پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   ریشه ی داستانی ضرب المثلها (http://p30city.net/showthread.php?t=38676)

افسون 13 12-07-2012 12:22 AM

ریشه ی داستانی ضرب المثلها
 
ریشه ی «پیراهن عثمان» از کجا آمد؟


http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/144357.jpg


بعضی افراد برای غلبه برحریف به هر دستاویزی متمسک می شوند و هر لغزش و اشتباه ناچیز از ناحیه رقیب را گناهی نابخشودنی جلوه می دهند . تلاش آنها صرفاً غلبه و پیروزی بر حریف نیست بلکه ناظر به این موضوع است که مبارزاتشان را قبلاً توجیه کنند و هر گونه توهم و اشابه ذهنی را مرتفع نمایند تا اذهان و انظار دیگران را به سوی خود جلب کرده باشند . به همین جهات و ملاحظات کوچکترین نقطه ضعف حریف را امری خطیر و کمترین انحراف را ذنبی لایغفر جلوه می دهند . در چنین موقع و مورد است که مَثل بالا مورد استفاده قرار می گرد و ظرفا و گوشه نشینان از باب طنز و کنایه می گویند : "فلانی مطلب ساده ای را پیرهن عثمان کرد" و یا به قول عرب زبانها قمیص عثمان کرد تا حریف را تخفیف و مدعایش را توجیه کرده باشد .

عثمان هفتاد سال داشت که خلافت به وی رسید . مردی ملایم و نرمخو بود . مال اندیشی ابوبکر و عمر را نداشت . در صورتی که برای اداره کردن کشور پهناوری چون کشور اسلامی دقت و مال اندیشی از صفات لازم و ضروری است . نرمخویی و ملایمت عثمان تا به جایی رسیده بود که عیاشی و اقسام لهو و لعب در مدینه شیوع یافت چون عثمان در مقام جلوگیری بر آمد گروهی ازوی دلگیر شدند . بعضی از مسلمانان که جمعی از صحابه نیز از آن جمله بوده اند به علل و جهات دیگر از عثمان دل خوشی نداشتند . اباذرغفاری وعماریاسر وعبدالله بن مسعود از بزرگان اصحاب پیغمبر با عثمان سرگردان بودند و قبایل آنها نیز کینه عثمان را در دل می پرورانیدند . در ولایات نیز طبقه سپاهیان و جنگجویان که غالباً با فقر و حِرمان می زیستند سخت دلگیر و ناراضی بودند . این عوامل و اختلاف طبقاتی عمیقی که بین ثروتمندان و قریش و سایر طبقات مردم پیش آمد همه و همه دست به دست داده حس انتقاد و اعتراض بر خلیفه و دلگیری از روش او را پدید آورده است و مردم را در مدینه و سایر ولایات اسلامی به تمرد و عصیان برانگیخت و زمینه را برای تبلیغات مخالفان مهیا نمود . مردم مصربا شورش طلبان بصره وکوفه به سوی مدینه حرکت کردند و فتنه بالا گرفت . بدواً مهاجمین آب را به روی عثمان بستند ولی علی بن ابی طالب (ع) برایش آب فرستاد و حسن و حسین و غلامش قنبر را برای حمایت به دَرِ خانه اش گماشت تا به احترام دو سلاله پیغمبرکسی هجوم نکند و چنین هم شد وهیچکس جرأت نکرد از آن راه هجوم ببرد ولی مخالفان عثمان چاره دیگری اندیشیدند و از دیوار خانه بالا رفتند . یک نفر به نام غافقی خلیفه سوم را به یک ضربت بکشت و با ضربت دیگری انگشت نانله یا نعیله همسر عثمان قطع گردید . آنگاه عثمان را گردن زدند و خانه وی و بیت المال را غارت کردند و علی بن ابی طالب (ع) به خلافت رسید . وقتی عثمان کشته شد و علی (ع) به خلافت رسید بعضی از اصحاب مانند سعد بن ثابت و ابوسعید خدری که به عثمان متمایل بودند از بیعت با علی (ع) تخلف ورزیدند . بعضی کسان هم مانند مغیره بن شعبه به شام گریختند و با معاویه همدست شدند . معاویه که از اقارب وبستگان عثمان بود وخود نیزداعیه خلافت بلکه سلطنت درسرمی پرورانید برای آنکه مردم را علیه علی بن ابی طالب (ع) بشوراند به اشاره عمر وعاص راههای مختلف در پیش گرفت که یکی از آن راهها این بود که علی (ع) را قاتل عثمان معرفی کرد وپیراهن خون آلود وی و انگشت بریده همسرش نائله را که به وسیله نعمان بن بشیر به شام رسیده بود در مسجد آویخت ودر انظار مسلمین قرار داد تا مظلومیت عثمان را مجوز عصیان خود قرار دهد .

غرض از تمهید مقدمه بالا این است که بدانیم چون پیراهن عثمان در تحریک مسلمین و انجام مقصود پلید معاویه نقش اساسی بازی کرد لذا برای کسانی که بخواهند با به دست آوردن دستاویزی مِن غیر حق به مقصود برسند مَثل پیراهن عثمان را مورد استفاده قرار می دهند .


افسون 13 12-07-2012 12:39 AM

آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
 
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست


چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد ، به مصراع بالا استناد جسته ارسال مَثل می‌کنند .

این مصراع از شعر زیر است که ناظم آن را نگارنده نشناخت :
پُرسی که تمنای تو از لعل لبم چیست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

طبسی حائری در کشکولش آن را به این صورت هم نقل کرده است :
خواهم که بنالم ز غم هجر تو گویم
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت ضرب المثل درآمده است ، به شرح واقعه می‌پردازیم :

ظهیرالدین محمد بابر (888 - 937 هجری) که با پنج پشت به امیر تیمور می‌رسد ، مؤسس سلسله گورکانیه در هندوستان است . بابر در زبان ترکی همان ببر حیوان مشهور است که بعضی از پادشاهان ترک این لقب را برای خود برگزیده اند . بابر پس از فوت پدر وارث حکومت فرغانه گردید ؛ ولی چون شیبک خان شیبانی اوزبک پس از مدت یازده سال جنگ و محاربه او را از فرغانه بیرون راند ، به جانب کابل و قندهار روی آورد . مدت بیست سال در آن حدود فرمانروایی کرد و ضمناً به خیال تسخیر هندوستان افتاده در سال 932 هجری پس از فتح پانی پات ، ابراهیم لودی پادشاه هندوستان را مغلوب کرد و مظفراً داخل دهلی شد . آنگاه آگره و شمال هندوستان ، از رود سند تا بنگال را به تصرف در آورده ، بنیان خاندان امپراطوری مغول را در آنجا برقرار کرد که مدت سه قرن در آن سرزمین سلطنت کردند و از این سلسله سلاطین نامداری چون اکبر شاه و اورنگ زیب ظهور کرده اند . سلسله مغولی هند سرانجام در شورش بزرگ هندوستان که به سال 1275 هجری قمری مطابق با 1857 میلادی روی داد پایان یافت . ظهیرالدین محمد بابر جامع حالات و کمالات بود و کتابی درباره فتوحات و جهانداری ترجمه حال خودش به نام توزوک بابری به زبان جغتایی تألیف کرد که بعدها عبدالرحیم خان جانان به فرمان اکبر شاه آن را به فارسی برگردانید .

بابر به فارسی و ترکی شعر می‌گفت و این بیت زیبا از اوست :
بازآی ای همای که بی طوطی خطت
نزدیک شد که زاغ برد استخوان ما

باری ، ظهیرالدین محمد بابر هنگامی‌که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت می‌کرد و شهر اندیجان را به جای تاشکند پایتخت خویش قرار داد . در مسند حکمرانی دو رقیب سرسخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمرقند و دیگری داییش محمود حاکم جنوب فرغانه بود . بابر به توصیه مادر بزرگش "ایران" از یکی از رؤسای طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد . یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را به سختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره انیجان دستگیر کرد . بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود ، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پیشرفت کارهایش خیلی مؤثر افتاد . بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از سیزده سال نداشت شعر می‌گفت و با وجود خردسالی ، خوب هم شعر می‌گفت .

این شعر را هنگام مبارزه با عمویش امیر احمد سروده است :
با ببر ستیزه مکن ای احمد احــرار
چالاکی و فرزانگی ببر عیانست
گر دیر بپایی و نصیحت نکنی گوش
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

مصراع اخیر به احتمال قریب به یقین پس از واقعه تاریخی مزبور که به وسیله بابر در دوبیتی بالا تضمین شده است ، به صورت ضرب المثل درآمده در السنه و افواه عمومی‌ مصطلح است .

افسون 13 12-07-2012 10:02 AM

واژه «دری وری» حرف زدن از کی باب شد؟!
 
واژه «دری وری» حرف زدن از کی باب شد؟!


http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/76513.jpg



"دری وری می ‌گوید"

به طور کلی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را دری وری می‌گویند . این عبارت که در میان عوام بیشتر مصطلح است تا چندی گمان می ‌رفت ریشۀ تاریخی نباید داشته باشد ولی خوشبختانه ضمن مطالعۀ کتب ادبی و تاریخی ریشه و علت تسمیۀ آن به دست آمده که ذیلاً شرح داده می‌شود :

مطالعه در تاریخچۀ زبان فارسی نشان می‌دهد که نژاد ایرانی در عصر و زمانی که با هندیها می ‌زیست به زبان سانسکریت یا مشابه به آن سخن می‌گفت . پس از جدا شدن از هندیها کهنترین زبانی که از ایرانیان باستان در دست داریم زبان اوستا است که کتاب اوستا به آن نوشته شده است . زبان پارسی باستان یا فرس قدیم زبان سکنۀ سرزمین پارس بود که در زمان هخامنشیان بدان تکلم می‌کردند و زبان رسمی ‌پادشاهان این سلسله بوده است . حملۀ اسکندر و تسلط یونانیان و مقدونیان بر ایران موجب گردید که زبان پارسی باستان از میان برود و زبان یونانی تا سیصد سال در ایران اوج پیدا کند . در زمان اشکانیان زبان پهلوی اشکانی و در زمان ساسانیان زبان پهلوی ساسانی در ایران اوج شد و به شهادت تاریخ تا قرن پنجم هجری در مدارس اصفهان اطفال نوآموز را به زبان پهلوی درس می‌دادند . اکنون نیز از نیشابور به مغرب و شمال غربی و جنوب در هر روستای بزرگ و کوچک ، زبانهای محلی با لهجه‌های مخصوص وجود دارد که همۀ این زبانهای روستایی لهجه‌های گوناگون زبان پهلوی است و حتی اهل تحقیق معتقدند که معروفترین اشعار زبان پهلوی گفته‌های بندار رازی و باباطاهر عریان است که لهجه‌های پهلوی ساسانی در آن کاملاً نمایان است ضمناً این نکته ناگفته نماند که واژۀ پهلوی صفتی نسبی و منسوب به پهلو می‌باشد . پهلو که تلفظ دیگر آن پرتو و پارت سات نام قوم شاهنشاهان اشکانی است و حتی واژۀ پارس نیز صورت دیگری از همان نام می ‌باشد . در منطقه خراسان و ماوراءالنهر به زبان محلی خودشان دری که شاخه ای از زبان پهلوی بوده است سخن می‌راندند و زبان دری یکی از سه زبانی بود که در دربار ساسانی رواج داشته است . باید دانست که اشتقاق زبان دری از واژۀ دَر است که به عربی باب گویند یعنی زبانی که در درگاه و دربار پادشاهان بدان سخن می‌گویند . زبان دری از نظر تاریخی ادامۀ زبان پهلوی ساسانی یعنی فارسی میانه است که آن نیز ادامۀ فارسی باستانی یعنی زبان رایج روزگار هخامنشیان می‌باشد .

دانشمند محترم آقای دکتر جواد مشکور راجع به تاریخچۀ زبان که چگونه از بین النهرین و پایتخت اشکانیان و ساسانیان کوچ کرده سر از خراسان ماوراءالنهر درآورده است شرحی مفید و مستوفی دارد که نقل آن خالی از فایده نیست :
"زبان دری یا درباری که زبان لفظ و قلم دربار ساسانیان بود پس از آنکه یزدگرد پسر شهریار فرجامین پادشاه ساسانی ناچار شد بعد از حملۀ عرب پایتخت خود تیسفون را ترک گوید و به سوی مشرق برود همۀ درباریانی که شمار ایشان به چندین هزار تن بالغ می‌شدند همراه او سفر کردند"

مورخان می ‌نویسند هزار نفر از رامشگران و هزار تن از آشپزان آشپزخانه و نخجیریان همراه او بودند . از این بیان می‌توان حدس زد که دیگر درباریان که در رکاب شاه بودند چه گروه کثیری را تشکیل می‌دادند . یزدگرد با چنین دستگاهی به مرو رسید و "مرو" مرکز زبان دری شد . این زبان در خراسان رواج یافت و جای لهجه‌ها و زبانهای محلی مانند خوارزمی ‌و سُغدی و هروی را گرفت و حتی از آنها متأثر گردید . قرون متمادی طول کشید تا این زبان به سایر نقاط ایران سرایت کرده مانند امروز زبان رسمی ‌و مصطلح همۀ ایرانیان گردیده است .

