پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   باجگیران بین المللی (http://p30city.net/showthread.php?t=33086)

bigbang 09-28-2011 05:22 PM

باجگیران بین المللی
 
کتاب جالبی دیدم که در مورد باجگیران بین المللی هست که در مورد وقایعی هست که از سال 1960 تا 2003 رو در بر میگیره
در دایره این اتفاقات ایران هم هست بد ندیدم که یک سری از مطالب این کتاب رو در سایت قرار بدم تا ببنید اگر خوشتون اومد خودتون نسخه کامل رو تهیه کنید من مخصوصاً در مورد سرنوشت خود مولف و برخوردش با پسر مامور ایرانی سازمان سیا و خصوصاً بیشتر در مورد اون بخشهایی از کتاب که در تحولات ایران قبل از انقلاب هست می نویسم
باجگیران اقتصادی در سطح بین المللی اشخاص تحصیل کرده و حرفه ای می باشند که حقوق هنگفتی میگیرند و کلاه برداری های میلیارد دلاری را به کشورهای توسعه نیافته جهان می قبولانند ابزار کار این باجگیران : گزارش های اقتصادی غلط ، برگزاری انتخابات های جعلی ، رشوه ، اخاذی ، تهدید ، تهیه زنان فاحشه و بلاخره قتل و آدم کشی .

این عکس سپاه صلح اعزامی ایلات متحده به مناطق محروم آمریکای جنوبی هست به خوندن ادامه بدید متوجه میشید
این قسمتا از کتاب یک تصویر کلی از آنچه در اینده گفته میشه ارائه میده من به طور خلاصه برای شما میگم :
مولف (جان پرکینز) خودش 20 سال باجگیر بین المللی بوده اول انسان سالمی بوده ولی طمع بدست آوردن پول و ترد شدن از خانواده و آشنایی با شخصی به نام فرهاد و شخص دیگری به نام ann که بعد ها با او نامزد میکند او را به مسیری می کشاند که با ماموران امنیت ملی (nsa) آشنا میکند در این مسیر از اونجایی که سازمان Nsa به ضعف های جان پرکینز آشنا بوده و میدونسته که جان در برابر زنها ضعف داره شخصی به نام Claudine رو معلم اون میکنه تا بهش در مورد شغل آینده اش آموزش بده در ضمن با اون ایجاد رابطه نامشروع میکنه تا به بهانه حفظ زندگی مشترکش با همسر و نامزدش لب به سخن باز نکنه و همچنان وابسته بمونه
با این مقدمه از پیشگفتار پرش میکنیم (خیلی چیزها رو نگفتم ) و از اول سرنوشته جان رو که خودش گفت کتابی که من نوشتم رمان نیست بلکه عین حقیقت هست البته ممکنه اسمها حقیقی نباشه ولی اتفاقات البته به گفته خود نویسنده حقیقی هست زیاد پرچونگی نمیکنم
کتاب از اینجا شروع میشه :
خیلی معصومانه شروع شد
من تنها فرزند و در سال 1945 در طبقه متوسط جامعه آمریکا متولد شده بودم پدر و مادر من هر دو از مردمی بودند که طی سه قرن در نیوانگلند زاده شده بودند

http://www.americandrivingvacations....newengland.gif


خودشان را یانکی می خواندند

دیدگاهای انان اصولگرا و وفاداری عمیقشان به حزب جمهوری خواه نشان داد که تمام اجداد انها از پیورتان ها بوده اند . هر دو اولین کسانی بودند که در خانواده شان به دانشگاه رفته بودند و در جات دانشگاهی دریافت کرده بودند آن هم بر مبنای دریافت کمک هزینه ی تحصیلی .
مادر من معلم دبیرستان شد . و زبان لاتین درس میداد . پدر من ، با شروع جنگ دوم جهانی در مقام ستوان دوم نیروی دریایی به ارتش پیوست . او مسئول گروه صلح در یک کشتی باری نظامی بود که به روی اقیانوس اطلس و مهمات و مواد آتش زا حمل میکرد . وقتی من در شهر hanover در استان نیوهمشیر متولد شدم . او در یک بیمارستان در تکزاس با لگن خاسر شکسته اش بستری بود من تا یک سالم نشده بود او را ندیده بودم .
او هم بلاخره معلم دبیرستان شد و در یک مدرسه شبانه روزی پسران زبان های خارجی درس میداد . ساختمان این مدرسه خیلی باوقار بود بعضی ها میگفتند خیلی با افاده ، بر بالای تپه ای مشرف به تمام شهری به همین نام ، در منطقه روستایی نیوهمشیر قرار داشت .
این مدرسه با شهریه بسیار گران فقط 40 دانش آموز می پذیرفت
خانواده من هیچوقت پول زیادی نداشت ولی ما هرگز خود را فقیر محسوب نمیکردیم هر چند معملمین این مدرسه حقوق کمی دریافت میکردند ولی تمام احتیاجات ما مجانی تامین میشد : خوراک ، مسکن ، آب ، برق ، و کارگرانی که چمن خانه ما را میزدند ......
من از 4 سالگی به بعد در غذاخوری مدرسه شبانه روزی غذا میخوردم و به عنوان جمع کننده توپ فوتبال برای تیمی که پدرم مربیگری اش میکرد و پخش کننده حوله در رختکن مدرسه کار می کردم .

bigbang 09-28-2011 05:35 PM

http://www.ximnet.com.my/thelab/imag...d/JPerkins.jpg
جان پرکینز در کنار دخترش جسیکا (( در کتابش گفته بود به خاطر جسیکا این کتاب را مینویسم ))
بی شک معلمین این مدرسه خودشان را نسبت به مردم شهر برتر میدانستند . بارها شنیدم که پدر و مادر من به شوخی میگفتند ( ما ارابابیم و آنها رعیت ) و من میدانستم که شوخی محض نبود .
هم کلاسی های من در دبستان و مدرسه راهنمایی به این طبقه رعیت تعلق داشتند ، آنها خیلی فقیر بودند . پدر و مارد آنها چوب برهای جنگل ، آسیابان و یا کشاورزان فقیر بودند . آنها نسبت به اشرافیون ابراز نفرت داشتند .
پدر و مادر من ممنوع کرده بودند که من با بچه های انان رفت و آمد کنم . به خصوص دختران آنان را هرزه و شلخته می خواندند . ولی من با آنها بزرگ شده بودم . از کوچکی شریک کتاب درسی و و اسباب نقاشی یکدیگر بودیم . من در آن سالها عاشق سه تا از آنان شده بودم :
َAnn، judy , priscillaاین نظرات پدرو مادر من برای من قابل قبول نبود .
ولی من خواسته های آنان را اطاعت میکردم . ما هرسال سه ماه تعطیلات تابستان را در ویلایی که پدربزرگ من ساخته بود زندگی میکردیم . آن ویلا در وسط جنگل بود و ما هر شب صدای جغد و نعره شیر را می شنیدیم ما هیچ همسایه ای نداشتیم . به فاصله ی یک روز پیاده روی من تنها بچه بودم روی کره زمین . در ساهای اول ، من روزها را به ااین خیال میگذراندم که درختان اطراف : بعضی ، شوالیه های قرون وسطا هستند و بعضی دختران زیبایی که گرفتارند و کمک میطلبند دخترانی که که در سالهای مختلف (َann، judy , Priscilla) من مطمئن بودم شوق و شهوت من به همان اندازه قدرتمند بودند که شوق و شهوت قهرمانان داستانهای من خیلی هم پنهانی تر .
در 14 سالگی من به همان مدرسه شبانه روزی گرانقیمت رفتم با شهریه مجانی . و به اصرار و تاکید پدرو مادرم با تمام مردم شهر قطع رابطه کردم و دیگر هرگز رفقای قدیمی خود را ندیدم . وقتی که همکلاسی های جدید من در تعطیلات تاستان به کاخها و ویلاهای تابستانی خو می رفتند من در بالای آن تپه در مدرسه تنها میماندم آنها دوست دختر هایی داشتند که نوجوان و نورسیده من هیچ دوست دختری نداشتم تمام دخترهایی که من میشناختم ((هرزه و شلخته )) بودند . من انها را از خود دور کرده بودم ، انها هم مرا فراموش کرده بودند من خیلی تنها و محروم بودم .
پدر و مادر من در کنترل غیر مستقیم استاد بودند . آنها تکرار میکردند . موقعیت من موهبتی است که در اختیار من قرار گرفته و بلاخره روزی شکرگزار خواهم بود . بلاخره روزی همسر بی عیب و نقصی متناسب با ارزشهای اخلاقی مان پیدا خواهم کرد . ولی من در درون فغان و غوغا داشتم . همصحبتی و هم آغوشی با دختران را طلب میکردم . خیال یک زن هرزه هم خیلی وسوسه انگیز بود (( ببخشید ولی باید اینها هم گفته بشه دیگه جزو شخصیتش هست داره اعتراف می کنه من هم نه دوست دارم و نه میخوام این قسمتها رو نگم ))
در هر حال به جای قهرو سرکشی ، عصبانیت خود را سرکوب و این محرومیت را با بالا بردن مقام خود در مدرسه جبران میکردم . من همیشه جزو شاگردان ممتاز مدرسه محسوب میشدم و کاپیتان دو تیم ورزشی مدرسه هم شده بودم .
من تصمیم گرفته بودم تا برتری های خودم را به همکلاسی های پولدارم ثابت کنم و بعد این مدرسه را برای همیشه پشت سر بگذارم .
در سال اخر من باشهریه مجانی در دو دانشگاه(همون کالج) پذیرفته شدم : به دلیل سطح بالای نمرات درسی از دانشگاه middlebury و به شرط عضویت در تیم های ورزشی دانشگاه از دانشگاهbrown .
دانشگاه brown

http://images.businessweek.com/ss/08...mage/brown.jpg

تیم ورزشی دانشگاه براون
http://www.listphile.com/NCAA_School.../brownbear.jpg
دانشگاه میدل بری(همون کالج گیر ندین!)
http://media.cnbc.com/i/CNBC/Section...middlebury.jpg

اساساً از انجا که ترجیح میدادم ورزشکار موفقی بشوم دانشگاه دوم را انتخاب کردم اما مادرم از آنجا که در دانشگاه میدلبری و همچنین پدرم از آنجا فوق لیسانس خودش را گرفته بود آن را ترجیح میدادند . پدرم میگفت اگر پایت بشکند چی ؟ بهتر است میدل بری بروی و پاداش درس خواندهایت را بگیری .من نتوانستم مقاومت کنم و قبول کردم .
در نظر من میدل بری در درجه بالاتری از افاده از همان مدرسه شبانه روزی کذایی داشت .
با این تفاوت که به جای آن نواحی روستایی نیوهمشیر در نواحی روستایی ورمانت قرار داشت .
البته این داشنگاه پر بود از پسر و دخترهای دانشجو در همه جا حضور داشتند . ولی من فقیر بودم و همکلاسی های من پولدار . علاوه بر این در 4 سال گذشته در مدرسه شبانه روزی با هیچ دختری اشناییی نداشتم و در این رابطه اعتماد به نفس هم نداشتم . من متزلزل بودم و حس میکردم بیگانه ام و رنج میبردمک . دست به دامان پدرم شدم تا اجازه دهد از دانشگاه بیرون بیایم یک سال دیگر کار دیگری بکنم .

bigbang 09-28-2011 06:01 PM

. من میخواستم به بوستون بروم و از زندگی در شهر و نزدیکی با زنان لذت ببرم . او به حرف های من گوش نمیداد .

( چگونه میتوانم مدعی شوم که فرزندان دیگران را برای دانشگاه تربیت میکنم وقتی فرزند خود من از دانشگاه فرار میکند )

من به این نتیجه رسیدم که اجزای زندیگ ما یکسری برخوردهای تصادفی است و کل زندگی ما با عکس العملهای ما به این برخوردها شکل میگیرد ماکی هستیم وابسته به ان هست که چگونه در یک برخورد تصادفی ((تصمیم آزاد )) خود را محدود به پیچ و خم سرنوشت به اجرا میگذاریم .
دو برخورد تصادفی که توانست زندگی من را شکل بدهد در میدل بری اتفاق افتاد برخورد با یک پسر ایرانی به نام فرهاد فرزند یک تیمسار ارتشی مشاور شخصی شاه و دختر زیبایی به نام ann هم نام معشوق دوران بچگی من .
پسر ایرانی که من او را فرهاد مینامم . مدتی در رم فوتبال حرفه ای بازی میکرد . او با بدن ورزیده و قدرتمندش با موهای مجعد سیاه و چشمان ملایم گردویی و شخصیتی که داشت همه زنان را به خود جذب میکرد . از بسیار از جهات او متضاد من بود .
_حالا این مثلاً فرهاد اتفاقاً اسمش هم فرهاد هست منتها خواننده بدبخت جاسوس نیست کی به کی هست اصلاً معلوم نیست طرف اسمش فرهاد باشه !!_
خیلی سعی کردم تا دوستی او را بدست آورم . او هم خیلی چیزها به من یاد داد که در سالهای بعد بدرد من خورد .
ann را هم من در میدلبری شناختم . گر چه او با دانشجوی مردی در دانشگاه دیگری رابطه نزدیکی داشت ، ولی به من هم توجه داشت و به من هم محبت میکرد .
عشق افلاطونی ما اولین رابطه واقعاً محبت باری است که من تجربه کرده ام .
فرهاد به من شجاعت داد تا مشروب بخورم . به پارتی بروم ، پدر و مادرم را کنار بگذارم .
من اگاهانه تصمیم گرفتم که درس نخوانم و در لج بازی با پدرم پای رفتن به داشنگاه را بشکنم . نمرات من سقوط کرد شهریه مجانی را از دست دادم .
در وسط سال دوم تصمیم گرفتم از دانشگاه خارج شوم . پدرم تهدید میکرد که تا ابد با من قهر خواهد کرد . ولی فرهاد به من قوت قلب میداد . بلاخره یک روز با عجله به دفتر رییس دانشگاه رفتم و انصراف خودم را امضاء کردم . لحظه سرنوشت سازی بود .

ادامه دارد

bigbang 09-29-2011 05:34 PM

من و فرهاد آخرین روز اقامت مرا در شهر در مشروب فروشی محل جشن گرفتیم . در آنجا یک روستایی مست هیکلمند که مرا متهم کرد که به زنش نظر داشتم ، مرا از زمین بلند کرد و پرت کرد به سینه دیوار . فرهاد پرید وسط ، یک چاقوی ضامن دار در آورد و گونه مرد روستایی را درید . بعد مرا از زمین بلند کرد و از ته سالن از درون پنجره ای به بیرون هل داد .
ما از فاصله زیادی به کنار نهری پریدیم و از آنجا به خوابگاه دانشگاه .
فردای آن روز ، در بازجویی های پلیس دانشگاه ، من دروغ گفتم و از کل ماجرا اظهار بی اطلاعی کردم .
ولی فرهاد از دانشگاه اخراج شد . ما با هم رفتیم بوستون و در یک اپارتمان شریک شدیم . من فوراً موفق شدم یک کاری پیدا کنم دستیار شخصی سردبیر یک هفته نامه ..
کمی بعد در آن سال 1965 تعدادی از همکاران من در دفتر روزنامه به سربازی احضار شدند و برای اینکه به همان سرنوشت دچار نشوم ، با نظر به معافیت تحصیلی ، در دانشگاه بوستون در رشته مدیریت بازرگانی ثبت نام کردم . در این زمان ann رابط با دوست پسر قدیمی خود را قطع کرده و چندین بار از میدل بری به دیدن من آمد . من از توجه و محبت او خیلی خوشحال شدم . در سال 1967 او فارق التحصیل شد ولی هنوز یکسال دیگر مانده بود تا من رشته مدیریت بازرگانی را تمام کنم .
او به هیچوجه حاضر نبود با من همخانه شود ، مگر اینکه ما ازدواج کنیم . هر چند به شوخی میگفتم (( باجگیری میکنی ؟)) و عمیقاً از آنچه زندگی بر مبنای معیارهای کهنه و مقدس مابانه پدر و مادرم بود ، عصبانی بودم و احساس نفرت میکردم(بیخود!!) ، ولی چون اوقاتی را که با هم بودیم خیلی لذت بخش بود و من حریص بودم ما ازدواج کردیم .
پدر ann یک مهندس با نبوغ بود و سیستم رادار هواپیما را برای یک طبقه از موشک مدرن بازسازی کرده بود . او مقام بلندی در وزارت دفاع آمریکا
داشت و نزدیکترین رفیقش مردی که ann او را عمو فرانک مینامید رییس یکی از قسمت های سازمان امنیت ملی ناشناخته ترین و به نظر اغلب محققین بزرگترین سازمان جاسوسی آمریکا بود .

کمی بعد از ازدواج ، نظام وظیفه مرا برای آزمایش بدنی احضار کرد و مورد قبول اعلان نمود .
معلوم شد به محض فارق التحصیلی باید در ویتنام حضور یابم . با وجودی که داستان جنگ همیشه برای من جالب بود ولی شرکت در جنگی در جنوب شرقی آسیا آرامش روانی مرا بهم زد .

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:A...3u2MPpp0tEhE84

http://www.english-online.at/history...ar-protest.jpg

من با داستانهای جنگ اجداد مهاجر خود بزرگ شده بودم . من تمام میدان جنگ برای انقلاب امریکا و ..... را از نزدیک مشاهده کرده بودم . تمام رمان تاریخی مربوط به این دوره را پیدا کرده و خوانده بودم
حتی در ابتدا که وقتی اولین واحد نیروهای ویژه ی ارتش آمریکا اعزام شد به جنوب شرق آسیا من خیلی علاقه مند بودم که داوطلب بشوم .
ولی بعدها وقتی که رسانه های عمومی ضد و نقیض هایی در سیاست خارجی آمریکا و نتایج خشونت بار آن را برملا ساختند ، من تصمیم خودم را عوض کردم .
عمو فرانک ((همون یارو امنیتیه )) به نجات من آمد . مرا مطمئن کرد که استخدام در سازمان امنیت ملی nsa مرا از نظام وظیفه معاف میکند و برای یکسری ملاقاتهای من در این سازمان وقت تعیین کرد . یک روز تمام وصل به ماشین های دروغسنج ، من بازجویی شدم .
به من گفتند آزمون های آنان مشخص می کنند که آیا برای استخدام و کارآموزی در سازمان جاسوسی NSA مناسب هستم یا نه .
همچنین مجموعه ای از توانایی ها و نقاط ضعف من را ارایه می دهند که بعداً در صورت گذار از این مرحله برای تعیین شغل آینده من مورد استفاده قرار می گیرد .
به دلیل نظرات مخالف من نسبت به جنگ ویتنام ، من قانع شده بودم که حتماً رد خواهم شد . در آن بازجویی ها من اعلام کرده بودم که به عنوان یک آمریکای وطن پرست ، مخالف جنگ ویتنامم واقعاً متعجبم که چرا مصاحبه کنندگان این مطلب را دنبال نکردند .
آنها به شرایط بزرگ شدن ، عقاید من نسبت به پدرو مادرم و چگونگی احساسات من نسبت به این که در میان بچه های پولدار و خوشگذارن مدرسه شبانه روزی بچه ی فقیر و قناعت پیشه ای بودم

bigbang 09-30-2011 01:33 PM



من خیلی از علاقه آنها نسبت به رابطه من با فرهاد و اینکه در دفاع از او حاضر شده بودم دروغ بگویم متعجب بودم .
در ابتدا من فرض کردم همه این مطالب که خیلی به نظر من منفی بود ، حتماً مرا مردود می سازند ولی مصاحبه ها ادامه یافت . سالها بعد روشن شد که آنچه از دیدگاه من منفی بود ، از نقطه نظر سازمانهای جاسوسی مثبت بود . ارزیابی آنها به وفاداری من نسبت به آمریکا مربوط نمیشد و به محرومیت های من در زندگی مربوط میشد ! عصبانیت من نسبت به پدر و مادرم انگیزه من برای دسترسی به زنان و جاه طلبی های من برای یک زندگی پر تجمل ، به انها فهماند که چه دامی را برای من بسازند : من به آسانی از جانب زنان به دام می افتادم !
مصمم شدن من که در کلاس و میدان ورزش به مقام برتر برسم ، اراده ی من که بلاخره در مقابل پدرم قد علم کنم توانایی من که با خارجی ها رفیق بشوم و آمادگی من که به پلیس دروغ بگویم ، دقیقاً خصوصیاتی بود که آنها در من می خواستند . بعدها فهمیدم که پدر فرهاد برای سازمان جاسوسی امریکا در ایران کار می کرده و دوستی من با فرهاد هم امتیاز مثبتی بوده .


چند هفته بعد از بازجویی های nsa به من پیشنهاد استخدام شد و قرار شد پس از فارق التحصیلی ازدانشگاه در چند ماه بعد دوره کاراموزی را برای شغل جاسوسی شروع کنم ولی قبل از آنکه رسماً استخدام شوم ، یک روزی با انگیزه ناگهانی در جلسه ای از داوطلبین سپاه صلح که در دانشگاه برگزار میشد شرکت کردم . مطلب مهمی که در این باره تبلیغ میشد این بود که داوطلبین از خدمت سربازی معاف میشوند .

تصمیم من برای شرکت در آن جلسه یکی از حوادث تصادفی زندگی من بود که هر چند در ان زمان مهم به نظر نمی آمد . بعدها معلوم بود تصمیمی بوده که زندگی مرا تغییر داده .
مامور استخدام سپاه صلح مناطقی را که به داوطلب نیاز داشت شرح داد ((همون عکسی که اول گذاشتم )). یکی از آنها منطقه آمازون بود . در این باره او اضافه کرد که امروزه روش بومی زندگی مردم آمازون دقیقاً همان است که درزمان ورود اروپاییان در میان سرخپوستان شمال امریکا متداول بوده است .
من همیشه آرزو داشتم . که .........................(اینجا زیاد ور میزنه یه چیزهایی میگه که اصلاً حالا برای ما مهم نیست اینکه با همون دختری که دوست داشته داوطلب سپاه صلح میشه و اینکه خدمت شما عرض شود که اون عمو امنیتیه هم از این کارش حمایت میکنه ! آقا میرن اکوادور و اونجا 3 سال تجربه کسب میکنن میان دوباره آمریکا توی آمریکا عمو فرانک همون(امنیتیه !)تدارکات استخدام جان پرکینز رو توی شرکتی به نام main ایجاد میکنه در اونجا در مقام مشاور کارش رو شروع میکنه و تااینکه یک کار جدی براش توی اندونزی پیدا میشه اما قبل از اون رییسش بهش میگه که ما پروژه های جدی رو در کویت داریم برو امار کویت رو در بیار خلاصه جونم براتون بگه که در اون موقع با نامزدش تو امریکا تو یه آپارتمان ساده بودند این میره کتابخونه بوستون تا در مورد کویت اطلاعات جمع کنه )
و حالا باقی ماجرا از زبان خودش :
در شرکت main فقط 4 زن پست تخصصی داشتند و بقیه به عنوان منشی کارهای دیگران را انجام میدادند و من از وضعیت تبعیض آمیز شرکت آگاه بودم .
و بدین جهت از آنچه در یکروز در کتابخانه عمومی بوستون دیدم شدیداً شگفت زده شدم !!
یک زن زیبای سیاه موی جذابی آمد رودر روی من آن طرف میز نشست . در یک و کت و شلوار سبز سیر بسیار با وقار و دنیا دیده به نظر میرسید . من فوری متوجه شدم که گویی چند سالی از من بزرگتر است گویی که بیتفاوتم سعی کردم به او نظر نکنم .


