مشاعره سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا
سیمین بهبهانی بانوی غزل ایران http://i46.tinypic.com/2pyqlx1.jpg سیمین بـِهْبَهانی در تاریخ ۲۸ تیر۱۳۰۶ درتهران به دنیا آمد .وی نویسنده و غزلسرای معاصر می باشد . او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزنهای بیسابقه به «نیمای غزل» معروف است. سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) و حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور به میرزا حسین خلیلی تهرانی که از رهبران مشروطه بود عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. است. پدرش عباس خلیلی (۱۲۷۲ نجف - ۱۳۵۰ تهران) به دو زبان فارسی و عربی شعر میگفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمانهای متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.مادر او فخر عظما ارغون (۱۳۱۶ ه.ق - ۱۳۴۵ ه.ش) دختر مرتضی قلی ارغون (مکرم السلطان خلعتبری) از بطن قمر خانم عظمت السلطنه (فرزند میرزا محمد خان امیر تومان و نبیره امیر هدایت الله خان فومنی ) بود. فخر عظما ارغون فارسی و عربی وفقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر آشنایی کامل داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی آموخت. او همچنین از زنان پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود و درانجمن نسوان وطن خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت میکرد.پدر و مادر سیمین که در سال ۱۳۰۳ ازدواج کرده بودند، در سال ۱۳۰۹ از هم جدا شدند و مادرش با عادل خلعتبری (مدیر روزنامه آینده ایران) ازدواج کرد و صاحب سه فرزند دیگر شد.سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سالها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد.او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنكه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد.در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی ، هوشنگ ابتهاج ، نادر نادرپور ، یدالله رویایی ، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره میکردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت .در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر در برلین مدال کارل فون اوسی یتسکی را به سیمین بهبهانی اهدا کرد . در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت را سازمان نظارت بر حقوق بشر (HRW) به وی اعطا کرد. شعر معروف دوباره میسازمت وطن در سال پنجاه و نه توسط وی سروده شد. آثار : سهتار شکسته (۱۳۳۰/۱۹۵۱) جای پا (۱۳۳۵/۱۹۵۴) چلچراغ (۱۳۳۶/۱۹۵۵) مرمر (۱۳۴1/۱۹۶۱) رستاخیز (۱۳۵۲/۱۹۷۱) خطی ز سرعت و از آتش (۱۳۶۰/۱۹۸۰) دشت ارژن (۱۳۶۲/۱۹۸۳) گزینه اشعار (۱۳۶۷) درباره هنر و ادبیات (۱۳۶۸) آن مرد، مرد همراهم (۱۳۶۹) کاغذینجامه (۱۳۷۱/۱۹۹۲) کولی و نامه و عشق (۱۳۷۳) عاشقتر از همیشه بخوان (۱۳۷۳) شاعران امروز فرانسه (۱۳۷۳) [ترجمه فارسی از اثر پیر دوبوادفر ، چاپ دوم :۱۳۸۲] با قلب خود چه خریدم؟ (۱۳۷۵/۱۹۹۶) یک دریچه آزادی (۱۳۷۴/۱۹۹۵) مجموعه اشعار (۲۰۰۳) يكي مثلا اين كه(۲۰۰۵) شعر ” آزار ” اثر سیمین بهبهانی: یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی: یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا : گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟ گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی: دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا : صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟ دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست |
یا رب تو را یاری دهد تا سخت آزارش کنی
زجرش دهی،رنجش دهی، از بند آزادش کنی یا رب تو را یاری دهد تا سخت آزارش کنی یک بوسه نه ، صد بوسه ای، بی میل و افزارش کنی یا رب تو را یاری دهد تا سخت آزارش کنی قهری برد ، منت کشی، ای وای ، درمانش کنی |
اشعار سيمين بهبهاني
نگاه دار