عقیده بر این است که چون ایرانیان در خلال پانصد سال ، از قرن سوم تا هشتم هجری ، زبان دری را به خوبی نمی ‌فهمیدند و غالباً به زبان محلی مکالمه می‌کردند لذا هر مطلب نامفهوم را که قابل درک نبود به زبان دری تمثیل می‌کردند و واژۀ مهمل وری را به زبان اضافه کرده می ‌گفتند : "دری وری می‌گوید" یعنی به زبانی صحبت می‌کند که مهجور و نامفهوم است .

افسون 13 12-07-2012 10:04 AM

میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد!
 
میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد!


http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/123292.jpg


مورد استفاده و استناد عبارت مَثلی بالا هنگامی ‌است که مخاطب در انتخاب مطلوبش بی سلیقگی نشان دهد و آنچه را که کم فایده و بی مایه تر باشد بر سر اشیا مرجح شمارد .

اما ریشه ی این عبارت :

جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث گردیده است . بعضی وی را از حواریون می‌دانند ولی "میرخواند" وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داود بوده است . جرجیس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف می ‌کرد .

در سرزمین موصل به دست حاکم جباری به نام داذیانه گرفتار شد . چون بت و صنم داذیانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را می‌کشتند اما به فرمان الهی زنده می‌شد تا آنکه عذابی در رسید و همۀ کافران را از میان برداشت .
عطار می‌نویسد : "او را زنده در آتش انداختند ، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند"

اما جرجیس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیده اند گویا تنها جرجیس پیغمبر صورتی مجدر و نازیبا داشت . جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی- و به قولی بر روی بینی- داشت که به نازیبایی سیمایش می‌افزود .

با توجه به این علائم و امارات ، اگر کسی در میان خواسته های گوناگون خود به انتخاب نامطلوبی مادون سایر خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مؤمنی است که در میان یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به انتخاب جرجیس اقدام کند و او را به رسالت و رهبری برگزیند .


راجع به این ضرب المثل روایت دیگری هم در بعض کتب ادبی ایران وجود دارد که فی الجمله نقل می ‌شود :

گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می‌رفت . خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت : "صد اشرفی می‌دهم که مرا خلاص کنی" روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود . خروس گفت : "حال که از خوردن من چشم نمی ‌پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی" روباه گفت : "ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟" خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس می‌کشید جواب داد : "اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می‌شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد"

البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرون افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد . روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت : جرجیس ، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید . خروس نیمه جان در حال نزع گفت : "لعنت بر تو ، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی"

افسون 13 12-07-2012 10:21 AM

از کیسه خلیفه می‌بخشی؟!
 
از کیسه خلیفه می‌بخشی؟!


http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/25821.jpg



هر گاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی ‌گشاده بازی نماید ، عبارت مَثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده ، اصطلاحاً می‌گویند : «فلانی از کیسه خلیفه می‌بخشد»

اکنون ببینیم این خلیفه که بود و چه کسی از کیسه وی بخشندگی کرده که به صورت ضرب‌المثل درآمده است :

عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت‌ هادی ، ‌هارون الرشید و امین را درک کرد . مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود . چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت ؛ به قسمی‌ که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تأثیر قرار می‌داد . به علاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود ، خلفای وقت در او به دیده احترام می‌نگریستند .

به سال 169 هجری به فرمان‌هادی خلیفه وقت ، حکومت و امارت موصل را داشت . ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت ‌هارون الرشید ، بر اثر سعایت ساعیان از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد . چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید . ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می‌کردند که عبدالملک از آنان چیزی بخواهد ، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامی ‌استمداد و طلب مال کند . از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر برمکی ، وزیر مقتدر‌هارون الرشید آگاهی داشت . و به علاوه می‌دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می‌داند و مقدم آنان را گرامیتر می‌شمارد ؛ پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند ، با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست . اتفاقاً در آن شب جعفر برمکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقیدان بی نظیر زمان ، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود ، و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می‌کرد . در این اثنا پیشخدمت مخصوص ، سر در گوش جعفر کرد و گفت : «عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می‌طلبد». از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی ‌و محرمی‌ به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می‌گذرانید . در این موقع به گمان آنکه این همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح ، فرمان داد او را داخل کنند . عبدالملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که «میگساران ، جام باده بریختند و گلعذاران ، پشت پرده گریختند ، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند» . جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند ؛ ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود . حیران و سراسیمه بر سرپای ایستاد و زبانش بند آمد . نمیدانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد . عبدالملک چون پریشانحالی جعفر بدید ، به سائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است ، با خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام ، جام شراب در گردش آورند . جعفر چون آنهمه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردیده ، پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچیدند و حضار مجلس (به جز اسحق موصلی) همه را مرخص کرد . آنگاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زده عرض کرد : «از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم . اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم» . عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت : «ای ابوالفضل ، می‌دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده ، خانه نشین شده ام . چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم ، لذا اکنون محتاج و مقرض گردیده ام . اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد ، که روزگاری به من محتاج بوده اند ، استمداد کنم . ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفاً اختصاص به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم ، چه می‌دانم اگر احیاناً نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می‌گذارم سر به مُهر مانده ، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد . حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم» . جعفر بدون تأمل جواب داد : «قرض تو ادا گردید ، دیگر چه می‌خواهی؟» عبدالملک صالح گفت : «اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید ، برای ادامه زندگی باید فکری بکنم ، زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام». جعفر برمکی که طبعی بلند و بخشنده داشت ، با گشاده رویی پاسخ داد : «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید ، چه میدانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد . دیگر چه می‌فرمایی؟» عبدالملک گفت : «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است». جعفر با بی صبری جواب داد : «نه ، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم . ای عبدالملک ، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی ، من هم جعفر برمکی از دوده ایرانیان پاک نژاد هستم . جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست . می‌دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می ‌بری ، چنانچه شغل و مقامی‌ هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم» . عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت : «راستش این است که پیر و سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می‌گذرانم . آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم». جعفر گفت: «از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی».عبدالملک سر به زیر افکند و گفت: «از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می‌کنم و دیگر عرضی ندارم». جعفر دست از وی برنداشت و گفت : «از ناصیه تو چنین استنباط می‌کنم که آرزوی دیگری هم داری . محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استدعا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می‌شود . سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار». عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدواً صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر برداشت و گفت : «ای پسر یحیی ، خود بهتر می‌ دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در ذات السلاسل (نزدیک مصر) بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد . با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیرالمؤمنین بکنم ، توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام . آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند ، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید . نمی‌دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود». جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد : «از هم اکنون بشارت می‌دهم که خلیفه پسرت را حکومت مصر می‌دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می‌آورد».

دیرزمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت . بامدادان جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور‌هارون الرشید بار یافت . خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت : «از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی ‌داری» . جعفر گفت : «آری امیرالمؤمنین ، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.» هارون الرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با حالت غضب گفت : «این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست . قطعاً توقع نابجایی داشت ، اینطور نیست؟» جعفر با خونسردی جواب داد : «اگر ماجرای دیشب را به عرض برسانم امیرالمؤمنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است ، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقبه عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلاً شرح داد . خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت : «از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می‌رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد . جداً از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید». جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که : «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرضهایش را بپردازند». هارون الرشید به شوخی گفت: «قطعاً از کیسه خودت!» جعفر با لبخند جواب داد : «از کیسه خلیفه بخشیدم ، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند».‌ هارون الرشید که جعفر برمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد . جعفر دوباره سر برداشت و گفت : «چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است ، مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم».‌ هارون الرشید مجدداً به زبان شوخی و مطایبه گفت : «این مبلغ را حتماً از کیسه شخصی بخشیدی!» جعفر جواب داد : «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم». هارون الرشید لبخندی زد و گفت : «این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!» جعفر عرض کرد : «امیرالمؤمنین بهتر می‌دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می‌کند . آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیرالمرسلین بگذراند . وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است». هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتی ، اتفاقاً عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی». جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاد پس از قدری تأمل عرض کرد : «ضمناً از حُسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم». هارون گفت: «با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعاً آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی؟» جعفر برمکی رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در این مورد به خصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نایل آید . من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش ، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم» . هارون گفت : «ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی‌ هستی که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم ؛ برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار».

باری عبارت مَثلی "از کیسه خلیفه می‌بخشد" از واقعه ی تاریخی بالا ریشه گرفته و معلوم شد خلیفه که از کیسه اش بخشندگی شده‌ هارون الرشید بوده است .

مستور 12-07-2012 07:33 PM


مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده .
مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”

مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه ایی درافکند. زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت ( حامله بود ). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت ( سِقط کرد ). خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت.

جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در حای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست !


مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.

پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ” دخیلم! “. قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند .

نخست از یهودی پرسید .

گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم .

قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند !

و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .

گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام .

قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی !

و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد !

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت :
قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !

مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .

قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست !

صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد :

مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کرگی دُم نبوده است.




افسون 13 12-08-2012 07:39 AM

زیرآبم را زده اند!!
 


ریشه جمله "زیر آب زنی" یعنی چه؟


زیرآب ، در خانه های قدیمی ‌تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت . زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب ، آن را باز می ‌کردند . این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می‌رفت و زیرآب را باز می‌کرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود .

در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند . برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می‌کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد . صاحب خانه وقتی خبردار می‌شد خیلی ناراحت می‌شد چون بی آب می‌ماند . این فرد آزرده به دوستانش می‌گفت : «زیرآبم را زده اند.»

این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است .

افسون 13 12-09-2012 09:04 AM

چو فردا شود فکر فردا کنیم!!
 
چو فردا شود فکر فردا کنیم!!



http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/115018.jpg




وقتی که تمایلات و هوسهای نفسانی غلبه کند و از عقل سلیم به قضاوت و داوری استمداد نشود آدمی‌به دنبال لذایذ آنی و فانی می ‌رود و آینده را به کلی فراموش می‌کند . برچنین فردی اگر خرده بگیرند و او را به مال اندیشی و تأمین سعادت آینده اش موعظه کنند شانه را بالا انداخته با خونسردی و بی اعتنایی پاسخ می‌دهد : «دم غنیمت است چو فردا شود فکر فردا کنیم»

پیداست که مصراع بالا از داستان نامدار ایران حکیم نظامی‌ گنجوی است ولی چون واقعه تاریخی جالب و آموزنده ای آن را به صورت ضرب المثل درآورده است لذا آن واقعه شرح داده می‌شود :

جمال الدین ابو اسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به علت ضعف دولت مغول و امرای چوپانی بر قسمت جنوبی ایران دست یافت و در شهر شیراز به نام شاه ابواسحاق به سلطنت نشست . ابواسحاق پادشاهی خوش خلق و پاکیزه سیرت بوده اما همواره به عیش و عشرت اشتغال داشته معظمات امور پادشاهی را وقعی نمی ‌نهاده است .

حکایت کنند در سال 754 هجری محمد مظفر از یزد لشکر کشید و به قصد ابواسحاق به شیراز آمد . شاه ابواسحاق به عیش و عشرت مشغول بود و هر چه امرا و بزرگان گفتند که : «اینک خصم رسید» تغافل می‌کرد تا حدی که گفت : «هر کس از این نوع سخن در مجلس من بگوید او را سیاست کنم» به همین جهت هیچ کس جرأت نمی‌کرد خبر دشمن به او دهد تا اینکه مظفر امیر مبارزالدین و سپاهیانش به دروازه شیراز رسیدند موقع باریک و حساس بود ناگزیر به شیخ امین الدوله جهرمی ‌ندیم و مقرب شاه ابواسحاق متوسل شدند و او چون خطر را از نزدیک دید از شاه خواست که بر بام قصر رویم زیرا تماشای بهار و تفرج ازهار در جای بلند و مرتفع بیشتر نشاط انگیزد و انبساط آورد!

خلاصه با این تدبیر شاه را بر بام کوشک برد . شاه ابواسحاق دید که دریای لشکر در بیرون شهر موج می‌زند . پرسید که : «این چه آشوب است» گفتند : «صدای کوس محمد مظفر است» فرمود که : «این مردک گرانجان ستیزه روی هنوز اینجاست؟» و یا به روایت دیگر تبسمی‌ کرد و گفت : «عجب ابله مردکی است محمد مظفر ، که در چنین نوبهاری خود را و ما را از عیش دور می‌گرداند!»
این بیت از اسکندرنامه بر خواند و از بام فرود آمد :
همان به که امشب تماشا کنیم چو فردا شود فکر فردا کنیم

حاصل کلام آنکه محمد مظفر شهر شیراز را بدون زحمت و درگیری فتح کرد و شاه ابواسحاق متواری گردید و سرانجام پس از سه سال در به دری و سرگردانی به سال 757 هجری در اصفهان دستگیر شد . او را به شیراز بردند و به دستور امیر محمد مظفر یعنی همان ابله مردک به کسان و بستگان امیرحاج ضراب که از سادات و اسخیای شیراز بود و بدون علت و سبب به فرمان شاه ابواسحاق کشته شده بود سپردند که به انتقام خون پدر او را بکشند .

