء بادي ميبنديم، به نشانهء هفت فلک. زنها هم، ريز و درشت، آزاد و کنيز، تا چشم کار ميکند منتظر نوبتشان ايستادهاند. آنوقت ارباب ميفرمايند ...»
ميرزا راه افتاد و غُر زد: «خواب ديدي، خير باشد. راست ميگويي برو يک بادام پيدا کن.»
اما همصدا با لولاهاي زنگزدهء دو چفت زانوش جعفرش غژ و غوژ ميکرد: «نميخري، نخر، اما حداقل اين دمامه را دست به سر کن. تو که گبر نيستي که خانهتکاني بکني؛ يا زبانم لال از روي آتش بپري و بگويي زردي من از تو، سرخي تو از من.»
باز صداي ترقه آمد. ميرزا صدا زد: «باجي!»
چراغ اتاقهاي نسرد روشن بود. از دو پله بالا رفت و به در زد. يک لنگهء در باز شد. کوکب بود، چارقد به سر با پيراهن بلند گلدار و شلوار دبيت مشکي. يک چوب بلند گردگيري هم به دستش بود. صداي گريهاي هم ميآمد. حالا ديگر فقفق ميکرد. ميرزا يااللهي گفت و رفت تو. همهء لباسهاي زنش را آن وسط کوه کرده بودند. صداي فقفق از آن اتاق ميآمد. باجي باز داشت براي ميرزا مايه ميآمد: «ميرزا که وفا ندارد. فرخلقا. حالا فکر و ذکرش شده گردن بلور زنهاي اين دور و زمانه.»
ميرزا به حرکت دست از کوکب پرسيد چه خبر است، يا حتي چه مرگيش است؟ کوکب شانه بالا انداخت و رفت تا حتماً تارعنکبوت آن گوشه را بگيرد. جعفري داشت تند تند بند کيسهها را به نوک دمش ميبست و از بالاي رف ميداد پايين و جعفرهاي پايين هم يکييکي ميگرفتند و به دوش ميانداختند و نفسنفسزنان، مثل مورچهسواري، دنبال هم ميآمدند تا بروند و حتماً جايي توي پنجدري يا شايد بالاي قفسهء کتابهاي محمدحسيناش پهلو به پهلو انبار کنند تا وقتي متخصصهاش بيايند و سوارشان کنند. باجي باز مايه آمد: «ميبيني، فرخلقا، چه بلايي سر اين سوزني ترمهء تو آورده؟ انگار خودش نشسته نخکشش کرده. آن وقت همهاش ياد آن ملاحسن گوربهگور شده ميافتد. حتي توي بحران تب ميخواهد زيرپاکشي کند که ما دو تا چرا درست يک روز حيض ميشديم و پاک ميشديم. آخر يکي نيست بهش بگويد، به تو چه مرد؟ تو برو به همان باغ امين. لايق تو همان پريبلنده است.»
ميرزا باز گفت: «يا الله.»
باجي گفت: «وفا ندارند، فرخلقا. تو هم بيوفا بودي. چرا رفتي و من را توي اين دار دنيا تنها گذاشتي؟»
باز هم فقفق کرد. با سر باز و گيسوي پريشان سفيد نشسته بود زمين. لباسها را يکييکي از جلوش برميداشت، بالا ميگرفت، جلو چراغ. بعد يک فصل رويش فق ميزد تا بالاخره تا کند و نفتالين لايش بگذارد و بچيند اين طرفش. ميرزا گفت: «هنوز که گرفتاري، باجي؟»
باجي سر از دامن فرخلقاش برداشت: «دلم گرفته، ميرزا.»
«پس اين حرفها چيست جلو اين کوکب ميزني تا برود بنشيند از سير تا پياز شما دو تا را براي همه تعريف کند.»
«تعريف بکند. ما که کار ناشرع نميکرديم.»
حالا ديگر رسيده بود به لباسهاي خواب. اين يکي ساتن آبي بيآستين بود. چه وقت پوشيده بود که ميرزا يادش نميآمد؟ باجي گفت: «ميبيني، ميرزا؟ دستهاي بلور بارفتنش را ميکرده توي اينها، پستانهاي کوچکش هم اينجا بوده، مثل دو تا ليمو. آن وقت تو ميرفتي ...»
ميرزا گفت: «مفت چنگ تو، باجي.»
برگشت، دست هم به چهارچوب در گرفت تا نيفتد. کوکب از نردبان بالا رفته بود و به طاقچه و رفها کهنه خيس ميکشيد. جعفرهاش نبودند. دوقلوها يک جايي همين دور و برها بودند. صداي گريهشان ميآمد. ميرزا گفت: «پولت را ميگذارم روي ميز آشپزخانه، وقتي خواستي بروي، بردار.»
آمد بيرون، توي درگاهي ايستاد. چه هوايي بود! سرد بود، اما نميگزيد. کلاه کرکي منگولهدار سرش بود. کي سرش گذاشته بود؟ صداي باجي ميآمد: «ميبيني، فرخلقا؟ يک زخم زبان اين نامرد بيشتر درد ميآورد تا صد ضربه که آدم به حکم حاکم بخورد.»