نگاه دار ، که عمری به راه چون تو سواری فشانده چشم سرشکی ، نشانده اشک غباری به لوح سینه خیالم کشیده نقش عزیزی بدان عزیز نماید ، نشانه ها که تو داری کرم نما و فرودآ که پیش دیده ی حیرت همان خیال محالی که در کناری و یاری چو واگذاشته ام خلق را ز خویش به عمری کنون سزد که به خلقم ز خویش وانگذاری چنان به بوی دارد تنم هوای شکفتن که گل ز سنگ بر آرم گرم به خاک سپاری به خنده گفت اگر جز تو را عزیز بدارم مرا عزیز بداری ؟ به گریه گفتم ... آری " سیمین بهبهانی " |
تسکین
نیمه شب در بستر خاموش سرد ناله کرد از رنج بی همبستری سر ، میان هر دو دست خور فشرد از غم تنهایی و بی همسری رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند در دل آشفته اش بیدار شد گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد روشنی ها پیش چشمش تار شد آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ سر کشید و جان گرفت و زنده شد شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس چهره اش در تیرگی تابنده شد دیده اش در چهره ی زن خیره ماند ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود چنگ بر دامان او زد بی شکیب لیک رویایی خیال انگیز بود در دل تاریک شب ، بازو گشود وان خیال زنده را در بر گرفت اشک شوقی پیش پای او فشاند دامنش را بر دو چشم تر گرفت بوسه زد بر چهره ی زیبای او بوسه زد ،اما به دست خویش زد خست با دندان لب او را ، ولی بر لبان تشنه ی خود نیش زد گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر پرده ی رؤیای او را پاره کرد سوزش جانکاه نیش پشه ها درد بی درمان او را چاره کرد نیم خیزی کرد و در بستر نشست بر لبان خشک سیگاری نهاد داور اندیشه ی مغشوش او پیش او ، بنوشته ی مغشوش او پیش او ، بنوشته طوماری نهاد وندر آن طومار ، نام آن کسان کز ستم ها کامرانی می کنند دسترنج خلق می سوزند و ، خویش فارغ از غم زندگانی می کنند نام آنکس کز هوس هر شامگاه در کنار آرد زنی یا دختری روز ، کوشد تا شکار او شود شام دیگر ، دلفریب دیگری او درین بستر به خود پیچید مگر رغبتی سوزنده را تسکین دهد وان دگر هر شب به فرمان هوس نو عروسی تازه را کابین دهد سردی ی تسکین جانفرسای او چون غبار افتاد بر سیمای او زیر این سردی ، به گرمی می گداخت اخگری از کینه ی فردای او |
فرشته ی آزادی
سال ها پیش از این ، فرشته ی من بند بر دست و مهر بر لب داشت در نگاه غمین دردآمیز گله ها از سیاهی شب داشت سال ها پیش از این ، فرشته ی من بود نالان میان پنجه ی دیو پیکرش نیلگون ز داغ و درفش چهره اش خسته از شکنجه ی دیو دیو ، بی رحم و خشمگین ،او را نیزه در سینه و گلو کرده مشتی از خون او به لب برده پوزه ی خود در آن فرو کرده زوزه از سرخوشی برآورده که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست وه ، که این خون گرم و سرخ ، مرا راحت جان و مایه ی هستی ست زان ستم های سخت طاقت سوز خون آزادگان به جوش آمد ملتی کینه جوی و خشم آلود تیغ بگرفت و در خروش آمد مردمی ، بند صبر بگسسته صف کشیدند پیش دشمن خویش تا سر اهرمن به خک افتد ای بسا سر جدا شد از تن خویش نوجوان جان سپرد ومادر او جامه ی صبر خویش چک نکرد پدرش اشک غم ز دیده نریخت بر سر از درد و رنج خک نکرد همسرش چهره را به پنجه نخست ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست زانکه دانسته بود کاین همه رنج پی آزادی فرشته ی اوست اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو ناله از فرط ضعف بر نکشد لیک زنهار ! ای جوانمردان که دگر دیو تازه سر نکشد |
فوق العاده
نیمی از شب می گذشت و خواب را ره نمی افتاد در چشم ترم جانم از دردی شررزا می گداخت خار و سوزن بود گفتی بسترم بر سرشکم درد و غم می بست راه می شکست اندر گلو فریاد من بی خبر از رنج مادر ، خفته بود در کنارم کودک نوزاد من خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش بر لب و بر گونه و سیمای او نقش یاران را کشیدم در خیال تا مگر یابم یکی مانای او شرمگین با خویش گفتم زیر لب با چه کس گویم که این فرزند توست ؟ وز چه کس نالم که عمری رنج او یادگار لحظه یی پیوند توست ؟ گر به دامان محبت گیرمش همچو خود آلوده دامانش کنم ننگ او هستم من و او ننگ من ننگ را بهتر که پنهانش کنم با چنین اندیشه ها برخاستم جامه و قنداق نو پوشاندمش بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم زان سپس با نام مینا خواندمش ساعتی بگذشت و خود را یافتم در گذرگاهش و در پشت دری شسته روی چون گل فرزند را با سرشک گرم چشمان تری از صدای پای سنگینی فتاد لرزه بر اندام من ، سیماب وار طفل را افکندم و بگریختم دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار روز دیگر کودکی بازش خبر می کشید از عمق جان فریاد را داد می زد : ای ! فوق العاده ای خوردن سگ ، کودک نوزاد را |
