پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   مولانا : خاموش پرگفتار ، اشعار مولانا ، اشعار حضرت مولوی (http://p30city.net/showthread.php?t=1679)

آريانا 05-27-2010 07:31 PM

مطربم سرمست شد انگشت بر رق می‌زند
پرده عشاق را از دل به رونق می‌زند

رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون
ایستاده بر فراز عرش سنجق می‌زند

اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش
یحیی و داوود و یوسف خوش معلق می‌زند

عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش
جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می‌زند

جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می‌زند

احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا
در هوای عشق او صدیق صدق می‌زند

لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می‌خورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق می‌زند

شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان
تیر زهرآلود را بر جان ِ احمق می‌زند

رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق می‌زند

کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان
شمس تبریزی که ماه بدر را شق می‌زند

هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق می‌زند

ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
گر چه منکر در هوای عشق او دق می‌زند

منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد
از حسد همچون سگان از دور بق بق می‌زند

آريانا 05-28-2010 05:49 AM

خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را
دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را

دیوار گوش دارد آهسته‌تر سخن گو
ای عقل بام بررو , ای دل بگیر در را

اعدا که در کمینند در غصه همینند
چون بشنوند چیزی گویند همدگر را

گر ذره‌ها نهانند خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو , خلوت گزین سحر را

رمزی شنید زین سِر زو پیش دشمنان شد
می‌خواند یک به یک را می‌گفت خشک و تر را

زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را , پیش افکنیم سر را

دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم کی دیده‌ام گهر را !

MAHDI 05-28-2010 08:32 AM

صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده بی خمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد
چو او باشد قرار جان چرا جان بی قرار آمد
درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازه حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد

MAHDI 05-28-2010 08:41 AM

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره می کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بی قراریت از طلب قرار تست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بی مرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره ها والله عار آیدت

behnam5555 06-20-2010 10:33 AM

شعری از مولانا جلال الدین رومی
 
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سُرودند تو آنی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی...

مولانا جلال الدین رومی بلخی



behnam5555 07-13-2010 10:27 AM

ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را ـ مولانا
 
ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را ـ مولانا


ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را
بــاخــویش کــن بی خویش را چیزی بده درویش را

تشــــریـف ده عشـــاق را پـر نـــور کـــن آفـــاق را
بـــر زهــر زن تــریــاق را چیـــزی بــده درویــــش را

با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خـواه خود
مــا را تــو کن همــراه خــود چیــزی بـده درویش را

چون جلوه مه می کنـی وز عشق آگـــه می کنـی
با ما چه همره می کنـــی چیــزی بــده درویــش را

درویــش را چـــه بـــود نشان جان و زبـان درفشــان
نــی دلق صــدپـاره کشــان چیــزی بــده درویش را

هم آدم و آن دم تویــی هم عیســی و مریـم تویی
هم راز و هم محـرم تـویی چیــــزی بــده درویش را

تلخ ازتـو شیرین میشود کفر ازتـو چون دین میشود
خـار از تـو نسرین مــی شود چیزی بــده درویش را

جان مــن و جــانــان مــن کفــر مـــن و ایــمان مــن
سلــطان سلطانــان مــن چیـــزی بـــده درویــش را

ای تـــن پــرست بـوالحـزن در تن مپیچ و جـان مکن
منگر بــه تــن بنگــر بــه مــن چیـزی بده درویـش را

امـــروز ای شمـــع آن کنــم بــر نور تــــو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیـــزی بده درویـــش را

امروز گـویم چـــون کنـــم یک باره دل را خون کنـــم
ویـــن کـــار را یک سـون کنـم چیزی بده درویـش را

تــو عیــب مـــا را کیستی؟ تـو مــار یـا ماهـیستی
خـــود را بگـــو تـــو چیستــی چیزی بده درویـش را

