ورزش در شاهنامه (20)
دست پروردگان ورزش در شاهنامه http://img.tebyan.net/big/1385/08/56...4263231145.jpg فرهنگ پهلوانی «توکل ...» و «شکر...»: یکی از ویژگیهای برجسته و مشخصات آشکار پهلوانان شاهنامه، بویژه پهلوانان ایرانی، اعتقاد و اتکاء و توکل عمیق آنان به نیروی یزدان در پیکار با دشمن و هنگام گیر افتادن در سختیهاست. شاهنامه را شاید از نگاه دیگر «جنگنامه» هم بتوان نام گذاشت، چرا که در طول ماجراهایی که در این کتاب اتفاق میافتد، جنگها بیشترین و عمدهترین وقایع و رویدادها هستند. کمتر شاهی را میتوان یافت که در دوران حیاتش، چند بار لشکرکشی نکرده و به میدان با دشمن نرفته باشد، جنگجویان شاه هم پهلوانان هستند که سلسله مراتب لشگر را بنا به سابقه و کسوف و هنر خود تشکیل میدهند و در طول این جنگها و در زبان این پهلوانان است که مساله «توکل» به خدا برای شکست دشمن مشاهده میشود. پهلوان خود را فقط «وسیله» میداند، وسیلهای که اگر خدا یارش باشد، بر دشمن فائق خواهد آمد و اگر از حمایت الهی برخوردار نباشد شکستش قطعی است. البته دست به سوی آسمان بلند گردن پهلوانان فقط منحصر به دوران گیر افتادن در سختیها یا قبل از آغاز جنگ با دشمن نمیشود و بارها ملاحظه میشود که پهلوانان پس از توکل به خدا و دعا و نیایش به درگاه یزدان؛ وقتی پیروزمندانه به میدان باز میگردند، باز گوشهای را برای شکرگزاری پیدا میکنند و خدا را ستایش کرده و تکرار میکنند که این «تو بودی» و «نه من» و ... در واقع همان قضیه «مارمیت، اذرمیت، لکنالله رمی» را بارها به زبان شعر در کلام پهلوانان شاهنامه پیدا میکنیم. توکل و شکر در فرهنگ پهلوانان شاهنامه جایگاه خاصی دارد و وقتی با توجه به مباحث قبلی ملاحظه میشود که اصولاً پهلوانان سعی دارند در زندگی «راه و آئین خدایی» را در پیش بگیرند و در جهت رضای ایزدی گام بردارند، طبیعی است که اینان در هنگامه جنگ و غوغای رقص شمشیرها و هلهله دشمن و ... باید به یاد خدا باشند و از او مدد و کمک بخواهند، بخصوص که از این کار ضرر هم نکرده و بارها نتایج دعا را دیده بودند. با این حال برای روشنتر شدن بیان الکن ما و بهتر رساندن منظور به ابیاتی که در شاهنامه به مسئله «توکل و شکر» مربوط میشود اشاره میکنیم. پهلوانان به مسأله دعا و نیایش و نتایج این کار اعتقاد داشتند. فریدون هنگامی که برای جنگ با ضحاک عازم میشود، به مادرش توصیه میکند: شاهنامه- ص 12 که من رفتنیام سوی کارزار ترا جز نیایش میاد هیچکار یا در نامه کیخسرو به پدرش (کاوس) میبینیم: چو در پیش یزدان گشایی دو لب نیایش کن از بهر من روز و شب اگر پاک یزدان بود یاورم توسل پهلوانان به خدا هنگام سختی و نومیدی: در داستان بیژن وقتی با هومان تورانی میجنگد و میبیند که هومان زورش بیشتر است دست به دعا برمیدارد: شاهنامه- ص 215 بخورد آب و برخاست بیژن نه درد زدادار نیکی دهش یاد کرد تن از درد لرزان چو از باد بید دل از جان شیرین شده ناامید به یزدان چنین گفت کای کردگار تو دانی نهان من و آشکار اگر داد بینی همی جنگ من وزین جستن کین و آهنگ من زمن مگسل امروز توش را نگهدار بیدار هوش را نتیجهگیری از دعا: ز بیژن فزون بود هومان به زور ولی: فکندش [بیژن] بسان یکی اژدها بغلتید هومان به خاک اندرون در جستجوی کیخسرو به دنبال افراسیاب، وقتی از یافتن افراسیاب ناامید میشود، تنها چاره را توسل و دعا به خدا میبیند: شاهنامه- ص251 جهاندار یکشب سر و تن بشست بشد دور با دفتر زند و اُست همه شب به پیش جهان آفرین همی بود گریان و سر بر زمین [سجده] و... شاهنامه- ص252 باز هم: سرو تن بشوییم با پا و دست [وضو] چنان چون بود مرد یزدانپرست به زاری ابا کردگار جهان به زمزم کنیم آفرین نهان زمین را همی گشتند هر دو یکی نگردید یک تن ز راه اندکی وقتی سپاه ایران در برف و سرما گرفتار میشود و بیم مرگ و نیستی میرود باز هم سپهداران و پهلوانان دست نیایش و دعا به سوی خدا می برند. شاهنامه- ص164 سپهدار و گردنکشان آن زمان گرفتند زاری سوی آسمان که ای برتر از دانش و هوش و رأی نه بر جای و در جای و هر جا به جای همه بنده پر گناه توایم به بیچارگی دادخواه توایم در این برف و سختی تو فریادرس نداریم جز تو کسی دادرس در خوان ششم اسفندیار، وقتی سپاه در خشکی و بیآبی گرفتار میشود: شاهنامه- ص294 سپه یکسره دست برداشتند نیایش از اندازه بگذاشتند نتیجهگیری: همانگه بیامد یکی باد خوش توسل پهلوان هنگام تنگی: شاهنامه- ص 215 بخورد آب و برخاست بیژن به درد زدادار نیکی دهش یاد کرد تن از درد لرزان چو از باد بید دل از جان شیرین شده ناامید به یزدان چنین گفت کای کردگار تودانی نهان من و آشکار ملاک پیروزی: اگر داد بینی همی جنگ من وزین جستن کین و آهنگ من در جای دیگر: ز مردی نپیچید هرگز دلم... شاهنامه- ص184 بدین رزم تاریک شد روز من سیه شد دل گیتی افروز من کنون گر همه پیش یزدان پاک بغلتیم با درد یک یک به خاک سزاوار باشد که او داد زور بلند اختر پخش کیوان و هور شاهنامه- ص184 مبادا که این کار گیرد نشیب مبادا که آید به ما بر نهیب شاهنامه- ص177 کمیت و فزونی لشگریان در مقابل حمایت خداوند هیچ است: شاهنامه- ص77 اگر صد سوارند و گر صدهزار فزونی لشکر نیاید به کار چو ما را بود یار یزدان پاک سر دشمنان اندر آرم به خاک به نیروی یزدان پیروزگر به بخت و به شمشیر و تیر و هنر شاهنامه- ص 68 جهان آفریننده یار منست شاهنامه- ص 59 به زور خداوند خورشید و ماه که چندان نمایم و را دستگاه شاهنامه- ص 23 http://img.tebyan.net/big/1385/08/64...2297142227.jpg دوران سیاوش: نخست آفرین کرده بر دادگر کزو یست نیرو و فرو هنر زیزدان زورآفرین زور خواست بزد دست و آن سنگ برداشت راست شاهنامه- ص206 به نیروی یزدان و شمشیر تیز برآرم از آن انجمن رستخیز شاهنامه- ص220 گیو به فرنگیس: به نیروی یزدان و دیهیم شاه نترسم من از جنگ توران سپاه خسرو پرویز: ورایدونکه پادشاهی مراست پرستندهای دانیم داد و راست شاهنامه- ص475 تو پیروز گردان سپاه را به بنده [بهرام چوبینه] مده تاج و گاه را وزو خواست پیروزی و دستگاه نمودن دلش را سوی داد راه شاهنامه- ص419 و گر من ز بهر تو کوشم همی به رزم اندرون سر فروشم همی شاهنامه- ص463 خدا محوری: جهان و مکان و زمان آفرید پی مور و کوه گران آفرید خرد داد و جان و «تن زورمند» بزرگی و دیهیم و تخت و بلند شکر گزاری: پهلوانان زور و نیرو و قدرت خود را از خدا میدانند. پهلوان، خدا محور است و همه چیز را در «خدا» و از «خدا» میبیند و از خدا میخواهد، در این اشعار جهانبینی و نظر پهلوان را در این باره ملاحظه میکنیم: جهان و مکان و زمان آفرید پی مور و کوه گران آفرید خرد داد و جان و «تن زورمند» بزرگی و دیهیم و تخت بلند همه چیز از اوست و هر چه ما داریم از او داریم. خرد،جان، زور، بزرگی، تاج، تخت، نیرو و ... پس پیروزی را باید از او خواست و پس از پیروزی هم یادمان نرود که او خواست که پیروز شویم و او بود که را پیروز کرد... این طرز تلقی؛ محور فرهنگ پهلوانی در شاهنامه است. در قسمت قبل توسل و توکل پهلوانان را هنگام نبرد و گیر افتادن در سختی و مشکلات دیدیم، در این قسمت به زمزمه پهلوانان پس از پیروزی و حل مشکل گوش میدهیم: اسفندیار پس از پیروزی در خوان اول (کشتن دو گرگ): همی گفت کای داور دادگر