مستور 12-09-2012 06:49 PM

دسته گل به آب دادن

این ضرب المثل که مورد استفاده زیادی هم داره شرح داستانی واقعی ست:
می گویند در زمان قدیم و در روستایی شخصی بوده که خیلی شر و شلوغ و دردسر ساز بوده و همیشه بخصوص در مراسم های حالا عزاداری یا عروسی یه دعوا یا شری به پا می کرده
خلاصه یه روز قرار می شه که داداش این شخص ازدواج کنه ، همه به داماد میگن اگر می خوای عروسی ات خراب نشه حتما برادرت رو از روستا بفرست بیرون تا بعد از پایان مراسم دوباره برگرده
بعد از کلی صحبت بالاخره قبول می کنه و برادر شرور از روستا بیرون می ره . همین طور که داشته صحرا رو می گشته و وقتش رو تلف می کرده چشمه ای رو می بینه ! کمی فکر می کنه و متوجه می شه این چشمه همانی هست که به روستا وارد می شه و از حیاط خانه کدخداه که عروسی در آن در حال برگزاری است می گذره
کمی گل از صحرا می چینه و دسته می کنه و به آب می اندازه تا اگر به خانه کدخدا رسید ، برادرش بفهمد که کار اوست و از این هدیه خوشحال شود چون غیر از او همه در روستا بودن و در حال جشن و شادی
خلاصه اینکه دسته گل روان و آرام به خانه کدخدا می رسه ، توی خونه کدخدا یه حوضچه نسبتا عمیق وجود داشته که آب چشمه بعد از وارد شدن در آن از سوی دیگر حیاط خارج می شده
وقتی دسته گل به حوضچه میرسه ، دختر بچه ای خوشش میاد و همین که می خواد گلها رو بگیره ، می افته و خفه می شه !
مراسم عروسی هم به عزا تبدیل می شه
از اون به بعد داستان دسته گل به آب دادن می شه یه ضرب المثل و برای مواقعی هست که یه نفر کار خرابی می کنه



افسون 13 12-10-2012 10:34 AM

مثل اینکه آقا از آسمان افتاده!!
 
مثل اینکه آقا از آسمان افتاده!!


http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/31912.jpg


ضرب‌المثل از آسمان افتادن

این مَثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می‌بالند به کار می‌رود . فی المثل فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود . عبارتی که می‌تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد اینها گفته می‌شود : "مثل اینکه آقا از آسمان افتاده"

این مَثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است :

حجةالاسلام حاجی سید محمد باقر شفتی ، عالم و فقیه عالیقدر شیعیان در عصر فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان سکونت داشت . مطالعه تاریخچه زندگی این مرد بزرگوار از زمان طلبگی و فقر و ناداری در نجف اشرف ، که غالباً از شدت جوع و گرسنگی غش می‌کرد، تا زمان مراجعت و مرجعیت در اصفهان و چگونگی ثروتمند شدن، که از رهگذر خورانیدن و سیر گردانیدن سگی گرگین و توله‌هایش که گرسنگی آنها را بر گرسنگی خود و اهل و عیالش مقدم داشته ، به دست آمده است ؛ جداً خواندنی و آموزنده است .

سید شفتی در مرافعات ، بسیار دقیق بود و طول می‌داد به قسمی ‌که بعضی از مرافعاتش بیش از یک سال هم طول می‌کشید تا حقیقت مطلب به دستش آید . تدبیر و فراست او در امر قضا و مرافعات به منظور کشف حقیقت زیاده از آن است که در این مقالت آید . از جمله مرافعاتش به اقتضای مقال این بود که به گفته میرزا محمد تنکابنی : «... زنی خدمت آن جناب رسید و عرض کرد کدخدای فلان قریه ملک صغار مرا غضب کرده. کدخدا را حاضر کردند . او منکر برآمده و چهارده حکم از چهارده قاضی اصفهان گرفته و در همه مجالس آن زن را جواب گفته .

سید (حجةالاسلام شفتی را سید می‌نامند و مسجد سید در اصفهان از بناهای اوست) آن احکام را ملاحضه کرد و آن نوشتجات را پیش روی خود بالای هم گذاشته ، پس به آن زن گفت که : "کدخدا مرد درستی است و سخن به قاعده می‌گوید!" آن زن شروع به الحاح و آه و ناله نمود . سید به مرافعات دیگر اشتغال فرمود و در میان مرافعات پرسید که : "ای کدخدا ، مگر تو این ملک را خریده ای؟" گفت : "نه ، مگر در مالکیت خریدن لازم است؟" سید گفت : "نه ، ضروری نیست" باز مشغول سایر مرافعات شد . در آن اثنا از کدخدا پرسید که : "این ملک از باب صلح یا وصیت به شما رسیده؟" گفت : "نه ، مگر در مالکیت اینگونه انتقال شرط است؟" سید فرمود : "نه". پس در اثنای مرافعات یک یک از نواقل شرعیه را نام برد و آن شخص همه را نفی کرده اقرار بر عدم آنها نمود . سید گفت : "پس به چه سبب این ملک به تو انتقال یافته؟" گفت که : "سببی نمی‌خواهد . از آسمان سوراخی پدید آمده و به گردن من ‌افتاده" سید فرمود : "چرا از آسمان برای من ملک نمی‌آید؟! برو ملک صغار این زن را رد کن که تو غاصبی". پس سید آن چهارده حکم را درید و به خواهش آن زن حکمی ‌به کدخدای قریه خود نوشت که : آن ملک را گرفته تسلیم آن زن نموده باش...»

اما واقعه دیگری که در زمان ناصرالدین شاه قاجار اتفاق افتاده به شرح زیر است :

محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه (وزیر جنگ ناصرالدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت . در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازاتهای سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود ، هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند .

روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه‌ام را برای حفاظت و نگاهداری به فلان روضه خوان دادم . اکنون که با خانواده‌ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی‌دهد. حرفش این است که متصرفم و تصرف قاطعترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید . غاصب شانه بالا انداخت و گفت : "دلیل و مدرک لازم ندارد ، خانه مال من است زیرا متصرفم" حاکم گفت : "در تصرف تو بحثی نیست ، فقط می‌خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟" غاصب مورد بحث که خیال می‌کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می‌برد با کمال بی پروایی جواب داد : "از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی‌خواهند"

وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت . آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از به هوش آمدن چنین گفت : "هیچ میدانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی به از آسمان بیفتی ، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد؟"

با توجه به این دو واقعه و واقعه ای که مرحوم محسن صدر - صدرالاشراف - به میرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله نسبت می‌دهد ؛ پیداست که به مصداق "الفضل للمقدم" ، ریشه تاریخی عبارت از آسمان افتادن را از مرافعه حجةالاسلام حاجی سید محمد باقر شفتی در اصفهان باید دانست که اصولاً معتقد بود قاضی علاوه بر اطلاعات فقهی باید فراست داشته باشد در حالی که وزیر نظام و آصف الدوله را از باب مقایسه چنان فراستی نبوده است .

افسون 13 12-12-2012 01:06 AM

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟؟!
 
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟؟!






http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/43019.jpg





عقل در لغت از عقال و پای بند شتر مأخوذ است و چون خرد و دانش مانع رفتن طبیعت به سوی افعال ذمیمه شود لهذا خرد و دانش را عقل گویند .

رویه عقلا و هوشمندان همواره براساس تعقل و دوراندیشی استوار است . اطراف و جوانب امور را قبلاً از نظر می‌گذرانند ، پست و بلند و زیر و بم هر امری را در بوته سنجش و آزمایش قرار می‌دهند و سپس دست به کار می‌شوند تا اگر زیان و ضرری معنا و مادتاً بر آن مترتب باشند در مقابل عمل انجام شده قرار نگرفته انگشت ندامت و پشیمانی به دندان نگیرند و بر گذشته افسوس و حسرت نخورند . در غیر این صورت اطلاق عنوان عاقل بر چنان افرادی دور از عقل و اندیشه خواهد بود .

داستان شورانگیز زلیخا نسبت به یوسف پیغمبر به قدری مشهور و زبانزد خاص و عام است که همه کس کم و بیش به آن واقف است :

یوسف صدیق فرزند یعقوب و راحیل بر اثر حسادت برادرانش در چاه افتاد و مالک بن دعر که با کاروانش از آن سوی می‌گذشت وی را نجات داده به عزیز مصر قطیر بن رحیب یا فوطیفرع که در زمان سلطنت ریان بن ولید فرعون مصر می‌زیست به قیمت قابل توجهی فروخت .

عزیز مصر یوسف را به خانه برد و به همسرش زلیخا گفت : «او را گرامی‌ بدار. شاید روزی از او بهره برگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم زیرا در ناصیه اش اصالت و گوهر و نجابت ذاتی کاملاً هویداست.»

زلیخا که خود فرزند نداشت در پرورش و تربیت یوسف همت گماشت تا به حد کمال رسید ولی زیبایی و جذابیتش چنان محرک و خیره کننده شده بود که دل و جان زلیخا را به یغما برد و او را از اوج غرور و نخوت به حضیض زبونی و بیچارگی کشانید .

زلیخا برای تحریک یوسف که از ارتکاب گناه امتناع داشت و مخصوصاً حاضر نبود نسبت به ولی نعمت خود عزیز مصر خیانت کند به هر وسیله ای متوسل شد و «جامه ای از خز و دیبا به قامتش برید و کمرهای مرصع از گهرهای درخشان و تاج‌های مذهب به عدد سیصد و شصت برایش مهیا ساخت . هر روز به دوشش خلعتی نو می‌انداخت و تاجی تازه بر فرقش می‌ آراست . خوردنی‌های گوناگون از سینه مرغ و مربای خوشگوار و شربت ناب و مغز بادام آماده می‌کرد تا یارش به هر چه میل کند حاضر سازد . شبها از دیبا و حریر برایش بستر می‌ساخت . و از هر دری با وی سخن می‌گفت . ولی یوسف پارسا و پرهیزگار با وجود آنکه در عنفوان جوانی و غرور جوانی می ‌زیست طنازی و عشوه گری زلیخا و آن همه امکانات را نادیده شمرد و نور تقوی و صفای ایمان چنان بر او هی زد که بدون ترس و تأمل دست رد بر سینه زلیخا نهاد .

زلیخا چون از همه طرف راه چاره و کامجویی را مسدود دید به اخافه و ارعاب یوسف برخاست و با حربه تهمت و افتراء ، شوهرش عزیز مصر را بر آن داشت که او را در سیاهچال جای دهد تا شاید رنج و شکنجه زندان بر سر راهش آورد و مسئول دلداده اش زلیخا را اجابت کند ولی خلف صدق یعقوب وسلاله ابراهیم خلیل به خانه جدید گام نهاده خوف زندان را در مقابل خوف و مشیت الهی به هیچ گرفت و در آن چهار دیواری تنگ و تاریک نیز به هدایت و ارشاد زندانیان و ترغیب و دلالت آنان به قبول توحید و پرستش خدای یگانه و احراز ملاهی و مناهی پرداخت . هر روز و ساعتی که سپری می‌شد زلیخا به انتظار انصراف تصمیم و بازگشت محبوب بود ولی سالها گذشت و یوسف همچنان مانند کوهی استوار در چهار گوشه زندان باقی ماند و اوقات را به عبادت پروردگار و هدایت و ارشاد زندانیان گمراه مصروف داشته از اینکه از کید و مکر زلیخا و سایر زیبارویان مصری رهایی یافت خدا را شکر می‌ گذارده است .

اینجا بود که زلیخا از کرده پشیمان شد و از اینکه یوسف را به زندان انداخت انگشت حسرت و ندامت به دندان گزید و زلیخای آشفته را در غم فراق معشوق و هجران دلداده اش بی تاب و نالان ساخت به قسمی‌که خواب و خوراک و آسایش از وی سلب گردید و نشاط جوانی و زیباییش به زشتی و کراهت گرایید . بعضی از شبها از دوری یوسف بی تاب می‌شد که با دایه وفادارش در تاریکی شب به زندان می‌رفت و در گوشه ای آن قدر محبوبش را نظاره می‌کرد که سپیده صبح می‌دمید و آنگاه به خانه باز می‌گشت .

اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و فوت همسرش مشمول و عنایت الهی قرار گرفته به فرمان خدا و با اعاده همان زیبایی و طنازی دوران جوانی به وصال محبوب رسید . ولی آن حسرت و ندامت اولیه که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمده در افواه ملل و اقوام مختلفه مورد استشهاد و تمثیل قرار گرفت .

افسون 13 12-12-2012 10:32 AM

امان از خروس بی محل!!
 
امان از خروس بی محل!!


http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/17680.jpg


هر گاه کسی در غیر موقع حرف بزند و یا میان حرف دیگران بدود و خود را داخل کند چنین فردی را اصطلاحاً "خروس بی محل" می‌خوانند .