ناشناس
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟ چیست این اشتیاق سرکش و گنگ در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟ چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش چیست این ؟ آتشی ست جان افروز چیست این ، اختری ست عالمتاب چیست این ؟ اخگری ست محنت سوز بر لبان درشت وحشی ی تو گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست لیک در دیده ی تو لبخندی ست که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست شوق دارد ، چو خواهش عاشق از لب یار شوخ دلبندش شور دارد ، چو بوسه ی مادر به رخ نازدانه فرزندش آه ، ای ناشناس ناهمرنگ نگهی سخت آشنا داری دل ما با هم است پیوسته گرچه منزل زما جدا داری آه ، ای ناشناس ! می دانم که زبان مرا نمی دانی لیک چون من که خواندم از نگهت از رخم نقش مهر می خوانی |
هدیه ی نقره
هدیه ات ، ای دوست !دیشب تا سحر ارم بود و با من راز گفت بی زبان با صد زبان شیرین و گرم قصه ها در گوش جانم بز گفت قصه ها از آرزو های دراز کز تباهی شان کسی آگه نشد نقل ها از اشک ها کاندر خفا جز نثار خک سر در ره نشد من ، درین نقش و نگار دلفریب رازتلخ زندگانی دیده ام چشم های خسته از اندوه و رنج چهره های استخوانی دیده ام ددیه ام آن کارگاه تیره را با فضای تنگ دود آلود او. رنگ دارد نفرت آور دود او درد دل ها ناله ها تک سرفه ها همصدای تق تق ابزار کار می کند برپا هیاهوی عجیب سینه سوز و جانگداز و مرگبار ددیه ام آن قطره ی خونی که ریخت بر درخشان نقره یی از سینه یی پاره یی دل بود و خونش کرده بود بیم فردایی ، غم دوشینه یی سایه ی ترسی به چهری نقش بست وای ! اگر دانند از بیماریم کودکان را از کجا نانی برم روزگار تنگی و بیکاریم ؟ دیده ام آن طفل کارآموز را با رخ در کودکی پژمرده اش گاه ، همچون اخگری سوزان شود چهر از استاد سیلی خورده ا ش اشک ریزد اشک دردی جانگداز زان دو چشم چون دو الماس سیاه بیم عمری زندگی با درد و رنج می تراود زان توانفرسانگاه آب و رنگ هدیه ات ای نازنین از سرشک دیده و خون دل است بازگرد و بازش از من بازگیر زانکه بهر من قبولش مشکل است گرچه بود این هدیه زیبا و ظریف چشم ظاهر بین سیمین کور بود وانچه را با چشم باطن دید او آوخ آوخ ، از ظرافت دور بود |
جیب بر
هیچ دانی ز چه در زندانم ؟ دست در جیب جوانی بردم ناز شستی نه به چنگ آورده ناگهان سیلی ی سختی خوردم من ندانم که پدر کیست مرا یا کجا دیده گشودم به جهان که مرا زاد و که پرورد چنین سر پستان که بردم به دهان هرگز این گونه ی زردی که مراست لذت بوسه ی مادر نچشید پدری ، در همه ی عمر ، مرا دستی از عاطفه بر سر نکشید کس ، به غمخواری ، بیدار نماند بر سر بستر بیماری من بی تمنایی و بی پاداشی کس نکوشید پی یاری ی من گاه لرزیده ام از سردی ی دی گاه نالیده ام از گرمی ی ی تیز خفته ام گرسنه با حسرت نان گوشه ی مسجد و بر کهنه حصیر گاهگاهی که کسی دستی برد بر بناگوش من و چانه ی من داشتم چشم ، که آماده شود نوبتی شام شبی خانه ی من لیک آن پست ، که با جام تنم می رهید از عطش سوزانی نه چنان همت والایی داشت که مرا سیر کند با نانی با همه بی سر و سامانی خویش باز چندین هنر آموخته ام نرم و آرام ز جیب دگران بردن سیم و زر آموخته ام نیک آموخته ام کز سر راه ته سیگار چسان بردارم تلخی ی دود چشیدم چو از او نرم ، در جیب کسان بگذارم یا به تیغی که به دستم افتد جامه ی تازه ی طفلان بدرم یا کمین کرده و از بار فروش سیب سرخی به غنیمت ببرم با همه چابکی اینک ، افسوس دیرگاهی است که در زندانم بی خبر از غم نکامی ی خویش روز و شب همنفس رندانم شادم از اینکه مرا ارزش آن هست در مکتب یاران دگر که بدان طرفه هنرها که مراست بفزایند هزاران دگر |
بستر بیماری