تو دادی مرا زور و فر و هنر شاهنامه- ص290 اسفندیار پس از پیروزی در خوان دوم (کشتن شیران): چنین گفت کای داور داد پاک به دستم ددان را تو کردی هلاک شاهنامه- ص 291 رستم بعد از پیروزی در جنگ با کافور مردمخوار: تهمتن چنین گفت کاین زور و فر یک خلقتی باشد از دادگر شما سر به سر بهره دارید ازین نه جای گله ست از جهان آفرین شاهنامه- ص 187 رستم پس از پیروزی بر شنگل: گر ایدونکه نیرو دهد دادگر پدید آورد رخش رخشان هنر جای دیگر: پس از پیروزی رستم در خوان هفتم و کشتن دیو سپید: گشاد از میان آن کیانی کمر برون کرد خفتان و جوشن زبر زبهر نیایش سر و تن بشست یکی پاک جای پرستش بجست شاهنامه- ص70 گیو درباره بیژن با خدا راز و نیاز میکند: به دادار گفت از تو دارم سپاس تو دادی مرا پور نیکیشناس همی زور دادی همی هوش و دین شناسای هر کار و جویای کین شاهنامه- ص209 بعد از رزم هجیر با سپهرم و کشته شدن سپهرم: همه زور و بخت از جهاندار دید شاهنامه- ص226 شکرگزاری کیخسرو پس از هزیمت افراسیاب: تو دادی مرا فرو دیهیم و زور تو کردی دل و جان بدخواه کور جهاندار یزدان مرا یار گشت سر بخت دشمن نگونسار گشت شاهنامه- ص240 وقتی کیخسرو افراسیاب را میکشد: زیزدان چو شاه آرزوها بیافت شاهنامه- ص 254 که بردست من کرد یزدان هلاک شاهنامه- ص229 که دارای کیهان مرا یاورست که از دانش برتران برتر است شاهنامه- ص394 شکرگزاری بهرام پس از پیروزی بر دشمن: به پیروزی چین چو سر بر فراخت همه کامکاری ز یزدان شناخت ... مرا کرد پیروز یزدان پاک سر دشمنان اندر آمد به خاک به جز بندگی پیشه من مباد جز از دادار اندیشه من مباد (فقط از خدا میترسم.) ز یزدان بخواهید تا همچنین دل ما بدارد به آیین و دین همه نیکوئیها ز یزدان بود کسی را کجا بخت خندان بود شاهنامه- ص464 توکل و شکرگزاری بهرام از پیروزی بر ساوه شاه: چو او را بکشتند بر پای خاست چنین گفت کای داور داد راست نژندی و هم شادمانی ز تست انوشه دلیری که راه تو جست وقتی در جریان شکار بهرام گور و هنرنمایی او در نخجیرگاه، پهلوانان زبان به ستایش و مدح او میگشایند و از چیرهدستی او و تیراندازی دقیق او تعریف میکنند، بهرام بیدرنگ پاسخ میدهد: بدو گفت بهرام این نه تیر من است که پیروزگر دستگیر من است کرا پشت و یاور جهاندار نیست ازو خوارتر در جهان خوار نیست شاهنامه- ص392 در داستان جنگ بهرام با گرگ در کشور هند به خوبی مساله توکل، اعتقاد به خواست خدا و نتیجهگیری از نیایش و بالاخره شکرگزاری را با هم یکجا میبینیم که ما برای حسن ختام این فصل آن را عیناً نقل میکنیم: شاهنامه- ص399 توکل: بدو گفت بهرام پاکیزه رای که با من بیاید یکی رهنمای چو بینم به نیروی یزدان تنش به بینی به خون غرفه پیراهنش اعتقاد به قدر: چنین داد پاسخ که یزدان پاک مرا گر به هندوستان داد خاک به جای دگر مرگ من چون بود که اندازه ز اندیشه بیرون بود کمان را به زه کرد مرد جوان تو گفتی همی خوار گیرد روان بیامد دمان تا به نزدیک گرگ پر از خش دل سر نهاده به مرگ کمان کیانی گرفته به چنگ ز ترکش برآورده تیر خدنگ همی تیر بارید همچون تگرگ بدین هم نشان تا غمی گشت گرگ یکی تیر زد بر سرینگاه او که تیره شد اندر زمان ماه او چو دانست کورا سرآمد زمان برآمیخت خنجر به جای کمان سر گرگ را پست ببرید و گفت به نام خداوند بسی یار و جفت شکر: که او داد چندین مرا فرو زور به فرمان او تابد از چرخ هور |
ورزش در شاهنامه (21)
دست پروردگان ورزش در شاهنامه http://img.tebyan.net/big/1385/09/16...3911415121.jpg فرهنگ پهلوانی فرهنگ، علاوه بر کردار و گفتار و اعمال، نحوه خوردن و پوشیدن و ... را نیز در برمیگیرد اما همان طور که گفته شد در این بحث اگر از فرهنگ پهلوانی سخن میگوئیم فقط برای این است که نشان دهیم ورزش در شاهنامه با آن مشخصات و... از چه فرهنگی برخوردار بوده و چه دست پروردگانی داشته و در واقع علت واقعی جذابیتهای پهلوانی و بالطبع دلایل گرایش به ورزش به عنوان ابزاری برای رسیدن به پهلوانی در آن روزگار چه بوده است. معالوصف بد نیست ذکر شود که پهلوانان از لحاظ خوراک و پوشاک و... هم، فرهنگ خاص خود را دارند و در لابه لای ابیات شاهنامه به کلماتی همچون: پهلوان خوان و... و پهلوانی قبا کم برنمیخوریم. پهلوانان به خاطر وضعیت جسمی و فیزیکی، بیش از حد معمول و طبیعی میخورند. این به معنای پرخوری و شکمبارگی پهلوان نیست بلکه همان طور که ذکر شد طبیعت وضعیت جسمی و فیزیکی پهلوان با سایر افراد جامعه متمایز است پس سفره و غذای پهلوانی هم متفاوت است. پهلوان با توجه به وضعیت جسمانی خود، از اسراف و پرخوری و... جلوگیری میکند و این را در بیان و گفتار آنها میبینیم. سفره پهلوانی: یکی پهلوانی نهادند خوان نشستند برخوان او فرجان ملاحظه میشود که تکیه روی خوان پهلوانی نشان دهنده این است که این سفرهای است با مشخصاتی خاص پهلوانان... خوردن پهلوانی: چو بنهاد رستم به خوردن گرفت بماندند از آن خوردن اندر شگفت همی خورد رستم از آن همه شگفت اندر و ماند شاه و رمه شاهنامه- ص 306 همی ماند از رستم او در شگفت ز آن خوردن و یال و با زر گفت شاهنامه- ص 202 با همه اینها: پهلوان در مورد خوردن بسیار و بیش از حد تذکر میدهد و آن را مضر برای نیرو و قدرت میداند: ترا خورد بسیار بگزایدت و گر کمخوری زور بفزایدت شاهنامه- ص 428 پوشاک پهلوانی: چو شد روز رستم بپوشید گیر نگهبان تن کرد بر گبر ببر شاهنامه- ص 309 تهمتن بپوشید ببر بیان ........... (دوران کیومرث): سرو تخت و بخشش بر آمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه (دوران کیومرث): بپوشید تن را به چرم پلنگ که جوشن نبود آنگه آئین جنگ (دوران منوچهر): تنش را یکی پهلوانی قبای بپوشید و از کوه بگذارد پای بعد از کشف آهن و آتش و تحولی در پوشاک و... به آهن سراسر پوشید تن بدان تا نداند کس از انجمن شاهنامه- ص14 (دوران جمشید): پیدایش پوشاک پهلوانی و مخصوص جنگ: دگر پنجه اندیشه جامه کرد که پوشند هنگام جنگ و نبرد زکتان و ابریشم و موی و قز قصب کرد پرمایه دیبا و خز بیاموختشان رشتن و تافتن بتار اندرون پود را بافتن القاب و اصطلاحات پهلوانی: در شاهنامه علاوه بر به کار بردن واژه «پهلوان» برای این طبقه و این افراد، به اصطلاحات و واژههای دیگری برمیخوریم که بیمناسبت ندیدیم در این بخش که اشارتی است به فرهنگ پهلوانی به آنها اشاره کنیم: گرد: یکایک همان گرد کمتر به سال کشیدن زسر تا به پایش دوال (شاهنامه- ص 10) همه گرد ایران دو رویه سیاه بر زین عمود و بر زین کلاه (شاهنامه- ص 19) همی رفت پیش اندرون مرد گرد سپاهی بر او انجمن شدند خرد (شاهنامه- ص 16) دلاور: بفرمود شاه دلاور بدوی ........... (شاهنامه- ص 14) کنارنگ: کنارنگ مرد است ماهوی نیز ........... (شاهنامه- ص 522) پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس ........... (شاهنامه- ص 523) کندر شیرگیر: همان تیغ زن کندر شیرگیر که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر (شاهنامه- ص 290) اصطلاحات و القاب پهلوانی: گو، سوا، نیو، پهلوان، یل، دلاو، و... (شاهنامه- ص 210) نیوا: ابا نامداران و گردان نیو .......... (شاهنامه- ص 210) گو: گوی پر منش، گوی زورمند .......... (شاهنامه- ص 42) زخواب اندر آمد گو تاج بخش .......... (شاهنامه- ص 