بعد از چند کلمه بدون یک کلام حرف کتاب بازی را به سمت من سر داد . روی صفحه باز جدولی بود از آمارهای کویت که مدتها من عقبش میگشتم به همراه کارت معرفی او : Claudine martin مشاور ویژه شرکت مین . من سرم را بالا کردم و به چشمان سبز و آرام او نگاه کردم . او دستش را دراز کرده و به من گفت (( از من خواسته شده که در کارآموزی به تو کمک کنم ))


bigbang 10-01-2011 03:42 PM

باجگیری بین المللی و claudine

http://www.nndb.com/people/311/00011...hn-perkins.jpg

باور کردنی نبود که چنین حادثه ای برای من رخ می دهد .
از آن روز به بعد ما در آپارتمان او در چند متری دفتر شرکتی که در آن شاغل بودم ملاقات میکردیم . در اولین ساعات ملاقات ما او به من می فهماند که چون شغل من خیلی استثنایی و نامعمول هست ما باید همه چیز را خیلی محرمانه بدانیم . او گفت هیچکس تا کنون مختصات شغل من را شرح نداده چون هیچکس جز او چنین اختیار و مسئولیتی را نداشته او صریحاً روشن کرد که ماموریت دارد که من را در قالب یک ( باجگیر بین المللی ehm ) شکل دهد . خود این نام تصور کارهای جاسوسی و مافیایی را در ذهن من زنده میکرد .


خنده عصبی من که خودم صدایش را شنیدم باعث شرمندگی من شد .

او لبخند زد و گفت طنز یکی از دلایلی است که این نام را انتخاب کرده ایم (( چه کسی میتواند آن را جدی بگیرد )) من اعتراف کردم که از شغل باجگیری بین المللی بیخبرم . او با خنده گفت (( تو تنها نیستی ما نسل نادر و جدیدی هستیم در یک کار قدیمی و کثیف . هیچکس نباید از آلوده شدن تو آگاه شود حتی همسر تو ))
او دوباره جدی شد و ادامه داد (( من در چند هفته اینده هر آنچه را که میدانم به تو یاد میدهم بعداً تو باید انتخاب کنی تصمیم تو نهایی خواهد بود باید بدانی که ورود تو به این حرفه یکبار برای همیشه است))
آن چرا آن روز نمیدانستم این بود که ان دختر چشم سبز زیبا آمار من را داشت حالا نمیدانم سازمان امنیت ملی یا چه کسی این آمارها را به او داده بود! ولی به خوبی نقطه ضعفهای من را داشت . و از انها استفاده میکرد روش او ترکیبی بود از عشوه گری و استدلال که گویی به خصوص برای من خلق شده بود .
او از همان اول مطمئن بود من ازدواجم را به خطر نمی اندازم . و فعالیت های نامشروع و پنهانی با اورا برملا نمیسازم و خیلی رک و بی پروا در مورد جنبه دروغین و غیر اخلاقی شغل من پرده دری میکرد .
من هیچ اطلاعی ندارم که حقوق او از کجا می آمد . و هر چند دلیل مشخصی ندارم فکر کنم برخلاف آن چیزی که روی کارتش نوشته بود او یک مامور بود در آن روزها من خام و بی تجربه چنان مبهوت شده بودم که سوالهای را که امروز بدیهی میدانم نمیپرسیدم !
Claudine گفت شغل من دو هدف دارد اول باید وام های بین المللی عظیمی که برای پروژه های بزرگ و مهندسی قابل توجیه و نیاز جلوه بدهم دوماً باید وامها طوری تنظیم شود که کشور وام گیرنده نتواند وامها را پس دهد و تا ابد مدیون وام دهنده ها باقی بماند . در آن صورت ما در هر موردی که نیاز داریم مثلاً احداث پایگاه های نظامی یا آرای موافق در سازمان ملل یا دسترسی به منابع طبیعی و نفت به آسانی به انها رجوع کنیم .
او گفت باید نتایج میلیاردها دلار سرمایه گذاری در کشورها را پیشبینی کنم مثلاً اگر قرار باشد یک مبلیاد دلار به کشوری وام بدهیم چون میخواهیم با شوروی همدست نشود وظیفه من است که که نتایج سرمایه گذاری ان مبلغ در نیرو گاههای برق یا شبکه راه آهن و یا شبکه های اطلاع رسانی را با هم مقایسه کنم .
یا اگر قرار باشد کشوری سیستم مدرن پخش توزیع الکتریسیته داشته باشد وظیفه من این است که نشان دهم در نتیجه برقراری چنان سیستمی نرخ رشد اقتصادی چنان بالا خواهد بود که وام لازم برای احداث آن را توجیه نماید . در تمام موارد عامل تعیین کننده تولید ناخالص ملی gnp خواهد بود


پروژه ای که بالاترین نرخ رشد سالانه تولید ناخالص ملی را تضمین کند برنده خواهد شد در صورتی هم که فقط یک پروژه مورد بررسی باشد وظیفه ی من این است که نشان دهم بیشترین اثر را برای بالا بردن نرخ تولید ناخالص ملی تضمین میکند .

نیت نهفته در چنان پروژه هایی این بود که سود کلانی را برای مقاطعه کاران آمریکایی تامین کند


معدودی از خانواده ی ثروتمند و بانفوذ را در کشورهایی دریافت کننده و در نتیجه وابستگی مالی و در نتیجه وفادری سیاسی آن کشور را برای ما تضمین کند .

ازاین نقطه نظر هر چه وام بزرگتر باشد بهتر است . اثرات بازپرداخت وام که فقیرترین شهروندان آن کشورها برای چندین دهه از خدمات بهداشتی و آموزش و دیگر خدمات اجتماعی محروم میکرد اصلاً مورد بررسی قرار نمیگرفت .
من و Claudine ماهیت فریبنده تولید ناخالص ملی را مورد ارزیابی قرار دادیم تولید ناخالص میتواند حتی در جایی یک نفر را مثلاً مالک نیروگاههای برق – منفعت می برد و اکثریت جامعه فقیرتر میشوند و فقرا فقیرتر، رشد کند .

bigbang 10-01-2011 04:03 PM

اغلب شهروندان آمریکا مانند اغلب کارمندان شرکت MAIN تصور میکنند که ساختن نیروگاههای برق و شاهراه های حمل و نقل و بنادر و فرودگاه های مدرن کمکی هست که ما به کشورهای دریافت کننده می کنیم . تمام مدارس و رسانه های عمومی ما را قانع ساخته اند که این کاری که میکنیم صرفاً جنبه انسان دوستانه دارد .
سالهاست که من مکرراً چنین اظهار نظر هایی می شنوم مبنی براینکه (( اگر می خواند پرچم ما را بسوزانند و رودروی سفارت ما تظاهرات ضد امریکایی برگزار کنند چرا کشور لعنتی آنها را ترک نمیکنیم و آنان را با فقر خود تنها نمیگذاریم ؟))
اغلب کسانی که چنین اظهار نظر می کنند درجات دانشگاهی و دیپلم هایی دارند که گواهی میکند تحصیل کرده می باشند و با اطلاعند ، ولی اکثر آنها اطلاع ندارند که دلیل اصلی برای برقراری سفارتخانه های ما در نقاط مختلف دنیا خدمت گذاری به منافع خود ماست و در نیمه دوم قرن بیستم هدف این بوده که دولت جمهور آمریکا را تبدیل به یک امپراطوری جهانی کنند .
علی رغم درجات دانشگاهی این اشخاص نیز متعصب و بی خبرند آن مستعمره نشینان سرخپوستانی که در دفاع از سرزمین خود می جنگیدند خدمت گذاران ابلیس می نامیدند .


claudine مرا آماده کرده که بعد از چند ماهی به جزیره ی جاوه در کشور اندونزی بروم جاوه معروف بود که پر جمعیت ترین نقطه در کره زمین ماست . اندونزی هم کشوری مسلمان بود و نفت خیز بستری برای فعالیت کمونیست ها Claudine میگفت )) اندونزی اولین کشوری هست که به محض سقوط ویتنام میتواند به بلوک شرق ملحق شود ما باید اندونزی را به سوی خود جذب کنیم )) وگرنه با کشیدن خطی به روی گردن خود به من نشان داد که کارمان تمام است .
لبخند ملیحی زد و گفت : تو باید گزارشی تهیه کنی ، با پیشبینی های بسیار خوشبینانه . تو باید به تفصیل شرح دهی که چگونه اقتصاد اندونزی ، بعد از ان نیروگاه های مدرن الکتریسیته و شبکه های پخش ان ساخته می شوند ، سریع و گسترده مانند قارچ رشد خواهند کرد ))
در عین حال او تصریح میکرد کار من خیلی ساده هم نمی باشد: ((متخصصین بانکها به تو حمله خواهند کرد . وظیفه آنان است که نقاط ضعف گزارش تو را پیدا کنند . آنها فقط برای این حقوق میگیرند که تو را بد جلوه دهند و خودشان را خوب ))
یک روز من از Claudine پرسیدم تیم main که بناست به جاوه برود ده مرد دیگر را نیز شامل میشود ، آیا همه آنان مانند من کارآموزهایی دارند ؟ او مرا خاطر جمع کرد که نه . او گفت که آنها همه مهندس هستند . آنها نیروگاههای برق شبکه پخش ،بنادرو راههای حمل و نقل نفت را طراحی میکنند . تو کسی هستی که اینده را پیشبینی میکنی پیشبینی های تو حجم و اندازه ی سیستم آنها را تعیین میکند تو کلید کاری !
هر بار که از آپارتمان Claudine به سوی خانه میرفتم این سوال برایم مطرح میشد که آیا کار درستی میکنم در گوشه ای از قلب خودم حدس میزدم که نه من کار درستی نمیکنم . ولی محرومیت های زندگی گذشته من فراموش نمیشدند و به نظر میرسید که شرکت main تمام انچه زندگی من کم داشت به من ارایه میکرد .
بلاخره خود را قانع ساختم که اگر این راه را تجربه کنم و آنچه را که می توانم بخوبی یاد بگیرم بعداً میتوانم افشاگری کنم _ از درون بهتر میشود کار کرد .
وقتی این مطلب را با Claudine مطرح کردم او شگفت زده به من گفت (( خودت را مسخره نکن ، به محض اینکه وارد شوی ، هرگز نمیتونی خارج شوی . تو قبل از آن که آب از سرت بگذرد باید تصمیم نهایی خود را بگیری ))

bigbang 10-02-2011 07:40 PM


من به خوبی فهمیدم او چه میگفت تهدید و اعلان خطر بود و من هم واقعاً ترسیدم .ولی بعد از آن که از او جدا شدم و خیابان را پیاده طی کردم و به خیابان دیگری پیچیدم به خودم اطمینان دادم که من استثناء خواهم بود

چند ماه بعد در یک بعد از ظهر من و Claudine کنار هم کنار پنجره داشتیم ریزش برف را تماشا میکردیم او گفت : (( ما یک گروه کوچک به خصوصی هستیم که حقوق میگیریم حقوق های خیلی زیاد تا کلاه برداری هایی در سطح میلیاردها دلار بر ضد بسیاری از کشورهای جهان راه بیندازیم . قسمت عمده ی کار تو ان است که روسای کشورهای مختلف را متقاعد سازی به شبکه وسیعی که برای پیشبرد منافع آمریکا شکل گرفته ملحق شوند در نهایت آن روسا چنان گرفتار در دام وام های وسسیع میشوند که وفا داری شان تضمین شده میگردد و ما میتوانیم در هر لحظه از آنها بخواهیم نیازهای سیاسی و اقتصادی یا نظامی ما را برآورده سازند. آنها در عوض میتوانند با شهرکهای صنعتی نیرو گاه های برق و فرودگاهها موقعیت سیاسی خود را استحکام بخشند مالکین شرکتهای مهندسی هم به ثروت هنگفتی میرسند )) Claudine شرح داد که در طول تاریخ امپراطوری ها همگی از طریق حمله نظامی و یا تهدید به آن ساخته شده اند . ولی بعد از جنگ جهانی دوم و ظهور اتحاد جماهیر شوروی و احتمال جنگ تمام عیار و نابود کننده ی اتمی لشکر کشی های نظامی خیلی خطرناک شده اند .
تغییر اساسی وقتی اتفاق افتاد که در سال 1951 ایران بر ضد شرکت نفت انگلیس که منابع نفتی اش را در اختیار داشت و مردمش را اجیر کرده بود قیام کرد .


این شرکت همانست که بعدها به نام( bpbritish petoleom ) معروف شد .
در آن سال محمد مصدق نخست وزیر محبوب و منتخب مردم ایران ( مرد سال مجله تایم 1951 )
تمام اموال شرکت نفت انگلیس را ملی اعلام کرد . دولت انگلیس آشفته و غضبناک از هم پیمان خود در جنگ جهانی دوم کمک خواست . ولی هر دوی این متحدین میترسیدند اگر لشگر کشی کنند شوروی ممکن است به نفع ایران وارد جنگ شود . آمریکا به جای اینکه نظامیانش را وارد جنگ کند (( Kermit Roosevelt نوه ی رییس جمهور قبلی و مامور سازمان سیا را به ایران فرستاد .
موفقیت روزولت درخشان بود . او مردم بسیاری را با تطمیع و تهدید خرید و یکسری خرابکاری ها و و تظاهرات خشونت بار را بر علیه محمد مصدق برپا کرد . هدف این بود که تبلیغ کند محمد مصدق نه محبوبیت دارد و نه قدرت . آخر الامر مصدق سرنگون شد و بقیه عمرش را در خانه اش زندانی شد . محمد رضا شاه مدافع منافع آمریکا دیکتاتور مطلق ایران شد .
در سال 1951 روزولت شرایط تشکل حرفه ای را که من داشتم به آن ملحق میشدم فراهم کرد . هر چند فعالت او با شروع عملیاتهای محدود نظامی و غیر اتمی آمریکا هم زمان بود عملیاتی که بلاخره در کره و ویتنام به شکست کامل و تحقیر آمیز آمریکا منجر شد

این دو تصویر متعلق به جنگ کره هستند




ولی او راههای قدیمی گسترش امپراطوری ها را به کلی تغییر داد و تاریخ سیاسی خاور میانه را به کلی دگرگون کرد .
در سال 1968 وقتی من با سازمان جاسوسی مصاحبه میکردم کاملاً بدیهی بود که اگر آمریکا میخواهد به ارزویش برای تشکیل یک امپراطوری جهانی برسد باید فعالیتهای روزولت را الگو قرار دهد . این تنها راهی بود برای مغلوب کردن و به عقب راندن شوروی بدون خطر جنگهای اتمی .
این راه یک اشکال اساسی داشت . روزولت مامور و حقوق بگیر سیا بود و اگر گیر افتاده بود نتایج خیلی بدی به بار می اورد . او سری اول از فعالیت های آمریکا برای سرنگون کردن یک دولت خارجی را رهبری کرده بود ولی ضروری بود برای فعالیتهایی از این دست در آینده راهی پیدا ششود که به هیچوجه واشنگتن را محکوم نسازد .
خوشبختانه برای برنامه ریزان دهه 1960 شاهد حوادث مهم دیگری هم بود : شرکتهای چند ملیتی و سازمانهای بین المللی مانند بانک جهانی imf که ذخیره ی مالیشان را عملاً آمریکا و هم دستان اروپایی آمریکا تامین میکردند خیلی قدرتمند شده بودند ونوع وابستگی متقابل میان دولت آمریکا و شرکتهای چند ملیتی و سازمان های مالی برقرار شده بود .
در زمانی که من در رشته مدیریت بازرگانی در دانشگاه بوستون ثبت نام میکردم راه حلی هم برای مسئله روزولت مامور سیا به مرحله عمل رسیده بود . سازمانهای جاسوسی آمریکا از جمله nsa باجگیران بین المللی را شناسایی کردند ولی شرکتهای تجاری آنهارا استخدام کردند.
این باجگیران بین المللی هرگز از دولت آمریکا حقوق نمیگرفتند . در آمد آنها از بخش خصوصی تامین میشد . در نتیجه کارهای غیر قانونی آنها اگر برملا میشد میتوانست باانگیزه ی طمع در شرکتهای تجاری توجیه گردد و نه با سیاست خارجی در دولت آمریکا.
علاوه بر این هر چند شرکتهای تجاری که این باجگیران را استخدام میکردند مبالغ هنگفتی از جانب سازمانهای دولتی و بانک های بین المللی دریافت میکردند ولی آنها در پناه روز افزون قوانین خصوصی سازی مانند امنیت اطلاعات و آزادی تجارت بین الملل و ....... از نظارت کنگره آمریکا مصون میماندند .
در آخرین روز من با Claudine او گفت: (( میبینی که ما فقط نسل دوم در سنت پر افتخاری هستیم که وقتی تو کلاس اول دبستان را شروع میکردی شروع شده بود !!))

bigbang 10-04-2011 04:26 PM

http://ewavv.com/wp-content/uploads/...n_perkins1.jpg


اندونزی و خداحافظی با claudine


در نزد Claudine من اطلاعات زیادی را در مورد حرفه خودم کسب کردم . کتابهای زیادی هم خودم درباره اندونزی خواندم . او گفته بود (( هر چه قبل از اعزام به کشوری بیشتر درباره آن بدانی کار تو آسانتر خواهد شد )) من این پند او را به دل پذیرفته بودم .

در سال 1492 وقتی کریستف کلمب با کشتی بادبانی به دریا رفت او می خواست به اندونزی برسد .
اندونزی به عنوان جزایر ادویه معروف بود و در تمام دوران استعمار گنجی خیلی ارزشمندتر از سرزمین های آمریکا محسوب میشد .
جزیره ی جاوه با پارچه های لطیف و تجملی اش با ادویه های جادوییش و با دربار پادشاهان ثروتمندش هم تاج جواهر شانی بود وسط دریا و هم محلی بود برای جنگ میان ماجراجویان اسپانیایی ،هلندی ، پرتقالی ، و انگلیسی . بلاخره در سال 1750 هلندی ها فاتح شدند و جزیره ی جاوه را به کنترل در آوردند . ولی آنها هم 150سال دیگر جنگیدند تا بقیه جزایر اندونزی را تسخیر کنند .


وقتی ژاپنی ها در جنگ جهانی دوم به اندونزی حمله کردند نیروهای هلندی دفاع موثری نکردند و در نتیجه مردم اندونزی و به خصوص ساکنین جزیره ی جاوه به سختی های بسیاری گرفتار شدند . به دنبال تسلیم ژاپنی ها رهبری به نام sukarno باشخصیت و قدرت کلام فوق العاده ای که داشت در راس فعالیت های استقلال طلبی قرار گرفت و استقلال اندونزی را اعلام کرد .


جنگ های استقلال طلبی اندونزی 4 سال ادامه پیدا کرد ولی بلاخره هلندیها پرچم خودشان را پایین اوردند و حاکمیت را برای مردمی که 3 قرن بر ضد سلطه هلندی ها تلاش کرده بودند . باز گرداندند .
سوکارنو در مقام اولین رییس جمهور اندونزی قرار گرفت ولی خیلی زود روشن شد که تمام اندونزی را تحت کنترل در آوردن از شکستن هلندی ها خیلی سختتر است
17هزار و 500 جزیره این کشور ملت به هم پیوسته و یگانه ای رادر بر نمیگرفت . بلکه برعکس این مجمع الجزایر انباشته خروشانی بود از انواع فرهنگ های متفاوت ده ، دوازده زبان واقوام متفاوت و بسیاری خصومت های 100 ساله . جنگ و ضد و خورد میان این اقوام شدت گرفت و سوکارنو به روش های استبدادی متوسل گردید . در سال 1960 پارلمان را منحل کرد و در 1963 رییس جمهور مادام العمر اندونزی نامیده شد .
سوکارنو در ازای دریافت تسلیحات و تعلیمات نظامی به بلوک شرق پیوست و به هدف آن که نفوذ کمونیسم را در جنوب شرق آسیا افزایش دهد و شخصاً مورد تایید رهبران کمونیسم قرار گیرد با ارتش اندونزی و تسلیحات روسی به مالزی حمله کرد .
ولی بلاخره مخالفت ها بر علیه او بروز کرد ودر 1965 ارتش برعلیه او کودتا کرد .
ژنرال سوکارنو ان هم فقط به دلیل زیرکی و حضور ذهن معشوقش از ترور و اعدام گریخت . بسیاری از افسران نظامی و مشاورین او شانس کمتری داشتند .
جریان ان حوادث یادآور حوادث 1953 ایران بود . حزب کمونیست به خصوص فرقه چینی آن مسئول خشونت های دوران سوکارنو بود . کشتاری که ارتش شروع کرد در حدود 300 تا 500 هزر نفر تلفات داشت . در سال 1968 ژنرال Suharto (چه اسم های خفنیهههههه !) رییس ستاد ارتش رسماً ریاست جمهوری را به دست گرفت .

جوانی



در سال 1971 که تصمیم آمریکا برای اینکه اندونزی را کاملاً از بلوک کمونیستی دور کند ضرورت بیشتری پیدا کرده بود نتیجه جنگ در ویتنام کم کم نامطمئن به نظر میرسید .
رییس جمهور نیکسون خروج نظامیان آمریکایی را از ویتنام در دسامبر 1969 آغاز کرده بود . هدف سیاست خارجی آمریکا با چشم اندازی گسترده تر و درازمدت تر این شده بود که اجازه ندهد دراثر سقوط یک کشور در دامان کمونیسم کشورهای دیگر هم یکی پس از دیگری سقوط کنند .
چند کشور خیلی مهم تلقی میشدند . اندونزی موقعیت کلیدی داشت پروژه شرکت main برای تولید و پخش الکتریسیته در سرتاسر اندونزی جزیی از برنامه وسیعتری بود که بنا بود تسلط
آمریکا بر جنوب شرقی آسیا را تضمین کند . در سیاست خارجی آمریکا در جنوب شرقی آسیا فرض بر این بود که ژنرال Suharto همانند شاه ایران خدمت گذار واشنگتن خواهد بود .