همراز من ! ز ناله ی خود هر چند چشم تو را نخفته نمی خواهم یک امشبم ببخش که یک امشب نالیدن نهفته نمی خواهم بر مرغ شب ز ناله ی جانسوزم امشب طریق ناله بیاموزم تب ، ای تب ! از چه شعله کشی در من ؟ آتش به خرمنم ز چه اندازی؟ شب ، ای شب ! از سیاهی تو آوخ من رنگ بازم و تو نمی بازی مردم ز درد ، رنجه مرا بس کن بس کن دگر ، شکنجه مرا بس کن عمری به سر رسید ، سراسر رنج حاصل ز عمر رفته چه دارم ؟ هیچ امشب اگر دو دیده فرو بندم از بهرکودکان چه گذارم ، هیچ این شوخ چشم دختر گل پیکر فردا که را خطاب کند مادر ؟ راز درون تیره ی من داند این سایه یی که بر رخ دیوار است این سایه ی من است و به خود پیچد او هم ، چو من ، دریغ که بیما است آن پنجه های خشک ، چه وحشت زاست وان گیسوی پریش ، چه نازیباست پاشدیه ام به خک و ، نمی دانم شیرین شراب جام چه کس بودم بس آرزو که در دل من پژمرد آهنگ ناتمام چه کس بودم ؟ در عالمی ز نغمه ی پر دردم آشوب دردخیز به پا کردم حسرت نمی برم که چرا جانم سرمست از شراب نگاهی نیست یا از چه روی ، این دل غمگین را الفت به دیدگان سیاهی نیست شد خک ، این شرار و به دل افسرد وان خک را نسیم به یغما برد زین رنج می برم که چرا چون من محکگوم این نظام فراوان است بندی که من به گردن خود دارم دیگر سرش به گردن ایشان است آری ! به بند بسته بسی هستیم از دام غم نرسته بسی هستیم همبندی های خسته و رنجورم پوسیدنی است بند شما ، دانم فردا گل امید بروید باز در قلب دردمند شما ، دانم گیرم درخت رنگ خزان گیرد تا ریشه هست ، ساقه نمی میرد |
من با توام
من با تو ام ای رفیق ! با تو همراه تو پیش می نهم گام در شادی تو شریک هستم بر جام می تو می زنم جام من با تو ام ای رفیق ! با تو دیری ست که با تو عهد بستم همگام تو ام ، بکش به راهم همپای تو ام ، بگیر دستم پیوند گذشته های پر رنج اینسان به توام نموده نزدیک هم بند تو بوده ام زمانی در یک قفس سیاه و تاریک رنجی که تو برده ای ز غولان بر چهر من است نقش بسته زخمی که تو خورده ای ز دیوان بنگر که به قلب من نشسته تو یک نفری ... نه ! بیشماری هر سو که نظر کنم ، تو هستی یک جمع به هم گرفته پیوند یک جبهه ی سخت بی شکستی زردی ؟ نه ! سفید ؟ نه ! سیه ، نه بالاتری از نژاد و از رنگ تو هر کسی و ز هر کجایی من با تو ، تو با منی هماهنگ |
ای زن
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی گویی گل شکفته ی دنیایی گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم گل را کجاست چون تو دلارایی ؟ گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟ تنها تویی که نوگل گویایی گر نوبهار ، غنچه و گل زاید ای زن ، تو نوبهار همی زایی چون روی نغز طفل تو ، ایا کس کی دیده نو بهار تماشایی؟ ای مادر خجسته ی فرخ پی در جمع کودکان به چه مانایی؟ آن ماه سیمگون دل افروزی کاندر میان عقد ثریایی آن شمع شعله بر سر خود سوزی بزمی به نور خویش بیارایی از جسم و جان و راحت خود کاهی تا بر کسان نشاط بیفزایی تا جان کودکان تو آساید خود لحظه یی ز رنج نیاسایی گفتم ز لطف و مرحمتت اما آراسته به لطف نه تنهایی در عین مهر ، مظهر پیکاری شمشیری و نهفته به دیبایی از خصم کینه توز ، نیندیشی و ز تیغ سینه سوز ،نپروایی از کینه و ستیزه ی پی گیرت دشمن ، شکسته جام شکیبایی بر دوستان خود ، سر و جان بخشی بر دشمنان ، گناه نبخشایی چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی در گوش مرد ، نغمه ی همتایی گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما نی بهر عاشقی و نه شیدایی ما هر دو ایم رهرو یک مقصد بگذر ز خود پرستی و خودرایی دستم بگیر، از سر همراهی جورم بکش ، به خاطر همپایی زینت فزای مجمع تو ، امروز هر سو ، زنی است شهره به دانایی دارد طبیب راد خردمندت تقوای مرمی ،دم عیسایی چونان سخن سرای هنرمندت طوطی ندیده کس به شکرخایی استادتو ، به داتش همچون آب ره جسته در ضمایر خارایی بشکسته اند نغمه سرایانت بازار بلبلان ز خوش آوایی امروز ، سر بلندی و از امروز صد ره فزون به موسم فردایی این سان که در جبین تو می بینم کرسی نشین خانه ی شورایی بر سرنوشت خویش خداوندی در کار خویش ، آگه و دانایی ای زن ! به اتفاق ، کنون می کوش کز تنگنای جهل برون ایی بند نفاق پای تو می بندد این بند رابکوش که بگشایی ننگ است در صف تو جدایی ، هان نام نکو ،به ننگ ، نیالایی تا خود ز خواهشم چه بیندیشی تا خود به پاسخم چه بفرمایی |