68) یل: فریبرز گفت ای یل تاج بخش .......... (شاهنامه- ص 167) نشان ده که پیکار سازم بدوی میان یلان سرفرازم بدوی (شاهنامه- ص591) صفی بر دگر دست بنشاندند همی نام نیساریان خواندند کجا شیرمردان جنگ آورند فروزنده لشکر و کشورند (شاهنامه- ص 7) نامدار: وز آن سو برآراست افراسیاب ابا نامداران با خشم و آب (شاهنامه- ص 591) سرکش: به پیش سپه رستم پهلوان پس پشت او سرکشان و گوان (شاهنامه- ص 591) در زبان زال و در وصف رستم، همگی معنای پهلوانی میدهد: گوا، شیرگیرا، یلا، مهترا دلاور، جهانگیر و کند آورا جهان پهلوانی: یعنی پهلوان اول. پیشکسوت پهلوانان هر سرزمین که در صحنه هم حضور دارد و مقام رهبری پهلوانان را دارد. این مقامی است که در طی سالیان و ابراز لیاقتها به دست میآید. و اصطلاحی است از اصطلاحات پهلوانی که در بسیاری از صفحات شاهنامه میآید. جهان پهلوان گر بجنبد زجای جهانی به رامش ندارند پای (شاهنامه- ص 19) پدر سام یل پهلوان جهان سرافرازتر کس میان جهان (شاهنامه- ص 28) جهان پهلوان سام به پای خاست ......... (شاهنامه- ص 28) در شاهنامه پس از سام که جهان پهلوان است، زال جهان پهلوان میشود اما او چون از صحنه کنار میکشد و به حکومت زابل مشغول میشود میخوانیم که پادشاه وقت (کیقباد یا...) جهان پهلوانی را به رستم واگذار میکند. یعنی در واقع جهان پهلوانی منصبی است که علاوه بر عرفی بودن با انتصاب و تنفیذ شاه رسمیت پیدا میکند: جهان پهلوانی به رستم سپرد همی روزگار بهی بر شمرد حیوانات و پهلوانان در بسیاری از ابیات و اشعار شاهنامه، ملاحظه میشود که قهرمانان و پهلوانان را به حیوانات خاصی تشبیه میکنند. این تشبیه پهلوانان و مردان رزم و جنگ به حیوانات امروز هم در الفاظ و افواه عامه وجود دارد. رزمندگان جبههها و ورزشکاران موفق و قهرمان را به عنوان تشویق به برخی حیوانات تشبیه میکنند. اتفاقاً حیواناتی که امروز پهلوانان و ورزشکاران را به آن تشبیه میکنند همان حیواناتی است که در شاهنامه پهلوانان را با آنها مقایسه میکردند و البته امروز دایره نام حیوانات محدود شده، اما حیواناتی نظیر شیر، پلنگ، عقاب و... حتی گرگ در ورزشگاهها و بر زبان تماشاگران، مربیان و حتی خود ورزشکاران به کار گرفته میشود. مثلاً امروز به هنگام برگزاری مسابقات فوتبال، هنگامی که در آغاز اسامی بازیکنان اعلام میشود، طرفداران تیمها با شنیدن نام بازیکن مورد علاقه خود، یکصدا فریاد میزنند. «شیره»... یا درباره دروازهبانان موفق در فوتبال، از واژه عقاب استفاده میکنند. مثلاً عقاب آسیا کیه- فلانیه، فلانیه! البته تشبیه به حیوانات همیشه جنبه تشویق ندارد و گاه تشبیه کردن پهلوانان و ورزشکاران به حیواناتی خاص نظیر روباه، موش، آهو، کبک، گوزن و... قصد کوچک کردن و تضعیف آنها را هم دارند. حیواناتی که به عنوان صفت مثبت و برای تعریف از پهلوانان از آنها نام برده میشده در درجه اول شیر و پیل بوده و به علاوه پلنگ، نهنگ و سپس اژدها، گرگ و... و حیواناتی که برای خفیف کردن و تضعیف نمودن پهلوانان نام برده میشوند: روباه، ببر، آهو، کبک، گوزن. شیر: گزین دلیران و شیران تویی... به رزم اندرون شیر پایندهای (شاهنامه- ص28) دوران فریدون: در صفحه 23 باز هم ملاحظه میشود که نفرات یک لشگربه «شیرژیان» تشبیه میشوند. دلیران لشگر چو شیر ژیان همه بسته بر کین ایرج میان بچههای کوچک را هم به حیواناتی نظیر شیر تشبیه میکردند: (شاهنامه- ص 28) یکی پهلوان بچه شیردل بروبازوی شیر وخورشید روی به دل پهلوان است شمشیر جوی (شاهنامه- ص 29) زشیران نزاید چنو نیز کرد چو گرد از نهنگانش باید شمرد (شاهنامه- ص33) یکی نره شیر است روز شکار یکی پیل جنگی گه کارزار (شاهنامه- ص52) همی بر خروشید چون نره شیر (شاهنامه- ص 59) پیل: فیل یا پیل نیز یکی دیگر از حیواناتی است که زورمندی و قدرت پهلوانان را با آن مقایسه میکردند: در صفحه 29 درباره زال میسراید: تنش پیلوار و رخش چون بهار یکی پیل جنگی گه کارزار (شاهنامه- ص 52) چو پیل ژیان رستم آمد بدوی (شاهنامه- ص 177) ابا جوشن و گرگ و ببربیان به زیر اندرون ژنده پیل دمان (شاهنامه- ص 178) نه پیلست و نه گشته با شیر جفت دل شیر دارد و تن ژنده پیل نهنگان برآرد ز دریای نیل (شاهنامه- ص 303) به بالای سروست و همزور پیل به بخشش کفش همچو دریای نیل (شاهنامه- ص 433) یکی ژنده پیلست بر پشت کوه (شاهنامه- ص182) به رستم چنین گفت کای ژنده پیل (شاهنامه- ص 182) نهنگ: .......... چه گرد از نهنگانش باید شمرد (شاهنامه- ص 430) پسر را چنین داد پاسخ پشنگ که افراسیاب آن دلاور نهنگ (شاهنامه- ص 52) ز دریا نهنگی به جنگ آمدست که جوشنش چرم پلنگ آمده است (شاهنامه- ص 179) .......... به خشکیش پیل به دریا نهنگ (شاهنامه- ص 195) پلنگ: که ایشان چون آهو بدند او پلنگ (شاهنامه- ص 176) مرا مهربانیست با مرد جنگ به ویژه که دارد نهاد پلنگ (شاهنامه- ص 177) که جوشنش چرم پلنگ آمده است دلیران لشکر بسان پلنگ.......... (شاهنامه- ص 209) مرا دل چو شیرست و چنگ پلنگ (شاهنامه- ص 209) که روباه بودی به چنگش پلنگ (شاهنامه- ص 216) میان تنگ و باریک همچون پلنگ (شاهنامه- ص 306) شیر: به تیر و ز شیر ژیان برتر است (شاهنامه- ص 175) که بودی همیشه هم آورد شیر (شاهنامه- ص 176) برو بوم ما جای شیران کند (شاهنامه- ص 176) برفتیم چون شیر جنگی دمان (شاهنامه- ص 179) چو شیر آمدیم و چو روبه شویم (شاهنامه- ص 179) نه پیلست و نه گشته با شیر جفت (شاهنامه- ص 179) چو شیر ژیان لشگر آراستی (شاهنامه- ص 212) که روباه با شیر ناید به راه (شاهنامه- ص 213) بسیجیده جنگ و شیر ژیان (شاهنامه- ص 209) سپاهی به کردار شیر دژم (شاهنامه- ص 209) مرا دل چو شیر است و چنگ پلنگ (شاهنامه- ص 209) چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ که روباه بودی به چنگش پلنگ (شاهنامه- ص 216) شیر: که پیران یکی شیر دل مرد بود همه ساله جویای آورد بود (شاهنامه- ص 228) بیامد به کردار شیر ژیان (شاهنامه- ص 252) گرامی گوی بود با زور شیر (شاهنامه- ص 279) دل شیر دارد و تن ژنده پیل نهنگان برآرد ز دریای نیل (شاهنامه- ص 303) ستبرست با زوت چو بازوی شیر برویال چون اژدهای دلیر (شاهنامه- ص 306) بدو گفت رستم کای شیر خو (شاهنامه- ص 307) گو سرفراز اژدهای دلیر زواره که بر نامبردار شیر که داند که با شیر و روباه شوم که شیری چو رستم بدان... (شاهنامه- ص 317) یکی داستان زد سوار دلیر که رو به چه سنجد به چنگال شیر (شاهنامه- ص 207) که شیری نترسد زیک دشت گور (شاهنامه- ص 207) بدانست لشگر که او شیر غوست به چنگش سرین گوزن آرزوست (شاهنامه- ص 182) یکی شیردل بود ضرغ و نام (شاهنامه- ص 188) تضعیف و کوچک کردن پهلوان: روباه: تو گردن کشان را کجا دیدهای که آوازه روباه نشنیدهای (شاهنامه- ص 302) که داند که با شیر و روباه شوم (شاهنامه- ص 317) که روبه چه سنجد به چنگال شیر (شاهنامه- ص 207) که شیری نترسد ز یک دشت گور (شاهنامه- ص 207) بترسد ز چنگال او کبک نر (شاهنامه- ص 207) به چنگش سرین گوزن ارزوست (شاهنامه- ص 182) دلیری مکن جنگ ما را مخواه که روباه با شیر ناید به راه (شاهنامه- ص 213) چو شیر آمدیم و چو رو به شویم (شاهنامه- ص 179) که داند که با شیر و روباه شوم (شاهنامه- ص 317) اضافات: اژدها: در فرسنگ چون اژدهای دژم (شاهنامه- ص 207) به تنها کسی رزم نر اژدها (شاهنامه- ص 182) گرگ: اگر بشنود نام چنگال گرگ (شاهنامه- ص 207) شیر: ز شیر ژیان برتر است (شاهنامه- ص 175) پیل: به خشکیش پیل و به دریا نهنگ (شاهنامه- ص 195) تشبیه پهلوانان به دیگر مظاهر طبیعت نظیر درختان(سرو) و دریا (نیل) برای توضیح و روشن کردن دیگر مشخصات و صفات نیز در شاهنامه وجود دارد. مثلاً در مورد قد و بالا به بالای سرو است همزور پیل و در مورد مناعت طبع و بذل و بخشش: به بخشش کفش همچو دریای نیل منبع: کیهان ورزشی ولی من از سایت تبیان برداشت کردم البته کامنت گذاشتم که اگر ناراضی بودند حذفش کنم |