آمریکا امیدوار بود که کشور اندونزی الگویی بشود برای کشورهای دیگر این ناحیه فرض این بود که دستاوردهای مثبت آمریکا در اندونزی می تواند دستاوردهای مثبت دیگری هم در تمام جهان اسلام به خصوص در منطقه پرتلاطم خاور میانه به بار آورد علاوه بر همه اینها اندونزی نفت داشت . در آن زمان هیچ کس از کمیت و کیفیت ذخایر اندونزی با خبر نبود (همچین خوب اکتشاف نشده بود !)
هیچی دوباره شروع میکنه ور زدن که نمیدونم من مظلوم بودم و نمیدونم رویاهام به حقیقت پیوست و از این حرفا من این تیکه ها رو رد کردم حالا بقیه از زبان مبارک خودش !:
در ان دوران حوادث مهم دیگر هم در زندگی من افتاده بود : من و ann مرتباً اختلاف پیدا میکردیم . حتماً او حس کرده بود که من یک زندگی پنهانی دارم . من خود را قانع ساخته بودم که رابطه پنهانی من با Claudine نتیجه ی منطق رنجشی است که از ابتد ا نسبت به ازدواج با ann پیدا کردم . هر چند او در تمام دوران سخت سپاه صلح قدم به قدم همراه من آمده بود و در اجرای تصمیمات من کمک موثر کرد ولی چون در ابتدا ازدواج با خواسته او بود و به من تحمیل شده بود خود را محق میدانستم . تسلیم من به خواسته ی او دنباله تصمیم من به خواسته های پدر و مادرم به نظر می آمد . البته اکنون که دوران گذشته را بررسی میکنم مطمئنم که علت اصلی اختلافات من با ann همان رابطه پنهانی با Claudine بوده است . نمیتوانستم این رابطه را برملا کنم ولی ann آن را حس کرده بود . در هر حال تصمیم گرفتیم هر یک به آپارتمان جدایی منتقل شویم .
یک روز در 1971 در حدود یک هفته قبل از پرواز من به اندونزی به اپارتمان Claudine رفتم انواع پنیرها و انواع نانها با یک بطری شراب روی میز چیده شده بود

جام خودش را بلند کرد و گفت ((به سلامتی توموفق شده ای )) او لبخندی زد و با لحنی که خیلی صمیمانه نبود گفت ( اکنون تو هم یکی از ما شده ای )
مدت نیم ساعت از هر دری سخن گفتیم و همین بطری شراب به آخر رسید با نگاهی که تا ان زمان ندیده بودم چشمانش را به من دوخت و با کلماتی سخت و شمرده گفت : (( در مورد ملاقات های ما هرگز پیش هیچکس اعتراف نکن . اگر بکنی من هرگز تو را نمیبخشم و ملاقات با تو را انکار خواهم کرد ))
برای اولین بار حس کردم که شخصاً مرا تهدید میکند او خنده ی سردی سر داد )) اگر درباره ی ما حرفی بزنی مطمئن باش زندگیت به خطر می افتد ))
گویی ضربه ای به سرم خورد من گیج شدم : خیلی ناراحت و غمزده . ولی بعداً وقتی پیاده و تنها به طرف دفتر شرکت رفتم فکر کردم : عجب : چه زیرک و برنامه ریزی شده .
تمام اوقاتی که با هم بودیم در اپارتمان او سپری کرده بودیم. کمترین مدرک و شاهدی از رابطه ی ما وجود نداشت . هیچ کارمندی از شرکت main دخالت نداشت . درعین حال جزیی از من صداقت او را تحسین میکرد . او مرا فریب نداده بود . او مثل پدر و مادر من به من دروغ نگفته بود.

bigbang 10-05-2011 07:11 PM

اندونزی -عذاب وجدان

تو اینجا چون در مورد وضعیت کشور اندونزی صحبت میکنه وجزییاتی رو میگه که شاید شما تو هیچ کتابی نخونید یه مقدار ازش رو میارم ولی بعد بقیش رو شیفت میکنم به فصل هایی که در مورد عربستان و ایران هست البته خودم خلاصه مطالبی که در مورد آمریکای لاتین هست رو میام عنوان میکنم ولی چون خاور میانه که در مورد خود ماست مهمتره به خاطر همین روی خاور میانه تمرکز میکنم
حالا برگردیم پیش جان(وای من چقدر خارجی شدم !!) ببینیم چی میگه ؟:
انتظارات من بی شباهت به انتظارات کریستف کلمب و اولین جهانگردان بزرگ نبود . من باید میدانستم که انتظارات خود را با دنیای واقعی باید تطبیق دهم . میبایست میدانستم سرنوشتی که تحقق میابد همیشه سرنوشتی نیست که ماتصور میکنیم . اندونزی گنجهایی را ارایه میداد ولی نه آن چیزهایی که من تصورمیکردم .در واقع اولین روز ورود من به جاکارتا پایتخت داغ و شلوغ اندونزی در تابستان 1971 تکان دهنده بود .


البته زیبایی هایی حضور داشتند : زنان در ساریهای رنگارنگ و باغ های سبز در میان شعله های سرخ گل های گرمسیری تاکسی های دوچرخه ای با نقش رنگین کمان ، دو طرف صندلی که در آن مسافرین لمیده بودند کاخ های بلند مستعمره نشین هلندی و بسیاری مساجد ومناره ها .


ولی جنبه های بسیار زشت و مصیبت باری هم در این شهر دیده میشد : جذامی هایی که به جای کف دست استخوان خون الودی را دراز میکردند ، دخترانی که تن خود را در ازای یک مشت پول خورد ارائه میکردند ،شبکه کانال باشکوه ساخت هلندی ها که به بستر فاضلاب تبدیل شده بود و اطاقک های مقوایی که تمام یک خانواده را تشکیل میداد و سرو صدا و بوق ماشین و الودگی هوا . جاکارتا ترکیبی بود از زیبایی و زشتی ، متعالی و پست ، مقدس و نامقدس جاکارتا سرزمینی بود که بوی مست کننده میخک و شکوفه ها و بوی متعفن کانال های فاضلاب نسبت به هم حاکمیت میکردند .

من قبلاً فقرا را دیده بودم بعضی از هم کلاسی های من قبل از دبیرستان در خانه های قیر اندود ، بدون لوله کشی و آب گرم زندگی میکردند . در سرمای زیر صفر درجه پالتوی نازک و کفش های پاره به مدرسه می آمدند . از تنهای نشسته شان بوی بد عرق سرد و پهن گاو می آمد . خود من در کلبه ای میان کشاورزان در کوه زندگی کرده بودم کسانی که خوراکشان تقریباً فقط از ذرت و سیب زمینی تشکیل میشد در جایی به نظر میرسید تجربه مرگ و تجربه یک سال عمر برای هر نوزادی احتمال یکسانی داشت . من قبلاً فقر رادیده بودم ولی نه هرگز آن چنان که مرا برای دیدن جاکارتا اماده کرده باشد .
البته تیم ما در مجللترین هتل پایتخت اینتر کانتی ننتال اندونزی اسکان داده شده بود . این هتل مانند تمام هتل های اینتر کانتیننتال در نقاط دیگر جهان به شرکت هواپیمایی پان امریکن تعلق داشت که در همه جا طبق سلیقه و برای رضایت خارجیان ثروتمند به خصوص روسای شرکتهای نفتی و خانواده ی ان ساخته شده بود .
دو عکس متعلق به هتل اینتر کانتی ننتال - اندونزی

http://www.orangesmile.com/hotel-fot...a-midplaza.jpg


http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:A...SAt9le2BqOt4fA



در شب اول اقامت ما مدیر پروژه چارلی ما را به شام مفصلی در تالار شکوهمندی در بالاترین طبقه هتل دعوت کرد . چارلی در جنگ شناسی خبره بود . او نمونه بسیار خوبی از مدافعین جنگ ویتنام بود که همیشه در میان دوستان و همکارانشان نقشه جنگ میریختند .
بعد از شام چارلی به ما خوشامد گفت سیگار برگی هم روشن کرد . دود سیگار چارلی به دور چارلی چرخید . او نظری طولانی به ما انداخت و ادامه داد (( در اینجا به خوبی از ما پذیرایی میشود )) و با قدر دانی سرش را تکان داد و اضافه کرد (( اندونزی ها مهمانداران خوبی هستند . اعضای سفارت آمریکا هم کمک میکنند . ولی ما نباید فراموش کنیم که باید ماموریتی را هم به موفقیت برسانیم )) او یادداشتهایی را روی میز بررسی کرد و ادامه داد (( ما اینجا آمده ایم تا طرح کلان تولید و مصرف الکتریسیته برای ستایر جزیره جاوه پرجمعیتترین نقطه جهان تهیه کنیم . ولی شروع کار ما در این جاست کاری که ما انجام میدهیم جنگی است که این کشور را از چنگال کمونیسم نجات میدهد همان طور که میدانید اندونزی تاریخ طولانی و غم انگیزی دارد و در موضعی قرار گرفته که میتواند به یک باره به قرن بیستم برسد : موضع انتخاب و وضع تصمیم . ماموریت ما این است که مطمئن شویم این کشور راه همسایگانش همچون لائوس ویتنام و کامبوج را انتخاب نکند . پروژه کلان تولید و مصرف الکتریسیته خط مقدم این جنگ ماست . و این پروژه بیش از هر عامل دیگری میتواند ضمانت کند که اقتصاد سرمایه داری و دموکراسی در اینجا پایدار شود و.................))
او نظرش را از روی یادداشت هایش برداشت و مستقیماً به من نگاه کرد و گفت : (( بهتر است تخمین های ما در تولید و مصرفهای بالا غلط از آب دربیایند ، نه اینکه تخمین های پایینی بزنیم و به کمبود ها برسیم ما نمیخواهیم دستهایمان به خون بچه های اندونزی و با خون بچه های خودمان آغشته شود ، ما نمیخواهیم آنها زیر استبداد داس و چکش و کمونیسم یا پرچم سرخ کمونیسم زندگی کنند ))
وقتی ان شب دیر وقت روی تخت سوییتم دراز کشیده بودم به تصویری از Claudine فکر میکردم گفته های او در مورد وام های خارجی آزارم میداد . من سعی کردم با درس هایی از علم اقتصاد خودم را تسلی بدهم . با خودم میگفتم : (( من به اینجا امده ام کمک کنم تا اندونزی از اقتصاد قرون وسطایی خارج شود و موضع مناسب خودش را در جهان مدرن به دست بیاورد ))
در عین حال میدانستم که وقتی صبح از پنجره به شهر نگاه کنم در ماورای باغ باشکوه و استخر شنای هتل تا کیلومتر ها هر طرف خانه های در هم تنیده ی فقرایی را خواهم دید که در آنها بچه ها از کمبود غذا و اب آشامیدنی میمردند و همگی کوچک و بزرگ از امراض هولناکی رنج میبردند . در تمام مدتی که در تخت خواب میلولیدم نمیتوانستم انکار کنم که چارلی و تمام دیگرانی که عضو تیم ما بودند ، به دلیل منفعت طلبی های شخصی اینجا آمده ایم .
ما اهداف سیاست خارجی آمریکا و شرکت و کارتل های بزرگ تجاری آمریکا را پیش میبردیم
انگیزه ی ما طمع شخصی بود و نه ارزوی زندگی خوب برای اکثریت مرد این کشور .
و نمیدونم این که روسای شرکتهای معروف مدام در حال جابجایی در شرکت ها و مقامهای سیاسی مختلف هستند مثال نمونش Robert mcnamara هست .
و اینکه کلی حرف میزنه که به این نتیجه برسه که اساتید اقتصاد و دانشجویان هیچی نمیدونن از پشت پرده !
(بگیر بخواب دیگه!) این افکار در تمام شب هایی که من در هتل اینتر کانتی ننتال بودم مزاحم خواب من بود . در نهایت یک دفاع شخصی برای خودم مهیا کردم : من راه خروج از یک شهر کوچک و 4 سال تحمل یک مدرسه شبانه روزی پسران و معاف شدن از خدمت سربازی اجباری را ، خودم رودررویی با یکسری حوادث تصادفی با تلاش و تصمیم خودم بدست آوردم . من اکنون حق داشتن یک زندگی خوب را دارم .

bigbang 10-06-2011 12:53 AM

http://static0.channels.com/thumbnai...in-Amazon--jpg

مریض شدن مصلحتی


تسلی بخش بود که فعالیتهای من در جامعه و فرهنگ و تمدن من نیک و شرافتمندانه به حساب می آمد . من در راهی بودم که به عنوان یک اقتصاد دان موفق و مشهور شناخته بشوم .من یکی از طرح توسعه اقتصادی را که معتبرترین موسسات برنامه ریزی در جهان تایید کرده بودند پیاده میکردم .

در عین حال اغلب در نیمه شب میبایست خودم را با این تعهد تسلی میدادم که بلاخره یک روزی تمام این حقایق را فاش خواهم کرد . بعد از آن با خواند رمان خودم را به خواب میبردم .
تعداد زیاد آمریکایی ها که در هتل اینتر کانتی ننتال زندگی میکردند باعث تعجب من بود و برای من لذت بخش بود که به تماشای زنان زیبا و جوانی که آنجا بودند مشغول شوم ( معادل فارسی حیض!) آن زنان روسای شرکتهای نفتی و ساختمانی آمریکا بودند که روزهایشان را در کنار استخر و شبهایشان را در معدودی رستوران شیک در داخل و اطراف هتل میگذراندند .
بلاخره چارلی ما را به شهر کوهستانی bandung انتقال داد .


http://cnkri.com/wp-content/uploads/2011/09/bandung.jpg

در آنجا اب و هوا یک مقدار معتدل تر فقر کمی دورتر و اتلاف وقت کمتری بود . یک مهمان خانه دولتی تحت نظارت یک مدیر مجهز به یک آشپز یک باغبان و تعدادی خدمتکار را در اختیار ما گذاشته بودند . این مهمان خانه در دوران سلطنت هلندی ها ساخته شده بود و واقعاً نوعی بهشت بود . ایوان های بزرگ آن رودر روی چایکاری باز میشد که دامنه کوتاه بلند کوههای آتشفشان جاوه را پوشانده بود
علاوه بر مسکن یک ماشین جیپ تویوتا با یک راننده و یک مترجم برای هر یک از ما تهیه شده بود عضویت همه در تنها کلوب گلف شهر تامین شده بود . یک سری اتاقهای اداری هم در دفتر مرکزی شرکت برق دولتی در اختیار ما گذاشته شده بود .
در چند روز اول من جلسات زیادی را با چارلی و هاوارد داشتم ( میدونم یه مقدار کسل کننده هست الان شیفت میکنم ) هاوارد مردی بود 70 ساله بازنشسته از شرکت برق دولتی نیوهمشیر
در انجا وظیفه پیشبینی ظرفیت لازم برای تولید الکتریسیته بر عهده او بود . و در اینجا هم ظرفیت تولید الکتریسیته ای که ظرف 25 سال اینده در جزیره ی جاوه مصرف شود بر عهده او بود چون نیاز به الکتریسیته قدم به قدم به رشد کلی اقتصاد وابسته است پیشبینی های او به پیشبینی های من از اقتصاد وابسته بود .
بقیه تیم ما پروژه های بزرگ اقتصادی را بر مبنای پیشبینی ما بنا مینهادند .
چارلی مرا تهدید کرد که باید هر چه زودتر پیشبینی های خود را ارائه دهم تا هاوارد بر مبنای آن کار خود را با جزییاتی که من ارائه میدهم به پیش ببرد تا در روز شکرگزاری پیش
خانواده های خود در امریکا باشیم او به من گفت هیچ بازگشتی در کار نیست هر کاری که داریم و هر اطلاعاتی که لازم داریم باید در همین مقطع زمانی انجام شود تا با اطلاعات کافی از اینجا برویم و همه جوانب را در نظر گرفته باشیم.
هاوارد در ظاهر امر خیلی خوش برخورد رفیق و پدر منش به نظر میرسید ولی در واقع ادم خیلی عصبانی و تلخی بود و فکر میکرد زندگی سرش کلاه گذاشته است .
او نتوانسته بود در شرکت برق دولتی نیوهمشایر به اوج ترقی برسد . او چندین بار با عصبانیت تکرار میکرد : (( چون حاضر نبودم ادعای دروغین شرکت را تایید کنم بارها مرا از ارتقاء بهمقامات بالای شرکت محروم کرده بودند )) او را به قبول بازنشستگی مجبور کرده بودند و چون نمیتوانست خانه نشینی با همسرش را تحمل کند مقام مشاور را در شرکت ما پذیرفته بود .
چارلی به من هشدار داده بود که هاوارد آدم کینه ای هست یک دنده و پرمدعا است .
ولی الان که به عقب برمیگردم میبینم هاوارد یکی از داناترین معلمینی بوده که من داشته ام . هر چند در آن زمان حاضر نبودم او را در این مقام بپذیرم . او هرگز دوره ای مانند آنچه Claudine برای من فراهم دیده بود را ندیده بود . در هر حال هاوارد برای ما مساله ساز شده بود در اندونزی
در واقع هاوارد از اصل مساله خبردار بود و قصد نداشت یک سرباز فرمانبر باشد .
او میدانست که شرکت main میخواهد از او در راه گسترش نوعی امپراطوری که برای او قابل قبول نبود استفاده کند.


آقا خلاصش کنم هاوارد تسلیم نمیشه و گزارش مستقلی از پیش بینی های شخص اول کتابمون میکنه و یکدفعه همینجوری !!! اتفاقیها !!!!! مبتلا به عفونت شدیدی میشه و مریض میشه !
بقیه از زبان جان :
با عجله او را به بیمارستان رساندیم دکترها دارو های لازم را تجویز کردند ولی خیلی هم اصرار کردند که او را به آمریکا برگردانیم . هاوارد به همه اطمینان داد که کار پیشبینی ظرفیت تولید الکتریسیته را انجام داده و کل کار را در همان بوستون به پایان خواهد رساند .
آخرین حرف های او در خداحافظی با من تکرار هشدارهای قبلی او بود (( هیچ احتیاجی نیست که برای من عدد و رقم جور کنی . من معجزات رشد اقتصادی تو را باور نمیکنم . من در حقه بازی شما شریک نمیشوم ))

bigbang 10-06-2011 01:11 AM

دراندونزی نویسنده یک آشنا پیدا میکنه به اسم رضی که پسر خانم مهماندار هتل هست و چند سال از او جوانتر است اون قبول میکنه که bahasa رو به نویسنده داستانمون یاد بده

بقیه از زبان جان :
بعداز آن که اندونزی از استعمار هلند نجات پیدا کرد و استقلال یافت . خلق یک زبانی که به سادگی آموخته شود بالاترین هدف رییس جمهور سوکارنو بود بیش از 350 زبان و لهجه های متفاومت درمجمع الجزایر اندونزی رواج داشت و سوکارنو دریافت که کشورش به زبان واحدی نیاز دارد

سوکارنو یک تیم بین المللی از زبانشناسان جمع کرد و آنان زبان موفق bahasa را بر مبنای زبان malay خلق کردند .
این زبان درصرف افعال تغییر زیادی ندارد و افعال بی قاعده ندارد و از بسیاری از پیچیدگی های زبانهای متداول مبرا است . تا سال 1970 اکثریت مردم اندونزی زبان دیگری را به کار میبردند به این زبان هم گفتگو میکردند . رضی معلم بسیار خوبی بود .
رضی یک موتور سیکیلت کوچک داشت و تصمیم گرفته بود مرا با مردم شهر خودش آشنا کند یک شب مرا به اصرارسوار کرد و گفت : امشب جنبه ای از اندونزی را به تو نشان میدهم که تا به حال ندیده ای .
ما از کنار بسیاری معرکه ها ، نمایش های عروسکی ، خیمه شب بازی ها و کاستهای قاچاق امریکایی و............ گذر کردیم وبه یک کافی شاپ کوچک رسیدیم
تعداد زیادی و دختر و پسرهایی در انجا جمع شده بودند که هر چند به وضوح از مردم اندونزی بودند ولی لباس ها و کلاه و سبک مویی داشتند که در هر کنسرت بیتل ها مد روز بود .
رضی مرا به گروهی که دور میزی نشسته بود معرفی کرد و ما نشستیم . همه با درجات متفاوتی از فصاحت انگلیسی حرف میزدند . ولی هم از اینکه من bahasa یاد گرفته بودم بسیار خوشحال بودند .
آنها خیلی رک و بی پروا از من میپرسیدند چرا آمریکایی ها زبان انها را یاد نمیگیرند من جوابی نداشتم ! آن شب را من هرگز فراموش نمیکنم . رضی و رفقایش با من مانند یکی از رفقای خود رفتار میکردند من از حضور خود در آنجا احساس رضایت و شادی میکردم . من متعجب بودم که چرا میخواهم در سطح بالای جامعه زندگی کنم و خود را از این مردم جدا نمایم .
تجربه ی آن شب مرا قانع ساخت که میخواهم ساعات بیشتری را جدا از تیم شرکت main بگذرانم مقامات دولتی آنجا از من متنفر بودندو دوست نداشتند اطلاعات لازم را در اختیار من قرار دهند آنها فکر میکردند من زبانشان را نمیفهممم یا فقط چند کلمه بلد هستم ولی من کتاب فرهنگ لغت خوبی خریده بودم و مدام به آن مراجعه میکردم . ما نمیتوانستیم به هم اعتماد کنیم و اطلاعاتی که به یکدیگر میدادیم را معتبر نمیدانستیم در عین حال بازی خیلی جدی بود و قرار بود زندگی میلیون ها نفر تغییر پیدا کند آنهم برا ی دهه ها !

bigbang 10-06-2011 01:31 AM

رضی و نمایش دالانگ

http://www.dreamchange.org/images/pa...fronthshot.jpg

بار دیگر با رضی بیرون رفتم . رضی خندید و گفت (( امشب میخواهم ببرمت نمایش یک dalang را ببینی یکی از استادکاران بزرگ عروسک بازی در شهر ماست ))


تصویر زیر یکی از قدیمترین دالانگ باز های اندونزی هست !( خودم نفهمیدم چی گفتم !!)