زن در زندان طلا
مرا زین چهره ی خندان مبینید که دل در سینه ام دریای خون است به کس این چشم پر نازم نگوید که حال این دل غمدیده چون است اگر هر شب میان بزم خوبان به سان مه میان اخترانم به گاه جلو و پکوبی و ناز اگر رشک آفرین دیگرانم اگر زیبایی و خوشبویی و لطف چو دست من ، گل مریم ندارد اگر این ناخن رنگین و زیبا ز مرجان دلفریبی کم ندارد اگر این سینه ی مرمرتراشم به گوهرهای خود قیمت فزوده اگر این پیکر سیمین پر موج به روی پرنیان بستر ، غنوده اگر بالای زیبای بلندم به بالا پوش خز ، بس دلفریب است میان سینه ی تنگم ، دلی هست که از هر گونه شادی بی نصیب است مرا عار اید از کاخی کهدر آن نه آزادی نه استقلال دارم مرا این عیش ، از اندوه خلق است ولی آوخ زبانی لال دارم نه تنها مرکب و کاخ توانگر میان دیگران ممتاز باید زن اشراف هم ملک است و این ملک ظریف و دلکش و طناز باید مرا خواهد اگر همبستر من دمادم با تجمل آشناتر مپندار ای زن عامی مپندار مرا از مرکب او پربهاتر چه حاصل زین همه سرهای حرمت که پیش پای کبر من گذارند ؟ که او فردا گرم از خود براند مرا پاس پشیزی هم ندارند لبم را بسته اند اندیشه ام نیست که زرین قفل او یا آهنین است نگوید مرغک افتاده در دام که بند پای من ، ابریشمین است مرا حسرت به بخت آن زن اید که مردی رنجبر همبستر اوست چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست که همکار و شریک و همسر اوست تو ، ای زن ای زن جوینده ی راه چراغی هم به راه من فراگیر نیم بیگانه ، من هم دردمندم دمی هم دست لرزان مرا گیر |
خون بها
مرکبی از توانگری مغرور آفتی شد به جان طفلی خرد طفل در زیر چرخ سنگینش جان به جان آفرین خویش سپرد پدر و مادر فقیرش را خلق از این ماجرا خبر دادند آن دو بدبخت روزگار سیاه شیون و آهو ناله سر دادند مادر از جانگدازی آن داغ بر سر نعش طفل رفت از هوش خشک شد اشک دیدگان پدر خیره در طفل ماند ، لال و خموش وان توانگر پیام داد چنین که : به در شما دوا بخشم غرق خون شد اگر چه طفل شما غم چه دارید ؟ خون بها بخشم ئای از این سفلگان که اندیشند زر به هر درد بی دواست ، دوا زر به همراه داغ می بخشند داغ را زر ، دوا کجاست ، کجا ؟ بار اول ، جواب آن پیغام بود پیدا که غیر عصیان نیست لیک معلوم شد ضعیفان را پنجه با زورمند ، آسان نیست عاقبت خون بها قبول افتاد زانکه جز آن چه رفت ، چاره نبود که به رد عطیه و انعام طفل را هستی ی دوباره نبود روزی آن داغدیده مادر را دوستی بی خبر ز یار و دیار فارغ از ماجرای محنت دوست آمد از بهر پرسش و دیدار نگهی خیره ، هر طرف ، افکند خانه را با گذشته کرد قیاس با گلیمی اتاق زینت داشت روی در بود پرده یی کرباس در زوایای فقر ، این ثروت سخت در چشم زن بعید آمد نگهش زیرکانه می پرسید کاین تجمل چسان پدید آمد ؟ مادر داغدیده گفتی خواند که چه پرسش به دیدگان زن است کرد دیوانه وار ناله و گفت وای !این خون بهای طفل من است |
آغوش رنجها
وه ! که یک اهل دل نمی یابم که به او شرح حال خود گویم محرمی کو که ، یک نفس ، با او قصه ی پر ملال خود گویم ؟ هر چه سوی گذشته می نگرم جز غم و رنج حاصلم نبود چون به اینده چشم می دوزم جز سیاهی مقابلم نبود غمگساران محبتی ! که دگر غم ز تن طاقت و توانم برد طاقت و تاب و صبر و آرامش همگی هیچ نیمه جانم برد گاه گویم که : سر به کوه نهم سیل آسا خروش بردارم رشده ی عمر و زندگی ببرم بار محنت ز دوش بردارم کودکانم میان خاطره ها پیش ایند و در برم گیرند دست القت به گردنم بندند بوسه ی مهر از سرم گیرند پسرانم شکسته دل ،پرسند کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟ که ز پستان مهر ، شیر نهد بر لب شیرخوار خواهر ما ؟ کودکان عزیز و دلبندم زندگانی مراست بار گران لیک با منتش به دوش کشم که نیفتد به شانه ی دگران |
معلم و شاگرد