ورزش در شاهنامه (22)
حکمتها و حکایتهای پهلوانی در شاهنامه http://img.tebyan.net/big/1385/11/22...9921212757.jpg به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس به دلش اندر آید زهر سو هراس مقدمه: در سه بخش گذشته، ابتدا به اثبات وجود پدیده ورزش در شاهنامه پرداختیم و گفتیم که وقتی در این کتاب و آن روزگاران به کرات به طبقه «پهلوانان» بر میخوریم، کسانی که بیش از هر چیز به زور و بازوی خود متکی بودند و از تواناییهای جسمی و مهارتهای رزمی برخوردار بودند، حتی اگر در هیچ جای شاهنامه به مقوله ورزش بهطور مستقیم و صریح نپرداخته باشد- که پرداخته- بهطور طبیعی وجود پدیده ورزش اثبات میشود. در ادامه بخش اول، اهمیت و جایگاه ورزش در شاهنامه را مورد بررسی قرار دادیم. برای این کار ابتدا کارکردهای (FUNCTION) ورزشی را بر شمردیم و آنگاه برای نشان دادن جایگاه ورزش، به نقش و کارکردهای گسترده و حساس طبقه پهلوانان یعنی آن طبقهای که ورزش را براساس وظیفه و بهعنوان حرفه و یک ضرورت دنبال میکردند، اشاراتی داشتیم و نوشتیم که علاوه بر این، بررسی ارزشهای اجتماعی آن روزگار نشان میدهد که ارزشهای منبعث از ورزش و تعلیمات ورزشی مثل زورمندی، تنومندی، هنرمندی (به معنای هنررزم)، رادمردی، جوانمردی، شجاعت، دلیری، و... در کنار دیگر ارزشهای متعالی اجتماعی مثل خردمندی، گهر و اصالت، خداپرستی، دادگری و عدالتخواهی و... مطرح و مکمل آن هستند که این علاوه بر این که از اهمیت ورزش و جایگاه آن در آن روز گار حکایت میکند، ثابت میکند که اصل ورزش به عنوان یک «ارزش» مطرح بوده است. در بخش بعدی به مطالعه ورزش در شاهنامه پرداخته و در آن ضمن ارایه کلیاتی درباره ورزش در شاهنامه، دست به نوعی «تحلیل محتوی» زدیم و انواع رشتههای ورزشی را از ابیات و سطور کتاب حکیم بزرگ طوس استخراج و به تفکیک با ذکر مشخصات و چگونگی انجام و زمان و مکان و کار کرد و ابزار و ... طی چند شماره تقدیم علاقهمندان نمودیم، در ادامه این بخش همچنین راجع به مربی و مربیگری، آموزش و سالهای شروع آموزش، جوایز ورزشی، مکانهای ورزشی، زنان و ورزش و ... در شاهنامه، نکاتی مطرح شد. بخش سوم را تحت عنوان «دست پروردگان ورزشی در شاهنامه» که همان طبقه پهلوانان باشند. تقدیم کردیم و با ذکر عناصری از فرهنگ پهلوانی مثل: مردمی بودن، عدالتطلبی، بخشش و آشتیپذیری، وفاداری به عهد و پیمان، احترام به پیشکسوت، آزادگی، بینیازی و مناعت، توکل و شکرگزاری که جزو خوبی و خصلتهای پهلوانان شاهنامه است، نشان دادیم که پهلوانی که شاهنامه معرفی میکند و تعلیمات و آموزشهای جسمانی و رزمی و مربیان ویژه آن تحویل میدهند، چه کسانی و دارای چه خصوصیاتی هستند. از این شماره، بخش چهارم را آغاز میکنیم که مفصلتر از سه بخش گذشته است. در این بخش با مراجعه جداگانه و مشخص به چند حکایت شاهنامه، حکمتها و فرهنگ پهلوانی را از ابیات آن استخراج میکنیم که مکمل بخشهای قبلی باشد. این بخش از همین نظر با قسمتهای قبلی فرق میکند، که در آنجا در نگاهی کلی به «ورزش و فرهنگ پهلوانی» در شاهنامه پرداختیم و در این بخش قصد داریم با روایت داستانهای مهم شاهنامه که در ارتباط با پهلوانان است، فرهنگ ورزش و پهلوانانی را در هر یک از آنها مشخص نمائیم. امید که مورد پسند واقع شود، و مهمتر این که ما را از راهنماییهای خود و نقصانهای فنی و محتوایی این نوشته، بینصیب نگذارید. برای شروع این بخش لازم است در مقدمه به شکلگیری طبقه پهلوانان و چگونگی ورود آنان به داستانهای شاهنامه، به عنوان یک طبقه مشخص و رسمی، بپردازیم، برای این کار شاهنامه را ورق میزنیم و نگاهی سریع و گذرا به دوران اسطورهای که با پادشاهی کیومرث آغاز میشود، خواهیم داشت تا به دوران پهلوانی و حضور قهرمانان در حکایتهای شاهنامه برسیم. از کیومرث تا جمشید شاهنامه با داستان پادشاهی کیومرث آغاز میشود. فردوسی میگوید: که آیین پادشاهی را اول با کیومرث بنا نهاد: پژوهنده نامه باستان که از پهلوانی زند داستان چنین گفت کایین تخت و کلاه کیومرث آورد کو بود شاه کیومرث سی سال حکومت میکند، حکومتی توأم با عدل و داد، آن چنان که حتی دان و جانوران نیز در آرامش و سلامت زندگی میکردند و از کیومرث خشنود و راضی و سپاسگزار بودند. به گیتی درون سال سی شاه بود به خوبی چو خورشید بر گاه بود دد و دام و هر جانور کش بدید ز گیتی به نزدیک او آرمید دو تا میشدند بر تخت اوی از آن بر شده فره و بخت او به رسم نماز آمدندش پیش از آن جایگه بر گرفتند کیش پسر کیومرث، سیامک وجودش باعث شادی و خوشحالی پدر شده بود و کیومرث سخت به او علاقه نشان میداد، نگران حال و آینده او بود. زگیتی به دیدار او شاد بود که بس بارور شاخ بنیاد بود به جانش پر از مهر گریان بدی زبیم جداییش بریان بدی چرا که: چنین است آیین و رسم جهان پدر را به فرزند باشد توان بدین منوال کیومرث در گیتی (جهان) دشمن نداشت و تنها دشمن او اهریمن بود که او نیز در نهان و خفا به او شک میورزید و علیه او افکار غلط در ذهن میپروراند. یکی از فرزندان اهریمن یعنی «دیو»، به خود جرأت میدهد و دشمنی قبیله اهریمن را از حالت خفا و پنهان خارج و آن را آشکار نموده و مدعی تاج و تخت کیومرث میشود. همی گفت با هر کسی راز خویش جهان کرد یکسر پر آواز خویش چون آوای این دشمنی و اعلام جنگ به گوش کیومرث و پسرش سیامک هم میرسد، سیامک از این موضوع بر آشفته شده و برای جنگ با «دیوپلید» آماده میشود. سخن چون به گوش سیامک رسید زکردار بدخواه دیوپلید دل شاه بچه درآمد به جوش سیاه انجمن کرد و بگشاد گوش بپوشید تن را به چرم پلنگ که جوشن نبود آنگه آیین جنگ در این بیت آخر به پوشاک رزم و جامه جنگ اشاره میشود که در زمان وقوع این ماجرا، رزمآوران و جنگجویان از «چرم پلنگ» برای لباس رزم استفاده میکردند و هنوز جوشن که لباسی ساخته شده از آهن است، استفاده نمیشده و علت آن هم این است که اصولاً در آن زمان هنوز «آهن» کشف نشده بود. این فلز در زمان فرزند همین سیامک یعنی هوشنگ کشف و استخراج میشود. باری، سپاه سیامک با سپاه فرزند اهریمن (دیو) رو به رو میشود و طی جنگی تن به تن دیو بر سیامک فائق میآید و او را به قتل میرساند. مرگ سیامک و شکست لشگر او، روزگار را پیش چشم کیومرث سیاه میکند و ملک او یکسره سیاهپوش و عزادار میشود و همه ساکنان اعم از آدمیان و مرغان و ددان و... دست جمعی و گریان و نالان به سوی مقر و تختگاه او (کوه) میروند و به عزاداری میپردازند. سوگواری یک سال طول میکشد تا این که از سوی خداوند (داور کردگار) به کیومرث پیامی میرسد با این مضمون که بیش از