http://www.peterhemenway.com/93%20ye...d%20dalang.jpg


این تصاویر هم مربوط به حرفه دالانگ هست


http://www.torsb.bollnas.se/filer/si...ict/dalang.jpg


http://indonesiacultures.com/images/wayang/dalang1.jpg

او مرا پشت موتور سیکیلتش به قسمتهایی از شهر برد که نمیدانستم وجود دارد . در این قسمت خانه های سنتی بود
http://upload.wikimedia.org/wikipedi...nesia-Bull.jpg
و خبری از کاخهای مستعمره نشین هلندیها نبود از طرفی مردم فقیر در کوچه و خیابان رفت و آمد میکردند ولی باغرور و اعتماد به نفس راه میرفتند . بلوزهای رنگارنگ به تن داشتند و کلاه حصیری به سر میگذاشتند . هر کجا میرفتیم با لبخند به ما خوشامد میگفتند و هر کجا می ایستادیم بچه ها دور ما جمع میشدند و به پارچه شلوار جین من دست میزدند دختر بچه ی کوچکی شکوفه خشبویی به دست من داد .
http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:A...hxrrN_9EOvILEw


http://www.culturosia.com/wp/wp-cont...0/smileind.jpg


موتور سیکیلت را پارک کردیم 100 ها نفر جمع شده بودند نشسته و ایستاده در قدیمیترین قسمت شهر بودیم و از چراغهای خیابانی خبری نبود شب آرام و زیبایی بود و بوی گل میخک همه جا را معطر کرده بود رضی در میان جمعیت گم شده بود ولی بعداً به همراه جوانانی که در کافی شاپ دیده بودم برگشت .
دراین وقع موسیقی شروع شد : صدای جادویی و فراگیر که صدای زنگ معابد را به یاد می آورد
رضی آهسته در گوشی بهمن گفته بود که (( dalang تمام موسیقی را خودش میزند تمام عروسکها را خودش کار میکند و تمام گفتگوها به چند زبان مختلف برای خود اوست مابرایت ترجمه میکنیم ))
dalang کسی است که میگویند کارش را در یک حالت خلسه فوق العاده ای انجام میدهد . او بیش از 100 عروسک داشت و برای هر کدام از آنها با صدای متفاوتی حرف میزد . آن شب را نیز هرگز فراموش نمیکنم شبی بود که در تمام زندگی من بعد از آن اثر گذاشته است .
dalang عروسک رییس جمهور نیکسون را به همه معرفی کرد : با همان دماغ برجسته و همان آرواره های آویزان لباس راه راهش از پارچه راه راه پرچم آمریکا ساخته شده بود .
http://www.nndb.com/people/110/00002...ixon-sized.jpg
http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:A...EJPl5q-kJdvdZA


کلاه و کراوتش کامل بود . عروسک رییس جمهور عروسک دیگری را هم به همراه داشت . این عروسک لباس بانکداران و روسای شرکتهای تجاری را بر تن داشت . عروسک دوم در یک دست سطلی داشت که علامت دلار بر روی آن دیده میشد و دردست دیگر علامت پرچم آمریکا را بالای سر رییس جمهور آن چنان تکان میداد که بردگان قدیمی صاحبان خودشان را باد میزدند .
در این میان نقشه ای از خاورمیانه و شرق آسیا مانند دیواری در پشت دو عروسک پدیدار شد . برای هر کشور نقشه ی جداگانه ای در جای مناسب خودش از قلابی آویزان بود . عروسک نیکسون به دیوار نقشه نزدیک شد ویتنام را از قلابش کند و در دهان مزه مزه کرد و کلامی گفت که ترجمه شد (( تلخ است وگندیده ما دیگه به ان نیازی نداریم ))
عروسک نیکسون ویتنام را از دهان در آورد و به درون سطل دلاری انداخت . او دوباره به دیوار نقشه نزدیک شد و همین کار را به نوبه خود ولی در کمال تعجب من نه با کشورهای همسایه در جنوب شرق آسیا بلکه با کشورهای خاور میانه مانند فلسطین و کویت و عربستان و سوریه و ...... انجام داد .

http://www.travelblog.org/pix/maps/middle-east.v2.jpg

بعد از آن او به سراغ افغانستان و پاکستان رفت و هر بار که نیکسون کشوری را به درون سطل دلاری می انداخت فحشهایی رکیک و ناسزایی از دهانش بیرون می آمد که در تمام موارد معنای کلامش ضد اسلامی بود(( سگهای مسلمان و افریته های مسلمان ، ابلیس های اسلامی )) مردم هم بیشتر و بیشتر هیجانزده میشدند و تنش در جمعیت یک پله بالاتر میرفت آنها میان خنده و نهایت خشم گیر کرده بودند . بعضی وقتها احساس میکردم آنها از کلام استاد عروسک باز به شدت اهانت میشدند . خود من احساس میکردم که شدیداً تهدید میشدم من در میان جمعیت از همه قد بلندتر و انگشتنماتر بودم من نگران بودم که شایید خشم آنها به طرف من هدایت شود در این موقع نیکسون نقشه اندونزی را بلند کرد و به طرف سطل دلاری برد و حرفی زد که وقتی رضی ترجمه کرد مو بر تن من راست شد (( این را بدهید به بانک جهانی ببنید چگونه میتواند برای ما پولساز شود )) در اینجا عروسک دیگری پدیدار شد به همراه نامش که به روی لوحی چاپ شده بود . رضی گفت : (( نام یک سیاست مدار محبوب اندونزی است )) این عروسک پرید میان عروسک نیکسون و عروسک سطل به دست وفریاد زد (( صبر کن اندونزی اکنون یک کشور مستقل است )) تمام حاضرین به یکباره دست زدند ولی عروسک سطل به دست پرچم آمریکا را مانند نیزه ای به درون تن این مرد فرو برد و به طور دراماتیکی مرد . حاضرین هو کردند و فریاد کشیدند و مشت های خود را در هوا گره کردند . عروسک نیکسون و عروسک سطل به دست روی سن ایستادند مدتی به ما خیره شدندو سپس تعظیم کردندو نمایش تمام شد
من به رضی گفتم : (( فکر کنم باید از اینجا بروم )) او دستش را به دور شانه های من گرد کرد و گفت (( نترس انها شخصاً از تو کینه ای ندارند )) ولی من مطمئن نمیشدم .
بعد از نمایش عروسکی ما همه به کافی شاپ رفتیم . رضی و دیگران مرا مطمئن کردند آنها قبلاً از ان پیش پرده ی نیکسون و بانک جهانی خبر نداشتند

bigbang 10-06-2011 10:39 PM

بعد از نمایش عروسکی ما همه به کافی شاپ رفتیم . رضی و دیگران مرا مطمئن کردند آنها قبلاً از ان پیش پرده ی نیکسون و بانک جهانی خبر نداشتند .

یکی از جوانان اظهار نظر کرد که این استادان عروسک بازی مستقل و غیر قابل پیش بینی هستند . به شوخی گفتم شاید: (( شاید اصلاً به دلیل حضور من چنین برنامه ای اجرا شده بود )) یکی از جوانان دستی به پشت من زد و گفت : (( عجب من پر ادعایی – تی پی کال آمریکایی ها )) یکی دیگر که پشت میز نشسته بود گفت : (( مردم اندونزی خیلی از سیاست اگاهند . آیا شما هم در آمریکا چنین نمایش هایی داریم ))
زن جوان بسیار زیبایی که شاگرد زبان انگلیسی در دانشگاه بود روبه روی من نشست و پرسید : (( آیا شما واقعاً برای بانک جهانی کار میکنید ؟)) من توضیح دادم که ماموریت من در اینجا زیر پوشش بانک توسعه آسیا و اداره کمک های خارجی دولت آمریکا usaid قرار دارد .

http://profitmd.net/wp-content/uploa...said-logo1.png

او اضافه کرد (( ولی همه اینها یکی نیستند ؟)) او منتظر جواب نشد و ادامه داد: ((آیا شرایط ما واقعاً مانند پیش پرده ی امشب نیست >؟ آیا دولت شما کشورهایی مانند اندونزی و کشورهای دیگر از این دست را مانند خوشه ای از ......... محسوب نمیکند ؟)) او عقب لغت میگشت که یک از رفقایش گفت (( انگور )) .(( بله انگور که شما میچینید و انتخاب میکنید: (( انگلیس را نگه دارم ، چین را میخورم اندونزی را دور می اندازم )) زن دیگری اضافه کرد: (( البته بعد از آن که ذخایر نفتی ما را به تاراج بردید !!))


http://neftegaz.ru/images/Neft%20Per...%20surplus.jpg

من سعی کردم از خودم دفاع کنم ولی توانش را نداشتم . خیلی دلم میخواست افتخار کنم که تنها آمریکایی هستم که به این قسمت شهر آمده ام و یک برنامه ضد آمریکایی را که میتوانست حمله ای به خود من محسوب شود از اول تا آخر مشاهده کرده ام . خیلی دلم میخواست انها به شجاعت لازم برای این کار پی ببرند و ببینند که من تنها عضو تیمی هستم که سعی کرده bahasa یاد بگیرد و فرهنگ را بشناسد ولی تصمیم گرفتم عاقلانه تر این هست که از این مقوله هیچ حرفی نزنم .
موضوع گفتگو را عوض کردم و پرسیدم (( به نظر شما چرا استاد عروسک باز به جز ویتنام برای کشورهای خاور میانه و مسلمان برنامه ریزی کرده است ؟))

زن زیبای دانشجو زبان خندید گفت (( چون برنامه این است )) یکی از مردان اضافه کرد (( ویتنام قدم اول است ، آن چنان که هلند بود در پیشرفت نازیها )) دانشجوی زبان ادامه داد (( هدف نهایی جهان اسلام است ))
این ادعا را نمیتوانستم بی جواب بگذارم و اعتراض کردم: (( آیا واقعاً باور کرده اید که آمریکا ضد اسلام است ؟))
زن جوان ادامه داد : (( نه ابداً از کی ؟ شما باید یکی از مورخین معروف خودتان را بخوانید Toynbee از انگلستان . او خیلی قبل تر در دهه 1950 پیش بینی کرد که جنگ بزرگ در آینده بین سرمایه داران و کمونیست ها نیست و بین مسلمانان و مسیحیان اتفاق می افتد ))


http://www.roebuckclasses.com/people/images/toynbee.jpg

من گفتم (( ولی چرا باید چنین خصومتی میان مسیحیان و مسلمانان وجود داشته باشد ؟))
نگاه هایی دور و بر میز رد و بدل شد گویی انها نمیتوانستند باور کنند که من چنین سوال پیش و پا افتاده ای را مطرح کنم . زن زیبای دانشجو عنوان کرد گویی برای کسی که گوشش سنگین یا کند ذهن است : (( زیرا غرب و به خصوص رهبر ان آمریکا مصمم شده تمام جهان را به سلطه خود در بیاورد و امپراطوری جهانی خود را مستقر سازد . خیلی هم به موفقیت کامل نزدیک شده است . اتحاد جماهیر شوروی فعلاً مانعی در این راهی است ولی شوروی دوام نمیاورد . Toynbee این را دیده بود . آنها دین ندارند هیچ نیرویی در زیربنای اعتقادیشان نیست .


تاریخ نشان داده که روح ، ایمان و اعتقاد به نیروهای ماورایی مهم است . ما مسلمانان آن را داریم و از هر گروهی در جهان بیشتر است بیشتر حتی از مسیحیان ما فعلاً صبر میکنیم ما هر روز قدرتمندتر میشویم )) مرد جوانی هماهنگ شد و گفت : (( ما مدتهای زیادی صبر میکنیم ولی بلاخره مانند مار ضربه میزنیم ))


دیگر قابل تحمل نبود در کمال بی صبری گفتم : (( عجب تصور وحشتناکی . چه باید کرد که اینچنین نشود ؟ )) دانشجوی زیبای زبان چشم در چشم من دوخت و گفت : (( باید طمع را کنار بگذارید این قدر خود خواه نباشید . نعمتهای جهان بیش از خانه های بزرگ و اجناس تجملی اند . مردم از گرسنگی میمیرند و شما به دنبال سوخت ماشین های خود هستید و نوزادان از بی آبی میمیرند و شما به دنبال سبک های جدید لباس هستید . مللی مانند ما در فقر غرقیم و شما فریاد کمک طلبی ما را نمیشنوید . شما از تمام کسانی که این حقایق را به شما میگویند رو گردانیده اید . آنها را رادیکال یا کمونیست می نامید . شما به جای اینکه مردم فقیر و زمین خورده را فقیر تر کنید تا به بردگی هم حاضر شوند با قلبی باز با آنها برخورد کنید . وقت زیادی نمانده اگر تغییر نکنید به عاقبت جنگ و نابودی گرفتار میشوید ))
چند روز بعد ان سیاستمدار محبوب اندونزی که عروسکش رو در روی عروسک نیکسون قد علم کرده بود و توسط عروسک سطل به دست کشته شده بود در تصادف با یک راننده فراری کشته شد .
در نهایت نویسنده کارش رو. در اندونزی انجام میده گزارشش رو مینویسه .
اینجا دیگه از اندونزی خارج میشیم و شیفت میکنیم به ایران و عربستان ولی قبلش یک قسمت گفتگوی جان رو با عمر تورجیس براتون میزارم دیکتاتور پاناما جان تازه میخواست برای اولین بار با عمر ملاقات کنه . البته یه تیکه خیلی کوتاهه

bigbang 10-07-2011 10:32 PM



عمر پرچم دار صلح در آمریکای لاتین بود که کشورش را به بهشت امنی برای تمام شکنجه شدگان و فراریان از کشورهای دیگر ( از جمله شاه ایران ) کرده بود .
تورجیس معروف شده بود که به صدای مردم فقیر گوش میداد . او در شهرکهای مخروبه حضور میافت و در محله های فقیر نشین جاهایی که دولت مردان دیگر جرئت ورود نداشتند جلسه تشکیل میداد و به بیکاران کمک میکرد کار پیدا کنند و از سرمایه های محدود خودش(از کجا معلوم ؟) به خانواده های فقیر و مصیبت زده کمک مالی میکرد (( از طرف دستی هم در قاچاق مواد و اسلحه داشت که نویسنده عنوان نمیکنه ظاهراً با عمر رفیقه هر چند بهتره که پشت مرده حرف نزنیم منظورم عمر هست ! حالا ولش کن با این پیش در آمد که هی همش حالا از مصمم بودن تورجیس برای مبارزه برای پاناما مقابل آمریکایی ها میریم سراغ گفتگوی خود عمر با جان ... ))
اگه بخوام داستان پاناما رو هم بگم یه کتاب دیگه میشه رحم داشته باشید دارم تایپ میکنم دیگه !
دعوت کاملاً غیر منتظره بود یک روز صبح در همان سفر 1972 من در دفتری که در شرکت دولتی پاناما به من داده بود به بررسی ارقام و آمار مشغول بودم . شخصی به در باز دفتر من ضربه زد . خشنود از هز بهانه ای که مرا از دست ارقام و آمار آزاد کند او را به درون دعوت کردم . او گفت راننده ی ژنرال است و آمده مرا به یکی از خانه های ییلاقی رییس جمهور ببرد .
یک ساعت بعد ، من رودرروی ژنرال عمر تورجیس نشسته بودم . او خیلی معمولی و غیر رسمی ولی به سبک پانامایی لباس پوشیده بود (( یاد قذافی افتادم !)) به طور عجیبی آرام به نظر می آمد.


قطعه موی فر خورده ای به روی پیشانی بلند آویزان بود .

او در اول از سفرهای من به کشور اندونزی گفت : گواتمالا و ایران پرسید . سه کشوری که برای او خیلی جالب بودند . او درباره ی شاه ایران خیلی کنجکاو بود . شاه ایران در سال 1941 بعد از آن که انگلیسی ها و روسها پدرش را به اتهام تبانی با هیتلر سرنگون کردند به قدرت رسیده بود .


تورجیس پرسید : آیا قابل تصور است انسان در سرنگونی پدر خودش دست داشته باشد ؟

رییس جمهور پاناما اطلاعات زیادی از این کشور دور دست داشت برای ما جالب بود که چگون ورق برگشت و در سال 1951 نخست وزیر خود او محمد مصدق او را مجبور کرد به خارج از کشور فرار کند .



تورجیس میدانست آن چه که بیشتر جهان میدانست : این سیا بود که وارد عمل شده بودت و مصدق را کمونیست خوانده بود و شاه را دوباره به قدرت رسانده بود .

(( اینجا مثلاً هی تکرار میکنه بگه وای ما چقدر مثلاً تاثیر گذار بودیم در تاریخ ایران در صورتی که مصدق تو انتخاب نیروهاش اشتباه کرده بود که ارتش به راحتی کودتا کرد به قول شریعتی مشکلات داخلی نه مشکلات خارجی !)) ولی او نمیدانست و یا اظهار نمیکرد آن چرا که Claudine
به من گفته بود : نقشه درخشانی که کرمیت روزولت در ایران به اجرا گذاشته بود دوران جدیدی از استعمار نوین را آغاز کرده بود . فعالیتهای آی یک نفر مامور سیا در ایران دوران حاکمیت های جهانی شرکتهای تجاری آمریکا را آغاز کرده بود .
تورجیس ادامه داد : (( بعد از آن که شاه را دوباره به قدرت رساندند او یکسری برنامه های انقلابی را به اجرا گذاشت . هدف این بود که بخش صنایع توسعه یابد و ایران را مدرن کند ))

از او پرسیدم چگونه است که او این همه از ایران اطلاع دارد ؟ او گفت : من باید بدانم این وظیفه من است . من مبنای سیاست شاه ایران را تایید نمیکنم او حاضر شده بود در سرنگونی پدرش شرکت کند و دست نشانده ی سیا هم قرار بگیرد . ولی اکنون به نظر میرسد که می خواهد کارهای خوبی را برای کشورش بکند . شاید من از تجربیات او اگر بتواند بقا یابد چیزی یاد بگیرم ))
((آیا فکر میکنید شاید نتواند >؟))
(( او دشمنان قدرتمندی دارد ))
(( ولی بعضی از بهترین محافظین را نیز دارد ))
او به من خیره شد و گفت (( مگر نمیدانی پلیس مخفی او ساواک به عنوان آدمهای جلاد و بی رحمی مشهور شده اند ؟ از این طریق دوستان زیادی برای آدم جمع نمیشود . فکر نمیکنم بیشتر از این دوام بیاورد ))
او لحظه ای مکث نمود چشمانش را گرد کرد و گفت : (( محافظین > من هم چند تایی دارم ، ولی اگر کشور تو بخواهد از شر من خلاص شود آیا فکر میکنی انها میتوانند از من محافظت کنند (مبنای شکست تمام آمریکای لاتین در برابر آمریکا همین فکر است ))
خلاصه براتون داستان رو زیاد کش ندم عمر تورجیس شاید کارهای نه چندان خوب زیادی کرده باشه ولی اینقدر برای آمریکا بد محسوب میشد که او را ترور کنند در هواپیما .
تا این شخصیت هم به تاریخ قهرمانان مبارزه با آمریکا تبدیل بشه و افسانه شسکت ناپذیری آمریکا در آمریکای جنوبی همچنان به قوت خودش باقی بمونه مثال نمونه هوگو چاوز هست که سرطان گرفته ( باید زودتر از شرش خلاص شن )
گفتم این تیکه از گفتگو در مورد ایران بود بزارم همین گاهی اوقات اگه چیزی میگم برای این هست که خسته کننده نباشه
حالا میریم سراغ شیخ الشیوخ عربستان !!
ولی قبلش سه داستان هست از اوپک !

bigbang 10-07-2011 11:01 PM

در مقام رییس بخش اقتصاد دانان شرکت main من مسئول تمام تحقیقاتی بودم که در پروژه های مختلف در بسیاری از نقاط جهان انجام میدادیم و لازم بود که از تمام مفاهیم و تئوریهای جدید در علم اقتصاد با خبر شوم اقتصاد بین الملل هم در اوایل دهه 1970 تغییرات بنیادی زیادی را به خود دیده بود .


در دهه 1960 گروهی از کشورها اتحادیه تولید کنندگان نفت opec را اساساً در عکس العمل به قدرت تصفیه کنندگان نفت سازمان داده بودند . ایران در این سازمان عامل مهمی بود . هر چند شاه ایران موضع قدرت و شاید زنده بودن خود را مدیون دخالت های پنهانی آمریکا بر ضد مصدق میدانست ولی به همین دلیل هم میدانست که هر لحظه ممکن است ورق برگردد .