ميرزا باز دست به ديوار، حتي نردهء پلهها، به آشپزخانه رفت. يک چنگه پول براي کوکب گذاشت، بعد هم برگشت به ايوان، عصا به دست، و همانطور رفت تا رسيد به دالان و از آنجا هم خودش را کشاند به جلو در و در را باز کرد و بر سکوي خانه نشست. ديلاقش بر سکوي روبهرو نشسته بود. باز صداي پيشتاب آمد. بچههاي کوچه داشتند ميخ و سيخ به زمين ميزدند. ديلاق يک بادام نصفه نشان ميرزا داد: «حرام است، ميرزا؛ نميتوانم بخورم. اقلاً بيا گل و پوک بکنيم.»
هر دو کف چنگ پر از چين و حتي مويش را نشان داد. بادام نصفه را چنگ به چنگ ميکرد. بالاخره دو دستش را آورد جلو، تا اينجا که ميرزا نشسته بود. ميرزا گفت: «من راضيم، بخور؛ اما بازيمان سر جايش هست. وقتي حالم خوب شد، ميخواهم يک جفت يک برايت بياورم.»
«خانهتکاني که کردند؟»
«نه، زودتر.»
«پس نميخواهي نقطهء عالم امکان بشوي؟ حيف شد. حاکم ما، ارباب، از شما خيلي خوشش آمده، ميگويد، تا باشد يک چنين آدمي بايد حاکم بشود. با يک لقمه غذا سير ميشود، لباسهاش هم همينهاست که ميپوشد. هر شب هم که يک کنيز بخواهد، سر سال ميشود سيصد و سي و سه تا. سي و دو يا سي و سه روز بقيه را هم خودش ميخواهد کف نفس بکند.»
ميرزا گفت: «ميگذاري يک دقيقه راحت بنشينم، يا نه؟»
«شما دستور بفرماييد، ارباب؛ اما آخر من که ميدانيد، نميتوانم. تمام مفصلهام دارند از هم درميروند، انگار پيهام را دارند ميکشند.»
به رانش اشاره کرد: «اينجا هم هي ميگيرد و ول ميکند.»
بعد هم دست کرد زير قباش و يک کيسه بيرون آورد و سکهاي را توي چنگش خالي کرد: «بفرماييد، با اين کتيبه و کله ميکنيم.»
ربعي بود. بر سر شست نداريش گذاشت و بالا انداخت. سکه چرخيد و پايين آمد. اول چرخيد. جعفر گفت: «ياالله، ميرزا، کله يا کتيبه؟»
سکه بالاخره راست ايستاد، اما هنوز لنگر داشت. ميخوابيد و باز بلند ميشد و اين بار به اين طرف خم شد. جعفر گفت: «زود باش، ميرزا.»
ميرزا به سکه نگاه کرد. نميدانست کدام طرف کله است، اما اگر به اين طرف ميخواست خمش کند، خم ميشد. به آن طرف هم شد. ميرزا بلند شد. دستهکليدش را درآورد. به در نيمهباز هم نگاه کرد، اما باز دستهکليد را توي جيبش گذاشت، گفت: «نه جانم، حالا نه. هر وقت توانستم حسابي تمرکز بکنم، خبرت ميکنم. تو هم آن نصفه را بخور تا نگويي خمار بودم.»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:28 PM |
رمان در ولایت هوا (24)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل ششم
تا سر خيابان از کنار کوچه و دست به ديوار رفت. آتش هم روشن کرده بودند. مگر چندشنبه بود؟ چرا ديگر قوطي کمپوت توي آتش ميانداختند؟ چه صدايي هم ميکرد! فقط چند کيلو بادام خريد و يک روسري گرتي براي باجي. وقتي به در خانهاش رسيد، ديلاق را نديد. در هم بسته بود، اصلاً قفل بود. در را باز کرد. باجي هم داشت. فرخلقا هميشه سه تا کليد درست ميکرد. رفته بودند. چنگهء پولهاش هم بود. يک بشقاب کوفته برنجي با يک مشت سبزيخوردن و دو تا نان سوخاري هم شامش بود. يک تکه کاغذ روزنامه به ديوار سنجاق شده بود که گوشهاش به خط شکسته نوشته بودند: «پولهات را ببر خرج همان گردنبلوريهات بکن که از شب تا صبح قربان صدقهشان ميروي.»
خط باجي بود. باز خدايي بود که دستش نميلرزيد، اگر نه خود باجي هم نميتوانست بخواند. آخرش هم به جاي امضاء يک چيزي نوشته بود و خط زده بود، انگار نوشته باشند: مرتيکه.
ميرزا کوفتهها را خالي خورد، با چند پر سبزي، ريحان و تره. دندان تُربچهخوري که نداشت. جعفر هم آمد و به دنبالش آنهمه جعفر با شکمهاي برآمده و گرد، کلاه صدارتي بر سر. بادامهاشان را ميگرفتند و ميرفتند. بعد هم خانمبزرگ آمد. چادر و روبندهاش را برداشت.