از آنجا که در ادوار گذشته بانگ نابهنگام خروس را به علت و سببی شوم می‌دانستند لذا به شرح ریشه تاریخی آن می‌پردازیم تا علت و سبب این مثل سائر و مشئوم بودن آن بر خوانندگان روشن شود :

کیومرث سر دودمان سلسله باستانی پیشدادیان ایران بود که مورخان به روایات مختلف او را آدم ابوالبشر و گل شاه یعنی شاهی که از گل آفریده شده، و نخستین پادشاه در جهان دانسته‌اند . کیومرث را پسری بود به نام پشنگ که همیشه بر سر کوهها بود و به درگاه خدای تعالی راز و نیاز و مناجات می‌کرد . کیومرث به این فرزندش خیلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ یکدیگر می‌ رفتند . روزی دیوان که از دست کیومرث منهزم شده بودند به منظور انتقام به سراغ پشنگ رفتند و هنگامی‌ که سر به سجده نهاده بود پاره سنگی بر سرش کوفتند و او را هلاک کردند . حسب المعمول این بار که کیومرث برای دیدار فرزندش پشنگ با آذوقه کامل به سراغ او رفته بود جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. کیومرث چون فرزندش را نیافت و دانست پشنگ را کشتند جغد را نفرین کرد و به همین جهت ایرانیان از آن تاریخ جغد را پیک نامبارک و صدایش را شوم می‌دانند . آنگاه کیومرث در مقام انتقام از دیوان برآمده سایر فرزندان را بر جای گذاشت و خود با سپاهی گران به سوی دیوان شتافت. در این سفر بر سر راه خویش خروسی سفید رنگ و مرغ و ماری را دید که خروس مرتباً به مار حمله می‌کرد و هر بار که موفق می‌شد با منقارش به شدت بر سر مار نوک بزند به علامت پیروزی بانگ می‌کرد . کیومرث را از اینکه خروس برای صیانت و دفاع از ناموس تا پای جان فداکاری می‌کند بسیار خوش آمده سنگی برداشت و مار را بکشت و بانگ خروس را به فال نیک گرفت .

کیومرث پس از غلبه بر دیوان آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آنها را به خانه نگاهداری و تکثیر کنند . معمولاً خروس به هنگام روز بانگ می‌کند و چون شب شد تا بامدادان که پایان شب و طلایه روز و روشنایی است بانگ نمی‌زند ، ولی ازقضا روزی خروس موصوف شبانگاهان که بی موقع و نابهنگام بود بانگ برداشت . همه تعجب کردند که این بانگ نابهنگام چیست ولی چون معلوم شد که کیومرث از دار دنیا رفته آن خروس را خروس بی محل خواندند و از آن سبب بانگ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته صدایش را شوم دانسته اند .

از آن روز به بعد : هر خروسی که بدان وقت بانگ کند و خداوند خروس آن خروس را بکشد آن بد از او درگذرد و اگر نکشد در بلایی افتد .

افسون 13 12-17-2012 09:42 AM

می‌ دانستید چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می‌ریزند؟!
 
می‌ دانستید چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می‌ریزند؟!




هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌كرد . هرمزان كه یكی از فرمانداران جنگ قادسیه بود . بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی كه هرمزان در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی ناامید كننده روبرو شد ، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری ، فرمانده تازیها آگاهی داد كه هر گاه او را امان دهد ، خود را تسلیم وی خواهد كرد . ابوموسی اشعری نیز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و وی را به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد . با این وجود ، ابوموسی اشعری دستور داد ، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسیر شده بودند ، گردن بزنند .

پس از اینكه تازیها هرمزان را وارد مدینه كردند ، لباس رسمی هرمزان را كه ردائی از دیبای زربفت بود كه تازیها تا آن زمان به چشم ندیده بودند ، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و وی را به مسجدی كه عمر در آن خفته بود ، بردند تا عمر تكلیف هرمزان را تعیین سازد . عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود . هرمزان ، پس از ورود به مسجد ، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش كرد : «پس امیرالمؤمنین كجاست؟» تازیهای نگهبان به عمر اشاره‌ای كردند و پاسخ دادند : «مگر نمی ‌بینی ، آن امیرالمؤمنین است.»

سپس عمر از خواب برخاست . عمر نخست كمی با هرمزان گفتگو كرد و سپس فرمان داد ، او را بكشند . هرمزان درخواست كرد ، پیش از كشته شدن به او كمی آب آشامیدنی بدهند . عمر با درخواست هرمزان موافقت كرد و هنگامی كه ظرف آب را به دست هرمزان دادند ، او در آشامیدن آب درنگ كرد . عمر سبب این كار را پرسش نمود . هرمزان پاسخ داد ، بیم دارد ، در هنگام نوشیدن آب ، او را بكشند . عمر قول داد تا آن آب را ننوشد ، كشته نخواهد شد . پس از اینكه هرمزان از عمر این قول را گرفت ، آب را بر زمین ریخت . عمر نیز ناچار به قول خود وفا كرد و از كشتن او درگذشت .

"این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین ، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند"



گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ

افسون 13 12-17-2012 09:54 AM

ریشه چند اصطلاح عامیانه
 
ریشه چند اصطلاح عامیانه


http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/97917.jpg


زپرتی :

واژه ی روسی Zeperti به معنی زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان قزاقهای روسی در ایران است . در آن دوران هرگاه سربازی به زندان می‌افتاد دیگران می‌گفتند یارو زپرتی شد و این واژه کم کم این معنی را به خود گرفت که کار و بار کسی خراب شده و اوضاعش به هم ریخته است .


هشلهف :

مردم برای بیان این نظر که واگفت (تلفظ) برخی از واژه‌ها یا عبارات از یک زبان بیگانه تا چه اندازه می‌تواند نازیبا و نچسب باشد، جملة انگلیسیI shall have به معنی من خواهم داشت را به مسخره هشلهف خوانده‌اند تا بگویند ببینید واگویی این عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون دیگر این واژه مسخره آمیز را برای هر واژه عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز (چه فارسی و چه بیگانه) به کار می‌برند .


چُسان فسان :

از واژة روسی Cossani Fossani به معنی آرایش شده و شیک پوشیده گرفته شده است .


شر و ور :

از واژه ی فرانسوی Charivari به معنی همهمه ، هیاهو و سرو صدا گرفته شده است .


اسكناس :

از واژه ی روسی Assignatsia که خود از واژه ی فرانسوی Assignat به معنی برگه ی دارای ضمانت گرفته شده است .


فکسنی :

از واژه ی روسی Fkussni به معنای بامزه گرفته شده است و به کنایه و واژگونه به معنای بیخود و مزخرف به کار برده شده است .


نخاله :

یادگار سربازخانه‌های قزاق‌های روسی در ایران است که به زبان روسی به آدم بی ادب و گستاخ می‌گفتند Nakhal و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و به درد نخور هم استفاده کرده‌اند .

افسون 13 12-23-2012 09:30 AM

ریشه ضرب‌المثل «دست به آسمان برداشتن»
 
ریشه ضرب‌المثل «دست به آسمان برداشتن»


http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/95310.jpg



آدمی‌به هنگام ضعف و بیچارگی ، آنجا که قدرت و توانایی زورمندترین افراد بشر قادر به حل مشکل نباشد ناگزیر از توسل و استغاثه به درگاه حکیم علی الاطلاق است و از او یعنی خدای قادر متعال می‌خواهد که دردش را درمان کند و مرهمی‌بر قلب پریش و مجروحش نهد . طریق توسل و استغاثه در چنین مواردی معمولاً دست به آسمان برداشتن است به این طریق که دو دست را به سوی آسمان بلند می‌کند ، چشمانش به افق دور دست ناپیدایی خیره می‌شود و سپس آنچه در دل دارد در نهایت عجز بر زبان می‌آورد .

اکنون ببینیم آن واقعۀ تاریخی چیست و چگونه دست به آسمان برداشتن به صورت رسم و سنت مذهبی درآمده است :

حضرت عیسی بن مریم مانند سایر پیامبران مرسل در دوران رسالت خویش متحمل سختیها و دشواریهای فراوان گردید و یهودیان منطقه ی فلسطین که تبلیغات و تعلیماتش را با مصالح و منافع خود مغایر و مباین دیدند از همه جهت او را تحت مضیقه و سخریه قرار می‌دادند . حضرت عیسی که فرستاده و رسول خدا بود از اخافه و ارعاب مخالفان و معاندان نهراسیده همه روزه در پرستشگاه اورشلیم به نشر تعالیم الهی می‌پرداخت و مردم را به صراط مستقیم نیکوکاری و پایمردی در راه حق و عدالت دعوت می ‌کرد . او و دوازده نفر حواریونش هر روز از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر می‌رفتند و شریعت و آیین جدید را بر مردم عرضه می‌کردند . حضرت عیسی دست شفابخش داشت که بیماران را شفای عاجل و نابینایان را بینایی کامل می‌بخشید و همین خود بر حقانیت و آوازه اش می‌افزود . فریسیان یا ملایان یهودی چون از هیچ راهی نتوانستند بر حضرت عیسی دست یابند و زبان گویایش را خاموش کنند به پونتیوس پیلاتوس که از طرف رومیها حاکم شهر اورشلیم یا یهودیه بود شکایت بردند و مدعی شدند که عیسای مسیح علاوه بر کافر بودن! بر حکومت شوریده است و داعیۀ سلطنت در سر می‌پروراند . پونتیوس پیلاتوس ابتدا زیر بار قبول این حرفها نرفت ولی چون می ‌ترسید که در نتیجه ی اقامت مسیح در شهر اورشلیم شورش برپا شود وی را بازداشت کرد و قصدش این بود که پس از چند روزی آزادش کند. فریسیان چون به قصد و نیت حاکم رومی‌پی بردند قویاً پافشاری کرده آن قدر کوشیدند تا حضرت عیسی را به مرگ محکوم کردند .
در آن عهد و ازمنه رسم بر این بود که روز عید فصح فرمانروای شهر، یکی از محکومین به مرگ را می‌بخشود و عفو می‌کرد . از جمله ی محکومین به مرگ به جز حضرت عیسی مرد شریر و بدسابقه ای به نام باراباس بود که علاوه بر جنایات و خلافکاریهای فراوان ، بر ضد دولت روم نیز قیام کرده بود . چون روز عید فصح (عید پاک) فرا رسید پیلاتوس حاکم رومی ‌بر بام دارالحکومه بالا رفت و از مردم خواست که از این دو محکوم یعنی عیسی و باراباس یکی را انتخاب کنند تا مشمول عفو و بخشودگی قرار گیرد . در اینجا افسون یهودیان کارگر افتاد و جمعیت مردم آزادی باراباس را بر آزادی مسیح ترجیح دادند . پیلاتوس چون وجداناً حضرت عیسی را مقصر و قابل مجازات نمی‌دانست در حالیکه دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به فریسیان و یهودیانی که آنان را مسئول سرانجام حضرت عیسی می‌دانست چنین گفت : "من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ می‌سپارید .

" و اشاره به این عمل او یعنی دست بر آسمان برداشتن ، امروز مَثل است"

fatemiii 08-20-2013 10:04 AM



تو آشپزی یه اصطلاح است که می‌گن:
«بذارید تا قوام بیاد»!
اصطلاح «قوام اومدن» به معنی سفت شدن و جا افتادن غذاست.
اما حکایت اون جالبه:
یه روز به قوام السلطنه گزارش می‌دن که ماست گرون شده،
بازاریها ماست‌رو میدن کیلویی 1 ریال!
قوام اعلام می‌کنه: ماست کیلویی 10 شاهی؛ هر کی بیشتر بفروشه جریمه می‌شه!
چند روز بعد به قوام گزارش می‌دن كه بازاری‌ها آب می‌ریزن تو ماست، یه ماست آبکی درست کردن، اسمش‌رو هم گذاشتن «ماست قوام»، می‌فروشن کیلویی 10 شاهی!!
اما یه ماست سفت و خوب دارن، اون رو می‌دن کیلویی 1 ریال!
قوام با لباس مبدل میره تو بازار، به لبنیاتی می‌گه: 10 کیلو ماست بده؟
فروشنده می‌گه: ماست خوب بدم یا ماست قوام؟
قوام السلطنه می‌گه: ماست قوام بده!
اون هم 10 کیلو ماست بهش می‌ده، قوام به 10 تا از مغازه‌های بزرگ دیگه‌ی تهران هم سر می‌زنه و همین کارو تکرار می‌کنه؛
بعد دستور می‌ده در ده تا از میدون‌های بزرگ شهر فلک درست کنن، سره هر میدون یکی از فروشنده‌ها رو فلک می‌کنن؛ بعد دستور می‌ده از ساعت 8 صبح اونارو فلک کنن!
به گزمه‌ها دستور می‌ده پاچه شلوار فروشنده‌هارو محکم با کش ببندند، بعد ماست‌رو از بالا می‌ریزن تو شلواراشون، از بالا هم شلواراشون‌رو با بند محکم می‌بندند، بعد هم به جارچی می‌گه: به همه‌ی فروشنده‌ها بگید ساعت 6 عصر بیان تا ماست قوام‌رو نشونشون بدم!!
ساعت 6 عصر هم كه آب ماست‌ها از شلوار رد شده بود و یه ماست سفت و چکیده، توی شلوارها باقی مونده بود...
قوام می‌گه: این ماست قوامه!! کیلویی 10 شاهی؛ بعد هم بدنِ نیمه جون فروشنده‌هارو می‌کشه پایین!
از اون روز اصطلاح «قوام اومدن» در آشپزی رایج شده و وقتی می‌خوان بگن که بذارید تا آب غذا گرفته بشه؛ می‌گن: «بذارید تا قوام بیاد»!