همه روسای شرکتهای نفت خیز در این آگاهی و واهمه ای که به همراه داشت شریک او بودند . آنها همچنین میدانستند که شرکتهای بزرگ نفت آن چه که به هفت خواهران معروف شده بود پنهانی ائتلاف میکردند تا قیمت نفت خام پایین نگه دارند و منفعت خود را بالا . آنها اپک را سازمان داده بودند که بتوانند مقابله به مثل کنند .
این رو در رویی در اوایل 1970 با تحریم نفت اوپک به اوج رسید و شرکتهای عظیم صنعتی را به زانو در آورد .
صفهای طولانی اتومبیل در تمام پمپ بنزین های آمریکا فاجعه ی اقتصادی دیگری را همطراز با فاجعه دهه بیست تهدید میکرد . آن تحریم نفت چنان بنیان اقتصاد کشورهای توسعه یافته را لرزاند که کمتر کسی هرگز تصور میکرد . بحران نفت در آمریکا در زمان بدتری نمیتوانست اتفاق بیفتد .
ملت آمریکا بعد از شکست تحقیر آمیز در ویتنام با رییس جمهوری در لب پرتگاه استعفا ملتی بود ترسیده و پراکنده بدون هر گونه اعتماد به نفس . مشکلات رییس جمهور نیکسون هم به جنوب شرق آسیا و واترگیت محدود نبود . او در زمانی به ریاست جمهوری رسیده بود که باید اکنون با نگاه به گذشته آغاز دوران جدیدی از سیاست و اقتصاد بین الملل به حساب آورد . در آن زمان این چنین به نظر می آمد که شاید بازیگران ضعیف از جمله کشورهای عضو اوپک بتوانند بر بازیگران قدرتمند سلطه یابند (( که عربستان نذاشت )) این وقایع خیلی برای من جالب بود . هر چند نان من به دلیل حاکمیت شرکتهای تجاری تو روغن بود ولی خوشحال بودم ببینم ارباب های من زیر دست قرار گرفتند . شاید تا اندازه ای عذاب وجدان و حس گناه کاری مرا تخفیف میداد .
هیچ یک از ما نمیتوانستیم از تاثیرات عمیق تحریم نفت آگاهی یابیم . البته ما فرضیه هایی داشتیم ولی نمیتوانستیم از آن چه بعدها روشن شده است آگاهی یابیم .
با نگاه به گذشته ما میدانیم که نرخ رشد اقتصادی بعد از تحریم نفت نصف نرخ رشد های اقتصادی در دهه های 1950 و 1960 بوده است آن هم با تورم بیشتر قیمتها و در ساختاری که شغلها زیادی ایجاد نمیشد و نرخ بیکاری همچنان بالا میماند .
علاوه بر همه اینها سیستم مالی بین المللی هم در همین زمان ضربه مهمی خورد . نرخ مبادلات ارزی که در تمام دوران بعد از جنگ ثابت مانده بود یک باره بهم ریخت .
درآن دوران من و بعضی رفقا ، دروقت نهار یا صرف آبجویی بعد کار جمع میشدیم و این مطالب را بررسی میکردیم .
بعضی از این رفقا کارمندان من بودند زنان و مردان جوان و باهوشی که برا ی خودشان فکر میکردند . بعضی دیگر روسای مراکز مطالعاتی یا استادان داشنگاه های محلی بودند . یکی هم مشاور نماینده ای در کنگره بود . این جلسات غیر رسمی بود و هر از چند گاهی دو نفر یا ده ، 12 نفر شرکت میکردیم ، گفتگوهای ما همیشه جدی و سرزنده بود .
اکنون که آن گفتگو ها را بررسی میکنم از برتری هایی که در خودم حس میکردم شرمنده میشوم من حقایقی را میشناختم که نمیتوانستم با آنها در میان بگذارم .
در آن جلسات رفقای من رابطه خود را با واشنگتن استادی خود را در دانشگاه یا درجات دانشگاهی خود را به رخ می کشیدند و بر آن مبنا به نظرات خود اعتبار میدادند . و من بر این مبنا که رییس بخش اقتصاد دانان یک شرکت بزرگ مشاوری ام و به بسیاری نقاط جهان در تجمل سفر میکنم مقابله میکردم .
در عین حال نه میتوانستم ملاقات های خصوصی ام با افرادی مانند تورجیس را شرح دهم و نه درباره ی راه هایی که کشورهای مختلف را تحت سلطه نگه داریم حرفی بزنم . من هم انگیزه ای برای غرور داشتم و هم دلیلی برای ناکامی .
وقتی که ادعا میشد که زیردستان صحنه ی سیاست را و اقتصاد زبر دست شده اند من با تلاش زیادی جلوی خودم را میگرفتم . من میدانستم آنچه که هیچ یک از آنها نمیتوانست بداند . من میدانستم که حاکمیت جهانی شرکتهای تجاری از طریق باجگیران بین المللی و ماموران آدم کشی در خفا آماده و منتظر هستند ، هرگز اجازه نمیدهند که ضعیفتر ها زبر دست شوند .
در واقع من میدانستم که تسلط جهانی شرکتهای تجاری علیرغم اوپک و آنچنان که میدانستم و بعدها مطمئن شدم با کمک اوپک هر روز گسترده تر و قدرتمندتر میشد .
سقوط اقتصاد آمریکا در اواخر دهه 1920 راه را برای دخالت های مستقیم و غیر مستقیم دولت در اقتصاد و در سیستم پولی و اجرای بسیاری پروژه های مالیاتی و هزینه ای باز میکرد . سقوط اقتصاد آمریکا به علاوه جنگ جهانی دوم زمینه ای شد برای احداث سازمان های بین المللی مانند بانک جهانی و معاهده ی تجارت جهانی (gait ) و((طبیعتاً wto که مثلاً ما میخواستیم خبرمون عضوش بشیم !))
در دوره ی ریاست جمهوری کندی و جانسون این تغییرات کاملاً تکامل یافت .

bigbang 10-08-2011 08:24 PM

ریاض چگونه بود

اکنون که گذشته را بررسی میکنم از بیخبری و معصومیت آن روزها تعجب میکنم . ما هنوز فکر میکردیم امپراتور سازی فقط از طریق قدیمی و لشکر کشی های نظامی پیش میرود .
کرمیت روزولت با براندازی نخست وزیر دمکرات ایران و جایگزین کردن او با شاه مستبد ، راه بهتری را نشان داده بود .
ما باجگیران بین المللی از همان راه اهداف حاکمیت جهانی شرکتهای تجاری را در اندونزی و اکوادور تضمین می کردیم . در عین حال ویتنام مثال بارزی بود از آن چه که آسان میتوانیم به روش های قبلی متوسل شویم . ولی بلاخره موضع عربستان سعودی مهمترین عضو اوپک آن را برای همیشه تغییر داد .
در سال 1974 یک دیپلمات عربستان سعودی عکسهایی از شهر ریاض پایتخت آن کشور را به من نشان داد. در میان آن عکس ها گله ای از گوسفندان مشاهده میشدند که روی انباشته هایی از زباله در نزدیکی عمارت های دولتی میچریدند .
وقتی درباره آنها سوال کردم جواب دیپلمات سخت مرا تکان داد و به فکر فرو برد او گفت : (( سیستم زباله جمع کنی شهر ماست هیچ فرد خودشناس سعودی زباله جمع نمیکند . ما آن را به حیوانات میسپاریم ))
گله ای از گوسفندان در وسط پایتخت بزرگترین کشور نفت خیز جهان ، باور کردنی نبود !>))


در ان زمان من عضو گروهی از مشاوران اقتصادی بودم که تازه شروع کرده بودیم برای حل بحران نفت راه حل هایی پیشنهاد کنیم . عکس آن گوسفندان در زمینه ی شناختی که از تاریخ سه قرن تحولات عربستان سعودی داشتم آغاز راه حلی برای این مساله را به من نشان داد.
تاریخ عربستان سعودی مملو از تعصبات مذهبی و جنگ های داخلی است . در قرن 18 ام میلادی محمدبن مسعود سردار جنگجوی یکی از قبایل عرب و متعصبین افراطی در فرقه سنت گرای وهابی اتحادی را برقرار کردند .
اتحاد قدرتمندی بود به طوری که خانواده ابن سعود و هم دستان وهابی شان توانستند در طی 200 سال بعد تقریباً تمام شبه جزیره عربستان از جمله مقدس ترین اماکن اسلامی مکه و مدینه را تحت کنترل خود در آورند.
جامعه عربستان سعودی هنوز در قرن بیستم ایده های اخلاقی بنیان گذارانش را منعکس می کند

و تقسیر خشونت بایر را از احکام اسلامی به اجرا می گذاشت . پلیس مذهبی در همه جا حضور داشت و نماز جماعت روزی 5 بار برگزار میشد زنان ملزم بودند سر تا پای خود را بپوشانند مجازات جنایتکاران شدید و بیرحم بود . اعدام های علنی و سنگسار متداول بود .
در اولین سفر من به ریاض گفته های راننده برای من قابل باور نبود ! که میتوانم دوربین ، کیف سامسونت و حتی کیف پولم را در معرض دید همگان روی صندلی اتومبیل قرار دهم ودر هر جای ممکن پارک کنم و لزومی ندارد در اتومبیل را قفل کنم . او میگفت : ((در اینجا هیچکس به فکر دزدی نمی افتد دزدان اینجا همه دست بریده اند .))
او همچنین دعوت کرد که اگر میل دارم میتواند مرا همان روز به میدان اعدامها ببرد تا مجازات سرزدنی را از نزدیک مشاهده کنم .
پای بندی و تعهد وهابیون به اعتقادات مذهبیشان آن چه که افراطی ترین تفسیر مذهبی به نظر می آید خیابانها را امن و از دزدان پاک کرده بود ولی رنج آورترین مجازات های بدنی را نیز توجیه میکرد . من دعوت راننده ام را رد کردم .
تعبیر سعودیها از ترکیب دین با سیاست و اقتصاد در شکلگیری تحریم نفت که دنیای غرب را تکان داد عامل مهم و موثری بود . در روز 6 اکتبر 1973 ( روز یوم کبیر ، عید مقدس یهودیان ) مصر و سوریه هم زمان به اسراییل حمله کردند . آن جنگ (اکتبر) چهارمین جنگ میان اعراب و اسراییل و مخربترین انها به شمار می آمد جنگی که آغاز گسترده ترین تحولات جهان را نیز در بر داشت .


صادات رییس جمهور مصر ، ملک فیصل را تحت فشار گذاشت تا با استفاده از آنچه او گفته بود (( اسلحه ی نفت )) بر ضد آمریکای هم دست اسراییل وارد جنگ شود . در روز 16 اکتبر ایران و 5 کشور عربی خلیج فارس به علاوه عربستان سعودی قیمت نفت را تا 70درصد بالا بردند و در جلسه ای در کویت وزرای نفت در کشورهای عرب درباره ی قدم های بعدی به مذاکره نشستند .
نماینده عراق با تاکید بسیار پیشنهاد کرد باید آمریکا را هدف قرار دهند . او از همه نمایندگان حاضر خواست تمام شرکتهای تجاری آمریکا را مصادره کنند . تحریم کامل نفت را بر علیه آمریکا و تمام کشورهای هم دست اسراییل برقرار سازند و تمام نقدینه های خود را از بانکهای آمریکا بیرون بکشند . او توضیح داد نقدینه های اعراب مبالغ هنگفتی است و میتواند ترس و وحشتی را در آمریکا ایجاد کند . که بی شباهت به سقوط آمریکا در دهه 1929 نباشد



نماینده ی کشورهای دیگر با چنین برنامه تندی موافقت نکردند ولی در روز 17 اکتبر تصمیم گرفتند تحریم محدودی را برعلیه آمریکا به اجرا بگذارند . آنها توافق کردند فوراً 5 درصد از تولید نفت خود کم کنند و بعداً هر ماه تا زمانی که اهداف سیاسی انها محقق شود 5 درصد دیگر هم کم کنند . آنها توافق کردند امریکا به دلیل هم دستی با اسراییل از طریق سختترین تحریم ها تنبیه شود . چندین کشور حاضر در جلسه اعلام کردند آنها تولید نفت خود را 10 درصد ، 10 درصد کم میکنند . در روز 19 اکتبر رییس جمهور نیکسون از کنگره خواست 2/2 میلیارد دلار کمک به اسراییل را تصویب کند . روز بعد عربستان سعودی و بقیه تولید کنندگان عرب صدور نفت به آمریکا را کلاً قطع کردند .
آن تحریم نفت در روز 18 مارس 1974پایان یافت . مدت کوتاهی برقرار بود ولی اثرات عظیمی را در برداشت .
قیمت فروش نفت عربستان از هر بشکه 39/1 دلار در اول ژانویه
1970 پرید به هر بشکه ای 32/8 دلار در اول ژانویه 1974 دولت مردان آمریکا هرگز تجربه ی فوق العاده 1970 و درسهایی که از آن آموخته اند فراموش نمیکنند !!.


در دراز مدت تجربه هولناک آن چند ماه زمینه ای شد برای تقویت امپراطوری شرکتهای تجاری – اتحاد مستحکم تری میان شرکتهای تجاری و بانکهای بین المللی و دولت آمریکا سه عامل تشکیل دهنده ی آن برقرار شد . اتحادی که بسیار بادوام بود . تحریم نفت کل سیاست خارجی آمریکا را تغییر داد در والستریت و واشنگتن همگی قانع شده بودند که هرگز نباید چنین تجربه ای دوباره تکرار شود . حفاظت از ذخایر نفتی که همیشه در سیاست خارجی اولویت داشت به یک نیاز روانی تبدیل شد . تحریم نفت موضع عربستان سعودی را در سیاست جهانی بالا برد و مقامات واشنگتن را مجبور کرد تا اهمیت استراتژیک ان را نسبت به اقتصاد آمریکا بشناسند و مطرح کنند .

bigbang 10-10-2011 12:02 AM

عربستان وارد میشود !


http://images.fastcompany.com/upload/saudi-icon.png


تحریم نفت ثابت کرد که عربستان سعودی هیچگونه سازمان مناسبی برای اداره در آمد های روز افزونش ندارد و روسای شرکتهای تجاری مصمم شدند که هر چه زودتر راههای بازگرداندن دلار های نفتی را به آمریکا پیدا کنند .


درآمدهای اضافی عربستان از بالا رفتن قیمت نفت هم موقعیت سودمندی ایجاد کرده بود و هم نتایج خطرناکی در بر داشت ، هم بودجه دولت را با میلیارد ها دلار انباشته کرده بود و هم زیربنای اعتقادی وهابیون را متزلزل کرده بود .
سعودی های ثروتمند به دور جهان سفر کردند . از دانشگاه های اروپا و امریکا فارق التحصیل شدند . اتومبیل های آخرین مدل خریدند . خانه هایشان را به سبک غربی مبلمان کردند . تعهد به پرهیزکاری دینی را کنار گذاشتند و نوع جدیدی از مادی گرایی و تجمل پرستی را جانشین ان کردند . همین مادی گرایی و تجمل پرستی جدید در عربستان سعودی راهی باز کرد تا غرب بتواند از هرگونه تحریم نفتی در اینده جلوگیری نماید .
تقریباً همین که تحریم نفت پایان یافت واشنگتن مذاکراتی را با سعودی ها آغاز نمود . آمریکا حاضر بود عربستان سعودی را با ارایه تسلیحات جنگی و آموزش نظامی و کمک های فنی تقویت کند و راه رساندن ملت عربستان سعودی به قرن 20 ام را فراهم آورد . در عوض آمریکا می خواست که دلار های نفتی به آمریکا باز گردد و مهمتر از آن منع هر گونه تحریم نفتی در آینده تضمین گردد .
در نتیجه یان مذاکرات سازمان کاملاً بی سابقه و پرقدرتی به نام کیمته مشترک اقتصادی عربستان سعودی و آمریکا (( the united state of America and Saudi Arabia economic commission joint )) آفریده شد این سازمان که معمولاً jecor نامیده میشود



مفهوم نوینی دقیقاً متضاد با (( کمک های خارجی )) را در بر میگرفت . برنامه این بود که با سرمایه عربستان سعودی شرکتهای تجاری آمریکا استخدام شوند و اقتصاد عربستان سعودی را نوسازی کنند .
با وجود این که برنامه ریزی های کلی این کمیته و مسئولیت مالی این کمیته در اختیار وزارت بازرگانی دولت ایالات متحده گذاشته شده بود این کمیته کاملاً مستقل از کنگره قانونگذاری آمریکا عمل میکرد .
http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:A...tK4xjPyiizb_Yg



http://dynamicpatents.com/blog/wp-co...s/congress.jpg


در نهایت و طی 25 سال میلیاردها دلار را تقریباً بی هیچ نظارتی از جانب کنگره خرج کرد .
هر چند وزارت بازرگانی مقام مسئول بود . ولی چون هیچ بودجه دولتی برای این کمیته تخصیص داده نشده بود . کنگره هم حق هیچگونه نظارتی نداشت . و این در حالی بود که (( آمریکا و عربستان سعودی به توافقی رسیده اند که در رابطه با کشورهای توسعه نیافته بی سابقه بوده ایت . این توافق میتواند تا نهایت وابستگی متقابل آمریکا را در تمام اجزای این کشور پادشاهی فرو برد ))
وزارت بازرگانی شرکت main را در همان مراحل اولیه به عنوان مشاور استخدام کرد . مرا احضار کردند و اول از همه گفتند وظایف من خیلی مهم و خطیر است و باید تمام اطلاعاتی که دریافت میکنم و تمام آن چه که انجام میدهم خیلی محرمانه بدانم .
روشن بود که من به یک پروژه واقعاً سری وارد شده ام گاهی وانمود میکدند که شرکت main تنها مشاور اصلی این پروژه است . ولی بعدها مشخص شد که ما یکی از بسیاری شرکتهای مشاوره ای بودیم که پیشنهادات مار را خواسته بودند .
چون همه چیز سری و محرمانه بود من هیچ خبری از مذاکرات وزارت بازرگانی با دیگر شرکتهای مشاوره ای ندارم و نمیتوانم درباره ی اثر و اهمیت نقش خودم در این معامله مهم که بعدها مبنای بسیاری از معاملات دیگر نیز قرار گرفت با قاطعیت نظر بدهم . ولی من با قاطعیت میدانم که ان معامله بزرگ هم برای باجگیران بین المللی نقش های معین و جدیدی را مشخص کرد و هم راه نوینی برای پیشبرد امپراتوری شرکتهای تجاری ارائه نمود .
من همچنین میدانم که اغلب پروژه هایی که بر مبنای پیشنهادات من شکل گرفته بود به مرحله اجرا رسید . شرکت main یکی از اولین قرارداد های پرمنفعت عربستان سعودی را دریافت کرد . و من هم پاداش بزرگی را دریافت کردم .
وظیفه ی من بود که نتایج سرمایه گذاری عظیمی در اقتصاد عربستان سعودی را پیش بینی کنم و پروژه های برای هزینه ان سرمایه گذاری ها پیشنهاد دهم .از من خواسته شده بود تا آن جا که میتوان خلاقیت بروز دهم و برای صدها میلیون دلار سرمایه گذاری در اقصاد عربستان سعودی پروژه های مستدل و قابل توجیهی تهیه کنم . تنها شرط فقط این بود که تمام پروژه ها باید توسط شرکتهای مهندسی امریکا ساخته شود .
به من گفتند که این وظیفه را باید به تنهایی و بدون دخالت کارمندانم انجام دهم . برای این کار در یک اتاق کوچک کنفرانس چندین طبقه بالاتر از طبقه بخش خودم قرنطینه میشدم . به من تاکید میکردند که این کار من هم به امنیت ملی و هم میتواند برای شرکت main پولساز شود .
البته روشن بود که اینجا برخلاف معمول هدف نهایی این نبود که وامهای بزرگی را که هرگز نمیتوانست بازپرداخت شوند به کشوری تحمیل کنیم . در اینجا باید راههایی برای بازگشت قسمت عمده ی دلار های نفتی پیدا میکردیم . راههای که عربستان سعودی را تحت حاکمیت شرکتهای تجاری قرار میداد و اقتصاد آن را با اقتصاد ما می آمیخت . و به آن وابسته میکرد .
راههایی که میتوانست عربستان سعودی را به درون تمدن غرب جذب کند و با سیاست و اقتصاد آن هماهنگ سازد .
همین که شروع کردم به کار متوجه شدم که گله ی گوسفندان در وسط شهر ریاض کلید راهگشای این مسئله هست . آنها برای طبقه ثروتمند عربستان که اکنون با ثروتمندان دیگر جهان رفت و امد میکردند باعث شرمندگی بود . آنها فریاد میزدند که بایستی سیستم مدرنی متناسب با این کشوری که آرزو دارد از صحرانشینی به جهان مدرن پرواز کند جایگزین شوند .
من همچنین میدانستم که اقتصاد دانان opec به تمام کشورهای نفت خیز پیشنهاد میکردند که آنها باید خودشان صنایع جدید پتروشیمی تاسیس کنند و به جای نفت خام محصولات نفتی دیگری با سود اضافه بیشتری به بازارهای جهان صادر کنند .
شناخت من از این دو عامل مبنای برنامه ریزی هایی شد که من مطمئن بودم برای همه برد – برد است . و مورد قبول همه واقع خواهد شد . ما میتوانستیم با دلارهای نفتی شرکتهای بزرگ تجاری را استخدام کنیم تا تمام گوسفندان خیابان های ریاض خیلی سریع با مدرنترین سیستم جمع آوری و انتقال زباله جایگزین کنند . سعودی ها هم میتوانستند به چنان مدرنترین تکنولوژی احساس غرور و افتخار کنند .

bigbang 10-10-2011 12:40 AM

من معادله ای را تصور کردم که در یک طرف گله گوسفندان ریاض و در طرف دیگرش میتوانستم هر یک از بخش های اقتصاد عربستان را قرار دهم .
این معادله ای بود که خاندان سلطنتی عربستان و وزارت بازرگانی آمریکا و روسای من در شرکت main را هم در رسیدن به اهدافشان مطمئن میکرد .
طبق این معادله دلارهای نفتی به احداث صنایعی تخصیص میافت که نفت خام را تبدیل به محصولاتی دیگر برای صادرات میکرد – مجتمعهای عظیم پتروشیمی و و شهرکهای صنعتی بزرگی در وسط صحرای خشک شکوفا شدند .http://www.globalvillagedirectory.in...rabia_main.JPG
البته چنین پرژه ای لازم میداشت که ظرفیت تولید هزاران مگاوات الکتریسیته و شبکه پخش ان و همچینین شبکه ای از راهها ، لوله کشی ، اطلاع رسانی ف حمل و نقل ف شامل فرودگاهها و بنادر نو و طیف گسترده ای از صنایع خدماتی و مهمتر مجموعه سازمانهایی که بتوانند همه اینها را در همه مراحل هماهنگ سازند ساخته شوند .
ما همه امیدوار بودیم که این پروژه به صورت الگویی در آید که میتوانستیم در بقیه جهان به کار گیریم. سعودی ها به همه نقاط جهان سفر میکردند ، ما را تحسین و تمجید خواهند کرد .
روسای دولت های دیگر را دعوت خواهند کرد به عربستان بیاند و معجزه ای که به ثمر رسانده بودیم را ببینند . برای کشورهای خارج از opec هم میتوانستیم از طریق بانک جهانی یا راههای دیگر وام دهی بودجه ی لازم را تهیه کنیم . در هر حال امپراتوری جهانی شرکتهای تجاری منفعت خواهد برد و گسترش خواهد یافت .
در تمام مدتی که با این پروژه کار میکردم . گله گوسفندان ریاض در خاطرم بود . این گفته دیپلمات عرب که (( هیچ فرد خودشناس سعودی هرگز زباله جمع نمیکند )) در ذهنم تکرار شد .
من این ممنوعیت را در زمینه های دیگری نیز به تکرار شنیده بودم . روشن بود که سعودی ها هرگز نمیخواهند مردم خودشان در مقام زیر دست و کارهایی که با دست انجام میشود استخدام شوند – نه حتی در پروژه ها و نه حتی در مقام کارگرهای کارخانه های صنعتی .