سر و صورتش خاک خالي بود. پيراهن آستين کوتاه پوشيده بود، اما يک چيزي مثل شال روي شکمش بسته بود. گفت: «ميبيني ميرزا، ما از دست اين مردهاي چشمچران چه ميکشيم؟ از پشت چادر هم انگار آدم را لخت ميبينند. خدا بيامرزد برادر حاتم طايي ما را که حکم کرده به ميان اينجاهامان يک چيزي ببنديم.»
به سينه و کفلش هم زد تا ميرزا درست بداند آنجاهاش کجاست. بعد هم يک کاسه دمرو کرد و رويش نشست. ميرزا يک مشت بادام ريخت توي دامنش تا لشکرش را بادام بدهد. همه هم چادر و چاقچور و روبنده داشتند، ذوزنقههايي سر دار و پا دار که خط شانه ضلع کوچکترشان باشد. اما تا خانمبزرگ دست ميکرد تا باز يک بادام قلمي پيدا کند، توي دلشان را باز ميکردند و ميرزا ميديد که آن زير و زير آن شال يا بقچهء چند دور پيچيده ميان آنجاهاشان همه پيراهنخواب آبي تننما پوشيدهاند و سينهريزهاشان را انداختهاند روي دو تا ليموشان که قد ليموي عماني بودند.
نماز هم خواندند. جعفرش مکبّر شد. بعد رفتند، جز جعفرش که بارش را براي فردا ميبست. گفت، کاش ميرزا يک شهادتنامه مينوشت که گردنبلوري را از راه به در کرده تا جعفر بتواند يک کنيز بخرد.
ميرزا گفت: «مگر ور نيفتاده؟»
«ساعت خواب، ارباب! مگر من نگفتم داريم؟ ما مثل شما احکاممان را سانسور نميکنيم.»
ميرزا گفت: «کي سانسور کرده، مرد؟ چرا تو هم حرف اين اسماعيل را ميزني؟»
«خودم ديدم، ارباب، در همهء رسائل و شرايع تازه چاپ هرزا حرف غلام و کنيز است سه نقطه بود. مگر بد است؟ حکم عقل هم همين است. آدم يک ناني بهشان ميدهد. ميشود نوبتشان را هم رعايت نکرد. وقتي هم پير شدند بقچهشان را ميگذاريم زير بغلشان و ميگوييم به امان خدا. عزل هم ميشود کرد تا کور و کچلها زياد نشوند. ديگر چه ميخواهيم؟ برادر حاتم طاييمان فرموده است ...»
ميرزا گفت: «ببينم جعفر، راستي راستي کنيز داريد؟»
«گفتم که ارباب. برادر حاتم طاييمان فرموده است به صلاح است. دليلش را هم گفتم. شما هم ميتوانيد. چرا بايد سانسور کنيد که امثال اسماعيل حرف برايتان درآورند؟ مثل همين احکام عقد موقت، صيغه و متعه که الحمدلله زاري کرديد و فحشا هم ديگر نداريد.»
ميرزا ميرفت و ميآمد، دست به دست ميماليد. خوب، بودند، اما همهشان بيوه بودند. به مزاج ميرزا نميساختند. هر چه سنش بالاتر ميرفت بچهسالترهاش را ميپسنديد. به جعفرش که نميتوانست بگويد، بعدها شايد. حالا ديگر جعفرش دور برداشته بود و ميفرمود: «ما هم همين مشکلات امروز شما را داشتيم. تعداد مردهامان ـ حالا خودمانيم ـ بيشتر از زنها بود، سه به يک. تا يک زن از کنار گلهء مردها رد ميشد، همه با هم شافتک ميزدند. تا حکم شد که هر چه آلت تزاوز به حريم يا حلال ديگري باشد، ببرند. بريديم، با ساطور قصابي يا کارد زراحي يا حتي ارهء برقي. فيالمثل اگر مردي سر و گوشش ميزنبيد با ساطور ميبريديم؛ يا اگر کسي زباندرازي ميکرد، زبانش را کوتاه ميکرديم. به حکم سر سرخ سر سياه را ميدهد بر باد خيلي از سرها را گيوتين بريد. اين را خيلي وقت است که اختراع کردهايم. اختراع مفيدي است. با طناب البته ارزانتر ميشود. با چند زرعش ميشود کار ميليونها گلوله را کرد. بعد ديديم اي داد و بيداد، اينهمه زن روي دستمان مانده است. بعضيهاشان هم در پسله ميگفتند ما هم بادام ميخورديم. خوب، عقل حکم ميکرد که احکام را نبايد سانسور کرد. خانم کوچول را من همان وقت گرفتم. شوهرش ديگر به درد شوهري نميخورد، قدش يک هوا کوچکتر شده بود. به رضا و رغبت هم دادند، از بس زن بيباعث و باني توي دست و پا ريخته بود. خودم وقتي خواستگاري ميرفتم هر چه بيوه و دختر داشتند به صف مينشاندند.»
ميرزا از دهانش در رفت: «وَطْيِ با غلام چي؟»
«شوخي نداريم، ارباب.»
«جدي پرسيدم.»
«خوب، پيش ميآيد.»
«با ماچه الاغ و شتر و مرغ و خروس چي؟»
چند شاخه با هم شکست، بالاخره از لابهلاي آنهمه خردهشيشه به سمع ميرزا رسيد که: «در ولايت ما همهء احکام مو به مو ازرا ميشوند.»