fatemiii 08-24-2013 08:20 AM

( به طور کلی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را در میان عوام دری وری می گویند)
نخست باید دانست که در زبان فارسی این رسم وجود دارد که مردم بسیاری از واژه ها را به صورت جفتی و دو تایی به کار می برند که واژه ی نخست آن را که معنی دار است مستعمل و واژه ی دوم را که با واژه ی نخست هم وزن و قافیه است ولی هیچ معنایی ندارد مهمل می نامند. مانند: پول مول، بچه مچه، زغال مغال، ریزه میزه ، کوچولو موچولو و بسیار مانند این ها ( اصطلاح مهمل گویی یا مهمل بافی نیز از همین جا است ). دیگر آن که زبان پارسی باستان (فرس قدیم) در زمان هخامنشیان زبان مردم پارس و زبان رسمی پادشاهان هخامنشی بوده است. حمله اسکندر و تسلط یونانیان و مقدونیان سبب گردید که زبان پارسی باستان از میان برود و زبان یونانی تا سیصد سال در ایران رواج پیدا کند. ادامه ی پارسی باستان، فارسی میانه بود که به شکل زبان های پهلوی اشکانی در زمان اشکانیان و پهلوی ساسانی در زمان ساسانیان دوباره در ایران رایج گردید و زبان فارسی دری به عنوان شاخه ای از زبان پهلوی ساسانی در دربار ساسانی رواج پیدا کرد. یعنی زبانی شد که پادشاهان ساسانی در دربار بدان سخن می گفتند و به همین علت نیز "دری" نامیده شد. پس از شکست ساسانیان به دست اعراب، یزدگرد پادشاه ساسانی که هزاران تن درباری دیگر را نیز با خود همراه کرده بود از تیسفون خارج شده و در مشرق به مرو رفت و بدین ترتیب مرو مرکز زبان فارسی گردید و سپس در سراسر خراسان رواج یافت و جای لهجه ها و زبان های محلی مانند خوارزمی، سغدی و هروی را نیز گرفت.
خراسانیان که نخستین کسانی بودند که از زیر نفوذ عرب خارج شده و اعلام استقلال کردند، زبان محلی خود را نیز که اکنون زبان دری بود زبان رسمی خود و سراسر ایران اعلام نمودند که همان زبانی است که ما امروز با آن سخن می گوییم و به خط عربی می نویسیم. سلسله هایی مانند طاهریان، صفاریان و سامانیان که همگی از خراسان و ماوراالنهر برخاسته بودند به رواج زبان دری، یعنی فارسی امروز بسیار یاری رساندند و در ترویج آن کوشیدند. لیکن همان گونه که گفته شد این زبان تنها در منطقه ی خراسان و ماوراالنهر رواج داشت و تا قرن هشتم هجری سایر مردم ایران با آن آشنایی نداشتند و اگر کسی غیر خراسانی آن را می دانست بدان افتخار می کرد. ناصر خسرو در سده ی پنجم هجری با سرافرازی و افتخار می گوید:
من آنم که در پای خوکان نریزم / مرین قیمتی دُر نظم دری را
و حافظ شیرازی به دانستن زبان دری می بالد و می گوید:
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه / که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
و در جای دیگری می گوید:
چو عندلیب فصاحت فرو شد ای حافظ / تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن
بدین ترتیب به مدت پانصد سال تا قرن هشتم هجری، زبان دری به جز برای مردم خراسان و ماوراالنهر برای ایرانیان دیگر مفهوم نبود و کسی آن را درک نمی کرد و از این رو مردم مناطق دیگر ایران هنگامی که زبان دری را از زبان کسی در میان خود می شنیدند چون آن را نمی فهمیدند به رسم زبان فارسی و با استفاده از مهمل " وری " می گفتند: فلانی دری وری می گوید که منظورشان این بود که : به زبانی حرف می زند که نامفهوم و مهجوز است.
این عبارت امروز به هیچ روی دیگر مصداقی ندارد و زبان دری نه تنها زبان رسمی و ملی همه ایرانیان، بلکه به یکی از گران بها ترین سرمایه های معنوی جهان تبدیل گردیده است و گام به گام می رود تا به مرحله ای از تحول و تکامل برسد که نمونه ای برای آن نتوان شناخت.


فرانک 11-23-2013 06:20 PM

دو قورت و نیمش هم باقی است»
 
دو قورت و نیمش هم باقی است»
«

(این عبارت مثلی را هنگامی برای کسی به کار می برند که وی با وجود تقصیر و خطایی که از او سر زده است نه تنها اظهار شرمندگی نمی کند، بلکه انتظار نوازش و ناز شست هم دارد)

در افسانه ها آورده اند که حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش "داود" بر تخت پیامبری و سلطنت تکیه زد و از خداوند خواست تا همه ی جهان را در اختیار وی قرار دهد. خداوند نیز از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت هر چه بود به او داد و عناصر چهار گانه را نیز زیر فرمان او قرار داد.چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد و او بر همه ی مخلوقات و موجودات جهان سلطه یافت، روزی از خداوند خواست که اجازه دهد تا او همه ی جان داران زمین و هوا و دریاها را به خوردن یک وعده غذا دعوت کند. خداوند او را از این کار بازداشت و گفت که دادن روزی جان داران جهان با او است و سلیمان از عهده ی این کار بر نمی آید. ولی سلیمان آن قدر بر این خواست پای فشاری نمود تا خداوند درخواست او را پذیرفت و به موجودان زنده ی جهان فرمان داد تا فلان روز برای خوردن غذا نزد سلیمان بروند.

سلیمان نیز به همه ی موجودات زیر فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا به تدارک و پختن غذا برای آن روز وعده داده شده مشغول شوند.

دیوها نیز در ساحل دریا در محلی که برای طی کردن طول و عرض آن هشت ماه لازم بود، هفت صد دیگ سنگی ساختند که هرکدام هزار گز بلندی و هفت صد گز پهنا داشت ( مجله ی یغما، شماره ی ٢٨٠، برگ ٦٢١). سپس چون غذاهای گوناگون آماده شد، همه را در آن محل چیدند و تخت زرینی هم بر کرانه ی دریا نهادند تا سلیمان بر آن جای گیرد. وی نیز پس از نشستن بر تخت چون همه چیز را آماده دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.

ساعتی نگذشت که ماهی غول آسایی از دریا بیرون آمد و به یک حمله همه ی غذاها و آمادگی های مهمانی را در کام خود فرو برد و سپس رو به سلیمان کرد و گفت:«یا سلیمان، سیر نشدم، غذا می خواهم».

سلیمان نبی که چشمانش سیاهی می رفت از ماهی پرسید: «مگر غذای روزانه ی تو چه مقدار است که هر چه در این جا برای همه ی جان داران عالم آماده ساخته بودم بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی می کنی؟» ماهی که دلش از گرسنگی ضعف می رفت با خال ضعف و ناتوانی پاسخ داد: «خداوند عالم روزانه سه وعده و هر وعده یک "قورت" غذا به من می دهد. امروز بر اثر مهمانی تو فقط "نیم قورت" نصیب من شده است و هنوز "دو قورت و نیمش باقیست" که سفره ی تو خالی شد. اگر تو را غذای یک جانور مقدور نیست، چرا خود را در این معرض آوری که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟» (روضه الصفا، ج ١، برگ ۳۷١).

افسون 13 06-08-2014 11:58 AM

ریشه ضرب المثل آب پاکی را روی دستش ریخت




زمانی کسی به امید موفقیت و انجام مقصود ، مدتها تلاش و فعالیت کند
ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند : بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند .


در دین اسلام آب مؤثرترین عامل پاک کننده نجاست است و زمین و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند . هر چیز نجس با شستن پاک می شود و اصولاً آب زایل کننده هر گونه نجاسات است . موضوع مشکوک و ناپاک را باید از سه الی هفت بار- بسته به نوع و کیفیت نجاست - شستشو داد تا طهارت شرعی به عمل آید

به آن آب ِ آخرین که نجاست و ناپاکی را به کلی از بین می برد ، در اصطلاح شرعی ” آب پاکی ” می گویند . زیرا این آب ِ آخرین موقعی ریخته می شود که از نجاست و ناپاکی اثری باقی نمانده موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکیزه شده باشد .



با این توصیف به طوری که ملاحضه می شود ” آب پاکی ” همان طوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند در عرف اصطلاح عامه کنایه از ” حرف آخرین ” است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود . و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند .

فندق 06-08-2014 05:44 PM

دعوا سر لحاف ملا بود



در يك شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .
زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .
ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .
سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .
گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.
وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست .


اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود كه فردي در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يك دعواي ساختگي مالي را از دست داده است .

فندق 06-08-2014 05:48 PM

قسم روباه را بارو كنيم يا دم خروسو ؟




يكي بود ، يكي نبود ،‌ خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند .
خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته .

روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون .
خروسه گفت :‌ جون خروس زري
سگ گفت : پيرهن پري جون
خروس : جون پيرهن پري
سگ : مي خوام برم به كوه دشت ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني
خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .



آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود .
همينكه آقا سگه حسابي دور شد ، روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ، جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن :
اي خروس سحري چشم نخود سينه زري
شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم
نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم


خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “
روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت .
خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم .
و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت .
خروس زري داد زد : آي كمك ، كمك ، آقا سگه به دادم برس .



آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد .
دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد : ”‌ آي روباه ناقلا خروس زري را نديدي ؟ “
روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ،‌ شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد .
يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :‌” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“
آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند .
و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند .


آره بچه ها جون وقتي كسي دروغي بگه ، ولي نشانهائي وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده مي شود .

فندق 06-08-2014 05:48 PM

دست به آسمان برداشتن

آدمی به هنگام ضعف و بیچارگی، آنجا که قدرت و توانایی زورمندترین افراد بشر قادر به حل مشکل نباشد ناگزیر از توسل و استغاثه به درگاه حکیم علی الاطلاق است و از او یعنی خدای قادر متعال می خواهد که دردش را درمان کند و مرهمی بر قلب پریش و مجروحش نهد.

طریقل توسل و استغاثه در چنین مواردی معمولاً دست به آسمان برداشتن است به این طریق که دو دست را به سوی آسمان بلند می کند، چشمانش به افق دور دست ناپیدایی خیره
می شود و سپس آنچه در دل دارد در نهایت عجز بر زبان می آورد.
اکنون ببینیم آن واقعۀ تاریخی چیست و چگونه دست به آسمان برداشتن به صورت رسم و سنت مذهبی درآمده است.

حضرت عیسی بن مریم مانند سایر پیامبران مرسل در دوران رسالت خویش متحمل سختیها و دشواریهای فراوان گردید و یهودیان منطقۀ فلسطین که تبلیغات و تعلیماتش را با مصالح و منافع خود مغایر و مباین دیدند از همه جهت او را تحت مضیقه و سخریه قرار می دادند. حضرت عیسی که فرستاده و رسول خدا بود از اخافه و ارعاب مخالفان و معاندان نهراسیده همه روزه در پرستشگاه اورشلیم به نشر تعالیم الهی می پرداخت و مردم را به صراط مستقیم نیکوکاری و پایمردی در راه حق و عدالت دعوت می کرد. او و دوازده نفر حواریونش هر روز از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر می رفتند و شریعت و آیین جدید را بر مردم عرضه می کردند.

حضرت عیسی دست شفابخش داشت که بیماران را شفای عاجل و نابینایان را بینایی کامل می بخشید و همین خود بر حقانیت و آوازه اش می افزود. فریسیان یا ملایان یهودی چون از هیچ راهی نتوانستند بر حضرت عیسی دست یابند و زبان گویایش را خاموش کنند به پونتیوس پیلاتوس که از طرف رومیها حاکم شهر اورشلیم یا یهودیه بود شکایت بردند و مدعی شدند که عیسای مسیح علاوه بر کافر بودن! بر حکومت شوریده است و داعیۀ سلطنت در سر می پروراند.

پونتیوس پیلاتوس ابتدا زیر بار قبول این حرفها نرفت ولی چون می ترسید که در نتیجۀ اقامت مسیح در شهر اورشلیم شورش برپا شود وی را بازداشت کرد و قصدش این بود که پس از چند روزی آزادش کند. فریسیان چون به قصد و نیت حاکم رومی پی بردند قویاً پافشاری کرده آن قدر کوشیدند تا حضرت عیسی را به مرگ محکوم کردند.

در آن عهد و ازمنه رسم بر این بود که روز عید فصح فرمانروای شهر، یکی از محکومین به مرگ را می بخشود و عفو می کرد.از جملۀ محکومین به مرگ به جز حضرت عیسی مرد شریر و بدسابقه ای به نام باراباس بود که علاوه بر جنایات و خلافکاریهای فراوان، بر ضد دولت روم نیز قیام کرده بود. چون روز عید فصح (عید پاک) فرا رسید پیلاتوس حاکم رومی بر بام دارالحکومه بالا رفت و از مردم خواست که از این دو محکوم یعنی عیسی و باراباس یکی را انتخاب کنند تا مشمول عفو و بخشودگی قرار گیرد.
در اینجا افسون یهودیان کارگر افتاد و جمعیت مردم آزادی باراباس را بر آزادی مسیح ترجیح دادند.
پیلاتوس چون وجداناً حضرت عیسی را مقصر و قابل مجازات نمی دانست در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به فریسیان و یهودیانی که آنان را مسئول سرانجام حضرت عیسی می دانست چنین گفت:"من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ می سپارید." و اشاره به این عمل او یعنی دست بر آسمان برداشتن، امروز مثل است.

افسون 13 06-12-2014 08:28 PM

ریشه ضرب المثل آب از سر چشمه گل آلود است
 
ریشه ضرب المثل آب از سر چشمه گل آلود است






مصداق بی کفایتی و تدبیر نادرست شخصی که در رأس آن امور است سرچشمه می گیرد چرا که تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد تیرگی به آن نمی گذرد و زلالی و روانی آن حفظ می شود .