از طرف دیگر تعداد مردم شبه جزیره برای اجرای پروژه ی ما کافی نبود و علاوه ی بر آن ، خاندان سلطنتی چنان سطحی از آموزش و رفاه زندگی را برای تمام مردم خودشان تعهد کرده بودند که به هیچ وجه با شرایط زندگی آنهایی که میبایست با دست کار کنند تطبیق نمیکرد .
سعودی ها ممکن بود مقام مدیریت را بپذیرند ولی هیچ آرزو یا انگیزه ای نداشتند که کارگران ساختمان یا کارخانه بشوند . لذا لازم شد نیروی کارگر را از کشورهای دیگر وارد کنیم کشورهایی که مردمش احتیاج به کار داشتند و کارگر ارزان بود . در صورت امکان کراگران میبایستی از کشورهای خاور میانه و کشورهای اسلامی دیگر –مصر ، فلسطین، پاکستان ،یمن وارد کنیم .
این پیشبینی راه را برای پروژه های توسعه خیلی بزرگتری هم باز میکرد . مجموعه ای عظیم از خانه ها میبایستی برای این کارگران ساخته میشد .بازارچه های خرید ، مریض خانه ، مراکز اتش نشانی ف ایستگاه های پلیس ، سیستم تصفیه آب و فاضلاب ، شبکه های الکتریکی ف اطلاع رسانی ، حمل و نقل هم باید ساخته میشد .
در نتیجه برنامه ریزی من شهرهای مدرن جدیدی در جایی که قبلاً فقط صحرا و بیابان بود خلق میشد . در اینجا هم فرصت های زیادی بود برای فروش تکنولوژی های نوین مثلاً سیستم مدرن نمک زدایی میکروویو و کامپیوتر .
عربستان سعودی رویایی بود برای ما برنامه ریزان که تحقق یافته بود . آروزی بود برای هر شرکت مهندسی و ساختمانی که تحقق یافته بود . چنان فرصت های سوداوری ارایه میکرد که در تاریخ جهان سابقه نداشت
یک کشور توسعه نیافته با سرمایه تقریباً نامحدود که میخواهد به صورت سریع و هم جانبه تغییر کند و به دنیای مدرن وارد شود .
باید اعتراف کنم که من از ان کار بسیار لذت بردم . اطلاعات دقیقی در مورد عربستان سعودی
در کتابخانه های عمومی شهر بوستون یا جای دیگر به دست نمی امد .
که بتوان بر ان مبنا مدلهای اکونومتری ارایه کرد 0 در واقع هدف کلی پروژه- تغییر کامل و فوری یک ملت -
چنان بی سابقه بود که اگر هم اطلاعات دقیقی از گذشته به دست می آمد مهم و مربوط نبود . هیچ کس در این مرحله از پروژه چنان بررسی کمیتی از من نمی خواست . من برمبنای تخیل خودم گزارش هایی نوشتم که آینده های بسیار درخشانی را برای عربستان سعودی در نظر میگرفت . من ارقام معمول برای تخمین هزینه ها مثلاً متوسط هزینه برای تولید یک مگاوات الکتریسیته و یک کیلومتر راه و متوسط هزینه های برای تصفیه آب ، سیستم فاضلاب ، مسکن ، خوراک وخدمات اجتماعی لازم برای یک نفر کارگر را در دست داشتم . ولی نه بنا بود که تخمین های ما خیلی دقیق باشند و نه نتیجه گیری های من نهایی فقط بنا بود که من یکسری پروژه های توسعه و به عبارتی دقیقتر یک سری تصورات شخصی خود را از امکانات توسعه شرح دهم و برای هر یک هزینه ها را به طور کلی تخمین بزنم .
البته دو هدف نهایی همه پروژه ها را من همیشه در نظر داشتم : دریافتی شرکتهای تجاری آمریکا باید حداکثر باشد عربستان سعودی باید مستمراً به امریکا وابسته گردد .
طولی نکشید که متوجهشدم این دو هدف خیلی به هم نزدیک و هماهنگ هستند . تقریباً تمام پروژهای مدرن توسعه چنان پیچیده و فنی و چنان مستلزم تعمیر و نوسازی می باشند که لازم دارند همان شرکتهایی را که در اول آن را اجرا کرده اند برای نوسازی و تعمیرات انها استخدام شوند در واقع من برای هر پروژه ای دو لیست متفاول تهیه کردم : یکی برای قراردادهای طرح و اجرای پروژه و دیگری برای قراردادهای تعمیرات و نوسازی در دراز مدت . منافع هنگفتی برای شرکتهای مهندسی و ساختمانی تامین میشد .
در ماورای عوامل اقتصادی عامل دیگری هم بود که عربستان را از راه دیگری به امریکا وابسته میکرد . توسعه اقتصادی در این کشور نفت خیز حتماً مخالفت هایی را ایجاد میکرد .
ادامه دارد .


bigbang 10-10-2011 01:49 AM



مومنین متعصب مسلمان ، خشمگین میشدند . اسراییل و همسایگان دیگر احساس خطر میکردند .


توسعه ی اقتصادی این کشور به احتمال زیاد رشد صنعتی دیگری را هم با هدف دفاع از شبه جزیره عربستان لازم داشت . صنایع نظامی دولتی و شرکتهای تجاری آمریکا در چنین صنعتی تخصص داشتند ، قرار دادهای پربرکتی به دست می آوردند . قراردادهای نوسازی و تعمیرات هم تداوم ان قراردادها را تضمین میکرد.

این جنبه از توسعه اقتصادی عربستان فاز دیگری از پروژه های مهندسی و ساختمانی را ضروری میساخت . فرودگاه های جدید ، پایگاه پرتاب موشک، پادگان های نظامی و تمام شبکه های ارتباطی مربوط به این تاسیسات باید ساخته میشد .

من گزارشم را در یک پاکت سربسته و از طریق پست اداری خطاب به ((مدیر پروژه وزارت بازرگانی آمریکا )) ارسال داشتم بعد از آن گاه گاهی من و یکی دو نفر از اعضای تیم این پروژه معاونین شرکت main و روسای خود من جلساتی تشکیل میدادیم . چون برای این پروژه که هنوز در مرحله تحقیق بود و در jecor(کمیته مشترک) مطرح نشده بود نام به خصوصی نداشتیم آن را به طنز و محرمانه بین خودمان sama میخواندیم sama مخففی بود برای (تطهیر و بازپس گیری دلار های نفتی )) .



در آن جلسات نماینده ای از جانب وزارت بازرگانی امریکا هم گاه گاهی حضور می یافت .
من خیلی کنجکاوی نمیکردم ، فقط کار خودم را شرح میدادم سوالات انان را پاسخ میدادم و موافقت میکردم که هر آنچه بخواهند انجام دهم .
معاونین شرکت main و نماینده ی وزارت بازرگانی آمریکا از تمام پیشنهادات من و به خصوص از آن چه به قرار دادهای دراز مدت نوسازی و تعمیرات مربوط میشد راضی و شادمان به نظر می آمد .
یکی از مشاوران با کنایه به غروب امپپراتوری انگلستان جمله ای ساخت که بعدها با اشاره به عربستان سعودی همه ما تکرار میکردیم : گاوی که میتوانیم تاغروب خورشید در بازنشستگی هامان بدوشیم . برای من این جمله هرگز نه گاو شیردهی بلکه همیشه گله ای از گوسفندان را تعبیه میکرد .


در جریان این جلسات من دریافتم که بسیاری از رقبای ما در پروژه های مشابهی کار میکردند و همه ما انتظار داشتیم که قرار دادهای سود آوری پاداش بگیریم . من همچنین به این نتیجه رسیدم که شرکت main و شرکتهای مشاوراتی دیگر خودشان خرج این مرحله ی پروژه را متحمل شده اند -ریسکی بود در کوتاه مدت ولی در دراز مدت حضور ما در پروژه تضمین میشد .

با وجودی که فهمیده بودم رقبای ما حضور دارند فرض میکردیم کار برای همه زیاد است . ولی من آنقدر تجربه داشتم که بدانم پروژه هایی به مرحله اجرا میرسد که وزارت بازرگانی آنان را مورد تایید قرار دهد . همین انگیزه ای شده بود تا پروژه هایی را خلق کنم که به مرحله اجرا برسند .



دراین جلسات ما بررسی میکردیم که چگون میتوانیم از پروژه sama به عنوان مدل جدیدی برای ایجاد کار و قرار دادهای سود آور در تمام کشورهایی که برای توسعه اقتصادی نیازی به وامهای خارجی ندارند استفاده کنیم – ایران و عراق دو کشوری بودند که فوراً به ذهن می آمدند ما مطمئن بودیم روسای این کشورها انگیزه هایی دارند تا سعی کنند از روسای عربستان سعودی تقلید کنند .
در آن زمان دیگر شکی نبود که تحریم نفت (1973 ) که در ابتدا تجربه کاملاً منفی و مضر به نظر آمده بود آخر الامر هدایایی غیرمنتظره بسیاری برای شرکتهای مهندسی و ساختمانی آمریکا در برداشت و امپراتوری آن شرکتها را تقویت کرد .


من مدت 8 ماه دران مرحله تخیلی و پیشبینی نویسی کار میکردم – هر چند نه هرگز بیش از چند روزی پشت سر هم ولی همیشه در قرنطینه و در اتاقهای کوچک کنفرانش یا در آپارتمان شخصی خودم . کارمندان من کارهای دیگری داشتند و اغلب مستقلاً کار میکردند و من فقط گاه گاهی نظارت میکردم. پنهان کاری و سری بودن کار ما کم کم کمرنگ شد . خیلی ها آگاه شدند که معامله بزرگی با عربستان سعودی در جریان است . هیجان واگیر داشت . شایعات انباشته میشد . جزییات بیشتری از پروژه ی فوق العاده ی ما درز کرد . معاونین main و نمایندگان وزارت بازرگانی بی پرده پوشی و آشکارا رفت و آمد میکردند .

بر طبق این پروژه واشنگتن از سعودی ها می خواست که جریان انتقال نفت را به آمریکا تضمین کنند . قیمت نفت میتوانست بالا و پایین رود ولی همیشه با رضایت آمریکا و همپیمانان او . سعودی ها میبایست تعهد کنند که اگر کشورهای دیگر ، مثلاً ایران ، عراق ، اندونزی، ونزوئلا ، تحریمی را تهدید کردند آنها دخالت میکنند و با ذخایر عظیم نفتی شان کمبود ها را جبران میکنند . فرض بر این بود که اعلان چنین تعهدی از جانب سعودی ها امکان هرگونه تحریمی را منتفی میسازد .


در ازای این تعهد واشنگتن پیشنهاد فوق العاده ارزنده ای را ارایه میکرد : حمایت کامل و بلاشرط سیاسی و اگر لازم میشد نظامی از استمرار حاکمیت خاندان سلطنتی سعودی بر عربستان تضمین استمرار خودشان و حاکمیت بر کشورشان .

این یک معامله ای بود که خاندان سلطنتی سعودی نمیتوانست رد کند به دلیل موقعیت شبه جزیره و ضعف نظامی آن در همسایگی کشورهای پرقدرتی مانند ایران و سوریه و عراق و اسراییل این یک معامله ای بود که خندان سلطنتی سعودی حتماً میپذیرفت .آمریکا بر این مبنا شرط دیگری را هم را به این معامله بزرگ اضافه کرد . شرطی که فعالیت بیشتری برای باجگیران ایجاد میکرد و طرح نوبنانهادی که ما بعدها سعی کردیم در بسیاری از کشورهای دیگر از جمله عراق به اجرا بگذاریم .
امروزه که آن پروژه را بررسی می کنم ، برای من باعث تعجب است که چگون سعودی ها میتوانستند این شرط به خصوص آمریکا را بپذیرند ،و بی شک برای بیشتر جهان عرب و اعضای اوپک و کشورهای اسلامی تحقیر کننده و نفرت انگیز بود ، وقتی که از این تسلیم کامل سعودی ها در مقابل آمریکا با خبر شدند . شرط این بود که دولت عربستان سعودی با دلارهای نفتی خود اوراق بهادار دولت آمریکا را بخرد . سود این اوراق هم در اختیار دولت آمریکا باقی بماند تا توسط وزارت بازرگانی آمریکا هزینه شده ، جامعه قرون وسطایی عربستان را به جامعه مدرن صنعتی تبدیل نماید . به عبارت دیگر شرط این بود که سود انباشته و روز افزون میلیاردها دلار درآمد نفت عربستان به شرکتهای تجاری آمریکا پرداخت شود ، تا پروژه های تخیلی من ( و احتمالاً بعضی رقبای من ) برای تبدیل عربستان به یک قدرت صنعتی مدرن به اجرا در آیند .


بنا بود وزارت بازرگانی آمریکا شرکتهای تجاری آمریکا را استخدام کند تا پرژه های ساخت زیربنای کل اقتصاد و تعداد شهرهای جدید را در سرتاسر شبه جزیره عربستان به اجرا بگذارند . هر چند سعودی ها حق حضور و اظهار نظر خود را در طرح کلیات این پروژه ها حفظ کرده بودند ولی در عمل مبانی اقتصاد و کل آینده عربستان به دست گروهی خارجی از طبقه بالای آمریکا و در چشم مسلمانان گروهی کافر و اجنی شکل میگرفت . و این پروژه ها برای کشوری بود که بر مبنای اصول اسلامی وهابیون شکل گرفته بود و چندین قرن بر مبنای آن اصول اداره میشد . به نظر میرسید، خاندان سلطنتی سعودی چشم بسته از لب بام پریده اند .

در عین حال معلوم بود که تحت فشارهای سیاسی و نظامی دولت آمریکا چاره ی دیگری نداشتند . از نقطه نظر ما چشم انداز منفعتهای هنگفت حدی نداشت . معامله ای بود که میتوانست مبنای معاملات دیگر قرار بگیرد . مهمتر آن که در این جا تاکیید کنگره لازم نبود و هیچکس مورد بازجویی کنگره قرار نمیگرفت . تمام شرکتهای تجاری به خصوص آنهایی که شرکتهای مشاوراتی خصوصی بودند همیشه ترجیح میدادند دفاتر خود را باز نکنند و اسرار خود را برای دیگران فاش نسازند .
Thomas w. lippman که قبلاً روزنامه نگار بود نکات مهم این معامله را به خوبی خلاصه میکند :

سعودی ها غرق در نقدینگی ، صدها میلیون دلار به وزارت بازرگانی آمریکا میدهند تا زمان انتقال به مقاطه کاران امریکایی ، نزد خود نگه دارد . این سیستم تضمین میکند که دلارهای نفتی هرگز از آمریکا خارج نشوند . در عین حال کمییته مشترک عربستان سعودی-آمریکا jecor اجازه میداد تمام پروژهای خود را بدون آن که لازم باشد به تایید کنگره برسند به اجرا بگذارند .
طرح کلیات این معامله تاریخی خیلی کمتر از آن چه هر یک از ما تصور میکرد وقت گرفت و ما میبایست راههای اجرایی پیدا کنیم . در اولین مرحله اجرای این معامله شخصی از بالاترین مقامات دولت آمریکا در ماموریتی کاملاً محرمانه به عربستان سعودی فرستاده شد . من هرگز مطمئن نشدم ولی تصور میکنم که این فرستاده هنری کیسینجر بوده است

bigbang 10-10-2011 08:44 PM


در هر حال هر که را که فرستاده بودند اولین وظیفه اش این می بود که وقایع ایران را وقتی که دکتر مصدق میخواست شرکت تجاری انگلیس را اخراج کند به خاندان سلطنتی سعودی ها یادآوری کند و در مرحله دوم او میبایست چنان معامله ای را پیشنهاد کند که آنها نخواهند رد کنند . در نهایت او میبایست خاندان سعودی را متقاعد کند که هیچ انتخاب دیگری ندارند : یا پیشنهدات ما بپذیرند و تضمین یابند که ما همیشه و بلاشرط ازحاکمیت و مقام پادشاهی آنها پشتیبانی خواهیم کرد یا پیشنهاد ما را رد کنند و به سرنوشت دکتر مصدق دچار شوند .



وقتی فرستاده ما به واشنگتن برگشت خبر این بود که سعودی ها خیلی هم تمایل دارند همراهی کنند – فقط میبایست موانع کوچکی را برطرف کنیم . ما میبایست هر یک از افراد کلیدی آن خاندان را تک تک متقاعد سازیم . این را به ما گفته بودند که این یک سنت خاندان انها است .

دولت عربستان دموکراسی نبود . در عین حال اتفاق آراء در میان افراد کلیدی خاندان سلطنتی ضروری بود . در سال 1975 متقاعد کردن یکی از این افراد به من واگذار شده بود . من او را همیشه به عنوان پرنس w می شناختم .


– هر چند هرگز نمیدانستم که واقعاً ولیعهد هست یا نه . وظیفه ی من بود تا او را متقاعد سازم انتقال دلارهای نفتی عربستان به دولت آمریکا و ازآنجا به شرکتهای مشاوراتی و مهندسی امریکا هم به نفع عربستان و هم به نفع خود اوست .

برخلاف آن چه به نظر میرسید این خیلی کار آسانی نبود . پرنس w مدعی بود که وهابی مومنی است و به هیچ وجه نمی خواهد کشورش به راه مبتذل مادیگرای غربی ها کشیده شود . او همچنین مدعی بود که از هدف نهایی این پیشنهادات نیز اگاه می باشد: (( هدف همانست که در هزار سال قبل جنگجویان صلیبی را به اینجا آورده بود مسیحی کردن تمام جهان عرب ))


در واقع تا اندازه ای حقیقت را میگفت . به نظر من هم ما و جنگجویان صلیبی قابل مقایسه بودیم . کاتولیکهای قرون وسطای اروپا مدعی بودند هدفشان نجات مسلمانان است از جهنم . ما مدعی بودیم هدفمان مدرن سازی عربستان است . در نهایت جنگجویان صلیبی اروپا و شرکتهای تجاری آمریکا هر دو در درجه ی اول سعی می کردند امپراتوری های خود را گسترش دهند .

اعتقادات مذهبی پرنس w در جای خودش ، او یک نقطه ضعف بارز داشت : هم آغوشی با زنان زیبای موبور .

هر چند امروزه این نقطه ضعف کلیشه ناروایی است که نسبت به تمام شاهزاده های عربستان نسبت میدهند و ضروری نیست که من درنفی آن حرفی بزنم .

(حالا یکم فکر کنید چرا ؟ گرفتید ؟ نگرفتید ؟ بگیرید دیگه ! )
ولی لازم میدانم اعلام کنم از میان تمامی سعودی هایی که من شناخته ام پرنس w تنها مردی بود که چنین نقطه ضعفی را آشکارا به اطلاع من رسانده بود .
در هر حال این تمایل پرنس w هم در تصویب نهایی ان معامله تاریخی نقش موثری داشت . در ضمن نشان میدهد که برای انجام موفق آن ماموریت من حاضر شده بودم به چه قعری سقوط کنم .


از همان برخورد اول پرنس w به من فهماند که هر وقت برای دیدن من به بوستون می آید انتظار دارد زن زیبای دلخواهی میزبان او باشد آن هم میزبانی داوطلب فعالیتهایی بیش از میزبانی !!

او روشن کرد که به هیچ وجه فاحشه حرفه ای نمیخواهد . کسی که ممکن است در خیابان یا مهمانی های متداول با او یا دیگر اعضای خانواده او برخورد نماید . چون ملاقات من با پرنس w مخفیانه انجام میشد من به آسانی میتوانستم خواسته های او را براورده سازم
sally زن زیبا و چشم آبی و مو بوری بود که در شهر بوستون زندگی میکرد .
شوهر او خلبان شرکت هواپیمایی united بود که چه در ماموریت و چه در تعطیلات همیشه در سفر بود .
او زن بازی های خود را پنهان نمیکرد (( ببخشید که دارم میگم ولی من مثل صدا سیما نیستم داستان و عوض کنم ، حقیقتو میگم )) .sally
هم به این رفتار شوهرش اهمیت نمیداد . برای او در آمد شوهرش آپارتمان شیک در بوستون و امتیازات دیگر همسر خلبان بودن اهمیت داشت .
یک دهه قبل او هیپی شده بود و رابطه جنسی ازاد را تجربه کرده بود .



برای او امکان در آمد های پنهانی پیشنهاد جذابی بود . او قبول کرد که پرنس w را اقلاً برای یک بار بپذیرد و با تاکید بسیار ادامه رابطه اش را به طرز برخورد و رفتار پرنس w مشروط نمود .


از شانس و اقبال من هر دو یکدیگر را مقبول یافتند .
رابطه پنهانی sally و پرنس w جزء کوچکی بود از وقایع پنهانی بسیاری در تطهیر و بازپس گرفتن دلارهای نفتی عربستان ولی مسایل بزرگی هم برای من ایجاد کرد . شرکت main هم کار غیر قانونی را ممنوع کرده بود و من برخلاف قوانین ایالت ماساچوست به خرید هم آغوشی مشغول شده بودم.




بزرگترین مساله این بود که راهی برای بازپرداخت خدمات sally پیدا میکردم . خوشبختانه حسابداری شرکت نسبت به هزینه روزانه خود من خیلی سخاوتمندانه رفتار میکرد و من همیشه انعام خوبی به گارسونهای رستوران ها پرداخت میکردم . بعضی از آنها را در بسیاری از رستوران های درجه یک قانع کردم که تعدادی صورت حساب های سفید ولی امضاء شده را برای من تهیه کنند . در ان زمان ادمها ونه کامپیوتر ها صورت حساب ها را امضاء میکردند .

پرنس w کم کم شجاعتر شد و بلاخره از من خواست تدارک ببینم تا sally برود به عربستان و در ویلای خصوصی او زندگی کند . آن روزها یک چنین تقاضایی ببی سابقه نبود . مدتها بود که تجارت فعالی در نقل و انتقال زنان جوان میان بعضی کشورهای اروپایی و عربستان برقرار شده بود . این زنان طبق قرارداد برای مدت های معین خانه و زندگی خود را ترک میکردند و در پایان مدت قرار داد با یک حساب بانکی قابل ملاحظه ای به خانه و زندگی خود بازمیگشتند .((باز من عذر میخوام )) Robert baer که مدت بیست سال برای بخش عملیاتی سیا در خاورمیانه کار میکرد این مطلب را بدین گونه خلاصه میکند : (( در اوایل دهه 1970 وقتی سیل دلارهای نفتی به سوی عربستان روان شد سودجویان لبنانی به تقاضای شاهزادگان سعودی قاچاق پردرآمدی از انتقال فاحشه ها به درون عربستان را آغاز کرده بودند . و چونهیچ یک از شاهزادگان نیاموخته حسابهای بانکی را بررسی کند یا صورت خرج نگه دارد لبنانی ها حسابی پولدار شدند ))


من از این اوضاع خبر داشتم و کسانی را هم میشناختم که میتوانستند چنین قرار دادهایی را برقرار کنند . ولی من دومساله به خصوص را میباست حل میکردم : پرنسw شخص sally را میخواست و ما برای هزینه های اضافی بودجه نداشتیم من مطمئن بودم sally حاضر نمیشود بوستون را ترک کند و برود ویلایی در صحرای عربستان زندگی کند . و بدیهی بود هیچ تعدادی از صورت حسابهای قلابی نمیتوانست بودجه ی این خدمات جدید را فراهم کند .

مساله مالی را خود پرنس w حل کرد. او مرا مطمئن ساخت که میخواسته هزینه مالی معشوق جدیدش را خودش بپردازد و فقط لازم بود که من مذاکرات مقدماتی را انجام دهم . و همچنین مرا خاطر جمع کرد که لزومی ندارد sally در عرستان همان sally در بوستون باشد (یعنی مو بور باشه چشم آبی هر کی بود مهم نیست !)