بعد هم يک کاغذ آبي آورد با نقش و نگار شمع و گل و پروانه دورش. بوي گلاب ميداد. قلم آلماني ميرزا را ديلاق آورد با مرکب مشکي. چطور پيدا کرده بود؟ گفت: «حيف نيست، ارباب، که شما خط به آن پختگي را با اين خودکارها خراب کنيد؟»
جعفر خودش گفت: «ما خودنويس اختراع نميکنيم، قرتي بازي است.»
باز هم رفت روي ماشين رختشويي نشست و ديلاق هم اين طرف، ميان ظرفهاي شسته و شيشهء آبليمو، دو کندهزانو، نشسته بود و همانجا جلو دو زانوش کله و کتيبه ميکرد. ميرزا در دوات را باز کرد. قلم را به دست گرفت. خوشدست بود. نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم. من ميرزا يدالله درب کوشکي ولد مرحوم مغفور ميرزا محمود شهادت ميدهم که ...»
ديگر ننوشت. جعفرش گفت: «بلند شو برو توي کوچه. اينجا سر و صدا نکن.»
ديگر نريخت، اما همان سکه را شايد با فن اشراف بر ظواهر ـ به سياق اشراف بر خواطر قدما ـ ميچرخاند، همانطور که مثلاً مياندارها در گود زورخانه ميچرخند. گاهي هم خم و راستش ميکرد. جعفرش هم هي حرف زد و حرف زد که وقتي ميرزا با دو دست شقيقههاش را گرفت فهميد که کلهاش لحظه به لحظه دارد باد ميکند. جعفرش بالاخره گفت: «برادر حاتم طايي ما حالا آنقدر مشهور شده است که به برادرش ميگوييم برادر برادر حاتم طايي.»
يکبند هم اين پا را سه بار محکم و آن يکي را فقط يکبار اما آهسته بر بدنهء ماشين رختشويي ميزد، ميگفت: «چه بهتر که در اين دار دنيا تعزير بشويم تا بميريم و تن مثاليمان اينجا زير ملک فلک قمر بماند و نتواند به روحانيات برسد.»
همينطورها شد که ميرزا مثل سحرشدهها همهء خواطر شيطاني را نوشت و نوشت و حتي نوشت که حالا احساس ميکند که سبک شده است و از فرخلقاش حلاليت ميطلبد و التماس دعا دارد.
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:30 PM |
رمان در ولایت هوا (25)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل هفتم
شب از سر شب تا نصفههاي شب ميرزا، مثل همين واسطههاي احضار روح، يکبند مينوشت. حتي وقتي بيدار شد و چراغ را روشن کرد، ديد دست راستش دارد روي لحاف مينويسد. با دست چپ هم که مچ دست راستش را گرفت، نتوانست نگهش دارد. بعد که ديد فايده ندارد گذاشت تا دستش هر غلطي ميخواهد بکند. فقط يکبار گفت: «جعفر!»
جوابي نيامد. حتماً باز رفته بودند تا کيسهکيسه ظواهر اين دنياي دون را بياورند و هي اينجا و آنجا تلنبار کنند تا به وقتش متخصصهاش بيايند و باديه و لنگ و کتاب و حتي اسکناس و سکه و ـ خدا را چه ديدهاي؟ ـ بنز صفر کيلومتر براي ميرزا سوار کنند.
باز خوابيد. صبح از درد مچ دستش بيدار شد. ديگر نميتوانست بنويسد. انگشت شست و اشارهاش از فرط نوشتن القايي باد کرده بود. خوبياش اين بود که اقرار کتبي مناط اعتبار نبود. نمازش قضا شده بود. صبحانهاش را خورد. باز صداي ترقه آمد. واقعاً که قباحت داشت. هر طور بود ليف و صابون هم زد. تنش چه چرکي داشت. بعد هم نشست روبهروي بخاري تا خوب خشک شد. صداي دوقلوها از اتاق خواب ميآمد. سر سرمهدان دعواشان شده بود. آنجا که نميتوانست لباس عوض کند. بالاخره خانم بزرگ آمد و بردشان. لشکر زنهاش هم داشتند ميرفتند. يکييکي از کنار ميرزا رد ميشدند و ميگفتند: «عافيت باشد.»
چراغ هم ميزدند. پيراهن چيت آستينبلند تنشان بود و شال يا بقچههاشان را بر ميان بسته بودند، جز يکي که آبستن بود و هر دو نوک فندقهاش رگ کرده بود.
ميرزا رفت لباس پوشيد. همهء لباسهاي زير و روش بوي هل و گلاب ميداد. انگار که فرخلقاش زنده بود. چرا ديگر باجي را رنجانده بود؟ سرش را هم باز خشک کرد. کلاهش را ماهوتپاککن کشيد و به سر گذاشت و رفت به حياط و از آنجا هم به انباري زغال ويرشن پشت اتاق محمدحسين که فرخلقاش گاراژ کرده بود. جعفرش توي ماشين نشسته بود. يک نايلون هم دستش بود.ميرزا سر راه پياده شد تا از همان کتابفروشي آشنا کاغذ روغني بگيرد، سيصد و سي و سه کاغذ به قطع سي در يازده. کم که نبود. جعفر ميگفت: «خودش با دلار آزاد وارد ميکند.»