این زاری و ناله در این سوگ- هر چند تلخ و سنگین- مکن و با نشستن و زانوی غم و یأس بغل گرفتن، تسلیم نشو، بر پا خیز و با بدی و سیاهی مبارزه کن و انتقام از آن دیو سیاه- که مظهر پلیدی است- بگیر، که دنیا به پایان نرسیده است و زندگی ادامه دارد: نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار درود آوریدش خجسته سروش کز این بیش مخروش و باز آر هوش سپه ساز و برکش به فرمان من برآور یکی گرد از آن انجمن از آن بد کنش دیو روی زمین بپرداز و پردخته کن دل زکین کیومرث هم به فرمان یزدان گردن نهاده و با نام او برای گرفتن انتقام خون سیامک کمر همت میبندد و شب و روزش یکی میشود و سرآرام بر بستر نمیگذارد. از این پس کیومرث تمام عشق و علاقه را به نوه خود هوشنگ، پسر سیامک، معطوف میکند و به آموزش و پرورزش او مشغول میشود: نیایش به جای پسر داشتی جز او بر کسی چشم نگماشتی همه گفتنیها بدو باز گفت همه رازها برگشاد از نهفت و بعد از آن که هوشنگ به سن و سال مناسب و شرایط فیزیکی مساعد رسید، به فرمان کیومرث سپاهی متشکل از همه موجودات اعم از انسان و درندگان و پری و پلنگ و پرندگان و مرغان و... را فراهم میآورد و فرماندهی سپاه را به نوه خود هوشنگ میسپارد و خود نیز با او برای گرفتن انتقام روانه جنگ با دیو میشود. در این جنگ فتح و پیروزی با سپاه هوشنگ است. او در چنگی تن به تن دیو را شکست میدهد و سر او را از تن جدا میکند. چندی بعد از این، کیومرث میمیرد و نوه او هوشنگ به جای پدربزرگ بر تخت مینشیند. او چهل سال حکومت میکند. هوشنگ نیز همان روش کیومرث را در پیش میگیرد و خیلی از ابزار و آلات و فلزات و حتی آتش و... در دوران او کشف و در خدمت جامعه و رفاه حال مردم به کار گرفته میشود. ببخشید و گسترد و خورد و سپرد برفت و جز از نام نیکی نبرد بسی رنج برد اندر آن روزگار به افسون و اندیشه بیشمار بعد از هوشنگ، طهمورث معروف به «دیوبند» بر تخت سلطنت مینشیند. طهمورت نیز روش اسلاف خود را پی میگیرد و از یاد خدا و راه یزدان جدا نمیشود و به همین علت عدل و داد را سولوحه حکومت خود قرار میدهد: چنین گفت کاین را نیایش کنید جهان آفرین را ستایش کنید که او دادمان بر ددان دستگاه ستایش مرو را که بنمود راه طهمورث در آغاز کار هدف خود را چنین اعلام میدارد: چنین گفت کامروز این تخت و گاه مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه جهان را بدیها نشویم به رای پس آنگه ز گیتی کنم گرد پای زهر جای گونه کنم دست دیو که من بود خواهم جهان را خدیو منیت جمشید و سرنگونی... طهمورث هم سی سال حکومت میکند و نوبت به فرزند او جمشید میرسد. طول سلطنت جمشید هفتصد سال است و این مدت طولانی باعث میشود که او در اواخر کار از مسیر اسلاف خود منحرف شود و بدتر از همه از فرمان خداوند سرپیچی کند و همین باعث شود که هم خود او فره ایزدی را از دست بدهد و هم روزگارش توسط ضحاک تباه شود و سرمایه و کاشتههای خود و پدرانش را به باد دهد و تخت حکومت را تقدیم ضحاک کند و هم مردم به مدت یک روز کمتر از هزار سال زیر سلطه قدرت دد منشانه و ستمگرانه ضحاک قرار بگیرند. این در حالی بود که جمشید در آغاز با توکل به خدا و مسلح بودن به فره ایزدی راه اسلاف خود را پیش گرفت و با یکی دانستن مذهب و سیاست به عدالت و داد از یک سو و سازندگی و خدمت به مردم از سوی دیگر- که از دوران پدران او آغاز شده و موجب آسودگی مخلوقات اعم از انسان و سایر موجودات شده بود- ادامه داد. زمانه بر آسود از داوری به فرمان او دیو و مرغ و پری جهان را فزوده آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی منم گفت با فره ایزدی همم شهریاری وهم موبدی[پیوند دین وسیاست] بدان را زبد دست گونه کنم روان را سوی روشنی ره کنم پیدایش طبقه پهلوانان البته پرداختن به دوران طولانی پادشاهی جمشید از حوصله و موضوع این مقال خارج است، اما آنچه در ارتباط با بحث ما حتماً باید به آن اشاره شود این است که: در دوران جمشید تلاش پدران او برای نظام دادن به وضعیت اجتماعی و اقتصادی حتی طبیعی و... جهان که از دوران کیومرث آغاز شده بود، در دوران هوشنگ با کشف آتش و دوران طهمورث به اوج رسیده بود، ادامه پیدا میکند و یکی از اقدامات مهم او تعیین طبقات اجتماعی است. در این دوره، جمشید به روشنی و صراحت جایگاه اجتماعی هر گروه و پایگاه هر طبقه را روشن میکند تا بر آن اساس و طبق ترتیب، اهمیت و جایگاه هر طبقه صورت «رسمی» و «قانونی» به خود بگیرد؟ چرا؟ پاسخ از زبان حکیم طوس این است: که تا هر کس اندازه خویش را ببیند، بداند کم و بیش را در این طبقهبندی، جایگاه «پهلوانان» هم مشخص میشود و آن هم جایگاهی بسیار بالا با وظایف و کار کردهای بسیار مهم. طبقه پهلوانان بعد از طبقه کاتوزیان (روحانیون) که در رأس همه طبقات است قرار میگیرد و در امور اجتماعی و سیاسی، مهمترین نقش را دارد چرا که وظیفه اصلی کاتوزیان (روحانیون) را جمشید چنین تعیین کرده است. گروهی که کاتوزیان خوانیش به رسم برستندگان دانیش جدا کرداشان از میان گروه پرستنده را جایگه کر، کوه بدان تا پرستش بود کارشان نوان پیش روش جهاندارشان کار ایشان پرستش و پرداختن صرف امور مذهبی و دینی است. اما درباره پهلوانان (نیساریان) وضع فرق میکند. و آنان دارای کارکردهای مهمی در عرصههای اجتماعی، سیاسی و حتی فرهنگی هستند. صفی بر بردگی دست بنشاندند همی نام نیساریان خواندند کجا شیر مردان جنگاورند فروزنده لشکر و کشورند کزیشان بود تخت شاهی به جای وزیشان بود نام مردی به جای کارکردهای پهلوانی همانطور که ملاحظه میشود بعد از تعیین جایگاه طبقه پهلوانان بعد از روحانیون، وظایف و کارکردهای این طبقه نیز مشخص شده است که مهمترین آنها، جنگاوری و دفاع از کیان سرزمین و مقابله بامتجاوزان و حضور فعال و تأثیرگذار در امور لشگری و کشوری است. همچنین نگهبان تخت و حکومت و هدایت شاهان در مسیر داد و عدالت که از ابتدا (دوران کیومرث) بر این پایه، بنا شده بود. و بالاخره الگو و مروج و میلغ فرهنگ و اخلاق جوانمردی در جامعه. در آینده و در مرور داستانهای شاهنامه متوجه خواهیم شد که پهلوانان بنام و واقعی شاهنامه در راه اجرای این نقش و کارکردها در چارچوب جایگاه طبقاتی و همچنین اختیاراتی که دارند. چقدرکوشا و ساعی هستند و سعی میکنند از آیین و راه پهلوانی منحرف نشوند. باری، جمشید در عمر طولانی حکومت و پادشاهی، در اواخر کار و عمر برخلاف راه و روش پیشینیان و رویهای که خود در آغاز منطبق با آن راه و روش در پیش گرفته بود و منشأ خدماتی هم شده و در سایه خدمت او جهان در آسایش و شادی به سر میبرد. جهان بد به آرام از آن شاد کام زیزدان بدو نو بنو بد پیام از مسیر منحرف شد و به عجب و خودپسندی و منیت روی آورد و فخر فروختن به مردم و اطرافیان از سرداران گرفته تا محترمان و ریش سپیدها و... و ناسپاسی و سرپیچی از خداوند را پیشه کرد و لاجرم موجبات سرنگونی خود و به زحمت افتادن مردم و در نهایت حاکم شدن ضحاک ماردوش بر جهان و سواری گرفتن او از گرده مردم را فراهم آورد. جهان سر به سر گشت او را رهی نشسته جهاندار، با فرهی یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید منی کرد آن شاه یزدان شناس زیزدان بپیچید و شد ناسپاس گرانمایگان را ز لشگر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند! چنین گفت با سالخورده مهمان که جز خویشتن را ندانم جهان هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور، تخت شاهی ندید جهان را به خوبی من آراستم چنان گشت گیتی که من خواستم خور و خواب و آرامتان از من است همه پوشش و کامتان از من است بزرگی و دیهیم و شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست او حتی ادعای فناناپذیری هم میکند: جز از من، که برداشت مرگ از کسی؟ و گر بر زمین شاه باشد بسی و بالاخره ادعای خدایی کردن! شما را ز من هوش و جان در تن است به من نگرود هر که اهرمن است گر ایدون که دانید من کردم این مرا خواند باید جهان آفرین جمشید به زودی چوب این حرفها و ادعاهایش را میخورد و تاوان روش غلط و روبه ناصوایی که در پیش گرفته پس میدهد و خداوند (یزدان) حمایت خود را از او که به بیماری مهلک «منیت» دچار شده، برمیدارد، و نزدیکان و اطرافیان، روحانیون و پهلوانان و... از او روی بر میگردانند و به ضحاک روی میآورند و از چاله به چاه اسیر میشوند، تا روند سقوط و زمین خوردن او سرعت پیدا کند: چواین گفته شد فریزدان[فره ایزدی]ازاوی گسست و جهان شد پر از گفت وگوی هر آن کس ز درگاه برگشت روی نمایدی به پیشش یکی نامجوی سه و بیست سال از دربارگاه پراکنده گشتند یکسر سپاه و از این داستان، فردوسی یک اصل و قاعده کلی را نتیجه میگیرد و برای عبرتآموزی مطرح میکند که با خدا نبودن و از خدا فاصله گرفتن نتیجهاش شکست است و رمز پیروزی و سرفرازی، «بندگی کردگار» است. هنر چون نپیوست با کردگار شکست اندر آورد و بر بست کار چه گفت آن سخنگوی با فروهوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس به دلش اندر آید ز هر سو هراس |
حکمتها و حکایتهای پهلوانی در شاهنامه
حکومت ضحاک و شروع دوران جاهلیت...! http://img.tebyan.net/big/1385/11/12...7341521681.jpg حاکمیت رذائل و مرگ فضایل تا واپسین سالهای عمر جمشید، حکومت نیکان برقرار و روش دادگری و عدالت حاکم بود. اما وقتی- به شرحی که در شماره پیشآمد- جمشید در اواخر عمر «منی» میکند و از «آیین و راه» منحرف میشود و خود را تاحد «آفریدگار» بالا میکشاند و باور میکند، به کژی و نابخردی میگراید، «فره ایزدی» از او سلب و راه برای نابودی خودش و سلطه حکومت «بدان» و گرفتاری و اسارت مردم، حتی دختران خودش (شهرناز و ارنواز) همواره میشود. نحوه و روش حکومت جمشید چنان باعث اذیت و آزار طبقات مختلف مردم میشود که ایرانیان به «هر کسی جز او» رضایت میدهند و از غرور و تکبر جمشید به ظلم و ستم ضحاک پناه میبرند! و از چاله به چاه، آن هم چاهی مهیب گرفتار میشوند. از اواخر دوران جمشید تا پایان دوران ضحاک (هزار سال، یک روز کم) حکومت نیکی جای خود را به حکومت بدی و زشتی میدهد. حکومتی که مظهر آن ضحاک است و در حکومتی که ضحاک بر آن حکومت میکند، معلوم است چه خبر است. فضایل در آن میمیرند و رذایل در آن رشد و پرورش مییابند، عالمان و فرزانگان خانهنشین میشوند و رجالهها و بیمخها بر مستد مینشینند، عقل یکسره تعطیل میشود و هوس حاکم میگردد. اگر بخواهیم این دوره از شاهنامه را با دوران تاریخی منطبق کنیم، بدون شک باید دوران ضحاک را آغاز « دوران جاهلیت» نامید که بیش از هر جا سرزمین مرکزی عربستان را شامل میشود و حاکمیت آن تا دوران ظهور اسلام و بعثت پیامبراکرم(ص) ادامه پیدا میکند و... (البته بعد از آن و حتی تا به امروز یعنی قرن بیست ویکم هم به صورتهای گوناگون، کم و بیش ادامه داشته است!) فردوسی درباره حاکمیت و حکومت ضحاک در سه بیت همهچیز را روشن میکند: نهان گشت آیین فرزانگان پرآگنده شد کام دیوانگان هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند شده بر بدی دست دیوان دراز زنیکی نبودی سخن جز به راز شکی نیست که حکومت ضحاک، کسی که در بست و به طور کامل در چنگ «ابلیس» اسیر است و چون موم بازیچه دست این دشمن بزرگ انسان، حکومتی ضد انسانی است و ظلم و بیداد و نامردمی و اختناق و تبعیض و تملق و ترس و... انواع و اقسام رذایل در آن سکه رایج و «ارزش» به حساب میآیند. این حکومت هزار سال، یک روز کم پا برجاست و هزار سال ایرانیان گرفتار چنین حاکم و حکومتی بودند. ضحاک آن چنان در برابر شیطان وا داده و تسلیم بود که برای رسیدن به قدرت و جانشینی پدر، به اغوا و تحریک ابلیس، پدرش (مرداس) را که مردی گرانمایه و دادگر بود، به قتل میرساند. فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت گاه پدر به سر بر نهاد افسر تازیان بریشان ببخشود سود و زیان ابلیس که ضحاک را موجودی مستعد برای بازی خوردن و گمراه شدن مییابد، دست از سر او- که حالا صاحب تاج و تخت هم شده و بر گردن مردم سوار شده- برنمیدارد و باز هم با وعدههایی او را میفریبد و بیش از گذشته به خود متمایل میکند: چو ابلیس پیوسته دید این سخن یکی پند دیگر نو افکند بن بدو گفت چون سوی من تافتی زگیتی همه کام دل یافتی اگر همچنین نیز پیمان کنی نپیچی زگفتار و فرمان کنی جهان سربه سر پادشاهی تو راست دد و دام با مرغ و ماهی تو راست چون این گفته شد ساز دیگر گرفت دگرگونه چاره گرفت، ای شگفت! خب! وقتی پادشاهان و امیران یک سرزمین گوش به فرمان ابلیس باشند و ابلیس برای آنها «خدایی» کند و تکلیف بایدها و نبایدها را تعیین کند و به قول فردوسی: سخن هر چه گویدش فرمان کند به فرمان او دل گروگان کند بوسه ابلیس و در رنج افتادن مردم تکلیف مردم آن سرزمین و سرنوشت آنها ناگفته پیداست. ظلم و ستم هر روز دامنه وسیعتری پیدا میکند و مردم بیشتر در تنگنا و مضیقه قرار میگیرند و ... این وضعیت وقتی از این بدتر میشود که به دنبال بوسه ابلیس که در صورت خوالیگر، (آشپز) خوش دست آشپزخانه شاهی درآمده، دو مار سیاه بر کتف ضحاک میروید. بعد از آن که هر بار با تیغ بریدن مارها، مارهای تازهای بر شانه او میروید و درمان پزشکان موثر واقع نمیشود، ابلیس این بار به صورت پزشکی دلسوز ظاهر میشود و چنین تجویز میکند: خورش ساز و آرامشان ده به خورد نشاید جز این چارهای نیز کرد به جز مغز مردم مدهشان خورش مگر خود بمیرند از این پرورش ابلیس بار دیگر دشمنی خود را از با «انسان» به نمایش میگذارد و از فرصتی که خود ایجاد کرده بود، نهایت استفاده را در جهت اعمال این دشمنی میبرد و به غلام حلقه به گوش خود، ضحاک- که فکر میکند شاه است و مقتدر است و هر کاری خودش! میخواهد انجام میدهد...!- توصیه میکند و برای او نسخه میپیچید که برای آرامش دادن به مارهایی که روی شانهاش روئیده- مارهایی که بر اثر گوش سپردن به رهنمودهای! ابلیس به جان ضحاک و بعد مردم افتاده بود- «مغز جوانان» را به عنوان خورش به آنها بخورانند، شاید از این روش بمیرند! مارهای سیاه نشانه چیست؟ و باز هم ضحاک گم کرده راه و مسخ شده توسط ابلیس به این نسخه ضدانسانی عمل میکند و به جان جوانان ایرانی میافتد و دستور میدهد تا هر روز سر دو جوان را ببرند و از مغز آنها برای تغذیه مارها، طعام بسازند... و این وضعیت تا چهل سال قبل از «هزار سال، یک روز کم» ادامه پیدا میکند. قبل از آن که ببینیم در آن چهل سال آخر دوران ضحاک چه میگذرد، خوب است به این نکته ظریف هم اشاره شود که به راستی معنای روییدن مارها بر دوش ضحاک و به زحمت افتادن او و مصیبت دیدن مردم از ناحیه آن مارها چه معنایی می دهد؟ اهل فن و اساتید شاهنامهشناس، هر کدام به فراخور خود و بنابر سلیقه و دیدگاه و آبشخور فکری خود پاسخی به این سوال دادهاند. که بررسی یک یک آنها خارج از حوصله این مقال است، اما برای این که این پرسش بدون پاسخ نمانده باشد، به یک جواب خیلی روشن و بدیهی که شاید منطقیترین و بهترین آنها باشد اشاره میکنیم و آن این است که آن قدرت و کامیابی که یا دور شدن از مسیر حق و صراط مستقیم و بر خلاف رضای حق و با تحریک و اغوای شیطان به دست بیاید با آفات و بلایای جانکاه توام است که هم آن صاحب قدرت را (از لحاظ جسمی و روانی) یکسره و بدون درمان میآزارد و رنج میدهد و هم کسانی را که تن به چنین قدرت شیطانی سپردهاند و در برابر آن به مقاومت و مبارزه دست نمیزنند از شر آن مصون نیستند، قدرت بازیچه شیطان، دشمن انسان و گرسنه مغز و جان جوانان مردم است. این یک اصل بیبدیل تاریخ است. با مطالعه تاریخ، رویدادهایی که در زمانه و روزگار ما- و دمدستیتر از همه همین همسایه غربی ما،عراق روزگارصدام و...- اتفاق افتاده و میافتد، میبییم که تمثیل شاهنامه درباره ضحاک مار به دوش، در بسیاری از رویدادهای گذشته و حال مصداق عینی دارد و کتاب حکیم توس از این حکایات پرحکمت اخلاقی و عبرتآموز، فراوان دارد. از فرصت استفاده میکنیم و این نکته را هم میافزاییم که اصولا خدا محوری جهانبینی شاهنامه است و قهرمانان مثبت آن جملگی خداجو و در راه رضای یزدان گام برمیدارند. در اکثر داستانها و ماجراهای ان جنگ حق یا باطل، خیر یا شر، خداجویان و موحدان با اهریمن صفتان و گمراهان به شدت برپا و درگیر است و جانبداری راوی شاهنامه از جناح حق و خیر و خداجویان کاملاً آشکار و غیرقابل انکار است، به مصادیق این نکته در آینده اشاره میکنیم و به آن بیشتر خواهیم پرداخت. بر گردیم به ادامه ماجرای ضحاک: خواب ضحاک گفتیم که این وضعیت و عمل به نسخه ابلیس تا چهل سال قبل از «هزار سال، یک روز کم» حکومت ضحاک ادامه پیدا میکند تا این که در یکی از این شبها، ضحاک خواب عجیبی میبیند، خوابی که و را وحشت زده میکند و آن را با مویدان درمیان میگذارد اما تا سه روز کسی جرات بازگویی تغییر آن را ندارد تا این که در روز چهارم به دنبال خشم و تهدید و اصرار شاه، یکی از مویدان زبان به سخن میگشاید و او را از واقعیتی هولناک که در آینده نزدیک به وقوع میپیوندد، با خبرمیسازد: سه روز اندر آن کار شد روزگار سخن کس نیارست کرد آشکار به روز چهارم بر آشفت شاه بدان موبدان نماینده راه که گر زندهتان، دار باید بسود و گربودنیها، بباید نمود همه موبدان سرفگنده نگون به دو نیمه دل، دیدگان پر زخون از آن نامداران بسیار هوش یکی بود بینا دل و راستکوش خردمند و بیدار و زیرک بنام از آن موبدان او زدی پیشگام دلش تنگتر گشت و بیباک شد گشاده زبان پیش ضحاک شد بدو گفت پر دخته کن سر زیاد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد جهاندار پیش از تو بسیار بود که تخت مهی را سزاوار بود ... و خلاصه این که: کسی را بود زین سپس تخت تو به خاک اندر آرد سر بخت تو کجا نام او آفریدون بود زمین را سپهری همایون بود هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد نیامد گه ترسش و سر و باد چون او زاید از مادر پر هنر بسان درختی بود بارور به مردی رسد برکشد سر به ماه کمر جوید و تاج و تخت و کلاه به بالا شود چون یکی سرو و برز به گردن برآرد ز پولاد گرز زند بر سرت گرزه گاوروی به بندت درآرد زایوان به کوی دلیل دشمنی فریدون ضحاک از این پاسخ برآشفته میشود و از موبد دلیل دشمنی فریدون را سوال میکند: بدو گفت ضحاک ناپاکدین چرا بنددم، چیست با منش کین؟ و موبد به این پاسخ میدهد که پدر فریدون یعنی آبتین هم از جمله کسانی است که به دست سربازان ضحاک کشته شده و از مغز سر او برای مارهای کذایی طعام تهیه شده است و به همین دلیل فریدون برای انتقام و کین خواهی علیه ضحاک وارد جنگ شده، پیروز میشود: ضحاک از هوس میرود و بعد از آن که به هوش میآید دستور میدهد تا مامورانش به جستجوی فریدون برخیزند و از این پس مبارزه بیحاصل ضحاک را با «تقدیر» شاهدیم و اقدامات بیحاصل، نابخردانه و گاه جنونآمیز او را برای مبارزه با سرنوشتی محتوم که دیر یا زود یقهاش را میگرفت! |
ورزش در شاهنامه (24)
حکمتها و حکایتهای پهلوانی در شاهنامه جهان را به چشم جوانی مبین http://img.tebyan.net/big/1385/11/65...5311614910.jpg تولد فریدون و تلاش فرانک برای حفظ جان او فریدون از مادر (فرانک) متولد میشود. در حالی که پدرش، آبتین، به دست سربازان ضحاک اسیر شده بود و او نیز به پای تخت این شاه مار به دوش سفاک قربانی شده بود. فرانک نیز که از جستجوی ضحاک برای یافتن فریدون آگاه شده بود، احساس خطر کرده و نوزاد خود را به مرغزاری برده و فریدون در آنجا به مدت سه سال از پستان «گاو پرمایه» که از این پس نقش دایه او را بازی میکند، شیر میخورد و رشد میکند. در این مدت ضحاک همچنان دست از جستجو بر نداشته و پس از آن که به فرانک الهام میشود، او فرزند خود را از آن «گاو طاوس رنگ» تحویل میگیرد و برای حفظ جان فریدون، چاره تازهای میاندیشد: سه سالش پدروار زان گاو شیر همی داد هشیار زنهار گیر نشد سیر ضحاک از آن جست وجوی شد از گاو، گیتی پر از گفت وگوی دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مرد زنهاردار که اندیشهای در دلم ایزدی فراز آمدست از ره بخردی همی کرد باید کزان چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست فرانک به عنوان چاره پسر را از آن «خاک جا دوستان» به سوی «هندوستان» و به نزد مرد دینداری که بر فراز کوهی بلند (البرز کوه) زندگی میکرد، میبرد و ماجرای خود و خطری را که این کودک را تهدید میکند، با وی در میان میگذارد و از او میخواهد که وی را در نگهداری کودک یاری کند: یکی مرد دینی بدان کوه بود که از کار گیتی بیاندوه بود فرانک بدو گفت کای پاکدین منم سو گواری از ایران زمین بدان که گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن ببرد سرتاج ضحاک را سپارد کمر بند او خاک را ترا بود باید نگهبان اوی پدروار لرزنده بر جان اوی آن مرد دیندار هم خواهش فرانک را اجابت میکند و فریدون را در نزد خود به گرمی و مهربانی نگهداری میکند. حمله ضحاک به مرغزاری که پیش از این فریدون در آن نگهداری میشد، از صادق بودن الهامی که به فرانک شده بود، حکایت میکند. البته ضحاک فریدون را نمییابد اما همان طور که از سفاکان بیمغزی مثل او انتظار میرود و تاریخ نشان میدهد، میزند و خراب میکند و میسوزاند و... میرود... سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید و کس را نیافت به ایوان او آتش اندر فگند ز پای اندر آورد و کاخ بلند خردمندی و گردی چون فریدون شانزده ساله میشود (چو بگذشت بر آفریدن دو هشت) از البرز کوه پایین میآید و پیش مادر میرود و از وی درباره نژاد و اصل و نسب خود پرس وجو میکند. فرانک هم برای او میگوید که نژادش کیانی و جدش طهمورث است و پدر او نیز آبتین بود که: «خردمند و گرد و بیآزار» بود. همینجا پرانتزی باز میکنیم و این نکته را که در بخشهای قبلی هم تحت عنوان «اخلاق پهلوانی» به آن پرداختیم، یادآوری نمائیم و آن این که در شاهنامه همواره خردمندی و