بانگ برداشتم : آه دختر وای ازین مایه بی بند و باری بازگو ، سال از نیمه بگذشت از چه با خود کتابی نداری ؟ می خرم ؟ کی ؟ همین روزها آه آه ازین مستی و سستی و خواب معنی ی وهده های تو این است نوشدارو پس از مرگ سهراب از کتاب رفیقان دیگر نیک دانم که درسی نخواندی دیگران پیش رفتند و اینک این تویی کاین چنین باز ماندی دیده ی دختران بر وی افتاد گرم از شعله ی خود پسندی دخترک دیده را بر زمین دوخت شرمگین زینهمه دردمندی گفتی از چشمم آهسته دزدید چشم غمگین پر آب خود را پا ، پی پا نهاد و نهان کرد پارگی های جوراب خود را بر رخش از عرشق شبنم افتاد چهره ی زرد او زردتر شد گوهری زیر مژگان درخشید دفتر از قطره یی اشک ، تر شد اشک نه ، آن غرور شکسته بی صدا ، گشته بیرون ز روزن پیش من یک به یک فاش می کرد آن چه دختر نمی گفت با من چند گویی کتاب تو چون شد ؟ بگذر از من که من نان ندارم حاصل از گفتن درد من چیست دسترس چون به درمان ندارم ؟ خواستم تا به گوشش رسانم ناله ی خود که : ای وای بر من وای بر من ، چه نامهربانم شرمگینم ببخشای بر من نی تو تنها ز دردی روانسوز روی رخسار خود گرد داری اوستادی به غم خو گرفته همچو خود صاحب درد داری خواستم بوسمش چهر و گویم ما ، دو زاییده ی رنجچ و دردیم هر دو بر شاخه ی زندگانی برگ پژمرده از باد سردیم لیک دانستم آنجا که هستم جای تعلیم و تدریس پندست عجز و شوریدگی از معلم در بر کودکان ناپسندست بر جگر سخت دندان فشردم در گلو ناله ها را شکستم دیده می سوخت از گرمی ی اشک لیک بر اشک وی راه بستم با همه درد و آشفتگی باز چهره ام خشک و بی اعتنا بود سوختم از غم و کس ندانست در درونم چه محشر به پا بود |
نگاه آشنا
ای شرمگین نگاه غم آلود پیوسته در گریز چرایی ؟ با خنده ی شکفته ز مهرم آهسته در ستیز چرایی ؟ شاید که صاحب تو ، به خود گفت در هیچ زن عمیق نبیند تا هیچگه ز هیچ پری رو نقشی به خاطرش ننشیند اما ز من گریز روا نیست من ، خوب ، آشنای تو هستم اینسان که رنج های تو دانم گویی که من به جای تو هستم باور نمی کنی اگر از من بشنو که ماجرای تو گویم در خاطرم هر ن چه نشانی است یک یک ، ز تو ، برای تو گویم هنگام رزم دشمن بدخواه بی رحم و آتشین ، تو نبودی ؟ گاه ز پا فتادن یاران کین توز و خشمگین ، تو نبودی ؟ هنگام بزم ، این تو نبودی از شوق ، دلفروز و درخشان ، جان بخش چون فروغ سحرگاه رخشنده چون ستاره ی تابان ؟ در تنگی و سیاهی زندان سوزنده چون شرار تو بودی آرام و بی تزلزل و ثابت با عزم استوار تو بودی اینک درین کشکش تحقیر خاموش و پر غرور تویی ، تو از افترا و تهمت دشمن آسوده و به دور تویی ، تو ای شرمگین نگاه غم آلود دیدی که آشنای تو هستم ؟ هنگام رستخیز ثمربخش همرزم پا به جای تو هستم ؟ |
سرود نان
مطرب دوره گرد باز آمد نغمه زد ساز نغمه پردازش سوز آوازه خوان دف در دست شد هماهنگ ناله سازش ای کوبان و دست افشان شد دلقک جامه سرخ چهره سیاه شیزی ز جمع بستاند سر خویش بر گرفت کلاه گرم شد با ادا و شوخی ی او رامشگران بازاری چشمکی زد به دختری طناز خنده یی زد به شیخ دستاری کودکان را به سوی خویش کشید که : بهار است و عید می اید مقدم فرخ است و فیروز است شادی از من پدید می اید این منم ، پی نوبهار منم که به شادی سرود می خوانم لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت که نه از شادیم پی نانم مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز نغمه یی خوش به یاد دارم از او می دوم سوی ساز کهنه ی خویش که همان نغمه را برآرم از او |
نغمه ی روسبی
بده آن قوطی سرخاب مرا رنگ به بی رنگی ی خویش روغن ، تا تازه کنم پژمرده ز دلتنگی خویش بده آن عطر که میشکین سازم گیسوان را و بریزم بر دوش بده آن جامه ی تنگم که مسان تنگ گیرند مرا در آغوش بده آن تور که عریانی را در خمش جلوه دو چندان بخشم هوس انگیزی و آشوبگری ه سر و سینه و پستان بخشم بده آن جام که سرمست شوم خنی خود خنده زنم چهره ی ناشاد غمین هره یی شاد و فریبنده زنم وای از آن همنفسی دیشب من ه روانکاه و توانفرسا بود لیک پرسید چو از من ، گفتم ندیدم که چنین زیبا بود وان دگر همسر چندین شب پیش او همان بود که بیمارم کرد آنچه پرداخت ، اگر صد می شد درد ، زان بیشتر آزارم کرد پر کس بی کسم و زین یاران غمگساری و هواخواهی نیست لاف دلجویی بسیار زنند جز لحظه ی کوتاهی نیست نه مرا همسر و هم بالینی که کشد ست وفا بر سر من نه مرا کودکی و دلبندی که برد زنگ غم از خاطر من آه ، این کیست که در می کوبد ؟ همسر امشب من می اید کاین زمان شادی او می باید لب من ای لب نیرنگ فروش بر غمم پرده یی از راز بکش تا مرا چند درم بیش دهند خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش |
سیمین بهبهانی
زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد زنی را با تار تنهایی لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان زنی را می شناسم من.... زنی را می شناسم من.... که می میرد ز یک تحقیر ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر جنینی در شکم دارد زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است سراغش را که می گیرد نمی دانم؟ شبی در بستری کوچک زنی آهسته می میرد زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد زنی را می شناسم من زنی را.... {پپوله} « بانو سیمین بهبهانی» |
سیمین بانو
سیمین بانو زندگی بانو با صدای رسای خودش.. http://www.mahmonir.com/archives/201...11_075224.html MMR Simin Banu profile part 1.mp3 MMR Simin Banu profile part 2.mp3 MMR Simin Banu profile part 3.mp3 MMR Simin Banu profile part 4.mp3 MMR Simin Banu profile part 5.mp3 MMR Simin Banu profile part 6.mp3 MMR Simin Banu profile part 7.mp3 MMR Simin Banu profile part 8.mp3 MMR Simin Banu profile part 8.mp3 {پپوله} |
سیمین بانو
رقاصه در دل میخانه سخت ولوله افتاد دختر رقاص تا به رقص در آمد گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین از دل مستان ز شوق ، نعره برآمد نغمه ی موسیقی و به هم زدن جام قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج آتش شوقی در آن گروه برانگیخت لرزه ی شادی فکند بر تن مستان جلوه ی آن سینه ی برهنه ی چون عاج پولک زر بر پرند جامه ی او بود پرتو خورشید صبح و برکه ی مواج آن کمر همچو مار گرسنه پیچان صافی و لغزنده همچو لجه ی سیماب ران فریبا ز چک دامن شبرنگ چون ز گریبان شب ، سپیدی ی مهتاب رقص به پایان رسید و باده پرستان دست به هم کوفتند و جامه دریدند گل به سر آن گل شکفته فشاندند سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند دختر رقاص لیک چون شب پیشین شاد نشد ، دلبری نکرد ، نخندید چهره به هم در کشید و مشت گره کرد شادی ی عشاق خسته را نپسندید دیده ی او پر خمار و مست و تب آلود مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت باده در او می فروزد ، گرم و شرر خیز حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت اوست که شادی به جمع داده همه عمر لیک دلش شادمان دمی نتپیده اوست که عمری چشانده باده ی لذت خود ، ولی افسوس جرعه یی نچشیده اوست که تا نالهاش غمی نفزاید سوخته اندر نهان و دوخته لب را اوست که چون شمع با زبانه ی حسرت رقص کنان پیش خلق ، سوخته شب را آه که باید ازین گروه ستمگر داد دل زار و خسته را بستاند شاید از این پس ، از این خرابه ی دلگیر پای به زنجیر بسته را برهاند بانگ بر آورد ای گروه ستمگر پشت مرا زیر بار درد شکستید تشنه ی خون شما منم ، منم آری گل نفشانید و بوسه هم نفرستید گفت یکی ، زان میان که : دختره مست است مستی ی او امشب از حساب فزون است آه ببین چهره اش سیاه شد از خشم مست ... نه ، این بینوا دچار جنون است باز خروشید دخترک که : بگویید کیست ؟ بگویید از شما چه کسی هست ؟ کیست که فردا ز خود به خشم نراند نقد جوانی مرا چو می رود از دست ؟ کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟ زندگیم را ز نو دهد سر و سامان دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟ گفته ی دختر ، میان مجمع مستان بهت و سکوتی عجیب و گنگ پرکند پاسخ او زان گروه می زده این بود از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند ... |
بزرگ بانوی غزل ایران