توصيه هم کرد که اگر ميرزا ميخواهد به سلطنت دنيا برسد به زنهاي بيوهء پير هم برسد که ثوابش از مباشرت با صد تا گردنبلوري هم بيشتر است. بعد هم همهاش به هر چه آتشپرست است تف و لعنت فرستاد. به سر فردوسي نرسيده پياده شد. بقيهاش را پياده ميرفت. قول هم گرفت که ميرزا سر دوازده دم همان استخر بيايد. گفت: «مزاحم شما نميشويم، زنهامان بلدند.»
ميرزا هنوز پارک نکرده بود که معصومه، مادر رستم، ديدش. دو تا زن چادر مشکي بهسر هم دو طرفش و بر پاشنهء جلو در نشسته بودند. ديگر دير شده بود. ميرزا هنوز پياده نشده بود که دورهاش کردند. نفهميد چطور در را باز کرد. خدايي بود که هنوز کسي در دکانش را باز نکرده بود. معصومه ميگفت: «شما دستتان شفاست. آقامان نميدانيد چي شده. ديگر صبح و شب ...»
بعد هم خنديد و توي دلش را باز کرد. آن دو تا چادرشان را تنگ و تير گرفته بودند. انگار که ريگ زير زبانشان باشد جويدهجويده التماس ميکردند. بختشان را باز کرد. ميرزا حتي نديد که چه شکلياند. هزار بيشهاش باز بود و قلم ني را برداشت و توي دوات زد و رمز را نوشت. اولي را به سعر 112 ختم کرد و دومي را به سعر 113. دستش ميلرزيد. هر حرف يا رقم را هم که خواست بنويسد زيرچشمي نگاه ميکرد که روي هم نيفتد. نيازهاشان را هم گرفت و انداخت توي دخل. رويشان را هم ديد. چه بزکي کرده بودند! يکي چهل و يکي شايد چهلوپنج ساله بود. خدا خودش به خير بگذراند.
تا ظهر هم سرش شلوغ بود. حاجي کرباسيون هم آمد. طاقههاي پارچههاش توي انبار نخکش شده بودند. ميگفت: «اين بلوک شرق همينطورند. هر چه بنجل دارند به ما قالب ميکنند، دستمان هم به هيچ عرب و عجمي بند نيست.»
ميخواست برود دُبي و از آنجا هم به مانيل سري بزند، ميگفت: «جان ميرزا توي هتلهاش سرويسي به آدم ميدهند که شب عروسي زن آدم نميدهد.»
ميرزا گفت: «چرا دو تا کنيز نميخري، بياوري اينجا؟»
حاجي به ريش توپياش دست کشيد: «اي گفتي. اما کجا ببرمشان که مادر بچهها نفهمد؟ خودت که ديدهاي از وقتي اين اکبيري را آوردهام تا به زنهاي مُحَجبّه چيز بفروشد، روزم را شب تار کردهاند.»
يک شب پسرها و زن ارنعوتش حاجي را حسابي مشتمال داده بودند که با سر باندپيچي شده نصفهشب آمد خانهء ميرزا، همهاش هم تا صبح ميگفت: «پسرها ديگر چرا؟ صيغه که به نفع ما مردهاست.»
ميرزا چند تا گليم خريد. هي هم فروخت، و اين ظواهر قديمي هي از اين خانه به آن خانه ميرفتند، دور ميزدند و اين وسط چيزي ته جيب ميرزا ميماند. اسماعيل و صفا هم تلفن کردند. حال و احوال پرسيدند. صفا حتي نتوانست تعجبش را پنهان کند، گفت: «چطور به اين زودي آمدهايد در دکان؟»
«پس ميخواستي چه کار کنم؟»
امشب را ميرفت خانهء طاهرهاش، فردا هم خانهء صديقه. براي نوههاش چيزي ميخريد. همين که سه دسته جعبهء ماژيک ميخريد، خيلي بود. پول که پارو نميکرد. يکدفعه هم يادش آمد. انگار که جعفرش با القاء خواطر يا همين تلهپاتي که حالاييها ميگويند به صرافتش انداخت. زن و مردي دنبال يک تاپو گلي براي بچهشان ميگشتند. گفت: «هفتهء ديگر برايتان پيدا ميکنم.»
تاپو گلي کجا بود؟ شايد جعفر ميتوانست اختراع کند، از بس روروک گران شده است. رحم که ندارند. ناهار خورده و نخورده خودش را رساند. اما ديگر دير شده بود. تمام استخر از اينجا که او نفسزنان رسيده بود تا سايهء درختها و حتي پشت فوارهء آنطرف، صف قايق کاغذي بود. مردها جلو ميرفتند و با فاصله زنها. چيزي هم ميخواندند، يا دم ميگرفتند، اول مردها و بعد زنها. ميرزا نتوانست بشمارد، اما مطمئن بود سيصد و سي و دو قايق است، و جعفرش هنوز نرفته است. ديدش. بر لبهء آخرين پله نشسته بود و به ته يک قايق زبان ميزد. ميرزا گفت: «جعفر!»