جــــان را درافـــکن در عـدم زیــرا نشــایــد ای صنم
تـو محتشـــم او محتشـــم چیـــزی بـده درویـش را



behnam5555 07-14-2010 06:18 PM

ای نـــوبــهـــار عـــــاشقـــان داری خـبـــر از یـــــار مـــا- از دیوان شمس تبریزی مولانا

ای نـــوبــهـــار عـــــاشقـــان داری خـبـــر از یـــــار مــا
ای از تو آبستـــن چمـــن و ای از تـو خنــــدان بـــاغ هـا

ای بــادهــای خـــوش نفـــس عشـــاق را فــــریــادرس
ای پــاکتـر از جـــــان و جـــا آخــر کجـــــا بـــــودی کـجـا

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کـاین بـــوی خــــوش
پیــــــراهـــن یـــوسف بـــود یــا خـــود روان مصطـــفـــی

ای جـــــویبـــار راستــــی از جــــوی یــــار مــــاستــــی
بـر سینــــه هـــا سیناستی بر جان هــایی جـــان فــزا

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تـو خوش
ماه تو خــوش سال تو خوش ای سال و مه چاکـر تـو را




behnam5555 07-14-2010 06:22 PM

ای از ورای پــــرده ها تـــاب تو تابستان ما
مولانا


ای از ورای پــــرده ها تـــاب تو تابستــان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستـان مـا

ای چشم جان را توتیا آخـــر کجا رفتی بیــا
تــا آب رحمت برزند از صحـــــن آتشــدان ما

تا سبزه گردد شـوره ها تاروضه گردد گورها
انگور گردد غــوره هـا تا پختـــه گــردد نان ما

ای آفتاب جــان و دل ای آفتـاب از تـــو خجل
آخرببین کاین آب وگل چون بست گردجان ما

شد خارهــا گلــزارها از عشق رویت بـــارها
تا صد هـزار اقــرارها افکنـــــد در ایمــــان ما

ای صورت عشـق ابدخوشرو نمودی درجسد
تا ره بری سوی احد جان را از ایــن زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهــره بدری زهـــره را
سلطان کنی بی بهره راشاباش ای سلطان ما

کـــو دیــده ها درخــورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تــو تــا بشنـود برهان ما

چون دل شوداحسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعـــره بـــرآرد چـــاشنی از بیـخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جـــزوها آیــد بـــه کل
ریحان به ریحان گل به گل ازحبس خارستان ما



behnam5555 07-14-2010 06:33 PM

ای عاشقان

دیوان شمس - حضرت مولانا


ای عاشقان ای عاشقــان امــروز مـاییم و شما
افتـــاده در غـــرقــابــه ای تا خود که داند آشنا

گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غــم خورد مــرغ هــوا

ما رخ ز شکر افروخته با مــوج و بـحـــر آمـوخته
زان سان که ماهی را بود دریا وطوفان جان فزا

ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غـوطه ده
ای موسی عمران بیا بــر آب دریـــا زن عصـــا

این باد اندر هر سری ســـودای دیگــر می پزد
سودای آن ساقی مرا باقــی همــه آن شمـــا

دیروز مستان را به ره بــربـــود آن ســـاقی کله
امروز مـــی در مـــی دهـــد تا برکنـــد از ما قبا

ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشـانم میبری آخر نگویی تا کجا

هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببرسوی فنا

عالم چو کوه طور دان ما همــچو موسی طالبان
هر دم تجلی مـــی رســد برمی شکافد کوه را

یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود
یک پاره گوهر می شود یک پـــاره لعــل و کهربا

ای طالب دیـــدار او بنـــگـــر در ایــن کهســـار او
ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم ازصدا

ای بــاغبان ای بـــاغبـــان در مـا چه درپیچیده ای
گـــر بـــرده ایـــم انگـــور تو تو برده ای انبان ما


MAHDI 07-31-2010 04:47 AM

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من
یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من


اکنون ساعت 02:42 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)