من با چند نفر که با لبنانی ها در لندن و آمستردام رابطه داشتند تلفن کردم . در عرض دو هفته جانشینی برای sally قرارداد حضور در ویلای پرنس wرا به امضا رساند .
پرنس w شخص پیچیده ای بود . sally نوعی نیاز جسمانی او را برآورده می نمود و کمکی که من در این راه کرده بودم باعث شده بود که مورد اعتماد او قرار بگیرم . ولی این دلیل کافی نبود که او قانع شود پروژه انتقال دلارهای نفتی عربستان به آمریکا مورد تایید اوست . من مییبایست خیلی تلاش کنم تا اورا قانع سازم. من ساعتها وقت صرف میکردم و آمار و ارقام بسیاری را به او نشان دادم و کمک کردم که او مطالعاتی را درباره ی دیگر کشورها از جمله کویت (( مدل های اکونومتری من از دوران کارآموزی با Claudine ))


انجام داده بودیم تجزیه وتحلیل کند . او بلاخره قانع شد .


bigbang 10-11-2011 07:06 PM


من از جزییات رابطه میان بقیه ی باجگیران بین المللی – همکاران خودم – و اعضای دیگر خاندان سلطنتی سعودی خبری ندارم . فقط میدانم که تمام پروژه های ما از طرف تمامی اعضای این خاندان مورد قبول واقع شد . شرکت مشاوراتی main در ازای نقشی که داشت یکی از اولین قراردادهای سود آور را که به مدیریت وزارت بازرگانی اجرا میشد دریافت کرد .



طبق این قرارداد از ما خواسته میشد که از تمام سیستم فرسوده و به هم ریخته ی الکتریسیته عربستان نقشه برداری کنیم و طرح جدیدی را با استانداردهای آمریکایی برای تولید الکتریسیته این کشور پیشنهاد نماییم .





طبق معمول وظیفه ی من بود که اولین تیم کارمندان شرکت main را به عربستان بفرستم تا پیش بینی های کلی اقتصاد آن کشور و ظرفیت لازم برای تولید الکتریسیته در هر ناحیه را تهیه کنند .



ولی وقتی 3 نفر از اقتصاددانهای کارمند من کسانی که تجربه های بسیاری با پروژه های بین المللی داشتند آماده شدند تا به ریاض بروند از بخش حقوقی شرکت خبر آمد که طبق قرارداد با وزارت بازرگانی باید اول در عرض چند هفته دفتر خود را دریاض مجهز کرده و اماده فعالیت باشیم .





خلاصه این قسمتو یه مقداری خلاصه بگم که شرکته نمیخواست قرارداد به خاطر دو تا میز و دفتر به خطر بیفته و میرن یک هواپیما اجاره میکنند تا انتقال وسایل هر چه زودتر انجام بشه (پس چقدر قراردادهای کلان مهم است یک قسمتش که جالب بود این بود که تولیدی تجهیزات این دفاتر یا باید ساخت عربستان باشه یا ایالات متحده ) حالا بقیه از زبان جان :

من به یاد دارم که فکر میکردم چه مناسب بود اگر هواپیما متعلق به شرکت unitedبود و خلبان ان شوهر زنی که در متقاعد کردن فردی از خاندان سلطنتی سعودی نقش موثری داشت .


معامله میان عربستان سعودی و آمریکا تمامی این کشور پادشاهی را تقریبا یک شبه تغییر داد . گله گوسفندان با 200عدد کامیون های زرد رنگ آمریکایی که زباله ها را جمع میکردند و تحت فشار کم حجم کرده جایگزین شده بودند .



شرکت امریکایی waste management inc طبق قراردادی به قیمت 200 میلیون دلار آن طرح را اجرا کرده بود تمام بخشهایی اقتصادی عربستان ، از کشاورزی و انرژی گرفته تا آموزش و پرورش و اطلاع رسانی بر همین منوال مدرنیزه شده بود .



آن چنان که thomas lippman در سال 2003 گفت : ((آمریکایی ها در عربستان گویی خداوندگار عالم بیابانهای خشک و وسیعی را که فقط تعدادی چادر های ایلاتی و خانه های گلین کشاورزان را در بر میگرفت تغییر دادند و در تمثیلی از زندگی خودشان آن را به صورت شهرهای مدرنی با کافی شاپ های star bucks

و راه های دسترسی ویلچر به ساختمان عمومی جایگزین کردند .


عربستان سعدی امروزه کشوری است از شاه راه های سرتاسر ، کامپیوتر ، بازارچه های خنک خرید ، با همه مغازه های پر زرق و برق و امریکایی و هتل های درجه یک تجملی رستوران های فست فود ، تلویزیونهای ماهواره ای ،مراکز طبی مدرن ، آسمان خراش های اداری ، پارکهای تفریحی ، با همه همان وسایل پارکهای آمریکایی ))

معامله ای که ما در سال 1979 طراحی کردیم (زمان انقلاب ایران) مدلی شد برای مذاکرات ما با تمام کشورهای نفت خیز .


در واقع آن معامله و کل پروژه انتقال دلارهای نفتی عربستان به آمریکا مرحله ی تکامل یافته ای بود از آن چه کرمیت روزولت در ایران به اجرا گذاشته بود و راه های متنوع و جدیدی را در استفاده از اسلحه های سیاسی – اقتصادی در دسترس نسل جدیدی از سربازان امپراتوری شرکتهای تجاری قرار داد.

آن معمله و پروژه ی انتقال دلارهای نفتی عربستان به آمریکا موانعی را هم در راه اجرای عدالت بین المللی ایجاد کرد . وقتی که idi amin دیکتاتور بدنام اوگاندا در سال 1979 تبعید شد او در عربستان سعودی پناهندگی سیاسی گرفت . با وجودی که فرض میشد او حاکم مستبد و جنایت کاری بوده و در قتل 100 تا 300 هزار نفر از مردم اوگاندا مسئولیت داشته در عربستان در یک کاخ مجلل با تعدادی اتومبیل و خدمتکاران خانگی که از جانب خاندان سلطنتی فراهم میشد امنیت میافت .

دولت امریکا در خلوت اعتراض کرد ولی از ترس آن که مبادا مبانی معامله تاریخی اش با سعودی ها تضعیف شود رسماً همیچگونه پافشاری نکرد ( پاشنه آشیل!!)


امین سالهای آخر عمرش را به ماهی گیری و قدم زدن در کنار ساحل سپری کرد . او در سال 2003 در سن 80سالگی در اثر مرض کلیه درجده درگذشت .

خیلی مهمتر و در نهایت خیلی پر ضررتر نقشی یود که عربستان سعودی اجازه یافت در تهیه برای بودجه برا تروریست های بین المللی بازی کند . آمریکا اصلاً پنهان نکرد که خیلی میل دارد خاندان سلطنتی سعودی بودجه ی جنگ اوساما بن لادن و مجاهدین ضد کمونیسم را برعلیه روسیه در افغانستان بپردازد . در دهه 1980 ریاض و واشنگتن مبلغ 3/5 میلیارد دلار((یکم فقط بیشتر از 3000 میلیارد تومن!! که اینقدر نویسنده با آب وتاب مینویسه ها !)) را به مجاهدین منتقل کردند ولی مشارکت آمریکا وسعودیها در جنگ افغانستان از این هم بیشتر شده بود .


در اوخر 2003 یکی از مجلات به تفصیل در مورد این مسئله تحقیق میکند و نتیجه گیری میکند که :

مدارک غیر قابل انکار است : عربستان سعودی هم پیمان قدیمی آمریکا و بزرگترین تولید کننده ی نفت در جهان به گفته یکی از روسای بلند مرتبهه وزارت بازرگانی به مرکز اصلی تهیه ی بودجه برای تروریستها تبدیل شده بود .
در اواخر دهه 1980 بعد از دو حادثه تکان دهنده ی انقلاب اسلامی ایران و حمله روسیه به افغانستان تقریباً کل بودجه سازمان مجاهدین را بنگاه های نیمه رسمی خیریه در عربستان سعودی فراهم کردند . مبالغ هنگفتی در 20 کشور دیگر برای برقراری اردوگاه های نظامی تعلیمات نظامی ، خرید اسلحه و ترغیب داوطلبان جدید هزینه می شد .

به گفته عضو بازنشسته یکی از سازمانهای جاسوسی ثروت و سخاوتمندی سعودی ها باعث می شد که مقامات آمریکایی همراهی کنند . میلیاردها دلار نفتی ، از طریق قراردادها ، حقوق ، و پاداش ها در میان طیف وسیعی از کارمندان دولت آمریکا سفرا ، روسای محلی سیا و حتی وزاری کابینه که قبلاً با عربستان رابطه داشته اند پخش شده است . استراق سمع الکترونیکی ، بسیاری از اعضای خاندان سلطنتی را متهم میسازد که آنها برای القاعده و بسیاری گروه های تروریستی بودجه فراهم کرده اند .


بعد از حمله به مرکز تجارت جهانی و پنتاگون در سال 2001 مدارک پنهانی بیشتری از روابط پنهان واشنگتن و ریاض آشکار شد یکی از مجلات در سال 2003 در مقاله ای تحت عنوان ((چه کسی سعودی ها را نجات داد )) اطلاعات زیادی که تا آن زمان چاپ نشده بود را به چاپ رساند . هیچ یک از اطلاعات جدید درباره ی خانواده بوش و خاندان سلطنتی سعودی و خانواده بن لادن مرا متعجب نساخت . منمیدانستم که این روابط سابقه طولانی دارد : از یک طرف ریشه در پروژه بازپسگیری دلارهای نفتی عربستان ، در سال 1974 دارد و از طرف دیگر در سال 1971 و 1973 وقتی که george H.W bush نماینده آمریکا در سازمان ملل بود شروع شده و در سالهای 1976 و 1977 وقتی که او رییس سازمان جاسوسی آمریکا سیا بود ادامه یافته است . من فقط از این متعجب بودم که بلاخره این مطالب به رسانه های عمومی راه یافت و چاپ شد . در مجله :

خانواده بوش در آمریکا و خاندان سلطنتی در عربستان قدرتمندترین خانواده های این جهان بیش از 20 سال اسست که روابط شخصی ، تجاری و سیاسی نزدیکی داشته اند .....
در بخش خصوصی سعودی ها از یک شرکت نفتی کوچک که جرج دبلیو بوش رییس جمهور آمریکا آن یکی از بنیانگذاران آن بود ((شرکت harken energy))http://thekomisarscoop.com/wp-conten...orporation.jpg حمایت کردند و آن را از ورشکستگی نجات دادند . در همین اواخر بوش بزرگ رییس جمهور قبلی همراه با یار قدیمی خود james A.Baker وزیر خارجه قبلی در نزد سعودی ها حضور یافت .


و تقاضا کردند که به شرکت کارلایل که بلاتردید بزرگترین شرکت سرمایه گذاری در جهان کمک کنند . امروزه هنوز بوش بزرگ در مقام مشاور عالی این شرکت قرار دارد .

((این هم من اضافه میکنم حمایت بوش پسر از شرکتهای خودرو سازی آمریکایی ))
فقط چند روزی بعد از حمله بن لادن به نیویورک و واشنگتن تمام ثروتمندان سعودی شامل بسیاری از اعضای خانواده بن لادن با جت های خصوصی از آمریکا خارج شدند . هیچکس مسئولیت اجازه پرواز ان جتها را قبول نمیکند . هیچ یک از مسافران هم مورد بازجویی و سوال قرار نگرفتند .آیا رابطه نزدیک با خانواده بوش یا خاندان سلطنتی سعودی به موفقیت این پرواز ها کمک نکرده است ؟


bigbang 10-11-2011 08:29 PM

شاه شاهان ایران

http://upload.wikimedia.org/wikipedi...ah_of_iran.jpg



در سالهای بین 1975 و 1978 من مکرراً به ایران سفر کردم . یا از آمریکای لاتین به تهران می آمدم یا از اندونزی . شاهنشاه ایران ( عنوان رسمی اش به معنای شاه شاهان است) کشوری را اداره میکرد متفاوت از هر کشور دیگری که ما در آن کار کرده بودیم .


ایران یک کشور نفت خییز بود و مانند عربستان سعودی احتیاجی نداشت برای اجرای پروژه های عظیم توسعه اقتصادی اش وامدار سازمان های بین المللی باشد . ولی ایران بنیاناً با عربستان سعودی تفاوت داشت . کشور پرجمعیت ایران با تاریخ طولانی در خاور میانه هر چند عمدتاً مسلمان بود، عرب نبود .

علاوه بر این تاریخ ایران تغییرات پر تلاطم زیادی در حاکمیت اقوام مختلف و رابطه با همسایگانش در بر میگیرد . از این رو ما کاملاً از راه متفاوتی وارد شدیم : دولت آمریکا و شرکتهای تجاری آمریکا توافق کردند تا شاه ایران را به پرچم داری از توسعه وپیشرفت تبدیل کنند .ما فعالیتهای بسیاری را شروع کردیم تا به جهانیان نشان دهیم که شاه ایران در مقام دوست دموکرات دولت ایالات متحده و محافظ منافع شرکتهای تجاری ، توسعه و پیشرفت شایانی را هدایت کرده است .


http://upload.wikimedia.org/wikipedi...moscow1969.jpg



علیرغم عنوان شاه شاهان که آشکارا غیر دموکراتیک بود و علیرغم کودتای سیا در ایران که نخست وزیر دموکرات ایران و منتخب مردم را سرنگون کرده بود ، دولت آمریکا و همدستان اروپایی او مصمم شده بودند دولت شاه را نسبت به دولت چین ، لیبی ، عراق ، کره ی شمالی ، برتر جلوه دهند و از آن برای تمام کشورهایی که احساسات قوی ضد آمریکایی داشتند الگو بسازند .


آن چنان که به نظر میرسید شاه ایران برای طبقه محروم آن یک دوست مترقی بود . در سال 1962 او دستور داد املاک بزرگ تقسیم شوند و زارعین مالک شوند . دو سال بعد او انقلاب سفید را آغاز کرد که اصلاحات اقتصادی – اجتماعی عظیمی را در بر میگرفت .
در دهه 1970 اوپک قدرتمند تر شد و شاه ایران در مقام با نفوذتری در سطح جهانی قرار داد و هم زمان او یکی از قدرتمندترین نیروهای نظامی در خاورمیانه مسلمان را تشکیل داد .


شرکت main در پروژه های اقتصادی بسیاری در سرتاسر ایران سهیم بود – پروژه های ایجاد مناطق توریستی در ساحل دریای خزر در شمال، ایجاد تاسیسات سری نظامی ، ناظر بر تنگه هرمز در جنوب . محتوای کار ما مانند همیشه این بود که استعدادهای توسعه ی اقتصادی هر ناحیه را پیشبینی کنیم و سیستم های تولید و پخش الکتریسیته را چنان طراحی کنیم که انرژی لازم برای رشد صنعت و تجارتی که آن پیشبینی ها را تحقق میدهند ، مهیا باشد .
در آن سالها من به بیشتر نقاط مهم ایران سفر کردم . من از راه قدیمی کاروان رو میان کوه های کویری از کرمان به بندر عباس رفتم .
ساعتها در باقی مانده تخت جمشید کاخ معروف پادشاهان باستانی ایران و یکی از عجایب دنیای کلاسیک به مشاهده پرداختم . من تمام مکانهای مشهور و تماشایی ایران را در شیراز ، اصفهان و شهر نوساخته و باشکوهی از خیمه های مجلل در کنار تخت جمشید را که شاه ایران در آن تاجگذاری کرده بود ، از نزدیک دیدم . در این سفرها من واقعاً عاشق این کشورر ومردم تودار آن شدم .

یاران در ظاهر نمونه بارزی بود از همزیستی مسالمت آمیز میان دنیای مسیحی غرب با جهان اسلام . ولی من خیلی زود دریافتم که ان ظاهرآرام می توانست خشم و نفرت عمیقی را پنهان کند .

یک شب خیلی دیر در سال 1977 وقتی به هتل خود بازگشتم ، یادداشتی از زیر در به درون اتاق من انداخته شده بود . در کمال تعجب دیدم امضا شده بود : امین .
من هرگز او را ملاقات نکرده بودم . ولی در یک جلسه رسمی با مقامات دولتی چنین شخصی را به عنوان افراطی ترین انقلابیون ضد دولت به من معرفی کرده بودند .
یادداشت در یک رسم الخط زیبای انگلیسی دعوت میکرد اگر میل دارم جنبه ای از ایران را که اشخاصی در موقعیت من نمیبیند ببینم ، او را در یک رستوران به خصوصی ملاقات کنم .
اولین سوال من این بود که آیا امین واقعاً من را میشناسد ؟ من مطمئن بودم که قبول این دعوت ریسک بزرگی است در عین حال وسوسه ی ملاقات با چنین شخص مرموزی مرا مجبور کرد .
تاکسی مرا روبروی که درون دیوار بسیار بلندی جا گرفته بود پیاده کرد . دیوار آن چنان بلند بود که ساختمان پشت آن دیده نمیشد . یک زن زیبای ایرانی در یک لباس بلند سیاه رنگی مرا به درون دعوت کرد . او مرا در طی دالان درازی که با نور ضعیف چراغ نفتی هایی که با ظرافت کنده کاری شده و از سقف کوتاهی آویزان بودند راهنمایی کرد . در انتهای دالان ما به درون اتاقی وارد شدیم ، ان چنان نورانی که گویی درون الماس بزرگی جای گرفته .
وقتی چشم من عادت کرد دیدم که دیوار این اتقا با صدف و سنگ های قیمتی نگین کاری شده بود . رستوران با نور شمعهای سفید بلند بالایی که از درون چلچراغ های برنزی کنده کاری شده سرکشیده بود روشن میشد .
مرد قد بلندی با موهای سیاه بلندی که کت و شلوار شیک آبی رنگ به تن داشت ، به سوی من آمد ، دست داد و خودش را معرفی کرد : امین .لهجه ایرانیانی را داشت که معلوم بود در سیستم آموزشی انگلیس تحصیل کرده اند. اولین برداشت من این بود که هیچ شباهتی به (( افراطی ترین انقلابیون ضد دولتی )) نداشت . زن و مردهای جوانی در کنار میزهای دونفری خیلی آهسته گفتگو میکردند و غذا میخوردند .
امین مرا از میان آنها عبور داد و در گوشه خلوتی به درون شاه نشینی مجللی هدایت کرد و گفت (( در این جا ما میتوانیم کاملاً محرمانه گفتگو کنیم )) برای من روشن بود که یان رستوران محلی بود برای ملاقات عاشقان و ما دو نفر استثنا بودیم .
امین خیلی رسمی و مودب رفتار میکرد در جریان گفتگو روشن شد که او فقط مرا به عنوان مشاور اقتصادی میشناسد و نه کسی که اهداف پنهانی دیگری هم دارد . او توضیح داد که چون میدانسته من داوطلب سپاه صلح بودم و چون به او گفته بودند که من برای شناخت کشورش و ایجاد ارتباط با مردم آن از هر فرصتی استفاده میکنم مرا به این ملاقات دعوت کرده است . او گفت (( شما نسبت به بیشتر آنهایی که در حرفه شما هستند جوانترید . شما نسبت به تاریخ ومسایل ما واقعاً علاقمندید . شما مایه امیدواری ما هستید ))
این کلام به علاوه ی ظاهر آراسته امین و فضای رستوران و حضور تمام آنهایی که در رستوران بودند آرامش خاصی برای من ایجاد کرد . من عادت کرده بودم اشخاص خاصی مانند رضی در جاوه و فیدل در پاناما نسبت به من اظهار دوستی و صمیمیت بکنند .
واقعه ای که همیشه باعث افتخار من بود و فرصت های نوینی را ارائه میداد . من میدانستم با دیگر آمریکایی ها فرق دارم . من واقعاً عاشق تمام مکان هایی میشدم که دیدن میکردم . من فهمیدم هر وقت چشم و گوش و قلب خود را نسبت به فرهنگ مردمی باز میکردم آن مردم خیلی زود با من صمیمی میشدند و گرم میگرفتند . امین از من پرسید (( آیا از پروژه های گل کاری کردن کویر خبر دارید ؟ شاه ایران باور کرده که ویر ایران تا زمان لشکر کشی های اسکندر دشتهای حاصلخیز و جنگل های سرسبزی بوده اند . میلیونها گوسفند که با لشکریان اسکندر همراه بوده اند تمام علفزار ها و درختان سبز این ناحیه را خورده اند و خشک کرده و کویر را جایگزین آن کرده بودند . طبق این تئوری ما باید میلیون ها درخت بکاریم آنها فوراً باران های لازم را ایجاد میکنند و کویر را دوباره به جنگل تبدیل مینمایند . البته در این جریان صدها میلیون دلار باید هزینه شود )) او با حالت تحقیر کننده ای خندید و اضافه کرد : (( و شرکتهایی مانند شرکت شما منافع هنگفتی به دست می آورند ))
(( به نظرمی آید شما این تئوری را نمیپذیرید ))
(( شما باید توجه کنید که کویر برای ما نمادی از هویت ماست . سبز کردن آن بیش از کشت و زرع است )) تعدادی گارسونرستوران باسینی مملو از انواع خوراک های ایرانی که به طرز زیبایی چیده شده بودند به شاه نشین ما هجوم اوردند . امین اول از من اجازه گرفت سپس از انواع خوراکها برای من انتخاب کرد .
او دوباره به من رو به من کرد و گفت : (( امیدوارم جسارت محسوب نکنید میخواهم از شما یک سوال بپرسم . چی باعث شد که فرهنگ سخپوستان آمریکا نابود شود ؟ ))
من در جواب گفتم : (( عوامل بسیاری موثر بوده اند – از جمله طمع و اسلحه نظامی برتر .))
(( بله البته . ولی آیا موثرترین عامل ، نابود سازی محیط زیست آنها نبوده ؟ )) او در ادامه توضیح داد که وقتی جنگلها و حیواناتی مانند گاو وحشی نابود شدند ، وقتی مردم را به زور محصوره های به خصوصی کوچ دادند ، پایه های فرهنگ آنها فرو ریختند . در اینجا کویر محیط زیست ماست . پروژه گلکاری کردن کویر محیط زیست و در نهایت پایه های فرهنگ ما را نابود میکند چگونه میتوانیم آن را تحمل کنیم ؟ ))
من گفتم تا آنجاکه اطلاع دارم ایده ی زیربنای این پروژه خلق مردم خود شما بوده است . او به تمسخر خندید و گفت : (( تخم این ایده را دولت متبوع شما ایلات متحده آمریکا در ذهن شاه ما کاشته است . شاه ما نوکر دست نشانده ی امریکاست .))