نشنيد. از پلهها پايين رفت. صداي کف زدن هم شنيد. از آن طرف استخر بود. ده بيست بچهء قد و نيمقد بودند. يکيشان هم دست تکان ميداد. ميرزا اول خم شد و نگاه کرد، بعد نشست کنار جعفرش. از شکم تو رفتهاش فهميده بود که خودش است. گفت: «چي شده، جعفر؟»
جعفر نگاهش کرد: «ميبيني ارباب؟ کاغذهاشان هم مو دارد.»
جلو آفتاب گرفت تا ميرزا درز کاغذ روسي را از اين سر تا آن سر قايق ببيند. ميرزا گفت: «هوا که خيلي سرد نيست.»
جعفرش اول کاغذ اقرارنامهء ميرزا را از جيب پيراهنش درآورد و بعد گذاشت تا ميرزا کمکش کند لباس بکند و مثل بقچه توي کليچهاش ببندد و به پشت گردنش گره بزند. خودش هم دمش را مثل شال دور کمرش گره زد، دو انگشت در آب زد و به آنجاها زد که اگر گوشي داشت سوراخ هم بود. بعد هم اقرارنامه به دستي و دستي حايل پشت، گفت: «چشمهات را درويش کن، ميرزا.»
ميرزا آنقدر چشم بست تا مطمئن شد که دور شده است. بعد که چشم باز کرد ديد که کاغذ آبي و کلاه صدارتي دارند ميرسند به دو قايق آخر و بعد همينطور هي اقرارنامه دست به دست شد و هي اين قايق و آن قايق لنگر خوردند و رفتند تا رسيدند به فوارهها، و باز ميرزا ماند. بچهها آن طرف استخر هنوز کف ميزدند و يکيشان حالا گريه ميکرد. ميرزا به جاي چرت بعد از ظهر رفت سراغ استاد رضا تا سرش را اصلاح کند و ريشش را باز بتراشد و هي ور بزند. براي طاهرهاش هم يک روسري بي نقش و نگار خريد. چه معني داشت که حتي قر به کمر روسري ميگذارند؟ استاد رضا هم که سرش را برده بود و حالا اين سري که براي ميرزا مانده بود هوايي به سر داشت که خدا را هم بنده نبود. عصر همان گليم را سر و سر فروخت. اما يک تابلو کاهگلي را به پنجهزار و پانصد و پنج تومان فروخت. پنج تومان آخرش را براي دفع چشمزخم سر راه داد به يک کولي که سر چهار راه براي رانندهها اسفند دود ميکرد. هر دو تا نوهاش املاء مينوشتند و طاهرهاش يک جمله به اين و يک جمله به آن ميگفت و گاهي هم ميرفت به غذاش سر ميزد؛ يا به صفاش تلفن ميکرد که سر راه گوجه پيدا کند و يک کيلو هم سيبزميني به هر قيمتي که هست. ميرزا سر رکعت سوم نماز عشاء شک کرد و بنا را بر دو گذاشت. باز بعد از سر برداشتن از سجدهء دوم رکعت سوم شک کرد. اين بار بنا را بر سه گذاشت، اما باز که بعد از سربرداشتن از سجدهء دوم ميان دو و چهار شک کرد بنا را بر چهار گذاشت و نماز را تمام کرد. اما وقتي خواست دو رکعت احتياط ايستاده بخواند باز بعد از قنوت دوم ميان يک و دو شک کرد، نشست و گريه کرد، سر بر مهر گذاشت و سه بار گفت استغفرالله، اما بعد گفت: «خدايا، اين تکليف را از من بردار. ميبيني که نميتوانم.»
درويش خاکساري نشده بود که فکر کند که ديگر آب کر است و هيچ آلودگي نميتواند نجسش کند يا ملامتي نبود که فکر کند با اين اشراف به خواطر که داشت ديگر همهء تکاليف از گردنش ساقط است.
طاهرهاش انگار ديده بود که رفت قليان را براي ميرزا چاق کرد. بچهها هم آمدند و با عصاي ميرزا به نوبت اداي باجي را درآوردند. ماژيک حتماً خيلي داشتند که طاهرهاش ماژيکها را برد گذاشت توي کمد اتاق مهمانخانه. بالاخره هم صفا آمد. فقط چند دانه گوجه پيدا کرده بود. سيبزميني را هم کيلويي خداتومان خريده بود. حساب ميکرد که يک برشش چقدر ميشود. ميرزا همهاش گفت: «درست ميشود، پسرم. صبر داشته باش.»
بالاخره صفا گفت: «آخر چه طوري؟»
ميرزا از دهنش پريد: «ميآيند، جانم. همين روزهاست که بيايند.»
که صفا دهنش را باز کرد و هر چه فحش بود نثار آنها کرد که قرار بود بيايند و سيبزميني بشود کيلويي يک تومان و يک چتول عرق با دو سيخ کباب و يک ظرف پر لوبيا ده تومان. ميگفت: «گه زيادي ميخورند، پدر.»
ميرزا باز نفهميد که چطور شد که گفت: «آنها را نميگويم.»
