پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار سيمين بهبهاني (http://p30city.net/showthread.php?t=12655)

رزیتا 07-20-2013 02:23 AM

اشعار سیمین بهبهانی _ کلاه نرگس
 
کلاه نرگس

مباد عمر درین آرزو تباه کنم
که بی رقیب به رویت دمی نگاه کنم
تو دور از منی ای نازنین من ، بگذار
به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم
نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده ،‌شبی
به کنج خوابگهت جست و جوی راه کنم
ز عمر ،‌ صحبت اهل دلی ست حاصل من
درین محاسبه ، حاشا کگه اشتباه کنم
به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد
نیاز پیش کسی گر برم ، گناه کنم
خمیده پشت ،‌ چو نگرس ،‌ نمی توانم زیست
درین امید که از تاج زر کلاه کنم
نخفت دیده ی سیمین ز تاب دوری دوست
به صدق دعویش ای شب ! تو را گواه کنم

رزیتا 07-20-2013 02:24 AM

اشعار سیمین بهبهانی _ پیمان شکن
 
پیمان شکن

هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم
امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم
فریاد زنان ،‌ ناله کنان عربده جویان
زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم
جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم
چندان که به چشمان سیاهت نگرستم
دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را
در گور نهفتم به عزایش بنشستم
می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه
پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم
عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست
من کشتمش امروز بدین عذر که مستم
در پای کشم از سر آشفتگی وخشم
روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم

رزیتا 07-20-2013 02:25 AM

اشعار سیمین بهبهانی _ فریاد شکسته
 
فریاد شکسته

گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و خوش من شوی ؟
فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی
سوزد تنم در آتش تب ای خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی
بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوی
ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف ، خطا پوش من شوی
می نوشمت به عشق قسم ای شرنگ غم
کز دست او اگر برسی ،‌نوش من شوی
گر سر نهد به شانه ی من آفتاب من
ای آفتاب ،‌جلوه گر از دوش من شوی
سیمین ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟

رزیتا 07-20-2013 02:26 AM

اشعار سیمین بهبهانی _ کابوس
 
کابوس

همچو دودی کز آتشی خیزد
از تن خویشتن جدا گشتم
سر خوش و شادمان از این سودا
که ز بندی گران رها گشتم
نگهی سوی پیکر افکندم
سرد و آرام ، روی بستر بود
از غم چند لحظه پیش هنوز
چهره اش خسته ، دیده اش تر بود
نرم و آرام از شکاف دری
چنگ انداختم به پیکر شب
جان پر موج و نرم من لرزید
در سکوت خیال پرور شب
پر کشیدم و میان تاریکی
سر خوش و بی شکیب و بی آرام
گه در آمیختم به ناله ی جغد
گه به بانگ خروس بی هنگام
همره کاروانیان نسیم
از دل شهر شب گذر کردم
گوشه ی خوابگاه عاشق خود
جا گرفتم بر او نظر کردم
عاشق شوخ چشم خود سر من
روی بستر غنوده بود بهناز
فتنه ی چشم او نهان شده بود
زیر مژگان دلفریب دراز
بانگ بر او زدم که : سنگین دل
خفته یی ؟ گور خوابگاه تو باد
دیده بر هم نهاده یی آرام ؟
خک در دیده ی سیاه تو باد
چون سپند از میان بستر جست
از سر او پرید خواب گران
دیدگان دریده از بیمش
در پیم شد به هر طرف نگران
گفتمش از پی چه می گردی ؟
این منم ! انتقام خونینم
آمدم تا به سان سایه ی مرگ
دست در گردن تو بنشینم
پنجه های اثیری ی سردم
می دود در دو زلف چون شب تو
وین لب مرگزای ناپیدا
می زند داغ مرگ ، بر لب تو
بانگ زد : ای خیال ، ای کابوس
رحم کن ، پوزش مرا بپذیر
گفتمش : رحم برای تو ای بی رحم ؟
هیچ گه ، هیچ گه ، بمیر ،‌ بمیر
دست ا. شمعدان مرمر را
کرد پرتاب سوی گفته ی من
تا مگر بگسلد ز هم بدرد
پیکر از نظر نهفته من
خنده کردم ، چنان هراس انگیز
که ز رخ رنگ زندگیش پرید
ناله ی دلخراش جانکاهش
موج زد ،‌ بر جگر خراش کشید
پیکرش خسته بر زمین افتاد
در میان خموشی ی شب تار
گوش کردم ، نمی کشید نفس
دل او باز مانده بود از کار
نرم و آرام از شکاف دری
چنگ انداختم به پیکر شب
جان پر موج و نرم من لرزید
در سکوت خیال پرور شب
بازگشتم ،‌ به سوی کلبه ی خویش
کلبه تاریک بود و ماه نبود
خواستم در شوم به پیکر باز
هر چه کردم تلاش ، راه نبود

رزیتا 07-20-2013 02:27 AM

اشعار سیمین بهبهانی _ نگاه تو
 
نگاه تو

این نگاهی که آفتاب صفت
گرم و هستی ده و دل افروزست
باز در عین حال چون مهتاب
دلفریب و عمیق و مرموزست
لیک با این همه دل انگیزی
همچو تیز از چه روی دلدوزست ؟
با چنان دلکشی که می دانم
از نگاهت چرا گریزانم ؟
چشم های سیاه چون شب تو
بی خبر از همه جهانم کرد
حال گمگشتگان به شب دانی ؟
چشم های تو آن چنانم کرد
محو و سرگشته ی نگاه تو ام
این نگاهی که ناتوانم کرد
ناچشیده شراب مست شدم
بی خبر از هر آنچه هست شدم
چون زبان عاجز ایدت ز کلام
نگه از دیده ی سیاه کنی
رازهای نهان مستی و عشق
آشکارا به یک نگاه کنی
لب ببند از سخن که می ترسم
وقت گفتار اشتباه کنی
کی زبان تو این توان دارد ؟
چشم مست تو صد زبان دارد

رزیتا 11-06-2013 03:02 PM

شعر سیمین بهبهانی که به سایه (امیرهوشنگ ابتهاج) تقدیم کرده است:
 
شعر سیمین بهبهانی که به سایه (امیرهوشنگ ابتهاج) تقدیم کرده است:



دیگر نه جوانم که جوانی کنم، ای دوست،

یا قصه از آن « افتد و دانی» کنم ، ای دوست.

هنگام سبک خیزی یِ آهوی جوان است،

پیرانه سر آن به که گرانی کنم، ای دوست.

غم بُرد چنان تاب و توانم که عجب نیست

نتوانم اگر آنچه توانی کنم، ای دوست.

در مرگ عزیزان جوان فرصت آن کو

تا کار به جز مرثیه خوانی کنم، ای دوست؟

دل مُرد و در او شعلهی رقصان غزل مرد،

حیف است تغزل که زبانی کنم، ای دوست.

در باغ نه آن گلبن سرسبز بهارم

تا بار دگر عطرفشانی کنم، ای دوست.

با برف زمستانیِ سنگین چه توان کرد

گر حوصلهی باد خزانی کنم، ای دوست؟

درسینه هوس بود و کنون غیرنفس نیست،

جز این به نمردن چه نشانی کنم ، ای دوست؟

آن است که خود را چو غباری بزدایم

میباید اگر خانه تکانی کنم، ای دوست.




اکنون ساعت 02:59 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)