در این روز یعنی بیست وهشتم تیرماه 1389برای شما بزرگوار، آرزوی تندرستی وآرامش می کنم ....:53::):53:{پپوله}:53: بزرگ بانوی غزل ایران دوباره می سازمت وطن اگرچه با خشت جان خویش ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خويش دوباره می بویم از تو گُل به ميل نسل جوان تو دوباره می شويم از تو خون به سيل اشک روان خويش دوباره، يک روز روشنا سياهی از خانه مي رود زبان شعر است كه نمايان گر هم دردهاي انساني و هم راه حل ها هستند. شعر با آزادي انسان نسبت دروني" و" ژرف دارد.آري همين ويژگي ارجمند و كمياب است كه بانوي گرامي شعر ايران را ممتاز مي كند و به كلامش نفوذ و به رفتارش صداقت مي بخشد و با همين نفوذ و صداقت همه ما را به آن دعوت مي كند. چه مي توانيم گفت در وصف بانوي شعر و غزل فارسي كه اگرچه به عنوان هنرمند در خدمت زيبايي است اما اولاً: زيبايي (جمال) را در خدمت دو عنصر ديگر رواني والا، يعني عنصر راستي (حقيقت) و نيكي (خير) درآورده است و ثانياً: هنرش فقط به كار زيبا نمودن يعني زيبا نشان دادن هستي و زندگي نيست، بلكه در كار زيبا ساختن آن نيز هست. بسيارند هنرمنداني كه جهان، هستي و زندگي را زيبا جلوه مي دهند و اين، به نوبه خود، كار بسيار ارجمندي است- اما كم اند آنانكه، افزون بر آن مي كوشند تا آنجا كه مي توانند جهان، هستي و زندگي را زيبا بكنند و علاوه بر نمايش زيبايي، به آفرينش زيبايي نيز دست يازند. و سیمین بهبهاني يكي از اين تبار هنرمندان است. سیمین بهبهاني در اين دوران به رغم ابتلا به بيماري، همچنان سروگونه، راست ايستاده و ارزش هاي والاي انساني را پاسداري مي كند. تجليل از او، بزرگداشت كرامت هاي انساني است." |
سیمین بهبهانی
بانو سیمین بهبهانی با الهام از اين بيت حافظ كه مى گويد: آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند اين شعر را با يادآورى آن غزل حافظ ساخته اند تمام دلم دوست داردت/ تمام تنم خواستار تو است بيا و به چشمم قدم گذار/ كه اين همه در انتظار تواست چه خوب و چه خوبى چه نازنين/ تو خوبترينى، تو بهترين كه بخت بلندى يار اوست/ كسى كه شبى در كنار تواست به گوشه چشمى نگاه كن/ ببين كه به پايت فكنده ام مگر به نظر كمييا شود/ دلى كه چنين خواستار تواست خموشى شبهاى سرد من/ چرا نشود پر زشور عشق كه گرمى آن دستهاى گرم/ به سينه من يادگار تواست زميوه ممنوع حيف و حيف/ كه ماند و به غفلت تباه شد وگرنه تو را مى فريفتم/ كه سابقه اى در تبار تواست چنين كه ملنگم، چنين كه مست/ كه برده حواس مرا ز دست بدين همه جلدى و پابكى/ غلط نكنم كار كار تواست به دار و ندارم نگاه كن/ كه هيچ به جز عاشقى نماند تمام وجودم همين دل است/ تمام دلم بى قرار تواست درود بر بزرگ بانوی غزل پارسی"سیمین بهبهانی" :53:{پپوله} |
درخواست از دوستان
با سلام و تشکر از دوستان لطفا اشعار را به صورت PDF و یا Doc یعنی متن وردی در سایت قرار دهید
dl: |
گوشه ی چشمم ستاره ای ست
دیده ای آن را؟ ندیده ام حبه ی انگور از آسمان دست فرا برده ، چیده ام حبه ی انگور از آسمان؟ پس تو زمین را ندیده ای بستر خون است و آتش است این که در او آرمیده ام گوشه ی چشم مرا ببین خنجر بهرام سرخ ازوست روی زمین از چکیده هایش نقشه ی دریا کشیده ام گریه ی خونبار توست؟ نه بحر گدازان دوزخ است من همه شب در گدازه هاش همچو حبابی تپیده ام دود جسد ها ز روی خک تا دل افلاک می دود رقص کنان در فضای آن سایه ی ابلیس دیده ام پیش نگاهم تمام شب چشم ز وحشت دریده ای ست از دل آوار هر سحر جیغ جنون زا شنیده ام دست تو انگور چیده است از دل من خون چکیده است گر تو بهشت آفریده ای من به جهنم رسیده ام |
در طول راه |
گفتم به جادوی وفا |
لعنت |
گو آفتاب برآید |
گزیده ای از یک غزل |
که چی؟ |
بهانه بیا که رقص کنان جام را به شانه کشم به بزم گرم تو، چون شعله یی، زبانه کشم به کاکل تو نهم چهره و بگریم زار به تار عشق، ز الماس سفته دانم کشم شوم چو پرتو مهتاب و تابم از روزن که تن به بستر گرمت بدین بهانه کشم شوم درخت برومند وسرکشم از بام که دست شوق تو را سوی بام خانه کشم شوم چو برق جهان سوز خشمگین، که مگر به کوه درد و غمت، سخت، تازیانه کشم هزار چک دلم شد ز تاب این حسرت که پنجه در سر زلفت بسان شانه کشم به چشم، سرمه کشم تا دلت بلرزد سخت هنر بود که خدنگی براین نشانه کشم شبی به کلبه ی سیمین، اگر به روز آری دمار از غم ناسازی زمانه کشم |
اشعار سیمین بهبهانی _ جای پا
جای پا |
اشعار سیمین بهبهانی _ حریر ابر
حریر ابر |
اشعار سیمین بهبهانی _ اذان
اذان |
اشعار سیمین بهبهانی _ آرزو
آرزو |
اشعار سیمین بهبهانی _ موریانه ی غم
موریانه ی غم |
اشعار سیمین بهبهانی _ شمع جمع
شمع جمع |
اشعار سیمین بهبهانی _ ستاره در ساغر
ستاره در ساغر |
اکنون ساعت 03:04 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)