«پس کي، بابا؟»
ميرزا خنديد: «مأذون نيستم.»
و تا حرف توي حرف بياورد، گفت: «برو آن تختهنرد داغانت را بياور، ببينم ياد گرفتهاي، يا نه.»
طاهره گفت: «صبر کنيد بعد از شام.»
بعد از شام سه تا پنجدستي به علامت پانزدهدست بازي کردند و ميرزا گذاشت تا صفا حسابي لختش کند. ميرزا هم به رضا و رغبت هر چه پول داشت تقديم کرد. بعد گفت: «حالا فقط يک سهدستي ميزنيم.»
صفا نميخواست. طاهره گفت: «چرا دبه ميآيي؟»
|
behnam5555 |
04-16-2012 07:32 PM |
رمان در ولایت هوا (26)..پایانی
رمان در ولایت هوا (26)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل هفتم
ستاره و سندباد نحس شده بودند و نميگذاشتند. طاهره برد خواباندشان. ميرزا هم رفت تا بلکه برايشان قصهء سندباد بحري را بگويد. ميدانستند. سندباد ميگفت، گاليور را بگو. ميرزا کارتنش را ديده بود. از اين کوتهلههايي که همان آدمها بودند، اما به قد و بالا يک کف دست، بدش ميآمد. هيچ کاري ازشان برنميآمد. گفت: «ما خودمان بهترش را داشتهايم. اينها را ديگر چرا اختراع کنيم؟»
بالاخره طاهره به ميان جانش رسيد. تشرشان زد که فردا ميآيد پيش خانم معلمشان. ميرزا که برگشت ديد صفا باز چيده است. ميرزا نشست. صفا گفت: «حالا سر چي؟»
ميرزا گفت: «هر چه تو بخواهي.»
«من خيلي چيزها ميخواهم.»
«خوب، بگو.»
«رويم نميشود.»
«نه، بگو.»
«والله، يک ويلا ديدهام که اي، بد نيست.»
ميرزا گفت: «قبول، اما اگر من بردم بايد اين دسته جاروي بالاي لبت را خودم امشب خشکخشک بتراشم. شاربت معصيت دارد، آب که ميخوري حکم شراب را دارد.»
ميرزا ديد که نه دو شاخ که چهار شاخ از سر صفا سبز شد و چشمهايش دو کاسه شد و بعد دو روزنه يا درز ميان پلکهاي بر هم نهاده.
«جدي که نميگوييد؟»
«جدي جدي.»
صفا به طاهره نگاه کرد. طاهره ميخنديد: «مردي بازي کن!»
ميرزا گفت: «ميبيني؟ طاهره هم موافق است. مُرد بچهام. آخر چرا بايد هي پوست برگ گل دختر من را جارو بکشي؟»
ناگهان يادش آمد و طاس ريخت. جفت يک آمد. باز ريخت، جفت يک بود. باز ريخت. يکي اول يک نشست و دومي هي چرخيد و چرخيد و باز يک نشست. ميرزا گفت: «چه ميگويي؟»
«قبول، اما خودم ميتراشم.»
«امشب.»
طاهره رفت نشست کنار صفا: «بابا، دلت ميآيد؟ همهء هيبت صفا به همين سبيل درويشي است.»
صفا گفت: «فقط شارب را بزنيد.»
«نه، همهاش را. ميخواهي بخواه، ميخواهي نخواه.»
باز ريخت. جفت يک آمد. دور و برش را نگاه کرد، و حتي به قفسهء چيزهاي قديمي طاهره. خير، ديلاق نبود. صفا دست دور کمر طاهره انداخت و خنديد: «آخر بابا، امشب شب جمعه است.»
طاهره هم ميخنديد. نه قند که عسل توي دل ميرزا غلت ميدادند. گفت: «باشد، قبول. امشب نه، اما اختيار سبيلهات با من، هر وقت خواستم بايد نه نگويي.»
«قبول.»
برد، سه به هيچ. يک دست مارس و يک دست معمولي. هر دو به راستي چهارشاخ شده بودند. ميرزا گفت: «سبيلهات را به خاطر گل روي طاهره بهت بخشيدم، اما حالا بگو ببينم چند ميخواهي؟»
صفا گفت: «جفت شش.»
ميرزا آورد.
گفت: «پنج و چهار.»
ميرزا آورد.
گفت: «جفت يک.»
ميرزا بلند شد: «نه، اين يکي باشد تا به وقتش. حالا بلند شو به آن اسي نامرد تلفن کن بگو خودش را براي فردا آماده کند. ميخواهم سبيل او را هم دود بدهم.»
شب هم راحت خوابيد. بيستهزار تومان بيزبان را داده بود دست اين صفاي بيزبانتر، اما پر دلش هم خبردار نبود. فردا صبح رفت سراغ باجي. خانهء حاج اسماعيلش بود. تازه همين آخريها حاجي شده بود. بالاخره رفتند و آمدند، آمدند و رفتند و گفتند، بفرماييد. انگار که ميرزا براي خواستگاري آمده باشد، بردندش به مهمانخانه. زن حاجي داشت روکش صندليها را برميداشت. اول حاجي اسماعيل آمد. نه، مثل آدم بود. معرفت داشت. آجيل به ميرزا تعارف کرد و گفت از وقتي مادرش برگشته امانشان را بريده که امسال بايد خانه تکاني بکنيد. حاجي نميخواست، ميگفت: تا ميگفتم بله، بچهها ترقه ميخواستند، بوته ميخواستند، حالا هم نميدانم لباس عيد ميخواهند، آن هم با اين گراني که خودتان ميدانيد.»