ضرب المثل آب از سرچشمه گل آلود است از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است . خلفای اموی جمعا ١۴ نفر بوده اند که ازسال ۴١ تا ١٣۶ هجری درسرزمین پهناور اسلامی خلافت کرده اند . در میان ایشان هیچ یک در مقام فضیلت و تقوی همتای خلیفه ی هشتم ، عمر بن عبدالعزیز ، نبوده است
این خلیفه تعالیم اسلامی را تمام و کمال اجراء می کرده است . دوران کوتاه خلافتش توأم با عدل و داد بود و بدون تکلف و تجمل زندگی می کرد .
روزی این خلیفه از عربی شامی پرسید :
عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چه گونه است ؟
عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد :
« اذا طابت العین، عذبت الانهار »
یعنی چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد ، در نهرها و جویبارها نیز صاف وزلال خواهد بود .

میرآخواند این سخن را از افلاطون می داند که فرمود :
پادشاه مانند جوی بسیار بزرگ آب است که به جوی های کوچک منشعب می شود .
پس اگر آنجوی بزرگ شیرین باشد ، آب جوی های کوچک را بدان منوال توان یافت و اگر تلخ باشد ، همچنان .

فریدالدین عطارنیشابوری این سخن را به عارف عالیقدر ابو علی شقیق بلخی نسبت می دهد که : چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید ، هارون ارشید او را بخواند و گفت : مرا پندی ده ! شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت : تو چشمه ای و عمال جوی ها . اگرچشمه روشن بود ، تیرگی جوی ها زیان ندارد ، اما اگر چشمه تاریک بود ، به روشنی جوی هیچ امید نبود .

در هر صورت این سخن از هرکس و هر کشوری باشد .
ابتدا به زبان عرب در آمده و ار آن جا به زبان فارسی منتقل گردیده است . ولی به مصداق ” الفضل للمتقدم ” باید ریشه ی عبارت بالا را از گفتارافلاطون دانست . که بعد ها متأخران آن را به صور و اشکال مختلف در آورده اند .

افسون 13 06-14-2014 09:29 PM

داستان ضرب المثل نخود سیاه
 
داستان ضرب المثل نخود سیاه






هر وقت که می خواهند کسی از ماجرایی آگاه نشود و او را به بهانه ای بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا پی کاری فرستادن که کمی طول کشد . از باب مثال می گویند : فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم . یعنی جایی رفت که به این زودیها باز نمی گردد .

اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است؟ به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید . انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم نمی دهند . مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد . و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود .


با تمهید مقدمۀ بالا ؛ اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود .

افسون 13 06-15-2014 09:04 PM

ضرب المثل نانش بده ایمانش مپرس
 
ضرب المثل نانش بده ایمانش مپرس




بعضی ها هنگام احسان و نیکوکاری هم دست از تعصب و تقید برنمی دارند و از کیش و آیین و سایر معتقدات مذهبی سائل مستمند پرسش می کنند . به قسمی که آن بیچاره به جان می آید تا پشیزی در کف دستش گذارند . در حالی که نوع پروری و بشر دوستی از آن نوع احساسات و عواطف عالیه است که ایمان و بی ایمانی را در حریم حرمتش راهی نیست به راه خود ادامه می دهد و هر افتاده ای را که بر سر راه بیند دستگیری می کند . احسان و نیکوکاری با دین و مسلک تلازمی ندارد و بیچاره در هر لباس ، بیچاره است و گرسنه به هر شکلی قابل ترحم می باشد . وقتی که آدمی را قادر حکیم علی الاطلاق به جان مضایقت نفرمود افراد متمکن و مستطیع مجاز نیستند به نان دریغ ورزند . اگر چنین موردی احیاناً پیش آید جواب این زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلی بالا می دهند و می گویند : نانش بده ، ایمانش مپرس .

افسون 13 06-16-2014 05:41 PM

داستان ضرب المثل دوغ و دوشاب یکی است





وقتی که به فداکاری های افراد توجه نشود و خوب و بد در یک کفه قرار گیرد به ضرب المثل بالا تمثیل می کنند و یا به عبارت دیگر می گویند : دوغ و دوشاب پیشش یکی است .

دوغ که متفرع از ماست است و پس از گرفتن کره از ماست باقی می ماند
در محیط گله داری بیشتر به مصرف تغذیۀ سگان گله می رسید . دوشاب همان شیره است که با پختن آب انگور به دست می آید .

اما وجه تناسب دوغ و دوشاب و توجه به اهمیت یکی بر دیگری را در سرزمین لرستان باید جستجو کرد . زیرا به قرار تحقیق لرهای گله دار برای دوغ که کره آن گرفته شده ارزش و اهمیتی قائل نبوده اند و غالباً آن را به دور می ریختند
. دوشاب که به اصطلاح دیگر ، آن را شیره می گویند چون مواد اولیه و وسایل تهیه و تدارک آن برای گله دارها فراهم نبود بدون تردید عزت و اهمیت بیشتر داشت و هرگز دوغ بی خاصیت در نزد لرها نمی توانست جای دوشاب را بگیرد . لرهای گله دار و به طور کلی طبقۀ حشم دار، دوشاب را به سبب شیرینی و حلاوتش دوست دارند . زیرا علاوه بر آنکه ذائقه را شیرین می کند در سرمای سخت زمستان در کوهستانها بر میزان کالری و حرارت بدن می افزاید .

خلاصه این ضرب المثل کنایه از این دارد که کسی که فرق دوغ و دوشاب را نمی شناسد عمل شما را در هر صورتی بی اهمیت می داند .

افسون 13 06-17-2014 05:36 PM

داستان ضرب المثل بلبل به شاخ گل نشست
 
داستان ضرب المثل بلبل به شاخ گل نشست


http://namakstan.ir/wp-content/uploa...-نشست.jpg

وقتی یکی حرف نابجایی بزنید می گویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته است .

در روزگار قدیم یکی از خانها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد . روز میهمانی تمام خانها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست . هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود تا وقت ناهار شد و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمانها و هرکدام از نوکرها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود . به خوبی خانها را پذیرایی کردند و ناهار دادند یکی از خانها که مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلو که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد . یک دفعه از کنار در صدا زد : آقا ! آقا ! همه خانها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیمانده غذا بود سرش را بلند کرد دید نوکر خودش هست و جوابش داد ، نوکر گفت : آقا ، بلبل به شاخ گل نشست . خان متوجه شد ، پشت لبش را خوب پاک کرد ، بقیه خانها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد . بعد از چند دقیقه یکی از خان ها به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی خان به مستراح می رفت نوکر او آفتابه را پر می کرد و برایش می برد وقتی این نوکر آفتابه آب را برای خان برد خان رو کرد به او و گفت : دیدی امروز توی مجلس نوکر فلانی چه حرف قشنگی زد چه نوکر خوبی واقعاً خیلی خوب بود و آقای خود را سرافراز کرد خوب گوش کن ببین چه می گویم هفته دیگر من میهمانی دارم و همه این خانها به منزلم می آیند بعد از خوردن ناهار من همین کار را می کنم یعنی مقداری خوراکی به لب و سبیلم می مالم تو باید خوب متوجه باشی یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم . نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خانها آمدند . وقت ناهار که شد و سفره غذا را چیدند و خانها مشغول غذا خوردن شدند درحین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفته قبل زده بود مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت . خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود و هرچه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست . خان هم چپ چپ به نوکرش نگاه می کرد و منتظر بود و اشاره می کرد تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد : آقا ! آقا ! خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت : بله . نوکر گفت : آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شماست پاکش کن!

افسون 13 06-18-2014 03:09 PM

روی یخ گرد و خاک بلند نكن
 
روی یخ گرد و خاک بلند نكن





وقتی کسی بی خود و بی ‌جهت بهانه بگیرد این مَثل را می ‌گویند .

روز های آخر زمستان بود و هنوز کوهها برف داشت و یخبندان بود ، چوپانی بز لاغر و لنگی را که نمی‌ توانست از کوره ‌راههای یخ بسته کوه بگذرد در سر " چفت " ( آغل ) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد . عصر که می‌ شد و چوپان گله را از صحرا و کوه می ‌آورد این بز هم می ‌رفت توی رمه و قاطی آنها می‌ شد و شب را در " چفت " می ‌خوابید . یک روز که بز داشت دور و بر چفت می‌ چرید و سگها هم آن طرف خوابیده بودند یک گرگ داشت از آنجا رد می ‌شد و بز را دید اما جرأت نکرد به او حمله کند چون می‌ دانست که سگهای ده امانش نمی ‌دهند . ناچار فکری کرد و آرام ‌آرام پیش بز آمد و خیلی یواش‌ و آهسته بز را صدا کرد . بز گفت : " چیه ؟ چه می‌ خواهی ؟ " گرگ گفت : " اینجا نچر " بز گفت : " برای چه ؟ " گرگ گفت : " میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم که زود چاق بشوی " بز با خودش گفت : " شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلکه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم " بعد از گرگ پرسید : " خب بگو ببینم چطور من می ‌تونم چاق بشم ؟ " گرگ گفت : " این زمین ، زمین وقف است و علفش ترا فربه و چاق نمی ‌کند ، راهش هم اینست که بروی بالای آن کوه که من الان از آنجا می ‌آیم و از علف ‌های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می ‌روم به سفر ! " بز با خودش فکر کرد که خب گرگ که به سفر می‌ رود و آن طرف کوه هم رمه گوسفند ها و چوپان هست بهتر است که کمی صبر کنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفند ها برگردم .

گرگ که بز را در فکر دید فهمید که حیله ‌اش گرفته ، از بز خداحافظی کرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز کمین کرد . بز هم که دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع کرد از کوه بالا رفتن ، اما توی راه یک مرتبه دید که ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می‌ آید . بز فکری کرد و ایستاد تا گرگ به او رسید . بز گفت : " می‌ دانم که می ‌خواهی مرا بخوری ، من هم از دل و جان حاضرم چون که از زندگیم سیر شده ‌ام ، فقط از تو می ‌خواهم که کمی صبر کنی تا بالای کوه برسیم و آنجا مرا بخوری ، چون که اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیک ده است و از سر و صدا و جیغ من سگها می ‌آیند و نمی ‌گذارند مرا بخوری آن وقت ، هم تو چیزی گیرت نمی ‌آید و هم من این وسط نفله می ‌شوم اگر جیغ هم نکشم نمی ‌شود آخر جان است بادمجان که نیست ! " گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی ‌زند . خلاصه شرطش را قبول کرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا کردند از کوه بالا رفتن ، گرگ که دید نزدیک است بالای کوه برسند شروع کرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد که " یخ سرگرد نده " بز که فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت : " ای گرگ من که می‌ دانم خوراک تو هستم ، تو خودت هم که می ‌دانی هر چه به قله کوه برسیم امن‌ تر است پس چرا عجله می ‌کنی من که گفتم از زنده بودن سیر شدم و گرنه همان پایین کوه جیغ می ‌کشیدم و سگها به سرعت می‌ ریختند " . گرگ گفت : " آخه کمی یواش برو ، گرد و خاک نکن نزدیکه چشمای من کور بشه " . بز گفت : " آی گرگ ! روی یخ راه رفتن که گرد نداره ، بیجا بهانه نگیر " خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر کوه برسند .

اما گرگ از پشت سرش ترس داشت که مبادا سگهای ده از کار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هر چند قدمی که می ‌رفت نگاهی به پشت سرش می‌ کرد بز هم که می‌ دانست چوپان و گوسفند ها سر کوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار کند . تا اینکه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه کند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار کرد و خودش را به گله رساند . سگهای گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند . بز با خودش عهد کرد که دیگر به حرف دیگران گوش نکند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد . فردای آن روز همان گرگ بز را دید که باز در جای دیروزی می‌ چرد . با خودش گفت : " اینجا گرگ زیاد است او که مرا نمی ‌شناسد می‌ روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی ‌دهم که فرار کند" .

با این فکر رفت پیش بز ، بز هم که از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد که مثلاً گرگ را نمی ‌شناسد . گرگ گفت : " آهای بز ! اینجا ملک وقفه ، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه " . بز گفت : " من حرف تو را باور نمی ‌کنم مگر به یک شرط ، اگر شرط مرا قبول کنی آن وقت هر جا که بگی میرم " گرگ گفت : " شرط تو چیه ؟ " بز گفت : " اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یک بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری که این ملک وقفی است آن وقت من حرفت را باور می‌ کنم " . گرگ گفت : " خب اینکه کاری نداره " و به سر تنور رفت تا قسم بخورد ، زیر چشمی هم اطراف را می ‌پایید که نکند سگها یک مرتبه به او حمله کنند غافل از اینکه یک سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین که رفت سر تنور و دست ‌هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی که توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله کرد . سگهای ده هم رسیدند و او را پاره‌ پاره کردند .