او ادامه داد : (( یک ایرانی واقعی هرگز ، چنین اجازه ای نخواهد داد )) بعد او به تفصیل یک تز دانشگاهی به شرح روابط میان مردم کشورش ایلات مختلف و کویر پرداخت . او تاکید کرد که بسیاری شهر نشینان امروزه در ایران هم تعطیلات خود را در کویر میگذرانند .
آنها چادرهای برپا میکنندکه کل یک خانواده را در بر میگیرد و یک هفته یا بیشتر را در آن سپری میکنند .(( مردمی که شاه ایران مدعی است در دستان آهنین خود در کنترل دارد مردمی نیستند که از کویر آمده اند .آنها جزء لایتناهی از کویر هستند ))
در ادامه ی شب اوبسیاری تجربیات خودش را در مورد کویر برای من شرح داد و در پایان شام مرا تادر کوچک در دیورا بلند همراهی کرد . تاکسی در خیابان منتظر من بود . امین با من دست داد و از ملاقات با من اظهار خوشوقتی کرد . او دوباره به جوان بودن من و علاقه به فرهنگ و مردم کشورش اشاره کرد و اضافه کرد موقعیت من مایه امیدواری انها میباشد
(( من خیلی خوشوقتم که این مدت را با شخصی مثل شما گذرانده ام )) او دست مرا می فشرد و ادامه داد (( من یک تقاضای دیگری هم از شما دارم یک تقاضای مهم . بعد از این مدتی که با هم بودیم من مطمئن شدم که برای تجربه ی پرمعنا و ارزشمندی خواهد آگاهی های بسیاری به دست خواهید آورد .))
((من چه کاری از دستم بر می آید ؟))
(( من میل دارم شما را به رفیق عزیز خودم معرفی کنم مردی که می تواند آگاهی بسیاری درباره ی شاه شاهان ما به شما بدهد . شاید او شما را متشنج کند ولی من به شما اطمینان میدهم که به صرف وقتش می ارزد . ))

bigbang 10-12-2011 03:16 AM

چند روز بعد امین در ماشین خودش مرا از تهران بیرون برد . هنگام غروب به دهکده ی فقیر نشینی که از تعدادی کلبه های گلین و درخت های خرما تشکیل شده بود رسیدیم

او گفت : (( دهکده ای است که قدمتش به قرنها قبل مارکوپولو میرسد )) او به سوی یکی از کلبه ها جلو رفت و گفت ((مردی که این جاست از معتبر ترین دانشگاه های شما درجه ی دکترا دارد ولی به دلایلی که به زودی روشن خواهد شد باید بینام باقی بماند . شما میتوانید او را اقای دکتر بنامید ))


او به در چوبی کلبه ضربه زد و صدای خفه ای در جواب شنیده شد . امین در را با فشار باز کرد و مرا به درون هدایت نمود . اتاق کوچک و بی پنجره ای بود . چراغ نفتی کوچکی به روی میز کوتاهی در یک گوشه قرار داشت . وقتی چشمان من عادت کرد دیدم کف خاکی اتاق با قالی ایرانی پوشیده شده است . کم کم خطوط کلی و مبهم مردی هم آشکار شد او پشت به چراغ به طوری نشسته بود که چهره اش در تاریکی پنهان بود .

او در لایه هایی از پتو پیچیده بود و دستاری به دور سر داشت . او در یک صندلی چرخدار نشسته بود . صندلی دیگری در اتاق وجود نداشت . امین اشاره کرد که باید بروی قالی بنشینم .
خودش به سوی صندلی چرخدار رفت مرد را به ملایمت درآغوش گرفت چند کلامی در گوشش زمزمه کرد و برگشت در کنار من به زمین نشست .
(( من درباره ی آقای پرکینز با شما صحبت کرده ام . باعث افتخار ما است که دراین فرصت به خدمت شما میرسیم .))
((آقای پرکینز خوش آمدید)) صدای مرد بدون هر گونه لهجه قابل تشخیصی اهسته و گرفته بود . من مجبور شدم به جلو خم شوم تا بهتر بشنوم او گفت : ((شما در مقابل خود خود ، یک مرد کاملاً شکست خورده ای را می بینید . من همیشه به این وضع نبودم . یک وقتی من هم مانند شما قوی و سالم بودم . من مشاور خیلی نزدیک و مورد اعتماد شاه بودم ))


او مدتی مکث کرد و ادامه داد : (( شاهنشاه ایران ، شاه شاهان )) آهنگ صدای او بیشتر غم زده بود نه عصبانی .
(( من شخصاً بسیاری از رهبران جهان را می شناختم – آیزنهاور ، نیکسون ، دوگال . آنها به من اعتماد داشتند که این کشور را به سوی جهان سرمایه داری هدایت میکنم ))
من صدای را شنیدم که میتوانست صدای سرفه او باشد ولی فکرکردم صدای خنده او بود . او اضافه کرد : (( شاه به من اعتماد داشت من به شاه . من به ظاهر کلام او اعتماد می کردم . من قانع شده بودم که ایران بلاخره رسالت خود را به انجام خواهد رساند . پیشرو خواهد بود و رهبری جهان اسلام را به دست خواهد گرفت . این سرنوشت واقعی همه ما بود . سرنوشت شاه ومن و همه دیگرانی که فکر میکردیم در راه انجام ماموریتی که برای آن زاده شده ایم تلاش میکنیم ))

پتوهای به هم پیچیده تکانی خورد . صندلی چرخدار چرخید و صدای زیری از آن به گوش رسید . من میتوانستم خطوط نیم رخ او را ببینم . ریش شولیده ای داشت . یکباره متوجه شدم صورتش صاف است و او دماغ ندارد . به خودم لرزیدم و آهی را در خود فرو بردم .
(( قبول کنید آقای پرکینز منظره ی زیبایی نیست . حیف که نمیتوانید آن را در نور کامل ببینید . کاملاً وحشتناک است )) دوباره صدای گلوگیر خنده را شنیدم (( ولی مطمئنم که قبول میکنید چرا باید ناشناخته بمانم . البته شما میتوانید هویت مرا جستجو کنید ، هر چن ممکن است به این نتیجه برسید که مرده ام . به طور رسمی من دیگر وجو ندارم . در هر حال امیدوارم در این راه هیچ تلاش نکنید . به نفع شما و خانواده شماست که مرا نشناخته باشید . شاه و ساواک در خیلی جاها نفوذ دارند ))
صندلی چرخدار دوباره با صدای زیرش چرخید و به موضع قبلی بازگشت . حس راحت وآرامش من هم برگشت – گویی ندیدن نیم رخ او خشونتی را هم که به او وارد شده بود برطرف میکرد . در آن زمان من از این سنت قدیمی در بعضی فرهنگ اسلامی خبر نداشتم
اشخاصی که تصور میشد باعث ننگ و رسوایی جامعه یا رهبران آن شده اند با بریدن دماغشان مجازات میشدند و ان چنان که اکنون صورت این مرد گواهی میداد آنها در تمام عمرشان مشخص و انگشت نما میکردند .
(( مطمئناً این سوال برای شما مطرح است که چرا شما را به اینجا دعوت کرده ایم ؟ ))
بدون این که منتظر جواب بماند ادامه داد : (( این شخصی که خود را شاه شاهان مینامد واقعاً شیطان صفت است . سازمان جاسوسی شما سیا پدر او را و در کمال پشیمانی باید بگویم به کمک خود من سرنگون کرد چون گفته میشد که با نازی های آلمان هم دست بوده است . بعد از آن باز هم در زمان دکتر مصدق کودتای مصیبت باری را به نفع او انجام داد. اکنون این شاه ما را در راهی پیش میبرد که از هیتلر هم شرارت وبدی های بیشتری بکند . او در این راه با آگاهی و پشتیبانی کامل حکومت شما پیش میرود))
من پرسیدم : (( آگاهی و پشتیبانی آمریکا چرا ؟))
(( خیلی ساده او تنها یاور شما در خاور میانه است . جهان صنعتی شما به دور محور نفت میچرخد . نفت هم یعنی خاور میانه . بله البته شما اسراییل را هم در خاور میانه دارید ولی آن فقط تعهد و مسئولیت است و هسچ امتیازی برای شما ندارد . هیچ نفتی هم ندارد . سیاست مداران شما باید از یک طرف یهودیان رای دهنده را راضی کنند و از طرف دیگر هزینه های انتخاباتی خود را با کمک ثروتمندان یهودی تامین کنند . از این طریق است که شما گرفتار اسراییل شده اید . ایران تنها کمک کننده شماست . شرکتهای نفتی شما که حتی بیش از یهودییان قدرت دارند به ما احتیاج دارند . شما به شاه ما احتیاج دارید یا فکر میکنید که احتیاج دارید آن چنان که فکر میکردید به رهبران فاسد ویتنام هم احتیاج داشتید .))
((آیا به نظر شما ایران معادل و مانند ویتنام است ؟))
(( شاید هم خیلی بدتر . این شاه خیلی دوام نمی اورد . جهان اسلام از او متنفر است نه فقط اعراب بلکه مسلمانان در همه جا در اندونزی در ایالات متحده ولی بیشتر از همه جا در میان همین مردم ایران .)) صدای ضربه ای را شنیدم و متوجه شدم که به دسته صندلی چرخدار کوبید و گفت : (( او شیطان صفت است . ما ایرانیان از او متنفریم ))

سکوتی حکم فرما شد . فقط صدای نفس زدن او را میشنیدم . گویی از تلاش و ابراز احساساتش خسته شده بود .
امین خیلی آهسته به من گفت که : (( آقای دکتر خیلی به روحانیون نزدیک است . امروزه تمام گروه ها و فرقه های دینی بر ضد شاه به حرکت در آمده اند . همه مردم اینجا به جز معدودی از طبقات بالا که از سیستم سرمایه داری شاه منفعت میبرند از او نفرت دارند ))
(( من به شما شک نمیکنم ولی باید به شما بگویم در 4 باری که به ایران آمده ام هیچ نشانه ای از این حرکت ندیده ام . هر کسی که با من حرف میزند گویی عاشق شاه است . و از پیشرفت و توسعه اقتصادی تعریف میکند .))
امین گفت : (( شما فارسی صحبت نمیکنید و فقط حرف کسانی را می شنوید که از این سیستم منفعت می برند کسانی که در اروپا و آمریکا تحصیل کرده اند واکنون برای شاه خدمت میکنند .این آقای دکتر یک استثناست ))


او مدتی مکث کرد ، گویی در مورد مطلب بعدی فکر میکند (( رسانه های شما هم ، به همین مساله گرفتار شده اند . آنها فقط با معدودی که هم دست و وابسته شاه هستند صحبت میکنند . البته بیشتر رسانه های شما در تملک شرکتهای نفتی است و آن را می شنوند که می خواهند بشنوند و آن را مینویسند که صاحبان آنها میخواهند بخوانند ))
آقای دکتر با صدایی گرفته از قبل گویی تمام نیرویی که توانسته بودتت برای این ملاقات جمع کرده بود در سخن گفتن و ابراز احساساتش به پایان رسیده بود ادامه داد : (( چرا ما این مطالب را به شما میگوییم ؟ برای این شما را قانع کنیم که از ایران خارج شوید و شرکتتان را هم قانع کنید تا از ایران خارج شود . ما میخواهیم به شما هشدار دهیم ، تصور شما که میتوانید در اینجا به منفعت هنگفتی برسید تصور باطلی است .)) شنیدم که دوباره بر صندلی چرخدار کوبید و ادامه داد : (( دولت شاه خیلی دوام نمی آورد و وقتی سرنگون شد ، آن چه جانشین میشود هم درد و دلسوز شماو امثال شما نخواهد بود ))
(( آیا منظور شما این است که حقوق ما پرداخت نمیشود ؟ ))
آقای دکتر گرفتار سرفه ی ممتدی شد . امین به او نزدیک شد و پشت اورا ماساژ داد .
سرفه های او قطع شد امین چند کلامی به زبان فارسی با او صحبت کرد و برگشت کنار من و نشست . او رو به من کرد و گفت : (( ما باید این گفتگو را خاتمه دهیم ، ولی در جواب سوال شما بله . طلب شما پرداخت نخواهد شد . شما کارتان را انجام میدهید ولی وقتی باید طلبتان رادریافت کنید شاه رفته است .))
در راه بازگشت من از امیر پرسیدم چرا او و آقای دکتر علاقه مند هستند که شرکت main را از این فاجعه مالی که پیشبینی میکنند مصون بدارند ؟
(( ما خیلی هم خوشوقت میشویم که شرکت شما کاملاً ورشکست بشود ولی ترجیح میدهیم ببینیم شما از ایران خارج شده اید . اگر شرکتی مانند شرکت شما زا همکاری با شاه انصراف دهد و از ایران خارج شود شرکتهای دیگر هم پیروی خواهند کرد . این آروزی ماست . شاه بلاخره باید برود ولی ما حمام خون نمیخواهیم . ما سعی داریم تا خروج او را آسان تر کنیم . ما از خدا میخواهیم که شما mr. zambotti را قانع شازید تا دیر نشده از ایران خارج شوید .))
(( چرا من ؟))
(( در وقتی که با هم شام میخوردیم و درباره پروژه گل کاری کردن کویرصحبت میکردیم برای من روشن شد که شما میتوانید حقیقت را بپذیرید . من فهمیدم که اطلاعات ما درباره ی شما صحیح بود . شما شخصی هستید در وسط میان دو جهان )) این کلام او سوال قبلی مرا دوباره مطرح کرد : آیا امین واقعاً مرا میشناسد ؟

bigbang 10-12-2011 01:32 PM


در یک شبی در سال 1977 وقتی که تنها در یک بار مشروب فروشی در هتل اینتر کانتی ننتال تهران نشسته بودم ضربه ای رو شانه ام حس کردم . همین که رو گرداندم یک ایرانی تنومند در یک کت و شلوار شیک گفت : (( آقای جان پرکینز مرا به یاد نمی آوری ؟))

فوتبالیست قبلی وزنش زیاد شده بود ولی صدایش غییر قابل تردید بود . او دوست قدیمی من از داشنگاه میدل بری فرهاد بود . بیشتر از 10 سال بود که او را ندیده بودم . هم دیگر را در آغوش کشیدیم و در کنار یکدیگر نشستیم . خیلی زود معلوم شد که او همه چیز را درباره ی من و کارهای من میداند . همچنین معلوم شد که او حاضر نیست از کار خود چیزی بگوید .
آبجوی دوم را سفارش دادیم او گفت : (( بریم به مطلب مهم امروز . من فردا به روم میرم پدر ومادر من آنجا هستند . من یک بلیت هم برای تو دارم . در اینجا هم چیز داره داغون میشه . تو هم باید هر چه زودتر از اینجا خارج بشی .))

او یک بلیت هواپیما به من داد و من هیچ شکی به حرفهای او نکردم .
در رم م به دیدن پدر و مادر فرهاد رفتیم .
پدر او ژنرال بازنشسته ارتش ایران کسی که خود را در برابر شلیک تیری به سوی شاه سپر کرده بود و جان شاه را نجات داده بود اکنون از رییس قبلی خود بد میگفت . او گفت : (( در چند سال اخیر شاه واقعیت حقیقی – طمع و کبر خود را نشان داده است )) این ژنرال ایرانی سیاست خارجی آمریکا به خصوص پشتیبانی آمریکا از اسراییل از روسای فاسد دولتها و از حکومتهای استبدادی را مقصر میدانست .
او حس کینه و نفرتی که در تمام خاور میانه پخش شده است . نتیجه ی آن سیاست میدانست . او پیشبینی میکرد که تا چند ماه دیگر شاه رفته است .
او گفت : (( تخم انقلاب را خود شما در اوایل دهه 1950 با سرنگون کردن دکتر مصدق کاشتید . در آن زمان چه موفقیت زیرکانه ای کسب کردید آن چنان که خود من هم همین نظر را داشتم . ولی معلوم شد که همه ما ماری در آستین پرورش دادیم . اظهارات ژنرال مرا مات و مبهوت کرد . شبیه این اظهارات را من از امین و آقای دکتر شنیده بودم ولی از جانب این ژنرال اهمیت نوینی به خود میگرفت . در آن زمان همه ما از وجود انقلابیون بنیاد گرای اسلامی با خبر بودیم ولی خود را قانع ساخته بودیم که شاه در میان اکثریت مردم ایران محبوبیت دارد و از نظر سیاسی شکست ناپذیر می باشد . در عین حال ژنرال مُصر بود که شاه رفتنی است .
او خیلی جدی گفت : (( به این کلام من توجه کنید سرنگونی شاه تازه آغاز کار است . اول راهی است که جهان اسلام آغاز کرده است . خشم ما مدتهای زیادی اتش زیر خاکستر بوده و به زودی شعله ور خواهد شد .))
در ان شب مدت زیادی درباره ی ایت الله روح الله خمینی صحبت کرد . فرهاد و پدرش روشن کردند که عقاید متعصب شیعی او را نمی پذیرند ولی از اثر حملات او بر شاه شگفت زده بودند . آنها گفتند این روحانی که معنی نامش دریافت کننده رو ح خداست در خانواده از فقهای شیعی در دهکده ای در مرز ایران در سال 1902 متولد شده است .
آیت الله خمینی در سال 1950 و اختلافات میان شاه و مصدق از هیچ طرفی جانب داری نکرده بود ولی در دهه 1960 مخالفت های شدیدی را بر علیه شاه آغاز کرده بود . او به طوری شخص شاه را مورد حمله قرار میداد که بلاخره اول به ترکیه و بعداً به شهر مقدس نجف در عراق تبعید شد و درآن جا بود که به عنوان رهبر مورد قبول تمام گروههای مختلف ضد شاه پذیرفته شده بود .
او با ارسال نامه ها مقالات و نوار پیام های ضبط شده ایرانیان را تشویق میکرد قیام کنند شاه را سرنگون سازند و یک دولت جدید اسلامی برپا سازند .
دو روز بعد از ملاقات من با فرهاد در رم بمب گذاری ها و تظاهرات خیابانی در ایران اغاز شد .آیت الله خمینی و روحانیون حملاتی را آغاز کرده بودند که به زودی کنترل را به دست آنها میداد حوادث بعدی خیلی سریع اتفاق افتاد .
خشمی که پدر فرهادشرح داده بود به صورت انقلاب اسلامی منفجر شد . شاه در ژانویه 1979 از کشورش فرار کرد . اول به مصر رفت و بعد با مرض سرطان ( دقت کن !) به مریض خانه نیویورک در آمریکا منتقل شد .
پیروان خمینی بازگشت او را میخواستند . و ...............
فشار زیادی که گروه های سیاسی و تجاری آمریکا آورده بودند شاه سرطان زده ی ایران را مجبور کرد آمریکا را ترک کند . از روزی که او از ایران فرار کرده بود در جستجوی پناه گاه بود تمام دوستان از او دوری میکردند . در این میان ژنرال تورجیس با وجودی که شخصاً هیچ توافقی با سیاست های شاه نداشت بر مبنای تعهد خودش به اصول انسان دوستی به او پناه داد .
شاه به پاناما وارد شد و در همان ویلایی که قرار داد جدید کانال در آن جا به توافق رسیده بود (بحثش مفصله ) پناه داده شد .
دولتمردان روحانی ایران آزادی گروگان های آمریکایی را مشروط به بازگرداندن شاه ایران کردند . دولتمردانی هم که در واشنگتن با قرار داد جدید آمریکا – پاناما مخالفت کرده بودند ژنرال تورجیس را به فساد ، همدستی با شاه ایران و به خطر انداختن جان شهروندان آمریکایی
متهم کردند . آنها میخواستند شاه به دولت روحانیون برگردد . باعث تعجب بود که بسیاری از همین دولت مردان تا چند هفته قبل از جمله وفادارترین پشتیبانان شاه بودند . در نهایت او که یک وقتی مفتخر بود که شاه شاهان است مجبور شد دوباره به مصر برگردد . او در آن جا با سرطان در گذشت.


پیش بینی های آن آقای دکتر شکنجه شده تحقق یافت . شرکت main مانند بسیاری از رقبای ما میلیون ها دلار متضرر شد . کارتر در دور دوم شکست خورد .گروه ریگان – بوش با تعهد به این که گروگان های آمریکایی را آزاد کنند ، دولت اسلامی ایران را سرنگون کنند ، دموکراسی را به ایران باز گردانند و کانال پاناما را دوباره تحت حاکمیت آمریکا درآورند دولت را در واشنگتن تشکیل دادند .

برای من درس هایی که از ایران آموخته ام مطلق و ابطال ناپذیرند و در ماورای هر گونه شک و شبهه نشان میدهند که ایالات متحده آمریکا کشوری است که سعی میکند حقیقت را درباره ی نقش خود در جهان نفی کند .
باور کردنی نبود که ما میتوانستیم این چنین از نفرت و خشمی که بر ضد شاه شکل گرفته بود بی خبر باشیم . شرکتهای مشاوراتی ما از جمله main هم در ایران دفتر و کامند داشتیم از آن بی خبر بودیم .
من مطمئن بودم که حتماً سازمان های جاسوسی ما آن چرا که برای تورجیس رییس جمهور پاناما بدیهی بود میدانستند . ولی آنها به عمد شرایطی را ایجاد کردند که همه ما چشمان خود را ببندیم .

خوب دیگه اینجا مسائل ایران تقریباً تموم شده هست تو کتاب
در مورد 11 سمپتامبر صحبت میکنه و در مورد اکوادور و چون دیگه ممکنه خارج از بحث و خسته کننده بشه نمیارم من (البته من اکثر قسمت های جالبش رو آوردم ) هدفم این بود که به تیکه ایران برسم که رسیدم از این که نوشته های منو خوندید متشکرم نمیدونم شاید تو اینترنت باشه ولی من خودم اینا رو تایپ کردم انشاءالله که همتون موفق و پیروز باشید
آها راستی یه چیز دیگه زیاد کتاب تاریخی نخونید تو دنیای همین حالا زندگی کنید
من هدفدار نوشتم که شما مصداقاش رو تو زمان خودتون ببینید
وگرنه زیاد کتاب تاریخ خوندن آدم رو در همون گذشته نگه میداره آینده نگر باشید اینو گفتم نگید چه آدم تاریخی ، عتیقه ای من اتفاقاً خیلی هم نوگرا هستم !
پایان

bigbang 03-11-2012 06:23 PM

جان پرکینز - باجگیر بین المللی
 
تمام این داستانهایی که نوشتم توی این کلیپ به صورت فشرده و البته به روز شده و کارتونی به شما ارائه میشه اگر دوست داشتین دانلودش کنید !



اکنون ساعت 10:03 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)