ميرزا گفت: «حالا کجا هست؟»
«حالا ميرسد خدمتتان.»
آوردندش. زن حاجي زير اين بال و دختر حاجي آن بالش را گرفته بودند. عصامزنان تا جلو ميرزا آمد. ميرزا خم شد و همان دست بر دستهء عصا را بوسيد. گفت: «شما بايد ببخشيد، بزرگتريد.»
باجي خنديد: «من بزرگترم، پيرمرد؟»
بعد هم همهاش گفتند و خنديدند. بالاخره هم باجي رضا داد که فقط اتاق او را بتکانند. باجي هم بخشيد، گفت: «بس است، پيرمرد. اين آخر عمري به فکر آخر و عاقبتت باش.»
ميرزا ناهار هم ماند و همانجا چرت بعدازظهرش را زد. بعد هم تلفن کرد و با اسي دم در شهربازي وعده کرد، گفت: «نترس، من ميدهم.»
سر راه هم رفت به خانه و يک بسته اسکناس برداشت. يک صد دلاري مودار هم براي هديهء دختر بزرگش گذاشت توي جيب کوچک کتش.
خوش گذشت. هر چه هم اسي اصرار کرد، گفت: «تو فقط تلفن کن صفا، ببين اختيار سبيلش دست کيست.»
به هر کدام از بچهها هم يکهزار تومان پيشپيش داد تا براي عيدشان چيزي بخرند. بعد هم برگشت خانه و تخت و بخت خوابيد.
صبح که با اذان بيدار شد آمد روي مهتابي، ديد که آمدهاند و دارند پشت سر هم بيرون ميروند. توي کوچه هم بودند. از تير چراغ برق بالا ميرفتند و از روي سيمها ميرفتند. ميرزا رفت. چندتاشان از يک ماشين بنز پارک شدهء کنار خيابان بالا ميرفتند، سوهان به دست. يکي هم داشت با آچار چراغ عقبش را باز ميکرد. سر چهار راه چند تا داشتند از چراغ راهنمايي بالا ميرفتند. ميرزا باز رفت. از اهالي خاک فقط چند رفتگر با لباسهاي شبنما داشتند کنار خيابان را جارو ميکردند. بگذار جارو کنند. سوار تاکسي شد. وقتي ديد جعفرش جلو يک گروهان از جعفرهاش از عرض خيابان به اين طرف ميآيند، گفت: «ببخشيد، همين جا نگه داريد.»
از لاي درز و دورزهاي در بانک مرکزي ميرفتند تو. يکي هم مته به دست پلههاي سنگي را سوراخ ميکرد و آن يکي با کلنگ يا تيشه مرمرها را تکهتکه ميکرد و در کيسههاي کوچک ميريخت تا خادمها يا خادمهها بيايند و ببرند.
ميرزا رفت به ميدان توپخانه و رفت وسط ميدان، هواي بهاري را به دمي طولاني فرو داد و بعد فرياد زد: «منم حاکم ولايت خاک!»
که ديد نه جعفرش که ديلاق نشسته است روي پلهء اول و طاس ميريزد. دستمال آبياش را زير گلو گره زده بود. ميرزا جلو رفت. ديلاق طاسها را توي استکان خودش ريخت. بادام نيمخوردهاش را هم نشان داد، گفت: «حالا ميريزي، ارباب؟»
ميرزا گفت: «سر چي؟»
«ما که قبلاً شرط بسته بوديم.»
ميرزا گفت: «سر يک جارو بود، باشد؟»
«که چه بکني؟»
«اين دم عيدي ميخواهم همهء اينها را ...»
ديلاق براي اولينبار حرفش را قطع کرد: «باشد، اما به شرطي که جفت يک بياوري.»
ميرزا بر همان پله نشست. به آسمان نگاه کرد، جفت شش را ديد، در هوا جفت پنج را احضار کرد، اما بر خاک، بر ماسههاي پشته کرده بر خاک، جفت يک را ديد. پرسيد: «سر قولت که هستي؟»
ديلاق نيمهء دوم بادام را به دهان انداخت و کروچ کروچ جويد: «من که مطمئنم ميبرم.»
ميرزا به مرمر ستون وسط ميدان، به سنگهاي پلهها، به سيمان ميان آنها، و به خاک باغچه نگاه کرد. ميان چند ساقهء ترد تازه از خاک سربرزده نقش را ديد. گوش هم داد. صداي ترقهاي آمد که جايي بچهاي بر زمين زده بود، گفت: «قبول.»
ريخت و يک جفت يک خوشگل جلو دو سم جعفر، سعر 114، البته به جيم جن، بر سنگ نقش بست.
پايان تحرير اول 13/2/1368
پايان پاکنويس 7/3/1368
|
اکنون ساعت 01:54 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)