گردی (پهلوانی) همراه و ملازم یکدیگر میآیند و این مصداق همان فرمایش معروف رسول اکرم(ص) است که «عقل سالم در بدن سالم است». در شاهنامه کسی که پهلوان است «بی مخ» نیست، لات و لوت نیست که فقط بازو و گردن کلفت کرده باشد و با زبان «زور» حرف بزند، بلکه «خردمند» است، عاقل است. زورش در خدمت عقل و قوه تشخیصش است، به همین دلیل هم میبینیم که کلمه «بیآزار» بلافاصله بعد از گردی و خردمندی به صاحب آن صفات اضافه میشود. کسی که به حکم خردش شمشیر بزند و با عقلش تشخیص دهد که چه کسی را و برای چه باید بزند، کسی است که فقط در راه «حق» شمشیر میکشد و در راه دفاع از مظلوم به ظالم میتازد، این است که از زبان مولای متقیان علی(ع)، این قهرمان حقیقی و نه اسطورهای و ساختگی، این قهرمان وسط معرکه و عرصه اجتماع و نه در لابلای کتابها، میشنویم که در وصف شمشیرش و ضربانی که با آن شمشیر زده، میفرماید: «با این شمشیر کسی را نزدم، مگر آن که یکسره به جهنم رفت.» یعنی شمشیر حق فقط علیه باطل فرود میآید و باطل جایی جز جهنم ندارد. شمشیر علی(ع) این داناترین و خردمندترین مردم، مدافع مظلوم است و علیه ظالم و ظالم جایی جز قعردوزخ ندارد. و در لسان و قلم حکیم توس نیز همواره تأکید میشود که ای کسانی که ادعای پهلوانی و قهرمانی دارید، در فرهنگ دینی و ملی ما- که از یکدیگر جدایی ناپذیرند- پهلوان کسی است که علاوه بر زورو بازو و برزو بالا، و حتی پیش از آن، باید عاقل باشد و با منطق و تدبیر کارهایش را به پیش ببرد و موضعگیری کند و صف خود را مشخص سازد. چون در این صورت میتوان اطمینان داشت که چنین قهرمانی، «بیآزار» هم هست، برای جامعه و مال مردم و ناموس مردم، ناامنی و خطر ایجاد نمیکند، بلکه نگهبان و نگاهدار آنان است. فرهنگ ما چنین فردی را «قهرمان» و «پهلوان» میخواند، نه کسی و کسانی را که یکسره به جسم و تن خود و فربه و پرواز کردن آن میاندیشند و به عقل و در نتیجه اخلاق توجهی ندارند. کسانی که به تعبیری دیگر فقط در کار ساختن «خلق» خود هستند بدون توجه به پرداختن و پالایش «خلق» خود. در مطالب آینده باز هم به این مطلب خواهیم پرداخت. بر گردیم به ادامه ماجرای فریدون: فریدون و اعلام کین خواهی فرانک سرنوشت تلخ آبتین و گرفتار و کشته شدن او به دست ضحاک و بالاخره خواب دیدن ضحاک و به خطر افتادن جان فریدون و تلاشهای خودش (فرانک) را برای نجات جان فریدون و... را برای پسرش بازگو میکند و این موجب برآشفته شدن فریدون و تصمیم او برای گرفتن انتقام از ضحاک میشود: فریدون برآشفت و بگشاد گوش زگفتار مادر درآمد به جوش دلش گشت پردرد و سر پر زکین به ابرو زخشم اندر آورد چین چنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر به آزمایش دلیر کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم زایوان ضحاک خاک فریدون در پاسخ از عزم راسخ خود برای برپایی جنگی با انگیزه «کینخواهی» سخن میگوید و این نکته را هم اضافه میکند که من هر که هستم و هر چه هستم و پدران و اجداد من هرچه بودند و هر افتخار و نژادی که داشتند، وقتی کسی میشوم که در صحنه آزمایش و کشاکش دهر حاضر و از آن موفق و پیروز بیرون بیایم. بالیدن به این که من از نژاد کیانی هستم و جدم طهمورث دیوبند و پدرم آبتین خردمند کرد، دردی را دوا نمیکند و وضع و شرایط مرا تغییر نمیدهد (گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل) باید در میدان عمل و عرصه آزمون و آزمایش جوهر و لیاقت خود را به اثبات برسانم. مسئله آزمون و آزمایش (که به عنوان عامل تکامل و رشد انسان در جای خود یک اصل دینی و قرآن هم هست) هم یکی از مواردی است که در شاهنامه و بویژه در داستانهای پهلوانان آنان بسیار به چشم میخورد و در مواردی که در آینده برخورد میکنیم، به آن خواهیم پرداخت. کین فرزند، مهر مادر و اما ببینیم فرانک در پاسخ به واکنش فریدون چه میگوید. فرانک نیز از پاسخ فریدون برآشفته میشود. برآشفتگی فرانک، برخلاف برآشفتگی فریدون که از سر «کین» بود، از سر «مهر» است! فریدون به عنوان کسی که مسئولیت آزادی میهن و نجات کشور و انتقام ستمدیدگان را بردوش دارد، به طور طبیعی نسبت به ضحاک «کین» میورزد و میخواهد انتقام بگیرد و فرانک به عنوان یک «مادر» بر جان فریدون بیمناک شده و از این تصمیم او میهراسد و نگران میشود و او را از ضحاک میترساند و از وی میخواهد که جهان را به چشم جوانی نبیند: بدو گفت مادر ک این رای نیست ترا با جهان سربه سرپای نیست جهاندار ضحاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه چو خواهد زهر کشوری صدهزار کمر بسته او را کند کارزار جزین است آیین پیوند و کین جهان را به چشم جوانی مبین که هر کو نبید جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن را ندید بدان مستی اندر دهد سر به یاد ترا روز جز شاد و خرم مباد تو را ای پسر پند من یاد باد بجز گفت مادر دگر باد، باد فرانک حق دارد که از اقتدار و قدرت بسیج نیروی ضحاک که حدود هزار سال بر تخت پادشاهی تکیه زده، در هراس باشد و مبارزه فرزند خود را که او با آن همه دردسر و تحمل سختی بزرگ کرده با ضحاک را از سر ناپختگی و جوانی ببیند. مبارزه فریدون که در آن زمان 16 سال دارد، این سالها را یا در مرغزار و با گاوی شیرده زندگی کرده یا بر فراز کوهی بلند و باز هم دور و بیخبر از اجتماع مردم و شرایط و مناسبات حاکم بر جامعه، و لاجرم فاقد تجربه لازم در جهت در افتادن با قدرت حاکم، آن هم قدرت خونریز و ستمکاری مثل ضحاک که فقط هزاران مثل فریدون را غذای مارهای دوشش ساخته، بهطور منطقی و عقلایی معلوم است به نفع کدام طرف تمام میشود بویژه اگر به موارد بالا این نکته را هم اضافه کنیم که فریدون که تا دقایقی پیش از گفتگو با مادرش از اصل و نسب خود و خاندان و خانواده خود بیاطلاع بوده و حتی خودش را به عنوان یک «شهروند» به درستی نمیشناخته، چطور میخواهد سایر شهروندان و مردم را علیه یک قدرت جبار و یک هدف واحد بسیج کند و اصلاً چطور توقع دارد که مردم به او اعتماد کرده و وی را در جهت تحقق آن هدف یاری رسانند؟ به همین دلیل است که فرانک، برآشفتگی و تصمیم فریدون علیه ضحاک را به حساب جوانی وی میگذارد، جوانی که اینجا معنای غرور کور و خامی و اسیر احساسات بودن و ... میدهد و نتیجهای جز «سر به باد دادن» و «نفله شدن» ندارد. که هر کو نبید جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن کس ندید بدان مستیاندر دهد سر به یاد ترا روز جز شاد و خرم مباد حرف فرانک، منطقی است اما او نیز علیرغم تجربه غافل از بازی «تقدیر» و «اراده خداوند»ی است و هنوز شاید «باور» نکرده که اگر اراده «او» که «احکم الحاکمین» است، بر عزت و ذلت و ظهور و سقوط کسی و قدرتی قرار بگیرد، چنان وسایل و شرایطش را فراهم میآورد و چنان راحت وضعیت را دگرگون میکند که کسی باور نمیکرد. چنانکه فرانک در اینجا باور نمیکند و تاریخ بشر و سرگذشت تمدنها پر از ماجرای قدرتها و سلاطین به ظاهر فناناپذیری است که در چشم بر هم زدنی با «تلنگری» فرو ریختند و پودر شدند و در پیچ و خمهای تاریخ محو گشتند... در داستان فریدون و ضحاک هم ماجرا از همین قرار است، به شرحی که خواهد آمد انشاءالله. |
اکنون ساعت 04:21 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)