افسون 13 06-19-2014 05:07 PM

دره ، آی ملا! دوباره بسم‌الله
 
دره ، آی ملا! دوباره بسم‌الله





ملايي با درويشي همكار و شريک بود به هر منزلي كه مي‌ رفتند موقع ناهار يا شام ملا كمي كه مي‌خورد دست از غذا مي‌كشيد و مي‌گفت: «الحمدلله» درويش بيچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالي بود ، مجبور ميشد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند .
چند بار درويش به ملا گفت كه: «رفيق اين كار خوبي نيست ، تو زود دست مي‌ كشي من گرسنه مي‌مانم» اما ملا اين عادت از سرش نمي‌افتاد .
درويش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالي بدهد . يک روز كه از دهي به ده ديگر مي‌رفتند در دره خلوتي او را گرفت و با تبرزينش تا جايي كه مي‌خورد زد تا بيهوش شد .
ملا وقتي به هوش آمد درويش گفت : «مبادا بعد از اين سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشي و مرا گرسنه بگذاري .» ملا كه كتک خورده بود، قول داد كه بعد از اين تا درويش دست نكشيده او هم دست از خوردن نكشد .
چند روزي ملا سر قول و قرارش بود تا اينكه روزي ملا به عادت قديم وسط غذا خوردن دست از غذا كشيد و الحمدالله گفت : درويش رو كرد به ملا و گفت : «آي دره دكي ملا»1 ملا كه قول و قرارش با درويش و كتكي كه توي دره خورده بود يادش آمد زود گفت : «بله قربان دوباره بسم‌الله»2 و دوباره شروع به خوردن كرد .

۱- كتكي كه تو دره خوردي يادت بياد.
۲- بله قربان دوباره بسم الله .

افسون 13 06-20-2014 06:24 PM

نه می‌ خواهم خدا گوساله را به همسایه‌ ام بدهد و نه ماده گاو را به من
 
نه می‌ خواهم خدا گوساله را به همسایه‌ ام بدهد و نه ماده گاو را به من





این مَثل را برای مردم حسود می‌آورند .

می‌ گویند : زنی كه همیشه به همسایه‌ ها و دیگران حسودی می‌ كرد و از این بابت خیلی هم عذاب می‌كشید ، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد . همسایه‌ای كه شاهد تقاضای او بود ، گفت: "چون تو خیلی حسودی ، خدا به تو گاو نمی‌دهد ، مگر از خدا بخواهی كه اول گوساله‌ ای به همسایه‌ات بدهد و بعد ماده گاوی به تو". زن حسود در جواب گفت: "حالا كه اینطور است ، نه می‌خوام خدا گوساله را به همسادم بده ، نه ماده گاو رو به من".


افسون 13 06-25-2014 10:51 AM

حلاج گرگ بوده!
 
حلاج گرگ بوده!




هركس دنبال كار و معامله‌ ای برود و سودی نبرد می‌گویند فلانی حلاج گرگ بوده!


در دهی حلاجی بود كه با كمان حلاجیش پنبه می‌زد و معاش می‌كرد تا اینكه در ده خودش كار و بار كساد شد . به ده دیگری كه در یک فرسخی ده خودشان بود می‌ رفت و پنبه می‌ زد و عصر به ده خودشان برمی‌‌گشت . یک روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم برای نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود ، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفه‌‌های راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند . مرد حلاج هرچه كمان حلاجی را به دور خودش چرخاند گرگ‌‌ها نترسیدند . فكری كرد و روی دو پا نشست و با چک (دسته) كمان كه روی زه كمان می‌زنند و صدای "په په په" می‌دهد شروع كرد به كمانه زدن . گرگ‌‌ها از صدای كمان ترسیدند و كمی عقب رفتند و ایستادند . تا حلاج كمان را می‌ زد گرگ‌‌ها نزدیک نمی‌آمدند اما تا خسته می‌ شد و كمان نمی‌ زد گرگ‌‌ها حمله می‌كردند . حلاج بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان می‌زد تا اینكه عصر سواری پیدا شد و گرگ‌‌ها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالی خسته و وامانده به خانه‌اش آمد . زنش دید كه امروز چیزی نیاورده گفت: "مگه امروز كار نكردی؟" گفت: "چرا، امروز از هر روز بیشتر كار كردم ولی مزد نداشت!" گفت: "چرا مزد نداشت؟" جواب داد : "ای زن من امروز حلاج گرگ بودم!"

افسون 13 06-26-2014 04:37 PM

عجب سر گذشتی داشتی كل علی؟
 
عجب سر گذشتی داشتی كل علی؟




چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده ، این مَثل را به زبان می‌آورد .



یک بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می‌گفتند : حاجلی (حاج علی) . اما یک دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او می‌گفت : كللی (كل علی ـ كربلایی علی) . مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده! این بابا هم از آن آدمهایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت : باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شده‌ام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد . بعد از اینكه شام خوردند ، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكه‌ اش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده!



"توی راه حجاز یک نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و یک همچین دهن وا كرد ، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آورده‌ای به این پنبه بزن ، بعد گذاشتند روی زخم ، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی كه جان ِ بابا را خریدی . در مدینه منوره كه داشتم زیارت می‌خواندم یكی از پشت سر صدا زد "حاج علی" من خیال كردم شما هستی برگشتم ، دیدم یكی از همسفرهاست ، به یاد شما افتادم و نایب‌الزیاره بودم . توی كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند كه حاج علی به داد برس كه الان خون راه می‌افتد . وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند : خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است . نزدیكی‌های جده بودیم كه دریا طوفانی شد نزدیک بود كشتی غرق شود كه یكی از مسافرها گفت : حاج علی! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود . همین كه تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه‌ مان... همه همسفرها گفتند : خدا عوضت بده حاج علی كه جان همه ما را نجات دادی .... خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه‌شان ؛ همه اهل محل با قرابه‌ های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین كه پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علی‌جون ... همین را گفت و از حال رفت . "


خلاصه هی حاج علی حاج علی كرد تا قصه سفر مكه‌ اش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرفهاش را زد ، ساكت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند ، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : عجب سرگذشتی داشتی كل علی؟!:d

افسون 13 06-29-2014 04:21 PM

هرچه كنی به خود كنی گر همه نیک و بد كنی



می‌ گویند : درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند : "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیک و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت : "من پدر این درویش را در می‌آورم". زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یک فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ ها گفت : "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌ كنی". از قضا زن یک پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت : "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت : "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته ، بگیر و بخور جوان!" پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : "درویش! این چی بود كه سوختم؟" درویش فوری رفت و زن را خبر كرد . زن دوان‌ دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌ زد و شیون می‌ كرد ، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیک و بد كنی".

افسون 13 07-01-2014 08:48 PM

هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد
 
هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد





کسي که زيادي طمع مي‌ کند ، يا به خيال به دست آوردن سودهاي ديگر ، زیانهاي ظاهراً کوچک را مي‌ پذيرد اما عملاً به خواسته اش نمي‌رسد ، مي‌گويند هم پياز را خورد ، هم چوب را خورد و هم پول را داد .

در زمان قدیم شخص خطاكاری بود كه حاكم دستور داد برای جریمه خطایش باید یكی از این سه راه را انتخاب كند یا صد ضربه چوب بخورد یا یک من پیاز بخورد یا اینكه صد تومان پول بدهد . مرد گفت : "پیاز را می‌خورم" یک من پیاز برای او آوردند . مقداری از آن را كه خورد دید دیگر نمی‌تواند بخورد گفت : "پیاز نمی‌خورم چوب بزنید" به دستور حاكم او را لخت كردند . چند ضربه چوب كه زدند گفت : "نزنید پول می‌دهم" او را نزدند و صد تومان را داد .

افسون 13 07-03-2014 09:14 AM

هولی نمكی سرش آمده
 
هولی نمكی سرش آمده


این ضرب‌ المثل را در مورد كسانی می‌گویند كه اول كاری را با شتاب شروع می‌ كنند و در آخر خسته می‌شوند و دست از كار می‌كشند .


روزی یک هولی را می‌بردند نمک بارش كنند ، در موقع رفتن پرسیدند هولی كجا می‌روی؟ با شادی گفت : "نمک ، نمک ، نمک". چون نمک بارش كردند و برگشت ، بارش سنگین بود و رنج می‌برد ، پرسیدند : "هولی از كجا می‌آیی؟" با بیچارگی و بدبختی گفت : "ن..م...ک ، ن...م...ک ، ن...م...ک".

افسون 13 07-04-2014 04:45 PM

یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک
 
یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک


http://jok9.ir/wp-content/uploads/2013/07/01.jpg


كسی كه چند بار كارهای خطرناک كرده باشد و به تصادف از كیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرک شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گویند: یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک .

در عهد پادشاهی روزی یک زن به حمام رفت ، اتفاقاً زن رمال‌ باشی پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد . زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت : "این رخت كیست؟" گفتند : "این رخت فلان زن است". گفت: "بریزید توی آب" رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند . چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و كینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت . شب شد . شوهرش به خانه آمد زن به او گفت : "از فردا سر كار نرو!" شوهرش گفت : "چرا؟" گفت: "میگم نرو" گفت : "پس چكار كنم؟" زن گفت : "فردا یک كتاب رمالی می‌گیری و فال‌ بین و رمل‌ تران میشی". شوهر گفت: "چرا؟" گفت: "میخوام شوورم رمل‌ تران باشه" خب پافشاری زن بود و دلیل و برهان نمی‌ خواست گفت : "باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم" اما كجا به سر كار می‌رفت؟ ریشخند زنش می‌ كرد و او هیچ از رمل‌ ترانی نمی‌دانست و نمی‌آموخت .

اتفاقاً در آن روزها یک شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند . شاه به رمالش رجوع كرد و گفت : "خب باید رمل بترانی و بگی كه اونا كجا هستند و كی‌ها هستند؟" رمال گفت : "كی‌ها؟" شاه گفت: "آن دزدها" . هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد ، عاقبت گفت : "قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد!" شاه بسیار خلقش تنگ شد . رمال گفت : "سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمین مباشید ، شما می‌ تونین از رمالهای شهر كمك بگیرین". شاه همین كار را كرد و رمالهای شهر را به حضور پذیرفت ، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود . شوهر گفت : "ای زن من چیزی بلد نیستم". گفت: "اینی كه بلدی بگو". شوهر آن زن هم رفت پیش شاه ، هیچكدام از رمالها نتوانستند كاری از پیش بردارند . اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت : "فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام" شاه گفت : "باشد". آن مرد به خانه برگشت و گفت : "ای زن تو این خاک را بر سر من كردی در این چهل روزی كه مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پیدا نكنم مجازات خواهم شد". زن گفت : "غصه نخور خدا بزرگه" چونكه خودش او را وادار كرده بود دلداریش می‌داد . شوهر به زن گفت : "خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم؟" زن گفت : "چهل تا خرما می‌ خریم و در خمبه‌ ای می‌‌گذاریم ، هر شب یكی از آنها را می‌خوریم وقتی كه نزدیک باشد چهل روز تمام شود برمی‌ داریم و فرار می‌كنیم". از قضا دزدها هم چهل تن بودند . كه را بخت و كه را اقبال؟... حالا خودمانیم خوبست بخت هم كه می‌آید این‌جوری بیاید . باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یک خمبه گذاردند . شب اول شوهر گفت : "ای زن یكی از خرماها را بردار و بیا كه تو این آب را دستم كردی". از آن طرف دزدها می‌توانستند كه كار به چه كسی واگذار شده رئیسشان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهای او بود و به حرفهاشان گوش می‌داد . چون زن یكی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت : "زن! جاش را نگاه دار كه یكی ازجمله چهل تا آمده ، یكی از گنده‌هاش هم هست!" مقصود شوهر ، خرما بود . اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد ، گفت : "ای وای بر حال ما چكار كنیم؟" آن شب گذشت ، شب دیگر شوهر به خانه آمد ، از آن طرف هم رئیس دزدها یكی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود . زن رمال خرمای دیگری آورد . رمال گفت : "ای زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!" دزدها مخشان داغ شد . شب سوم رئیس همه دزدها را خبر كرد كه این منظره را ببیند . سه‌ تای آنها دم سوراخ گوش دادند . توی اتاق رمال به زنش گفت : "بردار و بیا كه حالا دیگر خیلی شدند ، یعنی سه تا شدند و ما نزدیک شدیم!!" دزدها از تعجب دهانشان باز ماند . پس از شور و مشورت از پشت‌ بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند : "ای آقا! خواهش داریم ..." رمال گفت : "چه خبر است؟" گفتند : "دست ما به دامن تو، ای رمال راست می‌گویی ، ما اموال شاه را دزدیده‌ایم ، بیا همه را به تو تحویل می‌دهیم ، شتر دیدی ندیدی ، ما را لو نده ، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده ، پیش شاه از ما صحبت نكن ، بگو خودت رمل انداختی و پیدا كردی!" رمال از شادی روی پا بند نبود ، شبانه به نزد شاه رفت و گفت : "شاها اموال را پیدا كردم" شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بیرون آوردند و به قصر بردند .

رمال هم شد یكی از نزدیكان و خاصان شاه ، روزی زن رمال تازه ی شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد ، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت : "این رخت كیست؟" گفتند : "از زن رمال قدیمی شاه" گفت : "بریزید در آب" لباس آن زن را در آب ریختند ، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت : "دیگر برای من بس است ، من به مراد مطلوب خودم رسیدم . فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قدیمیت برو" شوهر گفت : "زن! نمی‌شود" زن گفت : "من راه یادت می‌ دهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن . او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش كنید و تو از آنجا راحت خواهی شد" فردای آن روز همین كار را كرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد . شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمال‌ باشی را احترام زیادی كرد . رمال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت . زن گفت : حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یک پای او را تنگ بگیر و از تختگاه حمام به پائینش بكش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت می‌شوی". رمال‌ باشی هم همین كار را كرد و درست همان موقع كه پای شاه را زیر در كشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب كردند كه چنین پیش‌ بینی كرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد ، رمال هر روز از روز پیش به شاه نزدیكتر می‌شد . زن از چاره‌ جویی تنگ آمد . دیگر چیزی نمی‌ گفت چون طالع از پی طالع می‌ آمد اما رمال غصه می‌خورد كه وقتی كار به او رجوع كنند او از عهده‌اش برنیاید . آخر یک روز شاه او را با عده‌ای از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند . وقتی آهویی را دنبال می‌ كردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بی‌آنكه كسی از همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: "های كی می‌تواند بگوید در مشت من چیست؟" هیچكس چیزی نگفت به رمال خود گفت : "دوست من ای كسی كه خدا ترا برای من فرستاد تا مرا از پیش‌آمدها مطلع كنی در دستم چیست؟" رمال زرد شد ، سرخ شد كاری از دستش ساخته نبود این ضرب‌المثل را به زبان آورد كه یک بار جستی ای ملخ دو بار جستی ای ملخ بار سوم چوب است و فلک ، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیثه و حمام بود كه یعنی من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلک ، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت : "بارك‌الله! مرحبا! تو رمال درجه یک دنیا هستی!"

افسون 13 07-05-2014 09:46 AM

یک گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن





مردی بود دو دختر داشت خیلی از آنها خوب نگهداری می‌كرد ، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بیرون روند كه چشم اشخاص ناشایست به آنها نیفتد . دخترها دستور پدر را شنیده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه می‌شد هر وقت پدر از خانه بیرون می‌ رفت آنها هم دم در خانه‌ شان توی كوچه می‌ نشستند و به تماشای مردم مشغول می‌ شدند و این رسم اكثر مردم و خانواده‌ها بود كه برای رفع دلتنگی در خانه می‌نشستند . از قضا روزی پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد می‌شد چشمش به دخترها افتاد ، دختر كوچكتر را پسندید و عاشق او شد . موقعی كه به قصر رسید فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد . بهترین قصرهای خود را به او داد آخر این دختر ، خانم اول شهر و مملكت شده بود . و اما خواهرش در چه حالی بود؟ می‌توانست این همه شوكت و جلال خواهر را ببیند و هیچ نگوید؟ نه ، هرگز ، خیلی حسودیش می‌ شد . خیلی داشت غصه می‌خورد . نمی‌دانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد . برای خواهر پیغام فرستاد كه خیلی هم به خود مغرور نشو . می‌دانم كه منتظری مادر شاهزاده بشوی اما هرطور باشد داغ آن را به دلت می‌گذارم . من چه كرد و تو چه كرد چرا باید تو ملكه باشی و من دختر یک مرد فقیر؟ خواهر كه زن پادشاه بود هرچه برای خواهرش مهربانی می‌كرد ، تعارف و هدیه می‌ فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطینت همان پیغامها را می‌ فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت می‌گذارم . این را دیگر نمی‌ توانم تحمل كنم . مدتها گذشت و گذشت تا خواهر اولی مادر شاهزاده شد . خداوند به او پسری داد بسیار زیبا . با كمال خوشحالی این خبر را به شاه دادند . قرار شد روز بعد شاه برای دیدن پسر كاكل‌ زری به قصر زن تازه خود برود . غافل از اینكه پسری نخواهد دید زیرا به هر وسیله‌ای كه بود خواهر زن ِ سیاه دل بچه را دزدید و به جای آن توله سگی گذاشت . اتفاقاً شاه رسید و به جای پسر خوشگل توله سگ را دید . فریادش بلند شد آنقدر خشمگین شد كه خواست زنش را بكشد . هرچه زن گریه و التماس می‌ كرد قسم می‌ خورد كه من پسر زائیدم نمی‌دانم چرا سگی شده به خرج شاه نرفت كه نرفت . بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگیرند به مجازات اینكه توله سگ زائیده و او را در محلی كه گذرگاه مردم است نگهداری كنند تا مردم ببینند و عبرت بگیرند . چنین هم كردند . سالها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف می‌خوردند و بچه‌ های بی‌ ادب مسخره‌اش می‌كردند و سنگ و چوبش می‌ زدند و او چون عادت كرده بود و چاره‌ای نداشت ، تحمل می‌ كرد و چیزی نمی‌ گفت . روزی پسربچه هشت نه ساله‌ای بسیار موقر و آرام آمد تا نزدیک زن نگاهی به او كرد گلی را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت . زن برخلاف همیشه زارزار شروع به گریستن كرد آنقدر گریست كه دل همه مردم به حالش سوخت نمی‌ دانستند چه بكنند . بالاخره به شاه خبر دادند . شاه كه تقریباً قضیه را فراموش كرده بود با خوشرویی با او حرف زد و گفت : "تو كه سالهاست به این وضع عادت كردی حالا چرا گریه می‌كنی؟ سنگ به تو می‌ زدند حرف نمی‌ زدی مگر توی این گل چه بود كه ناگهان عوض شدی؟" زن بیشتر گریه كرد و گفت : "مردم از این بدتر هم با من می‌ كردند حرفی نداشتم تحمل می‌ كردم چون از آنها توقع نداشتم اما این پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گریه‌ام گرفت . نمی‌توانم آرام شوم". شاه راستی گفتار او را باور كرد . به هر ترتیبی بود بچه را پیدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جای خود به قصر خود برد . مادر و پسر را به هم رسانید عذرخواهی كرد و خواهر زن سیاه‌ دل جفاكار را دستور داد به دم اسب دیوانه ببندند و از شهر بیرون كنند و كردند .


روایت دوم


سنگ دوست كشنده است


در زمانهای قدیم زنباره‌ای را سنگسار می‌كردند و بنا به حكم شرع هركس از آنجا می‌ گذشت سنگی به او می‌ زد . اما او اصلاً اظهار درد نمی‌ كرد . تا اینكه یكی از دوستان خیلی نزدیک او از كنارش رد شد و او هم بنا به حكم شرع سنگریزه‌ای به طرف او انداخت . فریاد مرد بلند شد و گفت: "آخ! مردم". مردم از این جریان تعجب كردند و علت را پرسیدند . مرد جواب داد : "دوس داشی یامان اولی".



قصه دیگری هم به طنز برای این مثل ساخته‌اند كه از این قرار است :


می‌ گویند دو رفیق در مكه به هم رسیدند . اولی گفت : "حاج قاسم واقعاً كه جایت در بهشت است . تو چقدر آدم نیكوكاری هستی!" حاج قاسم كه هیچ انتظار نداشت رفیقش اینطور از او تعریف كند ، پرسید : "از كجا می‌گویی؟" رفیقش جواب داد : "دیروز كه ما سنگ جمره می‌انداختیم من با چشم خودم دیدم كه همه سنگها به شیطان خورد اما او خم به ابرو نیاورد ، تا نوبت تو رسید و چند تا سنگ به طرف شیطان انداختی . در همین موقع بود كه شیطان فریادی از ته دل كشید . همه ما از این كار او تعجب كردیم و از شیطان پرسیدیم كه چرا از سنگ حاج قاسم به فریاد آمدی؟" شیطان جواب داد : آخر شما نمی‌دانید ، دوس داشی یامان اولی!"( سنگ دوست كشنده است) .

افسون 13 07-05-2014 03:04 PM

در دهن داروغه را گذاشت
 
در دهن داروغه را گذاشت


http://iketab.com/Attach/SMMPBPages/...4291a911df.jpg

روزی روزگاری داروغه‌ای در شهری بود و اتفاق روزگار زنی داشت كه از زشتی طعنه به كدو تنبل می‌ زد . زن داروغه به این زشتی خیلی هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلی می‌دید حسودیش گل می‌‌كرد مخصوصاً هر وقت حمام می‌ رفت بیشتر به یاد زشتی خودش و خوشگلی زنهای دیگر می‌افتاد و بیشتر حسودیش می‌ شد و با اینكه همیشه با غلام و كنیز و هزار جور دنگ و فنگ حمام می‌رفت ، با وجود این چشمش كه به زنهای دیگر می‌افتاد خون خونش را می‌ خورد . تا اینكه یک روز كه از حمام می‌ رود خانه به داروغه می‌گوید : تو باید به جارچی ها بگی همه جا جار بزنند که بعد از این همه با لنگ حمام برن . در قدیم لنگ نمی‌بستند و از آن روز لنگ باب می‌شود .

روزی از روزها زن بدبختی كه از هیچ جا خبر نداشته وارد حمام می‌شود و پس از آنكه لباسهایش را در می‌آورد و می‌خواهد لخت وارد حمام بشود حمامی نمیگذارد . هرچه التماس می‌كند حمامی می‌گوید : حكم داروغه است . زن هرچه می‌گوید : من غیر از لباس‌هایم چیزی ندارم به خرج حمامی نمی‌رود . زن یک دستمال سه گوش پاره‌پاره داشته كه وسطش هم وصله‌ای بوده عاقبت دو پر دستمال را طوری جلوش می‌بندد كه وصله می‌افتد روی مخرجش اما جلوش تا نافش بیرون می‌ماند و شكل این زن خیلی خنده‌دار می‌شود . وقتی وارد حمام می‌شود نگاهش به زنی می‌افتد و می‌بیند خیلی به او احترام می‌گذارند . این زن ، زن داروغه بوده كه از قضا آن روز به حمام آمده بود و هنگامی كه زن می‌رود كارش را بكند و سر و كله‌اش را بشوید زن داروغه نگاهش به او می‌افتد و از او مؤاخذه می‌كند : چرا این ریختی وارد حمام شدی؟ این چیست به خودت بستی؟ زن دستش را می‌زند روی وصله دستمال پاره پاره‌ای كه روی مخرجش را پوشانده بوده و می‌گوید: در دهن داروغه رو بستم . زن داروغه از این لطیفه خوشش می‌آید و آنقدر به قیافه این زن و حرفی كه گفته بود می‌خندد كه به ریسه می‌افتد و وقتی به خانه برمی‌ گردد به شوهرش می‌گوید واژ به واژار بكن كه بعد از این هركه هر جور می‌ خواهد به حمام برود .

افسون 13 07-06-2014 06:47 PM

من هلال را دیدم
 
من هلال را دیدم


http://media.jamnews.ir/%d8%b1%d9%88...7%d9%87(2).jpg


این مَثل در موردی گفته می‌ شود كه یک نفر دیگران را از خوردن چیزی یا كردن كاری منع كند ولی خود در اولین فرصت آن منع‌ كردنها را ندیده بگیرد و آن چیز یا كار را برای خود جایز بداند . این نكته هم گفتنی است كه در افسانه‌های آذربایجان گرگ و روباه دو دشمن آشتی‌ ناپذیرند .

روباهی گرسنه به باغی رسید . دید دنبه بزرگی در تله گذاشته‌اند . روباه خوب می‌دانست كه اگر پوزه یا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا در جا گرفتار خواهد شد . در فكر چاره بود و این‌ ور و آن‌ ور می‌رفت كه از دور گرگی پیدا شد . روباه پیش رفت و سلام داد و گفت : "آ گرگ! چه عجب از این طرفها؟..." گرگ گفت : "گرسنه‌ام دنبال شكاری می‌ گردم". روباه گفت : "اینجا دنبه خوب و چربی هست بفرما بخور!" و با دست به تله اشاره كرد . گرگ و روباه نزدیک تله رفتند . گرگ گفت : "چرا تو نمی‌خوری؟" روباه جواب داد : از بدبختی روزه هستم . گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد ، تله صدایی كرد و دنبه بیرون پرید اما دست گرگ لای تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهی به آسمان كرد و صلواتی فرستاد و به خوردن مشغول شد . گرگ گفت : "آقا روباه پس تو روزه نبودی!" روباه گفت : "روزه بودم اما ماه و دیدم!"


افسون 13 07-07-2014 10:05 AM

صد رحمت به کفن دزد اولی
 
صد رحمت به کفن دزد اولی




مردی بود كه از راه دزدیدن كفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش می‌كرد و هركس كه می‌ مرد او شبش می‌ رفت قبرش را می‌شكافت و كفنش را می‌ دزدید . این مرد روزی حس كرد كه تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است . پسرش را كه تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: "پسرجان من در تمام عمرم كاری كردم كه لعن و طعن همه را به خودم خریدم . هیچكس در این دنیا نیست كه بعد از مردنم ذكر خیری از من بكند . از تو می‌خواهم كاری كنی كه مثل من وقتی پیر شدی از كارهایت پشیمان نشوی و همه ذكر خیر تو را بر زبان داشته باشند". پسر گفت : "پدر! من كاری خواهم كرد كه مردم پدر بیامرزی برای تو هم كه پدرم هستی بدهند". پدر گفت : "نه ، دیگر هیچكس پدر بیامرزی برای من نمی‌فرستد" پسر گفت : "گفتم كه كاری می‌ كنم تا همه مردم یک صدا ذكر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد". از این موضوع چندی گذشت . مرد كفن دزد مرد . مردم او را خاک كردند و رفتند . پسرش شب آمد و كفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بیرون كشید و ایستاده توی قبر نگهداشت . فردای آن روز كه مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند گفتند : "خدا پدر كفن دزد اولی را بیامرزد . اگر كفن را می‌ دزدید مرده مردم را از قبر بیرون نمی‌انداخت".


اکنون ساعت 09:04 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)